همهی دوستان نزدیک و دور ما را رنجاندید، طرد کردید، تبعید کردید، فرسودید، دستگیر کردید، زخمی و ناکار کردید. هر روز باید خبر تلخ جدیدی بخوانیم چرا که شما همهی ما را دشمن خود میدانید.
تا کی میخواهید ادامه دهید؟ به جان ما افتادهاید. دردهای تاریخیمان کم بود شما دیگر چه بودید که به جان این سرزمین افتادید؟ این مردم چه گناهی کردهاند که باید تاوانهای دنیوی و اخروی را همزمان بدهند. چه درد لاعلاجی هستید آخر شما؟ آدم میماند حیران.
خدا را که میدانم باور ندارید. به انسان هم که اعتقادی ندارید. اهل دانش و علم هم نیستید که قسمتان بدهم به رازهای جهان. آزاده هم نیستید که بخواهم دست به دامن شرافت و آزادگیتان شوم. رحم و مروت هم ندارید که بخواهم ازتان خواهش کنم دلتان به رحم بیاید. چه هستید شما؟ چه طاعونی هستید؟
هر که اهل فکر و قلم و شرافت باشد را دشمن میدانید. به شما حق میدهم. به شما حق میدهم هر آنکه ذرهای شرف داشته باشد و فرق «انسانِ فرهنگی» و «حیوانِ زیستی» را در گفتار و رفتار و پندارش نشان دهد دشمن خود بپندارید. واقعا هم اینها دشمن شما هستند.
از شما نمیخواهم که علی معظمی و دیگر روزنامهنگاران و فعالان اجتماعی یا سیاسی اسیر را آزاد کنید. از شما هیچ انتظاری ندارم. فقط یک آرزو دارم و آن این است که شرتان برای همیشه از سر این مردم مظلوم کم شود و من بتوانم آن روز را با چشمهای خودم ببینم.
به امید آن روز.
.
بامدادی | نجواها | یکعکاس | [silent-clicks] |
استفاده از مطالب و عکسهای منتشر شده در وبلاگها و فوتوبلاگهای من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است. |