داستان تلخ مجید و آمنه و فلسفهٔ شکست

فرض کنید وقوع یک رخداد خاص (که هنوز رخ نداده) به شدت برای فردی نامطلوب باشد. طبیعی است که او سعی می‌کند جلوی رخ دادن آن را بگیرد. اما اگر نتواند چطور؟ اگر رخداد نامطلوب خارج از حوزهٔ کنترل او باشد چه؟ اگر فردی با چنین مشکل بزرگی رو به رو شود چکار باید بکند؟ منظورم مشکلی نیست که بتواند حلش کند. فرضم مشکلی است که حلش در حوزهٔ توانایی او نیست. در آن صورت فرد چکار باید بکند؟

با توجه به این‌که مشکل قابل حل نیست، ظاهرا فقط دو را پیش روی او می‌ماند: پذیرش یا انکار.

«پذیرش» یعنی او قبول کند که مشکل خارج از حوزهٔ اراده‌اش است و تقدیرش را ب‍پذیرد و انرژی و منابع محدودش را از روی «حل کردن مشکل» بردارد و بگذارد روی مدیریت بحران. «انکار» یعنی این‌که فرد مصر بماند که راهی برای حل مشکل پیدا کند و با توجه به این‌که مشکل قابل حل نیست، لحظه به لحظه از واقعیت دورتر شود و هزینهٔ بیشتری را متحمل شود.

ماندن در وضعیت انکار یعنی خوش‌بین ماندن به این‌که هنوز راهی برای جلوگیری از آن رخ‌داد نامطلوب وجود دارد. در این وضعیت، استراتژی‌ فرد «پیش‌گیری از وقوع رخداد محتمل» (prevention) خواهد بود. اما وقتی که به وضعیت «پذیرش» برود دیگر امیدی به جلوگیری از وقوع آن رخداد نامطلوب ندارد. در این وضعیت، استراتژی او «تخفیف عوارض ناشی از وقوع رخداد محتوم» (mitigation) خواهد بود.

مثالش این طور می‌شود: فرض کنید فردی تنها در مجاورت یک سد ترک خورده ایستاده. استراتژی پیش‌گیری یعنی بخواهد سد را ترمیم کند و جلوی شکسته شدن آن و جاری شدن سیل را بگیرد و استراتژی تخفیف عوارض یعنی این‌که شکسته شدن سد را محتوم بداند و تلاش‌اش را متمرکز کند برای این‌که خودش را زودتر به جای بلندی برساند که سیلاب او را غرق نکند.

طبیعی است که یک آدم واقع‌بین که از شکسته شدن سد مطمئن باشد، به جای این‌که وقتش را صرف تعمیر سد کند به سراغ کم کردن عارضه‌های ناشی از شکستن آن خواهد رفت. اما در زندگی واقعی اوضاع به این سادگی نیست. خیلی وقت‌ها ما در موقعیت‌هایی قرار می‌گیریم که نمی‌دانیم کدام موضع را باید انتخاب کنیم. آیا اگر تلاش کنیم و پایداری به خرج دهیم و هزینهٔ بیشتری کنیم و ریسک بیشتری را بپذیریم مشکل حل خواهد شد (و رخداد نامطلوب رخ نخواهد داد)؟ «نکند اگر کمی بیشتر پافشاری کنم و هزینه بپردازم مشکل حل شود؟ نکند سد قابل تعمیر باشد و با فرار به قلهٔ کوه احمقانه‌ترین تصمیم‌ را گرفته باشم؟»

اما از آن طرف اگر بمانیم و روی پیش‌گیری پافشاری کنیم این سوال‌ها مطرح می‌شود که: «نکند دارم کار احمقانه‌ای می‌کنم و مشت بر دیوار آهنین می‌کوبم بی‌حاصل؟ نکند دارم فرصت‌های طلایی را برای فرار به قله از دست می‌دهم و هر لحظه ممکن است سد بشکند و مرا غرق کند؟ نکند کور هستم و واقعیت را نمی‌بینم؟ نکند در ارزیابی توانایی‌های خودم اشتباه کرده‌ باشم؟»

ما بدون این‌که چندان به آن واقف باشیم هر روز ده‌ها بار در مورد موضوعات کوچک و بزرگ استراتژی خودمان را از پیش‌گیری به تخفیف عوارض تغییر می‌دهیم. موقع راه رفتن همه‌ٔ حواسمان هست که نیفتیم یا لیز نخوریم، اما اگر لیز خوردیم و دیدیم کار از کار گذشته ناگهان تغییر استراتژی می‌دهیم و تمام بدن خودمان را به صورت غریزی به حالتی در می‌آوریم که هزینه‌ٔ سقوط و زمین خوردنمان کمتر شود.

اما در مورد موضوعات بزرگ و ناگوار چطور؟ آیا همیشه در برخورد با این موارد واقع‌بین هستیم و به موقع تغییر استراتژی می‌دهیم؟

مثال مجید و آمنه را در نظر بگیرید و این بار داستان را از زاویهٔ دید مجید ببینیم. فرض کنیم که روایتی که در رسانه‌ها خوانده‌ایم مو به مو دقیق باشد. در این صورت داستان از این قرار است که مجید عاشق آمنه است و می‌خواهد با او ازدواج کند. با توجه به عشق دیوانه‌وارش او رخداد «حذف آمنه از زندگی‌اش» را به شدت نامطلوب می‌داند. آمنه به ابراز عشق او پاسخ رد می‌دهد اما او انکار می‌کند و به پافشاری‌اش برای جلوگیری از رخداد نامطلوب ادامه می‌دهد. شدت برخورد آمنه بیشتر می‌شود و مجید که در ارزیابی موقعیتش دچار توهم شده است کوتاه نمی‌آید. سد در حال شکستن است ولی مجید هنوز سعی می‌کند با توانایی‌های محدودش آن را ترمیم کند. به تدریج مجید از واقعیت دور و دورتر می‌شود و وارد آن‌چنان فضای توهم‌آلود و بیمارگونه‌ای می‌شود که می‌پندارد با پاشیدن اسید به صورت آمنه می‌تواند مشکل را حل کند (آمنه زشت شود و او را قبول کند) و جلوی رخ دادن رخداد نامطلوبش را بگیرد. غافل از این‌که با این‌کار نه تنها مشکل نمی‌شود که با شدتی تراژیک او را به ورطه‌ای می‌اندازد که تبدیل به یکی از منفورترین افراد جامعه‌ٔ ایران شود.

مجید کجا اشتباه کرد؟

پاشیدن اسید به صورت آمنه آخرین اشتباه مجید بود اما شاید مهترین اشتباهش نبود. برای یافتن مهم‌ترین اشتباه مجید باید به عقب بازگردیم. مجید کجا اشتباه کرد؟ اگر ریشه‌یابی کنیم اشتباه بزرگ مجید را در ارزیابی نادرست توانایی‌های خود و پافشاری بیش از حد بر استراتژی‌ «پیش‌گیری» در شرایطی که اوضاع به وضوح خارج از اراده و توان او بود (آمنه نمی‌خواست با او ازدواج کند و مجید نمی‌توانست ارادهٔ آمنه را تغییر دهد. خواست آمنه در این‌جا جلوه‌ای از جبر جهان پیرامون است که مجید قادر به تغییر آن نیست) خواهیم یافت.

اگر مجید در سراسر زنجیرهٔ وقایعی که منجر به جنایت هولناک پاشیدن اسید به صورت آمنه شد، تغییر استراتژی می‌داد؛ این واقعهٔ هولناک که زندگی آمنه و خودش را نابود کرد رخ نمی‌داد. اگر مجید یک ماه یا یک هفته یا یک روز یا یک ساعت یا حتی یک دقیقه قبل از پاشیدن اسید، به این نتیجه می‌رسید که «آمنه‌ای در کار نیست» و رخداد نامطلوب «آمنه رفت پی زندگی‌اش بدون من» را می پذیرفت و می‌رفت سراغ استراتژی «تخفیف عارضهٔ ناشی از حذف آمنه از زندگی‌اش» هرگز اسید را به صورت آمنه نمی‌پاشید و نمی‌شد آن‌چه شد.

پس مجید در ارزیابی شرایط و توانایی‌هایش اشتباه مهلکی کرد و در برابر وضعیتی که به وضوح خارج از حوزهٔ ارادهٔ او بود بر موضع «انکار» ماند و واقعیت تلخ (رفتن آمنه پی زندگی‌اش) را نپذیرفت تا واقعیت تلخ‌تری (نابودی و بدنامی خودش و آسیب دیدن شدید آمنه) بر او تحمیل شود.

اما اگر از این هم عقب‌تر برویم چطور؟ چرا مجید چنین اشتباه مهلکی کرد؟ چرا مجید یاد نگرفته بود ارزیابی درستی از موقعیت و توانایی‌اش داشته باشد؟

این‌جا دیگر در مورد مجید به صورت خاص نمی‌توانیم چیزی بگوییم چرا که ما از شرایط خاصی که مجید در آن بزرگ شده اطلاعی نداریم. اما شاید به صورت کلی بتوانیم بگوییم که به مجید یا امثال مجید مدیریت بحران در زندگی یاد داده نشده است. این‌جاست که شاید بشود گفت:

مهارت های زندگی به مردم آموزش داده نمی شود؛ گره کار – احتمالا – همین جاست. این که بدانند وقتی «نه» می شنوند (مثل مجید همین قصه پر غصه)، وقتی «شکست» می خورند چه باید بکنند؟

ببینید شاید بخش مهم و عمیقی از داستان تلخ آمنه و مجید همین‌جا باشد. فلسفهٔ «شکست خوردن».  وقتی شکست می‌خوریم چکار کنیم؟ اصلا تعریف ما از شکست چیست؟ شاید اصلا مشکل از تعریف شکست باشد. شاید اگر آدم به دیوار جبر بخورد نباید خودش را شکست خورده تلقی کند. آدم که از سرنوشت محتومش شکست نمی‌خورد. آدم از انتخاب‌هایش شکست می‌خورد. پس شاید دست کشیدن از تعمیر سد ترک خورده و فرار کردن به بالای کوه هم نوعی پیروزی باشد: پیروزی انتخاب (تغییر استراتژی) بر جبر (شکسته شدن سد). شاید باید به مجیدها یاد داده شود که تغییر استراتژی آگاهانه و انتخاب مسیر شکست نیست…. شکست وقتی است که تا آخرین نفس به در بسته بکوبی و بعد خودت و عشقت را به ‍پای دیوار جبر ذبح کنی.

و این‌جاست که قضیه حتی ترسناک‌تر از داستان مجید و آمنه می‌شود. چرا که اگر مجید فقط یک نمونه‌ (یک نمونهٔ خاص) از هزاران جوانی باشد که مدیریت بحران در زندگی را یاد نگرفته‌اند شاید واقعا حق داشته باشیم از آینده‌ بترسیم.

.


با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آن‌را از طریق اشتراک در خوراک آن پی‌گیری کنید. استفاده از مطالب و عکس‌های منتشر شده در وبلاگ‌ها و فوتوبلاگ‌های من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است.

نویسنده: bamdadi

A little man with big dreams.

11 دیدگاه برای «داستان تلخ مجید و آمنه و فلسفهٔ شکست»

  1. به نظرم تنها مديريت بحران نيست. مجيد ياد نگرفته بود كه نه! را بشنود و بپذيرد و اين ناشي از تربيت خانوادگي و نگاه مردسالارانه جامعه ماست.
    تا وقتی كه مردها خودشان را برتر و بالاتر ببينند همين آش و همين كاسه است.

    لایک

    1. موضوع کماکان ضعف مجید در تغییر استراتژی و مدیریت بهینهٔ بحران است. چیزی که شما می‌گویید مربوط می‌شود به بررسی دلایل این‌که چرا مجید یاد نگرفته مدیریت بحران کند.

      لایک

  2. خیلی عالی نوشته شده بود. ممنون.
    البته باز هم تا طرح سوال پیشرفته شده و جوابی داده نشده.
    ولی با خوندن متنون واقعا لذت بردم. عالیییییییی.

    لایک

  3. آقا دست مریزاد. بسیارعالمانه وموشکافانه وحرف نهایی بود دست خط تان. استفاده کردم. پاینده ونویسا باشی. یا…هو

    لایک

من همه‌ی کامنت‌های وارده را می‌خوانم. اما ‌لطفا توجه داشته باشید که بنا به برخی ملاحظات شخصی از انتشار و پاسخ دادن به کامنت‌‌هایی که (۱) ادبیات تند، گستاخانه یا بی‌ادبانه داشته باشند، یا (۲) در ارتباط مستقیم با موضوع پستی که ذیل آن نوشته شده‌اند نباشند و یا (۳) به وضوح با نشانی ای‌میل جعلی نوشته شده باشند معذور هستم. در صورتی که مطلبی دارید که دوست دارید با من در میان بگذارید، از صفحه‌ی تماس استفاده کنید. با تشکر از توجه شما به بامدادی.