نوشته‌هایی خاک‌آلوده که هنوز تازه‌اند

گوگل‌ریدر به زودی تعطیل می‌شود. در میان مطالبی که در طول سال‌ها استفاده از گوگل‌ریدر ستاره زده‌ام می‌چرخم. تاریخ خوانش‌های خودم را می‌بینم. تاریخ نوشته‌های آدم‌هایی که می‌خوانمشان. تاریخ عوض شدن‌ها، موضوعات داغ روز، فلان تکنولوژی وب که آن‌روزها به انقلابی بنیادین می‌مانست اما امروز یک موضوع از رده خارج است که به خواندن عنوانش هم نمی‌ارزد. بخش بزرگی از چیزهایی که ستاره زده‌ام به شکل باور نکردنی‌ای از رده خارج شده‌اند. انگار مال اعصار گذشته‌اند. انگار نه انگار من آن‌ها را ستاره زده‌ام. نه یادم هست کی آن‌ها را خوانده‌ام و نه باور می‌کنم که روزی آن‌ها را مهم پنداشته‌ام… اما همه‌‌شان این‌طور نیستند. نوشته‌هایی هستند که نباید خاک بخورند. باید همیشه رو باشند تا دوباره خوانده شوند. مثل کتاب شعر خوب، مثل یک سی‌دی موسیقی پر از خاطره…. باید دم دست باشند. اما وب شلوغ است و لایه‌های زمان و صفحه‌ها روی نوشته‌های خوب انباشته می‌شوند. باز گردیم به روزها و سال‌های قبل. نوشته‌های خوب را از زیر خاک‌ها در بیاوریم و بازخوانی‌شان کنیم. بحث اصلا موافقت یا مخالفت نیست. بحث فقط بازخوانی است و بازخوانی و بازخوانی. اجازه دهید چند نمونه از این نوشته‌ها را با هم دوباره بخوانیم. لازم به توضیح نیست که این‌ها فقط بخشی از نوشته‌های خوبی هستند که توی آرشیو ستاره‌هایم هست. در ضمن بعضی از این نوشته‌‌ها در جاهای دیگر (مثل دلیشز یا دییگو و یا توی همین بامدادی در قسمت لینک‌های روز) آرشیو شده. اما به هر حال این گزیده را برای مراجعه‌ی آتی خودم و احتمالا شما بازنشر می‌کنم.

این یک پست طولانی است، کل آن‌را می‌توانید به صورت پی‌دی‌اف از این‌جا دریافت کنید.

حتی مفاهیم ما هم جانبدارانه است

گزارشگر هلندی یوریس لوین­دیک Joris Luyendijk  در مصاحبه­ای با روزنامه آلمانی «تاگس­تسایتونگ» می­گوید: اخبار خارجی [در رسانه­های غربی] تصویری نادرست از جهان به ما می­دهند (+). مصاحبه گر از او می­پرسد:

ادراک ما توسط زبان شکل می­گیرد. رسانه­ها از چه زبانی استفاده می­کنند؟

– از مفاهیم نامتقارن. برای مهم­ترین مسائل مفاهیم بی­طرفانه در اختیار نداریم. به عنوان مثال اگر موضع رئیس­جمهور سوریه، ناقض منافع غرب است، می­گویند: او «ضدغربی» است. اما در مورد رئیس­جمهور آمریکا هرگز گفته نمی­شود که او «ضدعربی» است، یا «ضدایرانی». آنتی یعنی او از ما متنفر است. اگر او «آنتی» نباشد، «میانه­رو» است. کسی به این خاطر که من یک نئونازی نیستم، مرا «اروپایی میانه­رو» نمی­نامد. اما مسلمانی که «جهادیست» نیست، «مسلمان میانه­رو» نام می­گیرد. معنی نهفته در این قضیه این است که او «تندرو» به دنیا آمده است، اما خوشبختانه تندروی خود را تلطیف کرده است!

من نمی­دانم چطور می­توان ژورنالیسم را عینی­تر کرد. این یک موضوع قدیمی است. ولی به گمانم ما باید شفاف­تر به مسئله بپردازیم و برای مخاطبان خود روشن کنیم که ما فقط یک ورزیون از حقیقت  را منتشر می­کنیم. اما آیا مخاطبان ما واقعا برای شنیدن این­که شاید دولت خود ما، ما را تحمیق می کند، آمادگی دارند؟ به گمانم خیلی از آدم­ها با این هدف به اخبار گوش می­کنند که بشنوند که بالاخره حق با دولت­ آن­ها است.


کرانه‌های دورتر

این اسم یکی از درسای کتاب فارسی نمی‌دونم کلاس چندم مدرسه بود. «کرانه دورتر» یا «کرانه‌های دورتر». باید سوم یا چهارم دبستان بوده باشه. شایدم پنجم. این درسو خیلی دوست داشتم٬ طوری که اصلا کلمه‌ی «کرانه» برام زیبا شده و من هنوز دوست‌ش دارم و توی هر نوشته‌ای که بشه ازش استفاده کرد٬ حتمن ازش استفاده می‌کنم: «ساعت‌ها در کرانه‌های دانوب راه می‌رفتند و به حرف‌هایی که نمی‌توانستند به هم بگویند فکر می‌کردند …».

هدف همه‌ی درسای کتابای فارسی کلاس اول و دوم و سوم و احتمالن چارم این بود که خوندن و نوشتن و یه سری چیزای لازم دیگه یادبدن. دایم باید حواسمونو جم می‌کردیم که کدوم کلمه تشدید داره٬ صات ضاتو با سین و ز عوضی نگیریم و اگه معلم غافلگیرمون کرد که کوکب‌خانوم چه غذایی درست کرد٬ فورن بگیم نیمرو. یا حواسمون باشه نخ ابریشم از نخای معمولی محکم‌تره و کرم ابریشم برا خودش «خانه‌ای می‌تند» که بهش می‌گن پیله٬ و می‌تند هم یعنی می‌بافه. یه استرسی بود. مغزمون  دایما مشغول هزارویکی از این چیزایی بود که دونستن‌اش لازمه. «برای رفتن از یک طرف خیابان به طرف دیگر فقط می‌شود از جاهای معینی عبور کرد که به آن خط‌کشی عابرپیاده می‌گویند». یا:

– دندان‌های شیری بچه‌ها در چه سنی می‌افتد؟

– آقا ما بگیم؟ وقتی بچه‌ها به سن هفت‌سالگی می‌رسند٬ دندان‌های شیری آن‌ها یکی یکی می‌افتد.

– پس باید همه شما پس از این بیشتر مواظب دندا‌ن‌های خود باشید. آن‌ها را هر روز چی بزنید؟ مسوااااااااک! … بله مسواک بزنید تا زود خراب نشوند. زیرا اگر دندان‌های تازه‌ی شما بیفتد دیگر جای آن‌ها دندانی در نمی‌آید.

از موضوع دور شدم. می‌خواستم از «کرانه‌ دورتر» بگم. داشتم می‌گفتم تو درسای کتاب‌فارسی اول دوم سوم (و احتمالا چارم) همش نکته‌هایی بود٬ دستورا و پندواندرزایی بود که باید یادمی‌گرفتیم. تا نصفه‌های کلاس چارم (یا احتمالن پنجم) هم همین‌طوری بود٬ یعنی واقعیت‌ش تا درس «کرانه‌‌ دورتر» این‌طوری بود بعدشم دوباره به همون وضع سابق دراومد.
«کرانه‌ دورتر» اسم یه استراحت کوتاه وسط سالها آماده‌باش دایمی بود.

از محتواش هیچ‌چی یادم نیس٬ ولی اینو یادمه که هیچ نکته٬ دستور یا پندواندرزی توش نبود. فقط قشنگ بود. دفه اولی بود که زیبایی یه نوشته رو حس کردم و برام بین نوشته و زیبایی رابطه به وجود اومد. معلم‌مون (آقای کشاورز) هم این درسو مث درسای دیگه برامون نخوند. یعنی خوند ولی وقتی می‌خواس شروع کنه٬ قیافه‌ش یه کم دوستانه‌تر شد و به صداش لحن احساسی ملایمی داد. همه‌مون گیج شده بودیم. کل حواسمونو جم کرده بودیم یه چیزی که دونستن‌ش اجباریه بشنویم٬ اما «کرانه‌ دورتر» از ما هیچ‌چی نمی‌خواست. هیچ انتظاری نداشت. فقط از ما می‌خواس بشینیم‌و گوش بدیم. برای کیف کردن نوشته شده بود و به من خیلی کیف داد.

یادمه اون روز این احساسو نداشتم که تو کلاسم. پنجره‌های بزرگ کلاس چارتاق باز بود و اتاق غرق روشنایی شده بود. برای اولین و آخرین بار٬ آسایشی توی فضای کلاس بود که انگار همه‌مون به دل خودمون اومده بودیم مدرسه. صدای بچه‌های سرزنده‌ی کله‌تراشیده‌ای که چارپنج‌تایی دست انداخته بودن گردن همدیگه٬ زیر آفتاب از این‌ور حیاط می‌رفتن اونور حیاط و باهم جدول‌ضرب حفظ می‌کردند هنوز تو گوشمه. هنوز وقتی در کرانه‌های دانوب قدم می‌زنم آوازشونو از دور‌ می‌شنوم:

شیش‌پنج‌‌تا … سی‌ی‌ی‌ی‌تا … شیش‌شیش‌تا  … سی‌شیش‌تا … شیش‌هف‌‌تا … چل‌دوتا …


بدون عنوان

ازون‌جايی که اصولن منو نبايد زياد جدی گرفت، امروز معتقدم رابطه‌ی روزانه‌ی آدم‌ها به شدت شبيه رابطه‌شون تو رختخوابه. اين «به شدت» امری‌ست کاملن نسبی و می‌تونه هيچ مصداقی نداشته باشه و کليه‌ی شباهت‌های احتمالی رسمن تصادفی‌ست و بلاه‌بلاه.

