در مورد جایزهی صلح نوبل امسال.
با تقدیم نهایت احترام به مبارزان راستین صلح و حقوق انسانی که البته شایستگیشان را از جایزهی صلح نوبل نگرفتهاند و نخواهند گرفت (مانند خانم شیرین عبادی یا آقایان نلسون ماندلا، مارتین لوتر کینگ، آلبرت شوایتزر و …)، باید بگویم من با این جایزه مشکل دارم و مشکل من با این جایزه بیشتر از همه عنوان آن است. صلح! از سفسطه و بازی با کلمات که بگذریم، فکر میکنم معنای صلح مشخص باشد: فقدان جنگ، نکشتن، جنایت نکردن و …
اگر عنوان این جایزه چیز دیگری مثلا «جایزهی خبرهترین و خوشصحبتترین سیاستمدار» بود مشکل من با آن حل میشد: به راستی آقای اوباما سیاستمدار خبره و خوشصحبتی است. اما مرد صلح بودناش اصولا ورای موقعیتی است که در آن قرار گرفته است. مرد صلح باید امکان صلح داشته باشد و به نظر میرسد آقای اوباما به عنوان رئیسجمهور جنگطلبترین کشور 60 سال اخیر جهان (به شهادت آمار) دست و بالی بستهتر از آن دارد که اصولا بتواند به مفهوم صلح حتی به صورت کنایی آن نزدیک شود.
من معمولا منطق یا انگیزههای هیات نروژی اهدا کنندهی جایزهی صلح نوبل «که اعضای آن را به ندرت خارج از نروژ میشناسند» را درک نمیکنم. صادقانه بگویم، در این یکی دو روز به غیر از چند مورد، نوشته یا تحلیلی که این انگیزهها را بر من روشن کند نیز ندیدم. واکنشها یا تند و منفی بوده (مثل واکنش خودم) و یا تاییدی و در هر دو حال سطحی.
اما شاید خواندن تحلیل اخیر استراتفور در این زمینه خالی از لطف نباشد. فرصت کم است، به مفهوم وفادار میمانم و نکات مهم متن را خلاصه میکنم.
- بنا به وصیت آلفرد نوبل، برندهی جایزهی صلح نوبل هر سال بر خلاف سایر جایزههای نوبل توسط هیاتی از سیاستمداران نروژی تعیین میشود. این موضوع که جایزهی صلح را سیاستمداران یک کشور حاشیهای در عرصهی سیاست بینالمللی انتخاب میکنند حائز اهمیت است. همینطور این نکته که این کشور حاشیهای یک کشور اروپایی است نیز مهم است.
- این اولین باری نیست که برندهی جایزهی صلح نوبل غیرمنتظره و دور از ذهن است. در واقع این روال معمول هیات نروژی است که جایزه را به کسی بدهند که کسی انتظارش را ندارد.
- سئوالی که مطرح میشود این است: «چرا اروپاییها در مورد اوباما خیلی خوب و مثبت میاندیشند؟» و البته نه همهی اروپاییها. روسها و اروپای شرقیها چندان در مورد او مثبت نیستند و انگلیسیها هم در این زمینه تودارند. اما اروپای غربیها عموما تصور بسیار مثبتی از او دارند و تصمیم هیات نروژی منعکس کنندهی این نگاه مثبت اروپاییها به اوباما است.
- اروپاییها در قرن بیستم شاهد «فاجعه و بحران» بودهاند. دو جنگ جهانی نسلها و اقتصاد این قاره را تکهتکه کرد. در سالهای بعد از جنگ اروپاییها به سختی توانستند استاندارد زندگیشان را کمی بالاتر از جهان سومیها حفظ کنند. اروپاییها همه چیزشان را از دست داده بودند: علاوه بر میلیونها نفر کشته آنها امپراطوری و مستعمرههایشان و حتی حق تعیین سرنوشت و مالکیت کشورهایشان را نیز از دست دادند. چرا که اروپای بعد از جنگ زیر سایهی امنیتی آمریکا و شوروی رفته بود. قرن بیستم برای اروپاییها در کلمهی «فاجعه» خلاصه میشود و اروپاییها میخواهند از آن رها شوند.
- جنگ سرد به اروپاییها این فرصت را داد تا وضعیت اقتصادیشان را بهبود بخشند. اما این در سایهی اشغال و خطر بروز جنگ بین آمریکا و شوروی بود. نیم قرن اشغال اروپای شرقی توسط شوروی روح و جان اروپاییها را خراشیده بود. در این سالها باقی اروپا در تضاد میان «رشد و شکوفایی» و «خطر بروز جنگی قارهسوز» تقلا کرده بود. اروپاییها نمیتوانستند روی آمدن یا نیامدن جنگ کنترلی داشته باشند، یا حتی روی اینکه کجا و چگونه رخ دهد. بنابراین اروپا به دو قسمت تفکیک شد: یک اروپا، قسمتهای تحت اشغال شوروی که هنوز در تلاش برای بهبود از کابوس شوم دو فاجعه (جنگ جهانی و اشغال بعد از آن) زندگی میکند. دومی (اروپای بزرگتر) زیر سایهی آمریکا زندگی میکند. به جبر تاریخ، اروپاییها مجبور شده بودند برای داشتن امنیت دفاعی و ثبات اقتصادی به آمریکا تکیه کنند و در نتیجه تسلیم ارادهی آمریکا باشند. بسته به اینکه رابطهی روسها و آمریکاییها چگونه پیش میرفت، سرنوشت جنگ تعیین میشد و اینکه اروپاییها چه میاندیشیدند چندان اهمیتی نداشت.
- هر حرکت تهاجمی از سوی ایالات متحده (حتی اگر کوچک میبود) در ذهن اروپاییها صدها برابر بزرگ جلوه میکرد. آنها به شدت از واکنش شوروی بیمناک بودند. در واقع آمریکا در اروپا بسیار منفعل بود، اما ترس اروپاییها این بود که عملیات آمریکاییها در سایر نقاط جهان (مثل کوبا، خاورمیانه، ویتنام) واکنش شوروی را در اروپا به دنبال داشته باشد و آنها هر چه ریسیدهاند پنبه شود.
- از دیدگاه اروپاییها، آمریکاییهای قبل از سال 1945 نجاتدهنده بودند. بعد از 1945 آمریکاییها محافظ و حامی بودند، اما حامیای که به خاطر بیدقتی و خامی ممکن است جنگ دیگری به راه بیاندازد و در نتیجه قابل اعتماد نیست. طیف غالب در عرصهی فکری اروپاییها این بود که آمریکاییها خیلی نیرومند، خیلی ناشی و خیلی تازهکارتر از آن هستند که بشود به آنها اعتماد کرد. از دید آمریکاییها اما، این همان اروپاییهایی بودند که از 1914 تا 1945 خودشان به دست خودشان در حال کشت و کشتار و جنایت بودند و از نظر آمریکاییها سالهای بعد از 1945 (دوران اروپای زیر سایهی آمریکا) دوران بسیار باثباتتر و صلحآمیزتری بود. اما نگاه اروپاییها بر اساس این واقعیت شکل گرفته بود که آنها همه چیزشان را از دست داده بودند و حتی کنترلی روی سرنوشتشان نداشتند و بنابراین برایشان دشوار بود به یک حامی نیرومند صد در صد اعتماد کنند.
