این پست در قسمت «لینکهای روز» یا «لینکدونی» نوشته میشود. تصمیم جدیدم این است که تا حد امکان لینکهای روز را به صورت متن در خود بامدادی بازنشر کنم (یعنی فقط لینک نباشد). فکر نميکنم که نیازی به یادآوری باشد که بازنشر لینکها در لینکدونی بامدادی به معنای این نیست که من با همهی آنچه مولفان آنها گفتهاند موافقم. مساله این است که این لینکها از نظر من حاوی زاویهی دید جدید یا مهمی هستند که خواندن نقادانهی آنها را توصیه میکنم.
در این چند روز دو نوشته به صورت خاص توجهم را به خود جلب کردند. اولی از وبلاگ چهاردیواری است (نویسندهی مهمان) که نکتهی جالبی را دربارهی منتقدان کسانی که تحت نام مستعار وبلاگ مینویسند مطرح میکند. نکتهای که برای من تازگی داشت و این زاویه را تاکنون در نظر نگرفته بودم: موضوع اصلی نوشتن تحت نام مستعار یا نام واقعی نیست، آنچه مهم است… (لینک مطلب اصلی). نوشتهی دوم دربارهی برخی از واکنشهای هیجانی و ظاهرا احساسی در فضاهای مجازی است نسبت به فجایعی نظیر آتشسوزی در مدرسهی دخترانه و سوختن و کشته شدن چند دختربچه. این نوشته را وبلاگ «همه میدانند» نوشته (با لحنی عصبانی که شاید بعد از خواندن آن تا حدی به او حق دهید) و باز هم از زاویهی جدیدی به موضوع نگاه کرده است. (لینک مطلب اصلی).
از وبلاگ چهاردیواری
یک یادداشت وارده:
زمانی که بحث «مستعار نویسی» به میان میآید، در وهله اول تمامی اذهان یک دوگانه را به رسمیت میشناسند. «آنان که با نام و شهرت رسمی خود مطلب مینویسند، در برابر آنانی که نامی غیررسمی و معمولا خلاصه شده و یا نمادین انتخاب میکنند»، اما این فقط ظاهر امر است و شاید با کمی دقت بتوان به جبههبندی متفاوتی رسید.
تاکید بر فرهنگ تحزب در جوامع رشد یافته، تنها ناظر به فعالیت به صورت جمعی و کار گروهی نیست. یکی از مهمترین کارکردهای احزاب، فراهم ساختن امکان پاسخگویی آنان در مقابل شهروندان و به ویژه هوادارانشان است. یعنی اگر بنده به درخواست فلان حزب به یک نامزد انتخاباتی رای دادم و آن نامزد عملکرد قابل قبولی نداشت، من در آینده یا از آن حزب توضیح قابل قبول میخواهم و یا دیگر به برنامههایش رای نمیدهم. بدین ترتیب میتوانیم اساسا به مسئلهای با عنوان «تجربه تاریخی» و پرهیز از اشتباهات تکراری فکر کنیم.
اما در جامعه تودهای، وقتی چهرهها یک شبه ظهور میکنند و به ناگاه نیز ناپدید میشوند چگونه میتوان از تکرار اشتباهات پیشین پرهیز کرد؟ چه کسی پاسخگوی ظهور احمدینژاد و آن همه وعدههای دروغین او خواهد بود؟ اگر مردم بخواهند از چنین پدیده شگفتانگیزی پرهیز کنند باید در آینده چه کنند؟ هرکسی آمد و دم از عدالت زد به او پشت کنند؟ اینکه امکانپذیر نیست. هرکسی وعده مبارزه با فساد داد باور نکنند؟ این هم که نمیشود! پس یعنی کل این تجربیات پر هزینه باید در این خلاصه شود که دیگر به احمدینژاد رای ندهیم؟! اینکه میشود مملکت داری با آزمون و خطا! یعنی یکی یکی همه بیایند و ادعا کنند و ما هر بار این همه هزینه بدهیم و تا فقط صداقت یا کارآمدی یک نفر را بسنجیم!
