پدر و مادری که عجله نکردند

آندرش تازه دو ساله‌اش شده بود که پدر و مادرش با هم عروسی کردند. آن‌ها چند سالی بود که سامبو بودند (زوجی که ازدواج نکرده‌اند اما با هم زندگی می‌کنند). عاشق هم بودند، اما این برای این‌که عروسی کنند کافی نبود. خیلی چیزها را باید می‌ساختند. باید کاری که هر دویشان دوست داشته باشند را پیدا می‌کردند، روابط اجتماعی مناسب هر دویشان را برقرار می‌کردند، محل زندگی‌شان را انتخاب می‌کردند و آماده می‌کردند و … تازه این‌ها به کنار، باید بعد از سال‌ها زندگی کردن در کنار هم می‌فهمیدند که نه تنها عاشق هم هستند بلکه عشق‌شان ماندگار است و دوست‌هایی هستند که می‌توانند همدیگر را حمایت کنند و با فراز و نشیب‌هایی زندگی کنار بیایند. همه‌ی این‌کارها را کردند و بعد که دیدند همه چیز عالی است تصمیم گرفتند این تجربه‌ی بزرگ را با آوردن یک فرزند تعمیق کنند. این طور بود که آندرش متولد شد و به جمع آن‌ها پیوست. اما آمدن آندرش حسابی سرشان را شلوغ کرد و تا به خودشان جنبیدند دیدند دو سال گذشته. به خودشان و زندگی‌شان نگاهی کردند و دیدند چقدر توی این مدت چند سال رشد کرده‌اند… چه مسیر طولانی‌ای را طی کرده‌اند… چه چیزهایی با هم ساخته‌اند… احساس غرور بهشان دست داد. خوشبخت بودند و این دیگر یک بشارت نبود، بلکه چیزی بود که با دست‌هایشان ساخته بودند و با قلب‌هایشان حسش می‌کردند. نقد بود و واقعی.

به خودشان گفتند حالا وقتش است که عروسی کنیم و دوستان‌مان را به جشن موفقیت‌مان دعوت کنیم. ما می‌دانیم که «می‌توانیم» و این را در عمل ثابت کرده‌ایم. این بود که عروسی کردند و آندرش همان‌طور که توی بغل بابا و مامانش جا خوش کرده بود توی مراسم عروسی‌شان شرکت کرد.

خیلی‌ها دوست دارند مزد کاری را که هنوز انجام نداده‌اند از قبل دریافت کنند. خیلی‌ها دوست دارند مزد مسئولیتی را که هنوز نمی‌دانند از عهده‌اش برخواهند آمد یا خیر را پیشاپیش دریافت کنند. بعد هم باید تا چند سال‌ تلاش کنند تا «شاید» بتوانند به خودشان و دیگران ثابت کنند «شایسته‌ی‌»‌‌ آن مزد بوده‌اند. اما البته واقعیت‌ زندگی (اسمش هست جبر آمار) این است که بخش قابل توجهی از آن‌ها موفق نمی‌شوند ثابت کنند شایسته‌ی «جشن زندگی مشترک» بوده‌اند. آن وقت است که خاطره‌ی آن جشن زودهنگام و آلبوم عکس‌های عروس خانم و آقا داماد با لبخندهایی که بیشتر نشان از ساده‌دلی و امیدی مبهم به آینده است تا ایمان به توانایی‌ها و داشته‌های مشترک، به کابوسی تبدیل می‌شود که هیچ‌کس دوست ندارد آن‌را بازخوانی کند.

پدر و مادر آندرش اما از این دسته نبودند. آن‌ها زندگی مشترکشان را بی‌های و هوی و بدون سر و صدا شروع کردند. سرهایشان پایین بود و دهان‌هایشان خاموش، اما دست‌هایشان کار می‌کرد و قلب‌هایشان می‌تپید. آن‌ها مطمئن شدند می‌توانند مسئولیت «با هم بودن» و «پدر بودن» و «مادر بودن» را انجام دهند و در این مسیر تا حد متقاعد کننده‌ای پیش رفتند و فقط آن‌وقت بود که به خودشان اجازه دادند موفقیت‌شان را «جشن بگیرند». شاید آن‌ها از آن دست آدم‌هایی که برای کار نکرده به خودشان پاداش می‌دهند و جلوی زمین و زمان و دوربین‌ها فخر می‌فروشند چندان دل خوشی نداشتند. شاید به همین دلیل سعی کردند زندگی‌ مشترک‌شان تجسم ایده‌‌شان باشد.


با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آن‌را از طریق اشتراک در خوراک آن پی‌گیری کنید. استفاده از مطالب و عکس‌های منتشر شده در وبلاگ‌ها و فوتوبلاگ‌های من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است. در ضمن جهت گفتگو و تبادل نظر، شما را به حضور و مشارکت در گوگل‌پلاس دعوت می‌کنم.

یک فرزند یا ده فرزند؟ در کدام حالت کنترل بیشتری دارید؟

روز پدر است و به همین خاطر بد نیست در مورد گفتگویی که چند روز پیش در چارچوب یک برنامه‌ی کاری-درسی با یک آقای اسکاتلندی داشتم برای‌تان بنویسم. سی و خورده‌ای سال داشت و آدم گرم و خوش‌مشربی بود و در چند موقعیت مختلف با هم راجع به موضوعات مختلف گپ زدیم. می‌گفت کاتولیک است و بین حرف‌هایش هم متوجه شدم که ۶ فرزند دارد که دو تایشان را به فرزندخواندگی پذیرفته بود (adopt). چون این موضوع (بچه‌دار شدن یا به فرزندخواندگی پذیرفتن) کلن برایم جالب و مهم است نظر و احساسش را پرسیدم. می‌خواستم بدانم چطور فکر می‌کند و دیدگاهش به عنوان کسی که چندین تجربه را به دست آورده چیست: تجربه‌ی بچه‌دار شدن، تجربه‌ چندین بچه داشتن، و تجربه‌ی به فرزندخواندگی پذیرفتن.

به من گفت ذره‌ای پشیمان نیست و حس خوبی هم دارد. گفت بیشتر پدر و مادرها فکر می‌کنند اگر یک یا دو بچه داشته باشند بهتر است، چون تصور می‌کنند در این صورت اوضاع تحت کنترل‌شان است و همه چیز را می‌توانند مدیریت کنند. در حالی که این یک توهم است. هیچ‌چیز رشد تحت کنترل پدر و مادر نیست. بچه‌ها فرایند رشد را خودشان طی می‌کنند و پدر و مادر فقط فکر می‌کنند که کنترل فرایند دستشان است. اما وقتی تعداد بچه‌هایشان زیاد می‌شود، از این توهم هم فاصله می‌گیرند. دیگر می‌دانند و به عین هم می‌بینند که چیزی تحت کنترل‌شان نیست. از این منظر واقع‌بین‌تر می‌شوند نسبت به زندگی و فرایند پیچیده‌ی رشد. تصور می‌کنم منظورش این بود که پدر و مادری که بیش از حد خود را مدیر رشد کودک می‌دانند ممکن است با این توهم مانع رشد خوب او شوند.

نظری ندارم. هنوز این تز را کاملا هضم نکرده‌ام. اما به نظرم دیدگاه جالبی بود. فرض کنیم پدر و مادری مشکل معیشتی نداشته باشند و مثلا بتوانند از یک تا ده بچه را از لحاظ مادی تامین کنند. فرقی هم نمی‌کند که بچه‌ی خودشان باشد یا به فرزندخواندگی بپذیرند. در این صورت در کدام حالت نگاه عمیق‌تر و واقع‌بینانه‌تری به زندگی و فرایند رشد فرزندان به دست می‌آورند؟ در حالتی که یک بچه دارند و همه چیز را تحت کنترل خود گرفته‌اند (یا فکر می‌کنند تحت کنترل خود دارند) یا در حالتی که ۱۰ بچه دارند؟


با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آن‌را از طریق اشتراک در خوراک آن پی‌گیری کنید. استفاده از مطالب و عکس‌های منتشر شده در وبلاگ‌ها و فوتوبلاگ‌های من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است.