اگر بحران بالتیمور جای دیگری رخ داده بود

اگر آن‌چه این روزها در بالتیمور رخ می‌دهد در یک کشور دیگر [غیرغربی] رخ داده بود، رسانه‌های غرب آن‌را چطور گزارش می‌کردند؟ متن زیر که نوشتهٔ یک روزنامه‌نگار آمریکایی به نام «کارِن عطیا» (Karen Attiah) است، تلاش می‌کند پاسخ سوال بالا را بدهد. متن کامل را می‌توانید این‌جا ببینید. ترجمه فارسی توسط من انجام شده است.

اگر بحران بالتیمور جای دیگری رخ داده بود

رهبران جهان نگرانی خود را دربارهٔ گسترش نژادپرستی و خشونت دولتی در آمریکا اعلام کردند. این نگرانی‌ها به ویژه در رابطه با اقلیت‌های قومی و فساد نیروهای امنیتی در پی‌گیری‌ موارد گزارش شده از خشونت‌ پلیس وجود دارد. آخرین تحولات مربوط به این بحران در شهر بالتیمور واقع در ایالت مری‌لند رخ می‌دهد. شهری که روزی یکی از شهرهای شکوفای واقع در ساحل شرقی آمریکا بود. بحران امروز به دنبال کشته شدن فردی به نام «فردی گری» در اثر جراحت شدید از ناحیهٔ ستون فقرات  در شرایطی که تحت بازداشت پلیس بود اوج گرفت.

نیروهای امنیتی دولتی در آمریکا، سیاه‌پوستان را که از اقلیت‌های قومی این کشور هستند با نرخ بالاتری نسبت به اکثریت سفیدپوست می‌کشند. احتمال این که پلیس به یک مرد سیاه‌پوست جوان آمریکایی شلیک کند ۲۱ برابر بیشتر از احتمال مشابه برای مردان سفیدپوست آمریکایی است.

دولت بریتانیا نگرانی خود را نسبت به تحولات نگران کننده در آمریکا در ماه‌های اخیر نشان داد. وزارت خارجهٔ این کشور بیانیه‌ای منتشر کرد که در آن اعلام شده بود: «ما از رژیم آمریکا می‌خواهیم که مأموران امنیتی دولتی را که اقلیت‌های قومی را مورد قساوت قرار می‌دهند کنترل کند. ما خواستار اعمال عادلانهٔ حاکمیت قانون و احترام به حقوق انسانی همهٔ شهروندان سفیدپوست یا سیاه‌پوست هستیم و این یک ضرورت برای دموکراسی است.» بریتانیا همواره تحولات آمریکا، مستعمرهٔ سابق خود را با علاقهٔ ویژه‌ای دنبال کرده است.

فلسطینی‌ها استمرار حمایت خود را از فعالان طرفدار دموکراسی در آمریکا اعلام کرده‌اند و آماده‌اند تا تجربیات خود در رویارویی با سلاح‌های سرکوب شورش و گازهای اشک‌آور را با مردمی که در برابر قساوت‌های پلیس در شهرهای مختلف آمریکا ایستاده‌اند به اشتراک بگذارند. به همین ترتیب، گروه‌های دموکراسی‌خواه در مصر هم گفته‌اند که آماده‌اند تجربه‌های خود در مقابله با سلاح‌های ضدشورش آمریکایی را در اختیار مبارزان آمریکایی بگذراند.

یک سخنگوی سازمان ملل گفت: «ما فرایند نظامی شدن و قساوت پلیس را آن گونه که در ماه‌های اخیر در آمریکا شاهد آن بوده‌ایم محکوم می‌کنیم و اکیداً از نیروهای امنیتی دولت آمریکا می‌خواهیم که تحقیقات جامعی دربارهٔ مرگ فردی گری در بالتیمور آغاز کنند. هیچ عذری برای اعمال خشونت بیش‌ از حد پلیس پذیرفته نیست». سازمان ملل از ایالات متحده خواسته است که نهایت تلاش خود را برای علنی کردن بانک اطلاعاتی‌ خشونت‌های پلیس انجام دهد تا با این کار شفافیت را افزایش داده و فساد در سیستم قضایی را کاهش دهد.

تحلیل‌گران بین‌المللی پیش‌بینی می‌کنند که بذر «بهار آمریکایی» کاشته شده است و تکنولوژی‌های نوین باعث رشد سریع‌تر آن شده‌اند. یک تحلیل‌گر حقوق سیاسی مستقر در ژنو معتقد است که «مشاهدهٔ نقش رسانه‌های اجتماعی در پیشبرد مطالبات عدالت‌خواهانه در آمریکا جالب است. جوانان سیاه‌پوست آمریکایی به ما نشان می‌دهند که اکتیویسم سیاسی در قرن بیست و یکم چگونه است. آن‌ها با استفاده از تکنولوژی، رسانه‌های اجتماعی و استراتژی‌های سازمان‌دهی غیرمتمرکز توانسته‌اند مقامات را به پاسخ‌گویی فراخوانند و در وضعیت موجود تکانه‌هایی ایجاد کنند. این بچه‌ها به ما نشان می‌دهند پیکارجویی مدرن در راه آزادی چه شکلی می‌تواند باشد. انقلابِ آن‌ها توییت (tweeted)، پری‌سوکپ (Periscope-d) و اسنپ‌چت (Snapchatted) می‌شود‌.

در هفته اخیر به دنبال به خشونت گراییدن تظاهرات صلح‌آمیز معترضان، به دستور مقامات محلی وضعیت حکومت نظامی در بالتیمور برقرار شده است. در پاسخ، کشورهای مختلف در سراسر جهان به شهروندان تیره‌پوست خود توصیه کرده‌اند که سفرهای غیرضروری خود را به نواحی‌یی که خشونت دولتی علیه مردم غیرمسلح و اقلیت‌های سیاه‌پوست گزارش شده‌ لغو کنند. به خصوص سفر به مناطقی که اخیراً در این رابطه خبر ساز شده‌اند مانند نیویورک، میسوری، اکولاهاما، کارولینای‌ جنوبی، اُوهایو، کالیفرنیا، میشیگان، ویرجینیا و اکنون مری‌لند.

گروه‌های بین‌المللی حقوق بشر از جامعهٔ جهانی خواسته‌اند که تسهیلات لازم را برای پناه دادن به اقلیت‌های سیاه‌پوست آمریکایی فراهم آورند. یک سخنگوی اتحادیهٔ اروپا در پاسخ به این سوال که آیا اتحادیهٔ اروپا آمادگی پذیرش آوارگان سیاه‌پوستی را که به خاطر عدم امنیت جانی خود نسبت به خشونت‌های دولتی از آمریکا می‌گریزند دارد گفت: «آواره‌های سیاه‌پوست بیشتر؟ در حال حاضر ما درگیر بحران خودمان در مدیترانه هستیم و زمان مناسبی برای ما نیست. علاوه بر این، ما فکر می‌کنیم مشکلات آمریکایی راه‌حل‌های آمریکایی دارند». اتحادیهٔ آفریقا تاکنون به سوال‌های مشابه ما پاسخی نداده است.

مقامات آمریکا در رسانه‌های دولتی، معترضان را اوباش (thug) توصیف کردند. این اصطلاح [در زبان انگلیسی] بار معنایی نژادپرستانه دارد و بیش از پیش در توصیف مردان سیاه‌پوست آمریکایی مورد استفاده قرار می‌گیرد. گزارش‌گران رسانه‌های ملی اغلب معترضان و شورشیان را با شخصیت‌های مختلف مجموعهٔ تلویزیونی محبوب «شنود» (The Wire)  که در اوایل دههٔ ۲۰۰۰ در بالتیمور رخ داد مقایسه می‌کنند.

بسیاری از اقوام سیاه‌پوست آمریکایی از مناطق محل سکونت خود رانده می‌شوند. کارشناسان به این فرایند « به‌سازی بافت شهری» یا «اصالت بخشی» (gentrification) می‌گویند: وقتی که ساکنان ثروتمندتر به مناطق فقیرتر وارد می‌شوند و به تدریج امکان سکونت را از اقشار فقیرتر صلب می‌کنند. بالتیمور هم از این روند عمومی در آمریکا مستثنی نبوده است. به دنبال انتقال دلارهای شرکتی به سمت سرمایه‌گذاری در منطقه‌های فقرزده در این شهر، قیمت خانه در برخی منطقه‌ها ۱۳۷٪ افزایش یافته است.

روبه روی شعبهٔ تازه تأسیس استارباکس با جو اسمیت که یکی از اعضای قوم اکثریت سفیدپوست در آمریکاست صحبت کردم. او به من گفت: «نمی‌فهمم چرا این سیاه‌ها محل سکونت خود را ویران می‌کنند. چرا از الگویی مثل مارتین لوترکینگ پیروی نمی‌کنند؟ آن روزها هم پلیس با آن‌ها رفتار مشابهی داشت. چرا آن‌ روزها سعی نمی‌کردند بلند شوند و بجنگند و آسایش همه را به هم بزنند؟»

imrs.php


با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آن‌را از طریق اشتراک در خوراک آن پی‌گیری کنید. استفاده از مطالب و عکس‌های منتشر شده در وبلاگ‌ها و فوتوبلاگ‌های من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است. در ضمن جهت گفتگو و تبادل نظر، شما را به حضور و مشارکت در گوگل‌پلاس دعوت می‌کنم.

حقوق بشر برای روبات‌ها

مطلب زیر نوشتهٔ «اسکات آدامز» (Scott Adams) کاریکاتوریست آمریکایی است که به خاطر خلق کمیک‌استریپ‌های «دیلبرت» (Dilbert) شهرت دارد. او همچنین به شیوه‌ای هجوآلود دربارهٔ چشم‌اندازهای ذهنی و اجتماعی جامعه‌های مدرن می‌نویسد. مطلب زیر یکی از نوشته‌های کوتاه اوست که به فارسی ترجمه کرده‌ام. مطلب اصلی به زبان انگلیسی را این‌جا مطالعه کنید.

حقوق بشر برای روبات‌ها

چه خواهد شد اگر روزی کامپیوترها بتوانند به اندازه‌ای خوب فکر کنند که اغلب ما دیگر نتوانیم بین انسان و کامپیوتر تفاوتی حس کنیم؟ آیا چنین ماشین‌هایی به نظر ما «زنده» اما «بی‌روح» خواهند رسید؟

همهٔ دین‌های اصلی جهان معتقدند که انسان‌ها دارای روح هستند. مشاهدهٔ این‌که روبات‌ها فکر و رفتاری دقیقاً مشابه انسان‌های واقعی دارند ولی حاوی روح نیستند، چه تأثیری بر این دستگاه‌های اعتقادی خواهد گذاشت؟ عصر روباتیک می‌تواند جایگزین دین‌ شود، دست کم برای جوان‌ترها. ما به بدن‌هایمان به صورت روبات‌هایی مرطوب خواهیم نگریست که بر اساس قوانین فیزیک کار می‌کنند، نه موجوداتی جادویی‌ که روح راهنمای رفتارهایشان است. به بیان دیگر، وقتی روبات‌ها دقیقاً مثل انسان‌ها رفتار کنند، به صورت همزمان انسان‌ها نیز بیشتر به خود به مانند روبات‌ها  خواهند نگریست. این احتمالاً‌ یک فرایند دوجانبه است.

اما آیا روبات‌های انسان‌نما نهایتاً به حقوقی مشابه «حقوقِ بشر» دست خواهند یافت؟ من فکر می‌‌کنم این اتفّاق در نهایت رخ خواهد داد، چرا که روبات یک دارایی ارزشمند است و در نتیجه حتی صرف دلایل اقتصادی انگیزهٔ کافی را برای وضع قوانین حقوقی مختلف در حمایت از روبات‌ها ایجاد خواهد کرد. به عنوان مثال، شاید روزی شاهد وضع قانونی باشیم که تبعیض علیه روبات‌های جویای کار را ممنوع کند. این کاملاً منطقی است، چرا که روبات‌ها در شمار دارایی‌های انسان هستند و انسان‌ها سعی می‌کنند بهره‌برداری اقتصادی از کارگر-روبات‌‌هایشان را با اشتغال آن‌ها در سمت‌های مختلف به حداکثر برسانند. در همین راستا، اعمال فشار (lobby) صنایع‌ِ ربات‌سازی منجر به عوض شدن ‌قوانین کار خواهد شد، به گونه‌ای که برابری فرصت‌های شغلی برای روبات‌ها و انسان‌ها تضمین خواهد شد؛ بدون آن‌که سود یا زیانی که به واسطهٔ این قوانین نسیب گروه‌های مختلف انسانی می‌شود چندان اهمیّتی داشته باشد.

روزی روزگاری در تاریخ انسان‌ (روزی که احتمالاً کودکان امروز شاهد آن خواهند بود)، انسان‌ها و روبات‌ها با هم و در کنار هم کار و زندگی  خواهند کرد و چه بسا قرارهای عاشقانه (date) هم بگذارند. روزی که ما شروع به گذاشتن قرارهای عاشقانه با روبات‌ها کنیم، انسان‌ها خواستار حقوقی مساوی برای همسرها و شرکای زندگی روبات‌شان خواهند شد. طبعاً اعمال فشار (lobby) برای حقوق مساوی برای انسان و روبات در راستای منافع و مدل‌های کسب و کار (business model) صنایع تولیدکنندهٔ روبات خواهد بود. در همین راستا، انسان‌ها روبات‌هایی تولید خواهند کرد که به مثابه فعالان (activist) حقوق روبات‌ها عمل کنند.

مجازات به «قتل رساندن» یک روبات در مقایسه به انسان کمتر خواهد بود. اما به مرور زمان، این تضاد هم کمرنگ خواهد شد. چرا که روبات‌ها به تدریج با توجه به تجربه‌های شخصی‌شان دارای هوّیت‌های مختص به خودشان خواهند شد. اگر یک هَکر حافظهٔ یک روبات و نسخهٔ اَبری پشتیبان (cloud backup) آن را پاک کند، انسانی که مالک آن روبات است بهترین دوست، همکار یا معشوق خود را از دست خواهد داد.

بنابراین جریمهٔ آسیب جسمی رساندن به روبات‌ها، با فرض این‌که نسخه‌های پشتیبان از حافظهٔ آن‌ها وجود دارد و جسم آن‌ها نیز بیمه است، احتمالاً ناچیز باقی خواهد ماند. این مشابه حقوق انسان‌هاست، از این نظر که مجازات مجروح کردن یک فرد کمتر از کشتن اوست. اما در نهایت، این امکان وجود دارد که روزی روزگاری در آینده، جریمهٔ نابود کردن بانک اطلاعاتی و حافظهٔ روبات و شخصیتی که به تدریج در او شکل گرفته، به خاطر خسارت عاطفی‌یی که به بازمانده‌های انسان او وارد می‌کند، با جریمهٔ به قتل رساندن انسان برابر شود.

روزی که روبات‌ها به مادرخوانده‌ها و پدرخوانده‌‌ها، معشوقه‌ها، دوست‌ها و همکارهای ما تبدیل شوند ما نسخهٔ پشتیبان اَبری آن‌ها را به مثابه «روح» آن‌ها تلقی خواهیم کرد و قوانینی وضع خواهیم کرد که کشتن یک انسان و پاک کردن حافظهٔ اَبری یک روبات را مشابه قلمداد کنند. شاید دور از ذهن به نظر برسد، اما من به احتمال ٪۹۹ پیش‌بینی می‌کنم که کودکی که امروز متولّد می‌شود، اگر طول عمر معمولی‌یی داشته باشد، در طول زندگی‌اش شاهد وضعِ قوانین «حقوق روبات‌» خواهد بود.

همچنین من تا ٪۹۹ مطمئن هستم که روزی در آیندهٔ قابل پیش‌بینی انسان‌ها «ذهن‌هایشان» را به کامپیوترها منتقل خواهند کرد. امّا تا وقتی که مطمئن نباشیم که بدن‌های جدید ما حقوقی مشابه بدن‌های قدیمی‌مان دارند مایل به این‌کار نخواهیم بود. در ضمن ما حاضر به زندگی به مثابه ذهن‌هایی بدون روح در روبات‌ها نخواهیم شد، مگر این‌که ابتدا به این نتیجه برسیم که روبات‌های مرطوب خودمان (بدن‌هایمان) فاقد روح هستند.

به غیر از فن‌آوری، انتقال ذهن‌های انسانی به کامپیوترها دو پیش‌شرط دارد: (۱) حقوق مساوی یا مشابه برای انسان‌ها و روبات‌ها و (۲) باور به این‌که روح وجود ندارد. این دو شرط در آینده برآورده خواهد شد. حدس من این است که فن‌آوری مورد نیاز نیز بین ده تا بیست سال آینده به دست خواهد آمد. از طرف دیگر من فکر می‌کنم احتمال این‌که روبات‌ها بتوانند دین را توسط کاهش اعتقاد به روح، به موضوعی نامربوط تبدیل کنند ٪۵۰ درصد است. به همین اندازه محتمل است که دین خود را با شرایط جدید وفق دهد، به این گونه که روبات‌ها را به عنوان آفریدهٔ خداوند توسط انسان‌هایی که مشوق الهی دارند در نظر بگیرد. مسلماً در آینده شاهد آمدن نوعی «چیپ الکترونیک ذی‌روح مورد تأیید کلیسای کاتولیک» به بازار خواهیم بود. همهٔ روبات‌ها این امکان را خواهند داشت که به کلیسا مراجعه کنند، به همان دلایلی که انسان‌ها این کار را می‌کنند.

حالا آیا در این‌که در آینده ما شاهد شکل‌گیری حقوق تقریباً مساوی روبات‌ها و انسان‌ها خواهیم بود با من موافق هستید؟

gilbert-CEO-robot


با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آن‌را از طریق اشتراک در خوراک آن پی‌گیری کنید. استفاده از مطالب و عکس‌های منتشر شده در وبلاگ‌ها و فوتوبلاگ‌های من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است. در ضمن جهت گفتگو و تبادل نظر، شما را به حضور و مشارکت در گوگل‌پلاس دعوت می‌کنم.

جنگ توسط رسانه‌ها و پیروزی پروپاگاندا (صحبت‌های جان پیلجر در سمپوزیوم روزنامه‌نگاری تحقیقی)

صحبت‌های جان پیلجر در سمپوزیوم لوگان (Logan Symposium) مورخ ۵ دسامبر ۲۰۱۴. این سمپوزیوم مجموعه‌ای از مستقل‌ترین روزنامه‌نگاران جهان را گرد هم آورده است تا جبهه‌ی متحدی علیه پنهان‌کاری، نظارت و سانسور تشکیل دهند و وابسته به مرکز روزنامه‌نگاری تحقیقی (The Centre for Investigative Journalism) است. متن سخنرانی را از این نسخه ترجمه کرده‌ام. فیلم سخنرانی را هم این‌جا (یا در همین پست) می‌توانید تماشا کنید. چنانچه این متن را مناسب دیدید، لطفا آمادگی خود را برای ترجمه‌ی گروهی متن‌های مشابه به من اعلام کنید. در صورتی که مطلب زیر را مفید یافتید لطفا آن‌را «بازنشر» کنید تا بیشتر خوانده شود. با تشکر.

جنگ توسط رسانه‌ها و پیروزی پروپاگاندا

چرا روزنامه‌نگاری تا این حد تسلیم پروپاگاندا شده است؟ چرا سانسور و تحریف به رویه‌ی استاندارد ژورنالیسم تبدیل شده است؟ چرا بی‌بی‌سی به منادی قدرتِ درنده‌خو تبدیل شده است؟ چرا نیویورک‌ تایمز و واشنگتن پست خوانندگان خود را فریب می‌دهند؟

چرا به روزنامه‌نگاران جوان مهارت‌های ضروری آموزانده نمی‌شود تا آن‌ها بتوانند «دستورِ کار» رسانه‌ها را بفهمند و ادعاهایی که از سوی مراکز قدرت مطرح می‌شود و تعریف‌های سطحی و پوشالی از «بی‌طرفیِ ژورنالیستی» را به چالش بکشند؟ چرا آن‌ها یاد نمی‌گیرند که جوهر اصلی آن‌چه به آن «رسانه‌های جریان اصلی» می‌گوییم «اطلاعات» نیست بلکه «قدرت» است؟

این‌ها پرسش‌هایی عاجل هستند. چشم انداز پیش روی جهان، جنگی عظیم (و شاید جنگ هسته‌ای) است: ایالات متحده به وضوح مصمم است که روسیه و در نهایت چین را منزوی و تحریک کند. این واقعیت توسط روزنامه‌نگارها، از جمله آن‌هایی که دروغ‌هایی که در سال ۲۰۰۳ منجر به حمام خون در عراق شد را ترویج کردند، کاملا وارونه و از درون خالی می‌شود.

زمانه‌ای که در آن زندگی می‌کنیم آن‌چنان خطرناک است و تصور عموم مردم از آن آن‌چنان مخدوش است که پروپاگاندا دیگر آن‌چنان که اِدوارد برنیز (Edward Bernays) آن‌را «دولت نامرئی» خواند نیست. پروپاگاندا تبدیل به دولت شده است. پروپاگاندا بی واهمه از به چالش کشیده شدن حکمرانی می‌کند و هدف اصلی آن پیروزی بر ماست: بر ادراکِ ما از دنیا و توانایی‌مان در تفکیک واقعیت‌ها از دروغ‌ها.

عصر اطلاعات در واقع عصر رسانه‌ها است. جنگ و سانسور و هیولاسازی و مجازات و منحرف کردن توجه‌ها توسط رسانه‌ها انجام می‌شود. کارخانه‌ای سورِئال که کلیشه‌های رام و پنداشت‌های نادرست تولید می‌کند.

شکل گرفتن این قدرت که می‌تواند «واقعیت جدید» تولید کند مدتی دراز طول کشیده است. ۴۵ سال پیش، کتابی تحت عنوان «سبز کردن آمریکا»‌ (The Greening of America) سر و صدا به پا کرد. روی جلد کتاب چنین نوشته شده بود: «انقلابی در پیش است که شبیه انقلاب‌های پیشین نخواهد بود. این انقلاب با «فرد» آغاز می‌شود.».

در آن زمان من به عنوان گزارش‌گر در آمریکا مشغول بودم. یادم هست که ارج و قرب نویسنده که جوانی به نام چالرز رایش (Charles Reich) و یک آکادمیک از دانشگاه ییل بود به سطح مرشد افزایش یافت. پیام او این بود که «حقیقت‌گویی و کنش‌ سیاسی شکست خورده است و تنها «فرهنگ» و درون‌نگری است که می‌تواند دنیا را تغییر دهد.».

طی مدت چند سال، فرقه‌ی «من-محوری» (me-ism) که نیرویش را از سودآوری می‌گرفت همه چیز را فتح کرد و بر درک ما از اهمیت کنشِ گروهی، عدالتِ اجتماعی و جهان‌ وطنی غلبه کرد. طبقه، جنسیت و نژاد از هم تفکیک شد. امر شخصی (the personal) همان امر سیاسی (the political) بود، رسانه همان پیام بود.

در سال‌های آغازین جنگ سرد، ساختن جعلی «تهدید»های جدید، سردرگمی سیاسی آن‌هایی را که تنها بیست سال پیش امکان آن‌را داشتند تا اعتراض‌هایی پرشور را سازمان‌دهی کنند تکمیل کرد.

در سال ۲۰۰۳ در واشنگتن، فیلمی از مصاحبه‌ با چارلز لِویس (Charles Lewis) روزنامه‌نگار تحقیقی سرشناس آمریکایی تهیه کردم. ما درباره‌ی حمله به عراق که چند ماه پیش از تاریخ مصاحبه انجام شده بود حرف زدیم. از او پرسیدم: «چه می‌شد اگر آزادترین رسانه‌های جهان، جورج بوش و دونالد رامسفِلد را با جدیت به چالش کشیده بودند و به جای این‌که به کانالی برای نشر ادعاهای آن‌ها که بعدا معلوم شد پروپاگانایی خام بیش نبوده تبدیل شوند، درباره‌شان تحقیق می‌کردند؟»

او پاسخ داد که «اگر ما روزنامه‌نگارها کارمان را درست انجام داده بودیم شانس خیلی خیلی خوبی وجود داشت که ما به جنگ با عراق نمی‌رفتیم».

این بیانیه‌ای تکان دهنده است. مشابه همین پاسخ را چندین روزنامه‌نگار سرشناس دیگر نیز به من دادند. دَن رادِر (Dan Rather) که قبلا در شبکه‌ی سی‌بی‌اس کار می‌کرد همین پاسخ را به من داد. پاسخ دیوید رُز (David Rose) از آبزِروِر (The Observer) و چندین روزنامه‌نگار و تهیه‌ی کننده‌ی با سابقه‌ی بی‌بی‌سی (که ترجیح دادند نامشان ذکر نشود) نیز همین بود.

به عبارت دیگر، چنان‌چه روزنامه‌نگارها کارشان را انجام داده بودند، اگر به جای تقویت و بزرگ‌نماییِ پروپاگاندا، آن‌را به پرسش گرفته بودند و درباره‌اش تحقیق کرده بودند، شاید صدها و هزاران مرد، زن و کودک امروز زنده می‌بودند، میلیون‌ها نفر از خانه‌های خود رانده نشده بودند، آتش جنگ فرقه‌ای بین سنی و شیعه شعله‌ور نشده بود و دولت رسوای اسلامی (داعش) امروز وجود نمی‌داشت.

حتی همین حالا، با وجود اعتراض وقت میلیون‌ها نفر که در خیابان‌ها حاضر شدند، اکثریت مردم در کشورهای غربی تصور بسیار محدودی از مقیاس عظیم جنایتی که دولت‌های ما در عراق مرتکب شده‌اند دارند. حتی تعداد بسیار کمتری از آن‌ها به این نکته آگاه هستند که ۱۲ سال پیش از حمله به عراق، دولت‌های آمریکا و بریتانیا با محروم کردن جمعیت غیرنظامی عراق از مایحتاج اولیه‌ی زندگی، هولوکاستی را سازمان دادند.

این‌ها بیانات یک مقام ارشد بریتانیایی است. کسی که مسئول برقراری تحریم‌ علیه عراق (محاصره‌ای قرون وسطایی که موجب مرگ نیم میلیون کودک زیر ۵ سال شد) در دهه‌ی ۱۹۹۰ بود. نام این شخص کارن رُز (Carne Ross) است، کسی که در آن روزها در ساختمان وزارت خارجه در لندن به «آقای عراق» شهرت داشت. امروز اما او درباره‌ی دروغ‌های دولت افشاگری می‌کند و توضیح می‌دهد چطور روزنامه‌نگاران وقت داوطلبانه دروغ‌ها را در جامعه پخش می‌کردند: «ما شبه-حقیقت‌هایی (factoid) حاوی اطلاعات به دقت بررسی شده را در اختیار روزنامه‌نگارها قرار می‌دادیم و آن‌ها منتشرشان می‌کردند، در غیر این‌صورت ما آن‌ها را ایزوله (we’d freeze them out) می‌کردیم.».

یکی از مهم‌ترین رسواکنندگان (whistleblower) آن روزهای هولناک سکوت، دنیس هالیدی (Denis Halliday) بود. او که در آن‌روزها معاون دبیرکل سازمان ملل و نماینده‌ی ارشد این سازمان در عراق بود به جای این‌که سیاست‌هایی را که به گفته‌ی او «قتلِ عام مآبانه» (genocidal) بودند اجرا کند، از سِمَت خود استعفا داد. بنا به برآورد او تحریم‌ها موجب کشته شدن بیش از یک میلیون عراقی شد.

آن‌چه بر سر هالیدی آمد آموزنده است. او را پاک (airbrushed) کردند. او را متهم کردند. جرمی پاکسمَن (Jeremy Paxman) که مجری برنامه‌ی نیوزسایت بی‌بی‌سی (BBC’s Newsnight) بود سرش داد کشید: «آیا شما چیزی جز یک توجیه‌گر و مدافع صدام حسین هستید؟». اخیرا گاردین این ماجرا را به عنوان یکی از لحظه‌های به یادماندنی پاکسمَن توصیف کرد. هفته‌ی پیش، پاکسمَن یک قرارداد کتاب به ارزش یک میلیون پوند امضا کرد.

خدمه‌های سلطه کارشان را خوب انجام داده اند. نتیجه‌ی کارشان را ببینید. بنا به یک نظر سنجی که در سال ۲۰۱۳ توسط کام‌رِس (ComRes) انجام شد، اکثر مردم در بریتانیا معتقدند که تعداد قربانیان جنگ عراق کمتر از ۱۰۰۰۰ نفر بوده است، که فقط کسر کوچکی از میزان واقعی است. کسانی موفق شده‌اند رد خونی را که از عراق به سوی لندن کشیده شده است به خوبی پاک کنند.

می‌گویند روپرت مورداک (Rupert Murdoch) پدرخوانده‌ی اراذل و اوباش رسانه‌ای است و کسی نباید درباره‌ی قدرت روزافزون روزنامه‌های او (همه‌ی ۱۲۷ تایشان که مجموعا تیراژی ۴۰ میلیونی دارند) و شبکه‌ی فاکس (Fox network) تردیدی به خرج دهد. اما نفوذ امپراطوری مورداک بزرگ‌تر از بازتاب آن در حوزه‌ی گسترده‌تری از رسانه‌ها نیست.

موثرترین پروپاگاندا را نه در سان (Sun) یا فاکس‌ نیوز (Fox New)، بلکه باید پس پشت هاله‌ی قدسیِ رسانه‌هایِ لیبرال جستجو کرد. وقتی نیویورک‌تایمز این ادعا را که صدام حسین سلاح‌های کشتار جمعی دارد منتشر کرد، شواهدی ساختگی‌ که ارائه شده بود باور شد، چرا که این فاکس نیوز نبود، بلکه نیویورک تایمز بود.

همین نکته درباره‌ی واشنگتن پست و گاردیَن نیز صادق است. هر دوی این روزنامه‌ها نقشی کلیدی در آماده سازی مخاطبان برای پذیرفتن جنگ سردی جدید و خطرناک داشته‌اند. هر سه روزنامه‌ی لیبرال حقایق مربوط به رویدادهای اوکراین را به غلط به عنوان حرکت خبیثانه‌ی روسیه وانمود کرده‌اند، در حالی‌ که در واقع کودتای فاشیست‌ها در اوکراین کار آمریکایی‌ها و با همکاری آلمان و ناتو بود.

این وارونه‌سازی واقعیت آن‌چنان فراگیر است که محاصره‌ی نظامی و تهدید روسیه توسط واشنگتن، هیچ بحث و گفتگویی ایجاد نمی‌کند. این مساله حتی خبر محسوب نمی‌شود، بلکه در پشت کمپینی از افترا و وحشت‌ پراکنی، از آن گونه که من در دوران اولین جنگ سرد با آن بزرگ شدم، پنهان شده است.

یک بار دیگر، امپراطوری شیطان به رهبری استالینی دیگر یا هیتلری جدید به سراغ ما می‌آید. هیولای مورد علاقه‌ی خود را انتخاب کنید و اجازه دهید بدرد.

سرکوب حقیقت درباره‌ی اوکراین یکی از کامل‌ترین سانسورهای خبری‌ (news blacked out) است که به خاطر می‌آورم. از زمان جنگ جهانی دوم تا کنون، حضور نیروهای نظامی غرب در قفقاز و اروپای شرقی هرگز به اندازه‌ی امروز عظیم نبوده است و با این حال این رویداد مهم کاملا سانسور شده است. کمک‌های سری واشنگتن به کیف (Kiev) و گردان‌های نئونازی که مسئول ارتکاب جنایت‌های جنگی علیه جمعیت ساکن در شرق اوکراین هستند سانسور شده است. شواهدی که این پروپاگاندا را که «روسیه مسئول ساقط کردن هواپیمای مسافری خطوط هوایی مالزی بود» به چالش می‌کشند سانسور شده‌اند.

و مجددا، رسانه‌های ظاهرا لیبرال خودِ «سانسور» هستند. به هیچ فَکتی ارجاع داده نمی‌شود، هیچ مدرک و شاهدی ارائه نمی‌شود، یک روزنامه‌نگار، یکی از رهبران طرفدار روسیه را به عنوان مردی که هواپیما را سرنگون کرد معرفی نمود. او نوشت که این مرد به «هیولا» شهرت داشت و خیلی مهیب بود به گونه‌ای که روزنامه‌نگار از او ترسیده بود. این سطح مدارکی است که توسط این روزنامه‌ها ارائه شده است.

خیلی از کسانی که در رسانه‌های غربی کار می‌کنند به سختی در تلاش بوده‌اند که جمعیت روس‌تبار اوکراین را به عنوان خارجی‌هایی در کشور خود نشان دهند. این جمعیت هرگز به عنوان اوکراینی‌هایی که خواستار برقراری حکومت فدرال داخل اوکراین هستند و شهروندان اوکراینی‌ای که در برابر کودتایی که از خارج علیه دولت منتخب آن‌ها سازمان‌دهی شده مقاومت می‌کنند تصویر نمی‌شوند.

آن‌چه رئیس جمهور روسیه در این باره می‌گوید کوچکترین اهمیتی ندارد. او فرد رذلی است که پانتومیم بازی می‌کند و بدون ترس از مجازات می‌توان به او تعرض کرد. یک ژنرال آمریکایی که رئیس ناتو است و انگار مستقیما از توی فیلم دکتر استرِنج‌ لاو (Dr. Strangelove) بیرون آمده – ژنرال برییدلاو (General Breedlove) – مرتب مدعی تجاوزهای روسیه به اوکراین می‌شود بدون آن‌که کوچکترین شواهدی ارائه کند. او به خوبی نقش ژنرال جَک ریپِر (General Jack D. Ripper) را در فیلم استنلی کوبریک بازی می‌کند!

به گفته‌ی ژنرال بریدلاو، چهل‌ هزار نفر روس (Ruskies) پشت مرزهای اوکراین جمع شده‌ بودند. این برای نیویورک تایمز، واشنگتن‌ پست و آبزرور کافی بود (این آخری همان‌طور که دیوید رُز فاش کرد، قبلا خودش را با انتشار دروغ‌ها و ادعاهایی که بلر را در حمله به عراق حمایت کرد متمایز کرده بود).

ماجرا تقریبا به شور و شوق (joi d’esprit) یک همبستگی طبقاتی می‌ماند. طبل‌ نوازان واشنگتن پست دقیقا همان سرمقاله‌‌نویس‌هایی هستند که روزگاری مدعی شدند وجود سلاح‌های کشتار جمعی صدام حسین حقیقتی محکم (hard facts)‌ است.

رابرت پری (Robert Parry) نوشت، چنانچه در این فکر هستید که چطور ممکن است جهان به سوی جنگ جهانی سوم خزیده شود – نظیر حدود یک قرن قبل که به سوی جنگ جهانی اول کشیده شد – کافی است نگاهی به جنونی که تقریبا سراسر ساختار رسانه‌ای/سیاسی آمریکا را پیرامون اوکراین گرفته نگاه کنید. جایی که روایت نادرست کلاه‌ سفیدها علیه کلاه سیاه‌ها خیلی زود جا افتاده و نشان داده که استدلال و شواهد را به آن راهی نیست.

رابرت پری، روزنامه‌ نگاری که ماجرای ایران – کنترا (Iran-Contra) را فاش کرد – یکی از معدود کسانی بود که درباره‌ی نقش کلیدی رسانه‌ها در این «جوجه بازی» (game of chicken) – آن‌گونه که وزیر امور خارجه‌ی روسیه آن‌را نامید – تحقیق کرد. اما آیا این واقعا یک بازی است؟ همین الان که در حال نوشتن این خطوط هستم، کنگره‌ی آمریکا به قطع‌نامه‌ی ۷۵۸ رای می‌دهد که به صورت خلاصه می‌گوید: اجازه دهید برای جنگ با روسیه آماده شویم.

یکی از نویسندگان قرن ۱۹ به نام الکساندر هِرتزِن (Alexander Herzen) لیبرالیسم سکولار را «مذهب نهایی» نامید، «اگر چه کلیسای این مذهب در آن دنیا قرار ندارد، بلکه این جهانی است». امروز، این حق الهی به مراتب خشن‌تر و خطرناک‌تر از هر آن‌چه که جهان اسلام بتواند تولید کند است، اگر چه شاید بزرگ‌ترین پیروزی آن توهم جریان آزاد و باز اطلاعات باشد.

در خبرها، کاری می‌شود که بعضی کشورها به کلی ناپدید می‌شوند. عربستان سعودی، سرچشمه‌ی افراطی‌گری و ترور مورد حمایت غرب، روایت خبری نیست، مگر وقتی که قیمت نفت را پایین ببرد. یمن بیش از ۱۲ سال حملات پهپادهای آمریکا را تاب آورده است. چه کسی می‌داند؟ چه کسی اهمیت می‌دهد؟

در سال ۲۰۰۹، دانشگاه وست انگلند نتیجه‌ی یک تحقیق ۱۰ ساله بر روی پوشش خبری بی‌بی‌سی از ونزوئلا را منتشر کرد. از ۳۰۴ گزارش خبری، فقط ۳ تا از آن‌ها به سیاست‌های مثبتی که توسط دولت هوگو چاوز پیاده شده بود اشاره کرده بودند. بزرگ‌ترین برنامه‌ی سوادآموزی در تاریخ بشر فقط اشاره‌ای مختصر دریافت کرده‌ بود.

در اروپا و آمریکا، میلیون‌ها خواننده و بیننده تقریبا هیچ چیز درباره‌ی تحولات چشم‌گیر و زندگی‌سازی که در آمریکای لاتین رخ داده نمی‌دانند. تحولاتی که خیلی از آن‌ها با الهام گرفتن از هوگو چاوز رخ داده است. مشابه بی‌بی‌سی، گزارش‌های نیوریوک‌تایمز، واشنگتن پست، گاردین و سایر رسانه‌های معتبر غربی نیز به شکلی رسوا منفی بودند. چاوز حتی در بستر مرگ نیز مورد تمسخر قرار گرفته بود. من در عجبم که چطور در مدرسه‌های روزنامه‌نگاری می‌توان این پدیده را توضیح داد.

چرا میلیون‌ها نفر از مردم بریتانیا متقاعد شده‌اند که مجازات دسته‌جمعی تحت عنوان «ریاضت اقتصادی» (austerity) ضروری است؟

به دنبال بحران اقتصادی در سال ۲۰۰۸، سیستمی پوسیده عریان شد. برای کسری از ثانیه، بانک‌دارها به عنوان کلاه‌بردارانی که در برابر عموم مسئول بودند به صف کشیده شدند. عمومی که آن‌ها به ایشان خیانت کرده بودند.

اما ظرف مدت چند ماه، به جز چند نک و ناله‌ای که درباره‌ی «پاداش‌های» بیش از حد مدیران شنیده شد، پیام عوض شد. عکس‌های بازداشتی‌ها (mugshots) یعنی بانکدارهای مجرم از صحنه‌ی رسانه‌ها حذف شد و به جای آن چیزی به نام «ریاضت اقتصادی» به معضل میلیون‌ها شهروند عادی تبدیل شد. آیا هرگز تردستی‌ای به این بی‌شرمی وجود داشته است؟ (امیدوارم معادل اصطلاح «Was there ever a sleight of hand as brazen» را درست آورده باشم)

امروز، حوزه‌های متعددی از زندگی متمدنانه در بریتانیا اوراق می‌شود تا با پول آن قرض‌های شیادانه پرداخته شود – قرض‌های کلاه‌ بردارها. می‌گویند صرفه‌جویی‌های ناشی از «ریاضت اقتصادی» بالغ بر ۸۳ میلیارد پوند می‌شود. این تقریبا معادل مالیاتی است که همان بانک‌ها و موسسه‌ها نظیر آمازون و شبکه‌ی خبری مورداک در بریتانیا (Murdoch’s News UK) از پرداختش مصون مانده‌اند. علاوه بر این، بانک‌های کلاه‌ بردار یارانه‌ی سالانه‌ای به ارزش ۱۰۰ میلیارد پوند دریافت می‌کنند (در غالب بیمه و گارانتی‌های رایگان)، عددی که می‌تواند کل سیستم سلامت کشور (National Health Service) را تامین مالی کند.

بحران اقتصادی پروپاگاندای خالص است. سیاست‌های تندروانه‌ای امروز بر بریتانیا، آمریکا، اغلب اروپا، کانادا و استرالیا حکم می‌راند. چه کسی طرف اکثریت را می‌گیرد؟ چه کسی روایت آن‌ها را نقل می‌کند؟ چه کسی حساب‌ها را درست نگاه می‌دارد؟ آیا این کاری نیست که روزنامه‌نگارها باید انجام دهند؟

در سال ۱۹۷۷، کارل برنشتاین (Carl Bernstein) (شهرت به خاطر افشای واترگیت) افشا کرد که بیش از ۴۰۰ روزنامه‌نگار و مدیر خبری برای سازمان سیا کار می‌کرده‌اند. این تعداد شامل عده‌ای از روزنامه‌نگارهای نیویورک‌ تایمز، تایم و شبکه‌های تلویزیونی نیز می‌شد. در سال ۱۹۹۱، ریچارد نورتون تِیلُر (Richard Norton Taylor) از گاردین افشاگری مشابهی درباره‌ی بریتانیا داشت.

اما امروز به هیچ کدام از این‌ها نیازی نیست. من بعید می‌دانم هیچ‌ نهادی به روزنامه‌نگارهای واشنگتن پست و بسیاری از رسانه‌های اصلی دیگر پول داده باشد که ادوارد اسنودن (Edward Snowden) را به همکاری با تروریسم متهم کنند. برای من واضح است که علت این که جولیان آسانژ (Julian Assange) این همه زهر، نفرت و حسادت به سوی خودش جذب کرده این است که ویکی‌ لیکس (WikiLeaks) حجاب نخبگان فاسد سیاسی را پاره کرد. حجابی که سال‌ها توسط روزنامه‌نگاران برپا نگاه داشته شده بود. نمایش افشاگرانه و خارق‌العاده‌ او که دروازه‌بانان رسانه‌ای (media’s gatekeepers) را شرم‌سار کرد، برایش دشمن‌های زیادی درست کرد. حتی در روزنامه‌هایی که داستان او را منتشر کردند. او نه تنها یک هدف، که غازی طلایی شد.

قراردادهای پرسود برای نشر کتاب و تولید فیلم هالیوودی بسته شد، بسیاری به مدارج شغلی بالاتر دست یافتند و کسب و کارهای جدید بر شانه‌های ویکی‌لیکس و بنیان‌گذار آن بنا نهاده شد. خیلی‌ها از قبل ویکی‌لیکس پول زیادی در‌آوردند، در حالی که ویکی‌ لیکس برای بقاء خود دست و پا می‌زد.

اما به هیچ کدام از این‌ها در اول دسامبر در استکهلم اشاره‌ای نشد. وقتی که سردبیر گاردین، آلن روس‌بریجِر (Alan Rusbridger) جایزه‌‌ی صلح نوبل آلترناتیو (Right Livelihood Award) را با ادوارد اسنودن سهیم شد. آن‌چه درباره‌ی این واقعه تکان دهنده بود این بود که آسانژ و ویکی‌لیکس کاملا سانسور شده بودند. آن‌ها وجود نداشتند. آن‌ها غیرمردم (unpeople) بودند.

هیچ‌کس درباره‌ی مردی که اولین پیشرو در عرصه‌ی افشاگری دیجیتالی (digital whistleblowing) بود و یکی از بزرگ‌ترین سوژه‌های خبری تاریخ را در اختیار گاردین قرار داد سخن نگفت. علاوه بر آن، این آسانژ و تیم ویکی‌لیکس او بودند که در عمل – و به شیوه‌ای خیره کننده – ادوارد اسنودن را در هنگ کنگ نجات دادند و رهسپار جایی امن کردند. حتی یک کلمه درباره‌ی او گفته نشد.