- در دوران بعد از جنگ، رابطهی اروپاییها با بعضی از رئیسجمهورهای آمریکا خوب بود (به دلایل مختلف) و با بقیه بد. رابطهی اروپاییها با بوش به شدت بد شد، چون اگر چه آنها با آمریکاییها در مورد حادثهی یازده سپتامبر به شدت همدلی میکردند اما معتقد بودند که واکنش آمریکا بسیار عجولانه و شدید بوده است و میتواند حوزهی نفوذ تروریسم را مستقیما به اروپا بکشاند. آنها میترسیدند که آمریکای بوش بدون هیچ دلیل موجهی آنها را به سمت دوران «شبه جنگ سرد» دیگری می کشاند. در مورد دوران جنگ سرد آنها میتوانستند تلاش آمریکا را درک کنند (مقابله با شوروی) اما برای برخورد با عدهای جهادطلب چنین حرکتهای گستردهی نظامی و تحریککنندهای را تصمیمهای غیرموجهی تلقی میکردند که ممکن بود اروپا را درگیر جنگی دیگر کند. آمریکاییها واکنش شدید و کنترل نشده (Overreacting) انجام داده بودند. چیزی که اروپاییها همیشه از آن واهمه داشتهاند.
- تلقی اروپاییها از «پول» با تلقی آمریکاییها متفاوت است. برای آنها پول به معنای بیشتر شدن و انباشتن نیست، برای آنها پول به معنای «امنیت بیشتر داشتن» است. هدف اقتصادی آنها این نیست که «ثروتمند» باشند، بلکه میخواهند «مرفه و راحت» باشند. اروپای امروز تا حدی به این هدف رسیده است، اما آمریکای بعد از یازده سپتامبر میرفت که این وضعیت دلنشین اروپاییان را به خطر بیاندازد. آنها از جورج بوش به خاطر چنین چیزی متنفر بودند.
- آنها اوباما را از همان لحظهی اول دوست داشتند. اوباما وعده داد که با اروپاییها مشورت کند یعنی به آنها قدرت وتو بدهد (بدون رضایت آنها کار مهمی نکند). ثانیا آنها این برداشت را از منش اوباما کردند که او هم مانند کندی آدم ریسککردن عجولانه نیست. آنها فکر میکنند اوباما، یک کلینتون دیگر است.
- کلینتون، کلینتون بود نه بها خاطر طبیعت خودش، بلکه به خاطر زمانهای که در آن به قدرت رسیده بود. فروپاشی شوروی فضای صلحآمیز و آرامی به وجود آورده بود که کلینتون اصولا نیازی نداشت امنیت و رفاه اروپاییها را به بازی بکشاند. بوش اما در دوران دیگری حضور داشت که او را وادار میکرد درخواستهای پرریسک و خطرناک بکند.
- اوباما در دههی 1990 زندگی نمیکند. او با افغانستان و ایران و مجموعهای از بحرانهای متعدد مانند روسیهی در حال ظهور مواجه است که به شدت شبیه همان شوروی قدیم است. به سختی میتوان تصور کرد، اوبامایی که با این خطرات مواجه است، چگونه میتواند تصمیمی بگیرد که با خواست اروپاییها برای این که در حال آسایش خود رها شوند، تضاد نداشته باشد و حتی از آن بدتر که درخواستهای پرخطر و چالشبرانگیز از آنها نداشته باشد. در واقع همین الان هم روابط آمریکا-آلمان چندان خوب نیست. اوباما از آلمان درخواست اعزام نیروهای کمکی نظامی به افغانستان کرده و آلمان این درخواست را رد کرده است. اوباما درخواست گسترش ناتو را کرده است که آلمان مخالف است.
- هیات نروژی، جایزه را به اوباما داده چون فکر کرده که اوباما میتواند اروپاییها را به حال خود رها کند تا در رفاه و آرامش خود باقی بمانند و از آنها هیچ درخواست غیرمنطقی نخواهد کرد. این تعریف اروپاییها از صلح است و به نظر میرسد اوباما وعدهی آن را داده است. اما انگار هیات نورژی جایزهی صلح نوبل از وضعیت و روند رابطهی آمریکا-آلمان با خبر نیستند، یا در مورد ایران و افغانستان چندان نمیدانند. شاید هم آنها فکر میکنند اوباما میتواند در این دریای طوفانی چنان مانور دهد که نیازی به درگیر شدن با جنگی دیگر نداشته باشد. اگر این است، به سختی میتوان تصور کرد که هیات نروژی چه برداشتی از گفتگوهای اخیر با ایران و برنامهی آمریکا برای افغانستان دارند.
- هیات نروژی جایزه را به رئیسجمهور رویاییشان دادهاند و نه به رئیسجمهوری که در دنیای واقعی در چالش با ایران و افغانستان است. اوباما یک بازیگر آزاد نیست. او در واقعیتی که خود را در آن یافته است به دام افتاده است و این واقعیت او را به جایی بسیار دورتر از رویاهای نروژی خواهد راند.
پیشنهاد برای خواندن:
در همین نوشته به سه تحلیل دیگر استراتفور لینک دادهام. هر سهی این تحلیلها بسیار مهم هستند. یکی دربارهی رابطهی آمریکا و آلمان است که به توصیف موقعیت کلیدی آلمان در معادلات اروپا و جهان پرداخته. به خصوص خطر نزدیک شدن بیشتر آلمان به سمت روسیه و … که خواندنی است. دومی دربارهی برنامهی راهبردی آمریکا در افغانستان. و سومی تحلیلی نگران کننده از گفتگوهای اخیر هستهای با ایران که نشان میدهد بحران جدی است و اوباما بسیار بیشتر از آنچه به نظر میرسد به رویارویی نظامی با ایران نزدیک است (مجبور است که نزدیک شود).
بامدادی | نجواها | یکعکاس | [silent-clicks] |
استفاده از مطالب و عکسهای منتشر شده در وبلاگها و فوتوبلاگهای من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است. |
بسیار عالی. ممنون. سیاست اون قدر کثیفه که من هیچ علاقه ای به یاد گرفتن و خواندنش ندارم و همیشه از کلک و حیله های سیاست مداران حالم به هم می خوره و نمی تونم خواندن یک متن سیاسی را زیاد ادامه بدم ولی این نوشته باز خوب بود و کامل خوندمش.
لایکلایک
بابک عزیز
خوشحالم از اینکه متن مورد توجهات واقع شده.
ارادتمند هستم.
لایکلایک
تحلیل خوبی بود. البته من کلا با این جایزه دادن های بین المللی مشکل دارم. چون امروزه، سیاست، جزئی از همه اقدامات اقتصادی، اجتماعی و حتی علمی شده. و وقتی من، منطق و عقیده اونها رو درست نمی دونم، بدیهیه که سیاست اونها رو هم که یا بر مبنای عقیده آنها است و یا سود شخصی آنها (و اگر به صورت مقطعی به سود کس دیگری هم فکر می کنند، در نهایت هدف سود شخصی را دارند. مثل احداث راه آهن در ایران برای تسهیل جنگ خود و یا آباد کردن هند مستعمره برای راحت اداره کردن آن و …) درست نمی دونم یا در بد ترین صورت سودگرایانه شخصی و اومانیستی، به نفع من نیست!
لایکلایک
سلام آقای بامدادی عزیز
خیلی جالب بود.من استفاهده کردم و با خوندن ترجمتون تعدادی ااز ابهامات خودم در مورد این اتفاق برطرف شد.
لایکلایک
بهناز عزیز
توجه شما به این نوشته باعث افتخار من است.
لایکلایک
اساسآ به نظر من خوب بودن وبد بودن يك چيز كاملآ توصيفي و البته نسبي است.اينكه يكي از نظر ما خوب باشد ممكن است از نظر يكي ديكر خوب به نظر نيايد.از هر نظري كشور آمريكا و تمام رئيس جمهورانش براي كسي كه در جنگ عراق و افغانستان صدمه ديده است منفور است و از طرفي براي بسياري از افراد غربي كشور آمريكا كشوري محبوب محسوب مي شود
به نظر من نبايد زياد مته به خشخاش زد. اساسآ اين جايز نسبت به ديگر جوايز نوبل از اهميت كمتري برخوردار است. اين تنها يك جايزه است و بس! همين
لایکلایک
موافقم. جایزهی نوبل صلح واقعا ارزش و اعتبار سایر جایزههای نوبل را ندارد.
لایکلایک