اواسط تعطیلات تابستانی سوئدی (ماه جولای) بود که من و چند نفر از همکارهایم ایمیل زیر را از طرف همکار دیگرمان لینا دریافت کردیم. خانوادهی لینا و پدر و مادر لینا بر سر برگرداندن پنهانی یک مجسمهی سفالی گنوم (Gnome) به یکدیگر با هم «کل کل» دارند. بازی را پدر و مادر لینا شروع کردهاند: آنها مجسمهی کذایی را که به زشتی مشهور است به لینا و همسرش فردیک هدیه دادند و از آن به بعد گنوم چندین بار بین دو خانواده دست به دست شده است. هر کدام از این رد و بدل شدنها با برنامهریزی مفصل و اجرای دقیق همراه است تا به هدف که غافلگیر کردن تیم مقابل است برسند. بیشتر ما همکارها تحولات مربوط به گنوم را دنبال میکنیم. ایمیل زیر را با اجازهی لینا و با اندکی ویرایش به فارسی منتشر میکنم.
عملیات بازگشت گنوم (یک داستان خانوادگی)
سلام. امیدوارم خوب باشید و مشغول لذت بردن از تعطیلات تابستانی. مناسب دیدم براتون از بازگشت گنوم به خانهاش بنویسم. ما الان در منزل تابستانی پدر و مادرم هستیم و حسابی بهمان خوش میگذرد. ایدهی بازگشت گنوم را یوناس به ما داد: سپاس فراوان یوناس! ما از همان ایده استفاده کردیم و خیلی هم خوب جواب داد. اما اجازه دهید ماوقع را برایتان تعریف کنم.
ایده این بود که گنوم را به تور ماهیگیری گره بزنیم تا پدر و مادرم موقعی که صبح آن را از دریاچه بیرون میکشند کشفش کنند. مهمترین مشکلی که داشتیم این بود که باید راهی مطمئن برای وصل کردن گنوم به تور پیدا میکردیم، طوری که به تور آسیبی نرسد. فردریک (همسرم) از یک حراجی چند بطری فلزی دردار خریده بود که از آنها به عنوان شناور استفاده کردیم. گنوم را با چند ریسمان به این بطریها وصل کردیم تا وقتی زیر آب میرود وزنش کمتر شود.
مشکل بعدی وصل کردن گنوم به تور بود. ما نمیتوانستیم اینکار را روز انجام دهیم چون کلبهی پدر و مادرم نزدیک دریاچه است و حتما کسی ما را میدید و لو میرفتیم. علاوه بر این تور ماهیگیری را آخر شب به آب میاندازند. بنابراین عملیات باید در عمق شب وقتی همه خواب بودند انجام شود. چالش دیگر ما این بود که نیمه شب از کلبه خارج شویم بدون اینکه ساکنان کلبه ما را ببینند یا صدایی از ما بشنوند. به خصوص که اغلب پنجرهی اتاقهایشان را باز میگذاشتند و هر صدایی که از سمت دریاچه بلند شود به راحتی از داخل کلبه قابل شنیدن است. ما خیلی آهسته حرکت کردیم و طرفهای سه صبح قایق (کانو) را به انداختیم. تور ماهیگیری در فاصلهی یک کیلومتری ساحل به آب انداخته شده بود. فردریک تنها سوار قایق شد و به محل تور رفت و من به کلبه برگشتم که مبادا سه تا بچهام از خواب بیدار شده باشند. ۵۰ دقیقه بعد، فردریک که ماموریت دریاچه را انجام داده بود به ساحل برگشت. چالش بعدی این بود که قایق را بیسر و صدا از دریاچه بیرون بیاوریم. این کار اصلا ساده نبود. اما به هر قیمتی بود انجامش دادیم. آن شب تقریبا اصلا نخوابیده بودیم و کاملا خسته بودیم اما از این که توانسته بودیم گنوم را با موفقیت به تور ماهیگیری وصل کنیم خوشنود بودیم.
اما شاید دشوارترین قسمت عملیات این بود که صبح روز بعد پدر و مادرم را متقاعد کنیم که خودشان برای بیرون کشیدن تور به دریاچه بروند. مادرم خیلی مردد بود چون فکر میکرد بیرون کشیدن تور کار پدرم و برادرم است. اما ما قبلا با برادرم هماهنگ کرده بودیم و دربارهی پروژه به او گفته بودیم. این بود که او به ما کمک کرد و به پدر و مادرم گفت که میخواهد برای برداشتن روزنامه با دوچرخه به جادهی اصلی که در چند کیلومتری کلبه قرار داشت برود. عاقبت مادرم غرولند کنان موافقت کرد که همراه پدرم با قایق برای بیرون کشیدن تور به دریاچه برود.
دیگر برایتان چه بگویم. عملیات ما یک موفقیت چشمگیر بود. ما صدای خندههای پدر و مادرم را از راه دور شنیدیم. آنها از وقتی تور را بیرون کشیدند و متوجه شدند چه شکار کردهاند تا وقتی که به کلبه برگشتند یک سر در حال خندیدن بودند! عکس مربوط به عملیات بازگشت گنوم را ضمیمه کردهام که در زیر میبینید. متاسفانه هیچ عکسی از فردریک در حالی که نیمهشب با قایق وسط دریاچه رفت نداریم!
اما موضوعی که قضیه را مضحکتر میکند همسایهمان بود که نیمههای شب دستشویی رفته بود و متوجه تحرکات مشکوکی در دریاچه شده بود. او مسئولانه با دوربین چشمی سفر شبانهی فردریک را با نهایت شکاکیت دنبال کرده بود. البته او در تاریکی شب متوجه هویت فردریک نشده بود و گمان کرده بود که قایق پدر و مادر من را دزدیدهاند. اما وقتی دیده بود که قایق به ساحل برگشته، تصمیم گرفته بود با دزد رو در رو نشود و صبح روز بعد ما را در جریان موضوع قرار دهد. بنابراین همسایهمان هم شبی پرهیجان را سپری کرده بود!
خلاصه اینکه ماموریت با موفقیت انجام شد و حدس میزنم پدر و مادرم برای برگرداندن گنوم به ما روزهای دشواری را پیش رو داشته باشند. بنابراین خاطر ما تا مدتی آسوده خواهد بود.
مراقب خودتان باشید و تابستان خوبی داشته باشید…
به امید دیدار
لینا