۱
سابقهی آشنایی من و فرانک به چند روز بیشتر نمیکشید. از دو قارهی مختلف آمده بودیم: او در آمریکای لاتین زندگی میکرد و من در اروپا. هر دو در یک کنفرانس آکادمیک که بنا به سنت برگزار کنندگانش در هتلی دورافتاده از شهر اما واقع در یکی از زیباترین مناطق ایتالیا برگزار میشد شرکت کرده بودیم. فرانک شخصیت دوستانه و مثبتی داشت و آدمی بود که میشد باهاش در مورد موضوعات مختلف حرف زد. مثلا معتقد بود خیلی از اروپاییها از جمله خودش قبل از اینکه سالها پیش هلند را به قصد زندگی و کار در آمریکای لاتین ترک کند دچار نوعی «تکبر اخلاقی» (moral arrogance) هستند (این اصطلاح از اوست و من سعی کردهام معادل فارسیای برایش پیدا کنم). تکبر اخلاقی به این معناست که باور داشته باشی مرجع اراده و شعور فقط در تو و امثال توست و در جایگاهی قرار داری که میتوانی بهترین قضاوت اخلاقی را دربارهی موضوعات چالشبرانگیزی که در جوامع مختلف وجود دارد داشته باشی. به نظر فرانک بیشتر اروپاییها در مواجهه با کشورهای غیراروپایی دچار تکبر اخلاقی هستند که چون نیک در آن بنگری چیزی جز اقتدارگرایی (authoritarianism) نیست و بیشتر نتیجهی «کوری و کم اطلاعی» است تا شرارت و بدخواهی و به همین خاطر حتی میشود آنرا نوعی «جهل اخلاقی» (moral ignorance) دانست. خلاصه اینکه فرانک تعریف کرد که چطور به تدریج طی سالهای زندگی در آمریکای لاتین نسبت به تکبر اخلاقیاش آگاه شده و سعی کرده آنرا آرامآرام و برای همیشه کنار بگذارد.
اما اینها مقدمهای بود برای روایتی که میخواستم برایتان تعریف کنم.
۲
همانطور که گفتم هتل در منطقهای دور از شهر قرار داشت. روی تپهای سرسبز که مشرف بود به درهای زیبا که امتدادش به شاخههای آلپ میرسید و پوشیده از برف و مه بود. در ساعتهای استراحت میشد توی این تپه و منطقههای اطراف آن پیادهروی کرد و چند روستا یا شهر کوچک هم روی تپههای مجاور قرار داشت. یک شب که فرانک را دیدم تعریف کرد که از نقاشی که در شهر کوچک واقع در تپهی مجاور زندگی میکند یک تابلوی نقاشی خریده است.
گفت قبل از اینکه به ایتالیا برای شرکت در این کنفرانس بیاید قصد داشته که یک تابلوی نقاشی خریداری کند. میدانسته که با توجه به نزدیکی نسبی محل کنفرانس به مراکز فرهنگی بزرگ ایتالیا (مثل فلورانس) احتمال اینکه بتوان آثار هنری با قیمت مناسب پیدا کرد زیاد است. در عین حال او میدانسته که استودیوها و فروشگاههایی که در این نواحی شهری اصلی قرار داشته باشند احتمالا توریستمحور هستند و طبعا متمایل به گرانتر فروشی. در ضمن به نظر او نقاشهایی که با هدف نزدیکتر بودن به مراکز هنری از سراسر اروپا به این منطقه میآیند احتمالا محل زندگیشان را داخل شهرهای بزرگ انتخاب نمیکنند، چون این کار برایشان هزینهی زیادی خواهد داشت. در عوض شهرهای کوچک یا روستاهایی که به این مراکز فرهنگی نزدیک باشد محل مناسبتری برای اقامت آنها خواهد بود. به این ترتیب آنها بدون اینکه هزینهی زیادی برای زندگی و اقامت بپردازند به مراکز هنری بزرگ نزدیک هستند. خلاصه اینکه فرانک حدس زده بود در شهری کوچکی که در تپهی مجاور قرار داشت احتمالا چندین نقاش زندگی میکنند.
با این تصور یک روز تعطیل (کنفرانس هر روز برقرار بود اما کشور چند روز در تعطیلات رسمی بود) فرانک به شهر مذکور میرود و چرخی در آن میزند. متوجه سه تا مغازه یا استودیوی نقاشی میشود که آثاری را برای فروش به عرض گذاشته بودند. دو تا از مغازهها باز بودند و سومی تعطیل. فرانک حدس میزند که اگر نقاش مذکور در سفر نباشد احتمالا از همه موفقتر است چرا که از امکان بهرهمند شدن از روزهای تعطیل برخوردار است. این نشان میدهد که شناخته شده است و نیازی نمیبیند حتما با حضور بیشتر در مغازه خود یا آثارش را به مشتریها معرفی کند. در ضمن فرانک از یکی از آثاری که در مغازه قرار داشت خودشش آمده بود و به قولی چشمش را گرفته بود.
فرانک به شمارهای که پشت شیشهی استودیو قرار داشته زنگ میزند و از قضا نقاش در خانهاش در همان نزدیکیها بوده و بعد از خوش و بشی کوتاه و آگاه شدن نقاش از قصد فرانک در محل حاضر میشود و مغازهاش را باز میکند. فرانک متوجه میشود که تابلویی که چشماش را گرفته (اسمش را بگذاریم تابلوی الف) از بودجهای که برای خرید تابلو در نظر گرفته گرانتر است. از طرفی دوست نداشته با نقاش بر سر اثرش چانه بزند و یکی به دو کند. اینجاست که به جای چانه زدن دست به یک تاکتیک ویژه میزند:
فرانک تابلوی الف را نشان میدهد و میگوید:
من خیلی از این تابلو خوشم آمده اما متاسفانه بودجهی من برای خرید آن کافی نیست.
بعد به تابلوی دیگری (اسمش را بگذاریم تابلوی ب) که قیمتی حدود نصف قیمت تابلوی الف دارد اشاره میکند و میگوید:
اگر چه این تابلوی مطلوب من نیست اما به بودجهی من میخورد. پس من این را میخرم.
فرانک روانشناسی نقاش را میشناسد. از نظر او نقاش در درجهی اول یک هنرمند است تا فروشنده. او دوست دارد مشتریهایش تابلویی را که دوست دارند از او بخرند حتی به بهایی کمتر، چرا که این کار حس رضایت خاطر بیشتری به او میدهد. پول در درجهی دوم اهمیت قرار دارد. اینجاست که همانطور که فرانک پیشبینی کرده بود نقاش میگوید:
نه نمیشود. تو باید همان تابلوی الف را برداری، اشکالی ندارد، قیمت آنرا به اندازهی تابلوی ب پایین میآورم.
در نتیجه فرانک همانطور که برنامهریزی کرده بود موفق میشود تابلوی الف را به قیمت تابلوی ب بخرد بدون آنکه وادار شده باشد با نقاش سر قیمت چانه بزند.
۳
از آن موقع تا به حال به این واقعه فکر میکنم. آیا فرانک کار غیراخلاقیای انجام داده است؟ قضاوت دربارهی ارزش اخلاقی کار فرانک به چارچوب اخلاقی شما مربوط میشود. فرانک بلوف زده اما کلاهبرداری نکرده و دروغ آشکاری هم نگفته (شاید بشود استدلال کرد که او با بلوفی که در مورد تابلوی ب زده دروغ گفته است. اما فرض کنید او بلوف نزده باشد. فرض کنید چنانچه نقاش رضایت نمیداد فرانک همان تابلوی ب را به همان قیمتی که بود میخرید). پس چطور میتوان او را متهم به ارتکاب کار غیراخلاقی کرد؟
آنچه در این داستان من را اذیت میکند استفادهی ابزاری فرانک از نقاش و در واقع جهانبینی نقاش به عنوان یک هنرمند است. فرانک در نقش یک علاقهمند به نقاشی ظاهر شده و کسی که حاضر نیست برای خرید تابلوی مورد علاقهاش چانه بزند. شاید اگر او در نقش دیگری ظاهر میشد و مثلا بر سر قیمت تابلوی الف وارد فرایند چانهزنی میشد نقاش هم همین نقش را میگرفت و او هم سعی میکرد چانه بزند. اگر چه احتمالا این نقشی نبود که نقاش دوست داشت بازی کند اما در آن صورت نمیشد فرانک را به فریب دادن نقاش متهم کرد. فرانک اما از در دیگری وارد میشود. او در واقع قصد چانهزنی دارد، اما به نقاش دربارهی قصدش دروغ میگوید. فرانک وانمود میکند علاقهای به چانهزدن بر سر آثار هنری که ارزش آنها فرامادی است ندارد و نقاش او را باور میکند. در یک چارچوب اخلاقی سختگیرانه فرانک به قصد سودجویی انسان دیگری را فریب داده است و در نتیجه مرتکب فعلی غیر اخلاقی شده است.
اما میتوان به این کار سهلگیرانه تر هم نگاه کرد. آنها وارد فرایند معامله شدهاند و معامله هم مثل هر فرایند تعاملی رسمی یا غیررسمی دیگری حاوی مولفههایی از جنس بازیهای روانشناسیک است. دو طرف به نوبهی خود و به شیوهی خود کارتهای خود را بازی میکنند بدون آنکه نیت کلاهبرداری داشته باشند یا فعلی غیرقانونی مرتکب شوند. نقاش دوست دارد تابلویش را به کسی بفروشد که آنرا دوست دارد و علاقه ندارد بر سر آثارش چانه بزند و ترجیح میدهد مشتریهایش در قامت فرانک ظاهرا شوند. فرانک این را میداند و آنچه نقاش میخواهد به او میدهد. نقاش این را میفهمد و به فرانک پاداش میدهد: تابلوی مورد نظر فرانک را به بهایی ارزان به او میفروشد. هر دو میدانند چه اتفاقی رخ داده است. هر دو از آنچه رخ داده و از آنچه گرفتهاند و دادهاند راضی هستند. کار غیراخلاقیای انجام نشده است.
با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آنرا از طریق اشتراک در خوراک آن پیگیری کنید. استفاده از مطالب و عکسهای منتشر شده در وبلاگها و فوتوبلاگهای من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است. در ضمن جهت گفتگو و تبادل نظر، شما را به حضور و مشارکت در گوگلپلاس دعوت میکنم.