يکی هست که تو س.ک.ص می‌تونی باهاش همه‌چيو تجربه کنی. هيچ پرده‌ای، مانعی، نمی‌شه‌ونبايدی نيست تو ذهن هيچ‌کدوم‌تون. اون‌قدر بی‌گارده اون‌قدر بهت اعتماد داره بهش اعتماد داری که دربست خودت رو می‌سپاری به دست‌هاش. حاضری باهاش همه‌ی راه‌های نرفته کارهای نکرده رو تجربه کنی. تو اون فاز با هم تمنای عميقِ تن‌ها رو دارين داغی‌ها پَشن‌ها گُرگرفته‌گی‌هاتونو دارين حرص و حمله و وحشی‌گری‌تونو دارين، ازون طرف آروم‌گرفتن‌ها نوازش‌های سبُک بی‌انتها حرف‌زدن‌های تا صبح‌تون رو هم. می‌تونين ساعت‌ها از هم‌آغوشی‌‌تون حرف بزنين حس‌هاتون خواسته‌ها و فانتزی‌هاتونو با هم شر کنين بی‌که نگران قضاوتِ طرف مقابل باشين نگران عکس‌العملش نگران گارد گرفتنش. يه وقت شمع روشن می‌کنين و موسيقی و شکلات و شراب، يه وقت املت ذرت و نون‌پنير‌کره و در بهترين حالت کيت‌کت يا کيک بی‌بی. يه وقت می‌شه که زير گوش‌ت شاملو بخونه يا از فلان نمايش‌نامه‌ی بيضايی کوت کنه، يه وقتم می‌شه وسط تمام رمانس جاری در فضا بزنين کانال تی‌آی و غش‌غش به ريش خودتون بخندين و کل اتمسفر رو به باد بدين. با اين آدم روزا می‌شه از همه‌چی حرف زد. از همه‌ی جدی‌ها و غيرجدی‌های زندگی. از همه‌ی بايدها و نبايدها و ناگفته‌ها و نمی‌شودگفت‌های زندگی. می‌تونی باهاش بری گرون‌ترين رستوران شهر اوريجينال‌ترين استيک يا ميگوی تهرانو بخوری، می‌تونی بری يه کله‌پاچه‌ایِ وسط جاده که دو تا و نصفی ميزِ شيشه‌ای داره با يه جفت چشمِ گرد شده که اينا اين وقت صبح اين‌جا چی‌کار می‌کنن آخه؛ و هر دوش هم بهتون خوش بگذره، حسابی. با اين آدم می‌شه همه‌جا رفت همه‌چی خورد همه‌چی ديد همه‌چی خوند همه‌کار کرد. اين‌جور آدما خوش‌بودن رو تو خودشون دارن. وابسته به چی و کِی و کجا نيستن. باهاشون می‌شه همون‌قدر تو جهنم خوش گذروند که تو بهشت.

يکی هست اما که بايد اتاق خودش تخت خودش بالش و ملافه‌ی خودش رو داشته باشه موقع س.ک.ص. ترجيح می‌ده در اتاق بسته باشه صدا بيرون نره کسی نياد تو. از تن‌ش لذت می‌بری از تن‌ت لذت می‌بره، اما يه جاهايی گارد داره. حتا اگه وانمود کنه که نداره، می‌بينی می‌فهمی که داره. يه چيزايی‌رو می‌دونی اصلن حاضر نيست امتحان کنه، حاضر نيست در موردش حرف بزنه حتا. يه استيج‌هايی رو نمی‌تونی نمی‌شه نمی‌خوای که باهاش تجربه کنی. يه‌هو نبايد بری رو کانال خل‌وچل‌بازی مزه‌پراکنی، يا نمی‌گيره يا تعجب می‌کنه و حسش می‌پره. با اين آدم روزا می‌تونی خيلی حرفا بزنی، خيلی چيزا رو بگی، اما يه جاهايی هم ناراحتش می‌کنی. يه جاهايی حوصله‌تو سر می‌بره حوصله‌شو سر می‌بری. يه جاهايی «نبايد» دارين، خط قرمز دارين حساسيت دارين. می‌دونی با اين آدم نمی‌شه بری فلان رستوران کثيف بين راه فلان توالت تو پمپ بنزين وسط جاده. اين آدم تو رو تا خيلی جاها می‌پذيره تحمل می‌کنه، اما نه همه‌جا، نه همه‌جور. می‌شه آدمِ خيلی‌وقتا خيلی‌چيزا، اما نه هميشه نه همه‌چی.

يکی هست که موقع س.ک.ص شيش دنگ حواسش پيش توئه. که تو اول لذتت رو برده باشی که تو اوکی باشی ستيسفای باشی. هی ازت می‌پرسه هی مواظبته هی همه‌چيو می‌سپاره به تو. هيچ خودخواهی‌ای هيچ زورگويی‌ای هيچ خواسته‌ی ويژه‌ای نداره ازت. هميشه آيريش‌کريم مورد علاقه‌ت کنار تخته هميشه يه گلدون پر از نرگس يا مريم رو ميزه هميشه پنجره بازه، بی‌که حواسش باشه اصولن تو آدمِ سرمايی‌ای هستی و يه وقتايی بی‌ملافه می‌مونی يخ می‌زنی تا صبح. اين آدم خيلی قابل اعتماده خيلی دوسِت داره خيلی بودن باهاش آرامش‌بخشه، اما تو هيچ‌وقت نمی‌فهمی از چی لذت می‌بره از چی ناراحت می‌شه. در مورد خيلی چيزا نمی‌تونی نبايد باهاش حرف بزنی چون تو اشل اون تعريف‌شده نيست چون می‌دونی که با روحيه‌ی منطقیِ اخلاق‌گراش نمی‌خونه. می‌دونی نسبت به خيلی چيزا حساسيت داره و نمی‌شه شوخی کرد. با اين آدم می‌شه دوست بود و دوست موند، اما نمی‌تونه همه‌ی زندگی‌تو پر کنه. رابطه‌تون يه جاهايی کم مياره. يه جاهايی زبونِ همو نمی‌فهمين سليقه‌ی همو نمی‌پسندين. يه جاهايی بالاخره احساس کمبود هيجان می‌کنی احساس يک‌نواختی، و اين خلأ رو نمی‌تونی پر کنی هيچ‌وقت.

يکی هم هست که موقع س.ک.ص اصلن حواسش به اين نيست که تو مغزت چی داره می‌گذره. تا وقتی تن‌ت رو داشته باشه همه‌چی براش اوکی‌ئه همه‌چی شدنيه. می‌دونه چيا دوست داری چيا دوست نداری به چی حساسيت داری، و پاشو از خط‌کشی‌هات اون‌ورتر نمی‌ذاره. از تن‌ت لذت می‌بره اما تو چشمات نگاه نمی‌کنه که تاييدتو ببينه مجبورت نمی‌کنه تو چشاش نگاه کنی واقعيتو بهش بگی. به خواسته‌ها و ناخواسته‌های تو به خوش‌قلقی‌ها و بدقلقی‌هات عادت کرده بهت گير نمی‌ده باهات کل‌کل نمی‌کنه. تا وقتی تو رخت‌خواب رام باشی و دل‌چسب باشی، می‌تونی از زير تمام چيزايی که دلت نمی‌خواد شونه خالی کنی بی‌که جنجال به پا کرده باشی. اين آدم مواظبته تو زندگی، برات همه کار می‌کنه تا وقتی خيالش راحت باشه که دارتت. اما هنوز داره تو رو با همون فرست ايمپرشن‌ها همون فيدبک‌های ساخته‌گی‌ت نگاه می‌کنه. تغييراتت رو چيزايی که تو ذهنت می‌گذره رو نمی‌بينه نمی‌ذاری که ببينه. رابطه‌تون فقط بر اساس قلق‌شناسی پيش می‌ره، بر اساس فيدبک‌های مقطعی مصلحت‌های دوره‌ای. تو اين رابطه مصلحت حرف اولو می‌زنه. می‌شه مصداق «صلح و آرامش از حقيقت بهتر است».

ادامه دارد..


 سخنان میرحسین موسوی در راهپیمایی ۲۵ خرداد

در راهپیمایی بعد از ظهر دوشنبه ۲۵ خردادماه ۸۸، در گوشه‌ای از جمعیتی میلیونی از «خس و خاشاک» که به اندازه‌ی یک صندوق رأی هم نبودند، میرحسین موسوی با بلندگوی سبزی‌فروشی چنین گفت:

سلام بر شما ملت عزیز، سلام بر شما هموطنان. آمده‌ام تا ادای احترام به این همه ایستادگی و آگاهی بکنم. گروه‌های سیاسی متعددی درخواست مجوز کرده بودند تا یک راهپیمایی در اعتراض به تقلبات وسیع در انتخابات صورت گیرد. چون اجازه داده نشد و بنده شنیدم ممکن است مردم حضور پیدا کنند، آمدم تا همه را ضمن دعوت برای دفاع از حق خود به آرامش دعوت بکنم. آمده‌ام تا بهاری سبز استقامت کنم تا نماد سبز را به یغما نبرند.

شما مردم بت‌شکن هستید، شیشه‌شکن نیستید. آن کسانی دیروز اتوبوس‌ها و موتورها را آتش زدند که دیشب به خوابگاه‌های دانشجویی حمله کردند و وحشیانه ضمن شکستن دست و سر و پا، عده‌ای را از پنجره‌ها بیرون ریختند و عده‌ی زیادی را دستگیر کردند. بنده قویاً خواهان آزادی بی‌درنگ همه‌ی این عزیزان هستم و از نیروهای دولتی می‌خواهم دست از خشونت علیه مردم و فرزندان آن‌ها بردارند.

مردم ما با شعارهای الله اکبر و زیر سایه‌ی پرچم سبز اهل بیت (ع) به صورت مسالمت‌آمیز احقاق حق خود را می‌خواهند و احساس می‌کنند به شعور آن‌ها بی‌احترامی شده است. من نامه‌ای به شورای نگهبان نوشته‌ام و موارد تخلف را شرح داده‌ام، گر چه امیدوار به شورای نگهبان نیستم. تعداد زیادی از اعضای شورای نگهبان در طول انتخابات بی‌طرفی خود را نگه نداشتند و از کاندیدای دولتی حمایت کردند.

من از شما ملت عزیز، زنان و مردان، دانشجویان، روحانیون، هنرمندان، بازاریان، کارگران و کارمندان و همه‌ی اقشار تشکر می‌کنم، به ویژه از اقلیت‌های عزیز. ما باید با الله اکبر هایمان و از طریق راه‌های قانونی به دنبال حق پایمال‌شده‌ی مردم خود باشیم و بتوانیم جلوی این پدیده، این دروغ آخرین، یعنی این تقلب و شعبده‌بازی حیرت‌آور بایستیم.

راه حل بنده، ابطال این انتخابات مخدوش است و این کمترین هزینه را برای ملت ما خواهد داشت. وگرنه از اعتماد ملت به دولت و نظام هیچ چیزی باقی نخواهد ماند.

البته من به همه‌ی عزیرانی که به تشخیص خود، سایر کاندیداها را انتخاب کرده‌اند، احترام گذاشته و سر تعظیم فرود می‌آورم و اعتراضم به عدم مراعات امانتداری و تخلف فاحش دست‌اندرکاران انتخابات است.

مردم ما بر سر این حق خود ایستاده‌اند و من هم آماده‌ام همه گونه هزینه‌ای را برای تحقق آرمان‌های شما ملت عزیز بپردازم.


