آشنایی با مدل خودشناسی و ارتباطی پنجره‌ی جوهاری

مدل پنجره‌ی جوهاری (Johari Window) یا جوهری یکی از ساده‌ترین و در عین حال روشن‌گرانه‌ترین مدل‌هایی است که تا به حال با آن آشنا شده‌ام. اسم مدل از ترکیب نام دو روان‌شناس (جوزف لوفت و هاری اینگهام) مبدع آن تشکیل شده ولی تقارن ظاهری جالبی با واژه‌ی «جوهر» یا «گوهر» (ماده یا اصل تشکیل دهنده‌ی چیزی) پیدا کرده است.

مدل جوهری درباره‌ی شخصیت، خودشناسی و ارتباط با دیگران است. این مدل شخصیت فرد را به چهار ناحیه تقسیم می‌کند:

  1. ناحیه‌ی خود عمومی (Arena): ناحیه‌ای از شخصیت من که برای خودم و دیگران شناخته شده است.  (شخصیت آشکار)
    مثلا من می‌توانم فارسی و انگلیسی صحبت کنم. این را هم خودم می‌دانم و هم اطرافیانم.
  2. ناحیه‌ی خود کور (Blind Spot): ناحیه‌ای از شخصیت من که برای دیگران شناخته شده است اما خودم نسبت به آن ناآگاه هستم.  (شخصیت کور)
    مثلا فرض کنید من موقع صحبت کردن تکیه‌ی کلام خاصی دارم و بدون این‌که بدانم مدام اصطلاح خاصی را تکرار می‌کنم. این نکته را دیگران می‌دانند اما خودم نمی‌دانم. ناآگاهی خودم در این باره را می‌توانم با سوال کردن از اطرفیانم و گرفتن فیدبک از آن‌ها برطرف کنم.
  3. ناحیه‌ی خود خصوصی (Facade): ناحیه‌ای از شخصیت من که برای دیگران ناشناخته است اما خودم نسبت به آن آگاهی دارم.  (شخصیت پنهان)
    مثلا فرض کنید من علاقه‌ی خاصی به خوردن غذاهای ژاپنی داشته باشم اما به دلایل مختلف اطرافیانم (همکار/دوست/خانواده/…) از این موضوع بی‌اطلاع باشند. ناآگاهی دیگران درباره‌ی خودم را می‌توانم با صحبت کردن با آن‌ها و ارائه‌ی فیدبک درباره‌ی خودم برطرف کنم.
  4. ناحیه‌ی خود ناشناخته (Unknown): ناحیه‌ای از شخصیت من که برای خودم و اطرافیانم ناشناخته است. (شخصیت ناشناخته)
    سایر عواملی که شخصیت من را شکل می‌دهند و خودم و دیگران نسبت به‌ آن‌ها ناآگاه هستیم.

ناحیه‌های چهارگانه‌ی فوق پنجره‌ی جوهری (Johari Window) را شکل می‌دهند (برای مشاهده‌ی فایل با کیفیت بالا روی آن‌ کلیک کنید):

برای گسترش ناحیه‌ی خودعمومی که نقش بسیار مهمی را در موفقیت فرد در گروه (کار/خانواده/تحصیل/…) بازی می‌کند می‌توان از روش‌های زیر استفاده کرد:

  • برای کاستن ناحیه‌ی خودکور از دیگران فیدبک بگیرید.
  • برای کاستن ناحیه‌ی خودخصوصی به دیگران درباره‌ی خود فیدبک بدهید.

یا به عبارت دیگر ناحیه‌ی خودعمومی (Arena) را می‌توان طبق مدل زیر توسعه داد (برای مشاهده‌ی فایل با کیفیت بالا روی آن‌ کلیک کنید):

دریافت نمودارهای فوق به صورت پی‌دی‌اف (Johari Window Model – Farsi/English in PDF)

.


بامدادی نجواها یک‌عکاس [silent-clicks]
استفاده از مطالب و عکس‌های منتشر شده در وبلاگ‌ها و فوتوبلاگ‌های من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است.

سوژه‌ی بزرگ

art_blueeyes

یک‌بار دیگر ساعتش را نگاه کرد. فقط دو دقیقه مانده بود.

ابرها شکل همیشگی‌شان، طرح‌های مبهمی که پیوسته تکرار می‌شوند را نداشتند. به نظرش می‌آمد طرح ناآشنایی شده بودند که گرچه مثل همیشه امکان نداشت بتوان برایش همتایی پیدا کرد، اما در قالب و فرمی باورنکردنی شکل گرفته بودند.

ذهن‌اش آن‌قدر سریع و شفاف شده بود که می‌توانست همه‌ی لحظه‌هایی را که در زندگی‌اش سپری کرده بود به سرعت مرور کند. می‌توانست چشم‌هایش را ببندد و آفتاب را که به آرامی می‌درخشید حس کند. خوشحال بود که آفتاب هم‌چون شاهدی حضور داشت؛ در لحظه‌ای که به سرعت نزدیک می‌شد.

دریا به قدری آرام بود که غیرممکن بود بتواند بداند چگونه دو دقیقه‌ی دیگر جان‌اش را خواهد گرفت. فقط می‌دانست دو دقیقه‌ی دیگر فرا خواهد رسید. همان‌طور که چشم‌هایش را بسته بود، صدای نوازش‌گر برخورد آرام موج‌ها با ماسه‌های مرجانی ساحل را می‌شنید. این نمی‌توانست لحظه‌ی مرگ باشد. راستی چگونه می‌بود؟ آرام و سرد و بی‌خیال؟ یا تند و گرم و پرشور؟

به خود گفت مرگ هرگز تجربه نشده است. چرا که تجربه‌ای که تکرارپذیر نباشد، تجربه نیست. بعد دوباره به خود گفت چون مرگ تجربه نشده است، هیچ قانون تجربی هم در مورد آن یافت نشده است و نخواهد شد. و بعد نتیجه گرفت به همین دلیل است که این لحظه‌های قبل از مرگ به نظرش عجیب می‌آمدند. چرا که در هاله‌ای از ناشناختگی مطلقِ باشکوه فرو رفته بودند.

دلش می خواست در این دو دقیقه‌ی باقی‌مانده از زندگی‌اش به هیچ چیز فکر نکند. نمی‌خواست به مرگ اجازه دهد در این لحظه‌های آخر چیزی مهم مانند اندیشیدن را از او بگیرد. اندیشیدن را خودش باید از خودش می‌گرفت. نباید به مرگ اجازه می‌داد که این‌قدر گستاخ باشد که اندیشه‌اش را هم از او بگیرد.

به این فکرش خندید. چون تلاش آگاهانه‌اش برای نیندیشیدن خود به اندیشیدنی منجر شده بود. فکرش نمی‌توانست آرام باشد. بدون این‌که بخواهد جنب و جوش محیط اطراف در ذهنش رسوخ می‌کرد و انهدام جهان‌گستری که در شرف وقوع بود بر اضطرابش می‌افزود.

چرا این‌جا بود؟ کنار پهنه‌ی دریا؟ از خود می‌پرسید. آغوش دریا امنیت داشت. امنیتی که هرگز در خشکی یافت نشده بود. آرامشی به عمق ابدیت. زنجیره‌ی طولانی و شگرفی که به حیات او انجامیده بود، از همین‌جا آغاز شده بود. آغازی دریایی که احتمالا به میلیاردها سال پیش بر می‌گشت. حادثه‌ی حیات‌اش به خطی ممتد می‌مانست که ابتدایش کمرنگ و محو شده باشد و نتوان مرزهای آغازین‌اش را یافت. اما برای این خط طولانی و مهم که «او» بود پایان واضح و معینی رقم خورده بود. خط در یک نقطه‌ی موجز ساده متوقف می‌شد: دو دقیقه‌ی دیگر.

انگشت‌هایش می‌توانستند گرمای آب را حس کنند. همین‌طور گرمای آفتاب را. و وزش ملایم باد را که به گونه‌هایش می‌خورد. این جهان بود که توسط او احساس می‌شد. چه کسی می‌دانست که وقتی او، یعنی «سوژه‌ی بزرگ» پدیده‌های جهان را احساس نکند، آن‌ها وجود خواهند داشت یا نه. آیا این خورشید، این آسمان، این باد و این اقیانوس اگر توسط «او» احساس نشوند وجود خواهند داشت؟ از آن هم فراتر، بدون حضور «سوژه‌ی بزرگ» چه اهمیتی داشت که وجود داشته باشند یا نداشته باشند؟

مرگ نزدیک می‌شد و جهان می‌رفت که در سیاهی جاودان گم شود. کدام مرجع در جهان می‌توانست ادعا کند از او به پایان‌اش داناتر است؟