وقتی که زنده بود، وقتی که زنده‏اش کردند

هشتاد و اندی سال سن دارد و بیشتر از 60 سال است که در متن تحولات اجتماعی-سیاسی ایران بوده است. او داستان آخرین سال‏های زندگی یکی از کلیدی‏ترین شخصیت‏های معاصر ایران را این‏طور خلاصه می‏کند:

تا زنده بود در خانه‏اش زندانی‏‏اش کرده بودند. وقتی که مُرد در بهشتِ زهرا زنده‏اش کردند.


بامدادی نجواها یک‌عکاس [silent-clicks]
استفاده از مطالب و عکس‌های منتشر شده در وبلاگ‌ها و فوتوبلاگ‌های من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است.

روزی که دُم، سَگ را تکان بدهد

گاه و بی‌گاه عبارت‌هایی شبیه «این صهیونیست‌ها هستند که سیاست خارجه‌ی آمریکا را می‌گردانند» را می‌خوانم یا می‌شنوم و همیشه هم به خودم می‌گویم، بله این نظر تا حدی درست است اما این نوع اظهارنظرها واقع‌بینانه نیست، ماجرا به این سادگی‌ها نیست، این‌ حرف‌ها مال رادیکال‌ها و تندروهاست و …
.
اما وقتی چند لحظه‌ پیش، با چشم‌های از حدقه درآمده این عبارت‌ها را به نقل از خبرگزاری فرانسه (AFP) خواندم، متوجه شدم که بیچاره این «رادیکال‌ها» زیاد هم بی‌راه نمی‌گفته‌اند. در واقع‌ انگار که آن‌ها رادیکال نیستند و امثال من از شدت پرت بودن از واقعیت‌های جهان امروز در عالم هپروت دست و پا می‌زنیم.
.
حرفم را قبول ندارید؟ لطفا به من بگویید در کل تاریخ بعد از جنگ جهانی دوم جهان، کدام مقام سیاسی کدام کشور جهان را می‌شناسید که توانسته باشد این‌طوری با رئیس جمهور آمریکا صحبت کند:
نخست‌وزیر اسرائیل، ایهود اولمرت: شب بین پنج‌شنبه و جمعه، وقتی که وزیر امورخارجه‌ی آمریکا قرار بود به قطع‌نامه‌ی شورای امنیت درباره‌ی آتش‌بس [در غزه] رای بدهد، ما نمی‌خواستیم که رای مثبت باشد.
گفتم که برایم رئیس‌جمهور جورج‌بوش را تلفنی بگیرید. گفتند در حال سخنرانی در فیلادلفیاست. گفتم برایم مهم نیست،‌ باید الان با او صحبت کنم. جورج‌بوش از سکوی سخنرانی پایین آمد و با من حرف زد.
به او گفتم ایالات متحده‌ نمی‌تواند رای مثبت بدهد. ایالات متحده نمی‌تواند به چنین قطع‌نامه‌ای رای مثبت بدهد. او هم بلافاصله با وزیر امور خارجه‌‌ی آمریکا تماس گرفت و گفت که رای مثبت ندهد.
در همان خبر باز هم از قول اولمرت آمده که:
او [خانم رایس] شرمسار شده بود. قطع‌نامه‌ با همکاری خود وی تهیه و آماده شده بود و عاقبت هم [با دستور بوش] به آن رای مثبت نداد.
اصطلاحی هست در فرهنگ آمریکا به این صورت که «وقتی که دُم، سگ را تکان بدهد» (Tail Wagging the dog) و در مواقعی به کار برده می‌شود که یک عامل فرعی، سرنوشت یک عامل اصلی را به دست گرفته باشد.
حالا به نظر شما اگر در مورد اسرائیل و لابی‌ نیرومندش که در قیاس با دولت ایالات متحد آمریکا یک عامل کوچک به نظر می‌رسد، این اصطلاح را به کار ببریم، آیا حرف تندروانه‌ای زده‌ایم، یا عین واقعیت را گفته‌ایم؟!
.
چیزهایی از نفوذ اسرائیل بر آمریکا شنیده بودم، اما این یکی دیگر جاست واو!!!!!!!!!

لینک‌های روز (21-08-2008)

  • 28 مرداد و اتفاقی که افتاد و نیفتاد
    شاید اگر شامگاه ۲۸ مرداد شامگاه متفاوتی بود، ما امروز در یک روز و روزگار به اساس متفاوتی (نه الزاما آن طور که دلمان می‌خواهد) زندگی می‌کردیم.
  • 29 درصد کاربران اینترنت از طریق آگهی‌هایی هرز (اسپم) خرید می‌کنند.
    یعنی حدودا از هر 3 نفر، یک نفر از طریق اسپم خرید می‌کند! وقتی وضعیت کاربرها این باشد چه انتظاری از فرستندگان اسپم داریم؟
  • سه مانع غول‌پیکر بر سر حمله‌ی نظامی آمریکا به ایران
    تحلیل مواضع چین، روسیه و هند در قبال موضع‌گیری نظامی علیه ایران
  • قمار ایران بر سر گرجستان
    سکوت سیاسی ایران و حتی طفره رفتن روزنامه‌ها و رسانه‌های داخلی از ارائه‌ی تحلیل‌های عمیق که ممکن است باعث خشم روسیه شود، راه حل نیست. تنش‌های موجود در گرجستان می‌تواند به سرعت دامن‌گیر ایران شود، چه از طریق تسهیل حمله‌ی نظامی غرب به ایران و چه از طریق گسترش رویارویی مسکو-غرب به حوزه‌ی ایران.
  • محاصره‌ی دریایی ایران مصداق جنگ است.
    مانور دریایی عظیم آمریکا، انگلیس، برزیل و ایتالیا در اقیانوس اطلس شمالی و بنا بر اخبار غیررسمی ارسال همان ناوگان به خلیج‌فارس و دریای سرخ. آیا طرح محاصره‌ی دریایی ایران جدی‌تر شده؟
  • عملیات گوگرد: همه‌ی کشتی‌ها به سوی ایران
    مقاله‌ی تحقیقات جهانی درباره‌ی «لشگر‌کشی دریایی بزرگ آمریکا و متحدانش به خاورمیانه»، «مانور دریایی بزرگ اخیر در اقیانوس اطلس تحت عنوان عملیات گوگرد»، رابطه‌ی احتمالی «جنگ در گرجستان برای درگیر کردن روسیه»  با «طرح محاصره  و حمله به ایران» و … و … و …
  • زندگی در عراق از دید یک عراقی
    با وجودی که اخبار عراق را از طریق رسانه‌ها مرتب پی‌گیری می‌کردم، وقتی در سال 2007 وارد عراق شدم طوری شوکه شدم که نمی‌توانستم جلوی ریزش اشک‌هایم را بگیرم.  اوضاع واقعی عراق را فقط کسانی که در عراق زندگی می‌کنند می‌دانند.
  • چطور برادر بزرگ حرکت‌های ما را زیر نظر دارد؟
    یک جامعه‌ی مدرن امروزی مثل بریتانیا را در نظر بگیریم. به طور متوسط اطلاعات یک شهروند بریتانیایی، «460 بار در روز» در بانک‌های اطلاعاتی مختلف  ذخیره می‌شود: یعنی تقریبا 20 بار در ساعت، یا هر 3 دقیقه یک بار! این اطلاعات معمولا شامل موقعیت مکانی یا نوع فعالیتی که فرد انجام می‌دهد می‌شود. تصور این‌که روزی شخص یا گروهی بخواهد و بتواند از این اطلاعات سوءاستفاده کند دیوانه کننده است.

مشترک خوراک بامدادی شوید
کامل
فقط مطالب
فقط لینکدونی

لینک‌های روز (28-05-2008)


مشترک خوراک بامدادی شوید
کامل
فقط مطالب
فقط لینکدونی

داستان «حزب محبوب و منفور توده»

من جوان هستم و عمرم به سختی به سال‌های قبل از انقلاب قد می‌دهد. اما همیشه نام «حزب توده ایران» را همراه با لعن و نفرین شنیده‌ام. از طرفی می‌دانم که همین «حزب توده ایران» روزگاری به عنوان یک نهاد پیشرو مورد توجه بخش قابل توجهی از روشنفکران ایران بوده است. همیشه از خود می‌پرسیدم رمز این دوگانگی حزب توده چیست که از یک‌سو مورد توجه و استقبال جمعیت قابل توجهی از انسان‌های شریف و دلسوز قرار گرفت و از سوی دیگر توسط اغلب کسانی که فضای آن روزگار را تنفس کرده بودند محکوم و طرد شد؟

جان کلام را آقای «شاهرخ مسکوب»‌ در «کتاب مرتضی کیوان» گفته‌اند. این‌قدر این نوشته کامل و صادقانه و شفاف است که آن‌را عینا در این‌جا می‌آورم (به جز حذف چند پاراگراف جهت اختصار):

توجه: تاکید‌ها از من است.

در آن سال‌ها حزب توده کشتگاه آرزوهای بسیاری از زحمتکشان و روشنفکران سرزمین بلادیدهٔ ما بود که از بیداد اجتماعی به جان آمده بودند و به جان می‌کوشیدند تا چرخ را بر هم زنند و عالمی و آدمی دیگر بسازند. در ایرانی که فقر و جهل و ستم در آن جولان می‌داد و با مردمی آرزومند آزادی و بهتری، توده‌ای بودن به معنای مبارزه با ناکامی‌های اجتماعی بود و در افتادن با ستمکاران و در جبهه کار و آفرینش جای گرفتن!

