من جوان هستم و عمرم به سختی به سالهای قبل از انقلاب قد میدهد. اما همیشه نام «حزب توده ایران» را همراه با لعن و نفرین شنیدهام. از طرفی میدانم که همین «حزب توده ایران» روزگاری به عنوان یک نهاد پیشرو مورد توجه بخش قابل توجهی از روشنفکران ایران بوده است. همیشه از خود میپرسیدم رمز این دوگانگی حزب توده چیست که از یکسو مورد توجه و استقبال جمعیت قابل توجهی از انسانهای شریف و دلسوز قرار گرفت و از سوی دیگر توسط اغلب کسانی که فضای آن روزگار را تنفس کرده بودند محکوم و طرد شد؟
جان کلام را آقای «شاهرخ مسکوب» در «کتاب مرتضی کیوان» گفتهاند. اینقدر این نوشته کامل و صادقانه و شفاف است که آنرا عینا در اینجا میآورم (به جز حذف چند پاراگراف جهت اختصار):
توجه: تاکیدها از من است.
در آن سالها حزب توده کشتگاه آرزوهای بسیاری از زحمتکشان و روشنفکران سرزمین بلادیدهٔ ما بود که از بیداد اجتماعی به جان آمده بودند و به جان میکوشیدند تا چرخ را بر هم زنند و عالمی و آدمی دیگر بسازند. در ایرانی که فقر و جهل و ستم در آن جولان میداد و با مردمی آرزومند آزادی و بهتری، تودهای بودن به معنای مبارزه با ناکامیهای اجتماعی بود و در افتادن با ستمکاران و در جبهه کار و آفرینش جای گرفتن!
از همه اینها گذشته عضویت در حزب توده به منزلهٔ پیوستن، همفکری و همراهی با «احزاب برادر» بود. از این راه ما در جنبشی پیشرو و همگانی، یعنی نهضت چپ جهانی جای میگرفتیم. و برای ما، مردمی ناتوان و نامراد، همراهی با چنین یارانی، تنها مایهٔ اطمینان خاطر به درستی راهی که میرفتیم نبود، بلکه همچنین هویت تازه و خودخواستهای بود که ستمدیدگان را قویدست و محکومان را از حاکمان خود نیرومندتر میکرد. برای همین در نظر ما «انترناسیونالیسم» منافاتی با «ناسیونالیسم» نداشت که هیچ، پشتیبان نیروبخش آن نیز بود. از برکت وجود چنین همبستگی بزرگی ملال ابتذال روزمره را از سر میگذراندیم و همدرد دلاوران جنگهای داخلی اسپانیا زندگی خود را زنده میکردیم. رفیق و همراه «الوار و آراگن، پابلو نرودا و گارسیا لورکا» و مانند «تورز» فرزند خلق بودیم…
و برای آزاد زیستن میپنداشتیم که مارکسیسم (آن هم آن خام و خشنی که ما شناخته بودیم) تنها راه و روش «علمی» و کارساز و دوای دردهای اجتماعی است. اعتقاد به یک نظام «عقلی» مستبد و خلاف عقل، که همه حالها و جنبههای غیرعقلانی، عاطفی، غریزی، وجودی و ناشناختهٔ انسان را نادیده میگرفت و در عوض امیدی استوار به رستاخیزی اینجهانی و رسیدن به بهشتی زمینی را نوید میداد، به صورت درمان دردهای اجتماعی و مرهم زخمهای روانی ما درآمده بود.
…
و ما از آزادی تصوری ویژه خود داشتیم و «آزادی» برآمده از ایدئولوژی در کشورهای سوسیالیستی را نمیشناختیم. هنوز کمتر کسی از درون آن بهشت زمینی خبر داشت و ما باور نداشتیم که دستگاه رهبری و به دنبال آن سیاست حزب، وابسته به دیگران است و «دیگران» تنها سنگ خود را به سینه میزنند و به نام «انترناسیونالیسم» ، ناسیونالیسم خود را باد میکنند. از این دست هر چه میشنیدیم، همه را تبلیغ دشمن میدانستیم؛ درحقیقت چنان بود که گویی نمیشنیدیم. سیر پیچیده تحول اجتماعی را در روند «مبارزهٔ طبقاتی» ساده کرده بودیم و گمان داشتیم که راز و رمز پیشبرد تاریخ را یافتهایم… در حقیقت اسیر همان خطای سادهلوحانه در امر سیاست بودیم که نقش ایمان و فداکاری را دست بالا و نقش واقعیت و شعور را دست کم میگیرد!
البته در آن نخستین سالهای «آزادی» پس از استبداد رضاشاهی، جوانهایی بدون هیچ تجربه اجتماعی، به سائقهٔ «آگاهی» به نهضت چپ نمیپیوستند، بشر دوستی و میهنپرستی و درد عدالت بود که بیشتر ما را به حزب توده میراند، نه دانش یا تجربه سیاسی! اختناق را پس از اختناق –رفتن رضاشاه- شناختیم، اشغال ایران را میدیدیم، سرود مستانهٔ قدرتمندان را میشنیدیم، در فقر و جهل و ظلم غوطه میخوردیم و میخواستیم این بساط بیداد را هر چه زودتر واژگون کنیم. ما برای این تودهای شده بودیم و خودمان را به آب و آتش میزدیم. نمیدانستیم و در آن سالها بسیاری از روشنفکران ایران و جهان (به علتهایی فراتر از حد این گفتار) گرفتاری نهضتهای چپ را، در چنبره استالینیسم نمیدانستند و عاقبت آنرا نمیدیدند. سالهای بعد که حقیقت تلخ و نادلپذیر برملا شد، کسانی از سر خشم و دلسوزی میگفتند اینان گول خوردند، با جوانی و عمرشان بازی کردند و غیره و غیره … و این را طوری میگفتند که گویی فدای سادهلوحی خود شدند. در حقیقت شکست یکی از بزرگترین و دردناکترین تجربههای اجتماعی-فرهنگی صدسالِ اخیر انسان، در اروپا و آسیا (و نیز ایران) را، تنها به یک «اشتباه» فروکاستن و گذشت و فداکاری گروه عظیم هواداران آن را ناشی از فریب و سادگی دانستن، خود سادهلوحی بزرگی است در فهم و شناخت تاریخ این عصر.
در وطنی بیپناه و اجتماعی دشمنخو، حزب پناهگاه و خانواده، یار و یاور ما بود و به پشت گرمی او به گفته مولانا «ترک گله کرده، دل یکدله»، به راه خود میرفتیم، در افق بیکرانهٔ پندارهایمان، همهٔ راههای جهان در چشمانداز ما گشوده مینمود و رهسپار هدفی انسانی و شریف، هیچ دمی از عمر بیهوده نمیگذشت. تا روزی که دیدم که «کشتگاهم خشک ماند و یکسره تدبیرها- گشت بیسود و ثمر».