بهار بخوانیم

قبل از هر چیز اجازه بدین نوروز ۱۳۹۳ رو به همه‌ی شما دوستان عزیزی که به این‌جا سر می‌زنید تبریک بگم. قصدم این بود که این پست رو روز اول عید منتشر کنم که متاسفانه نشد. این مجموعه‌ی شعر در درجه‌ی اول انتخاب یکی از نزدیکانم هست که شعر فارسی بخشی از کلام روزمره‌‌اش هست به گونه‌ای که تقریبا در هر مناسبتی فی‌البداهه و بدون هیچ آمادگی قبلی شعری رو انتخاب می‌کنه و می‌خونه! ازش خواهش کردم که با مضمون بهار چند شعر انتخاب کنه و اون هم زحمت کشید و این‌کار رو کرد. به این مجموعه چند شعر دیگه هم اضافه کردم که اون‌ها هم محصول سلیقه‌ی یکی از دوستانم که مدرس ادبیات فارسیه هست. شعرها اغلب به صورت کامل هستند، اما در برخی موارد به تشخیص این دو عزیزی که اون‌ها رو انتخاب کردن، خلاصه‌ای از اون‌ها آورده شده. امیدوارم شما هم مثل من از خوندن اون‌ها لذت ببرید.

علاوه بر متن پست، شعرها رو می‌توانید به صورت پی‌دی‌اف (PDF) از این‌جا دریافت کنید.

بهار بخوانيم
گزيده‌اي از اشعار فارسي با مضمون بهار

ادامه نوشته »

شاملو زنده است

توی بالاترین لینک رو دیدم و ناگهان یادم افتاد. امروز سالروز مرگ شاملو است!

اجازه بدین یه چیزی رو از همین الان بگم. من توی مراسم عزاداری و ختم و این جور چیزا معمولا شرکت نمی‌کنم. اما در مورد شاملو اوضاع فرق می‌کرد. من به سمت بیمارستان ایران‌مهر کشیده شدم. چیزی نبود که بخوام در موردش فکر کنم یا تصمیم بگیرم.

هیچ وقت شور و همبستگی و نزدیکی که مردم در آن روز داشتند رو فراموش نمی‌کنم. آقای زرافشان روی یک وانت آبی رفته بود و با هیجان مخصوص خودش شعر «هرگز از مرگ نهراسیده ام…» رو فریاد می زد. مردم دسته دسته و آرام راه می رفتن و سرود «ای ایران…» می‌خوندن. هر سمتی رو که نگاه می‌کردی گوشه‌ای از جامعه روشنفکری ایران رو می‌دیدی. انگارمثل یک چتر بزرگ همه جور آدمی با افکار و اعتقادات مختلف رو کنار هم جمع کرده بود. این آقای شاملو…

روز عجیبی بود! جالب این بود که اصلا احساس نمی کردم که شاملو رفته. شاملویی که از وقتی پسر‌بچه‌ای بیش نبودم شعراش رو توی گوشم شنیده بودم و سالهای بعد هم چه دورانی که حس و شور سیاسی داشتم و چه در دورانی که سودای عشق به سرم بود با شعرهاش زندگی کرده بودم. واقعا هم شاملو خیلی به من نزدیک بود. اما این شخص شاملو نبود که به من نزدیک بود. شعرهاش بود! شاید به همین دلیل بود که آن روز تابستانی که توی خیابان شریعتی همراه با هزاران نفر دیگه از دوستاران شاملو راه می رفتم احساس فقدان نمی کردم. شاملویی که من می شناختم و باهاش مانوس بودم زنده بود. توی کتابخانه من، توی حافظه من و توی حافظه همه کسانی که اونقدر دوستشون داشتم که حاظر شده بودم براشون شاملو بخونم.

البته هستند کسانی توی این ممکلت (حضرات اسمشونو نبر) که از ترس حتی مرده امثال شاملو هم تنبونشون قهوه ای رنگ می‌شه. ما توی کشوری زندگی می کنیم که اگر کسی بخواهد صرفا قانونمند و مطابق با برنامه‌ریزی درسی مدارس و دانشگاه‌ حرکت کند ممکن است دکترای ادبیات بگیرد بدون اینکه حتی یکبار نام احمد شاملو یا فروغ فرخزاد به گوشش بخورد. باور نمی کنید؟ همین الان کتاب‌های درسی اول دبستان تا پیش‌دانشگاهی را بردارید و صفحه به صفحه ورق بزنید. آیا کلمه‌ای از احمد شاملو می بینید؟ آیا کلمه‌ای از فروغ فرخزاد می بینید؟ علت وحشت حضرات اسمشونو نبر از احمد شاملو چیست؟ پاسخ این سئوال را همه ما می‌دانیم. شعر شاملو مثل نفتی بود که توی لانه سوسک‌ها بریزند. موجود لجوج و خطرناکی بود که نواله ناگزیر را گردن کج نمی‌کرد.

شاملو هنوز هم برای من زنده است و فکر می‌کنم تا وقتی مردم این مملکت فارسی بفهمند زنده خواهد بود.

زنده باد‍!