چرا اروپا به اوباما جایزه‌ی صلح داد؟

در مورد جایزه‌ی صلح نوبل امسال.

با تقدیم نهایت احترام به مبارزان راستین صلح و حقوق انسانی که البته شایستگی‌شان را از جایزه‌ی صلح نوبل نگرفته‌اند و نخواهند گرفت (مانند خانم شیرین عبادی یا آقایان نلسون ماندلا، مارتین لوتر کینگ، آلبرت شوایتزر و …)، باید بگویم من با این جایزه مشکل دارم و مشکل من با این جایزه بیشتر از همه عنوان آن است. صلح! از سفسطه و بازی با کلمات که بگذریم، فکر می‌کنم معنای صلح مشخص باشد: فقدان جنگ، نکشتن، جنایت نکردن و …

اگر عنوان این جایزه چیز دیگری مثلا «جایزه‌ی خبره‌ترین و خوش‌صحبت‌ترین سیاست‌مدار» بود مشکل من با آن حل می‌شد: به راستی آقای اوباما سیاست‌مدار خبره‌ و خوش‌صحبتی است. اما مرد صلح بودن‌اش اصولا ورای موقعیتی است که در آن قرار گرفته است. مرد صلح باید امکان صلح داشته باشد و به نظر می‌رسد آقای اوباما به عنوان رئیس‌جمهور جنگ‌طلب‌ترین کشور 60 سال اخیر جهان (به شهادت آمار) دست و بالی بسته‌تر از آن دارد که اصولا بتواند به مفهوم صلح حتی به صورت کنایی آن نزدیک شود.

من معمولا منطق یا انگیزه‌های هیات نروژی اهدا کننده‌ی جایزه‌ی صلح نوبل «که اعضای آن را به ندرت خارج از نروژ می‌شناسند» را درک نمی‌کنم. صادقانه بگویم، در این یکی دو روز به غیر از چند مورد، نوشته یا تحلیلی که این انگیزه‌ها را بر من روشن کند نیز ندیدم. واکنش‌ها یا تند و منفی بوده (مثل واکنش خودم) و یا تاییدی و در هر دو حال سطحی.

اما شاید خواندن تحلیل اخیر استراتفور در این زمینه خالی از لطف نباشد. فرصت کم است، به مفهوم وفادار می‌مانم و نکات مهم متن را خلاصه می‌کنم.

  • بنا به وصیت آلفرد نوبل،‌ برنده‌ی جایزه‌ی صلح نوبل هر سال بر خلاف سایر جایزه‌های نوبل توسط هیاتی از سیاست‌مداران نروژی تعیین می‌شود. این موضوع که جایزه‌ی صلح را سیاست‌مداران یک کشور حاشیه‌ای در عرصه‌ی سیاست بین‌المللی انتخاب می‌کنند حائز اهمیت است. همین‌طور این نکته که این کشور حاشیه‌ای یک کشور اروپایی است نیز مهم است.
  • این اولین باری نیست که برنده‌ی جایزه‌ی صلح نوبل غیرمنتظره و دور از ذهن است. در واقع این روال معمول هیات نروژی است که جایزه را به کسی بدهند که کسی انتظارش را ندارد.
  • سئوالی که مطرح می‌شود این است: «چرا اروپایی‌ها در مورد اوباما خیلی خوب و مثبت می‌اندیشند؟» و البته نه همه‌ی اروپایی‌ها. روس‌ها و اروپای شرقی‌ها چندان در مورد او مثبت نیستند و انگلیسی‌ها هم در این زمینه تودارند. اما اروپای غربی‌ها عموما تصور بسیار مثبتی از او دارند و تصمیم هیات نروژی منعکس کننده‌ی این نگاه مثبت اروپایی‌ها به اوباما است.
  • اروپایی‌ها در قرن بیستم شاهد «فاجعه و بحران‌» بوده‌اند. دو جنگ جهانی نسل‌ها و اقتصاد این قاره را تکه‌تکه کرد. در سال‌های بعد از جنگ اروپایی‌ها به سختی توانستند استاندارد زندگی‌شان را کمی بالاتر از جهان سومی‌ها حفظ کنند. اروپایی‌ها همه چیزشان را از دست داده بودند: علاوه بر میلیون‌ها نفر کشته آن‌ها امپراطوری‌ و مستعمره‌هایشان و حتی حق تعیین سرنوشت و مالکیت کشورهایشان را نیز از دست دادند. چرا که اروپای بعد از جنگ زیر سایه‌ی امنیتی آمریکا و شوروی رفته بود. قرن بیستم برای اروپایی‌ها در کلمه‌ی «فاجعه» خلاصه می‌شود و اروپایی‌ها می‌خواهند از آن رها شوند.
  • جنگ سرد به اروپایی‌ها این فرصت را داد تا وضعیت اقتصادی‌شان را بهبود بخشند. اما این در سایه‌ی اشغال و خطر بروز جنگ بین آمریکا و شوروی بود. نیم قرن اشغال اروپای شرقی توسط شوروی روح و جان اروپایی‌ها را خراشیده بود. در این سال‌ها باقی اروپا در تضاد میان «رشد و شکوفایی» و «خطر بروز جنگی قاره‌سوز» تقلا کرده بود. اروپایی‌ها نمی‌توانستند روی آمدن یا نیامدن جنگ کنترلی داشته باشند، یا حتی روی این‌که کجا و چگونه رخ دهد. بنابراین اروپا به دو قسمت تفکیک شد: یک اروپا، قسمت‌های تحت اشغال شوروی که هنوز در تلاش برای بهبود از کابوس شوم دو فاجعه (جنگ جهانی و اشغال بعد از آن) زندگی می‌کند. دومی (اروپای بزرگ‌تر) زیر سایه‌ی آمریکا زندگی می‌کند. به جبر تاریخ، اروپایی‌ها مجبور شده بودند برای داشتن امنیت دفاعی و ثبات اقتصادی به آمریکا تکیه کنند و در نتیجه‌ تسلیم اراده‌ی آمریکا باشند. بسته به این‌که رابطه‌ی روس‌ها و آمریکایی‌ها چگونه پیش می‌رفت، سرنوشت جنگ تعیین می‌شد و این‌که اروپایی‌ها چه می‌اندیشیدند چندان اهمیتی نداشت.
  • هر حرکت تهاجمی از سوی ایالات متحده (حتی اگر کوچک می‌بود) در ذهن اروپایی‌ها صدها برابر بزرگ جلوه می‌کرد. آن‌ها به شدت از واکنش شوروی بیم‌ناک بودند. در واقع آمریکا در اروپا بسیار منفعل بود، اما ترس اروپایی‌ها این بود که عملیات آمریکایی‌ها در سایر نقاط جهان (مثل کوبا، خاورمیانه، ویتنام) واکنش شوروی‌ را در اروپا به دنبال داشته باشد و آن‌ها هر چه ریسیده‌اند پنبه شود.
  • از دیدگاه اروپایی‌ها، آمریکایی‌های قبل از سال 1945 نجات‌دهنده بودند. بعد از 1945 آمریکایی‌ها محافظ و حامی بودند، اما حامی‌ای که به خاطر بی‌دقتی و خامی ممکن است جنگ دیگری به راه بیاندازد و در نتیجه قابل اعتماد نیست. طیف غالب در عرصه‌ی فکری اروپایی‌ها این بود که آمریکایی‌ها خیلی نیرومند، خیلی ناشی و خیلی تازه‌کارتر از آن هستند که بشود به آن‌ها اعتماد کرد. از دید آمریکایی‌ها اما، این همان اروپایی‌هایی بودند که از 1914 تا 1945 خودشان به دست خودشان در حال کشت و کشتار و جنایت بودند و از نظر آمریکایی‌ها سال‌های بعد از 1945 (دوران اروپای زیر سایه‌ی آمریکا) دوران بسیار باثبات‌تر و صلح‌آمیزتری بود. اما نگاه اروپایی‌ها بر اساس این واقعیت شکل گرفته بود که آن‌ها همه چیزشان را از دست داده بودند و حتی کنترلی روی سرنوشت‌شان نداشتند و بنابراین برایشان دشوار بود به یک حامی نیرومند صد در صد اعتماد کنند.
  • در دوران بعد از جنگ، رابطه‌ی اروپایی‌ها با بعضی از رئیس‌جمهورهای آمریکا خوب بود (به دلایل مختلف) و با بقیه بد. رابطه‌ی اروپایی‌ها با بوش به شدت بد شد، چون اگر چه آن‌ها با آمریکایی‌ها در مورد حادثه‌ی یازده سپتامبر به شدت همدلی می‌کردند اما معتقد بودند که واکنش آمریکا بسیار عجولانه و شدید بوده است و می‌تواند حوزه‌ی نفوذ تروریسم را مستقیما به اروپا بکشاند. آن‌ها می‌ترسیدند که آمریکای بوش‌ بدون هیچ دلیل موجهی آن‌ها را به سمت دوران «شبه ‌جنگ سرد» دیگری می کشاند. در مورد دوران جنگ سرد آن‌ها می‌توانستند تلاش آمریکا را درک کنند (مقابله با شوروی) اما برای برخورد با عده‌ای جهادطلب چنین حرکت‌های گسترده‌ی نظامی و تحریک‌کننده‌ای را تصمیم‌‌های غیرموجهی تلقی می‌کردند که ممکن بود اروپا را درگیر جنگی دیگر کند. آمریکایی‌ها واکنش شدید و کنترل نشده (Overreacting) انجام داده بودند. چیزی که اروپایی‌ها همیشه از آن واهمه داشته‌اند.
  • تلقی اروپایی‌ها از «پول» با تلقی آمریکایی‌ها متفاوت است. برای آن‌ها پول به معنای بیشتر شدن و انباشتن نیست، برای آن‌ها پول به معنای «امنیت بیشتر داشتن» است. هدف اقتصادی آن‌ها این نیست که «ثروتمند» باشند، بلکه می‌خواهند «مرفه و راحت» باشند. اروپای امروز تا حدی به این هدف رسیده است، اما آمریکای بعد از یازده سپتامبر می‌رفت که این وضعیت دلنشین اروپاییان را به خطر بیاندازد. آن‌ها از جورج بوش به خاطر چنین چیزی متنفر بودند.
  • آن‌ها اوباما را از همان لحظه‌ی اول دوست داشتند. اوباما وعده داد که با اروپایی‌ها مشورت ‌کند یعنی به آن‌ها قدرت وتو بدهد‌ (بدون رضایت آن‌ها کار مهمی ‌نکند). ثانیا آن‌ها این برداشت را از منش اوباما کردند که او هم مانند کندی آدم ریسک‌کردن‌ عجولانه نیست. آن‌ها فکر می‌کنند اوباما، یک کلینتون دیگر است.
  • کلینتون، کلینتون بود نه بها خاطر طبیعت خودش، بلکه به خاطر زمانه‌ای که در آن به قدرت رسیده بود. فروپاشی شوروی فضای صلح‌آمیز و آرامی به وجود آورده بود که کلینتون اصولا نیازی نداشت امنیت و رفاه اروپایی‌ها را به بازی بکشاند. بوش اما در دوران دیگری حضور داشت که او را وادار می‌کرد درخواست‌های پرریسک و خطرناک بکند.
  • اوباما در دهه‌ی 1990 زندگی نمی‌کند. او با افغانستان و ایران و مجموعه‌ای از بحران‌های متعدد مانند روسیه‌ی در حال ظهور مواجه است که به شدت شبیه همان شوروی قدیم است. به سختی می‌توان تصور کرد، اوبامایی که با این خطرات مواجه است، چگونه می‌تواند تصمیمی بگیرد که با خواست اروپایی‌ها برای این که در حال آسایش خود رها شوند، تضاد نداشته باشد و حتی از آن بدتر که درخواست‌های پرخطر و چالش‌برانگیز از آن‌ها نداشته باشد. در واقع همین الان هم روابط آمریکا-آلمان چندان خوب نیست. اوباما از آلمان درخواست اعزام نیروهای کمکی نظامی به افغانستان کرده و آلمان این درخواست را رد کرده است. اوباما درخواست گسترش ناتو را کرده است که آلمان مخالف است.
  • هیات نروژی، جایزه را به اوباما داده چون فکر کرده که اوباما می‌تواند اروپایی‌ها را به حال خود رها کند تا در رفاه و آرامش خود باقی بمانند و از آن‌ها هیچ درخواست غیرمنطقی نخواهد کرد. این تعریف اروپایی‌ها از صلح است و به نظر می‌رسد اوباما وعده‌ی آن را داده است. اما انگار هیات نورژی جایزه‌ی صلح نوبل از وضعیت و روند رابطه‌ی آمریکا-آلمان با خبر نیستند، یا در مورد ایران و افغانستان چندان نمی‌دانند. شاید هم آن‌ها فکر می‌کنند اوباما می‌تواند در این دریای طوفانی چنان مانور دهد که نیازی به درگیر شدن با جنگی دیگر نداشته باشد. اگر این است، به سختی می‌توان تصور کرد که هیات نروژی چه برداشتی از گفتگوهای اخیر با ایران و برنامه‌ی آمریکا برای افغانستان دارند.
  • هیات نروژی جایزه را به رئیس‌جمهور رویایی‌شان داده‌اند و نه به رئیس‌جمهوری که در دنیای واقعی در چالش با ایران و افغانستان است. اوباما یک بازی‌گر آزاد نیست. او در واقعیتی که خود را در آن یافته است به دام افتاده است و این واقعیت او را به جایی بسیار دورتر از رویاهای نروژی خواهد راند.

پیشنهاد برای خواندن:

در همین نوشته به سه تحلیل دیگر استراتفور لینک داده‌ام. هر سه‌ی این تحلیل‌ها بسیار مهم هستند. یکی درباره‌ی رابطه‌ی آمریکا و آلمان است که به توصیف موقعیت کلیدی آلمان در معادلات اروپا و جهان پرداخته. به خصوص خطر نزدیک شدن بیشتر آلمان به سمت روسیه و … که خواندنی است. دومی درباره‌ی برنامه‌ی راه‌بردی آمریکا در افغانستان. و سومی تحلیلی نگران کننده از گفتگوهای اخیر هسته‌ای با ایران که نشان می‌دهد بحران جدی‌ است و اوباما بسیار بیشتر از آن‌چه به نظر می‌رسد به رویارویی نظامی با ایران نزدیک است (مجبور است که نزدیک شود).


بامدادی نجواها یک‌عکاس [silent-clicks]
استفاده از مطالب و عکس‌های منتشر شده در وبلاگ‌ها و فوتوبلاگ‌های من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است.

نقطه‌ی ماکسیمم نزدیک است

1.

اوایل همین سال میلادی بود که اسرائیل به غزه حمله کرد. یعنی بهتر بگویم، دوباره حمله کرد. چون اسرائیل پیوسته در حال تهاجم به ماهیت مردم فلسطین و غزه بوده است. اسرائیلی‌ها «همه» کاری کردند. دقیقا «همه» کاری کردند. حتی کارهایی که اگر بشنوید یا بخوانید «باور» نخواهید کرد.

ارتش منظم و مدرن اسرائیل به صفوف نامنظم خانه‌های مردم بی‌دفاع حمله کرد. هواپیماهای بلندپرواز و چابک‌اش موشک‌ها و بمب‌ها بر سر مردم ریختند. سربازها وارد شهر شدند و همان‌طور که مردم به خانه‌هاشان پناه بردند با تانک‌ها وارد خانه‌ها شدند. بعد آدم کشتند. زن کشتند، بچه کشتند، غیرنظامی کشتند چرا که دیگر فرقی بین نظامی و غیرنظامی نبود. همه باید تنبیه می‌شدند. مدرسه‌ی سازمان ملل پر از پناه‌جویان بی‌دفاع بمباران شد، مرکز پلیس بمباران شد، نیروگاه تعطیل شد، اداره‌ها بمباران شدند، خانه‌ها به صورت فله‌ای تخریب شد و آدم‌ها فوج فوج سلاخی شدند یا با بمب‌های فسفرین سوزانده شدند.

حضور خبرنگاران ممنوع شد،‌ دستگاه پروپاگاندای صهیونیسم محلی و جهانی خودش را مظلوم نشان داد. و بعد…

لحظه‌ای رسید که دیگر چیزی برای خراب کردن و حریمی برای شکستن و جرمی برای مرتکب شدن باقی نماند. و جنایتکار در اوج قدرت، خلع سلاح شد چرا که دیگر بیش از آن جنایتی نمی‌توانست انجام بدهد. او به نقطه‌ی ماکسیمم تابع جنایت رسیده بود و از آن پس به جبر ریاضی وادار به سقوط بود. وقتی چیزی برای نابود کردن باقی نمانده باشد،‌ وقتی جنایتی برای انجام دادن باقی نمانده باشد، وقتی قانونی برای شکستن باقی نمانده باشد، نابودگر از نابودگری دست برمی‌دارد، جنایت‌کار دست از کشتار می‌شوید و قانون‌شکن تسلیم قانون می‌شود.

برخی از تحلیل‌گران نوشتند، اسرائیل در هر جنگ سیستماتیک و منظمی پیروز می‌شود، اما مشکل اسرائیل این است که دیگر چیزی برای فتح کردن باقی نمانده است. مگر این‌که همه‌ی مردم غزه را بکشد. مردم غزه از نظر علم نظامی شکست خوردند، اما چون هنوز زنده هستند پیروز شده‌اند. اسرائیل وحشیانه ساختمان‌ها و خانه‌ها را ویران کرد و آدم‌ها را کشت، اما نتوانست «زندگی» را بکشد.

این گونه است که در یک جنگ فرسایشی و نامنظم هیچ ارتش منظمی پیروز و کارآمد نیست. ارتش‌های بزرگ به صورت منظم حمله می‌کنند و به راحتی ویران می‌کنند اما بعد که همه‌ی هدف‌های کلاسیک ویران شد در می‌مانند. آن‌ها از سر ناچاری دست به دامن جنایت و خشونت می‌شوند و به سرعت قله‌های قساوت و آدم‌کشی را هم فتح می‌کنند تا جایی که دیگر نه هدفی برای ویران کردن باقی می‌ماند و نه جنایتی برای مرتکب شدن. آن‌گاه مثل لاشه‌ای سنگین و متعفن روی وزن خود سقوط می‌کنند و با صدایی گوش‌خراش فرو می‌پاشند. آلمان در اروپا، آمریکا در ویتنام، شوروی در افغانستان، اسرائیل بارها و بارها در لبنان و فلسطین و … یادتان نرود.

2.

شبیه همین اتفاق می‌تواند در هر کشور دیگری رخ دهد. شاید همین امروز در ایران ما هم در حال رخ دادن باشد.  دستگاهی عظیم (دست‌کم بخش‌ قابل دیدن و قابل توجهی از آن) به کمک لشگری از مردان و زنان اقتدارگرایش، مجهز به پول، رسانه، قوای چندگانه و تشکیلات عظیم در سایه، دستگاه‌های کافکایی امنیتی و فوق‌امنیتی و نظامی و شبه‌نظامی و کنترلی و اطلاعاتی و «فداییان چماق و پول» به جان مردم افتادند. آن‌ها شبکه‌های مخابراتی و رسانه‌ای را به سود خود محدود کردند، به صورت کور و پراکنده حرکت‌های اعتراضی مردم را سرکوب کردند، با استفاده از انواع حیلت‌های روانشناسی جمعی (و فردی) ترس و وحشت عمومی را در جامعه تزریق کردند، رهبران جنبش‌های غیرهمسو را دستگیر کردند،‌ بایکوت خبری و اطلاعاتی درست کردند، خون، خون سرخ و گرم جوان‌های بی‌گناه را روی سنگ‌فرش خیابان‌های شهر درست مقابل خانه‌هایشان ریختند، چشم‌های وحشت‌زده‌ی مردم را با انواع گازهای شیمیایی سوزاندند، به فرزندان‌شان در زندان‌ها تجاوز کردند، شهروندان بی‌دفاع را شکنجه کردند و جوان‌های مردم را مقابل خانه‌هایشان دستگیر کردند تا حتی جسدهای سوخته‌شان را هم تحویل‌ ندهند. آن‌ها خانواده‌های سوگوار قربانیان را به سرنوشتی شوم تهدید کردند تا در حالی که خون می‌گریند لبخندهای رضایت بزنند.

رسانه‌های انحصاری شرایط را وارونه نشان دادند. متجاوزان، قربانی معرفی شدند. جای مردم و آشوب‌گران عوض شد. جسدهای سوخته‌ی فرزندان مردم انکار شد و چشم‌های تاول‌زده از داغ فرزندان و گازهای کورکننده، سرشار از اشک شوق و رضایت اعلام شد. با وقاحت هر چه تمام‌تر، سرخوردگی و وحشت و یاس و نفرت داغ‌دیدگان سیاه‌پوش، شور انقلابی چماق‌داران زنده‌خوار توصیف شد.

اما تا کجا تا چند می‌توان جنایت کرد و همین‌طور پله‌های ترقی جنایت‌کاری را طی کرد؟ جایی می‌رسد که دیگر جنایتی برای انجام دادن وجود ندارد. بالاتر از کشتار مستقیم مردم در خیابان‌ها، دستگیری بی‌گناهان،‌ تجاوز به بی‌دفاعان، دروغ‌گویی در رسانه‌های انحصاری و خیانت تاریخی به مردم چه جرم و چه جنایتی می‌تواند کرد؟ آیا تابع وقاحت، خیانت و جنایت نقطه‌ی ماکسیمم ندارد؟

در نقطه‌ی ماکسیمم، متجاوزان در حالی که تا دندان مسلح هستند خلع سلاح می‌شوند. مثل گردن‌کلفتی که داخل اتاقی شروع به لگدپراکنی کند و همه‌ی اشیاء داخل خانه را بشکند. لحظه‌ای خواهد رسید که دیگر چیزی برای شکستن وجود ندارد و آن‌گاه او که جز مشت زدن هنری بلد نیست مجبور خواهد شد به دیوارها مشت و لگد بکوبد. اما زورش به دیوار نمی‌رسد. زورش به زمین نمی‌رسد. زورش به سقف نمی‌رسد. او در این چهاردیواری زندگی می‌کند و محبوس شده است. او به غیر از این چهاردیواری که حریمش را شکسته است و به آن بی‌احترامی کرده است، جایی برای گریختن ندارد. و حال که همه چیز را شکسته جز مشت بر دیوار کوفتن تدبیری به ذهن‌اش نمی‌رسد. اهل خانه اما صبورند، خیلی صبورند. به لات مشت‌زن اجازه می‌دهند چند کاسه و بشقاب و آباژور را بشکند و بعد آن‌قدر در حصار ایمن خانه‌شان تقلا کند تا قوایش تحلیل رود و به پست‌ترین شکل ممکن جان دهد.

جنایت‌کار از داخل، بر دیوارهای خانه‌ی ما مشت خواهد کوبید و این‌قدر این‌کار را ادامه خواهد داد تا خسته شود. خانه اما همین‌جاست؛ جایی نمی‌رود. مردم ایران هزاران سال است این‌جا زندگی می‌کنند و احتمالا تا هزاران سال دیگر هم همین‌جا زندگی خواهند کرد. این خانه محکم‌تر از آن است که با مشت‌های جاهلان لات خراب شود.

نقطه‌ی ماکسیمم نزدیک است.


بامدادی نجواها یک‌عکاس [silent-clicks]
استفاده از مطالب و عکس‌های منتشر شده در وبلاگ‌ها و فوتوبلاگ‌های من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است.

نگاه استراتژیک: ریشه‌ی تضاد آمریکا و روسیه در کجاست

این نوشته، دومین مطلب از سری پست‌هایی است که تحت عنوان «نگاه استراتژیک» نگاشته می‌شود. در «نگاه استراتژیک» سعی می‌کنم کوتاه بنویسم تا مطالب راحت‌تر خوانده شوند، همین‌طور در این نوشته‌ها از بیان نظرات شخصی‌ام پرهیز می‌کنم و نقل قول می‌کنم از مطالب تهیه‌ شده توسط تحلیل‌گران حرفه‌ای و بی‌طرف. بنابراین این نوشته‌ها قبل از این‌که نظرات من باشند، نتیجه‌ی تحلیل حرفه‌ای‌ترین موسسات دنیا هستند و در میان انبوه اطلاعات و تفسیرهای «غیردقیق» یا «غیرمستند» یا «تحریف شده» یا «ایدئولوژیک»، خواندن آن‌ها می‌تواند بسیار روشن‌گر باشد.

اولین سری مجموعه‌ی نگاه استراتژیک با استفاده از مقاله‌ها و تحلیل‌های «استراتفور» که گاه و بی‌گاه به دستم می‌رسد نوشته شده است. اصل مقاله‌ها اغلب طولانی هستند، بنابراین آن‌ها را به قسمت‌های کوتاه‌تر تفکیک می‌کنم و سعی می‌کنم هر کدام استقلال معنایی خود را حفظ کند.

در قسمت اول نگاه استراتژیک با عنوان «روسیه به مثابه یک قلب تپنده» دیدیم که کشور روسیه به لحاظ تاریخی برای حفظ امنیت خود مانند قلبی تپنده رفتار می‌کند: در دوران قدرت باز می‌شود و کشورها و منطقه‌های مجاورش با می‌بلعد و در دوران ضعف، این مناطق را از دست می‌دهد.

در ادامه نگاهی می‌اندازیم به ریشه‌ی تضاد میان آمریکا و روسیه و روش‌هایی که آمریکا (و دیگران) برای کنترل روسیه در پیش گرفته‌اند.

آمریکا: تلاشی مستمر برای حفظ کنترل قاره‌ای

کشورهای همسایه‌ی روسیه، مسکو را دوست ندارند. درک این واقعیت، با توجه به سیاست امنیتی روسیه (ایجاد لایه‌ی حایل از طریق کنترل کشورهای نزدیک) که با گرایش این کشور به توسعه همراه است و همین‌‌طور سیاست داخلی روسیه که مبتنی بر ایجاد ترس و ترور است (برای جلوگیری از قدرت گرفتن گروه‌های متنوع و گسترده‌ی اقلیت) چندان دشوار نیست.

بخش بزرگی از تاریخ غرب پیرامون تشکیل یا تحول ائتلاف‌های (coalitions) مختلف برای کنترل کردن «نقاط ضعف امنیتی»‌ روسیه شکل گرفته است.

به طور خاص درباره‌ی «ایالات متحده‌ی آمریکا»، ریشه‌ی این موضوع به مساله‌ی «کنترل قاره‌ای» باز می‌گردد. آمریکا تنها کشوری در جهان است که عملا «یک قاره‌‌ی کامل» را به صورت موثر تحت کنترل خود دارد. در این قاره‌، مکزیک و کانادا بسیار محتاط هستند (به خاطر حساب بردن از آمریکا)  و استقلال عمل اندکی دارند. (البته کشور استرالیا نیز یک قاره‌ی کامل را کنترل می‌کند، اما با توجه به این‌که حدود 85 درصد خاک این کشور غیرقابل استفاده است، شاید از لحاظ جغرافیایی دقیق‌تر باشد که استرالیا را نه یک قاره‌، که مجمع‌الجزایری که با پل‌هایی طولانی به هم متصل شده‌، تلقی کنیم.) این واقعیت، امتیاز بزرگی برای ایالات متحده محسوب می‌شود. نه تنها این کشور دارای بازار داخلی عظیمی است، بلکه توانایی این را دارد که بدون هراس از «حمله‌ از پشت سر» در نقاط دوردست اعمال قدرت کند. نیروهای آمریکایی می‌توانند تقریبا با تمام توان در عملیات تهاجمی شرکت کنند، در حالی که سایر رقبای اوراسیایی (Eurasia) «ایالات متحده»، همواره باید بخش قابل توجهی از نیروهای خود را صرف محافظت در برابر هجوم همسایه‌هایشان کنند.

تنها چیزی که ممکن است برتری «کنترل قاره‌ای» (و امنیت) ایالات متحده‌ی آمریکا را تهدید کند، ظهور یک «قدرت همبسته‌ی» (hegemon) اوراسیایی‌ است. در طول 60 سال گذشته، روسیه (یا شوروی) تنها پیکره‌ای بوده است که امکان این را داشته که به چنین قدرتی تبدیل شود؛ البته به خاطر پهنه‌ی جغرافیایی خود.

استراتژی آمریکا برای مواجهه (یا پیشگیری)‌ از ظهور چنین قدرتی ساده است: «حبس‌سازی» (containment) یا ایجاد شبکه‌ای از متحدان برای جلوگیری از نفوذ و توسعه‌ی سیاسی، اقتصادی یا نظامی روسیه. واضح‌ترین مصداق این استراتژی ناتو (NATO) است، اما سیاست تفکیک یا فاصله‌اندازی میان روسیه و چین (Sino-Soviet split) شاید پیچیده‌ترین مصداقش باشد.

سیاست «حبس‌سازی» ایجاب می‌کند که آمریکا با هر گام روسیه برای خروج از «حبس» مقابله کند: آمریکا این‌کار را با تشکیل ائتلاف‌های جدید (new coalitions) در نقاطی که روسیه قصد گسترش دارد، انجام می‌دهد. جنگ کره یا ویتنام – هر دو متعلق به حساس‌ترین و بحرانی‌ترین دوره‌های تاریخ آمریکا – مصداق‌های چنین استراتژی‌ای بوده‌اند. «حمایت هوایی از برلین» (Berlin Airlift) یا حمایت از شبه‌نظامیان اسلام‌گرا در افغانستان (که بعدها تبدیل به القاعده‌ شدند) نیز از نمونه‌های همین استراتژی آمریکا در برابر تلاش روسیه برای خروج از «حبس» بوده‌اند.

همانطور که قبلا دیدیم، روسیه مانند یک قلب تپنده عمل می‌کند که در مواقع قدرت تمایل به باز شدن (بلعیدن منطقه‌های مجاور) دارد. جنگ اخیر در گرجستان به سادگی نشانه‌ی اولین تلاش‌های «روسیه‌ی در حال ظهور» برای «باز شدن‌» و گسترش ناحیه‌ی حایل امنیتی (security buffer) پیرامون خود و طبق ذهنیت کرملین، خروج از پیله‌ای که قدرت‌های دیگر بعد از جنگ سرد به دور روسیه بافته‌اند، محسوب می‌شود.

در برابر این حرکت روسیه‌، آمریکایی‌ها (و دیگران) درست همان‌گونه که در زمان جنگ سرد رفتار کردند، عمل خواهند کرد: تشکیل ائتلاف‌های جدید به منظور جلوگیری از گسترش روسیه. در اروپا، دغدغه‌ی اصلی، نگاه داشتن «آلمان» در جبهه‌ی ائتلاف و همین‌طور حفظ همبستگی ناتو است. در منطقه‌ی قفقاز، آمریکا باید ماهرانه اتحادش با ترکیه را مدیریت کند و روش‌هایی برای درگیر شدن با ایران بیابد. در چین و ژاپن، مسلما همکاری‌های امنیتی،‌ اولیت بالاتری نسبت به تضاد‌های اقتصادی خواهد داشت.

روسیه و ایالات متحده برای نفوذ یا سلطه در همه‌ی این مناطق (اروپا، قفقاز، چین و ژاپن) تلاش خواهند کرد، چون این مناطق خطوط مرزی روسیه را تشکیل می‌دهند. از این دیدگاه این مناطق بسیار آشنا به نظر می‌رسند، چرا که «منطقه‌های مجاور مرزی روسیه» بیش از 300 سال است که «منطقه‌های مجاور مرزی روسیه»‌ هستند. تک‌تک نواحی درگیری تاریخی روسیه (بالتیک، اتریش، اوکراین، صربستان، ترکیه،‌ آسیای مرکزی، مغولستان) مجددا در داستان ما ظهور  خواهند کرد. آری چنین است بافت تاریخ: قدرت‌های بزرگ همواره در جستجوی ایجاد برتری استراتژیک در منطقه‌های مشابهی بوده‌اند، هستند و خواهند بود.

آمریکا تنها کشوری در جهان است که یک قاره‌ی کامل را به طور موثری کنترل می‌کند. تنها چیزی که این برتری را ممکن است به خطر بیاندازد ظهور یک قدرت بزرگ ارواسیایی مانند روسیه است.
ایالات متحده‌ی آمریکا تنها کشوری در جهان است که یک قاره‌ی کامل را به طور موثر کنترل می‌کند. تنها عاملی که ممکن است این برتری را به خطر بیاندازد ظهور یک قدرت بزرگ اوراسیایی است.

با من بمانید تا در مجموعه‌ی «نگاه استراتژیک» دینامیسم حاکم بر دنیای امروز را بهتر بشناسیم.


مشترک خوراک بامدادی شوید
کامل
فقط مطالب
فقط لینکدونی

پنج در برابر صد و یازده: بمب خوشه‌ای ادامه دارد

111 کشور جهان در اجلاس دوبلین رسما ممنوعیت کاربرد بمب‌‌های خوشه‌ای را تصویب کردند و متعهد شدند ظرف مدت 8 سال زرادخانه‌های خود را از بمب‌های خوشه‌ای عاری سازند. (متن معاهده‌نامه). موفقیت در این طرح که به ابتکار نروژ آغاز شده بود یک دستاورد  تاریخی و بزرگ برای بشریت محسوب می‌شود.

آمریکا، روسیه،اسرائیل، پاکستان و هند از پذیرفتن این معاعده‌نامه سرباز زدند. این کشورها بزرگترین تولیدکنندگان و ذخیره‌کنندگان بمب‌های خوشه‌ای در جهان هستند.

در همین رابطه در بامدادی {1} و {2}

1_249187_1_9

یک بمب‌ خوشه‌ای اسرائیلی شامل حدود 600 بمبک عمل نکرده که در سال 2006 بر لبنان انداخته شده است.

cluster-bomb-feet1

بمبک‌های عمل‌نکرده‌ی خوشه‌ای در افغانستان.

food-bombs

به گزارش سازمان ملل از سال 1991 میلادی تاکنون بیش از 55 میلیون بمبک خوشه‌ای روی عراق ریخته شده که این کشور را به آلوده‌ترین منطقه‌ی جهان به مواد منفجره عمل نکرده تبدیل کرده است. {+}

تصویر بالا خانم سینتیا مک‌کینی (از نماینده‌گان کنگره آمریکا) را نشان می‌دهد که در حال شرح فرق بمبک‌های خوشه‌ای و بسته‌های غذایی که ارتش آمریکا روی سر کودکان گرسته می‌ریزد است. به عبارت دیگر کودکان باید غذایشان را از همان کسانی که بمب‌خوشه‌ای برسرشان می‌ریزند دریافت کنند؛ البته و صد البته باید توجه کرد بمبک‌ها به اندازه‌ی کافی از بسته‌های خوشمزه‌ی غذا متمایز باشند.

lebanon-cluster-bomb-sites

بنا به برآورد سازمان ملل حدود یک میلیون بمبک خوشه‌ای عمل‌نکرده در جنوب لبنان وجود دارد که باقی‌مانده‌ی بمب‌های خوشه‌ای ریخته شده توسط اسرائیل هستند.

مستند «بمب‌خوشه‌ای سلاحی خارج از کنترل» از دیدبان حقوق‌بشر (HRW)

بمبک‌های خوشه‌ای از مین‌ نیز خطرناک‌تر هستند. چرا که حتی با «وزش باد» ممکن است منفجر شوند.

بنا بر برآورد سازمان ملل اسرائیل حدود 4 میلیون بمبک خوشه‌ای را در مدت سه روز روی لبنان فروریخت؛ دوبرابر میزان بمبک‌هایی که آمریکا ظرف سه هفته روی عراق ریخت.

فیلم هواپیمای اف-شانزده در حال انداختن بمب‌خوشه‌ای

آمریکا با فاصله چشم‌گیری از کشورهای دیگر جهان، رکورددار استفاده از بمب‌های خوشه‌ای است. این کشور تنها در طول جنگ ویتنام از ده‌ها میلیون بمبک خوشه‌ای استفاده کرد. آمریکا هم اکنون نیز مخالف ممنوعیت استفاده از بمب‌های خوشه‌ای است و با توجه به نفوذی که در جهان امروز داراست ممکن است یک تنه موفقیت معاعده‌نامه 111 کشور جهان در دوبلین را به مخاطره بیاندازد.

b1_3 Web Large

بمب‌‌های‌خوشه‌ای از هولناک‌ترین سلاح‌های غیرهسته‌ای محسوب می‌شوند. با این‌حال

به نقل از آقای تام کیسی‌ (Tom Casey) یک مقام عالی‌رتبه‌ی دولت آمریکا:

بمب‌های خوشه‌ای ارزش‌ ویژه‌ی نظامی خود را نشان داده‌اند و حذف آن‌ها از زرادخانه‌های آمریکا می‌تواند جان سربازان ما یا متحدان ما را به خطر بیاندازد.


مشترک خوراک بامدادی شوید
کامل
فقط مطالب
فقط لینکدونی