(۱) این کار آقای شاهین نجفی را دیدم و گوش دادم و برای اینکه مطمئن شوم چیز مهمی از قلم نیفتاده متناش را هم با یک گوگل ساده پیدا کردم و خواندم. کاری نیست که چیزی جز اجبار حاصل از کنجکاوی مرا به حتی یکبار شنیدناش وادار کند، اما انتظار داشتم خیلی تندتر از اینها باشد و کنایه و توهین به مقدسات در آن به وفور یافت شود که اینطور نبود. خوب البته نظرها فرق میکند و میتوانم تصور کنم که حرفهایی در همین سطح هم میتواند خیلی از دوستان مومن را برنجاند که ظاهرا هم رنجانده است. اما به همین دوستان مومن میتوان این نکته را هم گفت که اگر ما عادتها و مقدسات «موسی وار» را داریم، صداقتها و درد و دلهای «شبانوار» را هم داریم و نباید تنها مجرای درد و دل کردن با سمبلهای دین را به کانالهای رسمی آشنای خودتان محدود کنید و هر چه خارج از آن شد را کفر تلقی کنید. یک ذره تحمل و مدارا و داشتن وسعت نظر جای دوری نمیرود، از من گفتن!
(۲) من علاقهای به سبک هنری آقای نجفی ندارم و کارهای ایشان را هم به جز یکی دو مورد استثنایی دنبال نکردهام و هیچ کدام از کارهایشان را هم توی مجموعه موسیقاییام ندارم. از طرف دیگر، ضمن احترام و اعتقاد به مفهوم نسبی «آزادی بیان»، معتقد نیستم که به هر حرفی که «بیان» شود باید به عنوان یک «نظر» احترام گذاشت. خیر. بعضی نظرها هستند که نه تنها قابل احترام نیستند بلکه گوینده آنها هم ممکن است به حق در معرض بازخواست عرفی یا قانونی قرار گیرد. حالا اینکه مصداقهای چنین محدودیتهایی در آزادی بیان چه هست یا باید باشد بحث حقوقدانهاست، اما هر جامعهای با توجه به مناسبتهای خاص حاکم بر آن محدودیتهای خاص خود را به «آزادی بیان» شهروندانش تحمیل میکند. این دو نکته را نوشتم که واضح باشد به خاطر «طرفداری از سبک هنری آقای شاهین نجفی» یا «اعتقاد به آزادی بیان بدون مرز» نیست که بند یک را نوشتم.
(۳) یادم هست توی یکی از شبکههای اجتماعی لینکهای همخوان شده توسط دوستی را میدیدم که گاه و بیگاه مطلب طنزی را با اشاره به نام یکی از ائمه شیعیان نقل میکرد. تا جایی که میدانم این دوست من آدم مذهبیای نبود ولی آدم خورده شیشه داری هم نبود و احساس کردم این لینکها را همخوان میکند چون واقعا به نظرش خندهدار آمدهاند. برایش به صورت خصوصی پیام فرستادم که اینکه شما مذهبی نیستید به جای خود محترم، اما این طور هزل و مسخره کردن «شخصیتها» یا «مفاهیمی» که برای میلیونها نفر پشتوانه امید هستند کاری نیست که در شان شما باشد. پاسخی نداد، اما من حرفم را زده بودم.
(۴) اولین باری که به حرم امام رضا رفتم (غیر از دوران خردسالی) را هیچ وقت فراموش نمیکنم. منظورم کل فرایند حرکت به سمت ضریح و عبور از رواقها یا صحنهای مختلف نیست (که واقعا هم قبل از رسیدن به ضریح مدتی در آنها گشتم و مفتون معماری آنها شدم)، بلکه منظورم دقیقا آن لحظهای است که میخواستم وارد روضه منوره شوم. صحنهای که پیش رویم دیدم با انتظارات من متفاوت بود و مرا بهتزده کرد. فضا مملو از جمعیت فشرده شده بود که در سکوتی نسبی موجوار در هم تنیده بودند و در تلاش بودند که به ضریح برسند. چهرهها، لباسها، دستها متعلق به مردمانی بود که در شهر من زندگی نمیکردند. حضور فقر آنچنان پررنگ بود که بیننده تهرانیای را که من بودم منکوب کرد. شنیده بودم خیلی از زائران حرم امام رضا «با پای پیاده» از روستاها یا شهرهای خود به اینجا میآیند اما آنچه میدیدم فقری ورای تصور من را نشان میداد. برای دقایقی طولانی همانجا ایستادم تا بتوانم میزان امید مظلومانهای را که در آن گونهها و دستهای ملتمسی که میخواستند به ضریح برسند وجود داشت درک کنم. ضریحی که به مثابه روزنهای از نور که قرار بود به زمینه تاریک فقرشان بتابد در میان پژمردگی صورتها و لباسهایشان میدرخشید.
(۵) فقط در آن لحظه بود که معنای واقعی این جمله را که عزیزی فرزانه روزی به من گفته بود دریافتم: «هیچکس نمیتواند ادعا کند تودههای مردم را دوست دارد، بدون آنکه امام رضا را دوست داشته باشد». آن موقع که این حرف را گفته بود، گذاشته بودمش به حساب پیشینههای سنتی و مذهبی گویندهاش. اما در آن لحظه شهود، جلوه دیگری از عمق حقیقتی که در آن جمله وجود داشت بر من آشکار شد. نمیتوانم مدعی دوست داشتن صاحبان این دستهای محروم، این چهرههای خشک شده از آفتاب و فقر و این دلهای سادهدل معصوم باشم و به شاید مهمترین و آخرین دستاویزشان برای زیستی معنادار در این دنیا بیاعتنایی کنم، چه رسد که به آن بیاحترامی کنم!
(۶) روزگاری نه چندان دور که آتش چپهای استالینیستی در ایران هنوز داغ بود، در یکی از نقاط محروم ایران شیخی به منبر میرود و خطاب به عوام شنونده میگوید: مردم میدونین کمونیستها چی میگن؟ به زبان روسی «کمون» یعنی خدا و در واقع اینا میگن «خدا نیست»!
کار ندارم این ماجرا خاطره است یا لطیفه، اما حاوی نکته جالبی است. به نظر شما فردی که دوستار تودههای مردم ساکن در یک منطقه بسیار محروم و دور افتاده است، چطور میتواند عشق واقعیاش را به آنها نشان دهد؟ (۱) برود و پرچم «خدا نیست» دستش بگیرد؟ یا اینکه (۲) به آنها یاد دهد قبل از غذا دستهایشان را با صابون بشویند؟ ظاهرا خیلی از «رفقا» روش اول را انتخاب کرده بودند، چون هم هیجاناش بیشتر بود و هم «روشنفکرپسندتر» و «حزبپسندتر» بود.
با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آنرا از طریق اشتراک در خوراک آن پیگیری کنید. استفاده از مطالب و عکسهای منتشر شده در وبلاگها و فوتوبلاگهای من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است.