آن‌چه این سانسور و حذف را این چنین کنایه‌آلود، غم‌ انگیز و شرم آور می‌کند  این است که این مراسم در پارلمان سوئد برگزار شده بود. پارلمانی که سکوت بزدلانه‌اش درباره‌ی پرونده‌ی آسانژ با این سقط جنین بزرگ عدالت در استکهلم تبانی داشت.

یِوگِنی یفتوشنکو (Yevgeny Yevtushenko) نویسنده‌ی معترض دوران شوروی می‌گوید «وقتی که حقیقت با سکوت عوض شده است، سکوت دروغ است.».

این نوع سکوت است که باید توسط ما روزنامه‌نگارها شکسته شود. ما باید در آینه نگاه کنیم. باید مسئولیت را به رسانه‌های بی‌مسئولیتی که در خدمت قدرت و جنونی که جهان را به خطر جنگ تهدید می‌کند هستند برگردانیم.

در قرن ۱۸ام، اِدموند بورک (Edmund Burke)، نقش مطبوعات را به مثابه قدرت چهارم (Fourth Estate) برای مهار قدرتمند توصیف کرد. آیا هیچ وقت این ایده عملی شده است؟ شکی نیست که دیگر رنگ و رویی ندارد. آن‌چه ما به آن احتیاج داریم قدرت پنجم است: ژورنالیسمی که رصد کند، واسازی کند (deconstructs) و پروپاگاندا را به چالش بگیرد و به جوانان بیاموزد که نماینده‌ی مردم باشند و نه قدرت. ما به آن چه روس‌ها به آن «پرسترویکا» (perestroika) می‌گفتند نیاز داریم: طغیان دانش مقهور شده. من اسمش را می‌گذارم «ژورنالیسم حقیقی».

۱۰۰ سال از زمان نخستین جنگ جهانی می‌گذرد. آن روزها گزارش‌‌گرها برای سکوت و تبانی‌شان پاداش دریافت می‌کردند. در اوج دوران کشتار و قساوت، دیوید لوید جورج (David Lloyd George) نخست وزیر بریتانیا این نکته را با سی پی اسکات (C.P. Scott) سردبیر گاردین منچستر درمیان گذاشت: «اگر مردم واقعا [حقیقت] را می‌دانستند، جنگ فردا تمام می‌شد، اما البته که آن‌ها نمی‌دانند و نمی‌توانند بدانند.».

وقت آن رسیده است که آن‌ها بدانند.

آقای اوباما! چه کاری وحشیانه است؟

در این ویدئوی کوتاه – که ظاهرا مربوط به یک تجمع اعتراض‌آمیز علیه اسرائیل در آستین تگزاس است –  خانم «رانية المصري» (Rania Masri) فعال سیاسی و استاد دانشگاه لبنانی-آمریکایی در دفاع از مردم فلسطین و خطاب به آقای اوباما صحبت می‌کند. لحن صریح و فصیح و پرشور اما سکولار و متین او به دلم نشست. در گوگل‌پلاس هم‌خوانش کردم که با استقبال نسبی دوستان مواجه شد. در عین حال نگاهی به کامنت‌های آن پست نشان می‌دهد که ترول‌های طرفدار اسرائیل بدون دعوت سعی کرده‌اند آن‌جا را اشغال کنند. چیز عجیبی نیست. شاید غیر از اشغال‌گری و تجاوز به آن‌ها نیاموخته‌اند، گیرم که برخلاف غزه این‌جا من بی‌دفاع نیستم. تا توانستم بلاک کردم!

این متن با همکاری م.‌ ‌آشنا به فارسی ترجمه شده است. با تشکر از ایشان.

آقای اوباما! چه کاری وحشیانه است؟ (?Mr.Obama, what is barbaric)

دیروز، اول ماه اوت، دولت آقای اوباما اعلام کرد که دستگیری سرباز مهاجم اسرائیلی توسط نیروهای مقاومت فلسطینی – نقل قول می‌کنم – «اقدامی وحشیانه» بود.

به نظر می رسد پرزیدنت اوباما و دولتش به گروگان گرفتن سرباز مهاجم متعلق به یک ارتش اشغال‌گر را «وحشیانه» می‌دانند، اما قتل عام بیش از ۱۶۰۰ فلسطینی در محله‌ها، خانه‌ها، مدرسه‌ها، بیمارستان‌ها، زمین‌های بازی‌ یا سواحل دریا وحشیانه نیست.

لازم است که به آقای اوباما بگوییم چه چیزی وحشیانه است.

وحشیانه به قتل رساندن بیش از ۷۰ خانواده در غزه توسط اسرائیلی‌هاست. بیش از ۷۰ خانواده‌ی فلسطینی از دست رفته‌اند.

وحشیانه ۳۰۰ هزار کودک در غزه هستند که خانه یا نزدیکانشان را از دست داده‌اند.

وحشیانه هدف قرار دادن بیمارستان‌هاست. ۶ تا از ۹ بیمارستان غزه تعطیل شده‌اند و اسرائیل تهدید می‌کند که به بقیه‌ی آن‌ها نیز حمله خواهد کرد.

وحشیانه محله‌هایی هستند که سراسر نابود شده‌اند، به گونه‌ای که یک خبرنگار آن‌‌ها را «آخرالزمانی» (apocalyptic) نامید.

وحشیانه پرتاب ۵۰۰ هزار موشک به ناحیه‌ای با مساحتی کمتر از ۲۶۰ کیلومتر مربع (۱۰۰ مایل مربع) است.

وحشیانه سیاست صیهونیستی مبنی بر نابودسازی اقتصاد غزه است. به همین دلیل آن‌ها نیروگاه غزه را بمباران کردند. به همین دلیل زیرساخت‌های فاضلاب و تصفیه‌خانه را بمباران می‌کنند. به همین دلیل دیروز یک کارخانه‌ی بستنی‌سازی را نابود کردند.

وحشیانه محاصره‌ی کامل غزه از سال ۲۰۰۵ و جداسازی آن با حصار از سال ۱۹۹۵ است. وحشیانه هدف این محاصره است که تخریب اقتصاد فلسطینی‌های غزه است تا آن‌ها را ناتوان کند و در هم بشکند. این، وحشیانه است آقای اوباما!

وحشیانه، آقای اوباما، آن‌چه امروز از اسرائیل به گوش می‌رسد است که علنا خواستار قتل عام فلسطینی‌های غزه می‌شوند. این‌ها در روزنامه‌های اسرائیلی نوشته شده است. معاون نخست‌وزیر فعلی اسرائیل است که علیه فلسطینی‌ها چنین خواسته است. {نکته: او گفته: «ما باید آن‌چنان ضربه‌ای به غزه وارد کنیم که به قرون وسطی فرستاده شود. همه‌ی زیرساخت‌ها شامل جاده‌ها و تاسیسات آب باید نابود شوند».}

اما هیچ‌یک از این‌ها برای ما فلسطینی‌ها جدید نیست. ما این چیزها را قبلا هم دیده‌ایم… قبلا هم دیده‌ایم.

ما شگفت‌زده نشده‌ایم. ای کاش شده بودیم. اما هیچ‌کدام از وقایعی که در غزه یا رام‌ الله یا قدس {بیت المقدس یا اورشلیم} علیه ما رخ داده است برای ما جدید نیستند.

وحشیانه، آقای اوباما، صهیونیزم است. «گولدا مایر» (Golda Meir) – چهارمین نخست وزیر اسرائیل – گفت: «چیزی به نام مردم فلسطین وجود ندارد». وحشیانه انکار هویت و هستی ماست.

وحشیانه آن‌چه است که «مناخیم بگین» (Menachem Begin) – یکی دیگر از نخست وزیران اسرائیلی – در ۱۹۴۹ گفت، هنگامی که او همه‌ی فلسطینی‌ها را «جانورانی وحشی که روی دو پا راه می‌روند» نامید.

وحشیانه آن‌ چیزی است که «بنی موریس» (Benny Morris) مورخ می‌گوید. او با این‌که اذعان دارد تک تک روستاها و شهرهای اسرائیلی روی روستاها و شهرهای فلسطینی ساخته شده‌اند از این نسل‌ کشی و تصفیه‌ی قومی فلسطینی‌ها حمایت می‌کند و اخیرا هم خواستار تصفیه‌ی قومی کامل آن‌ها در غزه شده است. وحشیانه، این است.

وحشیانه آن‌چه نیروهای تهاجمی اسرائیل {کنایه از ارتش اسرائیل به نام نیروهای دفاعی اسرائیل} خواستارش هستند است. آن‌ها کاملا به صراحت گفته‌اند که به افسران ارتش توصیه‌ی حقوقی (legal advice) شده که آن‌ها اجازه دارند – نقل قول می‌کنم – «هدف‌شان رسیدن به تلفات بالای غیرنظامی باشد». این دستورالعمل در سال ۲۰۱۴ صادر نشده؛ بلکه مربوط به ۲۰۰۹ بوده است.

وحشیانه صحبت‌های نتانیاهو است، آن‌جا که می‌گوید ما باید آن‌ها را بکوبیم «نه فقط یک ضربه، بلکه ضرباتی چنان دردآور که هزینه‌ی سنگینش ورای تحمل باشد». و او این را در ۲۰۱۲ گفت. این، وحشیانه است.

وحشیانه این است که وقتی از نتانیاهو درباره‌ی واکنش‌‌ احتمالی جهانیان به تخریب روستاهای فلسطینی پرسیدند پاسخ داد: «جهان هیچ نخواهد گفت؛ جز این که ما داریم از خود دفاع می‌کنیم».

پرزیدنت اوباما گفته – و من نقل قول می‌کنم – :«غیرنظامیان بی‌گناهی که در تبادل آتش گیر افتاده‌اند باید بر وجدان‌های ما سنگینی کنند. ما باید بیشتر تلاش کنیم».

من از شما درخواست می‌کنم آقای اوباما، لطفا تلاش بیشتری نکنید.

چرا که هرگاه او تلاش بیشتری می‌کند تسلیحات بیشتری هدیه می‌دهد و میلیون‌ها دلار از پول‌های ما را خرج ماشین جنگی اسرائیل می‌کند.

نه آقای اوباما، اگر مرگ خانواده‌های ما این‌گونه بر وجدانتان سنگینی می‌کند، لطفا بیشتر تلاش نکنید!

ما باید توجه داشته باشیم که جرائمی که در ۲۷ روز گذشته علیه فلسطینی‌ها انجام گرفته به هیچ عنوان جدید نیست. جنایت‌‌هایی که علیه فلسطینیان غزه از زمان آغاز محاصره در سال ۲۰۰۵ تاکنون مرتکب شده‌اند جدید نیست. این جنایت‌ها از سال ۱۹۴۸ شروع شده‌ است.

ما باید بدانیم چه چیزی وحشیانه است. وحشیانه نژادپرستی است. وحشیانه این است که فلسطینی‌ها را به مثابه یک «تهدید جمعیتی» (demographic threat) تعریف کنیم و وجود داشتن فلسطینی‌ها را تهدیدی برای بقاء اسرائیل به شمار بیاوریم. وجود ما تهدیدی برای بقاء آن‌هاست. این یعنی این حقیقت که ما وجود داریم به خودی خود توجیهی کافی برای آن‌هاست تا ما را بکشند. این، وحشی‌گری است. این، نژادپرستی است. این، صهیونیزم است… و این آن‌چه باید به آن خاتمه دهیم است.

ما اینجاییم که همگی اعلام کنیم خواستار تحریم تسلیحاتی دولت اسرائیل هستیم. ما خواستار تحریم تسلیحاتی دولت اسرائیل هستیم.

ما اینجاییم که از «دیوان بین‌المللی کیفری» (International Criminal Court) و «دیوان بین‌المللی دادگستری» (International Court of Justice) بخواهیم جنایت‌کاران جنگی اسرائیلی را به جرم نسل کشی محاکمه کنند.

ما خواستار پایان اشغال‌ هستیم… و ما خواستار پایان نژادپرستی هستیم.

ما با وزیر امور خارجه‌ی فنلاند موافقیم که گفت گزینه‌ی تحریم اسرائیل باید روی میز باشد.

ما از دولت‌های آمریکای لاتین که سفرای خود را از اسرائیل فراخواندند حمایت می‌کنیم… از اکوادر گرفته تا السالوادور، بولیوی، برزیل، ونزوئلا، شیلی، پرو و کوبا. ما از رئیس جمهور بولیوی – «اوو مورالس» (Evo Morales) – حمایت می‌کنیم که گفت اسرائیل یک «دولت تروریست» است.

و این را هم باید بگویم. ما نه فقط از خانواده‌های فلسطینی – و زنان و کودکان آن‌ها – دفاع می‌کنیم؛ بلکه باید در کنار «مقاومت فلسطینی» بایستیم و از آن حمایت کنیم. اگر معتقدیم که مردمان تحت اشغال‌ حق دفاع از خود را دارند – مردم سرزمین‌های اشغالی حق این کار را دارند – باید از «مقاومت فلسطینی» حمایت کنیم.

ما از مقاومت فلسطینی حمایت می‌کنیم.

و اگر ما با نژادپرستی علیه فلسطینیان مخالفیم، لازم است که بگوییم که با نژادپرستی علیه هر کس و در هر جا مخالفیم.

این یعنی آقای اوباما، ما با جنگ‌افزارها و جنگ‌های پهپادی شما مخالفیم. ما با سیاست‌های مهاجرتی‌تان که خانواده‌ها را در تگزاس و نقاط دیگر آمریکا از هم جدا می‌کند مخالفیم. ما مخالف تبعیض علیه آمریکایی‌های آفریقایی‌تبار و لاتین‌تبار و سایر رنگین‌پوستان هستیم. ما این را به نام فلسطینیان و فعالان حقوق بشر می‌گوییم: خصوصی‌سازی زندان‌ها را در این کشور پایان دهید، جنگ‌افزارها و جنگ‌های پهپادی را متوقف کنید و به هر آن‌چه وحشیانه است خاتمه دهید. این است آن‌چه ما می‌گوییم.

و ما عهد می‌بندیم. ما امروز همین‌جا عهد می‌بندیم. به نام فلسطینیان، که مقاوم‌ترین مردمانی هستند که تا به حال شناخته‌ام، که ایستاده‌اند، که از ۱۹۴۸ تاکنون ایستاده‌اند… ما با آنها عهد می‌بندیم که وقتی بمباران‌ها پایان یافتند – و آنها پایان خواهند یافت – خشم امروزمان را به یاد خواهیم داشت. ما اشک‌های امروزمان را به یاد خواهیم داشت. ما نخواهیم شکست.

پس تا زمانی که فلسطینی‌ها زنده‌ هستند – و آن‌ها زنده خواهند ماند – و تا زمانی که پایداری می‌کنند – و به خدا سوگند که ما پایداریم – ما نخواهیم شکست و سازمان خواهیم یافت.

این یعنی تک تک شما متعهد شوید که از جنبش تحریم و تحدید اسرائیل (BDS) حمایت کنید و برای قدرت گرفتن آن سازمان‌دهی کنید. این را به رسالت شخصی‌تان تبدیل کنید…

پی‌نوشت: متن این پست به صورت زیرنویس فارسی در ویدئوی بالا اضافه شده است. هنگام تماشا می‌توانید آن‌را از گزینگان نمایشگر یوتیوب انتخاب کنید.


fا توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آن‌را از طریق اشتراک در خوراک آن پی‌گیری کنید. استفاده از مطالب و عکس‌های منتشر شده در وبلاگ‌ها و فوتوبلاگ‌های من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است. در ضمن جهت گفتگو و تبادل نظر، شما را به حضور و مشارکت در گوگل‌پلاس دعوت می‌کنم.

روسیه و اوکراین: حمله به کشورهای دیگر در قرن بیست و یکم چه شکلی باید باشد؟

نکته‌ای در مورد ماجرای اوکراین هست که این روزها مدام توی ذهنم می‌چرخد و اگر چه درگیر چند ددلاین مهم کاری هستم و به خودم قول داده‌ام کمتر وب‌گردی و وب‌نویسی کنم، فکر می‌کنم تا آن را ننویسم‌ دست از سرم برنخواهد داشت.

به دنبال اعمال قدرت سیاسی، اقتصادی و نظامی روسیه در جزیره‌ی کریمه که بخشی از اوکراین است، وزیر امور خارجه‌ی آمریکا آقای جان کری در اظهاراتی تند خطاب به دولت روسیه چنین گفت:

«شما نمی‌توانید برای اعمال منافع خود به بهانه‌های واهی به کشور دیگری حمله کنید. با توجه به پیش‌زمینه‌ی آن تجاوزکارانه بودن این اقدام کاملا آشکار است، رفتاری قرن نوزدهمی که در قرن بیست و یکم انجام می‌شود.»

با توجه به سابقه‌ی دولت آمریکا در نیمه‌ی دوم قرن بیستم و دهه‌ی اول قرن بیست و یکم در انواع اقدام‌های متجاوزانه از جمله عملیات نظامی علیه کشورهای دیگر که بعضا هزاران کیلومتر از خاک آمریکا فاصله داشته‌اند صحبت‌های بالا در نگاه اول نادرست،‌ ریاکارانه یا خنده‌دار به نظر می‌رسند. اما با کمی دقت در رمزگشایی جمله‌های بالا دقت کنیم متوجه می‌شویم که نه تنها نادرست و خنده‌دار نیستند، بلکه به دقت انتخاب شده‌‌اند و در واقع بیان‌گر صادقانه‌ی واقعیت سیاسی جهان از نگاه امپراطور هستند.

نکته‌ی اول در صحبت‌های آقای کری این است که نمی‌گوید شما به طور کلی حق ندارید برای اعمال منافع خود به کشور دیگری حمله کنید. بلکه موضوع این است که چنین اقدام‌هایی نباید به «دلایل واهی» یا «بهانه‌های واهی» (on phony pretext) باشد. آقای کری در مورد حمله‌هایی که در راستای منافع یک کشور به کشور دیگری انجام شوند ولی «دلایل یا بهانه‌های خوبی» دارند سکوت می‌کند.

نکته‌ی دوم اشاره به «پیش‌زمینه‌»هاست. تجاوزکارانه بودن اقدام روسیه در اوکراین به خودی خود برجسته نشده است، بلکه با توجه به پیش‌زمینه‌ی ماجرا آشکار و برجسته شده است. به عبارت دیگر، چنان‌چه پیش‌زمینه‌ی مناسبی برای این اقدام وجود می‌داشت، این اقدام یا متجاوزانه نمی‌بود یا اگر هم می‌بود آشکار و واضح نمی‌شد.

نکته‌ی سوم مقایسه‌ی رفتار قرن نوزدهمی و قرن بیست و یکمی است. در قرن نوزدهم حمله‌ها عریان‌تر و راحت‌تر از قرن بیست و یکم انجام می‌شدند و کمتر احتیاجی به «بهانه‌ یا دلیل خوب» یا «پیش‌زمینه‌ی مناسب» می‌بود. کافی بود منافع کشوری ایجاب کند که به کشور دیگری حمله‌ی نظامی کند و امکان‌ اقتصادی و نظامی آن نیز فراهم باشد. در آن صورت حمله انجام می‌شد و اتهامی هم در کار نبود. اما در قرن بیست و یکم اوضاع فرق می‌کند. نه از این لحاظ که منافع کشورها اعمال نمی‌شود و اقدام‌های نظامی تجاوزکارانه رخ نمی‌دهد یا نباید رخ دهد، بلکه از این نظر که در قرن بیست و یکم داشتن «دلیل یا بهانه» و «زمینه‌ی مناسب» ضروری است.

طبعا اگر کسی می‌توانست آقای کری را وادار کند که پاسخ دهد که فرضا پس چرا آمریکا در سال‌های اخیر به کشورهای افغانستان، عراق، پاکستان، لیبی، یمن، سودان و … حمله‌ی نظامی محدود یا گسترده کرده است (کاری که روسیه در گرجستان انجام داد، اما در اوکراین تهدید به آن کرده و هنوز انجام نداده)، آن‌وقت است که آقای کری حتی اگر می‌پذیرفت این حمله‌ها در راستای منافع آمریکا بوده، احتمالا پاسخ می‌داد که «دلایل یا بهانه‌های خوب» و «پیش‌زمینه‌ی مناسب» برای چنین حمله‌هایی وجود داشته است.

و آن وقت است که متوجه می‌شویم که ساز و کارهای «تولید دلایل خوب» و «شکل دادن پیش‌زمینه‌ی مناسب» چقدر در قرن بیست و یکم اهمیت دارند. این ساز و کارها شبکه‌ی گسترده‌ای از نهادهای بین‌المللی از نهادهای دولتی و غیردولتی فعال در عرصه‌ی حقوق بشر گرفته تا سازمان ملل و شورای امنیت را در بر می‌گیرند و متکی بر مجموعه‌ای از دستگاه‌های نظری، دانشگاهی، حقوقی، فرهنگی، رسانه‌ای و هنری هستند که به صورت سیستماتیک و هماهنگ (معمولا بدون رهبری مرکزی اما با هماهنگی خود جوش، منظومه‌وار و ارگانیک و البته گاهی هم با اعمال قدرت سیاسی و اقتصادی مستقیم امپراطور) برای اعمال منافع کشورهای قدرتمند «دلایل خوب» و «پیش‌زمینه‌‌های مناسب» تولید می‌کنند به گونه‌ای که رفتار نظامی و اعمال قدرت متجاوزانه‌ی این کشورها نه تنها «قرن نوزدهمی» (منفی) جلوه نکند، بلکه دارای بار ارزشی مثبت شود و در راستای توسعه‌ی آزادی، گسترش دموکراسی، حمایت از حقوق شهروندی و حقوق بشر و … تلقی شود. به همین ترتیب وظیفه‌ی دیگر این ساز و کارها این است که برای اعمال قدرت متجاوزانه‌ی کشورهای رقیب آمریکا و متحدانش در عرصه‌ی منطقه‌ای یا جهانی «دلایل بد» و «پیش‌زمینه‌‌های نامناسب» ایجاد کنند.

روسیه یک امپراطور سابق از نوع خسته‌ است. کشوری که با توجه به افت شدید جمعیت جوان آن و تکیه‌ی روز افزون ش به اقتصاد مبتنی بر صادرات منابع خام آینده‌ای تاریک پیش روی خود دارد. این کشور در شرایطی نیست که بتواند تحرکات نظامی و تجاوزگرانه از نوع «قرن بیست و یکمی» انجام دهد به این معنا که مجهز به شبکه‌ی جهانی «تولید دلایل خوب و پیش‌زمینه‌‌های مناسب» نیست. در نتیجه این کشور محکوم است که یا به اعماق سرد و تاریک سیبری پناه ببرد و دوران کهنسالی و شاید مرگ خود را به آرامی طی کند، یا آن‌که در این دهه‌های آخر که هنوز اندک نفسی دارد به تحرکات ژئوپولیتیک عریان خود از نوع قرن نوزدهمی‌اش ادامه دهد که دست کم حقوق دوران بازنشستگی‌اش را کمی افزایش داده باشد.

________________________________________
با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آن‌را از طریق اشتراک در خوراک آن پی‌گیری کنید. استفاده از مطالب و عکس‌های منتشر شده در وبلاگ‌ها و فوتوبلاگ‌های من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است. در ضمن جهت گفتگو و تبادل نظر، شما را به حضور و مشارکت در گوگل‌پلاس دعوت می‌کنم.

 

اینترنت تهدیدی برای تمدن بشری است

از کتاب اخیر آقای جولیان آسانژ (کتاب را با فرمت PDF از این‌جا دریافت کنید):

این کتاب یک بیانیه‌ نیست. برای این‌کارها وقت نیست. این کتاب زنگ خطر است.

جهان در حال لغزش که نه، در حال تاختن به سوی یک دستوپیای (dystopia) فراملیتی است. این تحولات خارج از گفتمان‌های مربوط به «امنیت ملی» چنان که باید شناخته نشده است. این فرایند توسط تلاش برای محرمانه نگاه داشتن و همین‌طور پیچیدگی و مقیاسی که دارد از چشم‌ها پنهان مانده است. اینترنت، بزرگ‌ترین ابزار رهایی ما، به خطرناک‌ترین ابزار توسعه‌ی انحصارگرایی که تا کنون شاهد آن بوده‌ایم تبدیل شده است. اینترنت تهدیدی برای تمدن بشری است.

این تحولات بی سر و صدا رخ داده‌اند، چرا که آن‌ها که می‌دانند در صنعت شنود و نظارت (surveillance) جهانی «چه خبر است» انگیزه‌ای برای حرف زدن درباره‌اش ندارند. اگر به این فرایند اجازه داده شود که مسیر فعلی خود را ادامه دهد، پس از چند سال تمدن جهانی به یک دیستوپیای شنود و نظارت تبدیل خواهد شد که فرار از آن برای همه به جز معدودی از افراد متخصص ناممکن خواهد بود. در واقع، شاید ما هم‌اکنون نیز وارد این مرحله شده باشیم.

نویسندگان بسیاری که درباره‌ی معنای اینترنت برای جامعه‌ی جهانی اندیشیده‌اند در اشتباه هستند. آن‌ها در اشتباه هستند چرا که به بینشی که ناشی از تجربه‌ی مستقیم باشد  دست نیافته‌اند. آن‌ها در اشتباهند چون هرگز دشمن را ملاقات نکرده‌اند.

هیچ توصیفی از جهان از شر اولین برخورد با دشمن در امان نمی‌ماند.

ما دشمن را ملاقات کرده‌ایم.

ادامه به انگلیسی.


با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آن‌را از طریق اشتراک در خوراک آن پی‌گیری کنید. استفاده از مطالب و عکس‌های منتشر شده در وبلاگ‌ها و فوتوبلاگ‌های من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است.

زنان ایرانی و راه سوم

خوانش اشتباهی:

یک شبکه‌ی تلویزیونی ایرانی (پرس تی‌وی) برنامه‌ای مربوط به نوع خاصی از ورزش‌های رزمی (نینجاتسو) پخش می‌کند که در میان زنان ایرانی محبوبیتی رو به افزایش دارد. این نشان می‌دهد که:

۱) زنان ایرانی دارای حقوقی هستند.

۲) زنان ایرانی می‌توانند به حوزه‌های عمومی دسترسی داشته باشند.

۳) زنان ایرانی در ورزش‌های عمومی دارای سازمان‌دهی مشارکت می‌کنند.

۴) شبکه‌ی تلویزیونی حکومت ایران با هیچ‌کدام از موارد یاد شده مشکلی ندارد.

رسانه‌های غرب در مواجهه با چنین «فکت‌هایی» دستپاچه می‌شوند: بعضی شبکه‌های خبری به استریوتایپ‌هایی نظیر زن ایرانی به مثابه زنی دارای پوشش یا دارای روحیه‌ای طرفدار شبه‌نظامیان رو می‌آورند. دیگران تصویری کودک‌وار از او نمایش می‌دهند: زنانی که رنج می‌کشند و به عنوان تنها راه گریز از این رنج و فشار مجبورند به ورزش‌های رزمی رو بیاورند. آیا می‌توانید تصور کنید هیچ گزارش‌گر متین و منصف غربی‌ای بیاید و مثلا محبوبیت کاراته در حومه‌ی لوس آنجلس را به آمار بالای آزار و اذیت جنسی در آمریکا ربط دهد؟  {تفسیر نادرست فمینیسم  وحقوق زنان در تهران: ورای نینجاتسو و چادر و فانتزی‌های سکولار}

راه سوم:

در مورد چرایی اهمیت دنیایی که عکس‌هایی نظیر عکس بالا از ایران و زن ایرانی نشان می‌دهند شاید بد نباشد این جملات آقای ژیژک را بازخوانی کنیم:

 اسلاوی ژیژک درباره‌ی جنبش سبز و میرحسین موسوی٬ می‌گوید: «ما بین دو قرص گیر کردیم: یا بنیادگراییِ اسلامی یا لیبرالیسم غربی. من فکر می‌کنم هر روز روشن‌تر می‌شود که این دو هر روز یک‌دیگر را تقویت می‌کنند. جست‌وجوی من برای قرص سوم٬ علت اصلی حمایت من از افرادی است که در انتخابات ایران٬ رای‌شان دزدیده شد. برای من٬‌ موسوی٬ نماینده‌ی «قرص سوم» است. آن‌ها از یک طرف در مقابل بنیادگراییِ اسلامیِ رایج ایستاده‌اند٬ از آن طرف لیبرال ساده‌لوح غربی هم نیستند. آگاه هستند که سنت‌ دینی‌شان ابهامات و امکانات زیادی دارد و این‌طور نیست که الزامن سدی در مقابل حرکت‌شان باشد یا چون سنت جامعه است٬ باید برای آن احترام قایل بود. حواس‌شان هست که همان سنت‌ها چه ظرفیتی دارند که امکان بدهند به رغم سرمایه‌داری خشن جهانی٬ آدم به دنبال جامعه‌ی عادلانه‌تری برود». {از مصاحبه‌ی ژیژک با علی علی‌زاده برای تلویزیون فارسی بی‌بی‌سی}
زن نینجاتسوکار (عکس بالا، فیلم پایین)، نه در قالب‌های «زن سنتی ایرانی» یا «زن بنیادگرای اسلامی» می‌گنجد و نه کپی مضحکی از «زن مدرن غربی» است. به قول ژیژک، او نماینده‌ای از «راه سوم» است.
برنامه‌ی پرس تی‌وی در مورد زنان نینجاتسو کار:

 


با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آن‌را از طریق اشتراک در خوراک آن پی‌گیری کنید. استفاده از مطالب و عکس‌های منتشر شده در وبلاگ‌ها و فوتوبلاگ‌های من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است.

شاهین نجفی و توده‌های مردم

(۱) این کار آقای شاهین نجفی را دیدم و گوش دادم و برای این‌که مطمئن شوم چیز مهمی از قلم نیفتاده متن‌اش را هم با یک گوگل ساده پیدا کردم و خواندم. کاری نیست که چیزی جز اجبار حاصل از کنجکاوی مرا به حتی یک‌بار شنیدن‌اش وادار کند، اما انتظار داشتم خیلی تندتر از این‌ها باشد و کنایه و توهین به مقدسات در آن به وفور یافت شود که این‌طور نبود. خوب البته نظرها فرق می‌کند و می‌توانم تصور کنم که حرف‌هایی در همین سطح هم می‌تواند خیلی از دوستان مومن را برنجاند که ظاهرا هم رنجانده است. اما به همین دوستان مومن می‌توان این نکته را هم گفت که اگر ما عادت‌ها و مقدسات «موسی‌ وار» را داریم، صداقت‌ها و درد و دل‌های «شبان‌وار» را هم داریم و نباید تنها مجرای درد و دل کردن با سمبل‌های دین را به کانال‌های رسمی آشنای خودتان محدود کنید و هر چه خارج از آن شد را کفر تلقی کنید. یک ذره تحمل و مدارا و داشتن وسعت نظر جای دوری نمی‌رود، از من گفتن!

(۲) من علاقه‌ای به سبک هنری آقای نجفی ندارم و کارهای ایشان را هم به جز یکی دو مورد استثنایی دنبال نکرده‌ام و هیچ کدام از کارهایشان را هم توی مجموعه موسیقایی‌ام ندارم. از طرف دیگر، ضمن احترام و اعتقاد به مفهوم نسبی «آزادی بیان»، معتقد نیستم که به هر حرفی که «بیان» شود باید به عنوان یک «نظر» احترام گذاشت. خیر. بعضی نظرها هستند که نه تنها قابل احترام نیستند بلکه گوینده آن‌ها هم ممکن است به حق در معرض بازخواست عرفی یا قانونی قرار گیرد. حالا این‌که مصداق‌های چنین محدودیت‌هایی در آزادی بیان چه هست یا باید باشد بحث حقوق‌دان‌هاست، اما هر جامعه‌ای با توجه به مناسبت‌های خاص حاکم بر آن محدودیت‌های خاص خود را به «آزادی بیان» شهروندانش تحمیل می‌کند. این دو نکته را نوشتم که واضح باشد به خاطر «طرفداری از سبک هنری آقای شاهین نجفی» یا «اعتقاد به آزادی بیان بدون مرز» نیست که بند یک را نوشتم.

(۳) یادم هست توی یکی از شبکه‌های اجتماعی لینک‌های هم‌خوان شده توسط دوستی را می‌دیدم که گاه و بی‌گاه مطلب طنزی را با اشاره به نام یکی از ائمه شیعیان نقل می‌کرد. تا جایی که می‌دانم این دوست من آدم مذهبی‌ای نبود ولی آدم خورده شیشه داری هم نبود و احساس کردم این لینک‌ها را هم‌خوان می‌کند چون واقعا به نظرش خنده‌دار آمده‌اند. برایش به صورت خصوصی پیام فرستادم که این‌که شما مذهبی نیستید به جای خود محترم، اما این طور هزل و مسخره کردن «شخصیت‌ها» یا «مفاهیمی» که برای میلیون‌ها نفر پشتوانه امید هستند کاری نیست که در شان شما باشد. پاسخی نداد، اما من حرفم را زده بودم.

(۴) اولین باری که به حرم امام رضا رفتم (غیر از دوران خردسالی) را هیچ وقت فراموش نمی‌کنم. منظورم کل فرایند حرکت به سمت ضریح و عبور از رواق‌ها یا صحن‌های مختلف نیست (که واقعا هم قبل از رسیدن به ضریح مدتی در آن‌ها گشتم و مفتون معماری آن‌ها شدم)، بلکه منظورم دقیقا آن‌ لحظه‌ای است که می‌خواستم وارد روضه منوره شوم. صحنه‌ای که پیش رویم دیدم با انتظارات من متفاوت بود و مرا بهت‌زده کرد. فضا مملو از جمعیت فشرده شده بود که در سکوتی نسبی موج‌وار در هم تنیده بودند و در تلاش بودند که به ضریح برسند. چهره‌ها، لباس‌ها، دست‌ها متعلق به مردمانی بود که در شهر من زندگی نمی‌کردند. حضور فقر آن‌چنان پررنگ بود که بیننده تهرانی‌ای را که من بودم منکوب کرد. شنیده بودم خیلی از زائران حرم امام رضا «با پای پیاده» از روستاها یا شهرهای خود به این‌جا می‌آیند اما آن‌چه می‌دیدم فقری ورای تصور من را نشان می‌داد. برای دقایقی طولانی همان‌جا ایستادم تا بتوانم میزان امید مظلومانه‌ای را که در آن گونه‌ها و دست‌های ملتمسی که می‌خواستند به ضریح برسند وجود داشت درک کنم. ضریحی که به مثابه روزنه‌ای از نور که قرار بود به زمینه تاریک فقرشان بتابد در میان پژمردگی صورت‌ها و لباس‌هایشان می‌درخشید.

(۵) فقط در آن لحظه بود که معنای واقعی این جمله را که عزیزی فرزانه روزی به من گفته بود دریافتم: «هیچ‌کس نمی‌تواند ادعا کند توده‌های مردم را دوست دارد، بدون آن‌که امام رضا را دوست داشته باشد». آن موقع که این حرف را گفته بود، گذاشته بودمش به حساب پیشینه‌های سنتی و مذهبی گوینده‌اش. اما در آن لحظه شهود، جلوه دیگری از عمق حقیقتی که در آن جمله وجود داشت بر من آشکار شد. نمی‌توانم مدعی دوست داشتن صاحبان این دست‌های محروم، این چهره‌های خشک شده از آفتاب و فقر و این دل‌های ساده‌دل معصوم باشم و به شاید مهم‌ترین و آخرین دستاویزشان برای زیستی‌ معنادار در این دنیا بی‌اعتنایی کنم، چه رسد که به آن بی‌احترامی کنم!

(۶) روزگاری نه چندان دور که آتش چپ‌های استالینیستی در ایران هنوز داغ بود، در یکی از نقاط محروم ایران شیخی به منبر می‌رود و خطاب به عوام شنونده می‌گوید: مردم می‌دونین کمونیست‌ها چی می‌گن؟ به زبان روسی «کمون» یعنی خدا و در واقع اینا می‌گن «خدا نیست»!

کار ندارم این ماجرا خاطره است یا لطیفه، اما حاوی نکته جالبی است. به نظر شما فردی که دوستار توده‌های مردم ساکن در یک منطقه بسیار محروم و دور افتاده است، چطور می‌تواند عشق واقعی‌اش را به آن‌ها نشان دهد؟ (۱) برود و پرچم «خدا نیست» دستش بگیرد؟ یا این‌که (۲) به آن‌ها یاد دهد قبل از غذا دست‌هایشان را با صابون بشویند؟ ظاهرا خیلی از «رفقا» روش اول را انتخاب کرده بودند، چون هم هیجان‌اش بیشتر بود و هم «روشن‌فکرپسندتر» و «حزب‌پسندتر» بود.


با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آن‌را از طریق اشتراک در خوراک آن پی‌گیری کنید. استفاده از مطالب و عکس‌های منتشر شده در وبلاگ‌ها و فوتوبلاگ‌های من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است.

آیا در ایران حفظ تمامیت ارضی و آزادی‌خواهی در تعارضند؟

توی گوگل‌پلاس درباره مطلب «برنامه هسته‌ای و ارادوکس ایرانی» بحث‌هایی درگرفته بود و سوال‌هایی مطرح شده بود که دیدم بهتر است با تفصیل بیشتری این‌جا در موردش بنویسم.

بحث کلی در مورد این ایده بود که گفته بودم در ایران به خاطر تکثر و تفکیک خاصی که بین قومیت‌ها (و مذاهب) مختلف وجود دارد، حفظ انسجام ملی به تشکیل نوعی حکومت مرکزی با روی‌کرد اقتدارگرایانه منجر می‌شود. به بیان دیگر لیبرالیسم سیاسی و انسجام ملی هر دو در ایران جمع نمی‌شوند یا دست‌کم جمع آمدن آن‌ها با هم دشوار است. این تضاد بخشی از پارادوکس ایرانی را تشکیل می‌دهد.

اما سوال‌هایی که مطرح شده بود (متن سوال‌ها از من نیست و عینا تکرار شده):

1. سیستم نظامی و امنیتی محکم چه ارتباطی به اقتدارگرایی دارد؟ مگر سایر کشورها مثلا همان کشورهای اروپای شمالی و مرکزی سیستم امنیتی محکم و کارامد ندارند؟

بله این دو تا لزوما یک چیز نیستند و حرف درستی است. اما شرایط بنیادی حاکم بر کشورهای اروپای شمالی و کشورهایی نظیر ایران را نباید یکی دانست. شاید یکی از مهم‌ترین تفاوت‌ها در وضعیت جغرافیایی این دو منطقه باشد. از لحاظ جغرافیایی امکان عبور و مرور و آمد و شد ساده بین منطقه‌های مختلف ایران وجود ندارد. مناطق کوهستانی و کویری قسمت‌های مختلف ایران را از هم تفکیک کرده‌ و این باعث شده است که اقوام مختلفی که در نقاط مختلف ایران وجود دارند در گذر زمان چندان با یکدیگر تعامل نداشته باشند و با هم تلفیق نشوند. نتیجه این می‌شود که کنار هم نگاه داشتن این اقوام تحت عنوان یک «ملت واحد» موضوعی است که نیاز به علت کافی دارد و به صورت خود به خودی و ارگانیک رخ نمی‌دهد. این علت می‌تواند دلایل اقتصادی باشد و یا دلایل نظامی و امنیتی. یعنی این مجموعه ناهمگون را یا باید با پیوندهای عمیق اقتصادی به هم پیوند زد و یا با زور. طبعا مسائل دیگر نظیر همبستگی‌های دینی یا فرهنگی هم دخیل هستند و نمی‌توان آن‌ها را نادیده گرفت. اما به هر حال نباید فراموش کنیم که چنین تفکیک و وضعیت جزیره‌واری در تک تک کشورهای اروپای شمالی وجود ندارد. منطقه اروپای شمالی یک منطقه بسیار وسیع بدون کوهستان است که یکی از سه منطقه جهان از لحاظ تعدد رودخانه‌های قابل کشتی‌رانی نیز هست و ضمن دسترسی راحت به اقیانوس‌ها، نداشتن مانع طبیعی جدی، خاک حاصل‌خیز و آب و هوا و شرایط اقلیمی مناسبی جهت کشاورزی نیز دارد (این‌جا در موردش توضیح داده). نتیجه این است که در این منطقه اولا تلفیق فرهنگی به میزان بالایی (در مسیر رودها و کانال‌ها) ایجاد شده و همین‌طور تولید سرمایه با درجه بالاتری رخ می‌دهد که باعث توسعه سریع و شکل‌گیری انواع پیوندهای عمیق اقتصادی و زیربنایی می‌شود. به خاطر همین مساله هم مفهوم ملیت در خیلی از کشورهای اروپایی یک مفهوم طبیعی‌ است که از بستر همان «امکان تلفیق در طول قرن‌ها» شکل گرفته. در نتیجه شاید کشوری مثل آلمان بتواند صرفا با تکیه یر یک سیستم نظامی یا امنیتی کارآمد امنیت و یکپارچگی خود را حفظ کند، در حالی که حکومت کشوری مثل ایران که به آن معنا پدیده‌ای به نام ملیت در آن شکل تاریخی ندارد (به جای آن قومیت‌ها وجود دارند) خواه ناخواه باید دست به دامن روش‌های اقتدارگرایانه‌تری شود. چون گروه‌های ناهمگونی که در ایران وجود دارند به اندازه کافی با پیوندهای اقتصادی به هم متصل نیستند (فرضا در صورتی که حکومت مرکزی دست از اقتدارگرایی بردارد، کردستان ایران به کردستان عراق می‌تواند نزدیک‌تر باشد یا به تهران؟)

بحث من به هیچ عنوان دفاع از اقتدارگرایی نیست. سیستم سیاسی مطلوب من برای ایران طبعا حق رشد و توسعه و شهروندیت را به همه ساکنان ایران اعم از کافر تا شیخ از همه مسلک‌ها (و همه مهاجران قانونی یا غیرقانونی به یک اندازه) می‌دهد. اما صرف‌نظر از این آرمان شخصی، من سعی دارم چرایی وجود اقتدارگرایی در ایران را درک کنم و توضیح دهم. این‌جا خواسته من و شما مطرح نیست بلکه بیشتر صحبت از این است که «چرا این چنین است» و «چرا آن چنان نیست».

2. این ارتباط شامل دوران پیش از انقلاب هم میشود؟ به هر حال آن زمان هم تنوع قومی و مذهبی بوده. اقتدارگرا و غیر دموکراتیک بودن حکومت پهلوی هم به علت همین موضوع بوده؟ طبیعی بوده؟ ناشی از شرایط خاص ایران و به اجبار بوده؟ یا آن زمان فرق میکرده؟

پاسخ این سوال را به صورت خرد نمی‌دانم. اما به صورت کلی فکر می‌کنم این وضعیت تقریبا همیشه بر ایران حاکم بوده است. دلیلش هم این است که بعضی از مهم‌ترین معیارها (مثلا جغرافیای تشویق کننده تفکیک و عدم تلفیق و همین‌طور نامناسب برای توسعه زیرساخت‌) چیزهایی نیستند که بشود آن‌ها را به سادگی عوض کرد. در نتیجه دست کم در آن دوران‌هایی از تاریخ که ما ایران را به عنوان ایران می‌شناسیم و نه آن دوران‌هایی که ایران مجمع الجزایری از امرا و پادشاهان محلی بوده است ماجرا همین بوده که هست. آیا در زمان پهلوی توجه جدی به رشد و توسعه مناطق مرزی ایران می‌شده است؟ یا این‌که برعکس، سعی می‌شده این مناطق با ضرب و زور و به کمک سیاست‌های شدید و اقتدارگرایانه به قلب ایران چسبیده بمانند؟

پاسخ این سوال این است که دست کم از این لحاظ نیروهایی که برایندشان حکومت مرکزی را به سمت اقتدارگرایی سوق می‌دهد در زمان پهلوی نیز بر ایران حاکم بوده است و تازه به جرات می‌توانم بگویم که این وضعیت در دهه‌های اخیر کمرنگ‌تر هم شده است (آگر دخالت‌ها و تحریک‌های رقبای منطقه‌ای و بازیگران جهانی را بگذاریم کنار).

پس فرق این دوران با فرضا دویست سال پیش چیست؟ فرق مهم‌اش این است که دویست سال پیش ما پارادوکس نداشتیم چون فقط یک بردار مهم وجود داشت: حکومت مرکزی لازم است تا با اعمال زور ایران را به هم بچسباند و کم و بیش همه هم این موضوع را طبیعی می‌دانستند و برایشان امری جا افتاده بود. اما در دوران معاصر، به خاطر رشد آگاهی‌های شهروندان و همین‌طور قدرت‌گرفتن پدیده فردگرایی و ریشه دواندن ارزش‌های جدیدی مانند آزادی و حقوق شهروندی بردار جدیدی هم در تضاد با بردار اصلی قدیمی ایجاد شده است. در کشور ایران برخلاف بسیاری از کشورهای اروپای شمالی این دو بردار در خلاف جهت هم اعمال نیرو می‌کنند و در نتیجه قدرت گرفتن یکی به معنای تضعیف دیگری است!

3. چه میزان از اقتدارگرایی برای حفظ انسجام ملی لازم است؟ اقتدارگرایی و محدود کردن آزادی ها تا چه مقدار باشد کفایت میکند برای حفظ انسجام ملی؟ در چه چهارچوبی میتوان اعمال زور و اجبار کرد به بهانه حفظ امنیت و استقلال و وحدت؟

واقعا نمی‌دانم. فکر می‌کنم شاید خیلی از سران سیاسی ایران هم پاسخ دقیق این سوال را نمی‌دانند. دلیلش هم این است که اولا آن چشم‌اندازی که در پاسخ سوال ۱ عرض کردم این‌طور آگاهانه و ارادی عمل نمی‌کند که مثلا چهار نفر بنشینند و تصمیم بگیرند که اقتدارگرا باشیم یا نباشیم. به نظر من قضیه برعکس است. یعنی آدم‌هایی که می‌رسند آن بالا اگر اقتدارگرا نباشند آن‌جا باقی نمی‌مانند. چون آن چشم‌اندازی که ذکر کردم اقتدارگرایی را به آن‌ها دیکته می‌کند. شاید بدبینانه‌اش بشود همان که نامجو هم گفته بود: جبر جغرافیایی.

حالا که این جبر جغرافیای که در چشم‌انداز تاریخی و جغرافیایی ایران وجود دارد به امروز رسیده دیگر بحث این‌که من دولت‌مرد تصمیم آگاهانه بگیرم که جور دیگری عمل کنم بی‌معناست. چرا که حتی اگر هم چنین دولت‌مردی پیدا شود و چنین رفتاری از خودش نشان دهد چون همراستا با آن چشم‌انداز نیست عملا راه به جایی نمی‌برد و قدرتش به سرعت برف در آفتاب تموز محو می‌شود در نتیجه دیگر دولت‌مردی باقی نمانده که بخواهیم در مورد اقتدارگرایی یا آزادمنشی‌اش صحبت کنیم. پس خود به خود کسانی باقی می‌مانند که این نکته را خوب دریافته‌اند که ایران را با چسب قدرت می‌شود یکپارچه نگه داشت و وقتی به این نتیجه برسند هم کمی حاشیه امنیت چاشنی‌اش می‌کنند و خلاصه نتیجه این‌ می‌شود که این سیاست اعمال زور و قدرت از نظر خیلی از ماها زیاد است.

در مورد این انسجام ملی هم باید صحبت کنیم. می‌دانم که این اصطلاح را خیلی می‌شنویم و من هم به کار برده‌ام اما به هر حال باید این نکته را در نظر داشته باشیم. ببینید برای این‌که انسجام ملی داشته باشیم اول باید ملت داشته باشیم. متاسفانه یا خوشبختانه مفهوم ملت در ایران مفهوم جدید و ضعیفی است. اگر کمی اغراق کنیم، اصلا ملتی در کار نیست یا اگر هست آن معنای همه ایران را ندارد و بیشتر همان صحبت از فارس‌ها و شاید اندکی آذری‌های ایران باشد. عمر مفهوم ملیت در ایران شاید کمتر از یک قرن باشد که آن هم به نوعی یک مفهوم وارداتی است از اروپای بعد از عصر روشن‌گری و ظهور ناسیونالیسم مدرن و دولت-ملت در اروپا (که جایگزین سیستم‌های فئودالی و امپراطوری‌های اروپایی شدند). خلاصه این‌که ملتی در کار نیست که انسجامش را بخواهیم حفظ کنیم. بر عکس، هدف این بوده و هست و خواهد بود که ملت ایجاد کنیم! یک قرن یا بیشتر است که همه تلاش می‌کنند این مفهوم ملیت را جا بیاندازند در این ملغمه قومیت‌ها در ایران و آخرش هم کرد خودش را بیشتر کرد می‌داند و بلوچ هم بیشتر بلوچ و … حالا هی توی رسانه‌ها بگویند ملت ملت… البته چسب ملت مسلمان شاید تنها چسبی باشد که بشود با آن یک مفهوم یکپارچه از ملت ساخت اما خوب جا افتادن آن بحث دیگری است. چیزی که بستر تاریخی ندارد را که نمی‌شود به این سادگی از توی تلویزیون و بلندگو ایجاد کرد که، آن‌هم چیزی که بر خلاف همان چشم‌انداز که عرض کردم است.

شاید بهتر باشد به جای انسجام ملی بگوییم، حفظ تمامیت ارضی که اصطلاح خشن‌تر اما دقیق‌تری است. بله ملت و این‌ها را بگذاریم کنار و از همان حفظ خاک حرف بزنیم. یعنی وجب به وجب این مجموعه خاک و سنگ و علف که ایران امروزین می‌دانیمش به هم چسبیده بماند زیر کنترل رسمی و قانونی یک حکومت مرکزی. خودتان قضاوت کنید، وقتی ملت (آدم‌ها) را گذاشتیم کنار و صحبت از ارض کردیم، دیگر اقتدارگرایی و اعمال خشن و گاه وحشیانه زور چندان چیز عجیبی هم نیست چون سوژه دیگر انسجام ملی نیست که تمامیت ارضی است و زور گفتن به خاک هم برخلاف زور گفتن به آدم‌ها دردناک نیست!

آن چارچوبی که از آن نام می‌برید را من اسمش را می‌گذارم توسعه غیرمتمرکز اقتصادی. هر چه توسعه اقتصادی (به خصوص زیرساخت‌های ارتباطی فیزیکی مثل کشتی‌رانی داخل کشور (که خوب محال است) و راه‌آهن و جاده) به صورت پراکنده‌تر و در نقاط محروم‌تر یا دورتر از مرکز بیشتر انجام شود، تلفیق فرهنگی بیشتر خواهد شد و وقتی هم که تلفیق فرهنگی بیشتر شد، امکان اعمال زور در مناطق دور از مرکز کمتر می‌شود و وقتی که امکان زور در مناطق دور از مرکز کمتر شود خود به خود امکان زور در مناطق مرکزی هم کمتر می‌شود و اصولا دیگر نیاز به اعمال زور کمرنگ‌تر می‌شود. در شرایط ایران فعلی ما یک وضعیت بینابین اما نسبتا ضعیف (در مقایسه با اروپای شمالی) را داریم از لحاظ همین توسعه زیرساخت‌ها. اما همین توسعه ضعیفی هم که در ایران وجود دارد باعث شده است که سیاست‌های اعمال زور ضعیف‌تر از فرضا صد سال پیش شده باشد که همین شبکه حمل و نقل ریلی را هم نداشتیم.

4. در نقطه مقابل میتوان کسانی را که در صدد افزایش آزادی و آزاداندیشی هستند متهم کرد به خدشه دار کردن انسجام ملی؟ نه اتهام قضایی. صرفا اتهام لفظی. یعنی الان از نظر شما تلاش برای محدود کردن اقتدارگرایی حکومت، به انسجام ملی ضربه میزند؟

دارید وارد قلب پارادوکس می‌شوید. پاسخ شما هم بله است و هم خیر و اگر می‌پرسید یعنی چه باید بگویم خوب اگر جواب داشت که دیگر اسمش را پارادوکس نمی‌گذاشتم.

بله، به خاطر همان چشم‌اندازی که خدمت‌تان عرض کردم هر کس دم از لیبرالیسم و آزادی‌خواهی در ایران بزند به نوعی در مسیر تضعیف تمامیت ارضی گام بر می‌دارد. از طرف دیگر، آزادی‌خواهی حق تک تک شهروندان ایرانی است و نمی‌توان این حق ذاتی و اساسی را از آن‌ها گرفت یا به سادگی با برچسب‌های منفی عجین کرد.

وضعیت بسیار بغرنج و ظاهرا لاینحلی ایجاد می‌شود.

از یک سو شهروندانی که به هر دلیل خواستار افزایش آزادی‌گرایی در ایران هستند حکومت را به جزم‌گرایی، دیکتاتوری، خشونت‌گرایی و اقتدارگرایی متهم می‌کنند. حکومتی که دشمن آزادی است و حق اولیه و ساده شهروندان مبنی بر حرکت به سوی آزادی را به رسمیت نمی‌شناسند.

از آن سو حکومت هم که به خاطر همان چشم‌انداز تاریخی خودش را در اعمال زور محق می‌بیند شهروندان را به زیاده‌خواهی، غرب‌دوستی، بی‌بصیرتی و در حالت شدید به خدشه دار کردن انسجام ملی و تمامیت ارضی متهم می‌کند. این وسط و در کوتاه یا میان‌مدت البته دست حکومت بازتر است و  در نتیجه او دیکته می‌کند و معترضان تحمل می‌کنند.

به این پارادوکس، موش دوانی رقبای ایران در منطقه و جهان را هم اضافه کنید تا متوجه شوید اوضاع چقدر پیچیده است و چرا چنین می‌شود که می‌شود.
 

5) فرض کنیم اقتدار گرایی موجب انسجام ملی بشه. خود این انسجام چقدر مطلوبه اصلا؟ اگه زمانی اکثریت ترک ها قصد استقلال داشته باشند چرا باید به خاطر حفظ انسجام سرکوبشون کرد؟ از طرف خودم حرف می زنم. به نظر من هیچ چیز مهمتر از حق انسان ها در تعیین سرنوشتشون نیست. اگر گروهی استقلال می خوان نتیجه رو باید صندوق رای تعیین کنه نه قدرت سرنیزه.

برای من پاسخ این سوال از همه سوال‌ها دشوارتر است. از یک سو، حفظ تمامیت ارضی را به معنای برقراری امنیت و جلوگیری از فتنه متجاوزان یا رقبای منطقه‌ای یا جهانی ایران می‌بینم. حفظ تمامیت ارضی و با صلابت جلوی آتش‌افروزی و زیاده‌خواهی رقبا را گرفتن باعث جلوگیری از جنگ، بدبختی و ضعف می‌شود. چیزی که می‌تواند کابوس شبانه همه ما باشد.

از سوی دیگر با خاک‌پرستی و ناسیونالیسم هم میانه‌ای ندارم. اگر فرضا به روش کاملا مسالمت‌آمیز و بدون جنگ و دعوا و خون‌ریزی بشود سرنوشت فلان قوم یا منطقه از ایران را به دست خودشان سپرد، خوب چرا که نه؟ اصلا چرا باید آدم‌ها به خاطر یک مشت خاک کشته شوند و هزینه بپردازند (فکر کنم دارم از واقع‌گرایی دور می‌شوم…)

باز کردن این بحث مفصل می‌شود و از سواد و حوصله من فاصله می‌گیرد. ببینید، حکومتی که مشروع باشد (legitimate) حق دارد مصداق‌های قانونی نهادهایی مثل آزادی‌های فردی، حق مالکیت و حق حیات شهروندان خود را تعیین کند. فرضا حکومت مشروع می‌تواند تعیین کند که تحت چه شرایطی می‌توان یک شهروند را زندانی کرد (آزادی او را محدود کرد). در شرایطی که حکومت مشروع باشد (بحث این‌که مشروعیت از کجا می‌آید هم مفصل می‌شود و بماند) یک شهروند منفرد «مجبور» است به خواست و اراده حکومت تن دهد. چنین حکومتی اگر تصمیم بگیرد که تمامیت ارضی کشور باید به این قیمت یا آن قیمت حفظ شود یک شهروند باید به چنین خواسته‌ای تن دهد.

پس در پاسخ به سوال شما، اصلا فرض که از لحاظ ریاضی یا فلسفی یا حس شخصی به این نتیجه برسیم که حفظ تمامیت ارضی کشور چندان مهم نیست و این موضوع را باید افراد هر منطقه از کشور خودشان تعیین کنند و اگر دلشان خواست هم مستقل شوند. اگر خواست و اراده حکومت مشروع چیز دیگری باشد، چه باید کرد جز تابعیت از آن؟

ممکن است بگویید چنین حکومتی دیگر مشروع نیست. خیر. به این سادگی نیست. ممکن است حکومتی مشروع باشد ولی فرضا اراده‌اش چنین باشد که فلان استان که ۲ درصد جمعیت کشور را تشکیل می‌دهد از کشور جدا نشود. در این صورت خواست حکومت مشروع به همه شهروندان دیکته خواهد شد و لازم‌الاجراست.

ممکن است بگویید این وقتی است که حکومت مشروع باشد و حکومت ایران مشروع نیست و در نتیجه چرا تفسیر و قانون و اراده‌اش لازم‌الاجرا باید باشد؟ پاسخ من این است که من فکر می‌کنم حکومت ایران در حال حاضر مشروع است (اگر چه مشروعیت آن ضربه دیده است) و در نتیجه خواه ناخواه تفسیر آن از بحث‌هایی مثل تمامیت ارضی لازم الاجراست. چه به صورت فردی دوست داشته باشیم چه نداشته باشیم.

احساس می‌کنم به جای جمع و جور شدن بحث، با این حرف‌ها تازه صدها شاخه به آن اضافه کردم و فقط خدا می‌داند اگر شما بخواهید بیشتر و عمیق‌تر سوال کنید دفاع کردن از این گستره ایده‌ها و مطالب دیگر کار من نیست!

حرف می‌زنیم…

اینترنت و آینده: ستاره‌ٔ دریایی یا عنکبوت؟

کتاب «ستارهٔ دریایی و عنکبوت» به موضوع رهبری سازمانی (organizational leadership) می‌پردازد و برای این‌کار از استعارهٔ عنکبوت و ستارهٔ دریایی برای توصیف سازمان‌های دارای رهبری متمرکز (centralized) یا غیرمتمرکز (uncentrealized) استفاده می‌کند. عنکبوت از این لحاظ شبیه یک سازمان با رهبری مترکز است که همهٔ خصوصیت‌های کلیدی مربوط به مدیریت و تصمیم‌گیری آن در مغز یا سر آن اتفاق می‌افتد و فرامین از مغز به سایر قسمت‌های بدن که به خودی خود کارایی رهبری ندارند ارسال می‌شود. با آسیب دیدن مغز یا مختل شدن راه ارتباطی بین مغز و سایر اعضای بدن، عنکبوت عملا کارایی خود را از دست می‌دهد و از بین می‌رود. از طرف دیگر ستارهٔ دریایی هیچ مرکز مشخصی برای تصمیم‌گیری ندارد و در واقع با همهٔ بدن‌اش تصمیم می‌گیرد. هر کدام از پاهای ستارهٔ دریایی در صورتی که از بدنهٔ اصلی جدا شوند به تنهایی می‌توانند به حیات خود ادامه دهند و حتی ممکن است به یک ستارهٔ دریایی  کامل تبدیل شوند. کتاب به خصوصیت‌های هر کدام از این دو نوع سازمان می‌پردازد و شاخص‌هایی را برای تشخیص میزان تمرکز یا عدم تمرکز در رهبری سازمانی معرفی می‌کند و غیره. در کل خواندنش خالی از لطف و ایده نیست، ولی این‌جا فقط یکی از مثال‌هایش را که به بحث من مربوط می‌شود ذکر می‌کنم.

تاریخ تحولات صنعت موسیقی را در نظر بگیرید. در اواخر قرن نوزدهم، صنعت موسیقی عملا در سلطهٔ هنرمندان بود و آن‌ها محصولات خود را مستقیما به مخاطبان عرضه می‌کردند و یک وضعیت رهبری سازمانی غیرمتمرکز وجود داشت، اگر چه ارتباط میان اجزاء این سازمان ضعیف بود. در اوسط قرن بیستم این شرکت‌های ضبط و پخش موسیقی بودند که موسیقی را به مخاطبان عرضه می‌کردند و تعداد آن‌ها کمتر از هنرمندان بود و سازمان صنعت موسیقی هم متمرکزتر از قبل شده بود. در اواخر قرن بیستم توزیع موسیقی به حالت نزدیک به انحصاری رسید و در کنترل چند شرکت انگشت‌شمار بزرگ پخش موسیقی بود که اوج تمرکز سازمانی را هم در صنعت موسیقی ایجاد کرده بودند. با ظهور نپستر (Napster) که این امکان را به افراد می‌داد تا فایل‌های موسیقی خود را از طریق یک سرور مرکزی در دسترس دیگران قرار دهند نوعی سازمان نیمه‌متمرکز در صنعت موسیقی ایجاد شد. این روند تمرکززدایی با فراگیر شدن تکنولوژی‌های نقطه-به-نقطه (Peer to Peer) که نیازمند سرور مرکزی اصلی نبودند به اوج خود رسید. (عکس زیر. اگر واضح نیست رویش کلیک کنید)

اما موضوعی که مدت‌هاست ذهنم را به خود مشغول کرده این است. آیا ظهور فن‌آوری‌های شبکه‌ای و انقلاب انفورماتیک موجب تمرکززدایی فرایندهای تولید و توزیع اطلاعات (و بالطبع سایر فرایندهای شکل دهندهٔ سازمان اجتماعی بشر) مي‌شود یا آن‌را متمرکزتر می‌کند یا بسته به شرایط هر دو حالت ممکن است؟ همین مثال موسیقی را در نظر بگیریم. آیا واقعا صنعت موسیقی در سال 2006 سازمانی غیرمتمرکزتر از سال 2000 داشته است؟ آیا ظهور بازی‌گران بزرگ جدید در عرصهٔ توزیع موسیقی «لزوما» به معنای غیرمتمرکزتر شدن سازمان صنعت موسیقی است؟ بله. درست. کاربران امروز می‌توانند با نصب نرم‌افزارهای رایگان در کامپیوترهای شخصی خود تقریبا هر قطعه موسیقی‌ای را که اراده کنند دریافت کنند. اما از آن‌طرف شاهد ظهور روزافزون بازیگران جدیدی مثل صاحبان بانک‌های موسیقی عظیم مثل Apple iTunes یا شرکت‌هایی نظیر Spotify هستیم که ساختارهای متمرکزی را برای توزیع موسیقی ارائه می‌دهند. هیچ دلیلی وجود ندارد که صرف وجود داشتن تکنولوژی‌هایی نظیر P2P و حتی فراگیر بودن آن‌ها بتواند تضمین‌گر ایجاد ساختار سازمانی غیرمتمرکز در صنعت موسیقی شود.

پاسخ به این دغدغه‌ها ساده نیست. شکی نیست که ظهور جامعهٔ شبکه‌ای پتانسیل‌های زیادی برای تمرکززدایی در ابعاد مختلف سازمان‌های اجتماعی ما ایجاد می‌کند اما آیا این تمرکززدایی نتیجه‌ای «غیرقابل اجتناب‌» و «حتمی» است یا این‌که گزینه‌های دیگری هم می‌توانند ماحصل انقلاب شبکه‌ای باشند؟

به نقل آزاد از ژاک الول:

توهم‌آمیز خواهد بود اگر تصور کنیم از دل همهٔ گزینه‌های مختلف پیش روی یک جامعهٔ شبکه‌ای، «حتما» تحولات خوب و مفید خارج خواهد شد. کامپیوتر و دستگاه‌های انفورماتیکی وارد نظم‌ جاری جامعه می‌شوند و عاقبت این سیستم‌ها به سمت تمرکز و فشرده شدن پیش خواهند رفت. شهروند عادی به اطلاعات دسترسی خواهد داشت، اما نخواهد دانست کجا دنبال خواسته‌اش بگردد یا از کدام بانک اطلاعاتی آن‌را دریافت کند. مزایای اجتماعی روزافزونی نصیب صاحبان بانک‌های اطلاعاتی، نخبگان، گروه‌ها و موسسات فشار و هر کسی که به منابع اطلاعاتی دسترسی داشته باشد خواهد شد… عاقبت دو لایه اطلاعات خواهیم داشت. اول اطلاعاتی که وارد بانک‌های اطلاعاتی عمومی می‌شود و دوم که مهم‌تر هم هست اطلاعاتی است که در دسترس عموم قرار نخواهد گرفت و فقط کسانی که کنترل این بانک‌ها را در دست دارند از آن‌ها مطلع خواهند بود. این موضوع یکی از بزرگ‌ترین خطرهایی است که آزادی ما را در آینده تهدید می‌کند. [1]

اسلاوی ژیژک، نگرانی مشابهی دارد و تکنولوژی‌‌های نوین ذخیره‌سازی و محاسبه ابری (cloud storage and computing) را به خودی خود برهم زننده ساختارهای متمرکز موجود نمی‌داند، بلکه آن‌‌ها را در ادامهٔ روند متمرکز شدن کنترل در فضای مجازی می‌بیند:

در این‌جا دو کلیدواژهٔ مهم را باید به خاطر داشته باشیم: انتزاع و کنترل. برای مدیریت یک ابر، به یک سیستم نظارتی نیاز داریم که عمل‌کرد ابر را زیر نظر داشته باشد. چنین سیستمی بنا به تعریف باید خارج از دید کاربران باشد. اما پارادوکسی که ایجاد می‌شود این است که هر چه این ابزار جدید (تلفن همراه هوشمند یا کامپیوتر جیبی)  که در دست‌های من قرار گرفته شخصی‌تر، ساده‌تر و دارای کارایی «شفاف‌تر» باشد، سازمان کلی آن بیشتر و بیشتر وابسته به اموراتی می‌شود که در «جای دیگری» رخ می‌دهند. این «جای دیگر» مجموعهٔ مدارها و ماشین‌هایی هستند که تجربهٔ کاربر را هماهنگی می‌کنند. به بیان دیگر، برای این‌که تجربهٔ کاربران شخصی‌تر و از آن‌ها دور و بی‌گانه نباشد، باید آن‌را توسط شبکه‌ای بیگانه و غیرشخصی مدیریت و کنترل کرد…. همه چیز در دسترس خواهد بود، اما فقط از طریق کمپانی‌ای که مالک آن است چه سخت‌افزار و چه نرم‌افزار و چه محتوی… هر چقدر دسترسی یک کاربر مشخص به فضای عمومی (اطلاعات) جهانی‌تر شود، مالکیت آن‌‌ فضا خصوصی‌تر خواهد بود… این درست است که محاسبات ابری انتخاب‌های زیادی را در اخیار کاربران قرار می‌دهد، اما آیا این آزادی انتخاب توسط انتخاب اولیهٔ سرویس‌دهنده ممکن نشده است؟ و آیا آزادی عمل ما نسبت به انتخاب‌هایی که او (سرویس‌دهنده) می‌کند روز به روز کمتر نمی‌شود؟   [2]

به نظر شما کدام دیدگاه درست‌تر است؟ نگاه خوشبینانهٔ کسانی که فکر می‌کنند ظهور جامعهٔ شبکه‌ای به شکسته‌ شدن ساختارهای سنتی تمرکز و کنترل در جامعه منجر می‌شود یا نگاه بدبینانهٔ آن‌ها که فکر می‌کنند این فن‌آوری‌ها در ذات خود «غیرتمرکزگرا» نیستند و بسته به مجموعهٔ انتخاب‌ها و تصمیم‌هایی که «بگیریم» ممکن است به هر نوع سازمان اجتماعی‌ای ختم شوند و چه بسا جامعه‌ٔ شبکه‌ای آینده بسیار متمرکزتر از هر آن‌ چیزی باشد که در تاریخ بشر شاهد آن بوده‌ایم. شکی نیست که همیشه ترکیبی از این دو وجود خواهد داشت، اما منظور من وجه غالب آن است. کدام مدل در آینده غالب خواهد بود؟


با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آن‌را از طریق اشتراک در خوراک آن پی‌گیری کنید. استفاده از مطالب و عکس‌های منتشر شده در وبلاگ‌ها و فوتوبلاگ‌های من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است.

اعتصاب غذا کردن یا نکردن: مساله اصلی این نیست

چندی است که می‌خواهم درباره خبرهای غم‌انگیز درگذشت «ه» و «ه» یعنی هاله سحابی و هدی صابر و اعتصاب غذای چندین نفر از زندانیان سیاسی بنویسم. اما دستم به نوشتن نمی‌رود. هر چه می‌نویسم یا بی‌معنا می‌نماید یا فاقد حس همذات‌پنداری واقعی است و در نتیجه تصنعی و شعارگونه است. این است که نمی‌توانم بنویسم. بعد زمان می‌گذرد و می‌بینم چندین روز گذشته و هیچ ننوشته‌ام و باز احساس گناه می‌کنم که چرا نسبت به چنین رویداد مهمی ساکت (ولی نه بی‌تفاوت) مانده‌ام.

آیا من هرگز در زندان بوده‌ام؟ آیا هرگز می‌توانم موقعیت فردی که از سر یاس یا ایمان چنین تصمیمی می‌گیرد را درک کنم؟ آیا باید از اعتصاب‌ غذای آن‌ها حمایت کنم؟ هر کار که کنم و هر موضعی که اتخاذ کنم دچار نوعی پارادوکس می‌شوم. از اعتصاب غذای این افراد حمایت کنم که اهدافشان محقق شود به قیمت نابودی تن و جانشان؟ هرگز. حرکت و تصمیم‌شان را محکوم کنم به خاطر این‌که حق ندارند به خودشان آسیب برسانند حتی اگر در شرایط تاریک و یاس‌آلودی قرار گرفته باشند و این آخرین روش برای اعلام خواسته‌شان باشد؟ هرگز. سکوت کنم و هیچ واکنشی نشان ندهم انگار نه انگار چند انسان از سر ناچاری و به خاطر رساندن صدایشان به گوش خلایق جانشان را کف دستشان گذاشته‌اند؟ هرگز.

این‌جا به خوبی این سرگیجه را که ما ناظران از حاشیه‌های امن خود به آن دچاریم توضیح می‌دهد. دغدغه من یک دغدغه تجملاتی و یک مشکل از سر بی‌مشکلی است. تا وقتی که این دغدغه در حد تجمل و بی‌مشکلی باقی بماند چاره‌ای ندارم جز این‌که بایستم به احترام تصمیم این افراد برای بیان خواسته‌هایشان. کاری که این دوستان انجام می‌دهند نه قابل تایید است و نه قابل رد. یک تصمیم گروهی است که تک تک این افراد به صورت جداگانه و فردی اتخاذ کرده‌اند. هر تصمیمی که بگیرند به یکسان محترم است. اگر اعتصاب غذا نکنند یا اعتصاب غذا بکنند و اعتصابشان را یک روز یا یک هفته یا یک ماه یا تا لحظه مرگ ادامه دهند به اندازه یکسانی قابل احترام است، اگر چه مشخص است که درجه سختی این تصمیم‌ها برای آن افراد یکسان نیست. در واقع مساله اصلی در این‌جا این نیست که باید از اعتصاب غذا حمایت کنیم یا نکنیم چرا که هر دوی این تصمیم‌ها به یک اندازه قابل احترام هستند. مساله اصلی محکوم کردن این واقعیت است که چرا اصولا باید کسی به جرم انتقاد از ساخت سیاسی کشورش در زندان باشد؟ چرا اصولا باید مفهومی به نام زندانی سیاسی مصداق عینی داشته باشد؟

پس:

به احترام همه زندانیان سیاسی که تصمیم گرفتند اعتصاب غذا نکنند و به احترام همه زندانیان سیاسی که تصمیم گرفتند اعتصاب غذا کنند و  به احترام همه زندانیان سیاسی در ایران از جای خود بلند می‌شوم و همان‌طور که ایستاده‌ام این پست را می‌نویسم و منتشر می‌کنم.


با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آن‌را از طریق اشتراک در خوراک آن پی‌گیری کنید. استفاده از مطالب و عکس‌های منتشر شده در وبلاگ‌ها و فوتوبلاگ‌های من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است.

آیا قصاص قانونی اسیدپاش‌، مجازاتی درست است؟

فردا روز مهمی است؛ دست‌کم برای دو نفر. مرد و زنی که عامل و قربانی اسیدپاشی هستند. فردا قرار است مرد اسیدپاش توسط چکانیدن اسید در چشم‌هایش قصاص قانونی شود (آن هم توسط خود قربانی) و به این ترتیب بخشی از هزینهٔ مجازات جرمش را پرداخت کند. بخش دیگر این مجازات هم ظاهرا پرداخت نقدی به قربانی است. فردا هر اتفاقی که بیفتد زندگی این دو نفر برای همیشه تغییر خواهد کرد، اما این موضوع دیگری است.

برای ناظر علاقمند احتمالا این سوال مطرح می‌شود که آیا این مجازات قانونی، درست و عادلانه است؟ یا آن‌طور که عده‌ای معتقدند بازتولید خشونت است و به عنوان عملی ذاتا وحشیانه، نباید توسط نهادهای رسمی بازتولید و حمایت شود؟

من هیچ تخصصی در زمینهٔ حقوق و مجازات و قوانین مربوط به آن ندارم؛ اما به عنوان موضوعی که خواه‌ناخواه این روزها فکرم را مشغول کرده خلاصه‌ نظرم را می‌نویسم و از پرداختن به زاویه‌های مختلف اجتماعی یا حقوقی آن پرهیز می‌کنم:

هر جرم دست کم دو نوع مجازات دارد. از زاویه حق قربانی (شاکی) و از زاویه جامعه (مدعی العموم).

در مورد قسمت شخصی این جرم (یعنی حق قربانی) نظر من این است که قانون نباید این اجازه را به افراد دهد که خشونت یا وحشی‌گری را به صورت قانونی و تحت حمایت نهادهای رسمی بازتولید کنند.

از نظر اجتماعی (مدعی العموم) فکر می‌کنم تشخیص گناه‌کار یا بی‌گناه بودن فردی که مرتکب فعل خاصی شده است، در درجهٔ اول باید به عهدهٔ جامعه‌ای باشد که مجازات در آن رخ داده است. در نتیجه بهترین روش، برگزاری دادگاه (یا به روز رسانی قانون) توسط هیات منصفه‌‌ای* که درست و بدون حرف و حدیث انتخاب شده باشد است. یک هیات منصفه‌ٔ واقعی می‌تواند نماینده‌ای از وجدان عمومی جامعه (از نظر مکانی و زمانی و ارزشی) باشد. اگر وجدان عمومی مردم تهران (فرضا) تشخیص دهد که مجازات اسید پاشی قصاص است پس چاره‌ای نداریم جز این‌که همین مجازات را عادلانه و درست بدانیم حتی اگر از نظر شخص من نادرست و وحشیانه باشد (که هست).

به نظر من قبل از این‌که بخواهیم به این سوال جواب دهیم که «قصاص توسط اسیدپاشیدن مجاز است یا خیر» باید ببینیم نظر وجدان عمومی جامعه‌ای که این جرم در آن رخ داده (ترجیحا در سطح شهر و نه حتی در سطح کشور که کشور ما خود محیطی ناهمگن است) در این مورد چیست. آیا مردم تهران این نوع  مجازات قصاص اسیدپاش را مناسب و مجاز می‌دانند یا خیر؟

من هیچ آمار و ایده‌ای از نظر میانگین وجدان جامعه‌ تهران در این مورد ندارم. در نتیجه ترجیح می‌دهم نظر قطعی‌ای ندهم. این را هم بگویم نظر شخصی من این است که این مجازات وحشیانه و نادرست است، اما نظر شخصی من نمی‌تواند در جامعه‌ای که نوع دیگری می‌اندیشد مهم باشد.

این را هم بگویم که من به حقوق بشر جهانی (به جز شاید اصولی خیلی اولیه) اعتقادی ندارم و در نتیجه تعیین نوع مجازات را کاملا محلی و عرفی می‌دانم که در بهترین حالت باید توسط یک سیستم قضایی‌‌ به روز شده با وجدان اجتماعی همان جامعه تعیین شود. بنابراین اعتقادی به این نوع استدلال‌ها که چون در بعضی از کشورها این نوع مجازات قانونی است یا در بعضی از کشورها این نوع مجازات عملی وحشیانه است ‍پس در کشور ما هم باید چنین باشد یا نباشد ندارم. مجازات یک واکنش دفاعی توسط جامعه است که افراد را در چارچوب‌های مطلوبش مهار کند و بیشتر آن هم عرفی است و فقط در موارد خیلی جدی به صورت قانون در می‌آید. چنین قانونی نمی‌تواند مجرد از مکان و زمان و جامعه‌ای باشد که قرار است در آن اعمال شود.

اگر با قصاص اسیدپاش مخالفیم، به قانون کار نداشته باشیم. باید اول ببینیم کدام جامعه چنین مجازاتی را درست می‌داند.

* منظورم از هیات منصفه بیشتر به معنای سنجش وجدان عمومی جامعه است و به صورت خاص در مورد گروه چند نفره‌ای که قرار است حکم به گناه‌کاری یا بی‌گناهی بدهند (و نه تعیین نوع مجازات) صحبت نمی‌کنم.

در همین رابطه توصیه می‌کنم:

.


با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آن‌را از طریق اشتراک در خوراک آن پی‌گیری کنید. استفاده از مطالب و عکس‌های منتشر شده در وبلاگ‌ها و فوتوبلاگ‌های من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است.

امپراطور و حقوق بشر: روستایی که از نقشه پاک شد

نیروهای نظامی آمریکایی در تعقیب گروهی از شبه نظامیان (بخوانید مخالفان حضور نظامی آمریکا در افغانستان) یک روستا را با خاک یکسان کرده‌اند.

شدت خشونت و وحشی‌گری به کار گرفته شده در افغانستان نشان می‌دهد که مهار افغانستان به صورت مطلوب امپراطور پیش نرفته است. همانطور که قبلا نوشتم:

… اسناد ویکی‌لیکس جنگی را به تصویر می‌کشد که در آن نیروهای بسیار اندک آمریکایی در مقابل نیروهای توانا و مصمم طالبان که هیچ جایی هم قرار نیست بروند قرار دارند. طالبان می‌دانند که رمز پیروزی آن‌ها، شکست نخوردن است و آن‌ها می‌دانند که شکست نخواهند خورد. آمریکایی‌ها دیر یا زود خواهند رفت و تنها کاری که طالبان باید انجام دهند صبر کردن و آماده شدن است.

پاکستانی‌ها هم می‌دانند که آمریکایی‌ها می‌روند و طالبان یا ائتلافی شامل طالبان کنترل افغانستان را در دست خواهند گرفت. بنابراین آن‌ها قطعا روابط خوب خود را با طالبان حفظ خواهند کرد. همچنین آن‌ها این همکاری و حمایت از طالبان را تکذیب خواهند کرد چرا که آن‌ها نمی‌خواهند روابط‌شان با آمریکا، چه قبل از خروج آن از افغانستان چه بعد از آن، خدشه‌دار شود. آن‌ها نیازمند حامی‌ای هستند که منافع‌شان را در مقابل هند تضمین کند. از آن‌جا که ایالات متحده نه هندی یکه‌تاز در منطقه می‌خواهد و نه می‌خواهد که چین در نقش حامی اصلی پاکستان ظاهر شود (جای‌گزین آمریکا شود)، ریسک این‌که آمریکا بتواند چندان فشاری بر پاکستان وارد کند اندک است. با آگاهی به این موضوع، پاکستانی‌ها با آمریکا کنار می‌آیند: از یک سو به آمریکا کمک می‌کنند و از سوی دیگر به طالبان. قدرت، منافع و واقعیت شکل دهنده‌ی روابط بین کشورهاست و بسیار پیش می‌آید که گروه‌های مختلف داخل یک کشور برنامه‌های متضادی را دنبال کنند.

.

با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آن‌را از طریق اشتراک در خوراک آن پی‌گیری کنید. استفاده از مطالب و عکس‌های منتشر شده در وبلاگ‌ها و فوتوبلاگ‌های من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است.

چگونه نسبت به حکم‌ اعدام واکنش نشان دهیم؟ – قسمت اول

به لطف وجود رسانه‌های اجتماعی و همین‌طور تمرکز سیاسی و رسانه‌ای جهانی‌ای که بر اوضاع ایران وجود دارد کم و بیش هر روز یا هر هفته در جریان حکم اعدامی که در ایران صادر یا اجرا می‌شود قرار می‌گیریم. لحن رسانه‌های غربی بیشتر این را تداعی می‌کند که این احکام عموما ظالمانه و وحشیانه هستند و بر هر فرد آزاده و انسان‌دوستی است که در دل یا زبان آن‌ها را محکوم کند. برای من (و آدم‌هایی مثل من) که حقوق‌دان نیستیم و دسترسی به منابع حقوقی از جمله پرونده و روند دادرسی متهمان هم نداریم هر گونه اظهار نظر جدی درباره‌ی ارزش حقوقی یک حکم خاص غیرممکن است. چگونه من می‌توانم بدون داشتن کمترین زمینه‌ی اطلاعاتی وتخصصی درباره‌ی حکم متهمی که به صورت رسمی توسط سیستم قضایی صادر شده، اظهار نظر کنم؟ از طرفی به عنوان کسی که دغدغه‌ی انسانیت دارد، نمی‌توانم این احتمال را که فردی مجازاتی به مراتب بیشتر از جرم خود دریافت کند نادیده بگیرم.

پس راه حل چیست؟ اگر بحث موافقت یا مخالفت با اصل مجازات اعدام را کنار بگذاریم (موقتا)، برای واکنش نشان دادن نسبت به احکام قضایی در ایران سه روی‌کرد اصلی می‌توانم داشته باشم:

روی‌کرد اول: کل سیستم قضایی را زیر سوال ببرم و بدون این‌که دغدغه‌ی تحلیل کارشناسی مورد به مورد احکام قضایی را داشته باشم، همه را صرفا چون سیستم قضایی را قبول ندارم رد کنم.

من این روش را مفید نمی‌دانم. درست است که می‌توان ایرادهای فراوانی از سیستم قضایی ایران گرفت، اما نمی‌توان واقعیت عینی، مرجعیت و قدرت اجرایی آن‌را نادیده گرفت. دستگاه قضایی در ایران «وجود» دارد و بستن چشم‌ها به روی آن و قطع تعامل با آن فقط «من» را منزوی می‌کند و فایده‌ای به حال متهمانی که مورد ظلم قضایی واقع شده‌اند نخواهد داشت. 

روی‌کرد دوم: سیستم قضایی به صورت کل را قبول داشته باشم و احتمال بروز خطای جدی در صدور احکام شدید (مانند اعدام) را چنان اندک بدانم که جای اعتراض نداشته باشد. در واقع به دقت و درستی احکام صادر شده اعتماد داشته باشم.

این حالت را هم نمی‌توانم بپذیرم. موارد بسیاری بوده‌اند که روند قضایی به صورت قانونی یا دقیق اجرا نشده و در نتیجه احکام صادر شده بحث برانگیز بوده‌اند. این گونه موارد نشان می‌دهد که دستگاه قضایی مصون از خطاهای جدی (و حتی مکرر)‌ نیست و در نتیجه اعتماد کامل به دقت و سلامت آن ساده‌انگاری است.

روی‌کرد سوم: سیستم قضایی به صورت کل را قبول داشته باشم، اما احتمال دهم که خطاهایی در آن رخ می‌دهد و در نتیجه باید با انجام دادن کار کارشناسی و تحلیل حقوقی پرونده‌ی متهمان در هر مورد‌، اظهار نظر کنم. با توجه به این‌که من حقوق‌دان نیستم در این نوع موارد در درجه‌ی اول به اظهارات وکیل متهم توجه می‌کنم و در درجه‌ی دوم به اظهارات سایر حقوق‌دانان.

این گزینه‌ی من است. اما متاسفانه کار را برای اظهار نظر سخت می‌کند. در این حالت من اگر چه کارشناس نیستم باید اخبار و تحلیل‌های مربوط به کارشناسان و دست‌کم وکیل یا وکلای متهم را به دقت مطالعه کنم و ضمن این‌که به آن‌ها اعتماد می‌کنم بر اساس آن در مورد ارزش حقوقی یک حکم صادره تصمیم بگیرم.

فرض کنید مجازات اعدامی به صورت غیرمتناسبی با جرم صادر شده باشد. این عدم تناسب را چه کسی می‌تواند تشخیص دهد؟ کسی که اولا با قوانین حقوقی ایران آشنا باشد، ثانیا رویه‌های رسمی و غیررسمی قضایی را بشناسد و ثالثا در جریان روند دادرسی این پرونده‌ی خاص بوده باشد. چنین شخصی معمولا باید یک حقوق‌دان تمام و عیار و درگیر در پرونده باشد. فرضا وکیل متهم. اما اگر متهم وکیل نداشته باشد چطور؟ یا وکیل او دستگیر شده باشد؟ در این صورت جای شبهه‌ی جدی در صحت و سلامت روند قانونی دادرسی و حکم صادره خواهد بود. اما اگر وکیل داشته باشد و روند قضایی را تایید کند چه؟ در این صورت من جای اعتراض جدی‌ای خواهم داشت؟ خلاصه‌ این‌که به جز اطلاعاتی که از طرف وکیل متهم در رسانه‌ها منتشر می‌شود، من به عنوان یک فرد غیرکارشناس در بهترین حالت فقط می‌توانم از سیستم قضایی بخواهم رویه‌ی قضایی را به درستی اجرا کند و فرضا نمی‌توانم بدون دانستن جزییات پرونده حکم صادره را تایید یا رد کنم.

مثال: دو حکم اعدام اخیر 1. دانشجوی کرد 2. متهم میدان کاج

در خبرهای این روزها آمده که یک دانشجوی کرد به اعدام محکوم شده است. به عنوان یک فرد غیرکارشناس اما دغدغه‌مند، اولین کاری که می‌کنم جستجو کردن درباره‌ی اظهارات وکیل این پرونده است. متاسفانه تقریبا هیچ کدام از سایت‌های رسمی یا خبرگزاری‌های مهم چندان اشاره‌ای به اظهارات وکیل این پرونده نکرده‌اند و در نتیجه اطلاعات مربوطه را فقط می‌توان از سایت‌های زیرزمینی یا فیلتر شده یا غیرمتعبر (یا همه باهم!) پی‌گیری کرد. اما با مقداری صرف وقت و مقایسه متن خبرها با هم می‌توان فهمید که وکیل این پرونده از روند دادرسی راضی نیست و اشکالاتی به آن وارد کرده و در نتیجه حکم صادره را صحیح نمی‌داند. مثلا:

ما از ابتدا یک ایرادی به این پرونده ها داریم از این بابت که در قانون اخیرالتصویب دادگاه های عمومی و انقلاب (سال ۸۳) موضوعاتی که مجازاتش مرگ یا اعدام باشد در صلاحیت دادگاه کیفری استان است یعنی باید با حضور ۵ قاضی رسیدگی بشود ولی درمواردی که در صلاحیت دادگاه انقلاب است با حضور یک قاضی رسیدگی می کنند. ما معتقدیم که مجازات اعدام نتیجه یک اتهامی هست باید در دادگاه پنج نفره رسیدگی بشود نه دادگاه یک نفره. این اشکال بر این پرونده وارد است. بعدش برای مدتی احکام اعدامی که در دادگاه انقلاب صادر می شد مرجع تجدیدنظرش همان مرکز استان بود که به این هم ایراد داشتیم که الان دیگر آن نیست و دیوان عالی کشور است. پس از آنجا که باید قانون را به نفع متهم تفسیر کرد، بله، دادگاهی که ایشان را محاکمه کرده صلاحیت ندارد به لحاظ اینکه نتیجه دادگاه اعدام است و باید برود در دادگاه کیفری استان رسیدگی شود مرجع تجدید نظر هم نمی تواند دادگاه تجدید نظر استان باشد. آن هم باید بیاید در دادگاه دیوان عالی کشور.

علاوه بر موارد دیگری که وکیل مطرح می‌کند، ایراد وارده ظاهرا بسیار جدی است و در نتیجه وکیل درخواست مهلت بیشتر کرده است. درخواستی که خوشبختانه پذیرفته می‌شود.

در خبر دیگری آمده که متهم قتل‌ میدان کاج به اعدام محکوم شد. در این مورد به خاطر غیرسیاسی بودن و همین‌طور اهمیت اجتماعی موضوع اطلاعات بیشتری در اینترنت پیدا می‌شود. مثلا سایت تابناک مشروح دادگاه پرونده را آورده که به راحتی قابل یافتن است. با خواندن قسمت دفاعیات وکیل متهم پیچدگی بحث‌های قضایی بیشتر روشن می‌شود. در میان دلایل مختلف در دفاع از متهم، وکیل می‌گوید:

آنچه كه موكل صريحا اقرار كرده است آن است كه مجني عليه را با ضربه چاقو زده‌ام اما اينكه نوعا اين عمل منجر به قتل شده يا نه جاي بررسي دارد. وي افزود: ضرباتي كه متهم وارد كرده 4 ضربه سطحي بوده است و به نظر مي‌رسد مقتول به علت خونريزي فوت كرده نه با ضربات چاقو و آنچه قابل بررسي است اين است كه آيا عمل موكل به نوعي بوده كه مجني عليه را به بيمارستان منتقل كند يا خير. وي ادامه داد: مجني عليه به علت خونريزي فوت كرده و عمل موكل به نوعي نبوده كه دست و پاي نيروي انتظامي و ديگران بسته شود. در واقع ما معتقديم عمل موكل ايراد ضرب با چاقو است نه قتل.

بحث‌ها مفصل‌تر از این‌هاست و من که به قوانین حقوقی آشنا نیستم فقط بیشتر سردرگم می‌شوم. بالاخره متهم جرم قتل را مرتکب شده یا فقط مقتول را زخمی کرده و تعلل نیروی انتظامی و ناظران بوده که این زخم را به مرگ تبدیل کرده است؟ نمی‌دانم. باز هم سعی می‌کنم اظهارات وکلای مدافع را بعد از اعلام حکم اعدام بخوانم. جستجو می‌کنم و چیزی پیدا نمی‌کنم. شاید هنوز موضع‌گیری خاصی نکرده‌اند، شاید هم حکم صادره را تایید می‌کنند.

من به عنوان یک ناظر غیرکارشناس علاقه‌مند با دو حکم اعدام مواجه هستم. اولی حکم اعدام یک «جوان» «دانشجوی» «کرد» به دلایل «سیاسی/امنیتی» و دومی یک «مرد» «معامله‌گر املاک» «تهرانی» به دلایل «جنایی/اجتماعی». هر دو متهم به اعدام محکوم شده‌اند. اگرروی‌کرد اول را در نظر بگیرم هر دوی این احکام باطل هستند چون اصولا مگر ممکن است سیستم قضایی ایران حکم درست هم صادر کند؟ اگر روی‌کرد دوم را داشته باشم هر دوی این احکام درست هستند، چون احتمال این‌که سیستم قضایی ایران خطا کند بسیار ناچیز است. اگر روی‌کرد سوم را در پیش بگیرم، در مورد اولی به این نتیجه‌ی مقطعی می‌رسم که حکم صادره اشکال دارد و باید بیشتر بررسی شود و در مورد دومی به نتیجه‌ی خاصی نمی‌رسم چون نظر هیچ کارشناس یا وکیلی که در جریان پرونده بوده باشد را نخوانده‌ام.

 

این بحث ادامه دارد.

.


با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آن‌را از طریق اشتراک در خوراک آن یا مراجعه به وبلاگ «آینه‌ی بامدادی» پی‌گیری کنید. استفاده از مطالب و عکس‌های منتشر شده در وبلاگ‌ها و فوتوبلاگ‌های من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است.

امپراطور و حقوق بشر: فلوجه بدتر از هیروشیما

شاید روزی خوانندگان کتاب‌های تاریخ، داستان تهاجم ارتش آمریکا در سال 2004 به شهر فلوجه‌ی عراق و آن‌چه در سال‌های بعد بر مردم آن گذشت را در کنار هولناک‌ترین نمونه‌های جنایت‌های جنگی‌ بخوانند. گزارش اخیر روزنامه‌ی ایندیپندنت، ابعاد فاجعه‌ی انسانی‌ فلوجه که تا امروز ادامه دارد را از بمباران اتمی هیروشیما و ناگاساکی بزرگ‌تر می‌داند. نتیجه‌ی یک تحقیق جدید نشان داده که تعداد موارد ابتلا به سرطان‌های مختلف، سرطان خون و مرگ و میر نوزادان در فلوجه از زمان حمله تا امروز، از موارد گزارش شده در بین بازماندگان بمباران اتمی هیروشیما و ناگاساکی بیشتر است.

ارتش آمریکا در این تهاجم از فسفر سفید استفاده کرده (اعتراف ارتش آمریکا در نوامبر 2005 یا این‌جا) و شیوع بیماری‌های مرتبط با آسیب‌دیدگی ژنتیکی در بین ساکنان منطقه نشان‌گر این است که احتمالا از سلاح‌های حاوی اورانیوم نیز استفاده شده است. تحقیق فوق تاکید می‌کند که نوع سرطان‌های شایع شده در فلوجه مشابه انواعی است که در بین بازماندگان بمباران اتمی هیروشیما که در معرض تشعشعات رادیواکتیو و انتشار اورانیوم قرار گرفته‌ بودند، شایع شده بود. در فلوجه از زمان حمله تاکنون:

  • تعداد سرطان‌های مختلف 4 برابر افزایش یافته است.
  • تعداد موارد ابتلا به سرطان‌ در بین کودکان زیر چهارده‌ سال 12 برابر افزایش یافته است.
  • تعداد موارد ابتلا به لوکمیا (سرطان خون) 38 برابر افزایش یافته است. تعداد موارد ابتلا به سرطان خون در هیروشیمای بعد از حمله‌ی هسته‌ای، 17 بار افزایش یافته بود.
  • تعداد موارد ابتلا به سرطان سینه در زنان 10 برابر افزایش یافته است.
  • انواع تومورهای مغزی و غدد لنفاوی در میان بزرگ‌سالان رشد قابل توجه داشته است.

می‌توانیم امیدوار باشیم که تحقیقات مفصلی در این زمینه انجام شود و آمران و عاملان و حامیان این جنایت جنگی مهیب محاکمه و مجازات شوند. البته اگر تحقیقات در این زمینه سرنوشتی مشابه این‌ پیدا نکند!

.


بامدادی نجواها یک‌عکاس [silent-clicks]
با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آن‌را از طریق اشتراک در خوراک آن یا مراجعه به وبلاگ «آینه‌ی بامدادی» پی‌گیری کنید. استفاده از مطالب و عکس‌های منتشر شده در وبلاگ‌ها و فوتوبلاگ‌های من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است.

مجازات‌های زمینی: این صداها خاموش نخواهد شد

صبح امروز خبر اعدام فرزاد کمانگر و چند نفر دیگر را خواندم و خیلی بیشتر از انتظار خودم، ناراحت شدم. بعد از اتفاقاتی که در یک سال اخیر در ایران افتاد، دیگر قانع شده بودم که خبر هیچ مرگ یا اعدامی نمی‌تواند مرا شوکه کند. پس شاید نباید از خواندن خبر اعدام یک معلم کرد حیرت می‌کردم؛ مگر مرگ و نفرت قرار نیست عادی شده باشد؟ پس چه جای حیرت کردن بود؟

اما حیرت کردم. اعدام فرزاد کمانگر در عمق فجیع تکرارش دردی تازه بود و بنابراین نمی‌توانست عادی باشد. «اعمالِ خشونتِ مرگ‌آفرینِ قانونی» آن‌هم به جرم اتهاماتی که واهی و ساختگی به نظر می‌رسند (دست کم به نقل از وکیل او) نمی‌تواند عادی باشد. کسی نیست به آن آقایی که حکم اعدام این‌ها را صادر می‌کند بگوید نمی‌توانی کاری کنی که مرگ و اعدام برای ما عادی شود. مطمئن باش… مطمئن باش که این صدا خاموش نمی‌شود، حتی اگر گوینده‌اش را خفه کنی. ریشه‌ی مشکل را باید حل کنی…

شاید یکی از ابتدایی‌ترین حقوقی که هر ایرانی، اعم از کرد و غیر کرد، خود را به آن محق می‌داند، برخورداری از حق «شهروندی» است. حقی که در تقابل با انزوا و طرد شدگی قرار دارد. انزوا و طرد شدگی دو حسی هستند که تحت تأثیر شرایط عینی، یعنی تحت‌ تأثیر واقعیت‌های ملموس و روزمره‌ی زندگی، تحت تأثیر فقر و سوسوی چشم کودکی از گرسنگی، تحت تأثیر نگاه شرمناک پدر از جیب  و سفره‌ی خالی‌اش و تحت تأثیر گونه‌های رنگ پریده و چهره‌ی فقر زده‌ی مادر شکل می‌گیرند.  خلاصه آن‌که انزوا تحت تأثیر  نگاه «مرکز محوری» شکل می‌گیرد که  با نگاه فرادست به فرودست مسائل و نیازهای کرد (حاشیه نشین)  را از مرکزنشین، مجزا  می‌کند. بی‌شک حس طرد، انزوا و از خود بیگانگی در شرایط توسعه نیافتگی و سؤ مدیریت به اقلیت‌های قومی محدود نمی‌شود، بلکه به فراخور موقعیت و جایگاه افراد در جامعه، کم و بیش همه را به خود مبتلا می‌کند. با این وجود به دلیل نابرابری‌های عمیق ساختاری  این حس، میان اقلیت‌ها عمیق‌تر و گسترده‌تر است. حس انزوا نه تنها برای اقلیت‌های قومی و نژادی که برای هر گروه مطرود دیگری‌، به ویژه در شرایط فقر فرهنگی که از تبعات فقر اقتصادی است‌، زمینه‌ساز بروز تنش و ناآرامی است. چرا برای یک بار هم که شده،  به جای توسل به نگاه امنیتی، با پرداختن به درد مردم این سرزمین، که مطالبات خود را از زبان فرزندانشان به گوش می‌رسانند، مسأله را یک بار و برای همیشه حل نکنیم؟ با این وجود مسأله به همین جا ختم نمی‌شود. یعنی زمانی که فرزند یا پدری از همین دیار برای کسب اولیه‌ترین حقوق مادی یا معنوی خود، یعنی سیر کردن شکمی یا نوشتن نامه‌ای در تظلم‌خواهی  اقدام کند، باز هم به یمن همان نگاه امنیتی مألوف، سخت‌ترین برخوردها و مجازات‌ها در انتظارش هستند.  آیا برای مبارزه با پدیده‌ی قاچاق کالا که گاه مجازاتی مساوی با «حکم تیر» دارد  راه متمدنانه‌ی دیگری وجود ندارد. آیا در شرایط تأمین اولیه‌ی مالی هیچ جوانی حاضر است به خاطر چند قواره پارچه یا یک جعبه چای جان خود را به خطر اندازد؟

.


بامدادی نجواها یک‌عکاس [silent-clicks]
با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آن‌را از طریق اشتراک در خوراک آن یا مراجعه به وبلاگ «آینه‌ی بامدادی» پی‌گیری کنید. استفاده از مطالب و عکس‌های منتشر شده در وبلاگ‌ها و فوتوبلاگ‌های من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است.

چند کلمه‌ درباره‌ی روشن‌فکران تنگ نظر

خانم شادی صدر، حقوق‌دان و فعال زنان در مقاله‌ای نوشته است (تاکیدها از من است):

منظور من خود شما هستید، بله، خود شما، آقایان! همه کسانی که اظهارات امام جمعه تهران را خلاف قواعد علمی ثابت‌شده در مورد علل وقوع زلزله دانسته‌اید و در یک بعد از ظهر مطبوع بهاری، چای را که مادراتان، زنتان، خواهرتان یا حتی دوست‌دخترتان جلویتان گذاشته، هورت کشیده‌اید و مفرح‌شده از صحبت‌های امام جمعه، زندگی و کارتان را ادامه داده‌اید بی آنکه حتی یک لحظه فکر کنید شما، خود شما نیز عضو همان باشگاهی هستید که امام‌جمعه تهران از بلندپایگان آن است. تعجب می‌کنید؟ می‌پرسید چرا؟!

می‌بینید؟ این ما فمینیست‌ها نیستیم که دنیا را به زن و مرد تقسیم می‌کنیم: دنیای ما کاملا و از قبل از این‌که به دنیا بیاییم، تقسیم شده است: شما متلک می‌گویید، ما متلک می‌شنویم؛ شما ما را در حجاب می‌کنید، ما در حجاب می‌رویم.

راه از میان بردن این تقسیم‌بندی، انکار آن نیست؛ تکرار جمله کلیشه‌ای زن و مرد هر دو انسانند و فرقی ندارند، مشکلی را حل نمی‌کند. دموکراسی روزی آغاز خواهد شد که شما، بله شما آقایان یاد بگیرید نه فقط جلو آینه بلکه در منظر عموم، به جای دفاع از حقوق زنان به مثابه امری بیرونی و انتزاعی، از تجربه واقعی، درونی و زمینی «خود» به عنوان یک «مرد» سخن بگویید و نقشی که در بازتولید ساختارهای تبعیض‌آمیز موجود داشته‌اید را به نقد بکشید.

دموکراسی و حقوق بشر، از هر یک از ما شروع می‌شود و نه از آدم‌هایی انتزاعی، که باید خودشان، نگاهشان و رفتارهایشان را اصلاح کنند تا ایران جایی بهتر برای زندگی‌کردن باشد.

تا آن زمان که امیدوارم چندان دور نباشد، راستش من چندان فرقی بین حجت‌الاسلام صدیقی با هر یک از پسران تازه‌بالغ دیروز و مردان طرفدار حقوق بشر و حقوق زنان امروز نمی‌بینم؛ غیر از اینکه او دست‌کم در آنچه هست و آنچه می‌گوید، یک‌رو تر است.

از ادبیات لمپنی و لحن زننده‌ی ایشان که بگذریم، اگر معنای جمله‌های بالا و کلا نوشته‌ی خانم صدر را درست فهمیده باشم، ایشان «کل مردان» ایرانی به ویژه پسران تازه بالغ دیروز [=تمام پسران بالغ امروز] و مردان طرف‌دار حقوق بشر و حقوق زنان امروز [تقریبا همه‌ی مردان آزاداندیش امروز ایران] را متهم به دو رویی کرده است.

نوشته‌ی خانم شادی صدر را نمی‌توان نادیده گرفت. این نوشته فقط یک بیانیه‌ی رسمی در افشای عمق تنگ‌نظری و کوته‌اندیشی یک روشن‌فکر و فعال اجتماعی نیست. بلکه زنگ خطری است که نشان می‌دهد [دست کم در یک مورد] چه نوع تفکرات تنگ‌نظرانه‌ای در میان قشرهای روشن‌فکر و فرزانه‌ی ایرانی نسبت به انسان‌ و جامعه وجود دارد. نوشته‌ی خانم شادی صدر، نمونه‌ای است از نگرش‌های تقلیل‌گرایانه و تعمیم‌گرایانه‌ به مناسبت‌های تاریخی/فرهنگی/اجتماعی.

امیدوارم همین‌طور که در حال نوشتن این جمله‌ها هستم، خانم شادی صدر هم در حال نوشتن مطلب جدید خود باشد که در آن قرار است به همه توضیح دهد که اشتباه کلامی کرده و به خاطر نوشته‌ی توهین‌آمیز و سراسر نفرت و تعصب خود نسبت به همه‌‌ی مردان ایران و در واقع نسبت به همه‌ی انسان‌های شریف اعم از زن و مرد؛ عذر خواهی کند.

اان


بامدادی نجواها یک‌عکاس [silent-clicks]
با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آن‌را از طریق اشتراک در خوراک آن یا مراجعه به وبلاگ «آینه‌ی بامدادی» پی‌گیری کنید. استفاده از مطالب و عکس‌های منتشر شده در وبلاگ‌ها و فوتوبلاگ‌های من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است.

امپراطور و حقوق بشر: ترور شهروندان آمریکایی به دستور اوباما

نمی‌دانم نوشته‌های آقای گلن گرین‌والد را دنبال می‌کنید یا نه. اگر نه که پیشنهاد می‌کنم حتما دنبال کنید. آخرین نوشته‌ی ایشان درباره‌ی اعطای مجوز ترور شهروندان آمریکایی خارج از آمریکا به سازمان سیا از سوی رئیس‌جمهور آمریکا است. این مجوز قبلا توسط جورج بوش امضا شده بود که اوباما هم مجددا آن‌را تایید کرده است.

مدرک اگر می‌خواهید آقای گرین‌والد به تفصیل شرح داده و لینک و غیره. فقط یک قسمت‌اش را این‌جا بخوانیم:

به نقل از مقامات نظامی و اطلاعاتی بعد از حملات یازده سپتامبر، بوش به سازمان سیا و بعد ارتش مجوز داد تا اگر شواهد قوی نشان دهد که یک شهروند آمریکایی خارج از خاک آمریکا در طراحی یا اجرای حملات تروریستی به ایالات متحده و یا منافع ایالات متحده دست داشته است، او را بکشند.

دولت اوباما نیز موضع مشابهی دارد. یک مقام ارشد دولت گفت که اگر یک شهروند آمریکایی به القاعده ملحق شود، «در رابطه با این‌که ما حق داریم او را هدف قرار دهیم چیزی عوض نمی‌شود». آن‌ها بخشی از دشمن هستند.

آقای گرین‌والد می‌نویسد:

فقط برای یک دقیقه به این موضوع فکر کنید. باراک اوباما، مانند جورج بوش رئیس‌جمهوری قبلی، مجوز قتل شهروندان آمریکایی فقط بر اساس اتهامات ثابت‌ نشده، بررسی نشده و مورد پی‌گرد قضایی قرار نگرفته مبنی بر ارتباط آن‌ها با تروریسم را تایید کرده است.

.


بامدادی نجواها یک‌عکاس [silent-clicks]
استفاده از مطالب و عکس‌های منتشر شده در وبلاگ‌ها و فوتوبلاگ‌های من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است.

فرانسه به قهقرا می‌رود؛ بی‌بی‌سی توجیه می‌کند

احتمالا خبر دارید که بحث جدیدی در فرانسه برای حل مشکل بزرگ{!} پوشش اقلیتی از زنان مسلمان در فرانسه که از روبند استفاده می‌کنند مطرح شده.

یک کمیته پارلمانی فرانسه توصیه کرده است که به زنان مسلمان نباید اجازه داده شود در اماکن عمومی مانند بیمارستان ها و مدارس و نیز هنگام استفاده از وسایل نقلیه عمومی روبنده بپوشند. این کمیته همچنین توصیه کرده که به کسانی که از ظاهر آنان چنین بر می آید که از اعتقادات مذهبی افراطی پیروی می کنند، نباید کارت اقامت در فرانسه و نیز شهروندی این کشور داده شود. در گزارش دویست صفحه ای کمیته پارلمانی فرانسه در این باره، همچنین تاکید شده که ملزم کردن زنان به پوشاندن صورت خود با اصول نظام جمهوری فرانسه یعنی سکولاریسم و برابری، مغایرت دارد. انتظار می رود در پی انتشار گزارش دویست صفحه ای کمیته پارلمانی فرانسه، توصیه این کمیته به صورت طرح در پارلمان فرانسه مطرح شده و به بحث گذارده شود. این گزارش در پی ماه ها بحث علنی پس از اظهارات نیکولا سارکوزی رئیس جمهوری فرانسه است که گفته بود فرانسه با پوشش اسلامی زنان مخالف است. {+}

خوب از ظاهر ماجرا که بگذریم که خیلی مترقی به نظر می‌رسد، طرح چیزی جز یک طرح فاشیستی و نژادپرستانه/تبعیض‌گرایانه (discriminative) نیست. ذهنیتی خطرناک که متاسفانه به نظر می‌رسد این روزها از غرب تا شرق عالم در حال گسترش است.

موضوع شاید برای افکار عمومی فرانسه و بعضی از نوچه‌های نئونازی در اروپا جذاب باشد و به سختی بیشتر از یک خبر چند خطی در حاشیه‌ی صفحه‌ی پنجم روزنامه‌ها اهمیت دارد.

اما جذابیت این موضوع برای مخاطب ایرانی چیست؟ شما بگویید چرا بی‌بی‌سی فارسی می‌آید و توی برنامه‌ی مهم شصت دقیقه‌ (که مخاطبان زیادی دارد چون تفسیر و خلاصه‌ی وقایع روز است) حسابی به جان این خبر حاشیه‌ای می‌افتد و اگر چه خیلی سعی می‌کند بی‌طرفی حرفه‌ای‌‌اش حفظ کند اما در نهایت این حس را منتقل می‌کند که:

  • پوشش روبند نشانه‌ی تفکر ویژه‌ی سیاسی است.
  • منظور از این تفکر ویژه‌ی سیاسی همان بنیادگرایی اسلامی است.
  • تفکر بنیادگرای اسلامی همان تروریسم است.
  • انواع دیگر پوشش‌های مذهبی (مثل کلاه یهودی) نشانه‌ی تفکر ویژه‌ی سیاسی نیستند و فقط پوشش‌های مذهبی معمولی هستند.
  • جامعه حق دارد با پوشش‌هایی که تفکر ویژه‌ی سیاسی را نشر می‌دهند برخورد کند.

تاکید می‌کنم که گزارش و تفسیر بی‌بی‌سی در ظاهر اصلا این نیست. مثلا بعضی از مصاحبه شوندگان یا کارشناسان کاملا با طرح مخالفند و توضیح می‌دهند که این نوع روی‌کرد‌ها آزادی دینی زن‌ها را نادیده می‌گیرد. آقای مهرداد درویش‌پور (موافق طرح) و خانم آزاده کیان (مخالف طرح) هم به برنامه دعوت می‌شوند (تلفنی) و صحبت می‌کنند.

در طول برنامه سعی کردم تا حد امکان منصفانه به آن نگاه کنم. با این وجود بعد از دیدن برنامه شخصا این‌طور برداشت کردم که در مجموع از صحبت‌های خبرنگارها، مصاحبه‌شوندگان و مهمانان دعوت شده موارد بالا به من القا شده است (سعی شده که القا شود). یعنی حتی اگر نیت سازندگان برنامه این نبوده باشد عملا موضوع برای مخاطب بی‌طرف این‌طوری به نظر می‌رسد که بی‌بی‌سی دارد این موارد بالا را تلویحا توی کله‌ی مخاطب تزریق نامحسوس می‌کند.

اما نکته این‌جاست که مخاطب تیپیکال ایرانی بی‌بی‌سی احتمالا بی‌طرف نیست. مخاطبان ایرانی بی‌بی‌سی طبقه‌ی متوسط شهری هستند (حدس می‌زنم، آمار ندارم) که بخش قابل توجهی از آن‌ها (به خصوص جوان‌ترها) نسبت به نمادها و گرایش‌های تندروانه از اسلام حساس هستند. بی‌بی‌سی با پوشش این خبر در درجه‌ی اول و با نوع روی‌کرد تفسیری‌اش در درجه‌ی دوم، مخاطبی که معصومانه نسبت به موضوعی حساس است را به قلمرو خطرناک فاشیسم و نژادپرستی هول می‌دهد.

چرا بی‌بی‌سی این نوع خبرها را که ارزشی کاملا حاشیه‌ای دارند این‌طور شاخص و به تفصیل منتشر می‌کند؟ و چرا به این شیوه‌ی خطرناک؟

شما بگویید.

.


بامدادی نجواها یک‌عکاس [silent-clicks]
استفاده از مطالب و عکس‌های منتشر شده در وبلاگ‌ها و فوتوبلاگ‌های من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است.

شنود ای‌میل‌ها و گفتگوهای شخصی: از واشنگتن تا تهران

تجاوز به حریم خصوصی شهروندان از طریق شنود گفتگوهای تلفنی و یا کنترل ای‌میل‌های آن‌ها پدیده‌ای منحصر به چین و ایران نیست. به نظر می‌رسد که متاسفانه بعضی از کشورهای بزرگ و دموکراتیک جهان هم در این فضیلت پیش‌تازند:

  • نیویورک‌تایمز، آوریل 2009:
    مقامات دولتی در مصاحبه‌ی اخیر اعلام کردند که آزانس امنیت ملی (NSA) در ماه‌های اخیر ای‌میل‌ها و تلفن‌های خصوصی شهروندان آمریکایی را کنترل یا شنود کرده است. این شنود در مقیاس گسترده‌ای انجام شده و از اختیارات گسترده‌ای که سال گذشته کنگره وضع کرده بود فراتر رفته است.
  • نیویورک‌تایمز، ژوئن 2009:
    نتیجه‌گیری بالا را گفته‌های یک تحلیل‌گر سابق NSA تایید می‌کند. او در مصاحبه‌هایش توضیح داده که در برنامه‌ی آموزشی‌ ویژه‌ای شرکت کرده تا برای مشارکت در طرح آژانس برای بازبینی تعداد زیادی از ای‌میل‌های شهروندان آمریکایی بدون حکم قضایی آماده شود. دو مقام اطلاعاتی تایید کرده‌اند که چنین برنامه‌ای هنوز عملیاتی و در حال اجراست.
  • ای‌بی‌سی نیوز، نوامبر 2007:
    مشکل می‌توان گفت در یک زمان معین، ای‌میل، پیامک و تماس‌های اینترنتی چه کسی توسط دولت‌ در حال کنترل شدن است. اما با توجه به گزارش کارمند سابق شرکت AT&T، دولت بدون نیاز به داشتن حکم قضایی به ترافیک اینترنتی دسترسی دارد و در صورت تمایل می‌تواند آن‌ها را به صورت انتخابی شنود کند.

داستان البته از این مفصل‌تر است و ماجرا متاسفانه ابعاد قانونی هم پیدا کرده. چیزی که دست کم هنوز در ایران به آن نرسیده‌ایم. البته اقتدارگرایان ایرانی‌ بارها نشان داده‌اند که استعداد عجیبی در یاد گرفتن نکات منفی استاد بزرگ دارند.

.


بامدادی نجواها یک‌عکاس [silent-clicks]
استفاده از مطالب و عکس‌های منتشر شده در وبلاگ‌ها و فوتوبلاگ‌های من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است.

تیرباران کودکان افغان و توضیحات تکمیلی

دیروز در مورد خبر قتل عام کودکان افغان توسط نیروهای آمریکایی نوشتم و چند تا از دوستان به حق و به درستی خواستار معرفی منبع رسمی برای این خبر شدند. البته من یکی از منابع را همان‌جا ذکر کرده بودم. اما شاید منظور از منابع رسمی چیز دیگری باشد. راستش را بخواهید در دنیایی که دولت‌ها توی روز روشن دروغ می‌گویند من دیگر نمی‌دانم منظور از منبع رسمی چیست و اصولا تا چه حدی می‌شود به کدام منبع رسمی اعتماد کرد. به هر حال:

  • اگر منظور از منبع رسمی گزارش بازرسان سازمان ملل باشد که اصولا داستان از همان‌جا شروع شد که چنین گزارش مقدماتی‌ای توسط بازرس ویژه‌ی سازمان ملل مطرح شد.
  • اگر منظور از منبع رسمی، سخن‌گوی دولت‌‌ها باشد که آقای کرزای رئیس‌جمهور افغانستان در این مورد واکنش نشان داده و خواستار تحویل نظامیان جنایت‌کار شده است، این هم خبر از سایت رسمی رئیس‌جمهور افغانستان.
  • اگر منظور روزنامه‌های تحت وب باشد که تایمز‌آن‌لاین دست‌کم در دو مورد به این موضوع پرداخته. این‌جا و این‌جا.
  • و اگر منظور روزنامه‌های کثیرالانتشار و مشهور باشد که نیویورک‌تایمز این‌جا و این‌جا در موردش نوشته، اگر چه طوری خبر را در مقایسه با توجیهاتی مانند حمله به تروریست‌ها و عملیات ضدطالبان بی‌اهمیت جلوه داده که باید با میکروسکوپ آن‌را پیدا کنید. اما اگر دقت کنید پیدایش می‌کنید. روزنامه‌ی جروسلم‌پست هم در این زمینه خبری دارد.
  • اگر منظور رای و حکم قانونی دادگاه باشد که هنوز دادگاهی تشکیل نشده است و صادقانه بگویم فکر می‌کنم همان‌قدر تشکیل شود که دادگاه جنایت‌های جنگی ارتش آمریکا و ارتش‌های کشورهای قدرتمند دیگر در شصت سال اخیر تشکیل شده است.
  • اگر منظور وبلاگ‌ها و منابع شخصی باشند که دیگر بی‌شمارند و با یک جستجوی ساده توی گوگل قابل دسترسی.

اما حالا بگذارید کمی هم نتیجه‌گیری کنیم.

صرف‌نظر از اصل خبر که بخش کوچکی از تراژدی انسانی‌ای که در افغانستان در حال رخ دادن است را به ما نشان می‌دهد، نکته‌ی غم‌انگیز دیگر این است که اگر این خبر جور دیگری، مثلا خبر کشته شدن سه سرباز اسیر آمریکایی در خواب توسط نیروهای طالبان بود، به احتمال زیاد وضعیت کاملا فرق می‌کرد.

اولا که به جای چند منبع رسمی در حاشیه‌ی خبرها،‌ هزاران روزنامه و خبرگزاری و شبکه‌ی تلویزیونی به صورت 24 در 7 گزارش و تفسیر و مقاله تهیه می‌کردند تا هیچ جای تردیدی باقی نماند که حتی مرغ‌های توی آسمان و ماهی‌های زیر آب در سراسر کره‌ی زمین هم این خبر را بشنوند.

ثانیا «من» یعنی من استریوتایپ‌زده‌ که بخش قابل توجهی از ذهنیتم از دنیایی دورتر از خانه‌ و شهرم را پارادیم رسانه‌ای غربی شکل داده است حتی به ذهنم هم خطور نمی‌کرد که بپرسم، اِ کشتند؟ سرباز اسیر کشتند؟ مدرکش کو؟ منبعش کو؟ کدام خبرگزاری رسمی در موردش نوشته؟ آیا سازمان ملل بیانیه داده؟ گزارشش‌ کو؟ نه… از این جور سوال ها به ذهنم هم خطور نمی‌کرد. چون با استریوتایپ ذهنی-رسانه‌ای من سازگار بود. خوب طالبان‌اند دیگر. یک مشت وحشی. کشته‌اند، می‌کشند و این طبیعی است. حتما خبر درست است. مگر می‌شود درست نباشد.

اما وقتی خبر جنایت آشکار و تابلوی سربازان غربی را می‌شنوم چون با استریوتایپ ذهنی من از انسان غربی سازگار نیست، کنجکاوی و حساسیت منطقی‌ام بیشتر خودش را نشان می‌دهد. به خودم می‌گویم، نه نمی‌تواند درست باشد. غربی هستند بابا! این‌جوری نیستند که. این‌جوری نمی‌کشند.  تازه گیرم که بکشند، این‌طوری که نمی‌کشند. انسان غربی معمولا تمیز و عام و سیستماتیک و پست‌مدرنی می‌کشد. انسان غربی که نمی‌آید کودک‌های دوازده ساله را در خانه‌شان تیرباران کند… پس لابد جایی از خبر می‌لنگد. دروغ است. پروپاگاناست…

حالا اشتباه برداشت نشود. منظورم این نیست تا خبری بر ضد غرب یا آمریکا بود آن را بپذیریم. برعکس. کلن تاکید من این است که روی اعتبار همه‌‌ی خبرها به یک اندازه موشکاف و حساس باشیم. این را در مورد همین داخل ایران خودمان هم در نظر داشته باشیم. حتما شما بهتر از من می‌دانید که خیلی از این ای‌میل‌ها و خبرهایی که به ظاهر طرفدار جنبش سبز هستند و دست به دست می‌شوند بی‌مبنا، غیرمستند، غیردقیق یا دست‌کاری شده (یا همه‌ی این‌ها باهم) هستند؟ آیا در مورد آن‌ها هم موشکافی می‌کنیم و سر و ته منبع‌هایشان را در می‌آوریم یا تا یکی از این‌جور خبرهای آن‌چنانی سبز به دستمان می‌رسد فوری توی ای‌میل و فیس‌بوک و این‌جا و آن‌جا برای همه‌ی دوستان و آشنایان فورواردش می‌کنیم؟

.


بامدادی نجواها یک‌عکاس [silent-clicks]
استفاده از مطالب و عکس‌های منتشر شده در وبلاگ‌ها و فوتوبلاگ‌های من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است.

امپراتور و حقوق بشر: تیرباران کودکان افغان توسط نیروهای آمریکایی

اوضاع ایران که به اندازه‌ی کافی تب‌آلود و ناراحت‌کننده هست. حالا برای این‌که خیالتان از بابت جهان هم راحت شود این خبر را داشته باشید:

نیروهای غربی ده غیرنظامی افغانی شامل چند کودک را اعدام کردند

گروه نظامی به رهبری نیروهای آمریکایی متهم شده‌اند که طی یک تهاجم شبانه، کودکان بی‌گناه را از بستر خود بیرون کشیده‌ و تیرباران کرده‌اند. بازرس دولتی افغان می‌گوید هشت دانش‌آموز کشته‌ شده‌اند که همه به جز یکی فرزندان یک خانواده بوده‌اند. منابع محلی می‌گویند به دست‌های قربانیان قبل از کشته شدن دست‌بند زده شده بود.

قربانیان در دو اتاق مختلف خوابیده بودند که نظامیان وارد شدند. هفت دانش‌آموز در یک اتاق بودند و یک دانش‌آموز و یک مهمان در اتاق دیگر و مرد کشاورز و همسرش هم در ساختمان دیگری بودند. نظامیان خارجی اول وارد اتاق مهمان شدند و دو نفر را کشتند. سپس وارد اتاق دیگر شدند و به دست‌های هفت دانش‌آموز دست‌بند زدند و بعد [آن‌ها را از منزل بیرون بردند و]  کشتند. مرد کشاورز صدای تیرباران شدن آن‌ها را شنید و از خانه خارج شد. سربازان او را نیز کشتند.

یکی از افراد محلی می‌گوید کتاب‌های مدرسه‌ی بچه‌ها را که خون‌آلود شده بود دیده است.

تحقیقات نشان داده که هشت نفر از قربانیان بین یازده تا هفده سال سن داشته‌اند. میهمان هم یک چوپان بوده که دوازده سال داشته است. شش تا از بچه‌ها دبیرستانی و دوتای آن‌ها دبستانی بوده‌اند.

رئیس‌جمهور کشور مهاجم نیازی نیست برنده‌ی جایزه‌ی صلح نوبل باشد تا دستور بررسی فوری این جنایت جنگی آشکار را بدهد. اما چه خوب‌تر که این جنایت‌ها توسط سربازان کشوری انجام شده که رئیس‌جمهورش مرد صلح جهان است.

منتظر برگزاری دادگاه رسیدگی به جرایم جنگی نظامیان آمریکایی باشیم.

منتظر باشیم…

.

.

در همین رابطه:

.

.

پی‌نوشت: این نوشته را هم برای اشاره به منابع بیشتر و برخی توضیحات نوشتم.



بامدادی نجواها یک‌عکاس [silent-clicks]
استفاده از مطالب و عکس‌های منتشر شده در وبلاگ‌ها و فوتوبلاگ‌های من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است.

مجازات‌های زمینی – سه

ما آن‌قدر دیوانه‌ نیستیم که فکر کنیم می‌توانیم دنیایی بسازیم که در آن قتل رخ ندهد، بلکه برای ساختن دنیایی مبارزه می‌کنیم که در آن قتل قانونی نباشد. — آلبر کامو

.

We are not so mad as to think that we shall create a world in which murder will not occur. We are fighting for a world in which murder will no longer be legal. — Albert Camus (1913-1960)
.

بامدادی نجواها یک‌عکاس [silent-clicks]
استفاده از مطالب و عکس‌های منتشر شده در وبلاگ‌ها و فوتوبلاگ‌های من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است.

مجازات‌های زمینی – دو

یکی از این دو حالت است: اول این است که شما انسانی را نابود [اعدام] می‌کنید که خانواده، وابستگان یا دوستانی در این دنیا ندارد. پس او نه از آموزش برخوردار بوده و نه از راهنمایی، نه ذهن او تیمار شده و نه قلب‌اش. بنابراین شما به چه حقی چنین یتیم بی‌نوایی را می‌کشید؟ شما او را مجازات می‌کنید چون عدم بلوغ‌اش او را روی زمین نگاه داشته: بدون تنه، بدون شاخه، بدون حمایت. او را وادار می‌کنید جریمه‌ی انزوایی که او را در آن قرار داده‌اید بپردازد. هیچ‌کس به او نیاموخت که بداند چکار می‌کند؛ این مرد در نادانی زندگی کرده است؛ تقصیرکار خودش نبود که سرنوشت‌اش بود. شما یک بی‌گناه را نابود می‌کنید.
.
حالت دیگر این است که این مرد خانواده‌ای دارد. آیا فکر می‌کنید ضربه‌ی مهلک [اعدام کردن] او را به تنهایی مجروح خواهد کرد؟ آیا پدر، مادر یا فرزندان او رنج نخواهند کشید؟ شما با کشتن او، خانواده‌ی او را مجروح می‌کنید و بنابراین بی‌گناهان را مجازات می‌کنید. مجازاتی بیمارگونه و کور…
.
هر کدام از این دو حالت که باشد، بی‌گناهی هدف قرار می‌گیرد.
.
— ویکتور هوگو

.


.
The alternatives are these: first, the man you destroy is without family, relations or friends in the world. In this case, he has received neither education nor instruction; no care has been bestowed either on his mind  or heart; then, by what right would you kill this miserable orphan? You punish him because his infancy trailed on the ground, without stem, or support; you make him pay the penalty of the isolated position in which you left him. No one taught him to know what he was doing; this man lived in ignorance; the fault was in his destiny, not himself. You destroy one who was innocent.

Or secondly: the man has a family; and then do you think the fatal stroke wounds him alone? – that his father, his mother, or his children will not suffer by it? In killing him, you vitally injure all his family; and thus again you punish the innocent! Blind and ill-directed penalty …

on whatever side it turns, strikes the innocent!

— Victor Hugo (1802-1885)


بامدادی نجواها یک‌عکاس [silent-clicks]
استفاده از مطالب و عکس‌های منتشر شده در وبلاگ‌ها و فوتوبلاگ‌های من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است.

به امید روزی که دیر نباشد

1. معتقدم که آواز خواندن برای صاحبان گوش‏هایی که نه تنها موسیقی نمی‏شناسند، بلکه تخصص تاریخی‏ و اصولا فلسفه‏ی وجودی‏شان را از نابودی موسیقی و ساز و موسیقی‏دان و موسیقی‏شناس و موسیقی‏‏‏دوست و ترانه و نغمه و شادی می‏گیرند، کاری است همان‏قدر عبث و خنده دار که بخواهی خورشید را با فوت کردن خاموش کنی.

2. تا جایی که می‏دانم دوستانی مانند خانم سمیه توحیدلو و آقای وحید آن‏‏لاین (و بسیاری دیگر) به ناجرم اعلام نظر و بیان افکارشان در بند هستند. من هم مثل صادق و خیلی دیگر از شهروندان وبلاگ‏شهر به امید روزی هستم که شاهد آزادی بدون قید و شرط  این دوستان در کمال صحت و سلامتی باشیم.

3.

نمازِ خوف

میان مشرق و مغرب ندای محتضری‏ست

که گاه می‏گوید:

«من از ستاره‏ی دنباله‏دار می‏ترسم

که از کرانه‏ی مشرق ظهور خواهد کرد.»

.

به رنگ دود در آیینه‏ها نمودار است

و در رواق مساجد شکاف افتاده‏ست

و در کنیسه‏ی گل‏های ساده‏ی مریم

مجال شوق و نیایش

. . . . . . . . . نمی‏‏دهد ما را.

.

طلوع صبح‏دمان خروج دجّال است

که آب را به گل و لاله راه می‏بندد

و روشنی را

. . . . . . . . در جعبه‏‏های ماهوتی.

.

به روی شاخه‏ی گردوی پیر، شانه‏سری

نماز می‏خواند

نمازِ خوف،

. . . . . . . مگر چیست؟

غبار و دودِ مسلسل بر آسمان سحر

کسوف لبریزی است.

.

تو نیز همره دجّال می‏روی

هشدار

به رودخانه بیندیش

که آسمان را در خویش می‏برد سیّال.

تو پاک جانی امّا

هوای شهر پلید است.

.

اگر یکی از شهیدانِ لاله

. . . . . . . . . . . . . . . – کشته‏‏ی تیر

ز خاک برخیزد،

به ابر خواهد گفت

به باد خواهد گفت

که این فضا چه پلید است و

. . . . . . . . . . . . . . . . . آسمان کوتاه

و زهر تدریجی

عروق گل‏ها را از خون سالم سیّال

چگونه خالی کرده‏ست.

.

من و تو لحظه به لحظه

. . . . . . . . . . . . . .– کنار پنجره‏‏مان.

بدین سیاهی ملموس

. . . . . . . . . . . . . .خوی‏‏گر شده‏ایم.

کسی چه می‏داند،

. . . . . . . . . . بیرون چه می‏‏رود،

. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . در باد.

تمام روزنه‏ها بسته‏ست.

.

من و تو هیچ ندانستیم؛

درین غبار،

. . . . . . . که شب در کجاست، روز کجا

و رنگ اصلی خورشید و

. . . . . . . . . . . . . . . . آب و گُل‏‏ها چیست.

.

درخت‏ها را پیوند می‏زنند

. . . . . . . . . . . . . . . . چنانک

به روی شاخه‏ی بادام سیب می‏بینی

به روی بوته‏ی بابونه

. . . . . . . . . . . . . . لاله‏‏های کبود.

.

چه مهربانی‏هایی!

اگر به آب ببخشی

حباب خواهد شد.

من و تو هیچ ندانستیم

که آن درخت تنومند روشنایی را

کجا به خاک سپردند

. . . . . . . . . . . . . یا کجا بردند؟

.

بلور شسته‏ی هر واژه آن‏چنان آلود

که از رسالت گل،

. . . . . . . . . . . خار و خس، رواج گرفت.

.

میان مشرق و مغرب ندای محتضری‏ست

که گاه می‏گوید:

من از ستاره‏ی دنباله‏دار می‏ترسم،

عذابِ خشم الاهی‏ست،

نماز خوف بخوانیم،

نمازِ خوف!

.

.

— شفیعی کدکنی


بامدادی نجواها یک‌عکاس [silent-clicks]
استفاده از مطالب و عکس‌های منتشر شده در وبلاگ‌ها و فوتوبلاگ‌های من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است.

آزادی بیان – سه

هدف همه‌ی انواع «سا:-نسـور» جلوگیری از به چالش کشیده شدن «ذهنیت‌های فعلی» و «نهادهای موجود» توسط افراد است.
.
— جورج برنارد شاو

.


.

All censorships exist to prevent any one from challenging current conceptions and existing institutions.
.
— George Bernard Shaw
.

بامدادی نجواها یک‌عکاس [silent-clicks]
استفاده از مطالب و عکس‌های منتشر شده در وبلاگ‌ها و فوتوبلاگ‌های من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است.

امپراتور و حقوق بشر: سامی محی الدین محمد الحاج

در این مجموعه هر از چند گاهی به «حقوق بشر به سبک امپراتور» نگاهی می‌اندازم.

سامی محی‌الدین محمد الحاج

سامی محی‌الدین محمد الحاج (Sami al-Haj)، فیلم‌بردار سودانی شبکه‌ی تلویزیونی الجزیره در زمستان سال 2001 در کشور پاکستان و در حالی که به سمت محل کارش می‌رفت توسط نیروهای آمریکایی دستگیر شد و با وجودی که ویزا و مدارک معتبر همراهش بود «بدون هیچ‌گونه محاکمه‌ای» به عنوان «نیروی دشمن» (Enemy Combatant) تا بهار سال 2008 (بیشتر از 6 سال) در خلیج گوانتانامو زندانی بود و بین کسانی که برای آزادی‌اش تلاش می‌کردند به نام زندانی شماره‌ی 345 شناخته می‌شد. او در تاریخ یک می 2008 بدون هیچ‌گونه اتهامی آزاد شد.

توجه کنید:

  • در پاکستان دستگیر شد (و نه در آمریکا)
  • بدون محاکمه
  • فیلمبردار شبکه‌ی خبری
  • بیش از 6 سال حبس

منبع


بامدادی نجواها یک‌عکاس [silent-clicks]
استفاده از مطالب و عکس‌های منتشر شده در وبلاگ‌ها و فوتوبلاگ‌های من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است.

امپراطور و حقوق بشر: دست‌های بسته

BBC NEWS - In Pictures - In pictures- Afghanistan attacks_1242046845907

در واکنش به اعتراضات دولت و مردم افغانستان نسبت به قتل عام غیرنظامیان در حملات ارتش آمریکا به طالبان:

ما نمی‌توانیم در حالی که یک دستمان را از پشت بسته‌ایم بجنگیم. — ژنرال جیمز جونز، مشاور امنیت ملی باراک اوباما
.
We can’t fight with one hand tied behind our back.  — General James Jones,  Barack Obama’s national security advisor {+}

* بدیهی است (هست؟) که این نقل‌قول‌ها برای آشنایی و مطالعه‌ی اولیه است و من نه فقط این‌جا بلکه در لینک‌های روزانه، نقل‌قول‌ها و اصولا هر جا از منبعی لینک می‌دهم یا نقل قولی می‌کنم «اکیدا» و «قویا» توصیه می‌کنم مطلب اصلی به صورت کامل خوانده شود تا نیت و پیام اصلی گوینده یا نویسنده به درستی منتقل شود.


بامدادی نجواها یک‌عکاس [silent-clicks]
استفاده از مطالب و عکس‌های منتشر شده در وبلاگ‌ها و فوتوبلاگ‌های من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است.

مجازات‌های زمینی – یک

هیچ حقی نمی‌تواند مجوزی برای «مجازات مرگ» صادر کند؛ چرا که من نشان داده‌ام که چنین حقی وجود ندارد. پس مجازات مرگ اعلان جنگ کل ملت علیه یک شهروند است که نابودی او را لازم یا مفید برای خوب همگان تشخیص داده‌اند. اما، اگر من بتوانم از این هم فراتر روم و نشان دهم که [مجازات مرگ] ضروری یا مفید نیست، آن‌گاه توانسته‌ام به انسانیت کمک کنم.

.

مرگ یک شهروند فقط در یک حالت ممکن است «ضروری» باشد: وقتی که، حتی اگر آزادی‌اش را از او بگیرند [زندانی باشد]، او از چنان قدرت و روابطی برخوردار باشد که بتواند امنیت کل کشور را به خطر بیاندازد؛ وقتی که «[زنده]بودن» او خطر بروز یک انقلاب خطرناک در برابر دولتی استقرار یافته را در بر داشته باشد.

.

اما حتی در چنین حالتی، [مجازات مرگ] وقتی «ضروری» خواهد بود که کشور در حال بازیابی و یا از دست دادن آزادی‌اش باشد؛ یا در شرایط آشوب مطلق باشد و بی‌نظمی به جای قانون برقرار شده باشد.

.

اما در شرایطی که آرامش بر کشور حکم‌فرما باشد، در شرایطی که دولت با تایید و وفاق ملت بر سر کار باشد، در حاکمیتی که ایمن از خطر دشمن‌ها باشد و توسط نیروهای درونی قدرت گرفته باشد؛ … در شرایطی که همه‌ی قدرت در دست‌ رهبران واقعی باشد؛ جایی‌که ثروتمندان بتوانند لذت و نه نفوذ و نه اقتدار خریداری کنند، در آن صورت هیچ «ضرورتی» برای گرفتن جان یک شهروند نمی‌تواند وجود داشته باشد.

.

— چزاره بچاریا، جرم و مجازات، 1764*

.


.

The punishment of death is not authorized by any right; for I have demonstrated that no such right exists. It is, therefore, a war of a whole nation against a citizen, whose destruction they consider as necessary or useful to the general good. But, if I can further demonstrate that it is neither necessary nor useful, I shall have gained the cause of humanity.
.
The death of a citizen can be necessary in one case only: when, though deprived of his liberty, he has such power and connections as may endanger the security of the nation; when his existence may produce a dangerous revolution in the established form of government.
.
But even in this case, it can only be necessary when a nation is on the verge of recovering or losing its liberty; or in times of absolute anarchy, when the disorders themselves hold the place of laws.
.
But in a reign of tranquillity; in a form of government approved by the united wishes of the nation; in a state fortified from enemies without, and supported by strength within; . . . where all power is lodged in the hands of the true sovereign; where riches can purchase pleasure and not authority, there can be no necessity for taking away the life of a subject.
.
-Cesare Beccaria, Crime and Punishment (Dei delitti e delle pene), 1764
.

* یکی از قدیمی‌ترین و مهم‌ترین آثار حقوقی در زمینه‌ی جرم‌شناسی کلاسیک


بامدادی نجواها یک‌عکاس [silent-clicks]
استفاده از مطالب و عکس‌های منتشر شده در وبلاگ‌ها و فوتوبلاگ‌های من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است.

آزادی بیان – دو

سانسودر، تبلیغی است که پولش را دولت می‌دهد..
.– فدریکو فلینی

.


.

Censor.ship is advertising paid by the government.
.
— Federico Fellini
.

بامدادی نجواها یک‌عکاس [silent-clicks]
استفاده از مطالب و عکس‌های منتشر شده در وبلاگ‌ها و فوتوبلاگ‌های من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است.

آزادی بیان – یک

چیزی که امروز مرا نگران می‌کند، فقط کتاب‌هایی که سوزانده می‌شوند نیست. من نگران کتاب‌هایی هستم که هرگز نوشته نخواهند شد. کتاب‌هایی که هرگز خوانده نخواهند شد. و همه به خاطر ترس از سا.نسو.ر خواهد بود. مثل همیشه، خواننده‌های جوان بازندگان اصلی خواهند بود.
.
.– جودی بلوم

.


.

It’s not just the books under fire now that worry me. It is the books that will never be written. The books that will never be read. And all due to the fear of censorship. As always, young readers will be the real losers.
.
—Judy Blume
.

بامدادی نجواها یک‌عکاس [silent-clicks]
استفاده از مطالب و عکس‌های منتشر شده در وبلاگ‌ها و فوتوبلاگ‌های من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است.

فیلم‌های ورنر هرتزوگ را در یوتیوب به صورت کامل تماشا کنید

برای دوستانی که خط اینترنت پرسرعت دارند. هشت تا از فیلم‌های ورنر هرتزوگ (Werner Herzog) کارگردان مورد علاقه‌ی من (و شما؟) در سینمای آلمان به صورت کامل و با کیفیت خوب قابل دیدن در یوتیوب هستند.

فیلم‌های هرتزوگ عموما عالی هستند، اما آن‌هایی را که خودم شخصا دیده‌ام تضمین می‌کنم. این‌هم لینک‌هایشان:

فیلم‌ها در کانال یک شرکت توزیع‌کننده‌ی ویدئویی قرار داده شده‌ که یکی از شرکت‌های حمایت کننده‌ی حرکت یوتیوب برای پخش رایگان فیلم‌های سینمایی است. کانال این شرکت در یوتیوب را دنبال کنید تا فیلم‌های سینمایی دیگر را هم که به تدریج اضافه می‌شوند داشته باشید.

بجنبید تا نظر صاحبانش عوض نشده!

چرا آمریکا و اسرائیل کنفرانس ضدنژادپرستی سازمان ملل را تحریم کردند؟

آقای کریس هج (Chris Hedges) روزنامه‌نگار و برنده‌ی جایزه‌ی پولیتزر سال 2002 معتقد است که:

اسرائیل و ایالات متحده‌ی آمریکا، که [در صورتی که چیدمان جهانی قدرت به گونه‌ی دیگری می‌بود] ممکن بود به خاطر زیرپا گذاشتن قوانین بین‌المللی و ارتکاب جنایت‌ علیه بشریت به خاطر عملکردشان در غزه، عراق و افغانستان تحت پی‌گرد قانونی قرار بگیرند؛ کنفرانس جهانی سازمان ملل علیه نژادپرستی که در ژنو برگزار می‌شود را تحریم می‌کنند.

[به این ترتیب] ما تصمیم گرفتیم که نژادپرستی، بیماری‌‌ای که گریبان جوامع آمریکا و اسرائیل را گرفته است، موضوعی نیست که جامعه‌ی بین‌المللی بتواند در مورد آن تحقیق و تفحص کند. شاید باراک اوباما رئیس‌جمهور [آمریکا] باشد، اما ایالات متحده‌ی آمریکا هیچ تمایلی به پذیرفتن مسولیت‌ یا جبران‌کردن جنایت‌های گذشته‌اش ندارد: از کاربرد [قانونی] شکنجه گرفته، تا جنگ‌های تجاوزکارانه‌ی غیرقانونی (wars of aggression)، برده‌داری و نسل‌کشی‌‌ای (genocide)* که بنیاد این کشور بر اساس آن بنا گذاشته شده است.

ما مانند اسرائیل، ترجیح می‌دهیم دروغ‌هایی که درباره‌ی خودمان می‌گوییم را به جای حقیقت بپذیریم.

* احتمالا اشاره به نسل‌کشی رسمی سرخ‌‍پوستان در آمریکا

نظر سنجی روز: کدام سیاست فیل/ترینگ را برای ایران بهترین می‌دانید؟

از طرف دو دوست (واژگون و بلاگ‌نوشت) دعوت شده‌ام که در بازی وبلاگی نامه به عمو فیل/ترباف شرکت کنم. دیدم بیشتر حرف‌ها را دوستان دیگر به شیوه‌های مختلف و از زاویه‌دید‌های مختلف زده‌اند، بنابراین اجازه دهید یک نظر سنجی کوچک بکنیم که به خاطر تعداد کم رای‌ها نتیجه‌ را تفسیر خاصی نمی‌توان کرد، جز این‌که بدانیم نظر آن دسته از خوانندگان بامدادی که دراین نظرسنجی شرکت کرده‌اند چه بوده است.

دانستن همین هم برای من جالب است، برای شما چطور؟ اگر برای‌تان جالب است که حتما شرکت کنید، اگر هم نیست به خاطر من شرکت کنید!

نظرسنجی روز: لطف کنید بگویید بهترین گزینه از نظر شما کدام است (معنای کامل‌ هر گزینه در پایین توضیح داده شده است):

منظورم از گزینه‌ها این است:

  1. کنترل کامل: همه چیز کنترل شود و فقط سایت‌های کاملا بی‌خطر/بی‌ضرر و مطالب عمومی آزاد باشد.
  2. کنترل نسبی – شدید: سایت‌های غیراخلاقی یا سایت‌هایی که نگاه انتقادی به حاکمیت دارند کنترل شوند.
  3. کنترل نسبی – متوسط: سایت‌های غیراخلاقی یا سایت‌هایی که نگاه براندازانه‌ به حاکمیت دارند کنترل شوند.
  4. کنترل نسبی – ضعیف: فقط سایت‌های غیراخلاقی کنترل شوند.
  5. کنترل نباشد: همه چیز آزاد باشد.

پی‌نوشت کامنتی: با توجه به سوال دوستی که مفهوم «دقیق» اخلاق و غیراخلاق را پرسیده بودند این چه این نکته را اضافه می‌کنم:

به جز مفاهمیم انتزاعی ریاضی (آن‌هم احتمالا) هیچ پدیده‌ای رو نمی‌شه «دقیقا» تعریف کرد یا توضیح داد. اخلاق در بهترین حالت به صورت «تقریبی از عرف عمومی که زیاد هم مخالف خواست و نظر طبقه‌ی قدرتمند جامعه نباشد تعریف می‌شود» و در نتیجه هر چیزی که خلاف آن باشد (باز هم به صورت تقریبی) غیر اخلاقی تلقی می‌شود که البته ممکن است معیارهای فردایش با امروز فرق کند.


نظرسنجی قبلی: بامدادی از نظر شما چگونه بوده است؟ و نتایج آن.

دزدان دریایی سومالی از کجا آمدند؟

خبر کشته شدن سه راهزن دریایی و آزاد شدن کاپیتان آمریکایی که مثل بمب خبری در تمام رسانه‌های مهم دنیا منتشر شد را می‌بینیم و می‌خوانیم و می‌شنویم. به من بگویید بدبین. اما وقتی می‌بینم آزاد شدن یک گروگان بخش قابل توجهی از زمان پخش خبر شبکه‌های مهم خبری را اشغال می‌کند (به عنوان مثال دیشب «بی‌بی‌سی جهان» تقریبا اخبارش را منحصر کرده بود به موضوع این بنده‌ی خدا که آزاد شده، مصاحبه با خانواده‌اش، تلگراف رئیس‌اش، گفتگوی فرمانده‌ی نیروی دریایی و …) به خودم می‌گویم: چه خبر است؟ باز چه حقیقت بزرگی را قرار است پشت حقیقتی کوچک پنهان کنند؟

علت توجه نسبتا ناگهانی دولت‌های بزرگ جهان به مساله‌ی دزدان دریایی در سومالی شاید به راحتی قابل تحلیل نباشد. مسلما یکی از این دغدغه‌ها امنیت ناوگان تجاری دریایی‌شان است. اما آیا فقط همین؟ پاسخ به این سادگی نیست.

ایندیپندنت در مطلبی در ستون عقایدش با عنوان «به شما درباره‌ی دزدان دریایی دروغ گفته‌اند» توضیح می‌دهد که آب‌های ساحلی سومالی سال‌هاست محل دفن زباله‌های سمی (حتی هسته‌ای) کشورهای غربی (و آسیایی) است. از طرف دیگر، این کشورها در آب‌‌های ساحلی این کشور دست به ماهی‌گیری‌های گسترده‌ی صنعتی می‌زنند و این‌کار ماهی‌گیران محلی سومالیایی‌ را دچار مشکل کرده چون‌که ماهی‌گیری غیرقانونی و بی‌رویه‌ی کشتی‌های مدرن روز به روز تعداد ماهی‌های منطقه را کمتر کرده است. این روند سال‌هاست که وجود داشته اما از سال 1991 که دولت سومالی سقوط کرد بحرانی‌تر شده. در نتیجه به همه‌ی این مواردسیستم فروپاشیده‌ی کشور سومالی که باعث شده عده‌ی بیشتری از مردم تا آستانه‌ی مرگ و زندگی فقیر و گرسنه شوند را باید افزود.

مردم سومالی که صدایی ندارند، اما صدای کارشناسان سازمان ملل هم به جایی نمی‌رسد. مثلا:

چون دولتی در سومالی وجود ندارد، به میزان گسترده‌ای ماهیگیری غیرقانونی توسط کشورهای اروپایی و آسیایی در آب‌های سومالی انجام می‌شود… من متقاعد شده‌ام که در آب‌های سومالی زباله‌های شیمیایی و احتمالا هسته‌ای دفع می‌شود… — الود عبدالله فرستاده‌ی ویژه‌ی سازمان ملل در سومالی (2008)

یا:

موج‌های تسونامی احتمالا منجر به انتشار زباله‌های هسته‌ای‌‌ و سایر زباله‌های سمی‌ای که در آب‌های سومالی دفع شده‌اند خواهد شد.  منظور من مواد شیمیایی رادیواکتیو، فلزات سنگین، زباله‌های بیمارستانی و موارد مشابه است. — نیک نوتال (Nick Nuttall) سخن‌گوی محیط‌زیستی سازمان ملل (2005)

دزد، ماهی‌گیر، نگهبان، …

در این بستر است که «دزدان دریایی» ظهور می‌کنند. بسیاری از ماهی‌گیرهای سومالیایی با قایق‌های تندروشان قصد متوقف کردن (یا دست‌کم گرفتن مالیات از نظر خودشان!) کشتی‌هایی را دارند که زباله‌های سمی در آب‌های کشورشان دفع می‌کنند یا به صورت غیرقانونی ماهی‌گیری می‌کنند. آن‌ها خودشان را «گارد ساحلی داوطلب سومالی» (Volunteer Coastguard of Somaliaes) می‌خوانند و جالب است بدانید که بنا به گفته‌ی یک سایت محلی مستقل خیلی از مردم عادی سومالی این نوع دزدی دریایی را نوعی دفاع ملی تلقی می‌کنند. شکی نیست که هیچ‌‌کدام این مواردی که گفته شد گروگان‌گیری یا راهزنی دریایی را توجیه نمی‌کند، اما ابعاد پیچیده‌تر و علل ظهور آن‌را نشان می‌دهد. یکی از همین راهزنان این‌طور گفته:

ما خودمان را دزد دریایی نمی‌دانیم. به نظر ما دزدان دریایی کسانی هستند که به طور غیرقانونی در دریاهای ما ماهیگیری می‌کنند و زباله‌هایشان را در آن می‌ریزند.

آیا واقعا کشورهای صنعتی انتظار دارند سواحل کشور بخت‌برگشته‌ای مثل سومالی را با سمی‌ترین مواد شیمیایی آلوده کنند و منابع غذایی‌شان را به یغما ببرند و با هیچ واکنشی رو به رو نشوند؟ آلوده کردن دریا و غارت منابع دریایی جرم نیست؟ وقتی عده‌ای راهزن (یا شاید هم ماهیگیر) کانال ترانزیت حدود 20 درصد از نفت جهان را دچار اختلال می‌کنند ناگهان نیروی دریایی بزرگ‌ترین کشورهای جهان به منطقه ارسال می‌شود و همه از «خطربزرگی» که از طرف این ناحیه متوجه جهان است سخن می‌گویند.

این مجموعه‌ی عکس گوشه‌ای از این خطر بزرگ و ناوگان‌هایی که برای مبارزه با آن اعزام شده‌اند را نشان می‌دهد.

ناوگانت را به من نشان بده تا بگویم چکاره هستی!

چند وقت پیش حکایت دزد دریایی و امپراطور را نوشته بودم:

روزی یک دزد دریایی‌ را که به تازگی دستگیر شده بود به حضور اسکندر کبیر امپراطور روم یونان آوردند.

اسکندر پرسید: چطور جرات می‌کنی خصمانه ادعای مالکیت دریاها را داشته باشی؟

دزدِ دریایی گفت: من یک قایق کوچک دارم بنابراین دزددریایی هستم. تو یک ناوگان عظیم از کشتی‌های بزرگ داری پس امپراطور خوانده می‌شوی!

پی‌نوشت: این را یادم رفت بنویسم که بعد از طوفان سونامی‌، برخی انواع بیماری‌ها در سواحل سومالی دیده شده که احتمالا از عوارض ناشی از انتقال مواد سمی به سواحل این کشور هستند.

و آن آدم قیچی به دست تنهایی سهراب را سوراخ کرد

عکس زیر ویرایش و دستکاری نشده. عکس زیر یک عکس واقع‌گرایانه است:

_mg_0730

این یکی از شعرهای سهراب سپهری است که روی یک تکه چوب نوشته شده و در آرامگاه سهراب سپهری در مشهد اردهال نگهداری می‌شود (دست کم تا زمان گرفته شدن این عکس). نکته این‌جاست که این شعر سان..سور شده است. دقت کنید، در آن قسمت که می‌گوید: «نسبم شاید به زنی فاحشه در شهر بخارا برسد».

یک «آدم قیچی‌ به دست» چسب و قیچی را برداشته و زن را سان..سور کرده، بخارا را سان..سور کرده، جهان‌وطنی را سان..سور کرده، سهراب را سان..سور کرده. «آدم قیچی‌ به دست» نه تنها فلسفه‌ی نوشته‌ی سهراب را درک نکرده، نه تنها به سهراب سپهری در آرام‌گاهش بی‌احترامی کرده، بلکه احتمالا انسان هم نبوده، وگرنه چه دلیلی داشت که آن کلمه را حذف کند؟

این چسب کوچک سفید که با بی‌دقتی و ضمختی زمختی خاصی بریده شده نشان دهنده‌ی یک حرکت سیستماتیک و فراگیر است. نشان دهنده‌ی این است که «آدم قیچی به دست» سلیقه ندارد، فکر ندارد، احساس ندارد، بینش ندارد و حواسش حتی به گوشه‌ی قبر شاعر هم هست.

سهراب سپهری یک خواهش کرده بود، که اگر به سراغش می‌رویم طوری نرم و آهسته برویم که چینی تنهایی‌اش ترک نخورد. بینوا دیگر فکرش را نمی‌کرد که یک «آدم قیچی به دست» تند و دست‌پاچه ولی خیلی سیستماتیک و با اعتماد به نفس بیاید و با قیچی و دشنه تنهایی‌اش را سوراخ و پاره‌پاره کند.

کدام آزادی، آزادتر است؟

بحثی پیش آمده بود درباره‌ی مفهوم آزادی و اختلاف «آزادی قانونی» و «آزادی واقعی».  برای طرح بهتر دغدغه‌ی اصلی پشت بحث، آن‌را در قالب یک «تجربه‌ی فکری» (Thought Experiment) بیان می‌کنم.

فرض کنیم جامعه‌ای از حیوانات داریم در یک جنگل. برای سهولت جانوران این جنگل را به دو دسته‌ی «اقلیت قدرتمند» (مثل شیر و ببر و خرس و …) و «اکثریت ضعیف»‌ (مثل موش و خرگوش و کبک و …) تقسیم می‌کنیم و در این تجربه‌ی فکری همه‌ی عوامل و پارامترهای دیگر را نادیده می‌گیریم.  همین‌طور دو اصطلاح زیر را این‌طور تعریف می‌کنیم:

  • آزادی قانونی: حق عبور و مرور جانوران در نقاط مختلف جنگل یا حق رشد کردن و بزرگ شدن جانوران از نظر قانون
  • آزادی واقعی: امکان عبور و مرور جانوران در نقاط مختلف جنگل یا امکان رشد کردن و بزرگ شدن جانوران در عمل

سناریوی اول: همه‌ی جانوران آزاد

در این سناریو از نظر قانونی هیچ محدودیتی برای تردد هیچ‌یک از جانوران وجود ندارد. به این ترتیب همه‌ی جانوران به یک میزان از حق آزادی برخوردارند. در این حالت دست‌کم از لحاظ قانونی و روی کاغذ حقوق اولیه‌ (آزادی حرکت یا آزادی رشد کردن) همه‌ی جنگل‌وندان رعایت شده است. یعنی هم ببر می‌تواند از خانه‌اش بیرون بزند و در جنگل قدم بزند و هم موش و خرگوش مجازند از خانه‌هایشان بیرون بروند و به هر کجا دلشان خواست سر بکشند. هم ببر حق دارد رشد کند و رشید شود هم موش این حق را دارد که قد بکشد و هیکل بزرگ کند.

اما از نظر عملی، جانورانی مانند ببر و شیر که قدرتمند هستند با خیال راحت از خانه بیرون می‌زنند و از حق آزادی قانونی‌شان به خوبی استفاده می‌کنند، اما موش و خرگوش از ترس خورده شدن در خانه‌هایشان محبوس می‌شوند یا این‌که با ترس و لرز و فقط در نواحی خیلی محدودی از جنگل می‌توانند تردد کنند. به همین ترتیب جانوران قدرتمند بدون نگرانی می‌توانند تا هر جا که امکانش را داشته باشند رشد کنند و بزرگ و قوی شوند در حالی‌که جانوران ضعیف (مثلا یک کبک) قبل از این‌که به رشد کامل خودشان برسند احتمالا خورده می‌شوند و خورده هم که نشوند از ترس خورده شدن یک لحظه آرامش فکری ندارند. در واقع اگر چه به همه‌ قانونا امکان آزاد بودن داده شده است، اما در عمل فقط جانوران قدرتمند از «آزادی واقعی» برخوردار هستند. خلاصه این‌که در این حالت:

  • آزادی قانونی: تضمین آزادی برای همه
  • آزادی واقعی: فقط جانوران قدرتمند (اقلیت) آزادی واقعی دارند.

سناریوی دوم: جانوران ضعیف آزاد، جانوران قوی محدود

در این سناریو، برای این‌که خیال اکثریت ضعیف جنگل راحت باشد و آن‌طور که شایسته‌ است از حس رهایی‌شان لذت ببرند، آزادی جانوران قوی «به نوعی» محدود می‌شود ولی جانوران ضعیف کاملا آزاد هستند. آزادی جانوران قوی ممکن است به صورت‌های مختلف محدود شود: یا به آن‌ها اجازه داده نمی‌شود قدرتمند و بزرگ شوند، یا محدوده‌ی ترددشان محصور می‌شود یا این‌که حق تجاوز به جانوران ضعیف از آن‌ها گرفته شود.

در چنین سناریویی آزادی اقلیت قدرتمند جنگل به خاطر تضمین آزادی اکثریت جامعه (جانوران ضعیف) محدود شده است. یا به عبارت دیگر:

  • آزادی قانونی: تضمین آزادی اکثریت ضعیف با محدود کردن آزادی اقلیت قدرتمند
  • آزادی واقعی: فقط جانوران ضعیف (اکثریت) آزادی واقعی دارند.

سئوال: در کدام سناریوی فرضی، جامعه‌ی جنگلی «آزادتر» است؟

پاسخ به این سئوال مهم گرایش فکری شما در مورد «نظم اجتماعی» مطلوب‌تر را تعیین می‌کند.


بالاترین یک رسانه‌ی برون‌گراست، مته به خشخاش درون‌اش نگذارید

یکی از مهمترین اتفاقات رسانه‌ای این روزهای اخیر هک شدن سایت بالاترین توسط اشخاص نامعلوم است. تا این لحظه هیچ شخص یا گروهی مسئولیت این کار را به عهده نگرفته و در نتیجه تلاش برای حدس زدن این‌که واقعا چه کسی این کار را انجام داده است محدود به «حدس و گمان» خواهد بود. اما بحث من این نیست…

واکنش جامعه‌ی مجازی به این اتفاق چه بوده است؟
آمار دقیقی ندارم، اما به وضوح در فضاهای مجازی مخلتف، مثلا فرندفید یا وبلاگ‌‌ها می‌بینم که بسیاری از کاربرها از این اتفاق شوکه و ناراحت هستند. به نظرشان بالاترین با همه‌ی ایرادهایی که به آن «احتمالا» وارد بوده، رسانه‌ای مهم بوده است. این گروه امیدوار هستند هر چه سریع‌تر بالاترین به کار خود ادامه دهد.
همین‌طور هستند دوستانی که از تعطیل شدن بالاترین «خوشحال» شده‌اند. دلیل اصلی آن‌ها هم این است که در بالاترین کاربران به آن‌ها توهین می‌کردند، یا این‌که ارزش‌های آن را زیر سئوال می‌بردند. استدلال نادرستی نیست و هر کس که در محیطی به او یا باورهایش توهین شود، حق دارد نسبت به آن محیط منفی فکر کند.

تاثیر بالاترین برونی است، نه درونی

فرق رسانه‌ای مثل یک وبلاگ با رسانه‌ای مثل بالاترین چیست؟ صرف‌نظر از اختلاف‌های واضح مانند تنوع تعداد کاربران، تنوع منابع و مانند آن به نظر من مهمترین فرق این‌دو در «برایند بردار رسانه‌ای» آن‌هاست.

رسانه‌ای مثل یک وبلاگ (یا حتی سایت‌های خبری یا تحلیلی)، به داخل خود نظر دارد. وبلاگ یک حریم است، یک اتاق که اتسفر خودش را دارد. بوی خودش را می‌دهد. در واقع برایند بردار یک وبلاگ به سمت «داخل» است. یعنی محتوای تولید شده در آن وبلاگ، نوع بحث‌ها، کامنت‌ها و لینک‌هایی که در آن منتشر و مطرح می‌شود همیشه «مُهر وبلاگ» را روی خود دارد. از این نظر وبلاگ یک رسانه‌ی «درون‌گرا» است. یک وبلاگ خوب، وبلاگی است که دارای «سبک» است، یعنی «خودآگاهی» دارد، به خودش «آگاه» است، «درون‌گراست».

اما در مورد رسانه‌ای مثل بالاترین وضعیت این‌گونه نیست. بالاترین یک پُرتال است، یک ترمینال مجازی. در بالاترین، بردارهای گوناگونی با جهت‌ها و اندازه‌های مختلف وجود دارند اما «برایند این بردارها» به سمت بیرون از «بالاترین» است. یعنی بالاترین یک رسانه‌ی «برون‌گرا» است. یک رسانه‌ی برون‌گرای خوب را نباید با میزان «خودآگاهی‌اش» بسنجیم، بلکه باید میزان کارآمدی‌اش را در راهنمایی کاربران به فضاهایی هر چه وسیع‌تر و متنوع‌تر در «خارج از خودش» بسنجیم. از این لحاظ «بالاترین» خیلی باارزش است، چرا که تعداد بسیار زیادی از کاربران را با سایت‌ها و وبلاگ‌های «دیگر» آشنا کرده است.

اشتباه خواهد بود اگر در تحلیل‌هایمان برای سنجش ارزش یا میزان تاثیر‌گذاری بالاترین، به کامنت‌ها و یا نوع لینک‌هایی که در آن مطرح می‌شود نگاه کنیم. چرا که ارزش بالاترین در بحث‌هایی که زیر یک لینک می‌شود و یا مثلا این‌که چه لینکی چه امتیازی بیاورد، صفحه‌ی اول برود یا نرود، داغ بشود یا نشود نیست. این‌ها بازی هستند برای جذابیت بیشتر، همین. بالاترین «فوروم نیست» که برای خواندن کامنت‌ها یا نظر کاربران به آن برویم. درست است که این امکان در بالاترین وجود دارد که کاربران زیر لینک‌ها کامنت بگذارند و یا «متاسفانه» به هم اهانت کنند، اما جوهر بالاترین در «کامنت‌هایش» نیست. ارزش بالاترین برون‌گرایی رسانه‌ای آن است. مثل یک هاب، تعداد زیادی کاربر وارد آن می‌شوند و از طریق آن به «بیرون» از آن هدایت می‌شوند. بالاترین محیطی برای «ماندن» یا «گفتگو کردن» نیست، بلکه محیطی برای «نماندن و خارج شدن و اکتشاف جاهای دیگر» است. اگر وبلاگ‌ که ماهوا درون‌گراست سعی در اکتشاف «خود» را دارد، بالاترین سعی در اکتشاف «بیرون از خود» را دارد.

بالاترین جایی برای ماندن نیست، مسیری برای رفتن است

بیشتر کسانی که از بالاترین «دل‌آزرده» هستند، کسانی هستند که بیش از حد «داخل» بالاترین «مکث‌» کرده‌اند. بالاترین اصلا محیط خوبی برای مکث کردن نیست، همان‌طور که ترمینال مسافربری جای خوبی برای اقامت کردن و هم‌صحبت شدن با دیگران نیست. ما برای بحث و گفتگوی جدی به ترمینال مسافربری نمی‌رویم، بلکه به روزنامه‌ها، مجله‌ها، کتاب‌خانه‌ها و دانشگاه‌ها سر می‌زنیم. به همین ترتیب اشتباه است اگر در بالاترین به بحث و تبادل نظر بر سر موضوعات مهم مثل اعتقادات و ارزش‌هایمان بپردازیم.

ترمینال مسافربری را به خاطر این‌که چهار تا لات ممکن است با آدم سرشاخ شوند تعطیل نمی‌کنند. ترمینال مسافربری برای این ساخته شده، که سریع سوار اتوبوس یا قطار بشوی و بروی به مقصدی که می‌خواهی بروی. بالاترین هم همین است.

رسانه‌های برون‌گرا را نباید با «محتوایشان» ارزیابی کرد. بلکه باید با شناخت از ماهیت برون‌گرایانه‌‌شان با آن‌ها برخورد کرد. بالاترین به شدت برون‌گراست. تعداد بسیار زیادی از وبلاگ‌ها و سایت‌ها از طریق بالاترین به جامعه‌ی کاربران «معرفی» شده‌اند. بالاترین محلی است که کاربران به آن وارد می‌شوند و در آن‌جا با تعداد زیادی «علامت راهنما» مواجه می‌شوند: این‌جا را دیدی؟ این‌جا را دیدی؟ این‌جا را دیدی؟ …

بالاترین برون‌گرایانه‌ترین رسانه‌ی امروز فارسی زبان است. امیدوار باشیم بازگردد. قوی‌تر از قبل.


همه‌ی جانورهای بی‌رحم را نابود کنید – تحلیل نوآم چامسکی از وقایع غزه – قسمت سوم

این سومین قسمت از ترجمه‌ی نظرات نوآم چامسکی درباره‌ی غزه است که ما را با گستردگی تاریخی و جغرافیایی بحران بیشتر آشنا  می‌کند. پاراگراف‌های پایانی این قسمت را با «ناباوری» ترجمه ‌کردم.

اگر نخوانده‌اید پیشنهاد می‌کنم از قسمت‌های اول و دوم شروع کنید.

عبارت‌های داخل «» نقل قول‌های خود نوآم چامسکی است که از منابع مختلف عینا آورده.

“همه‌ی جانورهای بی‌رحم را نابود کنید” : غزه 2009

قسمت سوم

جریان عظیم تسیلحات به سوی اسرائیل اهداف جانبی مختلفی دارد. به اعتقاد معین ربانی (Mouin Rabbani) تحلیل‌گر سیاست‌های خاورمیانه، اسرائیل می‌تواند سیستم‌های تسلیحاتی جدید را در برابر اهداف بی‌دفاع آزمایش کند. این مساله برای آمریکا و اسرائیل “در واقع دوچندان سود‌آور است: نسخه‌های کمتر موثر این سیستم‌های تسلیحاتی در نهایت با قیمت‌های بسیار بالا به دولت‌های عربی فروخته می‌شود که مثل یارانه‌ی حمایتی صرف تقویت صنایع اسلحه‌سازی و همچنین وام‌های بلاعوض نظامی آمریکا به اسرائیل می‌شود.” این‌ها کارکردهای دیگر اسرائیل در سیستم خاورمیانه‌ی تحت سلطه‌ی آمریکا هستند که علت علاقه‌ و توجه مقامات دولتی و همین‌چنین طیف گسترده‌ای از شرکت‌های فوق‌مدرن (high-tech) و صنایع نظامی و جاسوسی آمریکا به اسرائیل را نشان می‌دهد. [برای پیوستگی مطلب این پاراگراف از انتهای قسمت دوم نقل شده]

صرف‌نظر از اسرائیل، آمریکا با اختلاف چشم‌گیری نسبت به رقبایش بزرگ‌ترین تولیدکننده‌ی اسلحه در دنیاست. بنا به گزارش اخیر «بنیاد آمریکای نو» «تسلیحات و آموزش‌های نظامی آمریکایی در بیش از 20 جنگ از 27 جنگ مهم سال 2007 نقش داشته‌اند» با بیش از 23 میلیارد دلار درآمد که در سال 2008 به 32 میلیارد دلار افزایش یافت. جای تعجب نیست که در میان قطع‌نامه‌‌های مختلف سازمان ملل که آمریکا در دسامبر 2008 با آن‌ها مخالفت کرد، قطع‌نامه‌ی ایجاد نظارت و کنترل بیشتر بر تجارت اسلحه نیز به چشم می‌خورد.  در سال 2006، آمریکا به تنهایی بر علیه این معاعده رای داد اما در سال 2008 آمریکا تنها نبود: شریکی به نام زیمبابوه هم در کنارش بود.

در رای دادن بر ضد «حق توسعه» (the right to development) آمریکا حتی اسرائیل را همراه خود ندید، اگر چه اوکراین به او پیوست. در رای دادن بر ضد «حق بهره‌مندی از غذا» (‌the right to food) آمریکا تنها بود، واقعیتی به ویژه تکان‌دهنده در شرایطی که جهان با بحران عظیم غذا دست و پنجه نرم می‌کند، بحرانی که بحران اخیر مالی که بیشتر اقتصادهای غربی را تهدید می‌کند در برابر آن کوچک می‌نماید.

[چرا این رای‌های منفی آمریکا به قطع‌نامه‌های بسیار مهمی که مشکلات روز جهان را شامل می‌شود تحت پوشش رسانه‌ای قرار نمی‌گیرد؟] در واقع برای انداختن این اخبار در قعر سیاه‌چال‌های حافظه‌ (memory holes) توسط رسانه‌ها و روشن‌فکران سازش‌کار دلایل خوبی وجود دارد. مسلما عاقلانه نیست که آمار فعالیت‌های نمایندگان منتخب مردم برای «مردم» فاش شود. در بحران امروز، به خصوص اصلا جالب نیست که به مردم گفته شود که این آمریکا و اسرائیل هستند که توافق صلح‌ در منطقه را که مدت‌هاست توسط «جهان» توصیه می‌شود [سال‌هاست]‌ بلوکه کرده‌اند به حدی که حتی حق فلسطینی‌ها برای تعیین سرنوشت‌شان (right to self-determination) را انکار می‌کنند.

یکی از داوطلبان قهرمان حاضر در غزه، یک دکتر نروژی به نام «مدز ژیلبرت» (Mads Gilbert)، صحنه‌ی وحشت را «یک جنگ تمام عیار بر علیه‌ی جمعیت غیرنظامی غزه» توصیف کرد. مطابق برآورد او بیش از نیمی از قربانیان زن و کودک بودند. بیشتر مردان هم با استانداردهای متعارف غیرنظامی بوده‌اند. ژیلبرت گزارش می‌دهد که به ندرت در میان صدها قربانی به یک نظامی برخورد کرده است. این موضوع را ارتش اسرائیل هم قبول دارد. اتان برونر [نویسنده‌ی نیوریوک‌تایمز، که در قسمت‌های قبل به او اشاره شد] موقع شرح امتیازهایی که اسرائیل در جنگ به دست آورد می‌گوید «حماس از فاصله‌ی دور می‌جنگید». پس نتیجه می‌گیریم که نیروهای حماس دست‌نخورده باقی مانده‌اند و بیشتر غیرنظامیان بوده‌اند که خسارت واقعی را متحمل شده‌اند: که با توجه به دکترین غالب یک نتیجه‌ی مثبت است. [این دکترین در قسمت‌های قبل شرح داده شده]

این پیش‌بینی‌ها توسط رئیس عملیات انسان‌دوستانه‌ی سازمان ملل، جان هولمز (John Holmes) تایید شد. او گزارش داد «بیشتر کشته‌شدگان کودک و زن بوده‌اند، در بحرانی که با ادامه‌ی خشونت روز به روز بدتر می‌شود.» اما زیپی لیونی، وزیر امور خارجه‌ی اسرائیل که نامزد اصلی حزب‌اش در انتخابات آینده است، به جهانیان اطمینان داد که «هیچ بحران انسانی» در غزه وجود ندارد. از حسن نیت اسرائیلی‌ها باید متشکر بود.

مانند دیگر کسانی که به انسان‌ها و سرنوشت آن‌ها اهمیت می‌دهند، ژیلبرت و هولمز درخواست آتش‌بس کردند. اما هنوز نه، زمان مناسب فرا نرسیده بود. نیویورک تایمز در گوشه‌ای اشاره کرد «در سازمان ملل، آمریکا به شورای امنیت اجازه نداد تا بیانیه‌ی رسمی‌ای که درخواست آتش‌بس فوری می‌کرد را صادر کند». بهانه‌ی رسمی این بود که «هیچ دلیلی در دست نیست که نشان دهد حماس از توافق‌ها پیروی خواهد کرد.» در وقایع‌نگاری دلایلی که برای قتل‌عام در تاریخ آورده‌اند، این دلیل را باید جزو خبیثانه‌ترین‌‌ها به حساب آورد. البته این مربوط به بوش و رایس می‌شد، که به زودی قرار بود با اوباما تعویض شوند که با همدردی تکرار کرده بود «اگر موشک‌ها به جایی که دو دختر من می‌خوابند شلیک می‌شد، من هر کاری که از دستم برمی‌آمد برای متوقف کردن آن انجام می‌دادم.» او به بچه‌های اسرائیلی اشاره می‌کند، نه چند صد کودکی که در غزه توسط سلاح‌های آمریکایی تکه‌تکه شدند. غیر از این نکته، اوباما سکوت خود را حفظ کرد.

چند روز بعد، زیر فشارهای شدید بین‌المللی، آمریکا با قطع‌نامه‌ی شورای امنیت برای «آتش‌بس ماندگار» موافقت کرد [در واقع وتویش نکرد]. قطع‌نامه با 14 رای مثبت، بدون رای منفی و رای ممتنع آمریکا تصویب شد. مانند همیشه، اسرائیل و بازهای آمریکایی (hawks) از این‌که چرا آمریکا قطع‌نامه را وتو نکرده خشمگین بودند. امتناع آمریکا از رای دادن به این قطع‌نامه، برای اسرائیل کافی بود تا آن‌را نه به عنوان چراغ سبز، بلکه دست‌کم به عنوان چراغ زردی  برای تشدید خشونت‌ها ببیند. خشونت‌هایی که همان‌گونه که پیش‌بینی می‌شد تا لحظه‌ی قسم‌خوردن رئیس‌جمهور جدید ادامه یافت.

همزمان با برقراری تئوریک آتش‌بس در 18 ژانویه، مرکز حقوق بشر فلسطین (Palestinian Centre for Human Rights) آمار مربوط به آخرین روز حمله را منتشر کرد: 54 فلسطینی شامل 43 شهروند غیرمسلح که 17 نفرشان کودک بودند در جریان ادامه‌ی بمباران خانه‌های مسکونی و مدارس سازمان ملل کشته شدند و مطابق برآورد این سازمان آمار کشته‌شدگان به 1184 نفر، 844 غیرنظامی شامل 281 کودک رسید. اسرائیل کماکان به استفاده از بمب‌های آتش‌زا در سراسر نوار غزه ادامه می‌داد و با نابودکردن خانه‌ها و زمین‌های کشاورزی، شهروندان را وادار به ترک خانه‌هایشان می‌کرد. چند ساعت بعد، رویترز گزارش داد بیش از 1300 نفر کشته شده‌اند. کادر مرکز المیزان (Al Mezan Center) که به دقت آمار خسارت‌ها و تلفات را زیر نظر دارد پس از بازدید از مناطقی که تاکنون به خاطر بمباران شدید قابل تردد نبودند اجساد تعداد زیاد غیرنظامی را که زیر خرابه‌ها در حال متعفن شدن بودند کشف کردند. این خرابه‌ها در واقع خانه‌هایی بودند که توسط بولدوزرهای اسرائیلی تخریب شده بودند: کل بلوک‌های شهری ناپدید شده بودند.

مسلما تعداد کشته‌ها و زخمی‌شده‌ها بیشتر از آمارهای رسمی است و بسیار نامحتمل است که وحشی‌گری‌های انجام شده در غزه مورد تحقیق و تفحص قرار بگیرد. جنایت‌های «دشمن‌های رسمی» با دقت و شدت بررسی می‌شوند، اما جنایت‌های «ما» به صورت سیستماتیک نادیده گرفته می‌شوند و البته، این موضوع از دید «ارباب‌ها» کاملا قابل درک است.

شورای امنیت در قطع‌نامه‌ای خواستار توقف ورود اسلحه به غزه شده بود. اسرائیل و آمریکا (رایس-لیونی) به سرعت روش‌های اطمینان‌بخشی را طراحی کردند که بر اسلحه‌های ایرانی متمرکز بود. هیچ احتیاجی به این نبود که جلوی قاچاق اسلحه‌های آمریکایی به اسرائیل گرفته شود، چرا که قاچاقی در کار نیست: جریان عظیم تسلیحات از آمریکا به اسرائیل علنی و آشکار است، حتی وقتی که گزارش نمی‌شود (مانند کشتی حاوی سلاحی که همزمان با کشتار در غزه ارسال شده بود [و سر و صدایش در یونان درآمد]).

قطع‌نامه‌ی مذکور همچنین خواستار «اطمینان از بازگشایی دائمی محل‌های عبور و بازرسی با توجه به توافق‌نامه‌ی حمل و نقل و دسترسی — سال 2005 توافق شده بین تشکیلات خودگردان فلسطینی و اسرائیل» شده بود. در این توافق‌نامه همچنین آمده بود که مسیرهای عبور به غزه به صورت دائمی باز باشد و اسرائیل اجازه‌ی ورود/خروج/عبور مردم و کالا بین غزه و کرانه‌ی باختری را بدهد.

اما توافق میان رایس-لیونی درباره‌ی این جنبه‌ی قطع‌نامه [که به توافق‌نامه اشاره کرده بود] چیزی نگفت. چرا که اسرائیل و آمریکا به عنوان تنبیه مردم فلسطین که در انتخابات آزاد 2006 «اشتباهی» رای داده بودند از توافق‌نامه خارج شده بودند. کنفرانس مطبوعاتی رایس، بعد از امضای موافقت‌نامه‌ی رایس-لیونی، بر تلاش‌های مستمر واشنگتن برای نادیده گرفتن نتایج این یک انتخابات آزاد در دنیای عرب تاکید می‌کرد: «کارهای زیادی برای انجام دادن داریم، غزه را از تاریکی حکومت حماس خارج کنیم و به روشنایی حکومت خیلی خوبی که تشکیلات خودگردان می‌تواند ایجاد کند ببریم». البته [تشکلیات خودگردان] تا وقتی این‌طور خواهد بود که یک خدمتکار خوب باشد، تا گردن غرق در فساد و مایل به اجرای خشن‌ترین سرکوب‌ها و در عین حال فرمان‌بردار.

فواز جرجیس، پس از بازگشت از سفری که به دنیای عرب داشت،‌ قویا اخباری که دیگران نیز گزارش کرده بودند تاکید کرد. تاثیر حملات اسرائیلی-آمریکایی به غزه خشمگین شدن توده‌های مردم نسبت به مهاجمان و همدستان آن‌ها بوده است. «فقط کافی است بگوییم که کشورهای به اصطلاح میانه‌رو (همان‌ها که از واشنگتن دستور می‌گیرند) در وضعیت تدافعی قرار گرفته‌اند و جبهه‌ی مقاومت که توسط ایران و سوریه رهبری می‌شود بیشترین بهره را برده است. یک بار دیگر، اسرائیل و کابینه‌ی بوش یک پیروزی شیرین را به رهبران ایران هدیه داده‌اند… حماس به عنوان یک نیرو سیاسی دوباره ظهور خواهد کرد و این‌بار حتی قوی‌تر از قبل و بسیار محتمل است که بتواند فتح (ابزار کنترلی تشکیلات خودگردان) را مغلوب کند.»

شایان ذکر است که دنیای عرب در برابر پوشش خبری زنده‌ی آنچه در غزه می‌گذرد «به دقت محافظت» نمی‌شود، به عنوان مثال «تحلیل‌های خونسردانه و متعادل، از آشوب و تخریب» توسط خبرنگاران عالی الجزیره، که «یک جایگزین فوق‌العاده عالی نسبت به سایر شبکه‌ها» است (به نقل از فاینانشیال‌تایمز لندن) در اختیار مردم عرب قرار دارد. همین‌طور در 105 کشور جهان که محروم از روش‌های کارآمد سانسور و بسته‌بندی اخبار ما هستند، مردم می‌توانند اتفاقاتی که هر ساعت در حال رخ دادن است ببینند، و گفته می‌شود که تاثیر آن بسیار گسترده بوده است. در آمریکا، نیویورک‌تایمز گزارش می‌دهد «تردیدی نیست که تحریم تقریبا مطلق (blackout) …  به انتقادهای تندی که دولت آمریکا به خاطر پوشش خبری جنگ عراق از الجزیره کرده بود ارتباط دارد.» چرا که چنی و رامسفلد رو ترش کرده بودند و «رسانه‌های مستقل» باید اطاعت می‌کردند.

بحث‌های بسیار جدی‌ای درباره‌ی اهداف مورد نظر مهاجمان [اسرائیل و آمریکا] درگرفته است. در مورد بعضی از این اهداف بسیار صحبت شده است، مثلا احیاء «ظرفیت بازدارندگی» (deterrent capacity) که اسرائیل در تجربه‌ی ناموفق خود در جنگ 2006 با لبنان از دست داده بود. «ظرفیت بازدارنگی» از دیدگاه اسرائیل چنین تعریف می‌شود: ظرفیت ترساندن هر نوع دشمن بالقوه‌ به حدی که مطیع و تسلیم محض باشد.  البته به غیر از این مورد، اهداف اساسی‌تر و زیربنایی‌تری نیز وجود دارد که کمتر به آن‌ها توجه شده، اگر چه این موارد هم وقتی به تاریخ معاصر نگاه کنیم بسیار واضح هستند.

اسرائیل در سپتامبر 2005 غزه را ترک کرد. تندروهای عاقل اسرائیل مانند آریل شارون (Ariel Sharon)، مدافع اصلی طرح خروج شهرک‌ها از غزه، می‌دانستند که پرداخت هزینه‌ی گزاف برای نگاه داشتن چندهزار شهرک‌نشین غیرقانونی در خرابه‌های غزه و حمایت لحظه‌ به لحظه‌ی آن‌ها توسط ارتش اسرائیل در حالی که بخش اعظم منابع محدود و زمین‌های غزه را نیز مصرف می‌کنند، ارزش ندارد. منطقی‌تر این بود که اسرائیل کاملا از غزه خارج شود تا بتوان غزه را به بزرگ‌ترین زندان جهان تبدیل کرد و شهرک‌ها به منطقه‌‌ی بسیار باارزش‌تر کرانه‌ی باختری رود اردن منتقل شوند. منطقه‌ای که اسرائیل کاملا در مورد اهدافش «صریح»‌ بوده چه در حرف و چه در عمل. یکی از این هدف‌ها ضمیمه کردن زمین‌های قابل کشت، منابع آب و حومه‌های خوش آب و هوای بیت‌المقدس به خاک اسرائیل و قرار دادن آن‌ها در سمت اسرائیلی دیوارهای جداکننده است: احداث دیوارها توسط دادگاه جهانی (World Court) غیرقانونی اعلام شده است. اراضی مورد نظر شامل بیت‌المقدس بزرگ نیز می‌شود که تخلف آشکار از دستورات 40 ساله‌ی شورای امنیت است که البته برای اسرائیل اهمیتی ندارد. اسرائیل همچنین دره‌ی رود اردن (Jordan Valley) که یک سوم کرانه‌ی باختری رود اردن را شامل می‌شود تحت اشغال خود دازد. در واقع چیزی که باقی مانده منطقه‌هایی محصور و تقسیم شده توسط نیروهای نظامی محافظ شهرک‌های یهودی است. این منطقه به سه تکه‌ تقسیم شده است: یک قسمت از طریق شهر معله ادومیم (Ma’aleh Adumim) که در سال‌های کلینتون برای دو تکه کردن کرانه‌ی باختری تاسیس شد به بیت‌المقدس منتهی می‌شود و دو قسمت دیگر در شمال از طریق شهرهای آریل (Ariel) و کدومیم (Kedumim). چیزی که برای فلسطینی‌ها باقی مانده هم توسط صدها ایستگاه بازرسی (checkpoints) از هم تفکیک شده است.

این ایستگاه‌های بازرسی هیچ ارتباطی با امنیت اسرائیل ندارند و بعضی از آن‌ها هم که برای حفاظت از شهرک‌های یهودی نشین هستند مطابق رای دادگاه جهانی غیرقانونی‌اند (خود شهرک‌ها غیرقانونی‌اند). در واقع، هدف اصلی این ایستگاه‌ها آزاردادن جمعیت فلسطینی و همین‌طور تحکیم چیزی است که صلح‌طلب اسرائیلی جف هالپر (Jeff Halper) آن‌را شبکه‌ی کنترل (matrix of control) می‌نامد و برای غیرقابل تحمل کردن زندگی «جانوران دوپایی» که مانند «حشره‌های نعشه در داخل بطری تقلا می‌کنند» در زمین‌ها و خانه‌هایشان طراحی شده است. این‌کار کاملا منصفانه است، چرا که آن‌ها «در قیاس با ما مثل ملخ هستند» بنابراین می‌توان «کله‌ی آن‌ها را به صخره‌ها و دیوارها کوبید و متلاشی کرد.» این اصطلاحات نقل قول از عالی‌ترین مقام‌های سیاسی و نظامی اسرائیل است، در این مورد خاص «شاهزاده‌»ی عالی‌قدر [چامسکی به ایهود اولمرت اشاره می‌کند که در اسرائیل به شاهزاده (prince) شهرت دارد] و البته دیدگاه‌ها، سیاست‌ها را شکل می‌دهند.

دیدگاه‌های تند و افراطی رهبران سیاسی و نظامی در مقایسه با مواضع خاخام‌های یهودی [در اسرائیل] (rabbis) بسیار ملایم است. این شخصیت‌ها به هیچ‌وجه در حاشیه و کم‌ اهمیت نیستند. درست بر عکس، آن‌ها بر ارتش و همین‌طور جا به جایی شهرک‌ها بسیار نفوذ دارند. آن‌ها کسانی هستند که زرتال (Idith Zertal) و الدار (Akiva Eldar) از ایشان به عنوان «اربابان سرزمین» (lords of the land) نام می‌برند: با نفوذی فوق‌العاده زیاد بر سیاست. سربازانی که در شمال غزه می‌جنگیدند این شانس را داشتند که توسط دو تن از این روحانیان بازدید «معنوی» شوند. این خاخام‌ها برای سربازان توضیح دادند که هیچ فرد «بی‌گناهی» در غزه وجود ندارد، بنابراین هر کسی که در آن‌جاست یک هدف مجاز است و برای این گفته‌شان به فرازهایی از تورات (The Psalms) اشاره کردند که از خداوند می‌خواهد که بر کودکان کسانی که به اسرائیل ظلم کرده‌اند حمله کند و آن‌ها را به صخره‌ها بکوبد. این روحانیون حرف جدیدی نمی‌زدند. یک‌سال قبل، خاخام اعظم سابق یهودیان (chief Sephardic rabbi) خطاب به نخست‌وزیر ایهود نوشت و به اطلاع او رساند که در ارتباط با پرتاب راکت‌ها، همه‌ی شهروندان غزه به صورت دسته‌جمعی مجرم هستند بنابراین همان‌طور که روزنامه‌ی جروسلم پست فتوای ایشان را نقل کرد «به هیچ‌وجه کوچکترین منع اخلاقی برای کشتار کور شهروندان (indiscriminate killing) در جریان یک حمله‌ی نظامی گسترده‌ی فرضی به غزه به هدف متوقف کردن پرتاب راکت‌ها وجود ندارد». پسر او، خاخام اعظم صافد (Safed) [یکی از شهرهای مقدس اسرائیل] در تایید حرف‌های پدرش چنین ادامه داد که «پس از کشتن 100 نفر متوقف نشوید، ما باید 1,000 نفر بکشیم و اگر بعد از 1,000 [موشک‌پرانی را] خاتمه ندادند باید 10,000 نفر بکشیم. اگر باز هم متوقف نشدند، باید 100,000 نفر بکشیم و حتی یک میلیون. باید هر چقدر که لازم باشد [بکشیم] تا آن‌ها را وادار به توقف کنیم.»

پایان قسمت سوم /.


لطفا مشترک شوید
بامدادی+لینکدونی
فقط بامدادی
نجواها

چرا اسرائیل هرگز زیربار راه‌حل یک‌کشوره نخواهد رفت؟

اسرائیل هرگز با مذاکره و یا روش‌های دیپلماتیک به راه‌حل یک کشوره (ادغام دو کشور و زندگی مسالمت‌آمیز در کنار هم) برای حل بحران فلسطین تن نخواهد داد. دلیل آن هم بسیار واضح و ساده است. اگر اسرائیل به هرگونه راه‌حل «یک کشوره» تن دهد، فقط سه گزینه پیش رو خواهد داشت:

  1. با روش‌هایی از شر جمعیت فلسطینی خلاص شود
    به روش‌های مختلف آن‌ها را قتل‌عام، اخراج یا وادار به مهاجرت کند تا بتواند جمعیت آن‌ها را در اقلیت نگاه دارد.
  2. به شهروندان فلسطینی‌ حق رای برابر در سیستم سیاسی آینده ندهد
    چون جمعیت اکثریت با عرب‌های مسلمان است (یا خواهد شد) و اگر حق رای‌ مساوی در انتخابات داشته باشند، یهودی‌ها در اقلیت قرار خواهند گرفت.
  3. قید دولت یهودی را بزند
    چون اعراب مسلمان اکثریت خواهند بود. در این حالت دیگر ماهیت اسرائیل (دولت یهودی) زیر سئوال خواهد رفت.
در دو حالت اول صلح معنا ندارد و در حالت سوم، مفهومی به نام اسرائیل آن‌طور که صهیونیسم دنبالش بود.
به همین دلیل است که طرف‌داران «صلح» در منطقه که «ماهیت اسرائیل یهودی» را نیز پذیرفته‌ باشند، «عملا» چاره‌ای ندارند جز این‌که از راه‌حل «دو‌کشوری» حمایت کنند. راه‌حلی که با شهرک‌نشینی‌های اسرائیل در کرانه‌ی باختری رود اردن و ایجاد دیوارهای حایلی که جزیره‌های فلسطینی‌نشین باقی‌مانده را به گتوهایی تبدیل کرده است «عملا» به بن‌بست رسیده است. برخلاف ادعاهای سران اسرائیل و آمریکا (که همیشه مشکل رسیدن به راه‌حل دوکشوره را کارشکنی فلسطینی‌ها وانمود می‌کنند)، قطع‌نامه‌ی الزام‌آوری که اسرائیل را به  راه‌حل «دو کشوره» فرا می‌خواند (با خروج از کرانه‌ی باختری) بیش از 30 سال است (از سال 1976 تا امروز) که توسط آمریکا بلوکه شده است.

پرسش این‌جاست: به دلایلی که ذکر شد راه‌حل یک‌کشوره ماهیتا هرگز توسط اسرائیل پذیرفته نخواهد شد. راه‌حل دو کشوره هم که دیدیم، به خاطر سیاست توسعه‌طلبانه‌ی اسرائیل عملا به بن‌بست رسیده‌. پس راه‌حل چیست؟

همه‌ی جانورهای بی‌رحم را نابود کنید – تحلیل نوآم چامسکی از وقایع غزه – قسمت دوم

نوشته‌ی زیر قسمت دوم صحبت‌های نوآم چامسکی درباره‌ی وقایع غزه است که به تدریج در حال ترجمه کردن آن هستم. اگر به موضوع علاقه‌مند هستید، پیشنهاد می‌کنم حتما از قسمت اول شروع کنید به خواندن. متن اصلی به انگلیسی هم که مسلما از ترجمه‌ی من گویاتر است.

جالب این‌جاست که کار ترجمه از آن‌چیزی که اول فکر می‌کردم جذاب‌تر پیش رفته و با همین چند صفحه علاوه بر درس تاریخ کلی هم لغت انگلیسی یاد گرفتم! جا داره از کسانی که توی سایت دانشگاه شریف نسخه‌ی آن‌لاین فرهنگ آریان‌پور رو گذاشتن (یا نوشتن) تشکر کنم :).

نکته 1: عبارت‌های داخل گیومه “” نقل قول مستقیم از منابع هستند.
نکته‌ 2: برای وصل شدن بهتر پاراگراف اول از قسمت اول تکرار شده است.

افسران ارتش اسرائیل به خوبی می‌دانند که یک جامعه‌ی غیرنظامی را نابود می‌کنند. اتان برونر از یک سرهنگ اسرائیلی نقل قول می‌کند که “جنگجوهای حماس چندان او و مردانش را تحت تاثیر قرار نداده‌اند”. یک تفنگدار اسرائیلی سوار بر نفربر زرهی گفت که “آن‌ها بیشتر دهاتی‌هایی هستند که اسلحه به دست گرفته‌اند”. آن‌ها شباهت بسیاری به قربانیان عملیات جنایت‌کارانه‌ی ارتش اسرائیل به نام «مشت آهنین» (iron fist) در نواحی اشغالی جنوب لبنان در سال 1985 دارند. عملیاتی که زیر نظر شیمون پرز (Shimon Peres)، یکی از بزرگ‌ترین فرماندهان دوران «جنگ با تروریسم» زمان ریگان (Reagan’s War on Terror) انجام شد. در جریان این عملیات، فرماندهان و تحلیل‌گران استراتژیک اسرائیلی توضیح دادند که قربانیان “تروریست‌های دهاتی” بودند و نابود کردن آن‌ها دشوار بود چرا که “این تروریست‌ها با حمایت بیشتر مردم منطقه فعالیت می‌کردند”. یک فرمانده‌ی اسرائیلی گلایه کرد که “تروریست‌… در این ناحیه چشم‌های بسیار دارد، چرا که او این‌جا زندگی می‌کند“. در همان‌حال خبرنگار جروسلم‌پست (Jerusalem Post) از مشکلات سربازان اسرائیلی در رویارویی با “مزدوران تروریست” (terrorist mercenary) و تندروهایی که جملگی این‌قدر متعصب بودند که خطر کشته شدن در برابر ارتش اسرائیل را به جان خریده بودند” می‌نویسد و معتقد است که “ارتش اسرائیل وظیفه دارد نظم و امنیت” را در نواحی اشغال‌شده‌ی جنوب لبنان برقرار سازد، علی‌رغم “بهایی که غیرنظامیان باید بپردازند”. مشکل مشابهی را آمریکایی‌ها در ویتنام جنوبی، روس‌ها در افغانستان، آلمان‌ها در مناطق اشغالی اروپا و سایر مهاجمانی که در حال اجرا کردن دکترین گور-ابان-فریدمن بودند داشتند.

جرجیس معتقد است که دولت ترور اسرائیلی-آمریکایی شکست خواهد خورد: «حماس بدون قتل‌عام کردن نیم میلیون فلسطینی قابل حذف شدن نیست. اگر اسرائیل موفق شود که رهبران حماس را بکشد، به سرعت نسل جدیدی که از رهبران امروز هم رادیکال‌تر هستند جانشین آن‌ها خواهند شد. حماس یک واقعیت است. حماس جایی نخواهد رفت و هر تلفات سنگینی هم که بدهد پرچم سفید بلند نخواهد کرد.»

معمولا تمایلی وجود دارد که کارآمد بودن خشونت را دست‌کم می‌گیرد. این تمایل به خصوص در آمریکا بسیار عجیب است. چرا ما این‌جا هستیم؟ [چامسکی اشاره می‌کند که اگر خشونت‌های مهاجران اولیه‌ی آمریکا در سرکوب سرخ‌پوستان نبود ما الان این‌جا نبودیم، پس نباید کارآمد بودن ابزار خشونت را دست‌کم بگیریم].

حماس معمولا با اصطلاح «حماس که از سوی ایران حمایت می‌شود و متعهد به نابود کردن اسرائیل است» توصیف می‌شود. شما به سختی می‌توانید عبارتی مانند «حماس که به صورت دموکراتیک انتخاب شده است، که مدت‌هاست هم‌صدا با وفاق بین‌المللی خواستار راه‌حل دو کشوری (two-state settlement) است» را بشنوید. راه حل دوکشوری، بیش از 30 سال است توسط آمریکا و اسرائیل بلوکه شده  و صراحتا و آشکارا حق مردم فلسطین برای تعیین سرنوشت خود را از آن‌ها دریغ کرده است. این‌ها همه حقیقت‌هایی هستند که کمکی به جریان سیاسی حاکم نمی‌کنند، بنابراین قابل نادیده گرفته شدن هستند.

جزییاتی شبیه آن‌چه ذکر شد، اگر چه کوچک هستند، اما درسی مهم درباره‌ی خودمان [آمریکایی‌ها] و دولت‌های اقماری‌مان  (client states) به ما می‌دهند. موارد بسیار دیگری هم هستند. به عنوان یک نمونه‌ی دیگر، همان‌طور که حمله‌ی اسرائیلی-آمریکایی اخیر به غزه آغاز شد، یک قایق کوچک به نام دیگنیتی (Dignity) از سمت قبرس در حال رفتن به غزه بود. دکترها و فعالان حقوق بشری که در آن قایق بودند قصد داشتند محاصره‌ی مجرمانه‌ی غزه از سوی اسرائیل را بشکنند و مقداری تدارکات پزشکی به مردم غزه برسانند. قایق توسط کشتی‌های اسرائیلی در میان آب‌های بین‌المللی مورد حمله قرار گرفت و تقریبا غرق شد، اگرچه موفق شد خود را به لبنان برساند. اسرائیل همان دروغ‌های مرسوم‌اش را منتشر کرد، ادعاهایی که روزنامه‌نگاران و مسافران قایق (شامل کارل پن‌هاول (Karl Penhaul) گزارش‌گر سی‌ان‌ان، نماینده‌ی سابق مجلس آمریکا و سینتیا مک‌کینی (Cynthia McKinney) نامزد ریاست‌جمهوری از حزب سبز) آن‌ها ‌را رد کردند. این یک جرم بزرگ بود، بسیار بدتر از مثلا ربودن قایق‌ها در سواحل سومالی. اما این موضوع بدون این‌که چندان توجهی به آن شود گذشت. پذیرش چنین جرائمی نشان دهنده‌ی‌ پذیرفتن این ادعاست که غزه یک منطقه‌ی اشغال شده [توسط حماس] است و اسرائیل حق دارد تهاجم خود را به آن ادامه دهد. برای این‌کار اسرائیل حتی مجوز پاسداران نظام بین‌المللی (guardians of international order) را هم برای ارتکاب جرم در دریاهای آزاد و اجرای برنامه‌های سرکوب‌سازی مردمی که از فرمان‌هایش تخلف کرده‌اند، کسب کرده است.

کم توجهی به چنین موضوعی البته باز هم قابل درک است. ده‌ها سال است که اسرائیل کشتی‌های غیرنظامی را در آب‌های بین‌المللی بین قبرس و لبنان ربوده است، مسافران را ‌کشته یا دزدیده‌، بعضا آن‌ها را به زندان‌هایی در اسرائیل (شامل زندان‌ها یا سیاه‌چال‌های شکنجه‌ی مخفی) منتقل کرده و سال‌ها به عنوان گروگان نگاه داشته است.  با توجه به این‌که این نوع رفتار از طرف اسرائیل عادی شده، چرا باید در واکنش به جرائم جدید بیش از یک خمیازه‌‌ی مایوسانه بکشیم؟ البته واکنش قبرس و لبنان در قبال این جریان به گونه‌ی دیگری بود، اما این دو کشور در چیدمان جهانی مگر چه برشی دارند؟

به عنوان نمونه‌ای دیگر، برای چه کسی مهم است که نویسنده‌‌ی روزنامه‌ی لبنانی دیلی‌استار (Daily Star)، که معمولا هم گرایش به غرب دارد، نوشت «حدود یک و نیم میلیون نفر مردم غزه زیر فشار وحشیانه‌ی یکی از پیشرفته‌ترین و در عین حال از نظر اخلاقی ارتجاعی‌ترین ماشین‌های جنگی جهان هستند. بیشتر وقت‌ها گفته می‌شود که فلسطینی‌ها برای دنیای عرب تبدیل به همان چیزی شده‌اند که یهودی‌ها برای اروپای قبل از جنگ جهانی دوم بودند و در این تفسیر حقیقتی نهفته است. همان‌طور که روی‌گرداندن آن موقع اروپایی‌ها و آمریکایی‌ها [آمریکای شمالی] از هولوکاستی که توسط نازی‌ها مهیا می‌شد چندش‌‌آور بود، امروز نیز اعراب موفق شده‌اند در حالی که اسرائیلی‌ها کودکان فلسطینی‌ را سلاخی می‌کنند «هیچ کاری نکنند».» شاید در میان رژیم‌های عربی، شرمسارترین‌شان دیکتاوری سفاک مصر باشد، که بعد از اسرائیل بیش از هر کشور دیگری در منطقه از کمک‌های نظامی آمریکا سود می‌برد.

به گفته‌ی مطبوعات لبنان، اسرائیل هنوز «مکررا شهروندان لبنانی را از سمت لبنانی خط آبی (مرز بین‌المللی) می‌رباید، که آخرین آن در دسامبر 2008 بوده است» و البته «هواپیماهای اسرائیلی هر روز با تخلف از قطع‌نامه‌ی 1701 شورای امنیت به حریم هوایی لبنان تجاوز می‌کنند» (استاد دانشگاه لبنانی امل سعد قریب، دیلی استار، 13 ژانویه). این هم اتفاق جدیدی نیست و مدت‌هاست که رخ می‌دهد. در محکومیت حمله‌ی سال 2006 به لبنان، استراتژیست شهیر اسرائیلی به نام زیو مائوز (Zeev Maoz) در مطبوعات اسرائیل نوشت «اسرائیل از شش سال پیش که از جنوب لبنان عقب‌نشینی کرد، تقریبا هر روز با انجام عملیات شناسایی هوایی به حریم هوایی لبنان تجاوز کرده است. درست است که این عملیات تلفات جانی دربر نداشته، اما به هر حال نقض حریم مرز، نقض حریم مرز است. در این مورد نیز اسرائیل التزام اخلاقی بهتری [نسبت به سایر رفتارهیش] ندارد.» در کل، هیچ مبنایی برای استدلال «دیوار-به-دیوار که در اسرائیل مورد پذیرش عام است وجود ندارد، که می‌گوید جنگ علیه حزب‌الله در لبنان یک جنگ درست و اخلاقی (a just and moral war) است». این توافق عمومی «برپایه‌ی حافظه‌ی انتخابی و کوتاه‌مدت (selective and short-term memory) بنا شده، بر اساس یک‌جهان‌بینی خودمحور و البته بر پایه‌ی استانداردهای دوگانه. این یک جنگ درست نیست، استفاده از قدرت نظامی بیش از حد نیاز و کور بوده و هدف نهایی آن اخاذی است.»

همان‌طور که مائوز به خواننده‌های اسرائیلی‌اش گوشزد می‌کند، حتی اگر پنج‌بار تهاجم نظامی اسرائیل به لبنان از سال 1978 تا کنون را کنار بگذاریم، شکستن دیوار صوتی بر فراز لبنان برای ترساندن شهروندان از کوچک‌ترین جرائم اسرائیل در لبنان محسوب می‌شود: «در 28 جولای 1988، نیروهای ویژه‌ی اسرائیل (Israeli Special Forces) شیخ‌ عبید را دزدیدند. در 21 مه 1994، اسرائیل مصطفی دیرانی را دزدید که مسئول دستگیری خلبان اسرائیلی روان آراد [که در حال بمباران کردن لبنان در سال 1986 سقوط کرده بود] بود. اسرائیل این افراد و 20 لبنانی دیگر که در شرایط نامعلوم (undisclosed) دستگیر شده بودند را به مدت طولانی و بدون محاکمه نگاه داشت. آن‌ها به عنوان ابزارهای انسانی‌ چانه‌زنی (‹human `bargaining chips) نگاه داشته شده بودند. واضح است که ربودن اسرائیلی‌ها به منظور «تعویض زندانی» از نظر اخلاقی کاری بسیار نفرت‌آور است و اگر ربایش را حزب‌الله انجام دهد مجازات آن عملیات نظامی است، اما اگر اسرائیل مرتکب کار مشابهی شود [آدم‌ربایی به قصد چانه‌زنی]، این‌گونه نیست» و نظیر این مثال‌ها با مقیاسی بسیار بزرگ‌تر در طول سالیان سال ادامه داشته است.

این رفتار متداول اسرائیل، صرف‌نظر از چیزهایی که درباره‌ی مجرمیت اسرائیل و یا حمایت غرب از آن به ما می‌گوید، از جنبه‌ی دیگری نیز مهم است. همان‌طور که مائوز می‌گوید، این نوع رفتار نشان‌دهنده‌ی نهایت ریاکاری و تزویر ادعایی است که می‌گوید اسرائیل در سال 2006 حق داشت به لبنان حمله کند چرا که حزب‌الله چند سرباز اسرائیلی را اسیر کرده بود. از زمان عقب‌نشینی اسرائیل در سال 2000 از جنوب لبنان که 22 سال پیش بر خلاف قطع‌نامه‌های مکرر شورای امنیت به اشغال خود در آورده بود،‌ این اولین باری بود که حزب‌الله از مرز عبور می‌کرد، در حالی‌که اسرائیل تقریبا هر روز حریم مرزها را شکسته بود، البته با سکوت و مصونیت کامل از هرگونه مجازات.

باز هم این ریاکاری (hypocrisy) چیز جدیدی نیست و روال همیشگی است. بنابراین، توماس فریدمن که امروز توضیح می‌دهد  چگونه باید به موجودات پست‌تر (lesser breeds) با خشونتی تروریستی «درس آموخت»، قبلا هم نوشت که حمله‌ی سال 2006 اسرائیل به لبنان (که منجر به نابودی بخش بزرگی از جنوب لبنان و بیروت و کشته شدن 1000 غیرنظامی شد) فقط یک عمل «دفاع شخصی» بوده که در پاسخ به جنایت‌های حزب‌الله در «راه‌انداختن جنگی غیرمترقبه با عبور از مرزهای به رسمیت‌ شناخته‌ شده توسط سازمان ملل، آن‌هم وقتی که اسرائیل به طور یک‌جانبه (unilaterally) از جنوب لبنان عقب‌نشینی کرده بود» انجام شده بود. حتی اگر این فریب‌کاری‌ها را کنار بگذاریم [و منطق توماس فریدمن را بپذیریم] با منطق مشابهی باید بگوییم که حملات تروریستی علیه اسرائیل با شدتی به مراتب هولناک‌تر و نابودکننده‌تر از حمله‌ی اسرائیل به لبنان که به مراتب شدیدتر از جرم حزب‌الله در دستگیر کردن دو سرباز در مرز بود، کاملا مجاز و پذیرفته شده خواهد بود. [جمله کمی طولانی شد، در واقع یعنی مطابق منطق فریدمن اگر پاسخ دزدیدن دو سرباز نابودی جنوب لبنان و کشته شدن 1000 غیر نظامی باشد، پس هرنوع پاسخ هولناک‌تر از این حمله نیز از سوی لبنان پذیرفته خواهد بود]. مسلما ایشان که کارشناس کهنه‌کار خاورمیانه در نیویورک‌تایمز است حتی اگر فقط روزنامه‌ی خودش را بخواند درباره‌ی این جنایت‌ها می‌داند: به عنوان نمونه، هجدهمین پاراگراف خبر مربوط به تعویض زندانیان در نوامبر 1983 که می‌گوید 37 زندانی عرب «اخیرا توسط نیروی دریایی اسرائیل در حالی که در تلاش برای رفتن از قبرس به تریپولی [شمال بیروت] بودند دستگیر شده بودند.»

تمام چنین نتیجه‌گیری‌هایی در مورد روش برخورد مناسب با ثروتمند و نیرومند مبتنی بر یک ایراد اساسی است: این ما هستیم و آن آن‌ها هستند. همین یک این اصل بسیار مهم، که عمیقا در فرهنگ غرب نفوذ کرده کافی است تا بی‌نقص‌ترین و منطقی‌ترین استدلال‌ها را تحت شعاع خود قرار دهد. [یعنی وقتی کسی قلبا اعتقاد داشته باشد که ما از آن‌ها برتریم، دیگر جایی برای بحث منطقی با او باقی نمی‌ماند].

الان که در حال نوشتن این یادداشت هستم، کشتی دیگری در حال حرکت از قبرس به سمت غزه است که «تدارکات پزشکی بسیار حیاتی‌ای را در جعبه‌های مهر و موم شده توسط اداره‌ی گمرگ فرودگاه بین‌المللی لارانکا و بند لارانکا» با خود حمل می‌کند. مسافران شامل اعضایی از پارلمان اروپا و همین‌طور پزشکان هستند. به اسرائیل درباره‌ی قصد انسان‌دوستانه‌ی آن‌ها اعلام قبلی شده است. با فشار مردمی کافی، شاید آن‌ها بتوانند این مامورت را به خوبی انجام دهند.

جنایت‌های جدیدی که آمریکا و اسرائیل در هفته‌های اخیر در غزه مرتکب شدند به سادگی در هیچ دسته‌بندی استانداردی قرار نمی‌گیرند — جز این‌که همه آشنا هستند. من چندین مثال آوردم و نمونه‌های دیگر هم خواهم آورد. محققا این جنایت‌ها در تعریف رسمی دولت آمریکا از «تروریسم» می‌گنجند، اما این کلمه به اندازه‌ی کافی گویای عظمت این جرائم نیست. آن‌‌ها را «تجاوز» (aggression) هم نمی‌توان خواند، چرا که در منطقه‌های اشغال شده (نکته‌ای که آمریکا با ناخرسندی تایید می‌کند) صورت گرفته‌اند. در تحقیق مفصل انجام شده درباره‌ی تاریخچه‌ی شهرک‌نشینی‌های اسرائیل در مناطق اشغالی به نام «اربابان زمین»، ایدیت زرتال (Idit Zertal) و آکیوا الدار (Akiva Eldar) اشاره می‌کنند که پس از این‌که اسرائیل در آگوست 2005 نیروهایش را از غزه خارج کرد، منطقه‌ی ویران‌شده‌‌ی باقی‌مانده «حتی برای یک روز از کنترل نظامی اسرائیل و یا بهای دوران اشغال که ساکنان آن هر روز می‌پردازند رها نشده… اسرائیل پشت سر خود زمین‌های بایر، امکانات شهری ویران شده و مردمانی که نه حال و نه آینده دارند باقی گذاشته. شهرک‌‌های یهودی نشین در حرکتی بخیلانه توسط اشغال‌گر فاقد بینش نابود شده‌اند. در واقع اسرائیل کنترل ناحیه را در دست‌های خود نگاه داشته و با نیروی نظامی مخوف خود به آزار و کشتار ساکنان آن ادامه می‌دهد.» — سناریویی که به لطف حمایت و همراهی آمریکا با حداکثر وحشی‌گری اجرا شد.

حمله‌ی آمریکایی-اسرائیلی به غزه در ژانویه‌ی سال 2006 شدت گرفت، چند ماه بعد از عقب‌نشینی رسمی اسرائیل از غزه، وقتی که فلسطینی‌ها یک جرم هولناک را مرتکب شدند: آن‌ها در یک انتخابات آزاد «اشتباهی رای دادند». مانند دیگران، فلسطینی‌ها هم آموختند که کسی نمی‌تواند بدون این‌که مجازات شود از دستورات ارباب سرپیچی کند، اربابی که هنوز هم «به یاوه‌گویی‌هایش درباره‌ی دموکراسی» ادامه می‌دهد، بدون این‌که [به خاطر این حرف‌هایش] توسط طبقه‌های تحصیل‌کرده مورد تمسخر قرار بگیرد، و این خود یک دستاورد بزرگ دیگر است.

از آن‌جایی که اصطلاحات «تجاوز» (aggression) و «تروریسم» [برای توصیف ابعاد این جنایت] کفایت نمی‌کنند، باید واژه‌ی جدیدی برای توصیف این شکنجه‌ی سادسیتی و زبونانه‌ی مردمی که در قفسی بدون فرار زندانی شده‌ بودند و توسط پیشرفته‌ترین سلاح‌های آمریکایی به غبار تبدیل شدند پیدا کرد. سلاح‌هایی که کاربرد آن‌ها خلاف قوانین بین‌المللی و حتی خود آمریکا است، اما برای دولت آشکارا نافرمان اسرائیل، این موضوع فقط یک نکته‌ی مزاحم کوچک است. همین‌طور از یک نکته‌ی مزاحم کوچک دیگر بگویم: در 31 دسامبر، وقتی که مردم غزه‌ وحشت‌زده از تهاجم بی‌رحمانه در جستجوی پناهگاه بودند، واشنگتن یک کشتی تجاری آلمانی را کرایه کرد تا یک محموله‌ی بزرگ را از یونان به اسرائیل حمل کند. 3000 تن «مهمات» با مشخصات اعلام نشده و نامعلوم. به نقل از رویترز به دنبال «اجاره‌‌ی یک کشتی تجاری برای حمل محموله‌‌های بزرگ‌ مهمات و تجهیزات نظامی از ایالات متحده به اسرائیل در ماه دسامبر و پیش از حمله‌‌ی هوایی به غزه». این‌ها البته سوای بیش از 21 میلیارد دلار کمک‌های نظامی کابینه‌ی جورج بوش به اسرائیل بود که بیشتر آن به صورت کمک بلاعوض بوده است. بنیاد آمریکای جدید (New America Foundation) که تجارت‌‌های اسلحه را زیر نظر دارد گزارش می‌دهد که «دخالت نظامی اسرائیل در نوار غزه توسط سلاح‌های آمریکایی و توسط دلارهای مالیاتی آمریکایی تغذیه شده است.» انتقال این محموله‌ی جدید با کارشکنی دولت یونان که استفاده از تمامی بندرهای یونان «برای کمک رساندن به ارتش اسرائیل را ممنوع اعلام کرد» متوقف شد.

پاسخ یونان به جنایت‌های اسرائیلی مورد حمایت آمریکا بسیار متفاوت از رفتار زبونانه‌ی بیشتر رهبران اروپا بود. این تضاد نشان می‌دهد که واشنگتن که تا زمان سرنگونی دیکتاتوری فاشیستی مورد حمایت آمریکا در 1974 یونان را بخشی از «خاور نزدیک» (Near East) و نه بخشی از اروپا محسوب می‌کرد، در ارزیابی خود از یونان کاملا واقع‌بین بوده است. شاید یونان برای این‌که بخشی از اروپا باشد، بیش از حد «متمدن» است.

اگر کسی کنجکاو باشد و بخواهد در مورد زمان انتقال این محموله‌ی اسلحه به اسرائیل بیشتر موشکافی کند، پاسخ نزد پنتاگون است: این محموله به موقع برای تشدید درگیری‌ها به اسرائیل نخواهد رسید، پس احتمالا (صرف‌نظر از محتوای آن) قرار بوده که در اسرائیل مستقر شود تا در «آینده» توسط ارتش آمریکا مورد استفاده قرار گیرد. شاید این احتمال درستی باشد. یکی از «چندین» خدمتی که اسرائیل برای اربابش انجام می‌دهد، در اختیار گذاشتن پایگاه نظامی ارزشمندی است که در دروازه‌ی بزرگترین ذخایر انرژی جهان برپاست. بنابراین اسرائیل می‌تواند «در صورت نیاز» به عنوان پایگاهی بسیار مطمئن برای «تجاوز آمریکا به منطقه» یا اگر بخواهیم فنی‌تر صحبت کنیم «دفاع از خلیج فارس» و «تضمین ثبات» به کار رود.

جریان عظیم تسیلحات به سوی اسرائیل اهداف جانبی مختلفی دارد. به اعتقاد معین ربانی (Mouin Rabbani) تحلیل‌گر سیاست‌های خاورمیانه، اسرائیل می‌تواند سیستم‌های تسلیحاتی جدید را در برابر اهداف بی‌دفاع آزمایش کند. این مساله برای آمریکا و اسرائیل «در واقع دوچندان سود‌آور است: نسخه‌های کمتر موثر این سیستم‌های تسلیحاتی در نهایت با قیمت‌های بسیار بالا به دولت‌های عربی فروخته می‌شود که مثل یارانه‌ی حمایتی صرف تقویت صنایع اسلحه‌سازی و همچنین وام‌های بلاعوض نظامی آمریکا به اسرائیل می‌شود.» این‌ها کارکردهای دیگر اسرائیل در سیستم خاورمیانه‌ی تحت سلطه‌ی آمریکا هستند که علت علاقه‌ و توجه مقامات دولتی و همین‌چنین طیف گسترده‌ای از شرکت‌های فوق‌مدرن (high-tech) و صنایع نظامی و جاسوسی آمریکا به اسرائیل را نشان می‌دهد.

پایان قسمت دوم /.

فهرست خرید پیشنهادی برای مردم فلسطین

جیلاد‌ آتسمون: نخست‌وزیر بریتانیا آقای گوردون براون، دیروز موفق شد یکی از بی‌اخلاقانه‌ترین و غیرمسئولانه‌ترین اظهارات زندگی‌اش را انجام دهد. او در تلاش مذبوحانه‌ای برای خوشنود کردن رهبران جنایت‌کار جنگی اسرائیل، درخواست کرد که «نیروی دریایی سلطنتی بریتانیا به منطقه‌ اعزام شود تا به اسرائیل کمک کند جلوی قاچاق اسلحه به غزه را بگیرد».

آقای براون، آیا شما واقعا نمی‌توانید قتل عام و نابودی هولناکی که توسط ارتش اسرائیل بر مردم بی‌گناه فلسطینی تحمیل شده است را ببینید؟ آیا شما مانند ما، اخبار وحشتناک مربوط به کشتار کورکورانه شهروندان فلسطینی که توسط ارتش اسرائیل و با حمایت کامل جمعیت یهودی اسرائیل انجام می‌شد را دنبال نمی‌کردید؟ آیا شما واقعا موفق شدید کاربردهای مکرر سلاح‌های غیرمتعارف علیه غیرنظامیان بی‌گناه را «نبینید»؟ ٱیا شما نتوانستید از گزارش‌های متعددی که در مورد بمباران اردوگاه‌های پناهندگان سازمان ملل منتشر می‌شود چیزی یاد بگیرید؟

آقای براون، اگر هنوز متوجه نشده‌اید اجازه دهید برای‌تان توضیح دهم. این مردم فلسطین‌ هستند که «فورا» نیازمند اسلحه برای دفاع از خودشان در برابر یکی از نیرومندترین ارتش‌های دنیا هستند. این مردم فلسطین‌ هستند که در برابر بی‌اخلاق‌ترین نیروی نظامی تاریخ بشر نیاز به حمایت دارند. در سراسر سه هفته‌ی گذشته این مردم فلسطین بودند که به نیروی دریایی سلطنتی بریتانیا احتیاج داشتند تا با دخالت خود از آن‌ها در برابر کشتار کوری که توسط ناوگان اسرائیل انجام می‌شد حفاظت کند. این مردم فلسطین بودند که احتیاج داشتند ناوگان سلطنتی بریتانیا بندرهای حیفا، اشدود، ایلات را محاصره کند تا آمریکایی‌ها نتوانند از طریق دریا برای اسرائیل سلاح بفرستند. این فلسطینی‌ها بودند که نیاز داشتند ناوهای هواپیمابر بریتانیا به منطقه اعزام شود تا نیروی هوایی اسرائیل نتواند برسر شهروندان بی‌گناه بمب‌های یک تنی بیاندازد.

آقای بروان، حدس می‌زنم شما بسیار پرمشغله هستید… اما اجازه دهید به شما کمک کنم. اگر شما واقعا می‌خواهید امکان رسیدن به صلح در منطقه را «کمی» افزایش دهید، تنها کاری که باید بکنید این است که مطمئن شوید مردم فلسطین می‌توانند از خودشان دفاع کنند. شما باید پیشرفته‌ترین سلاح‌های تدافعی‌ای را که ارتش بریتانیا در زرادخانه‌های خود دارد در اختیار مردم فلسطین قرار دهید.

آقای بروان وقت شما را زیاد نمی‌گیرم و به شما یک فهرست کوتاه و مقدماتی از ضروری‌ترین سلاح‌های تدافعی که مردم فلسطین «فورا» برای دفاع از خود به آن‌ها نیاز دارند پیشنهاد می‌کنم:

  1. 3000 موشک ضدهواپیمای کوتاه‌برد و میان‌برد تا فلسطینی‌ها بتوانند از آسمان‌های سرزمین خود در برابر جنگنده‌های اسرائیلی دفاع کنند.
  2. 1000 توپ ضدهوایی تا فلسطینی‌ها بتوانند از آسمان سرزمین خود در برابر تهاجم هلی‌کپترها و هواپیماهای تجسسی دفاع کنند.
  3. 750 موشک‌ هدایت‌شونده‌ی زمین به دریا تا فلسطینی‌ها بتوانند از شهرهای خود در برابر حملات ناوهای اسرائیلی دفاع کنند.
  4. 10000 موشک ضدتانک تا فلسطینی‌ها بتوانند مانع از ورود تانک‌های زرهی اسرائیلی به شهرها، محله‌ها و اردوگاه‌های آوارگان شوند.
  5. 2000 آمبولانس. به آن‌ها خیلی احتیاج است، چرا که از نظر ارتش اسرائیل آمبولانس‌ها و نیروهای امدادرسان اهداف آسان نظامی تلقی می‌شوند.
  6. 2500 موشک کروز، فقط برای این‌که اطمینان پیدا کنیم فلسطینی‌ها می‌توانند با دقت کافی خانه‌های رهبران اسرائیل را هدف قرار دهند و دیگر مجبور نباشند شهروندان سدروت، اشکلون و اشدود را با موشک‌های نادقیق هدف قرار دهند.
البته حتما جناب نخست‌وزیر توجه دارند که فهرست بالا بیشتر دفاعی است. برخلاف اسرائیل، فلسطینی‌ها نیازی به تانک، کشتی‌های جنگی، هواپیماهای جنگنده، بمب‌های خوشه‌ای، خمپاره‌های فسفرسفید و یا زیردریایی‌های هسته‌ای ندارند. تنها چیزی که آن‌ها می‌خواهند حداقل امکانات برای دفاع از خود در برابر وحشی‌گری‌های اسرائیل است. اما این فقط فلسطینی‌ها نیستند که به نجات‌دهنده نیاز دارند. دولت یهود واقعا به یک فلسطین از لحاظ نظامی نیرومند نیاز دارد، چرا که فقط در این صورت است که اسرائیلی‌ها از تمایلات ثابت‌شده‌ای که به نسل‌کشی و قتل‌عام دارند دست خواهند برداشت.

همه‌ی جانورهای بی‌رحم را نابود کنید – تحلیل نوآم چامسکی از وقایع غزه – قسمت اول

به هیچ‌وجه قصد بزرگ‌نمایی ندارم اما فکر می‌کنم تحلیل‌گر سیاسی-اجتماعی در حد نوآم چامسکی (از نظر التزام به بدیهیات اخلاقی، مستند بودن کلام، جامع‌گرایی و روشن‌گری) که در حوزه‌ی عمومی هم فعال باشد، در جهان امروز نداریم.

او فیلسوف و زبان‌شناس است و به عنوان یک دانشمند و محقق علمی برجسته، تسلط عالی‌ای به روش‌ تحقیق، گردآوری مطالب، تشخیص الگوها و استنتاج کردن دارد و البته نکته‌ی مهم‌تر التزام او به بدیهیات اخلاق (مهم‌ترین‌اش پرهیز از نظریه‌هایی که استاندارد دوگانه در خود دارند) است. به این ترتیب وقتی چنین ذهن پویایی به عرصه‌ی نقد سیاسی وارد می‌شود با فرسنگ‌ها فاصله‌، خود را از اغلب تحلیل‌گران دیگر متمایز می‌کند.

نوشته‌ی زیر (که مدت‌ها منتظرش بودم) را آقای نوآم چامسکی درباره‌ی وقایع غزه نوشته است. مطابق معمول در نوشته‌هایش جابه‌جا ارجاع‌های* مختلف به طیف وسیعی از اشخاص و منابع می‌دهد و آن‌چنان تار و پودی از ارجاعات و استنادات همراه با استفاده از اصول بدیهی اخلاق (مثلا پرهیز از استاندارد دوگانه) خلق می‌کند که «چاره‌‌ای» جز پذیرفتن واقعیت هولناکی که پشت کلام او نهفته است باقی نمی‌ماند. خلاصه این‌که برای من خواندن نوشته‌های نوآم چامسکی، همیشه تجربه‌ای منحصر به فرد بوده است.

چون فرصتش را ندارم که این متن را یک‌جا ترجمه کنم و پست هم خیلی بزرگ خواهد شد، در چند مرحله ترجمه و منتشر می‌کنم تا این تحلیل روشن‌گرانه و جامع‌ در اختیار خواننده‌های فارسی زبان قرار گیرد‌. امیدوارم مشغله‌های آتی‌ام باعث بدقولی‌ام نشود و بتوانم همه‌ی این متن را ترجمه کنم. اگر از دوستان کسی مایل بود در ادامه‌ی این ترجمه به من کمک کند بسیار سپاسگزارش خواهم بود. (متن اصلی به انگلیسی)

* عبارت‌های داخل گیومه «» نقل قول مستقیم هستند و داخل «» تاکیدهای من.

«همه‌ی جانورهای بی‌رحم را نابود کنید» : غزه 2009

قسمت اول

روز شنبه 27 دسامبر، جدیدترین تهاجم «اسرائیلی-آمریکایی» به مردم بینوای فلسطین آغاز شد. با توجه به مطبوعات اسرائیل، تهاجم از شش ماه پیش با وسواس و دقت بسیار طراحی شده بود. طرح حمله دو بخش مهم داشت: نظامی و تبلیغاتی. آن‌هم بر اساس درسی که اسرائیل از تهاجم سال 2006 لبنان آموخته بود، حمله‌ای که از نظر بسیاری، طراحی ضعیفی داشت و خوب تبلیغ نشده بود. بنابراین، می‌توانیم تقریبا مطمئن باشیم که بیشتر آن‌چه در غزه اتفاق افتاد، از پیش طراحی شده و مطابق برنامه بود.

مسلما، طرح تهاجم، زمان شروع حمله را هم شامل می‌شد: کمی قبل از ظهر، وقتی بچه‌ها از مدرسه باز می‌گشتند و جمعیت در خیابان‌های غزه‌ی پرتراکم موج می‌زد. فقط چند دقیقه طول کشید تا بیش از 225 نفر کشته و 700 نفر زخمی شوند، یک افتتاحیه‌ی‌ خوش‌یمن برای قتل‌عام مردمی بی‌دفاع که در یک قفس کوچک محبوس بودند و جایی برای فرار نداشتند.

اتان برونر (Ethan Bronner)، روزنامه‌نگار نیویورک‌تایمز، در تحلیل خود به نام «بررسی دست‌آوردهای جنگ غزه» این نکته را یکی از مهمترین دست‌آوردها می‌نامد. اسرائیل محاسبه کرده بود که اگر «رفتار دیوانه‌وار» (Go Crazy) داشته باشد و وحشتی بسیار بزرگ و غیرمتعارف ایجاد کند سود خواهد برد؛ دکترینی که به سال‌های دهه‌ی 1950 باز می‌گردد. برونر می‌نویسد «فلسطینی‌ها در غزه از همان روز اول پیام را دریافت کردند، وقتی که هواپیماهای نظامی اسرائیل چندین هدف را به طور همزمان قبل از نیم‌روز شنبه بمباران کردند. حدود 200 نفر فورا کشته شدند، حماس شوکه شد، در واقع کل غزه شوکه شد». برونر نتیجه‌ می‌گیرد که تاکتیک «رفتار دیوانه‌وار» موفقیت‌آمیز بوده است: «به نظر می‌رسد مردم غزه در این جنگ چنان رنجی را متحمل شده باشند که به دنبال مهار کردن حماس برخواهند آمد» — دولت منتخب حماس. این هم یکی دیگر از دکترین‌های قدیمی «دولت ترس» (State of Terror) است. تصادفا، من نمی‌توانم تحلیل نیویورک‌تایمز را درباره‌ی «بررسی دست‌آوردهای جنگ چچن» به خاطر بیاورم، اگر چه دست‌آوردهای آن جنگ هم ظاهرا بزرگ بوده‌اند.

احتمالا برنامه‌ریزی دقیق انجام شده زمان پایان حمله را نیز پیش‌بینی کرده بود: درست قبل از آغاز به کار اوباما؛ تا ریسک هر چند اندک شنیدن جمله‌ها‌ی انتقادی اوباما درباره‌ی این جنایت هولناک حمایت شده توسط آمریکا کاهش یابد.

دو هفته بعد از افتتاحیه‌ی تهاجم در روز سَبَّت (Sabbath) (شنبه، روز مقدس یهودیان) در حالی‌که بخش بزرگی از غزه تبدیل به ویرانه شده بود و آمار کشته‌‌ها به 1000 نزدیک می‌شد، آژانس امدادرسانی سازمان ملل (UNRWA)، که حیات بیشتر مردم غزه به آن وابسته است، اعلام کرد که ارتش اسرائیل مانع ارسال محموله‌های کمک به غزه شده است، چرا که در روز «سَبّت» معابر بسته است. به احترام این روز مقدس، فلسطینی‌ها در آستانه‌ی مرگ و زندگی می‌بایست از غذا و دارو محروم می‌شدند،‌ در حالی که همزمان صدها نفر در حال قصابی شدن توسط بمب‌افکن‌ها و هلی‌کپترهای آمریکایی بودند.

به این «نگرش دوگانه‌ به روز سَبّت» چندان توجهی نشد. البته قابل درک هم هست، چرا که در طومار بلند جرائم آمریکا-اسرائیل، چنین بی‌رحمی و نگرش تیره‌ای به سختی ارزشی بیش از یک پانویس ناچیز را دارد. اما این‌ها همه الگوهایی آشنا هستند. برای نمونه تهاجم اسرائیل به لبنان (با حمایت آمریکا) در ژوئن 1982 با بمباران اردوگاه آوارگان فلسطینی صبرا و شتیلا افتتاح شد، اردوگاهی که بعدها قتل‌عام هولناک دیگری زیر نظر «نیروهای «تدافعی» اسرائیل» (Israeli «Defense» Forces) نیز در همان‌جا اتفاق افتاد. در این بمباران یک بیمارستان محلی نیز هدف قرار گرفت و بنا به گزارش یک شاهدعینی (یک خاورمیانه‌شناس آمریکایی) بیش از 200 نفر را کشت. این کشتار پیش‌درآمد تهاجمی بود که منجر به قتل‌عام پانزده تا بیست‌هزار نفر و نابود شدن بخش عمده‌ی جنوب لبنان و بیروت شد و البته آمریکا حمایت نظامی و دیپلماتیک خود را یک لحظه قطع نکرد: وتوی قطع‌نامه‌ی شورای امنیت برای متوقف کردن حمله‌ی متجاوزانه‌ای که به بهانه‌ی دفاع از اسرائیل در برابر تهدیدات یک تشکیلات سیاسی آرام انجام شده بود. برخلاف داستان‌سازی‌های مرسوم درباره‌ی رنج اسرائیل از موشک‌باران‌های شدید، که فانتزی بهانه‌تراشان بود.

همه‌ی این‌ها عادی است و علنن در گفته‌های سران اسرائیلی مطرح می‌شود. سی سال پیش فرمانده موردخای گور (Mordechai Gur) گفت که از سال 1948 «ما در حال جنگیدن با مردمی بوده‌ایم که در روستاها و شهرها زندگی می‌کنند». سرشناس‌ترین تحلیل‌گر نظامی اسرائیل، زیف شیف (Zeev Schiff) گفته‌های وی را جمع‌بندی کرد «ارتش اسرائیل همواره جمعیت غیرنظامی را مورد هدف قرار داده است، عامدانه و آگاهانه… ارتش، هرگز میان اهداف غیرنظامی و نظامی فرقی قایل نشده است … [اما] عامدانه و آگاهانه به هدف‌های غیرنظامی حمله کرده است.» علت اتخاذ چنین سیاستی را دولت‌مرد مشهور ابا ابان (Abba Eban) چنین توصیف می‌کند: «هدف کاملا عقلانی‌ای وجود دارد: مردم آسیب‌دیده برای پایان دادن به دشمنی‌ها فشار خواهند آورد». مطابق برداشت ابان، این روش [کشتار عمدی غیرنظامیان] به اسرائیل اجازه می‌دهد که بدون مشکل چندانی برنامه‌های غیرقانونی توسعه‌ی زمین و سرکوب شدید را ادامه دهد. ابان این جملات را در انتقاد از بگین (Begin) می‌گفت، چرا که او [بگین] در دفاع از کشتار غیرنظامیان از ابان نقل قول کرده بود و اسرائیلی را تصویر کرده بود که «بی‌قیدانه از همه‌ی روش‌های قابل تصور کشتار و سرکوب مردم غیرنظامی بهره خواهد جست، آن‌هم به شیوه‌ای بسیار شبیه رژیم‌هایی که حتی آقای بگین هم جرات ندارد نام‌شان را به زبان بیاورد». ابان، البته از عمل‌کرد بگین انتقاد نمی‌کرد، فقط از این‌که بگین این نظریات را در ملاء عام مطرح کرده شاکی بود. صد البته برای آقایان ابان یا بگین یا طرفدارانشان مهم نبود که سیاست ‌«دولت ترور»شان واقعا هم شبیه عملکرد رژیم‌هایی بود که جرات نداشتند نام‌شان را به زبان بیاورند.

دلایل ابان برای سیاست دولت ترور، از نظر بسیاری متقاعد کننده است. در حالی که تهاجم اخیر به غزه در جریان بود، ستون‌نویس نیویورک‌تایمز آقای توماس فریدمن (Thomas Friedman) نوشت که تاکتیک‌های اسرائیل هم در حمله به غزه و هم در تهاجم 2006 به لبنان بر مبنای قاعده‌ی پذیرفته شده‌ی «تلاش برای درس دادن به حماس، از طریق تحمیل تلفات سنگین به شبه‌نظامیان حماس و رنج‌دادن مردم غزه» طراحی شده‌اند. این مساله از نظر عمل‌گرایانه پذیرفته است، همان‌طور که در لبنان جواب داد، «تنها راه‌حل بلندمدت برای متوقف کردن خطر آن‌ها، آوردن فشار کافی بر غیرنظامیان (خانواده‌ها و یا حامیان شبه‌نظامیان) است برای این‌که بتوان حزب‌الله را در آینده محدود نگاه داشت». با منطقی مشابه، تلاش بن‌لادن برای «درس دادن» به آمریکاییان در 9/11 بسیار ستودنی بود و یا حمله‌ی نازی‌ها به لیدایس و ارادور (Lidice and Oradour)، نابود کردن گروزنی توسط ولادیمیر پوتین و سایر تلاش‌های قابل ذکر برای «درس دادن».

اسرائیل برای این‌که تعهد خود را به این «اصول راهنما» نشان دهد رنج‌ها کشیده است. استفان ارلانگر (Stephen Erlanger‌) خبرنگار نیویورک‌تایمز گزارش می‌دهد که گروه‌های حقوق‌بشر اسرائیلی «با حمله‌ی هواپیماهای اسرائیلی به ساختمان‌هایی که باید در دسته‌بندی غیرنظامی قرار بگیرند مانند مجلس، ایستگاه‌های پلیس و کاخ ریاست‌جمهوری مخالف هستند» — و ما ممکن است اضافه کنیم روستاها، خانه‌ها، اردوگاه‌های پرتراکم آوارگان، شبکه‌ی آب و فاضلاب، بیمارستان‌ها، مدارس، دانشگاه‌ها، مساجد، تاسیسات امدادرسانی متعلق به سازمان ملل، آمبولانس‌ها و در واقع هر چیزی که بتواند مرهمی بر درد قربانیان بی‌اهمیت باشد. یک افسر ارشد جاسوسی اسرائیل گفت که «ارتش (IDF) به هر دو جنبه‌ی حماس حمله کرد، شاخه‌ی مقاومت یا نظامی آن و شاخه‌ی اجتماعی آن» که این دومی در واقع تعبیر مزورانه‌ای از جامعه‌ی غیرنظامی است. ارلانگر ادامه می‌دهد «او مدعی شد که حماس ماهیتی یک‌پارچه است و در جنگ، حمله کردن به تمامی ابزارهای سیاسی یا اجتماعی حماس همان‌قدر مجاز است که حمله به انبارهای راکت‌ آن». ارلانگر و سایر نویسندگانش درباره‌ی این حمایت آشکار و عملی از تروریسم گسترده‌ و هدف قرار دادن غیرنظامیان چیزی اضافه نمی‌کنند، بنابراین [این گونه] خبرنگاران و ستون‌نگاران سیگنال‌هایی مبنی بر تحمل کردن جنایت‌های جنگی و حتی حمایت مستقیم از آن  ارسال می‌کنند. با این‌حال برای پیروی از «نُرم»، ارلانگر فراموش نمی‌کند که تاکید کند موشک‌های حماس » به وضوح از نوع کشتار کور (indiscriminate) محسوب می‌شوند و بنابراین در تعریف کلاسیک تروریسم جای می‌گیرند».

مانند سایر کسانی که با اوضاع منطقه آشنا هستند، کارشناس خاورمیانه فواز جرجیس (Fawaz Gerges) معتقد است که «چیزی که مقامات اسرائیلی و متحدان نظامی آن‌ها در نظر نمی‌گیرند این است که حماس فقط یک سازمان نظامی نیست بلکه یک جنبش اجتماعی‌ست که پشتوانه‌ی مردمی بزرگی دارد و عمیقا در جامعه ریشه‌دار است». بنابراین وقتی آن‌ها صحبت از نابود کردن «شاخه‌ی اجتماعی حماس» می‌کنند، در واقع نابود کردن جامعه‌ی فلسطین را هدف خود قرار داده‌اند.

احتمالا جرجیس آدم خوش‌بینی است، چون بسیار دور از تصور است که مقامات آمریکایی و یا اسرائیلی — یا رسانه‌ها یا سایر نویسندگان‌ — از این واقعیت‌ها آگاه نباشند. بلکه، آن‌ها به صورت غیرمستقیم دیدگاه سنتی کسانی که ابزار خشونت را در انحصار خود دارند پذیرفته‌اند: مشت آهنین ما می‌تواند هر مخالفی را خرد کند، و اگر حمله‌ی سهمگین ما تلفات غیرنظامی زیادی هم داشت، چه بهتر، شاید بازماندگان‌شان درس خوبی بگیرند.

افسران ارتش اسرائیل به خوبی می‌دانند که یک جامعه‌ی غیرنظامی را نابود می‌کنند. اتان برونر از یک سرهنگ اسرائیلی نقل قول می‌کند که «جنگجوهای حماس چندان او و مردانش را تحت تاثیر قرار نداده‌اند». یک تفنگدار اسرائیلی سوار بر نفربر زرهی گفت که «آن‌ها بیشتر دهاتی‌هایی هستند که اسلحه به دست گرفته‌اند». آن‌ها شباهت بسیاری به قربانیان عملیات جنایت‌کارانه‌ی ارتش اسرائیل به نام «مشت آهنین» (iron fist) در نواحی اشغالی جنوب لبنان در سال 1985 دارند. عملیاتی که زیر نظر شیمون پرز (Shimon Peres)، یکی از بزرگ‌ترین فرماندهان دوران «جنگ با تروریسم» زمان ریگان (Reagan’s War on Terror) انجام شد. در جریان این عملیات، فرماندهان و تحلیل‌گران استراتژیک اسرائیلی توضیح دادند که قربانیان «تروریست‌های دهاتی» بودند و نابود کردن آن‌ها دشوار بود چرا که «این تروریست‌ها با حمایت بیشتر مردم منطقه فعالیت می‌کردند». یک فرمانده‌ی اسرائیلی گلایه کرد که «تروریست‌… در این ناحیه چشم‌های بسیار دارد، چرا که او این‌جا زندگی می‌کند«. در همان‌حال خبرنگار جروسلم‌پست (Jerusalem Post) از مشکلات سربازان اسرائیلی در رویارویی با «مزدوران تروریست» (terrorist mercenary) و تندروهایی که جملگی این‌قدر متعصب بودند که خطر کشته شدن در برابر ارتش اسرائیل را به جان خریده بودند» می‌نویسد و معتقد است که «ارتش اسرائیل وظیفه دارد نظم و امنیت» را در نواحی اشغال‌شده‌ی جنوب لبنان برقرار سازد، علی‌رغم «بهایی که غیرنظامیان باید بپردازند». مشکل مشابهی را آمریکایی‌ها در ویتنام جنوبی، روس‌ها در افغانستان، آلمان‌ها در مناطق اشغالی اروپا و سایر مهاجمانی که در حال اجرا کردن دکترین گور-ابان-فریدمن بودند داشتند.

پایان قسمت اول /.


لطفا مشترک شوید
بامدادی+لینکدونی
فقط بامدادی
نجواها

اگر شصت و پنج‌هزار کودک آمریکایی قتل عام شده بودند

شاید با کمی تناسب گرفتن، بهتر متوجه شویم مناسبت‌های حاکم در دنیای امروز چگونه میان جان و امنیت آدم‌ها فرق می‌گذارد. این پست به بعضی از «تحصیل‌کرده‌ها» که «نسبت و تناسب گرفتن» را فراموش کرده‌اند تقدیم می‌شود.

قتل عام شصت و پنج‌هزار کودک آمریکایی

می‌دانیم که از آغاز حمله‌ی اسرائیل به غزه حدود 1000 «نفر» از مردم غزه کشته شده‌اند و حدود 320 نفر از قربانیان کودک بوده‌اند (آمار تا 13 ژانویه‌ی 2009). برای واضح‌تر شدن موضوع، این آمار را با جمعیت یک و نیم میلیون نفری غزه متناسب می‌کنم، بعد آن‌را در مورد دو کشور فرضی آلمان یا آمریکا معادل می‌کنم:
تصور بکنید یک «کشور فرضی»، به آمریکا حمله‌ی نظامی کند و دویست هزار آمریکایی شامل حدود شصت و پنج‌هزار «کودک» را ظرف مدت زمان کمی بیشتر از دو هفته «قتل عام» کند. یا مثلا تصور کنید در همین دنیای امروز، یک «قدرت فرضی» به آلمان حمله کند و پنجاه و پنج‌هزار نفر از جمله حدود هجده‌هزار کودک‌ آلمانی را قتل عام کند.
آیا در صورت بروز چنین فاجعه‌ای باز هم خانم  آنجلا مرکل تمام مسئولیت‌ها را به عهده‌ی آمریکا می‌دانست یا جورج بوش خواستار وارد آوردن فشارهای بین‌المللی بیشتر بر آلمان می‌شد؟

کشته شدن یازده میلیون اروپایی

در همین‌رابطه قبلا هم سعی کرده بودم «فاجعه‌ی عراق» را «متناسب» کنم:
تصور کنید در اروپا جنگ شود؛ معادل 11 میلیون اروپایی کشته و بیش از 80 میلیون اروپایی از خانه‌های خود رانده شوند و به ترکیه و الجزایر و مصر و لبنان پناه ببرند و در بدترین شرایط زندگی کنند،‌ دست به گریبان سرما، بیماری، سوء تغذیه و اولیه‌ترین نیازهای انسانی. شدت تلفات به حدی باشد که حتی برخی تعداد کشته‌شدگان اروپایی در اثر جنگ را بیش از 17 میلیون نفر تخمین بزنند.

یا تصور کنید یک قدرت فرضی به آمریکا حمله و این کشور را اشغال کند و در اثر آن معادل بیش از 6 میلیون نفر آمریکایی کشته شوند و حدود 50 میلیون آمریکایی از خانه‌های خود رانده شوند و به مکزیک و کانادا و کوبا پناه ببرند و در بدترین شرایط  و فقط برای زنده‌ ماندن مشغول انجام پایین‌ترین و سیاه‌ترین شغل‌ها شوند. تصور کنید در این شرایط هولناک تعداد کشته‌شدگان به حدی گسترده باشد که برخی تعداد کشته‌شدگان آمریکایی را حتی تا 11 میلیون نفر تخمین بزنند.

باور کردنش مشکل است؟ شاید، اما این دقیقا اتفاقی است که در عراق رخ داده است.

equality-in-our-worldpng

اگر جان یک فلسطینی یا یک عراقی با جان یک آلمانی یا یک آمریکایی هم ارزش می‌بود، واکنش دولت‌های غربی به کشتار مردم عراق یا غزه چگونه می‌شد؟

زندانی که کوچک‌تر می‌شود

به خاطر ممنوعیت ورود خبرنگاران به غزه، خیلی از اخبار و اطلاعات درست به دست مردم نمی‌رسد. با این‌حال «امیر حاص» روزنامه‌نگار اسرائیلی در هاآرتص می‌نویسد:
ارتش [اسرائیل] در حال راندن ساکنان منطقه‌های پرجمعیت به سمت داخل غزه است و قسمت‌های بیرونی غزه – زمین‌های کشاورزی و همچنین نقاط مسکونی- را از مردم «پاک‌سازی» می‌کند. ارتش با محاصره‌ی مردم آن‌ها را پیوسته در منطقه‌ی محدودتری محصور میکند.
امیدوارم حدسم اشتباه باشد. اما این‌طور به نظر می‌رسد که یکی از اهداف اسرائیل این است که یک ناحیه‌ی امنیتی «عاری از مردم» در حاشیه‌ی غزه ایجاد کند و پس از پایان تهاجم غزه نیز، قوای نظامی خود را در آن حفظ کند. شبیه این کار را بارها و بارها در کرانه‌ی باختری رود اردن انجام داده: به زور مردم را راندن و بعد اشغال سرزمین‌های بیشتر.
آیا اسرائیل قصد دارد «زندان غزه» را از آن‌چه که هست «کوچک‌تر» کند؟

.

اسرائیل موفق می‌شود

مونا ال‌فرا در «از غزه با عشق» موفقیت‌های ارتش ظفرنمون اسرائیل را این‌طور خلاصه می‌کند:

روز هشتم ژانویه؛ سیزدهمین روز حمله‌ی اسرائیل به غزه
720 کشته شامل 215 کودک، 89 زن، 12 امدادرسان
بیش از 3000 مجروح که بسیاری از آن‌ها جراحت‌های جدی دارند.
11 آمبولانس در «حین انجام وظیفه» مورد حمله قرار گرفته و نابود شده‌اند.
امدادرسان‌ها اجازه‌ی انتقال بسیاری از مجروحان را ندارند، در بسیاری از موارد تیم پزشکی «سوختگی‌های متفاوتی» را در مجروحان مشاهده می‌کند. این احتمال وجود دارد که اسرائیل از فسفر سفید علیه شهروندان استفاده کرده باشد. «تحقیقات فوری در این زمینه ضروری است»…
43 نفر در مدرسه‌ی سازمان ملل کشته شده‌اند، کسانی که به مدرسه پناه برده بودند، چرا که خانه‌هایشان زیر آتش توپ‌ها نابود شده بود. سازمان ملل خواستار «بررسی فوری» ماجرا شده و اسرائیل هم رد کرده و ادعا کرده که «مردان مسلح» در مدرسه بودند [ادعایی که بعد توسط ارتش اسرائیل تکذیب شد].
غزه برق ندارد.
80 درصد مناطق بدون آب هستند چرا که سیستم لوله‌کشی آب نابود شده است.
70 درصد مخابرات نابود شده است.
برای ما دعا کنید!

چرا فلسطین با دارفور فرق می‌کند؟

به پیشنهاد دوستی به این نوشته‌ی خانم «بهاره‌ آروین» سر زدم. اول خواستم به کامنت گذاشتن اکتفا کنم، اما چون در این نوشته‌ چند موضوع را که از قبل در ذهنم داشتم پیش کشیده، گفتم این‌جا بنویسم.

خانم بهاره‌ آروین در این نوشته پس از این‌که وادار می‌شود درباره‌ی وقایع غزه «پرانتزی» باز کند و تاکید می‌کند که «اصلا نمی‌خواهد در مورد غزه وارد معقولات شود، یعنی اصلا نمی‌خواهد بگوید حق با کیست و ناحق کدام است» نمونه‌ای از دیالوگ با یک وبلاگ‌نویس فرضی را ارائه می‌کند و با وبلاگ‌نویس مربوطه وارد بحث می‌شود که چرا او درباره‌ی غزه (که خواننده‌های ایرانی به لطف صدا و سیما به اندازه‌ی کافی درباره‌اش می‌دانند) می‌نویسد و درباره‌ی بحران‌های بشری ناگفته‌تری مانند دارفور نمی‌نویسد؟ وبلاگ نویس طرف صحبت خانم آروین کم می‌آورد و به ته‌ته‌پته می‌افتد و بعد هم شروع می‌کند به بد و بیراه گفتن که شما انسان نیستید و از این حرف‌ها.

خانم آروین عزیز، ای کاش دست‌کم برای متقاعد‌کننده‌تر کردن صحبت‌های خودتان، وبلاگ‌نویس مربوطه را کمی مطلع‌تر و متین‌تر نشان می‌دادید.  قبل از این‌که حرفم را بزنم یک نکته‌‌ی کوچک هم بگویم و آن این است: اصولا چرا باید با این حالت آمر‌انه و تحکم‌آمیز با دیگران صحبت کنیم؟ مگر شما با من در «مخالفت با اقتدارگرایی» هم‌صدا نیستید؟ چرا لحن شما این قدر «اقتدارگرایانه‌» است و پر از باید «چطور باشیم» و «چطور نباشیم» و «چه بنویسیم» و «چه ننویسیم» است؟

اما چند نکته‌ی مهم که توی صحبت‌هایتان با آن وبلاگ‌نویس فرضی در نظر نگرفته‌اید.

1. هر کس از فلسطین‌ بنویسد «لزوما» ریاکار نیست

از خواندن نوشته‌ی شما این حس به من دست می‌دهد که «همه‌ی» فارسی‌زبان‌هایی که درباره‌ی فلسطین یا غزه می‌نویسند ریاکارند. آیا من اشتباه برداشت کرده‌ام؟

در این‌که هستند عده‌ای «کاسه‌‌لیس قدرت» که منافع خود را در مجیز گویی و تایید هر آن‌چه حاکمیت می‌گوید می‌بینند تردیدی نیست، اما آیا یافت می‌نشود دست‌کم «یک مورد» مثال نقض که به خاطر استقلال فکری و اعتقادش به آن‌چه می‌نویسد و «بدون ریاکاری» به نقد یا تحلیل بحران فلسطین مشغول شده باشد؟

2. موضوع فلسطین/اسرائیل برای مردم ایران، به دلایل مختلف «حساسیت‌برانگیزتر» است

بر شما که جامعه‌شناسی می‌خوانید حتما پوشیده نیست که موضوع فلسطین/اسرائیل برای مردم ایران موضوعی به مراتب حساسیت‌برانگیزتر از موضوعاتی مانند دارفور است. البته این واقعیت اهمیت نوشتن و اطلاع‌رسانی درباره‌ی سودان، تیمورشرقی، رواندا، برمه (بگذریم که خیلی از این وقایع بحث امروز نیستند) را کم نمی‌کند، اما فقط «توضیح» می‌دهد که «احتمالا» چرا در وبلاگستان فارسی موضوع فلسطین یا اسرائیل به شیوه‌های مختلف (مترقیانه یا مرتجعانه)‌ و از مواضع مختلف «تکرار» می‌شود:

  1. عده‌ای از ایرانی‌ها به خاطر گرایش‌های ضدعرب که «کم و بیش» در فرهنگ ایرانی وجود دارد از فلسطینی‌ها متنفر هستند و در قلب یا زبان آن‌ها را پست‌تر از اسرائیلی‌ها می‌دانند.
  2. عده‌ای از ایرانی‌ها به خاطر اعتقادات دینی‌شان (مسلمانی) حمایت از مردم فلسطین و دشمنی با اسرائیل را نوعی وظیفه‌ی شرعی می‌دانند.
  3. عده‌ای از ایرانی‌ها به خاطر مخالفت با جمهوری اسلامی با هر آن‌چه به «سود» آن به نظر برسد مخالفت می‌کنند و در نتیجه مخالف حمایت از فلسطینی‌ها هستند.
  4. عده‌ای از ایرانی‌ها به خاطر حمایت از جمهوری اسلامی با هر آن‌چه از «تریبون‌های رسمی» آن منتشر شود «هم‌صدایی» می‌کنند و در نتیجه مخالف اسرائیل هستند.
  5. عده‌ای از ایرانی‌ها با دیدگاه ملی‌گرایانه، با توجه به این‌که تحولات فلسطین‌/اسرائیل روی ایران تاثیر می‌گذارد نسبت به وقایعی که در آن‌جا رخ می‌دهد «کنجکاوی و حساسیت» نشان می‌دهند.

در جامعه‌ی ایران، هیچ‌کدام از این حساسیت‌ها در مورد بحران‌های دیگر نظیر فاجعه‌ی دارفور وجود ندارد. فکر نمی‌کنم نیازی به تاکید باشد که «انسان‌دوستی گزینشی و صلح‌دوستی استثنایی» موضوعی قابل تایید نیست و اصولا دغدغه‌ی همه‌ی کسانی که در این زمینه می‌نویسند هم باید همین باشد. اما اگر یک ایرانی، مثلا یک وبلاگ‌نویس گردن‌باریک، به دلایلی که ذکر شد یا به دلایل دیگر (مثلا دغدغه‌ یا علاقه‌ی شخصی) در مورد فلسطین/اسرائیل نوشت، لزوما جرمی به نام «انسان‌دوستی گزینشی» را مرتکب نشده، مگر این‌که مستقیم یا غیرمستقیم جایی بیان کند که کشته شدن آدم‌ها در دارفور برایش مهم نیست و علت ننوشتن‌اش نه کمبود علاقه، اطلاعات یا وقت، که اعتقاد به کم‌ارزش بودن جان آن آدم‌هاست.

4. کدام اطلاع‌رسانی؟

اشاره کرده‌اید که چون «هر هفت شبکه‌ی تلویزیونی [در ایران] دارند صدای مردم مظلوم غزه را به گوش ایرانیان می‌رسانند» مردم ایران به اندازه‌ی کافی از این بحران می‌دانند. متاسفانه این صحیح نیست. شما احتمالا بهتر از من می‌دانید که اطلاعاتی که به مردم ایران داده می‌شود از یک‌سو از طریق رسانه‌های دولتی ایران است که با خط‌دهی و جهت‌دهی مشخص «بازتولید» می‌شود و از سوی دیگر از طریق شبکه‌ها یا رادیوهای خارجی است که باز هم سرشار از تکرار «دروغ‌، خط‌دهی و تحریف تاریخ» است.

در این وضعیت که «خواننده‌های فرضی ایرانی» با اخبار تحریف‌شده و متناقض «داخلی» و «خارجی» بمباران می‌شوند ( ده‌ها سال است که بمباران می‌شوند) اگر «چند نفر» پیدا شوند و سعی کنند با نوشتن، ترجمه یا تحلیل اطلاعات شفاف‌تری از واقعیت مخدوش  شده‌ی معاصر را در اختیار «ده بیست» نفر خواننده‌ی وبلاگ‌شان قرار دهند، آیا باید با بی‌مهری و ضرب و شتم کلامی شما مواجه شوند؟

5. موضوع فلسطین/اسرائیل حتی در مقیاس جهانی نیز «منحصر به فرد» است

صرف‌نظر از حساسیت ویژه‌ی موضوع فلسطین/اسرائیل برای ایرانیان (به دلایلی که بالا ذکر شد)، موضوع اسرائیل/فلسطین از نظر جهانی نیز منحصر به فرد است و توجه و دقت «ویژه‌ای»‌ می‌طلبد. باز هم این‌جا منظور کم اهمیت بودن فجایعی مانند نسل‌کشی سال 1994 در رواندا نیست، موضوع خصوصیت‌های ویژه‌ای است که فلسطین ‌را به کانون بحران در جهان امروز تبدیل می‌کند. موضوع فلسطین فقط مساله‌ی امروز غزه، یا موضوع کشته شدن چند صد نفر نیست. این مساله از این نظر اهمیت دارد که «صهیونیسم تنها صدای رسمی، زنده و قدرتمند آپارتاید» در جهان امروز است، صدایی فوق‌العاده نیرومند که توسط نیرومندترین‌ها هم حمایت می‌شود که حتی تاریخ را هم همزمان به سود خود اصلاح می‌کند، آن‌هم نه تاریخ در مقیاس محلی، تاریخ را به معنای کلانش دست‌کاری می‌کند به طوری که آدمی مثل من یا شما در عصر اطلاعات مجبور باشیم ساعت‌ها صفحات وب را ورق بزنیم تا در میان انبوه نوشته‌هایی که «روایت‌های رسمی» را خواسته یا ناخواسته تکرار کرده‌اند «یک نوشته‌ی مستند» پیدا کنیم.

نسل‌کشی یا تصفیه‌ی نژادی در آفریقا هم رخ می‌دهد و حتی ممکن است بتوان نشانه‌های تحریک‌ دولت‌های بزرگ را هم در آن‌ها پیدا کرد،‌ اما در هیچ‌کجای جهان معاصر نمی‌توانیم جایی را بیابیم که نیرومندترین دولت‌های جهان «ساکنان یک کشور» را سرکوب و تبعید دسته‌جمعی کرده باشند و بعد ضمن حمایت از همان گروه اشغال‌گر،  در تریبون‌های رسمی خود با شدت و مقیاسی جهانی «متجاوز» را «قربانی» نشان دهند. اگر داستان 1984 یک مصداق عینی در عصر حاضر داشته باشد، تاریخ شصت ساله‌ی اسرائیل/فلسطین است.

موضوع فلسطین، برای بسیاری از کسانی که در سراسر جهان درباره‌ی آن می‌نویسند بحثی فراتر از «یک موضوع حقوق بشر دیگر» است، موضوع شیرازه‌ی تمامی دست‌آوردهای اجتماعی بشر است که پیش چشمان همه‌ی ما در حال فرو پاشی است، در فلسطین «من نوعی» به عنوان یک انسان فرهنگی و اجتماعی و تاریخی زوال و فروپاشی خود را شاهدم. صد البته که «منِ نوعی» ممکن است کارشناس حقوق بشر نباشم که به دانش و توانایی «تحقیق کافی و مستند» در زمینه‌ی فجایع رواندا یا کشتار در دارفور دسترسی داشته باشم، اما «به عنوان یک انسان مثلا متمدن امروزی»، دغدغه‌هایی دارم که ممکن است من را به نوشتن درباره‌ی فلسطین وادارد.  این دغدغه‌ها «لزوما» از جنس «ملیت من ایرانی است؛ پس دغدغه‌های ایرانی دارم» نیستند.

آیا بهتر نیست به جای این‌که قلم تند انتقادی‌تان را به سمت کل کسانی که درباره‌ی اسرائیل یا غزه می‌نویسند نشانه بروید، نوشتن تحلیلی‌تر، روشن‌‌گرانه‌تر یا اصولا نوشتن بر اساس تفکر و تحلیل مستقل‌ را تشویق کنید؟ یا اگر تمایلی به تشویق کردن ندارید، منصفانه «فقط» از کسانی که «ریاکارانه» می‌نویسند انتقاد کنید و همین‌طور نشان دهید که احساس‌گرایی سطحی هیچ فایده‌ای برای رشد فردی یا اجتماعی ما ندارد و بهره‌ای نیز به مردم فلسطین نمی‌رساند.

6. صادقانه بگویید، آیا این نوشته‌ها ریاکارانه هستند؟

آیا نوشته‌های نون و قلم یا مانی ب. را دیده‌اید؟ از شما خواهش می‌کنم «صادقانه» بگویید آیا این نوشته‌ها ریاکارانه‌ هستند و یا مجموعه‌ی جالبی از اطلاعاتی که کمتر در دسترس مخاطبین قرار دارد را به فارسی ترجمه/تالیف کرده و در اختیار فارسی زبانان قرار می‌دهند؟

نون و قلم می‌نویسد (و حرف دل مرا می‌زند):

این روزها وقتی به بهانه مختلف صحبت از غزه و حوادث ناگوار آن می شود هرکس به فراخور و به اندازه بضاعت خود وارد بحث شده و دیدگاه خود را در این باره مطرح می کند اما آنچه من در این مدت بیش از گذشته بدان پی برده‌ام آن است که بخش وسیعی از مردم ما حتی به مختصات جغرافیایی غزه و چگونگی سیر تحولات در این نقطه از جهان و فرق میان جنبش فتح و حماس و یا مثلا اینکه ابومازن در این میان کیست و خالد مشعل چه نقشی دارد آشنا نیستند. حال ممکن است بگویید چه بهتر و اصلا چه لازم است که ما بدانیم غزه کجاست و ابومازن کیست و فرق میان غزه و کرانه باختری یا خالد مشعل و هنیه و محمود عباس چیست؟و هزار حرف تکراری دیگر از جنس اینکه اصلا فلسطینی ها حقشان است می خواستند زمین هایشان را نفروشند و هزار حرف بی سند و مدرک دیگر…

حقیقتش را بخواهید، در این موضوع که یک شهروند، به ویژه اگر زیر بار قرض و قسط و هزار بدبختی دیگر باشد، نیازی ندارد که بداند مثلا در کنگو چه می گذرد و یا در شرق آسیا چه تحولاتی در شرف وقوع است؟ با شما موافقم  – و بازهم تاکید می کنم که در بیان احتمالی ضرورت دانستن این رویدادها و آگاهی داشتن از این اطلاعات نمی خواهم از نگاه مذهبی یا دینی و اخلاقی صحبت کنم- اما ناگزیرم به این مساله اساسی اشاره داشته باشم که ما این حق را داریم که نسبت به دانستن این دسته اطلاعات حسایت و رغبتی نداشته باشیم اما این حق را نداریم که بدون اطلاع دقیق وبا قیافه حق به جانب ؛چنان به تحلیل قضایا و دادن حکم  علیه یک ملت و تعیین مجازات بپردازیم که گویی سالیان دراز عمر خود را در جهت آگاهی یافتن از مختصات دقیق چرایی یک بحران -نظیر بحران فلسطین-فرسوده ایم.

7. مشکل از «منظره» نیست، مشکل از «چشم‌هاست»

باور بفرمایید کسانی که ریاکارانه می‌نویسند فرقی نمی‌کند درباره‌ی فلسطین قلم‌فرسایی کنند یا درباره‌ی فجایع عراق یا دارفور. دست‌شان به قلم که می‌رود بوی تعفن «ریاکاری» بر می‌خیزد و به همین دلیل است که آدم‌ها را بر اساس این‌که درباره‌ی دارفور می‌نویسند یا عراق یا فلسطین نمی‌شود «برچسب‌» زد، ولی می‌توان خطاب به کسانی که با اعمال کردن استاندارد دوگانه، خود، همسایه، جامعه و یا جهان امروز را تحمیق می‌کنند گفت «مرا با شما صحبتی نیست، چون شما ریاکار هستید».

دشمن مشترک: تنها رذیلت اخلاقی

این نوشته را به احترام آن آخرین خط نوشته‌تان نوشتم که من نیز مانند شما «تنها یک رذیلت اخلاقی می‌شناسم: ریاکاری».
خانم بهاره آروین عزیز، در این روزگار که ریاکاری مثل شن صحرا ارزان و بی‌شمار است، حساب ریاکاران را از حساب کسانی که از آن نفرت دارند جدا کنیم.

زندگی در زمان عاریه‌ای و در سرزمین مسروقه

وبلاگ چهاردیواری مانی‌ب. به سرعت در آن بالاهای فهرست «حتما باید خوانده شود» من جا خوش کرد. امروز دیدم مطلبی را از یک هنرمند و نویسنده‌ی متولد اسرائیل به نام جیلاد آتسمون ترجمه کرده که در یک کلام «فوق العاده» است (در طول خواندن آن حتی یک بار هم پلک نزدم). برای درک این‌که نگاه مردم اسرائیل نسبت به «خودشان» و «تاریخ شان» چگونه است و در نتیجه فهم بهتر تاریخ سراسر خشونت اسرائیل خواندن این نوشته «ضروری» است.

دیدم لینک دادن کفایت نمی‌کند، از مانی‌ب. کسب اجازه کردم تا کل ترجمه‌ی شیوایش را در بامدادی قرار دهم. اصل نوشته به زبان‌های انگلیسی و  آلمانی هم در دسترس است.

نویسنده‌ی این مقاله جیلاد آتسمون٬ متولد ۱۹۶۳ در اسرائیل است. امروز به عنوان موزیسین جاز٬ نوازنده‌ی ساکسفون و نویسنده در لندن ٬ شهری که آن را تبعیدگاه خود می‌داند٬ زندگی می‌کند. نوشته‌های او خواننده‌های زیادی دارد و دو رمان به قلم او به بیست‌وچهار زبان ترجمه شده است.

زندگی در زمان عاریه‌ای و در سرزمین مسروقه

صحبت با اسرائیلی‌ها می‌تواند آدم را گیج کند. حتی حالا که نیروی هوایی در روز روشن صدها غیرنظامی را به قتل می‌رساند٬ اسرائیلی‌ها می‌توانند به خود بقبولانند که قربانیان واقعی این ماجرای خوفناک خود آن‌ها هستند.

کسانی که اسرائیلی‌ها را خوب می‌شناسند می‌دانند که آن‌ها در باره دلایل چالشی که زندگی آن‌ها را تعیین می‌کند مطلقا بی‌اطلاع هستند. آن‌ها اغلب استدلالاتی ارایه می‌کنند که در چهارچوب گفتمان داخلی اسرائیل شاید معنا داشته باشد٬ اما خارج از دیدگاه یهودی کاملا بی‌معناست. مثلا گزاره‌هایی مانند این: «چرا فلسطینی‌ها اصرار دارند که در سرزمین ما زندگی کنند؟ چرا برای زندگی‌کردن به مصر٬ سوریه٬ لبنان یا یک کشور عربی دیگر نمی‌روند؟». یکی دیگر از این حکمت‌های عبری این است: «این فلسطینی‌ها را چه می‌شود؟ ما آب٬ برق٬ مدرسه٬ امکان تحصیل می‌دهیم و آن‌ها همه هم‌وغم خود را گذاشته‌اند که ما را به دریا بریزند».

تعجب‌آورتر این است که حتی  به اصطلاح «چپ»‌های اسرائیلی٬ حتی چپ‌های باسواد٬ نمی‌فهمند فلسطینی‌ها چه کسانی هستند٬ از کجا می‌آیند و چه می‌خواهند. درک نمی‌کنند که فلسطین وطن فلسطینی‌ها است. به طرز معجزه‌آسایی نمی‌فهمند که اسرائیل جایی تأسیس شد که روستاها٬ شهرها٬ کشتزارها و باغ‌های فلسطینی‌ها بوده است. اسرائیلی‌ها این واقعیت را نمی‌بینند که فلسطینی‌های ساکن کمپ‌های پناهندگی منطقه همان‌هایی هستند که سلب مالکیت شده٬ و از [شهرها و نواحی] برشیو٬ یافو٬ تل‌کبیر٬ شیخ٬ مونیز٬ لود٬ حیفا٬ اورشلیم و شهرهای بسیار دیگر رانده شده‌اند. پاسخ به این پرسش که چرا اسرائیلی‌ها تاریخ خود را نمی‌شناسند٬ ساده است: برای آن‌ها تاریخ هرگز روایت نشده است. مناسباتی که به معضل اسرائیل و فلسطین منجر شده است در فرهنگ اسرائیل پنهان است. همه‌ی آثار و نشانه‌های تمدن فلسطینی پیش از سال ۱۹۴۸ نابود شده‌اند. نه تنها «نکبۃ» [نامی که فسطینی‌ها به رانده‌شدن از سرزمین‌های خود داده‌اند] یا ماجرای پاکسازی قومی ساکنین فلسطین در سال ۱۹۴۸ بخشی از تاریخ اسرائیل نیست٬ بلکه در فاروم رسمی آکادمیک اسرائیل نیز از آن سخنی به میان نمی‌آید.

قتل‌عام‌های فراموش شده

تقریبا در مرکز هر آبادی در اسرائیلی یک «یادبود» هست. یادبودی به شکلی خیلی عجیب٬ تقریبا یک مجسمه‌ی آبستراکت که دارای یک «لوله‌» است. این لوله «داویدکا» نام دارد و درواقع یک خمپاره‌انداز اسرائیلی است که در سال ۱۹۴۸ به کار برده می‌شد.

جالب این که داویدکا یک اسلحه‌ی نامؤثر بود. گلوله‌های آن بیشتر از سیصدمتر پرتاب نمی‌شدند و خسارت بسیار کمی ایجاد می‌کردند. با این‌که داویدکا نسبتا بی‌آزار بود صدای زیادی داشت. بنا بر تاریخ رسمی اسرائیل عرب‌ها – منظور فلسطینی‌ها هستند- همین‌که صدای داویدکا بلند می‌شد٬ از ترس مرگ پابه‌فرار می‌گذاشتند. در روایت اسرائیلی‌ها٬ یهودیان٬ یعنی اسرائیلی‌های جدید٬ یک «ترقه‌بازی» کوچک راه می‌انداختند و عرب‌های ترسو مثل احمق‌ها فرارمی‌کردند. در تاریخ رسمی اسرائیل از قتل‌عام‌های سازماندهی‌شده توسط ارتش نوتأسیس اسرائیل و گروه‌های شبه‌نظامی نامی برده نمی‌شود.  هم‌این طور از قوانین نژادپرستانه‌ای که مانع بازگشت فلسطینی‌ها به سرزمین و خانه‌های خود می‌شد.

اهمیت این یادآوری‌ها واضح است. اسرائیلی‌ها از مسائل فلسطینی‌ها هیچ چیز نمی‌دانند. به این دلیل مبارزه فلسطینی‌ها را عملی غیرعقلانی و نوعی جنون آدم‌کشی می‌فهمند. در جهان صمیمانه‌ و یهودی‌مرکز اسرائیل٬ اسرائیلی قربانی بی‌گناهی است و فلسطینی چیزی از یک قاتل مخوف کم ندارد.

این وضعیت دارای نتایجی جدی است: این وضعیت٬ اسرائیلی‌ها را در رابطه با گذشته‌ی آن‌ها در تاریکی رها می‌کند و هرگونه امکان آشتی در آینده را نابود می‌سازد. از آن‌جایی که یک اسرائیلی هیچ فهمی از معضل موجود ندارد٬ نمی‌تواند درباره راه حلی ممکنی غیر از کشتار و تارومارکردن «دشمن» فکر کند. همه‌ی چیزی که یک اسرائیلی حق دارد بداند٬ یک سری روایت‌های خیالی از رنج یهودیان است. رنج فلسطینی‌ها برای گوش‌های اسرائیلی چیزی مطلقا بیگانه است. حق بازگشت فلسطینی‌ها به وطن خود برای آنان یک ایده‌ی مضحک است. حتی مترقی‌ترین «انسان‌گراهای اسرائیلی» حاضر نیستند کشور را با ساکنان محلی قسمت کنند. برای فلسطینی‌ها امکانات زیادی٬ جز این‌که علیه همه‌ی موانع برای آزادی خود مبارزه کنند نمی‌ماند. و در طرف اسرائیل آشکارا شریک گفتگوی خوبی برای مذاکرات صلح وجود ندارد.

در این هفته همه‌ی ما در باره توانایی بالیستیک حماس بیشتر آموختیم. پیش از این٬ حماس در مدتی نسبتا طولانی در برابر اسرائیل به وضوح خودداری پیشه کرده بود. این سازمان دامنه‌ی چالش را به کل جنوب اسرائیل گسترش نداد. به نظرم آمد که باران موشک‌های قسام که گاه‌گاه روی سدروت و اشکلون فرومی‌آمد٬ چیزی نبود جز پیامی از فلسطینی‌های محاصره‌شده. از یک طرف پیامی بود به سرزمین دزدیده شده٬ خانه‌ها٬ کشتزارها و باغ‌ها: «سرزمین عزیز! ما تو را فراموش نکرده‌ایم. هنوز این‌جا هستیم و برای تو مبارزه می‌کنیم. دیر یا زود بازخواهیم گشت و کارها را از آن‌جایی که مجبور به قطع آن شده بودیم٬ دوباره شروع خواهیم کرد. هم‌زمان پیامی روشن بود برای اسرائیلی‌ها: «آهای ساکنین سدروت٬ شوا٬ اشکلون٬ اشدود٬ تل‌آویو و حیفا! شما در سرزمین دزدی زندگی می‌کنید. می‌خواهید بفهمید می‌خواهید نفهمید٬ بهتر است وسایل خود را جمع کنید٬ زیرا وقت شما تمام شده است. صبرو تحمل ما به پایان رسیده است. ما ملت فلسطین چیزی برای از دست دادن نداریم».

واقعیت را تصور کنیم: اگر واقع گرایانه نگاه کنیم موقعیت برای اسرائیل جدی است. دوسال پیش موشک‌های حزب‌اله در شمال اسرائیل فرومی‌آمدند٬ در این‌هفته حماس جای تردید نگذاشت که می‌تواند جنوب اسرائیل را با ضربه‌های بالیستیکی بنوازد. اسرائیل در هیچ‌یک از این دو مورد پاسخ نظامی ندارد. می‌تواند غیرنظامیان را بکشد٬ اما در موقعیتی نیست که شلیک راکت‌ها را متوقف کند. ارتش اسرائیل ابزار حفاظت از اسرائیل را ندارد٬ حداقل تازمانی که ایده‌ی یک سقف بتونی روی اسرائیل راه‌حلی واقعی باشد.

پایان رویای صهیونیسم

تازه این پایان ماجرا نیست. در واقع آغاز آن است. هر متخصص خاورنزدیک‌شناس می‌داند که حماس می‌تواند در  ظرف چند ساعت کنترل کرانه‌ی باختری رود اردن را در اختیار بگیرد. واقعیت این است که کنترل نیروهای الفتح و تشکیلات خودگردان روی کرانه‌ی باختری  رود اردن به کمک ارتش اسرائیل برقرار است. در صورتی که حماس کنترل کرانه‌ی باختری رود اردن را بدست گیرد٬ شهرهای بزرگ اسرائیل مغلوب نیت خیر حماس می‌گردند. برای کسانی که این موضوع را درک نمی‌کنند: این به معنی پایان حکومت یهودی اسرائیل است. این اتفاق شاید امروز روی‌دهد٬ شاید سه ماه دیگر٬ شاید پنج سال دیگر. سؤال این نیست که این اتفاق می‌افتد یا نمی‌افتد٬ بلکه این است که چه وقت روی‌‌می‌دهد. در این صورت کل اسرائیل در برد موشک‌های حماس و حزب‌اله قرارمی‌گیرد. جامعه‌ی مدنی اسرائیل درهم ‌خواهد شکست و اقتصاد آن نابود خواهد شد. قیمت یک ویلای لوکس در شمال تل‌آویو اندازه‌ی قیمت یک آلونک در کیریات٬ شمون یا سدروت خواهد شد. در چنین موقعیتی تنها اصابت یک راکت به تل‌آویو می‌تواند به معنی پایان رویای صهیونیزم باشد.

ژنرال‌ها و رهبران اسرائیل به این مسئله واقف هستند. به همین دلیل جنگ علیه فلسطینی‌ها را به جنگی نابودکننده تبدیل کردند. اسرائیلی‌ها در غزه چیزی گم نکرده‌اند و واقعا قصد اشغال غزه را ندارند. همه‌ی آن‌چیزی که می‌خواهند به پایان رساندن «نکبۃ» است. آن‌ها روی سر فلسطینی‌ها بمب می‌ریزند که آن‌ها را نابود کنند. می‌خواهند که فلسطینی‌ها منطقه را ترک کنند. و آشکار است که این عمل ناممکن است. فلسطینی‌ها خواهند ماند. نه تنها خواهند ماند٬ بلکه حال که اسرائیل همه‌ی تاکتیک‌های مرگ‌آور خود را تماما به کار می‌گیرد٬ روز بازگشت آن‌ها به وطن خود نزدیک‌تر می‌شود. و دقیقا همین‌جا است که ویژگی «فرار از واقعیت» اسرائیلی‌ها خود را نشان می‌دهد. اسرائیل از نقطه‌ای گذشته‌ است که از آن‌جا راه بازگشتی نیست. سرنوشت اسرائیل با هر بمبی که روی سر فلسطینی‌ها می‌اندازد محتوم‌تر می‌شود. برای این‌که اسرائیل خود را نجات دهد٬ هیچ راهی نیست. استراتژی عقب‌نشینی وجود ندارد. مذاکرات راه چاره نیست٬ زیرا نه اسرائیلی‌ها ونه رهبران آن‌ها پارامترهایی را که تعیین‌کننده‌ی این معضل است٬ نمی‌فهمند. اسرائیل فاقد قدرت نظامی‌ای است که کشتار را خاتمه دهد. شاید همان‌طور که سال‌هاست این کار را می‌کند٬ رهبران جنبش فلسطین را بکشد٬ اما مقاومت فلسطینی‌ها به جای تقلیل افزایش خواهد یافت. طوری که یکی از ژنرال‌های سازمان سری اسرائیل زمان اولین انتفاضه گفته بود:« فلسطینی‌ها برای فاتح شدن لازم نیست هیچ کاری بکنند٬ زنده‌ماندن کافی است». و آن‌ها زنده خواهند ماند و پیروز خواهند شد. رهبران اسرائیل این چیزها را می‌دانند. اسرائیل همه‌ی راه‌ها را امتحان کرد. تخلیه‌ی یک‌طرفه٬ گشنگی دادن فلسطینی‌ها و حالا نابودکردن آن‌ها. … این پایداری فلسطینی‌ها به صورت سیاست حماس است که آینده‌ی منطقه را تعیین خواهد کرد.

سرنوشت نامعلوم

تنها کاری که برای اسرائیلی‌ها می‌ماند این است که برای جاخالی‌دادن به سرنوشت تکان‌دهنده و سنگین خود که هم اینک نشانه‌های آن دیده می‌شود٬ به نابینایی و دوری خود از واقعیت بچسبند. آن‌ها در تمام طول سقوط خود سرودی آشنا را سرخواهند داد که در آن خود آن‌ها قربانی‌های واقعی هستند. از آن‌جایی که مطلقا متمرکز به خود و اسیر تصورات نژادپرستانه‌ی خود هستند٬ در رنج خود عمیقا غرق خواهند بود٬ و هم‌زمان در برابر رنجی که به دیگران داده‌اند مطلقا کور.

جالب است که اسرائیلی‌ها وقتی که قرار است روی دیگران بمب بریزند با توافق جمعی رفتار می‌کنند و هم‌زمان٬ همین‌که خود جراحت کوچکی برمی‌دارند به تجسم معصومیت آسیب‌پذیر تبدیل می‌شوند. این سوءتفاهم بین تصویری که آن‌ها از خود دارند و طوری که ما آن‌ها را می‌بینیم است  که اسرائیل را به یک ماشین نابودکننده غول‌آسا تبدیل می‌کند. این تضاد است که نمی‌گذارد اسرائیلی‌ها تاریخ خود را درک کنند٬ و همین تضاد است که مانع آن‌ها می‌شود که تلاش مکرر خود را برای نابودی حکومت خود بفهمند. این سوءتفاهم است که مانع فهم هلوکاست نزد آن‌ها می‌شود و اجازه نمی‌دهد از تکرار آن جلوگیری کنند. این سوءتفاهم است که نمی‌گذارد اسرائیلی‌ها بخشی از بقیه‌ی بشریت باشند.

و دوباره یهودیان به سوی سرنوشت نامعلوم خود پیش می‌روند. خود من به طریقی سفر خود را مدتی پیش آغاز کرده‌ام.


پی‌نوشت 1: با تشکر از مانی ب. که اجازه داد این نوشته‌ی وبلاگش را در این‌جا منتشر کنم.

پی‌نوشت 2:  پست‌های «وقتی همه خواب بودند قسمت اول» و «وقتی همه خواب بودند قسمت دوم» را خوانده‌اید؟

خانم‌ها و آقایان رئیس‌جمهور! دنیا با سکوت تغییر نمی‌کند

یک بار دیگر اسرائیل به قتل و نابودی در فلسطین مشغول شده است. غزه، بعد از این‌که از گرسنگی به آستانه‌ی مرگ رسید، از بی‌پناهی و فقدان دارو رنج برد و در تاریکی‌ شب‌های بی‌برقی نشست، حالا قربانی قتل عام شده است. واکنش دولت‌های بزرگ به جنایت‌هایی که قاعدتا می‌بایست چشم‌های جهان را پر اشک کند در این روزها آلوده به بحث «برابری اخلاقی» (moral equivalency) شده است، که یعنی این به آن در.

واقعیت‌هایی مانند این‌که «فلسطینی‌ها از زمان درگیری بین حماس-فتح در ژوئن 2007 به آتش‌بس وفادار مانده بودند ولی اسرائیل در پنجم نوامبر 2008 آن را شکست» هرگز در رسانه‌های مهم (mainstream media) مطرح نمی‌شود؛ وضعیتی درست مشابه زمانی که اسرائیل در سال 2006 به لبنان بی‌دفاع حمله کرده بود. راستی چه چیز اسرائیل را در برابر پی‌گرد قانونی جنایت‌هایی که به صورت زنده از تلویزیون‌های جهان پخش می‌شود مصون کرده است؟ میلیون‌ها نفر در سراسر جهان شاهد هستند و در چهارگوشه‌ی جهان به این جنایت‌ها اعتراض می‌کنند و «دولت‌های غرب» به این قضاوت رسمی اکتفا کرده‌اند که «اسرائیل تنها دارد نسبت به تهدید‌هایی که علیه امنیت ملی‌اش شده بود واکنش نشان می‌دهد».

پس از تبدیل نوار غزه به زندانی برای بیش از 1.4 میلیون انسان که خون‌گریه می‌کنند، تهاجم ارتش چندمیلیارد دلاری اسرائیل به آن‌ها از نظر غرب «دفاع برحق» (legitimate self defense) تلقی می‌شود. تنها به این جرم که مردم فلسطین جسارت به خرج دادند و به جای حزب «فتح» کنترل شده توسط اسرائیل، به حماس رای دادند. دموکراسی واقعی در این «تنها دموکراسی خاورمیانه» چنین است.

زمان همدردی برای اسرائیل، مدت‌هاست که سپری شده است. تایید جورج بوش، زبونی گوردون براون، نیکلاس سارکوزی و «فقط یک رئیس جمهور داریم و آن‌هم اوباماست»؛ سقوط راستین «قانون اخلاق» و پذیرش کشتار دسته جمعی است. از بوش و براون و سارکوزی البته جای تعجبی نیست، اما سکوت اوباما درباره‌ی این موضوع در مقایسه با سخنرانی‌های طولانی‌اش درباره‌ی «نگرش جدیدش برای آمریکا» (new vision for America)، چندان هم‌آوا با «تغییری» که جهان به آن دل بسته بود به نظر نمی‌رسد.

آقای اوباما وعده‌های تغییر شما با سکوت محقق نمی‌شود!

برآورد می‌شود هزینه‌ی حمایت ایالات متحده‌ی آمریکا از اسرائیل از سال 1973 تا به امروز حدود 1.6 تریلیون دلار شده باشد. حمایت‌ بی‌دریغ آمریکا از این «رژیم آپارتاید»، در واقع به نوعی آن‌را همدست جنایت‌های اسرائیل می‌کند. جرم آمریکا در این همدستی اگرچه از نظر اخلاقی واضح است، شاید به سادگی در دادگاه‌های بین‌المللی قابل اثبات نباشد.

اما داستان جرائم اسرائیل این‌گونه نیست.

همانگونه که آقای ریچارد فالک (Richard Falk) کارشناس برجسته‌ی سازمان ملل در امور حقوق بشر می‌گوید، اسرائیل دست کم در موارد زیر مرتکب تخلف از قوانین بین‌المللی در زمینه‌ی جنگ شده است:

  • مجازات دسته‌جمعی: کل جمعیت یک و نیم میلیون نفری غزه به خاطر عملکرد عده‌ی محدودی شبه نظامی تنبیه می‌شوند.
  • هدف قرار دادن غیرنظامیان: حملات هوایی به یکی از پرتراکم‌ترین منطقه‌های مسکونی جهان و بی‌تردید پرتراکم‌ترین منطقه‌ی مسکونی خاورمیانه.
  • پاسخ نظامی غیرمتناسب: حمله‌ی اسرائیل نه تنها پاسگاه‌های پلیس و دفاتر اداری دولت منتخب غزه را نابود کرد بلکه منجر به زخمی و کشته شدن تعداد زیادی از غیرنظامیان شد و «دست کم»‌ در یک مورد به دانشجویانی که در تلاش برای یافتن وسیله‌ی نقلیه برای رفتن به خانه‌هایشان بودند حمله‌ی هوایی شده است.
  • و …

(ترجمه‌ی فارسی گزارش ایشان در این‌جا)

از سال 1947 تاکنون قطع‌نامه‌های متعددی بر ضد اسرائیل صادر شده است، بدون این‌که هیچ‌کدام در عمل اجرا شده باشند. فهرست قطع‌نامه‌های زیر به سادگی نشان‌دهنده‌ی عدم توان کشورهای عضو سازمان ملل برای وادار کردن اسرائیل به تابعیت از پایه‌ای‌ترین قوانین بین‌المللی است {+}:
  • قطع‌نامه‌ی 636: از اخراج فلسطینیان توسط اسرائیل عمیقا ابراز ناراحتی (deeply regrets) می‌کند.
  • قطع‌نامه‌ی 641: با ادامه‌ی اخراج فلسطینیان توسط اسرائیل به شدت مخالفت (deplores) می‌کند.
  • قطع‌نامه‌ی 672: اعمال خشونت اسرائیل علیه فلسطینیان را محکوم (condemns) می‌کند.
  • قطع‌نامه‌ی 673: ناخشنودی خود را از عدم همکاری اسرائیل با سازمان ملل اعلام می‌کند.
  • قطع‌نامه‌ی 681: ناخشنودی خود را از این‌که اسرائیل به اخراج و تبعید دسته‌جمعی فلسطینیان ادامه می‌دهد اعلام می‌کند.
  • قطع‌نامه‌ی 694: ناخشنودی خود را از اخراج و تبعید فلسطینیان اعلام می‌کند و خواستار بازگشت فوری آن‌ها می‌شود.
  • قطع‌نامه‌ی 726: اخراج و تبعید فلسطینیان توسط اسرائیل را به شدت محکوم (strongly condemns) می‌کند.
  • قطع‌نامه‌ی 799: اخراج و تبعید 413 فلسطینی را به شدت محکوم (strongly condemns) می‌کند.

اما این قطع‌نامه‌‌های خفیف و کمرنگ که هرگز فشار جدی و عملی بر اسرائیل وارد نکردند نتیجه‌ی وتوهای قطعی و مکرر ایالات متحده‌ی آمریکا و ممانعت از تصویب هرگونه قطع‌نامه‌ی مسئولیت‌آور یا جدی علیه اسرائیل بوده است. ملاحظه‌ی فهرست پرتعداد قطع‌نامه‌هایی که به خاطر وتوی آمریکا هرگز تصویب نشدند در این زمینه بسیار روشن‌گر است.

در روزهای اخیر نیز – همان‌طور که انتظار می‌رفت – قطع‌نامه‌ی پیشنهادی چند کشور مختلف به شورای امنیت برای وادار کردن اسرائیل به توقف فوری تهاجم غزه توسط ایالات متحده‌ی آمریکا در نطفه خفه شد.

یک بار دیگر اسرائیل برای نابود کردن هر آن‌چه در مسیر خود می‌بیند «چراغ سبز» برادربزرگ را دربافت می‌کند.

obamadir_562

زمان انتخاب یک مسیر جدید برای آمریکا فرا رسیده است. یعنی این‌که من هیچ برنامه‌ی واقعی برای بهداشت و درمان عمومی ندارم. یعنی من دقیقا معلوم نیست در مورد عراق چکار قرار است انجام دهم، من مخالف حمله به ایران نیستم، من مخالف ازدواج همجنس‌گرایان هستم، من با هر کاری که اسرائیل بخواهد انجام دهد موافق هستم … وقتی می‌گویم «مسیر جدید» منظورم در واقع این است که «همان جهت قبلی»، فقط امیدوارم این حرف‌ها شور جدیدی در این آخرالزمانه ایجاد کند.


پی‌نوشت1: «چهاردیواری»  را می‌خوانید؟

پی‌نوشت2: «نون و القلم»  را می‌خوانید؟

پنج دروغ بزرگ اسرائیل درباره‌ی حمله به غزه

یادمان باشد، یکی از مهمترین تکنیک‌های تبلیغات موثر «تکرار» است. اگر یک بار جایی ببینید کوکاکولا، احتمالا از کنارش بی‌تفاوت خواهید گذشت. اما اگر در سراسر عمرتان، روزی هزار بار ببینید کوکاکولا، دیگر راستی راستی باور می‌کنید که «حقیقی‌ترین نوشیدنی‌ دنیا همین کوکاکولاست». همین سیاست در رسانه‌های بزرگ هم البته با هدفی دیگر تکرار می‌شود، این بار هدف این نیست که کوکاکولا بخرید، هدف این است که «جهت‌گیری ذهنی‌تان با صاحبان رسانه همسو شود».  مثلا میلیاردها بار تکرار می‌شود «گروهک تروریستی حماس» و این کم‌کم به صورت یک اصل بدیهی در ذهن مخاطبان جا می‌افتد که خوب معلوم است دیگر، «حماس گروهک تروریستی» است. ولی اصولا وقتی بخواهی مته به خشخاش بگذاری (pinpoint) و ته ماجرا را در بیاری که خوب چرا حماس تروریست است؟ یا اگر هست چرا دولت اسرائیل یا آمریکا تروریست نیستند؟ متوجه می‌شوی که دلیل خاصی نداری که ارائه بدهی جز همان‌ها که از رسانه‌ها شنیده‌ای. واقعیت این است که حماس یک نهاد سیاسی است که شاخه‌ی نظامی هم دارد و در انتخابات کاملا آزاد توسط مردم فلسطین انتخاب شده. ممکن است حماس کارهای تروریستی انجام داده باشد، اما حتی در این صورت ماهیت تروریسم‌اش با تروریسم اسرائیل یا آمریکا یا اصولا هر دولت دیگری که مرتکب فعل تروریسم شود فرق ندارد. اما هیچ‌کس نمی‌گوید گروهک تروریستی کاخ سفید! یا اگر هم بگوید فرکانس‌اش اینقدر کم است که مثل «کوکاکولا» توی ذهن حک نمی‌شود.

دروغ‌هایی هستند که از بس در رسانه‌ها شنیده‌ایم دیگر به نظرمان بدیهی می‌رسند. بد نیست برخی از این بدیهیات رسانه‌ای را به چالش بکشیم و نگاهی بیاندازیم به چند دروغ بزرگ که «شاید» آن‌طور که اسرائیل و رسانه‌های حامی‌اش ادعا می‌کنند چندان هم بدیهی نباشند:


دروغ اول: اسرائیل فقط اهداف مجاز نظامی را هدف قرار می‌دهد و تلاش می‌کند که جان افراد بی‌گناه به خطر نیافتد. اسرائیل هیچ‌وقت [عمدا] غیرنظامیان را هدف قرار نمی‌دهد.

نوار غزه از نظر بافت جمعیتی، یکی از پرتراکم‌ترین مناطق جهان است. مطابق قوانین بین‌المللی حضور شبه‌نظامیان در میان مردم، مصونیت آن‌ها را در برابر مورد حمله قرار گرفتن سلب نمی‌کند. بنابراین هر گونه حمله به جمعیت مردم، به بهانه‌ی حمله به شبه نظامیانی که در بین آن‌ها پنهان شده‌اند، جنایت جنگی (war crime) محسوب می‌شود.

علاوه بر این، اسرائیل ادعا می‌کند اهداف اشاره شده، اعضای حماس هستند که اسرائیل آن‌را یک گروه تروریستی می‌داند. حماس مسئول حمله‌های موشکی به اسرائیل است که موشک‌های دقیقی نیستند و حتی اگر حماس هم بخواهد نمی‌تواند کنترلی روی آن‌ها داشته باشد و بنابراین  در صورت کشتن شهروندان اسرائیلی، این حملات جنایت جنگی محسوب می‌شود.

حماس یک شاخه‌ی نظامی دارد، اما یک سازمان سراسر نظامی نیست و یک تشکل سیاسی است. اعضای حماس به صورت دموکراتیک به عنوان نماینده‌ی مردم فلسطین انتخاب شده‌اند. تعداد زیادی از این رهبران منتخب مردم، توسط اسرائیل به گروگان گرفته شده و بدون اتهام در زندان‌های اسرائیل نگهداری می‌شوند. باقی هدف ترور بوده‌اند، مانند «نظار ریان»، که یکی از سران حماس بود. برای کشتن ریان، اسرائیل ساختمان مسکونی‌ای را که آپارتمان او در آن قرار داشت هدف قرار داد. این حمله نه تنها ریان را کشت، بلکه دو زن و چهار فرزندش را همراه با شش نفر دیگر نیز کشت. مطابق قوانین بین‌المللی چنین حمله‌ای هیچ‌گونه توجیهی (justification) نمی‌تواند داشته باشد. این یک جنایت جنگی است.

علاوه بر ساختمان‌های متعدد مسکونی، موارد دیگری که مطابق قوانین بین‌المللی مصونیت دارند نیز توسط اسرائیل بمباران شده‌اند: یک مسجد، یک زندان، پاسگاه‌های متعدد پلیس و یک دانشگاه.

علاوه بر این، اسرائیل برای مدت‌ طولانی کل غزه را تحت محاصره‌ قرار داده و فقط اجازه‌ی عبور بسیار محدود کمک‌های انسانی را داده است. اسرائیل شهروندان فلسطینی را بمباران می‌کند. تعداد بسیاری زخمی شده‌اند و امکانات پزشکی کافی برای درمان آن‌ها وجود ندارد. این مردم هم قربانیان سیاست اسرائیل هستند که اصولا به گونه‌ای طراحی شده که کل جمعیت غزه را تنبیه کند و نه فقط حماس یا چند نقطه‌ی معین نظامی را.

دروغ دوم: حماس آتش‌بس را نقض کرده است. حملات هوایی اسرائیل پاسخی به حملات موشکی فلسطینی‌هاست و به گونه‌ای طراحی شده که به این حملات پایان دهد.

در درجه‌ی اول اسرائیل هرگز آتش‌بس را [در عمل] قبول نکرده است. از همان ابتدای ظاهرا آتش بس، اسرائیل در داخل نوار غزه یک «ناحیه‌ی ویژه‌ی امنیتی» (special security zone) تعیین کرد و اعلام کرد فلسطینی‌هایی که داخل این ناحیه شوند مورد هدف قرار خواهند گرفت. به بیان دیگر، اسرائیل رسما بیان کرد که به سربازان خود مجوز داده است به کشاورزان یا افرادی که تلاش کنند سر زمین خودشان [اگر در این ناحیه می‌بود] بروند شلیک کنند، کاری که نه تنها تخلف از آتش‌بس بود بلکه تخلف از قوانین بین‌المللی نیز هست.

علی‌رغم موارد مختلفی که اسرائیلی‌ها به سمت فلسطینی‌ها شیلیک کردند و منجر به مجروح شدن چند نفر شد، حماس از لحظه‌ی شروع آتش‌بس یعنی 19 ژوئن 2008 تا روزی که اسرائیل در چهارم نوامبر 2008 به غزه حمله‌ی هوایی کرد و پنج فلسطینی را کشت و چند نفر را زخمی کرد و عملا [و علنا] به آتش‌بس پایان داد، به آن وفادار ماند.

همان‌طور که پیش‌بینی می‌شد، نقض علنی آتش‌بس از سوی اسرائیل منجر به انتقام‌گیری شبه‌نظامیان در غزه شد که در پاسخ به سوی اسرائیل موشک شیلیک کردند. شیلیک موشک از سوی غزه به اسرائیل که به عنوان بهانه‌ی حمله‌ی هوایی اسرائیل به غزه مورد استناد قرار گرفته در واقع پاسخ مستقیم حمله‌ی هوایی اسرائیل به غزه بوده است، [شکستن یک جانبه‌ی آتش‌بس از سوی اسرائیل چندان در رسانه‌ها منعکس نشده است].

قابل پیش‌بینی بود که عمل‌کرد اسرائیل و نقض آتش‌بس توافق شده از سوی این کشور، منجر به تشدید (escalation)  حملات موشکی به سوی اسرائیل می‌شود.

دروغ سوم: حماس از سپر انسانی استفاده می‌کند که یک جنایت جنگی است.

هیچ‌گونه شواهدی مبنی بر این‌که حماس از سپر انسانی استفاده کرده در دست نیست. واقعیت این است که همان‌طور که ذکر شد، غزه یک ناحیه‌ی خیلی کوچک است و از لحاظ جمعیت هم بسیار فشرده. اسرائیل از تسلیحاتی استفاده می‌کند که خشک و تر را نابود می‌کنند (indiscriminate warfare) (مانند روشی که نظار ریان را ترور کرد و خانواده و همسایه‌ها را هم کشت). در واقع قربانی‌های مانند کودکان نظار ریان هستند که اسرائیل در تبلیغات خود از آن‌ها به عنوان «سپر انسانی» یاد می‌کند. این‌نوع تفسیر از مفهوم «سپر انسانی»، هیچ‌گونه وجاهتی در قوانین بین‌المللی ندارد. در چنین شرایطی، این حماس نیست که از سپر انسانی استفاده می‌کند بلکه اسرائیل است که با تخلف از کنوانسیون ژنو و سایر قوانین بین‌المللی مرتبط، مرتکب جنایت جنگی می‌شود.

دروغ چهارم: ملت‌های عرب رفتار اسرائیل را محکوم نکرده‌اند، چرا که توجیه اسرائیل برای چنین حمله‌ای را درک می‌کنند.

مردم کشورهای عربی معترض حمله‌ی اسرائیل به غزه هستند و همین‌طور از دولت‌های خودشان برای این‌که حمله‌ی اسرائیل را محکوم نکرده‌اند و تلاشی هم برای پایان دادن به آن نکرده‌اند شاکی هستند. نکته این‌جاست که دولت‌های کشورهای عربی، نماینده‌گان مردم این کشور نیستند. جمعیت کشورهای عربی بارها تظاهرات مخلفتی در اعتراض به نه تنها رفتار اسرائیل بلکه انفعال دولت‌هایشان کرده‌اند که به نظرشان نوعی هم‌دست بودن با جنایت‌های اسرائیل محسوب می‌شود.
اما نکته‌ا‌ی دیگر در رابطه با سکوت کشورهای عربی (در محکوم نکردن حمله‌های اسرائیل). انفعال این کشورها به معنای تایید رفتار اسرائیل نیست، بلکه به این خاطر است که آن‌ها تابع اراده‌ی آمریکا هستند که کاملا از اسرائیل حمایت می‌کند. به عنوان نمونه، مصر از باز کردن مرزهایش به روی فلسطینی‌های زخمی -تا بتوانند در بیمارستان‌های مصر درمان شوند- سرباز زد. این کشور به شدت به کمک‌های آمریکا وابسته است و به خاطر همین هم توسط مردم کشورهای عربی مورد انتقاد قرار گرفته و از نظر آن‌ها به مردم غزه خیانت کرده است.
حتی بسیاری محمود عباس، رئیس‌جمهور فلسطین را به خاطر مقصر دانستن حماس در رابطه با رنج مردم غزه خیانت‌کار تلقی می‌کنند. فلسطینی‌ها همین‌طور سازش پنهانی محمود عباس با اسرائیل و آمریکا در رابطه با به حاشیه راندن دولت منتخب حماس (که به صورت دموکراتیک انتخاب شده بود) که در نهایت منجر به ضدکودتای حماس و اخراج فتح (شاخه‌ی نظامی تشکلیات خودگردان فلسطین) شد را خیانت می‌دانند. در حالی‌که به وضوح هدف محمود عباس، تضعیف حماس و تقویت موقعیت خود بوده است، فلسطینی‌ها و عرب‌های خاورمیانه آن‌چنان از عباس خشمگین هستند که بعید است او بتواند به صورت موثری حکومت‌ کند.

دروغ پنجم: اسرائیل مسئول کشته شدن غیرنظامیان نیست، چون که از قبل به فلسطینی‌ها هشدار داده بود فرار کنند تا مورد هدف قرار نگیرند.

اسرائیل ادعا می‌کند که از طریق رادیو و پیامک‌های تلفنی به مردم غزه هشدار داده بود که از خطر بمباران قریب‌الوقوع فرار کنند. اما مردم غزه جایی برای فرار کردن ندارند. آن‌ها در نوار غزه زندانی شده‌اند. اسرائیل طوری این ناحیه را طراحی کرده که آن‌ها نمی‌توانند از مرز فرار کنند. همین‌طور مطابق طراحی اسرائیلی‌ها آن‌ها حتی غذا، آب و سوخت کافی برای زنده ماندن ندارند. طبق طراحی اسرائیل بیمارستان‌های غزه الکتریسیته‌ ندارند و از امکانات درمانی بسیار پایینی برخوردار هستند تا بتوانند مانع از مردن زخمی‌ها شوند. اسرائیل مناطق گسترده‌ای از غزه را بمباران کرده است، تاسیسات زیربنایی غیرنظامی را  هدف قرار داده و نقاطی که از نظر قوانین بین‌المللی مصونیت دارند را تخریب کرده است.
هیچ نقطه‌ای در غزه امن نیست.

غزه‌ تحریف شده در لنز رسانه‌ها

برخی از دوستان «به درستی» از پست قبلی من انتقاد کرده‌اند که چرا به جای توضیح دادن و منطقی گفتگو کردن، با عصبانیت و خشم برخورد کرده‌ام. در پاسخ انتقاد درست ایشان باید بگویم که من هم آدم هستم و آستانه‌ی تحملی دارم. من هم مثل هر آدم دیگری حق دارم گاهی «از کوره در بروم» و «آمپر بچسبانم» و البته باور کنید سعی می‌کنم عصبانیت‌ام را هرگز از دایره‌ی نوشتن خارج نکنم و حتی‌المقدور منصف و مودب باقی بمانم. اما قبول کنید دیدن و شنیدن حرف‌های بعضی از «ما»ها که نمونه‌هایش را هم در همان پست قبلی آورده‌ام، اعصاب پولادین می‌خواهد.

اما در تایید حرف درست دوستان منتقد، مانند کامنت این دوست نادیده‌ام که از خواندن‌اش هم لذت بردم و هم درس گرفتم، این متن کوتاه را از میان «میلیون‌ها» متن خوب که در وبلاگ‌ها، سایت‌ها و منابع انگلیسی‌زبان به راحتی قابل پیدا کردن هستند ترجمه می‌کنم. ترجمه تقریبا آزاد است و خلاصه هم شده است، اما باور کنید برای کسی که بخواهد بداند، «میلیون‌ها» صفحه نظیر این در وب وجود دارد.

در عصر اطلاعات، نداشتن «حداقل» اطلاعات عمومی از اوضاع جهان پیرامون‌مان «توجیهی» ندارد. حتی اگر صدا و سیمای ما اهل سا.ن.س.ور یا هوچی‌گری باشد، حتی اگر منتقد جمهوری اسلامی باشیم، باور کنید «حق نداریم» نابینا بمانیم. در عصر اطلاعات، خودمان را از «اطلاعات» محروم نکنیم. به قول مانی‌ ب. «جمهوری اسلامی نمی‌تواند همیشه غرامت یک‌سویه‌نگری و بی‌فکری ما را بپردازد».

غزه‌ تحریف شده در لنز رسانه‌ها

فلسطینی‌ها بهای کارهایی که ما در غرب کرده‌ایم را می‌پردازند، و همین‌طور بهای کارهایی که نکرده‌ایم. اسرائیل و حامیان آن، تاریخ را در همان حال که رخ می‌دهد بازنویسی می‌کنند، البته با همکاری رسانه‌ها و سیاست‌مداران ما [درغرب].

اگر یک ببینده‌ی عادی تلویزیون یا یک خواننده‌ی معمولی روزنامه فکر کند این فلسطینی‌ها بودند که آتش‌بس میان اسرائیل و فلسطین را بر هم زدند و پرتاب موشک‌ به شهرهای اسرائیل را دلیل قانع کننده‌ای برای حمله‌ی نابودگرانه و همه‌جانبه‌ی نظامی علیه غزه بداند، می‌توان او را بخشید. [چرا که او «تاریخ بازنویسی شده» را دیده یا مطالعه کرده است.]

اما، روزنامه‌ی اسرائیلی «هارتز» به ما یادآوری می‌کند:

شش ماه پیش، اسرائیل درخواست آتش‌بس کرد و حماس هم با آتش‌بس موافقت کرد. اما اسرائیل با حمله به تونل حماس در غزه، به طور یک‌جانبه آتش‌بس را نقض کرد و در همان حال از مصر خواست که به حماس فشار بیاورد تا آتش‌بس را ادامه دهد.

با چنین سوءاطلاع‌رسانی‌ سیستماتیکی (systematic misinformation) نمی‌توان به حقیقت صلح و عدالت میان اسرائیل و فلسطین دست یافت. اسرائیل مانع از ورود روزنامه‌نگاران خارجی به غزه می‌شود و رسانه‌های ما در گزارش کردن عمق فاجعه‌ی انسانی‌ای که در غزه رخ می‌دهد کوتاهی می‌کنند.

علی‌رغم درخواست صلیب‌سرخ و دستور سازمان ملل، اسرائیل اجازه‌ی ورود قطعات یدکی مورد نیاز برای تعمیر ژنراتوری که برق چراغ‌ها، تهویه و مونیتورهای بیمارستان شفا در غزه را تامین می‌کند نمی‌دهد. همان‌گونه که رئیس بیمارستان شفا دکتر حسنیه می‌گوید: حتی مجهزترین بیمارستان جهان نیز نمی‌تواند در این زمان کوتاه پاسخ‌گوی درمان این همه مجروح باشد.

اگر چه بی‌تردید پرتاب موشک از سوی غزه به اسرائیل جرمی محکوم کردنی‌ است، خسارت‌های محدود ناشی از آن را نمی‌توان با پاسخ غیرمتناسب اسرائیل مقایسه کرد. اسرائیل غزه را «ناحیه‌ی نظامی ویژه» اعلام کرده است، دسته‌بندی‌ای که فقط یک مرحله از «جنگ کامل» (total war) فاصله دارد.

بر خلاف آن‌چه لابی اسرائیل و رسانه‌های هم‌نوا با آن منعکس می‌کنند، این فلسطینی‌ها نبودند که جنگ‌افروزی کردند؛ و واقعیت چیز دیگری است. فلسطینی‌ها در شرایط بسیارهولناکی به آتش‌بس پای‌بند مانده بودند، شرایطی که با محاصره‌ی کامل غزه از سوی اسرائیل لحظه به لحظه بحرانی‌تر می‌شد. محاصره‌ای که کمبود نان، سوخت، جوهر، کاغذ و چسب مورد نیاز برای چاپ کتاب‌های درسی کودکان، دارو و باقی مایحتاج ضروری برای «زنده ماندن» را در غزه باعث شده بود.

شهرک‌نشینی‌های گسترده‌ی اسرائیل در مناطق «کرانه‌ی باختری رود اردن» که بر اساس توافق مهم سال 1967 زمین‌های فلسطینی محسوب می‌شوند، دیوار جداکننده‌، ویران کردن خانه‌ها و تنبیه دسته‌جمعی مردم غزه همه و همه جرائم نقض کننده‌ی مصوبات کنواسیون ژنو هستند. مهم‌تر از همه‌ی این‌ها، تنها احتمال رسیدن به راه حل دو کشوره (two-state solution) که جامعه‌ی یهودیان مدام از آن طرفداری می‌کنند، توسط گسترش شهرک‌های یهودی‌نشین در سرزمین‌های فلسطینی در کرانه‌ی باختری رود اردن از بین رفته است.