.
.
.
.
| بامدادی | نجواها | یکعکاس | [silent-clicks] |
| استفاده از مطالب و عکسهای منتشر شده در وبلاگها و فوتوبلاگهای من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است. | |||
.
.
.
.
| بامدادی | نجواها | یکعکاس | [silent-clicks] |
| استفاده از مطالب و عکسهای منتشر شده در وبلاگها و فوتوبلاگهای من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است. | |||
نوشتهی جان پیلجر (John Pilger) به مناسبت فرارسیدن «صد روز اول اوباما»:
صد روز اول ریاست جمهوری باراک اوباما او را یک مدیر بازرگانی رویایی، یک «مرد مارلوبورویی» برای نسل دههی 2000 (a Marlboro Man for the Noughties) و کمی چیزهای دیگر نشان داده است.
یکی از برنامههای بیبیسی در آمریکا به نام «مردان دیوانه» (Mad Men) نگاه نادری دارد به قدرت «تبلیغات شرکتی» (corporate advertising). تبلیغات «سیگار» که نیم قرن پیش توسط مردان «باهوش خیابان مادیسون» (Madison Avenue) [قلب صنعت تبلیغات در آمریکا] انجام شد به مرگ تعداد غیرقابل شماری انجامید. [به این ترتیب] تبلیغات (advertising) و خواهر دوقلویش روابط عمومی (public relations)، به ابزار فریبکارانهی کسانی تبدیل شد که فروید را خوانده بودند و روانشناسی جمعی را در هر چیزی از [فروش] سیگار گرفته تا سیاست به کار میگرفتند تا درست همانگونه که میشود «مرد مارلبرو» (Marlboro Man) را به عنوان سمبل سلامتی مردانه معرفی کرد، سیاستمداران را نیز بتوان نشان تجاری زد، بستهبندی کرد و فروخت.
بیش از صد روز از انتخاب باراک اوباما به عنوان رئیس جمهور ایالات متحدهی آمریکا میگذرد. نشریهی «عصر تبلیغات» «نشان تجاری اوباما» (Obama brand) را به عنوان بهترین بازاریاب سال 2008 انتخاب میکند که به راحتی کامپیوترهای اپل را پشت سر گذاشته است. دیوید فنتون (David Fenton) کمپین انتخاباتی اوباما را «سازماندهی اقشار جامعه توسط گروههای تکنولوژیگرای پرتعداد و خودجوش توصیف میکند که هرگز پیش از این نظیرش دیده نشده است و در نتیجه نیروی بسیار بسیار قدرتمندی است»*.
با استفادهی سیستماتیک از اینترنت و کاربرد شعار «بله ما میتوانیم!» که برگرفته از شعار چزار چاوز (César Chávez) -از رهبران جنبشهای کارگری – بود «گروههای تکنولوژیگرای پرتعداد و خودجوش» نشان تجاریشان را برای پیروز شدن در کشوری که از دست جورج بوش مستاصل بود تبلیغ کردند.
هیچ کس نمیدانست این «نشان تجاری» جدید واقعا نمایندهی چه چیزی بود. بازاریابی آنچنان ماهرانه و با موفقیت انجام شد (رکورد پرداخت هفتاد و پنج میلیون دلار فقط برای یک برنامهی تبلیغاتی تلویزیونی) که بسیاری از آمریکاییها واقعا باور کردند که اوباما در مخالفت با جنگِ بوش با آنها هم عقیده است. اما در واقع، اوباما بارها از سیاستهای جنگطلبانهی بوش و بودجههای کنگره در این زمینه طرفداری کرده بود. همینطور بسیاری از آمریکاییها باورکردند که او میراثدار گرایشات ضداستعماری (anti-colonialism) مارتین لوتر کینگ است. با این وجود صرفنظر از شعار بیمعنای «تغییری که میتوانیم آن را باور داشته باشیم»، اوباما اگر یک تم سیاسی میداشت، دغدغهی احیای آمریکا به عنوان یک گردنکلفت حریص مسلط بود، همانطور که مرتب تکرار میکرد «ما باید قویترین باشیم».
شاید تاثیرگذارترین بخش تبلیغات «نشان تجاری اوباما» به صورت رایگان توسط روزنامهنگارانی انجام شد که همچون ندیمان یک سیستم سفاک شوالیههای بالیاقت را ستایش میکردند. آنها از او سیاستزدایی (depoliticised) کردند، سخنرانیهای عادی و عاری از اصالتاش را دست به دست و دهان به دهان چرخاندند و … او را به عنوان یک مسیحا، از آن دسته موجودات کمیابی که … در واقع … کمک خواهند کرد تا نوع جدیدی از «بودن» در سیارهی ما ایجاد شود، معرفی کردند. [این قسمت نقل قول بود و آنرا خلاصه کردم].
در صد روز اول ریاست جمهوریاش، اوباما توجیهات و عذر شکنجهگران را پذیرفته، با حذف «دستگیری متهمان بدون حکم دادگاه» مخالفت کرده و خواستار پنهانکاری بیشتر دولت شده است. او گولاگ (اردوگاههای زندانیان) جورج بوش را که دستکم 17000 نفر در آن دور از دسترس عدالت زندانی هستند دست نخورده باقی نگاه داشته است. در 24ام آوریل، وکیل او توانست در دعوای حقوقیای پیروز شود که حکم داد «زندانیان خلیج گوانتانامو «شخص» نبودهاند و در نتیجه در برابر شکنجه شدن مصونیت نداشتهاند». رئیس امنیت و جاسوسی ملی (Director of National Intelligence) او، آدمیرال دنیس بلیر (Dennis Blair) میگوید اعتقاد دارد شکنجه موثر است. یکی از مقامات عالیرتبهی اطلاعاتی اوباما در آمریکای لاتین متهم به پنهانکردن ماجرای شکنجهی یک راهبهی آمریکایی در گواتمالا در 1989 شده است، یکی دیگر از مشاوران او مدافع پینوشه است. همانطور که دانیل السبرگ (Daniel Ellsberg) میگوید، آمریکا شاهد یک کودتای نظامی توسط جورج بوش بود که وزیر «دفاع» همان کابینه یعنی رابرت گیتس (Robert Gates) همراه با سایر مقامات جنگطلب دیگر در کابینهی اوباما ابقا شدند.
در سراسر جهان، تهاجم خشونتبار آمریکا علیه مردم بیگناه، چه به صورت مستقیم و چه توسط عوامل واسط شدت گرفته است. سیمور هرش (Seymour Hersh) گزارش میدهد که در جریان قتل عام اخیر در غزه، «تیم اوباما به همه فهماند که مشکلی با کاروان «بمبهای هوشمند» و سایر سلاحهای پیشرفته که در حال ارسال شدن به اسرائیل بود و برای قصابی کردن کودکان و زنان استفاده میشد ندارد». در پاکستان، تعداد غیرنظامیانی که توسط موشکهای آمریکایی که «هواپیمای بدون سرنشین» (drones) نامیده میشوند کشته شدهاند از زمان آمدن اوباما به دفتر کارش دو برابر شده است.
در افغانستان، «استراتژی» آمریکا برای کشتار مردمان قبایل پشتون («طالبان») توسط اوباما گسترش بافته تا به پنتاگون فرصت دهد که در این کشور ویران شده پایگاههای دائمیای تاسیس کند که بنا به گفتهی وزیر دفاع رابرت گیتس، نیروهای آمریکایی برای همیشه در آنها باقی خواهند ماند. سیاستگذاری اوباما -سیاستی که از زمان جنگ سرد تغییر نکرده است- مرعوب ساختن روسیه و چین است که امروز رقبای امپراتوریاش هستند. او رفتار تحریکآمیز جورج بوش برای استقرار موشک در مرزهای غربی روسیه را به بهانهی مقابله با ایران که اوباما شیادانه آن را «یک خطر واقعی» برای اروپا و آمریکا میخواند، ادامه داده است. در 5 آوریل 2009 در پراگ، او سخنرانیای کرد که به عنوان «ضد هستهای» (anti-nuclear) گزارش شده است. اما این سخنرانی به هیچوجه چنین چیزی نبود. در چهارچوب «برنامهی پنتاگون برای تعویض کلاهکهای هستهای به منظور بالابردن ضریب اطمینان» (Pentagon’s Reliable Replacement Warhead programme) ایالات متحدهی آمریکا در حال ساخت سلاحهای هستهای تاکتیکی جدید است تا مرز میان سلاحهای متعارف و سلاحهای هستهای را مبهم کند [و درنتیجه کاربرد سلاحهای هستهای را عملیتر کند].
شاید بزرگترین دروغ اوباما — به بزرگی دروغ سیگار کشیدن برای شما خوب است — وعدهی خروج نیروهای آمریکایی از عراق، کشوری که به یک رودخانهی خون تقلیل یافته، بود. اما به گفتهی طراحان نظامی بیشرم ارتش آمریکا بیش از 70000 نیروی نظامی برای «15 تا 20 سال آینده» در عراق باقی خواهند ماند. در 25 آوریل، هیلاری کلینتون، وزیر امورخارجهی او نیز این مساله را تایید کرد. چندان عجیب نیست که نظرسنجیها نشان میدهند تعداد روزافزونی از آمریکاییان به این نتیجه میرسند که فریب خوردهاند. به خصوص که میبینند اقتصاد کشور به همان کلاهبردارانی سپرده شده که مسئول نابودیاش بودهاند. لاورنس سامرز (Lawrence Summers)، مشاور ارشد اقتصادی اوباما، سه تریلیون دلار پول را جلوی پای همان بانکهایی میریزد که سال گذشته به او بیش از 8 میلیون دلار پرداخت کردند که 135000 دلار آن برای یک سخنرانی بود. تغییری که میتوانید به آن باور داشته باشید (Change you can believe in).
بخش بزرگی از سیستم حاکم بر آمریکا (American Establishment) از جورج بوش و دیک چنی به خاطر اینکه «طرح بزرگ» (grand design) را — آنگونه که هنری کسینجر، جنایتکار جنگی و مشاور اوباما آنرا مینامد– در معرض دید عموم قرار دادند و به خطر انداختند، متنفر هستند. در ادبیات بازاریابی، بوش «شکست یک نشان تجاری» (brand collapse) بود در حالی که اوباما، با آن لبخندهای شبیه آگهیهای خمیردندان و کلیشههای درستکارانهاش، یک هدیهی خداوندی است. او با یک حرکت، مخالفت عمومی مردم آمریکا با جنگ را تسکین داد و در سراسر آمریکا چشمها را لبریز از اشک شوق کرد. او مرد بیبیسی است، مرد سیانان است، و مرد مورداک است، و مرد والاستریت است، و مرد سیا است. مرد تبیلغات [The Madmen به اول نوشته مراجعه کنید] خوب عمل کرده است..
* برای ترجمهی این جمله محبور شدم از یک دوست خوب و همینطور چندین نفر از دوستان دیگر کمک فکری بگیرم. اصل آن این است:
David Fenton of MoveOn.org describes Obama’s election campaign as “an institutionalised mass-level automated technological community organising that has never existed before and is a very, very powerful force”.
| بامدادی | نجواها | یکعکاس | [silent-clicks] |
| استفاده از مطالب و عکسهای منتشر شده در وبلاگها و فوتوبلاگهای من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است. | |||
.
.
| بامدادی | نجواها | یکعکاس | [silent-clicks] |
| استفاده از مطالب و عکسهای منتشر شده در وبلاگها و فوتوبلاگهای من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است. | |||
فرهنگ ترس، واکنش آنی عموم مردم به یک خطر واقعی در دنیای به راستی خطرناک پیرامون نیست. وحشت جهانگستر مربوط به بیماری سیاهزخم که توسط تعداد معدودی مرگ مرتبط با این بیماری در آمریکا بلافاصله بعد از واقعهی یازدهم سپتامبر جرقه خورد، یک خطر مرگآور واقعی و وسیعالتاثیر برای شهروندان آمریکایی یا اروپایی نبود. گرایش طبیعی ما به وحشتزده شدن دربارهی موضوعاتی مانند دزدیده شدن کودکان یا خطرات تلفن همراه از این واقعیت که زندگی مدرن خطراتی بیش از گذشته برای ما دارد ناشی نمیشود – در واقع در سطح زندگی روزمره عکس این مساله درست است [خطراتی که ما را تهدید میکند کمتر از گذشته است].
فرهنگ ترس از «بالا به پایین» میآید. از رهبران جامعه و ناتوانی آنها در هدایت کردن.
— جنیفر بریستو
.
.
— Jennie Bristow
تقدیم: این پست با نهایت احترام و لذت به آقایان و خانمهای «آنفلوانزای خوکی» تقدیم میشود.
| بامدادی | نجواها | یکعکاس | [silent-clicks] |
| استفاده از مطالب و عکسهای منتشر شده در وبلاگها و فوتوبلاگهای من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است. | |||
.
آقای هارولد پینتر (Harold Pinter) در سنخرانیاش به مناسبت دریافت جایزهی نوبل ادبیات سال 2005*:
از بعد از جنگ جهانی دوم تا امروز، تکتک دیکتاتورهای راستگرای نظامی جهان توسط ایالات متحدهی آمریکا به وجود آمدهاند یا اینکه مورد حمایت این کشور بودهاند. منظور من اندونزی، یونان، اروگوئه، برزیل، پاراگوئه، هائیتی، ترکیه، فلیپین، گواتمالا، السالوادور و البته شیلی است. وحشتی که ایالات متحده در سال 1973 بر شیلی تحمیل کرد هرگز [از حافظهها] پاک نخواهد شد و هرگز بخشیده نخواهد شد.
صدها و هزاران مرگ در سراسر این کشورها رخ داد. آیا این [کشتارها] رخ دادند؟ آیا میتوان همهی آنها را به سیاست خارجهی آمریکا نسبت داد؟ پاسخ «بله» است. آنها به راستی رخ دادند و آنها با سیاست خارجهی آمریکا پیوند دارند. ولی شما نباید بدانید.
…
چند نفر آدم باید بکشید تا بتوان شما را جنایتکار جنگی یا قتلعام کننده خواند؟ صد هزار نفر؟ فکر میکنم این تعداد کاملا کافی باشد. بنابراین جورج بوش و تونی بلر را باید در دادگاه بینالمللی جنایات (International Criminal Court of Justice) محاکمه کرد. اما بوش زرنگ است. او [کشورش] هرگز حاضر نشده دادگاه بینالمللی را به رسمیت بشناسد… اما [کشور] تونی بلر دادگاه را به رسمیت شناخته و بنابراین برای محاکمه آماده است. در صورت تمایل دادگاه بینالمللی، میتوانیم میتوانیم نشانی او را بدهیم: لندن، خیابان داونینگ، پلاک 10.
…
اوایل حمله به عراق در صفحهی اول روزنامههای انگلیس عکسی از تونی بلر در حال بوسیدن گونهی یک کودک عراقی منتشر شد با عنوان «یک کودک قدرشناس». چند روز بعد، در یکی از صفحات داخلی روزنامه، داستان و عکسی بود از یک کودک چهارسالهی دیگر عراقی که بازوهایش را از دست داده بود. خانوادهاش در حملهی موشکی کشته شده بودند و او تنها زنده مانده بود. او پرسید: «کی بازوهایم را پس خواهم گرفت؟» و داستان به همینجا ختم میشد. تونی بلر او را در آغوش نگرفته بود، او هیچکدام از سایر کودکان معلول عراقی را نیز در آغوش نگرفت. او جسد هیچکدام از کودکان عراقی را هم در آغوش نگرفت. خون کثیف است. پیراهن و کراوات آدم را کثیف میکند و برای سخنرانیهای صمیمانه و پرمحبت در تلویزیون خوب نیست.
* بدیهی است (هست؟) که این نقلقولها برای آشنایی و مطالعهی اولیه است و من نه فقط اینجا بلکه در لینکهای روزانه، نقلقولها و اصولا هر جا از منبعی لینک میدهم یا نقل قولی میکنم «اکیدا» و «قویا» توصیه میکنم مطلب اصلی به صورت کامل خوانده شود تا نیت و پیام اصلی گوینده یا نویسنده به درستی منتقل شود.
سان وو (Sun Wu) مشهور به سان تزو (Sun Tzu) ژنرال چینی قرن هشتم قبل از میلاد است که کتاب «هنر رزم» (The Art of War) به نام او شناخته میشود و در شمار کهنترین آثار در زمینهی استراتژی جنگ است. البته ارزش امروزی «هنر رزم» به مراتب فراتر از «استراتژیهای نظامی» است و اصولا نگاه عمیقاش به مفهومهای استراتژی و تاکتیک میتواند در زمینههای مختلف از «زندگی شخصی» گرفته تا «تاکتیکهای برنده در کسب و کار» یا «سیاستگذاری کلان کشور» مصداق و کاربرد داشته باشد. شاید یکی از گفتارهای خود سان تزو به خوبی و زیبایی خودش را وصف کند، آنجا که میگوید:
«« دشمن را بشناس و خود را بشناس و میتوانی بیهراس شکست، صدها نبرد را بجنگی. »»
کتاب ارزشمند «هنر رزم» سان تزو را از روی ترجمهی انگلیسی «لیونل ژیل» ترجمه و به صورت سریالی منتشر میکنم. متن کامل این ترجمهها را در اینجا و پستهای قبل را در اینجا ببینید.
سان تزو – هنر رزم
فصل دوم – گفتار اول
اعلان جنگ
1. سان تزو گفت: برای لشگری متشکل از هزار ارابهی چابک جنگی، هزار ارابهی سنگین، یکصدهزار مرد زرهپوش، آذوقهی کافی برای طی مسیری به طول هزار لی [حدود 570 کیلومتر]، کل هزینههای پشتیبانی و خط مقدم، شامل سرگرمی میهمانان، اقلام کوچکی مانند رنگ و چسب، هزینهی زرهها و پرداختی به سربازان به حدود یکهزار اونس (حدود 28 تا 30 کیلوگرم) نقره در روز میرسد.
.
2. هنگام درگیری واقعی در جنگ، اگر پیروزی دیر فرارسد، مردان خسته و سلاحها کند میشوند و شورشان فرو خواهد نشست. اگر شهری را محاصره کنی، توانات تحلیل خواهد رفت.
.
3. و اگر کارزار به طول انجامد، منابع دولتات با فرسودگیای که به آن تحمیل میشود برابری نخواهد کرد.
.
4. اکنون، هنگامی که سلاحهایت کند شده، شورت فرونشسته، نیرویت تحلیل رفته و خزانهات خالی شده، سایر دشمنان برخواهند جست تا از ضعف تو بهره جویند. آنگاه هیچ مردی، هر چند هم که زیرک باشد، نخواهد توانست از تبعات محتوم ایمن بماند.
.
5. بنابراین، اگرچه از حماقتهای تعجیل در کارزار زیاد شنیدهایم، هرگز خرد با طولانی شدن جنگ سازگار نبوده است.
.
6. هرگز هیچ کشوری از جنگی که به طول انجامیده باشد بهره نبرده است.
.
7. تنها آنکس که به اندازهی کافی شومیهای جنگ را بشناسد، میتواند آنرا سودمندانه رهبری کند.
.

«هنر رزم» نوشتهی سان تزو است که به صورت سریالی ترجمه و منتشر میکنم. با من بمانید تا «هنر رزم» را از دست ندهید.
امی گودمن برنامهساز شبکهی دموکراسی همینحالا: معنای بحران فعلی برای آیندهی سرمایهداری چیست؟
دیوید هاروی: میدانید، بحرانها در تاریخ سرمایهداری بسیار مهم هستند. چیزهایی هستند که من «عقلانیکنندههای غیرمنطقی» (irrational rationalizers) میخوانمشان. سرمایهداری به شیوههای معینی توسعه مییابد، مشکلات واقعی خودش را دارد، بعد به بحران فرو میرود و ققنوسوار از آن به در میآید، منتها با ظاهری دیگرگون. ما در دههی 1970 به بحران بزرگ و طولانیای برخوردیم. بحران خیلی طولانیای در دههی 1930 داشتیم. بنابراین بحرانها لحظات بازچینی هستند، بازآرایی چیزی که سرمایهداری قرار است آنگونه باشد. …
از نظر تاریخی، سرمایهداری از سال 1750 تا امروز به طور میانگین هر سال 2.5 درصد رشد داشته است. در بهترین سالهایش حدود 3 درصد رشد داشته. و آن سرمایهداری مربوط به منچستر و چند منطقهی معدود دیگر در جهان بود. رشد کلی سه درصدی مشکلی نبود. اما امروز ما داریم به دنیای دیگری نگاه میکنیم. سه درصد رشد برای خاوردور، آسیای جنوب شرقی، اروپا، آمریکای شمالی و همهی جهان موضوع بسیار متفاوتی است.
کل اقتصاد جهان در سال 1750 حدود 135 میلیارد دلار بود. در سال 1950 به حدود 4 تریلیون دلار رسیده بود. در سال 2000 به 40 تریلیون دلار رسید. امروز حدود 56 تریلیون دلار است و اگر سال آینده دوبرابر شود* یعنی چیزی حدود 100 تریلیون دلار. و تا سال 2030 اگر بخواهیم موقعیتهای سودآور برای این سرمایهها ایجاد کنیم، باید حدود سه تریلیون فرصت شغلی یافته باشیم.
کرانههایی وجود دارند و فکر میکنم ما در حال رسیدن به آن کرانهها هستیم، از نظر محیط زیست، از نظر اجتماعی، از نظر سیاسی. وقت آن رسیده که واقعا به راههای دیگر فکر کنیم. به زبان دیگر، وقت آن رسیده است که به «اقتصاد بدون رشد» (zero-growth economy) بیاندیشیم.
* اشاره به حرف گوردون براون که گفته اقتصاد جهان در دو سه سال آینده دوبرابر میشود.
امی گودمن، برنامهساز شبکهی «دموکراسی همینحالا»: امپراطوری آمریکا را ده، بیست یا سی سال دیگر چگونه میبینید؟
نوآم چامسکی: پیشبینی امورات انسانی پیچیدگیهای بسیار دارد و احتمال موفقیت در آن بسیار اندک است. [اما] به نظر من ایالات متحدهی آمریکا، به احتمال بسیار زیاد به عنوان ابرقدرت برتر جهان از بحران اقتصادی بیرون خواهد آمد. حرفهای زیادی دربارهی چین و هند زده میشود و البته واقعا هم این کشورها در حال تغییر کردن هستند، اما جان کلام این است که آنها در این ردیف نیستند [که بتوانند ابرقدرت برتر جهان شوند]. منظورم این است که چین و هند، هر دو با مشکلات داخلی عظیمی دست به گریبان هستند که غرب با آنها مواجه نیست.
برای داشتن یک ایدهی کلی از مشکلات عظیم داخلی این کشورها میتوان به شاخص توسعهی انسانی سازمان ملل (Human Development Index) نگاهی انداخت. آخرین باری که آنرا دیدم هند حدود 125ام و چین حدود 80امین کشور جهان بود. البته اگر چین یک جامعهی کاملا بسته نبود وضعیت آمار از این به مراتب بدتر میبود. در مورد هند دادههای دقیقتری وجود دارد و به قول معروف شما میتوانید ببینید آنجا چه خبر است. اما چین به نوعی کاملا بسته است. شما آنچه در مناطق روستایی چین میگذرد را نمیتوانید ببینید، مناطقی که در بحران و آشوب هستند. همینطور این کشورها مشکلات زیستمحیطی شدید دارند، صدها میلیون نفر از مردم این کشورها در آستانهی گرسنگی شدید هستند.
ما [در آمریکا] مشکلات داریم اما چنین مشکلات عظیمی نداریم. در مورد رشد صنعتی که منجر به توسعهی بخشهایی از جمعیت این کشورها شده است نیز اگر مثال هند را در نظر بگیریم (جایی که در موردش بیشتر میدانیم)، مناطقی از این کشور هستند که صنایع پیشرفته در آنها توسعه یافته و این مناطق واقعا رشد خیره کنندهای داشتهاند. اما درست مجاور همین مناطق، آمار خودکشی دهقانها به سرعت عجیبی در حال بالا رفتن است. ریشه البته مشابه است. سیاستهای نئولیبرالی، که به دهکهای معدودی از جامعه بهره میرساند و با قاطعیت باقی را رها میکند که به فکر خود باشند.
امیگودمن، برنامهساز شبکهی «دموکراسی همینحالا»: ارزیابی شما تا این لحظه از ریاستجمهوری باراک اوباما چگونه است؟
نوآم چامسکی: صادقانه بگویم، هیچوقت انتظاری نداشتهام. سال گذشته دربارهاش نوشتم و فکر میکنم امروز نظر آن موقعام تایید شده باشد: اوباما یک دموکرات میانهرو (a centrist Democrat) است [یعنی بین لیبرال و محافظهکار]. او در حال بازگشت به قبل است، — کابینهی بوش به نوعی خارج از طیف سیاسی [حاکم بر آمریکا] بود، به خصوص در دورهی اول؛ بنابراین اوباما با ارائهی نمای عمومی ویژهای از خود در حال بازگرداندن اوضاع به میانهی طیف سیاسی حاکم است. این موضوع از دید صنایع تبلیغات پنهان نماند و به همین دلیل هم به اوباما بهترین کمپین بازاریابی را هدیه دادند. — اما تا آنجا که به سیاستگذاری مربوط میشود (در صورتی که از طرف بخشهای فعال اجتماعی مورد فشار زیادی قرار نگیرد) از چهرهای که عملا در کابینهاش یا موضعگیریهایش از خود ترسیم کرده فراتر نخواهد رفت: یک دموکرات میانهرو، که در مجموع سیاستهای بوش را دنبال میکند، اما شاید ملایمتر.
.
چندبار باید گلولههای توپ در هوا پرواز کنند
تا برای همیشه ممنوع شوند؟
پاسخ، دوست من، در بادها میِوزد
پاسخ در باد میوزد.
.
چند سال باید بر کوه بگذرد
تا به دریا شسته شود؟
چند سال باید بر بعضی از مردمان بگذرد
تا اجازه یابند آزاد زندگی کنند؟
.
چند بار باید سرش را برگرداند
و خیلی ساده وانمود کند که نمیبیند؟
پاسخ، دوست من، در بادها میِوزد
پاسخ در باد میوزد.
.
چند بار باید به بالا نگاه کند
تا آسمان را ببیند؟
چند گوش باید داشته باشد
تا صدای گریهی مردم را بشنود؟
.
چند نفر باید بمیرند
تا متوجه شود که مردمان زیادی مردهاند؟
پاسخ، دوست من، در بادها میِوزد
پاسخ در باد میوزد.
Blowin› in the Wind
.
How many years must a mountain exist
Before it is washed to the sea?
How many years can some people exist
Before they’re allowed to be free?
.
How many times can a man turn his head
and pretend that he just doesn’t see?
The answer, my friend, is blowing in the wind
The answer is blowing in the wind.
.
How many times must a man look up
Before he can see the sky?
How many ears must one man have
Before he can hear people cry?
.
How many deaths will it take till he knows
That too many people have died?
The answer, my friend, is blowing in the wind
The answer is blowing in the wind.
این سومین قسمت از ترجمهی نظرات نوآم چامسکی دربارهی غزه است که ما را با گستردگی تاریخی و جغرافیایی بحران بیشتر آشنا میکند. پاراگرافهای پایانی این قسمت را با «ناباوری» ترجمه کردم.
اگر نخواندهاید پیشنهاد میکنم از قسمتهای اول و دوم شروع کنید.
عبارتهای داخل «» نقل قولهای خود نوآم چامسکی است که از منابع مختلف عینا آورده.
جریان عظیم تسیلحات به سوی اسرائیل اهداف جانبی مختلفی دارد. به اعتقاد معین ربانی (Mouin Rabbani) تحلیلگر سیاستهای خاورمیانه، اسرائیل میتواند سیستمهای تسلیحاتی جدید را در برابر اهداف بیدفاع آزمایش کند. این مساله برای آمریکا و اسرائیل “در واقع دوچندان سودآور است: نسخههای کمتر موثر این سیستمهای تسلیحاتی در نهایت با قیمتهای بسیار بالا به دولتهای عربی فروخته میشود که مثل یارانهی حمایتی صرف تقویت صنایع اسلحهسازی و همچنین وامهای بلاعوض نظامی آمریکا به اسرائیل میشود.” اینها کارکردهای دیگر اسرائیل در سیستم خاورمیانهی تحت سلطهی آمریکا هستند که علت علاقه و توجه مقامات دولتی و همینچنین طیف گستردهای از شرکتهای فوقمدرن (high-tech) و صنایع نظامی و جاسوسی آمریکا به اسرائیل را نشان میدهد. [برای پیوستگی مطلب این پاراگراف از انتهای قسمت دوم نقل شده]
صرفنظر از اسرائیل، آمریکا با اختلاف چشمگیری نسبت به رقبایش بزرگترین تولیدکنندهی اسلحه در دنیاست. بنا به گزارش اخیر «بنیاد آمریکای نو» «تسلیحات و آموزشهای نظامی آمریکایی در بیش از 20 جنگ از 27 جنگ مهم سال 2007 نقش داشتهاند» با بیش از 23 میلیارد دلار درآمد که در سال 2008 به 32 میلیارد دلار افزایش یافت. جای تعجب نیست که در میان قطعنامههای مختلف سازمان ملل که آمریکا در دسامبر 2008 با آنها مخالفت کرد، قطعنامهی ایجاد نظارت و کنترل بیشتر بر تجارت اسلحه نیز به چشم میخورد. در سال 2006، آمریکا به تنهایی بر علیه این معاعده رای داد اما در سال 2008 آمریکا تنها نبود: شریکی به نام زیمبابوه هم در کنارش بود.
در رای دادن بر ضد «حق توسعه» (the right to development) آمریکا حتی اسرائیل را همراه خود ندید، اگر چه اوکراین به او پیوست. در رای دادن بر ضد «حق بهرهمندی از غذا» (the right to food) آمریکا تنها بود، واقعیتی به ویژه تکاندهنده در شرایطی که جهان با بحران عظیم غذا دست و پنجه نرم میکند، بحرانی که بحران اخیر مالی که بیشتر اقتصادهای غربی را تهدید میکند در برابر آن کوچک مینماید.
[چرا این رایهای منفی آمریکا به قطعنامههای بسیار مهمی که مشکلات روز جهان را شامل میشود تحت پوشش رسانهای قرار نمیگیرد؟] در واقع برای انداختن این اخبار در قعر سیاهچالهای حافظه (memory holes) توسط رسانهها و روشنفکران سازشکار دلایل خوبی وجود دارد. مسلما عاقلانه نیست که آمار فعالیتهای نمایندگان منتخب مردم برای «مردم» فاش شود. در بحران امروز، به خصوص اصلا جالب نیست که به مردم گفته شود که این آمریکا و اسرائیل هستند که توافق صلح در منطقه را که مدتهاست توسط «جهان» توصیه میشود [سالهاست] بلوکه کردهاند به حدی که حتی حق فلسطینیها برای تعیین سرنوشتشان (right to self-determination) را انکار میکنند.
یکی از داوطلبان قهرمان حاضر در غزه، یک دکتر نروژی به نام «مدز ژیلبرت» (Mads Gilbert)، صحنهی وحشت را «یک جنگ تمام عیار بر علیهی جمعیت غیرنظامی غزه» توصیف کرد. مطابق برآورد او بیش از نیمی از قربانیان زن و کودک بودند. بیشتر مردان هم با استانداردهای متعارف غیرنظامی بودهاند. ژیلبرت گزارش میدهد که به ندرت در میان صدها قربانی به یک نظامی برخورد کرده است. این موضوع را ارتش اسرائیل هم قبول دارد. اتان برونر [نویسندهی نیوریوکتایمز، که در قسمتهای قبل به او اشاره شد] موقع شرح امتیازهایی که اسرائیل در جنگ به دست آورد میگوید «حماس از فاصلهی دور میجنگید». پس نتیجه میگیریم که نیروهای حماس دستنخورده باقی ماندهاند و بیشتر غیرنظامیان بودهاند که خسارت واقعی را متحمل شدهاند: که با توجه به دکترین غالب یک نتیجهی مثبت است. [این دکترین در قسمتهای قبل شرح داده شده]
این پیشبینیها توسط رئیس عملیات انساندوستانهی سازمان ملل، جان هولمز (John Holmes) تایید شد. او گزارش داد «بیشتر کشتهشدگان کودک و زن بودهاند، در بحرانی که با ادامهی خشونت روز به روز بدتر میشود.» اما زیپی لیونی، وزیر امور خارجهی اسرائیل که نامزد اصلی حزباش در انتخابات آینده است، به جهانیان اطمینان داد که «هیچ بحران انسانی» در غزه وجود ندارد. از حسن نیت اسرائیلیها باید متشکر بود.
مانند دیگر کسانی که به انسانها و سرنوشت آنها اهمیت میدهند، ژیلبرت و هولمز درخواست آتشبس کردند. اما هنوز نه، زمان مناسب فرا نرسیده بود. نیویورک تایمز در گوشهای اشاره کرد «در سازمان ملل، آمریکا به شورای امنیت اجازه نداد تا بیانیهی رسمیای که درخواست آتشبس فوری میکرد را صادر کند». بهانهی رسمی این بود که «هیچ دلیلی در دست نیست که نشان دهد حماس از توافقها پیروی خواهد کرد.» در وقایعنگاری دلایلی که برای قتلعام در تاریخ آوردهاند، این دلیل را باید جزو خبیثانهترینها به حساب آورد. البته این مربوط به بوش و رایس میشد، که به زودی قرار بود با اوباما تعویض شوند که با همدردی تکرار کرده بود «اگر موشکها به جایی که دو دختر من میخوابند شلیک میشد، من هر کاری که از دستم برمیآمد برای متوقف کردن آن انجام میدادم.» او به بچههای اسرائیلی اشاره میکند، نه چند صد کودکی که در غزه توسط سلاحهای آمریکایی تکهتکه شدند. غیر از این نکته، اوباما سکوت خود را حفظ کرد.
چند روز بعد، زیر فشارهای شدید بینالمللی، آمریکا با قطعنامهی شورای امنیت برای «آتشبس ماندگار» موافقت کرد [در واقع وتویش نکرد]. قطعنامه با 14 رای مثبت، بدون رای منفی و رای ممتنع آمریکا تصویب شد. مانند همیشه، اسرائیل و بازهای آمریکایی (hawks) از اینکه چرا آمریکا قطعنامه را وتو نکرده خشمگین بودند. امتناع آمریکا از رای دادن به این قطعنامه، برای اسرائیل کافی بود تا آنرا نه به عنوان چراغ سبز، بلکه دستکم به عنوان چراغ زردی برای تشدید خشونتها ببیند. خشونتهایی که همانگونه که پیشبینی میشد تا لحظهی قسمخوردن رئیسجمهور جدید ادامه یافت.
همزمان با برقراری تئوریک آتشبس در 18 ژانویه، مرکز حقوق بشر فلسطین (Palestinian Centre for Human Rights) آمار مربوط به آخرین روز حمله را منتشر کرد: 54 فلسطینی شامل 43 شهروند غیرمسلح که 17 نفرشان کودک بودند در جریان ادامهی بمباران خانههای مسکونی و مدارس سازمان ملل کشته شدند و مطابق برآورد این سازمان آمار کشتهشدگان به 1184 نفر، 844 غیرنظامی شامل 281 کودک رسید. اسرائیل کماکان به استفاده از بمبهای آتشزا در سراسر نوار غزه ادامه میداد و با نابودکردن خانهها و زمینهای کشاورزی، شهروندان را وادار به ترک خانههایشان میکرد. چند ساعت بعد، رویترز گزارش داد بیش از 1300 نفر کشته شدهاند. کادر مرکز المیزان (Al Mezan Center) که به دقت آمار خسارتها و تلفات را زیر نظر دارد پس از بازدید از مناطقی که تاکنون به خاطر بمباران شدید قابل تردد نبودند اجساد تعداد زیاد غیرنظامی را که زیر خرابهها در حال متعفن شدن بودند کشف کردند. این خرابهها در واقع خانههایی بودند که توسط بولدوزرهای اسرائیلی تخریب شده بودند: کل بلوکهای شهری ناپدید شده بودند.
مسلما تعداد کشتهها و زخمیشدهها بیشتر از آمارهای رسمی است و بسیار نامحتمل است که وحشیگریهای انجام شده در غزه مورد تحقیق و تفحص قرار بگیرد. جنایتهای «دشمنهای رسمی» با دقت و شدت بررسی میشوند، اما جنایتهای «ما» به صورت سیستماتیک نادیده گرفته میشوند و البته، این موضوع از دید «اربابها» کاملا قابل درک است.
شورای امنیت در قطعنامهای خواستار توقف ورود اسلحه به غزه شده بود. اسرائیل و آمریکا (رایس-لیونی) به سرعت روشهای اطمینانبخشی را طراحی کردند که بر اسلحههای ایرانی متمرکز بود. هیچ احتیاجی به این نبود که جلوی قاچاق اسلحههای آمریکایی به اسرائیل گرفته شود، چرا که قاچاقی در کار نیست: جریان عظیم تسلیحات از آمریکا به اسرائیل علنی و آشکار است، حتی وقتی که گزارش نمیشود (مانند کشتی حاوی سلاحی که همزمان با کشتار در غزه ارسال شده بود [و سر و صدایش در یونان درآمد]).
قطعنامهی مذکور همچنین خواستار «اطمینان از بازگشایی دائمی محلهای عبور و بازرسی با توجه به توافقنامهی حمل و نقل و دسترسی — سال 2005 توافق شده بین تشکیلات خودگردان فلسطینی و اسرائیل» شده بود. در این توافقنامه همچنین آمده بود که مسیرهای عبور به غزه به صورت دائمی باز باشد و اسرائیل اجازهی ورود/خروج/عبور مردم و کالا بین غزه و کرانهی باختری را بدهد.
اما توافق میان رایس-لیونی دربارهی این جنبهی قطعنامه [که به توافقنامه اشاره کرده بود] چیزی نگفت. چرا که اسرائیل و آمریکا به عنوان تنبیه مردم فلسطین که در انتخابات آزاد 2006 «اشتباهی» رای داده بودند از توافقنامه خارج شده بودند. کنفرانس مطبوعاتی رایس، بعد از امضای موافقتنامهی رایس-لیونی، بر تلاشهای مستمر واشنگتن برای نادیده گرفتن نتایج این یک انتخابات آزاد در دنیای عرب تاکید میکرد: «کارهای زیادی برای انجام دادن داریم، غزه را از تاریکی حکومت حماس خارج کنیم و به روشنایی حکومت خیلی خوبی که تشکیلات خودگردان میتواند ایجاد کند ببریم». البته [تشکلیات خودگردان] تا وقتی اینطور خواهد بود که یک خدمتکار خوب باشد، تا گردن غرق در فساد و مایل به اجرای خشنترین سرکوبها و در عین حال فرمانبردار.
فواز جرجیس، پس از بازگشت از سفری که به دنیای عرب داشت، قویا اخباری که دیگران نیز گزارش کرده بودند تاکید کرد. تاثیر حملات اسرائیلی-آمریکایی به غزه خشمگین شدن تودههای مردم نسبت به مهاجمان و همدستان آنها بوده است. «فقط کافی است بگوییم که کشورهای به اصطلاح میانهرو (همانها که از واشنگتن دستور میگیرند) در وضعیت تدافعی قرار گرفتهاند و جبههی مقاومت که توسط ایران و سوریه رهبری میشود بیشترین بهره را برده است. یک بار دیگر، اسرائیل و کابینهی بوش یک پیروزی شیرین را به رهبران ایران هدیه دادهاند… حماس به عنوان یک نیرو سیاسی دوباره ظهور خواهد کرد و اینبار حتی قویتر از قبل و بسیار محتمل است که بتواند فتح (ابزار کنترلی تشکیلات خودگردان) را مغلوب کند.»
شایان ذکر است که دنیای عرب در برابر پوشش خبری زندهی آنچه در غزه میگذرد «به دقت محافظت» نمیشود، به عنوان مثال «تحلیلهای خونسردانه و متعادل، از آشوب و تخریب» توسط خبرنگاران عالی الجزیره، که «یک جایگزین فوقالعاده عالی نسبت به سایر شبکهها» است (به نقل از فاینانشیالتایمز لندن) در اختیار مردم عرب قرار دارد. همینطور در 105 کشور جهان که محروم از روشهای کارآمد سانسور و بستهبندی اخبار ما هستند، مردم میتوانند اتفاقاتی که هر ساعت در حال رخ دادن است ببینند، و گفته میشود که تاثیر آن بسیار گسترده بوده است. در آمریکا، نیویورکتایمز گزارش میدهد «تردیدی نیست که تحریم تقریبا مطلق (blackout) … به انتقادهای تندی که دولت آمریکا به خاطر پوشش خبری جنگ عراق از الجزیره کرده بود ارتباط دارد.» چرا که چنی و رامسفلد رو ترش کرده بودند و «رسانههای مستقل» باید اطاعت میکردند.
بحثهای بسیار جدیای دربارهی اهداف مورد نظر مهاجمان [اسرائیل و آمریکا] درگرفته است. در مورد بعضی از این اهداف بسیار صحبت شده است، مثلا احیاء «ظرفیت بازدارندگی» (deterrent capacity) که اسرائیل در تجربهی ناموفق خود در جنگ 2006 با لبنان از دست داده بود. «ظرفیت بازدارنگی» از دیدگاه اسرائیل چنین تعریف میشود: ظرفیت ترساندن هر نوع دشمن بالقوه به حدی که مطیع و تسلیم محض باشد. البته به غیر از این مورد، اهداف اساسیتر و زیربناییتری نیز وجود دارد که کمتر به آنها توجه شده، اگر چه این موارد هم وقتی به تاریخ معاصر نگاه کنیم بسیار واضح هستند.
اسرائیل در سپتامبر 2005 غزه را ترک کرد. تندروهای عاقل اسرائیل مانند آریل شارون (Ariel Sharon)، مدافع اصلی طرح خروج شهرکها از غزه، میدانستند که پرداخت هزینهی گزاف برای نگاه داشتن چندهزار شهرکنشین غیرقانونی در خرابههای غزه و حمایت لحظه به لحظهی آنها توسط ارتش اسرائیل در حالی که بخش اعظم منابع محدود و زمینهای غزه را نیز مصرف میکنند، ارزش ندارد. منطقیتر این بود که اسرائیل کاملا از غزه خارج شود تا بتوان غزه را به بزرگترین زندان جهان تبدیل کرد و شهرکها به منطقهی بسیار باارزشتر کرانهی باختری رود اردن منتقل شوند. منطقهای که اسرائیل کاملا در مورد اهدافش «صریح» بوده چه در حرف و چه در عمل. یکی از این هدفها ضمیمه کردن زمینهای قابل کشت، منابع آب و حومههای خوش آب و هوای بیتالمقدس به خاک اسرائیل و قرار دادن آنها در سمت اسرائیلی دیوارهای جداکننده است: احداث دیوارها توسط دادگاه جهانی (World Court) غیرقانونی اعلام شده است. اراضی مورد نظر شامل بیتالمقدس بزرگ نیز میشود که تخلف آشکار از دستورات 40 سالهی شورای امنیت است که البته برای اسرائیل اهمیتی ندارد. اسرائیل همچنین درهی رود اردن (Jordan Valley) که یک سوم کرانهی باختری رود اردن را شامل میشود تحت اشغال خود دازد. در واقع چیزی که باقی مانده منطقههایی محصور و تقسیم شده توسط نیروهای نظامی محافظ شهرکهای یهودی است. این منطقه به سه تکه تقسیم شده است: یک قسمت از طریق شهر معله ادومیم (Ma’aleh Adumim) که در سالهای کلینتون برای دو تکه کردن کرانهی باختری تاسیس شد به بیتالمقدس منتهی میشود و دو قسمت دیگر در شمال از طریق شهرهای آریل (Ariel) و کدومیم (Kedumim). چیزی که برای فلسطینیها باقی مانده هم توسط صدها ایستگاه بازرسی (checkpoints) از هم تفکیک شده است.
این ایستگاههای بازرسی هیچ ارتباطی با امنیت اسرائیل ندارند و بعضی از آنها هم که برای حفاظت از شهرکهای یهودی نشین هستند مطابق رای دادگاه جهانی غیرقانونیاند (خود شهرکها غیرقانونیاند). در واقع، هدف اصلی این ایستگاهها آزاردادن جمعیت فلسطینی و همینطور تحکیم چیزی است که صلحطلب اسرائیلی جف هالپر (Jeff Halper) آنرا شبکهی کنترل (matrix of control) مینامد و برای غیرقابل تحمل کردن زندگی «جانوران دوپایی» که مانند «حشرههای نعشه در داخل بطری تقلا میکنند» در زمینها و خانههایشان طراحی شده است. اینکار کاملا منصفانه است، چرا که آنها «در قیاس با ما مثل ملخ هستند» بنابراین میتوان «کلهی آنها را به صخرهها و دیوارها کوبید و متلاشی کرد.» این اصطلاحات نقل قول از عالیترین مقامهای سیاسی و نظامی اسرائیل است، در این مورد خاص «شاهزاده»ی عالیقدر [چامسکی به ایهود اولمرت اشاره میکند که در اسرائیل به شاهزاده (prince) شهرت دارد] و البته دیدگاهها، سیاستها را شکل میدهند.
دیدگاههای تند و افراطی رهبران سیاسی و نظامی در مقایسه با مواضع خاخامهای یهودی [در اسرائیل] (rabbis) بسیار ملایم است. این شخصیتها به هیچوجه در حاشیه و کم اهمیت نیستند. درست بر عکس، آنها بر ارتش و همینطور جا به جایی شهرکها بسیار نفوذ دارند. آنها کسانی هستند که زرتال (Idith Zertal) و الدار (Akiva Eldar) از ایشان به عنوان «اربابان سرزمین» (lords of the land) نام میبرند: با نفوذی فوقالعاده زیاد بر سیاست. سربازانی که در شمال غزه میجنگیدند این شانس را داشتند که توسط دو تن از این روحانیان بازدید «معنوی» شوند. این خاخامها برای سربازان توضیح دادند که هیچ فرد «بیگناهی» در غزه وجود ندارد، بنابراین هر کسی که در آنجاست یک هدف مجاز است و برای این گفتهشان به فرازهایی از تورات (The Psalms) اشاره کردند که از خداوند میخواهد که بر کودکان کسانی که به اسرائیل ظلم کردهاند حمله کند و آنها را به صخرهها بکوبد. این روحانیون حرف جدیدی نمیزدند. یکسال قبل، خاخام اعظم سابق یهودیان (chief Sephardic rabbi) خطاب به نخستوزیر ایهود نوشت و به اطلاع او رساند که در ارتباط با پرتاب راکتها، همهی شهروندان غزه به صورت دستهجمعی مجرم هستند بنابراین همانطور که روزنامهی جروسلم پست فتوای ایشان را نقل کرد «به هیچوجه کوچکترین منع اخلاقی برای کشتار کور شهروندان (indiscriminate killing) در جریان یک حملهی نظامی گستردهی فرضی به غزه به هدف متوقف کردن پرتاب راکتها وجود ندارد». پسر او، خاخام اعظم صافد (Safed) [یکی از شهرهای مقدس اسرائیل] در تایید حرفهای پدرش چنین ادامه داد که «پس از کشتن 100 نفر متوقف نشوید، ما باید 1,000 نفر بکشیم و اگر بعد از 1,000 [موشکپرانی را] خاتمه ندادند باید 10,000 نفر بکشیم. اگر باز هم متوقف نشدند، باید 100,000 نفر بکشیم و حتی یک میلیون. باید هر چقدر که لازم باشد [بکشیم] تا آنها را وادار به توقف کنیم.»
نوشتهی زیر قسمت دوم صحبتهای نوآم چامسکی دربارهی وقایع غزه است که به تدریج در حال ترجمه کردن آن هستم. اگر به موضوع علاقهمند هستید، پیشنهاد میکنم حتما از قسمت اول شروع کنید به خواندن. متن اصلی به انگلیسی هم که مسلما از ترجمهی من گویاتر است.
جالب اینجاست که کار ترجمه از آنچیزی که اول فکر میکردم جذابتر پیش رفته و با همین چند صفحه علاوه بر درس تاریخ کلی هم لغت انگلیسی یاد گرفتم! جا داره از کسانی که توی سایت دانشگاه شریف نسخهی آنلاین فرهنگ آریانپور رو گذاشتن (یا نوشتن) تشکر کنم :).
نکته 1: عبارتهای داخل گیومه “” نقل قول مستقیم از منابع هستند.
نکته 2: برای وصل شدن بهتر پاراگراف اول از قسمت اول تکرار شده است.
افسران ارتش اسرائیل به خوبی میدانند که یک جامعهی غیرنظامی را نابود میکنند. اتان برونر از یک سرهنگ اسرائیلی نقل قول میکند که “جنگجوهای حماس چندان او و مردانش را تحت تاثیر قرار ندادهاند”. یک تفنگدار اسرائیلی سوار بر نفربر زرهی گفت که “آنها بیشتر دهاتیهایی هستند که اسلحه به دست گرفتهاند”. آنها شباهت بسیاری به قربانیان عملیات جنایتکارانهی ارتش اسرائیل به نام «مشت آهنین» (iron fist) در نواحی اشغالی جنوب لبنان در سال 1985 دارند. عملیاتی که زیر نظر شیمون پرز (Shimon Peres)، یکی از بزرگترین فرماندهان دوران «جنگ با تروریسم» زمان ریگان (Reagan’s War on Terror) انجام شد. در جریان این عملیات، فرماندهان و تحلیلگران استراتژیک اسرائیلی توضیح دادند که قربانیان “تروریستهای دهاتی” بودند و نابود کردن آنها دشوار بود چرا که “این تروریستها با حمایت بیشتر مردم منطقه فعالیت میکردند”. یک فرماندهی اسرائیلی گلایه کرد که “تروریست… در این ناحیه چشمهای بسیار دارد، چرا که او اینجا زندگی میکند“. در همانحال خبرنگار جروسلمپست (Jerusalem Post) از مشکلات سربازان اسرائیلی در رویارویی با “مزدوران تروریست” (terrorist mercenary) و تندروهایی که جملگی اینقدر متعصب بودند که خطر کشته شدن در برابر ارتش اسرائیل را به جان خریده بودند” مینویسد و معتقد است که “ارتش اسرائیل وظیفه دارد نظم و امنیت” را در نواحی اشغالشدهی جنوب لبنان برقرار سازد، علیرغم “بهایی که غیرنظامیان باید بپردازند”. مشکل مشابهی را آمریکاییها در ویتنام جنوبی، روسها در افغانستان، آلمانها در مناطق اشغالی اروپا و سایر مهاجمانی که در حال اجرا کردن دکترین گور-ابان-فریدمن بودند داشتند.
جرجیس معتقد است که دولت ترور اسرائیلی-آمریکایی شکست خواهد خورد: «حماس بدون قتلعام کردن نیم میلیون فلسطینی قابل حذف شدن نیست. اگر اسرائیل موفق شود که رهبران حماس را بکشد، به سرعت نسل جدیدی که از رهبران امروز هم رادیکالتر هستند جانشین آنها خواهند شد. حماس یک واقعیت است. حماس جایی نخواهد رفت و هر تلفات سنگینی هم که بدهد پرچم سفید بلند نخواهد کرد.»
معمولا تمایلی وجود دارد که کارآمد بودن خشونت را دستکم میگیرد. این تمایل به خصوص در آمریکا بسیار عجیب است. چرا ما اینجا هستیم؟ [چامسکی اشاره میکند که اگر خشونتهای مهاجران اولیهی آمریکا در سرکوب سرخپوستان نبود ما الان اینجا نبودیم، پس نباید کارآمد بودن ابزار خشونت را دستکم بگیریم].
حماس معمولا با اصطلاح «حماس که از سوی ایران حمایت میشود و متعهد به نابود کردن اسرائیل است» توصیف میشود. شما به سختی میتوانید عبارتی مانند «حماس که به صورت دموکراتیک انتخاب شده است، که مدتهاست همصدا با وفاق بینالمللی خواستار راهحل دو کشوری (two-state settlement) است» را بشنوید. راه حل دوکشوری، بیش از 30 سال است توسط آمریکا و اسرائیل بلوکه شده و صراحتا و آشکارا حق مردم فلسطین برای تعیین سرنوشت خود را از آنها دریغ کرده است. اینها همه حقیقتهایی هستند که کمکی به جریان سیاسی حاکم نمیکنند، بنابراین قابل نادیده گرفته شدن هستند.
جزییاتی شبیه آنچه ذکر شد، اگر چه کوچک هستند، اما درسی مهم دربارهی خودمان [آمریکاییها] و دولتهای اقماریمان (client states) به ما میدهند. موارد بسیار دیگری هم هستند. به عنوان یک نمونهی دیگر، همانطور که حملهی اسرائیلی-آمریکایی اخیر به غزه آغاز شد، یک قایق کوچک به نام دیگنیتی (Dignity) از سمت قبرس در حال رفتن به غزه بود. دکترها و فعالان حقوق بشری که در آن قایق بودند قصد داشتند محاصرهی مجرمانهی غزه از سوی اسرائیل را بشکنند و مقداری تدارکات پزشکی به مردم غزه برسانند. قایق توسط کشتیهای اسرائیلی در میان آبهای بینالمللی مورد حمله قرار گرفت و تقریبا غرق شد، اگرچه موفق شد خود را به لبنان برساند. اسرائیل همان دروغهای مرسوماش را منتشر کرد، ادعاهایی که روزنامهنگاران و مسافران قایق (شامل کارل پنهاول (Karl Penhaul) گزارشگر سیانان، نمایندهی سابق مجلس آمریکا و سینتیا مککینی (Cynthia McKinney) نامزد ریاستجمهوری از حزب سبز) آنها را رد کردند. این یک جرم بزرگ بود، بسیار بدتر از مثلا ربودن قایقها در سواحل سومالی. اما این موضوع بدون اینکه چندان توجهی به آن شود گذشت. پذیرش چنین جرائمی نشان دهندهی پذیرفتن این ادعاست که غزه یک منطقهی اشغال شده [توسط حماس] است و اسرائیل حق دارد تهاجم خود را به آن ادامه دهد. برای اینکار اسرائیل حتی مجوز پاسداران نظام بینالمللی (guardians of international order) را هم برای ارتکاب جرم در دریاهای آزاد و اجرای برنامههای سرکوبسازی مردمی که از فرمانهایش تخلف کردهاند، کسب کرده است.
کم توجهی به چنین موضوعی البته باز هم قابل درک است. دهها سال است که اسرائیل کشتیهای غیرنظامی را در آبهای بینالمللی بین قبرس و لبنان ربوده است، مسافران را کشته یا دزدیده، بعضا آنها را به زندانهایی در اسرائیل (شامل زندانها یا سیاهچالهای شکنجهی مخفی) منتقل کرده و سالها به عنوان گروگان نگاه داشته است. با توجه به اینکه این نوع رفتار از طرف اسرائیل عادی شده، چرا باید در واکنش به جرائم جدید بیش از یک خمیازهی مایوسانه بکشیم؟ البته واکنش قبرس و لبنان در قبال این جریان به گونهی دیگری بود، اما این دو کشور در چیدمان جهانی مگر چه برشی دارند؟
به عنوان نمونهای دیگر، برای چه کسی مهم است که نویسندهی روزنامهی لبنانی دیلیاستار (Daily Star)، که معمولا هم گرایش به غرب دارد، نوشت «حدود یک و نیم میلیون نفر مردم غزه زیر فشار وحشیانهی یکی از پیشرفتهترین و در عین حال از نظر اخلاقی ارتجاعیترین ماشینهای جنگی جهان هستند. بیشتر وقتها گفته میشود که فلسطینیها برای دنیای عرب تبدیل به همان چیزی شدهاند که یهودیها برای اروپای قبل از جنگ جهانی دوم بودند و در این تفسیر حقیقتی نهفته است. همانطور که رویگرداندن آن موقع اروپاییها و آمریکاییها [آمریکای شمالی] از هولوکاستی که توسط نازیها مهیا میشد چندشآور بود، امروز نیز اعراب موفق شدهاند در حالی که اسرائیلیها کودکان فلسطینی را سلاخی میکنند «هیچ کاری نکنند».» شاید در میان رژیمهای عربی، شرمسارترینشان دیکتاوری سفاک مصر باشد، که بعد از اسرائیل بیش از هر کشور دیگری در منطقه از کمکهای نظامی آمریکا سود میبرد.
به گفتهی مطبوعات لبنان، اسرائیل هنوز «مکررا شهروندان لبنانی را از سمت لبنانی خط آبی (مرز بینالمللی) میرباید، که آخرین آن در دسامبر 2008 بوده است» و البته «هواپیماهای اسرائیلی هر روز با تخلف از قطعنامهی 1701 شورای امنیت به حریم هوایی لبنان تجاوز میکنند» (استاد دانشگاه لبنانی امل سعد قریب، دیلی استار، 13 ژانویه). این هم اتفاق جدیدی نیست و مدتهاست که رخ میدهد. در محکومیت حملهی سال 2006 به لبنان، استراتژیست شهیر اسرائیلی به نام زیو مائوز (Zeev Maoz) در مطبوعات اسرائیل نوشت «اسرائیل از شش سال پیش که از جنوب لبنان عقبنشینی کرد، تقریبا هر روز با انجام عملیات شناسایی هوایی به حریم هوایی لبنان تجاوز کرده است. درست است که این عملیات تلفات جانی دربر نداشته، اما به هر حال نقض حریم مرز، نقض حریم مرز است. در این مورد نیز اسرائیل التزام اخلاقی بهتری [نسبت به سایر رفتارهیش] ندارد.» در کل، هیچ مبنایی برای استدلال «دیوار-به-دیوار که در اسرائیل مورد پذیرش عام است وجود ندارد، که میگوید جنگ علیه حزبالله در لبنان یک جنگ درست و اخلاقی (a just and moral war) است». این توافق عمومی «برپایهی حافظهی انتخابی و کوتاهمدت (selective and short-term memory) بنا شده، بر اساس یکجهانبینی خودمحور و البته بر پایهی استانداردهای دوگانه. این یک جنگ درست نیست، استفاده از قدرت نظامی بیش از حد نیاز و کور بوده و هدف نهایی آن اخاذی است.»
همانطور که مائوز به خوانندههای اسرائیلیاش گوشزد میکند، حتی اگر پنجبار تهاجم نظامی اسرائیل به لبنان از سال 1978 تا کنون را کنار بگذاریم، شکستن دیوار صوتی بر فراز لبنان برای ترساندن شهروندان از کوچکترین جرائم اسرائیل در لبنان محسوب میشود: «در 28 جولای 1988، نیروهای ویژهی اسرائیل (Israeli Special Forces) شیخ عبید را دزدیدند. در 21 مه 1994، اسرائیل مصطفی دیرانی را دزدید که مسئول دستگیری خلبان اسرائیلی روان آراد [که در حال بمباران کردن لبنان در سال 1986 سقوط کرده بود] بود. اسرائیل این افراد و 20 لبنانی دیگر که در شرایط نامعلوم (undisclosed) دستگیر شده بودند را به مدت طولانی و بدون محاکمه نگاه داشت. آنها به عنوان ابزارهای انسانی چانهزنی (‹human `bargaining chips) نگاه داشته شده بودند. واضح است که ربودن اسرائیلیها به منظور «تعویض زندانی» از نظر اخلاقی کاری بسیار نفرتآور است و اگر ربایش را حزبالله انجام دهد مجازات آن عملیات نظامی است، اما اگر اسرائیل مرتکب کار مشابهی شود [آدمربایی به قصد چانهزنی]، اینگونه نیست» و نظیر این مثالها با مقیاسی بسیار بزرگتر در طول سالیان سال ادامه داشته است.
این رفتار متداول اسرائیل، صرفنظر از چیزهایی که دربارهی مجرمیت اسرائیل و یا حمایت غرب از آن به ما میگوید، از جنبهی دیگری نیز مهم است. همانطور که مائوز میگوید، این نوع رفتار نشاندهندهی نهایت ریاکاری و تزویر ادعایی است که میگوید اسرائیل در سال 2006 حق داشت به لبنان حمله کند چرا که حزبالله چند سرباز اسرائیلی را اسیر کرده بود. از زمان عقبنشینی اسرائیل در سال 2000 از جنوب لبنان که 22 سال پیش بر خلاف قطعنامههای مکرر شورای امنیت به اشغال خود در آورده بود، این اولین باری بود که حزبالله از مرز عبور میکرد، در حالیکه اسرائیل تقریبا هر روز حریم مرزها را شکسته بود، البته با سکوت و مصونیت کامل از هرگونه مجازات.
باز هم این ریاکاری (hypocrisy) چیز جدیدی نیست و روال همیشگی است. بنابراین، توماس فریدمن که امروز توضیح میدهد چگونه باید به موجودات پستتر (lesser breeds) با خشونتی تروریستی «درس آموخت»، قبلا هم نوشت که حملهی سال 2006 اسرائیل به لبنان (که منجر به نابودی بخش بزرگی از جنوب لبنان و بیروت و کشته شدن 1000 غیرنظامی شد) فقط یک عمل «دفاع شخصی» بوده که در پاسخ به جنایتهای حزبالله در «راهانداختن جنگی غیرمترقبه با عبور از مرزهای به رسمیت شناخته شده توسط سازمان ملل، آنهم وقتی که اسرائیل به طور یکجانبه (unilaterally) از جنوب لبنان عقبنشینی کرده بود» انجام شده بود. حتی اگر این فریبکاریها را کنار بگذاریم [و منطق توماس فریدمن را بپذیریم] با منطق مشابهی باید بگوییم که حملات تروریستی علیه اسرائیل با شدتی به مراتب هولناکتر و نابودکنندهتر از حملهی اسرائیل به لبنان که به مراتب شدیدتر از جرم حزبالله در دستگیر کردن دو سرباز در مرز بود، کاملا مجاز و پذیرفته شده خواهد بود. [جمله کمی طولانی شد، در واقع یعنی مطابق منطق فریدمن اگر پاسخ دزدیدن دو سرباز نابودی جنوب لبنان و کشته شدن 1000 غیر نظامی باشد، پس هرنوع پاسخ هولناکتر از این حمله نیز از سوی لبنان پذیرفته خواهد بود]. مسلما ایشان که کارشناس کهنهکار خاورمیانه در نیویورکتایمز است حتی اگر فقط روزنامهی خودش را بخواند دربارهی این جنایتها میداند: به عنوان نمونه، هجدهمین پاراگراف خبر مربوط به تعویض زندانیان در نوامبر 1983 که میگوید 37 زندانی عرب «اخیرا توسط نیروی دریایی اسرائیل در حالی که در تلاش برای رفتن از قبرس به تریپولی [شمال بیروت] بودند دستگیر شده بودند.»
تمام چنین نتیجهگیریهایی در مورد روش برخورد مناسب با ثروتمند و نیرومند مبتنی بر یک ایراد اساسی است: این ما هستیم و آن آنها هستند. همین یک این اصل بسیار مهم، که عمیقا در فرهنگ غرب نفوذ کرده کافی است تا بینقصترین و منطقیترین استدلالها را تحت شعاع خود قرار دهد. [یعنی وقتی کسی قلبا اعتقاد داشته باشد که ما از آنها برتریم، دیگر جایی برای بحث منطقی با او باقی نمیماند].
الان که در حال نوشتن این یادداشت هستم، کشتی دیگری در حال حرکت از قبرس به سمت غزه است که «تدارکات پزشکی بسیار حیاتیای را در جعبههای مهر و موم شده توسط ادارهی گمرگ فرودگاه بینالمللی لارانکا و بند لارانکا» با خود حمل میکند. مسافران شامل اعضایی از پارلمان اروپا و همینطور پزشکان هستند. به اسرائیل دربارهی قصد انساندوستانهی آنها اعلام قبلی شده است. با فشار مردمی کافی، شاید آنها بتوانند این مامورت را به خوبی انجام دهند.
جنایتهای جدیدی که آمریکا و اسرائیل در هفتههای اخیر در غزه مرتکب شدند به سادگی در هیچ دستهبندی استانداردی قرار نمیگیرند — جز اینکه همه آشنا هستند. من چندین مثال آوردم و نمونههای دیگر هم خواهم آورد. محققا این جنایتها در تعریف رسمی دولت آمریکا از «تروریسم» میگنجند، اما این کلمه به اندازهی کافی گویای عظمت این جرائم نیست. آنها را «تجاوز» (aggression) هم نمیتوان خواند، چرا که در منطقههای اشغال شده (نکتهای که آمریکا با ناخرسندی تایید میکند) صورت گرفتهاند. در تحقیق مفصل انجام شده دربارهی تاریخچهی شهرکنشینیهای اسرائیل در مناطق اشغالی به نام «اربابان زمین»، ایدیت زرتال (Idit Zertal) و آکیوا الدار (Akiva Eldar) اشاره میکنند که پس از اینکه اسرائیل در آگوست 2005 نیروهایش را از غزه خارج کرد، منطقهی ویرانشدهی باقیمانده «حتی برای یک روز از کنترل نظامی اسرائیل و یا بهای دوران اشغال که ساکنان آن هر روز میپردازند رها نشده… اسرائیل پشت سر خود زمینهای بایر، امکانات شهری ویران شده و مردمانی که نه حال و نه آینده دارند باقی گذاشته. شهرکهای یهودی نشین در حرکتی بخیلانه توسط اشغالگر فاقد بینش نابود شدهاند. در واقع اسرائیل کنترل ناحیه را در دستهای خود نگاه داشته و با نیروی نظامی مخوف خود به آزار و کشتار ساکنان آن ادامه میدهد.» — سناریویی که به لطف حمایت و همراهی آمریکا با حداکثر وحشیگری اجرا شد.
حملهی آمریکایی-اسرائیلی به غزه در ژانویهی سال 2006 شدت گرفت، چند ماه بعد از عقبنشینی رسمی اسرائیل از غزه، وقتی که فلسطینیها یک جرم هولناک را مرتکب شدند: آنها در یک انتخابات آزاد «اشتباهی رای دادند». مانند دیگران، فلسطینیها هم آموختند که کسی نمیتواند بدون اینکه مجازات شود از دستورات ارباب سرپیچی کند، اربابی که هنوز هم «به یاوهگوییهایش دربارهی دموکراسی» ادامه میدهد، بدون اینکه [به خاطر این حرفهایش] توسط طبقههای تحصیلکرده مورد تمسخر قرار بگیرد، و این خود یک دستاورد بزرگ دیگر است.
از آنجایی که اصطلاحات «تجاوز» (aggression) و «تروریسم» [برای توصیف ابعاد این جنایت] کفایت نمیکنند، باید واژهی جدیدی برای توصیف این شکنجهی سادسیتی و زبونانهی مردمی که در قفسی بدون فرار زندانی شده بودند و توسط پیشرفتهترین سلاحهای آمریکایی به غبار تبدیل شدند پیدا کرد. سلاحهایی که کاربرد آنها خلاف قوانین بینالمللی و حتی خود آمریکا است، اما برای دولت آشکارا نافرمان اسرائیل، این موضوع فقط یک نکتهی مزاحم کوچک است. همینطور از یک نکتهی مزاحم کوچک دیگر بگویم: در 31 دسامبر، وقتی که مردم غزه وحشتزده از تهاجم بیرحمانه در جستجوی پناهگاه بودند، واشنگتن یک کشتی تجاری آلمانی را کرایه کرد تا یک محمولهی بزرگ را از یونان به اسرائیل حمل کند. 3000 تن «مهمات» با مشخصات اعلام نشده و نامعلوم. به نقل از رویترز به دنبال «اجارهی یک کشتی تجاری برای حمل محمولههای بزرگ مهمات و تجهیزات نظامی از ایالات متحده به اسرائیل در ماه دسامبر و پیش از حملهی هوایی به غزه». اینها البته سوای بیش از 21 میلیارد دلار کمکهای نظامی کابینهی جورج بوش به اسرائیل بود که بیشتر آن به صورت کمک بلاعوض بوده است. بنیاد آمریکای جدید (New America Foundation) که تجارتهای اسلحه را زیر نظر دارد گزارش میدهد که «دخالت نظامی اسرائیل در نوار غزه توسط سلاحهای آمریکایی و توسط دلارهای مالیاتی آمریکایی تغذیه شده است.» انتقال این محمولهی جدید با کارشکنی دولت یونان که استفاده از تمامی بندرهای یونان «برای کمک رساندن به ارتش اسرائیل را ممنوع اعلام کرد» متوقف شد.
پاسخ یونان به جنایتهای اسرائیلی مورد حمایت آمریکا بسیار متفاوت از رفتار زبونانهی بیشتر رهبران اروپا بود. این تضاد نشان میدهد که واشنگتن که تا زمان سرنگونی دیکتاتوری فاشیستی مورد حمایت آمریکا در 1974 یونان را بخشی از «خاور نزدیک» (Near East) و نه بخشی از اروپا محسوب میکرد، در ارزیابی خود از یونان کاملا واقعبین بوده است. شاید یونان برای اینکه بخشی از اروپا باشد، بیش از حد «متمدن» است.
اگر کسی کنجکاو باشد و بخواهد در مورد زمان انتقال این محمولهی اسلحه به اسرائیل بیشتر موشکافی کند، پاسخ نزد پنتاگون است: این محموله به موقع برای تشدید درگیریها به اسرائیل نخواهد رسید، پس احتمالا (صرفنظر از محتوای آن) قرار بوده که در اسرائیل مستقر شود تا در «آینده» توسط ارتش آمریکا مورد استفاده قرار گیرد. شاید این احتمال درستی باشد. یکی از «چندین» خدمتی که اسرائیل برای اربابش انجام میدهد، در اختیار گذاشتن پایگاه نظامی ارزشمندی است که در دروازهی بزرگترین ذخایر انرژی جهان برپاست. بنابراین اسرائیل میتواند «در صورت نیاز» به عنوان پایگاهی بسیار مطمئن برای «تجاوز آمریکا به منطقه» یا اگر بخواهیم فنیتر صحبت کنیم «دفاع از خلیج فارس» و «تضمین ثبات» به کار رود.
جریان عظیم تسیلحات به سوی اسرائیل اهداف جانبی مختلفی دارد. به اعتقاد معین ربانی (Mouin Rabbani) تحلیلگر سیاستهای خاورمیانه، اسرائیل میتواند سیستمهای تسلیحاتی جدید را در برابر اهداف بیدفاع آزمایش کند. این مساله برای آمریکا و اسرائیل «در واقع دوچندان سودآور است: نسخههای کمتر موثر این سیستمهای تسلیحاتی در نهایت با قیمتهای بسیار بالا به دولتهای عربی فروخته میشود که مثل یارانهی حمایتی صرف تقویت صنایع اسلحهسازی و همچنین وامهای بلاعوض نظامی آمریکا به اسرائیل میشود.» اینها کارکردهای دیگر اسرائیل در سیستم خاورمیانهی تحت سلطهی آمریکا هستند که علت علاقه و توجه مقامات دولتی و همینچنین طیف گستردهای از شرکتهای فوقمدرن (high-tech) و صنایع نظامی و جاسوسی آمریکا به اسرائیل را نشان میدهد.
لطفا مشترک شوید
بامدادی+لینکدونی
فقط بامدادی
نجواها
به هیچوجه قصد بزرگنمایی ندارم اما فکر میکنم تحلیلگر سیاسی-اجتماعی در حد نوآم چامسکی (از نظر التزام به بدیهیات اخلاقی، مستند بودن کلام، جامعگرایی و روشنگری) که در حوزهی عمومی هم فعال باشد، در جهان امروز نداریم.
او فیلسوف و زبانشناس است و به عنوان یک دانشمند و محقق علمی برجسته، تسلط عالیای به روش تحقیق، گردآوری مطالب، تشخیص الگوها و استنتاج کردن دارد و البته نکتهی مهمتر التزام او به بدیهیات اخلاق (مهمتریناش پرهیز از نظریههایی که استاندارد دوگانه در خود دارند) است. به این ترتیب وقتی چنین ذهن پویایی به عرصهی نقد سیاسی وارد میشود با فرسنگها فاصله، خود را از اغلب تحلیلگران دیگر متمایز میکند.
نوشتهی زیر (که مدتها منتظرش بودم) را آقای نوآم چامسکی دربارهی وقایع غزه نوشته است. مطابق معمول در نوشتههایش جابهجا ارجاعهای* مختلف به طیف وسیعی از اشخاص و منابع میدهد و آنچنان تار و پودی از ارجاعات و استنادات همراه با استفاده از اصول بدیهی اخلاق (مثلا پرهیز از استاندارد دوگانه) خلق میکند که «چارهای» جز پذیرفتن واقعیت هولناکی که پشت کلام او نهفته است باقی نمیماند. خلاصه اینکه برای من خواندن نوشتههای نوآم چامسکی، همیشه تجربهای منحصر به فرد بوده است.
چون فرصتش را ندارم که این متن را یکجا ترجمه کنم و پست هم خیلی بزرگ خواهد شد، در چند مرحله ترجمه و منتشر میکنم تا این تحلیل روشنگرانه و جامع در اختیار خوانندههای فارسی زبان قرار گیرد. امیدوارم مشغلههای آتیام باعث بدقولیام نشود و بتوانم همهی این متن را ترجمه کنم. اگر از دوستان کسی مایل بود در ادامهی این ترجمه به من کمک کند بسیار سپاسگزارش خواهم بود. (متن اصلی به انگلیسی)
* عبارتهای داخل گیومه «» نقل قول مستقیم هستند و داخل «» تاکیدهای من.
روز شنبه 27 دسامبر، جدیدترین تهاجم «اسرائیلی-آمریکایی» به مردم بینوای فلسطین آغاز شد. با توجه به مطبوعات اسرائیل، تهاجم از شش ماه پیش با وسواس و دقت بسیار طراحی شده بود. طرح حمله دو بخش مهم داشت: نظامی و تبلیغاتی. آنهم بر اساس درسی که اسرائیل از تهاجم سال 2006 لبنان آموخته بود، حملهای که از نظر بسیاری، طراحی ضعیفی داشت و خوب تبلیغ نشده بود. بنابراین، میتوانیم تقریبا مطمئن باشیم که بیشتر آنچه در غزه اتفاق افتاد، از پیش طراحی شده و مطابق برنامه بود.
مسلما، طرح تهاجم، زمان شروع حمله را هم شامل میشد: کمی قبل از ظهر، وقتی بچهها از مدرسه باز میگشتند و جمعیت در خیابانهای غزهی پرتراکم موج میزد. فقط چند دقیقه طول کشید تا بیش از 225 نفر کشته و 700 نفر زخمی شوند، یک افتتاحیهی خوشیمن برای قتلعام مردمی بیدفاع که در یک قفس کوچک محبوس بودند و جایی برای فرار نداشتند.
اتان برونر (Ethan Bronner)، روزنامهنگار نیویورکتایمز، در تحلیل خود به نام «بررسی دستآوردهای جنگ غزه» این نکته را یکی از مهمترین دستآوردها مینامد. اسرائیل محاسبه کرده بود که اگر «رفتار دیوانهوار» (Go Crazy) داشته باشد و وحشتی بسیار بزرگ و غیرمتعارف ایجاد کند سود خواهد برد؛ دکترینی که به سالهای دههی 1950 باز میگردد. برونر مینویسد «فلسطینیها در غزه از همان روز اول پیام را دریافت کردند، وقتی که هواپیماهای نظامی اسرائیل چندین هدف را به طور همزمان قبل از نیمروز شنبه بمباران کردند. حدود 200 نفر فورا کشته شدند، حماس شوکه شد، در واقع کل غزه شوکه شد». برونر نتیجه میگیرد که تاکتیک «رفتار دیوانهوار» موفقیتآمیز بوده است: «به نظر میرسد مردم غزه در این جنگ چنان رنجی را متحمل شده باشند که به دنبال مهار کردن حماس برخواهند آمد» — دولت منتخب حماس. این هم یکی دیگر از دکترینهای قدیمی «دولت ترس» (State of Terror) است. تصادفا، من نمیتوانم تحلیل نیویورکتایمز را دربارهی «بررسی دستآوردهای جنگ چچن» به خاطر بیاورم، اگر چه دستآوردهای آن جنگ هم ظاهرا بزرگ بودهاند.
احتمالا برنامهریزی دقیق انجام شده زمان پایان حمله را نیز پیشبینی کرده بود: درست قبل از آغاز به کار اوباما؛ تا ریسک هر چند اندک شنیدن جملههای انتقادی اوباما دربارهی این جنایت هولناک حمایت شده توسط آمریکا کاهش یابد.
دو هفته بعد از افتتاحیهی تهاجم در روز سَبَّت (Sabbath) (شنبه، روز مقدس یهودیان) در حالیکه بخش بزرگی از غزه تبدیل به ویرانه شده بود و آمار کشتهها به 1000 نزدیک میشد، آژانس امدادرسانی سازمان ملل (UNRWA)، که حیات بیشتر مردم غزه به آن وابسته است، اعلام کرد که ارتش اسرائیل مانع ارسال محمولههای کمک به غزه شده است، چرا که در روز «سَبّت» معابر بسته است. به احترام این روز مقدس، فلسطینیها در آستانهی مرگ و زندگی میبایست از غذا و دارو محروم میشدند، در حالی که همزمان صدها نفر در حال قصابی شدن توسط بمبافکنها و هلیکپترهای آمریکایی بودند.
به این «نگرش دوگانه به روز سَبّت» چندان توجهی نشد. البته قابل درک هم هست، چرا که در طومار بلند جرائم آمریکا-اسرائیل، چنین بیرحمی و نگرش تیرهای به سختی ارزشی بیش از یک پانویس ناچیز را دارد. اما اینها همه الگوهایی آشنا هستند. برای نمونه تهاجم اسرائیل به لبنان (با حمایت آمریکا) در ژوئن 1982 با بمباران اردوگاه آوارگان فلسطینی صبرا و شتیلا افتتاح شد، اردوگاهی که بعدها قتلعام هولناک دیگری زیر نظر «نیروهای «تدافعی» اسرائیل» (Israeli «Defense» Forces) نیز در همانجا اتفاق افتاد. در این بمباران یک بیمارستان محلی نیز هدف قرار گرفت و بنا به گزارش یک شاهدعینی (یک خاورمیانهشناس آمریکایی) بیش از 200 نفر را کشت. این کشتار پیشدرآمد تهاجمی بود که منجر به قتلعام پانزده تا بیستهزار نفر و نابود شدن بخش عمدهی جنوب لبنان و بیروت شد و البته آمریکا حمایت نظامی و دیپلماتیک خود را یک لحظه قطع نکرد: وتوی قطعنامهی شورای امنیت برای متوقف کردن حملهی متجاوزانهای که به بهانهی دفاع از اسرائیل در برابر تهدیدات یک تشکیلات سیاسی آرام انجام شده بود. برخلاف داستانسازیهای مرسوم دربارهی رنج اسرائیل از موشکبارانهای شدید، که فانتزی بهانهتراشان بود.
همهی اینها عادی است و علنن در گفتههای سران اسرائیلی مطرح میشود. سی سال پیش فرمانده موردخای گور (Mordechai Gur) گفت که از سال 1948 «ما در حال جنگیدن با مردمی بودهایم که در روستاها و شهرها زندگی میکنند». سرشناسترین تحلیلگر نظامی اسرائیل، زیف شیف (Zeev Schiff) گفتههای وی را جمعبندی کرد «ارتش اسرائیل همواره جمعیت غیرنظامی را مورد هدف قرار داده است، عامدانه و آگاهانه… ارتش، هرگز میان اهداف غیرنظامی و نظامی فرقی قایل نشده است … [اما] عامدانه و آگاهانه به هدفهای غیرنظامی حمله کرده است.» علت اتخاذ چنین سیاستی را دولتمرد مشهور ابا ابان (Abba Eban) چنین توصیف میکند: «هدف کاملا عقلانیای وجود دارد: مردم آسیبدیده برای پایان دادن به دشمنیها فشار خواهند آورد». مطابق برداشت ابان، این روش [کشتار عمدی غیرنظامیان] به اسرائیل اجازه میدهد که بدون مشکل چندانی برنامههای غیرقانونی توسعهی زمین و سرکوب شدید را ادامه دهد. ابان این جملات را در انتقاد از بگین (Begin) میگفت، چرا که او [بگین] در دفاع از کشتار غیرنظامیان از ابان نقل قول کرده بود و اسرائیلی را تصویر کرده بود که «بیقیدانه از همهی روشهای قابل تصور کشتار و سرکوب مردم غیرنظامی بهره خواهد جست، آنهم به شیوهای بسیار شبیه رژیمهایی که حتی آقای بگین هم جرات ندارد نامشان را به زبان بیاورد». ابان، البته از عملکرد بگین انتقاد نمیکرد، فقط از اینکه بگین این نظریات را در ملاء عام مطرح کرده شاکی بود. صد البته برای آقایان ابان یا بگین یا طرفدارانشان مهم نبود که سیاست «دولت ترور»شان واقعا هم شبیه عملکرد رژیمهایی بود که جرات نداشتند نامشان را به زبان بیاورند.
دلایل ابان برای سیاست دولت ترور، از نظر بسیاری متقاعد کننده است. در حالی که تهاجم اخیر به غزه در جریان بود، ستوننویس نیویورکتایمز آقای توماس فریدمن (Thomas Friedman) نوشت که تاکتیکهای اسرائیل هم در حمله به غزه و هم در تهاجم 2006 به لبنان بر مبنای قاعدهی پذیرفته شدهی «تلاش برای درس دادن به حماس، از طریق تحمیل تلفات سنگین به شبهنظامیان حماس و رنجدادن مردم غزه» طراحی شدهاند. این مساله از نظر عملگرایانه پذیرفته است، همانطور که در لبنان جواب داد، «تنها راهحل بلندمدت برای متوقف کردن خطر آنها، آوردن فشار کافی بر غیرنظامیان (خانوادهها و یا حامیان شبهنظامیان) است برای اینکه بتوان حزبالله را در آینده محدود نگاه داشت». با منطقی مشابه، تلاش بنلادن برای «درس دادن» به آمریکاییان در 9/11 بسیار ستودنی بود و یا حملهی نازیها به لیدایس و ارادور (Lidice and Oradour)، نابود کردن گروزنی توسط ولادیمیر پوتین و سایر تلاشهای قابل ذکر برای «درس دادن».
اسرائیل برای اینکه تعهد خود را به این «اصول راهنما» نشان دهد رنجها کشیده است. استفان ارلانگر (Stephen Erlanger) خبرنگار نیویورکتایمز گزارش میدهد که گروههای حقوقبشر اسرائیلی «با حملهی هواپیماهای اسرائیلی به ساختمانهایی که باید در دستهبندی غیرنظامی قرار بگیرند مانند مجلس، ایستگاههای پلیس و کاخ ریاستجمهوری مخالف هستند» — و ما ممکن است اضافه کنیم روستاها، خانهها، اردوگاههای پرتراکم آوارگان، شبکهی آب و فاضلاب، بیمارستانها، مدارس، دانشگاهها، مساجد، تاسیسات امدادرسانی متعلق به سازمان ملل، آمبولانسها و در واقع هر چیزی که بتواند مرهمی بر درد قربانیان بیاهمیت باشد. یک افسر ارشد جاسوسی اسرائیل گفت که «ارتش (IDF) به هر دو جنبهی حماس حمله کرد، شاخهی مقاومت یا نظامی آن و شاخهی اجتماعی آن» که این دومی در واقع تعبیر مزورانهای از جامعهی غیرنظامی است. ارلانگر ادامه میدهد «او مدعی شد که حماس ماهیتی یکپارچه است و در جنگ، حمله کردن به تمامی ابزارهای سیاسی یا اجتماعی حماس همانقدر مجاز است که حمله به انبارهای راکت آن». ارلانگر و سایر نویسندگانش دربارهی این حمایت آشکار و عملی از تروریسم گسترده و هدف قرار دادن غیرنظامیان چیزی اضافه نمیکنند، بنابراین [این گونه] خبرنگاران و ستوننگاران سیگنالهایی مبنی بر تحمل کردن جنایتهای جنگی و حتی حمایت مستقیم از آن ارسال میکنند. با اینحال برای پیروی از «نُرم»، ارلانگر فراموش نمیکند که تاکید کند موشکهای حماس » به وضوح از نوع کشتار کور (indiscriminate) محسوب میشوند و بنابراین در تعریف کلاسیک تروریسم جای میگیرند».
مانند سایر کسانی که با اوضاع منطقه آشنا هستند، کارشناس خاورمیانه فواز جرجیس (Fawaz Gerges) معتقد است که «چیزی که مقامات اسرائیلی و متحدان نظامی آنها در نظر نمیگیرند این است که حماس فقط یک سازمان نظامی نیست بلکه یک جنبش اجتماعیست که پشتوانهی مردمی بزرگی دارد و عمیقا در جامعه ریشهدار است». بنابراین وقتی آنها صحبت از نابود کردن «شاخهی اجتماعی حماس» میکنند، در واقع نابود کردن جامعهی فلسطین را هدف خود قرار دادهاند.
احتمالا جرجیس آدم خوشبینی است، چون بسیار دور از تصور است که مقامات آمریکایی و یا اسرائیلی — یا رسانهها یا سایر نویسندگان — از این واقعیتها آگاه نباشند. بلکه، آنها به صورت غیرمستقیم دیدگاه سنتی کسانی که ابزار خشونت را در انحصار خود دارند پذیرفتهاند: مشت آهنین ما میتواند هر مخالفی را خرد کند، و اگر حملهی سهمگین ما تلفات غیرنظامی زیادی هم داشت، چه بهتر، شاید بازماندگانشان درس خوبی بگیرند.
افسران ارتش اسرائیل به خوبی میدانند که یک جامعهی غیرنظامی را نابود میکنند. اتان برونر از یک سرهنگ اسرائیلی نقل قول میکند که «جنگجوهای حماس چندان او و مردانش را تحت تاثیر قرار ندادهاند». یک تفنگدار اسرائیلی سوار بر نفربر زرهی گفت که «آنها بیشتر دهاتیهایی هستند که اسلحه به دست گرفتهاند». آنها شباهت بسیاری به قربانیان عملیات جنایتکارانهی ارتش اسرائیل به نام «مشت آهنین» (iron fist) در نواحی اشغالی جنوب لبنان در سال 1985 دارند. عملیاتی که زیر نظر شیمون پرز (Shimon Peres)، یکی از بزرگترین فرماندهان دوران «جنگ با تروریسم» زمان ریگان (Reagan’s War on Terror) انجام شد. در جریان این عملیات، فرماندهان و تحلیلگران استراتژیک اسرائیلی توضیح دادند که قربانیان «تروریستهای دهاتی» بودند و نابود کردن آنها دشوار بود چرا که «این تروریستها با حمایت بیشتر مردم منطقه فعالیت میکردند». یک فرماندهی اسرائیلی گلایه کرد که «تروریست… در این ناحیه چشمهای بسیار دارد، چرا که او اینجا زندگی میکند«. در همانحال خبرنگار جروسلمپست (Jerusalem Post) از مشکلات سربازان اسرائیلی در رویارویی با «مزدوران تروریست» (terrorist mercenary) و تندروهایی که جملگی اینقدر متعصب بودند که خطر کشته شدن در برابر ارتش اسرائیل را به جان خریده بودند» مینویسد و معتقد است که «ارتش اسرائیل وظیفه دارد نظم و امنیت» را در نواحی اشغالشدهی جنوب لبنان برقرار سازد، علیرغم «بهایی که غیرنظامیان باید بپردازند». مشکل مشابهی را آمریکاییها در ویتنام جنوبی، روسها در افغانستان، آلمانها در مناطق اشغالی اروپا و سایر مهاجمانی که در حال اجرا کردن دکترین گور-ابان-فریدمن بودند داشتند.
پایان قسمت اول /.
لطفا مشترک شوید
بامدادی+لینکدونی
فقط بامدادی
نجواها
وبلاگ چهاردیواری مانیب. به سرعت در آن بالاهای فهرست «حتما باید خوانده شود» من جا خوش کرد. امروز دیدم مطلبی را از یک هنرمند و نویسندهی متولد اسرائیل به نام جیلاد آتسمون ترجمه کرده که در یک کلام «فوق العاده» است (در طول خواندن آن حتی یک بار هم پلک نزدم). برای درک اینکه نگاه مردم اسرائیل نسبت به «خودشان» و «تاریخ شان» چگونه است و در نتیجه فهم بهتر تاریخ سراسر خشونت اسرائیل خواندن این نوشته «ضروری» است.
دیدم لینک دادن کفایت نمیکند، از مانیب. کسب اجازه کردم تا کل ترجمهی شیوایش را در بامدادی قرار دهم. اصل نوشته به زبانهای انگلیسی و آلمانی هم در دسترس است.
نویسندهی این مقاله جیلاد آتسمون٬ متولد ۱۹۶۳ در اسرائیل است. امروز به عنوان موزیسین جاز٬ نوازندهی ساکسفون و نویسنده در لندن ٬ شهری که آن را تبعیدگاه خود میداند٬ زندگی میکند. نوشتههای او خوانندههای زیادی دارد و دو رمان به قلم او به بیستوچهار زبان ترجمه شده است.
صحبت با اسرائیلیها میتواند آدم را گیج کند. حتی حالا که نیروی هوایی در روز روشن صدها غیرنظامی را به قتل میرساند٬ اسرائیلیها میتوانند به خود بقبولانند که قربانیان واقعی این ماجرای خوفناک خود آنها هستند.
کسانی که اسرائیلیها را خوب میشناسند میدانند که آنها در باره دلایل چالشی که زندگی آنها را تعیین میکند مطلقا بیاطلاع هستند. آنها اغلب استدلالاتی ارایه میکنند که در چهارچوب گفتمان داخلی اسرائیل شاید معنا داشته باشد٬ اما خارج از دیدگاه یهودی کاملا بیمعناست. مثلا گزارههایی مانند این: «چرا فلسطینیها اصرار دارند که در سرزمین ما زندگی کنند؟ چرا برای زندگیکردن به مصر٬ سوریه٬ لبنان یا یک کشور عربی دیگر نمیروند؟». یکی دیگر از این حکمتهای عبری این است: «این فلسطینیها را چه میشود؟ ما آب٬ برق٬ مدرسه٬ امکان تحصیل میدهیم و آنها همه هموغم خود را گذاشتهاند که ما را به دریا بریزند».
تعجبآورتر این است که حتی به اصطلاح «چپ»های اسرائیلی٬ حتی چپهای باسواد٬ نمیفهمند فلسطینیها چه کسانی هستند٬ از کجا میآیند و چه میخواهند. درک نمیکنند که فلسطین وطن فلسطینیها است. به طرز معجزهآسایی نمیفهمند که اسرائیل جایی تأسیس شد که روستاها٬ شهرها٬ کشتزارها و باغهای فلسطینیها بوده است. اسرائیلیها این واقعیت را نمیبینند که فلسطینیهای ساکن کمپهای پناهندگی منطقه همانهایی هستند که سلب مالکیت شده٬ و از [شهرها و نواحی] برشیو٬ یافو٬ تلکبیر٬ شیخ٬ مونیز٬ لود٬ حیفا٬ اورشلیم و شهرهای بسیار دیگر رانده شدهاند. پاسخ به این پرسش که چرا اسرائیلیها تاریخ خود را نمیشناسند٬ ساده است: برای آنها تاریخ هرگز روایت نشده است. مناسباتی که به معضل اسرائیل و فلسطین منجر شده است در فرهنگ اسرائیل پنهان است. همهی آثار و نشانههای تمدن فلسطینی پیش از سال ۱۹۴۸ نابود شدهاند. نه تنها «نکبۃ» [نامی که فسطینیها به راندهشدن از سرزمینهای خود دادهاند] یا ماجرای پاکسازی قومی ساکنین فلسطین در سال ۱۹۴۸ بخشی از تاریخ اسرائیل نیست٬ بلکه در فاروم رسمی آکادمیک اسرائیل نیز از آن سخنی به میان نمیآید.
قتلعامهای فراموش شده
تقریبا در مرکز هر آبادی در اسرائیلی یک «یادبود» هست. یادبودی به شکلی خیلی عجیب٬ تقریبا یک مجسمهی آبستراکت که دارای یک «لوله» است. این لوله «داویدکا» نام دارد و درواقع یک خمپارهانداز اسرائیلی است که در سال ۱۹۴۸ به کار برده میشد.
جالب این که داویدکا یک اسلحهی نامؤثر بود. گلولههای آن بیشتر از سیصدمتر پرتاب نمیشدند و خسارت بسیار کمی ایجاد میکردند. با اینکه داویدکا نسبتا بیآزار بود صدای زیادی داشت. بنا بر تاریخ رسمی اسرائیل عربها – منظور فلسطینیها هستند- همینکه صدای داویدکا بلند میشد٬ از ترس مرگ پابهفرار میگذاشتند. در روایت اسرائیلیها٬ یهودیان٬ یعنی اسرائیلیهای جدید٬ یک «ترقهبازی» کوچک راه میانداختند و عربهای ترسو مثل احمقها فرارمیکردند. در تاریخ رسمی اسرائیل از قتلعامهای سازماندهیشده توسط ارتش نوتأسیس اسرائیل و گروههای شبهنظامی نامی برده نمیشود. هماین طور از قوانین نژادپرستانهای که مانع بازگشت فلسطینیها به سرزمین و خانههای خود میشد.
اهمیت این یادآوریها واضح است. اسرائیلیها از مسائل فلسطینیها هیچ چیز نمیدانند. به این دلیل مبارزه فلسطینیها را عملی غیرعقلانی و نوعی جنون آدمکشی میفهمند. در جهان صمیمانه و یهودیمرکز اسرائیل٬ اسرائیلی قربانی بیگناهی است و فلسطینی چیزی از یک قاتل مخوف کم ندارد.
این وضعیت دارای نتایجی جدی است: این وضعیت٬ اسرائیلیها را در رابطه با گذشتهی آنها در تاریکی رها میکند و هرگونه امکان آشتی در آینده را نابود میسازد. از آنجایی که یک اسرائیلی هیچ فهمی از معضل موجود ندارد٬ نمیتواند درباره راه حلی ممکنی غیر از کشتار و تارومارکردن «دشمن» فکر کند. همهی چیزی که یک اسرائیلی حق دارد بداند٬ یک سری روایتهای خیالی از رنج یهودیان است. رنج فلسطینیها برای گوشهای اسرائیلی چیزی مطلقا بیگانه است. حق بازگشت فلسطینیها به وطن خود برای آنان یک ایدهی مضحک است. حتی مترقیترین «انسانگراهای اسرائیلی» حاضر نیستند کشور را با ساکنان محلی قسمت کنند. برای فلسطینیها امکانات زیادی٬ جز اینکه علیه همهی موانع برای آزادی خود مبارزه کنند نمیماند. و در طرف اسرائیل آشکارا شریک گفتگوی خوبی برای مذاکرات صلح وجود ندارد.
در این هفته همهی ما در باره توانایی بالیستیک حماس بیشتر آموختیم. پیش از این٬ حماس در مدتی نسبتا طولانی در برابر اسرائیل به وضوح خودداری پیشه کرده بود. این سازمان دامنهی چالش را به کل جنوب اسرائیل گسترش نداد. به نظرم آمد که باران موشکهای قسام که گاهگاه روی سدروت و اشکلون فرومیآمد٬ چیزی نبود جز پیامی از فلسطینیهای محاصرهشده. از یک طرف پیامی بود به سرزمین دزدیده شده٬ خانهها٬ کشتزارها و باغها: «سرزمین عزیز! ما تو را فراموش نکردهایم. هنوز اینجا هستیم و برای تو مبارزه میکنیم. دیر یا زود بازخواهیم گشت و کارها را از آنجایی که مجبور به قطع آن شده بودیم٬ دوباره شروع خواهیم کرد. همزمان پیامی روشن بود برای اسرائیلیها: «آهای ساکنین سدروت٬ شوا٬ اشکلون٬ اشدود٬ تلآویو و حیفا! شما در سرزمین دزدی زندگی میکنید. میخواهید بفهمید میخواهید نفهمید٬ بهتر است وسایل خود را جمع کنید٬ زیرا وقت شما تمام شده است. صبرو تحمل ما به پایان رسیده است. ما ملت فلسطین چیزی برای از دست دادن نداریم».
واقعیت را تصور کنیم: اگر واقع گرایانه نگاه کنیم موقعیت برای اسرائیل جدی است. دوسال پیش موشکهای حزباله در شمال اسرائیل فرومیآمدند٬ در اینهفته حماس جای تردید نگذاشت که میتواند جنوب اسرائیل را با ضربههای بالیستیکی بنوازد. اسرائیل در هیچیک از این دو مورد پاسخ نظامی ندارد. میتواند غیرنظامیان را بکشد٬ اما در موقعیتی نیست که شلیک راکتها را متوقف کند. ارتش اسرائیل ابزار حفاظت از اسرائیل را ندارد٬ حداقل تازمانی که ایدهی یک سقف بتونی روی اسرائیل راهحلی واقعی باشد.
پایان رویای صهیونیسم
تازه این پایان ماجرا نیست. در واقع آغاز آن است. هر متخصص خاورنزدیکشناس میداند که حماس میتواند در ظرف چند ساعت کنترل کرانهی باختری رود اردن را در اختیار بگیرد. واقعیت این است که کنترل نیروهای الفتح و تشکیلات خودگردان روی کرانهی باختری رود اردن به کمک ارتش اسرائیل برقرار است. در صورتی که حماس کنترل کرانهی باختری رود اردن را بدست گیرد٬ شهرهای بزرگ اسرائیل مغلوب نیت خیر حماس میگردند. برای کسانی که این موضوع را درک نمیکنند: این به معنی پایان حکومت یهودی اسرائیل است. این اتفاق شاید امروز رویدهد٬ شاید سه ماه دیگر٬ شاید پنج سال دیگر. سؤال این نیست که این اتفاق میافتد یا نمیافتد٬ بلکه این است که چه وقت رویمیدهد. در این صورت کل اسرائیل در برد موشکهای حماس و حزباله قرارمیگیرد. جامعهی مدنی اسرائیل درهم خواهد شکست و اقتصاد آن نابود خواهد شد. قیمت یک ویلای لوکس در شمال تلآویو اندازهی قیمت یک آلونک در کیریات٬ شمون یا سدروت خواهد شد. در چنین موقعیتی تنها اصابت یک راکت به تلآویو میتواند به معنی پایان رویای صهیونیزم باشد.
ژنرالها و رهبران اسرائیل به این مسئله واقف هستند. به همین دلیل جنگ علیه فلسطینیها را به جنگی نابودکننده تبدیل کردند. اسرائیلیها در غزه چیزی گم نکردهاند و واقعا قصد اشغال غزه را ندارند. همهی آنچیزی که میخواهند به پایان رساندن «نکبۃ» است. آنها روی سر فلسطینیها بمب میریزند که آنها را نابود کنند. میخواهند که فلسطینیها منطقه را ترک کنند. و آشکار است که این عمل ناممکن است. فلسطینیها خواهند ماند. نه تنها خواهند ماند٬ بلکه حال که اسرائیل همهی تاکتیکهای مرگآور خود را تماما به کار میگیرد٬ روز بازگشت آنها به وطن خود نزدیکتر میشود. و دقیقا همینجا است که ویژگی «فرار از واقعیت» اسرائیلیها خود را نشان میدهد. اسرائیل از نقطهای گذشته است که از آنجا راه بازگشتی نیست. سرنوشت اسرائیل با هر بمبی که روی سر فلسطینیها میاندازد محتومتر میشود. برای اینکه اسرائیل خود را نجات دهد٬ هیچ راهی نیست. استراتژی عقبنشینی وجود ندارد. مذاکرات راه چاره نیست٬ زیرا نه اسرائیلیها ونه رهبران آنها پارامترهایی را که تعیینکنندهی این معضل است٬ نمیفهمند. اسرائیل فاقد قدرت نظامیای است که کشتار را خاتمه دهد. شاید همانطور که سالهاست این کار را میکند٬ رهبران جنبش فلسطین را بکشد٬ اما مقاومت فلسطینیها به جای تقلیل افزایش خواهد یافت. طوری که یکی از ژنرالهای سازمان سری اسرائیل زمان اولین انتفاضه گفته بود:« فلسطینیها برای فاتح شدن لازم نیست هیچ کاری بکنند٬ زندهماندن کافی است». و آنها زنده خواهند ماند و پیروز خواهند شد. رهبران اسرائیل این چیزها را میدانند. اسرائیل همهی راهها را امتحان کرد. تخلیهی یکطرفه٬ گشنگی دادن فلسطینیها و حالا نابودکردن آنها. … این پایداری فلسطینیها به صورت سیاست حماس است که آیندهی منطقه را تعیین خواهد کرد.
سرنوشت نامعلوم
تنها کاری که برای اسرائیلیها میماند این است که برای جاخالیدادن به سرنوشت تکاندهنده و سنگین خود که هم اینک نشانههای آن دیده میشود٬ به نابینایی و دوری خود از واقعیت بچسبند. آنها در تمام طول سقوط خود سرودی آشنا را سرخواهند داد که در آن خود آنها قربانیهای واقعی هستند. از آنجایی که مطلقا متمرکز به خود و اسیر تصورات نژادپرستانهی خود هستند٬ در رنج خود عمیقا غرق خواهند بود٬ و همزمان در برابر رنجی که به دیگران دادهاند مطلقا کور.
جالب است که اسرائیلیها وقتی که قرار است روی دیگران بمب بریزند با توافق جمعی رفتار میکنند و همزمان٬ همینکه خود جراحت کوچکی برمیدارند به تجسم معصومیت آسیبپذیر تبدیل میشوند. این سوءتفاهم بین تصویری که آنها از خود دارند و طوری که ما آنها را میبینیم است که اسرائیل را به یک ماشین نابودکننده غولآسا تبدیل میکند. این تضاد است که نمیگذارد اسرائیلیها تاریخ خود را درک کنند٬ و همین تضاد است که مانع آنها میشود که تلاش مکرر خود را برای نابودی حکومت خود بفهمند. این سوءتفاهم است که مانع فهم هلوکاست نزد آنها میشود و اجازه نمیدهد از تکرار آن جلوگیری کنند. این سوءتفاهم است که نمیگذارد اسرائیلیها بخشی از بقیهی بشریت باشند.
و دوباره یهودیان به سوی سرنوشت نامعلوم خود پیش میروند. خود من به طریقی سفر خود را مدتی پیش آغاز کردهام.
پینوشت 1: با تشکر از مانی ب. که اجازه داد این نوشتهی وبلاگش را در اینجا منتشر کنم.
پینوشت 2: پستهای «وقتی همه خواب بودند قسمت اول» و «وقتی همه خواب بودند قسمت دوم» را خواندهاید؟
این جملات بسیار تفکربرانگیز «دیوید بوهم» (David Bohm) را از کتاب «اندیشه به مثابه سیستم» (Thought as a System) او ترجمه کردهام که با هم میخوانیم. کاش میشد این کتاب را به صورت کامل دانلود کرد، متاسفانه برخی از صفحات آن در گوگلبوکس وجود ندارد.

همه میدانیم که دنیا در شرایط دشواری قرار دارد و مدتهای طولانی هم در شرایط دشواری بوده است؛ میدانیم که بحرانهای زیادی در نقاط مختلف جهان وجود دارد. میدانیم که «ناسیونالیزم» همه جا هست، انگار مردم همهی انواع «تنفرها» را در خود جای دادهاند: تنفرهای مذهبی، تنفرهای قومی یا نژادی و مانند آن. همینطور بحران محیطزیست و بحرانهای اقتصادیاند که پیوسته میآیند و انگار پایانی ندارند. به نظر میرسد مردم [نوع بشر] قادر نیستند با هم به وفاق برسند تا بر مشکلات «مشترک» چیره شوند. همه چیز به هم مرتبط است و با این وجود هر چه بیشتر به هم مرتبط میشویم، بیشتر از هم تفکیک میشویم: در گروههای کوچکتری که همدیگر را دوست ندارند و متمایل به درگیری و کشتار یکدیگرند، یا اینکه دستکم همکاری نمیکنند.
ریشهی همهی این مشکلات در چیست؟ من میگویم که ریشه و بنیاد مشکلات در «اندیشه» (thought) است. شاید فکر کنید این نظر دیوانهوار است، چرا که میپنداریم «اندیشه» تنها چیزی است که ما برای حل مشکلاتمان داریم. این بخشی از سنت ماست که اینگونه فکر کنیم. با این وجود به نظر میرسد «چیزی که از آن برای حل مشکلاتمان استفاده میکنیم، خود سرچشمهی ایجاد مشکلاتمان است». انگار که نزد پزشک بروی و او را وادار کنی تو را بیمار کند. در واقع در 20 درصد موارد پزشکی ظاهرا واقعیت همین است. اما در مورد «اندیشه» آمار به مراتب هولناکتر است.
باور متعارف ما این است که «اندیشه» تنها به ما میگوید «اشیاء چگونه هستند» و خودش هیچکاری نمیکند [واقعیت را قبل از اینکه به ما بازگوید تغییر نمیدهد]. ما باور داریم که «من» آنجا قرار دارد و تصمیم میگیرد با این اطلاعات چکار کند. اما این «شما» نیستید که دربارهی چگونگی برخورد با «اطلاعات» تصمیم میگیرید. «اندیشه» شما را میراند. اندیشه به شما این «اطلاعات» نادرست را میدهد که «شما» فرمانده هستید، اما در واقع این «اندیشه» است که گرانندهی اصلی تک تک ماست.
اندیشهی ما «دنیای بیرون از ما را تفکیک میکند» و بعد به ما میگوید این «تفکیکها طبیعی هستند». «اندیشهی ما» یک خصوصیت مهم دیگر نیز دارد: او نمیداند که کاری انجام میدهد و بعد در برابر آنچه انجام میدهد ایستادگی میکند. اندیشه نمیخواهد بداند که این کار را میکند. اندیشه در برابر نتایج تقلا میکند، تلاش میکند از آن «نتایج نامطلوب» دوری جوید در حالیکه تلاش میکند همان شیوهی اندیشیدن را دست نخورده نگاه دارد. این چیزی است که به آن تناقض پایدار (sustained incoherence) میگوییم.
اندیشه به مثابه سیستم
منظور من از اینکه میگویم «اندیشه» یک «پدیدهی جامع و کامل» و یک «فرایند واحد» است چیست؟ برای من مهم است که «اندیشه» را تفکیک نکنم، چرا که همه [اندیشهها] یک فرایند است؛ اندیشهی یک انسان دیگر اندیشهی من میشود و برعکس. بنابراین نادرست و گمراهکننده خواهد بود چنانچه «اندیشه» را به «اندیشهی من»، «اندیشهی تو»، «احساسات من»، «این احساسات»، «آن احساسات» یا مانند آن تفکیک کنیم. به زبان مدرن میتوان گفت، «اندیشه یک سیستم است». سیستم یعنی مجموعهی به هم متصلی از اجزاء یا اشیاء. اما همچنین به معنای عمومیتر آن، سیستم چیزی است که اجزای آن جملگی با هم ارتباط درونی متقابل دارند، نه تنها برای عملکرد مشترکشان، بلکه برای وجود داشتنشان.
یک شرکت بزرگ، مانند یک سیستم سازمان یافته است – این اداره، آن اداره، آن یکی اداره. ادارهها معنای منحصر به خود ندارند و هستیشان در کنار ادارههای دیگر تعریف میشود. ادارهها فقط میتوانند با همدیگر کار کنند. همچنین بدن ما یک سیستم است. جامعه نیز به نوعی یک سیستم است و …. به همین صورت «اندیشه» نیز یک سیستم است. این سیستم فقط شامل «افکار» یا «احساسات» نیست، بلکه شامل «وضعیت بدن» هم هست، شامل کل جامعه نیز هست، چرا که اندیشه طی فرایندی که از دورانهای باستانی تکامل یافته است بین مردمان حرکت میکند. یک سیستم پیوسته در حال توسعه، تغییر، تکامل و اصلاح ساختار است. اگرچه برخی از خصوصیات یا بخشهای یک سیستم به طور نسبی ثابت هستند که آنها را «ساختار» (structure) مینامیم.
«اندیشه» به عنوان یک سیستم، پیوسته در حال تکامل بوده است و دقیقا نمیدانیم کی یا کجا «ساختار» آن آغاز شده است. اما با رشد تمدن [شهرنشینی] توسعهی قابل ملاحظهای داشته است. «اندیشه» در دوران ماقبل تاریخ بسیار ساده بوده ولی امروزه بسیار پیچیده و پر شاخ و برگ شده است و به همان نسبت هم «تناقضهای» (incoherence) بیشتری دارد.
و من میگویم این سیستم یک ایراد بزرگ در خود دارد، یک ایراد اساسی، یک «ایراد سیستمی» (a systematic fault). و این ایراد در اینجا یا آنجا یا یک جای به خصوص نیست، بلکه ایرادی بسیار نهادینه و تنیده شده در سرتاسر بافت سیستمیاش است. ممکن است بگویید «بله! من ایراد را میبینم، بنابراین در مورد آن اندیشه میورزم تا آنرا حل کنم». اما «اندیشهی من» نیز بخشی از همان سیستم است و دارای همان ایراد بنیادینی است که قرار است آن را حل کند. «اندیشه» پیوسته مشکلاتی «اینچنینی» ایجاد میکند و بعد «تلاش» میکند آنها را حل کند. اما درست در همان لحظاتی که برای حل مشکل تلاش میکند، آن را وخیمتر میکند، چرا که «متوجه» نمیشود که «خودش آنها را به وجود آورده است» و نمیتواند بفهمد که «هر چه بیشتر بیاندیشد مشکل بزرگتر خواهد شد».
سان وو (Sun Wu) مشهور به سان تزو (Sun Tzu) ژنرال چینی قرن هشتم قبل از میلاد است که کتاب «هنر مبارزه» (The Art of War) به نام او شناخته میشود و در شمار کهنترین آثار در زمینهی استراتژی جنگ است. البته ارزش امروزی «هنر مبارزه» به مراتب فراتر از «استراتژیهای نظامی» است و اصولا نگاه عمیقاش به مفهومهای استراتژی و تاکتیک میتواند در زمینههای مختلف از «زندگی شخصی» گرفته تا «تاکتیکهای برنده در کسب و کار» یا «سیاستگذاری کلان کشور» مصداق و کاربرد داشته باشد. شاید یکی از گفتارهای خود سان تزو به خوبی و زیبایی خودش را وصف کند، آنجا که میگوید:
«« دشمن را بشناس و خود را بشناس و میتوانی بیهراس شکست، صدها نبرد را بجنگی. »»
کتاب ارزشمند «هنر مبارزه» سان تزو را از روی ترجمهی انگلیسی «لیونل ژیل» ترجمه و به صورت سریالی منتشر میکنم. متن کامل این ترجمهها را در اینجا و پستهای قبل را در اینجا ببینید.
سان تزو – هنر مبارزه
فصل یک – گفتار دو
طرحریزی
15. ژنرالی که اندرز مرا گوش دهد و مطابق آن عمل کند پیروز خواهد شد – بگذار چنین فردی در مسند فرماندهی باقی بماند! ژنرالی که اندرز مرا گوش ندهد و مطابق آن عمل نکند رنج شکست را خواهد پذیرفت: بگذار چنین فردی طرد شود!
16. البته در حالیکه اندرزهای من را اجرا میکنید، از فرصتهای مناسبی که فراتر از قوانین روزمره هستند بهره جویید.
17. بسته به سودمندی شرایط، باید برنامهها را عوض کرد.
18. فریب، بنیان همهی ابزارهای جنگ است.
19. بنابراین، وقتی آمادهی حملهایم، باید ناتوان به نظر برسیم؛ وقتی از قدرت خود استفاده میکنیم، باید منفعل به نظر برسیم؛ وقتی نزدیکیم، باید کاری کنیم دشمن باور کند که دوریم؛ وقتی دوریم، باید متقاعدش کنیم که نزدیکیم.
20. برای جلب توجه دشمن طعمه بگذار. در صفوفاش آشوب ایجاد کن؛ و خردش کن.
21. اگر از همهی جهتها ایمن است، مراقبش باش. اگر از تو نیرومندتر است از او پرهیز کن.
22. اگر حریفت تندمزاج است، آزارش بده. وانمود کن که ضعیفی و بگذار نادانی و غرور در او رشد کند.
23. اگر آسوده است، آسایش را از او بگیر [خستهاش کن]. اگر نیروهایش یکپارچهاند، بینشان نفاق بیانداز.
24. به نقطهای حمله کن که آمادگیاش را ندارد، جایی ظاهر شو که انتظارت را نمیکشد.
25. از پیش ابزارهای کلیدی پیروزیات را برای عموم فاش نکن.
26. ژنرال پیروز در معبد خود [مقر خود] محاسبات جنگ را انجام میدهد. ژنرالی شکست میخورد که از پیش کمتر محاسبه کرده باشد. بنابراین «زیاد محاسبه کن و پیروز شو، و کم محاسبه کن و مغلوب شو». تنها با توجه کردن به این نکته است که من میتوانم شکست یا پیروزی احتمالی یک طرف را پیشبینی کنم.

«هنر مبارزه» نوشتهی سان تزو است که به صورت سریالی ترجمه و منتشر میکنم. با من بمانید تا «هنر مبارزه» را از دست ندهید.
مشترک خوراک بامدادی شوید
کامل
فقط مطالب
فقط لینکدونی
سان وو (Sun Wu) مشهور به سان تزو (Sun Tzu) ژنرال چینی قرن هشتم قبل از میلاد است که کتاب «هنر مبارزه» (The Art of War) به نام او شناخته میشود و در شمار کهنترین آثار در زمینهی استراتژی جنگ است. البته ارزش امروزی «هنر مبارزه» به مراتب فراتر از «استراتژیهای نظامی» است و اصولا نگاه عمیقاش به مفهومهای استراتژی و تاکتیک میتواند در زمینههای مختلف از «زندگی شخصی» گرفته تا «تاکتیکهای برنده در کسب و کار» یا «سیاستگذاری کلان کشور» مصداق و کاربرد داشته باشد. شاید یکی از گفتارهای خود سان تزو به خوبی و زیبایی خودش را وصف کند، آنجا که میگوید:
«« دشمن را بشناس و خود را بشناس و میتوانی بیهراس شکست، صدها نبرد را بجنگی. »»
قصد دارم کتاب ارزشمند «هنر مبارزه» سان تزو را از روی ترجمهی انگلیسی «لیونل ژیل» ترجمه کنم و به صورت سریالی منتشر کنم. کتاب سان تزو در 13 فصل نوشته شده که هر فصل حاوی چندین گفتار کوتاه است. بسته به درونمایهی گفتارها ممکن است یکی یا چند تا ازآنها را در یک پست منتشر کنم. در پایان هر فصل هم، تمام گفتارهای مربوط به آن را در کنار هم منتشر خواهم کرد.
نیازی به تاکید نمیبینم (و با این حال تاکید میکنم!) که در اینجا بحث بر سر مخالفت یا موافقت با دستورالعملهای سان تزو نیست. «هنر مبارزه» را باید به صورت مجموعهای از توصیههای عمیق تاکتیکی یا استراتژیکی باید دید، که بسته به علاقه یا خلاقیت خواننده میتوانند در زمینههای مختلف تعمیم داده شوند.
سان تزو – هنر مبارزه
فصل یک – گفتار یک
آشنایی با محل کارزار
1. سان تزو گفت: هنر رزم، اهمیت حیاتی برای کشور دارد.
2. اینجا موضوع مرگ یا زندگی است، دوراهیای میان امنیت یا نابودی. بنابراین باید جدی گرفته شود و به هیچعنوان نادیده گرفته نشود.
3. پنج عامل ثابت و مهم بر هنر رزم تاثیر میگذارند که باید بسته به شرایط «میدان» مورد توجه قرار بگیرند.
4. این پنج عامل عبارتند از «قانون هماهنگی و فرمانبری»، «آسمان»، «زمین»، «فرمانده»، «نظم و سازمان».
5 و 6. «قانون وفاداری و فرمانبری» باعث میشود مردم در وفاق کامل با حکمرانشان باشند، و از او تبعیت کنند حتی اگر به بهای جانشان تمام شود و در این راه هیچ خطری عزمشان را سست نکند.
7. «آسمان» نشانگر روز و شب، سرما و گرما، زمان و فصلهاست.
8. «زمین» شامل فاصلههاست، دوری و نزدیکی؛ خطر و امنیت؛ فضای باز و گذرگاه باریک؛ فرصتهای زنده ماندن یا مردن.
9. «فرمانده» نشانهی ارزشهایی مانند خرد، صداقت، جوانمردی، دلیری و صلابت است.
10. «نظم و سازمان» به معنای آرایش ارتش در دستهبندیهای مناسب، رتبهبندی مقام افسران و مدیریت هزینههای نظامی است.
11. هر ژنرالی باید با این پنج عامل آشنا باشد: هر کس آنها را بشناسد پیروز خواهد بود، و هر کس آنها را نشناسد شکست خواهد خورد. [در زبان سان تزو ژنرال با فرمانده فرق میکند، «ژنرال» شخص است و «فرمانده» یکی از عوامل پنجگانه.]
12. بنابراین، بنا به تشخیصتان، هنگام ارزیابی وضعیت نظامی [بین خود و دشمن]، اجازه دهید این عوامل مبنای قیاس قرار گیرند.
13. به این ترتیب:
اول: کدامیک از دو ملت بیشتر ذوب در قانون وفاداری و فرمانبری است؟ [بیشتر به حکمران خود وفادار است]
دوم: کدامیک از دو ژنرال بیشترین توانایی را دارد؟
سوم: برتری «آسمان» و «زمین» با کدام سمت بیشتر همراه است؟
چهارم: در کدام ملت «نظم و سازمان» با شدت بیشتری برقرار است؟
پنجم: کدام ارتش نیرومندتر است؟ [از لحاظ روحی و فیزیکی]
ششم: در کدام سو افسران و مردان بهتر آموزش دیدهاند؟
هفتم: در کدام سو، قانون مجازات و پاداش عادلانهتر و بیطرفانهتر اعمال میشود؟
14. با در نظر گرفتن این هفت عامل میتوانیم شکست یا پیروزی را پیشبینی کنیم.

«هنر مبارزه» نوشتهی سان تزو است که به صورت سریالی ترجمه و منتشر میکنم. با من بمانید تا «هنر مبارزه» را از دست ندهید.
مشترک خوراک بامدادی شوید
کامل
فقط مطالب
فقط لینکدونی
این پست نوشتهی دوست خوبم «چشمهایی که فکر میکنند» است که در بامدادی منتشر میشود. با سپاس فراوان از او که قبول کرد در این رابطه مطلب کوتاهی بنویسد.
تحریمهای مالی و تجاری موثر همیشه از طریق طرفهای بالادست و دارای قدرتهای انحصاری و «شبه کارتل» صورت میگیرد و تا قبل از رسیدن به چنین جایگاهی در بازار، اصولا «تحریم کردن» موضوعیت یا تاثیرگذاری ندارد.
در منظر خرد، شرکتی مانند «شرکت ملی نفت ایران» در بازار محدود داخلی، توانایی این را دارد که هر یک از شرکتهای پیمانکاری داخلی طرف قراردادش را به خاطر کوتاهی از انجام تعهدات درج شده در متن قرارداد تنبیه کند. به عنوان مثال شرکت نفت میتواند نام پیمانکار متخلف را در «فهرست سیاه» قرار دهد و از انعقاد قراردادهای بعدی با آن شرکت جلوگیری کند. در صورتی که پیمانکار به دادگاههای صالحه شکایت برد و دادگاه حکم مثبت به نفع او صادر کند، امکان «رفع اثر» از او وجود دارد. اما با توجه به انحصاری بودن بازار داخلی صنعت نفت و انرژی، شرکتی که نامش (حتی برای مدت کوتاهی) در فهرست سیاه شرکت نفت درج شده باشد و «انگ خورده» باشد تا وقتی که بتواند تغییر نام یا فعالیت داده و حایز امتیاز لازم برای اینکه در زمرهی پیمانکاران با صلاحیت صنعت نفت قرار گیرد، فرصت زیادی از دست خواهد داد و در نتیجه احتمالا از هستی ساقط میشود.

از نگاه کلانتر، تحریمهای اقتصادی و مالی آمریکا نیز (با اندکی تفاوت) همان محتوا را در بردارد، یعنی کشوری که از سوی آمریکا تحریم شود، در حیطههایی که وابسته به بازارهای انحصاری یا فنآوریهای انحصاری است به راحتی ضربهپذیر خواهد بود و تا وقتی که بتواند استراتژی تقابلی مناسب اتخاذ کند، بایستی تاوان سنگینی بابت تحریمها بپردازد.
در صنعت نفت و گاز و انرژی، به جز بحث نیروی انسانی و بخشهایی مانند ابنیه و بعضی سازههای فرایندی نسبتا ابتدایی، انحصار فنآوری در اختیار کشور آمریکا و هم پیمانان آن است که برای چنین روزهایی به کار میآیند و به راحتی یک مشتری بالقوه مانند ایران را با کوچکترین اشارهی برادر بزرگتر کنار میگذارند. حتی کمپانیهایی مانند توتال که امروز عمدهی سود ناشی از سرمایهگذاری را در ایران به جیب زدهاند به راحتی به اردوی برادر بزرگتر خواهند پیوست.
چند روز پیش خزانهداری آمریکا 6 شرکت ایرانی وابسته به «صنایع نظامی ایران» را در فهرست تحریمهای یک جانبهی آمریکا قرار داد. شرکتهای «صنایع الکترونیک ایران یا صاایران»، «صنایع الکترونیک شیراز»، «صنایع مخابرات ایران» و … نیز در شمار شرکتهای تحریم شده هستند.
اگر چه شاید در نگاه اول واضح نباشد و به نظر برسد که تحریم این شرکتها فقط محدودیتهایی برای صنایع نظامی ایجاد میکند، اما این تحریمها، عملا حوزهی تاثیر تحریمهای آمریکا را به صنایع داخلی و بازارهای داخلی ایران میکشاند. این شرکتها معمولا به جز فرایندهای عملیاتی خودشان، تامینکنندهی بسیاری از خدمات «فنی- مهندسی» برای بخشهای مختلف صنعت نیز هستند (بعضا حتی نقش کلیدی دارند). به عنوان نمونه در بحث «کالیبراسیون ادوات و ابزاردقیق» مرجع اصلی در ایران شرکت «صاایران» است که پس از تعمیرات اساسی یا دورههای بازرسی بایستی با صدور گواهینامههای اعتبار کالیبراسیون، مجوز راهاندازی یا ادامهی کار بسیاری از صنایع را صادر سازد. بدون تامین قطعات دستگاههای تست و آزمون صحت کالیبراسیون این شرکت، عملا بخش بزرگی از صنایع کشور نخواهند توانست مطابق استانداردهای تثبیت شدهی صنعتی به کار خود ادامه دهند و در نتیجه به تدریج وادار به توقف همکاری خود با صنایع بینالمللی (حتی آنها که ایران را تحریم نکردهاند) خواهند شد.
به دنبال تحریمهای پیدرپی به ظاهر بیاهمیت ولی در واقع «زیربنایی و دامنگیر» متاسفانه باید منتظر تبعات بسیار ناگوارتری باشیم. البته به نظر میرسد به اعتقاد ««برخی»» از ««مسئولان ردهی بالای کشور»»، این تحریمها هیچ تاثیری بر اقتصاد ایران ندارد.
مشترک خوراک بامدادی شوید
کامل
فقط مطالب
فقط لینکدونی
از این به بعد هر از چند گاهی از یکی از دوستانم دعوت میکنم که در بامدادی بنویسد. مطلب زیر اولین مطلب یک نویسندهی مهمان در بامدادی است که توسط دوست خوبم نویسندهی وبلاگ روشننگر «هزاران نقطه» نوشته شده است.
شخصا از خواندنش لذت بردم و درس زندگی گرفتم. روی موضوع مهمی دست گذاشته که بیشتر ما از آن غالفیم. امیدوارم شما هم لذت ببرید.
نکته: تاکیدها و تفکیکسازی بخشهای مختلف متن از من است.
به کار هم کار داشته باشیم
نوشتهی نویسندهی مهمان: هزاران نقطه
نمی شود به کسی گفت با کار بقیه کار نداشته باش، کار راحتی نیست و خیلی هم نرمال نیست، همه به نوعی به کار هم کار دارند. اگر همکار هستند، اگر دوست، اگر شریک به طور قطع با هم کار دارند. اگر کسی در کانون توجه است مانند یک بازیگر یا هنرپیشه یا خواننده ، حتمن همه با او کار دارند اما اگر سیاستمدار باشد، دیگر همه باید با او کار داشته باشند چرا که رای گرفته و نظرات و کارها و رفتار و گفتار او در زندگی همه موثر است.
یک مرز باریک اما هست که باید «کار داشتن» و «کار نداشتن» را از هم جدا کرد. می شود به امور کاری یک سیاستمدار پرداخت اما زندگی خانوادگی او اما باید از این قاعده بیرون باشد. دلیلی هم ندارد که کسی بخواهد آن را بداند. «گرهارد شرودر»، صدر اعظم سابق آلمان یک دختر کوچک مدرسهای داشت که خبرنگاران هی میرفتند و مزاحمش میشدند و میخواستند از او عکس بگیرند و یا با او گفت وگو کنند. شرودر از خبرنگاران شکایت کرد و دادگاه به نفع صدراعظم داد. دلیل دادگاه این بود که آزادی بیان و تحقیق در اختیار خبرنگاران است و آنها میتوانند شخص صدراعظم را مورد تحقیق قرار دهند اما بازی کردن با زندگی یک دختر مدرسهای، به آینده و زندگی روانی او لطمه میزند. 
یک عدهای اصلا عاشق این هستند که کسی کار به کارشان داشته باشد. بازیگران و هنرپیشهها و خوانندهها میدانند که همه آنها را میشناسند و به قولی هرجا بروند تابلو هستند اما کارهایی میکنند که مثل بمب در همهجا منفجر میشود. یک بازیگر یا هنرپیشه و یا مجری تلویزیونی اگر برود در یک میهمانی و کاری عجیب بکند همه خبردار میشوند. اگر دعوا کند و درگیر شود خبر آن همه جا میپیچد. آنها همه میدانند و تاکید میکنم همه میدانند که شناخته شده هستند و هرکاری بکنند همه خبردار میشوند. قضیه چند تا از مجریان تلویزیونی که در مجالس خانوادگی کاری غیرعرفی کردند را همه خبردار شدیم و یا همین قضیه ازدواج مهدوی کیا در آلمان. مهدوی کیا هم در آلمان شناخته شده است و هم در ایران، در نتیجه خودش هم میدانسته که آن مرز را نمی توان مخفی نگه داشت. قصدم نمونههای ایرانی آن است و دیگر سراغ بریتنی اسپیرز و اینها نمی روم.
به کار بقیه کار داشته باشیم، اما…
یک مسئلهی اما خیلی مهم، ما میتوانیم به کار بقیه کار داشته باشیم به شرط آن که پیش شرط آن را انجام داده باشیم یا حداقل هیچگاه از آن غافل نشویم. میشود به کار همه کار داشت و شرط آن این است که خودمان اول به خودمان کار داشته باشیم. خیلی راحت است که بنشینیم گوشهای و بگوییم فلانی این گونه است، آن یکی این طور لباس می پوشد در نتیجه وضعش خراب است، آن یکی این گونه رفتار میکند پس حتمن با خانه و خانوادهاش مشکل دارد. آن یکی اینگونه حرف میزند در نتیجه تریبت خانوادگی خوبی نداشته، فلانی قابل اعتماد نیست به این دلیل که پیشینه خوبی ندارد. نمونههای آن بسیار و بسیارند و هیچکس نیست که از این قاعده مستثنی باشد. هیچکس نمی تواند بگوید من این گونه نیستم. شاید کسی بلند نگوید؛ البته اما همه میدانند که این کار را کردهاند.
کار داشتن به کار همدیگر را اما باید کمی حلاجی کرد. اگر به معنای فضولی به کار و امور دیگران باشد اصولا امری نکوهیده است از هر نظر. از نقطهنظر اسلامی قاعدهی «لاتجسسو» بر آن حاکم است، از قاعدهی تحقیق در امور سیاسی، امور شخصی افراد به ما ربطی ندارد. در دیگر ادیان هم این امر نکوهیده است و هیچ دینی این امر را توجیه نمیکند و تمام ادیان این امر را تقبیح میکنند.
اگر کارداشتن به کار دیگران نقد امور آنان است، دیگر نقد کردن حد و مرز و قواعد خودش را دارد. میتوان گفت فلانی بازیگر خوبی نیست، اما هر کسی نمیتواند این را بگوید. یک بخشی از آن سلیقهی شخصی است در نتیجه آن را باید درست گفت. میتوانیم بگوییم من از بازی فلان بازیگر خوشم نمیآید یا این که من فلان موسیقی را نمیپسندم و باب طبع من نیست. این را دیگر نمیتوان نقد کرد و بر سر آن هم نمیشود بحث کرد. موضوعی کاملا شخصی و سلیقهای است و حتی بر اساس آن نمیتوان قضاوت کرد. مردم موجوداتی هستند پیچیده با تضادهای خاص خودشان. باید به آن احترام گذاشت و از آن گذشت. در نتیجه اگر کسی بدون لحاظ سلایق شخصی نظر بدهد، آن نظر وزن ندارد. در نتیجه بهتر است یا پسوند این که «این نظر شخصی من و یا سلیقه من است» را به آن چسباند و یا این که گفت من منتقد و یا مدرس بازیگری نیستم و در نتیجه نظر نمیدهم. میماند نظر آن که تخصص این کار را دارد. میتوان البته نظر او را رد و یا قبول کرد اما یک کارشناس با دلیل و پشتوانه حرف میزند. قضاوت به عهده ما نیست.
اگر نقد می کنیم تا به قولی حیاط خلوت خودمان را مخفی نگه داریم، این دیگر آفت است و یک نوع دلیل برای عقب ماندن و رشد نکردن و پیشرفت نکردن. کار داشتن به کار دیگران بدون این که به کار خودمان کار داشته باشیم نتیجه اش این است که پس از مدتی دقیقن ما کارهایی که منتقد آن هستیم را انجام میدهیم. دلایل مختلفی بر این هست که چرا این اتفاق میافتد از جمله «کریشنا مورتی» که می گوید:
نقدی که از ذهن نگذشته باشد و تحلیل و آزمایش و سبک و سنگین نشده باشد، خود در زندگی ظاهر می شود.
— کریشنا مورتی
دلیل آن هم این است که به محض این که شما به آن میاندیشید جای آن را در زندگی خود باز کردهاید، اگر هم شروع کنید به صحبت از آن، دیگر انرژی خود را هم بر آن متمرکز کردهاید در نتیجه دیر یا زود آن اتفاق برای شما هم رخ میدهد. در نتیجه او توصیه میکند به امور دیگران کار نداشته باشید و به جای آن بر امور خودتان متمرکز شوید، به ویژه اگر این امور منفی و یا تخریبی باشد. به زبان سادهتر، غور و تحقیق در ناکامی دیگران، همان ناکامی را برای شما بارمی آورد.
از نقطه نظر اخلاقی، ایراد این کار و کار داشتن به کار دیگران این است که یک فرآیند غیرعادی پیش میآید که اسم آن هست البته به زبان همه فهم خودمان «اعتیاد». کار داشتن به کار دیگران اعتیادآور است و اعتیادی است که مانند همان اعتیاد به مواد مخدر خانمان سوز است و برانداز. خانمانسوز از این نظر نه که تصویر یک فرد معتاد با سوزن و سرنگ و آن رفتار خاص در نظرمان مجسم شود که از نوع بدتر آن، یعنی اینکه تا به خود بیاییم، میبینیم که داریم از صب تا شب دربارهی بقیه، و کار و رفتار و گفتار ولباس پوشیدن و همه چیز آنها صحبت میکنیم.

کمی با خودمان صادق باشیم، چقدر در شبانهروز ما وقت برای خودمان داریم؟ اگر شاغل هستیم که حدود هشت ساعت حداقل سریک کارمان هستیم، یک یا دو ساعت صرف رفتن به سرکار و برگشتن میکنیم، آن هم با احتساب دوش گرفتن و آماده شدن و لباس پوشیدن و خوردن غذا، اگر کار دوم و یا سوم داریم که دیگر به مراتب این وقت کمتر است، اگر دانشجو هستیم و درس میخوانیم هم همینطور، حتی اگر خانهدار هستیم، کلی وقت صرف کار خانه میکنیم، از طرفی حدود هفت یا هشت ساعت هم که صرف خواب میکنیم. میماند سه یا چهار ساعت وقت نسبتن مفید در روزهای عادی و یا چند ساعت بیشتر در روزهای تعطیل. اگر عادت به نشستن پای تلویزیون و دیدن برنامههای تلویزیونی و سریال و اخبار و ماهواره را هم حساب کنیم، واقعا وقتی برای خودمان نمیماند، حالا آن وقت اندک را صرف چه کاری کنیم بهتر است؟
باز هم شاید مشکل این نباشد که کمی فضولی در کار دیگران بکنیم، بدبختی بزرگ زمانی حاکم میشود که یک دگرگونی عمده در زندگی ما رخ میدهد.این دگرگونی آدمی دیگر از ما میسازد، طوری که شاید حتی خودمان هم خودمان را نشناسیم. آن هم زمانی است که شروع کنیم درباره دیگران قضاوت کردن و حکم صادر کردن. دیگر تقریبن هیچ جای رشدی درون خودمان باز نگذاشتهایم.
سختترین کار دنیا
قضاوت سختترین کار دنیاست. خیلی خیلی دشوار و سخت است و مسئولیت دارد. به چه کسی اجازه میدهیم راحت دربارهی ما قضاوت کند؟ چند بار شده که وقتی با قضاوت دیگران مواجه شدهایم شوکه شده و تقریبن از هم گسستهایم؟ هیچکس دوست ندارد به خاطر نوع پوشش لباسش، نوع آرایش مویش یا نوع گفتارش مورد قضاوت دیگران قرار گیرد چرا که خودمان میدانیم این هم آنی نیست که هستیم. و همهی ما خلاصه نمیشویم در ویترینی که به دیگران نشان میدهیم. همه ما مجموعهای هستیم از تناقضها، من شاید لباس پوشیدنم اسلامی و دینی نباشد اما به کسی هم اجازه نمیدهم من را بی خدا و کافر و یا چیز دیگری بنامد.
قضاوت هیچ وقت کامل نیست، کار سادهای هم نیست. این که همه به آن دست میزنند، دلیل نمیشود کار سادهای باشد.

بهترین راه برای برای دوری اپز این گرداب مخوف این است که یا اول، موهبتی به نام دوست خوب و یا دشمن دانا داشته باشیم که نقص های ما را به ما نشان دهد، آنطور که میداند شنوای آن هستیم و بر علیه آن موضع نمیگیریم. چون اولی خیلی دشوار است و سخت و تقریبا نایاب شده، راه حل دوم این است که خودمان به کار خودمان کار داشته باشیم. چند لحظه تفکر در خود و یا نوشتن کارهای روزانه و یا کمی اندیشیدن از دو جهت: «از این حرفی که زدم چه برداشت هایی می شود کرد؟»، «کاری که من کردم چه معنایی می دهد؟» و …
شاید خیلی راحت تر باشد ببینیم حرفی که زدهایم معناهای دیگری هم میدهد به جای این که سریع موضع بگیریم که «فلانی تو حرف نزن با اون کار کردنت!»، «تو خفهخون بگیر با اون لباس پوشیدنت!»، «تو که از صب تا شب کارت خرید و آرایش کردن است. تو چه می فهمی؟!»، «تو که همیشه دنبال دختر بازی هستی چه می فهمی زندگی یعنی چه؟!».
هر کسی خوبیهایی دارد و بدیهایی دارد که نشان میدهد. شما چطور؟ بهتر نیست که فکر کنید شما کدامبخش از خود را به دنیا نشان میدهید؟
به کار خود کار داشته باشید
کمی آرامش، کمی تمرکز، کمی تحقیق در خود. بقیه زندگی خود را میکنند شما هم زندگی خودتان را. کسی بر اساس گفتهها و نظریات دیگران زندگی نمیکند. به کار خود کار داشته باشید. حداقل در زندگی خود را بهتر از همه میشناسید. این ارزشش را دارد.
با تشکر از مولف وبلاگ «هزاران نقطه» به خاطر پذیرفتن دعوت من و حضور به عنوان نویسندهی مهمان در بامدادی.
توصیه: با اشتراک «خوراک وبلاگ هزاران نقطه» مطالب آنرا راحتتر دنبال کنید.
پینوشت: در ادامهی این مطلب در هزاراننقطه بخوانید: درس هایی برای زندگی بهتر
مشترک خوراک بامدادی شوید
کامل
فقط مطالب
فقط لینکدونی
این پست تقدیم به همه «سادهدلانی» میشود که فکر میکنند «خانم هیلاری کلینتون» یا امثال او دلشان برای «حقوق بشر» یا «مردم ایران» میسوزد یا اصولا به اندازه سر سوزنی «انسانیت» سرشان میشود.
ترجمه مقالهای از وبگاه رویاهای مشترک (Common Dreams) (با کمی خلاصهسازی).
سناتور هیلاری کلینتون در زندگینامه شخصی خود تاریخ زنده (Living History) خود را مدافع حقوق کودکان و زنان و حامی حقوق بشر معرفی میکند. اما واقعیت این است که کلینتونها سابقه مفصلی از قربانی کردن حقوق و یا حتی زندگی کودکان برای رسیدن به مقاصد سیاسی خود دارند. وقت آن رسیده است که این سوابق افشا شود.
در 6 سپتامبر سال 2006 یک لایحه ساده (قانون اصلاحی که استفاده از بمبهای خوشهای (cluser bombs) را در مناطق غیرنظامی ممنوع میکرد.) موقعیت بسیار عالیای برای خانم هیلاری کلینتون فراهم آورد که بتواند از «حقوق» و «زندگی کودکان» در سراسر جهان «عملا» حمایت کند. بمبهای خوشهای از وحشیانهترین و منفورترین سلاحهای جنگهای مدرن امروز هستند و قربانی اصلی آنها کودکاناند.
«سناتور اوباما» به این لایحه رای مثبت داد. اما خانم هیلاری کلینتون به این اصلاحیه که با «کنواسیون ژنو» نیز کاملا هماهنگ بود رای «منفی» داد. کنواسیون ژنو استفاده از هر گونه سلاحی که خشک و تر را با هم نابود کند (indiscriminate weapons) را ممنوع میداند.
در آوریل سال 2003 خبرنگار آسیاتایمز از بیمارستانی در بغداد قتلعام مردم عراق را چنین توصیف کرد: «اکثریت قاطع مجروحین زنان و کودکان هستند، قربانیان ترکشهای بمبهای خوشهای.»
20 درصد بمبهای کوچکتری (bomblet) که از بمبهای خوشهای خارج میشود بلافاصله منفجر نمیشوند و تبدیل به مینهای ضدنفری میشوند که روزی در آینده منفجر خواهد شد. این بمبهای کوچک توجه کودکان را جلب میکنند چون ظرف آنها شبیه قوطی نوشیدنی است و مناسب بازی به نظر میرسد.
البته خانم هیلاری کلینتون به هیچ عنوان دوست ندارد «رای منفیای» که به لایحه عدم استفاده از بمبهای خوشهای داد در مبارزه انتخاباتیاش مطرح شود. [با تشکر از همه رسانههای شرکتی در آمریکا که «حتی یک کلمه» از این موضوع منعکس نمیکنند.]
بیل کلینتون و مینهای زمینی
حال به موضع کلینتونها در مورد مینهای زمینی نگاهی بیاندازیم. موضوعی بسیار مهم برای همه پدران و مادران جهان و برای همه کسانی که کودکان را دوست دارند. 
آمریکا بزرگترین تولید کننده «مینهای زمینی» در جهان است. در حال حاضر بیش از 100 میلیون مین زمینی در بیش از 60 کشور جهان نصب شده است (9 میلیون در آنگولا، 10 میلیون در کامبوج). بر اساس برآورد سازمان ملل هر سال 26000 نفر که بیشتر غیرنظامیان کشورهای در حال توسعه هستند، بر اثر انفجار مین کشته یا معلول میشوند.
در دسامبر سال 1997، 137 کشور جهان «معاهده اوتاوا» را مبنی بر «ممنوعیت تولید، استفاده، انبار یا انتقال مینهای ضدنفر» امضا کردند. کلینتون اما این معاهده را امضا نکرد و گفت: «من انگیزه اخلاقی کافی برای امضا کردن چنین معاهدهای نداشتم.» آقای کلینتون انگیزه اخلاقی؟!!!، آیا مینهای ضدنفر برای کودکان خوب است؟
دستکم نیم میلیون کودک در اثر تحریمهای دولت کلینتون در عراق کشته شدند
تحریمهای هولناک اقتصادی در سالهای دهه 1990 که مرکزیت سیاست خارجی کلینتون را تشکیل میداد نیازی به معرفی مجدد ندارد. تحریمهای کلینتون تمام جمعیت عراق را رنجور کرد. مرگ و میر کودکان و افراد مسن و بیمار افزایش نجومی یافت. بیماریهای واگیردار شایع شد. سیستم بهداشت و درمان عراق که تا قبل از تحریمها پیشرفتهترین در خاورمیانه بود از هم پاشیده شد. کود و قطعات یدکی به کشاورزان نرسید. هزاران نیروی متخصص از کشور گریختند. تحریمهای اقتصادی همراه با بمباران هوایی پراکنده زیربنای کشور را به کلی نابود کرد.
«بیل کلینتون» برای نشان دادن میزان «نفرت» خود از «حقوق بشر» و «افکار عمومی جهانی» پیشنهادات «فرانسه» و «روسیه» را برای پایان دادن به تحریمهای وحشیانه علیه عراق رد کرد.
اعتراف صادقانه به نژادپرستی (جان کلام سیاست خارجه کلینتون)
عاقبت «مادلین آلبرایت» وزیر امور خارجه دولت کلینتون بود که ابعاد بیتفاوتی سرد کابینه کلینتون نسبت به حقوق بشر را کاملا فاش کرد. آلبرایت در مصاحبه تلویزیونی تاریخی و مشهورش با لزلی ستال (Leslie Stahl) گفت که اهداف سیاست کلینتون ارزش قربانی شدن نیم میلیون کودک عرب را داشته است. کودکانی که در همان زمان که او صحبت میکرد از بیماری و فقر غذایی در حال مردن بودند. در تاریخ برای همیشه ثبت شده است که پس از اینکه مادلین آلبرایت با سکوتش تصدیق کرد که حدود نیم میلیون کودک عراقی در اثر تحریمها کشته شدهاند در پاسخ به سئوال مصاحبهگر که «آیا این بها ارزشاش را دارد؟» او دقیقا گفت: «ما فکر میکنیم این بها ارزشاش را دارد».

مرگ نیم میلیون کودک زیر 5 سال نسلکشی است. البته آلبرایت از کودکان عرب سخن میگفت، نه از کودکان اروپایی. اگر او چنین جملهای را در مورد کودکان انگلیسی یا آلمانی گفته بود بیتردید ظرف کمتر از یک ساعت از مقام خود برکنار میشد.
بیانات صریح آلبرایت از نگرش نژادپرستانه سیاستمدارن واشنگتن نسبت به اعراب پرده برداشت. آلبرایت جان کلام سیاست خارجه کلینتون (و بوش) را به ما گفت: «مردم عرب هیچ حق انسانیای که آمریکا بخواهد به آن احترام بگذارد ندارند.»
روزی در آینده تاریخدانها تحریمهای اقتصادی کلینتون و اشغال عراق توسط بوش را دو جزء لاینفک یک فرایند هولناک قلمداد خواهند کرد.
خطکشهای مختلف برای سنجش حقوقبشر
سناتور هیلاری کلینتون هرگز هیچکدام از تحریمهای غیرانسانی یادشده یا نگاه نژادپرستانهای که آنها را ممکن ساخت محکوم نکرده است. در واقع خانم هیلاری کلینتون از هماکنون در حال تدارک تحریمهای سنگین بر علیه یک کشور دیگر در خاورمیانه است: ایران!
خانم کلینتون (با استناد به سابقه رایهایش در کنگره و حضورش در کاخ سفید به عنوان بانوی اول آمریکا) همانند همسرش «حقوق بشر» را در نقاط مختلف جهان با خطکش یکسان اندازهگیری نمیکند. او زندگی بچههای عرب یا ایرانی را با مقیاس دیگری میسنجد…
مشترک خوراک بامدادی شوید
کامل
فقط مطالب
فقط لینکدونی
اگر فرصت دست دهد دوست دارم گهگداری مطالب نه چندان طولانیای را از انگلیسی به فارسی ترجمه کنم. البته نه ترجمه آزاد، بلکه ترجمهای که تا حد امکان وفادار به متن اصلی باشد.
نوشته کلاسیک «یک آمریکایی صد در صد» را سالها پیش خواندم و از بس برایم جالب بوده تا امروز توی ذهنم تازه مانده است. مولف آن مردمشناس برجسته امریکایی آقای رالف لینتون (Ralph Linton) است و این نوشتهاش شاید «مردمپسندترین» مطلب جامعهشناسیکی باشد که تاکنون درباره پدیده «تلفیق فرهنگی» (Cultural Diffusion) نوشته شده است. با وجودیکه احتمالا این نوشته قبلا به فارسی ترجمه شده، ولی با کمی جستجو توی نت نمونهاش را به فارسی ندیدم و به هر حال هدفم تمرین ترجمه بوده است. خواهش من این است اگر نمونه ترجمه شده آنرا به فارسی سراغ دارید به من معرفی کنید که مقایسه کنم و ایراداتم را متوجه شوم.
ترجمه این متن به دلیل نوع جملات تودرتو و طولانیای که دارد کار سادهای نیست. سعی کردم تا حد امکان جملهها در فارسی روان باشند و در عین حال به متن اصلی وفادار. با این وجود موقع خواندن باید تمرکز داشته باشید تا بتوانید ساختار چند لایه جملهها را بفهمید. نکته دیگر اینکه توی اینترنت پر است از نمونههای ویرایش شده و تغییر داده شده از این نوشته. حتی یکبار هم سرکار رفتم و مطلب را تا نیمه ترجمه کردم و متوجه شدم این نسخه اصلی نیست. بعضی نسخهها هم خیلی به متن اصلی شبیه هستند ولی باز هم با آن فرق میکنند. متن حاضر را از روی نسخه اصلی ترجمه کردهام.
همانطور که گفتم این یک نوشته با دیدگاه مردمشناختی است و نکته مهم این است که برخلاف ظاهر آن، موضوع ابدا انتقاد از «آمریکایی بودن» نیست و شما میتوانید به سادهگی به جای «آمریکایی»، هر شخص دیگری را از کشورهای دیگر قرار دهید. «رالف لینتون» به شیوایی و زیبایی به ما نشان میدهد چقدر محیط اطراف ما، ابزارهایی که استفاده میکنیم و کلا چارچوب فرهنگی که برای خود ساختهایم وامدار فرهنگهای دیگر است.
صبح آمریکایی اصیل ما از خواب بیدار میشود. در «تختی» که از روی الگویی متعلق به آسیای نزدیک ساخته شده، الگویی که بعدها قبل از اینکه به آمریکا منتقل شود در اروپای شمالی تغییراتی روی آن داده شد. او پتویی را که از «کتان» که اولین بار درهندوستان تولید شد، یا از «پنبه» که اولین بار در آسیای میانه استفاده شد، یا از «پشم» که اولین بار مردمان آسیای میانه از گوسفند گرفتند یا از «ابریشم» که کاربردش در چین کشف شد، است را به کناری میزند. همه این مواد توسط فرایندی که در آسیای میانه اختراع شده بافته شدهاند. ![]()
او پاهایش را در «کفشهای راحتیای» فرو میکند که برای اولین بار توسط سرخپوستان وستوود اختراع شد. به سمت حمامی میرود که اشیای ثابتاش مخلوطی از اختراعات اروپایی و آمریکایی نسبتا معاصر هستند. «پیژامهاش» را که جامهای اختراع شده توسط هندیهاست در میآورد و دست و رویش را با «صابون» که اختراع گاولهاست (قومی باستانی در اروپای میانه) میشوید. سپس صورتاش را «اصلاح» میکند، رسمی مازوخیستی که به نظر میرسد از اقوام سومری یا مصر باستان اقتباس شده باشد.
در مسیر بازگشت به اتاق خواب، لباسهایش را از روی یک «صندلی» از نوعی که برای اولینبار در اروپای جنوبی ساخته شد بر میدارد و مشغول پوشیدن میشود. او «لباسهایی» را میپوشد که در اصل از پوشش پوستی بیاباننشینهای استپهای آسیا گرفته شده است، «کفشی» را میپوشد که از پوستی ساخته شده که توسط فرایندی که در مصر باستان اختراع شد دباغی شده و مطابق با الگویی برگرفته از تمدنهای کلاسیک مدیترانه بریده و دوخته شده است. او دور گردنش نواری را از پارچه روشن گره میزند که بقایای نوعی شال است که کرواتها در قرن هفدهم میپوشیدند. قبل از خارج شدن برای صرف صبحانه از پنجره نگاهی به بیرون میاندازد. پنجرهای که از «شیشه» اختراعی متعلق به مصر باستان ساخته شده است. اگر هوا بارانی باشد گترهایی از جنس «لاستیک» که توسط سرخپوستان آمریکای میانه کشف شده میپوشد و «چتر» که در آسیای جنوب شرقی اختراع شده را فراموش نمیکند. او همچنین کلاهی از جنس «نمد» که برای اولین بار در استپهای آسیا ساخته شد را روی سرش قرار میدهد.
در مسیر صبحانه برای خرید روزنامه لحظهای درنگ میکند و بهای آنرا با «سکههایی» که اختراع لیدیهای باستان [تمدنی اطراف آناتولی] است میدهد. در رستوران با مجموعه کاملا جدیدی از
اشیاء بیگانه رو به رو میشود. «بشقابش» از جنس نوعی سفال است که در چین اختراع شد. «چاقویش» از فولاد است، آلیاژی که برای اولین بار در هندوستان ساخته شد. «چنگالاش» یک اختراع ایتالیای قرون وسطاست و «قاشقاش» برگرفته از نسخه اصلی رومی آن است. او صبحانهاش را با یک «پرتغال» میوهای از شرق مدیترانه یا «طالبی» از ایران آغاز میکند، شاید هم با برشی از یک «هندوانهٔ» آفریقایی. همراه با اینها او «قهوه» که یک گیاه اتیوپاییست را همراه با «خامه» و «شکر» مینوشد. ایده اهلی کردن گاو و استفاده و دوشیدن شیر آنها در آسیای نزدیک شکل گرفت و شکر اولین بار در هندوستان ساخته شد. پس از صرف میوه و قهوه، او «کلوچه»؛ نوعی کیک که با روشی متعلق به اسکاندیناویها از «گندم» که اولین بار در آسیای صغیر کشت شد طبخ شده، میخورد. روی همه اینها «شربت افرا» مینوشد که سرخپوستان وستوود اختراع کردهاند. به عنوان غذای جانبی ممکن است او «تخم» نوعی پرنده که در هندوچین اهلی شد را بخورد یا اینکه ممکن است «ورقههای نازکی» از گوشت حیوانی که در آسیای شرقی اهلی شده و به کمک روش اختراعی اروپایان شمال نمکسود و دودی شده را مصرف کند.
دوست ما خوردناش را به پایان میرساند و به صندلیاش تکیه میدهد تا به عادت سرخپوستان آمریکایی سیگار بکشد. او «برگ گیاهی» که اولین بار در برزیل خانهگی شد را در لولهای که از سرخپوستان ویرجینیا گرفته شده است قرار میدهد، یا اینکه «سیگارتی» را که اولین بار در مکزیک ساخته شده دود میکند. حتی ممکن است او «سیگاری» را امتحان کند که از جزایر آنتیل و از طریق اسپانیاییها به آمریکا آمده است. هنگام کشیدن سیگار، نگاهی به اخبار روز میاندازد که با «حروفی» که اختراع سامیهای باستان است و روی «مادهای» که اختراع چین است و با فرایندی که در آلمان اختراع شده چاپ شده است. اگر او یک شهروند خوب محافظهکار باشد، همینطور که در حال خواندن خبرهای مربوط به دردسرها و مشکلات خارجی است؛ از اینکه یک «آمریکایی» [برگرفته از نام آمریگو وسپوچی کاشف ایتالیایی] «صد در صد» [سیستم دهدهی اعداد که احتمالا اولین بار توسط عیلامیان استفاده شد] است «یک وجود مقدس» عبری را به زبانی «هند و اروپایی» شکر میکند.
مشترک خوراک بامدادی شوید
کامل
فقط مطالب
فقط لینکدونی
سادگی، بالاترین پیچیدگی است.
لئوناردو داوینچی
خوب پاسخ پرسش «سادگی چیست» را همان اول کار لئوناردو به شیوه ایجاز داد! اما اجازه دهید بیشتر مطلب را باز کنیم.
بیشتر فلاسفه و دانشمندان بر این باور هستند که در شرایط برابر، نظریههای سادهتر بهتر هستند. در اینجا سادگی یک نظریه به معنی استفاده از پیشفرضها یا بدیهیات کمتر در مقایسه با نظریههای مشابه است؛ یعنی «پدیدهها باید با کمترین پیشفرضهای ممکن توصیف شوند». در همین رابطه «اصل یا تیغ اُکام» مشهور است: «در شرایط مساوی، سادهترین راهحل بهترین راهحل است.» در واقع اصل اُکام مانند یک تیغ عمل میکند و پیشفرضهای اضافی را از نظریههای مختلف حذف میکند.

شاید «سادگی اصل اُکام» به نظرتان پیشپا افتاده و بدیهی برسد. حتی اگر اینطور باشد، چیزی از اهمیت آن در علم و فلسفه کاسته نمیشود. حتی در زندگی روزمرهمان نیز کاربردهای این اصل را میتوانیم تشخیص دهیم. مثلا ضربالمثل «لقمه را از پشت سر توی دهان گذاردن» به نوعی بیانگر همین اصل سادگی است. یعنی برای حل یک مشکل احتیاجی به اضافه کردن بیدلیل شاخ و برگ و پیچیدهسازی آن نیست.
اگر چند راه حال مختلف برای حل یک مشکل داری، سادهترین راهحل را انتخاب کن!
«اصل سادگی» از پایههای اساسی «روش علمی» میباشد. «آلبرت اینشتین» در اینباره میگوید: «هدف نهایی همه علوم توصیف منطقی بیشترین حقایق تجربی با استفاده از کمترین پیشفرضها است».

در شرایط برابر سادهترین روش معمولا بهترین روش است. به نظر شما اینطور نیست؟
احمق ساده نگهش دار!
افرادی که از دست پیچیدهسازیهای بیهوده ذله شدهاند، ناراحتی و نفرت خود را نسبت به این نوع پیچیدهسازیها با عبارت بالا نشان میدهند! قانون «احمق ساده نگهش دار!» که همان KISS یا !Keep It Simple Stupid است با «لحنی بیشیلهپیله و ساده» به ما حالی میکند که باید از پیچیدگیهای بیهوده پرهیز کنیم!
در زبان فارسی البته گفتن «احمق!» کار چندان «ساده»ای نیست و این عبارت خودش را نقض میکند. شاید بهتر باشد در فارسی از عبارتهایی مانند «خوشگله! ساده نگهش دار!»، «خنگ! سادهاش بهتره!»، «آیکیو! ساده باشه بهتر نیس؟»، «هی! ادعا! الکی پیچیدش نکن!» و مانند اینها استفاده کنیم!
داستان فضانوردان
میگویند دانشمندان ناسا مدتها درپی حل مشکل «نوشتن» در فضا بودند. خودکارهای موجود به درد محیط «جاذبه-صفر» نمیخورد، چون جاذبهای وجود نداشت که جوهر را حرکت دهد. پس از صرف میلیونها دلار و انجام تحقیقات گسترده، عاقبت دانشمندان ناسا موفق شدند خودکاری اختراع کنند که با آن میشد در همه محیطها به ویژه در فضا که جاذبه صفر است نوشت.
در تمام این مدت فضانوردان روس از مداد استفاده میکردند!
سادگی و دنیای کامپیوتر
قوانین حاکم بر دنیای نرمافزار و اینترنت نیز چندان تفاوتی با قوانین حاکم بر فیزیک یا فلسفه ندارند. بهویژه در مرحله طراحی که رعایت «اصل سادگی» میتواند تکلیف موفقیت یا شکست یک پروژه را روشن کند. به عنوان مثال یکی از ارکان اصلی «فلسفه یونیکس» از زمان تولدش تا هم اکنون که از طریق لینوکس میان جامعه «متنآزاد» گسترش یافته است قاعده KISS و رعایت سادگی میباشد. آقای «دنیس ریچی» خالق زبان C و یکی از بنیانگذاران سیستم عامل یونیکس» میگوید:
یونیکس ساده است. اما فقط یک نابغه میتواند سادگیاش را درک کند.
ساده، اما نه سادهتر!
فراموش نکنیم برای سادهسازی موضوعات، همیشه مرزی وجود دارد که اگر از آن عبور کنیم از قله «سادهگرایی» به دره «سادهانگاری» و «کوتهبینی» سقوط خواهیم کرد.
همه چیز را تا جایی که امکان دارد ساده کنید، اما نه سادهتر!
آلبرت انیشتین
توجه: این نوشته تالیف، ترجمه و گردآوری از منابع مختلف میباشد.
نوشته زیر را از نشریه اینترنتی پیاز ترجمه کردهام. نشریه پیاز یکی از مشهورترین وبگاههای طنز خبری-انتقادی آمریکا میباشد. امیدوارم از خواندن نمونه زیر لذت ببرید:
واشنگتن: در یک سخنرانی غیرمنتظره که دانشمندان و کارشناسان محیط زیست سراسر جهان آنرا تکاندهنده دانستند، رئیسجمهور جورج بوش، برای نخستین بار در دوران زندگی سیاسیش به دنبال انتشار گزارش «چشمانداز جهانی محیط زیست» توسط سازمان ملل، رسما و به صورت علنی وجود «گازکربنیک» را تایید کرد.
وی گفت: «گاز کربنیک مولکولی است که از یک اتم کربن و دو اتم اکسیژن تشکیل شده است، به صورت طبیعی در محیط و در بازدم انسان یافت میشود و توسط گیاهان تجزیه میگردد.»
بوش خطاب به یکی از خبرنگاران حیرتزده کاخ سفید گفت «به عنوان کشور صنعتی پیشتاز در جهان، ما نمیتوانیم بیشتر از این به وفاق عمومی میان دانشمندانی که در حال مطالعه اتسفر زمین هستند دارند بیتوجه باقی بمانیم. گازکربنیک یک واقعیت است!»

اظهارات اخیر بوشه تلویحا تایید میکند که احتمالا مفاهیم گوناگونی
مانند «بازدم»،« نوشیدنیهای گازدار» و «فوتوسنتز» نیز وجود دارند.
با توجه به اینکه گازکربنیک -که برای نخستین بار در قرن هفدهم توسط فیزیکدان فنلاندی «جان باپتیستا فون هلمونت» به عنوان «روح وحشی» معرفی شده بود- توسط کابینه جورج بوش پیوسته انکار میشد، سخنان رئیسجمهور یک پیروزی بزرگ برای پشتیبانان نظریه وجود گازکربنیک محسوب میشود.
خانم لیندا ماتسون، معلم علوم مقطع سوم راهنمایی به خبرنگار ما گفت: «این سخنان یک قدم بزرگ به پیش برای شیمی پایه کشور میباشد. رئیسجمهور با این موضعگیری شجاعانه خود راه را برای تایید این نظر که سایر مولکولهای شیمیایی مانند H2O نیز در واقع وجود دارند باز کرده است.»
با این وجود بسیاری از یاران و نزدیکان جورج بوش که وی آنان را از حامیان خود میدانست، ناامیدی و نارضایتی خود را از بیانات اخیر وی اعلام کردند. روحانی «لوک هاتفیلد» گفت: «هیچ چیز در مورد گازکربنیک در انجیل ذکر نشده است. بعد از این باید منتظر چه باشیم؟ لابد ادعاهایی مبنی بر اینکه به اصطلاح سوختهای فسیلی از موجودات افسانهای مانند دایناسورها تشکیل شدهاند؟ این یک گام رو به عقب برای کشور بوده است.»
یک سخنگوی کاخ سفید، سخنرانی اخیر را «محتاطانه» توصیف کرد و تاکید کرد رئیسجمهور هنوز آمادگی لازم را برای هرگونه موضعگیری در مورد وجود داشتن یخهای قطبی، لایه اوزون یا مفهوم بحثبرانگیزی که بسیاری از دانشمندان آنرا «آب و هوا» مینامند، ندارد.