یک سناریوی فرضی از زندگی فرزند یک خانوادهٔ ایرانی مهاجر

تا همین چند وقت من هم جزو آن دسته از ایرانی‌هایی بودم که گمان می‌کنند مهاجرت به خارج از ایران به سود فرزندان است. بحث شخصی نبود، به صورت کلی این‌طور فکر می‌کردم که خوب، این آدم‌ها که رنج غربت را متحمل می‌شوند دست کم برای بچه‌هایشان خوب می‌شود و نسل اول مهاجران اگر دچار مشکلات بسیار است که ساده‌ترینش غم معاش در کشور غریب و پیچیده‌ترینش بحران هویت اجتماعی است دست کم بچه‌هایشان زندگی خوب و عالی‌ای دارند و نسل دوم مهاجرت یک نسل موفق و خوشحال است.

روز به روز این تصویر در ذهن من بیشتر فرو می‌شکند. آن‌چه این‌جا می‌نویسم یک سناریوی فرضی و فقط برایند مجموعه‌ای از تجربه‌های شخصی من است و جز یک تلنگر کوچک هدف دیگری از نوشتن آن ندارم. امیدوارم که اوضاع اصلا این‌طور که این‌جا می‌نویسم نباشد…

فرزند یک خانوادهٔ ایرانی مهاجر را در یک کشور غربی به نام «فرضینیا» در نظر بگیرید که از این به بعد او را به صورت خلاصه «فرزند» خواهیم خواند. فرق چندانی نمی‌کند که فرزند در ایران متولد شده و در سنین خردسالی همراه خانواده‌اش از ایران رفته یا این‌که اصلا در آن کشور به دنیا آمده است. موضوع این است که این آدم با یک بحران جدی و عمیق در زندگی آتی‌اش رو به رو خواهد بود. او از یک سو در خانواده‌ای ایرانی زندگی می‌کند و از سوی دیگر در جامعه‌ای متفاوت از نظر بسیاری از معیارهای اجتماعی، عرف و آداب و حتی ارزش‌های زیبایی‌شناسی. او باید از یک سو به مجموعهٔ ارزش‌های فرهنگی-عرفی یک ‍پدر و مادر ایرانی تن دهد (پدر و مادر حتی اگر خیلی سعی کنند کول باشند و شبیه فرضینیایی باشند، خودشان خبر ندارند که چقدر عمیق و اساسی فرضینیایی فکر نمی‌کنند و رفتار نمی‌کنند و زندگی نمی‌کنند. به خصوص این‌که این تلاش شدید و ناموفق پدر و مادر برای شبیه فرضینیایی شدن کار فرزند را از این لحاظ دشوار می‌کند که احساس می‌کند باید تصویری از جامعهٔ فرضینیا به آن‌ها در خانه ارایه دهد که با تصور ذهنی آن‌ها با فرضینیا تطابق دارد) و از سوی دیگر در مدرسه و محیط‌های اجتماعی دیگر باید تلاش کند تا خود را با فرهنگ عمومی حاکم بر جامعهٔ فرضینیایی وفق دهد. او با یک نوع زندگی دوگانه رو به رو است که باید هر لحظه آن‌را تجربه و تمرین کند. او هرگز نمی‌تواند مانند یک کودک یا نوجوان فرضینیایی باشد. چرا که یک کودک معمولی فرضینیایی هر مشکلی که داشته باشد، با این مشکل دوگانگی معیارهای فرهنگی و بحران هویت اجتماعی مواجه نیست. کودک فرضینیایی در خانه فرضینیایی است و در مدرسه هم فرضینیایی است و مثل همهٔ بچه‌های فرضینیایی در مقابل پدر و مادری که فرضینیایی هستند طغیان می‌کند و در مدرسهٔ فرضینیایی هم درس می‌خواند یا نمی‌خواند و گاهی هم در خلوت ممکن است مثل خیلی از فرضینیایی‌های دیگر شیطینتی بکند و دمی به خمر یا دود هم بزند یا در خفا یک رابطهٔ جنسی نورس را هم تجربه کند بدون آن‌که بخواهد به کسی ثابت کند فرضینیایی است یا این‌که نگران باشد هر خطای کوچک یا بزرگش به پای «ایرانی» بودنش نوشته شود. به خصوص که آقای توی اخبار فرضینیایی تاکید کرده و پدر و مادر هم با رفتارشان تایید کرده‌اند که ایران کشور عقب‌مانده‌ای است و در نتیجه حالا درست است که ما به ایرانی بودن‌مان افتخار می‌کنیم و شب یلدا تخمه می‌خوریم و هفت سین نوروزمان ترک نمی‌شود و کورش هم کارش درست بوده اما همچین نیازی هم نیست هر جا می‌رویم اعلام کنیم ایرانی هستیم و چه اشکالی دارد اصلا که وانمود کنیم یک فرضینیایی اصیل هستیم.

فرزند ما اما از این آسایش بهره‌مند نیست. او در خانه باید مدام تلاش کند ارزش‌های جامعهٔ فرضینیایی را به گونه‌ای برای پدر و مادرش بازتولید کند که آن‌ها «شوکه» نشوند و خیالشان راحت باشد که بچه‌شان راستی راستی دارد در یک محیط مناسب بزرگ می‌شود و اوضاع روحی و هویتی‌اش هم رو به راه است. از طرف دیگر همین فرزند ما در کوچه و خیابان و مدرسه و مغازه و مترو باید سعی کند خصوصیت‌های ایرانی‌اش را به گونه‌ای پنهان، تلطیف، یا تعدیل کند که آدم‌های کوچک و بزرگ فرضینیایی احساس نکنند راستی راستی با یک خارجی تمام و عیار طرف هستند.

فرزند از همان کودکی یاد می‌گیرد دروغ‌گوی ماهری باشد. نه از سر شرارت که از سر اجبار. او برای این‌که بتواند «زنده» بماند باید یک مکانیسم دفاعی برای خودش طراحی کند. او یاد می‌گیرد که در خانه ایرانی باشد و در کوچه فرضینیایی. اما چه کند که هر چه بزرگ‌تر می‌شود بیشتر واقعیت تلخ را درک می‌کند. فرضینیایی‌ها (به غیر از چند دوستش شاید) به صورت عمومی او را به عنوان یک «خارجی» می‌شناسند و او باید هر «لحظه» از این فرایند اجتماعی ناخواسته «آگاه» باشد و برایش انرژی روانی و ذهنی صرف کند. او زبان فرضینیایی را مثل خودشان صحبت می‌کند اما به خاطر رنگ موها یا چشم‌ها یا قیافه‌اش که داد می‌زنند فرضینیایی نیست روزی نمی‌گذرد که در اماکن عمومی یا حتی محیط‌های آشنا مثل مدرسه یا دانشگاه یا کار احساس نکند که مثل یک خارجی به او نگاه شده است.

کم کم که بزرگ می‌شود متوجه می‌شود که ایرانی‌ها هم او را به عنوان ایرانی قبول ندارند و از نظر آن‌ها «او دیگر برای خودش یک فرضینیایی کامل شده» و «آدم پیشش راحت نیست». فرزند به غیر از تک و توک بچه‌های دوستان مامان و بابا که آن‌ها هم مثل خودش درد هویت دارند دوستی ندارد. بزرگ‌تر که می‌شود سعی می‌کند سراغ ایرانی‌های مهاجر نسل اول برود. شاید بتواند با آن‌ها دوست شود. اما حواسش نیست که بدون این‌که بداند اصلا شبیه ایرانی‌ها حرف نمی‌زند و فکر نمی‌کند و ایرانی‌های نسل اول در حضورش یک جوری می‌شوند. فاجعه وقتی است که فرزند به خاطر غفلت بزرگ پدر و مادرش که در خانه با او فارسی صحبت نکرده‌اند فارسی هم بلد نباشد یا با لهجهٔ ناجوری صحبت کند. آن‌وقت دیگر باید به کلی قید معاشرت نزدیک با ایرانی‌های نسل اول را هم بزند. جدای از این به آن‌ها حق می‌دهد. او واقعا هم خیلی از چیزها را در مورد ایران و ایرانی‌ها نمی‌داند و درک نمی‌کند و گاهی هم که بابا برایش اشعار حافظ را می‌خواند احساس می‌کند هیچ درکی از آن ندارد.

فرزند دچار مشکل بزرگی شده است که تا پایان عمر با او خواهد بود و از او انرژی روانی و ذهنی خواهد گرفت و آرام آرام او را خواهد فرسود. او نه ایرانی است و نه فرضینیایی. او در جمع فرضینیایی‌ها خارجی است و در جمع ایرانی‌ها فرضینیایی و در این کشور یک مهاجر. در نتیجه فرزند، همیشه جایی در اعماق روحش احساس می‌کند بی‌‍پناه و بی‌وطن است.


با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آن‌را از طریق اشتراک در خوراک آن پی‌گیری کنید. استفاده از مطالب و عکس‌های منتشر شده در وبلاگ‌ها و فوتوبلاگ‌های من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است.

نویسنده: bamdadi

A little man with big dreams.

11 دیدگاه برای «یک سناریوی فرضی از زندگی فرزند یک خانوادهٔ ایرانی مهاجر»

  1. تحصیل – ورزش های انفرادی و تیمی – موسیقی – هنر های تجسمی – کار- فعالیت های صنفی و سیاسی همه اینها کمک میکند که تمامی مشکلاتی که بر شمردی کمی تا قسمتی برطرف شود .

    لایک

  2. متن برای من جالب بود. اما در عین حال احساس می‌کنم یک چیزی در این متن کم بود. شاید خیلی یک طرفه بود و شاید هم بعضی عوامل و شاید بعضی وجه‌های مثبت کم‌تر مورد توجه قرار گرفته بودن. برای همین نتونستم با این متن ارتباط برقرار کنم.

    من نسبت به موضوع خوشبین‌تر هستم. به نظرم دو تا عامل تعیین کننده هم هستن که کار را راحت‌تر (یا سخت‌تر می‌کنن):
    ۱
    ) نگرش و عمل‌کرد خانواده نسبت به موضوع: به نظرم خانواده می‌تونه با روشی که با موضوع برخورد می‌کنه، کار رو برای خودش و فرزندش راحت‌تر کنه. مثلا خواسته‌های مشخص‌اش رو برای بچه (از همون اول) روشن کنه، ضمن این که یک سری آزادی‌ها برای انتخاب روش در اختیار خود بچه قرار بده.

    ۲) تنوع فرهنگی و حتا نژادی در محیط: به نظرم هضم شدن مهاجران و فرزندان‌شون در محیط‌هایی که تنوع یا به عبارت دیگه diversity بیش‌تری دارن، راحت‌تر صورت می‌گیره. نکته‌ی مثبت این محیط‌ها این هست که بچه‌ها با دست بازتری هویت خودشون رو می‌سازن و انتخاب‌های بیش‌تری دارن که برای خودشون شخصیتی شکل بدن که کم‌ترین هزینه رو در محیط بیرون و محیط خانواده براشون به همراه داشته باشه.

    لایک

    1. بله قبول دارم که شاید متن یک جانبه بوده و یا خیلی از نکته‌ها را در نظر نگرفته‌ام. این موضوع تا حدی آگاهانه و تعمدی بوده. چون به صورت طبیعی در مورد مزایای مهاجرت به خصوص برای نسل دوم گفته و شنیده شده و تقریبا باور عمومی (و حتی تا حدی باور خودم) در این زمینه مثبت است. موضوع مهم در نظر گرفتن سوی دیگر داستان است که «ممکن» است بسته به شرایط بسیار تاریک‌تر از آن‌چه باور عمومی است باشد.

      هر دو عاملی که گفتید می‌توانند خیلی مهم و تاثیرگذار باشند. شاید دومی از اولی هم مهم‌تر باشد چون خانواده به هر حال تا حد معینی می‌تواند تضادی را که ماهیت خودشان در قلب آن قرار دارد مهار کند. عامل دوم را مهم‌تر می‌دانم و فکر می‌کنم فرزندان خانواده‌های مهاجر ساکن در مناطق شهری بزرگ در کشورهایی مثل کانادا، استرایا یا آمریکا نسبت به فرزندانی که در کشورهایی مثل اسکاندیناوی، بخش‌های مختلف اروپا و یا کشورهایی مثل ژاپن بزرگ می‌شوند به مراتب با بحران هویت خفیف‌تری مواجه هستند.

      لایک

  3. «فرزند از همان کودکی یاد می‌گیرد دروغ‌گوی ماهری باشد. نه از سر شرارت که از سر اجبار.»

    در جامعه کنونی ایران (از بیست و اندی سال قبل به این طرف) خیلی از بچه ها یاد گرفتند دروغگوی ماهری باشند. 
    یک مثال ساده بچه هایی بودند که در مدرسه نمی توانستند از اینکه در خانه چطور است و چه می کنند صحبت کنند. 
    داشتن ویدیو برگزاری جشن و مهمانی ممنوع بود. بچه های الان راحت تر در مدرسه درباره مهمانی یا عروسی که مشروبات الکلی بوده صحبت می کنند. اما دور نبود زمانی که ‍‍پدر و مادر از ترس معلم جاسوس یا حزب اللهی صحبتی از خیلی مسایل نکنند. 

    متن خیلی یک طرفه بود

    لایک

    1. آن بحث دیگری است و به اعتقاد من به دوگانگی شدید «چهرهٔ فردی» و «چهرهٔ اجتماعی» ما ایرانی‌ها باز می‌گردد. در نظر داشته باشید که این مشکل برای فرزندان یک خانوادهٔ‌ مهاجر تشدید می‌شود.

      لایک

  4. متن یک‌طرفه‌ای است. تجربه شخصی من در کانادا کاملا متفاوته! بچه‌های نسل دوم مهاجران (تقریبا تمام‌شون) بسیار روشن‌تر، فکورتر و مستقل‌تر از ایران هستند (منظورم در مجموع هستش، به استثناء‌ها کاری ندارم). به علاوه اینکه ارتباط بین نسل اول و دوم مهاجران اینجا خیلی هم راحت برقرار می‌شه و کاملا با هم اختلاط دارند (همه این‌ها البته فقط تجربه‌های شخصی هست). مشکل دوگانگی فرهنگی البته وجود داره ولی اصلا به شدتی که در این پست به تصویرکشیده شده نیست. در کل یک‌طرفه بودن دیدگاه به این برمی‌گرده که آدم باید خوبی‌ها و بدی‌ها رو با هم ببینه و مقایسه نهایی بر اساس فقط یک جنبه از زندگی نباشه. مگرنه که همیشه میشه مثال‌هایی از جنبه‌های بد زندگی زد (و این داشتن جنبه‌های بذ هم فقط محدود به زندگی خارج از ایران نیست).

    لایک

    1. همان‌طور که بالا نوشتم
      https://bamdadi.com/2011/08/31/iranian-immigrants-children/#comment-25699

      با شما موافق هستم که متن یک جانبه است و من تعمدا روی تاریک یا کمتر شناخته شده داستان را روایت کردم. در ضمن وضعیت بچه‌ها از این نظر در کانادا یا سایر کشورهایی که اختلاط فرهنگی نسبتا بالاست به مراتب بهتر از کشورهایی است که اصولا سیاست عام پذیرش مهاجر و اختلاط فرهنگی نداشته‌اند (مثل خیلی از کشورهای اروپایی).

      لایک

  5. نكته اي كه در اين رابطه ميخواستم اشاره كنم اين است كه نسل دوم ديگر ايراني نيست و نسلهاي بعدي ديگر صد در صد فرضینیایی خواهند بودو ديگر مشكلاتي كه شما برشمرديد نخواهند داشت ִ همانند تمام ديگر مهاجران كه در كشور فرضینیایی ديده مي شوندִ ايراني بودن در آنها هم از بين خواهد رفت و فقط زماني كه به دليلي احيانا به اخبار تبديل شدند , شايد از ايراني بودن اجدادشان صحبتي به ميان آيد ִ مسئله اين است كه اين كودكان ادامه جامعه ايراني نيستند و نخواهند بود و هيچ ارتباطي با ايران و جامعه ايراني ندارند ִ نه به زبان آنها صحبت مي كنند و نه فرهنگ و رسوم آنها را مي دانند ִ بايد توجه داشت كه جامعه صددرصد خوب و جامعه صد در صد بد وجود ندارد و هر اجتماعي داراي خوبي ها و بديها است بنا براين هيچ دليلي ندارد كه كودكاني كه در يك حامعه بزرگ مي شوند همه انسانهايي خوب مي شوند يا همه انسانهايي بد مي شوند ִ فقط پرسش اين است كه آيا نسل اول بعنوان پدر و مادر اين حق را داشته كه بند ناف فرزندانش با مام ميهن را قطع كند يا خير؟

    لایک

  6. به عنوان زنگ تفریح، یاد حرف بامزه ای از یکی از دوستان افتادم که به شوخی می گفت «نسل اولی که مهاجرت می کنن، نسل سوخته هستن… نسل بعدشون، پدرسوخته!»

    لایک

من همه‌ی کامنت‌های وارده را می‌خوانم. اما ‌لطفا توجه داشته باشید که بنا به برخی ملاحظات شخصی از انتشار و پاسخ دادن به کامنت‌‌هایی که (۱) ادبیات تند، گستاخانه یا بی‌ادبانه داشته باشند، یا (۲) در ارتباط مستقیم با موضوع پستی که ذیل آن نوشته شده‌اند نباشند و یا (۳) به وضوح با نشانی ای‌میل جعلی نوشته شده باشند معذور هستم. در صورتی که مطلبی دارید که دوست دارید با من در میان بگذارید، از صفحه‌ی تماس استفاده کنید. با تشکر از توجه شما به بامدادی.

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی یکی از نمادها کلیک کنید:

نماد WordPress.com

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

عکس فیسبوک

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

درحال اتصال به %s

%d وب‌نوشت‌نویس این را دوست دارند: