وبلاگ‌هایی که به بایگانی تبدیل می‌شوند

خواندن آخرین پست این وبلاگ که در آن یک روزنامه‌نگار و وبلاگ‌نویس کانادایی خبر مرگ خودش را منتشر کرده منقلبم کرد. وبلاگش را دنبال نمی‌کردم و از طریق لینک‌ها به آخرین پستش برخورده بودم؛ این بود که اول که خواندمش برای چند لحظه فکر کردم مربوط به ماه‌ها قبل می‌شود و کمی احساس راحتی کردم، اما زود متوجه شدم که تاریخ پست مربوط به چند روز پیش است و آسودگی خاطری که از تصور دور بودن مرگش داشتم جایش را به اندوه و اضطراب داد. وبلاگ مفصلش را ورق می‌زنم. روزنامه‌نگار بوده و حرفه‌ای نویس. از چهار سال پیش با سرطان دست به گریبان بوده اما همین اواخر سال 2010 فهمیده که سرطانش «قطعا» او را خواهد کشت و فقط چند ماه فرصت دارد:

شیمی‌درمانی‌ دیگر جواب نمی‌دهد و بعد از تقریبا چهار سال که روش‌های مختلف درمان را امتحان کرد‌ام، دیگر روشی باقی نمانده که آزمایش نکرده باشم. …  من در سال 2007 فهمیدم سرطان دارم و از همان اوایل 2008 برایم روشن بود که پرتودرمانی‌، جراحی‌، شیمی‌درمانی و همهٔ معالجات دیگر نمی‌توانند حریفش شوند. سرطان هیچ‌وقت متوقف نشده و هر سی‌تی‌ اسکن و آزمایش خونی که داده‌ام نشان داده که تعداد و اندازهٔ تومورهای متاستازیم به صورت آهسته و پیوسته‌ای افزایش یافته است. جهت پیکان، مدت‌هاست که برای من، همسرم و دو دخترم روشن شده. …  شیمی‌درمانی هرگز ساده نیست. چند روز پیش تصادفا جایی دیدم که اولین بار در جنگ جهانی اول از آن به عنوان سلاح شیمیایی استفاده کرده اند، مثل گاز خردل. … برای من هم همین حس را داشته است.

در آخرین پستش نوشته:

خوب بالاخره رسید. من مرده‌ام و این آخرین پست این وبلاگ است…   از خانواده‌ و دوستانم خواستم که هر وقت بدنم عاقبت به خاطر رنج‌های سرطان خاموش شد، این نوشته را منتشر کنند – اولین مرحله از فرایندی که این‌جا را از یک وب‌گاه فعال به یک بایگانی تبدیل می‌کند.

چیزی که خواندن این سطور را برایم خاص می‌کند نفس درگذشتن یک شخص ناشناس (دست کم تا قبل از خواندن وبلاگش) نیست، چرا که در همین مدتی که من این پست را نوشتم احتمالا صدها نفر در جهان مرده‌اند؛ بلکه مشاهدهٔ بازتاب درونیات آدمی است که دربارهٔ ترس‌ناک‌ترین دوران زندگی‌اش نوشته و جسورانه در معرض دید عموم قرار داده است. در واقع این نوشته‌ها بیش از حد من خواننده را به لحظه‌های مرگ‌بار نویسنده نزدیک می‌کند و حایل‌های مرسوم بین من و شخص درگذشته را حذف می‌کند. حایل‌هایی که به کمک آن‌ها بهتر و ساده‌تر می‌توانیم با پدیدهٔ مرگ دیگران رو به رو شویم و در نبود آن‌ها «ما می‌مانیم و مرگ» که تجربهٔ ترسناکی است.

قبلا در «یابود دیجیتال شما کجاست؟» دربارهٔ حضور مجازی بعد از مرگ نوشته بودم. مطمئن باشید آقای درک میلر (Derek Miller) آخرین نفری نیست که بایگانی وبلاگش را به بنای یادبود خودش تبدیل می‌کند.

.


با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آن‌را از طریق اشتراک در خوراک آن پی‌گیری کنید. استفاده از مطالب و عکس‌های منتشر شده در وبلاگ‌ها و فوتوبلاگ‌های من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است.

نویسنده: bamdadi

A little man with big dreams.

2 دیدگاه برای «وبلاگ‌هایی که به بایگانی تبدیل می‌شوند»

  1. آلزایمر- سروده ای از هادی خرسندی
    Kahrizak.prisoner@hotmail.com
    به تاریخ هزار و سیصد و کی

    بریدند از نیستان ناله زن نی

    نخواهم سالها را با شماره

    که میسازم به ایماء و اشاره

    به سال یک هزار و سیصد و غم

    اصول سرنوشتم شد فراهم

    به سال یک هزار و سیصد و درد

    مرا آینده سوی خود صدا کرد

    گمانم در هزار و سیصد و هیچ

    شدم پویای راه پیچ در پیچ

    ندانم در هزار و سیصد و پوچ

    به چه امید کردم از وطن کوچ

    نمی خواهم به یاد آرم چه ها شد

    که پی در پی وطن غرق بلا شد

    چگونه در هزار و سیصد و نفت

    خودم دیدم که جانم از بدن رفت

    گرسنه بود ملت بر سر گنج

    به سال یک هزار و سیصد و رنج

    چه سالی رفت ملت در ته چاه

    به تاریخ یک هزار و سیصد و شاه

    به سال یک هزار و سیصد و دق

    چه شد؟ تبعید شد دکتر مصدق

    به تاریخ هزار و سیصد و زور

    همه اسباب استبداد شد جور

    به سال یک هزار و سیصد و جهل

    فریب ملتی آسان شد و سهل

    به سال یک هزار و سیصد و باد

    خودم توی خیابان میزدم داد

    به سال یک هزار و سیصد و دین

    به کشور خیمه زن شد دولت کین

    چه سالی شیخ بر ما گشت پیروز

    به تاریخ هزار و سیصد و گوز

    دلم خواهد فراموشی بگیرم

    که در آفاق آلزایمر بمیرم

    بطوری گم کنم سررشته خویش

    که یادی ناورم از کشته خویش

    نه بشناسم هلال ماه نو را

    نه خاطر آورم وقت درو را

    اگر جنت دروغ هر چه دین است

    فراموشی بهشت راستین است

    __________———–___________

    رستم نامه

    به سال هزار، سیصد و پنج و هشت

    خبرهای بد چونکه خوب پخش بگشت

    خبر چونکه درز کرد درون بهشت

    که آخوند به تخت کیان بر نشست

    بشد روح رستم ز خشم در عذاب

    از اخبار مربوط به آن انقلاب

    هراسان به درگاه یزدان دوید

    به خاکش فتاد و به سویش خزید

    دهان پر ز آه و ز سینه فقان

    هم اشکش چو سیل از دو دیده روان

    که ای آفریننده ی خاک و آب

    شنیدم که اوضاع شده بس خراب

    که در ملک جمشید و گیو و قباد

    به پا گشته دستگاه ظلم و فساد

    شنیدم که آخوند شده راس کار

    که جای عمل را گرفته شعار

    که بر کرسی موبد موبدان

    لمیده است ملای چیز در فلان

    صدوریده فتوی ز علم زیاد

    که «مردم، مال خره اقتصاد»

    پی لغو آئین نوروزی است

    عجب جاکش رذل پفیوزی است

    به جای «دری» واژه ی تازی است

    به جای گذشته کنون «ماضی» است

    سپاه دلیران شده تار و مار

    ز نیرنگ روحانی جیره خوار

    به راس سپاه جای من نامدار

    یکی دزد جیب بر ز دروازه غار

    و از دست یک مشت گه بی بخار

    شده زندگی بر همه زهر مار

    همه تار و پود وطن پاره است

    تو گوئی که ابلیس همه کاره است

    نظر چیست شما را عالیجناب؟

    که این انقلاب است یا منجلاب؟

    بود خواهشم از تو پروردگار

    میفکن از امروز به فردا تو کار

    بده رخصتی تا به گرز گران

    بکوبم بنیاد ویرانگران

    شنیدم که «قم» مرکز فتنه است

    همه کار آخوند بد کینه است

    مرا هفت روز مرخصی لازم است

    چون این بنده فردا به قم عازم است

    خداوند چو درخواست رستم شنید

    غری زد، سگرمه به هم در کشید

    کمی من و من کرد، کمی فس و فس

    دو تا سرفه کرد و کمی خس و خس

    سراپای رستم ورانداز کرد

    سپس لب چنین بر سخن باز کرد

    جهان پهلوانا، حواست کجاست؟

    پریشانی خاطرت پس چراست؟

    چه سال بر هزار است اکنون فزون

    که پارسی از ایران برفت است برون

    به غیر از جمعی انگشت شمار

    نماند ست به جای زان نژاد و تبار

    ز تازی و ترک و مغول گشت پدید

    چه قومی، که مانند آن کس ندید

    همه فاسد و راشی و مرتشی

    ز بازاری و کاسب و ارتشی

    همه مدعی، حاسد و کینه توز

    وکیل و وزیر، شاطر و پنبه دوز

    نباشند چو در دفع ظلم متفق

    چه باشند بهتر از این مستحق؟

    جهان پهلوان چون شنید آن سخن

    ز بهت باز ماندش دماغ و دهن

    به دوردست دو چشمش کمی خیره شد

    سپس ناگهان خشم بر او چیره شد

    ز جایش جهید همچو تیر از کمان

    کمی هم کف آورد به دور دهان

    فکند برگه ی مرخصی روی میز

    به یک حالت پر ز قهر و ستیز

    گرفت دست یزدان مبهوت به دست

    بزد مهر تصویب به برگ و بجست

    پرید روی رخش و کشیدش ز دم

    فرود آمد از عرش در اطراف قم

    چو از دور سواد قم آمدش به چشم

    به جوش آمدش خون مر از فرط خشم

    ببرد دست به گرز و بزد سک به رخش

    چنان کز سمش بر جهید آذرخش

    همینطور که میتاخت به سوی هدف

    خروشان و توفنده و گرز به کف

    پدید آمد از دور یکی خر سوار

    روان سوی شهر بر خر راهوار

    تهمتن چو نزدیک آن خر رسید

    درنگ کرد و افسار رخش برکشید

    به بانگ رسا گفت به یارو «درود»

    کجا میروی با خرد، صبح زود؟

    نزار از چه روئی، چرا خسته ای؟

    به سر از چه دستار بر بسته ای؟

    چرا صورتت چرک و رخت ژنده است؟

    مگر مادرت مرده؟ یا جنده است؟

    سرت را چه کس بر بکفت است به سنگ؟

    چه ریخت و اداست آخر این، کس مشنگ؟

    به پاسخ به یک لهجه ی خنده دار

    چنین پس به عرضش رساند خرسوار

    که «صبح کم الله به خیر، یا اخی»

    چرا بنده را این همه تو نخی؟

    ندیدی تو عمامه بر یزید و عمر؟

    و یا مست و گیجی تو از شرب خمر؟

    اگر روی من چرک و تن خسته است

    دلیلش یکی رمز سربسته است

    ز صبح تا به شب در دعا و نماز

    ز شب تا به صبح نیز به راز و نیاز

    عبادت به درگاه حی العظیم

    که اهدی انه بالصرات، مستقیم

    ضرورت نباشد مرا شستشوی

    کنم چون تیمم، بگیرم وضوی

    تهمتن چون آن یاوه گوئی شنید

    به بی صبری در بین حرفش دوید

    ز اوضاع کشور نمودش سئوال

    به پاسخ شنید «بس کن این قیل و قال»

    که «کشور» دگر نیست مطرح کنون

    که حب الوطن هست عین جنون

    چه، فرموده ما را امام کبیر

    خمینی دانا و روشن ضمیر

    که اسلام فراتر ز آب است و خاک

    چه فرق است میان دمشق و اراک؟

    کنون رو کنارو رهم کن تو باز

    که وقتست مرا تنگ و راهم دراز

    من و مرکبم عازم مرکزیم

    به دست بوسی آن امام عظیم

    چه در سایه ی زهد و تقوا و دین

    و از ماندن جای مهر بر جبین

    و چون پاک و دانا و فهمیده ام

    به مجلس نماینده گردیده ایم

    آخر تا همین هفت و هشت ماه پیش

    نه عمامه ام بود و نی پشم و ریش

    نه آه در بساط و نه شغل و نه پول

    ز دست تنگی از روی مردم خجول

    نه رفته به سربازی و نی معاف

    سرافکنده همچون ابول زیر ناف

    ولی با شکوفائی انقلاب

    گرفتیم صد من کره ما ز آب

    به فیضیه رفتیم بی دنگ و فنگ

    به تحصیل فقه ما، بدون درنگ

    و چون خوب به فیضیه دولا شدیم

    وکیل سگ آباد سفلی شدیم

    چو فردا به مجلس شوم رهسپار

    من و بنز و راننده و پاسدار

    چنین گفت رستم به آن خر سوار:

    «که ریدم به چیز ننت، جنده خوار»

    تو کز محنت مملکت بی غمی

    نشایند که نامت نهند آدمی

    بخواندش به بانگ رسا «سگ پدر»

    حوالت نمودش همی دسته خر

    چو زان حرف حسابی طرف بور شد

    تفی کرد به رویش و ز او دور شد

    تهمتن به دیوار قم چون رسید

    صدای عجیبی ز سمتی شنید

    یکی نعره میزد چنان دلخراش

    که رستم به شدت دلش سوخت براش

    مسیر صدا را چو تعقیب نمود

    رسید پای برجی و زان کرد صعود

    به بالای برج حفره ای تنگ و تار

    درونش عجوزی به داد و هوار

    دو دست بر دهان و به دل پیچ و تاب

    که گوئیش ز نیش رطیل در عذاب

    تهمتن چون آن وضع آشفته دید

    گرفتش ز بازو و پیشش کشید

    بگفتش: «چه درد است تو را، ای فلان؟»

    به چیزت مگر کرده اند استخوان؟

    مگر مار عقرب به نیشت زده؟

    و یا کس لگد پشت و پیشت زده؟

    طرف ماند هاج و واج زان عمل

    نگه کرد به رستم سپس از بغل

    به تردید و شک پس گشود او دهن

    که کیستی مگر ای یل پیل تن؟

    خداوند ببخشد گناه تو را

    اذان مرا میکنی قطع چرا؟

    تهمتن فرمود بر آن صدا

    که بس کن پس این پیچ و تاب و ادا

    چه سان حرف زشت است مگر این «اذان»

    که با زجر برون میرود از دهان؟

    در آن ضمن به پائین نگه چونکه کرد

    بشد سینه اش پر ز اندوه و درد

    چه در زیر برج چند هزار مرد و زن

    کثیف و نهیف، رخت ژنده به تن

    ز سر تا به پا غرق ادبار و غم

    چو کرم میلولیدن همه توی هم

    زنان جملگی در ردای بلند

    و زان جمع بلند بر هوا بوی گند

    یکی حوض بدبو و آبی کثیف

    به دورش دو صد مرد ریشو ردیف

    بشستند در آن حوض همه دست و روی

    سپس دست خیس میکشیدند به موی

    تهمتن نمود از موذن سئوال

    چه وضع کثیف است و آن چه حال؟

    به پاسخ مودب، با ترس و لرز

    به این شرح موذن رساندش به عرض

    که بختت بلند باد و عمرت دراز

    کنون ظهر شرعیست و وقت نماز

    به کار وضویند همه مسلمان

    چه در رشت، چه در قم، چه در اصفهان

    مسلمان مگر نیست عالیجناب؟

    چه دین است شما را، یل مستطاب؟

    تهمتن که بود غرق فکری عمیق

    نداد یاوه اش را جوابی دقیق

    به پائین برج کرد نگاهی دگر

    بر آورد یکی آه سرد از جگر

    به خود گفت پس از روی یاس و اسف

    چه حاصل ز وقت را نمودن تلف؟

    چنین که وطن رفته در منجلاب

    ز بالاست قطعا که کار است خراب

    ز برج پشت رخش پس بیامد فرود

    کشیدش ز دم و به عرش کرد صعود

    نمود حبس خود را درون اطاق

    ولو شد به طاقباز و چشمش به طاق

    همانطور که خوابیده بود طاقباز

    فرو رفت به خوابی عمیق و دراز

    روایت بر آن است که فرزند زال

    بخسبید به آن حال به بیست و سه سال

    شب آخر خواب طولانیش

    به خواب دید یکی پیر روحانیش

    سیاهش ردا، چهره اش پر ز غم

    کشیده همه عمر تو گوئی ستم

    صدایش ضعیف و تنش ناتوان

    تکیده بدن، قامتش چون کمان

    یکی هاله ی نور به دور سرش

    به سیما چو زرتشت، پیغمبرش

    به حالی نزار پیر فرخنده کیش

    اشارت نمود بخواندش به پیش

    در گوش او گفت چیزی یواش

    نمودش یکی رمز سر بسته فاش

    تهمتن چون آن قصه ی تلخ شنید

    همان دم سراسیمه از خواب پرید

    تنش یخ، به سردرد، کرخ پا و دست

    به هر زحمتی بود بلند شد نشست

    سخنهای زرتشت پیرش به گوش

    به زنگ بود و روحش از آن در خروش

    چو کم کم ز نو حالش آمد به جای

    ز جا جست و کش داد سر و دست و پای

    نگه کرد در آئینه اندام خود

    کشید میل و دمبل برون از کمد

    چهل روز تمام وقت دمبل گرفت

    که تا بازووانش بشد سفت سفت

    بزد پشت هم میل چهل روز و شب

    خودش هم از آن بنیه ماند در عجب

    به آن طرز چو خود را دوباره بساخت

    نمود شانه ریش و سبیل را بتافت

    بپوشید سپس جوشن و بست زره

    کشید بند و شلوار و سفت زد گره

    ببست دشنه، آویخت تیر و کمان

    در آورد ز پستویش گرزی گران

    یکی نیزه هم تیز و آماده کرد

    ز هر حیث شد آماده بهر نبرد

    صعود کرد به زین و نشست شق و رق

    روان شد سپس سوی درگاه حق

    تهمتن چو نزدیک دروازه شد

    به فکر رفت و داغ دلش تازه شد

    به یادش چو آمد که زرتشت پیر

    به مکر گشته در دست شیطان اسیر

    که یزدان به بند است و زندانی است

    که چه باعث ننگ ایرانی است

    برفتش ز دل صبر و آمد به جوش

    به یکباره برد سوی آن دژ خروش

    به سر نیزه و گرز و تیر و کمان

    بیفکند به خاک هنگ دروازه بان

    بخواند آیه ای از اوستای زند

    به بالای بارو فکند پس کمند

    ز دیوار قلعه چو برق کرد صعود

    در آن سمت به سرعت بیامد فرود

    به اطراف خود کرد به دقت نگاه

    به چشمش بخورد خیمه و بارگاه

    نگه کرد پس از درز خیمه درون

    به جوشش بیامد در آن لحظه خون

    چون از لای درز، هم در آندم بدید

    که اهریمن پست و زشت و پلید

    لمیده به پهلو ز تختی طلا

    سر و مر و گنده، تنش بی بلا

    به دست تنگ زرین و جامی شراب

    دو سمتش دو سیمین بدن رفته خواب

    نقابیش به روی تشک در کنار

    بدل کرده صورت ز پروردگار

    به یک گوشه یزدان ز بند در گزند

    دو دیو سیاهش نگهبان بند

    در آندم چو بگشود یزدان دهن

    چنین گفت بر اهریمن او پس سخن:

    که ای رذل خونخوار بی مغز مست

    تو ای کودتاچی بی شرم پست

    هزار و چهار صد قریب است به سال

    که حبسم نمودی تو در این موال

    فرو کرده ای روی زشت در نقاب

    چو زنهای هرزه به زیر حجاب

    دنی و پلید و حرامزاده ای

    به خود نام الله ولی داده ای

    بزودی شود لیک مشت تو باز

    به دست یکی گرد گردن فراز

    در آن لحظه اهریمن بد سگال

    بزد قهقهه غافل و بی خیال

    به صورت بزد ماسک یزدانی یش

    به سخره دهان کج به زندانی یش

    سپس چون به الفاظ زشتش بخواند

    جهان پهلوان را دگر صبر نماند

    به چاقوی تیز خیمه را پاره کرد

    به چند ثانیه کار او چاره کرد

    به گرز و تبرزین دو دیو را بکشت

    بکوبید سر اهرمن را به مشت

    گسست بند و زنجیر ز یزدان پاک

    فکند اهرمن را به پایش به خاک

    سپس بوسه زد بر زمین از ادب

    ز خیمه برون رفت ز درب عقب

    به دلها چو تابید ز یزدان فروغ

    به سر آمد عمر نظام دروغ

    بریدند غیوران سر از اژدها

    ز جور لئیمان وطن شد رها

    به سرعت عوض شد در ایران رژیم

    به کشور به پا شد سروری عظیم

    حجاب برگرفتند ز سر بانوان

    گشادند به سازندگی بازوان

    فروزید چو آتش در آتشکده

    دوباره گشودند در میکده

    ز بین رفت آثار ظلم یک به یک

    مساجد شدند جملگی دیسکوتک

    نه ز آخوند اثر ماند و نی از امام

    به کام زمین رفت تو گوئی تمام

    لایک

من همه‌ی کامنت‌های وارده را می‌خوانم. اما ‌لطفا توجه داشته باشید که بنا به برخی ملاحظات شخصی از انتشار و پاسخ دادن به کامنت‌‌هایی که (۱) ادبیات تند، گستاخانه یا بی‌ادبانه داشته باشند، یا (۲) در ارتباط مستقیم با موضوع پستی که ذیل آن نوشته شده‌اند نباشند و یا (۳) به وضوح با نشانی ای‌میل جعلی نوشته شده باشند معذور هستم. در صورتی که مطلبی دارید که دوست دارید با من در میان بگذارید، از صفحه‌ی تماس استفاده کنید. با تشکر از توجه شما به بامدادی.

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی یکی از نمادها کلیک کنید:

نماد WordPress.com

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

عکس فیسبوک

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

درحال اتصال به %s

%d وب‌نوشت‌نویس این را دوست دارند: