قسمتهایی از نوشتهی اخیر مانیب که در ارتباط با بحثی که قبلا در گوگلپلاس در گرفته بود نوشته است. اما در کنار آن،دوست دارم آن را مانیفستگونهای از شیوهی وبلاگنویسی یا گفتگو کردن مورد علاقهام ببینم.
نام مستعار «مانی ب» را از معکوسخوانی کلمه «بینام» ساختهام. یعنی تا وقتی که لازم باشد/ نیرو، حوصله و میل نوشتن داشته باشم، چیزهایی را که به نظرم بایستی گفته شوند، آنطور که دلم میخواهد و درست میدانم، و به سبکی که خوشم میآید مینویسم، و روزی که به نظرم لزومی برای نوشتن نیست، و دیگر نیرو، حوصله و میل به نوشتن به اندازه کافی موجود نباشد، از این کار دست میکشم. آنوقت دیگر چیزی که «میماند» مطالب مندرج در این وبلاگ است، و شما که نمیدانم چه کسی هستید، چطور فکر و زندگی میکنید، با چه مسائل، مشکلات، رنجهایی دست به گریبان هستید، خوشیها و ناخوشیها آرزوهای شما کدام است. این وسط مانیب، نام اختراعی من مثل بخار به جامانده روی شیشه پنجره، خودبخود محو میشود.
مستعارنویسی همیشه بوده است، اما امروز به پدیدهای معمولی تبدیل شده است. تکنولوژی جدید مستعارنویسی را ممکن ساخته است و آن را مجاز میداند.
…
تنها تعهدی که من در این وبلاگنویسی حس میکنم، پایبندی به معیارهایی است که عقلا و وجدانا آنها را درست میپندارم. من در این ۴دیواری نه دنبال جمعکردن آدم هستم، نه میخواهم چیزی به کسی بفروشم (اصولا چیزی برای فروش ندارم)، نه اصرار دارم کسی این یا آن ادعا را باور کند، یا نکند. نه از کسی طلبکارم و نه به کسی بدهکار. و فکر میکنم بیحسابی شرط اولیه تعامل سالم است.
شاید پیشترها یکبار هشدار دادهام که خودم را با آدمهایی طرف میبینم که در انتخابهای خود از عقل، شعور و قوت تمیز خود پیروی میکنند و با شک و تردیدی لازم موضوعات را مستقلا میسنجند. برای من شخصا هیچچیز ترسناکتر از این نیست که کسی ادعایی را به صرف اینکه من آن را مطرح کردهام صحیح بپندارد یا بپذیرد. این یک مسئولیت بزرگی است که من توانایی و قابلیت حمل آن را ندارم. من اگر یک چنین مسئولیتی را حس کنم، قادر به نوشتن نیستم، و نمینویسم. همینطور، خودم را دور، بسیار دور از موقعیتی میبینم که بخواهم به دیگری راه درست را نشان بدهم. من تنها راهی را که میشناسم، راهی است که خودم رفتهام و آن هم طوری که پیداست آخرش به نظر نمیرسد خوش باشد. به عبارتی دیگر خودم در هزارویک مسئله گیرکردهام. با تضادهایی مواجهام که گاهی اوقات فقط قرص میتواند مرا از جرخورن حفظ کند. همین امروز، گاهی که به پستهای آرشیو نگاه میکنم، شاهد سهلانگاریها، تندرویهای نابجا و خطاهای ریزودرشت در نحوه برخورد با این یا آن موضوع/ با این یا آن فرد/ با این یا آن رفتار هستم. با چنین اوضاعی آدم باید خیلی نادان یا دیوانه باشد که از دیگران اعتماد بطلبد، و چنین مسئولیت سنگینی را آزادانه بپذیرد.
علت انزجار من از اشخاصی که با خواندن چندکتاب وجودشان به نور حقیقت روشن شده است، به کمک انبوه سفلهگان بیفکر زیردستمنش از نردبان ترقی در آن مملکتی که هیچ چیزش سرجای خود نیست بالا رفتهاند و کمر به هدایت و رهبری «مردم» بستهاند، همین است.
نه. به محض اینکه موضوعی به نظر مخاطب «درست» رسید، مسئولیت و عواقب این انتخاب به عهده خود اوست، و در صورتی که نوشتهای در این وبلاگ او را خدای ناکرده به سمت فاجعه هدایت کند(!)، این را من به حساب سهلانگاری و فقدان تردید سالم و کافی نزد او میگذارم. [یکی از خوانندگان این وبلاگ مدتها پیش ایمیلی برای من نوشته بود به این مضمون که «مانی ب، من از شما بیزارم و اعصابم از نوشتههای شما خرد میشود، و در عین حال نمیتوانم از سرزدن به ۴دیواری بگذرم»! تعامل با یک چنین فردی برای من ایدآل است. این آدم چیزها را زیر ذرهبین میگذارد، و کسی نمیتواند او را به سادگی سیاه کند!] بی اینکه این حرف به معنی ساقط شدن وظیفه پاسخگویی به انتقادات باشد. کما اینکه همین پست، نوعی پاسخگویی است.
…
… یک دلتنگی قدیمی در من جان گرفت: ایجاد صفحهای که بتوانم عدهای آدم تکافتاده اما مستقل و بیاعتنا به سلیقه، داوری و نظرات حاکم در عرصه هنری را دور هم جمع کنم. عدهای که از لفظ «من» استفاده میکنند ولی خودخواه نیستند. آدمهایی که همعرض هم باشند، نه بالا و پایین همدیگر. عدهای سگ ولگرد خیابانی. بیقلاده. و آماده برای گازگرفتن مزخرفاتی که به ضرب تبلیغ و ذائقه عامیانه، و تأییدات و تکذیبات «مراجع» و زرنگهای صاحب نام که از چهارپایهها بالا رفتهاند. یک فضای تعامل آزاد، در درجه اول بین/ و برای آدمهای حاشیهای، و در درجه دوم برای مخاطب فرضی.