از همه این‌ها گذشته عضویت در حزب توده به منزلهٔ پیوستن، همفکری و همراهی با «احزاب برادر» بود. از این راه ما در جنبشی پیشرو و همگانی، یعنی نهضت چپ جهانی جای می‌گرفتیم. و برای ما، مردمی ناتوان و نامراد، همراهی با چنین یارانی، تنها مایهٔ اطمینان خاطر به درستی راهی که می‌رفتیم نبود، بلکه همچنین هویت تازه و خودخواسته‌ای بود که ستمدیدگان را قوی‌دست و محکومان را از حاکمان خود نیرومندتر می‌کرد. برای همین در نظر ما «انترناسیونالیسم» منافاتی با «ناسیونالیسم» نداشت که هیچ، پشتیبان نیروبخش آن نیز بود. از برکت وجود چنین همبستگی بزرگی ملال ابتذال روزمره را از سر می‌گذراندیم و همدرد دلاوران جنگ‌های داخلی اسپانیا زندگی خود را زنده می‌کردیم. رفیق و همراه «الوار و آراگن، پابلو نرودا و گارسیا لورکا» و مانند «تورز» فرزند خلق بودیم…

و برای آزاد زیستن می‌پنداشتیم که مارکسیسم (آن هم آن خام و خشنی که ما شناخته بودیم) تنها راه و روش «علمی» و کارساز و دوای دردهای اجتماعی است. اعتقاد به یک نظام «عقلی» مستبد و خلاف عقل، که همه حال‌ها و جنبه‌های غیرعقلانی، عاطفی، غریزی، وجودی و ناشناختهٔ انسان را نادیده می‌گرفت و در عوض امیدی استوار به رستاخیزی این‌جهانی و رسیدن به بهشتی زمینی را نوید می‌داد، به صورت درمان دردهای اجتماعی و مرهم زخم‌های روانی ما درآمده بود.

و ما از آزادی تصوری ویژه خود داشتیم و «آزادی» برآمده از ایدئولوژی در کشورهای سوسیالیستی را نمی‌شناختیم. هنوز کمتر کسی از درون آن بهشت زمینی خبر داشت و ما باور نداشتیم که دستگاه رهبری و به دنبال آن سیاست حزب، وابسته به دیگران است و «دیگران» تنها سنگ خود را به سینه می‌زنند و به نام «انترناسیونالیسم» ، ناسیونالیسم خود را باد می‌کنند. از این دست هر چه می‌شنیدیم، همه را تبلیغ دشمن می‌دانستیم؛ درحقیقت چنان بود که گویی نمی‌شنیدیم. سیر پیچیده تحول اجتماعی را در روند «مبارزهٔ طبقاتی» ساده کرده بودیم و گمان داشتیم که راز و رمز پیشبرد تاریخ را یافته‌ایم… در حقیقت اسیر همان خطای ساده‌لوحانه در امر سیاست بودیم که نقش ایمان و فداکاری را دست بالا و نقش واقعیت و شعور را دست کم می‌گیرد!

البته در آن نخستین سال‌های «آزادی» پس از استبداد رضاشاهی، جوان‌هایی بدون هیچ تجربه اجتماعی، به سائقهٔ «آگاهی» به نهضت چپ نمی‌پیوستند، بشر دوستی و میهن‌پرستی و درد عدالت بود که بیشتر ما را به حزب توده می‌راند، نه دانش یا تجربه سیاسی! اختناق را پس از اختناق –رفتن رضاشاه- شناختیم، اشغال ایران را می‌دیدیم، سرود مستانهٔ قدرتمندان را می‌شنیدیم، در فقر و جهل و ظلم غوطه می‌خوردیم و می‌‌خواستیم این بساط بیداد را هر چه زودتر واژگون کنیم. ما برای این توده‌ای شده بودیم و خودمان را به آب و آتش می‌زدیم. نمی‌دانستیم و در آن سال‌ها بسیاری از روشنفکران ایران و جهان (به علت‌هایی فراتر از حد این گفتار) گرفتاری نهضت‌های چپ را، در چنبره استالینیسم نمی‌دانستند و عاقبت آن‌را نمی‌دیدند. سال‌های بعد که حقیقت تلخ و نادلپذیر برملا شد، کسانی از سر خشم و دلسوزی می‌گفتند اینان گول خوردند، با جوانی و عمرشان بازی کردند و غیره و غیره … و این را طوری می‌گفتند که گویی فدای ساده‌لوحی خود شدند. در حقیقت شکست یکی از بزرگ‌ترین و دردناک‌ترین تجربه‌های اجتماعی-فرهنگی صدسالِ اخیر انسان، در اروپا و آسیا (و نیز ایران) را، تنها به یک «اشتباه» فروکاستن و گذشت و فداکاری گروه عظیم هواداران آن را ناشی از فریب و سادگی دانستن، خود ساده‌لوحی بزرگی است در فهم و شناخت تاریخ این عصر.

در وطنی بی‌پناه و اجتماعی دشمن‌خو، حزب پناه‌گاه و خانواده، یار و یاور ما بود و به پشت گرمی او به گفته مولانا «ترک گله کرده، دل یکدله»، به راه خود می‌رفتیم، در افق بی‌کرانهٔ پندارهایمان، همهٔ راه‌های جهان در چشم‌انداز ما گشوده می‌نمود و رهسپار هدفی انسانی و شریف، هیچ دمی از عمر بیهوده نمی‌گذشت. تا روزی که دیدم که «کشتگاهم خشک ماند و یکسره تدبیرها- گشت بی‌سود و ثمر».