- همسر مناسب (به اندازه کافی خوب) و یا همسر ایدهآل؟ » آوای موج
خانم ورمولن معتقد است احساسات عاشقانه چیزی بیش از یک رقص هورمونهای مغز ما نیست و هیچ چیز آگاهانهای در باره عشق وجود ندارد. ایشان در ادامه یکسری اطلاعات بیولژیکی راجع به تغییرات هورمونی بدن به هنگام احساس عشق ارائه میدهد (ناگفته نماند که خانم ورمولن بیولژیست نیست) و میگوید که این رابطه جنسی است که عشق را به وجود میآورد؛ نه تجربه و نه گذر زمان، هیچیک فرمول شیمیایی عشق را تغییر نمیدهند. - جریان سبز در پایان سال 1388، چشم انداز آینده » كلاشينـكـف ديـجيتال
نکته دیگری که می توان نتیجه گرفت این است که ظرف زمانی «9 ماه» تقریبا تمام ظرفیت نقش آفرینی جنبش خرده بورژواتیک شهری در ایران، انرژی و توان طبقه متوسط شهری در معادلات سیاسی ایران بود،به نظر می رسد به دلیل خصلت های اجتماعی و اقتصادی و شرایط موجود،طبقه متوسط ( که طبقه ای تحصیل کرده، جوان و مرتبط با نهادهای بورکراسی حاکمیت است) دیگر توان ادامه بازی را ندارد. - اندر ستایش گزارش و تحلیل و نقد » واژه زمان
من هیچ از یک از این نویسندگان را از دور یا نزدیک نمیشناسم. وبلاگهایشان را بار اول است که میبینم. دانش کوهپیمایی من در حد یک آدم معمولی است و توان اظهار نظر در مورد آن گزارش و آن تحلیل را ندارم. نمیدانم که در پشت هر یک از این دو گزارش و تحلیل صداقت محض بوده و یا چیزهای دیگری هم در این میان هست. من فقط یک حدس میتوانم بزنم و آن این است که در پس یک حادثه غمبار، یک اتفاق خجسته رخ داده است. این داستان که با هزینه جان باختن ۸ نفر رخ داده بود و میتوانست خبری برای فراموشی باشد حالا تبدیل به یک داستان ماندگار و قابل بازرسی و یک case شده است. گزارش و تحلیل هر دو در فضای اینترنتی سالها قابل دسترس خواهند بود. هر کس که بخواهد فردا در مورد بهمن و خطرات آن چیزی بداند ممکن است که به یک یا هر دو این گزارش و تحلیل هم سری بزند. این گزارش و تحلیل به فضای دانش کوهنوردی و ایمنی سرزمین ارزش افزوده اضافه کردهاند. اگر فردا روزی بهمن آمد و کسی جان نباخت و جمعی برای از دست دادن عزیزی پریشان نشد، شاید که کار این دو نویسنده سهمی از این خیر و صواب داشته باشد. - گوشوارههایم مال تو، کفشهایم نه » روشنائیهای شهر
اشتباهی است که این هفتهها زیاد تکرار کردهام. هی خیال کردهام که این صدای دخترکوچکی است که دارد مامانبازی می کند، یواشکی رفته سرکمد، لباسها را ریخته بیرون و الآن است که دامن های بلندی که روی هم پوشیده زیرپاهایش گیر کنند و او را بزنند زمین. هی فکر کرده ام الآن می روم آن اتاق و دستهای کوچکی را می بینم که در آستین بلند بلوزها گم شدهاند و میخندم و بلوز را درمیآورم و انگشتهای گمشده را می بوسم. بعد تا خواستهام بروم توی اتاق تا مواظب باشم پیراهنهای بلند، طفلکی را زمین نزنند، ناگهان دیدهام دخترنوجوانی با لباسهای اندازه از در آمده بیرون. دختری که دیگر انگشتهایش در آستین های من گم نمی شوند. - دو نکته درباره تفکیک جنسیّتی » ایمــــایان
متأسّفانه اینجا هم ما مانند بسیاری از مسائل، تکبعدی به قضیّه نگاه میکنیم به جای اینکه انسان و مطالعات انسانی را چند وجهی لحاظ کیم. سؤال اصلی این نیست که توفیق درسی در یک دانشگاه تکجنسیّتی بالاتر است یا دانشگاه مختلط؟ سؤال این است که بهتر است دانشگاهی با معدّل بسیار بالا و شاگردانی ناتوان از ارتباط با جنس متفاوت داشته باشیم که در ازدواج و زندگی مشترک آیندهشان نتیجهی این ناتوانی و نشناختن طرف مقابل را ببینند یا دانشگاهی با معدّل درسی پایینتر که افرادی تحویل دهد که شناخت بیشتری از جنس دیگر دارند و میتوانند همزیستی مناسبی با آنها چه به عنوان شریک زندگی و چه به عنوان افرادی که در زندگی اجتماعی، خواهناخواه با آنان سروکار دارند داشته باشند؟ - بازخوانی یک نقطه به نام عطف » دوربین
تصمیم گرفته شده بود. زمان قرار بود در چند شبانهروز بعد متوقف باشد. هیچ گریزی نبود. میزگرد مدتها بود به پوچی رسیده بود و من در آستانهی در داشتم با دستهای کلیشهای و لبخندهای بدرقهی از سر ادب کلنجار میرفتم. اما زمان ایستاده بود. در تمام لحظاتی که من داشتم ماشین را روشن میکردم و آینه را تنظیم میکردم… کمربند ایمنی را میبستم یا راهنمای حرکت را میزدم، زمانی در کار نبود. لحظهها همانطور متوقف مانده بودند برای تو که آن حرفها را به من زده بودی و میدانستی که از آن لحظه به بعد من خودم را چنان که بودم شناخته بودم. تو دانسته بودی که ساعتها برای من خواهند ایستاد و من در نظمی ساعتوار مسیری از پیش تعیین شده را خواهم پیمود. شاید برای همین است که کل آن لحظهها، همهی ساعتها و روزهایی که طبق تقویم میبایست گذشته باشند و آن همه مسیر و خیابان و بعد سیر گریز ناپذیر وقایعی که برای من و تو رقم خورده بود را من در یک فریم ایستا درست مثل یک عکس، به خاطر میآورم. یک فریم نه بیش و نه کم. تمام آن لحظهها چنان بیزمان گذشته بودند که به راحتی امکان داشت کلشان را در یک جستار بینایی-بویایی-شنوایی-ذهنی ثبت کرد. - چیزی که یادم دادی » ترسا و قیلوله اش
لوله را فرستادم توی بینی. پیشانیم بابت اولین پروسیجر زندگی حرفهای خیس عرق شده بود. گیر میکرد لولهی لعنتی. من بیرحمانه فشار میدادم. چشمان پیرزن پر از اشک بود. عق میزد و به ملحفه چنگ میانداخت. ناگهان رد شد. انگار قلبم داشت از ضربان میایستاد. شادی بود؛ از آن شادیهایی که بکر نیست٬ به خاطر وقوع یک اتفاق خوب نیست٬ به خاطر کمتر شدن مصیبتی ست که تا لحظهای پیش گریبانت را گرفته بود. اصلن نبودم توی دنیا. یک جایی دورتر از در و دیوار فیروزگر ٬در یک فضای برزخگون٬ غوطه میخوردم. نمیدیدم. فقط حس کردم دست راستم دارد گرم میشود. نگاه کردم. پیرزن نگاهش دیگر ترس نداشت. مهربانی موج میزد توی چشمش. دستم را محکم گرفته بود و میبوسید؛ غرق بوسهاش کرد. من تا آن روز نمیدانستم بوسیده شدن دست چه حسی دارد. یاد گرفتم چطور لولهی معده بگذارم. یاد گرفتم وقتی «دوستت دارم» قدش کوتاهتر از احساسی ست که دارم هیچ نگویم؛ مهربان نگاهش کنم و دستش را آرام بگیرم و نرم ببوسم.
.
* بدیهی است (هست؟) که این نقلقولها برای آشنایی و مطالعهی اولیه است و نه فقط اینجا بلکه در همهی نقلقولها و هر جا به منبعی لینک یا ارجاع میدهم یا نقل قولی میکنم «اکیدا» و «قویا» توصیه میکنم مطلب اصلی به صورت کامل خوانده شود تا نیت و پیام اصلی گوینده یا نویسنده به درستی منتقل شود.
بامدادی | نجواها | یکعکاس | [silent-clicks] |
استفاده از مطالب و عکسهای منتشر شده در وبلاگها و فوتوبلاگهای من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است. |
آن لینک اول مرا بسیار به فکر فرو برد. بسیار بسیار. خودت چرا نظری نداده ای؟
لایکلایک