خلاصه کلام، تحزب یعنی ایجاد امکان پیگیری، پاسخگویی، بررسی و سنجش. تنها به این شرط که حزبی سالها فعالیت داشته باشد و در هر برحه زمانی تحلیل و یا راهکاری داشته باشد من میتوانم عملکرد کلی او را بسنجم و در موارد بعدی به آن اعتماد کنم و یا نکنم. حال من میخواهم از این مزیت چشمگیر فرهنگ تحزب، به مسئله «مستعارنویسی» و یک تعریف جدید از آن بپردازم.
از نگاه من، فضای گفتوگو و اظهار نظر هم به دو گروه «مستعارنویس و غیرمستعار نویس» تقسیم نمیشود، بلکه به دو گروهی تقسیم میشود که «میتوانیم اندیشههای آنان را پیگیری کنیم و یا نمیتوانیم». یعنی دو گروهی که عملکرد کلی آنها، در کنار ادعاها و اظهارنظرهایشان یک هویت مشخص و قابل سنجش و پیگیری را تشکیل میدهد و یا نمیدهد. بدین ترتیب هیچ اهمیتی ندارد که نامی که ما با آن مواجه هستیم یک عنوان ثبت شده در سازمان ثبت احوال کشور باشد یا نباشد. هویت شخص پشت نوشتهها ملاک نیست، بلکه هویت خود نوشتهها است که اهمیت دارد.
اما چه راههایی میتوانند به یک مجموعه نوشته، ولو با نام مستعار هویت بدهد؟ از نظر من در درجه نخست استمرار، و در درجه دوم قابلیت دسترسی و سنجش برای عموم مخاطبان. برای مثال از دنیای وبلاگنویسی به نمونههای زیر دقت کنید:
وبلاگ «ایمایان»
وبلاگ «خارخاسک هفتدنده»
وبلاگ «نسوان مطلقه معلقه»
وبلاگ «نوشتههای یک خس و خاشاک»
چهار وبلاگ فعال در زمینههای متفاوت که من به شخصه نگارندگان هیچ کدام از آنها را نمیشناسم، اما مگر این اهمیت دارد؟ بر فرض اگر وبلاگ «ایمایان» تحلیلی ارایه کرد که اشتباه از آب درآمد، من در آینده میتوانم یا از نگارنده وبلاگ توضیح بخواهم و یا دیگر به نوشتههایش اعتماد نکنم.
حال در نقطه مقابل، کاربری را تصور کنید که در ظاهر با نام واقعی خودش مینویسد، اما به صورت مداوم هرچه را که نوشته از بین میبرد و یا به هر شیوه ممکن دسترسی دیگران به آن را محدود میکند. شما با یک نام که احتمالا در یک شناسنامه هم ثبت شده مواجه هستید، اما این نام به چه درد شما میخورد؟ آیا صرفا با همین نام و ادعاهای کنونی او میتوانید قضاوت کاملی داشته باشید؟ آیا این فرد که عادت دارد هر گذشتهای را از بین ببرد برای خود تعهدی نسبت به ادعاهای کنونی قایل خواهد بود؟ اگر چنین تعهدی قایل بود چه دلیلی برای از بین بردن ادعاهای پیشین داشت؟
به صورت خلاصه، برای من همان دو ملاکی که ذکر کردم تعیینکننده نهایی در داستان «مستعارنویسی» است. از نگاه من، مستعارنویس (در معنای منفی، به عنوان گزینهای گمنام که اهل پنهانکاری و مخفیسازی است) کسی است که پیشینه ندارد و قابل پیگیری نیست. مثل هویتی که امروز تشکیل میشود و یک حرفی میزند و بعد غیباش میزند. رهگذری که نمیماند تا مسوولیتی بپذیرد و اگر هم بازگشت، گذشته خودش را انکار کرده و به رسمیت نمیشناسد. تنها چنین شیوه و تعریفی از مستعارنویسی است که من آن را مذموم و آفتی در فضای گفت و گو میدانم. مطلبی مرتبط
..
از وبلاگ همه میدانند
من آدم فعالی در اجتماعات مجازی نیستم. تا یک ماه پیش فیسبوک هم نداشتم. اما این دلیل نمیشود که ندانم فضای فیسبوک محیط جدی و قابلی برای گفتگوهای اجتماعی نیست. تا آنجا که فهمیدهام اساسا فیسبوک اجتماع مجازی نیست. یکجور تلفن متنی است که به جای گوشی با کیبورد و وبکم کار میکند. عمهها و پسرخالهها – و حتی در مواردی نوه عموها – هم مثل لیست دفتر تلفن، همین بغلاند. بساط «دمت گرم» هم که به لطف فناوری لایک برپاست. از مریخ نیامدهام. میدانم که در محیط دمت گرم نباید ایمان و اعتقاد رو کرد. نباید کسی را جلوی چشم شوهرخالهاش یقه کرد و صرف روشن شدن مرزها – از سر حسن نیت – به هیکلش گند زد. این کاری است که باید در محیط مناسب گفتگو انجام داد.
میدانم فیسبوک جای این حرفها نیست. ملت باید شکلک لبخند پخش و پلا کنند و خواص خیلی زور بزنند نهایتا متلک. عدهای هم میبایستی دغدغهشان خلق جملات تایید آمیزی باشد که در سایر کامنتهای پست مورد نظر استعمال نشده باشد. حتی مهم نیست مضمون استتوس یارو گلایه از دست بابا مامان «بیتوجه» باشد، معشوقه جفاکار، حکومت جائر یا روزگار قدار.
با این آگاهی است که ترجیح میدهم از فیسبوک به طرز صحیحاش استفاده کنم. یعنی به جای آنکه موزیکها و عکسهایی که میپسندم را با گوشی و زحمت برای رفقای دنیای واقعی بلوتوث کنم، در آنجا با یک کلیک به اشتراک میگذارم.
عجالتا پس از فاجعهٔ سوختن تعدادی بچه مدرسهای در روستای شینآباد، در شرایطی که یک هفته ده روز است هربار به صفحهام سر میزنم فقط نک و ناله و آخ و اوخ میشنوم، از خودم توقع سکوت ندارم.البته که من هم معتقدم ضجه مویه مثل تمامی اشکال تجلی ضعف آدم در محیط خصوصی بیاشکال است. مشکلی ندارم. از قضا عدهاي میگویند برای جلای روح آدمیزاد خنج بر گونه کشیدن نه فقط مفید، که مستحب است. اگر کسی حالش با سلیطهگری بهتر میشود من که باشم بخواهم منصرفش کنم. برود در مراسم روضه توی مسجد و کلیسا و کنیسه برای خودش حال کند. به من چه. زمانی با این ماجرا مشکل پیدا میکنم که پستان به تنور چسباندن جای اعتراض اجتماعی مینشیند. آن هم با چه ادبیاتی؟ شرمآور است. ببینید چه ادبیات سخیف و مو به تن سیخ کنی برای اعتراض به یک فاجعه تمام عیار تولید شده است: «جگر گوشه»، «طفلک بیپناه»، «گل پرپر شده»، «لاله سوخته» و قس علی هذا.
آخر کسی که با دیدن گوشت ذوب شده بر استخوان یک دختر بچه، به یاد گل پر پر شده بیافتد صلاحیت اعتراض اجتماعی دارد؟ شک دارم که او حتی لحظهای برای هیچ نوع فاجعه بشری – خارج از حلقه رفقا و خانوادهاش – توانایی غمگین شدن داشته باشد.
بگوییم این جماعت که مثال زدم قشر بنجل فیسبوکاند. درست و حسابیهایشان لابد همانهایی هستند که دارند خودشان را اذیت میکنند – امیدوارم معلوم باشد که سعی کردم نگویم جر میدهند – که چرا وزیر آموزش و پرورش استعفا نمیدهد؟ همانهایی که زیر عکس بدنهای سوخته، به دولت احمدینژاد طعنه میزنند؟
قضیه را اینطور ميبينم: تعدادی بچه به خاطر جمع شدن تمام امکانات موجود در شهرهای بزرگ، که طبیعتا به محرومیت نقاط پرت کشور میانجامد، در یک روستا زنده زنده کباب شدهاند. آنوقت این جماعت مشکلشان این است که چرا وزیر آموزش و پرورش استعفا نمیدهد؟
«آهان. پس تقصیر دولت احمدینژاد است.»
اگر موسوی یا کروبی رئیسجمهور بودند این اتفاق نمیافتاد؟ لازم است بدانید در دولت خاتمی هم مدرسهای در یکی از روستاهای پرت آتش گرفت و تعدادی بسیار بیشتر از بچههای شینآبادی به همراه معلمشان کشته شدند. (الان عصبانیام، عجله دارم و حوصله گوگلكاري را هم ندارم. اگر شک دارید در کامنتها خبر بدهید، میگردم پیداش میکنم.) خب؟ اگر دولت عاقل سرکار بود این اتفاق نمیافتاد؟ هیچ ربطی به دولت ندارد. خانم نسرین ستوده یا حضرت منصور اسانلو هم اگر رئیس جمهور بودند، تا وقتی که من و شما جای گرم نشستهایم و از نهاد اساسا ظالمانه و فاسد دولت (هر دولتی) انتظار «خدمت» به مناطق محروم را داریم، این اتفاق غیر طبیعی نبود. به هر شکلی روزی رخ میداد.
هر دولتی که سر کار باشد، درآمد مملکت در شهرها خرج میشود چون ۸۰ درصد آرء بالقوهاش (طبق آمارگیری سال ۹۰. الان قطعا بیشتر شده) را باید از شهرها بگیرد. رئیس دولت هم اگر مثل احمدینژاد (با قصد جمع کردن لشکر و ناامیدی از شهرها؟ به زودی میفهمیم) این را نخواهد، بودجهاش را تعدادی اراذل و لاشخور در مجلس تصویب میکنند که به نسبت جمعیت منطقهشان وارد مجلس شدهاند و هر چهار سال یکبار هم باید از آنها رای بگیرند. طبیعی است که زور شهرها بیشتر باشد. اگر روزی جمهوری اسلامی بالاخره کار را یکسره و خیال مردم را از قرتیبازی انتخابات راحت کند هم باز این اتفاق میافتد چون برای دیکتاتوری مطلق هم نمیشود با ۸۰ درصد مملکت – با وجود امکانات و منابع محدود – از این شوخیها کرد: تقسیم عادلانه؟ باشه.
جمهوری اسلامی هم نباشد ما شهرنشینان تنها جایی که در روستاها آسفالت میکنیم، دهن روستانشینان است.
از مسیر اصلی خارج نشویم.
وزیر آموزش و پرورش حق داشت در مقابل خواست استعفا بخندد. این جماعت که استعفای وزیر آموزش و پرورش را بهانه کردهاند یا واقعا نفهمند یا هدفشان که ریدن به دولت احمدینژاد باشد وسیله را توجیه میکند. وسیله هم تعدادی بچه کباب شدهاند. البته که من هم معتقدم هدف وسیله را توجیه میکند، اما فقط برای پفیوزها – در مجموع خاک بر سرشان.
(برای آنکه شائبه دفاع از وزیر آموزش و پرورش پیش نیاید، در آخر بند لازم به عرض است که اگر به من بود علیالحساب همان بخاری ارج ناقص گداخته را با تمام ضمائمش حقنه میکردم به همان وزیر، به صرف وزیر بودنش در دولت کودتا. این از این.)
ميخواهم مثل آدم حسابیها تمام جوانب را بررسی کنم. فرض بگیریم آنها نه نفهمند و نه هدفشان وسیله را توجیه میکند. پس چه؟ غمگیناند و از سر استیصال مزخرف میگویند؟ تا جایی که من در این ۳۰ سال زندگی فهمیدهام غم آدم را میخکوب میکند. زبان آدم را بند میآورد. تا چند روز از چیز داغی که توی سینهات است و مزه گهی که ته حلقات جمع شده نمیتوانی زبان بچرخانی. مادری که بچهاش را در سانحه رانندگی از دست داده میآید توی فیسبوک استتوس میگذارد، خواستار استعفای وزیر راه میشود؟
بگیریم اصلا من برای فهم ابعاد غم هنوز خیلی جوانم. خیلی خب. یک ماجرای دیگر: بچههای روستای شیناباد که اکنون با بدنهای سوخته گوشه بیمارستان یا قبرستان افتادهاند، در متعالیترین شکل، ممکن بود در آینده یک نیروی مولد برای اجتماع باشند. (اگر دلال دلار و خفاش شب و نیکآهنگ کوثر بار نمیآمدند.)
فارغ از جنسیت، آنها بالقوه میتوانستند یکی از ۱۸ کارگر کارخانه فولاد غدیر یزد باشند که ۲۰ آذر پارسال یک ربع ساعت قبل از خاتمه شیفت کاریشان با انفجار کوره ذوب فلزات کشته شدند. از آنجا که کلا آدم خوشبینیام فکر نمیکنم هیچیک از مخاطبان این نوشته چنان رذل باشند که فکر کنند ارزش جان این بچههای مجروح، از ۱۸ کارگری که پارسال در یزد کشته شدند بيشتر است. تا آنجا که اطلاع دارم پارسال همین ایام فیسبوک اختراع شده بود. پس چرا این شیون دسته جمعی برای آن جانهای شریف به پا نشد؟چرا پارسال ملت توی سر خودشان نمیزدند؟
قطعا شعور خودشان قد نمیدهد اما پشت این ظاهر غمناک، آن ادبیات رقتانگیز، آن طعنههای مو به تن سیخ کن (خطاب به مو به تن سیخ کنترین دولت روی زمین پس از اسرائیل) یک دو جین بشکن و بالاانداز خوابیده. قدما پرت نمیگفتند که عزای دسته جمعی عروسی است. حتی نه مراسم مهمانی عروسی که ملت با لباسهای شیک در آن شام میخورند، بلکه جماعت لخت و عور وسط حجلهاند. ببینید چطور هم را تهییج میکنند. همدیگر را به نالههای بلندتر تشویق میکنند – مثل سکس.
این لامصبها از یک فاجعه انسانی چیزی شبیه به پروسه ارگاسم مردانه ساختهاند. به تدریج تحریک میشوند و هم را تهییج میکنند و اوج میگیرند و ناگهان سقوط. تهش لابد احساس پيروزي هم ميكنند. اسمش را هم میگذارند اعتراض اجتماعی؛ ارواح خیکشان. این است که من را عصبانی میکند و وادارم میکند به نوشتن این چیزها تا صراحتا از بودن در جمعشان ابراز برائت کنم.
در عوض گاهی دلم برای آن چهارشنبهٔ ۲۷ خرداد ۸۸ تنگ میشود که از میدان هفت تیر به پل کریمخان نزدیک میشدم. پل کریمخان را میدیدم که هر دو لایناش از مردمی که شانه به شانه هم راه میرفتند پر شده است. خیلی زیاد بودیم. میگفتند این جمعیت که از میدان هفت تیر راه افتاده، یک سرش به میدان ولیعصر میرسد. وسط مردمی بودم که هم عصبانی بودند، هم معترض و هم غمگین. اما جز صدای نفسهای هم و برخورد کفشها به آسفالت چیزی نمیشنیدیم. احتیاجی نداشتیم کسی ما را تهییج کند. حتی بی ارادهای از بالا همدیگر را کنترل میکردیم. نخالهها را پس میزدیم. اعتراض اجتماعیمان ایجاب میکرد که سکوت کنیم. وقتش که رسید داد هم زدیم. اما جز همین جنس جماعت، کسی توی فیسبوک از این آخ و اوخهای شنیع راه نیانداخت.
پ. ن: این نوشته میتواند برای واکنشهای مشابه در قبال سایر فجایع، در گذشته و امروز، از زلزله بم بگیر تا آذربایجان، با کمی تغییرات خوانده شود.
دوست داشتن در حال بارگذاری...