 آن خس و خاشاک تویی

«آن خس و خاشاک تویی

پست‌تر از خاک تویی

شور من‌ام، نور من‌ام

عاشق رنجور من‌ام

زور تویی، کور تویی

هاله‌ی بی‌نور تویی

دلیر بی‌باک من‌ام

مالک این خاک من‌ام»

-شاعر ؟


 می‌سوزد

ستاره مثل تو نیست تو مثل ستاره     نیستی

و آسمان که شکل تو نیست و تو که شکل آسمان    نیستی

غمی که از تو می‌بارد مرا می‌گدازد

بهار مثل تو نیست تو مثل بهار     نیستی

زیرا تو در نسیم ایستاده‌ای و می‌سوزی

برهنه پای زیبای من که روی حصیر ایستاده خوابیده    و می‌‌سوزد

غمی که از تو می‌بارد مرا…

و جنگ جنگل و جادو که از تو می‌گذرد

و با نگاه تو انگشترم آتش گرفت

و هیچ چیز مثل تو نیست   و هیچ آدم دیگر شبیه تو نیست

برهنه پای زیبای من که روی حصیر ایستاده خوابیده    و می‌‌سوزد

و زیبایی که پشت آهویی بلند ایستاده، مشتعل از مفصل ستاره و دریا و می‌شتابد و می‌سوزد

مرا می‌گدازد   غمی که از تو می‌بارد

و هیچ رویایی به شکل خواب چشم تو نیست نیست

رضا براهنی- خطاب به پروانه ها


فکت ۲

آقایون بیایید صادقانه بپذیریم که در هر رابطه ی دراز مدتی که ما داریم و یا خواهیم داشت، می رسد موقعیتی که یک آقای خوش تیپ تر و خیلی جذاب تر از ما مخفیانه در زندگیمان وارد می شود و زنمان را اغفال می کند و یک شبی را با هم می گذرانند و خانم هم بهترین سکس زندگی اش را با آن مرد لعنتی خواهد داشت و آن مرد هم برای یک عمر به ریشمان خواهد خندید. بیایید این را به عنوان یک حقیقت غیرقابل اجتناب بپذیریم و با آن از همین ابتدا کنار بیاییم.


 شما در مستراح چه می کنید؟

کتابها ملاک قضاوت آدمها نیستند. می دانم. آدمها را برحسب آنچه که می خوانند یا اصلا کتاب می خوانند یا نمی خوانند قضاوت نمی کنم. ولی به خودم اجازه داده ام در دلم احساس نزدیکی کنم با مسافر قطاری که ” زمان لرزه” را می خواند.

به خانه کسی که می روم چشمانم به دنبال کتابخانه می گردند. آنها که کتابخانه هایشان را پنهان نکرده اند در یک اتاق یا پستو بیشتر دوست دارم. می ایستم جلوی کتابخانه و نگاه می کنم. عالمی دارد وقتی کتابی آشنا پیدا می کنی. انگار هم مدرسه ای را پیدا کرده ای. ناگهان چندین صفحه حرف مشترک داری. وای بروزی که ببینی صاحب خانه همه آثار ونه گات را هم دارد. یا کامو را. یا بوکوفسکی را. یا کارور را. یا مارکز را. فقط نمی روم صاحب خانه را در آغوش بکشم و بگویم : ” همشاگردی سلام ” . دلم می خواهد باقی مهمانها را از خانه بیرون کنم و برای خودم و خودش نوشیدنی بریزم و بگویم : ” زنان” بوکوفسکی را خوانده ای؟

من قضاوت نمی کنم اگر در کتابخانه کسی هیچ کتاب مشترکی نباشد. سلیقه است دیگر. قضاوت نمی کنم اگر کتابخانه شان را قایم کرده اند. شاید فضا تنگ است. شاید دست دوستانشان کج است. شاید می ترسند چشم بخورد. شاید کتاب از کتابخانه می گیرند و معتقد به خریدن نیستند. ولی قضاوت می کنم وقتی در خانه کتابی نیست. معلوم است که نیست . زیر میز نیست. روی پاتختی. کنار مبل. هیچ جا نیست. فکر می کنم چایشان را چگونه پایین می دهند. چگونه قضای حاجت* می کنند. در قطار و مترو چه می کنند. شب چگونه می خوابند. وقتی بدخواب می شوند چه می کنند. وقتی افسرده هستند به مدد قوه تخیل کدام نویسنده آمریکای جنوبی شاد می شوند و یا به مدد کدام روس خودشان را حلق آویز می کنند. قضاوت نمی کنم. ولی از خودم سوال می کنند.

نکته : نگارنده دارای یک متابولیسم عالی است و فکر می کند درصدی از آن به مدد کتاب خواندن در مستراح است. بارها شده است که کتاب بد به تور اینجانب خورده است و آنقدر مستراح نرفته ام که ییوست گرفته ام. شاکرم که آنقدر کتاب خوب نخوانده دارم که هنوز مثل ساعت کار می کند. البته اگر کتابخوان مستراح گرا هستید حتما همیشه در خانه کرم آنتی همورویید داشته باشید یا حداقل برای توجیه حضور بیش از معمولتان دایما زور نزنید.


می‌روم و نمی‌رود

را فهم‌ش باید شتر رو تصور کرد. قیافه شتر رو دیدین؟ صبورتر و بی‌اعتناتر از قیافه شتر٬ قیافه‌ای نیست. حیوون زمختیه. پونصدکیلو سنگ‌نمک بارش می‌کنند٬ دماغشو میبندن به دم شتر بعدی/ پشت‌سرهم زیر آسمونی که ازش آتیش میباره  همینطور میرن.  میرن … میرن …  کویر٬ سنگلاخ‌های صعب‌العبور٬ بیابونای بی‌آب‌وعلف خاردار/ شنزار نمک‌زار یا تیغ‌زار؟ … هیچ فرقی نمی‌کنه. اونا بدون توجه به چپ و راست‌شون٬ فقط همین‌طوری هی میرن. همه‌چی قابل تحمله (تحمل و حمل هم‌ریشه‌اند). گرما٬ تشنگی٬ گرسنگی٬ خستگی و طوفان شن. هیچی٬ هیچی نمی‌تونه باعث فرسایش طاقت‌ فرسایش‌ناپذیرشون بشه. تصویری که توی ذهنشون دارن اونا رو می‌بره‌. یه تصویر پرکشش: هر هزارکیلومتر به هزارکیلومتریه جایی هست  که «بار بیفکند شتر» چون به اون‌جا میرسه. منزل! جای زمین‌گذاشتن بار. تنفس‌گاه. جایی که آب هست. علف تروتازه هست و نسیم خنک سایه‌ها. حتی ممکنه یه شتر خوش‌شانسی باشه که چند مشت پنبه‌دونه هم گیرش بیاد. چه خوشبختند شترا (طوری که از روایات میشه فهمید پنبه‌دونه تو عالم شترا یه چیزیه شبیه نون خامه‌ای).

وضعیت شترا این‌طوریه. منظورم اینه که این وضعیت شتراس که با وضعیت آدما فرق داره.
۱۶ تیر ۸۹

Generalization Be-Masaabeye Lifestyle

.
.
تفسیری کوتاه بر دیوان غربیشرقی گوته

انسان غربی بای دیفالت، نرمال، سفید، مسیحی و استریت است. یعنی وقتی از بسته‌بندی طلقی‌اش خارج می‌شود، ستینگ‌اش، که ستینگ پیچیده‌ای هم هست، بطور دیفالت آنجوری تنظیم شده، هرچند می‌شود همه‌جوره دستکاری‌اش کرد. ولی خب از گارانتی خارج می‌شود چون شرکت سازنده، دستکاری را یک‌جور نقص می‌داند. با این‌حال انسان غربی بنا به بعضی ملاحظات تاریخی و اجتماعی بعضی از ابنورمالیتی‌های کوچک مثل یهودی بودن و گگی بودن را قبول کرده است و برخی دیگر را نه. يعنی آنقدر ادب دارد که جوئوفوب یا هوموفوب بودن را، به روی خودش نیاورد، و اینکه قلبن چه فکر می‌کند، جزیی از حریم خصوصی‌اش محسوب می‌شود. به عبارت دیگر رنگ رخساره خبر نمی‌دهد از سرّ ضمیر.

از نگاه انسان غربی، زمین گرد است و این بزرگترین شباهت او با انسان شرقی محسوب می‌شود. به علاوه زمین به دو نیمکره‌ی غربی و شرقی تقسیم می‌شود که این دو نیمکره مطابق شکل زیر در فضا معلقند.

از نگاه انسان غربی، غرب به دو قسمت اصلی تقسیم می‌شود. اروپا، که مردمش باهوش‌تر و خوش هیکل‌‌تراند. و آمریکا، که مردمش کمی اضافه وزن دارند، اما در عوض بسیار بسیار کوول هستند. در اروپا سفید بودن مهم‌تر است، و در آمریکا مسیحی بودن.

از نگاه انسان غربی، کانادا هم جزیی از غرب است و خاصیتش این است که سرد است و با نوعی احساس «اسمارط عز» بودن، از بالا به آمریکا نگاه می‌‌کند. در نقطه‌ی مقابل، استرالیا است که در زیر و پایین نیمکره‌ی غربی آویزان است، وقتی اینجا زمستان است،‌ آنجا تابستان است و شغل مردمش موج‌سواری است و در خانه کانگورو نگه می‌دارند.

از نگاه انسان غربی، اسرائیل با اینکه از نظر جغرافیایی، اورینتال است، اما حومه‌ی غرب محسوب می‌شود (زبانه‌ی زردرنگ) و دلیل خاصی هم ندارد و حالا کاریه که شده و دیگه چه خبرا و کلن روش «مشاهده در سکوت» برای همه بهتر است. در مقابل، دنیای لاتین با اینکه در نیمکره‌ی غربی قرار گرفته، عملن نه از غرب است و نه در شرق، بلکه یک حالت شناور و کولی‌وار و سرگردان دارد و البته که زن‌های برزیلی‌ها خیلی صکثی هستند.

اما، از نگاه انسان غربی، مشرق زمین در نیمکره‌ی شرقی واقع شده و اگر ژاپن را ندیده بگیریم، تقریبن به دو دسته تقسیم می‌شود: روسیه و جهان سوم که خب چون انسان غربی ذاتن مهربان است و بخش قابل‌توجهی از درآمدش را به بنیادهای خیریه می‌دهد، می‌تواند در صورت لزوم تا مقام جهان دوم هم ارتقاء‌ش بدهد. در هر حال از دید او شرق جالب و راز‌آلود است و شایسته‌ی شفقت، ولی با حفظ فاصله‌ی ایمنی.

روسیه: زمانی بود که انسان غربی هروقت به نماز جمعه می‌رفت، خطیب جمعه خطرات حمله‌ی روسیه به غرب را به او اماله می‌کرد. بتدریج اما انسان غربی فهمید که جیمز باند و آرنولد، به تنهایی یا با هم، به خوبی از پس ژنرال‌های همیشه مست روس که توان رزمی‌شان از عراقی‌های سینمای دفاع مقدس هم کمتر بود، بر می‌آیند. پس انسان غربی دیگر نترسید و تمرکزش را به پر و پاچه‌ی زن‌های روس منتقل کرد. خود روسها هم از بازی کردن نقش کسل‌کننده‌ی دشمن خسته شدند و به شغل دلالی روی آوردند.

خاورمیانه: یک صحرای خیلی خیلی بزرگ است که تشکیل شده از چند استان عرب نشین، که همه‌ی این اعراب در چادر زندگی می‌کنند، همه‌ی مرد‌هایش چهار زن دارند که هر چهار تا را بطور روتین کتک می‌زنند، همه‌ی زن‌هایش برقع دارند و اگر نداشته باشند حتمن اشتباهی در کار است. همه مسلمان دوآتشه هستند و الله را می‌پرستند که این الله یک موجودی است که با گاد مسیحی کاملن متفاوت است. یک استان قشلاقی دارد برای غربی‌ها، به نام دبی. یک استان دیگر دارد به نام آی-رک که آمریکا ادبش کرد اما الان دیگر نباید ادب کند. آی-رن اسم دیگر آی-رک است. یعنی این دو تا، یک روح‌اند در دو کالبد. در دوران فیلم سیصد گویا منطقه‌ای وجود داشته به نام پرشیا که مردمش مخترع گربه و فرش بوده‌اند. هنوز هم بعضی از اعراب در مواجهه با غربی‌ها خود را از لحاظ کالچرال پرشین می‌دانند. به علاوه از سال دوهزارویک به بعد انسان غربی چیزهایی هم درباره‌ی جیهاد و عملیات انتحاری یاد گرفته و کسی که از خاورمیانه می‌آید، تروریست است مگر اینکه خلافش ثابت شود.

آسیا: آسیا با تقریب خوبی همان چین است و این آقای چین تشکیل شده از ویتنام و کامبوج و فیلیپین و اندونزی و تایلند و اینا. برای تعطیلات ارزان قیمت مقصد خوبی است، همه‌ی مردمش خسیس هستند و دزد، اما سخت‌کوش و باسواد. در سال‌های اخیر مرد غربی به پاک‌دامنی و سادگی و راحت‌الحلقوم بودن زن آسیایی پی برده و به کرّات با هم دیده می‌شوند، اما در مقابل غیرممکن است که یک زن غربی با یک مرد آسیایی روی هم بریزد.

آفریقا: سرزمین کاکاسیاها. قبلن همه‌ی سیاه‌های سرگرم‌کننده یعنی آنهایی که از لحاظ بوکس و بسکتبال، یا رقص و موسیقا، قوی هستند، به آمریکا صادر شده‌اند و اسمشان شده افریکن‌امریکن. یک مقداری از نامرغوب‌هایش را هم اروپا به زور وارد کرده. چیزی که الان باقی مانده کاکاسیا است، البته این کلمه‌ی زشتی است و به جای آن باید بگوییم سیاه خالی یا رنگین‌پوست. کاکاسیا گرسنه است و انسان غربی به او گندم و لپ‌تاپ ارزانقیمت می‌دهد و در کنسرت‌های راک خیریه برای او هلهله می‌کند و اگر خیلی کول باشد او را به فرزندی قبول می‌کند.

هند: از نگاه انسان غربی، هندی‌ها پست‌ترین رده‌ی هوموساپینس‌اند و هندوستان کثیف‌ترین جای جهان است جوری که اگر از روی هند پرواز هم کنید اسهال می‌گیرید. هندی‌ها یا گدا هستند یا دانشمند. تنها چیز جالبی که در هند تولید شده بودا است. و هندی بودن اینقدر بد است که بعد از اینکه کریستف کلمب اشتباهی به دنبال ادویه به قاره‌ی جدید رسید و بومیان آنجا را هندی/ایندین نامید، کسی هیچ‌وقت به خودش زحمت نداد که این اشتباه را درست کند.

در نگارش این نوشته از آرایه‌ی جنرالیزاسیون بطرز ول‌انگارانه‌ای استفاده شده.


بچه

آدم ها چطور تصمیم می‌گیرند بچه‌دار شوند؟ چطور می‌توانند تصمیمی بگیرند که پیامدهایش مادام‌العمر و غیرقابل بازگشت است؟ منظورم این است که آدم هر تصمیمی بگیرد می‌تواند بعدا تغییرش دهد، می‌تواند رشته‌اش را تغییر دهد، کارش را عوض کند، حتی ازدواجش را ملغی کند، سر همه‌ی این تغییرات البته آدم هزینه می‌دهد زیاد و کم اما بالاخره یک جوری می‌تواند تصمیم گذشته‌اش را مطابق حال و روز فعلی‌اش راست و ریس کند. اما بچه‌دار شدن از آن معدود تصمیم‌هایی است که راه برگشت ندارد، آدم نمی‌تواند امروز تصمیم بگیرد بچه داشته باشد و دو سال بعد فکر کند خب اشتباه کردم، تصمیم می‌گیرم دیگر نداشته باشم؛ آدم بچه‌دار بچه دارد، هیچ‌جوره نمی‌تواند دیگر نداشته باشد، راه بازگشت ندارد به اصطلاح، پیامد چنین تصمیمی تا آخر عمر باهاش است،‌ زنده است، جلوی چشم‌اش است، نمی‌تواند نادیده‌اش بگیرد. این است که می‌گویم بچه دار شدن یک‌جور تصمیم مادام‌العمر است، آدم نمی‌تواند بعد تغییرش دهد، نمی‌تواند حک و اصلاحش کند، نمی‌تواند بگوید گور پدرش، یک غلطی کردم، گذشت، حالا روز از نو. آدم‌ها چطور می‌توانند چنین تصمیمی بگیرند؟ چطور می‌توانند برای تمام سال‌های بعد از اینِ عمرشان تصمیم بگیرند؟ از کجا مطمئن‌اند اشتباه نمی‌کنند و پشیمان نمی‌شوند؟ نمی‌ترسند یعنی؟ جسارت چنین تصمیم بی‌بازگشتی را چطور پیدا می‌کنند اصلا؟


هنرمند مردمی

«مردم» یک مفهوم مجرد است. همه آدم‌ها در نظر دیگری «مردم» هستند٬ همان‌طور که همه دیگران در نظر هر یک از ما «مردم» هستند. آدم‌ها حرف می‌زنند٬ اما «مردم» حرف نمی‌زند. کسی که می‌گوید هنرمند باید «مردمی» باشد٬ برای ویژه‌گی «مردمی‌بودن» یک تعریف و تصور دارد که تعریف و تصور خاص خود اوست. او در واقع می‌گوید هنرمند باید تعریف یا تصور من را از حق و ناحق/ زیبا و زشت و … راهنمای خود قرار دهد٬ از آن پیروی یا آن‌را تصدیق کند.
مردم می‌توانند آثار هنرمندان را بخرند/ نخرند٬ از آن‌ها استفاده کنند/ نکنند٬ خوششان/ بدشان بیاید٬ آن‌ها را نقد کنند٬ به استهزا بگیرند/ یا روی سرشان گذاشته حلواحلوا کنند. آن‌ها می‌توانند با رمان نویسنده بزرگ زندگی/ یا با اوراق آن ماتحت خود را پاک کنند. نه چیزی بیشتر از این.
به این ترتیب در جواب کسی که می‌گوید: مردم از هنرمند توقع دارند که «مردمی» باشد٬ یک جواب بیشتر وجود ندارد:
– «مردم» گه اضافه می‌خورند.

۹ مهر۸۹


Age Is Just A Number, A Tokhmy Number

مخرج مشترک

زندگی سه حضیض ثابت دارد.

یکم، دوران دکلمه‌گری و شیرین‌زبانی کودکی. که برای دخترها از حدود سه‌سالگی و برای پسرها از چهارسالگی شروع می‌شود. و زمانی‌ست که اینها یاد می‌گیرند حرفهای گنده‌تر از دهنشان بزنند تا بزرگترها برای‌شان ضعف کنند. کفش پاشنه بلند مهمانها را می‌پوشند، روی شما آب می‌پاشند، و از شما می‌خواهند پایتخت کشورها را ازشان بپرسید. این دوران تا اول‌دوم دبستان ادامه دارد.

دوم، دوران بربریت و هالوگری نوجوانی. که برای دخترها بدون استثنا از دوم راهنمایی، و برای پسرها از فردای روزی که برای اولین بار «بزند بالا» آغاز می‌شود. و زمانی‌ست که یادآوری باحال‌بازی‌ها و کول‌منشی‌هایش در آینده باعث عرق شرم و فروپاشی شخصیتی می‌شود. این دوران تا سال دوم دانشگاه، و برای دیپلمه‌ها تا بعد از سربازی ادامه دارد.

سوم، دوران خرفتی و حرف‌مفت‌زنی پیری. که زن و مرد ندارد و از حوالی هفتاد سالگی،‌ یا حدودا ده سال بعد از بازنشستگی شروع می‌شود. و زمانی‌ست که آدم تبدیل به بزرگ فامیل (که یک فحش مودبانه است) می‌شود و احترامش را از چروک‌هایش کسب می‌کند و با بهره‌گیری از خاطرات مجعول نوجوانی و سربازی، همه را اندرز می‌دهد. این دوران تا مرگ ادامه دارد.

از این سه، بدترین، دومی است.


