مثل خیلی از ایرانیهایی که در ایران زندگی نمیکنند از تعطیلات آخر سال مسیحی استفاده کردم برای سفری نسبتا کوتاه به ایران. در درجهی اول برای دیدن خانواده و دوستان و خویشاوندان نزدیک و در درجهی دوم هم به خاطر اینکه دوست دارم ارتباطم با ایران دچار وقفه نشود. زندگی کردن در خارج از ایران هر چند موقتی باشد به اندازهی کافی آدم را از پیوستگی تجربهی روزمره در ایران دور میکند. دوست ندارم این شکاف را با دیر سفر کردن به ایران عمیقتر کنم. آنچه مینویسم چند یادداشت کوتاه است که در همین سفر نوشتهام. بعضی از این یادداشتها را در لحظه توی موبایلم نوشتهام و برخی دیگر را در ذهنم یادداشت کردم که بعدا دربارهشان بنویسم. ساده هستند و کوتاه. جامع نیستند و همینها را هم میشد بیشتر بسط داد، اما ارزش آنها در بیواسطه بودنشان است. تجربههای شخصی من هستند که با چشمها و گوشهای خودم دیدهام و شنیدهام. اینکه چقدر میتوان آنها را تعمیم داد یا نداد دغدغهی فوری من نیست. من نمایندهی نوعی شیوهی زندگی شهری و خرده فرهنگ هستم و در نتیجه نوع معاشرتهایم، منطقهی ترددم در شهر و همینطور فضاهای عمومیای که در آنها سیر میکنم با بسیاری از افرادی که شیوهی زندگی و خرده فرهنگ مشابهی با من دارند بیگانه نیست. ورای این نکته فعلن نمیخواهم چیزی بگویم.
۱
بحث به اینجا رسید که خیانت در روابط زناشویی انگار به موضوعی عادی تبدیل میشود. او که خود فردی متاهل بود معتقد بود که این مساله برای مردها قابل توجیه است. گفتم چطور؟ پاسخش این بود که نیاز جنسی مردها از احساس و عاطفهشان متمایز است و در نتیجه یک مرد میتواند با هر زنی که مایل بود بخوابد بدون آنکه از نظر حسی درگیر شود. اما زنها فرق میکنند. برای آنها رابطهی جنسی حتما همراه با گرایش عاطفی است. نتیجه آنکه، زن نمیتواند بدون آنکه به طرفش خیانت کند با فرد دیگری رابطهی جنسی داشته باشد اما مرد میتواند. گفتم اما این شیوهی استدلال یعنی چک سفید دادن به مرد برای انجام هر گونه هرزگی. مخالف بود. این هرزگی نیست، طبیعت مردهاست!
۲
– اما در رابطهشون هیچ عقلانیتی دیده نمیشه. احساس نمیکنم هیچ برنامهی بلند مدتی داشته باشن یا اینکه حضور یکدیگر رو درک کنن. انگار فقط با هم هستن زیر یک سقف و زیر یک امضا. اما هیچ تجربهی هوشیارانهای با هم ندارن و به عبارتی نسبت به رابطهشون و پتانسیلهای اون خودآگاه نیستن. هر کدام برای خود زندگی میکنن و به یک سری قواعد و مناسک هم تن میدن. از نظر اقتصادی و مسئولیتهای روزمره به یک توافق (نانوشته شاید) رسیدهاند که کارها را چطور تقسیم کنند. لزوما به هم خیانت نمیکنن (مطمئن نیستم) و همین. چیزی بیش از این وجود نداره یا دست کم من نمیتونم ببینماش.
– فکر میکنی رابطهشون دوام بیاره؟ فقط چند سال از زندگی مشترکشون گذشته.
– بعید میدونم. این رابطه بعیده ادامه پیدا کنه!
۳
– من و همسرم به این نتیجه رسیدیم که رابطهی آزاد داشته باشیم. یعنی من با هر کسی دلم بخواد باشم و اون هم با هر کسی که دلش خواست. اما زن و شوهریم هنوز.
– چرا جدا نمیشید؟
– راحتیم. دنبال درد سر نیستیم. تازه این بچه هم هست. برای اون بهتره که ما با هم باشیم.
۴
دربست گرفته بودم. برای مسیری که مقصدش یک سازمان شناخته شده بود. نزدیک شده بودیم اما راننده نشانی را نمیتوانست پیدا کند. تلفن زدم و نشانی شهودی را پرسیدم و مشکل حل شد. پرسیدم چقدر میشه جناب؟
– ده تومن.
به نظرم کمی زیاد رسید. اما باور کردم. بالا شهر بود و تاکسیهای دربست هم گران شده بودند. داشتم میشمردم که راننده گفت:
– در واقع شش تومان میشه. اما چون آدرس رو پیدا نکردین ده تومن!
این حرفش زور داشت. نگاهی بهش انداختم. شش تومن بهش دادم و دو تا دوهزارتومانی که توی دستم بود را ریز ریز پاره کردم و پرت کردم توی صورتش. گفتم بفرمایید!
نه. اینکارو نکردم. همون اول ده هزار تومن رو بهش دادم. اگه قرار بود رفتار تندی با کسی یا چیزی بکنم، جاهای مهمتری وجود داشت که میتونستن از خشم من بهرهمند بشن.
۵
حرف نمیزد. گفت داغونم امروز. سیگاری درآورد و آتش کرد. تک زده بود به دیوار و به جایی دور نگاه میکرد. ازش چند تا عکس گرفتم.
۶
یک رانندهی تاکسی که این اقبال را داشتم که تنها مسافرش باشم در طول مسیر به این نکته اشاره کرد که زمستانها هر روز یا دست کم هفتهای سه بار کلهپاچه میخورد. وقتی تعجب مرا دید توضیح داد بین اعضای بدن گوسفند و بدن انسان یک رابطهی تقریبا یک به یک وجود دارد و بدن گوسفند از بسیاری جهات مشابه بدن انسان است. به همین دلیل هر قسمتی از بدن گوسفند را که بخوری، همان قسمت در بدن انسان تقویت میشود. مثلا خوردن چشم باعث بهتر شدن دید آدم میشود، خوردن پاچه باعث میشود استخوانهای پا محکمتر شوند و خوردن دل و جگر هم به قلب و کبد کمک میکند. میگفت روی خودش هم به خوبی جواب داده. ظاهرا دستش چند سال پیش شکسته و از آن به بعد خودش را بسته به پاچه و اگر چند روز پاچه نخورد دستش درد میگیرد.
این را قبلا از هم از زبان بیبی حکیمهای فامیل شنیده بودم اما این دوست ما علمیتر صحبت میکرد و ادبیات مدرنی داشت. حدس زدم احتمالا از تحصیلات دانشگاهی نیز بهرهمند است. در پاسخ به سوال من که مایل بودم بدانم با توجه به تفاوت سیستم گوارش انسان و گوسفند، سیراب شیردون برای کجای بدن انسان مفید است سکوت کرد.
۷
– شکلات گلاسه لطفا. آها راستی. شکلات گلاسه رو با کاکائو درست میکنید یا مایع آماده بهش میزنید؟ … … پس شکلات گلاسه رو عوض کنید، کافه گلاسه میخورم. اما لطفا کافه گلاسه رو با نسکافه نزنید، اسپرسو باشه. شکر هم بهش نزنین. یه شات اسپرسو و یه مقدار بستنی. دست شما درد نکنه.
چند دقیقهای با مدیر کافیشاپ مشورت کرد. یکبار دیگر آمد و پرسید: تلخ میشهها. اشکال نداره؟
– بزن. دستت درد نکنه… اصلش همونه!
۸
برای اولین بار رفتم و از موزهی ملی جواهرات ایران دیدن کردم. جالب بود. مرتب بود، بازدید کننده زیاد داشت و چندین راهنمای حرفهای هم به صورت رایگان تمام موزه را که متشکل از یک اتاق بزرگ و چندین ویترین بود برای بازدیدکنندهها شرح میدادند. خانم راهنما داشت تاجها و سرویسهایی را نشان میداد که بنا به گفتهشان مورد استفادهی فرح پهلوی بودهاند. یکی از خانمهایی که در میان بازدید کنندهها بود گفت: کاش یکی از اینا هم مال من بود!
خانم راهنما گفت: خانم جان اینها هم همهاش مال شماست. فقط اینجا توی موزه ما برای شما نگهداریشون میکنیم. اینها اگر در خانهی شما بودند مدام نگران امنیتشان میبودید.
حرف حسابی بود. موقع بیرون آمدن مجموعهی کارت پستالهای موزه را خریدم. ۴۸ کارت پستال به قیمت ۵۰۰۰ تومان. فروشنده میگفت چاپ قدیم است و امروز دیگر به این قیمت چاپ مجدد نخواهد شد. توی تاکسی متوجه شدم تمام کارتها توضیح کوتاهی هم دارند در شرح نوع جواهرهای به کار رفته و اینکه توسط کدام پادشاه یا ملکه مورد استفاده قرار گرفته است. جالب بود که در همهی توضیحها هیچ اشارهای به خاندان پهلوی نشده بود در حالی که تا انتهای سلسلهی قاجار اسم پادشاه آورده شده بود. حدسم این است که احتمالا یک مدیر سلطنتطلب با حذف نام فرح و پدر و پسر پهلوی از کارت پستالهای چاپ بانک مرکزی جمهوری اسلامی زندگی پر تجمل شاهان پهلوی را از تاریخ حذف کرده است. زودی بگردین پیداش کنین!
۹
– به جای اینکه اتوبانها را دو طبقه کنن، باید خطهای مترو رو بیشتر کنن. معلوم نیست این ایدهها از کجا به ذهن حضرات میرسه. فروش تراکم در تهران… همین الان اگه توی شهر بگردین متوجه میشید که پروژههای عظیم ساختمانی داخل شهر در جریانه. چرا؟ آیا این شهر جای جمعیت بیشتر داره؟ جای ماشین بیشتر داره؟
– یعنی بهتر نشده؟
– چطوری باید بهتر بشه؟ شهر به بنبست رسیده و حضرات دارن اتوبانها رو بیشتر میکنن. مشکل تهران اتوبان نیست، نبود زیرساخت حمل و نقل عمومیه.
توی یک از محلههای نزدیک تجریش بودیم، در حال عبور از یک کوچهی باریک. سمت راست یک برج مسکونی ده یا پانزده طبقه در حال ساخت بود و تا جایی که چشم من میتوانست تشخیص دهد حتی یک متر مربع حیاط یا فضای سبز نداشت، اما به راحتی چندین طبقه پارکینگ زیرزمینیاش را میتوانستم تجسم کنم!
۱۰
سالها پیش وقتی در مورد نقش ماهوارهها با او صحبت میکردم نگاهش کاملا مثبت بود. ماهواره، نمایندهی دنیای آزاد و ثروتمند غرب بود. هر چه بیشتر، بهتر. اما امسال احساس کردم نگاهش نه تنها انتقادی شده، بلکه تا حد زیادی رادیکال هم شده بود. معتقد بود کانالهای ماهوارهای مثل GEM و نظائر آن که سریالهای ظاهرا درپیتی اما برای عموم جذاب ترکی و کلمبیایی نشان میدهند به شدت مخرب هستند. به خصوص سریالهای ترکی، چرا که فرهنگی مشابه و نزدیک با ما دارند ولی شیوهی زندگی خطرناکی را به ما معرفی میکنند. شیوهی زندگیای که در آن کار، تولید و مسئولیتپذیری تقریبا نشان داده نمیشود و فرهنگ مصرفگرایی توسط ستارههایی خوشتیپ و خوشپوش که ظاهرا کاری جز پرسه زدن در ساحلها و گاز دادن با ماشینهای 4WD ندارند ترویج میشود. به اعتقاد او هر چه خانوادههای ایرانی بیشتر پای تماشای این سریالها مینشینند، فساد و خیانت در روابط خانوادگی نیز افزایش مییابد.
۱۱
در مورد شیرینی فروشیای که اخیرا افتتاح شده صحبت میکرد.
– شیرینیهایش عالیه… خیلی خوبه… از صاحبش پرسیدم آقا شما چطوری این شیرینیهای خوب رو میپزین؟ راز شما چیه؟ گفت ما یه روغن مخصوص از فنلاند وارد میکنیم و با اون روغن شیرینیهامون رو میپزیم.
نپرسیدم که چرا فروشنده نگران این نیست که افشای این نکته که شیرینیهایش با روغنی که هزاران کیلومتر حمل شده است طبخ شدهاند بازارش را کساد کند.
۱۲
– خعلی آدم قالتاقیه. هفتهای نیست که دو سه تا دختر به دفتر کارش نیاره و …. زنش اصلا خبر نداره. روحش خبر نداره. چون یه زن ساده و مهربون گرفته. خوب میدونسته داره چکار میکنه. یه زن چشم و گوش بسته، یه زندگی خانوادگی آرام و مطمئن و یه زندگی کاری پر هیجان!
– به نظرم زنش میدونه. زنها همیشه این چیزها رو میفهمن. اما گاهی ترجیح میدن به روی خودشون نیارن.
۱۳
– باید حتما ناهار بیایید خونهی ما.
– ببینید، من واقعا نمیرسم. بعد از ظهر یه سر میزنم.
– نه… باید ناهار بیایید. ناهار… ناهار!
– متوجه هستین که من تا بعد از ظهر درگیر هستم. اصلا معلوم نیست کارم کی تموم بشه. شاید خیلی دیر.
– ما منتظر میمونیم. ناهار بیایید.
۱۴
از آن خریدهای سریع و السیر بود: خروج از خانه، ورود به بازارچه. ورود به اولین بوتیکی که ویترین معقولی داشته باشد. امتحان یک یا دو شلوار. پرسیدن قیمت. یک چانه زدن کوتاه که به تیری در تاریکی انداختن میماند و معمولا هم جواب نمیدهد (فروشنده خنگ نیست) و پرداخت و خروج از مغازه. از اول تا آخرش یک ربع هم طول نمیکشد!
توی بوتیک بودم و تازه یکی از شلوارهایی که فروشنده آورده بود را پرو کرده بودم که فروشنده گفت: شما ایران زندگی نمیکنید!
– ببخشید؟! از کجا حدس زدین؟
– آخه آروم و شمرده حرف میزنید.
۱۵
بحث به حقوق زنها در زندگیهای ایرانی رسید. داشتم سخنرانی طولانیای در مورد نگاه بالا به پایین مردها به زنها میکردم و اینکه وظیفهی زن پخت و پز و ماندن در آشپزخانه نیست. آقای میزبان گفت: ببین، حرفت درسته. اما یه نکته رو فراموش نکن. خیلی از دخترها این روزها هیچ مسئولیتی رو نمیخوان به عهده بگیرن. خانم کار نمیکنه، یا اگه کار بکنه حقوقش واسه تفریح و آرایش خودشه و اقتصاد خونه عملا روی دوش مرده. بعد خانم از صبح تا شب میچرخه برای خودش. اگه بهش بگین خانم کار کن، در مسئولیت اقتصادی خانه سهیم شو، یا غذا بپز، رخت بشور و خونه رو مرتب کن میگه مگه من کلفتام؟ حتی مورد میشناسم، که دختره حاضر نیست پوشک پچهاش رو عوض کنه، چون این کارها رو در شان خودش نمیبینه. کسی نیست بگه، مگه شوهر شما حماله که داره بیرون از خونه کار میکنه؟ ایشون مدرن شدن به این معنا که مسئولیتهای سنتیشون رو طرد کردن. اما در عین حال حاضر نیستن مسئولیتهای مدرن یک زن رو به عهده بگیرن. نتیجه میشه یه موجود بیهویت و بیمسئولیت که تنها نقش واقعیاش عملیات جنسی تو اتاق خوابه. این بحرانه!
۱۶
ما جامعهای هستیم که بدون کار به رفاه رسیدیم. بدون صنعتی شدن شهری و مرفه شدیم. ما یک جامعهی نفتی هستیم. توقع ما به اندازهی کالاهای پیشرفتهای است که با صادرات نفت میخریم اما واقعیت این است که ما یک جامعهی تولیدی نیستیم و آن قسمتهایی از جامعه نیز که واقعا فرهنگ تولید داشتند را نیز هر روز تحقیر و تضعیف میکنیم (مثل کشاورزی). فرهنگ کار، تولید و مسئولیت در جامعهی ما به شوخی شبیه است.
۱۷
برایم تعریف میکرد. جایی میهمان بوده. سر و صدای تلویزیون اجازه نمیداده راحت با صاحبخانه حرف بزند. ظاهرا هم کسی تلویزیون تماشا نمیکرده، اما صاحبخانه بنا به عادت آنرا روشن گذاشته تا صدا و تصویر آن به مثابه مهمترین میهمان خانه حضوری رسا داشته باشد.
– آیا تلویزیون مزاحم آرامش شما در خانه نمیشود؟
– تصمیم دارم دورش را برای همیشه خط بکشم.
– دور تلویزیون رو؟
– خیر. دور آرامش.
۱۸
– فقط دو ساله که رفته اروپا، اما تونسته اقامت بگیره. چطوری میشه؟
– نمیدونم. یا با یه اروپایی دوست شده و رابطهشون رو ثبت کردن، یا اینکه از روشهای غیرمتعارف استفاده کرده.
– مثلا چه روشهایی؟
– دیناش رو عوض کرده و گفته من تو ایران امنیت ندارم یا موفق شده به مقامات ثابت کنه همجنسگراست. راههای دیگه هم هست که وکلا بهتر میدونن!
۱۹
رستوران بوفهی نایب در خیابان وزرا غذاهایش را چندین بار گرم میکند تا حدی که از طعم آنها میتوان حدس زد که نه تنها آنقدر تازه نیستند که به آن قیمت گزافی که رستوران میگیرد بیارزند بلکه حتی ممکن است دچار فساد غذایی نیز شده باشند. وقتی این نکته را به کارکنان رستوران گفتیم، اولین سوالشان این بود: رمز کارت! پول که پرداخت شد گفتند مدیر رستوران نیست! موقع خروج خبری از «خوش آمدید»هایی که موقع ورود به رستوران حوالهمان کرده بودند نبود.
باید این نکته را میگفتم!
۲۰
نکتهی بیستم، جای خالی صدها نکتهی ریز و درشت دیگر است که فرصت آن نیست که همه را بنویسم و خیلیهایشان هم قابل نوشتن نیستند چون از جنس لحظه هستند، مثل حالت نگاه گذرایی که یک لحظه از کنار تو رد میشود و ظاهرا داستانی ندارد و نمیشود از آن عکس گرفت و با این حال در ذهن یک تصویر خرد و ماندگار باقی میگذارد.
فکر میکنم تعطیلات آخر سال مسیحی زمان مناسبی برای رفتن به تهران نیست. یعنی اگر قرار باشد یکبار در سال به ایران بروید، فکر میکنم بهتر است آن یکبار وقت دیگری باشد. نوروز یا تابستان بهتر است. نه آسمان اینقدر دودآلود است و نه مردم اینقدر غبارآلوده. اگر لحن و حال و هوای این نوشته اندکی خاکستری است شاید به این موضوع بیارتباط نباشد. دیماه یا غیردیماه، دل کندن از تهران و کسانی که بینهایت دوستشان داری کار سادهای نیست. شاید هم راستی راستی به خاطر این باشد که ضدحالها کم نبودهاند. مثلا یکی از فضاهای سبزی که به نوعی ملک مشاع ما و همسایههایمان به حساب میآید و سالهای قبل فضای سبز و محل بازی و پیادهروی ما بود امروز به یک خوابگاه سیمانی عظیم تبدیل شده و کنارش هم تا چشم کار میکند پارکومترهای شهرداری نصب شده تا علاوه بر دانشجوهایی که با ماشین شخصی به خوابگاه میآیند بازدیدکنندههای فروشگاه عظیمی که سال گذشته افتتاح شده بتوانند راحتتر برای ماشینهایشان جای پارک پیدا کنند. خوب این غم انگیز است. به خصوص که من درست زیر همان جایی که الان آجر و سیمان گذاشتهاند خاطرههای خاص دارم.
البته تهران توی همین چند روز برف هم داشت و مثل یک شهر زیبای کوهپایهایی دلبری هم کرد… این برداشت را میکنم که تهران شهری زیباست که زیر دود و غبار پنهان شده و اگر برف هم نیاید چون نیک بنگری سرشار از زندگی و فعالیت است. مثلا در همین تهران دودزدهی دیماه آدمی را میشناسم که هر پنجشنبه یا جمعه ساعت سه یا چهار و نیم صبح از خواب بیدار میشود و صبحانهاش را در ایستگاه پنج توچال میخورد… و در همین تهران دود گرفتهی دی ماه آدمی را میشناسم که با نامهنگاریهای مبتنی بر منطق و متانت که چند سال طول کشید(!) آدمهایی را که ظاهرا حوصله یا عزم بررسی درخواست به حقاش را نداشتند سر عقل آورد… و در همین تهران دودگرفتهی دیماه کافهداری را میشناسم که نوشیدنیهای جعلی ایتالیایی و فرانسویای که در خود ایتالیا و فرانسه وجود خارجی ندارند را به مشتریهایش نمیاندازد و در عوض برای تو پیانوی بیمنت اجرا میکند… و … و…
خواه ناخواه آدم وقتی به شهر خودش میرود هر کاری کند نمیتواند یک ناظر بیطرف باشد. یا عصبانی میشود، یا خوشحال میشود، یا بغض میکند و اشک توی چشمهایش حلقه میزند. همه را نمیشود توضیح داد. همه چیز را نمیشود نوشت. اما اجازه دهید اینرا بنویسم که تجربهی سفر کوتاه من به تهران مجموعهای از لحظههای پررنگ بود، رنگهایی که همهشان خاکستری نبودند و سرخ و سفید و آبی و سبز هم میانشان پیدا میشد!
________________________________________
با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آنرا از طریق اشتراک در خوراک آن پیگیری کنید. استفاده از مطالب و عکسهای منتشر شده در وبلاگها و فوتوبلاگهای من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است. در ضمن جهت گفتگو و تبادل نظر، شما را به حضور و مشارکت در گوگلپلاس دعوت میکنم.
مورد چهار درد داشت.
مورد نه اعصاب خورد کن بود برای منی که این حرکت مسخره رو توی اصفهان دیدم، جایی که خیلی راحت میشد خط تراموا زد مثلاً.
مورد چهارده ترکیدم از خنده.
بعضی موارد رو اینقدر از نزدیک تجربه کرده بودم که باعث دندون قروچهم شدن. مورد روغن فنلاندی یاد دستشویی سوئدی انداخت منو. مجموعهی موارد باعث شد که حجم دلتنگی که این یکی دو روز از حد مجازش برای من بالا رفته برگرده به اندازهی خیلی خیلی کمتری 🙂 آخر از همه هم ذکر کنم که اصلاً آبان تا بهمن دودزدهی تهران رو دوست دارم!
لایکلایک
ممنون که فیدبک دادی. اینکه تجربههای نزدیک داشتی جالبه، شاید به این مربوط میشه که زمینههای فرهنگی و شیوهی زندگی چندان متفاوتی نسبت به همدیگه نداریم 🙂
شاید هم تصادفی باشه. مطلب اخیرت جالب بود. خوندمش، ولی هنوز هضماش نکردم 🙂
لایکلایک
احتمال خیلی زیاد همین طوره.
اون مطلب رو با این پیش زمینه بخونش که نویسنده یه متخصص زیاده از حد عقلانی/محاسبهگر امنیت و دفاعه و از مداخلهگری خوشش نمیاد، از رفتارها و گفتارهای خیلی از تصمیمسازان سیاست خارجی آمریکا بدش میاد و به قول خودش هر از چند گاهی اعصابش از دستشون خورد میشه.
لایکلایک
حتما. ممنون.
لایکلایک
این اتفاقها برای من خیلی افتاده یا شنیدم.
جالب بود این مطلب، مرسی.
لایکلایک
من هم از این خاطرات و مشاهدات زیاد دارم. از فحش و بد و بیراه راننده تاکسی به خودم تا عروسی و میهمانی های شبانه فامیل و دعوت کردن ها و طاقچه بالا گذاشتن ها و کنایه ها و خوشامدگویی ها و آخ نگاه ها و نیشخند ها و ترافیک و تند تند حرف زدن ها و تا دم مرگ رفتن زیر سرم اشتباهی و بعدشم اعصاب خوردی در هنگام سوار شدن به ماشین های کرایه ای و آژانس ها و سر و کله زدن با مغازه دارها هنگام خرید از آن ها… مرسی کوروش. خواننده همیشگی متن هایت.
لایکلایک
حسهای مشترک.. تجربههای مشترک
لایکلایک
سئوال: ما هم این موارد رو می بینیم یکی مثل من همه اش حرص می خوره و بالا و پایین می پره و دیگران می گویند بی خیال بابا! خودت رو کشتی!!! چرا هیچ کس نمی تونه هیچ چیز رو حتی یک اپسیلون بهتر کنه؟؟؟ چرا؟
لایکلایک
مورد مختصر مفید 13 عالی بود.. از درون از خنده مردم!
لایکلایک
🙂
لایکلایک
خیلی قلم خوبی دارین! خیلی دوستش داشتم! اینکه فهمیدم توی سوئد زندگی میکنین، شاید خیلی بیشتر حس نزدیکی رو بهم داد. مرسی 🙂
لایکلایک
شما هم در سوئد زندگی میکنید؟
لایکلایک
https://www.facebook.com/nehzat?filter=2
مطلب خوبتونو اينجا به اشتراك گذاشتم
لایکلایک
ممنون.
لایکلایک