پشت چراغ قرمز ترمز میکنم و همانطور که توی حس صدای شجریان هستم، دختربچهای کنار پنجره ظاهر میشود و از من میخواهد که از او شاخهای گل خریداری کنم. پول خرد به اندازه کافی توی ماشین دم دست دارم. از گل هم بدم نمیآید. شاید باید یک شاخه گل از دخترک بخرم.
دخترک کمتر از ۱۰ سال سن دارد. با هر معیاری که حساب کنم، او یک کودک است. کودکان نباید کار کنند، آنهم کاری این طور خشن در محیطی چنین خطرناک. کسی که این کودک را سرچهارراهها و توی این شهر خراب به کار واداشته، شاید آدم بیچارهای بوده قبول، اما این دلیل نمیشود که فرزند خردسالش را به کار وادار کند. تازه این احتمال هم هست که طرف آدم بیچارهای نبوده و چند تا یا چنددهتا از این بچهها را به زور تازیانه به کار گرفته و آخر شب هم هر چه درآوردهاند از حلقومشان میکشد بیرون. خلاصه اینکه من با یک مورد «کار کودک به خاطر فقر خانواده» طرف هستم و یا با خوکی که خون بچهها را توی شیشه میکند. در هر دو حالت، من نمیتوانم با خرید شاخهای گل، این وضعیت را تایید کنم. من نه میتوانم از وضعیتی که در آن کودکی وادار به کار میشود حمایت کنم، و نه میتوانم طرفدار یک خوک استثمارگر بچههای بیسرپرست باشم. — اما دخترک بیگناه است. او را مجبور کردهاند. — ربطی به موضوع ندارد. پولی که من به این دخترک بدهم، اولا خرج رفاه او نخواهد شد (توی جیب دیگری خواهد رفت) ثانیا استمرار این وضعیت رقتبار را تضمین خواهد کرد.
چراغ سبز شده است. دخترک التماس میکند. سعی میکنم چشمام توی چشمهایش نیفتد. میگویم: «تو نباید توی این سن کار کنی». قلبم تیر میکشد. پایم را روی گاز میگذارم.
میدانم تا چند روز بعد سوالی روحم را خواهد جوید: «آیا اشتباه کردهام؟»
با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آنرا از طریق اشتراک در خوراک آن پیگیری کنید. استفاده از مطالب و عکسهای منتشر شده در وبلاگها و فوتوبلاگهای من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است.