تبعید خاصیتی دارد که از هر چیز دیگری بدتر است،آن هم ایجاد توهم

تبعید خاصیتی دارد که از هر چیز دیگری بدتر است،آن هم ایجاد توهم قهرمان و ناجی بودن است برای مردم سرزمینی که در اسارت هستند،آنهایی که جان سالم به در بردند و از زیر سایه دیکتاتور فرار کردند،خیلی زود دچار این وهم می شوند که خود تنها سخنگوی مردمان سرزمین شان هستند و این بدترین آسیبی است که مردم کشور شیلی از جانب روشنفکران گریخته و جان به در برده دید و البته بهترین کمک به ماندگار شدن و بقای پینوشه .
آن روزها تازه گریخته ها از دیکتاتوری پینوشه سر از پاریس،بارسلون یا مادرید در می آوردند،آدم هایی که گاهی توی سیاه چال های پینوشه به بدترین شکل های ممکن شکنجه شده بودند. چند وقت یک بار خبر می رسید که یک مرده متحرک دیگراز سانتیاگو رسیده است.چند ماه اول او قهرمان مان بود،دوستش داشتیم.برای اینکه درد کشیده بود،همسران برخی شان را جلوی چشم شان شکنجه کرده بودند و بعد هم کشته بودند،آنها چه می خواستند و چه نمی خواستند قهرمان ما بودند.اما این قهرمان بودن زیاد دوام نمی آورد که اگر می آورد خیلی زودتر از این ها حلقه روشنفکران و فعالان سیاسی در تبعید فکری به حال پینوشه کرده بودند،راهی یافته بودند برای مردمی که آنجا در شیلی هر روز با سایه خفقان و مرگ درگیر بودند.اما نمی شد،خاصیت ملعون تبعید همین است،اینکه هر کسی فکر می کند او به شکل پیامبرگونه ای تصمیم گیرنده نهایی برای مردم سرزمین اش است.و بدبختی اینجاست که همیشه در این میان آدم هایی که کمترین آسیب و خطر آنها را تهدید کرده است،دچار این وهم می شوند.فرصت طلب ها همیشه در میان حلقه روشنفکران در تبعید رسوخ می کنند،شعارهای تند و تیز می دهند و برنامه هایی به نفع خودشان می چینند و جیب هایشان را پر می کنند و همیشه مبارزان واقعی در سیاه چال ها می مانند،چرا که ناجی در کار نیست،فعلا آنهایی که زنده مانده اند
می خواهند پست های دولت بعدی را همان جا در کافه های اروپا بین خودشان تقسیم کنند،درد تبعید این است،نه غربت و دلتنگی.

آریل دورفمن…بخش هایی از سخنرانی او در دانشگاه دوک –سپتامبر


در سوگ آرش

سپاه منوچهر از افراسیاب شکست می‌خورد و از برابر نیروهای دشمن صدها فرسنگ تا مازندران عقب می‌نشیند. از ایران دیگر تقریبا چیزی نمانده است و نیاکان ما درحالی که قوای جنگی‌شان نابود شده است در نواحی کوهستانی مازندران گیر افتاده‌اند. این شکستی مفتضحانه و بی‌نظیر در تاریخ ایران است.

من همیشه فکر می‌کنم٬ باید در پیشگاه ایزد یکتا شکرگزار بود که در چنین موقعیتی اندیشه نابودی کامل ایران و ایرانیان را به لطف خود از دل افراسیاب بیرون راند٬ زیرا اگر افراسیاب چنین اراده می‌کرد٬ می‌توانست. هیچ‌گاه ایرانیان این‌گونه ذلیل و تحت اراده بیگانه‌گان نبوده‌اند. در چنین حالتی چرا افراسیاب با منوچهر به مذاکره می‌پردازد؟ برای من روشن نیست. گمان من این است که قصد او از مذاکره سخره و تحقیر پادشاه پیشدادی بوده است. اگر بپذیریم که تعیین کننده شروط در مذاکراتی بین یک طرف پرقدرت و مسلط و یک طرف زمین‌خورده و ضعیف٬ اولی‌ها هستند٬ پیشنهاد تعیین مرز توسط پرتاب تیر٬ برخلاف روایت رسمی بایستی از سوی تورانیان بوده باشد. پیام تمسخرآمیز آنان در واقع این است: سرزمین‌هایی را که تا این‌جا تسخیر کرده‌ایم متعلق به ماست٬ اما برای این‌که مذاکرات صلح به نتیجه برسد٬ حاضریم صدمتر عقب‌نشینی کنیم! [«صدمتر» تقریبا معادل برد تیری است که یک کمان‌کش باتجربه می‌توانسته است پرتاب کند].
در این میان مردم کجا هستند؟ دارند چکار می‌کنند؟

آن‌ها در کلبه‌های محقر خود مخفی شده‌اند٬ در استیصال خود می‌لرزند٬ لابه می‌کنند و بر جان (و البته ناموس) خود بیمناک‌اند و برگزیدگان آن‌ها محتملا در گات‌ها سرود «مرغ نیمه‌شب» می‌خوانند٬ در حالی که جملگی به غیر از امیدهای واهی هیچ امید دیگری ندارند. عده‌ای از آن‌ها هم طبق معمول در صحنه حاضر هستند که در صورت لزوم دست بزنند یا هورا بکشند.

من نمی‌فهمم چرا هروقت نام آرش کمانگیر می‌آید٬ برخی از ایرانی‌های امروز سینه جلو می‌دهند٬ باد به غبغب می‌اندازند و چنان مشغول هارت‌وپروت‌های غرورآفرین می‌شوند٬ که انگار شخصا کمان‌به‌دست در حالی که نسیم موهای بلند‌شان را تکان می‌دهد٬ روی صخره‌ای در دامنه دماوند ایستاده‌اند. واکنش درست دقیقا باید عکس این باشد. یعنی کسی که تن‌اش با شنیدن نام آرش کمانگیر از شرم عرق‌جوش نمی‌زند٬ ایرانی نیست. تنها واکنش منطقی از سوی ما ایرانی‌های امروز هنگام شنیدن نام آرش کمانگیر این است که خجلت‌زده سر خود را به زیر افکنده و با توجه به این‌که پدران ما در مراسم قربانی تواناترین فرزندان این خاک در پیشگاه خودخواهی٬ غفلت و جهل خود نقش تماشاچی را داشته‌اند٬ از گنده‌گویی‌ها٬ ریاکاری‌ها و گفتار نیکی که به کردار ما ربطی ندارد دست برداشته و خفه شویم.

پیش‌روی صدفرسنگی دشمن در کشوری٬ شاخص مناسبی برای وضعیت مردمان آن کشور است. منظور این که٬ اگر مردمان عصر پیشدادیان واقعا مردمانی بودند میهن‌دوست و فداکار که «همه سر به سر تن به کشتن دهیم/ از آن به که کشور به دشمن دهیم»٬ هرگز کار به جایی نمی‌کشید که افراسیاب تا مازندران بیاید.

اما هرچه هست از بخت بد او آمده است و آن‌ها مقهور اراده بیگانه در دامنه دماوند تجمع کرده و احیانا در دل‌ها دعا می‌کنند که تیر این جوان برومندی که رهایی آن‌ها را از اسارت به عهده گرفته است٬ به جای صدمتر٬ صدوپنجاه‌متر را طی کند. تیر آرش اما در کرانه آمودریا فرود می‌آید و غریو شادی قابل فهم ایرانیان هیجان‌زده در کوهستان می‌پیچد. قابل فهم٬ زیرا آن‌چه در تصور نمی‌آمد٬ آن شده است. معجزه‌ای ایرانی به وقوع پیوسته است که آن‌ها را بی‌زحمت و به یک ضرب از تنگی رهانیده است. افراسیاب باروبندیل‌ش را جمع می‌کند و می‌رود. کشور دوباره فراخ می‌شود. هزاران سپاس یزدان پاک را که «امید واهی» ایرانیان را برآورده ساخت. باز در عمق فاجعه کسی که مثل هیچ‌کس نیست آمد و کارها را روبه‌راه کرد٬ و آن‌ها می‌توانند دوباره با خیال راحت به زندگی عادی خود بازگردند. این چه جای ماتم برای مرگ آرش است؟ نه٬ هیچ اندوهی خاطر آن‌ها را در جشن «پیروزی» مکدر نمی‌کند٬ زیرا برای آن‌ها خیلی عادی‌ست که بهترین فرزندان این خاک بمیرند٬ تا علوفه آن‌ها دیر نشود.

البته بعدها فرزندان آن‌ها جهت لاپوشانی شرکت پدران خود در نابودی آرش در مدح او شعر خواهند سرود و در شرح قهرمانی‌اش مقالات مهم و پرطنینی خواهند نوشت. فرزندان آن‌ها مجسمه‌های او را در میادین شهر نصب خواهند کرد٬ تا وقتی نامی از او شنیده می‌شود٬ به جای این‌که سر خود را به زیر بیاندازند٬ سینه خود را جلو داده و به هارت و پورت میهن‌پرستانه خود ادامه دهند.


ته مانده‌های کدئین

پیشنهاد من به کسانی که پایان رابطه‌ی عاطفی را باور نمی‌کنند و خیال می‌کنند اگر طرف‌شان برگردد همه چیز دوباره گل و بلبل می‌شود، اتانازی است. یعنی بهتر است محترمانه تشریف ببرند یک کشور متمدن و از یک پزشک بخواهند به طریقی بی‌درد زندگی‌شان را پایان دهد. به نظرم آدمی که نفهمد رابطه ـ هر رابطه‌ای ـ تمام شدنی است و به هیچ طریقی بازگشت پذیر نیست، شناخت درستی از قواعد دنیا ندارد. یعنی نمی‌دانند دنیا چطوری کار می‌کند. این بابا برای خودش خطرناک است. ممکن است وسط جاده بیاستد و کامیونی که با سرعت به طرفش می‌آید را ببیند اما خیال کند کامیون بعد از برخورد با او کمانه می‌کند. این بنده‌ی خدا اگر اتانازی نکند مرگ دردناکی خواهد داشت. ممکن است از صخره‌ای بپرد به هوای اینکه به جای سقوط پرواز خواهد کرد.

رونوشت: کل خواننده‌ها و شاعرهایی که کارشان خواهش و التماس برای بازگشت «یار» است.

خاک پا/ و صدای مردم ایران

یکی از اهدافی که شرکت فرهنگی هنری [تجاری] دل آواز متعلق به استاد شجریان در بدو تأسیس برای خود تعیین کرده بود٬ «تهیه و تکثیر برنامه‌های آهنگین مردمخداساز» است. با تأمل در مصاحبه اخیر محمدرضا شجریان می‌توانیم به یقین بگوییم که پروژه ساختن خدا از این مردم به طور مطلق شکست خورده است.

برای اثبات این مدعا باید ببینیم وقتی که استاد شجریان خود را «صدای مردم» یا «خاک پای مردم ایران» می‌نامد٬ این «مردم» در نظر او دارای چه خصوصیاتی هستند.

البته تا آن‌جا که به من مربوط می‌شود٬ تردیدی در این ندارم که این «محمدرضا شجریان٬ خاک پای مردم ایران» یک تعارف ایرانی٬ از آن نوع تعارف‌های ایرانی‌ست که می‌شناسیم. اما یکی از خصوصیات ما هم این است که خودمان را به آن راه می‌زنیم. همین الان چند روز می‌شود که ملت گودر دارند به «استخر را با چادرت معطر کن» می‌خندند. البته که این جمله مسخره و خنده‌دار هم هست٬ اما اگر من عباراتی به مراتب مسخره‌تر از این٬ از دهان وقلم «بزرگان»» نقل کنم (چنان‌که نقل کرده‌ام) شرط چند که غیر از چماقداران غیرتمند٬ عده‌ای به فلسفه و عرفان/ به آسمان و ریسمان چنگ بیاندازند (چنان‌که مکررا انداخته‌اند) که بلاهت را لباس معرفت بپوشانند؟

[پاشایی ده‌ها صفحه در تحلیل و تعبیر شاعرانه/عاشقانه/عارفانه/ فلسفی یکی از اشعار دوخطی شاهنشاعران نوشته است (منظورم همان شعری‌ست که حسن‌قصاب عاشق قناری شده بود!) که من خواندن آن را به کسانی که می‌توانند بخندند توصیه می‌کنم].

