روزهای نفت و غبار – قسمت اول

مصاحبه داشتم. طرف‌های غروب بود. کمی هیجان داشتم. اما در مجموع خونسرد بودم. من که قصد نداشتم وارد صنعت نفت شوم. من کار خودم را داشتم در حوزه‌ای که هیچ ربطی شاید به نفت نداشت. همه چیز به صورتی غیرمنتظره پیش آمده بود. وسوسه شده بودم که امتحان کنم. اپلای کنم و در فرایند استخدامی این شرکت بین‌المللی شرکت کنم که ببینم «چطوریه». وقتی اپلای کردم رزومه‌ام را زیاد روتوش نکردم. مرتبش کردم، اما وسواس نشان ندادم. موضعم این بود: همینه که هست!

وقتی برای اعلام تاریخ مصاحبه تماس گرفتند چندان تعجب نکردم. باز هم موضعم این بود. همینه که هست، با من مصاحبه نکنند پس با کی می‌خواهند مصاحبه کنند؟ نه این‌که فکر کنم خیلی مورد خاصی هستم، بلکه از این نظر که شکمم سیر بود. دنبال این کار نبودم. برای تفریح و از سر کنجکاوی اپلای کرده بودم. یعنی راستش را بخواهید، شکمم هم چندان سیر نبود. سرخوش بودم. کاری که داشتم درآمد چندانی نداشت. با این‌حال راضی بودم و خوشحال. بگذریم.

به هر حال آن روز که چند دقیقه به وقت مصاحبه مانده بود استرس کمی داشتم. یک دانه نوشیدنی انرژی‌زا زدم که دز کافئین سرحالم کند و هوشیارتر. دوپینگ کردم به نوعی. داخل ساختمان شدم. شرکت شیک و مرتب بود. کارکنان میز پذیرش ایرانی بودند، اما فضای شرکت خارجی بود. آن موقع‌ها خبری از کارت‌های دسترسی الکترونیک نبود. گفتم با فلانی قرار دارم و راهنمایی‌ام کردند به دفتری که مربوط به «استخدام کننده» یا به قول خودشان رکروتر recruiter بود.

رکروتر یک آقای اندونزیایی بود. دفتر دائمی در تهران نداشت. بلکه هر از چندی که تعداد متقاضیان به حد نصاب می‌رسید سفری به تهران می‌کرد و با همه‌ی آن‌ها مصاحبه می‌کرد. الان از آن وقت‌ها بود. من هم یکی از مصاحبه شوندگان بودم. فضای خارجی شرکت و این واقعیت که طرف خارجی بود و به زبان انگلیسی با من صحبت می‌کرد باعث شده بود کمی جوگیر شوم. فکر می‌کردم وارد یک محیط باکلاس شده‌ام. با محیط‌های کاری ایرانی فرق می‌کرد. تصورم از خارجی‌ها و محیط‌های کار خارجی این بود. دست خودم نبود. خارجی ندیده بودم. اما به هر حال خودم را نباختم.

درست است که قصد نداشتم وارد این کار شوم، اما عزم‌ام را جزم کرده بودم که در مصاحبه پیروز شوم. برایم چالشی ایجاد شده بود. مصاحبه به زبان انگلیسی بود. اصلا در مورد محتوای مصاحبه فکر نکرده بودم. جلوی آینه تمرین نکرده بودم. حتی با دوستم که سال‌ها بود در این شرکت کار می‌کرد مشورت نکرده بودم که مثلا چه بگویم و چه نگویم. خیلی کول بودم انگار. پاسخ سوال‌های رکروتر را شکم‌سیری اما با انرژی و با روحیه دادم. از من پرسید چرا برای کار دراین شرکت اپلای کرده‌ام؟ گفتم چون دوست دارم کشورهای مختلف و فرهنگ‌های مختلف را ببینم. چون کار در محیط چند ملیتی را دوست دارم. پرسید آیا می‌دانم کار کردن در فیلدهای نفتی چگونه است؟ راستش هیچ ایده‌ای نداشتم، اما می‌دانستم کار ساده‌ای نیست. گفتم سختی‌اش برایم مهم نیست چون چالش و ماجراجویی را دوست دارم. مطمئن نبودم این حرف‌هایم صادقانه باشد. البته نادرست نبود. در واقع تا آن موقع به این صورت به این سوال‌ها فکر نکرده بودم. در نتیجه به نوعی آنی و فی‌البداهه جواب می‌دادم. اما در عین حال فکر می‌کنم همزمان سعی می‌کردم مثبت‌تر و باانرژی‌تر از آن‌چه واقعا حس می‌کردم بودم وانمود کنم. از من پرسید خودم را پنج سال دیگر در چه موقعیتی می‌بینم؟ به این سوال هم فکر نکرده بودم. برای لحظاتی غافل‌گیر شدم. جواب‌های کلیشه‌ای توی ذهنم آمدند. که مثلا مدیر فلان قسمت شده‌ام یا این‌که حقوقم فلان مقدار شده یا این‌که فلان قدر چیز یاد گرفته‌ام یا … اما هیچ‌کدام به نظرم مناسب نرسید. عاقبت پاسخ دادم دلم می‌خواهد دنیا برایم کوچک‌تر از آن‌چه امروز به نظر می‌آید شده باشد. پرسید چطور؟ گفتم وقتی در محیط چند ملیتی کار کنم، وقتی زیاد سفر کنم، وقتی به جاهای سخت و دور از دسترس بروم خود به خود این‌طور خواهد شد. این تجربه‌ها دنیا را برایم کوچکتر خواهد کرد.

سوال‌های زیادی پرسید که همه را به خاطر نمی‌آورم. بیشترشان از آن دست سوال‌هایی بودند که شاید از نظر او هم معنایی نداشتند. می‌خواست ترس من بریزد. می‌خواست راحت باشم. نمی‌خواست فیلم بازی کنم یا خجالت بکشم یا استرس داشته باشم. کارش را خوب بلد بود. اما سوال‌هایی که کلیدی بودند را می‌توانستم حدس بزنم. بعدها که خودم در موقعیتی قرار گرفتم که با چند متقاضی مصاحبه کردم فهمیدم مکانیسم کار به چه شکلی است و رکروتر به چه چیزهایی دقت می‌کند و چه طور به متقاضی یعنی به پاسخ‌هایی که می‌دهد امتیاز می‌دهد.

یکی دیگر از سوال‌هایی که پرسید این بود که چقدر حاضرم سفر کنم. آیا حاضری به همه‌ی جای دنیا بروی؟ نمی‌دانستم چه جوابی بدهم بهتر است. حسم را گفتم. همه جا دوست دارم بروم. شناختی نداشتم. دنیای نفت برایم یک تصور و یک فانتزی ناشناخته بود. اگر رکروتر همان‌موقع از من می‌خواست که تصویری که از یک چاه نفت در ذهنم دارم را برای روی کاغذ بکشم احتمالا سکته می‌کرد. چیزی شبیه یک چاه آب که تهش نفت جمع شده باشد توی ذهنم بود. به هر حال، آن موقع نمی‌دانستم وقتی می‌گوید آیا حاضری همه‌ی جهان بروی در این همه‌ی جهان لوکیشن‌هایی هست که خطر مالاریا وجود دارد و پشه‌ها از روی شلوار پوستت را می‌کنند و جاهایی هم هست که از شدت سرما محیط حفاری سرپوشیده است! این‌چیزها توی ذهنم نبود. به نظرم این‌که هر جایی در جهان بتوانم بروم هیجان‌انگیز می‌آمد و همین را گفتم. عجیب است که هنوز هم همین فکر می‌کنم. همه‌ جای جهان هیجان‌انگیز است…

مصاحبه که تمام شد بهم گفت از نتیجه‌ی آن راضی بوده و با من تماس خواهند گرفت. خوش و بشی کردیم و خداحافظی کردم. چند وقت بعد برای دور بعدی مصاحبه با من تماس گرفتند. با خودم گفتم من که نمی‌خواهم این کار را قبول کنم، اما از این مرحله هم باید با موفقیت عبور کنم. به خودم گفتم، الان وقت این‌ حرف‌ها نیست، وقتی نوبت تصمیم‌گیری واقعی رسید برای قبول کردن یا رد کردن آن وقت خواهم داشت.


با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آن‌را از طریق اشتراک در خوراک آن پی‌گیری کنید. استفاده از مطالب و عکس‌های منتشر شده در وبلاگ‌ها و فوتوبلاگ‌های من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است. در ضمن جهت گفتگو و تبادل نظر، شما را به حضور و مشارکت در گوگل‌پلاس دعوت می‌کنم.

ذهن جهانی

این نوشته به مناسبت آزمایش تاریخی دانشمندان در سرن منتشر می‌شود. آن را تقدیم می‌کنم به همه‌ی آدم‌های کنجکاو.

کودکی: تولد
نمی‌توانست آغاز را به خاطر بیاورد. تلاش بی‌انجامش برای بازخوانی زنجیره‌ی بی‌پایان خاطرات و تراکنش‌های زندگی‌اش به چیزی جز غبار و رویا ختم نمی‌شد. خطی بود بی‌آغاز که تا بی‌نهایت کشیده شده بود. به واقع می‌توانست مفهوم ریاضی یک نامعین یا یک بی‌نهایت یا یک نقطه‌ی تعریف نشده باشد. چرا که ممکن بود اصولا چیزی به این مفهوم وجود نداشته باشد، اگر چه احتمالا کرانه‌ای داشت.

تلاش برای رسیدن به آن لحظه‌های کهن ابتدایی همیشه به غایت طاقت‌فرسا و دشوار بود. عرق‌ریزانی که ذهن و روحش را چنان با چالش می‌کشید که سیاه‌چاله ذرات و ثانیه‌ها را. دلش می‌خواست آن‌قدر به عقب برود که بتواند آن روزهایی که هنوز آفتاب نبود و چشم‌هایش فاصله‌ها را گم می‌کردند بازخوانی کند. روزگاری که بو‌ها و صدا‌ها تنها رسانه‌ی ارتباطی‌اش با جهان پیرامون بودند. همچنان که به عقب می‌رفت حس می‌کرد ذهنش در حاشیه‌های خود گم می‌شود و بدون اینکه اراده‌ای در کار باشد از راه و بیراهه‌های بی‌شمار به نقاط دیگر گریز می‌زند. اگر با تلاش بی‌اندازه و با تمرکزی که نهایت توانش بود از همه‌ی این مخاطرات اجتناب می‌کرد، آن‌وقت بود که به نقطه‌هایی می‌رسید که فاقد هرگونه معنایی بودند. این‌ها برخی از کهن‌ترین بازخوانی‌هایی بودند که توانسته بود با کلنجار بی‌اندازه زیاد به آنها دست یابد. نمی‌توانست آن‌ها را توصیف کند، چرا که حتی دارای طرح و رنگ یا اندازه و مقیاس قابل ادراک نبودند. بازخوانی‌شان تجربه‌ای بود به غایت ترد و شکننده که به سادگی یک پلک‌ برهم‌زدن دور می‌شد و نقطه‌ی تمرکز، ناگهان چنان پرشی می‌کرد که برگشتن به نقطه‌ی قبلی یک مبارزه‌ی تمام و عیار دیگر را می‌طلبید. نتوانسته بود از این عقب‌تر برود.

مثل کودکی که حس کنجکاوی‌اش هستی‌اش را به مخاطره می‌افکند، گاه چنان در تلاش برای بازخوانی و شناخت نقطه‌های آغازین حیاتش غوطه‌ور می‌شد که انگار از دنیای پیرامونش کنده شده باشد. در این حال به موجودی سرگشته می‌مانست که بدیهی‌ترین ماجراهای اطرافش را نمی‌تواند ببیند یا حس کند.

روی همه‌ی موجودی ذهنش حساس و دقیق شده بود. می‌توانست میلیون‌ها اتفاق بی‌اهمیت و ناچیز را تک به تک به خاطر بیاورد. حوادثی که مانند تصویر‌های ساکن و بی‌حرکتی بایگانی شده بودند. برخی در هاله‌ای از عطر و صوت پیچیده شده بودند و بازخوانی‌شان بیش از حد هیجان‌انگیز بود. برخی دیگر فقط تصاویر محو شده و کمرنگی بودند که مثل عکس‌های قدیمی که به سختی می‌شود رنگ‌ها و خطوط را در آنها تشخیص داد فقط تقریب ناقصی از تجربه‌ای بودند که خالقشان بود. برخی به یکدیگر متصل بودند و بازخوانی‌شان یک حس منحصر به فرد قصه‌وار بود. قصه‌های کوتاه و بلندی که مبتنی بر اتفاقات واقعی روح و جانش بودند. اما به طور کلی، بخش بزرگی از بایگانی‌اش را نقاط منفصل و دور از هم تشکیل می‌دادند.

کودکی: تولد دوباره

مدت‌ها پیش بود که دلش خواسته بود این بایگانی عظیم را به هم وصل کند. این جزیره‌های کوچک بی‌شمار که نه توالی زمانی و مکانی‌شان معلوم بود و نه می‌شد ارتباطشان را با حس مکاشفه‌ای که در لحظه‌ی خود ایجاد کرده بودند تعیین کرد. می‌دانست این میراث، بزرگترین اندوخته‌ای است که در زندگی دارد. همچنین می‌دانست که وصل کردن همه یا بخش بزرگی از این سلول‌های اطلاعاتی به یکدیگر، کاری است اگر نه ناممکن که بسیار دشوار.

پشتکار عجیبی داشت. کسی «نمی‌دانست» و «نمی‌توانست بداند» او چه تلاش بزرگی می‌کرد که خود را بشناسد. هیچ ناظری نبود که بتواند شاهد این تلاش حیرت‌انگیز عظیم باشد. دانشمند گرم کار بود. می‌خواست جهان خودش را بشناسد.

دستاوردهایش را که خود اطلاعات جدیدی بودند، معمولا به کمک ابزار‌هایی که ساخته بود ثبت می‌کرد. اطلاعات جدید خود بر پایه‌ی شناخت و طبقه‌بندی اطلاعات دیگر تولید شده بودند. به این ترتیب لایه‌های مختلفی از اطلاعات ایجاد کرده بود. برخی که در لایه‌های پایین‌تر بودند بیش از همه به تجربه‌های مستقیمش از دنیای پیرامون نزدیک بودند و دارای ساختار طبیعی‌تر و پراکنده‌تری بودند. به تدریج لایه‌های بالاتر ساختارمندتر و یکپارچه‌تر و در عوض از تجربه های مستقیم دورتر بودند. این روند که مدت‌های مدید طول کشیده بود به کمک ابزارهایی که به تدریج برای شناخت و ثبت اطلاعات تولید کرده بود سرعت می گرفت.

کودکی: تولد دوباره
کم‌کم لحظه‌ای فرا رسید که سرعت تولید «اطلاعات بر پایه‌ی اطلاعات» (فرا-اطلاعات) با سرعت تولید «اطلاعات بر پایه‌ی تجربیات مستقیم» برابر شد و خیلی زود از آن پیشی گرفت. این لحظه که بعدها در تاریخ زندگی‌اش از آن به عنوان یک لحظه‌ی مهم و سرنوشت ساز یاد می‌کرد، چنان تاثیرات شگرفی بر زندگی‌اش گذاشت که حتی می‌توانست از آن به عنوان نوعی تولد دوباره یاد کند. این یک انقلاب واقعی بود. تغییری در ساختار، در پایه‌های توانایی‌اش. انقلابی که می‌رفت همه‌ی مناسبت‌هایی را که به طور سنتی از طریق آنها با جهان اطراف داد و ستد می‌کرد تغییر دهد.

حجم اطلاعات نوع جدید یا «فرا-اطلاعات» به سرعت زیاد می‌شد. این ساختار هندسی-ریاضی عظیم به تدریج همه‌ی انبوه گسترده‌ی داده‌های پراکنده‌ای را که در طول زمان‌ها و مکان‌ها پخش شده بودند در برگرفت و هر یک را در جای خود قرار داد. هم‌زمان به مدل‌های کامل‌تر و دقیق‌تری برای شناخت پیرامونش دست می‌یافت. به کمک این مدل‌ها که روز به روز کامل‌تر می‌شدند، می‌توانست تجربه‌های درونی‌اش را سازمان دهد. این‌گونه شد که ساختارهای بی‌شماری بر اساس ساختارهای زیربنایی تر بنا کرد و مدل‌هایی که خود مدل‌هایی بر اساس مدل‌های دیگر بودند پرداخت. به این ترتیب «فرا-ساختارها» و «فرا-مدل‌ها» ایجاد شدند. دینامیسم غریبی به دست آورده بود. هیچ مدلی به خودی خود ارزشی نداشت. مدل‌های ناقص به سادگی از سیستم حذف می‌شدند و مدل‌های کامل‌تر جایگزینش می‌شدند. تنها شرط مهم برای بقاء یک مدل، توانایی پیش‌بینی دقیق‌تر و روشن‌تر رفتار محیط پیرامون و یا خودش بود.

کودکی: تولد دوباره

حس می‌کرد این توانایی را که بتواند رفتار دنیای پیرامون و حتی خودش را پیش‌بینی کند بهتر از همیشه به دست می‌آورد. پرسش‌های قدیمی که همیشه ذهنش را به خود مشغول کرده بود اندک‌اندک رنگ می‌باختند و جای خود را به پرسش‌های دیگری می‌دادند که اگر چه پیچیده بودند اما ذهن و روحش را به چالش نمی‌کشیدند. می‌توانست ساختار بی‌نهایت پیچیده‌ای که از به هم متصل کردن بی‌شمار نقطه‌ی اطلاعاتی ایجاد شده بود را در ابعادی که هرگز هیچ تجربه‌ی مستقیمی در آنها نداشت امتداد دهد و نتایجی را استنتاج کند که قبلا هرگز نمی‌توانست دریابد.

یکی از این قلمروها که به تدریج به کمک توسعه و استنتاج می‌توانست آفتاب ادراک بر آن بتاباند موضوع آغازش بود. مسلما او هرگز نمی‌توانست چیزی مانند آغاز خود را به خاطر بیاورد. اما به کمک طراحی مدلی که پیچیده‌ترین چیزی بود که تا به حال ساخته یا پرداخته بود می‌توانست رفتار جهان را قبل از اینکه حتی خودش به وجود آمده باشد توضیح دهد.

مجموعه‌ی عظیم و درهم تنیده‌ی «فرا-مدل‌ها»، «فرا-ساختارها» و «فرا-اطلاعات» که بر اساس مدل‌ها، ساختارها و اطلاعاتی که خود مبتنی بر تجربیات مستقیم و حسی‌اش بودند، همچون دریایی همه‌ی پستی‌ها و بلندی‌های حیاتش را در برگرفت. این مجموعه‌ی به هم پیوسته که همه‌ی «جهان منفصل کهن» را در خود گرفته بود چنان چون ذهنی سنتز شده از دل همه‌ی آن‌چه تاکنون آفریده بود بیرون می‌آمد. این یک معجزه‌ی تمام و عیار بود، محصول دست‌ها و ذهن خلاق و کنجکاو دانشمند.

«ذهن جهانی» متولد می‌شد و عزم اکتشاف قلمروهای ناشناخته‌ی جدید داشت.


مشترک خوراک بامدادی شوید
کامل
فقط مطالب
فقط لینکدونی