کاریکاتور روز: دیپلماسی آمریکایی

طراح: نیک‌اندرسون (Nick Andreson)

مشترک خوراک بامدادی شوید
کامل
فقط مطالب
فقط لینکدونی

کاریکاتور روز: رد پای سپید

توی یک وبلاگ به این کاریکاتور برخورد کردم و توجهم را به خود جلب کرد؛ چون اجرایی ساده و در عین حال قوی و تاثیرگذار دارد. امضای زیر کار چندان واضح نیست و توی اینترنت هم نتوانستم طراح اصلیش را پیدا کنم؛ اما اجازه دهید با ایده گرفتن از نوشته‌ی همان وبلاگ‌نویس نگاهی دقیق‌تر به آن داشته باشیم.

مهمترین جلوه‌ی بصری کاریکاتور این است که «آفریقا زیر پا گذاشته شده».  کاریکاتور به استعمار آفریقا توسط اروپاییان اشاره می‌کند و این‌که چگونه آفریقا هیچ‌ کنترلی روی کسانی که رویش پا گذاشتند نداشته است. زمین آفریقا به رنگ سیاه کشیده شده و اثر پا به رنگ سپید که تاکید بر «تبعیض» یا «نژادپرستی شدید» حاکم بر فضا می‌کند.

کاریکاتوریست احتمالا خواسته نشان دهد چگونه اروپاییان آفریقا را زیر کنترل خود داشتند. شاید هم از منظر این‌که «چقدر آفریقا آسیب دیده‌» به موضوع نگریسته باشد. در هر دو حال او می‌خواسته نشان دهد که «چقدر شدید آفریقا تحت سلطه قرار گرفته بود».

تکنیک بصری دیگری که کاریکاتوریست به کار برده را می‌توانیم در لبه‌های عمیق جای پا ببینیم که احتمالا این معنا را تداعی می‌کند که «اروپاییان آفریقا را عمیق کندند و منابعش را بردند». کاریکاتوریست با بزرگ و عمیق کشیدن جای پا این مفهوم را تشدید کرده است.

زمین داخل جای پا بایر و ترک خورده است که به بیننده القا می‌کند «منابع این سرزمین را بردند و اکنون خشکسالی و فقر» جایگزینش شده است: تصویر تلخ آفریقای امروز. استفاده از استعاره‌ی جای پا در این کاریکاتور بسیار هوشمندانه بوده. جای پا انگار مال کسی است که آمده و رفته و پشت سرش را هم نگاه نکرده است.

پی‌نوشت: دوستی در یک کامنت خوب در پایان همین پست به یک نکته‌ی جالب دیگر اشاره کرده که از دید من پنهان مانده بود. جهت ردپا به سوی اروپاست، انگار کسی که پایش را این‌جا گذاشته به سمت اروپا می‌رفته (یا باز می‌گشته).


مشترک خوراک بامدادی شوید
کامل
فقط مطالب
فقط لینکدونی

کاریکاتور روز: برنامه‌ی بعدی

زیرنویس از من است. (منبع)


مشترک خوراک بامدادی شوید
کامل
فقط مطالب
فقط لینکدونی

یک بازی فکری ساده که همه در آن می‌بازند

چند روزی بود که در مورد بازی فکری بی‌نظیر «بازی» می‌خواستم بنویسم. اولین بار در لینکدونی بامدادی معرفی‌اش کردم. اما چون به نظرم نبوغ‌آمیز رسید، در این‌جا بیشتر توضیح می‌دهم.

«بازی» یک بازی دائمی است. هدف آن هم این است که در مورد خود بازی فکر نکنید. به محض این‌که در مورد «بازی» فکر کردید، بازی را باخته‌اید. پس از هر باخت برای مدت معینی (مثلا یک ساعت) از جریان بازی خارج هستید. بعد از آن به صورت خودکار وارد بازی می‌شوید و در بازی خواهید ماند تا وقتی که دوباره به یادش بیفتید و ببازید.

«بازی» (The Game) یک بازی دائمی است. یعنی تا وقتی که در مورد آن فکر نکنید در حال بازی کردن هستید و راهی برای خروج از بازی هم ندارید.

قوانین بازی «بازی»:

  1. همه‌ی مردم جهان درحال بازی کردن «بازی» هستند (یا همه‌ی کسانی که درباره‌ی «بازی» می‌دانند در بازی هستند).
  2. هرگاه درباره‌ی «بازی» فکر کنید، بازی را می‌بازید.
  3. هربار که باختید، باید باختتان را به صورت عمومی اعلام کنید!
  4. پس از هربار باختن به مدت یک ساعت در بازی نیستید. بعد از آن به صورت خودکار وارد بازی خواهید شد.

در تعریف دیگری از قوانین این بازی، همه‌ی افراد جهان در حال بازی کردن بوده‌اند، هستند و خواهند بود. مطابق این تعریف برای مشارکت در «بازی» نیازی به آگاه بودن نسبت به آن نیست.

«بازی» توسط صدها هزار نفر در کشورهای آمریکا، انگلستان، کانادا، هلند، برزیل، استرالیا، ژاپن و بلژیک بازی شده است. این بازی بعضی‌ها را روانی کرده است،‌ چون به نظرشان بیهوده می‌رسد، اما راه گریزی هم از آن ندارند.

بعضی از بازکنان برای این‌که دیگران را وادار به باختن کنند استراتژی‌هایی طراحی کرده‌اند. مثلا روی جایی که در معرض دید عموم باشد می‌نویسند «بازی». هر کس که نگاهش به آن نقطه بیفتد به یاد بازی می‌افتد و می‌بازد!

هیچ راهی ندارید: شما بازی می‌کنید و شما خواهید باخت

نکته‌ی عجیب و منحصربه‌فرد این بازی این است که به محض این‌که در موردش دانستید (مثلا بعد از خواندن این پست) دیگر‌ از آن گریزی ندارید. شما نمی‌توانید درباره آن ندانید، پس در بازی هستید. ممکن است ببازید، اما به صورت خودکار بعد از یک ساعت وارد بازی می‌شوید. این بازی برای باختن طراحی شده است. یک بازی هولناک که

  1. همه در آن بازی می‌کنند
  2. همه بدون استثنا خواهند باخت
  3. هیچ‌کس نمی‌تواند برای همیشه از بازی خارج شود

حتمی بودن باخت در این بازی به حدی جدی است که برخی به آن نام «بازی بازندگان» (The Losers Game) را داده‌اند! باختن در این بازی «دیر و زود» دارد اما «سوخت و سوز» ندارد.

«بازی» برنده ندارد

از وقتی فهمید‌ام که در حال بازی کردن «بازی» هستم و هیچ شانسی هم برای «نباختن» ندارم دچار یاس فلسفی شده‌ام. خوب که فکر کنید فلسفه‌ی پشت این بازی بی‌نهایت جبرگرایانه و سیاه است. این بازی برنده ندارد.

پدیده خرس قطبی

این بازی بی‌ارتباط به پدیده‌ی «خرس سفید» (White Bear Phenomenon) که اولین بار توسط «فئودور داستایوفسکی» بزرگ مطرح شد نیست. داستایوفسکی در این‌باره می‌گوید:

سعی کنید برای خودتان چنین هدفی تعیین کنید: «به یک خرس سفید فکر نکردن». متوجه خواهید شد که خرس لعنتی هر لحظه توی ذهنتان می‌آید!


مشترک خوراک بامدادی شوید
کامل
فقط مطالب
فقط لینکدونی

آلبوم جدید اعظم علی

چند وقت پیش یکی از دوستان چندتا از آلبوم‌های خانم اعظم علی را به من داد و من هم ریختمشان گوشه‌ی هارد اکسترنال و فرصت نشده بود روی iPod منتقل کنم. این بود که شنیده نشدند. دیشب شروع کردم به گوش دادن کارهایش و کلی لذت بردم. کارهایش زیبایی ویژه‌ای دارند، به خاطر تنوع فرهنگی‌ی که در بافتشان تنیده شده و به خاطر صدای زیبایش و البته کیفیت ساخت و اجرا و ضبط خوب.

ایشان متولد ایران است که در هند بزرگ شده و به آمریکا مهاجرت کرده. عاشق سنتور است و به چندین زبان از جمله فارسی،‌ هندی و انگلیسی ترانه می‌خواند. او با گروه‌های مختلفی همکاری می‌کند، از جمله گروه ایرانی-آمریکایی «نیاز» (Niyaz)

امروز در این‌جا دیدم که آلبوم جدیدی بیرون داده. این تقارن را به فال نیک گرفتم: دیشب برای اولین بار به آهنگ‌هایش گوش دادم و امروز خبر آلبوم جدیدش را گرفتم. نتیجه واضح بود؛ تصمیم گرفتم این چند خط را در موردش بنویسم.

یکی از ترانه‌های آخرین آلبوم گروه نیاز به نام «نه بهشت» (Nine Heavons) را گوش دهید. نام این آهنگ «عشق» است.

[آهنگ اصلی این‌جا]

این هم یکی از ترانه‌های فارسی‌اش به نام «غزال»:

  [آهنگ اصلی این‌جا]

مرتبط: وبلاگ اعظم علی

پی‌نوشت: چند تا از دوستان اشاره کردند که لینک آهنگ‌ها در ایران فی.ل.طر شده. سعی می‌کنم لینک‌های جایگزین پیدا کنم.

کار مشترک آریان و کریس‌دی‌برگ و برخورد سرد رسانه‌ها

به نظر می‌رسد رسانه‌های پرنفوذ جهانی که بی‌بی‌سی مثلا جزو  آزادترین‌هایشان محسوب می‌شود چندان علاقه‌ای به پوشش خبری سفر آقای کریس‌ دی‌برگ به ایران ندارند.

از سال ۱۳۵۷ تاکنون هیچ خواننده پاپ یا راک غربی اجازه نیافته است برای اجرای برنامه به ایران بیاید.

دیشب من چندین ساعت بی‌بی‌سی را روشن نگاه داشته بودم که ببینم انعکاس این خبر چگونه است. حدود ساعت 8 به وقت محلی این‌جا، چیزی در حدود 10 ثانیه یک نمای نزدیک از کریس ‌دی‌برگ نشان داد که معلوم نبود کجاست و چه کسانی دور و برش هستند. فقط یک بار به صورت گذرا اسم ایران آمد و حرف‌های کریس‌ دی‌برگ هم کامل پخش نشد. گوینده وعده داد که گزارش کامل‌تری در این زمینه پخش خواهد شد، ولی من چیزی ندیدم. این در حالی است که دست کم دو خبر بی‌اهمیت و چرند یکی در مورد شارون استون و یکی در مورد یک هنرپیشه دیگر جندین بار پخش شد.

کریس‌ دی‌‌برگ:  من می‌خواهم در ایران کنسرت بدهم و این برنامه آرزو و رویای من است.

بعضی خبرها خطرناک هستند و خیلی برنامه‌ریزی‌ها را به باد می‌دهند. کافی است مردم آمریکا یا کشورهای غربی فقط ده دقیقه چهره‌ی مردم ایران را ببینند تا متوجه شوند ایرانی‌ها موجودات هولناک و خطرناکی نیستند. بعد هم تمام رشته‌های «جنگ‌طلبان راست افراطی جهانی» پنبه شود. اخبار ایران فقط وقتی باید در رسانه‌ها منعکس شود که نکته‌ای «محکوم‌کننده» در خبر وجود داشته باشد یا دست‌کم بشود نوعی «اتهام» به آن چسباند.

کریس ‌دی‌برگ: تهران از لندن و نیویورک امن‌تر است.


مشترک خوراک بامدادی شوید
کامل
فقط مطالب
فقط لینکدونی

کاریکاتور روز: استاندارد دوگانه

 ترجیح من توی بامدادی این است که مطالبی را که محصولات خودم هستند بیاورم (تالیف یا ترجمه). اما با توجه به بی‌استعدادی بی‌نظیری که در زمینه طراحی و کشیدن کاریکاتور دارم  و همین‌طور علاقه وافری که به کاریکاتورها دارم تصمیم گرفته‌ام هر از چند گاهی از میان آثار کاریکاتوری که توی وب‌ می‌بینیم این‌جا نمونه‌ای بیاورم. تا جایی که امکانش باشد سعی می‌کنم نام طراح یا مرجع کاریکاتورها را ذکر کنم، اما خیلی وقت‌ها تصویر مربوطه این‌قدر توی اینترنت این دست و آن دست شده که پیدا کردن مرجع اصلی‌اش دشوار است. در چنین مواردی فرض را بر این می‌گیرم که خود کاریکاتور بهترین امضای طراح‌اش است. 

استاندارد دوگانه

ترجمه فارسی و عنوان «استاندارد دوگانه» از من است.

 

استاندارد دوگانه (Double Standard) در سیاست؛ به معنی برخوردهای متفاوت با پدیده‌های یکسان است. این موضوع از تلخ‌ترین واقعیت‌های دنیای امروز سیاست محسوب می‌شود. 


مشترک خوراک بامدادی شوید
کامل
فقط مطالب
فقط لینکدونی

خبرگزاری فارس و دو راه حل

مدیر عامل خبرگزاری فارس در مصاحبه‌ای فاش کرد نوشتن وب‌لاگ را برای خبرنگاران خبرگزاری فارس ممنوع کرده است:

من با این چیزی که بین خبرنگاران مُد شده که در حالی‌که فعال رسانه‌ای هستند وب‌لاگ هم درست می‌کنند، مخالفم و آن را مطلوب نمی‌دانم. این‌که یک خبرنگاری (که واجد ابزار رسانه‌ای برای ارایه پیام به جامعه است) وقت زیادی را برای وب‌لاگ شخصی‌اش بگذارد، بیش از آنکه نشان نخبه‌گرایی و اطلاع‌رسانی باشد، بخاطر «مطرح کردن» خودش است.

در صورتی که این صحبت‌ها واقعیت داشته باشد و تکذیب نشود یا محترمانه پس گرفته نشود، به نظر من دو راه حل برای خبرگزاری فارس وجود دارد:

راه حل اول:

خبرگزاری فارس هر روز صبح اول وقت خبر زیر را به سراسر جهان مخابره کند:
«به گزارش خبرگزاری فارس مرغ یک پا دارد و شتر خزنده‌ای با سه بال است. خورشید دور مکعبی به نام زمین می‌گردد. درخت یک حشره موذی است که در سواحل مریخ یافت می‌شود. در ضمن ماست هم سیاه است، همواره سیاه بوده و خواهد بود.»

راه حل دوم:

خبرگزاری فارس مدیرعامل این خبرگزاری را به علت قدم زدن در دوران ما قبل تاریخ و فاصله بی‌نهایت زیادی که با درک اهمیت و ضرورت رسانه‌های اجتماعی و فن‌آوری‌های شبکه‌ای و انقلاب انفورماتیک دارد برکنار کند.


مشترک خوراک بامدادی شوید
کامل
فقط مطالب
فقط لینکدونی

آشنایی با بازی گروهی مافیا

توجه: این نوشته در مورد بازی گروهی‌ای به نام «مافیا» است و هیچ ارتباطی به کامپیوتر یا بازی‌ کامپیوتری به همین نام ندارد.

من و دوستان شفیق‌ام هنوز هم وقتی در برنامه‌های گل‌گشت یا شب‌نشینی‌های دوستانه دور هم جمع می‌شویم بازی‌های گروهی می‌کنیم. یکی از این بازی‌های جالب و هیجان‌انگیز به نام «مافیا» را معرفی می‌کنم.

  • اول این‌که باید تعداد نفرات دست‌کم 5 یا 6 نفر باشد و بهترین تعداد 9 به بالاست.
  • دوم این‌که بهتر است همه با هم دوست باشید و رفتار و حالت‌های یکدیگر را بشناسید.

روند بازی

یک نفر می‌شود حاکم (یا راوی). حدود 40 درصد تعداد بازیگران هم می‌شوند دزد. یک‌نفر رئیس‌پلیس و باقی پلیس. البته هویت این‌ اشخاص هنوز معلوم نیست و با قرعه‌کشی به صورت ناشناس تعیین می‌شود. برای ساده‌گی فرض کنیم کلا 10 نفر باشیم. 1 نفر حاکم، 3 نفر دزد، 1 نفر ریس‌‌پلیس و 5 نفر هم پلیس می‌شوند.

lib018065

حاکم به هر یک از بازیگران برگه‌هایی می‌دهد که روی 3 تا از آن‌ها دزد نوشته شده (‌این مساله کاملا باید سری باشد).

1. به دستور حاکم همه چشم‌های خود را می‌بندند (و سرشان را هم پایین می‌گیرند)

2. به دستور حاکم دزدها چشم‌هایشان را باز می‌کنند. با این‌کار باند دزدها همدیگر را می‌شناسند و در طول بازی از یکدیگر حمایت خواهند کرد. بعد به دستور حاکم همه دوباره چشم‌هایشان را می‌بندند.

3. به دستور حاکم رئیس‌پلیس چشم‌هایش را باز می‌کند. فقط حاکم می‌داند رئیس‌پلیس کیست. رئیس‌پلیس هم از هویت دزدها یا سایر پلیس‌ها بی‌خبر است. بعد به دستور حاکم رئیس‌پلیس چشم‌هایش را می‌بندد.

4. روز می‌شود. به دستور حاکم همه چشم‌هایشان را باز می‌کنند. دور اول بازی آغاز می‌شود.

بازی به صورت دوره‌ای انجام می‌شود. در طول هر دور افراد مختلف صحبت می‌کنند یا به دیگران اتهام دزد بودن می‌زنند. افراد از خود دفاع می‌کنند یا دلیل می‌آورند چرا فکر می‌کنند شخص معینی دزد یا پلیس است. بعد از پایان این دوره رای گیری می‌شود و همه به کسانی که مشکوک هستند رای می‌دهند. کسی که بیشترین رای را بیاورد به عنوان دزد شناخته شده و از بازی خارج می‌شود. او اعلام می‌کند دزد بوده یا پلیس.

5. شب می‌شود. به دستور حاکم همه چشم‌هایشان را می‌بندند.

6. به دستور حاکم دزدها چشم‌هایشان را باز می‌کنند و بی‌صدا به یک نفر اشاره می‌کنند. آن شخص توسط دزدها به قتل می‌رسد. به دستور حاکم دزدها چشم‌های خود را می‌بندند.

7. به دستور حاکم رئیس‌پلیس چشم‌هایش را باز می‌کند. حاکم هویت یکی از دزدها را بی‌صدا و با اشاره برای رئیس‌پلیس افشا می‌کند. به دستور حاکم رئیس‌پلیس چشم‌هایش را می‌بندد.

8. روز می‌شود. به دستور حاکم همه چشم‌هایشان را باز می‌کنند. حاکم به همه اطلاع می‌دهد که یکی از پلیس‌ها شب گذشته به قتل رسیده و او را معرفی می‌کند. شخص کشته شده از بازی خارج می‌شود. دور دوم بازی شروع می‌شود.

9. تکرار مراحل 4 تا 8. به همین ترتیب بازی ادامه می‌یابد. در پایان هر دور رای گیری می‌شود و یک نفر به عنوان دزد از بازی خارج می‌شود.

10. در صورتی که همه دزدها از بازی خارج‌ شوند گروه پلیس‌ها برنده هستند. در صورتی که تعداد پلیس‌ها مساوی (یا کمتر) از دزدها شود گروه دزدها برنده است (چون پلیس‌ها دیگر شانسی در پیروز شدن رای گیری ندارند)

detective2

ظرافت‌های بازی

بازی پیچیده‌گی‌ها و ظرافت‌های خاصی دارد. چند نمونه از آن‌ها:

  • دزدها چون هویت هم را می‌شناسند با هم هماهنگ‌ هستند و می‌توانند افکار عمومی را طوری شکل دهند که یک پلیس به عنوان دزد از بازی خارج شود. همین‌طور هنگام رای دادن می‌توانند با هماهنگی و تمرکز آراء روی یک پلیس‌ خاص کاری کنند که او رای زیادی بیاورد و از بازی خارج شود.
  • از سوی دیگر، هماهنگی بیش از حد دزدها در جوسازی یا رای دادن می‌تواند باعث مشکوک شدن آن‌ها و فاش شدن هویت‌شان شود.
  • چون هر شب یک پلیس به قتل می‌رسد، پلیس‌هایی که زیاد باهوش باشند احتمالا به سرعت توسط گروه دزدها ترور می‌شوند. از طرفی اگر در طول یک دور گفتگو اختلاف جدی میان یک فرد و چند فرد دیگر باشد و آن فرد ترور شود، احتمالا گروه مخالف دزد بوده‌‌اند. پس دست دزدها در ترور افراد باهوش و خطرناک چندان هم باز نیست.
  • دزدها ممکن است برای گمراه کردن پلیس‌ها به یکدیگر اتهام دزدی بزنند و از پلیس‌ها دفاع کنند.
  • رئیس‌پلیس کم‌کم دزدها را می‌شناسد (چون هر شب حاکم یکی از دزدها ها را به او معرفی می‌کند). اما اگر اطلاعات مهمی که دارد را صریحا فاش کند دزدها حتما شب بعد او را ترور خواهند کرد. به‌علاوه معلوم نیست اگر ادعا کند رئیس‌پلیس است کسی حرفش را باور کند. چون ممکن است دزد باشد و دروغ بگوید.
  • رفتار آدم‌ها وقتی دزد هستند با وقتی پلیس هستند فرق می‌کند. پلیس‌ها یک چهره دارند و صادقانه برای حدس زدن این‌که چه کسی دزد است تلاش می‌کنند. اما دزدها دو چهره دارند و باید وانمود کنند پلیس هستند. این نکته باعث تفاوت‌های رفتاری یا گفتاری ظریفی در افراد می‌شود که می‌تواند در بازی بسیار کاربرد داشته باشد.

tt_sp

بازی گروهی یا شطرنج روانی؟

مافیا یک بازی جدی و بسیار فکری، تلفیقی از روان‌شناسی و دقت تحلیل و موشکافی منطقی و در عین حال فوق‌العاده هیجان‌انگیز است. حتما آن‌را در جمع‌های دوستانه و تفریحی خود امتحان کنید.

به صورت کامل‌تر قوانین این بازی در ویکی‌پدیا آمده که تقریبا مشابه همین است که ما بازی می‌کنیم و این‌جا تعریف کردم ولی نقش‌ها اسم دیگری دارد (مافیا یا مجرم به جای دزد، شهروند یا بی‌گناه به جای پلیس، راوی به جای حاکم). نسخه‌های متعددی از این بازی وجود دارد که بسته به تعداد و کشش روانی جمع می‌توانید آن‌را پیچیده‌تر کنید. نسخه‌های پیچیده‌تر این بازی هم این‌جا توضیح داده شده و قصد من معرفی است و نه روایت جزئیات.

خوش باشید و از این بازی لذت ببرید. مواظب باشید که در این بازی ممکن است میانه دوستان خیلی خوب یا حتی زن و شوهرها شکرآب شود!

پیش‌بینی‌های آرتور سی‌کلارک

jashn_small3دوستان گرامی من یک‌فتحی و زنگوله به صورت عام (و خاص) از همه دعوت کرده‌اند که به مناسبت رسیدن بهار و سال نو در «جشنواره نوروزی» شرکت کنند و یک مطلب جالب و سرگرم‌کننده به خواننده‌ها هدیه دهند. من هم بهار را دوست دارم، هم تخیل را و هم آرتور سی‌کلارک را که چند وقت پیش درگذشت.

هدیه نوروزی من ترجمه خلاصه شده‌ای است از نوشته ‌بی‌بی‌سی در مورد پیش‌بینی‌های آرتور سی‌کلارک که به صورت مستقیم در مقاله‌های علمی‌اش یا غیرمستقیم در داستان‌های علمی‌تخیلی‌اش کرده بود.

1. آسانسور فضایی

آسنانسور فضایی در اصل ریسمان-قرقره‌ای بزرگ است که بین سفینه فضایی و نقطه‌ای در زمین نصب شده و برای انتقال اجسام از زمین به فضا استفاده خواهد شد.

_40873654_space_elevator_nasa_203آرتور اولین بار این ایده را در سال 1972 در رمان «چشمه‌های بهشت» خود مطرح کرد که در آن مهندسین بر فراز کوهی که در میان یک جزیره خیالی قرار داشت یک آسانسور فضایی ساختند. کلارک ایده خود را با جزییات بیشتر در یک مقاله فنی به نام «آسانسور فضای تجربه ذهنی یا کلیدی به جهان؟» در سال 1981 مجددا مطرح کرد.

شاید فکر کنید این ایده فقط در حد داستان علمی تخیلی است، اما بسیاری آن‌را جدی می‌دانند. ناسا مدت‌هاست که روی پروژه آسانسور فضایی تحقیق می‌کند و دست‌آوردهای اخیر دانشمندان در زمینه ساخت نانوتیوب‌های کربنی احتمال ساخت ریسمانی که به اندازه مورد نیاز چنین کاربردی مقاوم باشد را بالا برده است.

حتی مسابقه‌ای به نام «آسانسور:2010» وجود دارد که به برنده‌گان جایزه‌های نیم‌میلیون‌دلاری می‌دهد و هدف آن تشویق تحقیق و توسعه در این زمینه است.

2. مشکل کامپیوترها در سال 2000

_40873646_clarke_bbc_203کلارک در یکی از رمان‌های خود پیش‌بینی کرده بود که در آستانه تحویل هزاره برخی از نرم‌افزارهای کامپیوتری در تشخیص سال 2000 به عنوان سالی که بعد از 1999 می‌آید دچار اشتباه خواهند شد. باگ سال 2000 دولت‌ها و شرکت‌ها و حتی مردم را نگران کرده بود تا حدی که برخی به مردم توصیه کرده بودند در آستانه تحویل سال از هواپیما استفاده نکنند.

در نهایت سال 2000 آمد و باگ 2000 مشکل چندانی برای شرکت‌ها یا دولت‌ها به وجود نیاورد.

3. فرود روی سیارک‌ها و نگاهبانی از زمین

_41051510_aster_jaxa_203این پیش‌بینی کلارک نه تنها به حقیقت پیوست بلکه به نام همان رمانی که در آن پیش‌بینی کرده بود یعنی «ملاقات با راما» شهرت دارد.

کلارک پیش‌بینی کرده بود یک شیء متعلق به تمدنی بیگانه به سمت منظومه می‌آید. اگر چه تاکنون چنین اتفاقی نیفتاده است اما آستروئید‌ها (سیارک‌های کوچک، بیشتر بین مریخ و مشتری) و شهاب‌سنگ‌های زیادی به زمین نزدیک شده‌اند.

در سال 2005 یک کاوش‌گر ژاپنی روی یکی از این اجسام که به اشیاء نزدیک زمین (Near Earth Objects) مشهور هستند فرود آمد.

4. ماهواره‌های مخابراتی

_44503661_geostation_sat_203inدر سال 1945 کلارک اولین فردی بود که به فکرش رسید با قرار دادن تعداد معینی ماهواره در مدارهای زمین‌ایستا (Geostatoinary orbit) می‌توان شبکه جهانی مخابراتی ایجاد کرد. ماهواره‌ای که در فاصله 35786 کیلومتر و بالای خط استوای زمین قرار بگیرد سرعتی مساوی حرکت وضعی زمین خواهد داشت بنابراین موقعیت خود را نسبت به زمین همواره حفظ می‌کند.

19 سال پس از انتشار مقاله کلارک یعنی در سال 1964 اولین ماهواره زمین‌ایستا به فضا پرتاب شد: سینکوم 3 (Syncom 3).

امروز تقریبا همه نقاط زمین تحت پوشش مخابراتی-ارتباطی ماهواره‌ها زمین‌ایستا قرار دارد.

5. مسافرت فضایی با سوخت هسته‌ای

_39150824_prom203cr«پیش‌درآمدی بر فضا» (Prelude to Space) نه تنها اولین رمان علمی‌تخیلی کلارک بود، بلکه مقدمه‌ای شد برای مجموعه ایده‌هایی که او برای مسافرت‌های فضایی انسان پیشنهاد کرد. سفینه فضایی تخیلی کلارک «پرومته» نام داشت و با سوخت هسته‌ای کار می‌کرد.

بعد‌ها شوروی چند ماهواره به فضا ارسال کرد که با راکتور هسته‌ای کار می‌کردند. یکی از آن‌ها کازموس 954 در سال 1978 در کانادا سقوط کرد و آلوده‌گی زیست‌محیطی به بار آورد.

چند سال پیش دانشمدان ناسا مجددا به ایده استفاده از سوخت هسته‌ای در کاوش‌گراها توجه نشان دادند: پروژه تحقیقاتی به نام «پرومته» که قرار بود کاوش‌گرهایی که با استفاه از سوخت هسته‌آی بتوانند مسیرهای بسیار طولانی را طی کنند طراحی کند. اما این پروژه ناموفق بود و به فراموشی سپرده شد.

به نظر نمی‌رسد در آینده قابل پیش‌بینی استفاده از فن‌آوری هسته‌ای در کاوش‌گرها در دستور کار هیچ موسسه تحقیقات فضایی قرار بگیرد.

6. جلوگیری از بروز زلزله

_44503311_quake203کلارک در داستانی علمی‌تخیلی به نام «ریشتر 10» روشی برای پیش‌بینی و جلوگیری از زلزله ارائه داد: جوش‌نقطه‌ای گسل‌های بزرگ در چندین نقطه مختلف که مانع از حرکت ناگهانی آنها و زمین‌لرزه بشود. جوش‌نقطه‌ای هم به کمک انفجار بمب‌های هسته‌ای قدرتمند در اعماق زمین انجام می‌شود.

با دانش امروز این پیش‌بینی کلارک در حد تخیل ‌علمی است. پیش‌بینی زمین‌لرزه دانشی غیرقطعی است که هیچ روش قابل تکرار و استانداردی برای آن وجود ندارد. علاوه بر این نیروهای تکتونیک لایه‌های زیرین زمین بسیار عظیم‌اند و کوه‌ها و بستر عمیق اقیانوس‌ها را پدید می‌آورند و تغییر می‌دهند. جوش‌دادن گسل‌های عظیم حتی اگر عملی شود، فقط می‌تواند اثر کوتاه مدتی در مهار این جنبش‌های عظیم داشته باشد.

7. پشتیبان‌گیری از مغز

کلارک به ایده پشتیبان‌گیری یا انتقال اطلاعات مغز انسان به کامپیوتر علاقه داشت. در کتاب «3001: ادیسه پایانی» او در مورد موجودات آینده می‌نویسد:

به محض این‌که ماشین‌ها بهتر از بدن‌هایشان شدند، زمان عظیمت فرا رسید. اول مغزها و بعد فقط افکارشان را به خانه‌های پر زرق‌ و برق جدید از جنس فلز و سنگ‌های بلورین منتقل کردند. در این کالبدهای جدید آن‌ها کهکشان‌ها را درنوردیدند. دیگر سفینه فضایی نساختند، آن‌ها خود سفینه فضایی بودند.

به نظر کلارک در صورت امکان‌پذیر شدن چنین ایده‌ای افراد می‌توانند حافظه و شخصیت‌ خود را در پایان زندگی‌شان به کامپیوتر منتقل کنند. او در یک گفتگوی تلویزیونی در سال 2005 به بی‌بی‌سی گفت:_44502012_clarke_ap203b

وقتی بدن‌ افراد شروع به تحلیل رفتن می‌کند افکارشان را منتقل می‌کنید، بنابراین آن‌ها جاودانه خواهند بود. فقط کافی‌است روی یک سی‌دی ذخیره‌اش کنید و بعد سی‌دی را توی دستگاه بگذارید – به همین ساده‌گی!!

اگر چه علم هنوز به چنین مرحله‌ای نرسیده است اما پروژه‌های مقدماتی در این زمینه در حال انجام است. مثلا مایکروسافت پروژه‌ای به نام «بیت‌های زندگی من» (MyLifeBits) شروع کرده است که هدف آن ذخیره دیجیتال «یک عمر مقاله، کتاب، کارت پستال، سی‌دی، نامه، یادداشت‌، کاغذ، عکس‌، نقاشی، پریزنتیشن‌، فیلم‌ خانه‌گی و سخنرانی‌ یا صدای ضبط شده» است… نوع ابتدایی ضبط و نگاهداری خاطره زنده‌گی.

8. منجمد کردن افراد

یکی از دغدغه‌های فکری کلارک مسافرت‌های بین‌سیاره‌ای بود. مسافرت‌هایی که ممکن است سال‌ها طول بکشد. کلارک از خود می‌پرسید چگونه انسان خواهد توانست در این‌گونه سفرها بر عامل زمان غلبه کند؟_44503394_alcorap203

یک راه حل که در داستان «ترانه‌های زمین دور» مطرح کرد «تعلیق در دمای پایین» (cryogenic suspension) بود. در این داستان خورشید در حال انفجار است و بشر مجبور است زمین را ترک کند.

در حال حاضر نگاه‌داری افراد زنده در دمای پایین ممکن نیست و در بسیاری از کشورها هرگونه تلاش برای چنین اقدامی ممنوع است. تاکنون بیش از 150 نفر پس از مرگ در نیتروژن مایع به صورت یخ‌ زده نگاه‌داشته شده‌اند. اگر چه شواهد نشان می‌دهد مغز ساختار خود را در این شرایط حفظ می‌کند هیچ تضمینی وجود ندارد که این یک فرایند بازگشت پذیر باشد و حتی در صورت بازگشت‌پذیر بودن،‌ معلوم نیست هویت یا شخصیت فرد محفوظ مانده باشد.

در پزشکی اعضای بدن را قبل از پیوند در محیط خیلی سرد نگاه‌داری می‌کنند.


مشترک خوراک بامدادی شوید
کامل
فقط مطالب
فقط لینکدونی

آقای رئیس‌جمهور کمی‌ بالاتر، کمی پایین‌تر!

فیلم انیمیشن-سینمایی «سیمپسون‌ها» (The Simpsons) را دیدم. سوای جالب و سرگرم‌کننده بودن، خصوصیتی که این مجموعه را برایم من جالب توجه می‌کند طنز نیرومند و سیاه‌اش است که کمتر نظیرش را در محصولات تلویزیونی با مخاطب عام سراغ دارم.simpsons-mr-burns

توجه: اگر قصد دارید این فیلم را ببینید این نوشته ممکن است حاوی اندکی ضدحال (Spoiler) باشد.

در میان انبوه قسمت‌هایی که چشمم را گرفت یکی از همه بیشتر توی ذهنم مانده. در صحنه زیر مترسک بودن «آقای رئیس‌جمهور» در برابر اراده «کانون‌های قدرت» به زیبایی و فصاحت هرچه تمام‌تر تصویر می‌شود:

«آقای مشاور» نزد رئیس‌جمهور می‌رود و به او می‌گوید برای حل مشکلی که پیش آمده 5 راه‌حل وجود دارد و او باید انتخاب کند. رئیس‌جمهور معتقد است که باید راه‌حل‌ها را بخواند. مشاور اما با شیطنت خط می‌دهد که اگر بنا باشد بعد از خواندن تصمیم بگیری که کاری ندارد، رهبر واقعی کارش رهبری (Leading) است نه خواندن (Reading) و می‌تواند ندیده و نخوانده انتخاب کند. رئیس‌جمهور متقاعد می‌شود.

  • رئیس‌جمهور: خیلی خوب. من 3 را انتخاب می‌کنم!
  • مشاور: دوباره امتحان کن!
  • رئیس‌جمهور: 1!
  • مشاور: برو بالاتر!
  • رئیس‌جمهور: 5؟
  • مشاور: خیلی بالاست!
  • رئیس‌جمهور: 3؟
  • مشاور: 3 رو یه بار گفتی.
  • رئیس‌جمهور: 6؟
  • مشاور: 6 ای در کار نیست.
  • رئیس‌جمهور: 2؟
  • مشاور: دو برابرش کن!
  • رئیس‌جمهور: 4!
  • مشاور: تصمیم تصمیم شماست!

مشاور از اتاق خارج می‌شود. البته راه حلی که انتخاب شده (از قبل انتخاب شده بود) یک راه حل نظامی و وحشیانه است: نابود کردن کامل شهری که مشکل‌ساز شده بود!

طول این صحنه به دو دقیقه هم نمی‌رسد ولی تدوین دینامیک و زاویه‌های دید شگفت‌انگیزی که فقط توی انیمیشن امکان استفاده از آن‌ها وجود دارد طنز و در عین حال خشونت مفهومی پنهان‌اش را به اوج رسانده است.

simpsons_couch


مشترک خوراک بامدادی شوید
کامل
فقط مطالب
فقط لینکدونی

علی سنتوری بر ضد خفقان: خانه‌هایمان را سینما می‌کنیم

مردم همیشه راهی برای سوزاندن بینی (و احتمالا نقاط دیگر) کسانی که حق‌شان برای آزاد بودن را به رسمیت نمی‌شناسند پیدا می‌کنند.

ali-santooriاقتدارگرایان تنگ‌نظر به فیلم «علی سنتوری» اجازه اکران در سینماها را ندادند و دست‌های ناشناسی هم فیلم را به صورت قاچاق در بازار پخش کردند، اما می‌توانیم کاری کنیم که چاه کن‌ها خودشان به چاه بیفتند.

اگر سالن‌های سینماها را به روی «علی سنتوری» بسته‌اند، خانه‌هایمان را «سینما» می‌کنیم. فیلم را از کامپیوتر به کامپیوتر و از سی‌دی به سی‌دی و از دست به دست تکثیر می‌کنیم و در خانه‌هایمان به «کوری چشم دشمنان آزادی» می‌ببینیم و پول‌اش را هم به حساب آقای مهرجویی واریز می‌کنیم (1000 تا 1500 تومان):

شماره حساب: 0116407795 (بانك تجارت، شعبه چهارراه پارك، كد 032) به نام «فرامرز فرازمند» و داريوش مهرجويي»

در همین رابطه در «هنوز» بخوانید.


مشترک خوراک بامدادی شوید
کامل
فقط مطالب
فقط لینکدونی

یک آمریکایی صد‌ در صد

اگر فرصت دست دهد دوست دارم گه‌گداری مطالب نه چندان طولانی‌ای را از انگلیسی به فارسی ترجمه کنم. البته نه ترجمه آزاد، بلکه ترجمه‌ای که تا حد امکان وفادار به متن اصلی باشد.ilintor001p1نوشته کلاسیک «یک آمریکایی صد در صد» را سال‌ها پیش خواندم و از بس برایم جالب بوده تا امروز توی ذهنم تازه مانده است. مولف آن مردم‌شناس برجسته امریکایی آقای رالف لینتون (Ralph Linton) است و این نوشته‌اش شاید «مردم‌پسندترین» مطلب جامعه‌شناسیکی باشد که تاکنون درباره پدیده «تلفیق فرهنگی» (Cultural Diffusion) نوشته شده است. با وجودی‌که احتمالا این نوشته قبلا به فارسی ترجمه شده، ولی با کمی جستجو توی نت نمونه‌اش را به فارسی ندیدم و به هر حال هدفم تمرین ترجمه بوده است. خواهش من این است اگر نمونه ترجمه شده آن‌را به فارسی سراغ دارید به من معرفی کنید که مقایسه کنم و ایراداتم را متوجه شوم.

ترجمه این متن به دلیل نوع جملات تودرتو و طولانی‌ای که دارد کار ساده‌ای نیست. سعی کردم تا حد امکان جمله‌ها در فارسی روان باشند و در عین حال به متن اصلی وفادار. با این وجود موقع خواندن باید تمرکز داشته باشید تا بتوانید ساختار چند لایه جمله‌ها را بفهمید. نکته دیگر این‌که توی اینترنت پر است از نمونه‌های ویرایش شده و تغییر داده شده از این نوشته. حتی یک‌بار هم سرکار رفتم و مطلب را تا نیمه ترجمه کردم و متوجه شدم این نسخه اصلی نیست. بعضی نسخه‌ها هم خیلی به متن اصلی شبیه‌ هستند ولی باز هم با آن فرق می‌کنند. متن حاضر را از روی نسخه اصلی ترجمه کرده‌ام.

همانطور که گفتم این یک نوشته با دیدگاه مردم‌شناختی است و نکته مهم این است که برخلاف ظاهر آن، موضوع ابدا انتقاد از «آمریکایی بودن» نیست و شما می‌توانید به ساده‌گی به جای «آمریکایی»، هر شخص دیگری را از کشورهای دیگر قرار دهید. «رالف لینتون» به شیوایی و زیبایی به ما نشان می‌دهد چقدر محیط اطراف ما، ابزارهایی که استفاده می‌کنیم و کلا چارچوب فرهنگی که برای خود ساخته‌ایم وام‌دار فرهنگ‌های دیگر است.

صبح آمریکایی اصیل ما از خواب بیدار می‌شود. در «تختی» که از روی الگویی متعلق به آسیای نزدیک ساخته شده، الگویی که بعد‌ها قبل از این‌که به آمریکا منتقل شود در اروپای شمالی تغییراتی روی آن داده شد. او پتویی را که از «کتان»‌ که اولین بار درهندوستان تولید شد، یا از «پنبه» که اولین بار در آسیای میانه استفاده شد، یا از «پشم» که اولین بار مردمان آسیای میانه از گوسفند گرفتند یا از «ابریشم» که کاربردش در چین کشف شد، است را به کناری می‌زند. همه این مواد توسط فرایندی که در آسیای میانه اختراع شده بافته شده‌اند. 100.jpg (JPEG Image, 1019x650 pixels)_1204729765562

او پاهایش را در «کفش‌های راحتی‌ای» فرو می‌کند که برای اولین بار توسط سرخ‌پوستان وست‌وود اختراع شد. به سمت حمامی می‌رود که اشیای ثابت‌اش مخلوطی از اختراعات اروپایی و آمریکایی نسبتا معاصر هستند. «پیژامه‌اش» را که جامه‌ای اختراع شده توسط هندی‌هاست در می‌آورد و دست و رویش را با «صابون» که اختراع گاول‌هاست (قومی باستانی در اروپای میانه) می‌شوید. سپس صورت‌اش را «اصلاح» می‌کند،‌ رسمی مازوخیستی که به نظر می‌رسد از اقوام سومری یا مصر باستان اقتباس شده باشد.

در مسیر بازگشت به اتاق خواب، لباس‌هایش را از روی یک «صندلی» از نوعی که برای اولین‌بار در اروپای جنوبی ساخته شد بر می‌دارد و مشغول پوشیدن می‌شود. او «لباس‌هایی» را می‌پوشد که در اصل از پوشش پوستی بیابان‌نشین‌های استپ‌های آسیا گرفته شده است، «کفشی» را می‌پوشد که از پوستی ساخته شده که توسط فرایندی که در مصر باستان اختراع شد دباغی شده و مطابق با الگویی برگرفته از تمدن‌های کلاسیک مدیترانه بریده و دوخته شده است. او دور گردنش نواری را از پارچه روشن‌ گره می‌زند که بقایای نوعی شال است که کروات‌ها در قرن هفدهم می‌پوشیدند. قبل از خارج شدن برای صرف صبحانه از پنجره نگاهی به بیرون می‌اندازد. پنجره‌ای که از «شیشه‌» اختراعی متعلق به مصر باستان ساخته شده است. اگر هوا بارانی باشد گترهایی از جنس «لاستیک» که توسط سرخ‌پوستان آمریکای میانه کشف شده می‌پوشد و «چتر» که در آسیای جنوب شرقی اختراع شده را فراموش نمی‌کند. او همچنین کلاهی از جنس «نمد» که برای اولین بار در استپ‌های آسیا ساخته شد را روی سرش قرار می‌دهد.

در مسیر صبحانه برای خرید روزنامه لحظه‌ای درنگ می‌کند و بهای آن‌را با «سکه‌هایی» که اختراع لیدی‌های باستان [تمدنی اطراف آناتولی] است می‌دهد. در رستوران با مجموعه کاملا جدیدی از hands globeاشیاء بیگانه رو به رو می‌شود. «بشقابش» از جنس نوعی سفال است که در چین اختراع شد. «چاقویش» از فولاد است،‌ آلیاژی که برای اولین بار در هندوستان ساخته شد. «چنگال‌اش» یک اختراع ایتالیای قرون وسطاست و «قاشق‌اش» برگرفته از نسخه اصلی رومی آن است. او صبحانه‌اش را با یک «پرتغال» میوه‌ای از شرق مدیترانه یا «طالبی» از ایران آغاز می‌کند، شاید هم با برشی از یک «هندوانهٔ» آفریقایی. همراه با این‌ها او «قهوه» که یک گیاه اتیوپایی‌ست را همراه با «خامه» و «شکر» می‌نوشد. ایده اهلی کردن گاو و استفاده و دوشیدن شیر آن‌ها در آسیای نزدیک شکل گرفت و شکر اولین بار در هندوستان ساخته شد. پس از صرف میوه و قهوه، او «کلوچه»؛ نوعی کیک که با روشی متعلق به اسکاندیناوی‌ها از «گندم» که اولین بار در آسیای صغیر کشت شد طبخ شده، می‌خورد. روی همه این‌ها «شربت افرا» می‌نوشد که سرخ‌پوستان وست‌وود اختراع کرده‌اند. به عنوان غذای جانبی ممکن است او «تخم‌» نوعی پرنده که در هندوچین اهلی شد را بخورد یا این‌که ممکن است «ورقه‌های نازکی» از گوشت حیوانی که در آسیای شرقی اهلی شده و به کمک روش اختراعی اروپایان شمال نمک‌سود و دودی شده را مصرف کند.

Mch0009دوست ما خوردن‌اش را به پایان می‌رساند و به صندلی‌اش تکیه می‌دهد تا به عادت سرخ‌پوستان آمریکایی سیگار بکشد. او «برگ گیاهی» که اولین بار در برزیل خانه‌گی شد را در لوله‌ای که از سرخ‌پوستان ویرجینیا گرفته شده است قرار می‌دهد، یا این‌که «سیگارتی» را که اولین بار در مکزیک ساخته شده دود می‌کند. حتی ممکن است او «سیگاری» را امتحان کند که از جزایر آنتیل و از طریق اسپانیایی‌ها به آمریکا آمده است. هنگام کشیدن سیگار، نگاهی به اخبار روز می‌اندازد که با «حروفی» که اختراع سامی‌های باستان است و روی «ماده‌ای» که اختراع چین است و با فرایندی که در آلمان اختراع شده چاپ شده‌ است. اگر او یک شهروند خوب محافظه‌کار باشد، همین‌طور که در حال خواندن خبرهای مربوط به دردسرها و مشکلات خارجی است؛ از این‌که یک «آمریکایی» [برگرفته از نام آمریگو وسپوچی کاشف ایتالیایی] «صد در صد» [سیستم ده‌دهی اعداد که احتمالا اولین بار توسط عیلامیان استفاده شد] است «یک وجود مقدس» عبری را به زبانی «هند و اروپایی» شکر می‌کند.


مشترک خوراک بامدادی شوید
کامل
فقط مطالب
فقط لینکدونی

تصاویر پیامبر در ویکی‌پدیا: آزادی یا اهانت؟

در خبرها خواندم که «وب‌گاه ویکی‌پدیا» با حدود 180000 درخواست برای حذف تصویرهای باستانی حضرت محمد از مطالب این وب‌گاه مواجه شده است. با وجودی‌که این تصاویر برای برخی مسلمانان ناراحت کننده و اهانت به مقدسات تلقی می‌شود، ویکی‌پدیا نیز دغدغه دفاع از آزادی اطلاعات و ایده‌ها را دارد و نمی‌خواهد خط قرمز «آزادی اطلاعات» را بشکند.

untitled

تصویر پیامبر اسلام را در حال پادرمیانی در مناقشه سنگ‌سیاه در خانه کعبه نشان می‌دهد.

برخی از مسلمانان اعتقاد دارند «تصویرگری از چهره پیامبر» مجاز نیست و بی‌احترامی به ایشان تلقی می‌شود. از سوی دیگر، مدیران «ویکی‌پدیا» (و بسیاری از کاربران آن) اعتقاد دارند نمی‌توان چنین اطلاعاتی را صرفا به خاطر این‌که عده‌ای آن‌را بی‌احترامی می‌دانند از یک دانش‌نامه عمومی حذف کرد.

Muhammad - Wikipedia, the free encyclopedia_1203340945656

ویکی‌پدیا در حال حاضر صفحه مربوط به حضرت محمد را قفل کرده است و نوشته تا وقتی‌ اختلافات برطرف نشود آن‌را باز نخواهد کرد.

نکته قابل توجه این است که این تصاویر جمله‌گی از میان آثار اسلامی مربوط به ایران و عثمانی انتخاب شده‌اند و تولید کننده‌گان آن‌ها خود مسلمان بوده‌اند. بسیاری از این تصاویر از آثار مهم هنری مذهبی دوران خود محسوب می‌شوند:

Miraj2

یکی از تصاویر بحث‌برانگیز یک مینیاتور ایرانی مربوط به قرن شانزدهم است. در میان این تصویر چهره پیامبر در حال «معراج» تصویر شده است.

در صفحه‌ ویژه‌ای که مخصوص بحث و بررسی درباره این موضوع است اشاره شده:

ویکی‌پدیا تصدیق می‌کند برخی از گروه‌های مسلمان اعتقادات فرهنگی‌ای دارند که آن‌ها را از نمایش تصاویر پیامبر اسلام یا پیامبران دیگر منع می‌کند. اما این اعتقادات در میان همه مسلمانان یک‌سان نیست و به عنوان مثال گروه‌های «شیعه» که اگرچه مخالف چنین تصاویری هستند اما در این زمینه کمتر سخت‌گیری می‌کنند.

مرز میان «آزادی اطلاعات» و «حریم اعتقادات و مقدسات مردمان مختلف» کجاست؟

سئوال اساسی این است: مرز میان «آزادی اطلاعات» و «حریم اعتقادات و مقدسات مردمان مختلف» کجاست؟ آیا باید از «آزادی اطلاعات» تحت هر شرایطی دفاع کرد؟

فکر می‌کنم بشر امروز حتی در مفهوم آزادی نیز دچار نوعی تعصب است. در بسیاری از جوامع در حال توسعه هنوز مفاهیم اولیه آزادی جا نیفتاده و به شدت سرکوب می‌شود. در چنین شرایطی هر گونه حمایت از «نظارت بر اطلاعاتی که ممکن است برای گروه‌هایی از مردمان اهانت‌آمیز تلقی شود» به ساده‌گی برچسب «محدود کردن آزادی» می‌خورد. از سوی دیگر نمی‌توان اطلاعات مرجع و مهمی مانند اسناد تاریخی را حذف کرد و از دسترس محققین دور نگاه داشت. شاید بهتر باشد ویکی‌پدیا برای ارائه چنین مطالبی راه‌کردی بیاندیشد. مثلا این تصاویر در صفحه اصلی نمایش داده نشوند ودر صورتی که کاربری مایل به دیدن آن‌ها باشد به صفحه‌ ویژه‌ای مراجعه کند.

Maome.jpg (JPEG Image, 600x360 pixels)_1203339341187

تصویر مربوط به قرن پانزدهم پیامبر را در حال خواندن قرآن و دعوت به اسلام نشان می‌دهد.

موضع‌گیری شفاف

از همین الان برای این‌که توسط «متعصب‌های راه آزادی» به «جرم مخالفت با آزادی» و یا «متعصبین مذهبی»‌ به جرم «حمایت از ویکی‌پدیای بی‌بند و بار» محاکمه و اعدام نشوم، تاکید می‌کنم به هیچ‌وجه منظور من این نیست که این تصاویر حذف شوند یا بمانند. این خبر بهانه‌ای شد که کمی به این موضوع فکر کنم (کنیم) و منظور این‌جا محکوم کردن یا جانبداری نبوده و نیست. با این وجود ته دلم دوست ندارم تعداد زیادی از آدم‌ها ناراحت باشند. ای کاش در این زمینه روش حذفی در پیش گرفته نمی‌شد و ویکی‌پدیا به جای پافشاری بر موضع خود به دنبال راه حل مناسبی می‌گشت.


مشترک خوراک بامدادی شوید
کامل
فقط مطالب
فقط لینکدونی

اگر بتهوون زنده بود فیلم می‌ساخت و ناخونکی هم به مجسمه‌سازی می‌زد؟

در خبرها خواندم نخستین اپرای فیلم‌ساز ایرانی آقای «عباس کیارستمی» قرار است به زودی در فرانسه اجرا شود. برای این‌که سوءتفاهم نشود همین اول کار تاکید می‌کنم از طرفداران آثار (فیلم و عکس) ناب و انسان‌گرای کیارستمی هستم و همیشه دید منحصر به فرد و جهانی او را در «فیلم‌ها» و «عکس‌هایش» ستوده‌ام. اما پرسش من این است آیا شایسته‌تر نیست آقای کیارستمی وقت و انرژی خود را در عرصه‌هایی که نبوغ و استعدادش را دارد صرف کند؟ شاید در دفاع از این موضوع گفته شود اپرا ریشه‌هایی در تئاتر دارد و تئاتر هم بی‌ارتباط به سینما نیست. اما متاسفانه اپرا بیشتر به رقص و موسیقی نزدیک است تا تئاتر.

kiarostami - 060609_2

قصد پیش‌داوری ندارم (گرچه نفس همین نوشته نوعی پیش‌داوری است!)‌ و باید منتظر باشیم و اپرای ایشان را که بر اساس یکی از آثار موتسارت است بشنویم و ببینیم و بعد قضاوت کنیم. اما به احتمال زیاد (تجربه تاریخ به ما می‌گوید آدم‌ها حتی بزرگان همه فن حریف نیستند) کار و اجرای چشمگیری نخواهد شد. گیرم کیارستمی یک اپرای دست سوم شل و ول هم در کارنامه هنری خودش ثبت کرد. خوب که چه؟ با همان وقت و انرژی شاید می‌توانست یک شاهکار سینمایی دیگر خلق کند. نشنیده‌ایم و نخوانده‌ایم میکل‌آنجلو (با آن‌همه استعداد و نبوغ) سمفونی بنویسد یا بتهوون (که نمونه‌اش دیگر شاید در عالم موسیقی پیدا نشود) ناخونکی هم به مجسمه‌سازی بزند. اتلاف استعداد و فرصت است آخر اگر میکل‌آنجلو مجسمه نسازد و بتهوون کاری غیر از موسیقی کند…

به گفته خود کیارستمی «همه ما موسیقی خلق می‌کنیم، اما با ابزار متفاوت…. به این نتیجه رسیده‌ام که روی صحنه بردن اپرا نباید چندان سخت‌تر از ساختن یک فیلم باشد. محدودیت‌های زیادی در اپرا هست، اما اینها مانع ادامه کار نمی‌شود.»

همانطور که گفتم باید صبر کنیم و ببینیم‌ و بشنویم…

KiarostamiExhibition03

من ایدز دارم، در آغوشم بگیر

مشغول کار بودم که دوستی برایم این پوستر را فرستاد. چشمم را گرفت و کمی گشتم و توضیحش را هم پیدا کردم.

I-have-aids-please-hug-me-1 - new border

این یکی از مشهورترین پوسترهایی است که تاکنون در زمینه ایدز منتشر شده: «من ایدز دارم، لطفا در آغوشم بگیر! من نمی‌توانم تو را مبتلا کنم». پوستر اشاره به برخوردهای نامناسب اطرافیان بیماران ایدزی و به خصوص کودکانی که هیچ نقشی در بیمار شدن خود نداشته‌اند دارد.

ایده اولیه طرح متعلق به پسربچه 13 ساله‌ای به نام «رایان وایت» است که به دنبال بیماری هموفیلی به ایدز مبتلا و به خاطر بیماریش در سال 1985 از مدرسه اخراج شد. بازتولید یک نقاشی کودکانه با پیامی که پوستر قصد انتقالش را دارد کاملا همخوانی دارد. تصویر این کودک به سمبل جنبش‌های مبارزه با برخورد تبعیض‌آمیز با بیماران مبتلا به ایدز تبدیل شد. این جنبش‌ها سعی دارند «پذیرش و آگاهی» را جایگزین «جهل و تبعیض» کنند. — آمریکا 1987

فیلم بعدی که می‌بینید چیست؟

فرض کنید جایی زندگی می‌کنید که هر فیلمی را انتخاب کنید در دسترس‌تان دارید. همچنین شما از آن دسته آدم‌هایی هستید که علاوه بر مبتلا بودن به جنون سینما، به بیماری وسواس در انتخاب و دیدن فیلم‌ هم دچار هستید. در این صورت آیا برای انتخاب فیلم سردرگم نخواهید شد؟ از میان هزاران فیلم تولید شده در سال، شاید فقط 50 تای آن‌ها برایتان جالب باشد. از کجا خواهید فهمید کدام‌یک باب دندان شماست؟ و اگر سلیقه شما محدود به فیلم‌های روز نباشد و علاقه‌مند به کل تاریخ حدودا 100 ساله سینما باشید، آن‌وقت انتخاب فیلم بعدی از میان چند صد هزار فیلم موجود کار چندان ساده‌ای نیست! مجلات و وب‌گاه‌ها حتی اگر معتبر هم باشند چندان کمکی نمی‌کنند. معیار انتخاب آن‌ها یا موضوعات تجاری و صنعت سینماست و یا سلیقه ویژه هنری منتقدی که درباره یک فیلم خاص می‌نویسد. به هر حال نظر شما نیست.پس راه حل خوب چیست؟

m o v i e l e n s_1199773736500

چند روز پیش در مورد سیستم‌های پیشنهاد دهنده و نقش روزافزون و کلیدی آن‌ها در وب آینده صحبت کردم. حالا هم قصد دارم یک «سیستم‌ پیشنهاد دهنده» که در واقع یک پروژه تحقیقاتی در دانشگاه مینیسوتا می‌باشد را معرفی کنم. وب‌گاه MovieLens که «به شما کمک می‌کند فیلم‌های مناسب سلیقه‌تان را بیابید».

این وب‌گاه پیشنهاد دهنده بر اساس همکاری گروهی (collaborative filtering) کار می‌کند. پس از ثبت‌نام و ورود شما باید دست‌کم 15 فیلم را از میان فهرست فیلم‌هایی که به صورت تصادفی به شما نشان داده می‌شود انتخاب و از 1 تا 5 درجه گذاری کنید. این 15 فیلم در واقع مبنای ارزیابی سلیقه شما توسط سیستم پیشنهاد دهنده وب‌گاه می‌شود و هر چه تعداد فیلم‌هایی که ارزش‌گذاری می‌کنید بیشتر باشد وب‌گاه بیشتر با سلیقه شما آشنا می‌شود.

m o v i e l e n s_1199773726171

کار با وب‌گاه بسیار ساده است و مثل IMDB یا Amazon شما را با انبوه تبلیغات و اطلاعات فرعی سردرگم نمی‌کند. رده بندی فیلم‌ها نیز سریع و ساده انجام می‌شود و اصولا فلسفه وب‌گاه بر اساسا «تصفیه‌سازی اطلاعات بر اساس همکاری گروهی» و «ارائه پیشنهاد بر اساس سلیقه شخص شما» است و هدف دیگری را دنبال نمی‌کند.

m o v i e l e n s_1199770223468

از همه جالب‌تر آمارهایی است که از مقایسه سلیقه شما با سلیقه عمومی ارائه می‌دهد. مثلا می‌توانید بفهمید (اگر تا به حال نمی‌دانستید!) که بیشتر به چه نوع فیلم‌هایی علاقه دارید. من تا قبل از امروز نمی‌دانستم! وب‌گاه به شما می‌گوید کدام قسمت از سلیقه شما با سلیقه میانگین کاربران همخوانی دارد و در کدام موارد از عموم فاصله زیادی دارید. در واقع وب‌گاه قسمت‌های شخصی‌تر و در واقع شاخ و برگ سلیقه شما را تشخیص می‌دهد.

m o v i e l e n s_1199767477656

واقعا کار می‌کند!

نتیجه حیرت‌انگیز است! پس از این‌که حدود 30 تا از فیلم‌هایی که قبلا دیده بودم در سیستم ارزش‌گذاری کردم، پیشنهادهای سیستم واقعا با سلیقه من سازگار شده بود. در حال حاضر بیشتر از 200 تا از فیلم‌هایی که دیده‌ام را به سیستم معرفی کرده‌ام و فهرست بلند‌بالایی از آرزوهایم (WishList) را نشان کرده‌ام که در اولین فرصت سفارش دهم.

در ضمن MovieLens مرا در گروه «ببر» قرار داده است. «ببرها شاید به نظر موجودات خطرناک و کشنده‌ای برسند اما بعد از یک روز پر مشغله بدشان نمی‌آید همراه با یک دوست شفیق یک فیلم عاشقانه نگاه کنند».

شما متعلق به کدام گروه هستید؟

صفحه اول گوگل در سال‌ 1960

اگر گوگل در سال 1960 وجود می‌داشت احتمالا صفحه اول آن چیزی مثل این می‌بود:

google_circa_1960

گوگل

لطفا عبارت مورد جستجوی خود را با دست‌خط خوانا بنویسید.

آدرس پستی: …

لطفا به ما چهار الی شش هفته برای ارسال نتایج فرصت بدهید.

منبع: digg.com

جورج بوش وجود گازکربنیک را تایید کرد

نوشته زیر را از نشریه اینترنتی پیاز ترجمه کرده‌ام. نشریه پیاز یکی از مشهورترین وب‌‌گاه‌های طنز خبری-انتقادی آمریکا می‌باشد. امیدوارم از خواندن نمونه زیر لذت ببرید:

واشنگتن: در یک سخنرانی غیرمنتظره که دانشمندان و کارشناسان محیط زیست سراسر جهان آن‌را تکان‌دهنده ‌دانستند، رئیس‌جمهور جورج بوش، برای نخستین بار در دوران زندگی سیاسیش به دنبال انتشار گزارش «چشم‌انداز جهانی ‌محیط زیست» توسط سازمان ملل، رسما و به صورت علنی وجود «گازکربنیک» را تایید کرد.

وی گفت: «گاز کربنیک مولکولی است که از یک اتم کربن و دو اتم اکسیژن تشکیل شده است، به صورت طبیعی در محیط و در بازدم انسان یافت می‌شود و توسط گیاهان تجزیه می‌گردد.»

بوش خطاب به یکی از خبرنگاران حیرت‌زده کاخ سفید گفت «به عنوان کشور صنعتی پیشتاز در جهان، ما نمی‌توانیم بیشتر از این به وفاق عمومی میان دانشمندانی که در حال مطالعه اتسفر زمین هستند دارند بی‌توجه باقی بمانیم. گازکربنیک یک واقعیت است!»

Bush-Acknowledges.article

اظهارات اخیر بوشه تلویحا تایید می‌کند که احتمالا مفاهیم گوناگونی
مانند «بازدم»،« نوشیدنی‌های گازدار» و «فوتوسنتز» نیز وجود دارند.

با توجه به این‌که گازکربنیک -که برای نخستین بار در قرن هفدهم توسط فیزیکدان فنلاندی «جان باپتیستا فون هلمونت» به عنوان «روح وحشی» معرفی شده بود- توسط کابینه جورج بوش پیوسته انکار می‌شد، سخنان رئیس‌جمهور یک پیروزی بزرگ برای پشتیبانان نظریه وجود گازکربنیک محسوب می‌شود.

خانم لیندا ماتسون، معلم علوم مقطع سوم راهنمایی به خبرنگار ما گفت: «این سخنان یک قدم بزرگ به پیش برای شیمی پایه کشور می‌باشد. رئیس‌جمهور با این موضع‌گیری شجاعانه خود راه را برای تایید این نظر که سایر مولکول‌های شیمیایی مانند H2O نیز در واقع وجود دارند باز کرده است.»

با این وجود بسیاری از یاران و نزدیکان جورج بوش که وی آنان را از حامیان خود می‌دانست، ناامیدی و نارضایتی خود را از بیانات اخیر وی اعلام کردند. روحانی «لوک هاتفیلد» گفت: «هیچ چیز در مورد گازکربنیک در انجیل ذکر نشده است. بعد از این باید منتظر چه باشیم؟ لابد ادعاهایی مبنی بر این‌که به اصطلاح سوخت‌های فسیلی از موجودات افسانه‌ای مانند دایناسورها تشکیل شده‌اند؟ این یک گام رو به عقب برای کشور بوده است.»

یک سخنگوی کاخ سفید، سخنرانی اخیر را «محتاطانه» توصیف کرد و تاکید کرد رئیس‌جمهور هنوز آمادگی لازم را برای هرگونه موضع‌گیری در مورد وجود داشتن یخ‌های قطبی، لایه اوزون یا مفهوم بحث‌برانگیزی که بسیاری از دانشمندان آن‌را «آب و هوا» می‌نامند، ندارد.

اصل نوشته در نشریه پیاز

Ambigrams

Ambigram_rotating.gif (GIF Image, 180x180 pixels)_1197960183109

«امبی‌گرام» یا «دوگانه‌نویس» یا «متقارن‌نما» طرحی است حاوی نوعی تقارن که از دو جهت متضاد قابل خواندن می‌باشد. برخی امبی‌گرام‌ها تقارن آینه‌ای دارند و برخی دیگر حاوی تقارن دورانی هستند.

 

دان براون در کتاب پرفروش و انصافا هیجان‌انگیز خود (البته صرف‌نظر از اشتباهات فاحش علمی!) فرشته‌ها و دیوها از امبی‌گرام‌های زیر استفاده کرده است:

ambigrammen-Agnles and Demons

ردیف اول از چپ به راست:  Angles and Demons, Earth-Air-Fire-Water, Iluminati و ردیف دوم (چهار عنصر تشکیل دهنده جهان به اعتقاد فیلسوفان قدیم): air, fire, earth, water

 

اما امبی‌گرام‌ها خارج از دنیای داستانی هم وجود دارند. به علت داشتن تقارن و همینطور زیبایی ویژه هنری امبی‌گرام‌ها مورد علاقه یکسان هنرمندان همینطور مهندسین و دانشمندان هستند.

Ambigram_GOES_logo

ناسا برای مجموعه ماهواره‌های هواشناسی خود را که نسبت به زمین موضع ثابتی دارند یک لوگوی امبی‌گرام انتخاب کرده است. این لوگو امبی‌گرام کلمه GOES به معنی
Geostationary Operational Environmental Satellite است.

 

 

در دنیای ریاضیات هم می‌توانید امبی‌گرام‌ها را بیابید. این نوع امبی‌گرام از الگوی خودتکرار استفاده می‌کند و به نوعی فراکتال تبدیل می‌شود

tree-fractal-ambigram

امبی‌گرام فراکتالی درخت اثر اسکات کیم

گروه موسیقی آبا (Abba) را می‌شناسید؟ لوگوی این گروه هم یک امبی‌گرام بسیار ساده است که احتمالا دیده‌اید:

Abba_logo

امبی‌گرام گروه موسیقی آبا

 

همینطور پل مک‌کارتی خواننده  گروه موسیقی بیتلز برای طرح روی جلد یکی از آلبوم‌های موسیقی خود از یک امبی‌گرام استفاده کرده است که نام خودش را همراه با تقارن آینه‌ای نشان می‌دهد:

Chaos_and_Creation_in_the_Backyard_sleeve

امبی‌گرام پل‌مک‌کارتی خواننده گروه بیتلز طرح روی جلد آلبوم آشوب و آفرینش در حیاط پشتی

 

برخی از امبی‌گرام‌ها در صورتی‌که به صورت معکوس خوانده شوند، کلمه دیگری را نمایش می‌دهند. یکی از مشهورترین این نوع امبی‌گرام‌ها، امبی‌گرام درست-نادرست (True-False) است:

truefalseambigram

 

اما امبی‌گرام‌ها فقط مربوط به کلمات نمی‌شوند. امبی‌گرام‌ها می‌توانند تصویری باشند. به چند نمونه خیره کننده از اشر (Escher) توجه کنید:

moebius_strip_II

نوار موبیوس اثر اشر

 

 

DrawingHands-Escher

دست‌های در حال طراحی اثر اشر

 

day_and_night-escher

شب و روز، اثر اشر

 

اگر تا این‌جای این متن را خوانده‌اید این‌ها را هم ببینید:

دریافت قلم نستعلیق فارسی

دوستان می‌توانید قلم نستعلیق فارسی را از آدرس زیر دریافت نمایید:

دریافت قلم نستعلیق فارسی

 

nastaliq-sample

هم‌اکنون از ویکی‌پدیا حمایت کنید

ترجمه صفحه جدید «هم‌اکنون حمایت کنید» در ویکی‌پدیا. به روش موثر و جالبی که سعی در متقاعد کردن مخاطب در حمایت از ویکی‌پدیا کرده است دقت کنید:

Donate - Wikimedia Foundation_1194721467421

شما می‌توانید به ویکی‌پدیا کمک کنید که دنیا را عوض کند!

امروز حمایت کنید و ما را در رسیدن به فهرست آرزوهایمان یاری کنید…

اگر شما و 99 نفر دیگر به مبلغ زیر حمایت کنند…

  • 200 دلار – می‌توانیم ویکی‌پدیا را در کشورهای در حال توسعه از طریق کتاب، جزوه و DVD قابل دسترس کنیم.
  • 100 دلار – می‌توانیم هزینه دو برنامه دانشگاهی ویکی‌پدیا در آفریقا را تامین کنیم.
  • 60 دلار – می‌توانیم 3 محصل را به کنفرانس سالیانه ویکی‌مانیا بفرستیم.
  • 40 دلار – می‌توانیم 100 میلیون صفحه-بازدید اطلاعات رایگان در اختیار بازدیدکنندگان قرار دهیم.

چقدر مایل هستید بدهید؟

———————————————————

پی‌نوشت:
اگر کارت اعتباری ندارید و مایل به حمایت از ویکی‌پدیا هستید با من تماس بگیرید.

انگور خوب نصیب شغال می‌شود

تا حال برایتان پیش آمده به شخصی برخورد کرده باشید که از نظر اجتماعی، اخلاقی یا توانایی‌های شغلی در جایگاه پایینی قرار داشته ولی بهترین موقعیت‌ها و یا امکانات را به دست آورده باشد؟ مثلا «دزدی» که بر مسند «قضاوت» نشسته باشد و یا آدم خرفت و بی‌خاصیتی که همسری باهوش و زیبا نصیبش شده باشد؟

برای من که زیاد پیش آمده است با چنین آدم‌هایی برخورد کنم و ته دلم همیشه دنبال اصطلاحی بودم که موقعیت این جور آدم‌ها را به خوبی توصیف کند. تا این‌که به «ضرب‌المثل» معنی‌دار زیر برخورد کردم:

«انگور خوب نصیب شغال می‌شود.»

این ضرب‌المثل را به خاطر بسپارید. مطمئنا به زودی کاربردش را پیدا خواهید کرد.

سهمیه‌بندی هوش با کارت‌های سوختمند: چگونه قانون دوم ترمودینامیک یادم داد فحش بدهم

no-fossile-fuel

رابطه قانون دوم ترمودینامیک و فحش
درست چند روز بعد از اعلام سهمیه‌بندی بنزین برنامه مسافرتی پیش‌ آمد به غرب ایران. ما 3 نفر بودیم و تصمیم گرفتیم که علاوه بر من که صاحب ماشین بودم و کارت سوخت خودم را داشتم، یکی دیگر از دوستان هم کارت سوخت ماشین پدرش را بیاورد. واحد شمارشمان هم باک بود. حساب کرده بودیم که کل سفر حدود 4 باک بنزین لازم دارد و قرار شد که من 3 باکش را از کارت خودم بدهم و باقی را دوستم از کارت پدرش. راه افتادیم. اما به جای اینکه وقت و انرژی‌مان صرف خوش گذراندن و چشیدن لذت‌های سفر شود؛ ماشین من تبدیل شده بود به سمینار مصرف بهینه سوخت همراه با کارگاه آموزشی. حضرات مهندسی که خودمان بودیم ضمن ثبت آمار مصرف ماشین در هر 100 کیلومتر سخت مشغول تهیه فهرست بلند‌بالایی از تدابیری که می‌توان به کمک آن‌ها با سوخت کمتری حرکت کرد شده بودیم. در راس فهرست هم عدم استفاده از کولر ماشین بود. همانطور که می‌دانید کولر ماشین به ازای خنک کردن داخل ماشین جهان پیرامون را گرم می‌کند و این یعنی سوزاندن سوخت بیشتر! طبیعتا زور ما که به قانون دوم ترمودینامیک نمی‌رسید اما می‌توانستیم کولر ماشین را روشن نکنیم. همین هم شد. مسافرت را ادامه دادیم اما بدون کولر!

باید اعتراف کنم که من شخصا نفرت عجیبی از هوای گرم دارم و یکی از سئوالات بزرگ زندگی‌ام هم این است که چطور ممکن است کسی حاضر باشد پول بدهد و با اراده خود داخل حمام سونا بشود. فکر می‌کنم نفرت من از گرما یک موضوع ژنتیکی باشد چون پدرم هم همینطور است و تحمل هوای گرم را ندارد. بر عکس من هیچ مشکلی با سرما ندارم و ترجیح می‌دهم از سرما یخ بزنم تا اینکه از فرط گرما سنکوب کنم. حالا می‌توانید حدس بزنید که با توجه به حساسیت ویژه اینجانب به گرما، برای من کولر ماشین از مهمترین اجزا آن محسوب می‌شود یعنی حتی از سیستم صوتی یا شیشه پنجره هم مهمتر! به هر حال عرق‌ریزان و با پاهای لرزان که مبادا ماشین بیش از حد نیاز گاز بخورد و بنزین بی‌بها بیشتر از حد سوخته شود مسیر را طی کردیم. تکرار می‌کنم بدون کولر!

در طول مسیر حدودا هر 5 دقیقه یک‌بار به کسانی که بنزین فروش آزاد اعلام نکردند فحش می‌دادیم. به گمانم همه فحش‌هایی که در طول زندگی یاد گرفته بودیم را دست‌کم یک‌بار حواله این برادران و خواهران دست‌اندر کار کردیم. باور کنید حواله کردن فحش‌های آب‌دار ناموسی توی هوای گرم داخل ماشین خیلی حال می‌داد و خنک‌مان می‌کرد (یک بار امتحان کنید!) . نکته جالب این است که فحش دادن دقیقا مانند کولر ماشین کار می‌کند. خودت را خنک می‌کند و کسانی را که بهشان فحش می‌دهی داغ! البته مطابق با قانون دوم ترمودینامیک جز این هم نمی‌تواند باشد.

سهمیه‌بندی هوش به کمک کارت سوختمند هوش :

در ادامه گفتگو‌ها به نظرمان رسید که طرح سهمیه‌بندی بنزین اگرچه در نفس خود اجتناب‌ناپذیر بود اما حضرات از ما بهتران برای این‌که دمب مردم را کماکان توی دست خودشان نگه‌ دارند بنزین آزاد اعلام نکردند. حالا نوبت بنزین بود که تبدیل شود به یک اهرم فشار داخلی جدید. بنزین هم شد چماقی که هر وقت لازم باشد بتوان با آن زد توی سر این مردم بی‌نوا. بنزین هم رفت جا خوش کرد کنار سایر ابزار‌های کنترلی مثل رسانه‌ملی و لشکر ذوب‌شدگان خیابانی (متخصص کشیدن گیس دختران) و … شاید بی‌دلیل نباشد که سوتی یکی از دوستان که اشتباها به جای کارت هوشمند سوخت گفت کارت سوختمند هوش فوری به دل همه نشست. چون هر چه نگاه می‌کنیم و چشم می‌گردانیم اثری از هوش و هوشمندی در این طرح نمی‌بینیم. واقعا این مملکت در سطح مدیر به بالا از کمبود شدید هوش رنج می‌برد. به نظر من یکی از بهترین راه حل‌ها برای حل مشکلات کشور برنامه ریزی و مدیریت مصرف هوش است. مثلا چه خوب که آقای رئیس‌جمهور به دنبال حرکت موثر و بسیار مفید سهمیه‌بندی بنزین،‌ قبل از خروج از کاخ ریاست جمهوری طرح سهمیه بندی هوش را هم در دستور کار خود قرار دهند. طبیعی است که کارت‌های سوختمند هوش در مرحله اول برای آن دسته از هموطنان عزیزی که به هوش نیاز مبرم و ضروری دارند صادر خواهد گردید. این طرح عظیم و مهم به عنوان یک حرکت اساسی و انقلابی در جهان مثل توپ صدا خواهد کرد و دیگر هرگز مدیران کشور با کمبود هوش مواجه نخواهند شد.alternative-fuel-7

بنزین مصرف نکنید: راه حل‌های دیگر هم هست!

همانطور که مقامات آگاه چندین بار تاکید کردند راه حل نهایی مشکل بنزین مصرف نکردن آن است. با توجه به اینکه دانش بشری امروز خیلی پیشرفت کرده است و متاسفانه دولت هم هیچ کمکی به تحقیقات در زمینه سوخت‌های جایگزین و انرژی‌های نو نمی‌نماید پیشنهاد می‌شود مردم ایران خود دست به دست هم داده و مساله سوخت جایگزین را یک بار و برای همیشه برای ایران و همه بشریت حل نمایند. این حقیر چند راه حل به ذهنم رسید که اینجا عرض می‌کنم باقی به عهده دانشمندان این مرز و بوم:

1. استفاده از ماشین‌های برقی (سوخت برق):

alternative-fuel-5

توضیح: فراموش نکنید شارژر ماشین‌تان را با خود ببرید.

2. استفاده از خودروهای بیومکانیکی (موتور بیولوژیکی و سوخت طبیعی)

alternative-fuel-1

توضیح: قابل توجه مناطق محروم کشور

3. استفاده از دوچرخه و سه چرخه (سوخت طبیعی)

alternative-fuel-3

توضیح: قابل توجه شهر‌های کوچک

4. استفاده از پیاده‌روی به عنوان یک ورزش مفرح که بنزین هم مصرف نمی‌کند (سوخت طبیعی)

alternative-fuel-6

توضیح: قابل توجه برادران ذوب‌شده. لازم به توجه است که در صورتی که پا‌ها خسته شدند، مالیدن کمی نشادر به برخی مناطق خیلی به راه رفتن و حتی دویدن کمک می‌‌کند.

5. استفاده از موشک برای مسیر‌های بین‌شهری (سوخت هیدروژن مایع)

alternative-fuel-6
توضیح: قابل توجه دبیرستان‌های دخترانه. لطفا بعد از کشف انرژی اتمی کمی هم به کشف فضا کمک کنید.

6. خودکشی (احتیاجی به سوخت ندارد)

alternative-fuel-2

توضیح: اگر بچه شما مریض بود و بنزین‌تان هم تمام شده بود و جایی بودید که کسی به شما سواری نداد (از ترس تمام شدن بنزینش) تنها راهی که دارید خودکشی است چون عرضه بنزین آزاد در دستور کار دولت خدمتگذار نیست!)

7. استفاده از حمل و نقل اتمی (سوخت هسته‌ای)

alternative-fuel-4

توضیح: بر منکرش لعنت!

خداحافظ آقای برگمان

برگمان هم رفت. رفتن ناگزیری که بعد از 89 سال به سراغش آمد. برگمان برایم موجود منحصر به فردی بود. هنرمند و زیبایی‌شناس بزرگی که دیدن فیلم‌هایش هم لذت‌بخش و جذاب بود و هم عذاب‌آور. لذت‌بخش چون تقریبا همه مولفه‌های فیلم‌های برگمان برجسته و عالی بودند و اصولا کسی که کمترین علاقه‌ای به سینما داشته باشد از دیدن چنین آثار بی نقصی لذت می‌برد. از سوی دیگر فضای یخ‌زده، پر از تردید و سیاه فیلم‌های برگمان تاثیری دلسرد کننده و منفی بر من داشت. این جاذبه و دافعه همزمان وجود داشت: با وجودیکه از دیدن فیلم‌هایش کلی لذت می‌بردم، اما تا مدت‌ها بعد از دیدن پرسونا، گریه‌ها و نجواها یا توت‌فرنگی‌های وحشی حالت یاس و پوچی داشتم. این بود که تا مدت‌ها با یک جور اکراه و ترس به سمت فیلم‌هایش می‌رفتم و حتی برای مدتی طولانی برگمان را کاملا بایکوت کردم. تا اینکه کمتر از یک ماه پیش یکی از فیلم‌های کمتر شناخته شده و قدیمی‌ برگمان را دیدم به نام یک درس درباره عشق یا A Lesson in Love . این فیلم دوست‌داشتنی و در عین حال کاملا برگمانی (از جمله آثار کمدی‌ برگمان) هیچ اثر بدی روی من نگذاشت و مرا مصمم کرد که دوباره فیلم‌هایش را ببینم.

اینگمار برگمان

اینگمار برگمان – 1918 تا 2007

جسته وگریخته از منابع مختلف:
چرخی در عالم وب‌ زدم و کمی در مورد برگمان خواندم. آیا می‌دانید که:

  • پنج بار ازدواج کرد و تنها ازدواجش که به طلاق منجر نشد آخرین آن بود، یعنی ازدواجش با اینگرید فون روزن (با اینگرید برگمان بازیگر مشهور اشتباه نکنید). آن هم احتمالا به علت مرگ همسرش به طلاق نکشید!
  • کودکی وحشتناکی را تجربه کرده بود و بارها توسط پدر در صندوق‌خانه تاریک محبوس شده بود.اثرات کودکی مخوف برگمان در فیلم‌هایش بارز است.
  • باوجودیکه در یک خانواده مسیحی بزرگ شده بود (پدرش کشیش بود) اما ایمانش را در 8 سالگی از دست داد. (بعد‌ها این موضوع را با ساخت فیلم نور‌ زمستانی فاش کرد)
  • همیشه به کارگردانان جوان تاکید می‌کرد که از ساختن فیلم‌های بدون پیام خودداری کنند.
  • در سال 2004 طی مصاحبه‌ای اعلام کرد که فیلم‌هایش افسرده‌اش می‌کنند و نمی‌تواند بیش‌ ازین آنها را نگاه کند.
  • در دوران فیلم‌سازی‌اش بازیگران را هنگام فیلم‌برداری برای بازی فی‌البداهه آزاد می‌گذاشت.
  • از سال 1984 به بعد فیلم نساخت،‌ اما تا سال 2003 به کارگردانی تئاتر ادامه داد (تشبیه معشوقه و همسر را کمی پایین‌تر بخوانید).
  • در سال 2005 از سوی مجله تایم به عنوان بزرگترین کارگردان زنده جهان شناخته شد.
  • اورسن ولز را یک فریبکار پوشالی،‌ گودار را کارگردانی به شدت کسل کننده که فقط برای منتقدین فیلم می‌سازد خطاب می‌کرد.
  • کامل‌ترین فیلمش را که به نظر خودش همه چیزش آن طور که می‌خواسته از آب درآمده فیلم نور زمستانی می‌دانست.

اما ترجمه سریع از چند منبع خبری:

بی‌بی‌سی:
سردبیر نشریه سایت اند سوند: برگمان یکی از بزرگترین استادان و انسان‌گرایان سینما بود.

گاردین:
رفتن برگمان پایان یک دوره است. کارگردان و نمایشنامه نویس بزرگ سوئدی شاید نماینده ذهنیت نسل خود بود. هیچ‌کس امروز مانند او فیلم نمی‌سازد. او شاید به ظاهر منزوی و جدا افتاده می‌رسید، اما ذهن او بیش از هر شخصیت اروپایی دیگری با روح نسل خود در تماس بود.

واشنگتن‌پست:
در اروپا کارگردانانی مانند ژان-لوک گودار و فرانسوا تروفو به شکستن قوانین مرسوم داستان‌پردازی و بصری کمک کردند،‌ اما برگمان با فیلم‌های رویاگونه و روانشاختی خود که بیانگر انزوای احساسی و بحران معنوی دنیای مدرن بود متمایز بود. زن‌ها در فیلم‌های برگمان به طور ویژه‌ای شاخص بودند. سرگشته با تردید‌ها و خواسته‌ها و گاه کاملا تحت‌تاثیر شور عشق، شخصیت‌های زن برگمان معمولا در مرز فروپاشی روحی ایستاده بودند و مردان او نیز ناظرانی قابل ترحم که قادر به درک زندگی خود و یا اطرافیان خود نیستند.

نیویورک‌تایمز:
شاعر دوربین درگذشت!

نشریه سوئدی the local:
شاید برگمان تنها هنرمند سوئدی باشد که مردم همیشه در مورد او می‌پرسند. در سوئد کلمه‌ای به عنوان Bergmanesque جا افتاده است به معنی «حالتی که انسان هیچ شادابی روحی ندارد». اگر نام شما به صورت یک واژه در یک زبان درآید و مورد استفاده عموم مردم قرار گیرد،‌ شما بزرگ شده‌اید.

نشریه سوئدی the stage:
نقل قول از برگمان: «تئاتر مثل یک همسر وفادار است. فیلم یک ماجراجویی بزرگ است – معشوقه ای گران و پرازنیاز»

چند مطلب هم از عالم وب‌لاگ‌های انگلیسی زبان:

  • دوستم طنز اگزیستانسیالیستی و سیاه برگمان را طنز سوئدی می‌نامید.
  • خداحافظ آقای برگمان!
  • من فقط یک فیلم از برگمان دیدم و کلی گیجم کرد. کارگردانی که باعث سردرگمی من شده بود بالاخره مرد!

The-Seventh-Seal

هیچ‌کس از من نمی‌گریزد – صحنه ورود مرگ در فیلم مهر هفتم

لینک‌ها و منابع مهم در برگمان:

فهرست کامل آثار اینگمار برگمان
صفحه ویکی‌پدیای برگمان

اینگمار برگمان به روایط تصویر – از سایت بی‌بی‌سی

شاملو زنده است

توی بالاترین لینک رو دیدم و ناگهان یادم افتاد. امروز سالروز مرگ شاملو است!

اجازه بدین یه چیزی رو از همین الان بگم. من توی مراسم عزاداری و ختم و این جور چیزا معمولا شرکت نمی‌کنم. اما در مورد شاملو اوضاع فرق می‌کرد. من به سمت بیمارستان ایران‌مهر کشیده شدم. چیزی نبود که بخوام در موردش فکر کنم یا تصمیم بگیرم.

هیچ وقت شور و همبستگی و نزدیکی که مردم در آن روز داشتند رو فراموش نمی‌کنم. آقای زرافشان روی یک وانت آبی رفته بود و با هیجان مخصوص خودش شعر «هرگز از مرگ نهراسیده ام…» رو فریاد می زد. مردم دسته دسته و آرام راه می رفتن و سرود «ای ایران…» می‌خوندن. هر سمتی رو که نگاه می‌کردی گوشه‌ای از جامعه روشنفکری ایران رو می‌دیدی. انگارمثل یک چتر بزرگ همه جور آدمی با افکار و اعتقادات مختلف رو کنار هم جمع کرده بود. این آقای شاملو…

روز عجیبی بود! جالب این بود که اصلا احساس نمی کردم که شاملو رفته. شاملویی که از وقتی پسر‌بچه‌ای بیش نبودم شعراش رو توی گوشم شنیده بودم و سالهای بعد هم چه دورانی که حس و شور سیاسی داشتم و چه در دورانی که سودای عشق به سرم بود با شعرهاش زندگی کرده بودم. واقعا هم شاملو خیلی به من نزدیک بود. اما این شخص شاملو نبود که به من نزدیک بود. شعرهاش بود! شاید به همین دلیل بود که آن روز تابستانی که توی خیابان شریعتی همراه با هزاران نفر دیگه از دوستاران شاملو راه می رفتم احساس فقدان نمی کردم. شاملویی که من می شناختم و باهاش مانوس بودم زنده بود. توی کتابخانه من، توی حافظه من و توی حافظه همه کسانی که اونقدر دوستشون داشتم که حاظر شده بودم براشون شاملو بخونم.

البته هستند کسانی توی این ممکلت (حضرات اسمشونو نبر) که از ترس حتی مرده امثال شاملو هم تنبونشون قهوه ای رنگ می‌شه. ما توی کشوری زندگی می کنیم که اگر کسی بخواهد صرفا قانونمند و مطابق با برنامه‌ریزی درسی مدارس و دانشگاه‌ حرکت کند ممکن است دکترای ادبیات بگیرد بدون اینکه حتی یکبار نام احمد شاملو یا فروغ فرخزاد به گوشش بخورد. باور نمی کنید؟ همین الان کتاب‌های درسی اول دبستان تا پیش‌دانشگاهی را بردارید و صفحه به صفحه ورق بزنید. آیا کلمه‌ای از احمد شاملو می بینید؟ آیا کلمه‌ای از فروغ فرخزاد می بینید؟ علت وحشت حضرات اسمشونو نبر از احمد شاملو چیست؟ پاسخ این سئوال را همه ما می‌دانیم. شعر شاملو مثل نفتی بود که توی لانه سوسک‌ها بریزند. موجود لجوج و خطرناکی بود که نواله ناگزیر را گردن کج نمی‌کرد.

شاملو هنوز هم برای من زنده است و فکر می‌کنم تا وقتی مردم این مملکت فارسی بفهمند زنده خواهد بود.

زنده باد‍!