منظور این‌که برای من روشن است که: این «محمدرضاشجریان‌/ خاک پای مردم ایران»٬ با «قابل شوما رو نداره عزیز٬ بفرمایید» یکی از شوفرتاکسی‌های تهران فرق معناداری ندارد. اگر می‌گویید این‌طور نیست٬ یک بار پول آن‌ها را ندهید! هم این و هم آن٬ هردو شاکی خواهند شد.

چنان‌که از مصاحبه اخیر استاد برمی‌آید٬ او از کپی غیرقانونی سی‌دی‌های خود ناراحت است. البته نه برای من و نه برای شما٬ این دفعه اولی نیست که دلخوری او را از این ماجرا می‌شنویم. می‌گوید: «طبق محاسبات و آمارهای ما تنها ۸ درصد از آلبوم‌هایی را که دست مردم است، ما تولید کرده‌ایم و بالای ۹۰ درصدِ آنها کپی شده و دست‌به‌دست گشته است». و ادامه می‌دهد: عده‌ای هم از سر دشمنی «می‌روند آلبوم را می‌خرند٬ بعد می‌گذارند روی سایت تا مردم به صورت مجانی دانلود کنند. ادعاشان هم این است که دارند کار فرهنگی می‌کنند. کار فرهنگی آن‌ها به این صورت است که از کیسه خلیفه می‌بخشند!».

۹۲ درصد از مصرف‌کنندگان سی‌دی‌های شجریان از کیسه استاد می‌خورند. عده‌ی دیگری هم سر سفره عیاران فرهنگی نشسته‌اند و از دسترنج استاد ارتزاق می‌کنند [عیار یعنی دزد حیله‌گر. فرق عیاران با دزدهای معمولی این است که اموال دزدی را با مردم تقسیم می‌کنند]. غیر از این دودسته گروه دیگری هم هستند که با وجود «عشق به استاد» از این دو گروه نفهم‌ترند: یعنی «خاله‌خرسه‌های شجریان‌دوست» که رابطه مستحکم عشق و کیسه را نمی‌دانند:

«آدم‌های فراوانی دیده‌ام که به من گفته‌اند: «آقا من آن‌قدر شما را دوست دارم که کار شما که منتشر می‌شود٬ کپی می‌کنم به همه‌ی دوستانم می دهم تا آن‌ها گوش کنند!» این آدم‌ها این کارها را جزو هنرها و قدم‌های فرهنگی‌شان می‌دانند و خوشحال هستند که کار خیر کرده‌اند!».

این‌ها آن مردمی هستند که شجریان خود را خاک پای آن‌ها می‌نامد؟

دعواهای استاد شجریان با رادیوتلوزیون را نیز همه شنیده‌ایم. این دعواهای استاد با رادیوتلوزیون مسبوق به سابقه است٬ و حتی به پیش از انقلاب برمی‌گردد. شما یادتان نمی‌آید٬ اما سیاوش شجریان را پیش از انقلاب عده‌ی قلیلی می‌شناختند. وقتی می‌گویم عده‌ای قلیل منظورم این است که او در زیباترین خواب‌های خود هم نمی‌دید که به اندازه خوانندگان موسیقی پاپ نظیر گوگوش٬ ستار٬ داریوش [وحتی نعمت‌اله آغاسی] مورد اقبال مردم قرار بگیرد. انقلاب بساط موزیسن‌های پاپ و مدرن را به هم ریخت و فضا را برای موسیقی سنتی باز کرد. عده زیادی متشکل از آهنگ‌سازان٬ نوازندگان سازهای گوناگون٬ تصنیف‌سرایان٬ خوانندگان و … که بین آن‌ها هنرمندان خوب و صاحب‌سبک هم کم نبودند٬ آواره شدند٬ دست از موسیقی شستند٬ خفقان گرفتند٬ به دامان اعتیاد/ یا به ورطه بطالت افتادند٬ خانه‌نشین یا دق‌مرگ شدند. در این فضا بود که «سیاوش» متناسب با مد آن روزها به «محمدرضا» تغییر کوچکی کرد و ارتقاء شغلی سیاوش شجریان به «محمدرضا شجریان سلطان آواز ایران» میسر شد. آیا این‌که مسئولان رادیوتلوزیون به خود حق می‌دهند بدون کسب اجازه از او از آلبوم‌های او استفاده کنند به این خاطر است که به نحوی موفقیت او را مدیون خود می‌دانند؟ هیچ بعید نیست. اما استاد شجریان از این‌که آن‌ها آلبوم‌های او را «صدها بار» به طور مجانی به گوش مردم می‌رسانند خیلی شاکی‌ست. حتما شما هم مانند من در مصاحبه‌های متعدد ابراز نارضایتی‌های مکرر او را از رادیوتلوزیون خوانده‌اید. متصدیان رادیو و تلوزیون که خود را نماینده رسمی «صدای مردم» می‌دانند رفتار خود را این گونه توجیه می‌کنند: «مردم به این موسیقی علاقه دارند و به همین خاطر ما آن را از رادیو و تلوزیون پخش می‌کنیم!».

محمد رضا شجریان که او نیز صدای ملکوتی خود را «صدای مردم» می‌داند در مقابل توجیه ارایه‌شده استدلال جالبی عرضه می‌کند که از طریق آن می‌توانیم به تصویری که شجریان از «مردم» دارد نزدیک شویم:

«اگر این‌طوری است باید گفت که مردم پول را هم دوست دارند٬ پس بانک‌ها بدون حساب و کتاب هرچه پول است٬ در اختیار مردم بگذارند دیگر! مردم پول را که از همه چیز بیشتر دوست دارند٬ پس چطور شد وقتی پای پول در میان باشد٬ بانک‌ها تا ریال آخرش را حساب می‌کنند؟ اما به ما که رسید [می‌گویند:] «کار فرهنگی است٬ مردم دوست دارند٬ ما وظیفه داریم پخش کنیم!»».

شما را نمی‌دانم٬ اما من یکی شرمم می‌آید خودم را جزو این «مردم» کپی‌کار٬ دزد و مفت‌خوار که دوستی آن‌ها از دشمنی بدتر است بدانم٬ و هزارمرتبه شکر که خلاف سخنان «صدای مردم» هنوز چیزهایی می‌شناسم که آن‌ها را بیشتر از پول دوست دارم: از جمله خردترین آن‌ها/ بعضی از آلبوم‌های خواننده بی‌نظیر ایران محمدرضا شجریان را.


اثر لوییسسسس پاستور

این یک مثال است: اول اش برای ما «پاستور» اسم یک خیابان است. با سوادتر که می شویم (سواد در حد دیدن مسابقه هفته در تلویزیون و حل کردن جدول کیهان و اطلاعات) می فهمیم که کامل اش «لویی پاستور» است و کاشف میکروب است. با سواد تر که می شویم و انگلیسی یاد می گیریم و اولین مقاله را در مورد لویی پاستور که می خوانیم، می بینیم که ای دل غافل ایشان Louis Pasteur بوده و نه Louiee Pasteur. تازه با توجه به معلومات مان می فهمیم سواد در جامعه چقدر پایین است تا جایی که حتی مجری های تلویزیون هم اسم یک کاشف بزرگ و معروف را اشتباه می گفته اند و حتی طراحان جدول روزنامه ها هم قادر به خواندن اسم به زبان انگلیسی نبوده اند. اما سوادمان که بیشتر می شود می فهمیم که نحوه درست خواندن Louis Pasteur به شیوه ای است که آخر لویی، هیچ گونه «سین» وجود نداشته باشد و اگر چه Louis Pasteur نوشته می شود، اما تلفظ درست آن «لویی پاستور» است!

نمی دانم چقدر قبول دارید اما من این تجربه شخصی را داشته ام که دیده ام چه طور یک دانش کوچولو در مورد یک موضوع به بدتر شدن و غلط شدن فهم یک فرد از یک مسئله انجامیده است. شاید دیده باشید کسی را که یک کوچولو برنامه ریزی استراتژیک یاد می گیرد و حس می کند حالا چیزی می داند که بقیه نمی دانند و باید برود و یک سازمان عریض و طویل را عوض کند (و دیگر احساس نیاز هم به کسانی که برنامه ریزی استراتژیک می دانند نخواهد کرد). یا کسی که یک کوچولو اصطلاحات اقتصادی یاد گرفته است و عموما مهندس است و حالا با اعتماد به نفس نظریات اقتصادی می دهد و مثلا فکر می کند حتما با برداشتن سویسبدها تورم کمر شکن باید ایجاد شود و آن مسوول احمق از درک این موضوع ساده عاجز است. به نظر می رسد در بسیاری مواقع اثر دانش (این جوری که من سهوا تعریف اش می کنم، شاید بیشتر به معنای میزان اطلاعات جمع آوری شده باشد) بر فهم درست یک موضوع اثری U شکل است و یک دانش کوچولو (و نداشتن آنچه که در اصطلاح عامه به درک عمیق و تسلط بر جزءیات یک موضوع معروف است) می تواند اوضاع را خراب تر از بی دانشی صرف بکند. درست مثل کسی که اگر به جای یک کوچولو انگلیسی خواندن، هیچ انگلیسی خواندن نمی دانست، دست کم لویی پاستور را درست تلفظ می کرد و همه مردم شهر و دیار را هم متهم به نادانی نمی کرد.

اسم این اثر نسبتا بزرگِ «دانش کوچک» در نادانی مان را می گذارم اثر لوییسسسس پاستور(!) و سعی می کنم در مورد چیزی که فقط 4-5 تا مقاله روزنامه در موردش خوانده ام خیلی با اعتماد به نفس نظر ندهم.


لایون کینگ

تنها پس از رد کردن سی سالگی بود که متوجه پیام های مخفی و منحط کارتون لایون کینگ شدم؛ آنهم وقتی که بصورت سه بعدی و در سینمای آیمکس دیدمش. نکاتی که فهمیدم را برای شما بازگو می کنم تا از این به بعد قبل از اینکه خواستید کودکانتان را جلوی این کارتون بنشانید، کمی هم به پیام های مستتر در این کارتون و شستشوی مغزی متعاقبش فکر کنید.

یک– گناه کفتارها چه بود؟ چرا باید کفتارها به قبرستان فیل ها تبعید شوند؟ چیزی غیر از جایگاهی باثبات توی زنجیره غذایی می خواستند؟ آیا این خواسته شان مشکلی داشت؟ آیا فقط شیرهای شیری رنگِ ملوس و کرگدن های چاقالوی بامزه و گورخرهای شیطون بلا حق استفاده از منابع غذایی را دارند؟ تنها تفاوتی که کفتارها با بقیه دارند این است که زشت هستند و آب دهانشان آویزان است. پس اولین درس این کارتون این است که زشتها جایی توی جامعه ندارند و باید برایشان قرنطینه ای جدا تعریف کرد و آنجا هم در حسرت رفع و رجوع اولین و طبیعی ترین نیازشان یعنی غذا نگه شان داشت. اینجوری مطمئنیم که کفتارهای نیمه گرسنه هیچوقت قدرت حمله به شهر قشنگ ما را نخواهند داشت.

دو– آموزش؟ شوخی نکن. آموزش مخصوص سیمبا و بقیه بچه شیرهاست. طوطی دانا معلم خصوصی آنهاست. همچنین موفاسا، پادشاه جنگل، با دریای بیکران علمش آنها را آموزش می دهد. آموزش حق مسلم آنهاست چون با این حق به دنیا آمده اند.

سه– اولین درس سیمبا چیزی نیست جز اینکه باور کند روزی پادشاه این سرزمین خواهد شد. چرا؟ لابد چون اینطوری از شکم ننه اش بیرون آمده. یا شاید چون وقتی به دنیا آمده میمونی خرافاتی او را به همه حیوانات نشان داد و آهنگی احساسی هم همزمان پخش می شد. چه دلیلی بیشتر از این می خواهی؟ سیمبا شاهزاده است، این را بفهم. طفلکی عمو اِسکار پر بیراه هم نمی گفت؛ اگر بحث علم و تجربه باشد لیاقت او برای زمامداری بیشتر از یک “توده پشمالو” است. تمام تلاشش هم همین بود؛ که ثابت کند تاج و تخت نباید موروثی باشد. اسکاردر غراترین سخنرانی هایش به هوش و درایتش اشاره می کند و تاکید دارد که بهره ای از زور بازو نبرده. اما اسکار هم در کنار کفتارها آدم بد داستان می شود، با اینکه ادعایش چندان بی پایه و اساس هم نبوده.

چهار– اصلن اِسکار شیری بد. یا حالا شیری با ایده هایی خوب ولی روشهایی بد برای عملی کردن ایده هایش. بهرحال این را می دانیم که شیر خطرناکی است. چرا به سیمبا اجازه داده می شود پیش عمویش اسکار برود و در نهایت هم باعث آن همه دردسر شود؟ چون عمویش است. چون “خانواده” است. اینجا تبلیغ ارزشهای پوچ داریم. ارزشهایی که هیچ مبنای منطقی ندارند. فقط برای حفظ ظاهر اتحاد خانوادگی اجازه می دهیم بچه ای کوچک بدون نظارت نفر سوم پیش عموی مشکلدارش برود. احتمالن برای جلوگیری از “حرف مردم”.

پنجاسکار چگونه کفتارها را بسیج می کند؟ تنها با برنامه ای منسجم برای اینکه آنها را هم وارد جامعه کند. مفهوم شهروند درجه یک و دو را از بین ببرد. از گرسنگی درشان بیاورد. همین. شعارهای نژادپرستانه داد؟ دم از تصفیه نژادی زد؟ دم از برتری بی قید و شرط کفتارها و حذف شیرها و حیوانات دیگر زد؟ نخیر. بسته پیشنهادیش چیزی نداشت جز تامین امنیت جانی و حقوق شهروندی برای کفتارها. اما با اینحال اتحادشان نحس و خطرناک تصویر می شود. رژه کفتارها یادآور رژه ارتش هیتلر است. آنها را گناهکار و پلید می بینیم چون می خواهند از قرنطینه شان خارج شوند، چون تصمیم گرفته اند از وظیفه آبا و اجدادی شان که تمیزکاری پسمانده های غذای شهروندان درجه یک است سرپیچی کنند. چون از زندگی توی قبرستانی در حومه شهر خسته شده اند. حتی در مخیله شان هم نمی گنجد که سیستم موروثی قدرت را زیر سوال ببرند، فقط به حقوق شهروندی حداقلی راضیند. اما این اتحاد زیبای فرودستان جامعه چقدر زشت تصویر می شود.

ششسیمبا چندین و چند سال پس از ترک زندگی گذشته اش به طور اتفاقی نالا، همبازی دوران کودکیش، را می بیند و ظرف 24 ساعت هم نامزد می کنند. بلوغ فکری؟ تصمیم گیری عقلانی بر اساس سبک و سنگین کردن گزینه ها؟ صبر کردن برای فروکش شهوت هفته های اول؟ خیر. هیچکدام. عشق است که پررنگ جلوه می کند. عشق، مفهومی والا که فرار ازش ممکن نیست. اگر تجربه اش نکرده ای از زیانکارانی و سعی کن پیدایش کنی. وقتی پیدایش کنی عقل و استدلال همه پشم می شوند.

هفتنالا کلی بحث و استدلال می کند که مسیر زندگی سیمبا اشتباه است. هاکونا ماتاتا روش زندگی بزرگان نیست. اما هیچکدام از این حرفها اثرگذار نیست. سیمبا کماکان شیرجه زدن توی دریاچه های خنک را می پسندد و رسالتی برای خودش قائل نیست. اما در نهایت با رمل و اسطرلاب و چیدمان ستاره ها در آسمان قانع می شود که مسیر را اشتباه رفته. باز هم تبلیغ ارزشهای پوچ؛ برتری خرافات و توهمات نسبت به بحث و استدلال. ستارگان توی آسمان باید به شکل و شمایل موفاسا، پدر مرحومش، در بیایند تا سیمبا به خودش بیاید. تاکید بر خرافات به کنار، اشاره قشنگی هم به زندگی پس از مرگ می شود.

هشتنالا طی تلاشش برای متقاعد کردن سیمبا مدام به رسالت تاریخی اش به عنوان شاهزاده تاکید می کند. هاکونا ماتاتا برای سیمبا خوب نیست چون ظرفیتش بیش از این حرفهاست و نخبه است، اما برای عوام الناس مثل گراز و موش خرما ایرادی ندارد. نه تنها ایرادی ندارد، بلکه پسندیده هم هست. نالا فلسفه هاکونا ماتاتا را زیر سوال نمی برد، بلکه تنها با اینکه یک نخبه اینطوری فکر کند مشکل دارد. چرا که به نظرش نخبه رسالت دارد، رسالت هدایت جامعه. از آن طرف توده رسالتی ندارد و هاکونا ماتاتا بهترین روش زندگی برایش است.

نه– حتی وقتی که موش خرما و گراز حاضر به همکاری با سیمبا می شوند، به خاطر قبول اشتباهشان در روش زندگی نیست، تنها به خاطر “رفاقت” است. آنها کماکان پیروان مخلص هاکونا ماتاتا هستند اما رفاقت آنقدر وزنه پر رنگی است که جانشان را در راهش به خطر می اندازند. باز هم تبلیغ مفاهیم نخ نما، این بار مفهوم رفاقت.

ده– حکومت گویا حق معدودی نخبگان است. آنها بایستی کنترل منابع و به تبعش زندگانی توده را داشته باشند. این حق آنها موروثی است. با تولدشان به این دنیا بهشان اعطا می شود. منشا این حق گاهی پول است و گاهی ارتباطی ویژه با بارگاه الهی و گاهی هر دو. فرمش فرق می کند اما چیزی که ثابت است این است که باور کنیم این حق “طبیعی” است. اگر عده ای این حق طبیعی را باور نکنند نیروهای ماورا الطبیعه وارد عمل می شوند و طوفان و سیل و زلزله و آتشفشان و قحطی و وبا ایجاد می کنند. کتابهای مقدس پر از این داستانهای پندآموز هستند. توی این کارتون هم آبشخور فکری همان است، سرزمینی که تا چند سال پیش سرسبز و آفتابی بوده حالا تحت حکومت اسکار خاکستری تصویر می شود، گویا حتی آفتاب دست و دلباز آفریقا هم سر ناسازگاری دارد و نمی تابد،جابجا آتشفشان در حال انفجار است و دشتهای سبز جای خودشان را به گدازه های نارنجی و سوزان داده اند. اینها قهر طبیعت است در پاسخ به حکومت نااهلان.

یازده– حتی با اینکه سیمبا شمایل مقدس پدرش را توی ستارگان دید، باز هم جربزه لازم برای برای نبرد با اسکار را پیدا نکرد و از پشت تخته سنگی نظاره گر اوضاع بود. فیتیله خشمش وقتی روشن شد که اسکار زد زیر گوش مادرش. زنی باید کتک بخورد تا زمینه ساز خشم جامعه و تغییر و انقلاب شود. ضعف جنس زن و غیرت مردها روی زنانشان نیروی محرکه نبرد علیه ظلم است. مهم نیست که طبیعت با شکار بی رویه در حال نابودی است، مهم نیست که زندانی سیاسی داریم (طوطی)، مهم نیست که پادشاه به صورت سیستماتیک دروغ می گوید، تنها چیزی که مهم است کتک خوردن یک زن توسط یک مرد است.

من خواهرزاده ام را برای تولد نه سالگیش به تماشای این کارتون بردم، غافل از اینکه هدیه خطرناکی بهش داده ام. امیدوارم به زودی فارسی خواندن یاد بگیرد و حداقل این خطوط را بخواند و عذاب وجدان من کمی کمتر شود.

پانویس: الآن که تمام شد نمی دانم چرا اینقدر جدی شده.


هنر دروغ‌گویی

 آدم‌هایِ رنگ‌به‌رنگ را دروغ‌گو می‌خوانند، امّا واقعيّت اين است که آدم‌هایِ يک‌رنگ چه‌بسا دروغ‌گوتر باشند. ما با ديدنِ رنگ‌به‌رنگیِ يک نفر درمی‌يابيم که او نمی‌تواند همه‌یِ اين‌ها باشد و بنابراين در پسِ اين رنگ‌ها او چيزِ ديگري ست: او دروغ‌گويي ست که خود را با دروغ‌هايش لو می‌دهد، دروغ‌گويي که دروغ‌هايش اين حقيقت را در خود دارد که «او دارد دروغ می‌گويد». امّا يک‌رنگیِ فرد را نشانه‌یِ صداقتِ او می‌پنداريم—از اين ره‌گذر چه‌بسا او دارد دروغِ مضاعفي می‌گويد: او دارد به نحوي دروغين خودش را وانمود می‌کند، امّا همواره به يک سان؛ از اين‌رو ما دروغ‌گويیِ او را هرگز درنمی‌يابيم. اصل: اگر می‌خواهيد دروغ‌گویِ خوبي باشيد بايد هميشه فقط و فقط يک دروغ را بگوييد.
باری، «نابازی‌گر» در سينمایِ امروز گاه چنين کاربردي يافته است. ما می‌دانيم که ليو اولمان در پرسونا دارد بازی می‌کند، زيرا او را در شرم و ساعتِ گرگ‌وميش و فريادها و نجواها هم ديده ايم. امّا يک کارگردان با به‌کارگيریِ بازی‌گري که هرگز در جایِ ديگري نديده ايم، البته زيرِ عنوانِ «نابازی‌گر»، می‌تواند اين دروغِ بزرگ را به ما بگويد که دارد «زندگیِ واقعی» را نمايش می‌دهد. و فريب‌خوردگیِ آدمی را پاياني نيست!


فاشيسمِ بودن: ماجرایِ دخترِ مصری

اشاره: اين نوشته، طبعاً، نقدِ برهنگی نيست. نقدِ حقيقت‌يافتگیِ برهنگی ست—نقدِ «برهنه چونانِ بود».

 هندوها می‌گفتند که ميانِ انسان و حقيقتِ وجود پرده‌یِ فريبي هست، و آن را «مايا» می‌ناميدند. دخترِ مصری می‌گويد که برهنه شده تا باشد. حجابِ دخترِ مصری مايا بوده است—اين حجاب پرده‌یِ فريبي بوده که وجودِ حقيقیِ او، بودِ او، را پنهان می‌کرده و بازنمودي دروغين از او به نمايش می‌گذاشته است. او اکنون، با حذفِ اين بازنمود، می‌خواهد بودِ خويش را اثبات کند.
کساني ذوق‌زده شده اند که کارِ دخترِ مصری، همچنان‌که حرف‌هایِ او نشان می‌دهد، در ستايشِ زندگی بوده است. امّا ماجرا درست عکسِ اين است: زندگی عرصه‌یِ بازنمودها ست، و نه عرصه‌یِ بودها—اگر اساساً چنين دوگانه‌اي در کار باشد. ما هميشه حجابي بر خود داريم، اگر نگوييم که خود يک‌سره حجاب‌هایِ بر حجاب‌ها هستيم. ساقی قهرمان با اشاره به کفش و گلِ‌سر و آرايشِ عليا می‌گويد که او در آن عکس‌ها حجابِ دومي دارد. حرفِ درستي ست، امّا او حجابِ سومي هم دارد، و حجابِ چهارمی، و الا آخر. پندارِ اين‌که ما در ساحتِ زندگیِ انسانی و خاکیِ‌مان می‌توانيم به برهنگی دست يابيم ساده‌لوحیِ محض است. ما، از بختِ خوب يا بدِمان، هيچ هستیِ ناب و دست‌نخورده و برهنه‌اي نداريم. آن‌ها هم که از اين هستی دم زده اند ناگزير ساحتِ ديگري را پيش کشيده اند و جهانِ ديگري. امّا دخترِ مصری می‌گويد «آتئيست» است و می‌خواهد «بودنِ» خويش را در همين جهان اثبات و تأييد و تجربه کند. چه‌گونه؟
آن‌ها که خواسته اند بودنِ خويش را در اين جهان اثبات کنند معمولاً بزرگ‌ترين فاجعه‌ها را آفريده اند. تکرار می‌کنم: هيچ‌چيز فاشيستی‌تر از بودن نيست. می‌دانيد هيتلر چرا دشمنِ يهوديان بود؟ زيرا آنان را حجابي بر آلمانِ خود می‌ديد. فکر می‌کرد زيرِ اين حجاب آلمانِ حقيقی و گوهرين و نابي هست که بايد از آن پرده‌برداری کرد. ايده‌یِ او اين بود: يهوديان را می‌کشم تا باشم.
داريد فکر می‌کنيد که کشتنِ يهوديان کجا و برهنه شدن کجا؟ ولی اشتباه نکنيد. آن‌چه هيتلر را هيتلر کرد دشمنی با يهوديان نبود. هيتلر را پيدايیِ حقيقتِ آلمانی هيتلر کرد. اين پندار در کار بود که وجودِ حقيقیِ آلمان هيچ‌چيزِ فريب‌کارانه، هيچ حجابي، در خود ندارد. آلمانيان آن را باور کردند و پشتِ‌سرِ هيتلر ايستادند. بله، او هم انسانِ جسوري بود، کارهایِ از قضا منحصربه‌فردي هم کرد! امّا از دلِ اين حجمِ خوش‌باوریِ معصومانه چنان تباهیِ هولناکي سر برآورد که هنوز هم نمی‌توانيم با خون‌سردی به آن بنگريم.
حقيقتِ برهنگی يک‌بارِ ديگر از زبانِ يکي از پيامبران‌اش پيدايیِ خود را اعلام کرده است. او «برهنگی» را معيارِ «باشندگی» خوانده است و طبعاً نابرهنگان را بی‌بهرگان از باشندگی، و بازنمودها و حجاب‌ها؛ و می‌خواهد به «جهانِ تلويزيون» راه يابد تا اين «حقيقت» را بيان کند. بسياري با نظاره‌یِ معجزه‌یِ برهنگیِ «منحصربه‌فردِ» او به او ايمان آورده اند: پشتِ‌سرِ او ايستاده اند و او را جسور و تابوشکن می‌خوانند و خود را در وبلاگ‌هایِ‌شان (به خيالِ خود) برهنه می‌کنند. امّا خوب است در اين ميان به اين مؤمنان يادآوری کنيم که تلاش برایِ بودن، تلاش برایِ رسيدن به آن هسته‌یِ ناب و اصيل و برهنه‌یِ بودن، که در حرف‌هایِ به‌ظاهر ساده‌یِ دخترِ مصری موج می‌زند، به گواهیِ تاريخ، هيچ چيزِ خوشگل و بی‌خطري در خود ندارد. وهمِ ديدارِ برهنگی در جهاني که برهنگیِ هر چيزي خود حجابي ست بر چيزِ ديگر، وهمِ بودنِ راستين در آن‌جا که به‌راستی هيچ بودني در کار نيست، همواره تباهیِ بيش‌تر و بيش‌تر به بار آورده است—اگر فاجعه به بار نياورده باشد!


ارزشِ عکسِ جمعی

آدم‌هايي که در عکس‌هایِ جمعیِ صميمی لب‌خند می‌زنند،
و آدم‌هايي که در عکس‌هایِ جمعیِ صميمی لب‌خند نمی‌زنند.
اگر يک معيارِ درست‌وحسابی برایِ دسته‌بندیِ آدم‌ها در کار باشد، آن همين است.

رویِ جمعی‌بودگیِ عکس تأکيدِ ويژه دارم. عکس نبايد تک‌چهره باشد. عکسِ تک‌چهره شايد به «حقيقتِ» فرد (نظر به تمامیِ ملاحظاتي که درباره‌یِ اين مفهوم دارم) نزديک‌تر باشد، و بنابراين برایِ دسته‌بندی ناشايسته‌تر. در جمع نقابي (ديگر) بر چهره جای می‌گيرد، که برایِ شناختِ فرد صد بار سودمندتر است از «حقيقت». من آدم‌ها را بر پايه‌یِ نقاب‌هاشان می‌شناسم. نقاب‌ها ارزشِ نشانه‌شناسيک دارند.
به تک‌چهره‌یِ مشهورِ ريشارد واگنر فکر می‌کنم. آن چهره‌یِ عبوس و هراس‌انگيز، آن پلک‌هایِ افتاده‌یِ بی‌اعتنا به جهان و مردمانِ آن، آن نگاهِ متکبّرِ ستمکار، بی‌ترديد به واگنرِ وتان و خدايانِ ژرمنیِ ديگر بارها نزديک‌تر است، و به واگنر خدایِ معبدِ بايرويت، و به واگنر خالقِ هنري چنان پرشکوه و نابشری و عظيم—امّا تصوير ِ پدرِ مهرباني با ته‌لب‌خندي در کنارِ پسرش چه‌بسا برایِ شناختِ او ياریِ بيش‌تر رساند. اشتباه نکنيد! منظورِ من اصلاً اين نيست که اين تصويرِ دوم صميمانه‌تر و خصوصی‌تر و عريان‌تر است، و بی‌نقاب‌تر، و بنابراين حقيقی‌تر—در موردِ واگنر، هيچ چيز از آن نگاهِ ستمکارِ عکسِ نخستين حقيقی‌تر نيست. از قضا، فکر می‌کنم که (بيش‌تر) در عکسِ دوم است که واگنر نقابي بر چهره زده است. امّا من حقيقت را وارونه می‌بينم، و برایِ دروغ‌هایِ‌مان ارزشِ شناختیِ بی‌حد قائل ام.
نقابي که در عکس‌هایِ جمعیِ صميمی می‌زنيم را جدّی(تر) بايد گرفت. فرد نمی‌تواند از جمعِ دوستان و نزديکانِ واقعی‌اش کناره بگيرد. حرارتِ عکس تو را هم در خود فرو می‌برد. و به‌غريزه ناگزير ای که از خود دفاع کنی—در برابرِ سرپوشي که عکسِ آينده بر سرمایِ تنهايیِ تو خواهد گذارد. پس نقاب بر چهره می‌زنی. نقابِ لب‌خندي که می‌زنی تا سرپوش را انکار کنی، و نقابِ لب‌خندي که نمی‌زنی تا سرپوش را اثبات کنی. اين نقاب‌ها، نوعِ اين نقاب‌ها، حقيقتِ جمع را می‌سازند.

نویسنده: bamdadi

A little man with big dreams.

من همه‌ی کامنت‌های وارده را می‌خوانم. اما ‌لطفا توجه داشته باشید که بنا به برخی ملاحظات شخصی از انتشار و پاسخ دادن به کامنت‌‌هایی که (۱) ادبیات تند، گستاخانه یا بی‌ادبانه داشته باشند، یا (۲) در ارتباط مستقیم با موضوع پستی که ذیل آن نوشته شده‌اند نباشند و یا (۳) به وضوح با نشانی ای‌میل جعلی نوشته شده باشند معذور هستم. در صورتی که مطلبی دارید که دوست دارید با من در میان بگذارید، از صفحه‌ی تماس استفاده کنید. با تشکر از توجه شما به بامدادی.

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی یکی از نمادها کلیک کنید:

نماد WordPress.com

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

تصویر توییتر

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

عکس فیسبوک

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

درحال اتصال به %s

%d وب‌نوشت‌نویس این را دوست دارند: