اپوزیسیون خارج نشین و منافع ملی

پروژه اپوزیسیون‌سازی علیه ایران که افراد گوناگون نسبت به آن هشدار داده‌اند چیست؟ اپوزیسیون‌سازی یک حرکت کوچک و پنهانی نیست. موجی است که بسیاری از افراد را به شیوه‌های مختلف تحت تاثیر خود قرار می‌دهد. خواه آن‌هایی که به دلیل دفع یا تضاد با نظام سیاسی ایران به صورت آگاهانه جذب پروژه‌های اپوزیسون‌سازی می‌شوند، و خواه آن‌ها که به دلیل نیازهای متعدد معیشتی به صورت غیرآگاهانه به آن می‌پیوندند. نوشته‌ی زیر درباره‌ی جریان اپوزیسیون‌سازی علیه ایران است که یکی از خوانندگان بامدادی به نام مرجان برای من فرستاده که عینا (با اندکی ویرایش) منتشر می‌کنم. لازم به تذکر است که مطالب نوشته شده در این متن لزوما مورد توافق من نیست، و وبگاه‌ بامدادی صرفا بستری جهت انتشار آن می‌باشد.

اپوزیسیون خارج نشین و منافع ملی

اپوزیسیون خارج نشین به علت نداشتن ریشه در درون کشور و بین مردم، بیش از پیش منزوی شده است. اغلب آنان خود را «فعال حقوق بشر» یا در واقع ان‌جی‌او (NGO) معرفی می‌کنند. بعضی از آنان برای گرفتن نقش چلبی، کنعان مکیه یا زینب السواج در رقابت دائم با یکدیگر بسر می‌برند.

برخی از ناظران سیاسی (از جمله این‌جانب) معتقدند امپراتوری آمریکا برای استقرار «حکومت جهانی» از ان‌جی‌اوها کمک می‌گیرد. به گفته این افراد ان‌جی‌او ها پس از جنگ جهانی دوم رفته رفته جایگزین میسیونرهای مسیحی شدند که امر خطیر «تمدن سازی» و گسترش سیستم سرمایه‌داری را به نفع غرب به جلو کشند. به همین جهت آمریکا در کنار نیروی نظامی و سلاح‌های کشتار جمعی از نهاد ان‌جی‌او استفاده می‌کند و از طریق تشکیل یا حمایت برخی ان‌جی‌اوهای برگزیده در کشورهای مختلف پیاده‌سازی اهداف خود را تسهیل می‌کند. {+}

به عنوان نمونه، تعدادی از ان‌جی‌اوهای فعال در زمینه «حقوق بشر» ایران، چشم به تجزیه ایران دوخته‌اند که آن را زیر پوشش «فدرالیزم» پیاده کنند. غرب در این راه با «ملیت سازی» و حمایت از افراد فرصت‌طلب، برای تغییر نقشه منطقه در راستای تشکیل «حکومت جهانی» که «اسراییل بزرگ» را هم در بر دارد، از این امر پشتیبانی می‌کند.

مهمترین سازمان دولتی که حداقل نود درصد (90%) از بودجه‌ی آن توسط کنگره‌ی آمریکا تأمین می‌شود، ان‌ای‌دی (NED) یا «سازمان ملی برای تحقق دموکراسی» نام دارد که ان‌جی‌اوهای فراوانی را پرورش داده است. این سازمان در اوایل دهه 1980 تأسیس شد که حاصل اندیشه‌ی آقای آلن وین اشتاین (Allen Weinstein) استاد دانشگاه جورج تاون و براون و دبیر ارشد مجله «واشینگتن کوارترلی» – وابسته به مرکز استراتژیک و مطالعات بین‌المللی دانشگاه جورج تاون – و عضو هیات سردبیری روزنامه‌ی «واشینگتن پست» بود.

اولین رئیس ان‌ای‌دی، آقای کارل گیرشمن (Carl Gershman)، اقرار کرد که این سازمان پوششی است برای فعالیت‌های سازمان سیا. علت این‌که سازمان سیا به چنین سازمانی احتیاج داشت این بود که برخی از فعالیت‌های سازمان سیا در سال‌های 1970 نظیر ترور سران کشورهای خارجی، بی‌ثبات کردن کشورهای گوناگون به منظور براندازی دولت‌ها و تجسس از شهروندان آمریکایی افشا شده بود، و این امر منجر به تشکیل کمیته‌هایی برای رسیدگی به این فعالیت‌های غیرقانونی گردید. معروف‌ترین کمیته برای رسیدگی به این موضوع «کمیته چرچ» به رهبری سناتور فرانک چرچ– دموکرات از ایالت آیداهو بود. آقای آلن واینتین در سال ۱۹۹۱ در گفتگو با واشنگتن پست گفت: «بخش اعظم آن‌چه ما امروز در ان‌ای‌دی انجام می‌دهیم، ۲۵ سال پیش به صورت سری توسط سیا انجام می‌گرفت».

ان‌ای‌دی با کمک چهار موسسه به نام‌های «موسسه دموکراتیک ملی برای سیاست جهانی»، «موسسه جهانی جمهوری‌خواهان»، «به مرکز همبستگی آمریکایی(سالیدارتی سنتر)» و «مرکز جهانی برای سرمایه‌گذاری خصوصی»، اهداف سیاست خارجی آمریکا را به پیش می‌برند. آقای مایکل بارکر مقاله ای در باره نقش مرکز همبستگی کارگری که به ان‌ای‌دی وصل است این‌جا  نوشته است.

آقای کارل گیرشمن معتقد بود که این سازمان نباید پنهانی کار کند، زیرا موقعیت مهره‌های مرتبط به این سازمان را به خطر خواهد انداخت. او این‌گونه استدلال می‌کرد که فعالیت‌های «آشکار» این سازمان می‌تواند برای جذب نیروی فعال مفید باشد.

آمریکا پس از تشکیل این سازمان به حمایت مالی از گروه‌هایی پرداخت که منافع آمریکا را پشتیبانی می‌کردند که همچنان نیز ادامه دارد. برای نمونه، این سازمان بین سال‌های 1983 تا 1984 در فرانسه برای جلوگیری از نشر تفکرات رادیکال چپ در میان اتحادیه‌ی استادان و دانشجویان به حمایت مالی از کنفرانس‌ها، کتب، پوسترها و نشریات یک اتحادیه‌ی فرمایشی پرداخت که مانع نشر افکار چپی شود.

دولت آمریکا در اواسط دهه 1990 هدیه‌ای به مبلغ دو و نیم میلیون دلار به «موسسه آمریکایی برای توسعه اتحادیه‌های مستقل کارگری» که پوششی برای فعالیت‌های سازمان سیا علیه نشر افکار مترقی بین اتحادیه‌های کارگری بود تقدیم کرد. امروز می‌بینیم بیشتر اتحادیه‌ها در اثر سیاست‌های دولت آمریکا به نابودی کشانده شده‌اند.

«مرکز آمریکایی همبستگی کارگری» وابسته به سازمان سیا، همچنان در ایران فعال است و عده‌ای از فعالین سیاسی دست به افشای این مرکز به اصطلاح «کارگری» زده‌اند و نقاب از چهره‌ی آن دریده‌اند.

سازمان سیا قبلا، در اوائل سال‌های هفتاد میلادی، با کمک یکی از افراد وابسته به خود به نام خانم گلوریا استاینم (Gloria Steinem)، سعی کرد جلوی رادیکالیزه شدن جنبش زنان آمریکا بایستد. با این نیت، خانم استاینم در سال 1973 با پشتیبانی مالی سازمان سیا بنیاد Ms و مجله‌ی مربوط به این بنیاد (که به همین نام خوانده می‌شود) را برای کنترل جنبش زنان آمریکا راه‌اندازی کرد که همچنان به حیات خود ادامه می‌دهد. بنیاد Ms اکنون به رسانه های دیگر اینترنتی نظیر Zmag، که آقای نوام چامسکی و هم‌فکرانش در آن فعالیت دارند، کمک مالی می‌رساند. برای اطلاع بیشتر از رسانه‌های اینترنتی «مترقی» و «چپ» که از سازمان سیا و بنیادهای مربوط به آن کمک مالی می‌گیرند، این‌جا را ببینید. برای اطلاعات دقیق‌تر این مقاله با جزییات بیشتری رابطه مالی بین برخی از سازمان‌ها و موسسات به اصطلاح چپ و پیش‌رو را با سازمان سیا و بنیادهای مربوط به آن نشان می‌دهد (دانلود مقاله با فرمت پی‌دی‌اف).

خانم گلوریا استانیم فمینیست، نه تنها الگویی برای شخصیت های سیاسی ای مانند هیلاری کلینتون و سوزان رایس شد بلکه جنبش‌های زنان در کشورهای دیگر را هم تحت‌الشعاع قرار داد که نفوذ آن امروز در مقالات «مدرسه فمینیستی» مبنی بر نفی امپریالیسم را می‌توان به خوبی مشاهده کرد.

سازمان فعال دیگر در این زمینه «خانه‌ی آزادی» (Freedom House) نام دارد و در سال 1941 تأسیس شده است. امروز تعداد زیادی از ان‌جی‌او‌های ایرانی با پوشش «فعالین حقوق بشر» اما متاسفانه علیه منافع ملی ایران با این مراکز همکاری دارند. این سازمان همراه با بنیادها و سازمان‌های دیگر برای گسترش اهداف امپراتوری آمریکا در جهان و برپایی «حکومت جهانی» همکاری می‌کنند.

آقای دیوید کریمر (David Kramer)، حامی منافع اسراییل و عضو بلند پایه‌ی بنیاد «پروژه‌ی آمریکا برای قرن جدید» که توسط نئوکان‌ها هدایت می‌شود، رئیس «خانه‌ی آزادی» است.

ایرانیان متعددی با این مراکز مرتبط بوده‌اند یا هستند. به عنوان نمونه می‌توان از آقایان و خانم ها رامین جهانبگلو، آذر نفیسی‌، سیامک نمازی، فرنگلیس کار، محسن سازگارا، خواهران برومند کرد، برادران صدری، اکبر عطری، علی افشاری، حسین بشیریه، پیام اخوان، رویا حکاکیان، رامین احمدی، شهرنوش پارسی پور، عباس میلانی، نیره توحیدی، کامران تلاطف و مهرداد درویش‌پور نام برد که برخی نمونه‌های شاخص از این میان هستند. در جامعه مجازی (وبلاگستان فارسی) نیز، وبلاگ‌نویسان شناخته شده‌ای مانند آقای  آرش کمانگیردر برهه‌ای از زمان به داشتن نوعی ارتباط با این مراکز معترف بوده‌اند.

آقایان علی افشاری و اکبر عطری دو عضو سابق «تحکیم وحدت» زیر لوای دموکراسی نقش «ان‌جی‌او»‌هایی را بازی می‌کنند که این سازمان‌ها از آنان برای پروپاگاندا علیه ایران جهت فریب مردم آمریکا استفاده می‌کنند که علیه منافع ملت ایران است. برای نمونه آقایان علی افشاری و اکبر عطری با نئوکان‌های جنگ‌طلب نظیر آقای جو لیبرمن (Joe Lieberman) و سناتور ریک سنتورم (Rick Santorum)، یکی از کاندیداها برای ریاست جمهوری آمریکا و مدافع جنگ علیه ایران همکاری دارند. آن‌ها در سال 2004 به آمریکا رفتند و در سال 2006 در میزگردی که توسط آقایان جو لیبرمن و ریک سنتروم در کنگره‌ی آمریکا علیه ایران ترتیب داده شده بود شرکت کردند و خواهان تحریم‌های بیشتر علیه ملت ایران برای تحقق «دموکراسی» شدند. این دو نفر از «دخالت بشر دوستانه» در لیبی و اکنون سوریه، همچون آقایان جو لیبرمن و مک کین، پشتیبانی می‌کنند.

عده ای از ایرانیان این نوع تحرکات آقایان علی افشاری و اکبر عطری را مشکوک قلمداد کرده‌اند و حتی تا آن‌جا پیش رفته‌اند که آن‌ها را از عاملین نفوذی سازمان سیا در بخشی از جنبش دانشجویی ایران (دفتر تحکیم وحدت) در دوره اصلاحات معرفی کرده‌اند و می‌گویند این اشخاص از حمایت مالی، رسانه‌ای و تبلیغاتی غرب به ویژه آمریکا و انگلیس برخوردار بودند که جنبش دانشجویی را به انحراف بکشند.

«کمیته‌ی خطر کنونی» (Committee on the Present Danger)یکی دیگر از مخازن اندیشه‌ی (think tank) نزدیک به نئوکان‌هاست که در سال 2004 علیه اسلام و ایران شکل گرفت و اکبر عطری عضو آن است. این کمیته با تبلیغات و پروپاگاندا تنور «جنگ علیه ترور» را همچنان گرم نگه داشته است.

کمیته‌ی خطرکنونی، توسط بازماندگان جنگ سرد که منافع اسراییل را منافع آمریکا به حساب می‌آورند و اغلب در بین نئوکان‌ها جای دارند هدایت می‌شود. آقایان جورج شولتز وزیر خارجه‌ی کابینه‌ی ریگان، جیمز وولزی رئیس پیشین سازمان سیا، جان کایل سناتور جمهوریخواه و جوزف لیبرمن سناتور دموکرات و اکنون «مستقل» نمونه‌ای از خروارند. اعضای افتخاری این کمیته، لیبرمن و کایل، وظیفه‌ی خود می‌دانند که در مورد «خطر» ایران و «تروریست‌های اسلامی» اطلاعات لازم را به کنگره برسانند تا کنگره بتواند تصمیمات «مناسب» علیه ایران و به نفع «جنگ علیه ترور» اتخاذ کند. این دو سناتور از اظهارات آقایان علی افشاری و اکبر عطری در سال 2006 در کنگره برای فشار بیشتر علیه ایران استفاده کردند. بنابراین کمک «اپوزیسیون» و مهره‌هایی که به جنبش سبز نفوذ کردند برای گرم نگاه داشتن «خطر ایران» ضروری است.

سایت «کمیته‌ی خطر کنونی» از قول عطری نوشت: «تروریسم آخرین حربه‌ی دشمنان آزادی و دموکراسی در کشورهای غیر دموکراتیک و توسعه نیافته است. بسط دموکراسی همراه با آزادی، توسعه‌ی اقتصادی و کاهش فقر را به دنبال خواهد آورد که از ابزار مهم جنگ علیه ترور است.»

باید به این افراد گفت که معلوم نیست کشورهای «توسعه نیافته»، که اغلب زیر فشار تحریم‌های اقتصادی و ترور صادره از واشنگتن با کمک ان‌جی‌او‌ها و سایر ابزارهای اعمال سلطه هستند چگونه می‌توانند به تحقق دموکراسی کمک رسانند؟ آیا اولویت مردم گرسنه و وحشت‌زده در درجه اول «دموکراسی» آمریکایی است؟

نئوکان‌ها از طریق رسانه‌های عمومی و مراکز مخرن اندیشه در برپایی جنگ علیه عراق بسیار فعال بودند و از آن پشتیبانی کردند. امروز هم همان تبلیغات دروغ را علیه ایران پخش می‌کنند و اپوزیسیون خارج‌نشین هم دروغ‌ها را رونویسی می‌کند و در سایت می‌گذارد.

آقای اکبر عطری در مارس 2006 در «کنسرت آزادی ایران» در دانشگاه هاروارد که به مناسبت ورود آقای اکبر گنجی به آمریکا ترتیب داده شده بود حضور یافت. این کنسرت از طرف بنیاد عبدالرحمان برومند – یعنی خواهران برومند کرد نزدیک به سازمان سیا – حمایت شده بود. درضمن «کنگره‌ی اسلامی آمریکا» از سازمان دهندگان این کنسرت بود. یکی از تأمین کنندگان مخارج کنسرت، انستیتوی سیاست– وابسته به مدرسه کندی دانشگاه هاروارد بود.

آقای اکبر عطری در این شب نشینی – در زمانی که بیش از هفتاد درصد از مردم آمریکا مخالف جنگ افغانستان و عراق بودند، با حرارت از تجاوز آمریکا به عراق و افغانستان دفاع کرد و آن را برای تحقق دموکراسی ضروری خواند.

این حمایت در حالی صورت می‌گرفت که گردانندگان «کنسرت آزادی ایران» در سایت رسمی خود نوشته بودند: «این سازمان نظری در مورد تجاوز خارجی ندارد».

آقای علیرضا دوستدار دانشجوی دکترا در هاروارد در روزنامه‌ی این دانشگاه، «هاروارد کریمسون» درباره‌ی سخنان آقای عطری نوشت: «این‌گونه اظهار نظر در بهترین حالت، جاعلانه و در بدترین حالت مغرضانه است، گرچه دانشجویان برپاکننده‌ی این کنسرت ممکن است غرضی نداشته باشند اما نمی‌توان گفت که سازمان دهندگان اصلی این برنامه بدون غرض بوده‌اند.»

آقای دوستدار ادامه داد: این کنسرت، مطابق گفته‌ی سایت، با راهنمایی و حمایت «کنگره‌ی اسلامی آمریکا» سازماندهی شده است. ممکن است حامیان این کنسرت متعجب شوند اگر بدانند «کنگره اسلامی آمریکا» از حامیان علنی حمله به عراق بود. خانم زینب السواج دبیر اجرایی این کنگره در سال 2002 با آقایان بوش و دیک چنی برای جنگ علیه عراق همکاری کرد و به کسانی که خواهان جنگ نبودند گفت:

«سوال اصلی این نیست که عراق باید آزاد شود یانه. سوال این است که چرا تاکنون آن را انجام نداده ایم».

افزون بر آن خانم السواج در روزنامه‌ی لوس آنجلس نوشت: «از طرف عراقی‌هایی که آزادانه نمی‌توانند با روزنامه‌نگاران صحبت کنند یا جانشان را در راه آزادی عراق باخته‌اند باید به طور روشن بگویم: آمریکا، انگلیس و سربازان کشورهای متفق مظهر امید و آزادی‌اند». خانم زینب السواج همیشه از تجاوز آمریکا به عراق پشتیبانی کرده است و آن را «آزاد سازی» عراق خوانده است، حتی زمانی که پوچی این «آزاد سازی» بر همگان روشن شده بود. این خانم نظیر آقای کنعان مکیه، هیچ وقت از مردم عراق برای قتل عام بیش از یک میلیون عراقی بی‌گناه عذرخواهی نکرد {+}.

در نشستی که خانم السواج با حامیان اسراییل در موسسه‌ی هادسون داشت، او به تبلیغات خلاف واقع علیه مسلمانان پرداخت و آنان را متهم کرد که خیال تصرف جهان را در سر دارند. او گفت: اسلام‌گرایان می‌خواهند «خلافت» را بر جهان تحمیل کنند. این «فعال حقوق بشر» اهداف امپریالیسم یعنی تلاش برای برپایی «حکومت جهانی» که مورد بحث برخی محافل غربی است را به کلی نادیده گرفته و به جای آن ادعای نادرست «خلافت» را تکرار کرد. لطفا» برای اطلاع بیشتر ویدئوی زیر را تماشا کنید.

http://fora.tv/2007/07/09/World_Trends_in_Religious_Freedom

اخیرا» خانم زینب السواج از طرف «کنگره‌ی اسلامی آمریکا» جایزه‌ی «حقوق بشر» را به خانم شیوا نظر آهاری تقدیم کرد. کسانی که به نقش خانم السواج و «کنگره‌ی اسلامی آمریکا» به عنوان وابستگان سازمان سیا واقف‌اند از این جوایز متعجب نمی‌شوند زیرا می‌دانند این جوایز برای چه هدفی به ان‌جی‌او‌های «حقوق بشر» در کشورهای هدف داده می‌شود. {+}

آقای ژان پل سارتراز پذیرفتن نوبل ادبیات سال 1964 که به او تعلق گرفته بود خودداری کرد زیرا او روشنفکری معترض به جنایات آمریکا در ویتنام بود. امروز مهره‌های خودفروخته برای کسب جوایز بی‌ارزش به هر خفتی تن در داده‌اند.

آقای دوستدار گفت: آقای اکبر عطری همین چند هفته پیش، قبل از برپایی این کنسرت بعنوان «نماینده‌ی دانشجویان» اصلاح‌طلب در کنگره‌ی آمریکا حضور یافت و «تغییر رژیم» را خواهان شد. بنابراین آقای عطری کاملا خود را از اعتبار ساقط کرده است.

خانم کاندالیزا رایس وزیر خارجه‌ی کابینه‌ی جورج بوش در سال 2006 بیش از 75 میلیون دلار برای بی‌ثباتی ایران به منظور تغییر رژیم زیر لوای «دموکراسی» و با حمایت سناتور سنتورم و آقای لیبرمن برای اپوزیسیون ایران در نظر گرفت. در ضمن همان سال در کنگره آقایان علی افشاری و اکبر عطری، به عنوان «دانشجویان معترض» در کنار آقایان لیبرمن و سنتورم قرار گرفتند و از آنان «دموکراسی» را برای ایران گدایی کردند. آقایان علی افشاری و اکبر عطری رییس جمهور ایران – آقای احمدی نژاد – را «جنگ طلب» معرفی کردند و مخالفت خود علیه برنامه *قانونی* انرژی هسته‌ای ایران را به گوش جنگ‌طلبان رساندند و با سیاست‌های مغرضانه‌ی آنان هم قدم شدند. این دو نفر گفتند که دولت ایران برای سرپوش نهادن بر روی نارضایتی‌های مردم ایران خواهان جنگ است {+}.

در ژانویه امسال آقای سهند آودیس «Sahand Avedis» مقاله‌ای تحت عنوان «اپوزیسیون سبز دخالت بشردوستانه‌ی امپریالیسم در سوریه را تأیید می‌کند» نوشت که لینک آن در زیر گذاشته شده است. در این مقاله ایشان به همکاری آقای علی افشاری از جنبش سبز اشاره دارد و به مردم هشدار می‌دهد که آقای علی افشاری برای برپایی اعتراضات خیابانی با استفاده از دلایل ساختگی نظیر انتخابات «تقلبی» 1388 روزشماری می‌کند و امید خود را به انتخابات آینده ایران بسته است.

آقای علی افشاری و دیگر مهره‌های مشکوک باید بدانند که این بار هم دست خالی به سوراخ‌های خود خواهند خزید.

در همین رابطه: نقدی بر مقاله اپوزیسیون خارج نشین و منافع ملی

ستون پنجمِ پسامدرن

این مطلب که توسط آقای حمید دباشی نوشته شده ابتدا در وب‌گاه انگلیسی الجزیره منتشر شد. ترجمه فارسی آن (که در زیر می‌خوانید) توسط آقای داریوش محمدپور در وب‌گاه جرس و بعد در وبلاگ شخصی‌شان منتشر شد. با توجه به اهمیت زیاد موضوع و محتوای این نوشته به خصوص برای فعالان سیاسی و اجتماعی ایرانی خارج از کشور، مطلب ترجمه شده را در این‌جا بازنشر می‌کنم. توضیحات بیشتر به قلم مترجم را در این‌جا مطالعه کنید.

ستون پنجمِ پسامدرن

ایرانيانی که از حمله‌ی نظامی عليه کشور خودشان حمايت می‌کنند، بی‌شرم و رياکارند.

حميد دباشی

نيويورک – گويا اصطلاح «ستون پنجم» در سال ۱۹۳۶ توسط اميلیو مولا ای ويدال (۱۸۸۷-۱۹۳۷)، که ژنرالی ملی‌گرا در جنگ‌های داخلی اسپانيا (۱۹۳۶-۱۹۳۹) بود،‌ وضع شده است. هنگامی که چهار ستون از لشکريان او به مادريد نزدیک می‌شدند، او گفت که يک «ستون پنجم» در داخل شهر به آن‌ها خواهد پيوست. کتاب «ستون پنجم و چهل و نه داستان اول» (۱۹۳۸) ارنست همينگوی ادای دینی است به ابداع اين اصطلاح.

اين اصطلاح از آن زمان تطور پیدا کرده است و معنای‌ حاميان ستیزه‌جوی دشمنی را یافته است که در حال نزدیک شدن است و آن‌ها، هنگام وارد شدن به مقصدِ هدف، به یاری و همدستی به او می‌پردازند – یا چنان‌که ماده‌ی سوم بخش سه قانون اساسی آمریکا در تعریف «خيانت» آورده است، به آن‌ها «ياری و‌ آسايش» می‌رسانند.

در عصر امپرياليسم جهانی‌شده و اختراع هو‌س‌ناکانه‌ای به نام «مداخله‌ی بشردوستانه»، گويا به مفهوم و معنای تازه‌ای از «ستون پنجم»‌رسيده‌ايم که می‌توان آن را «پسامدرن» ناميد. مسأله‌ای که اين اصطلاح ايجاد می‌کند اين است که مخالفت شرافت‌مندانه با یک رژيم مستبد و ستمگر دقيقاً کجا متوقف می‌شود و همکاری خائنانه با جنگ‌طلبان مهاجم عليه ملتِ خودِ آدمی کجا آغاز می‌شود.

سه حادثه‌ی متوالی و پرغوغا – يعنی حمله‌ی نظامی ناتو به ليبی که منجر به سقوط قذافی شد، جنگ‌طلبی و ستيزه‌جويی تازه‌ی اسراييل در برابر جمهوری اسلامی ایران، و چرخشی که آمريکا و اسراييل به گزارش آژانس بين‌المللی انرژی اتمی درباره‌ی برنامه‌ی هسته‌ای ايران دادند – کنار هم واقع شده‌اند تا اسباب برآمدن اين وضعيت تازه‌ی «ستون پنجم پسامدرن» شوند که اکنون مدام چشمک می‌زند و دلبری می‌کند تا آمريکا و اسراييل را تحريک و تشویق به حمله به ايران کند.

اين طايفه‌ی نوپديد از ستون پنجمی‌های ايرانی خام‌ترين اشارات‌شان را از دو مصاحبه‌ی پی در پی وزیر خارجه‌ی آمريکا، هيلاری کلينتون، با صدای آمريکا و بی‌بی‌سی فارسی در اکتبر ۲۰۱۱ گرفتند که در آن او گفته بود که آمريکا در صورت درخواست جنبش سبز به ياری آن‌ها می‌شتافت. اين ستون پنجمی‌ها که از مداخله‌ی نظامی ناتو در ليبی دهان‌شان آب افتاده بود، از اين ايده به گرمی استقبال کردند و زود دست به کار پروژه‌ی خود شدند.

بعضی از بی‌شرم‌ترين و رياکارترين افراد اين گروه آشکار از آمريکا خواستند که به ايران حمله شود (يکی از آن‌ها ادعا کرده بود که ترافيک ساليانه و حتی آمار سرطان در ایران از قربانيان جنگی بالقوه کمتر خواهد بود و ديگری از حسابداری خلاقانه در شمارش تعداد اندک قربانيان غیرنظامی در ليبی سخن می‌گويد)، و عده‌ای دیگر هم از زبان اختراعی نيواسپيک اُروِلی آن هم از خام‌دستانه‌ترين نوع‌اش استفاده می‌کنند به این اميد که خيانت‌شان را پنهان کنند. برای آن‌ها که آشکارا مانند وضعيت ليبی عليه سرزمين خودشان خواستار حمله‌ی نظامی شده‌اند (بخوانيد «مداخله‌ی بشردوستانه»)، اميدی نيست. درباره‌ی آن‌ها حرفی برای گفتن ندارم چون تاريخ، خودْ داوری خشن و بی‌رحم است. این گروه دوم – يعنی متکلمان به زبان نيواسپیک ارولی – است که، وقتی از «ستون پنجمی‌های پسامدرن» سخن می‌گويم، مد نظر من هستند.

خلط مفاهيم

اين ستون پنجمی‌های پسامدرن برای اين‌که مأموریت‌شان را به انجام برسانند کاری که انجام می‌داده‌اند، شُل کردن پيچ‌های استوار و محکم بعضی از مفاهيم کليدی بوده است و از اعتبار انداختن و غيرقابل اتکاتر کردن آن‌ها. آن‌ها در ذهن مردمی که هدف‌شان قرار می‌گیرند، از طريق هموار کردن راه برای حمله‌ی نظامی عليه ايران، ايجاد سرآسيمگی و آشفتگی می‌کنند و آن را به مثابه‌ی چيزی خوب و رهايی‌بخش معرفی می‌کنند: نه حمله‌ی نظامی، بلکه «مداخله‌ی بشردوستانه». آن‌ها می‌‌گويند که نخست در ليبی و سپس در سوريه و بعد («شايد، نه من دقیقاً اين را نگفتم و اگر گفتم و شرايط‌اش ايجاب کرد، خوب بله، چرا که نه») ايران. شيوه‌ی بيان‌شان البته پيشا-ارولی است و کاملاً از جنس سخنانی است که لرد پولونيوس خطاب به رينالدو می‌گويد و او را راهنمایی می‌کند که چگونه جاسوسی فرزندن خودش لِرتس را بکند بدون اين‌که کارش جاسوسی به نظر برسد: «اکنون بنگر / طعمه‌ی نادرستی تو این ماهی درستی را می‌گيرد: / و ما هم با حکمت و دست‌اندازی چنین می‌کنیم / با چرخ‌های چاه و عيارهای تعصب و جانب‌داری / از طريق نشانی‌های غلطی که نشانی‌ها را پيدا می‌کنند…»

اگر خامی عبارات‌شان را بر آن‌ها ببخشاييد و سياست و نثر مبتذل‌شان را تحمل کنيد، آن‌چه که می‌گويند و می‌کنند تکرار کابوس ارولی است از سرِ نو: آن‌ها بیانيه‌ای صادر می‌کنند و نام‌اش را «ضد جنگ» می‌نهند، اما در واقع همان بيانيه راه را برای جنگ هموار می‌کند. چنان‌که ارول می‌گوید: «جنگ صلح است، آزادی بردگی، جهالت قدرت» – و مو به مو عين بينش و بصیرت است با روح پيشگويی ارول!

زبان نيواسپیک ارولی چرخش تازه‌ای به واقعيت در نثر و سياست‌شان می‌دهد. در بيانيه‌ای که علیه جنگ صادر کرده‌اند، در واقع دارند می‌گويند که تهدید جنگ جدی نيست و هر گونه هشداری علیه جنگ خيانت نسبت به اصل آزادی‌خواهی در ایران است. و اين کار را با حق به جانبی انجام می‌دهند. چنان که سايم می‌گويد: «اين ويرانی کلمات، چيز زيبايی است».

لفاظی و سخن‌پردازی آن‌ها، گفتار دوگانه‌شان، و معیارهای دوگانه داشتن‌شان، البته از نگاه خوانندگان دقیق و حساسی که مو به مو مواضع‌شان را می‌شکافند و ریاکاری‌شان را افشا می‌کنند، دور نمی‌ماند. آن‌ها همان ورد را تکرار می‌کنند که ايران تهديدی علیه صلح جهانی به شمار می‌آيد، که تنها خط دستگاه تبليغاتی اسراييل است، انگار اسراييل خودش تنها سرچشمه‌ی صلح و آرامش اين جهان است. در عين‌حال، بر طبل جنگ عليه ايران می‌کوبند و باز هم بيانيه‌شان را «ضد جنگ» می‌خوانند. زبان نيواسپکي ارولی ديگر این‌جا صرفاً مستهجن نيست، بلکه پريشان‌دماغی است.

يک مثال کلیدی ماجرا اين است که این ستون‌پنجمی‌های پسامدرن با ايده‌ی امپرياليسم به لاس زدن برخاسته‌اند: اصرار آن‌ها اين است که دیگر هيچ امپرياليسمی وجود ندارد. این «گفتمانی کهنه» است (آن‌ها عاشق کاربرد این اصطلاح «گفتمان» شده‌اند چندان‌که از فرط به کار بردن‌اش، ديگر از آن سوء استفاده می‌کنند و آن را نابه‌جا هم به کار می‌برند). امپرياليسم امری بود متعلق به گذشته و تنها چپ‌گرايان عقب‌مانده هم‌چنان بی‌هيچ فايده و خاصیتی به بازتوليد آن می‌پردازند. در همان حال، بعضی از این ستون‌‌پنجمی‌ها خودشان در روزگار جوانی استالينیست‌هايی ستيزه‌جو بودند.

اما حالا که از تهران به تهرانجلس مهاجرت کرده‌اند، امپرياليسم به چشم‌شان قدیمی می‌آيد و از مد افتاده: ارتش آمريکا در افغانستان، عراق، پاکستان، يمن، ليبی، سومالی و سراسر جهان فقط مشغول گذراندن دوره‌ی مرخصی است. آمريکا حدود ۷۰۰ پايگاه نظامی در سراسر جهان دارد، چنان‌که زنده‌ياد چالمرز جانسون با دقت آن را مستند کرده بود، از جمله ۲۳۴ ميدان گلف دارد که در سراسر جهان پخش است و فقط برای اهداف تفریحی از آن‌ها استفاده می‌شود. خيلی ساده، خروار خروار کتاب و مقاله‌ای که جزييات مشخص خطوط امپرياليسم آمريکا را – اخيراً در سه جلدی «Blowback Trilogy» چالمرز جانسون – ناديده می‌گیرند چون «جهالت قدرت است».

از آن سو نکته‌ی ديگری که پيوندی تنگاتنگ با اين نفی و طرد شتاب‌ناکانه‌ی امپرياليسم به مثابه‌ی يک پديده‌ی جهانی دارد، اين است که اين ستون پنجمی‌های پسامدرن اين را نیز می‌گويند که «حاکميت ملی» و «استقلال» ديگر هيچ معنايی ندارند. آن‌ها می‌گويند بيدار شويد و اين گُل‌های پسامدرنِ جهانی‌شده را ببوييد. کشورهايی مثل ایران (يا عراق، افغانستان، ليبی) ديگر ادعايی بر تماميت ارضی خودشان به مثابه‌ی مکانی برای مقاومت بالقوه در برابر سرمايه‌داری شکارگر ندارند. آن‌ها اصرار دارند که ملی‌گرايی قبيله‌گرايی است و اين قبيله‌گرايی از «غرب» هيولايی ساخته است.

ساکنان مفلوک این کشورها با شورش در برابر مستبدان خانگی (بدون اين‌که خودشان بدانند و فقط با کشف اين پسامدرن‌های تهرانجلسی) هر گونه ادعايی را نسبت به حاکميت بر سرزمين خودشان را هم از دست داده‌اند. آن‌ها در کنار بورگوندی در برابر اين کوردليای‌های ملت‌های بيچاره می‌گويند که «پس ببخشید، شما پدرتان را از دست داده‌ايد و حالا بايد شوهرتان را هم از دست بدهيد». اگر دموکراسی را به آن شکلی که موقوفه‌ی ملی دموکراسی آمريکا (NED) تصويب کرده‌اند، نداشته باشند، هيچ ادعايی نسبت به حاکميت ملی هم نخواهند داشت.

بعضی از «استعمارگری» لولوخورخوره‌ای می‌سازند و اين کلمه‌ای است که اين استادان دانشگاهی ايرانی خارج‌نشين که در خودروهای اس‌-یو-وی‌شان از يک کالج دانشگاه در کاليفرنيا به کالجی دیگر می‌روند، هميشه دوست دارند داخل گیومه به کارش ببرند. پس نه، استعمارگری هم دیگر وجود ندارد. فلسطینی‌ها با مداخله‌ی بشردوستانه‌ی صهيونيست‌ها در اتاق خواب‌شان ذوق می‌کنند. نه آقا، از فانون تا سعيد و اسپيواک، از خوزه مارتی تا و. اي. ب. دوبوآ تا مالکوم اکس، از مهاتما گاندی تا اِمه سزر و لئوپولد سدار سنگور: همه‌ی اين‌ها لولوخورخوره‌هایی بودند که تو دل مردم را خالی می‌کردند. «جهالت قدرت است»؟ نه آقا، جهالت نعمت است.

هيچ استعمار و امپريالیسمی و هيچ حاکميت ملی‌ای وجود ندارد – اين‌ها همه تخيل‌هايی است که «چپی‌های قديمی» جعل کرده‌اند.

هورا برای مداخله‌ی بشردوستانه

اين ستون پنجمی‌های پسامدرن برای این‌که تاجی از اين جواهرات کمیاب بسازند، ايده‌ی «مداخله‌ی بشردوستانه» را ارج می‌نهند. نه، آن‌ها اصرار دارند که اين حمله‌ی نظامی نيست و امپرياليسم هم نيست. اين «مداخله‌ی بشردوستانه» است – همان‌طور که آمریکا و ناتو می‌گويند، که این آدم‌های خوب خط مشی‌شان را از آن می‌گيرند. ارتباط ميان دانش و قدرت هیچ وقت اين‌قدر به ضرب اسلحه نبوده است.

نه این‌که اين جماعت اصلاً اهميت بدهند به اين‌که جز بيانيه‌های خودشان هم چيز دیگری بخوانند – اما در عین حال: در کتاب «خواندن مداخله‌ی بشردوستانه: حقوق بشر و استفاده از زور در قانون بین‌المللی» (۲۰۰۷)، اَن اُرفورد به دهه‌ی ۱۹۹۰ باز می‌گردد که تقریباً دو دهه قبل از خیزش‌های ليبی است و «مداخله‌ی بشردوستانه» برای اولین بار به مثابه‌ی حرکتی ورای امپرياليسم و حاکميت ملی مطرح شد. اَن اُرفورد با تفصیلی شيوا نشان می‌دهد که اين «مداخله‌ی بشردوستانه» در واقع چگونه خدعه‌ای و پوششی برای يک طرح امپرياليستی بسيار کهنه در کسوتی تازه بود. اُرفورد با به کار بستن نظريه‌های فمينيستی، پسااستعماری، حقوقی و تحليل روانی، تصور کاذب «مداخله‌ی بشردوستانه» را بر مبنای حقوقی و سياسی زیر سؤال برد.

محمود ممدانی هم در «منجيان و بازماندگان: دارفور، سياست و جنگ علیه ترور» (۲۰۰۹) بحران دارفور را به بستر تاريخ سودان بازگردانيد که تنش و درگيری در واقع به صورت جنگی داخلی (۱۹۸۷-۱۹۸۹) ميان قبایل صحرانشين و روستايي آغاز شد و جرقه‌اش را خشکسالی شديدی زد که به گسترش صحرای خشک منطقه انجاميد. ممدانی این درگیری را به جايی بر می‌گرداند که مقامات استعماری بريتانيایی دارفور را به طور مصنوعی قبيله‌ای کردند و جمعيت‌اش را به قبايل «بومی» و «مهاجر» تقسيم کردند – که بسيار شبيه الگويی است که نیکولاس دِرْکْسْ در «کاست‌های ذهنی»‌اش نشان می‌دهد که بريتانيايی‌ها نظام کاستی را در راستای منافع استعماری خودشان از نو آفريدند.

مداخله‌ی احزاب مخالف سودانی سلسله‌جنبان دو جنبش شورشی شد که منجر به قيام و ضد-قيامی بی‌رحمانه شد. جنگ سرد باعث وخيم‌تر شدن جنگ داخلی در کشور همسايه‌شان، چاد، شد و باعث رويارويی ميان قذافی و اتحاد شوروری از يک سو و دولت ريگان در کنار فرانسه و اسراييل از سوی ديگر شد که وارد دارفور شدند و با خشونت بسيار باعث وخيم‌تر شدن درگیری شدند.

ممدانی نشان می‌دهد که تا سال ۲۰۰۳، نيروهای ملی، منطقه‌ای و جهانی در اين جنگ درگیر بودند از جمله آمريکا و اروپا که اکنون درگيری را به عنوان بخشی از «جنگ عليه ترور»‌می‌دید و خواستار حمله‌ی نظامی در پوشش «مداخله‌ی بشردوستانه» بود. همه‌ی اين واقعيت‌های تاریخی داخل ميدان جنگ يکسره تحت عنوان فوريت پرهياهوی «مداخله‌ی بشردوستانه» تطهير شدند. فيلم «سگ را تکان بده» (Wag the dog) استنلی ماتسس/داستين هافمن (۱۹۹۷) اين سناريو را بهتر از اين نمی‌توانست با اين همه ولخرجی توليد کند.

حتی اوباما وقتی که به دفاع از حمله‌ی نظامی عليه ليبی بر می‌خاست، وقتی که بحرين و يمن (به عنوان نمونه‌هايی درخشان) با صدای بلند خواستار مقايسه می‌شدند، متوجه رياکاری مندرج در قلب اين عمليات بود. آقای اوباما می‌خواست اين گيلاس چيدن را بر حسب تلاقی «ارزش‌ها»ی آمريکايی با «منافع» آمريکايی توضيح دهد. اما اين «مداخله‌جویانی بشردوستانه»‌ی ايرانی از رييس جمهور آمریکا هم کُندذهن‌ترند که هيچ تعارض و تناقض درونی در رياکاری‌شان نمی‌بينند.

اگر اين روزها سوار اتوبوس‌های نیويورک شويد، شايد از پنجره‌ی اتوبوس‌تان متوجه شويد که اخيراً روی تاکسی‌های نیويورک تبليغ‌هايی ديده می‌شود که می‌گويد «عروسک‌های نيويورکی» در «کلوب‌های مردان» موجودند. چیزی در فضا می‌چرخد: چرا وقتی می‌شود فاحشه‌خانه‌ها را «کلوب مردان» بنامند، آن‌ها را روسپی‌خانه صدا بزنند؟ روسپی‌خانه و امپرياليسم در واقع «گفتمان‌ها»یی بسیار قديمی و مبتذل هستند – «کلوب مردان» و «مداخله‌ی بشردوستانه» بسيار ملايم‌تر و مهربانانه‌تر از نيواسپيک‌ها هستند.

از ايران تا جمهوری اسلامی

يکی ديگر از ترفندهای ستون پنجمی‌ها اين است که مخالفان‌شان را با زدن انگ عامل جمهوری اسلامی بودن به آن‌ها خاموش کنند – که شايد فکر کنيد ترفند چندان خلاقانه‌ای نيست، اما با اين وجود گويا در حلقه‌ی پر ازدحام جامعه‌های تبعيدی سخت مؤثر می‌افتد. اگر جسارت کنيد و لب تر کرده و چيزی عليه بيهودگی‌ها و ترهاتی که می‌بافند بگوييد، ناگزير بايد عامل جمهوری اسلامی باشيد.

این‌که کسانی که به ترهات آن‌ها اعتراض می‌کنند به دفعات در زندان و سياهچال‌های جمهوری اسلامی افتاده‌اند، و تا آستانه‌ی مرگ رفته‌اند و از دل اعتصاب غذای‌شان به زندگی برگشته‌اند، عليه رهبر یا مقامات جمهوری اسلامی در زندان اوین مطلب نوشته‌اند و اين‌که مردمانی در ميان مخالفان این جنگ‌طلبی‌ها هستند که به دشواری از جوخه‌های اعدام جمهوری اسلامی جان به در برده‌اند و کسانی که والدين‌شان به دست عاملان جمهوری اسلامی قصابی شده‌اند با آن‌ها مخالف‌اند، هيچ تفاوتی در وضع اين راکبانِ جسوری که در ميدان دوپونت و بزرگراه‌های لس آنجلس می‌تازند، ايجاد نمی‌کند.

اکبر گنجی اخيراً در مصاحبه‌ای گفته است: «بعضی از اين افراد حتی در عمرشان يک سيلی هم نخورده‌اند». اکبر گنجی شايد برجسته‌ترين فعلل خقوق بشری باشد که مخالف جنگ عليه ایران است. هم‌او می‌گويد که: «و درست همين آدم‌ها به کسی مثل من می‌گويند عامل جمهوری اسلامی».

اکبر گنجی بعد از شيفتگی دوران جوانی‌اش به انقلابيون مسلمان در اواخر دهه‌ی ۷۰ میلادی، تبديل به روزنامه‌نگاری شجاع و محقق و فعالی حقوق بشری در ميان نسل خود شد که فجايع جنايت‌آميز جمهوری اسلامی را افشا کرد و به خاطر آن دو بار به مدت شش سال به محبس حکومت دينی افتاد و بعد از اعتصاب غذايی طولانی تا آستانه‌ی مرگ رفت که خودش و خانواده‌اش هنوز هزينه‌ی گزاف آن را دارند می‌پردازند.

هر آن‌چه که اين مدافعان جنگ (ببخشيد – مدافعان «مداخله‌ی بشردوستانه») در مشروعیت نمادين‌شان کم داشتند، وال استريت ژورنال با خرسندی برای‌شان به سرعت توليد کرد و صداهای مخالف در داخل ايران را با انگشت نشان‌شان داد – و این ترفند چندان هم مؤثر واقع نشد چون اکبر گنجی سطر به سطر مواضع خاص صداهای مخالف داخل ايران (که بعضی‌شان هم‌اکنون محبوس زندان بدنام اوین‌اند) برای‌شان گوشزد کرد که مخالف مداخله‌ی نظامی‌اند. حتی قبل از اکبر گنجی، رييس جمهور سابق ايران، محمد خاتمی هم به طور مشخص گفته بود که اگر حمله‌ای نظامی رخ بدهد، اصلاح‌طلبان و غير اصلاح‌طلبان در برابر هر صدمه‌ای که به ایران بخورد متحد خواهند شد – و اين نکته‌ای است که حتی هاآرتص پيش روی خوانندگان اسرايیلی‌اش نهاده بود ولی همين نکته از چشم جنگ‌طلبان دور مانده بود.

تفاوتی شگرف و انکارناپذیر ميان مخالف بودن با فجايع جنايت‌آمیز جمهوری اسلامی و ستون پنجم توطئه‌ی آمريکا/اسرايیل علیه ایران شدن وجود دارد. ستون پنجمی‌های پسامدرن اين دو را با هم خلط کرده‌اند و از منزلت و شرافت يکی به خیانت‌ ديگری فرو غلتيده‌اند.

سرکوب‌های گسترده‌ی مخالفان، سلطانيسمی تهاجمی و بسياری دلايل ديگر نشان می‌دهند که این رژيم کريه به سوی زباله‌دان تاريخ می‌رود. و در عین حال، با نخستين بمبی که در ايران فرود بيايد، تمام این ملت زير آن بمب‌ها متحد خواهند شد، دقیقاً در همان اوقاتی که اين ستون پنجمی‌های پسامدرن واشينگتنی و لس آنجلسی سوار اس‌-یو‌-وی‌های‌شان می‌شوند و به نزدیک‌ترين بزرگراه‌ها در جست‌وجوی پناهگاهی می‌گریزند. چه کسی الآن کنعان مکیه، احمد چلبی و فؤاد عجمی را به خاطر دارد؟ نام‌های نانجیبِ آن‌ها که تحریک‌گر خشونت علیه عراق بود، اکنون پيداست و به حق روشن است که چرا از ياد رفته‌اند.

شايد پرتوان‌ترین پاسخ به این «مداخله‌‌جويان بشردوستانه» از یکی از چهره‌های شجاع مخالف به نام عابد توانچه صادر شده است که ديری نشده است که از زندان‌های جمهوری اسلامی بیرون آمده است. او در مصاحبه‌ای در شهر اراک ايران، بعد از اين‌که خوانده بود که جنگ‌طلبان ايرانی مستقر در واشينگتن از حوادث ليبی به ذوق آمده‌اند، نوشت که:

«من می خواهم زندگی کنم و اگر هم قرار باشد برای چیزی بمیرم، هوشمندانه و از روی اراده ی مختار برای آرمانهایم بمیرم و تاکید می کنم که فقط برای جان خودم تعیین تکلیف می کنم نه برای مرگ ۲۵ نفر به ازای هر ۱۰۰۰ نفر ایرانی [تخمينی از اين‌که در صورت وقوع حمله‌ی نظامی چند نفر کشته خواهند شد]. من می خواهم بدانم برای چه و برای که می میرم. نه آمریکا، نه ناتو، نه هر ائتلافی دیگری با هر تعداد پرچم و با مجوز هیچ نهادی، حق اعمال زورکی «دخالت بشر دوستانه» به من به عنوان یک ایرانی ساکن ایران را ندارد. بمب ها را می خواهد لیزر هدایت کند می خواهد خود خدا هدایت کند، من ریسک ۲۵ در هزار را برای مردن قبول نمی کنم و شماهم [خطاب به مداخله‌جويانی ستيزه‌جوی نظامی که از موقوفه‌ی ملی دموکراسی سخن می‌گويند] شما هم لطفا تا وقتی که ریسک مردنتان در حمله ی نظامی آمریکابه ایران _ به دلیل اینکه در واشنگتن هستید و از هر طرف با ایران یک اقیانوس و یکی-دو تا قاره فاصله دارید _ دقیقا برابر صفر است راجع به مرگ بنده و امثال بنده که ساکن ایران هستیم  اظهار نظر نفرمائید و هیزم زیر آتش «حمله ی خارجی» نریزید.»

پوست انداختن

سر برآوردن ستون پنجمی‌های پسامدرن در واقع تحول مثبتی برای آينده‌ی دموکراسی در ايران است – چون در واقع همه‌ی توهمات يکپارچگی دروغين ميان معترضان در داخل و خارج ایران رنگ می‌بازد و شکاف‌های روشن‌تری پديدار می‌شوند. چهره‌های برجسته‌ای که نام‌شان با مؤسسه‌ی واشنگتن برای سياست خاور دور، مؤسسه‌ی بوش، و موقوفه‌ی ملی دموکراسی، گره خورده است اکنون پرچم‌داران ائتلافی استوار با نيروهای صهيونيست-نئوکان داخل ايالات متحده هستند حتی تا مرز تحریک آن‌ها به حمله به ايران می‌روند تا ايران را برای‌شان آزاد کنند.

ما بنيادی مستحکم داریم (جسارت اين رؤيا را دارم) برای پديد آمدن يک چپ جديد از خاکسترهای جنبش اصلاحی دهه‌ی ۱۹۹۰، که بعضی نيروهای پيشرو از دل آن رسته‌اند. بقیه‌ی آن‌ها یا به عرفان‌شان برگشته‌اند يا به ستون پنجمی‌ها پيوسته‌اند يا همه‌ی اعتراض‌های‌شان را وانهاده‌اند و به صف چپِ نوپديد پيوسته‌اند. این شکاف‌ها صداهای معترض را ضعیف نخواهد کرد. اين رخداد در واقع باعث تقويت آينده‌ی دموکراتيک جمهوری‌ای خواهد شد که خواهی-نخواهی جانشين اين حاکميت دينی متجاوز خواهد شد.

فرهنگ سياسی ايران در حال پوست انداختن است.

تنها توصيه‌ی من به اعضای فعال بريگاد ستون پنجم اين است که نگاهی به سرنوشت کنعان مکیه (مشهور به سمیر الخليل) بيندازند که به همان اندازه، اگر نگويیم بيشتر، اصرار به تشویق آمریکا به حمله به عراق برای آزادسازی آن کشور داشت. پنج سال بعد، در سال ۲۰۰۷، وطن او ویرانه بود و صدها هزار نفر از هم‌وطنان عراقی‌اش نابود شده بودند، کنعان مکیه در رنج و تعب بود و هنگامی که نيویورک تايمز از او خواست درباره‌ی نقش‌اش در حمله‌ی به عراق به رهبری آمريکا سخن بگويد، از اشتباهات هول‌ناک خود سخن گفت: تايمز گزارش می‌کند که: «مکیه، در روزهای پيش از جنگ عراق، بيش از هر چهره‌ی ديگری از حمله دفاع کرد چون این کارِ درستی بود – که رژيمی اهريمنی را نابود کنند و ملتی را از کابوس وحشت و رنج برهانند.»

حتی در همان سال ۲۰۰۷، وقتی که مقياس عظيم کشتار و خون‌ریزی‌های عراق هنوز آشکار نشده بود، نيويورک تايمز نتيجه گرفته بود که: «البته، حالا اين رؤیاها به باد رفته‌اند، و بر روی موجی از خون نابود شده‌اند. مصيبت عراق تصور تغيیری دموکراتيک در خاورميانه را از بنياد تضعیف کرده است. اين ماجرا، اين تصور را که قدرت نظامی آمريکا می‌تواند به اهداف و مقاصدی بشردوستانه برسد، به کلی مخدوش کرده است. و باعث شده است که مکيه و کسان ديگری چون او که توجيه‌گر حمله بودند خيره‌سر و ساده‌لوح به نظر برسند.» البته عده‌ای ديگر ممکن است اوصافی دقيق‌تر از «خیره‌سر و ساده‌لوح» را به کار ببرند. برای نسخه‌ی ايرانی کنعان مکيه، من سخاوت‌مندانه، در حال حاضر، عنوان «ستون پنجمی‌های پسامدرن» را به کار برده‌ام.

بدرود

با تمام اين اوصاف، منصفانه و دقیق نيست که همه‌ی کسانی را که پای «مداخله‌ی بشردوستانه»‌ را امضاء می‌کنند، جنگ‌طلبانی سنگ‌دل بناميم که هيچ دل‌شان برای وطن‌شان نمی‌تپد. بيش از سه دهه ارعاب و حکومت دينی جنايت‌آميز بدون کمترين شرافت انسانی باعث شده است که بسياری از ايرانی‌ها به راه‌هايی از سر استيصال بيندیشند. هزاران ايرانی سنگ‌دلانه در سياه‌چال‌های جمهوری اسلامی به قتل رسيده‌اند، صدها هزار نفر در جنگی طولانی و بی‌ثمر از ميان رفته‌اند، ميلیون‌ها نفر ناگزير به ترک وطن‌شان و به جان خریدن ذلت تبعيد شده‌اند و کل يک ملت به استخفاف تسليم در برابر استبدادی خبیث، پوسيده و فروتر از شأن انسانی کشانده شده است.

دو سال پيش،‌ توده‌های عظيمی از ايرانيان به خيابان‌ها ريختند تا آزادی‌های مدنی‌شان را مطالبه کنند – و با روگردانی خبيثانه و وقيحانه‌ای از شرافت انسانی مواجه شدند. ميليون‌ها ایرانی در سراسر جهان، که به هويت خويش مفتخر هستند، می‌خواهند به وطن‌شان برگردند و در کنار خانواده‌های‌شان در ایران باشند و آينده‌ای بهتر را برای فرزندان‌شان بسازند – ولی طاعونی به نام «جمهوری اسلامی» مثل بختکی بر سر اين ملت سايه انداخته است.

اما دقیقاً به همین دليل است که شتابيدن به سوی گزينه‌ای نظامی – تحت عنوان «مداخله‌ی بشردوستانه»، که ایرانيان در تبعيد مطلقاً‌ هيچ کنترلی روی آن ندارند، پاسخ مسأله نيست چون، از هر جهتی که تصور کنيد، پيامدهايی مصيبت‌بار دارد. ليبی ليبی است و ايران، ایران – اين دو کشور تا امروز برای آزادی‌شان کوشش کرده‌اند و خواهند کرد آن هم بر مبناهایی که هم میان هر دو مشترک است و هم برآمده از تاريخ‌های متفاوت خودشان است. هیچ کشوری الگويی برای کشوری ديگر نيست.

اما اگر جنگ پاسخ اين مسأله نيست، پس چه راهی باید جست؟

پاسخ در جعبه‌ی چوبین عطاری نیست. پاسخ در روحیه‌ی نوپديد آزادی‌خواهی نهفته است که اکنون از يک کرانه‌ی جهان به کرانه‌ی ديگر رسیده است و دیر يا زود باز هم به ایران باز خواهد گشت.

در قيام‌های اجتماعی و انقلابی، کنش‌گران تجمل و تنعم انتخاب الگو را ندارند تا مثلاً الگوی لیبی را در برابر الگوی تونس اختيار کنند. منطق جنبش‌های اجتماعی در متن ريشه‌های تاريخی آن‌ها تنيده شده است. یک نفر کارمند موقوفه‌ی ملی دموکراسی يا مؤسسه‌ی واشنگتن یا موسسه‌ی بوش يا استادی گمنام در کالجی در کاليفرنيا در مقام و موقعیتی نیست که آن الگوی خيزش دموکراتيک را از آن سوی کره‌ی زمین برای آن‌ها انتخاب و اختیار کند. حتی افرادی که بيشترین قرابت را با خیزش‌های اجتماعی دارند و رنج زندان‌های جمهوری اسلامی را کشيده‌اند – و حتی کروبی و موسوی که رأی میليون‌ها ايرانی به نام‌شان ثبت شده است – نمی‌توانند تصمیم بگيرند و تعيين کنند که خيزش دموکراتيک ایران به چه جهتی بايد برود.

آن خيزش دموکراتیک – آن خيزش ریشه‌دار، واقعی، پايدار و مصمم به پیروزی – راه خودش را خواهد يافت. وظيفه‌ی ما تحمیل روش به آن نيست، بلکه کشف و برانگيختن منطق درونی آن است. شرمندگی (و در واقع شرمساری) هميشگی با کسانی خواهد ماند که به این منطق گوش نمی‌دهند و آن را نمی‌آموزند و می‌خواهند تمايلات و مطلوبات خودشان را، هر اندازه که شريف يا خيانت‌آمیز باشند، به آن‌ها تحمیل کنند.

نه جمهوری اسلامی و نه هيچ دولت استبدادی – يا حتی دموکراتيک – ديگری حق توليد سلاح‌های کشتار جمعی را ندارد که به خاطرشان دنیای شکننده‌ی ما در ترس و لرز به سر می‌برد. اما ترکيب و صحنه‌آرايی فعلی قدرت منطقه‌ای و جهانی از هيچ اتوریته‌ی اخلاقی‌ای برخوردار نيست که به جمهوری اسلامی بگوید سلاح هسته‌ای نسازد. جمهوری اسلامی نهايتاً به نحوی به توانايی هسته‌ای تسلیحاتی خواهد رسيد – و دولت پادگانی و آپارتاید اسرايیلی که خودش روی صدها بمب هسته‌ای نشسته و حتی از امضای معاهده‌ی عدم تکثير سلاح‌های هسته‌ای هم امتناع می‌کند، هيچ کاری برای جلوگيری از آن نمی‌تواند بکند. هر کاری که اسرايیل و متحدان آمريکايی و اروپایی‌اش بکنند، در واقع باعث سرعت بخشيدن به اين امر محتوم خواهد شد. اگر جمهوری اسلامی را به حال خود رها کنند، به این توانايی نزديک‌تر خواهد شد. اگر به آن حمله کنند – و نشانه‌هایی هست که در نبرد فيزيکی و سايبری این اتفاق هم‌اکنون آغاز شده است – ايران اين پروژه را بيشتر پيش خواهد برد.

اين پارادوکس تنها زمانی حل خواهد شد که رياکاری عظیم اسراييل و آمريکا که انگشت اتهام را به سوی جمهوری اسلامی به خاطر برنامه‌ی هسته‌ای‌اش می‌گيرند، حل شود. جمهوری اسلامی و دولت يهودی اکنون درست مانند دو گاوچران اوباش به هم زُل زده‌اند – و سرنوشت يکی بسته به سرنوشت ديگری است. وزير دفاع اسراييل، ايهود باراک، اسراييلی را تصور می‌کند که «ويلایی در جنگل» باشد (مضامين نژادپرستانه‌ی تشبیه محبوب او ديوانه‌کننده است). اما از منظر بوميانِ آن «جنگل»، هم دولت يهودی و هم جمهوری اسلامی دو پادگانی به نظر می‌رسند که محکوم به منحل و مضمحل کردن يکديگرند – برای هميشه و به سود ايرانی‌ها و اسراييلی‌ها، فلسطينی‌ها و عرب‌ها، مسلمان‌ها و کل بشريت.

چه اين پارادکس حل شود و چه نشود، نه دولت یهودی، نه جمهوری اسلامی و نه در واقع امپراتوری مسيحی‌ای که بر هر دوی آن‌ها نظارت دارد، نخواهد توانست از نيروی تاريخ که در راه آن‌هاست جان به در ببرد. ممکن است اسم اين را انتفاضه در فلسطين بگذاريم، انقلاب خیمه‌ای در اسراييل، جنبش سبز در ايران، بهار عرب در جهان عرب، اينديگنادوها در اروپا، يا اشغال وال استريت در آمريکا و سراسر جهان، اما همه‌ی پارادکس‌ها و رياکاری‌ها دير يا زود در برابر اين نيرو فرو خواهند پاشيد.

زيست‌بوم طبیعی مردم عادی که در برابر همه‌ی انواع بی‌عدالتی و استبداد قيام می‌کنند، موضعی اخلاقی است نه نظامی. کسانی که جنگ را با ارایه‌ی توجيه سياسی برای آن تشویق می‌کنند، این موضع اخلاقی را از بن ترک گفته‌اند. آن‌ها به ياری و کمک اعمال خشونت‌آميز رفته‌اند که آماج اين اعمال زندگی توده‌های ميلیونی بی‌گناهان و انسان‌های بی‌دفاعی است که آن‌ها خود هيچ کنترلی بر آن ندارند و در برابرش هيچ حفاظی ندارند – و در عین حال، همین افراد بايد ورای اين اعمال، جهانی بهتر و عادلانه‌تر را تصور کرده و به آن برسند.


با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آن‌را از طریق اشتراک در خوراک آن پی‌گیری کنید. استفاده از مطالب و عکس‌های منتشر شده در وبلاگ‌ها و فوتوبلاگ‌های من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است.