مواضعِ عملیِ ترامپ، رئيس جمهورِ جنجالیِ آمریکا، روز به روز نسبت به ایران تندتر میشود و تصمیمِ اخیرِ او دربارهٔ برجام نیز مؤید چنین روندی است. ترامپ در فرمانِ اخیرِ خود تعهدِ ایران به برجام را تأیید نکرد؛ ولی در اقدامی که احتمالاً از آن هم مهمتر است، با اشاره به فرمانِ اجرایی ۱۳۲۲۴، کلیتِ سپاهِ پاسداران را یک سازمانِ تروریستی قلمداد نمود. این اقدامی کاملاً خصمانه و خطرناک است، چرا که اولاً بنیادِ معاهدههایِ بینالمللیِ ناظر بر جنگها و حقوقِ اسیرانِ جنگی را بیش از پیش متزلزل میسازد و ثانیاً ایران را به واکنشی تند ترغیب میکند. فرضاً ایران ممکن است به طورِ متقابل ارتش یا نیروهایِ ویژهٔ آمریکا را تروریستی اعلام کند و با توجه به حضورِ گستردهٔ این نیروها در منطقهٔ خاورمیانه، با آنها همانندِ گروههایی نظیرِ داعش یا القاعده برخورد کند. برایِ چنین کاری لازم نیست ایران حتماً مستقیماً واردِ عمل شود، بلکه میتواند از طریق سازمانها و گروههایِ نیابتیِ گستردهٔ خود اقدام کند. در صورتِ چنین رویکردی، آمریکا نیز وادار به واکنش خواهد شد و زنجیرهٔ این واکنشها میتواند به درگیریِ مستقیمِ نظامی بیانجامد.
طبیعی است که وارد شدنِ جنگِ مستقیم با آمریکا میتواند بسیار خطرناک و با عواقبِ غیرِ قابلِ پیشبینی باشد. دامنه و مقیاسِ چنین جنگی غیرِقابلِ مهار کردنِ خواهد بود و از نظرِ زمانی، وسعتِ نواحیِ درگیری، نوعِ درگیری و همینطور گروهها یا دولتهایی که مستقیم یا غیرمستقیم درگیر میشوند گسترده خواهد بود. تنها نتیجهٔ قطعیِ آن نیز تلفاتِ جانی، مالی و زیستمحیطیِ فراوان خواهد بود، اما احتمالاً هیچ حاصلِ قابلِ پیشبینیِ دیگری نخواهد داشت. حملهٔ نظامی به ایران قابلِ مقایسه با جنگها یا درگیریهای دو دههٔ اخیرِ آمریکا در افغانستان، عراق، لیبی، پاکستان، سومالی و یمن نخواهد بود و علیرغم همهٔ سروصداها و اقداماتِ خصمانهای که علیهٔ ایران انجام میشود، فکر نمیکنم در آمریکا ارادهٔ تأثیرگذاری برای ایجادِ چنین جنگی وجود داشته باشد. اما این به این معنی نیست که ظرفیت و امکانِ چنین جنگی وجود ندارد: هر اقدامِ خصمانهای که علیهِ ایران صورت میگیرد، خواهناخواه گامی به سویِ جنگ است. به همین دلیل هم هست که برنامهریزیهایِ دفاعی و سیاسیِ ایران باید به گونهای طراحی شود که تا حدِ امکان وقوعِ چنین جنگی را پرهزینه و دور کند.
علیرغمِ هجمهٔ عظیمی که علیهِ ایران در منطقه و جهان وجود داشته و دارد، سیاستِ ایران—تا امروز—برایِ ایجادِ بازدارندگی به صورتِ نسبی موفق بوده است. البته ما در همه جا به یک اندازه موفق نبودهایم و در حوزههایی اشتباهاتی جدی کردهایم و همینطور با مشکلاتِ بزرگی رو به رو هستیم. به نظرِ من سیاستِ بازدارندگیِ ایران را میتوانیم به درختی شبیه بدانیم که «یک تنه» و «پنج شاخهٔ اصلی» دارد. این پنج شاخه به ترتیبِ اهمیت عبارتند از (۱) مشروعیتِ داخلی مبتنی بر مردمسالاریِ بومی، (۲) گسترش، تعمیق و تقویتِ دوستیِ فرهنگی با جوامعِ منطقه، (۳) گسترش، تعمیق و تقویتِ دیپلماسیِ عمومی با دولتهایِ منطقه و جهان، (۴) گسترشِ توانمندیِ نظامی، شبهنظامی و دفاعیِ بومی و (۵) ایجادِ سازمانها و نهادهایِ نظامی و سیاسیِ نیابتی و دارایِ پیوندهایِ ارگانیک با ایران در منطقه.
اما تنهٔ درخت که پنج شاخهٔ آن را به هم وصل میکند و به آنها توان و نیرو و ثمر میبخشد «نظامِ اقتصادی پویا و پایایی» است که هم بتواند پاسخگویِ نیازهایِ متکثرِ جامعه باشد و هم با شرایطِ اقلیمی و زیستمحیطی سازگاری بلندمدت داشته باشد.
بیشتر از یک سال است که در بامدادی چیزی منتشر نکردهام، اگر چه در توییتر بیشتر فعال بودهام. دلیلِ ننوشتنم در بامدادی این بوده که فضایِ ذهنیام با نوعِ مطالبی که معمولاً در بامدادی منتشر میکنم فاصلهٔ بیشتری گرفته است: چند وقتی است که از جای خودم کنده شدهام و از جادههایِ آشنا دور افتادهام، در نتیجه دچارِ نوعی سرگشتگی و شیفتگی و بیتابی هستم که به شکلی غریب، هم امن و آسایش را از من گرفته و هم طمانینه و قرار را به من هدیه داده. به هر حال، در پیِ این تحولات، برایِ اینجا سه گزینه بیشتر ندارم: (۱) آنرا به حالِ خود بگذارم که نیمهمتروک باقی بماند و هر وقت که ذهنم نیاز به نوشتنیِ بامدادیگونه کرد—به آن معنایِ گذشتهاش—به آن سر بزنم؛ (۲) آنرا به کلی تعطیل کنم؛ یا (۳) سعی کنم هویتی جدید، سهلتر و متفاوت به آن بدهم تا بتواند سهمِ بیشتری از فراغتهایِ پراکندهٔ این روزهایم پر کند. گزینهٔ (۱) که ادامهٔ وضعِ فعلی است و پایا نیست؛ گزینهٔ (۲) را دوست ندارم، اگرچه احتمالاً منطقیترین گزینه است چون جا را برایِ چیزهای دیگر باز میکند؛ میماند گزینهٔ (۳) که برنامهٔ خاصی برایش ندارم، و گذاشتهام که به صورتِ خودبهخودی رخ دهد، یعنی نه سعی میکنم مانعش شوم، و نه سعی میکنم عمداً ایجادش کنم. این نوشته هم تلاشی است در همین راستا. نمیدانم قرار است به چه سمتی برود و در عینِ حال قصد ندارم آنرا به شکلِ معینی پیشمدیریت کنم.
شاید مهمترین موضوعِ روز مربوط به تحولاتِ کردستانِ عراق باشد که با برگزاریِ همهپرسیِ استقلال اقلیمِکردستان از عراق در حالِ اوج گرفتن است. چند نکته وجود دارد که این تحولات را به شکلی منحصر به فرد حساس و پیچیده میکند، به گونهای که به سختی میتوان راهِ درست را از صدها بیراههٔ خطرناکی که پیشِ روست تشخیص داد. من قصدِ ارائهٔ راهِ حل ندارم، صرفاً چند نکتهٔ به نظرِ خودمِ کلیدی را مطرح میکنم که خواهناخواه باید در رویکردِ درست به این قضیه لحاظ شوند:
اول اینکه نمیتوانیم آن روزهایی را که صدام حسین با بمبهایِ شیمیایی مردمانِ کرد را با وحشیگریِ بیمانندی قتلِ عام کرد فراموش کنیم. کردها مردمانِ صبور و غیوری هستند و این که نخواهند با شرایطِ مشابهی رو به رو شوند خواستهای عجیب نیست. اما شاید بپرسید آن واقعهٔ هولناک چه ارتباطی به همهپرسیِ امروز دارد؟ به نظرِ من ارتباطش واضح است: آن واقعه به این دلیل رخ داد که کردها حقِ تعیینِ سرنوشت و حقِ دفاع از خود نداشتند. اگر آن روز امکانِ تعیینِ سرنوشت و دفاع از خود را داشتند، تن به ظلمِ هیولایی مانندِ صدام نمیدانند. بنابراین، ارادهای که مردمِ کرد را به سویِ استقلالطلبی میبرد، به این تجربهٔ تلخِ تاریخی، و نمونههایِ مشابه، ولو کمرنگتر، گره خورده است. من شخصاً به این خواسته احترام میگذارم و با وجودی که در چند و چونِ آن بحثِ بسیار دارم، اما از لحاظِ اخلاقی به خودم اجازه نمیدهم طرفدارانِ آنرا در میانِ اقشارِ معمولیِ جامعه محکوم کنم.
دوم اینکه مسألهٔ کردستان فقط به اقلیمِ کردستان در شمالِ عراق ختم نمیشود. کردها در ترکیه، سوریه و ایران نیز زندگی میکنند و این ارادهٔ استقلالطلبانه—یا اگر دوست دارید «جداییطلبانه»—با شدت و حدتِ متفاوت در میانِ کردهایِ ساکنِ کشورهایِ همسایهٔ عراق نیز وجود دارد. شکی نیست که این ارادهای همهگیر نیست، اما به هر حال نمیتوان وجودِ آنرا نادیده گرفت. پررنگ شدنِ استقلالِ کردستانِ عراق اعتماد به نفسِ جداییطلبانِ کرد در کشورهایِ همسایهٔ عراق—از جمله ایران—را بالاتر خواهد برد و زمینه را برایِ جریانهایِ مدنی یا غیرمدنیِ جداییطلبانه فراهمتر خواهد کرد. اما این نوع جریانهایِ جداییطلبانه، با توجه به وضعیتِ پر تنشِ منطقه—که معمولاً متأثر از رقابتهایِ منطقهای و دخالتهایِ فرامنطقهای نیز هست—شکافهایِ اجتماعی را افزایش خواهند داد و میتوانند تا مرزِ ناآرامیهایِ غیرقابلِ مهار نیز پیش بروند. طبیعی است که از بیمِ چنین عاقبتی، حکومتهایِ مرکزی حساسیتِ ویژهای رویِ تمایلاتِ جداییطلبانه داشته باشند؛ حساسیتهایی که از یکسو قابلِ درک و حتی دفاع هستند، و از سویِ دیگر خشن و تمامیتخواهانه به نظر خواهند رسید. به هر حال، نه میتوان اهمیتِ ذاتی برایِ ایدهٔ حاکمیتِ مدرن قائل شد، تا حدی که به بهانهٔ حفظِ آن بتوانیم دست به هر جنایت و خشونتی بزنیم؛ و نه میتوانیم آنقدر سادهدل باشیم که امنیت و ثبات و آرامشِ حاکم بر یک کشور و یک جامعه را قربانی هوسها، دخالتها و فانتزیهای زودگذر کنیم و فتنهای بزرگتر از رویایِ استقلال ایجاد کنیم.
سوم اینکه نزدیکیِ رهبرانِ اقلیمِ کردستان به اسرائيل نشان دهندهٔ فرصتطلبی و کوتهاندیشیِ ایشان است که قطعاً عاقبتِ خوشی نخواهد داشت. در شرایطی که رژیمِ اشغالگر، استعمارگر و آپارتایدِ اسرائیل روزبهروز منزویتر و شکنندهتر میشود، این اتحاد نه تنها به سودِ کردستانِ عراق نیست، بلکه خواستهٔ قاعدتاً منطقی و قابلِ دفاعِ کردها را آلوده و مخدوش میسازد. از این گذشته، اسرائیل از مقایسهٔ تاریخِ خودش با جنبشِ استقلالطلبیِ کردها بهرهٔ فراوان میبرد و سرانِ کردها اگر ذرهای فراست میداشتند به هیچ عنوان نباید اجازه میدادند نزدیکیِ آنها به اسرائیل امکانِ این مقایسه و همانندپنداری را به وجود آورد. اسرائيل کشوری غصبی است که بر رویِ زمینهای دزدیده شده از اقوامِ دیگر بنا شده است، در حالیکه کردها ساکنانِ بومیِ سرزمینهایِ خودشان هستند. مقایسهٔ اسرائیل با کردستان، از یک سو این افسانهٔ موردِ علاقهٔ اسرائیل را تقویت میکند که «مهاجرانِ یهودیِ صهیونیست به سرزمینِ خودشان که تقریباً خالی از سکنه بود بازگشتند» و از سویِ دیگر کردهای عراق را «به دزدِ سرزمینِ دیگران»—اسرائیلی دیگر—شبیه میکند. سرانِ کردستانِ عراق احتمالاً نزدیکی به اسرائیل را به عنوانِ یک «فرصت» در نظر میگیرند که به آنها کمک خواهد کرد خواستهٔ خویش را پیش ببرند، اما همین تصورِ آنها که شراکت با اسرائیل را یک فرصت میبینند نشان دهندهٔ عمقِ کوتهنظریشان است. اسرائیل رژیمی ظالم و ناحق است و اتحاد با ظالم و ناحق نه تنها «فرصت» نیست بلکه ختمِ به خیر نیز نخواهد شد و فتنهها برپا خواهد ساخت.
چهارم مربوط به رویکردِ ایران، سوریه، ترکیه، و عراق در رابطه با ارادهٔ استقلالطلبی در کردستانِ عراق و کردهایِ ساکنِ این کشورهاست. نقشِ ایران بسیار کلیدی و ویژه است و درست به همین دلیل فراست یا اشتباهِ آن میتواند عواقبِ بسیار متفاوتی را در منطقه رقم بزند. در سوریه، کردها پس از رشادتهایی که در دفاع از سرزمینهایشان در مقابلِ تروریستهایِ داعش از خود نشان دادند، این سادگی را مرتکب شدند که خود را به نیروهایِ زمینی آمریکا تبدیل کنند تا در شرایطی که هیچ پایگاهِ اجتماعیِ واقعی در سوریه برایش باقی نمانده و عملاً قافیه را به جبههٔ مقاومت و روسیه باخته، بتواند به بازیگریِ خود در شرقِ سوریه ادامه دهد. اما شاید اشتباهِ بزرگترِ کردهایِ سوریه این بود که در بحرانیترین شرایطی که ارتشِ سوریه در حالِ جنگ با چندین جبههٔ مختلفِ تروریستی در مناطقِ مختلفِ این کشور بود، با نیروهایِ دولتی درگیر شدند و به این ترتیب آیندهٔ رابطهٔ خود با دولتِ مرکزیِ سوریه را به مخاطره انداختند. دور نیست روزی که آمریکا از سوریه عقب بنشیند و کردها مجبور باشند با همین دولتِ قانونی سوریه تعامل کنند و آن روز، دولتِ مرکزیِ سوریه تا جایی که بتواند کردهای سوریه را محدود خواهد ساخت. با همهٔ اینها، دولتِ سوریه، به واسطهٔ بحرانِ ناشی از جنگِ داخلی، دستِ کم تا آیندهٔ نزدیک نخواهد توانست نقشِ موثری بر تحولاتِ مربوط به کردستانِ عراق داشته باشد.
اما رابطهٔ کردهایِ مقیمِ ترکیه با حکومتِ مرکزیِ ترکیه—اگر چه نسبت به دهههایِ گذشته بهتر شده—پر از نقار، بیاعتمادی و نفرتِ نهفته است. کردها چیزی حدودِ یک سومِ جمعیتِ ترکیه را تشکیل میدهند و به همین نسبت رویکردِ ترکیه نسبت به تحولاتِ کردستانِ عراق کاملاً اقتدارگرایانه، تحکمآمیز و خشن است. طیِ سالهایِ بعد از شکلگیریِ کردستانِ عراق، ترکیه به بهانههایِ مختلف بارها به کردستانِ عراق حملهٔ نظامی کرده است که با سکوتِ نسبیِ محافلِ بینالمللی همراه شده است. البته، همراه با این حرکتهایِ خشن، ترکیه شریکِ مهمِ اقتصادیِ کردستانِ عراق نیز بوده، مثلاً عمدهٔ نفتِ این کشور از طریقِ بنادرِ ترکیه صادر میشود. در نهایت، تاریخچهٔ پر از تحکم و خشونتی که بینِ دولتِ ترکیه و اقلیمِ کردستان وجود داشته به این معناست که ترکیه نمیتواند نقشِ یک عاملِ میانه، ملایم و تعادلی را در قبالِ کردهایِ عراق بازی کند. اما دولتِ عراق نیز احتمالاً نخواهد توانست نقشِ ملایم و معتدلی بازی کند، چرا که مجبور به حفظِ تمامیتِ ارضیِ عراق است و حرکت در این مسیر خود به خود به معنایِ درگیری و دعوا بینِ کردستانِ عراق و دولتِ این کشور خواهد بود.
اما نقشِ ایران در این میان ویژه خواهد بود. اولاً، علیرغمِ محرومیتهایی که در منطقهٔ کردستانِ ایران وجود دارد و همینطور برخی تمایلاتِ احتمالیِ جداییطلبانه، پیوندِ اجتماعی، اقتصادی و فرهنگیِ کردهایِ ایران با سایرِ بخشهایِ ایران بسیار عمیق و گسترده است، به حدی که به سختی میتوان «ایران» را بدونِ حضورِ کردها تصور کرد، همانطور که ایران بدونِ حضورِ فارسها یا آذریها یا بلوچها غیرقابلِ تصور است. برخوردِ تندِ ایران با تحولاتِ کردستانِ عراق میتواند به ایجادِ شکافهایی عمیق در جامعهٔ ایران منجر شود که ممکن است به راحتی قابلِ ترمیم نباشند. ثانیاً، برخوردِ تند با کردهایِ عراق، صرفِ نظر از اینکه از نظرِ منطقِ کشورداری اشتباه است، از لحاظِ اخلاقی نیز قابلِ دفاع نیست؛ چرا که همانطور که عرض کردم این حقِ کردهاست که بخواهند حقِ دفاع از خود و حقِ تعیینِ سرنوشت داشته باشند. ثالثاً، حرکتهایِ تند نمیتواند این مسأله را حل کند و ایدهٔ کردستانِ مستقل را که در ذهنهای بسیاری شکل گرفته پاک سازد، بلکه صرفاً آنرا پررنگتر و موثرتر خواهد ساخت. حوزهٔ تمدنی ایران، شاملِ کردستان، آنقدر عمیق و نیرومند و جذاب هست که اگر دافعههایِ عمدی ایجاد نشود—به خصوص، خودِ حکومتِ ایران با بیدرایتی ایجاد نکند، بلکه برعکس، هوشمندانه عمل کند—خود به خود مانع از شیوعِ ایدههایِ جداییطلبی خواهد شد.
توافقِ هستهای رویدادی ضروری و مهم است. امیدوارم منتقدان توجه داشته باشند که به احتمالِ زیاد هر امتیازی که در این توافق داده باشیم، از هزینههایی که در مسیر غیرازتوافق میپرداختیم کمتر خواهد بود. بدون شک باید به تیمِ مذاکره کننده (به خصوص آقای ظریف) و حامیانِ آنها در دولت و خارج از دولت دست مریزاد گفت.
۲.
شکی نیست که تیمِ مذاکره کنندهی ایران از توانایی بسیار بالایی برخوردار هستند، موضوعی که بارها به شهادتِ خاص و عام در داخل و خارج از ایران نیز رسیده است. این توانمندی چندین وجه دارد. وجهی از آن به آشنایی تیم مذاکره کننده با فرهنگِ غرب مربوط میشود که باعث شده «غربیها» بهتر بتوانند با آنها گفتگو کنند. وجه دیگر به شناخت آنها از فرهنگ سیاسی و اجتماعی ایران باز میگردد که به آنها این اجازه را میدهد که با خونسردی و پختگی موجهای انتقادی واقعی یا ساختگی در ایران را مدیریت کنند. علاوه بر این، نباید فراموش کرد که تیم مذاکره کننده از تواناییهایی حرفهای بالایی نیز برخوردار هستند. آقای ظریف دیپلماتی باتجربه است که مأموریتِ سیاسی خود را با در نظر گرفتنِ اصولِ حرفهای و تجربههای پیشین خود پیش میبرد. فرق زیادی است بین کسی که مذاکراتی در این سطح را به عنوان موقعیتی تمرینی و فرصتی برای کسب تجربهی دیپلماتیک میبیند و دیپلماتی که آنرا به مثابه آزمونی برای پیادهکردن تجربهها و مهارتهایی که پیش از آن کسب کرده است. فرق زیادی بین چیرهدستی یک استاد و تکبر لغزان یک تازهکار هست.
۳.
بدون اینکه بخواهیم به دیسکورسِ امپریالیستی «حقوقبشردوستهای حرفهای» بیفتیم، اجازه دهید با خودمان روراست باشیم. اوضاع در ایران خراب است! با منتقدان سیاسی، وکلای منتقدان سیاسی، فعالان کارگری و اجتماعی، وکلای فعالان کارگری و اجتماعی و …. چطور رفتار میکنیم؟ علاوه بر آن، یادمان نرفته که آقایان موسوی و کروبی هنوز در حبس خانگی هستند. بدون شک این موضوع در کنارِ وضعیت سایر منتقدان سیاسی و اجتماعی باید مایهی شرمساری ملی باشد.
حبسِ آقایان موسوی و کروبی مسألهای نه تنها غیراخلاقی، بلکه زخمی عمیق بر پیکر «دموکراسی بومی» در ایران نیز هست. یادمان باشد که ضعیف شدن دموکراسی بومی فقط به یک معناست: قدرت گرفتن «شیوههای قرون وسطایی حکمرانی» و یا قدرت گرفتن «دموکراسی ظاهری و وارداتی غربی». علاوه بر آن ادامهی حبس خانگی این افراد مضحک نیز هست. چرا که آنها در فکر و عمل در شمار دلسوزترین و منصفترین منتقدان سیاسی ایران هستند! به مراتب دلسوزتر و منصفتر از برخی شخصیتهای سیاسی که نه تنها آزاد و در امنیت هستند، بلکه امنیت و آزادی بسیاری نیز در دستهای آنهاست.
حالا که نشان دادهایم به این خوبی و مهارت میتوانیم با قدرتمندترین کشورهای جهان مذاکره کنیم و به نتیجه برسیم، آیا شایسته و نیکو نیست که این مهارت را در داخل کشور نیز به کار ببندیم؟ آیا مذاکره کردن و تعامل با منتقدان نیکسرشتِ بومی دشوارتر از مذاکره و تعامل با قدرتهای جهانی است؟
۳.
«ارتجاع و فساد سیهکاران ظالم در داخل» و «فتنهانگیزی ارتش فرهنگی-رسانهای فارسزبان در خارج» فضا را آنچنان دوقطبی کرده که کوچکترین حرف انتقادی صادقانهای میتواند با یکی از این قطبهای نامطلوب هماهنگ شود. اما حالا که توافق حاصل شده میتوانم با خیال راحتتری صحبت کنم.
حدس من این است که انگیزهی اصلی برنامهی هستهای ایران ایجاد نوعی اهرم فشار برای چانهزنی بر سر امنیت ایران در منطقه بوده است. در نتیجه امیدوارم کسی جداً دنبال گسترشِ تولید برق هستهای نبوده باشد. به هر حال، به نظر من برنامهی تولید انرژی هستهای باید به کلی تعطیل شود. اجازه دهید ظرفیتهای ایران در همان حد فعلی (غنیسازی آن هم به منظور داشتنِ نوعی بازدارندگی غیرمستقیم) باقی بماند. سرمایهگذاری در انرژی هستهای برای ایران به یک جوک میماند که اگر موضوعی اینقدر جدی نبود میتوانستیم ساعتها به آن بخندیم. ایران باید به جای سرمایهگذاری بیشتر در تکنولوژی گران، خطرناک، ناپایا و عملاً از رده خارج «برق هستهای»، به اتخاذ استراتژیهای گذار به انرژیهای تجدیدپذیر، به ویژه انرژی خورشیدی فکر کند. ایران میتواند طی یک برنامهریزی ۲۰ ساله به یکی از قطبهای انرژی خورشیدی در جهان تولید شود. کشوری که نه تنها انرژی مورد نیاز خود را از خورشید تهیه میکند، بلکه برق خورشیدی و فنآوریهای مربوط به آنرا به کشورهای همسایه صادر میکند. ایران باید همهی مازادی که به واسطهی رفع تحریمها از قبل صادرات نفت به دست میآورد را صرف گسترش توان بومی در عرصهی انرژیهای تجدیدپذیر (و انواع راهحلهای سیستمی پیرامون آن) کند. ایران باید به بستری برای رشد و شکوفایی هزاران دانشمند، کارشناس و کارآفرین تبدیل شود که بتوانند نقشی مهم در گذار جامعه از انرژی فسیلی به انرژیهای تجدیدپذیر بازی کنند. خلاصه بگویم، حالا که به درستی و با چنگ و دندان از حق مسلم هستهایمان دفاع کردهایم، جا دارد این حق مسلم را در قفسهای بگذاریم و به این فکر کنیم که چطور میتوانیم یک اقتصاد مبتنی بر انرژیهای تجدیدپذیر و به ویژه انرژی خورشیدی گذر کنیم.
در شرایطی که جامعهی ایران یکی از بزرگترین قربانیان گرمایش جهانی و پدیدهی تغییر اقلیم (climate change) خواهد بود (به واسطهی گرمتر شدن و خشکسالیهای گسترده و طولانی)، آیا این نکته که ما خود یکی از بزرگترین تولید کنندگان و صادرکنندگان نفت و گاز در جهان هستیم یک طنزِ تلخ نیست؟ آیا هیچ مسئولیتی نسبت به سرنوشت اجتماعیمان نداریم؟ آیا نسبت به امتداد یافتن با عزت جامعهای که هزاران سال در این منطقه زندگی کرده است احساس مسئولیت نمیکنیم؟ حتی اگر نگاهمان صرفاً اقتصادی و سودمحور باشد، ایران به عنوان کشوری که بیشترین آسیبها را از تغییر اقلیم میبیند، باید به یکی از کشورهای پیشرو در عرصهی فسیلزدایی تبدیل شود. و این تازه وقتی است که فقط اقتصادی و سودمحورانه به این مقوله نگاه کنیم. در نگاهی اخلاقی و انسانی، ما باید نسبت به سرنوشت سایر جوامع بشری و همینطور اکوسیستم زمین که در اثر انتشار گازهای گلخانهای ناشی از مصرف سوختهای فسیلی به مخاطره افتاده است حساس باشیم.
۵.
توافق هستهای که امیدوارم در نهایت به پایان تحریمهای ظالمانه و غیرمنصفانه علیه ایران منجر شود پایان مشکلات ما نیست. برخی از روندهای اصلی موجود در جامعهی ما بسیار خطرناک و بدونِ تردید رو به سوی زوال اجتماعی هستند. یکی از این مشکلات، فروپاشی اخلاق سیاسی و اجتماعی است که به طور همزمان عامل و معلول فرایند از بین رفتن سرمایههای اجتماعی شامل اعتماد، حس همکاری، حس مسئولیت و حس برادری و برابری است. اما مشکل زیربناییتر شاید به نگرشی فراگیر بازگردد که نامِ آنرا توسعه به مثابه مصرفگرایی میگذارم. به اعتقاد من، توسعه به مثابه مصرفگرایی بزرگترین دشمن ماست، دشمنی به مراتب بزرگتر از داعش و همپیمانانِ منطقهای آن. به طور خلاصه، توسعه به مثابه مصرفگرایی به منظومهای از باورها و سیاستها اشاره دارد که بر اساس آن افزایش وابستگی به مصرف کالاها و خدمات (معمولاً وارداتی) به خودبسندگی بومی (در روستاها و شهرستانها) ترجیح داده میشود.
توسعه به مثابه مصرفگرایی یعنی اولویت دادن مصرف کالاهای پرزرق و برق وارداتی به محصولات سنتی یا بومی، یعنی اولویت دادن رستوران و کنسرو به غذای طبخ خانه، یعنی اولویت دادن استامینوفن و پنیسیلی به سیستمِ ایمنی بدن، یعنی اولویت دادن ماشین به پیادهروی و دوچرخهسواری (در برنامهریزی شهری و همینطور عرف شهروندی)، یعنی ترجیح دادن دلار به ریال، یعنی ترجیح دادن واردات یخچال و خودرو و مرغ به ریاضتِ ملی برای افزایش کارآمدی بومی، یعنی ترجیح دادن خانههای بزرگ و پر مصرف به خانههای کوچک و کم مصرف، یعنی با ارزش شمردن شیوههای زندگی پر مصرف و پرزباله به زندگیهای کم مصرف و قناعتواری که فرهنگ ایرانی طی قرنها یاد گرفته است. توسعه به مثابه مصرفگرایی، یعنی برتر شمردن زندگی در غرب به زندگی در ایران، برتر شمردن زندگی در تهران به زندگی در شهرستان، برتر شمردن زندگی در شهرستان به زندگی در روستا. توسعه به مثابه مصرفگرایی یعنی برتر شمردن اشتغال در شهر به معیشت در روستا، فرایندی که روز به روز شهرهای ما را چاق و پرمصرف و روستاهای ما را لاغر و ضعیف میکند. توسعه به مثابه مصرفگرایی یعنی ترجیح دادن رشد اقتصادی بادکنکی به انقباض اقتصادی و ریاضت ملی به منظور حفظِ منابع زیست محیطی. توسعه به مثابه مصرفگرایی یعنی تبدیل منابع مشترک به درآمدهای زودگذر؛ فرقی هم نمیکند این درآمدهای زودگذر صرف رفاهِ عمومی شوند یا نصیب فرصتطلبیهای اقلیتی فاسد. بزرگترین دشمن ما در خانه است.
آیا در شرایطی که خاص و عام، چپ و راست، حزباللهی و لائیک، شهری و روستایی تشنهی توسعه به مثابه مصرفگرایی هستند، نباید نگران این باشیم که برداشته شدن تحریمها به سرعت گرفتن فرایند خود تخریبییی که در پیش گرفتهایم ختم شود؟ آیا نباید نگران باشیم که از این پس، زمینهای عمیقتری در جستجوی نفت و گاز خراشیده شوند و نفت و گاز بیشتری تولید و توزیع و مصرف و صادر شود؟ آیا نباید نگران این باشیم که درآمدهای ملی به جای اینکه صرف برنامهریزی برای گذار از اقتصادی فسیلی و مصرفی به اقتصاد تجدیدپذیر و غیرمصرفی شوند، صرف وارد کردن خودرو و مرغ و آدامس بیشتری شوند؟ آیا جنگلهای بیشتری را به ویلا و مزرعه و بیابان تبدیل نخواهیم کرد؟ آیا در تلاش برای رسیدن به ناکجاآباد «توسعه»، زیرساختهای فرهنگی و بومی بیشتری را تخریب نخواهیم کرد؟ آیا پایانِ تحریمهای بینالمللی علیه ایران، پایان مسیر خطرناکی که جامعهی ایران به سوی زوال اکولوژیک در پیش گرفته نیز خواهد بود یا خدای نکرده سرعتِ آنرا افزایش خواهد بخشید؟
۶.
اگر این توافق به معنای یک نقطهی عطف در رابطهی ایران با کشورهای قدرتمند جهان باشد، این سوال برای من مطرح میشود که گامهای بعدی چه باید باشند. فرض کنید بتوانیم آیندهای که در آن ایران به یکی از بازیگرانِ عادی عرصهی جهانی تبدیل شده را به راحتی تصور کنیم. آیا توافق هستهای میتواند به فرصتی تبدیل گردد که نگاهمان را به شیوهای غیرامنیتی و جدی به داخل کشور هم متمرکز کنیم؟ حالا که تضمین امنیتی را از آمریکا و قدرتهای جهانی گرفتیم (فرض کنیم گرفتهایم)، آیا دیگر بهانهای برای ادامهی فضای امنیتی و محدود کردن حقوق شهروندی در داخل داریم؟ آیا وقت آن نرسیده است که سیاست را امنیتیزدایی کنیم و اجازه دهیم عرصه و میدان برای انواع فعالیتهای مدنی، انتقادهای اجتماعی و سیاسی و خلاقیتهای شهروندی باز شود؟
آیا دیگر بهانهای برای برنامهریزی کوتاه مدت «ماه به ماه» و «سال به سال» و پرهیز از برنامهریزی کلان برای دههها و نسلهای آتی داریم؟ آیا عادی شدن حضور ایران در جهان را نباید به عنوان آغاز نگاه جدی به مدیریت داخلی ببینیم؟ آیا وقت آن نرسیده که سیاستهای زیست محیطی و فرهنگی را به موضوعات اقتصادی، و موضوعات اقتصادی را به موضوعات سیاسی و موضوعات سیاسی را به موضوعات امنیتی اولویت دهیم؟ آیا وقت آن نرسیده است که از اقتدارگرایی، شعارگرایی و رقابتمحوری دور شویم و مثل یک جامعهی بالغ مسئولیت زندگی اجتماعیمان را به عهده بگیریم؟
جان پیلجر: هنری کسینجر در متنی که برای ارسال دستور ریچارد نیکسون – رئیس جمهور وقت آمریکا – مبنی بر بمباران گستردهی کامبوج در سال ۱۹۶۹ نوشت چنین گفت: «… هر آنچه پرواز میکند علیه هر آنچه تکان میخورد» [همهی هواپیماها و هلیکپترها و … علیه هر چه که در کامبوج میجُنبد]. در حالی که باراک اوباما آتش هفتمین سال – از زمانی که جایزهی صلح نوبل را برد – جنگ خود با جهان اسلام را روشن میکند، دروغها و هیستریای هماهنگ شده، دل انسان را برای صداقت جنایتبار کسینجر تنگ میکند.
به عنوان کسی که از نزدیک شاهد «عواقب» وحشیگری هوابرد در کامبوج بودهام – که شامل بریدن سر قربانیان و آراستن درختها و مزارع با اعضای بدن آنها نیز میشد – از فراموشی و نادیده گرفته شدن تاریخ تعجب نمیکنم. مثالِ گویای این واقعیت، افزایش قدرت «پُل پُت» (Pol Pot) و خِمِرهای سرخ او بود. امروز، شباهت زیادی بین آنها و دولت اسلامی در عراق و شام (داعِش) وجود دارد. نیروهای پُل پُت وحشیانی قرون وسطایی بودند که از یک گروهک کوچک شروع شدند. آنها هم مانند داعِش، محصول یک آخرالزمان ساخت آمریکا بودند، منتها آنبار در آسیای جنوب شرقی [و اینبار در خاورمیانه].
به گفتهی پُل پُت، جنبش او متشکل از کمتر از ۵۰۰۰ چریک با اسلحههای اندک بود که حتی نمیدانستند استراتژی و تاکتیکهایشان چیست و باید به کدام رهبر یا رهبران وفادار باشند. روزی که بمبافکنهای بی-۵۲ی نیکسون و کسینجر «عملیات منو» (Operation Menu) را آغاز کردند، هیولای بزرگ غرب [پُل پُت] نمیتوانست بختِ خودش را باور کند.
طی سالهای ۱۹۶۳ تا ۱۹۷۳، آمریکاییها معادل پنج بُمبِ اتمی هیروشیما روی منطقههای روستایی کامبوج فرو ریختند. یکی بعد از دیگری روستا بود که با خاک یکسان میشد و با اینحال بمبافکنهای آمریکایی باز میگشتند تا خرابهها و جسدها را هم بمباران کنند. دهانههای باقیمانده ناشی از محل برخورد بمبها به مثابه گردنبندی مهیب از آن همه ویرانی هنوز از آسمان قابل مشابه هستند. وحشتِ غیر قابل تصوری است. یک مقام سابق خِمِر سرخ توضیح داد که آنهایی که زنده میماندند همانطور «بیحرکت میماندند و بیصدا سه یا چهار روز بیهدف ول میگشتند. وحشتزده و نیمهمجنون، هر آنچه به ایشان گفته میشد را باور میکردند… این نکته بود که پیروزی [ما] خمرهای سرخ را بر مردم این چنین آسان ساخت.»
بنا به برآورد یک کمیتهی تحقیق وابسته به دولت فنلاند، بیش از ۶۰۰ هزار کامبوجی در جنگ داخلیای که به دنبال بمبارانها ایجاد شد کشته شدند. این کمیته معتقد است بمبارانها «اولین مرحله از یک دهه قتل عام بود». آنچه نیکسون و کسینجر آغاز کردند، ذینفعشان پُل پُت کامل کرد. خِمِرهای سرخ زیر بمبهای آنها رشد کردند و تبدیل به یک ارتش ترسناک ۲۰۰ هزار نفره شدند.
داعش گذشته و حال مشابهی دارد. تقریباً با همهی استانداردهای تحقیقی، تهاجمِ بوش و بلر به عراق در سال ۲۰۰۳ منجر به کشته شدن حدود ۷۰۰ هزار نفر شد. در کشوری که هیچ پیشینهای از جهادیگری نداشت. آن روزها، کُردها به برخی توافقات ارضی با حکومت مرکزی دست یافته بودند؛ سُنّیها و شیعیان تفاوتهای طبقاتی و قومیتی خود را داشتند، اما با هم در صلح بودند و ازدواجهای بین قومی متدوال بود. سه سال قبل از تهاجم، من با ماشین طول عراق را بدون ترس راندم. در طول مسیر مردمی را دیدم که مغرور بودند و بالاتر از همه خود را عراقی میدانستند. آنها وُرّاث تمدنی بودند که به نظر میرسید برای آنها حضور دائمی دارد.
بوش و بلر تمام اینها را خرد کردند. عراق امروز به بستر امن جهادیگری تبدیل شده است. القاعده – مانند «جهادیهای» پُل پُت – فرصتی که در اثر حملهی برق آسا و جنگ داخلی متعاقب آن ایجاد شده بود را مغتنم شمرد. اما آنچه نصیب «پیکارجویان» سوری شد به مراتب با ارزشتر بود: اسلحه، پشتیبانی و پولِ سازمان سیا و دولتهای حاشیهی خلیج فارس که از مسیر ترکیه به سوی آنها جاری شد. ورود مزدوران خارجی به صحنهی سوریه غیرقابل اجتناب بود. یکی از سفرای سابق بریتانیا به نام «اُلیوِر مایلز» (Oliver Miles) اخیرا نوشت: «به نظر میرسد دولت [کامرون] از الگوی تونی بلر پیروی میکند. بلر متداوماً توصیههای وزارت امور خارجه، ام.ای.۵ (MI5) و ام.ای.۶ (MI6) که هشدار میدادند سیاست خارجهی ما در خاورِمیانه (به ویژه جنگهای ما در این منطقه) مهمترین عامل جذب مسلمانان بریتانیا به تروریسم در اینجاست، را نادیده گرفت.»
داعش از زاد و رود آن افرادی در واشنگتن و لندن است که با نابودی دولت و جامعهی عراق، مرتکب جنایتی تاریخی علیه بشریت شدند. مشابه پُل پُت و خِمِرهای سرخ، داعش جهش ژنتیکی تروریسم دولتی غربیای است که توسط رهبرانی فاسد به دور انداخته شده است، بی آنکه نگران عواقبی باشند که در دوردستهای جغرافیا و فرهنگ به بار خواهد آورد. اما در جوامعِ «ما» نمیتوان از تقصیرکار بودن دولتهایمان سخنی گفت.
۲۳ سال از هولوکاستی که عراق را در بر گرفت میگذرد: آن هنگام که بلافاصله بعد از جنگ اول خلیج فارس، آمریکا و بریتانیا شورای امنیت سازمان ملل را به گروگان گرفتند و «تحریمهای» تنبیهیای را علیه مردم عراق وضع کردند (طنز تلخ این است که با اینکار اقتدار داخلی صدّام حسین را تقویت کردند). این تحریمها شبیه یک محاصرهی قرون وُسطایی بود. به زبانِ فنی، ورود تقریبا هر آنچه که برای بقاء یک حکومت مدرن لازم بود به عراق «مسدود» شده بود: از کلر برای تصفیهی آب آشامیدنی گرفته تا مداد برای کودکان در مدرسه. همینطور قطعاتِ یدکی برای دستگاههایِ اشعهی ایکس بیمارستانی، مُسَکّنهای معمولی و دارویهایِ سرطان. سرطانهایی بیسابقه که گرد و غبارهای آلوده به «اورانیوم ضعیفشده» (Depleted Uranium) از مناطق رزمی جنوب عراق با خود آورده بود.
درست قبل از کریسمس ۱۹۹۹، ادارهی تجارت و صنایع در لندن (Department of Trade and Industry) صادراتِ واکسن به عراق را محدود کرد. واکسنهایی که قرار بود کودکان عراقی را در مقابل دیفتری و تب زرد مصون کند. «کیم هاولز» (Kim Howells)، معاون پارلمانی وزارت امور خارجهی بریتانیا علت این تصمیم را توضیح داد: «واکسنِ اطفال کاربرد دوگانه دارد و میتواند برای تولید سلاحهای کشتار جمعی مورد استفاده قرار گیرد». علت اینکه دولت بریتانیا توانست به سلامت از عواقب چنین تصمیمهای شنیعی بگریزد این بود که گزارشهایی که رسانهها دربارهی عراق پخش میکردند (و عمدتا توسط وزارت خارجه دستکاری میشدند)، همهی تقصیرها را گردن صدام حسین میانداختند.
تحت لوای برنامهی «بشردوستانهی» قلابی نفت در برابر غذا، برای یک سال زندگی هر عراقی مبلغ ۱۰۰ دلار در نظر گرفته شده بود. با این رقم ناچیز میبایست تمامی زیرساختها و خدمات ضروری یک جامعه نظیر برق و آب اداره میشد. «هانس فون اسپونک» (Hans Von Sponeck) معاون دبیرکل سازمان ملل به گفت:
«این مبلغ ناچیز را در مقابل فقدانِ آب پاکیزه، ناتوانی اغلب بیماران به پرداخت مخارج درمانیشان و رنج عظیم گذران زندگی از امروز به فردا بگذارید تا قسمت کوچکی از آن کابوس برایتان مجسم شود… و اشتباه نکنید، این عمدی است. پیش از این من از به کار بردن واژهی «نسل کشی» پرهیز داشتم، اما دیگر از به کار بردن آن گریزی نیست.»
فون اسپونک که از این وضعیت منزجر بود از سِمَتِ خود به عنوان هماهنگکنندهی فعالیتهای بشردوستانهی سازمان ملل در عراق استعفا داد. قبل از او، «دنیس هالیدی» (Denis Halliday) که از کارکنان باسابقه و به همان اندازه سرشناس سازمان ملل بود نیز از این مقام استعفا داده بود. هالیدی گفت: «دستور داشتم سیاستی را به اجرا بگذارم که عملا با تعریف نسلکشی همخوانی داشت. سیاستی عامدانه که بیش از یک میلیون کودک و بالغ را کشته است».
تحقیقی که توسط صندوق کودکان سازمان ملل متحد (یونیسف) انجام شد نشان داد که بین سالهای ۱۹۹۱ و ۱۹۹۸ (یعنی اوج دوران تحریم)، ۵۰۰ هزار مرگ «بیش از معمول» میان خردسالان زیر ۵ سال عراقی رخ داده است. یک گزارشگر آمریکایی از «مادلین آلبرایت» (Madeleine Albright)، نمایندهی وقت آمریکا در سازمان ملل پرسید: «آیا [تحریمها] به این بها میارزید؟». پاسخ آلبرایت این بود: «ما فکر میکنیم که ارزشاش را داشت».
«کارن رُز» (Carne Ross) یکی از مقامات ارشد بریتانیا بود که در دههی ۱۹۹۰ مسئول برقراری تحریمها علیه عراق بود. در آن روزها، او در ساختمان وزارت خارجه در لندن به «آقای عراق» شهرت داشت. در سال ۲۰۰۷ او به یک کمیتهی گزینش پارلمانی گفت: «[دولتهای آمریکا و بریتانیا] عملا مانع رسیدن مایحتاج اولیهی زندگی به کل جمعیت عراق شدند». سه سال بعد با او مصاحبه کردم. او که لبریز از پشیمانی و ندامت بود به من گفت «احساس شرمساری میکنم». امروز، او در شمار معدود حقیقتگویانی است که دروغهای دولت را افشا میکنند. او توضیح میدهد چطور رسانهها نقش کلیدیای در انتشار و تثبیت فریب بازی کردند: «ما شبه-حقیقتهای (factoid) حاوی اطلاعات به دقت بررسی شده را در اختیار روزنامهنگارها قرار میدادیم و آنها منتشرشان میکردند، در غیر اینصورت ما آنها [روزنامهنگارهای خاطی] را ایزوله میکردیم».
۲۵ام سپتامبر، روزنامهی گاردین مطلبی را با این عنوان منتشر کرد: «در مواجهه با دِهشت داعش باید کاری کنیم». عبارت «باید کاری کنیم» شبحی است که دوباره بیدار شده، هشداری درخصوص بازگشتِ سانسور و سرکوبِ ذهنهای مطلع، حقایق، درسهایی که از گذشته گرفتهایم و پشیمانیها و شرمساریها. نویسندهی مطلب «پیتر هِین» (Peter Hain) بود، معاون پیشین وزارت خارجهی بریتانیا در دولت تونی بلر که مسئولیت بخش عراق را بر عهده داشت. در سال ۱۹۹۸، وقتی «دنیس هالیدی» پرده از عمق و گستردگی رنج و مصیبت عراقیها برداشت و دولت بلر را مسئول اصلی آن دانست، هِین در برنامهی خبری شبانگاهی بیبیسی «نیوزنایت» (Newsnight) به او حمله کرد و او را «مدافع صدام» نامید. در سال ۲۰۰۳ هِین از طرح بلر برای تجاوز به عراق مصیبتزده حمایت کرد، طرحی که به وضوح بر اساس مجموعهای دروغ بنا نهاده شده بود. پس از آن و در گردهمآیی حزب کارگر، او موضوع تجاوز به عراق را تحت عنوان «موضوعی حاشیهای» از دستور کار خارج کرد.
این روزها هِین برای مردمی که در سوریه و عراق «در خطر نسلکشی» هستند درخواستِ «حملهی هوایی، استفاده از هواپیماهای بدون سرنشین، تجهیزات نظامی و سایر حمایتها» را دارد. چیزی که به زعم او در راستای «ضرورت راه حلهای سیاسی» است. اوباما هم با قرار دادن محدودیتهایی بر حملات بمبافکنها و هواپیماهای بدون سرنشین آمریکایی طرح مشابهی در ذهن دارد. این بدان معناست که موشکها و بمبهای ۵۰۰ پوندی [حدود ۲۳۰ کیلوگرم] ممکن است خانههای مردم روستایی را ویران کند، درحالیکه همین اتفاق در یمن، پاکستان، افغانستان و سومالی بدون هیچ محدودیتی در حال رخ دادن است – همانطور که پیشتر در کامبوج، ویتنام و لائوس رخ داده بود. در روز ۲۳ سپتامبر، یک موشک کروز تاماهاک به روستایی در استان اِدلِب سوریه فرود آمد و جان عدهی زیادی غیرنظامی از جمله چندین زن و کودک را گرفت و هیچ صدای اعتراضی هم برنخواست.
روزی که مقالهی هِین منتشر شد، دنیس هلیدی و هانس فُن اسپونک در لندن بودند و به ملاقات من آمدند. آنها به هیچ وجه از دورویی یک سیاستمدار متعجّب نبودند، اما بر نبودِ مداوم و تقریبا غیر قابل توضیحِ یک دیپلماسیِ هوشمند در مذاکراتِ آتشبس تاسف میخوردند. در تمام دنیا، از ایرلند شمالی تا نپال، کسانی که همدیگر را تروریست و مُلحِد میخواندهاند نهایتاً بر سر یک میز چهره به چهره نشستهاند، پس چرا چنین چیزی در عراق و سوریه ممکن نباشد؟
مانند اِبولا در غرب آفریقا، باکتریای به نام «جنگِ ابدی» (perpetual war) به آنسوی اقیانوس هم سرایت کرده است. «لرد ریچاردز» (Lord Richards)، که تا همین اواخر فرمانده ارتش بریتانیا بود، درخواست «حملهی زمینی» کرده است. این در حالی است که زیادهگوییهایی تقریبا بیمارگونه و عاری از هرگونه ذکاوت از کامرون، اوباما و متحدانشان (به خصوص نخستوزیر خیلی عجیب استرالیا، تونی ابوت) میشنویم. آنها اِعمال خشونت از ارتفاع دههزار متری بر نقاطی که هنوز خونهای ریخته شده از ماجراجوییهای قبلیشان در آنها خشک نشده است را تجویز میکنند. هیچ کدام از این افراد بمباران ندیدهاند، ولی ظاهراً آنچنان شیدای آن هستند که میخواهند یک متحد ارزشمند بالقوه، یعنی سوریه را سرنگون کنند. این البته چیز جدیدی نیست، همانطور که اسناد درز کرده از سیستمهای اطلاعاتی آمریکا-بریتانیا نشان میدهد:
«به منظور تسهیل عملیات نیروهای رهاییبخش … تلاشی ویژه جهت حذف برخی افراد مشخص و نیز پیشبرد آشوبهای داخلی باید صورت گیرد. سازمان سیا کاملا مهیا است و ام.ای.۶ نیز تلاش خواهد کرد تا مجموعهای از عملیات را به صورت خرابکاریهای کوچک و حملات غافلگیرانه در داخل خاک سوریه و از طریق تماس با افراد معین انجام دهد … میزان مشخصی از وحشت مورد نیاز است… [و] درگیریهای مرزی از پیش برنامهریزی شده، بهانهی لازم برای مداخله را فراهم خواهند کرد … سیا و ام.ای.۶ میبایست …. از قابلیتهای موجود در هر دو حوزهی «میدان عمل» و «روانشناسی» به منظور افزایش تنشها استفاده کنند.»
مطلب فوق در سال ۱۹۵۷ نوشته شده، اگرچه میتوانست همین دیروز نوشته شده باشد. هیچ چیز به صورت اساسی در دنیای سلطهی امپراطورها تغییر نمیکند. «رولاند دوما» (Roland Dumas) وزیر خارجهی پیشین فرانسه آشکار کرد که «دو سال پیش از بهار عربی» به او گفته شده بود که جنگی در سوریه طرحریزی شده است. او در مصاحبهاش با کانال تلویزیون فرانسوی اِل.پی.سی (LPC) گفت:
«میخواهم چیزی به شما بگویم، من دو سال پیش از آغاز خشونتهای سوریه به خاطر مقولهی دیگری در انگلیس بودم. آنجا با مقامات بلندپایهی بریتانیا ملاقات کردم که به من گفتند که در حال طرحریزی اتفاقاتی در سوریه بودند … بریتانیا داشت تجاوز شورشیها به داخل خاک سوریه را سازماندهی میکرد. آنها حتی از من پرسیدند که آیا مایل به شرکت در طرحشان هستم، اگرچه من آن زمان دیگر وزیر خارجه نبودم … این عملیات به خیلی قبلتر باز میگردد و کاملا از پیش طرح و برنامهریزی شده بود».
تنها دشمنان موثر داعش، اهریمنهای به زعم غرب یعنی سوریه، ایران و حزبالله هستند. در این میان مانع اصلی ترکیه است، یک «متحد» و عضو ناتو که با سیا و ام.ای.۶ و قرون وسطاییان خلیج فارس دست به یکی کرده تا جریان حمایت از «شورشیان» سوری (که داعش نیز در میانشان هست) را هدایت کنند. حمایت از ترکیه در راستای جاهطلبی درازمدتش برای تبدیل شدن به یک هژمون منطقهای از طریق سرنگونی دولت اسد، زنگ خطر شکلگیری جنگی بزرگ و متلاشی شدن متنوعترین جامعهی قومیتی خاورمیانه را به صدا در آورده است.
دستیابی به یک آتشبس اگرچه بسیار دشوار است اما تنها راه برونرفت از این هزارتوی سلطهجویانه (imperial maze) است؛ درغیر اینصورت، گردن زدنها ادامه خواهد داشت. اینکه مذاکرات واقعی با سوریه را باید «اخلاقاً با دیدهی تردید» نگریست (نقل از گاردین) نشان میدهد که فرض «برتری اخلاقی» حامیان یک جنایتکار جنگی (تونی بلر)، نه تنها مُهمَلی بیش نیست، بلکه خطرناک نیز هست.
در کنار آتشبس، انتقال کلیهی مصنوعات جنگی به اسرائیل باید متوقف شده و کشور فلسطین نیز میبایست به رسمیت شناخته شود. مسالهی فلسطین عفونیترین زخم باز منطقه است که اغلب، به عنوان توجیهی برای گسترش تندروی اسلامی مورد استفاده قرار میگیرد. موضوعی که اُسامه بن لادن به روشنی آن را به تصویر کشید. فلسطین همچنین میتواند بشارتدهندهی امید باشد. عدالت را به فلسطینیان بدهید و خواهید دید که چگونه جهان اطرافتان شروع به تغییر میکند.
بیش از چهل سال پیش، طرح نیکسون-کیسینجر برای بمباران کامبوج آنچنان سیلی از مصیبت و رنج بر سر مردمان آن روانه کرد که این کشور هرگز از آن بهبودی نیافت. نظیر همینرا دربارهی جنایت بلر-بوش در عراق میتوان گفت. طی یک زمانبندی بسیار دقیق، آخرین دستنوشتههای کیسینجر با عنوان طنزآمیز «نظم جهانی» (World Order) منتشر شده است. در یکی از نقدهای چاپلوسانهی این کتاب، کیسینجر به عنوان «شکلدهنده کلیدی نظمی جهانی که به مدت ربع قرن پایدار ماند» توصیف شده است. این را باید برای مردم کامبوج، ویتنام، لائوس، شیلی، تیمور شرقی و سایر قربانیان «هنر سیاستمداری» او تعریف کرد. تنها زمانی خونهای ریخته شده شروع به خشک شدن میکنند که «ما» جنایتکاران جنگی را در میان خود تشخیص دهیم.
با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آنرا از طریق اشتراک در خوراک آن پیگیری کنید. استفاده از مطالب و عکسهای منتشر شده در وبلاگها و فوتوبلاگهای من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است. در ضمن جهت گفتگو و تبادل نظر، شما را به حضور و مشارکت در گوگلپلاس دعوت میکنم.
مقالهی زیر نوشتهی گرت پورتر (Gareth Porter) روزنامهنگار تحقیقی آمریکایی است که به فارسی ترجمه کردهام. او در سال ۲۰۱۲ جایزهی مارتا گلهورن (Martha Gellhorn Prize for Journalism) را دریافت کرده است. این جایزه به شیوهای از گزارشگری اعطا میشود که خصوصیت بارز مارتا گلهورن بود: به بیان خودش «زاویهی دید میدانی». این یعنی روایت داستانی انسانی که از روایتهای پذیرفته شده از وقایع عبور کند و روشنگر نیازهای عاجلی باشد که به خاطر رویههای مرسوم تولید خبر در حاشیه قرار گرفتهاند. به گفتهی بنیاد مارتا گلهورن «ما از برندهی این جایزه انتظار داریم که حقیقت گزنده را بگوید، برای تایید آن مستندات معتبر و قدرتمند ارائه کند و عملکرد نظام غالب [سیاسی و اقتصادی] و پروپاگاندای آن یا آنگونه که مارتا میگفت «یاوهگوییهای رسمی» را افشا کند».
چنانچه این مطلب را قابل توجه میدانید «لطفا آنرا در شبکههای اجتماعی مختلف بازنشر» کنید.
چرا اوباما به توافق با ایران دست نخواهد یافت؟
همهی کسانی که مذاکرات بر سر برنامهی هستهای و پایان تحریمهای اقتصادی علیه ایران را دنبال کردهاند قبول دارند که دولت اوباما خواستار رسیدن توافق با ایران است. چنین توافقی با منافع واقعی ایالات متحدهی آمریکا همخوانی خواهد داشت و مسیر را برای همکاری دو کشور علیه دشمن مشترک یعنی تروریستهای سنی داعش باز خواهد کرد. علاوه بر این میتواند به یکی از مهمترین دستاوردهای اوباما طی دو دورهی ریاست جمهوریاش تبدیل شود.
اما شواهد نشان میدهند که دولت اوباما به آن اندازه که برای رسیدن به توافق جامع با ایران لازم است از خواستههای خود عدول نخواهد کرد. از یک طرف، سیستم قانونی و سیاسی آمریکا طی بیش از دو دههی اخیر به شدت با منافع اسرائیل گره خورده است. این یعنی موانعی که اوباما برای برداشتن تحریمها علیه ایران پیش روی خود میبیند به مراتب بزرگتر از آنهایی هستند که او برای لغو تحریمهای کوبا پیش رو داشت.
از سوی دیگر، علیرغم اختلاف نظرهایی که بین اوباما و بنجامین نتانیاهو بر سر مذاکرات وجود دارد، واقعیت این است که دولت اوباما به «روایت نادرستی» (false narative) که از برنامهی هستهای سری نظامی ایران نقل شده و اتهام «دغلکاری هستهای» (nuclear deception) که اسرائیل مدتها مروج آن بوده است باور دارد. در اکتبر ۲۰۱۳، وندی شرمن (Wendy Sherman) مذاکره کنندهی ارشد آمریکا با ایران (وندی شرمن دست پروردهی وارن کریستوفر وزیر امور خارجهی کابینهی بیل کلینتون است. او همچنین معاون هیلاری کلینتون در دوران وزارتش بود) به کمیتهی نمایندگان کنگره (Congressional committee) گفت که به ایران اعتماد ندارد چرا که «میدانیم فریبکاری بخشی از DNA است» (we know deception is part of the DNA).
از این مهمتر اما شواهدی است که نشان میدهند دولت اوباما چندان انگیزهای برای رسیدن به توافق نهایی با ایران ندارد، چرا که وضعیت موجود (status quo) اغلب خواستههای آنرا تامین میکند.
گاهی آنچه گفته نمیشود بهتر و اساسیتر از آنچه گفته میشود میتواند طرز فکر مقامات سیاسی را به ما نشان دهد. جان کری، وزیر امور خارجهی آمریکا در توضیحاتی که دربارهی تمدید فرصت مذاکرات داد گفت: «ما باید نادان باشیم که به این وضعیت که در آن فاصلهی ایران تا دستیابی به سلاح هستهای بیشتر و نه کمتر شده و جهان به خاطر این مذاکرات به محلی صلحآمیزتر تبدیل شده پشت کنیم». واضح است که منظور او «برنامهی اقدام مشترک» (JPOA یا Joint Program Of Action) است که در نوامبر ۲۰۱۳ به امضای کشورهای ۱+۵ و ایران رسیده بود. بنا بود این توافقنامه به مثابه پلی موقتی برای دستیابی به توافق جامع آتی عمل کند.
میتوان گفت که آقای کری به نکتهای واضح اشاره میکرد. اما آنچه او نگفت این بود که بدون دستیابی به یک توافق جامع نهایی، همهی این موفقیتهای موقتی از دست خواهند رفت. این حذف در بیانات آقای کری این سوال واضح را ایجاد میکند که آیا برنامهی دولت آمریکا این نیست که برنامهی اقدام مشترک را به وسیلهی برای امتداد مذاکرات تبدیل کند تا وقتی که ایران با شرایط آمریکا همراه شود؟ به نظر میرسد پاسخ این سوال این است که دولت اوباما بر این باور است که ایران نهایتا مجبور خواهد شد بیشتر کوتاه بیاید و خواستههایی که واشنگتن مطرح کرده را بپذیرد و یا در غیر این صورت، مذاکرات برای دو سال دیگر ادامه یابد.
گزارش نشریهی پولیتیکو (Politico) دربارهی تصمیمگیری برای تمدید مذاکرات، مفصلا نوع تفکر محاسبهگر مقامات آمریکا را توضیح میدهد. بنا به این گزارش این مقامات «به شدت با این اتهام که کری وقتش را تلف میکند و یا تمدید مذاکرات به معنای ناامیدی است مخالفند»، چرا که به اعتقاد آنها برنامهی هستهای ایران «در جای خود منجمد شده است» و «توافق نوامبر ۲۰۱۳ که شامل آسان شدن محدود تحریمهای بین المللی ایران نیز بود رشد آن را متوقف کرده است». علاوه بر این آنها معتقدند که زمان به سود مذاکره کنندههای آمریکایی است «چرا که ادامهی تحریمها، در حال خرد کردن اقتصاد ایران است».
این نگرش باعث پیشنهاد استراتژی طول دادن مذاکرات تا وقتی که امکان آن وجود داشته باشد میشود. با این باور که ایران نهایتا مجبور خواهد شد خواستههای آمریکا را دربارهی غنیسازی بپذیرد و دست از خواستههای خود مبنی بر لغو تحریمها بکشد.
یک روز بعد [از انتشار مقالهی پولیتیکو]، دیوید ایگناتیوس (David Ignatius) ستوننویس واشنگتنپست که به خاطر تحلیلهایش از طرز فکر مقامات عالیرتبهی آمریکا در حوزهی امنیت ملی (او از قدیم با مقامات ارشد سیاسی تماس نزدیک دارد)، خبر از استراتژی مشابهی داد. او که دیدگاه یک مقام ناشناس دولت اوباما (که مورد استناد پولوتیکو قرار گرفته بود) را منعکس میکرد نوشت که به نظر میرسد فشار اقتصادی بر ایران «به سود غرب عمل میکند»، حتی در شرایطی که مذاکره کنندههای ایرانی هنوز آزادی عمل کافی برای پذیرش شرایط آمریکا را ندارند.
ایگناتیوس وضعیت گفتگوها با ایران را با نوعی از مذاکرات کار (labour negotiation) مقایسه کرد که در آن هر دو طرف یعنی کارگران و مدیران گزینهی توافق یا شکست مذاکرات را بسیار پرهزینه میدانند و در نتیجه همینطور «بدون قرارداد» به مذاکره ادامه میدهند. دو طرف (هر یک بنا به دلایل خاص خود) بر سر این مساله توافق دارند که «هیچ توافقی بهتر از یک توافق بد است، مادامی که دو طرف در حال مذاکره باشند».
جان کری در کنفرانس مطبوعاتی اخیرش به نکتهی ویژهای اشاره کرد. او گفت آمریکا «کارت نهاییاش» (ultimate card) – نظام تحریمها علیه ایران – را تا وقتی که ایران شرایط آمریکا را نپذیرد در دست خود نگاه خواهد داشت: «ما فقط وقتی تحریمها را برخواهیم داشت که توافقی حاصل شده باشد».
جان کری به کلیدیترین واقعیت این مذاکرهها اشاره میکند. دولت آمریکا میتواند به دستاوردهای «برنامهی اقدام مشترک» خوش باشد و در عین حال دست بالا را در چانهزنی با ایران حفظ کند.
این تاکتیک بر پایهی این تصور بنا شده که ایران امکان ترک میز مذاکرات را ندارد. ۶ هفته قبل از مهلت ۲۴ نوامبر (November 24 cut-off date) رابرت آینهورن (Robert Einhorn) که تا ژانویهی ۲۰۱۳ مسئول امور منع گسترش سلاحهای هستهای در وزارت امور خارجهی دولت اوباما بود – و قبلا مفصلا طرز فکر کابینهی آمریکا را دربارهی کلیدیترین مباحث مربوط به مذاکره تا اوایل ۲۰۱۴ شرح داده بود – خطاب به لوس آنجلس تایمز گفت که استراتژی تمدید مذاکرات (rollover strategy) جایگزین قابل قبولی برای توافق نهایی است، چرا که ایران با آن کنار خواهد آمد: «گزینهی ترک میز و اعلام شکست مذاکرات برای هیچ یک از طرفین گفتگو جذاب نیست». او چند روز بعد گزینهی تمدید مذاکرات را اعلام کرد.
مدتها قبل از این، یعنی در دسامبر ۲۰۱۳، گاری سامور (Gary Samore) که قبلا مشاور ارشد اوباما دربارهی موضوع هستهای ایران بود (او در ژانویهی ۲۰۱۳ کابینه را ترک کرد) در نشست امنیت منطقهای (regional security summit) در منامهی بحرین پیشبینی کرد که محتملترین نتیجهی تمدید ۶ ماههی مذاکرات، توافق نهایی نخواهد بود، بلکه «یک توافقنامهی موقتی دیگر» خواهد بود. به اعتقاد او این فرایند «تمدید توافقهای موقتی» میتواند تا پایان دور دوم ریاست جمهوری اوباما ادامه یابد.
سامور، مدیر اجرایی تحقیقات (Executive Director for Research) «مرکز بلفور هاروارد در امور علمی و روابط بینالملل» (Harvard’s Belfer Center on Science and International Affairs) و رئیس سازمانی به نام «اتحاد علیه ایران هستهای» (United Against Nuclear Iran) است (مواضع این سازمان دربارهی پروندهی هستهای ایران منافع اسرائیل را منعکس میکند). بنابراین این که او در اکتبر ۲۰۱۴ خطاب به نیویورک تایمز علنا از تمدید مذاکرات صحبت میکند و میگوید: «ما تمدید مذاکرات را ترجیح میدهیم چرا که تمدید، برنامهی هستهای ایران را منجمد نگاه میدارد» جالب توجه است.
بیانات سامور و اینهورن دلالت مستقیم بر این دارند که کابینهی اوباما انگیزهی زیادی برای پافشاری بر خواستههای سختگیرانهی خود مبنی بر کاهش شدید تواناییهای غنیسازی ایران دارد. خواستهای که بعید است ایران آنرا بپذیرد. و این تازه مربوط به قبل از سقوط قیمت نفت است. حالا که قیمت نفت پایین آمده و فشار بیشتری به اقتصاد ایران وارد میشود، دولت آمریکا بیش از پیش از رویهی دیپلماتیکی که در پیش گرفته اطمینان خاطر مییابد. تصور اینکه دولت اوباما طرز فکر خود را نسبت به خواستههای سختگیرانهی خود تغییر دهد اندک است. مگر اینکه (و تا آن لحظه که) ایران میز مذاکرات را در پایان مهلت تمدید شدهی فعلی ترک کند و تهدید کند که به توسعهی تواناییهای غنیسازیاش ادامه خواهد داد. اقدامی که به صورت داوطلبانه و با هدف اعتماد سازی متوقف کرده بود.
با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آنرا از طریق اشتراک در خوراک آن پیگیری کنید. استفاده از مطالب و عکسهای منتشر شده در وبلاگها و فوتوبلاگهای من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است. در ضمن جهت گفتگو و تبادل نظر، شما را به حضور و مشارکت در گوگلپلاس دعوت میکنم.
صدام حسین را یادتان هست؟ هشت سال جنگ تحمیلی به جامعهی ایران و عراق را چطور؟
اگر دولت را به معنای عام به معنای کل نظام سیاسی حاکم بر یک کشور بدانیم میتوانیم مدعی شویم که دولتهای موفق دارای استراتژی کلان (grand strategy) هستند که با جغرافیای سیاسی کشوری که در آن حکمرانی میکنند هماهنگی دارد. اما استراتژی کلان ایران چیست؟ آیا ایران استراتژی کلان دارد؟
دربارهی استراتژی کلان ایران (آن طور که هست یا آن طور که باید باشد) میشود جداگانه صحبت کرد. اما به نظر من در استراتژی کلان ایران باید یک بند مهم «همیشه» حضور داشته باشد:
«ایران نباید اجازه دهد تهدید یا جنگ دیگری از ناحیهی عراق به ایران تحمیل شود».
هر دولتی که این استراتژی را نادیده بگیرد به جامعهی ایران خیانت کرده است. این ربطی به این موضوع ندارد که در ایران حکومت شاهنشاهی داشته باشیم یا لیبرال دموکراسی یا آنچه امروز داریم. هر حکومتی که در ایران حاکم باشد «باید» این نکته را در نظر داشته باشد که ایران از نظر ژئوپولیتیک از ناحیهی مرزهایش با عراق آسیبپذیر است:
جلگهی خوزستان که مجموعا از نظرهای (۱) تاریخی-فرهنگی و جمعیتشناسیک، (۲) ذخایر نفت و گاز و صنایع مربوط به بهرهبرداری از آنها و (۳) ذخایر آب کافی و خاک مناسب برای کشاورزی یکی از کلیدیترین استانهای کشور محسوب میشود (به واقع کلیدیترین) در مجاورت با عراق قرار دارد و برخلاف سایر قسمتهای ایران که مانند دژی مستحکم بر فراز کوه (فلات ایران) یا در پناه کویر یا دریا قرار دارند ناحیهای مسطح و بدون هیچ مانع طبیعی است. پاشنهی آشیل دولتهای مدرن ایرانزمین (ایران زمین را منظومهی فرهنگی-سیاسی-اقتصادی میدانیم که به تقریب در چند هزار سال اخیر در این قسمت از کرهی خاک حیات فعال اجتماعی داشته است) خوزستان است و حکومت متخاصم در عراق میتواند آنرا با تیری زهراگین هدف قرار دهد. چنانچه صدام حسین ملعون چنین کرد.
اما این استراتژی را با تاکتیکهای زیر میتوان حاصل کرد:
تاکتیک اصلی یک: ایران باید با دولتهایی که در عراق شکل میگیرند رابطهی دوستانه داشته باشد و پیوندهای سیاسی-اقتصادی-فرهنگی خود با این کشور را تقویت کند.
تاکتیک اصلی دو: ایران باید هر آنچه در توان دارد انجام دهد تا دولتهای متخاصم با ایران در عراق شکل نگیرند.
درست است که حملهی نظامی آمریکا به عراق رژیم صدام حسین را سرنگون کرد اما متاسفانه منجر به نابودی گستردهی سرمایههای سختافزاری و نرمافزاری جامعهی عراق نیز شد. نقش ایران در شکلگیری دولت بعد-از-صدام عراق کلیدی بوده است و از این منظر حرکت ایران در عراق نه تنها به ایجاد ثبات نسبی در این کشور کمک کرده بلکه با استراتژی کلان ایران نیز هماهنگی دارد. اما نکتهی مهم که نباید آنرا فراموش کرد این است که خوب یا بد دولت فعلی عراق منتخب جامعهی عراق است و از این نظر منافع ایران در عراق با روح دموکراسی در این کشور هماهنگی داشته است. این یک فرصت تاریخی است که منافع خارجی ایران در رابطه با یک کشور با روح دموکراسی در آن کشور هماهنگی داشته باشد و از این نظر وضعیت عراق برای ایران حاوی پارادوکسهای اخلاقی کمتری است. اما داستان ایران و عراق همیشه به این سادگی نیست. همانطور که منافع ایران ایجاب میکند چیدمان سیاسی در عراق به گونهای باشد که تهدیدی علیه ایران ایجاد نکند، قدرتهای مختلف جهانی و منطقهای هم مقاصد دیگری را در ناحیهی عراق دنبال میکنند. این مقاصد لزوما همگرا نیستند و به خصوص میتوانند با استراتژی مورد نظر ایران در عراق در تضاد باشند.
تحولات اخیر عراق و به چالش کشیده شدن قدرت دولت مرکزی این کشور از سوی گروههایی نظیر داعش مستقیما به امنیت ملی ایران مربوط میشود. به خصوص اگر منجر به تضعیف دولت فعلی و جا به جایی آنی یا تدریجی قدرت و ظهور «نظام سیاسی نو-صدامی» در عراق شود. با توجه به نقش پررنگ بازیگران جهانی و متحدان منطقهای آنها در تحولات عراق اشتباه خواهد بود اگر بخواهیم ریشه و محرک تحولات عراق را فقط در داخل عراق جستجو کنیم.
نقش بازیگران منطقهای روشنتر است اما بریتانیا و آمریکا به عنوان بازیگران جهانیای که در دوران معاصر در این منطقه نقش موثری بازی کردهاند چطور؟ آنچه تا امروز شاهد آن بودهایم سیاست «ظاهرا ملایم» دولتهای غربی و به ویژه آمریکا و بریتانیا نسبت به تروریسم آشکار داعش است. در جبههی سیاسی این کشورها ظهور داعش به بیکفایتی دولت منتخب و قانونی عراق منسوب میشود و در جبههی رسانهایشان جنگ ژئوپولیتیک داعش با دولت عراق «دعوای طبیعی قومی و فرقهای، فرضا جنگ شیعه-سنی» تصویر میشود {چند مثال همراه با شرح از نحوهی پوشش اخبار عراق توسط بیبیسی فارسی: +، +، +، +، +، + ، +، +، +، +، +، +، +).
اما سوال اساسی این است که ایران باید چکار کند که در عین حال که منجر به بدتر شدن اوضاع برای جامعهی بینوای عراق نمیشود امنیت ملی ایران را در چارچوب استراتژی تضمین امنیت جبههی عراق-خوزستان به صورت بلندمدت تامین کند؟ ایران باید چکار کند تا در درجهی اول به خاطر خود ایران و در درجهی بعدی به خاطر عراق و منطقه «صدامیانی» دیگر بر عراق حاکم نشوند؟
با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آنرا از طریق اشتراک در خوراک آن پیگیری کنید. استفاده از مطالب و عکسهای منتشر شده در وبلاگها و فوتوبلاگهای من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است. در ضمن جهت گفتگو و تبادل نظر، شما را به حضور و مشارکت در گوگلپلاس دعوت میکنم.
نوشتن این پاراگراف به اندازهی بازی ایران و نیجریه طول کشید. تماشای بازی باعث شد با اسمهایی که تا چند روز پیش بیشترشان را نمیشناختم آشنا شوم. در ضمن تماشای این بازی بهانهای شد برای آشتی با توییتر. چند توییت کردم و از این کار بسی لذت بردم:
#NYT: کیروش را که میشناسید؟ دستیار فرگوسن، مربی رئال و پرتغال. آن روز فیگو و زیدان و بکهام، امروز تیموریان، دژاگه و قوچاننژاد. #IRN#NGA
از بازی ایران تقریبا راضی هستم. دفاع تیمی و پختهای انجام داد که اگر چه منجر به برد نشد، اما دستپاچه و ناشیانه هم نمینمود. با این حال باید اضافه کنم که این بازی بدون تعارف کسلکنندهترین بازی جام جهانی تا این لحظه بود.
اگر هم سن و سال من باشید شاید فوتبال و جام جهانی برای شما هم بیشتر یادآور خاطرهها و هیجانهای شیرینی باشد که دوست دارید به نوعی تکرار شوند تا اینکه فینفسه چیزی باشد که دوست داشته باشید دنبالش کنید. قبل از این که جام جهانی شروع شود دوستی که بیتوجهی من نسبت به فوتبال را شاهد بود پرسید «باور نمیکنم تماشای فوتبال در تو هیچ هیجانی ایجاد کند!». دوستم احتمالا درست حدس زده است. فوتبال برایم آن راز و رمز سالهای قبل را ندارد، اما اینطور هم نیست که اگر «بخواهم» نتوانم شبیه آن هیجانها را در خودم زنده کنم! در واقع فوتبال برای من همانقدر هیجانانگیز است که سعی کنم برایم هیجانانگیز باشد!
تقریبا هیچکدام از بازیکنها را نمیشناسم و قدرت تیمها برای من بخشی از خصوصیتهای ازلی آنها است که انگار تغییر نمیکند. فرانسه تیم خوبی است که به سختی خمیر قهرمانی را دارد، برزیل نهایت فوتبال است اما پیشبینی اینکه قهرمان میشود بیش از حد کلیشهای است، آمریکای جنوبی یعنی فقط برزیل وآرژانتین، آفریقا خوب است نمایندهای در یک هشتم نهایی داشته باشد اما بعد از آن بهتر است فقط تیمهای هیجانانگیز باقی بمانند… و هنوز که هنوز است فکر میکنم اگر از برزیل که یک استثناست بگذریم فوتبال یعنی آنچه در مراکز اصلی فوتبال در اروپا بازی میشود!
تصمیم گرفتهام که جام جهانی امسال برایم هیجانانگیز باشد. امروز رفتم و ۶ دلار دادم و اشتراک یک ماههی GLWiz را خریدم. بازی آلمان پرتغال را از تلویزیون ایران تماشا کردم. قبول دارم که تاخیر چند دقیقهای در پخش، سانسور تماشاگران و محدودیتهایی که برای تماشای فوتبال در اماکن عمومی گذاشته شده غیرقابل پذیرش (کوتهنظرانه و ظالمانه) است اما با این حال تماشای فوتبال با گزارش آشنای فارسی که تداعیگر خاطرههای دور و نزدیک بسیاری است و همتماشا بودن با میلیونها ایرانی دیگر صفای دیگری دارد.
۳ بازی هلند – اسپانیا تازه تمام شده بود. خیلیها آمده بودند که بازی را به صورت گروهی تماشا کنند، ما هم خوش بودیم و میچرخیدیم. همینطور بود که به همکار سوئدیام برخورد کردیم. معلوم بود حسابی سرش گرم است و ما را به حرف گرفت. گفت هیچ علاقهای به فوتبال ندارد و خیلی چیزهای دیگر هم گفت. گفتیم اگر روزی خواستی ایران را ببینی خبر بده که راهنماییات کنیم و شاید برنامهریزی کنیم که در ایران بگردانیمت. در مورد روسیه صحبت کرد و اینکه با پوتین میانهای ندارد و به همین خاطر هم به روسیه سفر نمیکند اگر چه با روسها مشکلی ندارد. همین نظر را در مورد ایران هم داشت:
– «اشکالی نداره روراس باشم؟ نمیخوام رژیم ایران از سفر امثال من به ایران بهرهبرداری کنه و بگه نگاه کنید ببینید چقدر اروپایی دارن از ایران بازدید میکنن».
میدانستم که الکل روراستش کرده وگرنه سوئدیها معمولا اینقدر رکگو نیستند. قصد بگو مگو کردن با او که نیمهمست بود را نداشتم، اما بدم نمیآمد بهش بگویم که مشکل غربیها با حکومتهایی نظیر ایران بیشتر از جنس رسانه و اطلاعات است. ساز و کار تولید و نشر و خبر به گونهای است که گندهای حکومت ایران ،که کم هم نیست، کامل، با دقت و بعضا با اغراق (و خیلی وقتها هم بیاغراق) اطلاعرسانی میشود. اما از ان طرف، گندهایی که حکومتهای غربی میزنند نامرئی باقی میماند. چرا؟ نه به خاطر اینکه اخبار منفی غرب پوشش خبری نمییابد، بلکه بیشتر به این دلیل اصلی که گندهای حکومتهای غربی در میان ابر سحرآمیزی از جنس ایدئولوژی نامرئی میشود. اگر اینها را بهش میگفتم حتما تعجب میکرد که
– ولی ما سکولار هستیم! بیماری ایدئولوژیزدگی سالهاست که در غرب حل شده است. – فکر میکنی شما غربیهای سکولار ایدئولوژیک نیستید و فقط ما «شرقیها» ایدئولوژی زدهایم؟ خیر عزیزم. اشتباه میکنی. اون جوانکی که علیه آمریکا شعار میده در حالی که پوست صورتش بنفش شده و رگ گردنش از خشم بیرون زده کمتر از خیلی از شماهایی که حتی نسبت به پارادایم «خود محق پنداریای» که در آن نفس میکشید نابینا هستید ایدئولوژی زده است. آن بینوا دست کم میداند که خودش را حق میداند، شما مدعی عینیگرایی و سکولاریسم هستید و با این حال خود را «محق» میدانید.
۴
آدمها موجودات عجیبی هستند. تا جایی که من اطلاع دارم انسان تنها گونهی جانوری است که قادر است احساسات بسیار غلیظ و متنوعی را تجربه کند. هیجان اما معجون عجیبی است که چنانچه با سینرژی گروهی مناسبی هماهنگ شود میتواند آدمهایی که در حالت عادی دوست، همکار، فرزند یا همسر هستند را به موجوداتی هولناک تبدیل کند. جام جهانی امسال در کشور برزیل انجام میشود و این نکته مرا به یاد فاجعهای میاندازد که حدود یک سال پیش در این کشور رخ داد: تماشاگران برزیلی به دنبال به خشونت کشیده شدن یک بازی فوتبال به سوی داور هجوم آوردند، سرش را قطع کردند و روی تکه چوبی وسط زمین بازی کاشتند.
اما «احساسات غلیظ» و «فوتبال» به شکلهای هولناکتری هم به یکدیگر مربوط میشود. جوانکهای مسلح گروه داعش را در نظر بگیرید که بعد از کشتاری فجیع با سرهای قربانیان خود «فوتبال» بازی میکنند. اگر دوست دارید مثل بیبیسی فارسی آنها را پیکارجویانی که در جستجوی حقوق از دست رفتهی قوم خود هستند جلوه دهید یا اینکه آنها را تروریستهایی بدانید که از اتاقهایی در دوردست دستور میگیرند. به هر حال اسم آنها هر چه باشد واقعیت هولناک این است که فقط احساساتی بسیار غلیظ میتواند این افراد جوان را به سوی فوتبالی چنین خونین سوق دهد.
بدون شک اینها مثالهایی اغراقآمیز از نمود احساسات غلیظ هستند اما تصویرهایی هستند که به این سادگیها از ذهنها پاک نخواهند شد. ورزش حرفهای نظیر فوتبال بستری مستعد برای تولید هیجانهای گلهای و کور است. سادهدلی جوانی را با فاشیسم، نژادپرستی، خاکپرستی، قومپرستی و انواع «دیگرهراسی» ترکیب کنید تا بتوانید در نهایت سادگی و با کمترین هزینه لشگری از سربازهای آمادهی جانافشانی برای امحاء «دشمن» فراهم کنید. الیتهای جوامع به سختی میتوانند مکانیسمهای موثرتری برای کنترل و هدایت اجتماعی پیدا کنند.
۵
در بازی آلمان و پرتغال دوربین آنجلا مرکل را نشان میدهد که از جایگاه تماشاگران به تماشای بازی نشسته است.
همانطور که کلیک کردن روی یک لینک میتواند شما را از یک صفحه به سایتی کاملا متفاوت ببرد دیدن آنجلا مرکل در میان تصویرهای ورزشی مثل یک لینک به دنیای سیاست و اروپا عمل کرد. تیم فوتبال هلند اسپانیا را خرد کرد و آلمان پرتغال را… یادآورد تلخ شکست فجیع اقتصادی کشورهای حاشیهی مدیترانه و وابستگی هر چه بیشتر آنها به اقتصادهای قدرتمند شمال اروپا با محوریت آلمان. این در حالی است که احزاب فاشیست بسیاری از کشورهای اروپایی در پارلمان اروپا رخنه میکنند و تنشهای روسیه-ناتو عمیقتر میشود و به تبع آن آتش جنگ داخلی در اوکراین روشن میشود. اینها قاعدتا باید برای آن دسته از اروپاییهایی که مهمترین رسالت اجتماعیشان را در کوتهنگری سیاسی و فراموشکردن تاریخ تعریف نکردهاند حاوی هشدارهایی جدی باشد. شاید تماشای بازیها فرصت کوتاهی باشد برای «اروپای سیاسی» که خطراتی که آنرا از درون تهدید میکند را برای لحظاتی فراموش کند. شاید آنجلا مرکل به همین امید راهی برزیل شده است.
اما سیاست و فوتبال جلوههای آشناتری هم دارد. عکس زیر که به سرعت دست به دست میشود یکی از جالبترین عکسهای سیاسیای است که در رابطه با فوتبال دیدهام. آقای روحانی در حال تماشای بازی فوتبال در منزل خود:
تیم والبیال ایران ظرف حدود ۱۰ سال پیشرفتهای خیرهکنندهای داشته به گونهای که امروز هیچتیمی در جهان نمیتواند با خاطر جمع با آن رو به رو شود. تا آنجا که میدانم والیبال اولین ورزش تیمی ایرانی است که در سطح جهان مطرح شده است (شاید تا حدی فوتسال هم چنین باشد). سوالی که باید برای همهی ما مطرح باشد این است که اگر میتوان ظرف مدت نسبتا کوتاهی چنین تجربهی موفقی داشت، چه چیز مانع از آن میشود که تجربهی مشابهی را در عرصهی فوتبال داشته باشیم؟
با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آنرا از طریق اشتراک در خوراک آن پیگیری کنید. استفاده از مطالب و عکسهای منتشر شده در وبلاگها و فوتوبلاگهای من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است. در ضمن جهت گفتگو و تبادل نظر، شما را به حضور و مشارکت در گوگلپلاس دعوت میکنم.
چندان عجیب نیست که گاه و بیگاه اخباری نظیر «۱۴مرزبان نیروی انتظامی ایران در سیستان و بلوچستان کشته شدند» را در خبرها ببینیم. اما معمولا این خبرها موج اجتماعی و احساسی عظیمی ایجاد نمیکنند. در عوض خبرهایی نظیر «کشته شدن یکی از گروگانهای مرزبان ایرانی تایید شد» با واکنش گستردهی اجتماعی رو به رو میشوند. به نظر من آنچه این دو رویداد را از هم متمایز میکند به کمیت یا کیفیت خود این رویدادها مربوط نمیشود که فرضا اگر میتوانستیم از منظر یک دانای کل به آنها نگاه کنیم متوجه اختلافهایشان شویم. قربانیهای هر دو گروه کم و بیش در یک وضعیت هستند. جوانهایی از مظلومترین و بیصداترین اقشار جامعه که اگر چنین خاستگاهی نمیداشتند احتمالا به واسطهی انواع روشهای رسمی و غیررسمی کارشان به ماموریتهای خطرناک مرزی نمیرسید. اما آنچه قربانی شدن دستهی اول و دستهی دوم را در منظر جامعه کاملا متفاوت میکند «رسانه» است. کشته شدن سربازی که عضو گروه اول است رسانهای نیست، بلکه بخشی عادی از ماموریتهای خطرناک نظامی یا انتظامی به شمار میرود. در حالی که سرباز گروه دومی در عرصهای علنی قربانی میشود: طی فرایندی مناسکوار که باعث جلب توجه بخش بزرگی از جامعه میشود. او قبل از قربانی شدن، ابتدا تبدیل به یک «هویت اجتماعی» میشود که از طریق آن هزاران و بلکه میلیونها نفر به یکدیگر متصل میشوند و بعد که این همبستگی گروهی و انرژی عظیم اجتماعی حول «سرباز اسیر» شکل گرفت مناسک با قربانی کردن او پیش چشم همگان به اوج میرسد. انرژی عظیمی که جمع شده است به یاس، نفرت، ترس و نامیدی تبدیل میشود. در سناریوی خوشبینانهتر، این انرژی عظیم تبدیل به ابزار چانهزنی گروگانگیرها میشود.
در مورد اول ما وقتی از ماجرا خبردار میشویم که کار از کار گذشته است. سربازها کشته شدهاند و خبر مرگ آنها یک رویداد عادی در میان صدها حادثهی طبیعی و غیرطبیعی دیگر است. تعداد معدودی از افراد جامعه برای سربازی که کشته شده است دل میسوزانند. چرا که از نظر خیلیها یک سرباز مرده، بایدیفالت خبری قدیمی محسوب میشود: البته حیف شد، افسوس، کسی از کشته شدن سرباز وطن خوشحال نیست، اما خوب او کارش این بوده. یک سرباز از میان هزاران سرباز دیگر. حین ایفای وظیفه کشته شد. داستان نهایتا با اعطای درجهی شهادت به سرباز مرحوم ختم میشود و خبری هم از موجهای اجتماعی نیست.
اما در مورد دوم ما ماجرا را از لحظهی به اسارت گرفته شدن سربازها دنبال میکنیم. سربازها هنوز زنده هستند، یعنی اتفاق تلخ قربانی شدن سربازها هنوز رخ نداده است و یک احتمال مربوط به آینده است. احتمال کشته شدن این سربازها به این معنی است که یک سرباز اسیر «خبر» است. چرا که این طور به نظر ما میرسد که هنوز کار از کار نگذشته است و میتوان کاری کرد: هنوز امکان پرهیز از فاجعه وجود دارد. هر کسی که خبر اسارت سربازها را میخواند در دل به خود میگوید «هنوز فرصت هست. شاید بتوان کاری کرد» و این یعنی امید، هر چند که کوچک باشد. اما جمع میلیونها امید کوچک، امیدی بزرگ است. کسی که سربازها را به گروگان گرفته است این را میداند و با رسانهای کردن ماجرا، از امید میلیونها نفر برای خود اهرمی نیرومند میسازد. این طور است که کشته شدن «جمشید داناییفر» فاجعهای غیرقابل تصور به نظر میرسد، در حالیکه کشته شدن ۱۴ مرزبان نیروی انتظامی عادی و تحملپذیر.
۲
اما دولت (به معنای عام منظور کل حاکمیت است) چه کارهایی میتواند بکند؟ یک دسته از کارها مربوط به اتخاذ روشهای پیشگیرانه هستند. سیاستهایی که طبعا در درازمدت بسیار مهم و موثر هستند، اما در رویارویی با این اتفاق به خصوص چه کارهایی میتوان کرد؟
بعضی از دوستان طرفدار نظریهی دخالت نظامی نیروهای رزمی ایران در خاک پاکستان هستند. موضوعی که احتمالا هرگز انجام نخواهد شد. اولا که این موضوع به رابطهی ایران و پاکستان به شدت آسیب خواهد رساند. این امر در شرایط فعلی به هیچ عنوان مطلوب رهبران سیاسی ایران نیست. ثانیا دخالت نظامی ایران در پاکستان به گونهای محدود و هدفمند که کمترین ترکشهای سیاسی را به دنبال داشته باشد مستلزم این است که از محل نگهداری گروگانها اطلاع دقیقی وجود داشته باشد و طی عملیاتی ظریف و جراحانه به مقر گروگانگیرها حمله شود. اما بر فرض که ایران حاضر باشد ریسک تخریب رابطهی خود با پاکستان را بپذیرد، معلوم نیست که چنین اطلاعات دقیقی را در اختیار داشته باشد. در ضمن دلیلی ندارد که گروگانگیرها اسرا را در نزدیکی مرز ایران و پاکستان نگهداری کرده باشند. در واقع منطقیترین گزینه برای آنها این است که گروگانها را یکجا نگهداری نکنند و تا حد امکان به نقاطی دور از هم و حتیالمقدور واقع در استان ها یا کشورهای مختلف ببرند. در نتیجه حتی اگر امکان و عزم دخالت نظامی از سوی ایران وجود داشته باشد، معلوم نیست که این دخالت باید در کجا و با چه ابعادی انجام شود. خلاصه اینکه دخالت نظامی نه تنها مفید نیست بلکه موثر هم نخواهد بود.
اما گزینههای دیگر چطور؟ آیا دولت میتواند با این گروهک موسوم به «ارتش عدالت» مذاکره کند و به توافق برسد؟ پاسخ مشخصی برای این سوال ندارم، اما دو نکته در این زمینه قابل توجه است. اول اینکه این یک گروهک خودانگیخته نیست که مثلا عدهای ناراضی و انقلابی بومی برای رسیدن به آرمانهایشان دست به اسلحه برده باشد. طبعا این گروه (و حامیان آن) تلاش میکند که به حرکت خود نوعی بار انقلابی و ارزشی بدهد، مثلا دفاع از قومیتها یا مذاهب در حاشیه قرار گرفته در ایران. اما خاستگاه اصلی نظایر این گروه به احتمال زیاد حمایت دولتهای رقیب ایران در منطقه است که به صورت غیرمستقیم قصد اعمال فشار بر ایران را دارند. از این منظر که به داستان نگاه کنیم، مذاکره با این گروه کاری بیمعنا خواهد بود چرا که اصولا عاملیتی از خود ندارد و مزدوری بیش نیست. نکتهی دوم این است که حتی اگر بپذیریم که مذاکره با این گروه فایدهای دارد و ایران با برآورده کردن خواستهی آنها میتواند زمینهی آزادی این چند سرباز را فراهم کند، باز هم معلوم نیست استراتژی مذاکره با آنها مناسب باشد. چرا که برآورده کردن خواست آنها عملا به این معناست که آنها میتوانند در آینده به گروگانگیریهای مشابهی دست بزنند و امتیازهای دیگری طلب کنند. به بیان سادهتر، کوتاه آمدن دولت ایران به معنای تایید عملی موثر بودن این نوع اقدامات است. لازم به توجه است که این مورد با مواردی که گروگانگیرها انگیزههای مالی دارند فرق میکند (مثلا گروگانگیریهایی که بعضا توسط راهزنان دریایی در سومالی انجام میشود). برخلاف خواستههای مالی که معمولا محدود و قابل دسترسی هستند، خواستههای سیاسی و رقابت میان دولتها به راحتی قابل مهار کردن نیست. در نتیجه دولت ایران البته میتواند و باید به صورت مستقیم یا غیرمستقیم وارد مذاکره با این گروه شود اما در اینکه امکان این را داشته باشد که به خواستههای آن تن دهد تردید جدی دارم.
پس اگر امکان دخالت نظامی نیست، امکان توافق با خود گروه هم نیست، چه راه حلی باقی میماند؟ شاید ترکیبی از روشهای زیر:
اولین راه حل مذاکره با دولتی که این گروه را تجهیز کرده است با هدف رسیدن به توافقی که منجر به کاهش خصومتها شود. این موضوع علاوه بر اینکه به کانالهای فعال و قابل اعتماد مذاکرهی دوجانبه نیاز دارد، نیازمند تغییراتی در جهتگیریهای منطقهای و جهانی کشور خواهد بود که به نوبهی خود منجر به ایجاد همکاریها و رقابتهای جدیدی خواهد شد که باید به دقت سنجیده شوند. کاری که در یک بازهی زمانی کوتاه مثلا در یک فرصت چند هفتهای که نگران سرنوشت این سربازها هستیم به سختی انجام خواهد شد.
دومین راه حل این است که دولت این سربازها را از همین حالا به صورت غیررسمی شهید تصور کند و تلاش اصلی دولت به مدیریت رسانهای بحران منعطف باشد. فرضا در عرصهی عمومی مواضع درست حفظ شود که «تلاشها برای آزادی سربازها ادامه دارد» و غیره اما در عمل تلاش معناداری انجام نشود یا اگر هم شود با علم به بیاثر بودن آنها انجام شود، به دلایلی که بالا ذکر کردم. اگر به هر دلیل سربازها سالم آزاد شدند که چه بهتر و دولت میتواند موفقیت «تلاشهای» یاد شده را با قدرت تکرار کند، اما در غیر این صورت چیزی از دست نرفته است، «چند سرباز به دست دشمن جنایتکار شهید شدهاند علیرغم همهی تلاشهایی که مسئولان نظام انجام دادند». شاید به نظرتان برسد که این راه حل ظالمانه است. شاید اینطور باشد، اما در آن حقیقتی تلخ نهفته است: به این نکته توجه کنید که نمونهی این سربازها هر روز در مناطق پرخطر مرزی انجام وظیفه میکنند و کشته شدن آنها حین حملهی اشرار اگر چه برای همه غمانگیز است، اما در نگاه دولت مرکزی جان چند سرباز موضوعی نیست که به خاطر آن سیاستهای کشور عوض شود. هر چه باشد تا تاریخ بوده سربازها به خاطر دفاع از مرزهای کشور کشته شدهاند. منتقدان البته میتوانند بگویند «اما این سربازها آموزش ندیده و مظلوم بودند». حرفی است درست و شخصا امیدوارم به تدریج زمینهی پایان سربازگیری اجباری فراهم شود و به تدریج تمام نیروهای نظامی و انتظامی کشور به نیروهای حرفهای کادری تبدیل شوند. اما به هر حال این موضوع راهحلی برای نجات این سربازهای به خصوص ارائه نمیکند و در ضمن ما را در مقابل این سوال قرار خواهد داد که چنانچه چند سرباز حرفهای توسط گروهکی مشابه به گروگان گرفته شوند چطور؟ در آن صورت نمیتوانیم به اینکه سربازها آموزش ندیده و مظلوم بودند تکیه کنیم، و با این حال نظاره کردن اسارت و اعدام سربازان حتی اگر حرفهای باشند، غریب است.
۳
یک دستگاه سیاسی موفق به کمک ابزارهای فرهنگی، آموزشی و رسانهای خود این باور را در اذهان عمومی جامعه ایجاد میکند که «ما میدانیم داریم چکار میکنیم، اوضاع تحت کنترل است، نگران نباشید». اما فرایندهای واقعی پیچیده، چند وجهی و اغلب غیرقابل مهار هستند. در بسیاری از موارد رهبران سیاسی هم مثل سایر شهروندان در وضعیتهایی قرار میگیرند که «نمیدانند کار درست کدام است». فرایندهای چند وجهی، موازی و در همتنیده چنان عمل میکنند که حتی یک دولت موفق و قدرتمند هم ممکن است به این نتیجه برسد که «ما کنترل چندانی روی این فرایند نداریم» و «اوضاع واقعا نگران کننده است!». اما یک دستگاه سیاسی موفق با استفاده از روشهای مستقیم (مثل فن بیان، یا تولید و پوشش خبر) و یا روشهای غیرمستقیم (مثل نهادهای آموزشی، فرهنگی و رسانهای) به ساخته شدن و بقای تصویری عمومی از آگاهی، کنترل و امنیت کمک میکند. به این ترتیب است که بخش بزرگی از تودههای مردم در سراسر جهان و در همهی کشورهایی که سیستمهای سیاسی کم و بیش موفقی دارند تا حد زیادی متقاعد شدهاند که دولتهایشان میدانند چکار میکنند، اوضاع را تحت کنترل خود دارند و جای نگرانی نیست. اما گاهی اتفاقهایی رخ میدهد که میتواند این باور عمومی را خدشهدار کند. آنوقت است که دولتمردان نگران میشوند. چرا که شکسته شدن این تصویر عمومی میتواند شیرازهی امنیت سیاسی کشور را از هم بگسلد. در این موارد است که دولتمردان سعی خواهند کرد اقدامهایی انجام دهند که تصویر خدشهدار شده مجددا ساخته شود.
مثلا حادثهی یازدهم سپتامبر از این دست موارد بود. تصور عمومی جامعهی آمریکا از اینکه همه چیز تحت کنترل است، دولتمردان میدانند چه خبر است و جای نگرانی نیست توسط تصاویر گرافیکی برخورد هواپیما به برجهای دوقلوی نیویوریک شکسته شد. وحشت و بحران سراسر جامعهی آمریکا و سایر نقاط جهان که چشم به رهبری آمریکا دوخته بودند را فرا گرفت. اینجا بود که دولت آمریکا دست به اقداماتی زد که نشان دهد «اوضاع را تحت کنترل خود دارد»…
در مقیاسی دیگر، گروگانگیریهای اخیر هم یکی از این دست موارد «تصور شکن» است. بخش بزرگی از تودههای مردم در زندگی روزمرهشان به خطراتی که از ناحیهی مرزها ایران را تهدید میکند هوشیار نیستند. به لطف دستگاههای پروپاگاندای سیاسی موفق نظام سیاسی ایران، اغلب جامعه متقاعد شده است که «اوضاع تحت کنترل است». در نتیجه ما میتوانیم با خیال راحت به امورات شخصی خود بپردازیم. از فرزندان خود مراقبت کنیم و به آیندهی خانوادهی خود خوشبین باشیم. اما ناگاه تصویری گرافیکی از سربازهایی اسیر که به فرزندان ما میمانند به گوشیهای تلفن و صفحههای فیسبوک راه پیدا میکند و یکی از آنها پیش چشمان نگران و وحشتزدهی ما اعدام میشود و بقیه هم ممکن است به چنین سرنوشتی دچار شوند… تصویر عمومی ترک میخورد: به نظر میرسد «اوضاع تحت کنترل نیست». باید نگران باشیم!
موثرترین روش به چالش کشیدن یک دستگاه سیاسی، لزوما حملهی نظامی یا اقتصادی به آن نیست. در یک سطح انتزاعیتر، برای تخریب یک دستگاه سیاسی، هیچچیز موثرتر از آن نیست که تصویری که او در جامعه از «توانایی خود برای کنترل اوضاع به شیوهای مطلوب» ساخته است را تخریب کنیم. دولتی که بخش بزرگی از جامعه را قانع کرده باشد که «نگران نباشید، من اوضاع را تحت کنترل خود دارم» دولتی قدرتمند و موفق خواهد بود، حتی اگر جامعه در بدترین شرایط جنگی یا اقتصادی به سر ببرد. برعکس، دولتی که بخش بزرگی از جامعه به بیکفایتی آن متقاعد شده باشند، حتی اگر شرایط امنیتی و اقتصادی جامعه معمولی باشد، ناموفق و ضعیف خواهد بود. به عبارت دیگر، چنانچه تصویر عمومی «توانایی دولت در کنترل اوضاع» نزد جامعه شکسته شود، دولت سرشکسته و ناموفق جلوه خواهد کرد. به این ترتیب، در اغلب موارد جریانات تروریستی با هدف به چالش کشیدن دولت هدف در عرصهی نظامی یا امنیتی انجام نمیشود. بلکه هدف اصلی آنها ایجاد ترور و وحشت است تا به واسطهی آن بتوانند جامعهی هدف را متقاعد کنند که «دولت شما نمیتواند اوضاع را کنترل کند». معمولا تخریب اعتمادی که مردم به یک دولت دارند راحتتر از تخریب ارتش آن دولت است. در سطحی دیگر، روشهای رسانهای و فرهنگی مثلا شبکههای تلویزیونی سرگرم کننده یا خبری به زبان فارسی که با بودجهی دولتهای رقیب برای جامعهی ایرانی پخش میشوند (یا برعکس، شبکههای عربی زبان که توسط دولت ایران برای مخاطبان عرب کشورهای مجاور پخش میشوند) هم اغلب با هدف تخریب تدریجی اعتماد جامعه به «کفایت دولت در کنترل اوضاع به شیوهی مطلوب» انجام میشود.
از این منظر که به داستان نگاه کنیم، هدف گروگانگیرها از به اسارت گرفتن سربازهای ایرانی چانهزنی و اخذ امتیازهای معین نیست. هدف آنها (یا در واقع هدف حامیان آنها) ایجاد حادثهای است که دولت ایران را پیش چشم جامعهی خود بیکفایت (یا اگر دوست دارید بیکفایتتر) کند. اگر این درست باشد، چانه زدن با تروریستها به آب در هاون کوبیدن میماند. البته اگر راهی پیدا شود و سربازها نجات پیدا کنند دولتمردان واقعا خوشحال خواهند شد، اما عرصهی تنگ مانور سیاسی راهحلهای اندکی برای نجات سربازها پیش روی سیاستمداران گذاشته است. از طرف دیگر، در رویارویی با چنین بحرانی، مهمترین دغدغهی دستگاه سیاسی مدیریت تصویر خود در جامعه است و دست سیاستمدارها در این زمینه نسبتا بازتر است.
به این ترتیب است که سربازها اگر چه بخشی از این داستان هستند، اما موضوع آن نیستند. موضوع این داستان تلاش دست کم دو سیستم سیاسی است. یکی سیستم سیاسی حاکم بر ایران که نیاز دارد پیش چشم جامعهی ایران موفق به نظر برسد، یعنی حکومتی که اوضاع را به شیوهی مطلوبی تحت کنترل خود دارد. دیگری سیستم سیاسی رقیبی که میخواهد نظام سیاسی ایران را از طریق تخریب تصویر آن نزد جامعهی ایران تضعیف کند.
________________________________________
<
p dir=»RTL» style=»text-align:justify;»>با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آنرا از طریق اشتراک در خوراک آن پیگیری کنید. استفاده از مطالب و عکسهای منتشر شده در وبلاگها و فوتوبلاگهای من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است. در ضمن جهت گفتگو و تبادل نظر، شما را به حضور و مشارکت در گوگلپلاس دعوت میکنم.
یک رسانهی فوق حرفهای مانند بیبیسی، با جذابیت گرافیکی و صوتی عالی و همینطور تنوع و کیفیت بالای برنامهها و حفظ بیطرفی «حرفهای» در پوشش خبری وقایع روزمره، به سرعت اعتماد مخاطبان «تشنهی ایرانی» را به خود جلب میکند. وقتی اعتمادها جلب شد و رسانه در عمق خانهها و قلبها نفوذ کرد، مخاطبان در برابر تزریق نامحسوس گرایشها و خطدهیهایی که «لزوما» در راستای منافع مردم ایران نیستند آسیبپذیر میشوند.
شاید رگههای اصلی این نگاه را امروز هم تایید کنم، اما ترجیح میدهم دیدگاه امروز خودم را نسبت به عملکرد این چند سال شبکهی تلویزیونی بیبیسی فارسی (به خصوص پوشش خبری آن که بیشتر مورد توجه من بوده است) بنویسم. آیا تلویزیون فارسی بیبیسی یک شبکهی تلویزیونی موفق بوده است؟
پاسخ کلی من به این سوال «بله» است. به نظر من این شبکه توانسته است بخش بزرگی از هدفهایی که بنیادگذاران آن داشتهاند را برآورده کند. این شبکه توانسته مخاطبان خاص و عام ایرانی (و حدس میزنم افغان) را چه در داخل و چه در خارج به خود جلب کند و به خصوص در عرصهی خبر در کنار وبگاه بیبیسی فارسی به یکی از مراجع اصلی و معتبر جویندگان اخبار فارسی تبدیل شده است.
اما سوال دشوارتر این است که آیا تلویزیون فارسی بیبیسی به عنوان یک رسانه، برای رشد و تعالی جامعهی ایران مفید بوده است؟
پاسخ کلی من به این سوال «نمیدانم» است. دلایل مختلفی برای نشان دادن تاثیر منفی بیبیسی فارسی بر روند تحولات در جامعهی ایران دارم و همزمان فکر میکنم که دلایل مختلفی نیز هست که نشان از تاثیر مثبت آن داشته باشد. پس بهتر است به جای اینکه به یک پاسخ مثبت یا منفی اکتفا کنم اینطور بگویم که بدون شک تلویزیون فارسی بیبیسی در کنار وبگاه بیبیسی فارسی به حق و به شایستگی به یکی از چندین مرجع خبری مهم ایرانیان تبدیل شده است. نه به این معنا که همهی آنچه در این شبکه منتشر میشود «درست» است یا «به صلاح ایران» است، بلکه به این معنا که این شبکه به اندازهی کافی «معتبر» و «مستند» شده است که هر انسان کنجکاوی که مایل به شناخت تحولات ایران باشد را متقاعد کند که آنرا به عنوان «یکی از منابعی» (و نه «یگانه منبعی») که به آن مراجعه میکند در نظر بگیرد. امکان ظهور رسانهی مستقل و بیطرف شاید فقط یک افسانهی خندهدار باشد و بیبیسی هم یک رسانهی حرفهای اما مطمئنا تحتتاثیر ایدئولوژیها و سیاستهای جامعه یا محیطی است که در آن فعالیت میکند. این به خودی خود یک نقطهی ضعف نیست، اما به ما میگوید که تنها راهی که میتوانیم «از اوضاع جهان و ایران سر در بیاوریم» این است که به رسانههای مختلفی که خاستگاهها و بسترهای عقیدتی، سیاسی، اجتماعی، تاریخی، زبانی و حتی جغرافیایی مختلفی دارند مراجعه کنیم. خروجیهای آنها را کنار هم قرار دهیم، با هم مقایسه و تلفیق کنیم و از میان اخبار گاه هماهنگ و گاه متناقض، تصویر خودمان را از آنچه رخ میدهد بسازیم. این کار نیاز به سواد رسانهای دارد (موضوعی که بالا بردن آن باید دغدغهی تک تک ما باشد)، چرا که هیچ رسانهای نمیتواند مرجع بیچون و چرای ما برای دریافت خبر و تصویرهای آماده باشد و بیبیسی فارسی هم از این قاعده مستثنا نیست، اما این به معنای آن نیست که نباید از آن به عنوان یک مرجع معتبر خبری بهره جست. سواد رسانهای به ما اجازه میدهد که مصرفکنندهی خاموش و منفعل محصولات رسانهای نباشیم و بتوانیم محتوای ایدئولوژیک آنها را تشخیص دهیم.
اما وقتی میگویم بیبیسی فارسی «باید به شایستگی یکی از منابع خبری ما باشد»، آیا فراموش کردهام که شبکهی بیبیسی فارسی با بودجهی دولت بریتانیا اداره میشود؟ آیا این سوال برایم ایجاد نشده است که دولت بریتانیا اصولا چرا باید به زبان فارسی شبکهی تلویزیونی پخش کند؟ آیا جز این است که منافع بریتانیا چنین اقتضا میکند؟ آیا نباید به وجود ایننوع رسانههای حرفهای، قدرتمند و بانفوذ که تریبون مواضع آشکار و پنهان دولتهای قدرتمند جهان هستند بدبین بود؟ دولتهایی که بررسی تاریخ حرکتهای استعماریشان در دست کم دو قرن گذشته و همینطور سیاست خارجهی مدرن آنها میتواند هر شهروند کشورهایی مثل ایران یا افغانستان را نگران کند.
خیر. فراموش نکردهام. حواسم هست. میدانم. بیش از پیش هم میدانم. اما (و این اما کلیدی و بسیار مهم است) به دلایل مختلف با تندروی در نگرش بالا مخالفم.
اولا حتی اگر از یک زاویهی دید پسااستعماری (postcolonialist) به داستان نگاه کنیم، تجربهی استعمارگری بریتانیا با تجربهی استعمارگری آمریکا فرق میکند. کشوری مثل آمریکا تجربهی استعمار مستقیم مانند استعمار هند توسط انگلیس را ندارد. این باعث میشود که نگاه غالب رسانههای آمریکایی نسبت به کشورهای جهان سوم یا فرضا کشورهایی مانند ایران یک نگاه از راه دور و مبتنی بر انتزاع و تصورات به شدت تقلیل یافته باشد. در حالی که این تجربه در کشورهایی مانند انگلیس که تماس از نزدیک با کشورهایی مثل هند یا ایران داشتهاند واقعیتر، ملموستر و پیچیدهتر است. اینطور است که شما وقتی تلویزیون بیبیسی فارسی را تماشا میکنید، کمتر احساس میکنید که «آنها» دارند دربارهی «ما» حرف میزنند بدون آنکه کوچکترین اثری از «صدای ما» در روایتی که منتشر میکنند باشد. خیر. شبکهی تلویزیونی بیبیسی فارسی درست در همان حالی که میراثدار تجربهی چند قرن استعمارگری و امپریالیسم است، در عین حال روایت متکثر و پیچیدهای است از تجربهی مردم انگلیس و ایران و افغانستان. باز هم تاکید میکنم که بحث نسبی است، وگرنه رگههای گاه پررنگ و گاه پنهان نگرش مستشرقانه (اورینتالیستی) در شبکهی فارسی بیبیسی هم مثل سایر محصولات رسانهای غرب کم و بیش دیده میشود. به خصوص آنجا که صحبت از فلسطین میشود که موضوع دغدغهی همهی (تاکید میکنم همه) انسانهای جهان باید باشد، متاسفانه شبکهی تلویزیونی بیبیسی بسیار مغرضانه و غیرقابل قبول عمل میکند. این نکتهای شرمآور است که متاسفانه ریشههای آن بسیار فراتر از آن است که بتوانم منصفانه گناهش را بر گردن کارکنان واحد خبر بیبیسی فارسی بگذارم. از سوی دیگر، اخبار مربوط به اپوزیسیون ایران، تعیین اینکه چه خبری مهم است و چه خبری غیرمهم است و کدام منبع ارزش اینرا دارد که پوشش خبری داده شود یا خیر گاه به شکل باورنکردنیای مغرضانه به نظر میرسد. در این مورد نمونهها زیاد است و اینجا قصد آوردن مثال ندارم. دوست دارم اینطور فکر کنم که این موارد پیش از آنکه حاصل از یک عزم سازمانی باشد، حاصل قضاوتها و سلیقههای فردی است که به دلیل هماهنگ بودن با روح اورینتالیستی حاکم بر کشوری که میراث استعمارگری را به دوش میکشد بهتر و سریعتر راه خود را به خروجیهای خبری و فرهنگی بیبیسی فارسی پیدا میکنند.
دوم اینکه به شدت (تاکید میکنم به شدت) با تقلیلگرایی و سادهسازی موضوعات چندوجهی و غیرقابل تقلیل مخالفم. تقلیل یک قاره به یک کشور و تبدیل یک جامعه به یک اسم همانکاری که خیلی از رسانههای غربی (مانند اسلامگرایی، کشورهای مسلمان) و خیلی از رسانههای جهان سوم از جمله کشور خودمان (غرب، اروپا، …) انجام میدهند. اینها تقلیلگراییهای خطرناکی هستند که ما نمیخواهیم و نباید به بازتولید آنها و شیوهی فکریای که آنها را تولید کرده است بپردازیم. نمونهی این نوع تقلیلگرایی غیرقابل پذیرش مفاهیم، تبدیل یک رسانه با حضور صدها متخصص و کارشناس که همهی آنها سرسپردهی امپراطوری کهنهی انگلیس نیستند به یک اسم، به یک هیولای شیطانی به نام «بیبیسی فارسی» است. امری که قابل پذیرش نیست، و کمکی به ما نمیکند… اگر چه شاید خودم گاه به این دام نزدیک شدهام، اما به صورت روزافزونی از آن پرهیز دارم.
ما برایند رسانهای بیبیسی فارسی را میبینیم و نسبت به آن کور نیستیم، اما در عین حال میتوانیم و باید نکات مثبت آنرا هم ببینیم. ما نگاه اورینتالیستی، بالا به پایین، غربمحور و بعضا خطرناک بیبیسی فارسی را میبینیم و در عین حال متوجه هستیم و میبینیم که بسیاری از کسانی که در بیبیسی فارسی کار میکنند چه به عنوان خبرنگار، نویسنده، گوینده، تولیدکننده و دستاندرکار افرادی هستند شریف و دلسوز که سعی میکنند حرفهی خود را با رعایت اصول مهمی مانند احترام به فرهنگهای مختلف از جمله فرهنگ ایران و افغانستان و تلاش برای کاهش نقارهای بین قارهای (شمال – جنوب) یا بین قومیتی (فارس-عرب، کرد-فارس، و …) انجام دهند.
ما در کنار حفظ نگرش انتقادیای که همیشه و تحت هر شرایطی باید نسبت به محصولات هر رسانهای داشته باشیم، این را هم میبینیم که در شبکهی فارسی بیبیسی اخباری که در رسانههای داخلی کمتر امکان منعکس شدن مییابند یا اگر هم منعکس شوند در حاشیه میمانند منتشر میشود و به صورت حرفهای در دسترس عموم قرار میگیرد. ما میبینیم که آرشیو متنی و تصویری اخبار و همینطور فیلمهای مستند و سایر محصولات فرهنگی و سیاسی این شبکه به صورت قابل دسترسی و حرفهای در اینترنت موجود است. خبرهایی که در شبکهی فارسی بیبیسی و به دنبال آن در وبگاه بیبیسی فارسی منتشر میشود قابل جستجو و قابل دسترسی هستند، حتی سالها بعد از انتشار خبر…. و ما اهمیت این نکته را درک میکنیم که این یک ثبات و یک مرجعیت ویژه به این مجموعهی خبری میدهد که همهی رسانههای فارسی دیگر باید از آن بیاموزند. برای کسی که میخواهد به خبری لینک دهد اهمیت دارد که از لینکی استفاده کند که چند روز یا هفته یا ماه یا سال بعد ناپدید نمیشود. حضور پیوسته و قابل اعتماد از مهمترین خصوصیتهای شبکهی بیبیسی فارسی است.
همهی اینها را نوشتم که بگویم از حضور بیبیسی فارسی با همهی انتقادهایی که به آن وارد میدانم خوشحال هستم. از این رسانهی معتبر و مهم با حفظ هوشیاری و داشتن نگاه منتقدانهای که لازمهی نزدیک شدن به هر رسانهای است باید بهره برد. هر چه رسانهی حرفهایتر باشد، نگاه منتقادانه و هوشیار بیشتر لازم میشود، چون ایدئولوژیها و خطدهیهای یک رسانهی حرفهای کمتر با چشمهای غیرمسلح به سواد رسانهای دیده میشوند. پس اگر امروز بعد از پنج سال بخواهم موضعم را نسبت به شبکهی تلویزیونی بیبیسی فارسی بازنویسی کنم چیزی شبیه این خواهم نوشت:
تلویزیون فارسی بیبیسی حضور دارد، مخاطب مسئول و منتقد دائمی آن باشیم!
با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آنرا از طریق اشتراک در خوراک آن پیگیری کنید. استفاده از مطالب و عکسهای منتشر شده در وبلاگها و فوتوبلاگهای من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است. در ضمن جهت گفتگو و تبادل نظر، شما را به حضور و مشارکت در گوگلپلاس دعوت میکنم.
مثل خیلی از ایرانیهایی که در ایران زندگی نمیکنند از تعطیلات آخر سال مسیحی استفاده کردم برای سفری نسبتا کوتاه به ایران. در درجهی اول برای دیدن خانواده و دوستان و خویشاوندان نزدیک و در درجهی دوم هم به خاطر اینکه دوست دارم ارتباطم با ایران دچار وقفه نشود. زندگی کردن در خارج از ایران هر چند موقتی باشد به اندازهی کافی آدم را از پیوستگی تجربهی روزمره در ایران دور میکند. دوست ندارم این شکاف را با دیر سفر کردن به ایران عمیقتر کنم. آنچه مینویسم چند یادداشت کوتاه است که در همین سفر نوشتهام. بعضی از این یادداشتها را در لحظه توی موبایلم نوشتهام و برخی دیگر را در ذهنم یادداشت کردم که بعدا دربارهشان بنویسم. ساده هستند و کوتاه. جامع نیستند و همینها را هم میشد بیشتر بسط داد، اما ارزش آنها در بیواسطه بودنشان است. تجربههای شخصی من هستند که با چشمها و گوشهای خودم دیدهام و شنیدهام. اینکه چقدر میتوان آنها را تعمیم داد یا نداد دغدغهی فوری من نیست. من نمایندهی نوعی شیوهی زندگی شهری و خرده فرهنگ هستم و در نتیجه نوع معاشرتهایم، منطقهی ترددم در شهر و همینطور فضاهای عمومیای که در آنها سیر میکنم با بسیاری از افرادی که شیوهی زندگی و خرده فرهنگ مشابهی با من دارند بیگانه نیست. ورای این نکته فعلن نمیخواهم چیزی بگویم.
۱ بحث به اینجا رسید که خیانت در روابط زناشویی انگار به موضوعی عادی تبدیل میشود. او که خود فردی متاهل بود معتقد بود که این مساله برای مردها قابل توجیه است. گفتم چطور؟ پاسخش این بود که نیاز جنسی مردها از احساس و عاطفهشان متمایز است و در نتیجه یک مرد میتواند با هر زنی که مایل بود بخوابد بدون آنکه از نظر حسی درگیر شود. اما زنها فرق میکنند. برای آنها رابطهی جنسی حتما همراه با گرایش عاطفی است. نتیجه آنکه، زن نمیتواند بدون آنکه به طرفش خیانت کند با فرد دیگری رابطهی جنسی داشته باشد اما مرد میتواند. گفتم اما این شیوهی استدلال یعنی چک سفید دادن به مرد برای انجام هر گونه هرزگی. مخالف بود. این هرزگی نیست، طبیعت مردهاست!
۲ – اما در رابطهشون هیچ عقلانیتی دیده نمیشه. احساس نمیکنم هیچ برنامهی بلند مدتی داشته باشن یا اینکه حضور یکدیگر رو درک کنن. انگار فقط با هم هستن زیر یک سقف و زیر یک امضا. اما هیچ تجربهی هوشیارانهای با هم ندارن و به عبارتی نسبت به رابطهشون و پتانسیلهای اون خودآگاه نیستن. هر کدام برای خود زندگی میکنن و به یک سری قواعد و مناسک هم تن میدن. از نظر اقتصادی و مسئولیتهای روزمره به یک توافق (نانوشته شاید) رسیدهاند که کارها را چطور تقسیم کنند. لزوما به هم خیانت نمیکنن (مطمئن نیستم) و همین. چیزی بیش از این وجود نداره یا دست کم من نمیتونم ببینماش. – فکر میکنی رابطهشون دوام بیاره؟ فقط چند سال از زندگی مشترکشون گذشته. – بعید میدونم. این رابطه بعیده ادامه پیدا کنه!
۳ – من و همسرم به این نتیجه رسیدیم که رابطهی آزاد داشته باشیم. یعنی من با هر کسی دلم بخواد باشم و اون هم با هر کسی که دلش خواست. اما زن و شوهریم هنوز. – چرا جدا نمیشید؟ – راحتیم. دنبال درد سر نیستیم. تازه این بچه هم هست. برای اون بهتره که ما با هم باشیم.
۴ دربست گرفته بودم. برای مسیری که مقصدش یک سازمان شناخته شده بود. نزدیک شده بودیم اما راننده نشانی را نمیتوانست پیدا کند. تلفن زدم و نشانی شهودی را پرسیدم و مشکل حل شد. پرسیدم چقدر میشه جناب؟
– ده تومن.
به نظرم کمی زیاد رسید. اما باور کردم. بالا شهر بود و تاکسیهای دربست هم گران شده بودند. داشتم میشمردم که راننده گفت:
– در واقع شش تومان میشه. اما چون آدرس رو پیدا نکردین ده تومن!
این حرفش زور داشت. نگاهی بهش انداختم. شش تومن بهش دادم و دو تا دوهزارتومانی که توی دستم بود را ریز ریز پاره کردم و پرت کردم توی صورتش. گفتم بفرمایید!
نه. اینکارو نکردم. همون اول ده هزار تومن رو بهش دادم. اگه قرار بود رفتار تندی با کسی یا چیزی بکنم، جاهای مهمتری وجود داشت که میتونستن از خشم من بهرهمند بشن.
۵ حرف نمیزد. گفت داغونم امروز. سیگاری درآورد و آتش کرد. تک زده بود به دیوار و به جایی دور نگاه میکرد. ازش چند تا عکس گرفتم.
۶ یک رانندهی تاکسی که این اقبال را داشتم که تنها مسافرش باشم در طول مسیر به این نکته اشاره کرد که زمستانها هر روز یا دست کم هفتهای سه بار کلهپاچه میخورد. وقتی تعجب مرا دید توضیح داد بین اعضای بدن گوسفند و بدن انسان یک رابطهی تقریبا یک به یک وجود دارد و بدن گوسفند از بسیاری جهات مشابه بدن انسان است. به همین دلیل هر قسمتی از بدن گوسفند را که بخوری، همان قسمت در بدن انسان تقویت میشود. مثلا خوردن چشم باعث بهتر شدن دید آدم میشود، خوردن پاچه باعث میشود استخوانهای پا محکمتر شوند و خوردن دل و جگر هم به قلب و کبد کمک میکند. میگفت روی خودش هم به خوبی جواب داده. ظاهرا دستش چند سال پیش شکسته و از آن به بعد خودش را بسته به پاچه و اگر چند روز پاچه نخورد دستش درد میگیرد.
این را قبلا از هم از زبان بیبی حکیمهای فامیل شنیده بودم اما این دوست ما علمیتر صحبت میکرد و ادبیات مدرنی داشت. حدس زدم احتمالا از تحصیلات دانشگاهی نیز بهرهمند است. در پاسخ به سوال من که مایل بودم بدانم با توجه به تفاوت سیستم گوارش انسان و گوسفند، سیراب شیردون برای کجای بدن انسان مفید است سکوت کرد.
۷ – شکلات گلاسه لطفا. آها راستی. شکلات گلاسه رو با کاکائو درست میکنید یا مایع آماده بهش میزنید؟ … … پس شکلات گلاسه رو عوض کنید، کافه گلاسه میخورم. اما لطفا کافه گلاسه رو با نسکافه نزنید، اسپرسو باشه. شکر هم بهش نزنین. یه شات اسپرسو و یه مقدار بستنی. دست شما درد نکنه.
چند دقیقهای با مدیر کافیشاپ مشورت کرد. یکبار دیگر آمد و پرسید: تلخ میشهها. اشکال نداره؟
– بزن. دستت درد نکنه… اصلش همونه!
۸ برای اولین بار رفتم و از موزهی ملی جواهرات ایران دیدن کردم. جالب بود. مرتب بود، بازدید کننده زیاد داشت و چندین راهنمای حرفهای هم به صورت رایگان تمام موزه را که متشکل از یک اتاق بزرگ و چندین ویترین بود برای بازدیدکنندهها شرح میدادند. خانم راهنما داشت تاجها و سرویسهایی را نشان میداد که بنا به گفتهشان مورد استفادهی فرح پهلوی بودهاند. یکی از خانمهایی که در میان بازدید کنندهها بود گفت: کاش یکی از اینا هم مال من بود!
خانم راهنما گفت: خانم جان اینها هم همهاش مال شماست. فقط اینجا توی موزه ما برای شما نگهداریشون میکنیم. اینها اگر در خانهی شما بودند مدام نگران امنیتشان میبودید.
حرف حسابی بود. موقع بیرون آمدن مجموعهی کارت پستالهای موزه را خریدم. ۴۸ کارت پستال به قیمت ۵۰۰۰ تومان. فروشنده میگفت چاپ قدیم است و امروز دیگر به این قیمت چاپ مجدد نخواهد شد. توی تاکسی متوجه شدم تمام کارتها توضیح کوتاهی هم دارند در شرح نوع جواهرهای به کار رفته و اینکه توسط کدام پادشاه یا ملکه مورد استفاده قرار گرفته است. جالب بود که در همهی توضیحها هیچ اشارهای به خاندان پهلوی نشده بود در حالی که تا انتهای سلسلهی قاجار اسم پادشاه آورده شده بود. حدسم این است که احتمالا یک مدیر سلطنتطلب با حذف نام فرح و پدر و پسر پهلوی از کارت پستالهای چاپ بانک مرکزی جمهوری اسلامی زندگی پر تجمل شاهان پهلوی را از تاریخ حذف کرده است. زودی بگردین پیداش کنین!
۹ – به جای اینکه اتوبانها را دو طبقه کنن، باید خطهای مترو رو بیشتر کنن. معلوم نیست این ایدهها از کجا به ذهن حضرات میرسه. فروش تراکم در تهران… همین الان اگه توی شهر بگردین متوجه میشید که پروژههای عظیم ساختمانی داخل شهر در جریانه. چرا؟ آیا این شهر جای جمعیت بیشتر داره؟ جای ماشین بیشتر داره؟ – یعنی بهتر نشده؟ – چطوری باید بهتر بشه؟ شهر به بنبست رسیده و حضرات دارن اتوبانها رو بیشتر میکنن. مشکل تهران اتوبان نیست، نبود زیرساخت حمل و نقل عمومیه.
توی یک از محلههای نزدیک تجریش بودیم، در حال عبور از یک کوچهی باریک. سمت راست یک برج مسکونی ده یا پانزده طبقه در حال ساخت بود و تا جایی که چشم من میتوانست تشخیص دهد حتی یک متر مربع حیاط یا فضای سبز نداشت، اما به راحتی چندین طبقه پارکینگ زیرزمینیاش را میتوانستم تجسم کنم!
۱۰ سالها پیش وقتی در مورد نقش ماهوارهها با او صحبت میکردم نگاهش کاملا مثبت بود. ماهواره، نمایندهی دنیای آزاد و ثروتمند غرب بود. هر چه بیشتر، بهتر. اما امسال احساس کردم نگاهش نه تنها انتقادی شده، بلکه تا حد زیادی رادیکال هم شده بود. معتقد بود کانالهای ماهوارهای مثل GEM و نظائر آن که سریالهای ظاهرا درپیتی اما برای عموم جذاب ترکی و کلمبیایی نشان میدهند به شدت مخرب هستند. به خصوص سریالهای ترکی، چرا که فرهنگی مشابه و نزدیک با ما دارند ولی شیوهی زندگی خطرناکی را به ما معرفی میکنند. شیوهی زندگیای که در آن کار، تولید و مسئولیتپذیری تقریبا نشان داده نمیشود و فرهنگ مصرفگرایی توسط ستارههایی خوشتیپ و خوشپوش که ظاهرا کاری جز پرسه زدن در ساحلها و گاز دادن با ماشینهای 4WD ندارند ترویج میشود. به اعتقاد او هر چه خانوادههای ایرانی بیشتر پای تماشای این سریالها مینشینند، فساد و خیانت در روابط خانوادگی نیز افزایش مییابد.
۱۱ در مورد شیرینی فروشیای که اخیرا افتتاح شده صحبت میکرد.
– شیرینیهایش عالیه… خیلی خوبه… از صاحبش پرسیدم آقا شما چطوری این شیرینیهای خوب رو میپزین؟ راز شما چیه؟ گفت ما یه روغن مخصوص از فنلاند وارد میکنیم و با اون روغن شیرینیهامون رو میپزیم.
نپرسیدم که چرا فروشنده نگران این نیست که افشای این نکته که شیرینیهایش با روغنی که هزاران کیلومتر حمل شده است طبخ شدهاند بازارش را کساد کند.
۱۲ – خعلی آدم قالتاقیه. هفتهای نیست که دو سه تا دختر به دفتر کارش نیاره و …. زنش اصلا خبر نداره. روحش خبر نداره. چون یه زن ساده و مهربون گرفته. خوب میدونسته داره چکار میکنه. یه زن چشم و گوش بسته، یه زندگی خانوادگی آرام و مطمئن و یه زندگی کاری پر هیجان! – به نظرم زنش میدونه. زنها همیشه این چیزها رو میفهمن. اما گاهی ترجیح میدن به روی خودشون نیارن.
۱۳ – باید حتما ناهار بیایید خونهی ما. – ببینید، من واقعا نمیرسم. بعد از ظهر یه سر میزنم. – نه… باید ناهار بیایید. ناهار… ناهار! – متوجه هستین که من تا بعد از ظهر درگیر هستم. اصلا معلوم نیست کارم کی تموم بشه. شاید خیلی دیر. – ما منتظر میمونیم. ناهار بیایید.
۱۴ از آن خریدهای سریع و السیر بود: خروج از خانه، ورود به بازارچه. ورود به اولین بوتیکی که ویترین معقولی داشته باشد. امتحان یک یا دو شلوار. پرسیدن قیمت. یک چانه زدن کوتاه که به تیری در تاریکی انداختن میماند و معمولا هم جواب نمیدهد (فروشنده خنگ نیست) و پرداخت و خروج از مغازه. از اول تا آخرش یک ربع هم طول نمیکشد!
توی بوتیک بودم و تازه یکی از شلوارهایی که فروشنده آورده بود را پرو کرده بودم که فروشنده گفت: شما ایران زندگی نمیکنید!
– ببخشید؟! از کجا حدس زدین؟ – آخه آروم و شمرده حرف میزنید.
۱۵ بحث به حقوق زنها در زندگیهای ایرانی رسید. داشتم سخنرانی طولانیای در مورد نگاه بالا به پایین مردها به زنها میکردم و اینکه وظیفهی زن پخت و پز و ماندن در آشپزخانه نیست. آقای میزبان گفت: ببین، حرفت درسته. اما یه نکته رو فراموش نکن. خیلی از دخترها این روزها هیچ مسئولیتی رو نمیخوان به عهده بگیرن. خانم کار نمیکنه، یا اگه کار بکنه حقوقش واسه تفریح و آرایش خودشه و اقتصاد خونه عملا روی دوش مرده. بعد خانم از صبح تا شب میچرخه برای خودش. اگه بهش بگین خانم کار کن، در مسئولیت اقتصادی خانه سهیم شو، یا غذا بپز، رخت بشور و خونه رو مرتب کن میگه مگه من کلفتام؟ حتی مورد میشناسم، که دختره حاضر نیست پوشک پچهاش رو عوض کنه، چون این کارها رو در شان خودش نمیبینه. کسی نیست بگه، مگه شوهر شما حماله که داره بیرون از خونه کار میکنه؟ ایشون مدرن شدن به این معنا که مسئولیتهای سنتیشون رو طرد کردن. اما در عین حال حاضر نیستن مسئولیتهای مدرن یک زن رو به عهده بگیرن. نتیجه میشه یه موجود بیهویت و بیمسئولیت که تنها نقش واقعیاش عملیات جنسی تو اتاق خوابه. این بحرانه!
۱۶ ما جامعهای هستیم که بدون کار به رفاه رسیدیم. بدون صنعتی شدن شهری و مرفه شدیم. ما یک جامعهی نفتی هستیم. توقع ما به اندازهی کالاهای پیشرفتهای است که با صادرات نفت میخریم اما واقعیت این است که ما یک جامعهی تولیدی نیستیم و آن قسمتهایی از جامعه نیز که واقعا فرهنگ تولید داشتند را نیز هر روز تحقیر و تضعیف میکنیم (مثل کشاورزی). فرهنگ کار، تولید و مسئولیت در جامعهی ما به شوخی شبیه است.
۱۷ برایم تعریف میکرد. جایی میهمان بوده. سر و صدای تلویزیون اجازه نمیداده راحت با صاحبخانه حرف بزند. ظاهرا هم کسی تلویزیون تماشا نمیکرده، اما صاحبخانه بنا به عادت آنرا روشن گذاشته تا صدا و تصویر آن به مثابه مهمترین میهمان خانه حضوری رسا داشته باشد.
– آیا تلویزیون مزاحم آرامش شما در خانه نمیشود؟ – تصمیم دارم دورش را برای همیشه خط بکشم. – دور تلویزیون رو؟ – خیر. دور آرامش.
۱۸ – فقط دو ساله که رفته اروپا، اما تونسته اقامت بگیره. چطوری میشه؟ – نمیدونم. یا با یه اروپایی دوست شده و رابطهشون رو ثبت کردن، یا اینکه از روشهای غیرمتعارف استفاده کرده. – مثلا چه روشهایی؟ – دیناش رو عوض کرده و گفته من تو ایران امنیت ندارم یا موفق شده به مقامات ثابت کنه همجنسگراست. راههای دیگه هم هست که وکلا بهتر میدونن!
۱۹ رستوران بوفهی نایب در خیابان وزرا غذاهایش را چندین بار گرم میکند تا حدی که از طعم آنها میتوان حدس زد که نه تنها آنقدر تازه نیستند که به آن قیمت گزافی که رستوران میگیرد بیارزند بلکه حتی ممکن است دچار فساد غذایی نیز شده باشند. وقتی این نکته را به کارکنان رستوران گفتیم، اولین سوالشان این بود: رمز کارت! پول که پرداخت شد گفتند مدیر رستوران نیست! موقع خروج خبری از «خوش آمدید»هایی که موقع ورود به رستوران حوالهمان کرده بودند نبود.
باید این نکته را میگفتم!
۲۰ نکتهی بیستم، جای خالی صدها نکتهی ریز و درشت دیگر است که فرصت آن نیست که همه را بنویسم و خیلیهایشان هم قابل نوشتن نیستند چون از جنس لحظه هستند، مثل حالت نگاه گذرایی که یک لحظه از کنار تو رد میشود و ظاهرا داستانی ندارد و نمیشود از آن عکس گرفت و با این حال در ذهن یک تصویر خرد و ماندگار باقی میگذارد.
فکر میکنم تعطیلات آخر سال مسیحی زمان مناسبی برای رفتن به تهران نیست. یعنی اگر قرار باشد یکبار در سال به ایران بروید، فکر میکنم بهتر است آن یکبار وقت دیگری باشد. نوروز یا تابستان بهتر است. نه آسمان اینقدر دودآلود است و نه مردم اینقدر غبارآلوده. اگر لحن و حال و هوای این نوشته اندکی خاکستری است شاید به این موضوع بیارتباط نباشد. دیماه یا غیردیماه، دل کندن از تهران و کسانی که بینهایت دوستشان داری کار سادهای نیست. شاید هم راستی راستی به خاطر این باشد که ضدحالها کم نبودهاند. مثلا یکی از فضاهای سبزی که به نوعی ملک مشاع ما و همسایههایمان به حساب میآید و سالهای قبل فضای سبز و محل بازی و پیادهروی ما بود امروز به یک خوابگاه سیمانی عظیم تبدیل شده و کنارش هم تا چشم کار میکند پارکومترهای شهرداری نصب شده تا علاوه بر دانشجوهایی که با ماشین شخصی به خوابگاه میآیند بازدیدکنندههای فروشگاه عظیمی که سال گذشته افتتاح شده بتوانند راحتتر برای ماشینهایشان جای پارک پیدا کنند. خوب این غم انگیز است. به خصوص که من درست زیر همان جایی که الان آجر و سیمان گذاشتهاند خاطرههای خاص دارم.
البته تهران توی همین چند روز برف هم داشت و مثل یک شهر زیبای کوهپایهایی دلبری هم کرد… این برداشت را میکنم که تهران شهری زیباست که زیر دود و غبار پنهان شده و اگر برف هم نیاید چون نیک بنگری سرشار از زندگی و فعالیت است. مثلا در همین تهران دودزدهی دیماه آدمی را میشناسم که هر پنجشنبه یا جمعه ساعت سه یا چهار و نیم صبح از خواب بیدار میشود و صبحانهاش را در ایستگاه پنج توچال میخورد… و در همین تهران دود گرفتهی دی ماه آدمی را میشناسم که با نامهنگاریهای مبتنی بر منطق و متانت که چند سال طول کشید(!) آدمهایی را که ظاهرا حوصله یا عزم بررسی درخواست به حقاش را نداشتند سر عقل آورد… و در همین تهران دودگرفتهی دیماه کافهداری را میشناسم که نوشیدنیهای جعلی ایتالیایی و فرانسویای که در خود ایتالیا و فرانسه وجود خارجی ندارند را به مشتریهایش نمیاندازد و در عوض برای تو پیانوی بیمنت اجرا میکند… و … و…
خواه ناخواه آدم وقتی به شهر خودش میرود هر کاری کند نمیتواند یک ناظر بیطرف باشد. یا عصبانی میشود، یا خوشحال میشود، یا بغض میکند و اشک توی چشمهایش حلقه میزند. همه را نمیشود توضیح داد. همه چیز را نمیشود نوشت. اما اجازه دهید اینرا بنویسم که تجربهی سفر کوتاه من به تهران مجموعهای از لحظههای پررنگ بود، رنگهایی که همهشان خاکستری نبودند و سرخ و سفید و آبی و سبز هم میانشان پیدا میشد! ________________________________________ با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آنرا از طریق اشتراک در خوراک آن پیگیری کنید. استفاده از مطالب و عکسهای منتشر شده در وبلاگها و فوتوبلاگهای من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است. در ضمن جهت گفتگو و تبادل نظر، شما را به حضور و مشارکت در گوگلپلاس دعوت میکنم.
از کمی بعد از انقلاب یکی از بزرگترین چالشها و نگرانیهای نظام جمهوری اسلامی ایران مسالهی تضمین بقاء و امنیت خود و به واسطهی آن امنیت کشور بوده است. این نگرانی با توجه به ضدیت با ابرقدرت جهان (صرف نظر از ریشههای شکلگیری آن) قابل درک است. در همین راستا رویدادهایی که سران حکومت را نگران کنند کم نبودهاند: افزایش تنشها بعد از اشغال سفارت آمریکا و گروگانگیری، ماجرای طبس، تجاوز رژیم صدام به ایران و جانبداری نسبی آمریکا از عراق، پروژهی اپوزیسیونسازی با بودجه و فکر سازمانهای اطلاعاتی و رسانهای آمریکا، وضع تحریمها علیه ایران در زمان کلینتون، محور شرارت خواندن ایران توسط جورج بوش، لشگرکشی گستردهی نیروهای آمریکایی به افغانستان و عراق و افزایش حضور نظامی آنها در اطراف ایران، افزایش عملیات محرمانه در خاک ایران و برنامهریزی احتمالی برای ناپایدارسازی کشور، افزایش فلجکنندهی تحریمهای اقتصادی و اخیرا هم تحولات سوریه.
ایران در دو دههی اخیر و به امید اینکه فاجعهای شبیه جنگ تحمیلی تکرار نشود دست به اقدامات مختلفی زد. فرضا میتوان افزایش توان موشکی، تقویت حزبالله، اتحاد با سوریه، افزایش توانایی دریایی در حدی که امکان بستن تنگهی هرمز ایجاد شود و برنامهی هستهای را تلاشهایی در این مسیر کلی دید. امید این بود که با افزایش قدرت ایران در منطقه سیاست آمریکا در قبال ایران که ظاهرا «تهدید و تحدید ایران به قصد تغییر رژیم احتمالی» بود منجر به شکست شود و آمریکا به این نتیجه برسد که حکومت ایران یک واقعیت سیاسی محکم و غیرقابل انکار است که برای منافع خودش هم که شده بهتر است با آن تعامل کند. ایران سیاستهای یاد شده را پیش برد اما متاسفانه به خاطر بیکفایتی دولتهای نهم و دهم و اشتباهات استراتژیک در سطوح عالی، دعواها و حذفهای سیاسی درون نظام، برگزاری انتخابات مسالهدار ۱۳۸۸ و سرکوب معترضان و ماجراجویی شخص رئيسجمهور که ظاهرا به چیزی جز پیشبرد افکار و اهداف مقطعی خود نمیاندیشید هزینهای غیرقابل جبران بر کشور تحمیل شد. کار به جایی رسید که بسیاری از تحلیلگران سیاست «تهدید و تحدید به قصد تغییر رژیم احتمالی» را موفق میدیدند و مخالفان جمهوری اسلامی برای رسیدن «لحظهی نهایی» روزشماری میکردند.
۲
اما تقلیل مشروعیت نظام به دنبال عدم توانایی در اقناعسازی معترضان انتخابات ۸۸ و بدتر از آن برخورد سرکوبی و وحشیانه با مردم در خیابان، دستگیریهای گستردهی فعالان سیاسی و رسانهای و حبس خانگی نامزدهای محبوب و انقلابی آقایان موسوی و کروبی اگر کافی نبود در عوض لگدزدنها، ریخت و پاشها و ماجراجوییهای دولت دروغ و بیکفایتی کافی بود تا کشور به وضعیتی رقتبار دچار شود. همزمان با حضور دنکیشوتهای لات پشت تریبونهای داخلی و روی نردههای سفارت انگلیس کاغذپارههای ظاهرا بیارزش اما خطرناک پشت سر هم علیه مردم ایران امضا میشد تا جایی که به سعی و کوشش حضرات نظام اجتماعی و اقتصادی کشور در آستانهی فروپاشی قرار گرفت. متاسفانه کند و از سر اجبار، اما خوشبختانه شاید نه کاملا دیر، بر سران نظام معلوم شد که این تو بمیری از آن تو بمیریها نیست و ظاهرا اینبار سنبهی حریف پرزور است و خزانهی مشروعیت نظام هم بیش از حد خالی. اما آیا راه خروجی وجود داشت؟
۳
ظاهرا بله. یک انتخابات حماسی و پرشور میتوانست کیمیای خیلی از مشکلات باشد. از این نظر انتخابات ۱۳۹۲ به دلایل مختلف اهمیت داشت. مهمترین دلیل آن استقبال عمومی و مشارکت و حمایت مردم از این انتخابات بود اما نباید عواملی مانند دخالت رهبری و تلاش برخی چهرههای دارای نفوذ سیاسی برای اجرای درست و باشکوه انتخابات را نیز نادیده گرفت. در کنار اینها حضور و پیروزی شخص آقای روحانی به خاطر سابقهی اجرایی و امنیتی در عالیترین سطوح حاکمیت و توانایی شخصیتی ویژهی ایشان در اجماعسازی و مانور دادن در کوچه و پسکوچههای طایفهنشینان سیاست در ایران اهمیت ویژه داشت. در مجموع انتخابات ۱۳۹۲ صرفنظر از ایجاد شوق و امید داخلی یک پیام قوی برای جهانیان و به خصوص آمریکا ارسال کرد: حکومت ایران قرار نیست جایی برود و سیاست تهدید و تحریم درست است که ایران را ضعیف میکند اما اولا منجر به تغییر رژیم نخواهد شد و ثانیا تحریمکنندهی بزرگ یعنی آمریکا را نیز از چیدن میوههای شیریناش محروم میکند.
۴
اما این میوههای شیرین کجا هستند؟
درخت ایران، کشوری که بزرگترین منابع نفت و گاز کلاسیک جهان را داراست، در دو دههی اخیر جامعهاش روز به روز آمریکاییدوستتر شدهاند، به خاطر تحریمها اغلب شرکتهای اروپایی و بینالمللی در آن حضور ندارند و بازاری بکر و مستعد است، ۷۰ میلیون نفر جمعیت دارد و در قلب ژئوپولیتیک و فرهنگی خاورمیانه قرار دارد میوههای درشت و لذیذی دارد که عقل سلیم میگوید اگر دستت امروز به سادگی به آنها نمیرسد درخت را قطع نکن به این امید که فردا به وصال میوههایش برسی. همانطور که یک تحلیلگر آمریکایی سالها پیش گفت: «ایران برای آمریکا مهمتر از آن است که حملهی نظامی به آن به صلاح باشد». پس سیاست درست در مقابل چنین گنجینهای این است که اولا مواظب باشی رقبا دستشان به آن نرسد و ثانیا تخریباش نکنی به این امید که دست خودت به میوههایش برسد.
۵
اما بشنویم از این طرف و داستان ایران را پیبگیریم. گفتیم که انتخابات ۱۳۹۲ به دلایل مختلف انتخاباتی ویژه بود. به این ترتیب حدود صد روز پیش آقای روحانی به ریاست جمهوری رسید. شخصیت سیاسی آقای روحانی و سابقهی ایشان به گونهای است که رهبر میتوانست و میتواند به آن اعتماد کند. منظورم از اعتماد این است که رهبر میداند آقای روحانی به اندازهی کافی پخته و اهل سیاست هست که اعتبار و شهرت حاصله از شکستن تابوی رابطه با آمریکا و ترک انداختن در رژیم تحریم را برای خود بر ندارد و اصطلاحا سعی نکند رهبری را دور بزند. اگر دقت کنید همکاری دوجانبهی آقای روحانی با رهبر از مدتها پیش محسوس بود و ایشان گام به گام که پیش میرفت تایید رهبری را میگرفت و نقش او را در موفقیت مذاکرات موکد میکرد. به این ترتیب با اشارهی رهبری سکوت نسبی سیاسی در داخل برقرار شد و اختیار عمل کامل به آقای روحانی و تیم مذاکره کنندهاش داده شد تا بتوانند ایران را از مسیر خطرناکی که در آن قرار داشت خارج کنند. در واقع ترکیبی از ناچاری، احساس خطر و همینطور فرصت مناسبی که انتخابات اخیر ایجاد کرده بود این امکان را به سیستم سیاسی ایران داد تا دست به یک بازی بزرگ بزند. بازی با امپراطوری که ایران را محاصرهی نظامی، سیاسی و اقتصادی کرده است.
۶
در یک دنیای سیاسی-اقتصادی-نظامی تک قطبی به سر میبریم. یعنی سلطهی سیاسی، نظامی و اقتصادی آمریکا در جهان امروز به حدی است که اگر با توافقی مخالف باشد آن توافق شکل نخواهد گرفت. ایرانیها به خوبی میدانستند که باید با آمریکا صحبت کنند و گپ زدنهای طولانی با اروپاییها و روسها و چینیها کار به جایی نمیبرد. اوضاع بحرانی بود و عزم و ارادهی سیاسی در داخل ایران برای گفتگو با نمایندگان امپراطور نیز وجود داشت. منتها به دلایل مختلف این گفتگوها باید پنهانی انجام میشد. از حدود هشت ماه پیش (اگر نه بیشتر) مذاکرات پنهانی بین ایرانیها و آمریکاییها در جریان بوده است، احتمالا بر سر موضوعاتی که برنامهی هستهای فقط یکی از آنها بوده است. حدس من این است که به احتمال زیاد در این گفتگوها توافقهای اساسی بین ایران و آمریکا شکل گرفته و امتیازهایی نیز داد و ستد شده است. اهمیت این توافقهای (احتمالی) اگر چه پنهانی و غیررسمی بودهاند در این بوده که به ایران و آمریکا امکان ادامهی علنی بازی را در محضر سایر رقبا و متحدان خود میدادند. یک دلیل عصبانیت اسرائيل، عربستان یا فرانسه میتواند این باشد که احساس میکنند دور زده شدهاند و ایران با امپراطور «زد و بند» کرده است. مدیریت رقبا و شرکا فقط یکی از دلایل پنهانکاری اولیهی ایرانیها و آمریکاییها بوده است. دلایل دیگر را باید در فضای سیاسی داخل این کشورها جستجو کرد و نباید فراموش کرد که هم در ایران و هم در آمریکا جریانهای متعدد و رقیب با دیدگاهها و منافع متفاوت حضور دارند که کم و بیش میتوانند روی سیاستهای در حال شکلگیری دولتهای کشورشان اعمال نفوذ کنند.
۷
اوباما به وضوح سیاستمداری جاهطلب است. ممکن است بگویید رئیسجمهور آمریکا دیگر چه جاهطلبیای میتواند داشته باشد؟ جاهطلبی از نوع تاریخی! اگر به چشمهای بیحالت و ماهیوار جورج بوش و عملکرد تیم فاسدش به سردستگی امثال رامسفلد نگاه کرده باشید متوجه میشوید که این دار و دسته انگار جاهطلبی تاریخی نداشتند. در انتقاد از اوباما زیاد میتوان نوشت، اما نمیتوان انکار کرد که او سیاستمداری زیرک و دارای جاهطلبی تاریخی است. اینکه میگویم اوباما جاهطلبی تاریخی دارد به این معناست که او میخواهد در تاریخ آمریکا از او به عنوان یک رئیسجمهور ویژه دارای خصوصیتها و دستاوردهای منحصر به فرد یاد شود و نه یکی مانند جورج بوش. او از بسیاری جهات از بوش تندروتر است، اما ملایمتر و سنجیدهتر صحبت میکند. در زمان او حوزهی قدرت رئيسجمهور تا حدی گسترش یافت که او میتواند فرمان قتل یا بازداشت نامحدود شهروندان آمریکایی را بدون رویهی قضایی صادر کند و همزمان با امضای فرمان حملهی هواپیماهای بدون سرنشین به روستاهای پاکستانی و فرمان گسترش حضور نظامی آمریکا در تقریبا سراسر آفریقای شمالی، از اخلاق و مسئولیت صحبت میکند و مراقب است چهرهی عمومیاش با حرفی بیربط یا ضعیف خدشهدار نشود. اوباما جایزهی صلح نوبل را نیز دریافت کرده است و برای خود ماموریتی قائل است که او را به یک رئیسجمهور کمی بیشتر از عادی در آمریکا تبدیل میکند. جاهطلبی اوباما از نوعی است که چند صد میلیوندلار سعودی به سختی میتواند آنرا خریداری کند و هوشیاریاش به حدی است که خاندان سعودی را در جایگاه واقعی خودشان بازتعریف میکند: دستنشاندهای حلقه به گوش نگاهبان مخازن نفت امپراطور. این جایگاه در زمان بوش به خاطر فساد تیم بوش انگار عوض شده بود و خانوادهی سعودی برای لحظهای خود را نه سگهای نگهبان که اربابهایی ثروتمند فرض کرده بودند.
نکتهی دیگر این است که در حال حاضر آقای اوباما دورهی دوم ریاستجمهوری خود را میگذراند. در دورهی دوم، او که نگران انتخابات آتی نیست میتواند با اقتدار عمل بیشتری رفتار کند و برنامههای جاهطلبانهاش را بر اساس بینش سیاسی خود با استحکام بیشتری پیش ببرد. شاید اگر اتفاقات اخیر سال گذشته رخ داده بود اوباما هرگز نمیتوانست ریسک آغاز پروژهی تعامل با ایران را بخرد.
۸
سوریه قربانی رقابتهای منطقهای و جاهطلبیهای ترکیه، عربستان و قطر شد. اما چنین جاهطلبیهایی بدون اجازه و چه بسا حمایت امپراطور نمیتوانست انجام شود. به این ترتیب سوریه قربانی شد تا ایران تحدید شود. اما جنگ داخلی در سوریه به گونهای پیش رفت که منجر به سقوط رژیم اسد نشد. شاید هم آمریکا و چه بسا روسیه هیچکدام مایل به سقوط رژیم اسد نبودند چون جایگزینی که منافع آنها را تضمین کند برایش متصور نبودند. در نتیجه هر کدام از منظری وضعیت جنگ دائمی و آچمز را به از دست دادن سوریه یا افتادن آن به دست اراذل و تروریستهای مزدور ترجیح میدادند. از نظر آنها شاید یک اسد ضعیف شده به مراتب بهتر از تروریستهایی است که بر کرسی صدارت و وزارت نشسته باشند. به این ترتیب هم روسیه راضی است که سوریه را از دست نداده است و هم آمریکا راضی است که سوریه ضعیف اما قابل مهار باقی مانده است.
۹
و اما روسیه. غولی پیر و خسته که هنوز به اندازهای که اوکراین و بلاروس و گرجستان را خفه کند و ایران و ترکیه را دچار مخمصه کند و هر از چندگاهی بلوفی در سطح بینالمللی بزند و مویی از تن خرس آمریکایی بکند توانمندی دارد. سیاست روسیه در قبال ایران بسیار متغیر است و وابسته به روابط این کشور با اروپا، چین، ژاپن و آمریکا و خدا میداند لابد گرینلند است. اما تقریبا همیشه تابع یک اصل طلایی است: ایران نباید نیرومند شود و به خصوص هرگز نباید به قدرتی نظیر آمریکا بیش از حد نزدیک شود. در نتیجه اگر بنا را بر این بگیریم که ایران و آمریکا ممکن است به هم نزدیک شوند علاوه بر اسرائیل و عربستان که جیغشان به هوا میرود، روسیه ممکن است پتک زنگ زده اما سنگیناش را به ملاج ایران بکوبد. در صورت نزدیک شدن ایران به آمریکا، روسیه خواهناخواه امتیازی از ایران خواهد گرفت، مثلا شما فرض کنید باقیماندهی دریای خزر را هم آرام آرام قیچی کنند و وصلهای کنند روی قبای کهنهی روسی!
ترس اسرائیل شکل دیگری دارد. اسرائیل بازوی کوچکی از اندام ورزیدهی صهیونیسم جهانی است و از طریق آن نفوذ شگرفی بر شاهراههای رسانهای و سیاستگذاری آمریکا و بسیاری از نقاط دیگر جهان دارد. اما این نفوذ مطلق و دائمی نیست. در آمریکا جریانهای لیبرال و وطنپرستانه نیز وجود دارند. کابوس اسرائیل این است که با باز شدن کانالهای گفتگوی رسمی و رسانهای میان ایران و آمریکا، این بخشها از تار و پود قدرت در آمریکا که حتی ممکن است ازینکه گند و کثافت اسرائیل مدام گریبان آمریکا را گرفته نیز خسته شده باشند فعال شوند. در این صورت ممکن است حمایت بدون قید و شرط آمریکا از اسرائیل به پرسش گرفته شود و در معرض دیالوگ عمومی قرار بگیرد که در آن صورت هرگز شانسی نخواهد داشت. در عوض ممکن است از دل این تحولات ایران با چهرهای منطقی و به عنوان متحدی مناسب و مهم در منطقه برای آمریکا بیرون آید که اصلا شباهتی به هیولایی که از آن تصویر شده بود ندارد. به عبارت دیگر، کابوس اسرائیل این است که با باز شدن کانالهای گفتگو بین ایران و آمریکا، پروژهی هیولاسازی از ایران که به کمک عوامل نفوذی در ایران و عوامل رسانهای در سراسر جهان سالها روی شکلگیریاش سرمایهگذاری کردهاند شکسته شود و این موضوع دینامیزم جدیدی ایجاد کند که به طبع آن به تدریج اسرائیل به یک متحد درجهی دوم آمریکا و لاجرم به کفی روی دریای نفرت اعراب منطقه تبدیل شود و در عوض ایران سوگلی آمریکا در منطقه شود. این شاید دور از ذهن به نظر برسد، اما به هر حال کابوسها همیشه مستندگونه نیستند!
۱۰
از حرکت حرفهای و پختهی تیم مذاکره کنندهی ایران بگذریم. سوال اصلی این است که چه خواهد شد؟ در چند ماه آینده شاید هر اتفاقی بتواند رخ دهد. راستش را بخواهید از منفی هزار تا مثبت هزار را میتوانم تصور کنم و البته که دوست دارم مثبت فکر کنم. فرضا امیدوارم معاملهی بین ایران و آمریکا به این معنا باشد که امپراطور به ایران به شکل یک واقعیت منطقهای و یک جزیرهی ثبات نگاه میکند که میتوان با آن همکاری کرد و چه بسا به آن نزدیک شد، نه اینکه آنرا به عنوان حلقهی بعدی در زنجیرهی کشورهایی که باید قربانی طرحهایی نظیر خاورمیانهی بزرگ شوند در نظر بگیرد. از آن طرف امیدوارم کشورهایی که از نزدیک شدن آمریکا و ایران بیشترین آسیب را میبینند از جمله عربستان، اسرائیل، روسیه، ترکیه و حتی قطر به صورت آشکار یا نهان به این روند آشتیجویی و اعتمادسازی ضربهای مرگبار وارد نکنند. دوست دارم به این فکر کنم که روابط کشورهای شمال و جنوب را مناسبتهای شبه استعماری یا پسااستعماری شکل نمیدهند یا دست کم ایران با مجموعهی شرایطی که امروز دارد از این قاعدهها مستثناست. دوست دارم امیدوار باشم که تغییر روندی که آغاز شده است منجر به کشیدن دندانهای ایران به منظور ادامهی پروژههای ناپایدارسازی و تجزیه و جنگ نخواهد شد. دوست دارم باور کنم که نظام سیاسی حاکم بر ایران از پرداختن هزینههای کمر شکن از جیب مردم پشیمان است و آماده میشود تا با عزمی راسخ و با تکیه بر پشتوانهی مردمی نه از سر ضعف و بیکفایتی که از موضع مشروعیت و کارآمدی با قدرتهای منطقهای و جهانی تعامل کند …
برای پیشبینی بسیار زود است. اما اجازه دهید خوشبین باشیم. با چشمهای باز. راستی، یادمان نرود که فکر کردن مجاز است، مثل خطا کردن!
با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آنرا از طریق اشتراک در خوراک آن پیگیری کنید. استفاده از مطالب و عکسهای منتشر شده در وبلاگها و فوتوبلاگهای من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است. در ضمن جهت گفتگو و تبادل نظر، شما را به حضور و مشارکت در گوگلپلاس دعوت میکنم.
یکی از خصوصیتهای غالب فرهنگی مردم سوئد پرهیز از ایجاد تنش در تعاملهای روزمرهشان با سایر افراد است. اگر با کسی اختلاف نظر جدی داشته باشند و احساس کنند بیان این اختلاف نظر ممکن است به بحث و تنش کشیده شود ترجیح میدهند با سکوت از کنار آن عبور کنند. مگر اینکه جایی به خاطر حفظ منافع خود مجبور به اظهار نظر شوند، در غیر این صورت خیلی بعید است که مخالفتشان را علنا یا شدیدا نشان دهند. به عبارت دیگر کم پیش میآید یک سوئدی را ببینید که در حالی که رگ گردنش از هیجان بیرون زده در حال متقاعد کردن یا تخطئهی طرف مقابل به چیزی باشد. به همین دلیل برایم خیلی جالب بود که یکی از سوئدیهایی که میشناسم (همکارم است) در جلسهای که بیش از ده نفر در آن حضور داشتند حرفهایش را با ابراز مخالفت جدی با تفکری خاص شروع کرد. وقتی فهمیدم او قصد دارد شدیدا با موضوعی مخالفت کند گوشهایم تیز شد. میدانستم قرار است حرفهایی را بشنوم که از نظر او کلیدی و حیاتی هستند.
روز قبل، در مورد موضوعی سخنرانی کرده بود و به دنبال آن پرسش و پاسخ و گفتگوی آزاد با حضار. موضوع سخنرانیاش بازتاب نتایج تحقیقات علمی در حوزهی انرژیهای نو در سیاستهای جاری کشور بود و اینکه چطور در بسیاری از زمینهها سیاستهای فعلی دولت سوئد دستاوردهای مهم علمی را دربر نمیگیرند. بیشتر حضار در این نکته اتفاق نظر داشتند که محققان باید تلاش بیشتری برای لابی کردن در محافل سیاسی از خود نشان بدهند و از این طریق سعی کنند روی فرایند قانونگذاری تاثیر بیشتری بگذارند. اما ظاهرا فردی در میان جمع بوده که مدام از فساد سیستم سیاسی-اقتصادی صحبت میکرده و اینکه سیاستمدارها به دنبال رای جمع کردن هستند و سیاستهایی را ترجیح میدهند که نتیجهی فوری داشته باشند و گوششان به حرفهایی که تاثیر درازمدت دارند بدهکار نیست. همکار سوئدی من مدام اصرار میکرده که این چالشی است که ما یعنی اهالی دانشگاه باید بتوانیم برای رویارویی با آن چارهای بیاندیشیم اما ظاهرا آن فرد نگاهش به عالم سیاست خیلی منفیتر از اینها بوده.
همکارم خطاب به ما ادامه داد که:
دیدگاه این فرد درست نقطهی مقابل دیدگاه من است تا حدی که با هیچکس نمیتوانم بیشتر از این مخالف باشم. چطور میشود نگاه ما به سیاستمدارها اینطور منفی و دفعی باشد و بعد از آنها انتظار داشته باشیم با ما یعنی جماعت دانشگاهی همراهی کنند و به حرفهای جدی و پیچیدهی ما گوش دهند؟ اگر قرار است چیزی تغییر کند سهلترین و کم هزینهترین راهش این است که از طریق همین سیاستمدارها تغییر کند و ما باید همیشه به دنبال راههایی باشیم که با آنها تعامل داشته باشیم و صدای مشاورهایمان را به گوششان برسانیم و روی سازوکارهایی که جهتگیریهای آنها را شکل میدهد تاثیر بگذاریم. اگر آنها را به عنوان «یک مشت فاسد» به کلی طرد کنیم، مشکل هیچوقت حل نخواهد شد و آنها به هر حال تصمیمهای سیاسیشان را خواهند گرفت.
از آن روز که همکارم این حرفها را در آن جلسه زد چند روز گذشته اما مدام به حرفهایش فکر میکنم. اینجا یک نفر سوئدی دارد با من از مهمترین تجربههای زندگی فردی (و اجتماعیاش) صحبت میکند. این حرف برای من چه معنایی میتواند داشته باشد؟ مثالهای زیادی به ذهنم میآیند و سعی میکنم از پنجرهی این تجربهی سوئدی به هر مورد نگاه کنم…. خواه ناخواه خیلی از مثالهایم از ایران است و تلاش فردی و اجتماعی ما برای رسیدن به جامعهای بهتر. به مواضع آدمهایی فکر میکنم که حاکمیت سیاسی را به مثابه یک کلیت فاسد و مستبد طرد میکنند و در عین حال از همین حاکمیت انتظار دارند که نسبت به دغدغههای آنها حساس باشد. سوال این است که این فاصله چگونه قرار است پر شود؟ فاصلهی بین این کل فاسد و مستبد و دغدغههای ما؟ آیا میتوانیم از حاکمیت هیولایی غیرقابل انعطاف، یک کل همگن و غیرقابل تغییر بسازیم و همزمان انتظار داشته باشیم به حرفهای ما گوش دهد؟ همکار سوئدی من میگوید: خیر نمیتوانیم. اگر حاکمیت آنچه که میخواهیم نیست، باید آن را بشکافیم (deconstruction) و به جای رد کلیت آن (مثلا هیولاسازی)، با اجزاء آن تعامل کنیم تا جایی که به تدریج رفتار سازمانی آن به شیوهای مطلوبتری شکل بگیرد.
همین حرف را در مورد رابطهی ایران با آمریکا (یا غرب) و به صورت کلیتر درمورد رابطهی کشورهای ضعیف با کشورهای نیرومند میتوان گفت. چطور میتوانیم صبح تا شب به آمریکا و انگلیس (یا چین و روسیه مثلا) فحش بدهیم و آنها را به صورت یک کل همگن مورد لعن و نفرین خود قرار دهیم و در عین حال انتظار داشته باشیم که بازیگران سیاسی این کشورها نسبت به دغدغههای ما حساس باشند و به حرفهای ما گوش بدهند؟
به نظر من برای پرهیز از حماقت سیستماتیک* (organized stupidity)، داشتن نگاه انتقادی (critical) بسیار مهم و حتی شاید «لازم» است. نگاههای مرسوم مبتنی بر اخلاق متعارف یک نمونه از این نگرشهای انتقادی هستند. اما از بین نگرشهای تحلیلی دو نمونه در ایران بیشتر شناخته شده هستند (یا تاثیرگذار بودهاند): رویکردهای مارکسیستی که ریشههای سلطه و نابرابری را در مناسبتهای اقتصادی ردیابی میکنند و نگرشهای پسااستعماری که ریشههای سلطه را در مناسبتهای سیاسی و فرهنگی به ارث رسیده از استعمار جستجو میکنند. اما آیا داشتن نگاه انتقادی «کافی» است؟ به اعتقاد من خیر. چرا که حدس من این است که نگاه صرفا انتقادی به خصوص وقتی که به طرد کلیت سیستم مورد نقد تبدیل شود (مثلا جمهوری اسلامی کلن غیرقابل تعامل است… یا غرب کلن غیرقابل تعامل است و …) هم میتواند به حماقت سیستماتیک منجر شود.
به نظرم نگاه انتقادی باید در کنار نگاه سازنده و تعاملی قرار بگیرد تا بتواند پرواز کند. نگاه سازنده همان است که همکار سوئدی من به آن اشاره کرد که شاید بتوانیم آنرا نوعی مثبتاندیشی و عملگرایی (pragmatism) بدانیم. یعنی تلاش مداوم برای ایجاد کانالهای ارتباطی و تاثیرگذاری بر اجزاء سیستمی که میخواهیم به شیوهی مطلوبتری عمل کند و افزایش ظرفیت سازمانی آن و باور داشتن به اینکه چنین چیزی اساسا امکانپذیر و مطلوب است. در مورد تجربهی اجتماعی ما در ایران هم میتوانیم موضوع را اینطور ببینیم. نگاه انتقادی داشته باشیم تا چشمهایمان به روی خاستگاههای انواع تبعیضها، سلطهها و جفاها باز باشد و نگاه سازنده داشته باشیم تا بتوانیم شکاف بین «وضعیت موجود» و «وضعیت مورد نظر»مان را از طریق تعامل مثبت با حکومت (به عنوان بازیگر مهم داخلی) و با کشورهای نیرومند منطقه و جهان (به عنوان بازیگرهای مهم خارجی) به تدریج پرکنیم و به امکان پر شدن تدریجی چنین شکافی باور داشته باشیم.
بله ساده نیست. ظرفیتهای سازمانی سیستمی که نقش میکنیم لزوما نگاه انتقادی را بر نمیتابد و جادههایی که از طریق آنها بتوان با آن تعامل سازنده کرد نیز شاهراههای آسفالت شده نیستند و چه بسا جنگلهای انبوه یا درههای عمیق نیز سر راه وجود داشته باشد. در ضمن من یا شما تنها کسانی نیستیم که قصد داریم روی سیستم مورد نظرم (حکومت ایران، یا غرب) تاثیر بگذاریم. صداهای دیگر هم هست و رقابتهای آشکار و نهان هم در جریان است. اما این چالشها را نمیتوان با پاک کردن صورت مساله از میان برد. هیچکس نمیتواند مطمئن باشد که رویکردی انتقادی-سازنده با حکومت ایران/نظام سیاسی اقتصادی غرب لزوما به نتیجهای خوشآیند ختم میشود اما «اگر تجربهی همکار سوئدیام درست باشد» میتوانیم بگوییم که رویکردهای دیگر «مطمئنا» به جایی نمیرسند.
* حماقت سیستماتیک اصطلاحی است که در اینجا با تعریف خودم از آن استفاده میکنم. یعنی سیستمی که اجزای آن نشانههای بارزی از معرفت و حکمت دارند اما در کلیت سازمانی خود به شیوهای عمل میکند که بیفایده و بیمعناست. یک بیمارستان فرضی را در نظر بگیرید که همهی اجزاء آن آموزش دیده هستند اما توان آنها به جای اینکه در غالب یک کلیت سازمانی به درمان موثر بیماران منجر شود، صرف کاغذبازی و فعالیتهای بیهوده میشود.
با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آنرا از طریق اشتراک در خوراک آن پیگیری کنید. استفاده از مطالب و عکسهای منتشر شده در وبلاگها و فوتوبلاگهای من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است. در ضمن جهت گفتگو و تبادل نظر، شما را به حضور و مشارکت در گوگلپلاس دعوت میکنم.
مطلب زیر منتشر شده در روزنامهی شرق را بسیار مهم و جالب یافتم و به همین دلیل اینجا بازنشرش میکنم. همهی صحبتها در نوع خود قابل توجه هستند، اما شخصا نگاه آقای فکوهی را بیشتر میپسندم.
رفتارشناسی انتخاباتی ایرانیان در نشستی با حضور ۷ جامعه شناس بررسی شد نویسنده: محبوبه حسین زاده
نتایج شگفت آور انتخابات سال ۹۲ تا حدی غیرقابل پیش بینی بود که انجمن جامعه شناسی ایران را بر آن داشت تا با برگزاری نشستی در دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران به بررسی جامعه شناختی رفتار مردم در انتخابات بپردازند. در این نشست که با استقبال پرشوری همراه بود: حمیدرضا جلایی پور، محمدعلی حاضری، هادی خانیکی، علی ربیعی، ناصر فکوهی و سعید معیدفر به بیان تحلیل ها و دیدگاه های خود پرداختند.
جنبش انتخاباتی و جامعه غیرشورشی
حمیدرضا جلایی پور، عضو هیات علمی دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران، حضور مردم در انتخابات سال ۷۶، ۸۸ و ۹۲ را نوعی جنبش اجتماعی نامید و گفت: «برخلاف نظر برخی از افراد، معتقدم جامعه ایران جامعه ای توده ای نیست و بیشتر از اینکه یک جامعه انقلابی و شورشی باشد و آدم های سرخورده و مایوس پرورش دهد، یک جامعه با پتانسیل جنبشی است. معتقدم باید دلیل این رخداد انتخاباتی را هم در پتانسیل جنبشی مردم ایران تحلیل کرد. هرچند موضوعاتی مثل گسترش نارضایتی اقتصادی یا نگرانی امنیتی از آینده کشور در تشدید این جنبش و گسترش آن دخالت داشتند، اما دلیل اصلی بروز این رخداد نبودند. او ادامه داد: «ما در جامعه شاهد یک نوع فردیت نهادینه شده هستیم. هرکدام از افراد مثل یک سازمان و تشکل عمل می کنند و این برای جنبش انتخاباتی سال ۹۲ امری تعیین کننده بود.» او با تحلیل شرایط جامعه در هنگام انتخابات سال ۹۲ و حضور اصلاح طلبان در روند انتخابات گفت: «از سال ۸۸ تاکنون جریان مخالف اصلاحات، کوچک ترین امتیازی به اصلاح طلبان ندادند. او گفت: «انتخابات سال ۹۲ و جنبش انتخاباتی که به راه افتاد در قلب گرفته جامعه سیاسی ایران یک فنر گذاشت. خوشبختانه جامعه ایران به عمل قلب باز احتیاج نداشت اما به این مساله هم دقت کنیم که فنر خاصیت های خودش را دارد. مسوولان باید اجازه دهند تا پتانسیل جنبشی تخلیه شود و به مطالبات جامعه که تبدیل به جنبش های پویا می شود، پاسخ داده شود.»
سونامی رای، بروز مواضع قوم گرایانه و رویگردانی طبقه متوسط شهری از قالیباف
علی محمد حاضری، یکی دیگر از سخنرانان این نشست، یکی از ویژگی های مهم انتخابات ۹۲ را سونامی رای بی نظیر به روحانی در روزهای آخر انتخابات دانست و گفت: «سرعت سونامی رای بی نظیری که به روحانی داده شد، فراتر از ظرفیت رسانه ای کشور بود و عاملی که در این انتخابات نقش داشت، ارتباطات چهره به چهره فردی و موثر بود.» حاضری در حالی که این انتخابات را نماد پیچیدگی جامعه سیاسی ایران نامید، در تحلیل این انتخابات، آرای قالیباف را نماد تحلیل معنادارتری نسبت به رفتار طبقاتی جامعه دانست و گفت: «نقش خود قالیباف و تکیه بر برخی نیروها و مواضعی که اتخاذ کرده بود، باعث شده بود او از رای طبقه متوسط شهری برخوردار باشد. اما ما شاهد با معناترین رفتار طبقاتی جامعه ایران در روزهای منتهی به انتخابات بودیم یعنی رویگردانی بخشی از طبقه متوسط شهری از قالیباف و این مساله به این دلیل بود که وی خواسته یا ناخواسته در آخرین لحظات مجبور یا واداشته شد در گوشه رینگ از تاکید بر مواضع مطالبات طبقه شهری به سمت مطالبات دیگر روی بیاورد و در این تغییر موضع، از اینجا مانده و از آنجا رانده شد. با این تغییر موضع، طبقه متوسط شهری، در آخرین روزهای انتخابات، هدف و نماد خود را در جای دیگر یعنی آقای روحانی متجلی دید و قالیباف در حقیقت با این اتخاد مواضع و تغییر در آخرین لحظات به تغییر موضع جامعه کمک کرد.» حاضری همچنین با مقایسه رفتار انتخاباتی اصلاح طلبان و اصولگرایان گفت: «نقش مهم دیگر در این انتخابات را انباشت تجربه و عقلانیت اصلاح طلبی برای اتخاذ موضع در مقابل اصولگرایان برعهده داشت. در بین اصولگرایان به لحاظ رفتار اعتقادی و ایمانی، امکان مدیریت از بالاتوسط شیخوخیت سنتی ایران بیشتر از طبقه متوسط است. در زمانی گفته می شد که در بین اصولگرایان به لحاظ رفتاری این امکان وجود دارد که توسط شیوخ مدیریت شوند، در این انتخابات مشاهده کردیم که عقلانیت ابزاری طبقه متوسط شهری یا اصلاح طلبی، ظرفیت بیشتری برای پذیرش عقل جمعی و هدایت شدگی اجتماعی نسبت به پذیریش سنتی اصولگرایان جامعه دارد.»
تلنگر منزلتی به فرودستان جامعه برای رای به روحانی
هادی خانیکی، گفت: «پدیده های اجتماعی و سیاسی را نمی شود شناخت، مگر اینکه بین آن سه ساحت سیاست ورزی، کنشگری علمی و کنشگری روشنفکرانه یا فرهنگی بتوانیم ارتباط برقرار کنیم. یعنی اگر جامعه شناسان و کنشگران سیاسی ما با موضوعی مثل انتخابات روبه رو نشوند و در آن حضور نداشته باشند و نقش ایجاد نکنند، چگونه می توانند آن را بشناسند.»او افزود: «ما باید سه سطح تحلیل را از هم جدا کنیم. یک سطح تحلیل خرد است که در آن نقش کنشگری سیاسی، نقش اول است. در تحلیل میانی باید به تغییراتی بپردازیم که در جامعه ما اتفاق افتاد که با کمترین برخورداری از فرصت های رسانه ای، یک جریان و یک کاندیدا توانست با اشتراک معنی در همه جا به پیروزی برسد، یعنی ما در این انتخابات قادر به تحلیل طبقاتی آرا نیستیم. این در حالی است که در آمدوشد هاشمی و ائتلاف بین روحانی و عارف، این نگرانی وجود داشت که فرودستان جامعه به اعتبار نوعی رسیدگی معیشتی و بحث یارانه ها، رفتاری متفاوت در برابر طبقه متوسط خواهند داشت ولی انگار یک تلنگر منزلتی به همان بخش از جامعه خورد و شاهد هستیم که فرودستان جامعه بیشتر از انتخاب روحانی استقبال کردند چون در توزیع آرای روحانی در کشور می بینیم که مناطق محروم و استان های حاشیه ای از شهرهای بزرگ جلوتر هستند. چرا چنین چیزی در انتخابات رخ داده است در حالی که برخی از کاندیداهای دیگر که شعارهای اقتصادی و پوپولیستی داشتند، نتوانستند از این سطح از آرا برخوردار شوند. برای فهم این مساله باید وارد سطح دوم تحلیل یعنی تغییرات فرهنگی و اجتماعی در جامعه ایران شویم. در کنار این نباید از سطح کلان تحلیل هم غافل شد، همان چیزی که به عنوان تحول تاریخی جامعه ایران یا مساله تاریخی جامعه ایران هم یاد می شود. مساله تاریخی جامعه ایران به همان مساله ناامنی برمی گردد که همیشه در جامعه ایران به عنوان نگرانی مطرح بوده است. این انتخابات و انتخاب روحانی در حقیقت یک واکنش است به اینکه چطور می شود این ناامنی را کنترل کرد و به سمت نوعی اعتدال و عقلانیت رفت.» خانیکی در ادامه به بررسی نقش رسانه ها در انتخابات پرداخت و گفت: «در انتخابات ۷۶ می توانستیم به راحتی بگوییم که رسانه های خرد در برابر رسانه های بزرگ نقش آفرینی کردند. روزنامه سلام و عصر، به تنهایی در انتخابات سال ۷۶ تاثیرگذار بودند. در انتخابات سال ۸۸ شبکه های مجازی و اجتماعی نقش بیشتری داشتند. اما در انتخابات سال ۹۲، گمان می کنم که یک مجموعه ترکیبی از رسانه ها توانست تاثیرگذار و نقش آفرین باشد. فرصت های محدودی که در کمال ناباوری تلویزیون در اختیار کاندیداها گذاشت، شبکه های اجتماعی، مطبوعات اندکی که وجود داشت و در نهایت ارتباطات میان فردی که کارکرد رسانه ای داشتند. اما مساله مهم دیگری هم در کنار ارتباطات چهره به چهره در این میان نقش داشت و آن ارتباطات سیاسی مبتنی بر نوعی دیالکتیک انتقادی بود. بالاخره از چندسال پیش، فضایی وجود نداشت که اطلاح طلبان بتوانند وارد انتخابات شوند و محدودیت های فراوان آنها را به این تردیدهای اولیه ای کشانده بود که اصولاآیا می توانند وارد انتخابات شوند یا خیر. این مساله آنها را وادار کرد تا به سمت کاندیداهایی حرکت کنند که بتوانند رسانه هم باشند. طرح آمدن آقای خاتمی و درست بودن یا نبودن حضور وی در انتخابات، باعث شکل گیری گفت وگوهایی بین طیف های وسیعی از فعالان سیاسی و فرهنگی جامعه شد. این گفت وگوها به بیدارکردن جامعه کمک کرد و با آمدن هاشمی این دیالکتیک انتقادی به سطح جامعه منتقل شد و باعث سطح دیگری از هوشیاری جامعه نسبت به مساله شد. از سوی دیگر بروز نوعی مدیریت در حاکمیت و تصمیم گیری هایی که می شد، به شکل گیری این گفت وگو کمک کرد. رسانه ها در شناساندن دکتر روحانی و مسایلی که دکتر عارف مطرح می کردند نقش داشتند. کاندیداها از فرصت های مناظره هم استفاده کردند و بالاخره تغییری که در جامعه وجود داشت، زبان خودش را پیدا کرد و زبانش همان کاندیدایی است که به آن رای داد.» خانیکی در پایان سخنانش گفت: «من معتقدم گفتمانی که تحت عنوان اصلاح طلبی شکل گرفت، همه از کاندیداها گرفته تا جامعه را پیش برد و همه طبق گفتمانی حرکت کردند که معنی آن گرایش به نوعی عقلانیت، ثبات، اعتدال و نگرانی نسبت به آینده نامطمئن بود و این همان وضعیت پارادوکسیکال ما را نشان می دهد که یک بخش جامعه دچار دلسردی و انفعال بود و بخش دیگر جامعه به این سمت می رفت که چطور عاقلانه وضعیت خودش را رقم بزند و از دل آن اصلاحاتی بیرون آمد که رنگ و بوی اعتدال داشت و در گرایش به یک تغییر یا تعقل تبلور پیدا می کرد.»
جامعه شناسی اسکیپی، جامعه بی سامان سیاسی و انتخابات انقلاب وار
علی ربیعی، سخنران بعدی این مراسم، گفت: «جامعه شناسی ما در رفتار شناسی رای دهندگان، جامعه شناسی اسکیپی است. ما نچ نچ می کنیم و با تعجب می گوییم که نتیجه اینطوری شد! این اصلا خوب نیست، چون ما قدرت پیش بینی نداریم. من واردکردن بحث های احساسی و غیرمعقولانه را در مورد تحلیل انتخابات نمی پسندم و باید در جست وجوی علت واقعی این پدیده باشیم.» او افزود: «جامعه ما سامان سیاسی ندارد. انتخابات در بی سامانی سیاسی انتخابات انجام می شود و این بی سامانی سیاسی در ایران علت های مختلف دارد. ولی جوامعی که راه انتخابات را در پیش می گیرند و در این مسیر گام برمی دارند، یکسری لوازمی دارند که جامعه ما فاقد آن است و به همین دلیل است که جامعه ما سامان سیاسی ندارد. انتخاب در کشورها با یک اختلاف چهار تا پنج درصدی قابل پیش بینی است ولی در کشور ما اینکه چه کسی برنده انتخابات می شود، 90درصد تغییر پیدا می کند. ما سامان سیاسی نداریم و لذا غالب انتخابات ما بعد از جنگ، انتخاب های انقلاب وار است یعنی زیروروی اساسی صورت می گیرد.» ربیعی توضیح داد: «افراد جامعه مدنی یک جامعه ای که سامان سیاسی ندارد، به دنبال یک منجی ناشناخته هستند و یکباره تحولات اساسی در جامعه رخ می دهد و این مساله خوشایندی نیست و نشان از بی ثباتی جامعه دارد. در جامعه ما یک سامان در بی نظمی شکل گرفته است که ریشه انتخاباتی ما را تشکیل می دهد و من اسم این را می گذارم «سامانه مبهم منجی خواه» که بر یک تحول ارزشی پدید آمده سوار می شود و با توجه به تغییر نسلی، موضوع این تحول خواهی هم جابه جا می شود و همین مساله آرای انتخاباتی ما را شکل می دهد.»
او عناصر اصلی آرای انتخاباتی در ایران را به سه گروه تقسیم کرد: «اول: فرآیند تحول خواهی، دوم لج ملی و اینکه اگر مردم احساس کنند شخصی دچار مظلومیت شده است به او گرایش پیدا می کنند و گروه سوم مربوط به اتفاقات شب انتخابات و حرف هایی است که کاندیداها مطرح می کنند که روی میل تغییرخواهی می نشیند. من دلم نمی خواهد به اصلاح طلبان در این انتخابات نمره بالابدهم و بگویم که عقل گرایی اصلاح طلبان، این انتخابات را به وجود آورد. بلکه معتقدم که تغییرخواهی جامعه این انتخابات را رقم زد.
جامعه در این مناظره ها احساس کرد که روحانی می تواند این تغییرخواهی را نمایندگی کند چون او حرف دل مردم را زد. البته اعتمادی که جامعه به خاتمی داشت هم بی تاثیر نبود و اینجاست که به تعقل گرایی اصلاح طلبان نمره می دهم. از سوی دیگر مظلومیت هاشمی و تعقل وی برای قرارگرفتن پشت روحانی به همراه عوامل مطرح شده، باعث شد که روحانی رای بالایی در انتخابات بیاورد.»
ربیعی در پایان گفت: «در انتخابات سال ۹۲، هاشمی مظلوم واقع شده بود، جامعه ترسیده بود و شعارهای احمدی نژاد شکست خورده بود، سیاست های داخلی بسته بود، فشارهای خارجی زیاد شده بود و همین مسایل، اساس این تغییرخواهی را شکل می داد و به همین دلیل است که اختلاف چندانی در آرای مناطق روستایی، شهری، تحصیلکرده و… به روحانی وجود ندارد چون همه جامعه دچار یک ترس عمومی نسبت به وضعیت موجود شده بود و شخصا فکر می کنم که بعد از انتخابات جامعه آرام تر و تنش ها کمتر شده است.»
پیروزی امر اجتماعی بر امر سیاسی
ناصر فکوهی، سخنران بعدی این مراسم بود که با انتقاد از بحث هایی که تاکنون در این جلسه مطرح شده بود، گفت: «در بیشتر این بحث ها به ماجرای انتخابات، نگاه سیاسی شده بود. در حالی که ما بارها گفتیم و بحث کردیم که سیاست و امر سیاسی یا انباشت و چرخش قدرت در جامعه، فقط محدود به جمع کوچکی به نام کنشگران سیاسی نمی شود، در اینجا بیشتر راجع به نقش چهره های سیاسی در انتخابات و نقش آنان صحبت شد و این گفتمان بسیار رایجی در گفتمان سیاسی است.»
او توضیح داد: «انتخابات در نهایت تقلیل یک سیستم واقعی کنش اجتماعی دارای شکل فرآیندی، پراکنده و غیرقابل مدیریت به یک لحظه خاص و مکان خاص است که همان روز و مکان انتخابات است و همین انتخابات، تخیلی را به وجود می آورد که خودش را به سیستم بزرگ چرخش قدرت در سیستم اجتماعی تسری می دهد. بر همین اساس در بسیاری از افراد این تخیل وجود دارد که پیروزی انتخاباتی لزوما به معنای تغییر در سیستم اجتماعی است در حالی که نه در کوتاه مدت و نه در درازمدت، تغییر در سطح و راس سیستم اجتماعی به معنای تغییر در خود سیستم اجتماعی ـ سیاسی نیست.»
فکوهی ادامه داد: «اتفاقی که در این انتخابات افتاد، پیروزی امر اجتماعی بر امر سیاسی بود. امر اجتماعی نه در مفهوم مردم بلکه به معنای چیزی که در جامعه موثر است و به صورت قاطعانه جامعه را تغییر می دهد یا به جامعه امکان می دهد که به سمت بهترشدن و به سمتی برود که کنشگران جامعه از آن رضایت بیشتری داشته باشند. امر اجتماعی یعنی کنش در سطح روزمرگی و در شکل پیوستاری آن. اما امر سیاسی چیزی است که در راس سیستم اتفاق می افتد. از 60 تا 70 سال پیش امر اجتماعی در ایران به شکل کاملا مشخص و ریشه ای به امر سیاسی متصل شده است.»
این جامعه شناس افزود: «ببینید که در چند سال اخیر چگونه با این جامعه برخورد شده است. نفی نخبگان، نفی انتقاد، نفی علوم اجتماعی و نفی نیاز به برنامه ریزی با همین باور صورت گرفت که یک سیستم بزرگ اجتماعی را می توان بر حسب روابط و کنش هایی اداره کرد که ما در ابتدای قرن و در دوره قاجار داشتیم. چیزی که در این سال ها در ایران اتفاق افتاد یک پوپولیسم قاجاری بود و نتیجه اش این بود که ضربات شدیدی به سیستم اجتماعی وارد شد. همه این مسایل باعث ایجاد یک واکنش عقلانی هم در حوزه سیاسی و هم در حوزه اجتماعی شد. به نظر من برنده این انتخابات آقای روحانی نیست، بلکه همه هشت کاندیدا بودند چون همه مخالف مسایلی بودند که اتفاق افتاد، بعضی خیلی کمتر و بعضی بیشتر، بعضی از روی اعتقاد واقعی و بعضی به دلیل اینکه جور دیگری نمی توانستند مساله را مطرح کنند. از سوی دیگر فکر می کنم حتی کسانی که به روحانی رای ندادند و به کاندیداهای دیگر رای دادند، با همین عقلانیت رای دادند و حتی خود روحانی هم این مساله را درک کرده چون گفتمانش، گفتمان اصلاح طلبی نیست و می خواهد فراجناحی عمل کند.»
او تاکید کرد: «جامعه امروز ما را با بیشتر از چندین میلیون دانشجو و فارغ التحصیل، سرمایه اجتماعی بالا، نسبت بالای شهرنشینان نمی توان با گفتمان های سطحی وادار کرد که کنش های اجتماعی مورد نظر ما را انجام دهد. این جامعه در داخل سیستم شناختی خودش به سمت عقلانیت حرکت می کند. اما چیزی که در جامعه ما عوض شده این است که سیستم سیاسی ما پذیرفته که نمی توان با یک جامعه ۷۰، ۸۰ میلیونی که درصد بالایی از افراد آن جوان هستند، جامعه ای را که به شدت سرمایه اجتماعی، سرمایه فرهنگی و دانشگاه ها در آن رشد کرده است، همانند جامعه اواخر دوره قاجار برخورد کرد.» فکوهی در پایان گفت: «وظیفه انجمن جامعه شناسی، دانشجویان، جامعه شناسان و بقیه افراد این است که اگر فضای بهتری برای نقد به وجود آمده، امروز بیشتر از هر زمانی نقد کنند. اگر فضای بهتری برای بحث به وجود آمده، بحث کنند. اگر قدرت سیاسی سر کار آمده است که معتقد است با مخالفان خودش برخورد غیرسیاسی نمی کند و مخالفان خودش را تحت فشار نمی گذارد، از همین امروز نقد این قدرت سیاسی را شروع کنیم. این چیزی است که جامعه ما به آن نیاز دارد هرچند من طرفدار رادیکالیسم و عجله و اتوپیسم نیستم ولی معتقدم از همین قدم اول باید انتخاب های درست صورت گیرد چون همه مردم با توجه به شغل خود درک می کنند که فردی که به عنوان وزیر انتخاب می شود، این سمت چقدر با شغلش تناسب دارد و چه میزان با دلایل سیاسی به این سمت برگزیده است.»
مطلب زیر توسط یکی از دوستان (آقای ابراهیم) در گفتگویی که از طریق ایمیل داشتیم ارسال شده است که با کمی ویرایش در قسمت «به قلم دیگران» منتشر میکنم. سعی کردهام لحن نوشتاری گوینده تا حد امکان حفظ شود و ویرایش محدود به نقطهگذاری و نیمفاصله و از این دست باشد. توجه داشته باشید که انتشار این نوشته در بامدادی به معنای موافقت یا مخالفت من با نکات و نظرات مطرح شده در آن نیست. در صورتی که پاسخ یا نکتهای دارید همینجا به صورت کامنت مطرح کنید، ابراهیم به شما پاسخ خواهد داد. چنانچه شما هم نوشتهای دارید که به هر دلیلی دوست دارید اینجا منتشر شود برایم بفرستید تا در قسمت «به قلم دیگران» منتشر کنم.
آقای حسن روحانی را از زمانی که دبیر شورای امنیت ملی بود میشناسم. آدم وزینی است و موضعگیریهایش او را در ردیف محافظهکاران معتدل خردگرا و نزدیک به اصلاحطلبان قرار میدهد. من تا به حال از ایشان هیچ نکتهی منفی و یا رفتار نامناسبی مشاهده نکردهام. البته او سالهاست که در حاشیه به سر میبرد و ما شناخت زیادی از او نداریم ولی بنا به مواردی که ذکر شد، من از او خوشم میآید. موضعگیریهای خوبی دارد. به نظرم به عنوان یک عنصر فرهنگی از نظر پارامترهای سیاسی و اجتماعی و نیازهایی که مردم ما به ویژه مردم متوسط شهری و طبقات تحصیل کرده در فضای اجتماعی امروز دارند نسبت به آقای قالیباف ارجحیت دارد. اما خیلیها میگویند از نظر اقبال عمومی شانس زیادی ندارد. ۱- چنانچه در روزهای آینده در یک ائتلاف ضروری و البته بسیار محتمل، فرضا آقای عارف به نفع روحانی کنار برود، در آن صورت شانس موفقیت روحانی بیشتر خواهد شد. ۲- چنانچه بزرگان اصلاحطلب مانند آقایان خاتمی و هاشمی هم از روحانی اعلام حمایت کنند شانس موفقیت او بازهم بیشتر خواهد شد. اما قالیباف یک مدیر اجرایی خوب است. همه اقدامات خوب او را در کلان شهر تهران دیدهاند. در دوران او نه فقط تهران به یک شهر زیبا و تمیز تبدیل شده است، بلکه در این شهر به توسعهی زیرساختهای شهری هم توجه جدی شده است. قالیباف اهل حرف نیست، اهل عمل است زیرا میداند برای اینکه در اذهان مردم جلوه کند (یا بر اساس باورهای دینی و میهنی به وظیفهاش عمل کند)، نیازی به آوازهگری ندارد. مشک آنست که خود ببوید نه آنکه عطار بگوید! یا به قول سعدی،
هنر بیار و زبان آوری مکن سعدی … چه حاجت است بگوید شکر که شیرینم
البته در این خصوص کمی توضیح لازم است. یک شهردار خوب الزاما یک رئیسجمهور خوب نیست. او در مقام شهردار پایتخت از قدرت ابتکار و آزادی عمل فراوانی برخوردار است. در حالیکه در مقام رئیسجمهور با محدودیتهای فراوانی مواجه است که او هم اکنون با آنها مواجه نیست. بخش زیادی از ثروتهای جامعه در تهران متمرکز شده است که این امر میتواند زیربنای محکمی برای موفقیت یک شهردار باشد. او در این شهر به راحتی میتواند از مردم پول بگیرد (فرضاً تراکم بفروشد) و دوباره آن را برای همین شهر هزینه کند. اما در مقام رئیسجمهور نمیتواند این کار را انجام دهد. درآمد او محدود و مشکلات کشور نامحدود است. او باید بتواند با درآمد محدود مشکلات و نیازهای نامحدود جامعه را به بهترین نحو مدیریت کند. او اگر شهردار نیویورک هم بشود شاید شهردار موفقی باشد. پول فراوانی به دست میآورد و حاتموار خرج میکند. امروز هیچکس او را به افزایش تورم متهم نمیکند، در حالیکه مالکینی که امروز به قیمت گزاف تراکم میخرند، فردا آن را با چند برابر قیمت به نیازمندان جامعه میفروشند. اگر محاسبات آماری درستی در کار باشد معلوم خواهد شد که چه میزان از افزایش قیمت مسکن و به تبع آن اجاره بهاء ناشی از فروش میلیاردی تراکم توسط شهرداری ناشی شده است. و البته این سیاستی است که در چند سال گذشته توسط شورای شهر با اعضای محافظه کارش اعمال شده و شهردار همسو با آنان نیز اجرا نموده است. اینگونه سیاستها سیاست مناسبی برای یک کشور در حال توسعه زیر فشار تحریم و همراه با توزیع نابرابر ثروت و درآمد سرانه و رشد اقتصادی نازل نیست. متأسفانه نگاه شورای شهر و شهردار کنونی در شهری مانند تهران که فقط ۱۰ درصد جمعیت کشور را شامل میشود ولی درصد بالایی از ثروت کشور در آن متمرکز شده است، مانند مدیر یک هتل پنج ستاره میباشد که با پولی که از مشتریهای پولدار میگیرد، خدمات خوبی هم به آنها ارائه میدهد. غافل از اینکه همهی شهروندان تهرانی، مسافران هتل پنج ستاره نیستند. مردم زیادی در این شهر زندگی میکنند که از رفاه، آسایش و آرامش مناسب و درخور شأن انسانیشان برخوردار نمیباشند و از بد حادثه در این شهر گرفتار شدهاند.
ما را فکند حادثهای ورنه هیچگاه … گوهر چو سنگ ریزه نیفتد به برزنی
میخواهم بگویم این سیاست، سیاست جوامع سرمایهداری است که اعمال آن برای جامعهی ایران عوارض دارد و فیدبک آن تشدید چالشها و بحرانهای اقتصادی موجود است. فقط حسنش این است که در اذهان، از آقای شهردار یک مدیر موفق میسازد. تصور نشود که من با زیباسازی شهر و چیزهای مشابه آن مخالفم، بلکه فقط یک سوال دارم و آن این است که: من نوعی مستأجر، وقتی مجبور شوم از شهر زیبای تهران که به همت جناب شهردار و با صرف میلیاردها تومان پولی که به صورت غیر مستقیم از جیب من نوعی پرداخت شده، به خاطر افزایش سرسام آور اجاره بهاء خارج شده و به مناطق حاشیهای با استانداردهای سکونتی بسیار نازل رانده شوم، آنوقت این همه فضای سبز و گل و گیاه تهران به چه درد من میخورد؟
تهران امروز به پایتختهای کشورهای پیشرفتهی اروپایی شبیه است، در حالیکه اگر یک قدم از تهران دورتر شویم دیگر هیچ چیز اینجا با هیچ چیز آن جا شبیه نیست. در هر صورت اگر آقای قالیباف بخواهد با این ذهنیت و با این نگرش رئیسجمهور شود، رئیسجمهور موفقی نخواهد بود. مگر آنکه او با شایستگیهای ذاتیای که دارد با استفاده از مشاوران آگاه و کارآمد بتواند مشکلات کشور را به درستی مدیریت کند.
از همهی اینها که بگذریم بار فرهنگیای که آقای روحانی دارد، آقای قالیباف ندارد. او تکیهگاه محکم و استواری برای نیازهای فرهنگی و اجتماعی جامعهی امروز ایران نیست. در مواردی هم از او بداخلاقیهایی مشاهده کردم که خوش آیندم نبوده است. ولی از روحانی چنین بداخلاقیهایی ندیدهام، به همین دلیل از نظر من روحانی شایستهتر است. چرا که او را با منش ایرانیان اصیل فرضاً فرهنگ فردوسی در شاهنامه نزدیکتر میبینم، با این وجود در حال حاضر مرددم که به کدامشان رأی بدهم. زیرا در این لحظه شانس او را زیاد نمیبینم و مثل خیلیهای دیگر میترسم رأیم بسوزد. احتمالا در ده دوازده روز آینده پاسخ آن را خواهم یافت.
در صورتیکه روحانی شانس پیروزی نداشته باشد، در آن صورت قالیباف بهترین گزینه است.
همانطوریکه قبلا هم گفتم در جامعهی ما به دلیل وجود یک بیماری اجتماعی مزمن و خطرناک، متأسفانه مردمی که با آمدن شخصی مانند روحانی هم قرابت ذهنی بیشتری دارند و هم با آمدن او به لحاظ موقعیت اجتماعیای که دارند در همهی سطوح شرایط بهتری برایشان فراهم خواهد شد، منفعل هستند و به دلایل واهی از شرکت در انتخابات خودداری میکنند. از نظر این گروه از مردم، آقای هاشمی، دیروز عالیجناب سرخپوش بود اما حالا که رد صلاحیت شده دنیا آخر شده است. اصلاً آقای هاشمی، امیرکبیر، مصدق، گیرم که ایشان هم زبانم لال در ۷۵ سالگی مرحوم شده بودند. من فکر میکنم باید آنقدر بلا سرمان بیاید تا یاد بگیریم که جهان بر محور یک فرد یا چند فرد خاص نمیچرخد. یاد بگیریم تا به موقع و به جا و درست و بدون لجبازی، از منافع ملی و سرنوشت خودمان دفاع کنیم. نه اینکه برویم خانه و بنشینیم تا محافظهکاران افراطی (در یک طیف وسیع از طالبانیستها گرفته تا محافظهکاران افراطی و بعضا نیمه افراطی)، در غیاب نیروهای متوسط شهری و تحصیلکردهها و همهی طبقات اجتماعی ناراضی از عملکرد محافظهکاران، با لابیهای آشکار و پنهانی که در اختیار دارند، عوامل خودشان را برای هشت سال دیگر بر ما و بر کشور تحمیل کنند. به یاد بیاوریم، اگر این درآمد باد آوردهی نفتی نبود که بیزبان اینگونه ناعادلانه تقسیم شود، آنوقت همهی آنانی که نه از روی شایستگی بلکه به ناحق از این درآمد باد آورده سهم بیشتری نصیبشان شده است امروز بایستی فرضاً مثل مردمان کشورهایی که از این ثروت بیبهرهاند یا در مزارع کار میکردند و یا به نوع دیگری نان از عمل خویش میخوردند. آنوقت از مرکب این همه تفرعنهای لمپنی خویش فرود میآمدند و فروتنانه بر جایگاه واقعی خویش مینشستند، در آن صورت هم آنها شادتر بودند و هم ما وضعیت اجتماعی مطلوبتری را شاهد بودیم. والسلام.
با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آنرا از طریق اشتراک در خوراک آن پیگیری کنید. استفاده از مطالب و عکسهای منتشر شده در وبلاگها و فوتوبلاگهای من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است.
توی صف غذا ایستادهام. صف نسبتا طولانی است. دانشجوها و کارمندان (بیشتر جوان و بعضی هم میانسال) منتظرند که صف جلو برود و مراحل سلف سرویس را طی کنند. اول باید سینی و لیوان و کارد و چنگال بردارند، بعد بروند به سمت قسمت سالادها و بعد هم غذا بکشند، سس و نمکش را بزنند و پول پرداخت کنند. در این حین متوجه میشوم چند نفری که جلوتر از من هستند رفتارشان عوض شده است. سر در گم به نظر میرسند و اندکی مضطرب. متوجه میشوم که سینی تمام شده است و خط تولید سلف سرویس متوقف شده است. راه حلاش چیست؟ خیلی ساده است: یکی از کسانی که در سلف کار میکند باید تعدادی سینی شسته شده از ظرفشویخانهی سلف بیاورد و در قسمت مخصوص سینیها قرار دهد تا ماشین سلف مجددا راه بیفتد. سرم را بر میگردانم. اتفاقا همین هم هست و دخترخانمی که روپوش کار به تن دارد با یک گاری دستی که پر از سینی و لیوان است در چند قدمی ما ایستاده اما به خاطر ازدحام جمعیت نمیتواند نزدیک شود. آدمهایی که توی صف هستند باید کنار بروند و راه باز کنند تا او بتواند سینیهای جدید را برساند، اما به ذهنشان نمیرسد که باید مسیر را خالی کنند که سینیها بتوانند بیایند، چون انتظار نبودن سینی در جایگاه مخصوص سینی را ندارند و دستپاچه شدهاند. دختر هم نمیتواند داد بزند که بروید کنار، چون داد زدن در سوئد تقریبا تعریف نشده است. شرایط به نظر کمیک میرسد. مشکل و راه حل آن در فاصلهی چند قدمی هم قرار دارند، اما آدمها طوری هنگ کردهاند که عملا مانع حل مشکل شدهاند.
تا اینجا شرح واقعه بود، از اینجا به بعد حدس و فرضیه است:
تصور میکنم اگر در تهران چنین چیزی رخ میداد اوضاع چطور پیش میرفت. اولا که آدمهای توی صف از اینکه سینی تمام شود تعجب نمیکردند. ما به اینکه چیزها سرجای خودشان نباشند و یا ماشینها درست کار نکنند عادت داریم و برای رویارویی با این جور شرایط آبدیده هستیم. احتمالا همان نفر اولی که متوجه میشد سینی تمام شده، با صدای بلند به مسئولان سلف اعلام میکرد که سینی لازم است. بعد هم که خانم یا آقای حامل سینی میآمد و فرضا میدید که مسیر به خاطر جمعیت بسته است، با صدای بلند میگفت «بفرمایید کنار» و مسیرش را باز میکرد.
احتمال رخ دادن این نوع اتفاقهای ظاهرا ساده در جوامعی که «خیلی از چیزهایشان سرجایش است» بیشتر است. در این جوامع آدمها عادت کردهاند همه چیز را سر جایش ببینید و سطح انتظاراتشان از سیستم بالاست (به آن عادت کردهاند) و اگر چیزی سر جابش نباشد سردرگم و دستپاچه میشوند. در یک جامعهی صنعتی یا فوق صنعتی (بسته به تعریفتان دارد) و منظم و امن و آرام که در آن اتوماسیون و نظم سیستمی به حداکثر رسیده است، فاصلهی آدمها با فرایندها کم شده است (و با آنچه پشت فرایندها قرار دارد زیاد) و بسیاری از فرایندها به تسهیلاتی بدیهی تبدیل شدهاند. بدیهیاتی که همه انتظار دارند درست کار کنند و فقط وقتی مشکلی پیش میآید متوجه نبودن آن میشوند.
شاید این نوع دستپاچه شدنها خصوصیت مشترک همهی شرایطی باشد که در آن سرویسهایی که به نظرمان کاملا بدیهی و عادی میرسد دچار مشکل میشوند. این مساله در هر جامعهای میتواند رخ دهد. فرضا در تهران، اگر زبالهها چند روز جمع نشوند احتمالا خیلیها دستپاچه میشوند: راستی اگر سیستم جمع زباله از کار بیفتد باید چکار کنیم؟! یا از آن بدتر، اگر آب تصفیه شدهی شهری قطع شود… یا برق… یا سیستم خدمات درمانی (به خصوص اورژانسها) یا خیلی چیزهای دیگر. در جوامع مدرن کم و بیش وضع همین است. شهروندان چنان به وجود خدمات مختلف عادت کردهاند که ایجاد وقفه در آنها میتواند بحران جدی در جامعه ایجاد کند. این بحران هر چه جامعه صنعتیتر باشد عمیقتر خواهد بود چون رفته رفته با بالا رفتن ضریب اطمینان سرویسها و خدمات مختلف، شهروندان به وجود داشتن آنها و کار کردنشان بیشتر اعتماد میکنند و فرایندهای جایگزین کم کم ضعیف میشود. به عنوان مثال در جامعهای که ۳۰ سال است کسی قطع برق ندیده، دلیلی ندارد در هر خانه فانوس نفتی نگه داشته شود. در نتیجه اگر برق قطع شود، کمتر کسی آمادگی رویارویی با آن را دارد. ممکن است بگویید در یک جامعهی پیشرفته پیشبینی وضعیتهای خطرناک میشود و به شهروندان آموزشهای لازم داده میشود. اما اگر دقت کنید همین هم یکی از مواردی است که باعث میشود شهروندان بیشتر از خلاقیت آنی خود به سیستم اعتماد کنند: ایمنی در شرایط بحران هم به فرایندی سیستمی تبدیل شده است. هر چه جامعه صنعتیتر و منظمتر میشود، وابستگی شهروندان به زیرساختهای نرم و سخت بیشتر میشود و به همان نسبت هم آسیبپذیریشان به شرایطی که آن زیرساختها از کار بیفتند.
[دوستی را میشناسم که به سختی میتواند بدون راهنمای جیپیاس نشانی خوار و بار فروشی محلهشان را پیدا کند. خود من نمیتوانم تصور کنم چطور میتوان بدون اینترنت و کامپیوتر تحقیق کرد.]
به همین خاطر، در مواقع بروز بحران، در شرایطی که «سیستم» درست کار نکند، جوامعی که نزدیکی بیشتری به فرایندهای محلی و سنتی دارند سریعتر و کارآمدتر واکنش نشان خواهند داد. در ایران اگر حادثهای رخ دهند و آمبولانسی در کار نباشد، این وظیفهی ناظران است (از آنها انتظار میرود) که بدوند، ماشین چپ شده را برگردانند، مجروحان را نجات دهند و آنها را به نزدیکترین بیمارستان برسانند چون «سیستم ممکن است کار نکند… کو تا آمبولانس برسد… ای بابا دلت خوشهها… بذار با ماشین ببریمشون». اما در کشوری مانند سوئد اگر حادثهای رخ دهد شهروندان به صورت مستقیم برای مدیریت آن اقدام نمیکنند. در بهترین حالت گزارش حادثه به پلیس یا امدادگران داده میشود و آنها در محل حاضر میشوند. کسی از شما انتظار ندارد (چه بسا ممنوع هم باشد) که اگر یک حادثهی رانندگی دیدید به سمتاش بدوید، قربانیان را از ماشین در آورید و به تیمار آنها بپردازید. این چیزها وظیفهی «سیستم» است. اما بترسیم از روزی که سیستمهایی که به آنها عمیقا وابستهایم و وجود داشتن و بینقص کار کردنشان را «طبیعی» فرض میکنیم، از کار بیفتند.
اگر لازم است بگویم که امیدوارم کسی از خواندن این متن برداشت ضدصنعتی شدن یا ضدمدرن شدن نکند که به هیچ عنوان منظورم نبوده.
با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آنرا از طریق اشتراک در خوراک آن پیگیری کنید. استفاده از مطالب و عکسهای منتشر شده در وبلاگها و فوتوبلاگهای من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است.
امشب فیلم نارنجی پوش ساختهی آقای مهرجویی را دیدم. این نوشتهی کوتاه حاوی ضد حال (spoiler) است، پس اگر دوست دارید فیلم را ببینید به خواندن ادامه ندهید.
نارنجیپوش فیلم متوسطی است که حتی مهارتهای آقای مهرجویی نتوانسته سفارشی بودناش را پوشش دهد (ظاهرا فیلم به سفارش شهرداری تهران ساخته شده)، اما سوژهی جالبی دارد و دیدناش خالی از لطف نیست. صرفنظر از پیام اصلی فیلم که آشغال نریزیم و همه سعی کنیم روحیهی رفتگروار داشته باشیم و از پاکیزه نگاه داشتن یا پاکیزه کردن محیط زندگیمان لذت ببریم، داستان فیلم به خصوص در پایان که ظاهرا همه چیز با تصمیم نهال (لیلا حاتمی) به ماندن به خوبی و خوشی تمام میشود متقاعد کننده نیست و کل فیلم را به یک بیانیهی شعاری تقلیل میدهد: آشغال نریزید، مهاجرت به خارج از کشور بد است، خانواده خوب است و غیره.
اگر بخواهیم از دید مولف به فیلم نگاه کنیم، باید آثار دیگر آقای مهرجویی و طرز نگاه ایشان به مسائل اجتماعی را که در فیلمهای دیگرشان منعکس شده در نظر داشته باشیم. از این منظر، نارنجیپوش را باید ساختهی کارگردانی دانست که «فیلمهای ایرانی» میسازد، یعنی فیلمهایی که مضمون اجتماعی و بومی دارند که به راحتی قابل ترجمه شدن برای مخاطب خارجی نیستند. با در نظر گرفتن این مساله و اینکه آقای مهرجویی (و احیانا نویسندههای فیلمنامههایش) به عنوان یک مولف سینمایی در بسیاری از آثار خود از سمبولیسم و استعارههای سینمایی برای توصیف چشماندازهای وسیعتر اجتماعی استفاده کرده، سوالی که مطرح میشود این است که شخصیتهای این فیلم چه چشمانداز وسیعتر اجتماعیای را نمایندگی میکنند؟ یک برداشت آشکار میتواند این باشد:
ایران سرزمینی است که نیاز به پاکسازی دارد. همه جا را آشغال فرا گرفته است. چه در سطح فیزیکی و چه در سطح فرهنگی. باید آشغالها را پاک کرد. اما پاک کردن آشغالها کار هر کسی نیست و همه نمیتوانند یا نمیخواهند در آشغال زندگی کنند. عقل سلیم میگوید (مثل نهال که ریاضیدان است … عجب کلیشهای!) که باید از ایران رفت و به کشور آباد و خرمی (مثل نروژ) رفت. آنجا تمیز است و نیازی به پاکسازی نیست. میتوان درآمد خوبی داشت و زندگی پاکیزهای بنا کرد. اما همه این نظر را نمیپذیرند. کسانی هستند که دوست دارند بمانند. اینها کسانی هستند که دست کم دو خصوصیت داشته باشند: اول اینکه باید ایران را دوست داشته باشند و حوصلهی سر و کله زدن با آشغالها را داشته باشند و از آشغالزدایی و نظافتکردن هم لذت ببرند. البته چون اینکار (ماندن و تلاش برای تمیز کردن این همه نکبت) با عقل سلیم جور در نمیآید، لازم است که کمی هم پاکباخته و احیانا سرخوش باشند (مثل حامد (حامد بهداد) که نهال حتی وی را به نداشتن سلامتی روانی متهم کرد: او میخواهد این همه نکبت را پاک کند، حتما دیوانه است).
پس صرفنظر از اینکه آقای مهرجویی کار سفارش دهنده را راه انداخته و فیلمی داستانی (و تا حدی گیرا) دربارهی تمیز نگاه داشتن شهر و معضل زباله و همینطور نزدیکتر کردن مخاطب با قشر زحمتکش رفتگر ساخته است، کار خودش را هم کرده و به عنوان یک مولف سینمایی با دغدغههای اجتماعی چند پیام را هم در فیلم گنجانیده: اگر مرد (یا زن) پاکسازی و مبارزه با کثافت هستی بمان، اگر اهلش نیستی و در ضمن دست و پا و عقل کافی هم داری از ایران برو و دستکم زندگی خودت را بساز. البته با تصمیم نهال برای ماندن در ایران، یک پیام اخلاقی دیگر هم به فیلم اضافه میشود: حفظ همبستگی ملی مهم است.
در جمع: فیلمی با سوژهی خوب، داستان متوسط، ساخت متوسط و پایانی ضعیف.
نکته ۱: به نظر من اگر فیلم در آن نقطهای که حامد پسرش (شهاب) را همراه با نهال راهی سفر کیش میکند تمام میشد به مراتب بهتر از کار در میآمد. وقتی شب قبل از سفر حامد چمدان شهاب را میبست لحظهای مکث کرد و بعد عروسک کوچکی را که ظاهرا مورد علاقهی شهاب بود را نیز در چمدان گذاشت. برداشت من از نظر سینمایی این بود که حامد اگر چه در کل کل بین خود و نهال (از نظر عرفی و قانونی) پیروز شده بود، اما ته دلش مطمئن نبود که رفتن شهاب همراه با نهال به سود شهاب نخواهد بود. در واقع انگار او پذیرفته بود که این انتخاب را به نهال بدهد که همراه با شهاب به نروژ برود یا بازگردد و هر دوی این گزینهها را آگاهانه پذیرفته بود. در این صورت اگر فیلم اینطور تمام میشد پایان به مراتب بهتری میداشت.
نکته ۲: این را هم باید اضافه کنم که پایان ضعیف فیلم، شاید با در نظر گرفتن مخاطب هدف (که احتمالا اقشار محرومتر جامعه هستند) این فیلم بیشتر معنا پیدا کند. شاید آقای مهرجویی (یا سفارش دهنده) صلاح ندانسته است که فیلم به صورتی مبهم که القاگر تلخی انتخاب است تمام شود.
با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آنرا از طریق اشتراک در خوراک آن پیگیری کنید. استفاده از مطالب و عکسهای منتشر شده در وبلاگها و فوتوبلاگهای من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است.
حتما در جریان هستید که چند روز پیش (۲۵ اکتبر) روزنامهی گاردین خبری را منتشر کرد که در آن عنوان شده بود که دولت انگلیس به درخواست آمریکا برای استفاده از پایگاههای نظامیاش برای حمله به ایران پاسخ منفی داده است {اصل خبر}. سایت بیبیسی فارسی خبر را در روز ۲۶ اکتبر (دو روز پیش) منتشر کرد: «پاسخ منفی بریتانیا به آمریکا برای استفاده از پایگاههای نظامیاش» که اسنپشات آنرا در پایین میبینید.
همان روز اما (روز ۲۶ اکتبر)، خبر جدیدی منتشر شد (به گزارش گاردین که در آسوشیتدپرس و روزنامههای متعددی نیز منتشر شد) که موضع دولت انگلیس را در ارتباط با درخواست آمریکا بهتر نمایش میداد. اینبار نه از زبان یک مقام ارشد دولت انگلیس، بلکه به نقل از دفتر نخستوزیری انگلیس: «بریتانیا و آمریکا در حال برنامهریزی برای گزینههای مختلف در رابطه با ایران هستند که شامل امکان استفادهی نیروهای آمریکایی از پایگاههای بریتانیا نیز میشود.»
با گذشت بیش از دو روز هنوز این خبر مهم در سایت بیبیسی فارسی منتشر نشده است. بیبیسی فارسی خبرهایش را چگونه انتخاب میکند؟ آیا این مثال که به وضوح از تلاش بیبیسی فارسی برای نشان دادن تصویر مثبتی از دولت انگلیس در ارتباط با ایران خبر میدهد تصادفی بوده است؟
چند روز قبل (۲۲ اکتبر) در وبلاگ سردبیران بیبیسی مطلبی منتشر شد تحت عنوان «چرا بی بی سی خبر اعدام متهم به قاچاق مواد مخدر را منتشر کرد؟» که در آن مطالبی در مورد شیوهی انتخاب خبر در بیبیسی فارسی نوشته شده بود. به عنوان مثال (تاکیدها از من است):
از امیر عظیمی سردبیر اتاق خبر تلویزیون فارسی بی بی سی همین را پرسیدم که آیا این اصلا خبر آنقدر مهم بود که در تلویزیون فارسی بی بی سی به آن پرداخته شود؟
او می گوید، معمولا روند قضایی برای رسانه ها خبر است، به خصوص اگر شدیدترین حکم برای محکوم صادر می شود.
او در پاسخ این سئوال که فرق این مورد که با برادر محکوم به اعدام صحبت کردید با صدها نفر دیگری که با همین اتهام هرسال اعدام می شوند چه بود، گفت: در این مورد خانواده این فرد می گویند که او بدون رسیدگی لازم به مرگ محکوم شده، بنابراین درمورد حکم اختلاف نظر هست. البته بی بی سی بقیه اعدامهایی که در طول سال صورت می گیرد، را هم اعلام می کند، چه اعدام به دلیل مسائل سیاسی و قومی باشد چه به دلیل قاچاق مواد مخدر.
امیر عظیمی می گوید: ما در بی بی سی ارزش گذاری روی افراد نمی کنیم، در مورد آنها قضاوت نمی کنیم، ما خبر را منتقل می کنیم، مخاطب با دانستن جوانب ماجرا، تصمیم گیری می کند.
آقای امیر عظیمی معتقد است که روندهای قضایی نظیر اخبار اعدام و مشابه آن برای بیبیسی فارسی «خبر» است. آنها در بیبیسی فارسی خبر را منتقل میکنند (البته بعد از انتخاب کردن اینکه کدام خبر منتشر شود و کدام منتشر نشود) و مخاطب با دانستن جوانب ماجرا تصمیمگیری میکند.
سوال من از آقای امیرعظیمی و سایر سردبیران بیبیسی فارسی این است که آیا رویدادهای مربوط به همکاری دولت انگلیس و آمریکا برای حملهی نظامی به ایران ( مثلا استفاده از پایگاههای نظامی انگلیس برای حمله به خاک ایران)، برای بیبیسی فارسی «خبر» هستند یا خیر؟
سوال من از «ایرانیهای شریفی» که در بیبیسی فارسی کار میکنند یا با علاقه و اشتیاق (احتمالا با باور به نقش مثبت بیبیسی فارسی در راستای اعتلای ایران) با آن در راستای پیشبرد سیاستهایش همکاری میکنند: آیا شما مسئولیت شغلی که دارید را پذیرفتهاید؟ آیا امکان این را دادهاید که شغل شما مستقیما به اقدامات خصمانهی دولت انگلیس علیه ایران «گره» خورده باشد؟ آیا فکر میکنید با حضورتان در بیبیسی فارسی میتوانید رویکرد کلی این رسانه را عوض کنید؟ آیا به این احتمال فکر کردهاید که حضور شما نمیتواند سیاستهای اصلی این رسانه را عوض کند؟ آیا از نظر ذهنی و عقیدتی به اندازهی کافی مجهز هستید که بتوانید اگر خدای نکرده روزی شاهد بمباران مردم ایران توسط هواپیماهای آمریکایی از طریق پایگاههای انگلیسی باشیم پاسخ خودتان را بدهید؟
میدانم (و مطمئنم) که بیشتر شما آدمهای شریفی هستید. فقط خواستم دوستانه چیزی را به شما یادآوری کرده باشم.
با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آنرا از طریق اشتراک در خوراک آن پیگیری کنید. استفاده از مطالب و عکسهای منتشر شده در وبلاگها و فوتوبلاگهای من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است.
درسته که در برزخ شخصی به سر میبرم، اما اخبار ایران به هر حال در زندگیام حضور داره و خواه ناخواه بهش فکر میکنم. جمعبندی اطلاعات و اخبار ایران و منطقه و ایجاد طرحی معنادار ازشون کار سادهای نیست. از یه طرف به نظرم واضحه که تحریمها روی ایران تاثیر جدی گذاشته و خواهد گذاشت و اثراتش رو به شکلهای مختلف میبینیم و بیشترش رو هم در آینده خواهیم دید. از طرف دیگه احساس میکنم بعضی از وقایع یا نشانههایی که نشان از موفقیت تحریمها دارند نیز کاذب هستن. شاید یکی از مهمترین این نشانهها سقوط ارزش ریال و نرخ برابری آن با دلار باشه. بخش قابل توجهی از تحریمهای اعمال شده علیه ایران با هدف محدود کردن دسترسی ایران به دلار (و یورو) اعمال شدن. به احتمال زیاد واقعا هم در نتیجهی این تحریمها، دسترسی ایران به ارز محدودتر شده و ایران برای تامین نیازهای ارزیاش چهار راهکار داره:
۱) از روشهای مختلف برای دور زدن تحریمها استفاده کنه و سعی کنه ارز مورد نیازش رو به شیوههای غیرمتعارف تامین کنه. مثلا فروش نفت با پرچم کشورهای دیگه، فروش قاچاقی نفت از طریق کانالهای عراق و غیره.
۲) نیاز خود به ارز را کاهش دهد و همزمان سیاست ریاضتی ارزی پیشه کند (ارز کمتر مصرف کند). مثلا واردات کالاهای غیراساسی را کاهش دهد، معاملهی پایاپای کند یا از ارزهایی مثل دلار یا یورو استفاده نکند و غیره.
۳) مانع از فرار ارز از کشور شود و حتی ورود ارز به کشور را تشویق کند. (در این مورد پایین مینویسم)
۴) از ذخایر ارزی خود استفاده کند.
به نظرم منطقیه که ایران (۱) هر چهار استراتژی را به صورت همزمان دنبال کنه و فرض میکنم با عملیاتی شدن تحریمهای ارزی علیه ایران (یا با پیشبینی رخ دادن اونا حتی از ماههای قبل)، همهی این استراتژیها همزمان در دستور کار الیت سیاسی قرار گرفته باشه. طبعا اتخاذ این چهار استراتژی موفقیت حکومت رو در تامین نیازهای ارزی کشور تضمین نمیکنه ولی میتونه تاثیر منفی تحریمهای ارزی را تا حدی مهار کنه یا به تعویق بندازه. اما سوال اینه که این سیاستها چقدر موفق هستن؟ بنا به برخی تحلیلها ایران هنوز بیش از ۶۰ میلیارد دلار ذخیرهی ارزی داره. پس ارز کافی برای پاسخگویی نیازهای کشور تا شاید حدود یک سال دیگه وجود داشته باشه. اما اگر ارز کافی وجود دارد، پس چرا دولت/حکومت (۱) برای کنترل بهای ارز و کنترل ارزش ریال دخالت نمیکنه؟ به نظرم تلاش میکنه، منتها این تلاش لزوما در راستای کاهش قیمت ارز نیست. چون ذخایر ارزی محدوده و محدودیت برداشت از آن خود به خود روی بهای ارز تاثیر میگذاره. دلیل دیگرش هم میتونه این باشه که افت ارزش ریال به استراتژی ۳ کمک میکنه. یعنی باعث ورود ارز بیشتر به ایران میشه و انگیزه برای خروج ارز رو کاهش دهد. این البته در کنار محدودیتهای قانونی برای خروج عمدهی ارز از کشور عمل میکنه.
اما سوالی که برام مطرح میشه اینه که اگه بهای ریال در برابر دلار بیشتر از حد واقعیاش سقوط کنه چه اتفاقی میافته؟ یعنی فرض کنیم ارزش ریالی هر دلار قبل از تحریمها ۱۰۰۰ تومان بوده باشه و الان ۲۰۰۰ تومان شده باشه اما به صورت کاذب ۳۰۰۰ تومان یا بیشتر بشه. منظورم از کاذب، یعنی با دخالت عوامل غیررسمی ولی وابسته به الیگارشی حاکم بر ایران بهای ارز بالاتر از آنچه که هست بشه. این کار دو نتیجهی مثبت داره:
یکی این که تاثیر تحریمها بر ایران به مراتب جدیتر به نظر خواهد رسید و این میتونه لابیهایی که برای تحریمهای بیشتر علیه ایران فعالیت میکنن را تضعیف کنه. درسته که این لابیها معذوریت اخلاقی خاصی در رابطه با اعمال تحریمهای فلج کننده بر ایران ندارن، اما در صورتی که ایران نشون بده که در حال بیچاره شدنه، اون وقت دیگه نمیتوانن (یا سختتر میتونن) ارادهی سیاسی برای اعمال تحریمهای بیشتر علیه ایران ایجاد کنن. با این کار ایران زمان میخره. حالا با این زمان میخواد چکار کنه بحث دیگهایه (تحولات داخلی یا منطقهای میتونه زمان بر باشه، به سود یا زیان ایران) اما نکته اینجاس که ایران نباید از کانالهای رسمی اعلام کنه که بیچاره شده. چون آنوقت افکار عمومی داخلی یا خارجی تفسیر متفاوتی از اون میگیرن و حتی میتونه روی قدرت چانهزنی ایران هم به شدت تاثیر منفی بذاره. اما وقتی این صدای «تحریمها ما را بیچاره کرد» از روشهای غیررسمی اما گویا از نظر اقتصادی (مثلا ارزش ریال) اعلام بشه اون وقت معناش اینه که تحریمها اصلا روی حکومت تاثیری نداشته و فقط داره مردم رو بیچاره میکنه. تشدید تحریمهایی که روی حکومت تاثیری نذاشته ولی مردم رو بیچاره کرده کار دشوارتریه (از نظر بسیج سیاسی).
تاثیر مثبت دیگهی بالا بردن کاذب ارزش دلار اینه که ورود ارز به ایران تشویق میشه. من نمیدونم این مساله چقدر عملی شده باشه، اما همانطور که از دور و نزدیک از چندین نفر از بچههای مقیم خارج از کشور که درآمد ارزی دارن شنیدم، «الان وقتشه که دلار بفرستیم ایران» چون با این قیمت بالای دلار در ایران میشه سرمایهگذاری خوبی انجام داد (مثلا روی ملک). پس بالا رفتن قیمت بالای دلار میتونه نه تنها نرخ فرار ارز از کشور رو کاهش بده، بلکه حتی میتونه باعث بشه ارز بیشتری به کشور وارد بشه.
از طرفی بازی با قیمت ارز تاثیرات منفی هم داره. مثلا کسب و کارهایی که مرتبط با واردات هستن. باید چند نکته رو در نظر داشته باشیم. اولا که به نظر میرسه بخش بزرگی از واردات و صادرات کشور حالت انحصاری داره (در انحصار نهادهای وابسته به حاکمیت) هست و تجار خرد نقش کلیدیای ندارن. ثانیا در صورت نیاز همیشه میشه از کانالهای غیررسمی به آن دسته از تجاری که به صورت شخصی یا صنفی قدرت لابی دارن ارز دولتی داد. تاثیر منفی قیمت بالای ارز روی اقشار دیگه هم خواهد بود ولی مادامی که کالاهای اساسی در ایران در دسترس عموم باشه، بازی با قیمت ارز روی تودههای مردم در داخل کشور تاثیر چندانی نخواهد گذاشت. یا دست کم تاثیری که حکومت نتونه مهارش بکنه رو نخواهد گذاشت. بالا رفتن قیمت ارز بیشترین ضربه رو به دانشجویان خارج از کشور (در واقع به خانوادههاشون در ایران که پشتوانهی مالیشون هستن) میزنه به خصوص که ظاهرا دیگه ارز دانشجویی در اختیارشون قرار نمیگیره (به غیر از اونهایی که بورسیه هستن). اما متاسفانه سرنوشت این گروه برای تصمیمگیرندگان سیاسی در ایران احتمالا چندان مهم نیست و جنبهی حاشیهای داره. به خصوص که این گروه هم امکان اعتراض به شیوهای که حکومت نتونه مهارش بکنه رو ندارن.
ممکنه بگین بالا رفتن قیمت ارز روی بنگاههای تولیدی یا روی اقتصاد کشور به صورت عمومی تاثیر منفی میذاره. مسلما اینطور خواهد بود. اما با توجه به شرایط تحریم، به نظرم تصمیمگیرندگان سیاسی کشور (۱) دو رویه رو در پیش گرفتن: اولا سعی کردن تا حد امکان شریانهای اصلی اقتصادی رو انحصاری کنن و توی دست خودشون یا عوامل وابسته به خودشون نگه دارن و ثانیا سرنوشت شریانهای فرعی اقتصادی کشور براشون چندان مهم نیست (دست کم در کوتاه مدت).
از طرف دیگه این تز کلی رو باید در نظر داشته باشیم که در ایران جناحهای مختلف رقیب در قدرت حضور دارن که هر کدوم سعی میکنن با بازی روی مسائل کلیدی (فرض کنید قیمت ارز) بهرهبرداری سیاسی کنن (اگر چه برای پیدا کردن مصداقهاش باید خردهسیاست ایران رو دنبال کنیم). این تز اولا به ما میگه که سیستم سیاسی حاکم بر ایران آنطور که خیلی از نیروهای اپوزیسیون مایل هستند نشون بدن یک سیستم دیکتاتوری همگن نیست که مثلا توش یک فرد یا گروه هر کاری دلش خواست بتونه انجام بده. از طرف دیگه نباید فراموش کنیم که علیرغم همهی این تضادها و رقابتهای درونی، هنوز وزنهی اصلی قدرت به سود جناحیه که به نظرم سیاست خارجه، برنامهی هستهای و خیلی از سیاستهای کلان و راهبردی کشور را رهبری میکنه. تعامل ایران و آمریکا شاید یکی از کلیدیترین این سیاستها باشه که بسیاری از کنشها و واکنشهای ایران (چه در داخل و چه در منطقه) را هم باید در همون راستا تفسیر کرد. موضوعی که نه تنها روی سرنوشت سیاسی ایران در منطقه بلکه روی سرنوشت سیاسی گروههای رقیب داخلی هم تاثیر جدی میذاره. تحولات سوریه، نقش ایران در عراق، بازی ایران و ترکیه، بازی ایران و مصر، بازی ایران و عربستان، بازی ایران و اسرائیل و خیلی از بازیهای دیگر را هم باید در همین راستا ببینیم. تحلیل همهی این بازیها شاید غیرممکن باشه، اما اولا تشخیص بردارهای اصلی و ثانیا زیر نظر گرفتن شاخصهای مهم (مثلا وضعیت سوریه که به نظر میرسد دست ایران در آن قویتر از آنچه قبلا به نظر میرسید هست و فعلن به حالت آچمز رسیده. در موردش باید جدا صحبت کنیم) میتونه روشنگر باشه.
(۱) آیا در ایران اصولا تصمیمگیریهای کلان گرفته میشه یا همه چیز به صورت گلهای و فلهای و بدون فکر انجام میشه؟ من فکر میکنم هر دو. یعنی توی خیلی زمینهها اکتورهای پراکنده بسته به منافع گروهی و آنی خودشون تصمیم میگیرن و اجرا میکنن. اما در عین حال توی برخی زمینهها تصمیمگیریها به صورت مرکزی و راهبردی انجام میشه. حالا اینکه این مراکز تصمیمگیری کیا هستن و نقش واقعیشون چقدره رو من نمیدونم و دست کم برای این بحثی که اینجا میکنم مهم هم نیست. شما بسته به اینکه موضعتون چیه اسمش رو از میون یکی یا چند تا از اینا انتخاب کنید: دولت، رهبری، سپاه، الیت سیاسی حاکم بر کشور، مافیای رانتخوار سیاسی و اقتصادی، رژیم ایران یا غیره.
با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آنرا از طریق اشتراک در خوراک آن پیگیری کنید. استفاده از مطالب و عکسهای منتشر شده در وبلاگها و فوتوبلاگهای من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است.
نوشتهی زیر را یکی از خوانندگان بامدادی به نام شبنم برای من فرستاده که عینا (با قدری ویرایش) منتشر میکنم. در مورد نوشتهی زیر ذکر چند نکته را لازم میدانم:
۱) مطالب نوشته شده در این متن لزوما مورد توافق من نیست، و وبگاه بامدادی صرفا بستری جهت انتشار آن میباشد. ۲) من تمام لینکها، روابط، ترجمهها و اسناد موجود در متن را شخصا بررسی و راستآزمایی نکردهام، اما فکر میکنم موضوع کلیای که در آن مطرح شده است بسیار مهم است (ساده بگیم، ایجاد زمینهسازی برای تکرار سناریوی عراق، لیبی، سوریه یا تلفیقی از آنها یا چیزی شبیه به آنها در ایران) و تلاش مولف برای گردآوری مطالب و کنار هم قرار دادن آن را قابل توجه میبینم و در نتیجه ۳) موقع خواندن این نوشته سعی کنید به پیام اصلی آن و ادلهی ارائه شده توجه کنید و اجازه ندهید برخی اطلاعات موجود در آن که شاید با شناختی که از وقایع دارید سازگار نیستند (حالا یا واقعا سازگار نیستند یا دست کم در لحظهی اول سازگار نیستند) شما را از اصل موضوع منحرف کند. این را نوشتم، چون شاهد بودهام که چند هفته برای نوشتن این مطلب وقت صرف شده و خود من هم چندین ساعت روی ویرایش آن وقت گذاشتهام. امیدوارم مورد توجه شما قرار بگیرد. (این مقاله را به صورت PDF دانلود کنید)
آقای پیام اخوان سالهاست برای تغییر رژیم در ایران با گروههای مختلف از جمله لابی اسراییل همکاری دارد. برای این منظور، ایشان با کمک افرادی نظیر ایروین کوتلر، وزیر دادگستری قبلی کانادا که در حال حاضر عضو پارلمان کبک (Quebec) است، بیانیههای تحریکآمیز برای اهریمن سازی و منزوی کردن ایران در راستای محکومیت این کشور به جرم «خطر علیه صلح جهانی» را امضاء و تأیید کرده است. بیانیههای ۲۰۰۸ و ۲۰۱۰ تحت عنوان «خطر هستهای، قومکشی و نقض حقوق در ایران: پذیرش مسئولیت برای جلوگیری از خطر» از این نوع بود
The Danger of Nuclear, Genocidal and Rights-violating Iran: The responsibility to Prevent Petition
برای دیدن کامل گزارش ۲۰۱۰ و «نقشهی راه» لینک زیر را کلیک کنید.
ایروین کوتلر (Erwin Cotler) برای وضع تحریمهای بیشتر علیه ایران فعالیت میکند. برای همین نیت ایشان با آقای بان کی مون دبیر کل سازمان ملل و رهبران دولت و پارلمان آمریکا، آلمان، اتریش، اسراییل و چند کشوردیگر ملاقات کرد و از آنان خواست قدمهای موثرتری علیه ایران بردارند.
امضاء کنندگان این بیانیه ایروین کوتلر، فواد عجمی، سعدالدین ابراهیم، نازنین افشین جم، پیام اخوان، عباس میلانی، الی ویزل، لادن برومند، آلن دورشوویتز، رامین جهانبگلو و تعدادی از نئوکانهای جنگ طلب هستند.
جلوگیری از واردات بنزین و فراودههای نفتی تصفیه شده به ایران
تحریم بانک مرکزی ایران
تحریم کالاهایی که استفادهی دو جانبه دارد [حتمن کتاب فیزیک و میکروب شناسی هم جزو آن می شوند!]
جلوگیری از ورود اشیاء حساس
تحریمهای «هوشمندانه» علیه پاسداران، که حدود ۸۰ درصد از تجارت خارجی، ساختمانی، بانکی و ارتباطات را کنترل میکند. ایروین کوتلر پاسداران را «منشاء خطرها» معرفی کرد.
تحریم فروش سلاح به ایران و تعلیق کامل برنامهی موشکی ایران.
ندادن اجازهی لنگرگیری به کشتیهای ایرانی و هواپیماها برای فرود آمدن در کشورهای مختلف
کشورها موظفند این تحریمها را به طور کامل اجرا کنند و برای اطمینان از اجرای این حکم باید تجارت خود را شفافسازی کنند. لطفن «نقشهی راه» را در لینک زیر مشاهده کنید.
ایروین کوتلر از سخنان و پیشنهادات افرادی نظیر آقایان و خانمها پیام اخوان، لادن برومند، رامین جهانبگلو، عباس میلانی، نازنین افشین جم و شیرین عبادی که به عنوان شاهد در جلسات مختلف پارلمان کانادا شرکت داشتند، برای تهیهی گزارش ۲۰۰۸ و ۲۰۱۰ کمک گرفته است. پیام اخوان در این جلسات با معرفی خود به عنوان شهروند کانادایی، پیشنهاداتی برای تحریم بیشترایران به این کمیته تقدیم کرد که در «نقشهی راه» ۲۰۱۰ گنجانده شده است. او در پارلمان کانادا گفت:
به عنوان یک کانادایی، مفتخرم که میبینم اعضاء پارلمان برای یک هدف مشترک کار میکنند. …. من به این کمیته برای گزارش خوب و پیشنهادات آن که درسال ۲۰۱۰ منتشر شد تبریک میگویم.
آقای هوارد گالگانوف (Howard Galganov)، ایروین کوتلر را اینگونه معرفی میکند : «کسی که بدون هیچ شرمساری از اسرائیل حمایت و دفاع میکند.»
“A totally unabashed defender and supporter of Israel”
درضمن ایروین کوتلر همراه با آلن دورشوویتزز و الی ویزل، سازمان تروریستی مجاهدین را که با موساد و سازمان سیا همکاری دارد حمایت میکنند. آقای کوتلر با وجود قدرت سیاسی و اقتصادی یهودیان در کانادا، آمریکا و دیگر کشورهای غربی هنوز از وجود «آنتی سمیتزیم» [ضدیت با مردمان سامی که در ادبیات صهیونیستی معمولا به عنوان ضدیت با قوم یهود به کار برده میشود] در این جوامع شکایت دارد. بر مبنای همین اصل، کوتلر علاوه بر عضویت در پارلمان کانادا، سمت هیات اجرائی ائتلاف پارلمانی کارزار «آنتی سمیتیزم» را هم بر عهده دارد.
در جشنی که به مناسبت امضای لایحهی «آنتی سمیتیزم» برپا شده بود، کوتلر طی سخنرانی خود جملات زیر را بیان داشت:
بالاخره ما شاهد ظهور دوبارهی تهمتهای کلاسیک به یهودیان هستیم که «آنتی سمیتزم» نام دارد، مانند تهمت کنترل اقتصاد توسط یهودیان، تهمت توطئه، تهمت نسبت دادن پروتوکال به یهودیان، تهمت نفی هولوکوست، تهمت مقایسه اعمال یهودیان با نازیها و حتی تهمت هولوکاست فلسطینیها توسط یهودیان.
با نگاهی به این جملات افراد متوجه میشوند که چرا این شخص شیفتهوار در راستای دیگرگونسازی واقعیت و به نوعی سانسور عقاید و آزادی بیان در کانادا و غرب به نفع اسراییل آپارتاید فعال است. او سخنان آقای احمدی نژاد علیه صهیونیزم را به «قوم کشی یهود» تقلیل میدهد که علیه رئیس جمهور و دولت ایران جنجال به راه اندازد و از دولت کانادا و کنگرهی آمریکا میخواهد که ایشان را به این جرم محکوم کنند.
متاسفانه، آقای پیام اخوان دادستان ارشد تریبونال ایران با او در این مورد همکاری دارد و با امضاء بیانیههای تحریکآمیز تحت عنوان «ایران هستهای و قوم کش»، به اهریمنسازی از ایران کمک میرساند.
آقای ایروین کوتلر در بیست و سوم سپتامبر ۲۰۰۸ در کنفرانس لابی اسرائیل تحت عنوان «با دولتی که قوم کشی را تحریک میکند چه باید کرد؟» در واشینگتن دی سی شرکت کرد. ایشان در این کنفرانس دوباره از «خطر» ایران سخن گفت و به ایران هراسی پرداخت. این کنفرانس با حمایت «مرکز جروسلم برای روابط عمومی» ، «کنفرانس سران سازمانهای یهودی» ، «جامعهی بینالمللی پژوهشگران دربارهی قوم کشی» و دانشگاه ییل بخش آنتی سمیتزم – که کوتلر به آن علاقه دارد برپا شده بود.
آقای فینکلاشتاین روشنفکر یهودی ضد صهیونیزم و نویسندهی کتاب معروف «دکان هولوکوست»، ایروین کوتلر امضاء کننده این بیانیه را «دیوانه» (Lunatic) خواند.
آقای کیم پیترسون سردبیر نشریهی اینترنتی دسیدنت ویس (dissidentvoice) در مورد ایروین کوتلر نوشت:
«کوتلر عضو پارلمان کبک کانادا در تاریخ بیست و هفتم فوریه ۲۰۱۱ در کنیسهی یهودیان در کوت سنت لوک (Beth Zion Synagogue in Cote St. Luc) سخنرانی کرد و از دولت کانادا خواست هرچه زودتر علیه خطر ایران اقدام کند.»
او گفت: «لازم است خطر هستهای، خطر تحریک به قوم کشی، خطر تروریزم و خطر رژیم علیه مردم را تبلیغ کنیم. کوتلر این تبلیغات را برای شکل دادن به اذهان عمومی مردم کانادا بیان کرد.» در پایان سخنرانی، فیلم تبلیغاتی «ایرانیوم» به نمایش در آمد. فیلم «ایرانیوم» برای تحریک مردم غرب به ایران ستیزی توسط «صندوق کلاریون» ساخته شد. صندوق کلاریون توسط یک فیلم ساز اسراییلی – کانادایی در سال ۲۰۰۶ تأسیس شد که پروپاگاندای صهیونیستها، آیش هاتورات (Aish HaTorah)، که با اسرائیلیهای شهرک نشین در رابطهاند را پوشش رسانهای دهد.
این فیلم برمبنای «بمب اتم خیالی» خطر ایران هستهای به منظور اهریمن سازی ایران را به تصویر میکشد. آقای علی قریب درمورد فیلم «ایرانیوم» مینویسد: «فیلم یک ساعته مستند «ایرانیوم»، بیش و کم به نئوکانها و همدستان آنان اجازه میدهد برای عملیات جنگطلبانه علیه جمهوری اسلامی تبلیغ کنند.»
جالب است بدانیم که «فعالان حقوق بشر» نظیر آقایان پیام اخوان، جهانبگلو و خانم لادن برومند تاکنون هیچ اعتراضی به این فیلم تبلیغاتی برای هولوکاست اتمی ایران نکردهاند. اما پیام اخوان، رامین جهانبگلو و سعید رهنما به محض اطلاع از کنفرانس «بیداری معاصر و افکار امام خمینی» مورخ دوم ژوئن ۲۰۱۲ در دانشگاه کارلتون کانادا، بیانیهای علیه این کنفرانس امضا کردند و خواهان سانسور این کنفرانس شدند. رئیس دانشگاه کارلتون، خانم روزن اوریلی رونته (Roseann O’Reilly Runte)، در جواب آنان نوشت: «از نامهی اخیر شما متشکرم. دانشگاه کارلتون مبتکر این کنفرانس نیست». سخنگوی دانشگاه هم اضافه کرد: «دانشگاه کارلتون میزبان برنامههای گوناگون است که بعضی از آنها ممکن است بحثانگیز باشد، اما این دانشگاه مانند دانشگاههای دیگر کانادا مشوق بحث و گفتگو است».
باید توجه داشت که سخنرانی ایروین کوتلر در مورد «خطرایران» تحت تأثیر گفتههای شاهدان جلسات پارلمان قرار داشت. تبلیغات اهریمنسازی و ایران هراسی که بر دروغ استوار است میتواند جرمی بزرگ باشد و افراد دست اندر کار آن باید معرفی و مورد تعقیب قرار گیرند.
آقای کیم پیترسون شهروند کانادا پس از اطلاع از سخنرانی کوتلر با کمال تعجب از او میپرسد: «تهدید دولت به قوم کشی؟ اسراییل بیش از ۶۰ سال مشغول قوم کشی مردم فلسطین است. کدام «خطر تروریزم» مد نظر آقای کوتلر است؟ تروریزم اصلی توسط موساد در ایران پیاده میشود. شما دربارهی ضرب و شتم علیه مردم ایران صحبت میکنید؟ آیا کشت و کشتار فلسطینیها در زمینهای اشغالی توسط پلیس و افراد نظامی اسرائیل را مد نظر دارید؟ شما به عنوان یک صهیونیست ایدئولوگ چگونه میتوانید چنین حرفهایی را بر زبان بیاورید در حالی که این گفتهها زیبندهی اسرائیل است. اسرائیل سلاح هستهای دارد در حالیکه ایران را به «تلاش برای دست یافتن به سلاح هستهای» متهم میکنند.»
لازم به یادآوری است که شانزده سازمان اطلاعاتی ملی آمریکا در نوامبر ۲۰۰۷ به دنیا اعلام کردند که ایران برنامهی سلاح هستهای ندارد. این ارزیابی در سالهای ۲۰۱۰ و ۲۰۱۱ هم تکرار شد که همچنان بر قوت خود باقی است. افزون بر این، با وجود اینکه، مدیر کل آژانس بینالمللی انرژی اتمی سازمان ملل، آقای آمانو، تحت فشار آمریکا و اسرائیل مجبور به تهیهی گزارش تندتری شد، اما سازمانهای اطلاعاتی آمریکا همچنان بر این باورند که ایران به سوی ساخت سلاح اتمی پیش نرفته است.
آیا اپوزیسیون خارج نشین و خانوادههای شهدای زندانیان سیاسی دههی ۱۳۶۰ میتوانند از کسی که همراه با لابی اسرائیل در تحریک اذهان عمومی به «قوم کشی ایرانیان» فعالیت میکند بخواهند دادستان ارشد تریبونال ایران شود و «عدالت» را برای آنان به ارمغان بیاورد؟ آیا پیام اخوان که در پیشنهاد تحریمهای خانمانسوز علیه ملت ایران با صهیونیست ایدئولوگ – ایروین کوتلر – همکاری داشته است میتواند بیطرفانه حقایق را ببیند؟ آیا این خود مغرضانه نیست؟ لطفن بار دیگر به تیتر گزارش ۲۰۱۰ که به امضاء پیام اخوان، ایروین کوتلر، آلن دورشوویتزو الی ویزل، از لابی اسراییل رسیده است توجه کنید:
«خطر هستهای، قوم کشی و نقض حقوق در ایران: پذیرش مسئولیت برای جلوگیری از خطر»
آیا اپوزیسیون و خانوادههای شهدا میتوانند به کسی که برنامهی هستهای قانونی ایران را به سلاحی علیه ملت ایران تبدیل کرده است و آن را به «حقوق بشر» گره زده است ولی با بیش از ۱۰۰۰۰ بمب اتم آمریکا و اسرائیل کاری ندارد اعتماد کنند؟
کیم پیترسون خطاب به کوتلر میگوید:
«شما به عنوان یک وکیل میدانید که قبل از محکوم کردن افراد، آنها باید بیگناه محسوب شوند. ایران «متهم» است میخواهد به سلاح هستهای دست یابد، در حالی که اسرائیل دههها است که غیرقانونی دست به ساخت سلاح هستهای زده است و در زرادخانهی خود انبار کرده است. [در ضمن] شما اشارهای به این موضوع نکردهاید که ایران خواهان یک خاورمیانهی تهی از سلاح هستهای است.»
گفتههای آقای کیم پیترسون را باید واژه به واژه برای حقوقدانان در خدمت امپراتوری و حامیان سازمان تروریستی مجاهدین، ایروین کوتلر و پیام اخوان تکرار کرد، زیرا این اولین بار نیست که پیام اخوان برای کمک به اهداف امپراتوری از «اسناد» مشکوک استفاده میکند.
طی سالیان گذشته، به خصوص ازاوایل سال ۲۰۰۷ به این طرف، جلساتی در پارلمان کانادا تشکیل شد که پیام اخوان، هاله برومند، نازنین افشین جم، رامین جهانبگلو، شیرین عبادی و عباس میلانی به عنوان شاهد در این جلسات شرکت کردند. در طی این جلسات، بحثهایی در زمینهی حقوق بشر، تحریم ایران به منظور جا انداختن «ایران هستهای و ناقض حقوق: تحریک به قوم کشی یهودیان و نابودی اسراییل» با حضور افراد نامبرده در گرفت که حاصل آن گزارش ۲۰۰۸ و سپس ۲۰۱۰ بود که به امضا این افراد و نئوکانهای جنگ طلب رسید.
در نشست نخست سی و نهمین جلسهی پارلمان کانادا، که در بیست و هفتم مارس ۲۰۰۷ تشکیل شد، آقای جیسون کنی (Jason Kenney) به عنوان گردانندهی جلسه، با پیام اخوان و نازنین افشین جم به عنوان شاهد، و عدهای دیگر از شهروندان کانادا به بحث نشستند و این افراد پیشنهادات خود مبنی بر فشار بیشتر بر ایران از طریق «تحریمهای هدفمند»، تحریم دیپلماتیک، تشویق دولت کانادا به حمایت مالی از انجیاوها (NGO) در بین زنان، جوانان، کارگران ایران و ایرانیان در کانادا، حمایت از انقلاب مخملی در ایران، تشویق و تحریک ایرانیان به ترک کشور و مهاجرت به کانادا (افشین جم) و اتهام دروغین «تحریک به قوم کشی و نابودی اسراییل» (پیام اخوان)، گره زدن برنامه هستهای قانونی به «حقوق بشر» (پیام اخوان)، تلاش برای محکومیت ایران با جرم «جنایت علیه بشریت» (پیام اخوان)، راهاندازی کمیسیونهای «حقیقت یاب» جهت جا انداختن ایران به عنوان «خطر علیه صلح جهان» (پیام اخوان) که دروغی بیش نیست، مورد بحث قرار گرفت.
طنز تلخ در این است که حقوقدانان امپراتوری نظیر پیام اخوان نتایج نظرسنجیهای مختلفی که در نقاط مختلف جهان انجام شده است را به پشیزی بها نمیدهند و آنها را به بوتهی فراموشی میسپارند. برای اطلاع این حقوقدانان باید گفت که نظرسنجیهای مختلف مردم جهان بارها نشان دادهاند که آمریکا با داشتن محکومیت جنایت علیه بشریت و بیش از ۴۰ درصد از سلاحهای کشتار جمعی جهان ، تجاوز به کشورهای مختلف با دلایل دروغین، قتل عام میلیونها نفر از شهروندان بیگناه ، استفاده از سلاحهای کشتار جمعی از جمله بمب اتم در ژاپن، استفاده از سلاحهای ضدزره دارای اورانیوم رقیق شده (DU) در عراق، استفاده از تروریزم برای پیشبرد اهداف، برپایی بیش از ۹۰۰ پایگاه نظامی در کشورهای مختلف که بیشتر پایگاهها در خاورمیانه ایران را محاصره کردهاند و جان ملت ایران را هدف قرار دادهاند و اعمال شکنجه و تجاوز جنسی به شهروندان کشورهای اشغالی در پایگاههای نظامی، بدون شک بزرگترین خطر علیه صلح جهان است.
در نظر سنجی اکتبر ۲۰۰۳ مردم کشورهای اتحادیهی اروپا از لیست ۱۵ کشور ارائه شده، اسرائیل با ۵۹ درصد به عنوان بزرگترین خطر علیه صلح جهان به دنیا معرفی شد. نظرسنجی بینالمللی زاگبی در سال ۲۰۱۰ نشان داد که ۸۰ درصد از مردم عرب، اسرائیل را بزرگترین خطر علیه صلح جهان میدانند. در همان نظرسنجی، ۷۷ درصد از مردم عرب از برنامهی هستهای ایران حمایت کردند.
با وجود این، حقوقدانان امپراتوری در صددند ایران را با کمک تریبونال ایران و «مرکز اسناد» که توسط سازمان سیا در نیوهیون (New Haven) تأسیس شد به عنوان بزرگترین «خطر علیه صلح جهان» در دنیا جا بیاندازند تا به اهداف امپراتوری کمک برسانند. در نتیجه حقوقدانان کمیسیون «حقیقت یاب» با همکاری حقوقدانان دیگر این تریبونال، از جمله اریک دیوید، سعی دارند سازمان تروریستی مجاهدین را با محکوم کردن ایران در این تریبونال غسل دهند تا بتوانند چهرهی این سازمان را بزک کنند و برای تجاوز به ایران مورد بهره برداری قرار دهند. آیا خانوادههای شهدا و اپوزیسیون همراه با امپریالیسم از وقایع ده سال اخیر هم بی اطلاع اند؟ آیا آنها از هشدار ژنرال ولزلی کلارک که گفت: «دولت آمریکا برنامه دارد در عرض ۵ سال هفت کشور، که ایران هم جزو آنست، را به زیر کشد و تجزیه کند» بی خبرند؟ یا خدای نکرده میخواهند در صف تجزیه طلبان جا بگیرند؟ حامیان تریبونال باید پاسخ بدهند.
آیا خون صدها هزار ایرانی و عراقی در جنگی که عراق با پشتیبانی غرب (و شرق) به رهبری آمریکا و حمایت مالی سران مرتجع دول عرب بر ایران تحمیل کردند و دست کم ۶۰۰۰۰۰ نفر را به کشتن دادند، کم رنگتر از خون عزیزان خانوادههای شهدا حاضر در این تریبونال است؟ آیا خون دانشمندان ایران که توسط موساد با همکاری مجاهدین خلق ریخته شد و هواداران این سازمان امروز از سخنگویان اصلی این تریبونال غیر مردمی هستند کم بهاتر از خون عزیزان شهدای حاضر در این تریبونال است؟ سازمان مجاهدین خلق سالهاست با اسرائیل و نئوکانهای جنگطلب همکاری دارد . مقالات متعددی دربارهی نقش موساد و سازمان مجاهدین در ترور دانشمندان ایرانی نوشته شده است. آقای اریک دیوید رئیس مرکز حقوق بینالملل دانشگاه بروکسل و یکی از حقوقدانان دست اندرکار تریبونال، در یک قضاوت حقوقی نظر داد که نام سازمان مجاهدین میتواند از لیست تروریستی خارج شود و با این کار کمک بزرگی به اسرائیل کرد. نظر حقوقی اریک دیوید در بیرون آوردن نام این سازمان از لیست تروریستی کشورهای اتحادیهی اروپا حیاتی بوده است. شگفتانگیز نیست که هواداران مجاهدین و لابی تجزیهطلبان (برومند) از سخنگویان اصلی این تریبونال باشند.
آقای پیام اخوان درجلسات پارلمان کانادا با ترسیم دولت ایران به عنوان دولتی اقتدارگرا، غیرمسئول و ایدئولوگ که با غرب سازش ندارد و آمریکا ستیز و اسرائیل ستیزاست صحبت خود را شروع کرد. او در حقیقت تمام فساد سیستم اقتصادی و سیاسی حاکم بر جهان به رهبری زرسالاران که لقب «رهبر جوان جهان» برای قدردانی از خدمات آقای اخوان به ایشان دادهاند را به «ذات» رژیم ایران گره زد.
پیام اخوان، ایران را به دو شقه تقسیم کرد. شقهی اول، ایران رادیکال با نقشآفرینی آقای محمود احمدینژاد و حامیان او و شقهی دوم ایرانی که با جنبشهای گوناگون از جمله زنان (حتمن جنبش فعالانی نظیر خانم شادی صدر!) به یک جامعهی پویا که برای تقویت «جامعهی مدنی» تلاش میکند را ترسیم کرد. او گفت:
«کانادا باید در نظر داشته باشد که این واقعیت، یک سیاست خارجی ظریف را میطلبد که از یک طرف رادیکالهایی که مقابل خواستههای اکثر مردم ایران ایستادهاند را ایزوله کند و همزمان به قوی کردن جامعهی مدنی کمک رساند تا در دراز مدت منافع جامعه بینالمللی از لحاظ ثبات منطقه و خواستهی مردم ایران تأمین شود.»
منظور آقای پیام اخوان از «رادیکالها» افرادی نظیر آقای محمود احمدی نژاد است که در انتخابات ۲۰۰۹ با بیش از ۶۱ درصد آراء برای بار دوم بر مسند ریاست جمهوری نشست. پیام اخوان، یکی از حامیان موج سبز که شهروند کاناداست علیه «کودتای انتخاباتی» با همکاری شیرین عبادی، نازنین افشین جم و هادی قائمی تظاهراتی در کشورهای مختلف غرب برپا کرد و به سخنرانی علیه دولت ایران پرداخت. ایشان، اما، برای اثبات «تقلب انتخاباتی» تاکنون سندی ارائه نداده است.
او یادآور شد که غرب تا به حال به حقوق بشر «توجه» لازم نکرده است، اما اکنون این فرصت مهیا شده است. سپس پیشنهادات خود مبنی بر «سیاست خلاق» در رابطه با ایران را بدین گونه شرح داد:
«معتقدم که ما همزمان به تحریمهای «هدفمند»، که اجزاء و افراد بخصوصی از رژیم را مد نظر میگیرد و در ضمن به جامعهی مدنی ایران هم قدرت میدهد نگاه داشته باشیم.»
پیام اخوان در مورد اعمال سیاستهای ویژه چنین گفت: «دولت کانادا باید پروندهی زهرا کاظمی را دنبال کند». او یادآوری کرد که نخست وزیر کانادا عالیجناب استیون هارپر که شهامت بینظیری در این موارد دارد دستور دستگیری فرد درگیر در این پرونده را داد که هم از لحاظ پرنسیپ بسیار مهم بود و هم سر و صدای زیادی در ایران کرد، اما تاکنون کسی دنبال این کار را نگرفته است. اخوان گفت: «بعضی از افراد معتقدند یکی از عللی که کانادا این جریان را دنبال نکرده است این است که دسترسی به اسناد و مدارک این پرونده را ندارد». او گفت معتقدم این بحث بیهوده است. اسناد بسیاری در خارج از کشور دربارهی این پرونده موجود هست و ادامه داد که «شهادت دکترهای دستاندر کار پروندهی کاظمی که به کانادا پناهنده شدهاند موجود هست.»
در اینجا باید یادآوری کرد که عدهای از ایرانیان به دلایل مختلف (که ممکن است گرفتن ویزا و اجازهی اقامت در غرب!) دست به هر کاری میزنند. بطور نمونه، عدهای از خبرنگاران «حقوق بشر» دروغ «ترانهی موسوی» را در رسانههای غربی تبلیغ کردند. لطفن برای اطلاع بیشتر لینک زیررا کلیک کنید.
خانم نازنین افشین جم در مقابل سئوال یکی از حاضرین در جلسه که چرا مذاکره با ایران سودی ندارد میگوید:
«من دوست ندارم مانند اروپائیان با حقهی مذاکرات بیشتر اما در حقیقت برای کسب «خشنودی» دولت ایران تلاش کنم.»
خانم افشین جم که از زمان طفولیت به کانادا رفته و در آنجا بزرگ شده است، اکنون در کنار وزیر دفاع کانادا – که در قتل عام اخیر مردم لیبی از طریق ناتو شرکت داشت و بیش از ۵۰۰۰۰ نفر از مردم لیبی، از جمله خانوادهی قذافی را از صحنهی روزگار محو کرد- قرار گرفته است و وقاحت را تا به آنجا میرساند که خود را به عنوان نمایندهی غیر رسمی مردم ایران معرفی میکند و به خود اجازه میدهد که در امور یک کشور مستقل با بیش از چند هزار سال تمدن دخالت کند و برای آن نقشهی راه بکشد. خانم افشین جم سپس میگوید: «تنها راه حل این است که از مبارزات مردم ایران برای حقوق مدنی دفاع کنیم و از «جنبش زنان» و «جوانان» بخواهیم برای ایرانی دموکراتیک دست به اعتراضات خیابانی بزنند. ما قبلن شبیه این نوع انقلابات رنگی و مخملی را در اروپای شرقی، آفریقای جنوبی و آمریکای لاتین تجربه کرده ایم». (حتما منظور ایشان هائیتی و ونزوئلا است که انجیاوهای این کشورها تحت حمایت مالی کانادا علیه رهبران این دو کشور فعالیت داشتند که غیرقانونی است. کانادا و آمریکا سعی کردند با کمک انجیاوهای مورد حمایت موسسهی NED (که بنا بر برخی شواهد مهم همان سازمان سیاست، و کارهایی که سازمان سیا نمیتواند انجام دهد از طریق آن انجام میشود) «تغییر رژیم» صورت دهند و چاوز را از سمت خود ساقط کنند اما موفق نشدند.)
یادتان باشد این پیشنهادات در مارچ سال ۲۰۰۷ قبل از اعتراضات خیابانی انتخابات ۲۰۰۹ ارائه شد. این مساله به خودی خود چیزی را نشان نمیدهد. دلایل داخلی متعددی در بروز ناآرامیهای سال ۱۳۸۸ (۲۰۰۹) در ایران وجود داشت. اما نمیتوان نقش خارجی عواملی که نمونههایش در بالا ذکر شد در تشدید ناآرامیها و خارج کردن آن از مسیر طبیعی خود (اعتراض به انتخابات به سمت تغییر رژیم) را نادیده گرفت.
خانم افشین جم مانند آقای پیام اخوان از تحریمهای غیرانسانی علیه ملت ایران دفاع میکند. در ضمن پیشنهاد میدهد که روابط اقتصادی ایران – کانادا زیر نظر گرفته شود و سرمایهگذاری در ایران را متوقف کنند و در کانادا محدود، تا اقتصاد ایران فلج شود و پروسهی تغییر رژیم صورت گیرد. افکار خانم افشین جم به ایدههای لابی اسراییل مانند آقای استیون هارپر نزدیکی زیادی دارد.
«Then we should engage in track two diplomacy, providing funding for political dissidents, labour unions and human rights activists, and grants to different NGOs here in Canada, to work alongside with NGOs in Iran. It would be great to provide funding to those in Iran, but again, I add the side note that we need to be careful, because if they receive money from abroad, they could be deemed spies and be imprisoned. It has to be very, very carefully done. Also Canada should provide educational scholarships, fellowships, exchanges, and offers of workshops to Iranian people to come here to Canada. We should allow more refugees from Iran into the country, and we should orchestrate a team of observers with other UN members to investigate and inspect prisons and the treatment of prisoners in Iran.»
این «فعال حقوق بشر» سپس به حاضرین حکم میکند «کانادا نباید در ایران سرمایهگذاری کند چون سقوط رژیم بسیار نزدیک است.» ایشان در نظر نمیگیرد که شکم گرسنه و ویرانی اقتصادی دموکراسی به ارمغان نمیآورد، با این حال به خود اجازه میدهد برای یک کشور مستقل «نقشهی راه» بکشد.
از طرف دیگر ایروین کوتلر وارد بحث میشود. او هم نظیر پیام اخوان و افشین جم عاشق تحریمهای «هدفمند» علیه اقتصاد و برنامهی هستهای قانونی ایران است و میخواهد بداند پیام اخوان چه تحریمهایی را در نظر دارد. آقای کوتلر در پایان، موضوع دلخواه خود یعنی دروغ «تحریک رهبران ایران برای کشتن قوم یهود» را دوباره تکرار میکند.
پیام اخوان برای شرح موانع بیشتر علیه اقتصاد ایران و برنامهی هستهای – که ایران جزو امضا کنندگان معاهده منع گسترش سلاح هستهای است (ان پی تی) – میگوید: «در مورد تحریمهای «هدفمند» علیه برنامهی هستهای، باید بگویم که هم اکنون فکرها روی منع سفر افراد دولتی و بستن حسابها و اعتبارها متمرکز شده است.»
لازم به یادآوری است که اسرائیل از امضا کردن «انپیتی» سر باز میزند و در حدود ۲۰۰ تا ۳۵۰ بمب اتمی دارد و به موسسات نظارتی بینالمللی نیز اجازه نمیدهد از تأسیسات هستهای این کشور بازدید کنند و آن را زیر نظر بگیرند. در ضمن اسرائیل ناقض اکثر قطعنامههای سازمان ملل است و قوانین بینالمللی را به سخره گرفته است، اما حقوقدانان حاضر در تریبونال ایران که قصد دارند ایران را محکوم کنند، نه تنها در مقابل جنایتهای اسرائیل و آمریکا علیه ایران ساکت نشستهاند بلکه از تخصص خود برای پیاده کردن اهداف امپراتوری در کشورهایی نظیر یوگسلاوی، سودان، رواندا و اکنون ایران کمک میگیرند.
آقای پیام اخوان در مورد شرایط مناسب برای محکومیت دستاندرکاران پروندهی خانم کاظمی میگوید: همان طوری که همکارم آقای جارد جنسر (Jared Genser) توصیه کرد، میتوانیم این بحث را در سازمان ملل تقویت کنیم و در شورای امنیت شروع کنیم به وصل کردن مسالهی هستهای به وضع «حقوق بشر» ایران. در ضمن میتوانیم آنها را در امر تحریمهای «هدفمند» بیشتر، ممنوعیت سفر و بستن حسابها و داراییها تشویق کنیم و آن را شامل آن بخش از حکومت که مرتب جنایت علیه بشریت شده است نیز بکنیم.
«We can encourage the discussions in the United Nations, including my colleague Mr. Genser’s recommendation that in the Security Council we begin to link the nuclear issue to the human rights situation within Iran and encourage the extension of targeted sanctions, travel bans, and asset freezes to also include elements of the leadership implicated in crimes against humanity.»
پیام اخوان پیش از این «نسل کشی در دافور» همراه با «نجات دارفور» – یک سازمان اسرائیلی – علیه البشیر رییس جمهور سودان به نفع اهداف غرب تبلیغ کرد. اخوان تعداد کشته شدگان به دست قوای البشیر را ۳۰۰۰۰۰ نفر تخمین زد
و دادگاه لاهه بر مبنای نسل کشی برگه دستگیری البشیر را صادر کرد. این در حالی است که پروفسور محمود ممدانی استاد دانشگاه کلمبیا با استفاده از آمار و ارقام دولت آمریکا و سازمان بهداشت تعداد کشته شدگان را به مراتب کمتر (حدود ۶۰۰۰۰) تخمین میزند
که از این تعداد مرگ ۸۰ درصد در اثر سیاستهای غلط تقسیم زمین توسط امپراتوری انگلیس در اوایل قرن بیستم، تغییرات آب و هوا و تبدیل زمینهای قابل کشت به کویر و در نتیجه قحطی بوده است نه نسل کشی (با انگیزههای قومیتی) که پیام اخوان و «نجات دارفور» تبلیغ میکردند. ۲۰ درصد بقیه هم شامل کشته شدگان از هر دو طرف بودند (شورش و ضد شورش) یعنی شامل نیروهای امنیتی دولتی و قوای شورشیان.
پخش افسانهی «نسل کشی» توسط پیام اخوان، ایروین کوتلر و سازمان «نجات دارفور» برای محکومیت البشیر صورت گرفت. سودان یکی از هفت کشور مورد هدف آمریکا است که باید به نفع غرب واسراییل کنترل و تجزیه شود. چارلز جیکوبز از یهودیان صهیونیست بیثباتی سودان را با کارزار «بردهداری کودکان» شروع کرد که منجر به تجزیهی جنوب این کشور شد. سودان جنوبی امروز با اسرائیل روابط دیپلماتیک دارد و تعداد زیادی از اسرائیلیان در جنوب سودان – نظیر شمال عراق – به «فعالیتهای اقتصادی» مشغولند. آمریکا و اسرائیل اکنون با کمک «ستارگان سازمان سیا» و حقوقدانان خود برای تجزیهی دافور فعالیت دارند.
بنابراین، این اولین بار نیست که آقای پیام اخوان برای فریب اذهان عمومی به وارونه نشان دادن حقایق دست میزند.
حالا همین افراد در نقاط مختلف دنیا سعی دارند با پروپاگاندا، جنگی دیگر علیه ایران راه اندازند تا تغییر رژیم صورت بدهند. آنها برای پیاده کردن چنین طرحی سالهاست برنامهریزی میکنند و با شرکت در جلسات پارلمانی، کنفرانسها و گردهماییهای فوروم امنیتی هالیفاکس، که در نشست سال ۲۰۱۰ جنگ علیه ایران را امکانپذیر معرفی کردند، در کنار افرادی نظیر جان مک کین، ایهود براک، پیام اخوان، رامین جهانبگلو و لئون پانهتا به تبادل نظر مینشینند.
فوروم هالیفاکس بخش کانادا برای امنیت «نظم جهان»، توسط دولت کانادا حمایت مالی میشود که در سال ۲۰۱۱ بیش از ۷.۵ میلیون دلار کمک مالی از دولت کانادا دریافت کرد.
در جلسهی نوامبر ۲۰۱۰ فوروم امنیتی هالیفاکس، افرادی نظیر کاندالیزا رایس، مک کین، ایهود باراک و لیندزی گراهام از کنگرهی آمریکا شرکت داشتند. گراهام یکی از جمهوریخواهان جنگ طلب حامی اسرائیل است که به لایحههای کنگره که اغلب توسط لابی اسرائیل علیه ایران دیکته میشوند رأی مثبت داده است.
سازمان سیا با تأسیس «مرکز اسناد» و سپردن آن به پیام اخوان و خواهران برومند، رویا حکاکیان و شوهرش رامین احمدی پروسهی «سندسازی» را سرعت داد تا «خطر ایران علیه صلح جهان» با استفاده از اهریمنسازی ایران به نفع «نظم نوین» که «اسرائیل بزرگ» را هم در بر دارد پیاده شود. ملت ایران از خود میپرسد چرا پارلمان کانادا که روی «حقوق بشر» و «قوم کشی» در ایران این طور تاکید میکند، در مقابل از جنایت علیه بشریت کشورهایی مثل آمریکا یا اسرائیل با پروندهی سیاهی که دارند شکایتی ندارد؟
ملت ایران بیش از این نمیتواند به افرادی نظیر ایروین کوتلر حامی سازمان تروریستی مجاهدین و همکاران او پیام اخوان دادستان ارشد تریبونال ایران و گردانندهی «مرکز اسناد» ، خواهران برومند و سخنگویان تریبونال با بهانهی «حقوق بشر» در امر بیثباتسازی ایران به امپراتوری کمک رسانند. این افراد حقوق بشر کشورهای محل زندگی خود و متحدان این دول نظیر اسرائیل، بحرین، عربستان سعودی، ترکیه (که بنا به برخی فهرستها بالاترین رقم ژورنالیستهای زندانی در دنیا را از آن خود کرده است) را رها کردهاند و با تبلیغات دروغ به ایران هراسی و اهریمنسازی برای بیثباتی کشور دامن میزنند.
این در جایی است که آمریکا و ناتو، که کانادا و ترکیه عضو آن هستند، روزانه افراد بیگناه را به بهانهی مبارزه با «القاعده» ترور میکنند اما پیام اخوان و سخنگویان این تریبونال همچنان ساکتاند. این افراد حتی ترور دانشمندان ایرانی توسط اسرائیل که کانادا از حامیان این کشور است و اخیرا وزیر دفاع آن، پیتر مک کی، گفت که امنیت اسراییل را امنیت کانادا میداند که منجر به اعتراض عدهای از شهروندان کانادا مانند کیم پیترسون (Kim Petersen) سردبیر روزنامه اینترنتی دسیدنت ویس Dissidentvoice شد را هم به بوتهی فراموشی میسپارند.
آقای کیم پیترسون در تاریخ بیست و سوم ژوئن ۲۰۱۲ در مقالهی خود علیه پیتر مک کی و سیاست صهیونیستی کانادا مبنی بر حمایت از اسرائیل تحت عنوان «دربارهی خطر علیه اسراییل و کانادا» نوشت:
«کدام کشور خطر اصلی در خاورمیانه است؟ ایا لبنان به اسرائیل حمله میکند یا اسرائیل است که به لبنان حمله کرده است؟ آیا سوریه به اسرائیل حمله میکند یا اسرائیل به سوریه حمله میبرد؟ آیا غزه به اسرائیل حمله میکند یا اسرائیل است که به غزه حمله کرده است؟ آیا عراق به اسرائیل حمله کرد یا اسرائیل بود که عراق را مورد حمله قرار داد؟ آیا ایران هرگز به اسرائیل حمله کرده است یا اسرائیل است که ایران را مورد حمله قرارداده است؟»
حقوقدانان کانادایی نظیر پیام اخوان و ایروین کوتلر با نادیده گرفتن این نکته از دولت کانادا میخواهند تحریمهای بیشتر علیه ایران اعمال کند و از ورود رهبران ایران به کانادا جلوگیری به عمل آورد.
فراموش نکنیم کابینهی آقای بیل کلینتون با استفاده از سیاست «مهار دو گانه» که توسط مدیر اجرائی آیپک (AIPAC)، مارتین ایندیک، علیه ایران و عراق طرح شده بود، تحریمهای ضد انسانی با بهانهی «سلاحهای کشتار جمعی» صدام حسین که دروغی بیش نبود را به اجرا در آورد که منجر به مرگ بیش از ۶۵۰۰۰۰ نفر از مردم عراق شد. اکثر قربانیان تحریمها کودکان پنج سال به پایین بودند. سپس وزیر خارجهی کابینهی آقای کلینتون، خانم مادلین آلبرایت، در مه ۱۹۹۶ طی مصاحبهای در برنامهی «۶۰ دقیقه» کانال سیبیاس در مقابل این سوال که آیا نابودی بیش از پانصد هزار نفر از مردم عراق بر اثر تحریمهای غیرانسانی ارزش دارد؟ با بی اعتنایی پاسخ داد: بله، ارزش دارد. چرا حقوقدانان امپراتوری در مورد سلاحهای کشتار جمعی اسرائیل و آمریکا که در غزه و ژاپن، عراق و بسیاری جاهای دیگر مورد استفاده قرار گرفت هیچ اعتراضی ندارند اما در مقابل برنامه هستهای قانونی ایران جبهه گرفتهاند و تحریمهای مرگآور پیشنهاد میدهند؟
پیام اخوان مانند مادلین آلبرایت از سیاستهای غرب از جمله تحریمهای غیر انسانی، که خود جنایت علیه بشریت است، بدون هیچ تأملی حمایت کرده و میکند و به همین سبب در تهیهی بیانیهی مغرضانهی ۲۰۱۰ با تحریمهای «هدفمند» با همکاری ایروین کوتلر و نازنین افشین جم شرکت داشت. او از تحریمهای بیانیه پشتیبانی کرد و با امضاء خود آن را تأیید نمود.
بخشی از اپوزیسیون خارج نشین اصرار دارد پیام اخوان تحریمهای تحمیلی علیه ملت ایران را محکوم کند. باید گفت: آیا از کسی که تحریمها را پیشنهاد داده و با امضاء خود آن را تأیید کرده است و سپس در پارلمان کانادا از دست اندرکاران آن تشکر کرده است میتوان انتظار داشت آنها را محکوم کند؟ ما تاکنون چنین عملی را حتی از یک «دیوانهی روانی» هم ندیدهایم!
نقد بیانیه توسط سازمان کاناداییهای حامی عدل و صلح در خاورمیانه
در تاریخ نهم دسامبر ۲۰۰۸ نسخهی اول بیانیه به نام:
“The Danger of a Genocidal and Nuclear Iran: A responsibility to Prevent Petition”
«خطر ایران قوم کش و هستهای: پذیرش مسئولیت برای جلوگیری از خطر» منتشر شد که به امضاء نئوکانهای حامی اسراییل، نظیر بیانیه ۲۰۱۰، رسید. محتوای این بیانیه بر مبنای پروپاگاندای دروغ تنظیم شده بود.
اما پیام اخوان و همدستانش همچنان به تبلیغات دروغ این بیانیه علیه ایران با کمک سازمانهای اطلاعاتی آمریکا، کانادا، انگلیس و هلند ادامه میدهند. سازمان CJPME در مقدمهی این نقد نوشت:
بیانیهی «خطر ایران قوم کش و هسته ای: پذیرش مسئولیت برای جلوگیری از خطر» کارزاری است یک جانبه که برای اهریمن سازی و منزوی کردن ایران به نثر کشیده شده است. این بیانیه با تضعیف گفتمان، روشهای رادیکال و غیر مسئولانه را تشویق میکند و با سادهنگری به پیچیدهگیهای ژئوپولیتیک، مسائل را مبهم ارائه میدهد تا از هر گونه بحث خردمندانه جلوگیری کند. این بیانیه برمبنای منابع غیرموثق و مشکوک، تکیه بر ترجمههای نادرست، مطالب عوام فریب و تحریف حقایق نوشته شده است. در نتیجه کسی نمی تواند آن را جدی یا غیر مغرضانه بداند.
این نقد، سپس با استفاده از مثالهایی از متن اصلی نکات آورده شده در مقدمه را به اثبات میرساند. برای نمونه این سازمان مینویسد: یکم، این بیانیه برای اثبات مطالب خود از منابع مشکوک استفاده میکند. دوم، برای اثبات دلایل ذکر شده از ترجمههای ناموثق کمک میگیرد. سپس ادامه میدهد:
معمولا منابع اصلی به منابعی گفته میشوند که از شاهد یا مطالب اصلی استفاده کرده باشد. در نتیجه، متن پیاده شده باید شرح اتفاقات و بیان واژه به واژه نامهها، مصاحبهها و غیره باشد. آقای اروین کوتلر برای اثبات اتهام خود مبنی بر «قوم کشی یهودیان و نابودی اسراییل» توسط رهبران ایران، از مطالب مقالهای تحت عنوان «حماس اعلام قوم کشی میکند» که توسط دیوید لیتمن (David G. Littman) در مجلهی بینهایت دست راستی «فرانت پیچ» (FrontPage) منتشر شده بود کمک میگیرد. آقای کوتلر نقل قولی را که در این مقاله به رهبر ایران نسبت داده شده است از نقل قول شخص دیگری بنام پاتریک دونی (Patrick Deveny) (که در همین مجله دست راستی در زمانی دیگر چاپ شده بود) گرفته است که او هم این نقل قول را از روزنامه «دیلی تلگراف » تاریخ اول ژانویه ۲۰۰۰ بازگو کرده است و آن را برای محکوم کردن رهبران ایران بکار میگیرد. اروین کوتلر در حقیقت از کسی نقل قول میآورد که خود نقل قول را از کسی دیگر، که آن شخص هم از منبع نامشخص دیگری که در سال ۲۰۰۰ انتشار یافته بود گرفته است. آقای کوتلر برای اثبات صحت مطالب خود مبنی بر قصد رهبران ایران برای «قوم کشی مردم یهود و نابودی اسراییل» از منابع سازمانهایی که حامی اسرائیلاند و برای اسرائیل لابیگری می کنند نظیر مجمع ضد افترا (Anti Defamation League) و موسسهی تحقیقاتی مدیای خاورمیانه «ممری» (MEMRI) که رسانههای عرب و پارسی را برای یافتن مطالب ضد اسرائیلی دنبال میکنند، به عنوان منابع اصلی ارائه میدهد. همینطور از مجلهی بینهایت دست راستی «فرانت پیچ» برای این منظور کمک میگیرد.
منتقد این بیانیه مینویسد: آقای کوتلر بیست بار از ترجمههای ناموثق «ممری» برای اثبات نظر خود یاری گرفته است. دارندهی موسسهی ممری فردی است بنام ایگال کارمن (Yigal Carmon) که اسرائیلی است و ۲۲ سال در سرویس اطلاعاتی ارتش اسراییل خدمت کرده است. ممری به دنبال مطالب تحریککننده یا نفرتانگیز در جهان اسلام است که آنها را ترجمه و برای تیره کردن چهرهی مسلمانان به طور گسترده در جهان پخش کند. آقای ایگال کارمن مسلما بیطرف نیست. اما این رسانه مطالب تحریک کننده یا نفرتانگیزی که اسرائیلیان یا یهودیان علیه اعراب و مسلمانان میگویند را پوشش نمیدهد.
نقد را دنبال می کنیم: این بیانیه انتقادات رهبران ایران از صهیونیزم را معادل حمله علیه اسرائیل معرفی میکند و آن را به حساب اهریمنسازی اسرائیل و یهودیان برای «قوم کشی یهود» میگذارد. شاید حقهی آقای کوتلر و امضاکنندگان این بیانیه برای خوانندگان بیاطلاع از حساسیتهای خاورمیانه موثر باشد، اما افراد با اطلاع میدانند که مساوی قراردادن صهیونیزم – که یک ایدئولوژی است – با اسرائیل و قوم یهود مغالطه است.
پیام اخوان و امضاکنندگان چنین بیانیههایی که پروسهی اهریمنسازی و انزوای ایران را دنبال میکنند طبق استدلال خودشان، در راستای آماده کردن جو بینالمللی برای «قوم کشی ایرانیان» حرکت میکنند که باید محکوم گردد.
در اینجا باید یادآور شد که عدهای از امضاکنندگان این بیانیه مانند الی ویزل، مورتیمر زاکرمن، ایروین کوتلر، خوزه ماریا ازنار (نخست وزیرقبلی اسپانیا و راستگرا) عضو هیات مشورتی موسسهی میدیای خاور میانه «ممری» هستند.
در پایان باید بگویم که ایروین کوتلر از حامیان گروه تروریستی مجاهدین است. کوتلر و دیگر امضا کنندگان این بیانیه مانند آلن دورشوویتز و الی ویزل (نوام چامسکی لقب شیاد را به القاب او اضافه کرده است)، همراه با رودی جولیانی و دیگران به نفع خارج کردن نام مجاهدین از لیست تروریستی فعالیت میکنند. باید به آقای پیام اخوان تبریک گفت.
با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آنرا از طریق اشتراک در خوراک آن پیگیری کنید. استفاده از مطالب و عکسهای منتشر شده در وبلاگها و فوتوبلاگهای من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است.
حدود ۴۰٪ نفت جا به جا شده توسط مسیرهای دریایی جهان از تنگهی هرمز عبور میکند. با توجه به اینکه این روزها بحث بستن تنگهی هرمز را به شکلهای مختلف میشنویم (از زبان مقامات ایرانی به عنوان اهرم فشاری که میتواند روی قیمت جهانی نفت تاثیر بگذارد و یا از طرف کشورهای منطقه و متحدانشان که توانمندی نظامی و مینروبیشان درمنطقه را به منظور خنثی کردن تهدیدهای ایران افزایش میدهند) سوال مهم این است که اگر تنگهی هرمز مسدود شود یا به دلیل ناپایداری و ناامنی امکان صادرات نفت از آن کاهش یابد یا هزینهی عبور از آن بیش از حد زیاد شود، کشورهای منطقهی خلیج فارس چه راههای جایگزینی برای صادر کردن نفت خود خواهند داشت؟ صادرات نفت از طریق خطوط لوله (بسته به شرایط) گرانتر از صادر کردن آن از طریق خطوط دریایی است، اما با این حال وجود گزینههای دیگر علاوه بر آبراه اصلی تنگهی هرمز میتواند اهمیت استراتژیک این تنگه را کاهش دهد. مطلب زیر تحلیل کوتاهی است از استراتفور (همراه با نقشه) که به صورت خلاصه ترجمه میکنم.
خطوط لولهی صادرات نفت از مسیری به غیر از تنگهی هرمز
خط لولهی امارات:
این خط که جدیدا به کمک چینیها ساخته شده است منطقهی نفتی حبشان (خلیج فارس) را به فجیره (در خلیج عمان) متصل میکند و ظرفیت حدود یک میلیون بشکه نفت در روز را دارد ولی تا آخر ماه جاری انتظار میرود امارات بیش از نیمی از نفت صادراتی خود را از مسیری غیر از تنگهی هرمز صادر کند و این خط لوله به ظرفیت ۱.۸ میلیون بشکه نفت در روز برسد.
خط لوله شرق-غرب موسوم به پترولاین:
که نفت تولید شده در شرق عربستان را به بندر ینبع واقع در غرب عربستان (دریای سرخ) ارسال میکند و ظرفیت تا حد ۴.۵ میلیون بشکه در روز را دارد اما در حال حاضر با ۱.۹ میلیون بشکه در روز کار میکند. آمریکا پیشنهاد کرده است که ظرفیت این خط لوله به ۱۱ میلیون بشکه نفت در روز افزایش یابد.
خط لوله عراق از طریق عربستان سعودی:
حدود ۱.۶ میلیون بشکه نفت در روز ظرفیت دارد و نفت جنوب عراق را از طریق خاک کویت و عربستان به صورت موازی با خط لولهی شرقی-غربی به دریای سرخ میرسد. این خط از زمان جنگ اول خلیج فارس تعطیل شده و برای بازگشایی نیازمند مذاکره عربستان و منطقهی تحت نفوذ ایران در جنوب عراق است.
خط لولهی ترنس-عربین:
از استان شرقی عربستان شروع میشود و بعد از عبور از خاک کشورهای اردن و سوریه به بندر صیدا در لبنان میرسد، اما این خط نیز از ۱۹۹۰ تاکنون از مدار خارج بوده است.
خط لولهی کرکوک-جیحان:
آخرین خط لوله خط لولهی کرکوک-جیحان است که ظرفیت بیشینهی ۱.۶ میلیون بشکه نفت در روز را داراست. این خط لوله شمال عراق را به ترکیه متصل میکند که از آنجا به بازارهای غربی صادر میشود. به دلیل ناامنی در منطقه و کمبود تولید، این خط با حدود یک سوم ظرفیتش کار میکند. ترکیه و دولت محلی کردستان در تلاش برای افزودن یک خط صادراتی دیگر هستند که این پتانسیل را ایجاد میکند که خارج از حوزهی اختیار عمل بغداد عمل کند. در صورتی که خط لولهی حدیثه (در مرکز عراق) به بیجی (در شمال عراق) ساخته شود، نفت قسمتهای جنوبیتر عراق نیز میتواند به بندر ترکیه در سواحل مدیترانه ارسال شود.
با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آنرا از طریق اشتراک در خوراک آن پیگیری کنید. استفاده از مطالب و عکسهای منتشر شده در وبلاگها و فوتوبلاگهای من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است.
مطلب زیر آخرین تحلیل استراتفور از تحولات سوریه است که به غیر از چند قسمت کوتاه تقریبا کامل ترجمه کردهام. این مطلب برای اولین بار در استریم من در گوگل پلاس در ۸ قسمت منتشر شد (لینک) که اینجا یکجا بازنشر میکنم. به خاطر خستگی و همینطور اهمیت موضوع، مطلب سریع ترجمه شده و با ویراستاری اندک، ایرادهایش را به بزرگی خودتان ببخشید.
آخر بازی در سوریه
رژیم آقای اسد با خطر فروپاشی رو به روست. ترک خدمتها در ماه اخیر شدت گرفته بود، اما بزرگی این مشکل وقتی خودش را نشان داد که ژنرال طلاس بانفوذ علنا اعلام برائت از رژیم اسد کرد. این مساله زنگ خطری بود به گروههای سنی مختلفی که تاکنون و در طی ۴۰ سال اخیر به حفظ رژیم اسد کمک کردهاند.
ضربهی بعدی بمب گذاری در مرکز امنیت ملی در دمشق بود که چندین مقام ارشد امنیتی سوری را از بین برد. این افراد مهمترین مظنونها برای اجرای کودتا علیه آقای اسد بودند. سرنوشت برادر آقای اسد که فرماندهی گارد جمهوریت و بخش مهمی از ارتش است معلوم نیست اما نیروهای او هنوز بدون نشان دادن علائم ضعف فرماندهی در حال جنگیدن هستند.
نشانههای مبهمی وجود دارد مبنی بر این که بمبگذاری اخیر تلاشی از سوی طرفداران آقای اسد بوده تا پیشدستی کرده و افراد مظنون به کودتا را از میان ببرند. چه این اتفاق حرکت عمدیای از سوی رژیم اسد بوده باشد، یا نشانهای مبنی بر افزایش چشمگیر توانایی شورشیان در نفوذ به رژیم، بمبگذاری اخیر نشان دهندهی ترک خوردن رژیم اسد است.
با توجه به تعداد زیاد ترک خدمتها، دستگیریها و اعدامها هیچکدام از وابستگان رژیم اسد نمیتوانند از آیندهی خود در رابطه با اسدها مطمئن باشند. وقتی اطمینان خاطر از میان برود، اتحاد نیز میشکند. رئیس جمهور سوریه دو گزینهی سخت پیش رو دارد: او میتواند قبل از آنکه امنیت شخصیاش به خطر بیفتد از مهلکه خارج شود یا آنکه تلاش کند که کنترل اوضاع را مجددا به دست بگیرد. آخرین نمایش او در تلویزیون سوریه در حضور وزیر دفاع جدید نشان میدهد که او گزینهی دوم را برگزیده است اما اعتقاد استراتفور این است که وی موفق نخواهد شد. خطر ماندن در کنار «طایفهی اسد» روز به روز بیشتر میشود و وقت آن رسیده است که اعضای رژیم به جستجوی سایر گزینهها رو بیاورند.
نقش ذینفعان خارجی
آن چه تعیین کنندهی اصلی شکل و شمایل «آخر بازی در سوریه» است نه نیروهای رزمنده شورشی در سوریه بلکه سیاست خارجهی کشورهای مختلف در سوریه خواهد بود. استراتفور پیشبینی میکند رقابت سختی بین ذینفعان خارجی بر سر حفاظت از منافع خود و سهم خواهی (با درجات مختلف) از آیندهی سوریه در خواهد گرفت.
ایرانیها احتمالا بیشترین منافع را برای از دست دادن دارند. در چند دههی اخیر، ایران حجم بزرگی از کمکهای مالی، نظامی و اطلاعاتی را در اختیار رژیم اسد قرار داده تا بتواند حضور استراتژیک خود در منطقهی شام را مستمر کند. علاوه بر این، ایران از نظر قومی-مذهبی در محاصره است. حکومت اقلیت علوی در سوریه و امتداد آن در لبنان برای دسترسی ایران به مدیترانه کلیدی است. چنانچه عزم منطقهای آمریکا، ترکیه و عربستان مبنی بر روی کار آوردن رژیم سنیمحور در سوریه به منظور مهار و کاهش سرمایهی ژئوپولیتیک ایران در منطقه که طی دههی اخیر به دست آورده است نبود، شورشیان سوری هرگز نمیتوانستند تا این مرحله پیش روند.
ایران از به دست آوردن جایگاه تضمین شده در میز چانهزنی بر سر سوریه ناامید میشود…. استراتفور معتقد است که حرکتهای تروریستی قبرس یا بلغارستان نشانهی فرستادن این پیام از سوی ایران است که هزینهی حذف ایران از آیندهی سوریه بسیار گران خواهد بود. استراتفور این را پیش از آنکه نشانهی اعتماد به نفس ببیند، نشانهی ناامیدی تهران میداند.
اسرائیل خودش را برای بدترین سناریو آماده میکند اما بعید است که به صورت نظامی در شمال درگیر شود. در حال حاضر ارتش این کشور در حالت آماده باش است و دولت در حال بررسی گزینههای پاسخ دادن به حملهی تروریستی اخیر به توریستهاست. ایران ممکن است تلاش کند بین حزبالله و اسرائیل درگیریای ایجاد شود تا ضمن دور کردن توجهها از موضوع، راه خود را به میز مذاکره بر سر سوریه باز کند اما هم حزبالله و هم اسرائیل تمایلی به درگیر شدن ندارند… شواهد نشان می دهد که ایران نمی تواند روی حزب الله به عنوان نماینده ای قابل اطمینان (در این بحران) حساب کند چرا که حزب الله در نبود حامی سوری خود در حال ارزیابی مجدد و تنظیم وضعیت خود در لبنان است.
ترکیه، آمریکا، عربستان سعودی و فرانسه تلاش خواهند کرد رژیم جایگزینی ایجاد کنند که منافع آنها را علیه ایران تضمین کند. هنوز معلوم نیست کدام فرد در میان باقیماندگان رژیم اسد و شورشیان خواهد توانست ارتش ترک خورده در اثر اختلافات فرقهای را یکپارچه کند و با مهار کردن گروههای جهادی شبهنظامیان متکثر کشور را به ثبات بازگرداند. چندین تن از مقاماتی که ممکن بود توسط این کشورها به عنوان کاندید در نظر گرفته شوند (یا شده بودند) در بمبگذاری اخیر از بین رفتهاند. همچنین اختلاف نظر عمیق میان حامیان شورشیان در مورد این که تغییر رژیم چگونه باید پیش رود وجود دارد. در وضعیت فعلی سرعت متلاشی شدن رژیم اسد از روند برنامهریزی برای تغییر رژیم پیشی گرفته است.
اهمیت روسیه
کشور کلیدیای که باید زیر نظر گرفت روسیه است. این کشور در عین حالی که نشان داده از رژیم آقای اسد حمایت میکند سیگنالهایی مبنی بر آمادگی برای معامله بر سر برخی آلترناتیوها نیز ارسال کرده است. همزمان با وتو کردن قطعنامههای شورای امنیت در رابطه با تحریمهای بیشتر علیه سوریه، روسیه با گروههای معترض ملاقات میکند و بعضا حمایت نظامی خود از رژیم اسد را کاهش میدهد. روسیه بر این باور بود که میتواند بحران سوریه را طولانیتر کند و آمریکا را مشغول آن نگاه دارد اما مانند همهی ذینفعان دیگر روسیه نیز برای تصمیمگیری تحت فشار زمان قرار گرفته است.
مسکو میبیند رژیم اسد در حال از بین رفتن است و نمیخواهد فرصتهای خود را در فرایند انتقال قدرت از دست بدهد. به دلایل مختلف روسیه میخواهد در سوریه موثر باقی بماند. این کشور احتیاج به دسترسی به آبهای گرم مدیترانه دارد (بدون آن که مجبور باشد از تنگههای تحت کنترل ترکیه عبور کند) و سوریه هفتمین خریدار سلاحهای تولید شده توسط صنایع نظامی روسی است.
سومین و مهمترین دلیل روسیه برای تمایل به دخیل ماندن در سوریه شرایط ژئوپولیتیک منطقه است. محور سوریه-ایران ابزار مهمی جهت معامله با آمریکا به روسیه داده است. از طریق رابطهاش با این کشورها، روسیه میتواند آمریکا را تحت فشار قرار دهد یا درها را برای مذاکره باز کند (بسته به وضعیت آمریکا و روسیه در شرایط مختلف). روسیه نمیخواهد این اهرم را از دست دهد، بنابراین باید راهی بیابد و از تغییر قدرت در سوریه به شیوهای استفاده کند که آمریکا نیازمند همکاری روسیه در منطقه باقی بماند.
روسیه نفوذ اطلاعاتی عمیقی در سوریه دارد که از زمان جنگ سرد حفظ شده است. استراتفور انتظار دارد روسیه از روابط خود در زمینهی حضور اطلاعاتیاش در سوریه استفاده کند و گزینههای «بعد از اسد» را شکل دهد. نخست وزیر ترکیه، رئیس جمهور فرانسه و رئیس جمهور آمریکا جملگی در هفتهی اخیر با رئیس جمهور روسیه بر سر سوریه مذاکره کردهاند. واضح است که این کشورها معتقدند روسیه نقش مهمی در فرایند انتقال قدرت در سوریه بازی میکند: از تصمیمگیری در مورد سرنوشت آقای اسد تا به هم چسباندن و شکل دادن رژیم جدید.
روسیه ممکن است نگاه دیگری نسبت به مسیر پیشرفت تحولات داشته باشد اما باید خود را «غیر قابل جایگزین شدن» در این فرایند نشان دهد تا بتواند موقعیت قوی چانهزنی خود با آمریکا را حفظ کند. فشار بر روسیه این است که راهی بیابد و «غیر قابل جایگزین بودن» خود را نشان دهد. البته با این فرض که خواست ذی نفعان خارجی تحت شعاع آشوب در حال رشد در سوریه قرار نگیرد.
با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آنرا از طریق اشتراک در خوراک آن پیگیری کنید. استفاده از مطالب و عکسهای منتشر شده در وبلاگها و فوتوبلاگهای من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است.
روزی روزگاری در آیندههای شاید دور، مردمانی که به مطالعات تاریخی علاقهمند هستند داستان این روزهای ایران را مرور خواهند کرد. گروهی با حیرت و گروهی با پوزخند آنچه بر این سرزمین گذشته را خواهند خواند و با ناباوری به خود میگویند: آیا واقعا این وقایع در ایران رخ داده است؟
روزگاری که در آن:
بیکفایتی و فساد زاویههای آشکار و پنهان سیاست و اقتصاد کشور را در آغوش گرفته بود، به گونهای که دیگر کار از رانتخواری گذشته بود و مافیای فساد عملا به اقتصاد و جامعه تجاوز میکرد.
فرهنگ ارتجاع و قشریگری و فرقهگرایی از تریبونهای رسمی و عالیترین سطوح نظام سیاسی ترویج میشد، و از آن سو فرهنگ فرصتطلبی و فرار از مسئولیت در تار و پود جامعهی قشری و نخبه کشور ریشه دوانده بود.
شکافهای عمیق روزافزون حیات اجتماعی را به مرز فروپاشی و شکست رسانده بود، و جامعه به گروههایی تقسیم شده بود که هر کدام فکر میکردند خود «مردم» هستند و باقی «آدم» نیستند.
نخبگان و شایستگان کشور به صورت سیستماتیک تحقیر و طرد میشدند تا در کشور خود غریب و در خارج آواره و منزوی باشند.
رقبای منطقهای و جهانی شمشیر را علیه مردم از رو بسته بودند و از سیاست دیرینهشان مبنی بر تحریم و تحدید و تحقیر ایرانیان گذشته و کار را به رویارویی مستقیم با آنها رسانده بودند.
منتقدان شریف و دوستاران عزت و امنیت و پایداری ایران خرد و خسته و تحقیر شده و در عوض عرصه و میدان اعتراض به دست لاتها و لمپنها و اپوزیسیون شبهنظامی تمامیتخواه افتاده بود که حاضر بودند هر بهایی را از جیب مردم ایران بپردازند تا به اهداف غربگرایانهی خود برسند.
در حالیکه نهادهای مهم اجتماعی بیش از پیش طرد و تضعیف میشدند، اساسیترین داراییهای ملی و اجتماعی کشور قربانی خرده رقابتهای سیاسی مشتی تنگنظر شده بود که یا مشغول پر کردن جیبهایشان بودند یا ذهنهای تهی از بصیرتشان.
و …
و …
و …
با اینحال در همان روزها، گروههایی در این کشور بودند که با چراغ سبز عالیترین لایههای سیاسی-نظامی کشور به کراوات مردها و روسری زنها گیر میدادند.
روزی روزگاری در آیندههای شاید دور، مشتاقان مطالعات تاریخی، از این همه بحرانی که به خاطر سلطهی فراگیر بیکفایتی، کوتهنظری و فساد در کشور به وجود آمده بود و به خصوص از منش و شیوهی فرماندهان سیاسی کشور برای حل این بحرانها، بسیار حیرتزده خواهند شد و چه بسا از فرط تعجب، سرگرم نیز شوند. به خصوص، آنها از این همه «غلفت» حیرت میکنند و از خود میپرسند: چگونه ارباب سیاست در کشوری که در آستانهی فروپاشی اجتماعی-اقتصادی بود موفق شدند اینقدر کوتهبین باشند؟
با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آنرا از طریق اشتراک در خوراک آن پیگیری کنید. استفاده از مطالب و عکسهای منتشر شده در وبلاگها و فوتوبلاگهای من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است.
نوشتهی زیر به قلم آقای «علی مزروعی» است که در وبلاگ خود منتشر کرده است. این مطلب عینا بازنشر میشود و تاکیدها از من است .{لینک مطلب اصلی در وبلاگ آقای مزروعی}
در جریان دادگاه مصدق پس از کودتای آمریکایی انگلیسی ۲۸ مرداد ۱۳۳۲، که از جمله اتهاماتش تلاش برای برقراری «جمهوری دموکراتیک» بود، وی چنین پاسخ میدهد : «من نه فقط با جمهوری دموکراتیک بلکه با هر رقم دیگر آن هم موافق نبودم. چون تغییر رژیم موجب ترقی ملت نمیشود و تا ملتی دانا و رجالی توانا نباشند، کار مملکت به همین منوال خواهد گذشت. چه بسیار ممالکی که رژیمشان جمهوری است ولی آزادی ندارند و چه بسیار ممالکی که سلطنت مشروطه دارند و از آزادی و استقلال کامل بهرهمندند. برای من و کسانی مثل من، بیگانه بیگانه است، در هر مرام و مسلکی که باشد. ولی چه می توان کرد که هر دسته از عمال بیگانه میخواهند ارباب خود را به این مملکت مسلط کنند و کسانی مثل من را از بین ببرند.»( خاطرات و تالمات، دکتر مصدق، ص 273)
بیش از نیم قرن از این گفتهی مصدق در دادگاه رژیم کودتایی پهلوی میگذرد و مردم ایران با انجام انقلاب اسلامی این رژیم را ساقط و «جمهوری اسلامی» را به جای آن نشاندند اما هنوز این سخن مصدق روایی کامل دارد که «تغییر رژیم موجب ترقی ملت نمیشود و تا ملتی دانا و رجالی توانا نباشند، کار مملکت به همین منوال خواهد گذشت.» به عبارتی روشن تا زمانی که در جامعهی ما «توزیع آگاهی» به صورتی انجام نگیرد که «ملتی دانا و رجالی توانا» بسازد تغییر و تحولات حتی از نوع تغییر رژیم نیز چارهساز نخواهد بود، همانگونه که تاکنون نبوده است!
در اینجا ممکن است افرادی معترض این گزاره شده و مدعی شوند که ملت دانا و رجال توانا داریم و با استناد به شاخصهایی همچون سواد، شهرنشینی، ارتباطات،… در صدد اثبات این مدعا برآیند اما به نظر من ما وقتی از سطح به عمق برویم دچار شک و تردید در اینباره میشویم و قطعا اگر ملت ما به اندازهی لازم دانایی و به میزان کافی رجال توانا داشت اینگونه استبداد هر از گاهی و حتی پس از انقلابی مردمی چندباره قد نمیکشید و با رنگ و لعابی تازه همچون بختک بر سر جامعه هوار نمیشد و دانایان و توانایان اندک جامعه را به بند و سرکوب نمیکشاند و «نخبهکشی» سنت رایج تاریخ ما نمیشد.
برای اینکه غیر مستند سخن نگفته باشم میتوانم به میزان متوسط مطالعهی افراد در هر شبانهروز اشاره کنم یا میزان متوسط کار مفید کارکنان دولت یا بخش خصوصی در روز و بهرهوری آنها که هر از گاهی اخبارش در رسانهها آنهم از طرف مراجع رسمی منتشر میشود. برای دقت بیشتر یادآور میشوم که در سالهای گذشته هر ساله گزارشی از نتیجهی آزمون شرکتکنندگان در کنکور سراسری به لحاظ نمرهای که در این آزمون آوردهاند، به صورت میانگین و در سطح کشوری توسط مراجع مربوطه منتشر میشد، با رجوع به این گزارش دریافت میشد که میانگین نمرات افراد شرکتکننده در غالب موضوعات از جمله زبان فارسی و معلومات عمومی کمتر از ده است (از نمرهی حداکثر ۲۰)، و معنای این گزارش این است که نظام آموزش و پرورش ما در «توزیع آگاهی» نقش خود را به خوبی انجام نداده است. اینکه چقدر نظام دانشگاهی ما میتواند به رفع این نقیصه و تربیت افراد دانا و توانایی برای ایفای نقش در ادارهی کشور بپردازند خود بحث دیگری است که فکر نمیکنم بشود پاسخی درخور برای آن یافت.
بر پایهی مطالعات و تجربیات من افراد سیاسی در کشورمان یا همان دانایان و توانایانی که مصدق نامبرده و انتظارشان را داشته، غالبا خودساخته و برآمده از شرایط زمانه بودهاند. فقدان نظام حزبی و حتی تشکلهای مدنی، که آنهم از زائدههای نظام استبدادی است؛ موجب شده است که جریان «توزیع آگاهی» در جامعهی ما به صورت مدون و تعریف شده و سازمانیافته برای کادرسازی و تربیت افراد دانا و توانا برای اداره کشور انجام نگیرد و تا زمانی که این خلا رفع و پر نشود هرگونه تغییری چارهساز استبداد در سرزمین ما نخواهد بود. اینکه میرحسین موسوی در پیامی اعلام کرد : «آگاهی چشم اسفندیار خود کامگان است» را باید در چارچوب چنین نگاهی دید و عملیاتی کرد.
به نظرم افراد جنبش سبز اگر به راستی به اهداف و پیروزی آن باور دارند باید از فرصت جاری برای «توزیع آگاهی» در جامعه استفادهی تام و تمام نمایند، و صد البته اینکار ابتدا باید با خودآگاهی و خودسازی و آنگاه با دگرسازی صورت گیرد. هر یک از ما در هر سطحی از آگاهی باشیم نیاز به آگاهی و دانش بیشتر داریم و باید همانقدر از آگاهی و دانشی که داریم به دیگران منتقل نمائیم، و البته اگر بتوانیم اینکار را در قالب کار جمعی و حتی جمعهای کوچک سامان و سازمان دهیم، بهرهوری بیشتری خواهد داشت. برای دستیابی به آزادی و دموکراسی دانایی و توانایی و تمرین لازم است و در این پروسه «توزیع آگاهی» را میتوان بصورت نظری و عملی پی گرفت.
نکتهی آخر اینکه دستیابی به یک نظام سیاسی مردمسالار با «حکمرانی خوب» و «عادلانه » جز در سایهی «توزیع آگاهی» ممکن نیست. زیرساخت «عدالت» با هر تفسیر و نگاهی «آگاهی» است، و اینکه جامعهی ایران به رغم بیش از صد سال تلاش و مبارزه برای عدالتخانه و هزینه دادن فراوان و قربانیهای بسیار همچنان در حسرت «عدالت» میسوزد، جز به فقدان «توزیع آگاهی» در سطح مکفی باز نمیگردد. و اگر انتظار داریم و میرود که جنبش سبز پایان بخش این روند باشد باید آگاهی بخشی با همه توان و نیرو سرلوحه کار افراد جنبش بوده و به همهی لوازم و مقتضیاتش پایبند باشیم.
چطور است که حالا «رویترز» رهبر سازمان تروریستی مجاهدین خلق را که حتی اگر نه به خاطر وقایع اوایل انقلاب، که دست کم به خاطر حملهی نظامی سازمان متبوعشان دوشادوش صدام حسین به ایران، طرد شدهی سیاسی و منفور خاص و عام در ایران هستند را «رهبر معترضان ایرانی» خطاب میکند؟ {+}
نمیدانم آیا من تنها هستم، یا شما هم احساس نگرانی میکنید. این کدام تصویری از ایران است که به خرد جهانیان میدهند که در آن خانم «مریم رجوی» رهبر معترضان ایرانی است؟!
سوال: این «شورای ملی مقاومت ایران» که رویترز این چنین اعتباری به آن میدهد شما را به یاد «شورای ملی سوریه» نمیاندازد؟
با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آنرا از طریق اشتراک در خوراک آن پیگیری کنید. استفاده از مطالب و عکسهای منتشر شده در وبلاگها و فوتوبلاگهای من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است.
در هفتهها و ماههای اخیر شاهد دورهای مختلف مذاکرات هستهای بین ایران و کشورهای موسوم به 5+1 هستیم (دور سوم این مذاکرات اخیرا در مسکو انجام شد و دور بعدی هم در استانبول برگزار خواهد شد). بدون شک، آمریکا به عنوان ابرقدرت جهانی بیرقیب، مهمترین عامل تعیین مسیر این مذاکرات است و برای اینکه بدانیم موضع و هدف «غرب» در رابطه با مذاکرات هستهای با ایران چگونه است، باید به خواست و اراده این «مهمترین» عامل توجه ویژه داشته باشیم.
عدهای بارها ایران را متهم کردهاند که در مذاکرات هستهای «بهانهگیری» میکند و در جستجوی اتلاف وقت است تا بتواند در مسیر رسیدن به «مقاصد هستهای مشکوک» خود پیشرفت حاصل کند. گزینهی دیگر اما این است که این دقیقا کاری است که «آمریکا» در حال انجام دادن آن است.
پیشبرد سیاستهای خصمانه و تقابلی در عمل و همزمان حفظ ظاهر قضیه از طریق انجام مذاکرات، دست کم ۵ مزیت کلیدی برای آمریکای آقای اوباما (و متحدانش) خواهد داشت:
انتخابات ریاست جمهوری با دغدغه و بحران کمتری انجام شود و شانس پیروزی مجدد آقای اوباما افزایش یابد. از یک سو او با ایران به تعامل نکرده است و جناحهای طرفدار تقابل با ایران نمیتوانند او را به خاطر چنین سازشی تخریب سیاسی کنند. از سوی دیگر، او فوری دست به اسلحه نشده است تا رقبایش بتوانند او را متهم کنند که بدون در نظر گرفتن شرایط ویژهی اقتصادی-سیاسی حاکم بر اروپا (و جهان) جنگی دیگر راه انداخته است.
عملیات سری و آشکار نظامی-امنیتی-تروریستی-سایبری-رسانهای-فرهنگی علیه ایران (به بهانهی برنامهی هستهای) ادامه یابد و بیشتر اثر کند.
زمان کافی به تحریمهای «نیمه» فلجکنندهی نفتی و مالی علیه ایران داده شود تا با تضعیف ایران، زمینه برای سناریوهای تندروانهتر تقابلی (با هدف تغییر رژیم نهایی در ایران) فراهم شود.
زمان کافی به آمریکا، اروپا، ترکیه و متحدان سنی-عربشان در منطقه داده شود تا از طریق تغییر رژیم در سوریه، حکومت ایران را تضعیف کنند.
خطوط لوله نفت زمینی که اجازه صادرات نفت شبه جزیره عربستان را از مسیری به غیر از تنگهی هرمز را بدهد تکمیل شود. (نکته: امروز یکی از این خطوط بین امارات-خلیج عمان راه اندازی شد با ظرفیت حداکثر ۲ میلیون بشکه نفت در روز {+}). پیشرفت این پروژه، تهدید واقعی ایران (بستن تنگهی هرمز) را کم خطرتر میکند.
بر اساس این دیدگاه، هدف اصلی «آمریکا» در مذاکرات هستهای با ایران، رسیدن به راهحل سیاسی و در نتیجه «تعامل» با ایران نیست. بلکه، سیاست اصلی آمریکا در رابطه با ایران سیاست «تقابل» با هدف «تغییر رژیم» است. در نتیجه این مذاکرات باید:
با خوشبینی و حسن نیت ظاهری آغاز شود و ادامه یابد تا کسی غرب را متهم به این نکند که از آغاز بیانگیزه و بدبین بود.
امتیاز مهمی به ایران داده نشود تا رژیم سیاسی حاکم بر این کشور امکان این را نیابد تا با خاطری آسوده به توسعهی داخلی و افزایش قدرت خود در منطقه ادامه دهد. به عنوان مثال، تحریمهای ایران برداشته نمیشود، یا تضمینی به ایران داده نمیشود که رفتار تقابلی آمریکا با ایران به رفتار خنثی یا دوستانه تبدیل شود (مثلا آمریکا تضمین دهد که تلاشهایش برای ناپایدارسازی ایران را خاتمه میدهد و در تلاش برای تغییر رژیم در ایران نیست).
در مقابل اعطای امتیازهای ناچیز به ایران، مطالبات اساسی از این کشور خواسته شود که با قطعیت بالایی با پاسخ منفی ایران مواجه شود. انجام مذاکرات اولا این رویکرد «تقابلی» آمریکا با ایران را در اذهان عمومی کمرنگ میکند و مشروعیت بیشتری به رویکردهای خصمانهی آتی نسبت به ایران میدهد. چرا که دیگر کسی نمیتواند بگوید «آمریکا گزینههای دیپلماتیک را امتحان نکرد». از طرفی این احتمال (هر چند ضعیف) وجود دارد که ایران پیشنهادهای یکسویهی غرب را بپذیرد و فرضا یکسره از حق خود برای غنیسازی اورانیوم چشمپوشی کند که در این صورت نیز غرب بدون آنکه امتیازی به ایران داده باشد، امتیاز بزرگی به دست آورده است و تازه دلیلی هم ندارد که نتواند به بهانههای دیگر، سیاست تقابل با ایران را ادامه ندهد (مثلا حقوق بشر یا دخالت در منطقه یا غیره).
خلاصه آنکه، آمریکا با ایران مذاکره میکند، نه به خاطر اینکه در جستجوی «تعامل» با این کشور است (تعامل با ایران خود به خود به معنای این است که آمریکا سیاست تغییر رژیم در ایران را ترک کرده است)، بلکه به خاطر اینکه در شرایط فعلی، کار بهتری جز مذاکرههای بیثمر نمیتوان انجام داد، تا شرایط برای رویکردهای عریانتر تقابلی فراهم شود…
پینوشت: یک نکته مهم دیگر را فراموش کردم که بنویسم. در این فاصله، یکسری توافقها و لابیهایی در عالیترین سطوح قدرت در آمریکا نیز در حال انجام شدن است که برخورد نظامی با ایران به بهانهی «جلوگیری از دستیابی ایران به توانایی تولید سلاح هستهای» را مجاز میشمارد. توجه کنید، که بر اساس این لابیها، آمریکا مجاز است ایران را نه به جرم «دسترسی به سلاح هستهای»، بلکه به جرم «داشتن توانایی تولید سلاح هستهای» مورد حمله نظامی قرار دهد. {+}
با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آنرا از طریق اشتراک در خوراک آن پیگیری کنید. استفاده از مطالب و عکسهای منتشر شده در وبلاگها و فوتوبلاگهای من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است.
به دلایل مختلف وقایع سوریه برای من مهماند. این وقایع هم به ذات خود اهمیت دارند و هم در رابطه با ایران. چه رویکرد مطلقگرایانه اخلاقی داشته باشیم (نفس قضیه سوریه اهمیت اخلاقی و انسانی دارد)، و چه نگاه ابزارگرایانه (یعنی در اثر سوریه، چه سود و زیانی به مای ایرانی می رسد) باید سعی کنیم تا تصویری هر چه دقیقتر از سوریه به دست آوریم. در این میان ایدئولوژی و پروپاگاندا سعی دارند تا مانع از شکلگیری تصویری واضح و نسبتا دقیق از تحولات سوریه (و منطقه و جهان به نوبه خود) در ذهنهای صادق و کنجکاو ما شوند و یافتن نوشتههایی که (۱) رویکرد تحلیلی-تاریخی-منطقهای داشته باشند و سعی کنند مجموعهای از تحولات را کنار هم بچینند تا الگویی مهم ظاهر شود و (۲) چیزی فراتر از بیانههای اخلاقی و انسانی باشند و (۳) سعی کنند مستند باشند بسیار دشوار است.
نوشته زیر از وبلاگ «نابودکننده زمین» (Land Destroyer) است که خواندن آنرا به عنوان منبع خوبی از لینکها، مستندات و تحلیلهای خوب در زمینه سوریه توصیه میکنم (با تشکر از یکی از خوانندگان بامدادی جهت معرفی آن). سعی کردهام ترجمهام تا حد امکان کامل باشد، اما بعضا برخی قسمتهای کوتاه را تخلیص کردهام بدون آنکه به نظرم به اصل موضوع خدشهای وارد شود.
سوریه را نجات دهید: خواستار توقف حمایت از تروریستهای فرقهگرا شوید
آمریکا، اسرائیل و عربستان سعودی از سالها پیش برنامهی راهاندازی حمام خون در سوریه را دنبال کردهاند.
تاریخچه
۱۹۹۱: آقای پل ولفوویتز به ژنرال وسلی کلارک میگوید که آمریکا برنامه ۵ تا ۱۰ ساله دارد تا «رژیمهای قدیمی وابسته به شوروی شامل سوریه، عراق و ایران را پاکسازی کند، قبل از آن که ابرقدرت بعدی بیاید و ما را به چالش بکشد». {+}
۲۰۰۱: ژنرال وسلی کلارک به مدارکی دست مییابد که نشان میدهد آمریکا برای حمله و نابودی دولتهای ۷ کشور برنامهریزی کرده است: عراق، سوریه، لبنان، لیبی، سومالی، سودان و ایران. {+}
۲۰۰۲: جان بولتون (از مقامات ارشد وزارت خارجه آمریکا) سوریه را به عنوان یکی از اعضای «محور شرارت» (Axis of Evil) خطاب کرد و هشدار داد که «آمریکا در این زمینه اقدام خواهد کرد». {+}
۲۰۰۵: موسسهی آمریکایی ند (NED)، انقلاب سدر در لبنان را هماهنگ و اجرا میکند که مستقیما با هدف به چالش کشیدن نفوذ سوری-ایرانی در لبنان و به سود گروههای طرفدار غرب (به ویژه جناح سیاسی آقای رفیق حریری) انجام میشود. {+}
۲۰۰۶: اسرائیل تلاش ناموفقی برای نابود کردن حزبالله میکند. البته بعد از حمله هوایی گسترده و کشتن هزاران غیرنظامی. {+}
۲۰۰۷: سیمور هرش آشکار میکند که آمریکا، اسرائیل و عربستان و آقای حریری در لبنان و شاخه نظامی اخوان المسلمین در سوریه در حال گردآوری، تسلیح، آموزش و تقویت مالی یک جبهه متشکل از تندروهای فرقهگرایی هستند که پیوندهای مستقیمی با القاعده دارند. این جبهه قرار است در آینده در لبنان و سوریه فعال شود. هدف این است اولا شکاف فرقهای بین مسلمانان سنی و شیعه ایجاد شود و ثانیا از این شکاف بهرهبرداری گردد. منابع هرش از بروز جنگهای فرقهای خطرناک و به خطر افتادن امنیت اقلیتها ابراز نگرانی کرده بودند. بر اساس گزارش هرش، این گروههای تندرو قرار بود در شمال لبنان مستقر شوند تا بتوانند به راحتی به سوریه رفت و آمد کنند. {+}
۲۰۰۸: وزارت امورخارجه آمریکا آموزش، تقویت مالی، شبکهسازی و تجهیز «فعالان سیاسی» را از طریق «اتحاد برای جنبشهای جوانان» آغاز میکند که رهبران آتی «بهار عربی» مانند جنبش ۶ آوریل مصر؛ به نیویورک، لندن، و مکزیک برده شدند و بعدها توسط کانواس در صربستان (وابسته به سازمان سیا) آموزش دیدند و سپس به کشورهای خود بازگردانده شدند تا مقدمات جنبشهای سال ۲۰۱۱ را آماده کنند. {+}
۲۰۰۹: موسسه بروکینز گزارشی منتشر میکند به نام «کدام مسیر به پرشیا؟» (PDF) و اعتراف میکند که کابینه آقای بوش، دست سوریه را از لبنان کوتاه کرد بدون آنکه یک دولت نیرومند لبنانی برای جایگزینی آن مستقر کند. در این گزارش تاکید میشود که قبل از هر گونه حمله به ایران، نفوذ سوریه باید خنثی شود. در این گزارش استفاده از سازمانهای تروریستی مختلف علیه دولت ایران نیز تاکید میشود مانند سازمان مجاهدین خلق و شورشیان بلوچ در پاکستان. {+}
۲۰۰۹-۲۰۱۰: در آوریل ۲۰۱۱ خبرگزاری فرانسه به نقل از مایکل پوزنر از مقامات ارشد وزارت امور خارجه آمریکا (در امور حقوق بشر) گزارش میدهد: دولت آمریکا در دو سال گذشته، مبلغ ۵۰ میلیون دلار جهت توسعه تکنولوژیهایی که به فعالان سیاسی اجازه میدهد از خطر دستگیری و محاکمه توسط حکومتهای تمامیتخواه در امان بمانند اختصاص داده است. در این گزارش تایید شده که دولت آمریکا جلسههای آموزشی برای ۵۰۰۰ فعال سیاسی در قسمتهای مختلف جهان برگزار کرده است. گزارش مینویسد که در یکی از این جلسات که شش هفته قبل در خاورمیانه تشکیل شد، فعالان سیاسی از کشورهای تونس، مصر، سوریه و لبنان شرکت کردند و به کشورهای خود بازگشتند با هدف دادن آموزش مشابه به همکاران خود. پوزنر میگوید آنها بازگشتند و اثر موجوار فعالیت آنها نمایان خواهد شد. {+}
۲۰۱۲: در اثر دخالت نظامی ناتو در لیبی، دولتی ضعیف ولی طرفدار آمریکا در این کشور حاکم شده است. درگیریهای مسلحانه بیپایان، قتل عام و کشتار در نقاط مختلف کشور ادامه دارد. در چنین شرایطی، گروه مبارزان اسلامی لیبی که توسط ناتو حمایت میشود و وزارت امور خارجه آمریکا آنرا در فهرست سازمانهای تروریستی قرار داده است شروع به ارسال اسلحه، پول و جنگجو به سوریه کرد تا پروژه ناپایدار کردن سوریه را عملی سازد. این شاید اولین حضور تایید شده القاعده در سوریه با حمایت تسلیحاتی و مالی ناتو باشد. واشنگتن پست هم مانند گزارش آقای هرش در ۲۰۰۷، باید تایید کند که آمریکا و عربستان سعودی تندروهای فرقهگرا را مسلح میکردهاند: کسانی که امروز به نام «ارتش آزادی سوریه» شناخته میشوند. این نوشته واشنگتن پست همچنین تایید میکند که اخوال المسلمین سوریه (همان طور که در گزارش ۲۰۰۷ آقای هرش هم آمده بود) هم در تجهیز این گروههای تندرو دخیل بوده است. {+}
۲۰۱۲: مخزن فکر آمریکایی، موسسه بروکینز در یادداشت خاورمیانه خود به نام «ارزیابی گزینههای تغییر رژیم» (PDF) تایید میکند که هیچ گزینه مذاکره یا آتش بسی (مانند طرح صلح کوفی عنان) را که آقای بشار اسد را بر قدرت نگاه دارد، دنبال نمیکند و شورش مسلحانه را ترجیح میدهد، حتی اگر مطمئن باشد آنها هرگز نمیتوانند حکومت را از پا درآورند. چرا که ادامه چنین وضعیتی، دست دشمنها و رقبای منطقهای را در سوریه ضعیف نگاه میدارد و از هزینه سنگین دخالت نظامی نیز پرهیز میکند. این گزارش نیز نشان میدهد که علت دخالت آمریکا در سوریه، اهداف اخلاقی و حمایت از حقوق بشر نیست بلکه استفاده از این نشانههای غلط به منظور رسیدن به رویای تسلط کامل بر منطقه است. {+}
سوریه را نجات دهید
ماهیت طرحریزیشدهی برنامهی تغییر رژیم در سوریه و همینطور استفاده از تروریستهای فرقهگرا به این منظور (تغییر رژیم در میان دریایی از خون) به خوبی مستند شده است. دولت سوریه هیچ کاری نمیتواند انجام دهد، جز آنکه سعی کند این گروههای خارجی را سرکوب کند و آرامش را به کشور بازگرداند. این کار تنها گزینهای است که میتوان از طریق آن از بروز فاجعه انسانیای که برای سوریه در نظر گرفته شده است پرهیز کرد. همانطور که در لیبی دیده شد، با از بین رفتن حکومت مرکزی، تازه دوران شکنجه، وحشیگری، قتل عام و آشوب شروع میشود. آمریکا میخواهد یک دولت بسیار فرقهگرای تندرو در سوریه ایجاد کند و از آن به عنوان سکویی علیه ایران استفاده کند.
ماهیت فرقهگرای این «ارتش آزادی سوریه» هم اکنون نیز علیه ۱۰٪ جمعیت مسیحی سوریه عمل میکند. به گزارش لوس آنجلس تایمز، مسیحیان سوریه نگران تصفیه قومی شدنشان هستند. گزارش اندکی غیردقیق اما حاوی نکته اصلی درست یواسا تودی نیز تاکید میکند که مسیحیان سوریه در اتحاد نه چندان خوشایندی با دولت آقای اسد به سر میبرند.
به همین ترتیب، شکاف فرقهای و نه «رویای آزادی و دموکراسی» محرک اصلی قتل عام الحوله بوده است. درست است که هر یک از طرفین دیگری را به ارتکاب این جنایت متهم میکند چون معتقد است که افرادی از این یا آن فرقه در میان کشته شدگان وجود داشتند، اما آمریکا، اسرائیل و عربستان سعودی، نه تنها عامدانه تندروهای فرقهگرا را در سوریه نیرومند کردند، بلکه دانایی کامل داشتند که در اثر چنین حرکتی، خشونتها و جنایتهایی نظیر آن چه در الحوله رخ داد، رخ خواهد داد.
همانطور که در نوشته واشنگتن پست نیز تاکید شده است، این فرقهگراهای تندرو فقط توسط حمایت ناتو، آمریکا و کشورهای حاشیه خلیج فارس میدان گرفتهاند. حتی در شرایطی که خود این گروهها تایید میکنند که توسط وابستگان القاعده کمپینهای بمبگذاری انجام میدهند (کسانی که تجربههای خود را در کشتن مردم محلی یا اشغالگران خارجی در عراق به دست آوردهاند) و علیرغم آنکه روز به روز سازمان ملل یا ناظران حقوق بشر فهرست جنایتهای وابسته به این گروهها را تکمیلتر میکنند، غرب، و به ویژه آمریکا از ارسال سلاحهای بیشتر و حتی دخالت نظامی از سوریه حمایت میکند.
اخیرا بیبیسی گزارش داد که «آیا سوریه میتواند از یک جنگ داخلی فاجعهآمیز پرهیز کند؟» و اینکه هیچ گزینه دیگری غیر از طرح صلح سازمان ملل-عنان وجود ندارد. بیبیسی بعد از سالها که مدعی بود اعتراضات سوریه، با عزم آزادیخواهانه و دموکراسیخواهانه انجام میشود، حالا تایید میکند که این درگیریها عموما فرقهای هستند – چیزی که تحلیلگران واقعی از آغاز گفته بودند. نویسنده بیبیسی سعی میکند خواننده را متقاعد کند که «به جهان التماس کند» که برای جلوگیری از آنچه «عواقب غیرقابل محاسبه» میخواند در سوریه «دخالت» کنند. البته، برای آندسته از مخاطبانی که برای مطالعه گفتهها، نوشتهها و گزارشهای ذکر شده وقت صرفکردهاند از ابتدا واضح بوده که رفتار سیستماتیک غرب در سوریه در راستای ایجاد و تشدید خشونت بین فرقهای (سنی – شیعه) با هدف متلاشی کردن نه فقط سوریه، بلکه لبنان و ایران انجام میشود.
انتخاب آشکار
واضح است که برای جلوگیری از تکرار فاجعهآمیز کشتار عمومی شبیه لیبی و نجات دادن سوریه باید چکار کنیم. حمایت غرب از تروریستهای فرقهگرا باید متوقف شود. جریان اسلحه و مزدوران خارجی از لیبی، شمال لبنان، ترکیه، کشورهای حاشیه خلیج فارس باید متوقف شود. به دولت سوریه باید اجازه داده شود تا به سرعت نظم و آرامش را به کشور بازگرداند و حمایت از گروههای اقلیت که دهههاست در این کشور برقرار بوده است را مجددا از سر گیرد (در مقابل خطر تندروهای اخوان المسلین یا جدیدا القاعده). تغییر رژیمی که غرب در جستجوی آن است، حکومت سوریه را مانند لیبی، به یک حکومت ناکارآمد که در دمشق پنهان بماند تبدیل خواهد کرد در حالی که باقی کشور توسط تروریستهای فرقهگرا تکه پاره خواهد شد: با پول و اسلحه ناتو و کشورهای عربی.
آن چه برای نجات سوریه باید انجام شود واضح است. این هم واضح است که کسانی که این انتخاب واضح را نادیده میگیرند، در حال راه اندازی جنگی متجاوزانه علیه کشوری هسنتد که هیچ کشور دیگری را تهدید نکرده است. این جرمی علیه صلح جهانی است و تحت تصمیم حقوقی «دادگاه نورمبرگ» قابل مجازات است.
با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آنرا از طریق اشتراک در خوراک آن پیگیری کنید. استفاده از مطالب و عکسهای منتشر شده در وبلاگها و فوتوبلاگهای من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است.
پروژه اپوزیسیونسازی علیه ایران که افراد گوناگون نسبت به آن هشدار دادهاند چیست؟ اپوزیسیونسازی یک حرکت کوچک و پنهانی نیست. موجی است که بسیاری از افراد را به شیوههای مختلف تحت تاثیر خود قرار میدهد. خواه آنهایی که به دلیل دفع یا تضاد با نظام سیاسی ایران به صورت آگاهانه جذب پروژههای اپوزیسونسازی میشوند، و خواه آنها که به دلیل نیازهای متعدد معیشتی به صورت غیرآگاهانه به آن میپیوندند. نوشتهی زیر دربارهی جریان اپوزیسیونسازی علیه ایران است که یکی از خوانندگان بامدادی به نام مرجان برای من فرستاده که عینا (با اندکی ویرایش) منتشر میکنم. لازم به تذکر است که مطالب نوشته شده در این متن لزوما مورد توافق من نیست، و وبگاه بامدادی صرفا بستری جهت انتشار آن میباشد.
اپوزیسیون خارج نشین و منافع ملی
اپوزیسیون خارج نشین به علت نداشتن ریشه در درون کشور و بین مردم، بیش از پیش منزوی شده است. اغلب آنان خود را «فعال حقوق بشر» یا در واقع انجیاو (NGO) معرفی میکنند. بعضی از آنان برای گرفتن نقش چلبی، کنعان مکیه یا زینب السواج در رقابت دائم با یکدیگر بسر میبرند.
برخی از ناظران سیاسی (از جمله اینجانب) معتقدند امپراتوری آمریکا برای استقرار «حکومت جهانی» از انجیاوها کمک میگیرد. به گفته این افراد انجیاو ها پس از جنگ جهانی دوم رفته رفته جایگزین میسیونرهای مسیحی شدند که امر خطیر «تمدن سازی» و گسترش سیستم سرمایهداری را به نفع غرب به جلو کشند. به همین جهت آمریکا در کنار نیروی نظامی و سلاحهای کشتار جمعی از نهاد انجیاو استفاده میکند و از طریق تشکیل یا حمایت برخی انجیاوهای برگزیده در کشورهای مختلف پیادهسازی اهداف خود را تسهیل میکند. {+}
به عنوان نمونه، تعدادی از انجیاوهای فعال در زمینه «حقوق بشر» ایران، چشم به تجزیه ایران دوختهاند که آن را زیر پوشش «فدرالیزم» پیاده کنند. غرب در این راه با «ملیت سازی» و حمایت از افراد فرصتطلب، برای تغییر نقشه منطقه در راستای تشکیل «حکومت جهانی» که «اسراییل بزرگ» را هم در بر دارد، از این امر پشتیبانی میکند.
مهمترین سازمان دولتی که حداقل نود درصد (90%) از بودجهی آن توسط کنگرهی آمریکا تأمین میشود، انایدی (NED) یا «سازمان ملی برای تحقق دموکراسی» نام دارد که انجیاوهای فراوانی را پرورش داده است. این سازمان در اوایل دهه 1980 تأسیس شد که حاصل اندیشهی آقای آلن وین اشتاین (Allen Weinstein) استاد دانشگاه جورج تاون و براون و دبیر ارشد مجله «واشینگتن کوارترلی» – وابسته به مرکز استراتژیک و مطالعات بینالمللی دانشگاه جورج تاون – و عضو هیات سردبیری روزنامهی «واشینگتن پست» بود.
اولین رئیس انایدی، آقای کارل گیرشمن (Carl Gershman)، اقرار کرد که این سازمان پوششی است برای فعالیتهای سازمان سیا. علت اینکه سازمان سیا به چنین سازمانی احتیاج داشت این بود که برخی از فعالیتهای سازمان سیا در سالهای 1970 نظیر ترور سران کشورهای خارجی، بیثبات کردن کشورهای گوناگون به منظور براندازی دولتها و تجسس از شهروندان آمریکایی افشا شده بود، و این امر منجر به تشکیل کمیتههایی برای رسیدگی به این فعالیتهای غیرقانونی گردید. معروفترین کمیته برای رسیدگی به این موضوع «کمیته چرچ» به رهبری سناتور فرانک چرچ– دموکرات از ایالت آیداهو بود. آقای آلن واینتین در سال ۱۹۹۱ در گفتگو با واشنگتن پست گفت: «بخش اعظم آنچه ما امروز در انایدی انجام میدهیم، ۲۵ سال پیش به صورت سری توسط سیا انجام میگرفت».
آقای کارل گیرشمن معتقد بود که این سازمان نباید پنهانی کار کند، زیرا موقعیت مهرههای مرتبط به این سازمان را به خطر خواهد انداخت. او اینگونه استدلال میکرد که فعالیتهای «آشکار» این سازمان میتواند برای جذب نیروی فعال مفید باشد.
آمریکا پس از تشکیل این سازمان به حمایت مالی از گروههایی پرداخت که منافع آمریکا را پشتیبانی میکردند که همچنان نیز ادامه دارد. برای نمونه، این سازمان بین سالهای 1983 تا 1984 در فرانسه برای جلوگیری از نشر تفکرات رادیکال چپ در میان اتحادیهی استادان و دانشجویان به حمایت مالی از کنفرانسها، کتب، پوسترها و نشریات یک اتحادیهی فرمایشی پرداخت که مانع نشر افکار چپی شود.
دولت آمریکا در اواسط دهه 1990 هدیهای به مبلغ دو و نیم میلیون دلار به «موسسه آمریکایی برای توسعه اتحادیههای مستقل کارگری» که پوششی برای فعالیتهای سازمان سیا علیه نشر افکار مترقی بین اتحادیههای کارگری بود تقدیم کرد. امروز میبینیم بیشتر اتحادیهها در اثر سیاستهای دولت آمریکا به نابودی کشانده شدهاند.
سازمان سیا قبلا، در اوائل سالهای هفتاد میلادی، با کمک یکی از افراد وابسته به خود به نام خانم گلوریا استاینم (Gloria Steinem)، سعی کرد جلوی رادیکالیزه شدن جنبش زنان آمریکا بایستد. با این نیت، خانم استاینم در سال 1973 با پشتیبانی مالی سازمان سیا بنیاد Ms و مجلهی مربوط به این بنیاد (که به همین نام خوانده میشود) را برای کنترل جنبش زنان آمریکا راهاندازی کرد که همچنان به حیات خود ادامه میدهد. بنیاد Ms اکنون به رسانه های دیگر اینترنتی نظیر Zmag، که آقای نوام چامسکی و همفکرانش در آن فعالیت دارند، کمک مالی میرساند. برای اطلاع بیشتر از رسانههای اینترنتی «مترقی» و «چپ» که از سازمان سیا و بنیادهای مربوط به آن کمک مالی میگیرند، اینجا را ببینید. برای اطلاعات دقیقتر این مقاله با جزییات بیشتری رابطه مالی بین برخی از سازمانها و موسسات به اصطلاح چپ و پیشرو را با سازمان سیا و بنیادهای مربوط به آن نشان میدهد (دانلود مقاله با فرمت پیدیاف).
خانم گلوریا استانیم فمینیست، نه تنها الگویی برای شخصیت های سیاسی ای مانند هیلاری کلینتون و سوزان رایس شد بلکه جنبشهای زنان در کشورهای دیگر را هم تحتالشعاع قرار داد که نفوذ آن امروز در مقالات «مدرسه فمینیستی» مبنی بر نفی امپریالیسم را میتوان به خوبی مشاهده کرد.
سازمان فعال دیگر در این زمینه «خانهی آزادی» (Freedom House) نام دارد و در سال 1941 تأسیس شده است. امروز تعداد زیادی از انجیاوهای ایرانی با پوشش «فعالین حقوق بشر» اما متاسفانه علیه منافع ملی ایران با این مراکز همکاری دارند. این سازمان همراه با بنیادها و سازمانهای دیگر برای گسترش اهداف امپراتوری آمریکا در جهان و برپایی «حکومت جهانی» همکاری میکنند.
آقای دیوید کریمر (David Kramer)، حامی منافع اسراییل و عضو بلند پایهی بنیاد «پروژهی آمریکا برای قرن جدید» که توسط نئوکانها هدایت میشود، رئیس «خانهی آزادی» است.
ایرانیان متعددی با این مراکز مرتبط بودهاند یا هستند. به عنوان نمونه میتوان از آقایان و خانم ها رامین جهانبگلو، آذر نفیسی، سیامک نمازی، فرنگلیس کار، محسن سازگارا، خواهران برومند کرد، برادران صدری، اکبر عطری، علی افشاری، حسین بشیریه، پیام اخوان، رویا حکاکیان، رامین احمدی، شهرنوش پارسی پور، عباس میلانی، نیره توحیدی، کامران تلاطف و مهرداد درویشپور نام برد که برخی نمونههای شاخص از این میان هستند. در جامعه مجازی (وبلاگستان فارسی) نیز، وبلاگنویسان شناخته شدهای مانند آقای آرش کمانگیردر برههای از زمان به داشتن نوعی ارتباط با این مراکز معترف بودهاند.
آقایان علی افشاری و اکبر عطری دو عضو سابق «تحکیم وحدت» زیر لوای دموکراسی نقش «انجیاو»هایی را بازی میکنند که این سازمانها از آنان برای پروپاگاندا علیه ایران جهت فریب مردم آمریکا استفاده میکنند که علیه منافع ملت ایران است. برای نمونه آقایان علی افشاری و اکبر عطری با نئوکانهای جنگطلب نظیر آقای جو لیبرمن (Joe Lieberman) و سناتور ریک سنتورم (Rick Santorum)، یکی از کاندیداها برای ریاست جمهوری آمریکا و مدافع جنگ علیه ایران همکاری دارند. آنها در سال 2004 به آمریکا رفتند و در سال 2006 در میزگردی که توسط آقایان جو لیبرمن و ریک سنتروم در کنگرهی آمریکا علیه ایران ترتیب داده شده بود شرکت کردند و خواهان تحریمهای بیشتر علیه ملت ایران برای تحقق «دموکراسی» شدند. این دو نفر از «دخالت بشر دوستانه» در لیبی و اکنون سوریه، همچون آقایان جو لیبرمن و مک کین، پشتیبانی میکنند.
عده ای از ایرانیان این نوع تحرکات آقایان علی افشاری و اکبر عطری را مشکوک قلمداد کردهاند و حتی تا آنجا پیش رفتهاند که آنها را از عاملین نفوذی سازمان سیا در بخشی از جنبش دانشجویی ایران (دفتر تحکیم وحدت) در دوره اصلاحات معرفی کردهاند و میگویند این اشخاص از حمایت مالی، رسانهای و تبلیغاتی غرب به ویژه آمریکا و انگلیس برخوردار بودند که جنبش دانشجویی را به انحراف بکشند.
«کمیتهی خطر کنونی» (Committee on the Present Danger)یکی دیگر از مخازن اندیشهی (think tank) نزدیک به نئوکانهاست که در سال 2004 علیه اسلام و ایران شکل گرفت و اکبر عطری عضو آن است. این کمیته با تبلیغات و پروپاگاندا تنور «جنگ علیه ترور» را همچنان گرم نگه داشته است.
کمیتهی خطرکنونی، توسط بازماندگان جنگ سرد که منافع اسراییل را منافع آمریکا به حساب میآورند و اغلب در بین نئوکانها جای دارند هدایت میشود. آقایان جورج شولتز وزیر خارجهی کابینهی ریگان، جیمز وولزی رئیس پیشین سازمان سیا، جان کایل سناتور جمهوریخواه و جوزف لیبرمن سناتور دموکرات و اکنون «مستقل» نمونهای از خروارند. اعضای افتخاری این کمیته، لیبرمن و کایل، وظیفهی خود میدانند که در مورد «خطر» ایران و «تروریستهای اسلامی» اطلاعات لازم را به کنگره برسانند تا کنگره بتواند تصمیمات «مناسب» علیه ایران و به نفع «جنگ علیه ترور» اتخاذ کند. این دو سناتور از اظهارات آقایان علی افشاری و اکبر عطری در سال 2006 در کنگره برای فشار بیشتر علیه ایران استفاده کردند. بنابراین کمک «اپوزیسیون» و مهرههایی که به جنبش سبز نفوذ کردند برای گرم نگاه داشتن «خطر ایران» ضروری است.
سایت «کمیتهی خطر کنونی» از قول عطری نوشت: «تروریسم آخرین حربهی دشمنان آزادی و دموکراسی در کشورهای غیر دموکراتیک و توسعه نیافته است. بسط دموکراسی همراه با آزادی، توسعهی اقتصادی و کاهش فقر را به دنبال خواهد آورد که از ابزار مهم جنگ علیه ترور است.»
باید به این افراد گفت که معلوم نیست کشورهای «توسعه نیافته»، که اغلب زیر فشار تحریمهای اقتصادی و ترور صادره از واشنگتن با کمک انجیاوها و سایر ابزارهای اعمال سلطه هستند چگونه میتوانند به تحقق دموکراسی کمک رسانند؟ آیا اولویت مردم گرسنه و وحشتزده در درجه اول «دموکراسی» آمریکایی است؟
نئوکانها از طریق رسانههای عمومی و مراکز مخرن اندیشه در برپایی جنگ علیه عراق بسیار فعال بودند و از آن پشتیبانی کردند. امروز هم همان تبلیغات دروغ را علیه ایران پخش میکنند و اپوزیسیون خارجنشین هم دروغها را رونویسی میکند و در سایت میگذارد.
آقای اکبر عطری در مارس 2006 در «کنسرت آزادی ایران» در دانشگاه هاروارد که به مناسبت ورود آقای اکبر گنجی به آمریکا ترتیب داده شده بود حضور یافت. این کنسرت از طرف بنیاد عبدالرحمان برومند – یعنی خواهران برومند کرد نزدیک به سازمان سیا – حمایت شده بود. درضمن «کنگرهی اسلامی آمریکا» از سازمان دهندگان این کنسرت بود. یکی از تأمین کنندگان مخارج کنسرت، انستیتوی سیاست– وابسته به مدرسه کندی دانشگاه هاروارد بود.
آقای اکبر عطری در این شب نشینی – در زمانی که بیش از هفتاد درصد از مردم آمریکا مخالف جنگ افغانستان و عراق بودند، با حرارت از تجاوز آمریکا به عراق و افغانستان دفاع کرد و آن را برای تحقق دموکراسی ضروری خواند.
این حمایت در حالی صورت میگرفت که گردانندگان «کنسرت آزادی ایران» در سایت رسمی خود نوشته بودند: «این سازمان نظری در مورد تجاوز خارجی ندارد».
آقای علیرضا دوستدار دانشجوی دکترا در هاروارد در روزنامهی این دانشگاه، «هاروارد کریمسون» دربارهی سخنان آقای عطری نوشت: «اینگونه اظهار نظر در بهترین حالت، جاعلانه و در بدترین حالت مغرضانه است، گرچه دانشجویان برپاکنندهی این کنسرت ممکن است غرضی نداشته باشند اما نمیتوان گفت که سازمان دهندگان اصلی این برنامه بدون غرض بودهاند.»
آقای دوستدار ادامه داد: این کنسرت، مطابق گفتهی سایت، با راهنمایی و حمایت «کنگرهی اسلامی آمریکا» سازماندهی شده است. ممکن است حامیان این کنسرت متعجب شوند اگر بدانند «کنگره اسلامی آمریکا» از حامیان علنی حمله به عراق بود. خانم زینب السواج دبیر اجرایی این کنگره در سال 2002 با آقایان بوش و دیک چنی برای جنگ علیه عراق همکاری کرد و به کسانی که خواهان جنگ نبودند گفت:
«سوال اصلی این نیست که عراق باید آزاد شود یانه. سوال این است که چرا تاکنون آن را انجام نداده ایم».
افزون بر آن خانم السواج در روزنامهی لوس آنجلس نوشت: «از طرف عراقیهایی که آزادانه نمیتوانند با روزنامهنگاران صحبت کنند یا جانشان را در راه آزادی عراق باختهاند باید به طور روشن بگویم: آمریکا، انگلیس و سربازان کشورهای متفق مظهر امید و آزادیاند». خانم زینب السواج همیشه از تجاوز آمریکا به عراق پشتیبانی کرده است و آن را «آزاد سازی» عراق خوانده است، حتی زمانی که پوچی این «آزاد سازی» بر همگان روشن شده بود. این خانم نظیر آقای کنعان مکیه، هیچ وقت از مردم عراق برای قتل عام بیش از یک میلیون عراقی بیگناه عذرخواهی نکرد {+}.
در نشستی که خانم السواج با حامیان اسراییل در موسسهی هادسون داشت، او به تبلیغات خلاف واقع علیه مسلمانان پرداخت و آنان را متهم کرد که خیال تصرف جهان را در سر دارند. او گفت: اسلامگرایان میخواهند «خلافت» را بر جهان تحمیل کنند. این «فعال حقوق بشر» اهداف امپریالیسم یعنی تلاش برای برپایی «حکومت جهانی» که مورد بحث برخی محافل غربی است را به کلی نادیده گرفته و به جای آن ادعای نادرست «خلافت» را تکرار کرد. لطفا» برای اطلاع بیشتر ویدئوی زیر را تماشا کنید.
اخیرا» خانم زینب السواج از طرف «کنگرهی اسلامی آمریکا» جایزهی «حقوق بشر» را به خانم شیوا نظر آهاری تقدیم کرد. کسانی که به نقش خانم السواج و «کنگرهی اسلامی آمریکا» به عنوان وابستگان سازمان سیا واقفاند از این جوایز متعجب نمیشوند زیرا میدانند این جوایز برای چه هدفی به انجیاوهای «حقوق بشر» در کشورهای هدف داده میشود. {+}
آقای ژان پل سارتراز پذیرفتن نوبل ادبیات سال 1964 که به او تعلق گرفته بود خودداری کرد زیرا او روشنفکری معترض به جنایات آمریکا در ویتنام بود. امروز مهرههای خودفروخته برای کسب جوایز بیارزش به هر خفتی تن در دادهاند.
آقای دوستدار گفت: آقای اکبر عطری همین چند هفته پیش، قبل از برپایی این کنسرت بعنوان «نمایندهی دانشجویان» اصلاحطلب در کنگرهی آمریکا حضور یافت و «تغییر رژیم» را خواهان شد. بنابراین آقای عطری کاملا خود را از اعتبار ساقط کرده است.
خانم کاندالیزا رایس وزیر خارجهی کابینهی جورج بوش در سال 2006 بیش از 75 میلیون دلار برای بیثباتی ایران به منظور تغییر رژیم زیر لوای «دموکراسی» و با حمایت سناتور سنتورم و آقای لیبرمن برای اپوزیسیون ایران در نظر گرفت. در ضمن همان سال در کنگره آقایان علی افشاری و اکبر عطری، به عنوان «دانشجویان معترض» در کنار آقایان لیبرمن و سنتورم قرار گرفتند و از آنان «دموکراسی» را برای ایران گدایی کردند. آقایان علی افشاری و اکبر عطری رییس جمهور ایران – آقای احمدی نژاد – را «جنگ طلب» معرفی کردند و مخالفت خود علیه برنامه *قانونی* انرژی هستهای ایران را به گوش جنگطلبان رساندند و با سیاستهای مغرضانهی آنان هم قدم شدند. این دو نفر گفتند که دولت ایران برای سرپوش نهادن بر روی نارضایتیهای مردم ایران خواهان جنگ است {+}.
در ژانویه امسال آقای سهند آودیس «Sahand Avedis» مقالهای تحت عنوان «اپوزیسیون سبز دخالت بشردوستانهی امپریالیسم در سوریه را تأیید میکند» نوشت که لینک آن در زیر گذاشته شده است. در این مقاله ایشان به همکاری آقای علی افشاری از جنبش سبز اشاره دارد و به مردم هشدار میدهد که آقای علی افشاری برای برپایی اعتراضات خیابانی با استفاده از دلایل ساختگی نظیر انتخابات «تقلبی» 1388 روزشماری میکند و امید خود را به انتخابات آینده ایران بسته است.
این روزها سالروز حماسه آزادسازی خرمشهر است. درود به شجاعت و شرف همه آن کسانی در آن روزها به قصد دفاع از من و شما دست به سلاح بردند و جانفشانی کردند. نوشته زیر به صورت مستقیم به آزادسازی خرمشهر مربوط نمیشود، اما آنرا در کنار وقایع مهم دیگر در چارچوب فراز و نشیبهای متعددی میبیند که نظام جمهوری اسلامی ایران در طول حیات بیش از سه دههای خود طی کرده است. من این فراز و نشیبهای تاریخ معاصر ایران (تاریخ بعد از انقلاب) را به پنج دسته تقسیم میکنم. در نظر داشته باشید، این دستهبندیها تقریبی است و اتصال آنها به یکدیگر نیز یک شبه رخ نداده و یک فرایند تدریجی بوده است. در ضمن فکر نمیکنم لازم به گفتنش باشد، اما به هر حال میگویم. متن زیر یک متن مستند تاریخی نیست و این دستهبندی صرفا جمعبندی فعلی من از تاریخ معاصر ایران است و بیشتر جنبه «تلنگر فکری» دارد تا یک جمعبندی اکادمیک.
فصلهای پنجگانه تاریخ پس از انقلاب اسلامی ایران
۱) دوران انقلابی
بازه تقریبی: از ۱۳۵۷ تا ۱۳۶۸
در این دوره که از لحظه پیروزی انقلاب تا کمی بعد از پایان جنگ تحمیلی به طول انجامید، انقلابیون با همه تکثری که داشتند در تلاش برای به دست گرفتن کنترل اوضاع و به حاشیه راندن رقبای دیگر انقلابی خود بودند. حوادث مهم و تاریخسازی مانند اشغال سفارت آمریکا و ماجرای گروگانگیری و ماجرای طبس، اولا خیال همسایه نیرومند شمالی ایران را راحت کرد که تا دههها رابطه ایران و آمریکا به حالت عادی (چه رسد به دوستانه) باز نخواهد گشت و ثانیا عرصه را برای گروههای میانهرو و لیبرال تنگ کرد. بعد هم انقلابیون تا آمدند به خودشان بجنبند و عمق بحرانی را که به خاطر ماجرای اشغال سفارت و گروگانگیری در آن فرو رفته بودند را هضم کنند، با حمله نظامی عراق بعثی به ایران مواجه شدند که شرایط کشور را از ویژه هم ویژهتر کرد و دیگر تقریبا هیچ جایی برای حضور حتی حداقلی نیروهای معتدلتر و سکولار در حکومت باقی نماند.
۲) دوران میانهروی و احتیاط
بازه تقریبی: ۱۳۶۸ تا ۱۳۷۶
از کمی بعد از پایان جنگ تا انتخابات سال ۱۳۷۶، فاصله زمانیای داریم در حدود ۸ سال که آنرا به عنوان دوره ریاست جمهوری آقای هاشمی رفسنجانی میشناسیم. این دوران را میتوانیم به تقریب دوران میانهروی و احتیاط بنامیم. دوران انقلابیگری و به دنبال آن جنگ، یعنی دوران وضعیت اضطراری سپری شده بود و عرصه مدیریت سیاسی کشور نیازمند رویکردی از لحاظ سیاسی میانهرو و از نظر اقتصادی فعال داشت. به این ترتیب دوران موسوم به سازندگی را میتوانیم تقریبا دورانی محتاط از نظر سیاسی که بدون درگیریهای شدید سیاسی سپری شد بدانیم که تمرکز اصلی آن روی ترمیم ساختارهای آسیبدیده اقتصاد در دوران جنگ بود.
۳) دوران چرخش به سوی ارزشهای لیبرالی و رشد پوپولیسم طبقههای میانی
بازه تقریبی: ۱۳۷۶ تا ۱۳۸۴
با آمدن آقای محمد خاتمی فصل جدیدی در تاریخ جمهوری اسلامی ایران رقم خورد که آنرا به نام عصر اصلاحات میشناسیم (حدود ۸ سال). در این دوران عملکرد اقتصادیای که در دوران سازندگی آغاز شده بود ادامه یافت، اما جناح حاضر در عرصه نمایش سیاسی ایران (جریان اصلاحطلبی) گامهای بلندی در راستای باز کردن فضای سیاسی و اجتماعی کشور در راستای مطالبات لیبرالی برداشت. این دوران که با استقبال شدید آحاد مختلف مردم به خصوص اقشار شهری و تحصیلکرده که خسته از رکود دوران جنگ (دوره یک) و سکون سیاسی دوران سازندگی (دوره دوم) بودند رو به رو شد. به لطف فضای باز شده سیاسی و حمایت انبوه در میان اقشار تحصیل کرده جامعه، تریبونهای رسانهای اصلاحطلبان چنان قوی و موثر عمل کردند که هستههای اصلی نظام احساس کردند اگر اوضاع همینطور ادامه یابد، به زودی نظام لیبرالی جایگزین نظام جمهوری اسلامی خواهد شد. در این دوران به لطف فعالیت روشنفکران رسانهمند سطح انتظارات و توقعات بخش بزرگی از اقشار جامعه به حدی بالا رفت که از دولت اصلاحات انتظار داشتند شرایطی شبیه دموکراسیهای سکولار اروپای شمالی در ایران فراهم کند. رقبای جریان اصلاح به دو طریق بر علیه آن عمل کردند: (۱) از طریق تضعیف پایههای رسانهای و حذف تدریجی شخصیتهای کلیدی آن و (۲) از طریق دامن زدن به انتظارات و توهمات «ایران باید اروپای شمالی شود ظرف یک دهه». نتیجه این شد که با پیشرفت سیاست اول، عامل دوم منجر به گسترش ناامیدی و فترت سیاسی در جامعه شد تا حدی که در سالهای پایان دوران اصلاحات، در برخی محافل طرفداران سابق اصلاحات حتی اجازه صحبت کردن به رئیس جمهور خاتمی را نمیدادند و جو عمومی جماعت احساسی و متوهم این شد که «نتوانست ایران را نروژ کند. بیخاصیت بود».
۴) دوران فاصله گرفتن از ارزشهای لیبرالی و رشد پوپولیسم طبقههای فرودست
بازه تقریبی: ۱۳۸۴ تا ۱۳۹۲
دست کم چهارعامل اصلی شامل (۱) سیاستهای ضعیف و کوتهنظرانه و ضعف تئوریک و همینطور قدرتطلبی طیفهای کثیری از اصلاحطلبان، (۲) نیرومند شدن رقبای جریان اصلاحطلبی در داخل نظام، (۳) شرایط بحرانی منطقه و همینطور بیتوجهی غرب (آمریکا) نسبت به سرنوشت بخشهای عقلانی و معتدل اصلاحطلبی و (۴) انتظارات و توقعات شدت گرفته در جامعه که به سرعت به دلسردی و رکود سیاسی فراگیر تبدیل شد باعث شدند که عرصه سیاست در ایران چرخشی به سمت پوپولیسم از نوعی که مخاطبان اصلی آن طبقههای محروم و فرودستتر جامعه (و نه طبقههای متوسط شهری) بکند. در سایه سکوت و انفعال سیاسی طبقههای تحصیل کرده و نسبتا مرفه جامعه، نیروهای تازه نفس سیاسی به نمایندگی آقای محمود احمدینژاد چنان قدرتی گرفتند که تا مدتها همه ناظران سیاسی و حتی نیروهای مرکزی نظام را به حیرت فرو بردند. این نیروها تقریبا در تمامی عرصههای اقتصادی و سیاسی کشور ریشه دوانیدند و همزمان با سیاستها و شعارهای پوپولیستی تودهگرا، بیشترین هزینههای اجتماعی و سیاسی و اقتصادی را بر اقشار متوسط و شهری تحمیل کردند به گونهای که در این دوران مشروعیت نظام اگر چه نزد طبقات فرودست افزایش نسبی یافت، اما نزد اقشار میانی جامعه به حداقلی تاریخی رسید. در این دوران شکافهای اجتماعی افزایش یافت، شکافهای داخلی نظام تقویت و آشکار شد، فشارهای بینالمللی بر ایران دو چندان شد و به تدریج وضعیت نظام سیاسی در ایران از «پر تنش» به «بحرانی» و از «بحرانی» به «خطرناک» و از «خطرناک» به «بسیار خطرناک» تبدیل گردید.
۵) دوران عبور از وضعیت خطرناک و تثبیت نظام
بازه تقریبی: از ۱۳۹۲ به بعد
این دوران مربوط به آینده است و در نتیجه نمیشود در مورد آن با قطعیت صحبت کرد. اما میتوان تصور کرد که مغزهای متفکر نظام سیاسی در ایران، نهایت تلاش خود را بکنند تا نظام را از وضعیت بسیار خطرناک فعلی به سلامت به درآورند بدون آنکه هزینههای کلانی مانند زیر سوال رفتن تمامیت ارضی کشور و یا به خطر افتادن صلح و امنیت عمومی به جامعه تحمیل شود. نمونه عزم نظام برای حرکت به سوی تحقق چنین سناریویی، صحبتهای آقای محمدباقر قالیباف شهردار تهران -از شخصیتهای کلیدی و به شدت حفاظت شده نظام- در تلویزیون ملی ایران در روزهای قبل از انتخابات اسفند ماه۱۳۹۰ دوره نهم مجلس شورای اسلامی بود (نقل به مضمون) که به احتمال زیاد به صورت فیالبداهه و بدون هماهنگی با مراکزعالی تصمیمگیری در نظام گفته نشده است:
«مردم من از شما عاجزانه خواهش میکنم اشتباهات قالیباف را به پای نظام نگذارید و در انتخابات شرکت کنید. ما هم قول میدهیم از این به بعد سعی و خطا نکنیم و اشتباهات گذشتهمان را تکرار نکنیم.»
و در این زمینه حرف و سخن بسیار است…
با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آنرا از طریق اشتراک در خوراک آن پیگیری کنید. استفاده از مطالب و عکسهای منتشر شده در وبلاگها و فوتوبلاگهای من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است.
اولی: بفرمایید. این مبلغی است که دیروز شما بابت کرایه تاکسی من پرداختید.
دومی: ای بابا. قابلی نداره.
اولی: اگر بگیرید راحتتر هستم.
دومی: مبلغ خاصی نبود … قابل ندارد.
از این گفتگوی کوتاه (و واقعی) چه برداشت میکنیم؟ یا دقیقتر بگویم، چه میتوانیم برداشت کنیم؟
آنچه واضح به نظر میرسد این است که دومی مبلغی را به صورت مستقیم یا غیر مستقیم (در اینجا پرداخت کرایه تاکسی اولی) به اولی پرداخت کرده و حالا اولی قصد دارد آن مبلغ را بازگرداند. دومی قبول نمیکند. شاید او واقعا قصد ندارد مبلغ را پس بگیرد. شاید هم تعارف میکند و برخلاف تمایل قلبیاش وانمود به بزرگمنشی میکند. در هر دو صورت، لایهای که نام آن را تعارف مینامیم در لحن صحبت کردن دومی مستتر است.
اما به هر حال دومی روی این موضوع تاکید میکند که «کمیت بدهی» در جدی یا تعارف بودن این فرایند نقش اساسی بازی میکند.
فرضا اگر مبلغ مورد بحث هزار تومان کرایه تاکسی باشد، دومی به راحتی در حوزه بزرگمنشی و تعارفات مانور میدهد. اما اگر مبلغ بیشتر مثلا ده هزار تومان باشد چطور؟ در آن صورت احتمالا دومی اندکی بیشتر در تعارفهایش دقت میکند و شاید صدایی در ذهنش بگوید: «مبلغش زیاد کم نیست. پس دیر یا زود باید بگیریش. نداد هم مهم نیست اما جای دیگه باید جبران کنه.»
اگر مبلغ صدهزار تومان باشد چطور؟ در آن صورت تعارفهای دومی احتمالا به سطح نازلتری میآید و به جملههایی نظیر «حالا عجلهای نیست» دگردیسی میکند. حالا بحث عوض شده است. دیگر صحبت از این نیست که «شما لازم نیست پول را بدهید». این بار چون مبلغ مورد نظر زیاد یا به قول دومی «خاص» است صحبت از دیر و زود پرداخت شدن پول میشود و نه اصلا پرداختن نشدن آن. در اینجا فرض بر این گرفته شده که بدهی باید پرداخت شود، اما اگر دیرتر پرداخت شود محترمانهتر است.
اگر مبلغ یک میلیون تومان باشد چطور؟ در آن صورت تعارف به سطح نازلتری میآید و شاید به چیزی شبیه «حالا عجلهای نبود» دگردیسی کند. باز هم بحث عوض شده است. دیگر صحبت از زمان حال نیست و بحث گذشته است. یعنی پول ما را دادی و تمام شد، محض تعارف ولی میگویم «عجلهای نبود» و چون زمان را نمیتوان به عقب برگرداند و شما هم رویت نمیشود همین الان دوباره از من پول بگیری پس موضوع تمام شده است. هم پولم را گرفتهام و هم مودب بودهام.
اگر مبلغ ده میلیون یا صد میلیون تومان باشد چطور؟ در آن صورت تعارف باز به سطح نازلتری میآید و شاید اصلا در نگیرد و اگر هم در بگیرد چیزی شبیه «لطف کردین» یا «دست شما درد نکنه»جایگزین آن میشود. حتی در اینجا هم بحث عوض شده است. دیگر حتی کوچکترین رگهای از تعارف که روزنهاب باشد برای پرداخت نشدن یا دیرتر پرداخت شدن پول دیده نمیشود و فقط از زمانسنجی و امانتداری اولی تشکر میشود که معنای ضمنیاش این است که «خوب شد پول ما را به موقع آوردی. دست شما درد نکنه!».
با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آنرا از طریق اشتراک در خوراک آن پیگیری کنید. استفاده از مطالب و عکسهای منتشر شده در وبلاگها و فوتوبلاگهای من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است.
توجه داشته باشید، این طرح نه تایید شده و نه رد، بلکه تصمیمگیری در مورد آن به آینده موکول شده است. تایید این طرح با توجه به عدم تمایل کشورهایی مثل امارات یا قطر به قدرت گرفتن عربستان و همینطور ترس از واکنش ایران دور از ذهن به نظر میرسد، از طرفی مخالفت رسمی با آن به معنای اعلام تفرقه و عدم هماهنگی بین اعضای این شوراست که یک امتیاز مثبت به سود ایران خواهد بود. در نتیجه، مسکوت گذاشتن آن منطقیترین گزینه بوده است.
تقریبا همزمان با رویداد یک، دولت آمریکا اعلام کرد سلاحهایی که تحویل آنها به بحرین را به دلیل سرکوب اعتراضات بلوکه کرده بود، به این کشور تحویل خواهد داد (سلاحهای کنترل جمعیت البته فروخته نخواهد شد). این موضوع میتواند نشانه دو سیگنال آمریکا به کشورهای منطقه باشد: ۱) آمریکا مایل به ادامه جدی بحث اتحاد بحرین و عربستان نیست، پس ایران نباید نگران باشد ۲) آمریکا به حمایت خود از متحدان خود در شورای همکاری خلیج فارس ادامه میدهد، پس کشورهای عضو شورا نباید نگران باشند.
بنا به یک مطلب «نشت کرده» به روزنامه واشنگتن پست، آمریکا با فروش سلاحهای ضدتانک (از طرف آمریکا یا کشورهای شورای همکاری خلیج فارس) به معترضان سوری موافقت کرده است. صرف انتشار چنین خبری، صرفنظر از اینکه معنای عملی آن تا چه حد واقعی باشد (واقعا سلاح ضد تانک به معترضان سوری تحویل داده شود یا خیر) به معنای افزایش سطح دخالت آمریکا در سوریه و در نتیجه افزایش فشار بر ایران است.
بنا به این خبر، فرمانده سازمان اطلاعات ارتش اسرائیل در سفر محرمانه خود به آمریکا، مقامات این کشور را از ارزیابی جدید اسرائیل نسبت به تحولات سوریه مطلع کرده است: اسرائیل به این نتیجه رسیده که تغییر رژیم در سوریه به سود اسرائیل است. تا پیش از این اسرائیل نسبت به تحولات سوریه بیشتر موضع سکوت و احتیاط را پیشه کرده بود، چرا که این کشور با بشار اسد به نوعی توافق (ولو غیررسمی) استراتژیک دست یافته بود که امنیت اسرائیل در آن لحاظ شده بود، در نتیجه اسرائیل نسبت به سودمند بودن تغییر رژیم در سوریه با احتیاط برخورد میکرد. به نظر میرسد این ارزیابی اکنون تغییر کرده است. به دنبال این تغییر سیاست اسرائیل، احتمالا شاهد افزایش فشار بر سوریه از طریق تقویت معترضان خواهیم بود.
با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آنرا از طریق اشتراک در خوراک آن پیگیری کنید. استفاده از مطالب و عکسهای منتشر شده در وبلاگها و فوتوبلاگهای من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است.
این پست را به بهانه نوشته دوستی مینویسم که به نظرم بیش از حد نسبت به روندهای سیاسی و نتیجه مذاکرات خوشبین است. این نوشته پاسخ آن نوشته نیست، ولی به هر حال خواندن آن باعث شد که این را بنویسم.
دور اول مذاکرات هستهای ظاهرا خوب پیش رفته و طرفین ایرانی و غربی هم از روند مذاکرات ابراز خشنودی کردهاند. از صمیم قلب آرزو میکنم همه چیز خوب و صحیح ادامه یابد و آفتاب صلح و امنیت از داخل و خارج روی سر من و شما بتابد!
اما از شما چه پنهان، من به هیچ وجه نسبت به نتیجه مثبت گرفتن از این مذاکرات خوشبین نیستم. یعنی حتی اگر این مذاکرات هستهای به خوبی و خوشی تمام شود، بعید میدانم به تغییر جدی در رابطه ایران و غرب (برای سادگی زین پس بخوانید آمریکا) منجر شود. اگر دوست دارید مرا بدبین خطاب کنید، اشکالی ندارد، اما دلایلم برای این «بدبینی» چنین است:
اگر حتی یکی از طرفین (ایران یا آمریکا) واقعا در جستجوی تعامل واقعی با طرف مقابل نباشد، که خود به خود حرف من صادق است و رابطه معناداری شکل نخواهد گرفت. اما اگر فرض کنیم سیاست رسمی آمریکا نسبت به ایران خواهان تغییر رژیم در ایران نیست و ایران هم صمیمانه علاقه دارد با آمریکا ارتباط رسمی برقرار کند و منتظر به وجود آمدن شرایط مناسب است، باز هم موانع زیر که یک شبه هم شکل نگرفتهاند که بخواهند یک شبه از میان بروند حرکت به سمت یک رابطه سالم و پایدار بین ایران و آمریکا را دور از دسترس میکنند:
۱) در درون الیگارشی چندقطبی، نامنظم و بحرانزده حاکم بر ایران، گروهها و جریانهایی هستند که خواستار دوستی یا حتی برقراری روابط عادی بین ایران و آمریکا نیستند. این جریانها یا کلن وضعیت تضاد با غرب را ترجیح میدهند یا اینکه تمایل دارند پل ارتباطی میان ایران و غرب از حیاط خلوت خانه آنها عبور کند و چون قدرت مسلط حاکم بر ایران نیستند، چارهای ندارند جز آنکه مانع از شکلگیری هر گونه رابطه معنادار بین ایران و آمریکا شوند.
در اینجا به دنبال دلایل چنین تمایلی نیستم. اما چند احتمال کلی وجود دارد که ممکن است یکی یا چندتا از آنها (بسته به گروه یا جناح) همزمان درست باشند: الف) رقابتهای شدید داخلی، ب) سمپاتی یا وابستگی برخی گروهها به قدرتهای رقیب غرب مانند روسیه که خواستار شکل گرفتن همسایه جنوبیای نیرومند و نزدیک با آمریکا نیست و ج) سمپاتی یا وابستگی برخی گروهها به جناحهایی در غرب یا منطقه که خواستار تغییر رژیم در ایران هستند.
۲) آن دسته از رقبای ایران در منطقه که مایل به مشاهده خاورمیانه ایرانی (ایرانی نیرومند نزدیک با غرب) نیستند هر چه در توان دارند خرج خواهند کرد که رابطه میان ایران و غرب خوب نشود و برعکس پروژه تهدید و تحدید ایران از سوی غرب ادامه یابد تا این کشور پتانسیل تبدیل شدن به یک هژمون منطقهای را پیدا نکند.
باز هم قصد ندارم موضوع را باز کنم. اما چند مثال: الف) جریان مسلط حاکم بر ترکیه علاقهای به قدرت گرفتن ایران در حوزههای سنتی اعمال قدرت ترکیه (مانند سوریه، لبنان، عراق و غیره) ندارد، ب) سرسختترین دشمن ایران در منطقه یعنی عربستان سعودی که در نبود عراق، تعادل قوا در منطقه را شدیدا به سود ایران و به زیان خود میبیند تمایل دارد ایران با تحریم و تهدید به شدت ضعیف شود، ج) و اسرائیل که بنا به دلایل مختلف گروههای حاکم بر آن از هیولاسازی از دشمن واقعی یا موهومی (که در حال حاضر ایران است) بهرهجویی سیاسی میکنند.
۳) در درون الیگارشی چندقطبی حاکم بر آمریکا، گروهها و جریانهایی نیرومند وجود دارند که خواستار دوستی یا حتی برقراری روابط عادی بین ایران و آمریکا نیستند و البته تمایلی هم ندارند که ایران به سوی شرق کشیده شود. بهترین گزینه برای این گروهها تحدید شدید ایران و در صورت امکان اقدام نظامی علیه این کشور است.
درست است که جریانهای متکثر و پراکنده اپوزیسیون ایرانی خارج از کشور دارای نظم سازمانی، انسجام تئوریک و پشتوانه مردمی در داخل کشور نیستند، اما به هر حال جمعیت قابل توجهی را تشکیل میدهند که در صورت تمایل هر کدام از جناحهای حاکم بر آمریکا میتواند از میان آنها به شیوه دلخواه سربازگیری کند. جریانها و گروهکهای فرهنگی، سیاسی یا حتی نظامی/تروریستی که در طول سالها تنش بین ایران و غرب پر و بال گرفتهاند و نه تنها شاخههای رسانهای قابل توجهی در اختیار آنها قرار گرفته است بلکه بدون شک کار نفوذ به حلقه سیاستگذاری و اجرایی الیگارشی بیدر و پیگر جمهوری اسلامی را برای دستگاههای اطلاعاتی غرب راحتتر کردهاند (و اصلا علت پارانویای نظام ایران که به دست راست و چپ خودش هم اعتماد ندارد همین است! اما این بحث دیگری است.)
همه ابنها را بگذارید کنار عامل چهارم که شاید مهمترین باشد:
۴) با توجه به «دیوار بلند بیاعتمادی» که میان ایران و آمریکا (و غرب) وجود دارد هر گونه شکلگیری جدی روابط بین ایران و آمریکا نیازمند صرف وقت، داشتن حوصله و ظرافت دیپلماتیک، اعتمادسازی تدریجی و هدفمند از سوی دو طرف است. این دیوار بلند که آجرچینی آن ذست کم چند دهه به طول انجامیده است یک شبه ویران نخواهد شد و بهتر هم هست که نشود. چرا که دیوار بلند بیاعتمادی در صورتی که ویران شود روی سر من و شمای ایرانی آوار خواهد شد. برای پرهیز از فاجعهای بزرگتر (زیر آوار ماندن!) تنها گزینه این است که دو طرف خیلی آهسته و با ظرافت دانه به دانه آجرهای چیده شده را بردارند و روی زمین بگذارند تا این دیوار بلند کم کم و بی دردسر محو شود و اعتماد و تعامل بین ایران جمهوری اسلامی و غرب امروز شکل گیرد.
متاسفانه صبر و حوصله دیپلماتیک در هر دو طرف (به خصوص در غرب که دموکراتیکتر است و قدرتهای حاکم بر آن بیشتر به افکار عمومیاش نظر دارند و در نتیجه بیشتر نیازمند غوغاسازی به هنگام انتخابات هستند) به دلایل سیاسی و بازیهای روز و انتخابات و فرصتهای کوتاه مقامات درگیر به شدت اندک است. از طرف دیگر دشمنان شکلگیری رابطه جدی میان ایران و غرب دستشان در ایجاد بحران و دامن زدن به بیاعتمادی عمیق موجود باز است. این طرف باید ماهها و سالها وقت صرف کند و بدون در نظر گرفتن ملاحظات روز سیاسی و بحرانهایی که مخالفان رابطه ایجاد میکنند، مذاکره و اعتمادسازی را دنبال کند در حالی که مخالفان رابطه کافی است یک اظهار نظر جنجالی کنند (در داخل ایران) یا اینکه اطلاعات جاسوسی ساختگی در اختیار مقامات یا رسانههای غربی قرار دهند (در خارج از ایران) یا یک اقدام تروریستی (ساختگی) را به پای ایران بنویسند تا آنچه در مذاکرات و فرایند شکننده اعتمادسازی رشته شده است پنبه شود.
به هیچ وجه قصد ندارم بگویم هیچ امیدی به برقراری ارتباط سازنده و جدی بین ایران و آمریکا نیست. فقط میخواهم تاکید کنم که بحران موجود جدی است، قدیم است، ریشه در تاریخ و جغرافیای منطقه دارد و موافقان و مخالفان نیرومندی دارد. در نتیجه سادهانگاری است اگر انتظار داشته باشیم بحران و بیاعتمادی موجود به سادگی ظرف چند هفته یا ماه یا حتی سال محو شود؛ حتی در صورت عزم و اراده طرفین و در بهترین حالت!
با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آنرا از طریق اشتراک در خوراک آن پیگیری کنید. استفاده از مطالب و عکسهای منتشر شده در وبلاگها و فوتوبلاگهای من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است.
این بیانیه را گروهی از فعالان چپ در واکنش به کمپینی که از سوی برخی از فعالان سیاسی اسرائیل در مخالفت با حمله نظامی به ایران به راه افتاده نوشتهاند و به نقد آن و حرکتهای مشابه آن پرداختهاند. متن بیانیه را دوستی برایم ارسال کرد و از من خواست اگر با آن موافقم به جمع امضا کنندگان آن ملحق شوم. متن را خواندم و اگر چه با کلیت آن موافق هستم (بیانیه حاوی نکتههای بسیار مهمی است)، اما به خاطر چند نکته نمی توانم آنرا امضا کنم (فرضا در جایی در پایان به حاکمیت نامشروع ایران اشاره شده که من با آن موافق نیستم. از نظر من نظام سیاسی در ایران علیرغم همه ضعفهایی که دارد هنوز مشروع است و روی این «هنوز» هم البته تاکید میکنم، یعنی مشروعیت نظام را چیزی مطلق نمیدانم). به هر حال بهتر دیدم به جای این که به کلی بیانیه را نادیده بگیرم، آن را بازنشر کنم و تایید یا رد محتوای آنرا به عهده شما بگذارم.
«برای صلح؛ برای فلسطین»
این روزها که بر طبل حملهی نظامی به ایران کوبیده میشود، گروهی از مردم اسرائیل کمپینی را در مخالفت با جنگ احتمالی دولتمردان اسرائیلی و آمریکایی علیه ایران آغاز کرده و به واسطهی آن پیامهای حاوی دوستی و احترام خود را برای مردم ایران میفرستند؛ البته از موقعیتی فرادست و با این پیام که ما «هرگز به ایران حمله نخواهیم کرد». گروهی از ایرانیان نیز متقابلاً پیام دوستی و احترام به مردم اسرائیل فرستاده، و ضمن اعلام برائت از جنگطلبیِ دولتشان، با حملهی نظامی به ایران مخالفت کردهاند. ناگفته نماند که گروهی از سازماندهندگانِ اولیهی کمپینِ طرف ایرانی، از فعالان سیاسی دست راستی هستند که اتفاقاً پیش از این موافقت خود را با حملهی نظامی به ایران در بوق و کرنا کرده بودند، تا جایی که رسانهها پر بود از موافقتشان با تحریمهای اقتصادی و جنگ؛ تحت عنوان «مداخلهی بشردوستانه» در ایران. اگرچه کمپین ضد جنگ و دوستیِ متقابل از سوی شهروندان کشورها مستقل از دولتهایشان یک اقدام مثبت به شمار میرود، با این وجود نادیده گرفتن رنج مردم ایران در سی سال گذشته و مسألهی مردم فلسطین از بخشهای مهم فراموششده در این کمپین هستند.
به باور ما، جنبشهای مردمیِ ضد جنگ بایستی به شکلی نمادین مرزهای بین کشورها – جایی که نمود اعمال قدرت دولتها محسوب میشود – را از بین برده و در پی ایجاد همبستگیِ هرچه بیشتر بین مردم کشورهای درگیر باشند. «کمپین ضد جنگ» در اسرائیل، بایستی از نقد و نفیِ «دیوار جدایی» که حائلی است بین مردم اسرائیل و باقی مردم دنیا موجودیت آغاز کند. هیچ کمپین ضد جنگی از اسرائیل نمیتواند پیام صلح و دوستی به هیچ نقطهای از جهان بفرستد بی آن که آن پیام از بدنهای به فقر کشانیدهشده و بی حق مردم فلسطین عبور کند. مردم اسرائیل نمیتوانند با جنگ علیه ایران مبارزه کنند پیش از آن که متوجه این امر مهم بشوند که در حال حاضر جنگی علیه مردم فلسطین و ایران در جریان است که این جنگ البته از بی عدالتیهای سیاسی-اقتصادی در اسرائیل و دیگر نقاط جهان مستقل نیست.
تهدید به مداخلهی نظامی و خطر اعلان جنگ به ایران در شرایطی اوج گرفته که مبارزات و مقاومتهای مردمی در ایران طی سه سال گذشته توجه رسانهها و فعالین سیاسی را از برنامهی هستهای به سمت خواستههای سیاسی و اقتصادی مردم ایران معطوف کرده است. درست زمانی که حکومت تحت فشار عظیم نارضایتی سیاسی-اقتصادی و مقاومت مردم در ایران قرار دارد، تهدید به جنگ به کمک حکومت ایران آمده است تا توجه را از موضوعات داخلی این کشور منحرف ساخته و دستیابی به رویاهای سیاسی را برای مردم ایران به تأخیر بیاندازد؛ آن هم در شرایطی که بسیاری از مردم در ایران به خاطر همین رویاها در زندان به سر میبرند. چنین شرایطی در بحبوحهی مبارازت پس از انقلاب ۵۷ درست زمانی که صدام حسین از سوی آمریکا و اروپا به جنگ با ایران تشویق شد، در جریان بود. جنگ عراق علیه ایران، مردم ایران را مجبور کرد که به جای این که انقلاب به سرقت رفتهشان را از دست نیروهای سرکوبگر بازپس بگیرند، از زندگی و کشورشان دفاع کنند. شاید به همین دلیل است که بسیاری از مردم ایران، تهدید به جنگ علیه کشورشان را تلاشی از جانب برخی حکومتها برای در قدرت نگهداشتنِ جمهوری اسلامی تلقی میکنند، آن هم درست زمانی که جمهوری اسلامی بیشترین ضعف را از خود نشان میدهد.
بیش از سی سال است که مردم ایران نه تنها به تناوب از تهدید حمله به کشورشان رنج بردهاند، که همواره قربانی تحریمهای اقتصادیِ یکجانبه شده و هر ساله تعداد کثیری از آنها، در نتیجهی این تحریمها، در سوانح هوایی کشته میشوند. آثار غیر قابل انکار تحریمها بر سامانهی ارائهی خدمات سلامت در ایران، حوزهی بهداشت و درمان کشورمان را در موقعیتی بحرانی فرو برده است. این تحریمها و تهدیدها به ایجاد بازار زیرزمینی و تشدید فساد اقتصادی توسط لایههایی از حکومت کمک کرده است. به وضوح میتوان دید که تحریمهای اقتصادی و تهدید به جنگ، فشارهایی نیستند که تنها بر حکومت ایران تحمیل میشوند، بلکه پیکرهی اقتصادی-سیاسی در ایران، مبارزات مردم و امید آنها برای رسیدن به آیندهای بهتر برای کشورشان را به شدت تحت تأثیر قرار میدهند. مردمی که رنج یک کودتای انگلیسی-آمریکایی را کشیدهاند و تا همین امروز نیز تبعات آن را متحمل شده و مبارزاتشان اغلب با تهدید قدرتهای جهانی به جنگ پس زده شده است، دلایل بیشماری دارند که به لحاظ سیاسی احساس ناامیدی و سرخوردگی نسبت به در دست گرفتن سرنوشتشان کنند. شک و تردید برای چنین مردمی نه جزئی از یک تئوری توطئه، بلکه یک نتیجهگیریِ عقلانی از تاریخ است.
افزون بر این، ما معتقدیم در صورتی این کمپین ضد جنگ میتواند از نهادهای قدرت اعلام استقلال کرده و مخاطب را مجاب کند که صرف نظر از قومیتها و ملیتها خواستار عدالت است، که دربرگیرندهی مردم فلسطین بوده و نشان دهد که رابطهی میانِ موضوعِ فلسطین و تهدید جنگ علیه ایران را درک کرده است. مسألهی فلسطین تنها محدود به فلسطینیان نمیشود. همبستگی میان مردمان ستمدیده از این رو لازم است که مسألهی یک گروه از آنها ابزاری برای استثمار گروهی دیگر نشود. در حالی که فعالین کارگری همچون «رضا شهابی» و «شاهرخ زمانی» به خاطر فعالیتهایشان در زمینهی دفاع از حقوق فرودستان برای سالها در زندان نگه داشته میشوند، طرح مسألهی فلسطین از سوی حکومت ایران نمونهای از بهرهبرداری مضحک دولتها است تا خود را به عنوان سردمدار دفاع از حقوق ستمدیدگانِ جهان جا بزند. حکومت ترکیه نیز، که کردهای ساکن این کشور را به خاطر برپایی مراسم سال جدیدشان سرکوب میکند، یا یک دانشجو را به دلیل استفاده از شال فلسطینی به زندان میافکند، به نحو دیگری مسألهی فلسطین را مورد سوء استفاده قرار میدهد تا خود را مدافع عدالت برای مظلومان جهان معرفی کند.
برخلاف آنچه نهادهای قدرت میخواهند ما بدان باور داشته باشیم، حکومت اسرائیل و حکومت ایران و سوریه، دشمن یکدیگر نیستند، بلکه هریک از آنها به مثابه نیروی مکملی در پاسخ به نیاز دیگری عمل می کند. حکومت اسرائیل بدون استفادهی ابزاری از حکومت ایران برای پرت کردن حواس رسانهها و مردم دنیا چطور میتوانست با اعتصاب غذای «حنا الشلبی»، ظلم سیستماتیک علیه مردم فلسطین و تظاهرات گستردهی مردمی در اسرائیل، دست به مقابله بزند؟ حکومت ایران در حالی که تمام تلاش خود را به کار بسته تا مقاومت کارگران، فعالان مدنی، دانشجویان و روزنامهنگاران ایرانی را سرکوب کند، بدون کمک حکومت اسرائیل در ایجاد خطر جنگ، چگونه میتوانست در مقابل مقاومت مردمی در ایران بایستد؟
به باور ما، در چنین پسزمینهای که کمپین ضد جنگ و احترام متقابل میان مردم اسرائیل و ایران در آن شکل گرفته، اعتراض به جنگ باید در پیوند تنگاتنگی با حمایت از حقوق مردم فلسطین و مبارزه با حکومتهای خودکامه و نامشروعی همچون ایران، اسرائیل، سوریه، ترکیه و … باشد که از مسألهی مردم فلسطین برای سرپوش گذاشتن بر کاستیها و قصورشان در عرصهی داخلی و به انقیاد کشیدن بخشهای مختلف مردم در کشورهایشان سوء استفاده میکنند. همینطور مردم فلسطین باید در نظر داشته باشند که عدالت برای فلسطین از طریق حمایت حکومتهای مستبد عملی نمیشود، چرا که این حکومتها صرفاً برای سرپوش گذاشتن بر ظلمهای داخلیشان از حقوق مردم فلسطین دفاع میکنند.
با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آنرا از طریق اشتراک در خوراک آن پیگیری کنید. استفاده از مطالب و عکسهای منتشر شده در وبلاگها و فوتوبلاگهای من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است.
تهدیدهای شفاهی و عملی علیه ایران شدت بیسابقهای گرفته است و حتی عدهای مذاکرات هستهای آتی بین ایران و کشورهای 5+1 را در شمار آخرین فرصتهای موجود برای حل مسالمتآمیز بحران میان ایران و غرب تلقی میکنند.
با فرض اینکه هدف ایران تقابل با غرب نیست و تعامل سازنده را به شرط برآورده شدن نیازهای اساسیاش ترجیح میدهد، اجازه دهید دو دیدگاه غالب را به صورت خلاصه بررسی کنیم:
نظریه 1: غرب در جستجوی اخذ امتیازهایی است که از طریق تعامل با رژیم فعلی ایران قابل دستیابی هستند
بر اساس این نظریه، غرب مشکل اساسی با رژیم سیاسی حاکم بر ایران ندارد و تنها در جستجوی اخذ امتیازهایی معین است. در صورتی که این امتیازها از سوی ایران در اختیار غرب قرار داده شود، دشمنیها پایان خواهد یافت و روابط به سمت عادی شدن حرکت خواهد کرد. در این صورت تحرکات خصمانه زنجیرهای علیه ایران (مانند تحریمها یا دیپلماسی تهدیدگر) رو به کاهش خواهد گذاشت و راه تعامل بیشتر میان ایران و غرب گشوده میشود.
اگر این دیدگاه با واقعیت سیاسی غرب بیشتر همخوانی داشته باشد، در آن صورت حکومت ایران برای پرهیز از تقابل با غرب، چارهای ندارد جز آنکه تا حد امکان امتیاز بدهد. چرا که اگر هدف طرف مقابل نابودی نظام سیاسی در ایران نباشد، هر امتیازی که به طرف مقابل داده شود گامی به سمت صلح، و یک گام دور شدن از تقابل سخت خواهد بود. در این صورت استراتژی برنده رژیم سیاسی در ایران، تلاش برای تعامل بیشتر از طریق اعطای امتیازهای مختلف (تا آستانه قابل قبول ایران) به غرب خواهد بود.
نظریه 2: غرب در جستجوی اخذ امتیازهایی است که صرفا با تغییر رژیم در ایران قابل دستیابی هستند
بر اساس این نظریه غرب (منظور آمریکا و متحدان آن است) با هدف بلندمدت و راهبردی تغییر رژیم در ایران حرکت میکند و موضوعاتی مانند برنامه هستهای ایران (بحث داغ امروز) یا وضعیت حقوق بشر یا حمایت ایران از تروریسم بهانههایی بیش نیستند که به وسیله آنها بتوان بر ایران فشار بیشتری اعمال کرد تا در نهایت به هدف غایی تغییر رژیم دست یافت. اگر این نظریه درست باشد، مذاکرات هستهای صرف نظر از اینکه ایران چه رفتاری از خود نشان و چه امتیازهایی را به غرب بدهد، نه تنها بیفایده خواهد بود بلکه عملا گامی به جلو در راستای تغییر رژیم خواهد بود. چرا که طرف مذاکره کننده در جستجوی جلو بردن مذاکرات نیست و در هر حالت مذاکرات را شکست خورده اعلام میکند و علت آن را هم همکاری نکردن ایران اعلام خواهد کرد که با توجه به قدرت لابی و رسانهای که دارد موجه هم جلوه خواهد کرد.
اگر این دیدگاه با واقعیت سیاسی غرب بیشتر همخوانی داشته باشد، در آن صورت حکومت ایران چارهای ندارد جز آنکه تا حد امکان از دادن امتیاز به غرب پرهیز کند. چرا که اگر هدف طرف مقابل نابودی نظام سیاسی در ایران باشد، هر امتیازی که به طرف مقابل داده شود نه گامی به سمت صلح، بلکه گامی به سوی اضمحلال رژیم ایران خواهد بود. در این صورت استراتژی برنده رژیم سیاسی در ایران، تلاش برای افزایش توان مقابله با غرب و بالابردن هزینه سیاست تغییر رژیم در ایران تا به حدی است که طرف غربی از آن منصرف شود.
سایر نظریهها
نظریههای دیگری هم در این زمینه وجود دارند که آنها را کمتر جدی میدانم. مثلا مجموعه نظریههایی که خواست نظام سیاسی حاکم بر ایران را در رویارویی با غرب میبیند. به اعتقاد من نظام سیاسی در ایران متمایل به داشتن رابطه حسنه با غرب است، منتها به شرطی که احساس کند این تعامل منجر به تغییر رژیم در ایران نمیشود و در آن راستا حرکت نمیکند.
نظریه دیگر این است که ایران مذاکره کردن بلد نیست چون یک سیستم عقلانی نیست. بر اساس این نظریه، ایرانیها دلشان تعامل با غرب را میخواهد و غرب هم در جستجوی تغییر رژیم در ایران نیست و تنها مشکلی که وجود دارد این است که ایرانیها درست رفتار نمیکنند و مذاکره بلند نیستند و هی کارشکنی میکنند. این نظریه را ضعیف و غیر محتمل میدانم.
نظریه دیگر این است که غرب نیرومند است و ایران ضعیف و ایران باید نسبت به سیاستهای غرب تسلیم باشد چرا که قد علم کردن در مقابل کشورهای نیرومندی مانند آمریکا و متحدان آن دیوانگی است. بر اساس این دیدگاه، باید دید خواست طرف مقابل چیست و همانکار را انجام داد. فرضا اگر طرف مقابل در جستجوی تغییر رژیم در ایران است، نظام سیاسی در ایران خود باید از قدرت کنارهگیری کند و سرنوشت سیاسی ایران را به دست گروههای جدیدی که با غرب هماهنگی بیشتری دارند بسپارد. این نظریه را هم حتی با فرض پذیرفتن پیشفرضهایش (ضعف مطلق ایران و قدرت مطلق غرب) با توجه به اینکه عملی نیست (چطور میتوان تصور کرد نظام سیاسی ریشهدار و پیچیده ایران دست به خودبراندازی صلحآمیز بزند؟!) قابل اعتنا نمیبینم.
تحلیل
مدافعان یا منتقدان هر کدام از این نظریهها دلایلی در دفاع از موضع خود میآورند. طرفداران نظریه 1، معتقدند ایران با سیاست تنشزا و تندروانه خود در موارد حساسی مانند اسرائیل که غرب روی آن بسیار حساس است، باعث شده بدبینی غربیها نسبت به رفتار و نیتهای ایرانیها دوچندان شود. آنها معتقدند اگر چه ایرانیها در چندین مرحله سعی کردهاند حسن نیت خود را نسبت به برنامه صلحآمیز هستهای خود به غربیها نشان دهند (مثلا غنیسازی داوطلبانه به مدت 3 سال از سوی ایران) اما این امتیازها برای ترمیم بیاعتمادیهای ایجاد شده در طرف غربی کافی نبوده و لازم است ایران امتیازهای بیشتری به غرب بدهد تا کم کم غرب نیز لبخند به لب (و نه شمشیر به دست) جلو بیاید.
اما طرفداران نظریه 2، معتقدند ایران به اندازه کافی به غرب چراغ سبز نشان داده است (همکاری با آمریکا در شکست طالبان، توقف داوطلبانه غنیسازی، نامه به دولت آمریکا و وعده مصالحه در همه زمینههای مورد اختلاف که با بی توجهی رو به رو شد و غیره) ولی در پاسخ غرب حلقه محاصره و اعمال فشار را بر ایران تنگتر کرده است. طرفداران نظریه 2 همچنین اشاره میکنند که در ضمن تحرکات براندازانه غرب نسبت به ایران مستمر و قدیم است (فرضا جنگ ایران و عراق یک نمونهاش). آنها به نگاه سلطهجویانه غربیها به ایران و رویکرد از سر بیحوصلگی آنها نسبت به راهحلهای بلندمدت و آهسته دیپلماتیک ارجاع میدهند و معتقدند دادن امتیازهای بیشتر به غربیها اشتباه است، چرا که هر چه ایران دست خود را از کارتهای برنده بیشتر خالی کند، طرف مقابل که هدف تغییر رژیم در ایران دارد با آسودگی خاطر بیشتری سیاستهای خود را پیش خواهد برد.
پیشبینی
پیشبینی سرنوشت این مذاکرات و اینکه روند تقابل/تعامل بین ایران و غرب به کجا خواهد رفت کار سادهای نیست. اما به هر حال حدس شخصی من این است که در این مذاکرات ایران با امید به صحت نظریه 1، امتیازهای مهمی را به غرب پیشنهاد خواهد کرد و در ازای آن خواستار کاهش فشار بر ایران میشود. غرب امتیازها را کافی نخواهد دانست و مطالبات بیشتری درخواست میکند. جناحهایی در ایران که نسبت به نظریه 2 متمایل هستند، این رفتار غرب را تاییدی بر دیدگاه خود خواهند دانست و امتیازهای بیشتری به غرب نمیدهند و آز آن سو طرف غرب هم که راضی نشده ایران را به کارشکنی و پنهانکاری متهم خواهد کرد. پنهانکاری ایران البته توسط طرف غربی هرگز اثبات نمیشود ولی به هر حال قدرت لابی و رسانه کار خودش را میکند و ایران کارشکن غیرمنطقی مذاکرات خواهد شد که دیپلماسی سرش نمیشود و سر جنگ دارد. به این ترتیب بازی خطرناک بین ایران و غرب بعد از این مذاکرات نیز با شدت و حدت قبل ادامه خواهد یافت.
از ته دل امیدوارم این پیشبینی درست نباشد!
با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آنرا از طریق اشتراک در خوراک آن پیگیری کنید. استفاده از مطالب و عکسهای منتشر شده در وبلاگها و فوتوبلاگهای من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است.
دوست خوبم «خیزران» دعوت کرده که درباره نامگذاری سال ۱۳۹۱ توسط رهبر به عنوان «سال تولید ملی و حمایت از کار و سرمایه داخلی» بنویسیم و خودش هم به چند راهکار مختلف اشاره کرده. نوشتن کارشناسی درباره روشهای افزایش تولید ملی بدون تردید نیازمند داشتن تخصص در زمینههایی است که من از آنها کمبهرهام. از طرفی پیشنهاد خیزران را به فال نیک میگیرم تا در مورد این موضوع مهم تعمق و مطالعه شخصی کنم. در نتیجه این نوشته را بیشتر به عنوان ادامه گفتگو و تبادل نظر مینویسم.
بدون اینکه قصد وارد شدن به نقد نوشته خیزران را داشته باشم، باید بگویم که با کلیات مواردی که نوشته موافقم و چیزهایی نیستند که به سادگی بشود آنها را رد کرد. اما ترجیح شخصی من این است که کمی انتزاعیتر به موضوع نگاه کنم و ارائه راه حل را به عهده کارشناسان امر بگذارم:
1) به جای دادن پیشنهادهای مستقیم جهت افزایش تولید ملی، به زمینههایی که میتواند منجر به عملی شدن چنین پیشنهادهایی شوند اشاره کنم
2) میان نقش گروههای مختلف ذینفع (stakeholder) و دامنه اختیارات و مسئولیتهای آنها تفکیک قايل شوم
با توجه به دو نکته بالا، زمینههای لازم برای توسعه تولید داخلی را با در نظر گرفتن اختیارات و مسْولیتهای گروههای ذینفع به چهار دسته تقسیم میکنم (بدون اولیت معینی):
دسته اول: مصرف کنندهها و عموم مردم چکار کنند تا تولید ملی تقویت شود؟
مصرف کنندهها اگر چه از نظر کمی بخش قابل توجهی از جامعه را تشکیل میدهند، اما نقش کلیدی در شکل دادن الگوهای تولید یا مصرف (production or consumption patterns) جامعه ندارند. سیستمهای اقتصادی-اجتماعی-سیاسی-صنعتی آنچنان ریشهدار و در هم تنیده هستند که فرد اغلب چارهای ندارد جز آنکه تابع شرایط حاکم بر آنها باشد. این سیستمها که بعضا به آنها سیستمهای سوشیوتکنیکال (socio-technical systems) میگویند، مجموعه درهم تنیدهای شامل فنآوری (technology)، بازار و رفتارهای کاربران (markets and users practices)، سیاستگذاریهای عمومی و قوانین (public policies and regulations) و زیرساختها (infrastructures) است. هزینهای که یک فرد باید برای ایجاد تغییری بسیار ناچیز در این سیستمها بپردازد چنان گزاف است (گاه به قیمت طرد شدن او از سیستم و مختل شدن حیات اجتماعی وی) که معمولا افراد، حتی نخبهترین و آگاهترین آنها ترجیح میدهند از قوانین کلی حاکم بر سیستمهای موجود تبعیت کنند و به جز در مواردی محدود که بیشتر جنبه سمبولیک دارد تا تاثیرگذار خواست و اراده خود را در راستای تغییر سیستم نشان ندهند. با اینحال نمیتوان اهمیت خواست و اراده تودههای مصرف کننده جامعه را نادیده گرفت. مهمترین کاری که از دست یک فرد مصرفکننده بر میآید این است که با درک شرایط حاکم بر کشور و حفظ روحیه مثبت وظایفی را که در خانه یا محل کار به او محول شده با دقت و کیفیت انجام دهد و نسبت به محصولات تولید شده در ایران با ارفاق برخورد کند.
دسته دوم: کارآفرینها و سرمایهگذارها و صاحبان کسب و کار چگونه میتوانند از تولید ملی حمایت کنند؟
اگر بخواهیم از پند و اندرزهای حکیمانهای مانند «سرمایهگذار باید غرور ملی داشته باشد و پولش را در داخل کشور سرمایهگذاری کند» پرهیز کنیم، متوجه میشویم که سرمایهگذار و کارآفرین هم لزوما امکان مانور زیادی ندارند. شکوفا شدن کسب و کار در بخشهای مختلف صنعتی در درجه اول به همان چشماندازهای سوشیوتکنیکال (socio-technical landscapes) مربوط میشود و تا وقتی آن چشماندازها مناسب نباشند، بازارهای جاویژه (niche markets) و فرصتهایی که در زمینههای مختلف به وجود میآیند نمیتوانند شکوفا شوند. از طرف دیگر، با توجه به دو نکته زیر، سرمایهگذاران و کارآفرینهای داخلی به یک فرصت تاریخی برای راهاندازی یا توسعه کسب و کار در ایران مواجه هستند:
۱) ایران یک کشور در حال توسعه با جمعیتی بیش از ۷۰ میلیون نفر است که در زمینههای مختلف نیازمند خدمات و کالاهای صنعتی است.
۲) ایران هدف تحریمهای فلجکننده مختلف قرار گرفته که واردات خدمات و کالا را دشوارتر کرده است.
با توجه به دو نکته بالا، میتوان حدس زد که خلاء ایجاد شده (کاهش عرضه خارجی، افزایش تقاضای داخلی) در بازارهای مختلف، منجر به ایجاد تعداد زیادی بازارهای جاویژه داخلی خواهد شد. این بازارهای جاویژه دقیقا همان منطقههایی هستند که یک کارآفرین یا سرمایهگذار فرضی میتواند روی آنها مانور دهد و کسب و کار خود را بر اساس نفوذ در آنها شکل دهد. در نتیجه علیرغم وجود چشماندازهای خطرناک و بحرانی موجود، نمیتوان از این مساله غافل ماند که شرایط امروز ایران برای کارآفرینها و سرمایهگذاران زیرک عاری از فرصتهای طلایی نیست.
دسته سوم: دستاندرکاران و سیاستگذاران چگونه میتوانند از تولید ملی حمایت کنند؟
به نوعی میتوان گفت نقش جمعی این گروه بیواسطهتر و احتمالا تاثیرگذارتر از سایر گروههاست. تصویب یک قانون جدید میتواند به نقطه عطفی در رشد یا رکود یک صنعت تبدیل شود. ساده است همه مشکلات ایران امروز را به گردن حاکمیت سیاسی انداختن و من نمیخواهم توی این چاله بیفتم. اما نمیتوانیم چشمهایمان را به روی این واقعیت ببندیم که نظام سیاسی حاکم بر ایران با وجود همه دستاوردهایی که داشته، دارای مشکلات جدیای مانند (1) نخبهگریزی و جذب افراد بیکفایت و بیتوجهی و حتی عناد با شایستهسالاری (2) ضعف مدیریتی و فساد اداری در سطوح مختلف که برخورد جدی با این ضعفها و فسادها را اگر نه غیرممکن که بسیار دشوار میکند، (3) نداشتن نگاه بلندمدت و کلان به مفاهیمی مانند توسعه زیرساختهای ارتباط و تولید در کشور و اشتغالزایی پایا و تخصیص غیرمتناسب منابع در اموراتی که اولویت ملی پایینی دارند، (4) نگاه تنگنظرانه و بخشنامهای به مقوله علم و دانش و تحقیقات که به علوم انسانی و اجتماعی نیز بهای اندکی میدهد و رشد علمی را منحصر به بخشهای سخت مانند علوم تجربی یا فنی میکند، (5) نگاه بیش از حد امنیتی و محدودکننده به شاهراههای تولید و دسترسی اطلاعات مانند انواع رسانههای سنتی، رسانههای الکترونیک و اینترنت و (6) محدودیتهای اجتماعی غیرقابل توجیه و دخالت نهادهای مختلف رسمی و غیررسمی در حریم شخصی افراد که هم موجب نارضایتی داخلی میشود و هم جذب توریست را مشکلتر میکند و (7) بیتوجهی به شکافهای اجتماعی (قومی-نسلی-فرهنگی-اقتصادی) روزافزون موجود در کشور که بیم آن میرود جامعه ایرانی را چند پاره کند.
طبعا هر حرکت جدی در راستای حمایت از تولید داخلی باید فکری هم به حال مشکلاتی که ذکر کردم بکند که کاری هم نیست که بشود توی یکسال انجام داد. یک ایده شاید این باشد که در سال 1391 اولا تلاش شود زمینههای اولیه برای شکلگیری یک نگاه دورنگر و عمیقتر فراهم شود. کارهایی که میتوان انجام داد فرضا شامل: الف) ابقا یا استقرار مدیران عالیرتبه شایسته و قوی با اختیار عمل بالا و حمایت ویژه از سوی عالیترین مقامات نظام در پستهای کلیدی کشور و در عوض برکناری (و نه جا به جایی از پستی به مقامی دیگر!) مجموعهای از مدیران ارشد فاسد و بیکفایت در سطوح مختلف مدیریت کلان کشور ب) آشتی با نخبگان دانشگاهی و فرهنگی در زمینههای مختلف علوم انسانی و مدیریت و بهرهگیری روزافزون از نظرات این افراد در سیاستگذاری کلان کشور ج) تمرکز بر کمینه کردن فساد اداری و سازمانی (منظور خرده فساد نیست!) و برخورد قاطع و بیتبعیض با ریخت و پاش کنندگان، رانتخواران و قانونشکنان بزرگ د) بازگشایی سازمان برنامه و بودجه یا سازمانی مشابه آن با هدف سیاستگذاری کلان در عرصه تخصیص منابع و تدوین چشمانداز بلند مدت و همینطور برنامههای 5 ساله میانمدت در عرصههای مختلف اقتصادی کشور که با حمایت جدی و عزم ویژه نیز پیگیری و اجرا شود ه) تلاش برای کاستن شکافهای عمیق اجتماعی موجود که میتواند طیفهای از هم فاصله گرفته اجتماعی را بیشتر به هم نزدیک کرده و انگیزه و اراده جمعی را برای تولید تقویت کند و … و … و …
دسته چهارم: ناٰظران، تحلیلگران، کارشناسها و الیت علمی و فرهنگی جامعه چگونه میتوانند از تولید ملی حمایت کنند؟
نقش این دسته از افراد بیشتر غیرمستقیم است اما به هیچ عنوان کم اهمیت نیست. این افراد در درجه اول باید از داشتن رویکرد «اوضاع خراب است، کاری نمیشود کرد» پرهیز کنند و سعی کنند با حفظ روحیه مثبت به ترویج فرهنگ نخبهگرایی، کار درست و دقیق، نگاه بلندنظرانه و عمیق به مسايل و پرهیز از سطحینگری و راهحلهای کوتاه مدت در جامعه بپردازند.
با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آنرا از طریق اشتراک در خوراک آن پیگیری کنید. استفاده از مطالب و عکسهای منتشر شده در وبلاگها و فوتوبلاگهای من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است.
آبنبات چوبی » ٤دیواری
الان یاد دختر بچههای مدرسهای ایران افتادم. خیلی با هم دوستند. دیدید چقدر با هم دوستند؟ دختربچههای دبستانی اینجاها هم همینطورین. از همین بلیزدامنا میپوشن و تو راه مدرسه، یا هرجای دیگه دست میندازن گردن هم. گاهیام درگوشی به هم یه چیزی میگن، بعد میزنن زیر خنده. خیلی از دورهم بودن خوششون میاد. وقتی سهچارتاشون یهجا جم میشن، اونجا پر از شادی میشه. فرقی نمیکنه تو کدوم فصل، هرجا دختربچهدبستانیا جمع باشن، اونجا بهاره. جواهرن. اگه به من بگن مظهر شادی چیه، بی اینکه لازم باشه فکر کنم، میگم، جمع دختربچهدبستانیا. پنجره اتاق رویاییای من، به یه حیاط وامیشه که دختربچههای مدرسهای توش صب تا غروب لیله بازی میکنند. یا به یه کوچه خلوت، که حتی وقتی نیستند خطای گچی رو آسفالت به وجودشون گواهی میده.
عکسهایی که با دیدنشون چند روز گذشته رو سرخوش بودم » کروسان با قهوه اگر در یک دنیای دیگه از من بپرسن «در یک جمله بگو از زندگی در اون دنیا چی دیدی؟»، جا داره بگم که این چند عکس پایین رو دیدم (به خصوص عکس آخری). همین چند عکس رو گواهی بگیرم که زندگیای بود که پر از کشمکش بود برای زنده موندن و همین چند عکس رو شاهد بیارم که چرا موجودات این دنیا زنده موندن: زندگی همیشه راه خودش رو باز میکرد (حرکت خودسرانهی دختر در عکس آخر یکی از قشنگترین صحنههاییه که تا به حال دیدهام). این خانم، «لیچیا رونزولی» (اگر تلفظ اسم رو درست نوشته باشم)، یکی از نمایندگان ایتالیایی پارلمان اروپاست که دخترش ویکتوریا رو هم با خودش به محل کارش میبره. هفتهی پیش به خودش ایمیل زدم و گفتم که چه قدر از دیدن عکسهاشون لذت بردم و به پسزمینهی دسکتاپ کامپیوترم راه پیدا کردهان (و راست هم گفتم). امروز به ایمیلی که فرستاده بودم جواب داد!
هیروشیما آینده هستهای ما را ترسیم میکند » نیشابور
ژان پیر دوپی: در هر حال این چیزی است که تز رسمی ارائه میدهد، هنوز امروز در نظر ۹۰ در صد امریکاییها حقیقت دارد. مخالف آنان که معتقدند بمب نه لازم بود و نه کارآمد تا ژاپن را به تسلیم وادارد. اولین تز معروف به تجدیدنظرکنندهها به وسیله تاریخپژوه گار الپروویز پرداخته شده: بمب لازم نیود چون ژاپن، بیرمق، آماده تسلیم بود. برای تسلیم شدن دو شرط لازم بود. به ژاپنیها ضمانت داده میشد که به زندگی و جایگاه امپراطور دست برده نمیشود و تشویق استالین به اعلام جنگ به ژاپن. اما به هنگام کنفرانس پستدام که در ۱۷ ژوئیه ۱۹۴۵ آغاز شد، ترومن عمدا اولین شرط را رد میکند و تصمیم میگیرد شورویها در مقابل عمل انجام شده قرار دهد و بمب را رها کند. میخواست در هر صورت از بمب هستهای استفاده کند؟ روز قبلش، ۱۶ ژوئیه ، ازمایش الموگوردو در نیو مکزیک موفقیتآمیز بوده است. بمب آماده خدمت بود. الپروویز نتیجه میگیرد: امریکاییها آتش هستهای را افروختند، نه به خاطر، آنطور که ادعا میکنند، اجبار ژاپن که به کمتر از شر راضی شود، برای تحت تآثیر قرار دادن روسها. شروع جنگ سرد و عمل منفور اخلاقی: ژاپنیها موش آزمایشگاه شدند.
رشد اقتصادی » وبلاگ بدون نام
عالی اگر نگویم کمنظیر. این وبلاگ با این بیان شیوا و ساده و در عین حال دقیق و آکادمیک تقریبا در بین وبلاگهای فارسی منحصر به فرد است.
طرح کوتاهی از نظریه استبداد تاریخی ایران » محمد علی همایون کاتوزیان
نظریهی نگارنده دربارهی جامعهشناسی تاریخی ایران، که آن را میتوان نظریهی استبداد ایرانی نامید، به طور دقیق و منظم در کتاب اقتصاد سیاسی ایران، و نیز ـ با تفصیل بیشتر و تحلیل دقیقتری ـ در یک مقالهی انگلیسی عرضه شده است. لازم به تأکید است که آنچه در اینجا ارائه میشود، فقط رئوس اصلی این نظریه است و برای تفصیل شواهد و دلایل، باید به نوشتههای یادشده مراجعه شود.
چند خطی دربارهی غم » کروسان با قهوه
فرض کنین شما خودکاری دارین که همیشه از اون استفاده میکنین. همهی نوشتنهاتون با اون بوده و همیشه هم همراهتون بوده. یک روز به داخل کیف دست میبرین، ولی پیداش نمیکنین. خیلی میگردین، اما بیفایده است. به تمام جیبها دست میزنین، نتیجهای نداره. اطراف رو میگردین و باز هم پیدا نمیکنین. دوباره به سراغ جیبها میرین و میگردین، با این که قبلا گشته بودین (این که جیبی رو میگردین که قبلا گشته بودین، نوعی باور نکردن و نپذیرفتنه که یکی از اولین عکسالعملها در هنگام غمه).
انتخابات » بهاره آروین
من در بخش آخر بازی اقلیت، این برابری قدرت میان حداقل دو طیف از نیروهای موجود در صحنهی سیاسی (موافقان و مخالفان دولت) را پیشبینی کرده بودم ولی فیالواقع حتی من هم نمیتوانستم این رقابت را تا به این حد نزدیک و سر به سر تخمین بزنم. با این اوصاف، دور دوم انتخابات مجلس در تهران، رقابت هیجانانگیز و بالقوه بسیار مستعد نقشآفرینی اقلیت است، اعم از اینکه این اقلیت اصلاحطلبان حامی مطالبات دموکراتیک باشند یا اصولگرایانِ رانده شده از دو جناحی مثل علی مطهری، در هرحال این رقابت به شدت نزدیک، فرصت بینظیری را برای نقشآفرینی اقلیت فراهم میکند به خصوص اگر توجه کنیم که مشارکت در دور دوم انتخابات در تهران، چندان عمومی نخواهد بود بلکه رای دهندگان عمدتا از میان هواداران پروپا قرصِ طرفین خواهند بود، افرادی برخوردار از آگاهی و حساسیت سیاسی بالاتر از سطح متوسط جامعه که سرنوشت انتخابات در تهران و پیروزی کاندیداهای مورد حمایتشان در نظرشان مهم و حیاتی جلوه میکند، درعینحال در دور دوم دیگر شرط کسب حد نصاب ۲۵ درصدی از کل آراء نیز وجود ندارد و اینجاست که هر یک دانه رای، آنهم با این اختلاف بسیار ناچیز میان کاندیداهای مختلف، اهمیتی چشمگیر پیدا میکند. خلاصه که مجموعهی این شرایط نمودار کنندهی یک فرصت سیاسی کمیاب برای نقشآفرینی اقلیت است، طبیعی است که فراهم شدن چنین فرصت بالقوهای در نظر کسی مثل من با آن تعریف خاص از دموکراسی به عنوان نظام سیاسی حافظ حقوق اقلیت، وجهی امیدوارکننده از فضای سیاسی حاصل از انتخابات مجلس پیدا کند.
بدیهی است (هست؟) که این نقل قولها برای آشنایی و مطالعهی اولیه است و نه فقط اینجا بلکه هر جا به منبعی لینک یا ارجاع میدهم یا نقل قولی میکنم «اکیدا» و «قویا» توصیه میکنم مطلب اصلی به صورت کامل خوانده شود تا نیت و پیام اصلی گوینده یا نویسنده به درستی منتقل شود.
با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آنرا از طریق اشتراک در خوراک آن پیگیری کنید. استفاده از مطالب و عکسهای منتشر شده در وبلاگها و فوتوبلاگهای من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است.
یکی از مهمترین موضوعاتی که درک وقایع سیاسی داخلی یا خارجی را دشوار میکند شعارها، ادعاها، بلوفها و اظهار نظرهای مختلف و بعضا ضد و نقیض یا غیر دقیقی است که شخصیتهای حقیقی و حقوقی سیاسی در رابطه با موضوعات مختلف بیان میکنند که لزوما منعکس کننده سیاستهای راهبردی آنها نیست. برای درک بهتر شرایط همیشه باید سیاستهای جدی و استراتژیها را از بازیهای کلامی و شعارگونه تفکیک کرد (البته تا حد امکان).
دیروز، وزیر امور خارجه آمریکا از طریق وزیر خارجه روسیه به ایران پیام داد که مذاکرات ماه آینده که در رابطه با موضوعات هستهای ایران انجام میشود آخرین فرصت ایران برای پرهیز از اقدام نظامی علیه تاسیسات هستهای این کشور خواهد بود.
این تهدید که شاید به خاطر بدون قید و شرط بودنش جدیترین و رسمیترین تهدیدی باشد که در چند سال اخیر علیه ایران انجام شده است در صفحه اول سایتهای خبری فارسیزبان تیتر نشد. اما شیوه ارسال آن (انتخاب کانال رابط و لحن آن) که نشان میدهد پیام «مخاطب خاص» دارد و به قصد تهییج افکار عمومی آمریکا یا ایران یا غیره انجام نشده است نشان از آن دارد که بخش شعارگونه این خبر چندان مهم نیست و این یک تهدید اندیشیده و راهبردی به شمار میرود.
اما چیزی که در این تهدید مشخص نشده این است که دقیقا ایران باید چه کاری انجام دهد تا بتواند از این «آخرین فرصت» به خوبی استفاده کند؟ سوال اساسی در ذهن حاکمان سیاسی ایران این است که آیا اصولا میتوانند با دادن چند امتیاز مختلف به آمریکا به مصالحه با این کشور (و غرب) برسند یا اینکه آمریکا به چیزی کمتر از تغییر رژیم در ایران راضی نیست.
با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آنرا از طریق اشتراک در خوراک آن پیگیری کنید. استفاده از مطالب و عکسهای منتشر شده در وبلاگها و فوتوبلاگهای من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است.
به اعتقاد من رای دادن آقای خاتمی در انتخابات اخیر اهمیت ویژه و راهبردیای پیدا کرده است (حتی اگر هدف اولیهاش این نبوده باشد) که به مراتب فراتر از اهمیت رای دادن یا ندادن یک شخصیت مشهور سیاسی است. ابتدا اجازه دهید بین دو مفهوم زیر تفکیک قائل شوم:
جریان اصلاحطلبی موجود: جریانات مختلف سیاسی که تحت عنوان اصلاحطلبان در ایران فعالیت کردند/میکنند. شامل جریانات مختلف، بخش قابل توجهی از جنبش سبز دارای ملغمهای از نگرشهای مختلف از مذهبی و لائیک گرفته تا لیبرال و چپ و برانداز و منتقد و غیره.
جریان اصلاحطلبی واقعی: افراد و جریانات دارای نگرش اصلاحطلبانه به معنای فلسفی آن. یعنی نگاه غیررادیکال، غیرانقلابی به فعالیت سیاسی، نگاه انتقادی به نظام سیاسی در عین حمایت از آن و پرهیز از مطالبات در راستای تغییر رژیم.
اهمیت رای دادن آقای خاتمی را باید از نوع واکنشهایی که از سوی بخشهایی از اصلاحطلبان موجود نسبت به آن دیدیم حدس بزنیم. این واکنشها نشان از آن دارد که جنبش اصلاحطلبی موجود در ایران به آمیختهای از تفکرات انتقادی و براندازانه تبدیل شده است که بخش براندازانه آن که گرایش به رادیکالیسم دارد قصد دارد بخش انتقادی جنبش را به محاق ببرد و به نظر میرسد تا حد قابل توجهی هم موفق شده است. به خصوص که جریان رادیکالسازی توسط دست کم دو بردار نیرو تقویت میشود: (۱) بخشهایی از حامیان نظام که دوست دارند جریان اصلاحطلبی واقعی را ضعیف کنند و اینکار را با رادیکالیزه کردن فضا و ریزش اصلاحطلبان به سمت براندازان انجام میدهند و (۲) جریانات وابسته به کشورهای رقیب ایران در منطقه (و جهان) که این کار را به کمک ابزارهای رسانهای متعدد با خط مشی اصلی نشر تفکر براندازانه و رادیکالسازی انجام میدهند. و چقدر جالب است که دشمنان اصلاحطلبی واقعی در ایران (یعنی حامیان بیقید شرط نظام و براندازان) از این لحاظ همراستا و همصدا هستند!
پس در شرایطی که مرز میان منتقدان و براندازان غیرشفاف شده است (چه بسا خیلی از مخالفان که میاندیشند منتقدند اما به چیزی کمتر از تغییر رژیم راضی نمیشوند) و بیم آن میرود که کل جریان اصلاحطلبی برچسب برانداز گرفته و به محاق رود، یافتن راه حلی که براندازان را از قطار اصلاحطلبی واقعی پیاده کند و فضای کنش سیاسی و مطالبات جنبش را شفافتر کند از اهمیت حیاتی برخوردار است.
رای دادن آقای خاتمی در راستای چنین هدفی عمل میکند و درست از همین دیدگاه است که میتواند دارای اهمیت راهبردی باشد. چرا که این رای دادن به مثابه سنگ محک شفافسازی عمل میکند تا منتقدان و براندازان نظام، در درجه اول نسبت به وضعیت فلسفی سیاسی خود آگاه گردند (تکلیفشان با خودشان روشن شود که برانداز هستند یا منتقد حامی نظام) و در درجه دوم راه خود را به صورت اجتنابناپذیری از یکدیگر جدا کنند. چنانچه این راهبرد موفق شود باعث احیاء جنبش اصلاحطلبی واقعی خواهد شد (به خصوص در خارج از حکومت) و به این ترتیب جریان اصلاحطلبی واقعی با طناب براندازان نظام به چاه نیستی سیاسی سقوط نخواهد کرد.
نوشته زیر از آقای عباس عبدی که سه سال پیش نوشته شده است همین موضوع را با بیانی دیگر شرح میدهد. موضوع نوشته درباره فشارهایی است که در آن دوران بر آقای خاتمی جهت نامزد شدن یا نشدن در انتخابات ریاستجمهوری وارد میشد. درست است که بحث این روزها نه نامزدی که رای دادن آقای خاتمی است، اما موضوع از منظری که گفتیم کاملا مشابه است. دقت کنید که آقای عبدی تاکید میکند که فعالان سیاسی نباید فرد (در اینجا آقای خاتمی) را «در موقعيتي قرار دهند كه يا اتهام خيانت به آرمانهاي ملت را پذيرا شود و از اين حيث خودكشي سياسي كند، يا در مقابل، با اقدامي شجاعانه، به سوي شهادت گام بردارد». محدود کردن فرد به اتخاذ چنین گزینههای سیاه و سفیدی دقیقا همان وضعت رادیکال است که عرصه را بر جریان اصلاحطلبی واقعی تنگ میکند.
به عبارت دیگر پیام راهبردی رای دادن آقای خاتمی این است: «طرفداران تغییر رژیم در ایران! از قطار اصلاحطلبی پیاده شوید» یا «سرخها! از قطار سبز پیاده شوید!»
آنان که اواخر دهه چهل و اوایل دهه پنجاه خورشیدی را به یاد دارند، میدانند که چرا و چگونه ذهنیت رادیکال در میان جوانان آن دوران شکل گرفت؟ جوانان با گرایش مذهبی یا غیر مذهبی چنان به استقبال مرگ میرفتند که گویی اصلاح وضع کشور جز از طریق ریختن خون آنان یا دشمنان خلق بر سنگفرشهای خیابان محقق نخواهد شد، و این باور چنان عمیق و پذیرفته شده بود که هر کس وارد این میدان میشد، از پیش؛ عمر خود را خاتمه یافته میدانست، چرا که در بهترین حالت متوسط عمر چریک 2 سال برآورد شده بود. کسانی که امروز به آن سیاست نگاه میکنند، علیرغم احترامی که برای آن افراد از حیث انگیزهها و شجاعت آنان قایل هستند، در عین حال آن را سیاستی بسیار زیانبار میدانند، که دود آن به چشم همه رفت. چریکیسم ابعاد متعددی داشت، اما مهمترین ویژگی آن را قدم گذاشتن در راهی بود که امکان بازگشت از آن وجود نداشت و این ویژگی چون زهری کشنده در سیاست، اعم از مدرن و سنتی است، و قاتل عقلانیت ابزاری است.
اگر رفتار آن جوانان پر شور در آن دوران از روی صدق و خلوص بود و اگر آن رفتار قابل درک بود و تجربههای شکست خورده پیشین نیز در انبان جامعه سیاسی نبود تا از آن درس بگیرند، اما رفتار امروز برخی از دوستان را در ادامه این راه چگونه میتوان تحلیل کرد؟ فشارهای اجتماعی و روانی شدیدی که این روزها به آقای خاتمی وارد میکنند، تا ناچار از پذیرش نامزدی در انتخابات شود، مصداق بارز چریکیسم سیاسی است، تا فرد را در موقعیتی قرار دهند که یا اتهام خیانت به آرمانهای ملت را پذیرا شود و از این حیث خودکشی سیاسی کند، یا در مقابل، با اقدامی شجاعانه، به سوی شهادت گام بردارد. این رفتار ضد عقلانی که بیشتر به درد دستاندرکاران ثبتنام عملیات استشهادی در جبهه مقابل اصلاحات میخورد، اگر در هر عرصه دیگر هم قابل اجرا باشد، قطعاً در سیاست و آن هم حوزه انتخابات به کلی فاقد اعتبار است. اگر آقای خاتمی را دعوت به عملیات عاشورایی در انتخابات کنیم، خدمتی به عقلانیت سیاسی نکردهایم، و سیاست را دهها گام به عقب راندهایم. این دعوت در حالی و در موضوعی صورت میگیرد که اگر آنان و آقای خاتمی اهل این رفتار بودند، باید در زمانی که در قدرت بودند و مسئولیت اخلاقی و حقوقی برعهده آنان بود چنین رفتاری را برحسب وظیفه انجام میدادند (آن هم نه به این شدت، بلکه مقاومت حداقل را هم انجام ندادند، چه رسد به عملیات عاشورایی!).
تقاضا برای انجام این رفتار حتی اگر برحسب صداقت صورت گیرد، مطابق چارچوب اصلاحی نیست، و بیشتر با الگوی فکری جناح حاکم انطباق دارد. آقای خاتمی بارها و بارها با شعار مرگ بر فلان و بهمان در سخنرانیهای خود مخالفت میکرد و خواهان سر دادن شعار زندگی بود، اما چگونه است که اکنون ایشان را برای شرکت در یک فعالیت مدنی باید میان دو گزینه شهادت یا خودکشی مخیر کرد تا یکی را انتخاب کند؟ از اینجا میتوان به غیر اخلاقی بودن این فشارهای سیاسی برای محدود کردن قدرت انتخاب عقلانی رسید. اگر حضور یک نفر در انتخابات واجد مبانی عقلانی و منطقی باشد، نیازی به اعمال فشار احساسی و فضاسازی سیاسی نیست و اگر چنین مبنایی وجود نداشته باشد، فردی که میخواهد تصمیم بگیرد، راساً و خارج از فشارهای روانی و هنجاری و در فضایی منطقی و به این نتیجه برسد، تا در آینده هم مسئولیت تصمیم خود را عهدهدار شود، و آمادگی مواجهه با موقعیتهای مختلف را دارا باشد، در غیر این صورت هنگام مواجهه با اولین مشکل تقصیر متوجه منبع فشار میشود، و هر کس از زیر بار مسئولیت شانه خالی میکند. نگرش راه بنداز و جا بنداز رفتاری دیمی است که در سیاست اصلاحطلبانه جایگاهی ندارد. البته هر کس که تصمیم به نامزدی در انتخابات گرفت، برای بسیج مردم و همراه کردن آنان و به عقب نشاندن رقبا، باید سیاست را به عرصه عمومی بکشاند، و از همه ابزارهای مشروع برای پیروزی در این رقابت استفاده کند، اما برای اصل ورود به انتخابات نمیتوان دیگران را در فشار اخلاقی و احساسی قرار داد. اگر جوانان چهار دهه پیش به دلیل سیاستهای حکومت و فقدان تجربه مفید قبلی، راهی را رفتند که دو راهی یا مرگ یا آزادی بود، امروز نه تنها چنین ضرورتی نیست، بلکه تجربه قبلی هم پیش چشم ماست، از همه مهمتر که آنان جوانانی بودند که زندگی خود را برای عرضه در طبق اخلاص گذاشته بودند و هیچگاه هم رسیدن به پست و مقام و وزارت و وکالت به مخیله آنان راه نمیافتاد و در بند دنیا و مادیات هم نبودند، اما آیا امروز هم وضعیت دستاندرکاران این سیاست چنین است؟
عقبنشینی از راهی که نهایت آن بنبست است، نه تنها خودکشی نیست، که عین عقلانیت است، نه تنها ناشی از ترس نیست که عین شجاعت است. شهادتطلبی مرگی آگاهانه و انتخابی است، و نه از سر اجبار و بیاراده راه رفتن. حتی اگر عقبنشینی خودکشی باشد، خودکشی یک نفر یا یک جمع محدود است، و این صد بار ترجیح دارد بر گام گذاشتن در راهی که موجب خسارت برای یک ملت و یک راه میشود. راه را باید باز نگهداشت، در این صورت رهروان آن پیدا خواهند شد. اما به نظر میرسد که عده ای آگاهانه یا ناآگاهانه خود و راه را یکی میشمارند. متأسفانه برخی از افراد آقای خاتمی را از قضاوت تاریخی میترسانند، اما فراموش کردهاند که قضاوت تاریخی برخلاف قضاوت سیاسی و مقطعی، از خلوص منطقی بیشتری برخوردار است و از احساسات کمتر تأثیر میپذیرد. از این رو تردیدی نباید داشت که هر حرکتی که برمبنای فشار احساسی و درخواست و خواهش و تمنا و گریه و زاری شکل بگیرد، حتی اگر در قضاوت سیاسی و مقطعی مردود نشود، در قضاوت تاریخی به سرعت محکوم خواهد شد، گرچه به نظر میرسد که وضعیت کنونی جامعه به نحوی است که چنین رفتاری حتی در قضاوت سیاسی نیز محکوم خواهد شد. اظهارات بسیاری از دوستان و علاقهمندان به آقای خاتمی نمونه بسیار مناسبی برای این قضاوت سیاسی است. میترسم رفتار انتخاباتی در این مورد به جایی برسد که تنها یک قضاوت بماند، ترس از خودکشی و عشق به صندلی، و چنین مباد که اتلاف سرمایه سیاسی است.
با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آنرا از طریق اشتراک در خوراک آن پیگیری کنید. استفاده از مطالب و عکسهای منتشر شده در وبلاگها و فوتوبلاگهای من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است.
موضوع انتخابات یا به قول بعضی از دوستان که تاکید دارند آنرا داخل گیومه بگذارند «انتخابات» مدت طولانیست که ذهنم را به خود مشغول کرده. طبعا اولین و مهمترین دغدغهام هم این بوده که در انتخابات شرکت کنم یا خیر؟ اگر چه مدتهاست تصمیم گرفتهام در انتخابات شرکت کنم، اما فرصت نشده بود آنطور که دلم میخواهد دربارهاش بنویسم ولی با توجه به نزدیکی انتخابات مجلس دیگر جایی برای تعلل نیست و بهتر است نظرم را بگویم، شاید روی یک نفر تاثیر بگذارد. حرفهایم را به صورت فهرستی میگویم:
۱) من شرکت در انتخابات را تبلیغ نمیکنم. اگر چه شاید نوشتن این پست خودش نوعی تبلیغ شرکت در انتخابات باشد. هدف من از نوشتن این پست این است که فرایند ذهنیای را که برای تصمیم به شرکت در انتخابات طی کردهام شرح دهم. شاید فرایند مشابهی به شمای احیانا مردد کمک کند که به سمت رای دادن یا ندادن تصمیم سیستماتیکتری بگیرید.
۲) انتخابات را موضوع چندان مهمی نمیبینم. انتخابات را روزی برای تعیین سرنوشت ملت نمیبینم، بلکه بیشتر روزی برای خوانش چیدمان قدرت در جامعه میبینم. در واقع انتخابات پیش از آنکه چیزی را تعیین کند، بیشتر چیزی را میخواند. نگاهم جبرگرایانه است؟ تا حدی شاید، اما به هر حال نمیتوانم بر این نکته تاکید نکنم که انتخابات قرار نیست منجر به تغییر ساختار در سیستم سیاسی کشور شود. در نتیجه اهمیت روز انتخابات را بیشتر از روزها و ماههای منجر به انتخابات نمیبینم. روزها و ماههایی که طی آنها موازنه قدرت در جامعه یا دست کم در الیگارشی حاکم آرام آرام تغییر میکند و به نقطهای میرسد که برایند آن در روز انتخابات خوانده خواهد شد (ولی در آن روز تغییر نخواهد کرد).
۳) قبلا توضیح دادهام که در شرایط عادی رویکرد ما نسبت به ساخت سیاسی موجود میتواند یکی از این حالتها باشد (۱) حمایت و طرفداری بدون نقد جدی، (۲) ضدیت و رویکرد براندازانه، (۳) انفعال و بیتفاوتی و یا (۴) حمایت کلی اما داشتن نقد جدی و نشان دادم که چطور در شرایط رادیکالیزه عرصه برای گزینه (۴) کاهش مییابد و افراد وادار میشوند به گزینههای (۱) الی (۳) اکتفا کنند. به این ترتیب منتقدان مصلح دیروز وادار میشوند به طرفداران، براندازان یا بیتفاوتهای امروز تبدیل شوند.
(۴) من فکر میکنم شرایط امروز حاکم بر جامعه ایران و همینطور سیستم سیاسی تا حد زیادی رادیکالیزه شده است. یعنی عرصه برای حامیان منتقد نظام کم شده است. به این ترتیب، بخش بزرگی از منتقدان حامی نظام به ناچار به منفعلان، حامیان و یا براندازان تبدیل شدهاند. در اینجا البته مفهوم حامی یا برانداز به معنای کسی نیست که عملا و رسما و علنن در راستای حمایت یا براندازی وارد صحنه شده باشد بلکه بیشتر به معنای نوعی نگرش ذهنی است که شخص نسبت به سیستم سیاسی دارد. کسی که میخواهد نظام سیاسی سر به تنش نباشد و ریشهکن شود و یا کسی که میخواهد ساخت سیاسی سرجای خودش بماند و اگر چه در شرایط فعلی امکان نقد آن به صورت جدی وجود ندارد، اما هنوز به صورت کلی خواستار حفظ و بقای آن است. چرا فضای سیاسی جامعه رادیکالیزه شده است؟ دلایل آن میتوانند متعدد باشند اما به هر حال بدون در نظر گرفتن این دلایل، آنچه مشاهده میکنم وضعیتی است که در آن عرصه فعالیت و حضور برای منتقدان حامی نظام کم شده و این تعریف من از شرایط رادیکالیزه است.
(۵) من نمیتوانم منفعل یا بیتفاوت باشم. این به خصوصیتهای شخصی من باز میگردد که خواه ناخواه دغدغهاش را دارم و نمیتوانم به خودم بقبولانم که «هر چه شد شد» و «همه سر و ته یک کرباس هستند» و «همه چیز علی السویه است». برای من شرایط تحریم یا جنگ با شرایط غیر تحریم و صلح فرق میکند. برای من افزایش آزادیهای اجتماعی و حقوق شهروندی با شرایط بستهتر اجتماعی فرق میکند و غیره پس بیتفاوت نیستم. از آن طرف اگر چه ذاتا آدمی هستم شکاک و حتی شاید بدبین، اما نسبت به تحولات اجتماعی و سیاسی در ایران که در نتیجه کنش فردی من (و ما) ایجاد شود دلسرد نیستم، پس منفعل هم نمیتوانم باشم.
(۶) حالا که شرایط رادیکالیزه شده و باید انتخاب کنم و در عین حال نمیتوانم منفعل یا بیتفاوت باشم تنها چارهام این است که بین «حمایت از نظام» و یا «براندازی نظام» یکی را انتخاب کنم. به دلایل مختلف من گزینه «حمایت از نظام» را انتخاب میکنم. اولا که من فکر میکنم نظام سیاسی در ایران علیرغم آسیبهای جدیای که به مشروعیت آن وارد شده است، هنوز مشروعیت سیاسی و حقوقی دارد. ثانیا اینکه شرایط ایران را بسیار خاص میبینم و زهر تحریمها و خطر جنگ را به گونهای میبینم که سرنوشت بخش بزرگی از مردم ایران را به سرنوشت ساخت سیاسی (یا همان نظام) گره زده است و از آنجا که طرفدار نظریه «کمترین عارضه و خطر برای عموم مردم» هستم باز هم به انتخاب گزینه «حمایت از نظام» متمایل میشوم.
(۷) اگر من حامی نظام هستم (و منفعل هم نیستم) پس برای من چارهای نمیماند جز آنکه در راستای تقویت نظام (دست کم به معنای کلی آن و نه لزوما تقویت قسمتهای قابل نقد آن) حرکت کنم. من فکر میکنم حضور مردم در انتخابات به افزایش مشروعیت آسیب دیده نظام کمک میکند و در نتیجه ارکان آنرا تقویت میکند. به اعتقاد من نظام تقویت شده بهتر میتواند ثبات و پایداری و امنیت را در کشور فراهم کند و به صورت کلی بهتر میتواند از بحرانهای جدی تحریم یا تهدید عبور کند.
(۸) پس آیا من وجود زندانیان سیاسی، حجاب اجباری و اقتدارگرایی در عرصه سیاسی و اجتماعی، ارتجاع فرهنگی، فساد اداری، نخبه گریزی و ضعف مدیریت را در لایههای مختلف نظام فراموش کردهام؟ خیر. اما همانطور که گفتم در شرایط رادیکالیزه فعلی چارهای جز این نمیبینم که به یک حامی نظام تبدیل شوم (ولی موقتا) و امیدوار باشم که این دوران رادیکال به سرعت سپری شود و با بازگشت شرایط عادیتر به فضای سیاسی جامعه بتوانم نقش سیاسی مورد علاقهام یعنی «حامی کلی نظام اما منتقد جدی آن» را مجددا عهدهدار شوم.
شما چه تصمیمی میگیرید؟ ییشنهاد میکنم شما هم از خودتان این سوالها را بپرسید و ببینید موضع شما چیست. به هر حال این حق شماست که به هر نتیجهای که میخواهید برسید و تصمیم به مشارکت یا تحریم انتخابات یا «انتخابات» بگیرید. شاید گزینه نهایی فقط دو حالت باشد (رای بدهید یا ندهید) اما مسیرهای بسیار متنوعی برای رسیدن به این یا آن گزینه وجود دارد. ممکن است شما منفعل یا بیتفاوت باشید و رای ندهید یا بدهید. ممکن است شما مخالف نظام باشید، اما به دلایل دیگر حاضر شوید در انتخابات شرکت کنید. در هر حال چیزی که برای من و شما باید مهم باشد این است که فرایند ذهنییی که ما را به این یا آن نتیجه میرساند اندیشیده و سنجیده باشد.
با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آنرا از طریق اشتراک در خوراک آن پیگیری کنید. استفاده از مطالب و عکسهای منتشر شده در وبلاگها و فوتوبلاگهای من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است.
مشغول خواندن مجموعه «خودکاوی بیتعارف» نوشته مانی ب. هستم. میپرسید «مگر تا به حال نخوانده بودمشان؟» با شرمندگی جواب میدهم: مثل خیلی زیاد کتاب و نوشته «خواندنْ لازم، اما امان از تنبلی» این هم دور از چشم و مجال مانده بود. این مجموعه این طور شروع میشود:
آن «من» که «ما» و آن ما که «من» است. (هگل)
این نمونه بحث روشنگرانه را همگی خوب می شناسیم: آیا نظام مسلمان، یا نظامی اسلامی در جمهوری ایران؟ آیا این ضعف روشنفکران بوده است که تأثیری در فرهنگ عامه نداشته اند یا ضعف عامه است که روشنفکران را نفهمیده اند )و البته هنوز هم نمی فهمند(؟ آیا روشنفکر دینی مرد دینداری است که فکرش روشن شده است یا روشنفکری است که دین دارد؟ آیا ترجمه آثار از زبان های بیگانه نوعی آفرینش ادبی است، یا مترجمان اشخاصی هستند که روی رکاب دیگران حال می کنند؟
– آقا ببخشید، آیا گورخر، الاغ سفیدی است که راه راه سیاه دارد، یا خر سیاهی است که راه راه های سفید دارد؟
– والا من اول باید ببینم هایدگر در این باره چی گفته!
علیرغم اینکه راه علاقهمندان به بحثهای بالا به ٤دیواری نمیافتد، باید توضیح دهم، مطلبی که در زیر میآید به «آنچه هست» میپردازد و ربطی به جدالهای فلسفی پستمدرن درباره گورخر ندارد.
*
هیچکس منکر وجود معضلات اجتماعییی که چندین قرن جامعه «ما ایرانیان» دچار آن است نمیشود. یک دسته از این معضلات مانند تقدیرگرایی، ذهنیت استبدادی، سودجویی، فقدان علاقه به کار، عرفانزدگی، عدم مسئولیتپذیری و غیره، آشکار است. اصحاب دانش، از اندیشمندان واقعی گرفته تا نقشهبردارهای جامعهشناس، فیلسوفهای قلابی، روزنامهنگارها و مسافرکشهای تهران، به اندازه کافی در مورد این معضلات قلم زده و سخنها گفتهاند. حتی شعر سرودهاند! در اینکه تا به امروز تأثیر روشنگرانه این تلاش بزرگ بسیار مأیوسکننده بوده است، تردیدی نیست. درست که مهارت «ما ایرانیان» در هنر دقمرگکردن اصحاب تفکر کم نیست، اما معضلات یاد شده نیز کوچک نیستند. سرعت تغییر در الگوهای فکری و رفتاری بسیار کند است. ذهنیت استبدادی از امروز به فردا تغییر نمیکند و «کار» نزد فرد عرفانزدهی سودجو به ناگهان دارای ارزش نمیشود. اما همینکه کسانی در جامعه ما بوده و هستند که نسبت به این مسائل خودآگاهی داشته و در واگذاری شناخت حاصل از این خودآگاهی میکوشند، نشان میدهد که خوشبختانه «عیوب» یادشده عمومیت ندارند و میتوان به بهبود آنها در درازمدت امید داشت، هرچند که این امید کوچک باشد.
اما اینها تنها نوع معضلات ما نیستند. در هر فرهنگ ویژگیهای «ناپیدایی» موجود است که در صورت ایجاد اختلال، جامعه را با معضلاتی روبرو میکنند که شناسایی آنها به دلیل «عمومیت» مشکل است، چرا که، وقتی یک خصوصیت «ناهنجار» در جامعهای عمومی و همهگیر باشد به هنجار تبدیل میشود و به عنوان «معضل» به نظر نمیآید. جایی که همه «سودجو» هستند، سودجویی عیب نیست، «نرمال» است. آنها نمیخواهند بیماریشان شفا یابد. آنها میخواهند بیماریشان به اندازه بیماری همسایهشان باشد. این سخن از اریش فروم (که آن را از ذهن نقل میکنم) به همین مناسبات اجتماعی اشاره دارد.
اینگونه «بیماری»ها اغلب منشأ بسیاری از معضلات آشکار اجتماعی است و تأثیر اختلالزای آنها در زندگی اجتماعی زیاد و اساسی است و ویژگی «عمومیت» آنها که نمیگذارد به موضوع «تفکر» تبدیل شوند، خطر آنها را بیشتر میکند. موضوع مورد بحث ما در اینجا یکی از – به نظر من – مهمترین ویژگی فرهنگی اختلالزا است که تا به حال کسی به آن نپرداخته است، یا حداقل من ندیدهام.
قصد من از ذکر اینکه «تا به حال کسی به آن نپرداخته است» پیش از اینکه پزدادن باشد(!) اشاره به نکته ظریفی است. جامعه فرهنگ دارد و فرد هویت. آنچه که جامعهای را از جامعهی دیگر متمایز میکند فرهنگ است و هویت همین نقش را بین افراد دارد. هویت فرد در روند تعلیموتربیت و اجتماعپذیری در تعامل با «دیگران» شکل میگیرد. موفقیت تعلیموتربیت و اجتماعپذیری به موفقیت «دیگران» در ایجاد «شعبه»ای از فرهنگ اجتماع درذهن کودک مشروط است. به این ترتیب از آنجایی که «خود» فرد نمونه کوچک اجتماع است، نقد اجتماعی واقعی از مسیر نقد «خود» میگذرد. و چنانچه بر کسانی که چشم بر واقعیت نمیبندند مشهود است، روشنفکران ما میانه خوبی با «نقد خود» ندارند. معمولا «حرفآخر» خود را در بیستوسهسالگی زدهاند و بقیه عمر خود را در انطباق مناسبات اجتماعی به «حرفآخر» خون دل و غصه میخورند. تنها وقتی که فردی از عهده شناسایی و تغییر ساختارهای هویتی خویش برآمد، به ابزاری دست مییابد که جهت کندوکاو در روابط اجتماعی مناسب است.
خواننده متأمل در ادامه بحث در خواهد یافت که پرداختن به ویژگی فرهنگییی که قصد مطرح ساختن آن را دارم، بدون نظارهکردن در حال «خود» میسر نیست و لازمه هرگونه تلاش برای مرتفعساختن یا تعدیل این ویژگی اختلالزا، ایجاد تغییر در خود است. تغییری که کمتر کسی به آن تن خواهد داد.
مطمئنم همین مقدمه به اندازه کافی برای شمای ایرانی جالب بوده که بخواهید همه این نوشتهها را بخوانید. برای اینکه خواندشان راحت باشد همه قسمتها را یکجا به صورت یک فایل پیدیاف جمع کردهام که میتوانید از اینجا دریافت کنید و خود ایرانیتان را بیتعارف بکاوید! صد البته که میتوانید اصل مطالب را در وبلاگ مانی ب. نیز مطالعه کنید.
نوشته زیر به قلم آقای کان هالینان (Conn Hallinan) (ترجمه از من) روزنامهنگار مسقل و از همکاران اتاق فکر «فارین پولیسی این فوکوس» (Foreign Policy In Focus) است. این اتاق فکر در زمینه سیاستگذاری بینالمللی آمریکا تحلیل و مشاوره ارائه میدهد. خواندن این نوع نوشتهها (حتی اگر با بعضی از گزارههای آن موافق نباشیم) میتواند ما را با نگرش سیاستگذاران آمریکایی نسبت به ایران آشناتر کند.
جنگها جنگیده میشوند چون بعضی افراد چنین تشخیص میدهند که جنگیدن در راستای منافعشان است. جنگ جهانی اول نه به خاطر ترور آرکیدوک فردیناند شروع شد و نه به خاطر شیوه تیمبندی متحدین. شاید یک «حادثه» بتواند باعث آغاز شدن جنگی شود، اما هیچکس به شلیک کردن ادامه نمیدهد مگر اینکه فکر کند «ایده خوبی است». جنگ بزرگ جهانی شروع شد، چون کشورهای درگیر در آن تشخیص دادند که از آن بهره میبرند. نتیجه جنگ نشان داد که این فرض چقدر توهمآلود بوده است.
موقع بررسی اینکه آیا «جنگی با ایران در خواهد گرفت یا خیر» خوب است نکته فوقالذکر را در نظر داشته باشیم. خلاصهاش این است که (۱) منافع مدافعان چنین جنگی چیست؟ و (۲) آیا مدافعان جنگ به اندازه کافی در کشورهایشان اهمیت دارند که باعث شوند گامهایی مصمم به سوی آشوب میدان جنگ برداشته شود؟
در درجه اول، چون پای نفت و گاز در میان است، جنگ با ایران میتواند تاثیرات جهانی در پی داشته باشد. ایران حدود ۱۵ درصد نفت چین و ۱۰ درصد نفت هند را تامین میکند و یکی از مهمترین صادرکنندگان نفت به اروپا، ترکیه، ژاپن و کره جنوبی است. این کشور همچنین سومین ذخایر نفت و دومین ذخایر گاز دنیا را در اختیار دارد. حدود ۱۷ میلیون بشکه نفت در روز از تنگه هرمز عبور میکند که بخش بزرگی از انرژی مصرفی در جهان است.
به طور خلاصه، بازیگران این عرصه، بسیار گسترده و منافع آنها به مانند ملیتهایشان متکثر است.
به نقل از نخستوزیر اسرائیل آقای بنجامین نتانیاهو، ایران در حال ساخت سلاحهای هستهای است که تهدیدی برای بقای اسرائیل (existential threat) به شمار میرود. در عمل، هیچکس این امر را باور ندارد، حتی جامعه نظامی و امنیتی تلآویو. همانطور که فرمانده سابق ستاد مشترک ارتش اسرائیل آقای دان هالوتس اخیرا گفت، ایران خطری برای بقای اسرائیل نیست. هیچ مدرکی وجود ندارد که ایران در حال ساخت بمب اتمی باشد و تمام تاسیسات این کشور به صورت شبانهروزی تحت کنترل رژیمهای نظارتی سازمان ملل قرار دارند.
اما اسرائیل از اینکه خاورمیانه را به صورت منطقهای از هم گسیخته نگاه دارد بهره میبرد. منطقهای پاره شده توسط شکافهای فرقهای و زیر سلطه حکومتهای اقتدارگرا و پادشاهیهای فئودالی. اگر اسرائیل یک درس از اربابان بریتانیایی سابقش گرفته باشد، سیاست «نفاق بیانداز و حکومت کن» است. در میان نزدیکترین متحدان اسرائیل دیکتاتوریهای مصر و تونس قرار داشتند و امروز نیز خود را با پادشاهیهای مرتجع شورای همکاری خلیجفارس یعنی عربستان سعودی، کویت، امارات متحده عربی، بحرین، قطر و عمان همسو میبیند.
ایران یک تهدید نظامی علیه اسرائیل نیست، اما یک مشکل سیاسی برای این کشور است. از نظرگاه تلآویو، ملیگرایی و استقلال پیگیرانه تهران از آمریکا و اروپا یک کارت بازی خطرناک به شمار میرود. ایران همچنین با دشمنان مهم اسرائیل در منطقه (سوریه که هنوز به صورت رسمی در وضعیت جنگ با اسرائیل قرار دارد، جریان شیعه حزبالله در لبنان، حماس در غزه و دولت عراق با اکثریت شیعه) متحد است.
در تحلیل دولت آقای نتانیاهو، ضربه زدن به ایران میتواند با هزینه اندکی، دشمنان منطقهای اسرائیل را تضعیف کند. سناریوی تلآویو شامل حمله شوک و بهت (shock and awe attack) به ایران است که با قطعنامه سازمان ملل به آتشبس ختم خواهد شد و نهایتا ۵۰۰ نفر تلفات اسرائیلی خواهد داشت. بر اساس این سناریو، ایرانیها ظرفیت اندکی جهت پاسخگویی متقابل خواهند داشت، اما حمله به مراکز شهری اسرائیل یا تلاش برای بستن تنگه هرمز آمریکا را وارد بازی خواهد کرد.
البته این سناریو کمی بیشتر از خوشبینانه است. ایران احتمالا با آتشبس موافقت نخواهد کرد (ایران ۸ سال با عراق جنگید) و جنگ این عادت را دارد که بهترین برنامهریزیها را نیز از مسیر خارج کند. در عمل، این جنگ طولانی و همراه با خونریزی بسیار خواهد بود و ممکن است به سراسر منطقه گسترش یابد.
رهبران ایران نسبت به تنبیه اسرائیل در صورت حمله به ایران با صدای بلند صحبت میکنند، اما در کوتاه مدت، آنها ابتکار عمل زیادی نخواهند داشت، به خصوص با در نظر گرفتن خطوط قرمزی که واشنگتن کشیده است. نیروی هوایی ایران قدیمی و رده خارج است و تکنولوژی اسرائیلیها میتواند بخش بزرگی از سیستم رادار و پدافند سایتهای مختلف ایران را از کار بیاندازد. ایران برای متوقف ساختن ترکیب حملات هوایی، موشکهای کروز شلیک شده توسط زیردریایی و همینطور موشکهای بالیستیک جریشو کار چندانی نمیتواند انجام دهد.
در کنار صحبتهایی نظیر «همه گزینهها روی میز است» به نظر میرسد کابینه آقای اوباما تلاش میکند تا از جنگ پرهیز کند. اما با توجه به نزدیکی به انتخابات سال ۲۰۱۲، آیا واشنگتن در حاشیه خواهد ماند؟ «بله» چون نظرسنجیها نشان میدهند که آمریکاییها تمایل چندانی به جنگ جدیدی در خاورمیانه ندارند. «خیر» چون مجموعه متحدی از جمهوریخواهان، نومحافظهکاران و لابی اسرائیل در آمریکا (آیپاک) در حال اعمال فشار جهت رویارویی با ایران هستند.
منابع اسرائیلی میگویند که نتانیاهو ممکن است به این نتیجه برسد که در آستانه رقابتهای انتخاباتی آمریکا در سال جاری، حمله اسرائیل به ایران عملا کابینه اوباما را وادار خواهد کرد تا یا وارد جنگ شود و یا شانس پیروزی مجدد خود را کاهش دهد. اینکه دو رهبر چندان رابطه خوبی با یکدیگر ندارند نکته پنهانی نیست.
اما آمریکا نیز در این میان درگیریهایی دارد که چندان متمایز از منافع اسرائیل نیست. خصومت بین ایران و آمریکا به دوران ملی شدن صنعت نفت و مصادره شدند داراییهای نفتی بریتانیا در ۱۹۵۱ باز میگردد. سازمان سیا به براندازی دولت مردمی ایران در سال ۱۹۵۳ کمک کرد و حکومت دیکتاتوری شاه را احیا کرد. آمریکا همچنین در دوران جنگ ایران و عراق، از صدام حسین حمایت کرد. این کشور همچنین سابقه تخاصم دیرین با سوریه دارد و با حزبالله یا حماس مذاکره نمیکند. خلاصه اینکه دشمنان منطقهای اسرائیل دشمنان منطقهای واشنگتن نیز هستند.
وقتی که پادشاهیهای خلیج فارس در سال ۱۹۸۱ شورای همکاری خلیجفارس را تاسیس کردند، هدف اصلی آن مقابله با نفوذ ایران در خاورمیانه بود. با استفاده از اهرم اختلافات مذهبی، این شورا در لبنان، عراق و سوریه بنیادگراهای سنی را به جنگ با شیعیان تشویق کرده است و مانع از گسترش «بهار عربی» به حوزه خود شده است. وقتی که شیعیان در بحرین نسبت به فقدان دموکراسی و دستمزدهای پایین اعتراض کردند، این شورا به آنها حمله کرد و تظاهرات آنها را سرکوب نمود. در رابطه با فلسطین، شورای همکاری خلبجفارس با اسرائیل و آمریکا کاملا همسو نیست (اگر چه مراقب است که تلآویو و واشنگتن را آزردهخاطر نسازد) اما در مورد تحولات سوریه، لبنان و ایران با آنها هماهنگی کامل دارد.
اتحادیه اروپا به تحریمهای ایران پیوسته است، اگر چه فرانسه و آلمان صریحا اقدام نظامی علیه ایران را رد کردهاند. انگیزه اروپاییان شامل خواستههای تککشوری مانند تمایل فرانسه برای بازپسگیری نفوذ سابق خود در لبنان تا نیاز کلی اروپا بر کنترل شاهرگ انرژی جهان است. به طور کلی موضع اروپا نسبت به ایران خلاصه در نفت و گاز نیست، اما بخش بزرگی از آن به نفت و گاز مربوط میشود. علاوه بر این، همانطور که اینجا ذکر شده، شرکتهای نفتی از کاهش تولید نفت و صعود قیمت آن استقبال میکنند. جنگ با ایران میتواند هر دو هدف را تامین کند.
در این بازی، ایران قربانی خواهد شد، اما گروههایی هم در داخل ایران هستند که ممکن است از جنگ بهره ببرند. حمله به ایران میتواند کشور را متحد کند و محبوبیت حاکمیت را که خدشهدار شده است ترمیم کند. سیستمهای نظامی میتوانند معترضان را راحتتر سرکوب کنند و دولت فعلی میتواند سیاستهای حذف یارانهها در مورد حمل و نقل، مسکن و غذا را تکمیل کند. جنگ میتواند موجب افزایش یا تحکیم قدرت جناحهای مرتجعتر حکومت فعلی شود.
بازیگران دیگری نیز در این عرصه وجود دارند: چین، روسیه، هند، ترکیه و پاکستان که هیچکدام طرفدار جنگ نیستند، اما میزان نفوذ آنها روی روند وقایع نامشخص است. به هر حال، این احتمال وجود دارد که اسرائیل به این نتیجه برسد که آغاز جنگ در راستای منافعش است و آمریکا نیز ممکن است به خاطر اشتراکات زیاد با او همراه شود. شاید هم، همه اینها های و هوی باشد و نشان دهنده هیچ عزم جدیای نباشد.
موضوع نگران کننده اما این است که سه بازیگر نیرومند این عرصه یعنی اسرائیل، آمریکا و متحدان اروپاییاش و شورای همکاری خلیجفارس منافع مشترک زیادی با هم دارند و در این باور کلی نیز که استفاده از نیروی نظامی روش موثری برای رسیدن به هدف است هم نظرند.
بر اساس چنین توهمهایی است که تراژدیها شکل میگیرند.
با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آنرا از طریق اشتراک در خوراک آن پیگیری کنید. استفاده از مطالب و عکسهای منتشر شده در وبلاگها و فوتوبلاگهای من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است.
عرب خشمگین (که خواندن وبلاگش را توصیه میکنم، البته اگر میخواهید بدانید) مینویسد:
اگر بخواهیم خلاصه کنیم، تیتر و متن خبر منتشر شده در نیویورک تایمز میگوید: «بیچاره اسرائیل! برای بمباران ایران باید کلی کار انجام دهد.» مثل این است که بگوییم القاعده برای اجرای برنامه یازده سپتامبر باید کلی کار انجام دهد [و این را با لحنی همدلانه بگوییم]. وقتی نوبت تروریسم اسرائیلی* میرسد، نیویورک تایمز نگران تروریستهاست و نه قربانیانشان. به متن خبر نگاه کنید:
«اگر اسرائیل تصمیم بگیرد به ایران حمله کند، خلبانهای اسرائیلی باید بیش از 1600 کیلومتر در مناطق غیردوستانه پرواز کنند، در حین پرواز سوختگیری کنند، با پدافند هوایی ایران مقابله کنند، چندین سایت زیرزمینی را همزمان مورد حمله قرار دهند و دست کم 100 هواپیما به کار ببرند.»
لابد خواننده بعد از خواندن این جملات باید آهی بکشد و بگوید: آخی… بیچاره اسرائیل!
*این را هم من اضافه کنم که حمله نظامی به یک کشور دیگر را نمیتوانیم به سادگی اقدامی تروریستی بدانیم. در واقع تجاوز (war of aggression) به یک کشور دیگر جرمی به مراتب هولناکتر است.
با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آنرا از طریق اشتراک در خوراک آن پیگیری کنید. استفاده از مطالب و عکسهای منتشر شده در وبلاگها و فوتوبلاگهای من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است.
متن زیر (منتشر شده در نشریه Foreign Affairs برگردان از من) نوشته آقای حسین موسویان، محقق دانشگاه پرینستون و سخنگوی سابق ایران در رابطه با پرونده هستهای است. در این نوشته آقای موسویان توضیح میدهد که در دو دهه اخیر قدمهای مهمی در راستای توسعه روابط با آمریکا از سوی ایران برداشته شده است که به دلایل مختلف تا امروز مورد توجه یا پذیرش آمریکا قرار نگرفته است. در پایان او پیشنهادهایی جهت خروج از وضعیت خطرناک فعلی ارائه میکند و معتقد است این گزینه هنوز «امکانپذیر» است.
از زمان پیروزی انقلاب اسلامی در سال ۱۹۷۹، دو نگرش عمده بر سیاست خارجه ایران تاثیر گذاشته است. بر اساس نگرش اول، ایران و ایالات متحده میتوانند با در نظر گرفتن اصل احترام متقابل با یکدیگر تعامل کنند، در امور داخلی یکدیگر دخالت نکنند و در راستای منافع مشترک با هم همکاری کنند. آن دسته از افرادی که پشتیبان چنین دیدگاهی هستند، تاریخ پر از دشمنی و اندوه روابط بین دو کشور را تایید میکنند، اما چنین باور دارند که عادیسازی روابط امکانپذیر است. نگرش دوم، بدبینتر است و عمیقا اعتمادی به ایالات متحده ندارد و باور دارد که واشنگتن آمادگی و عزم لازم برای حل اختلافات موجود بین دو کشور را ندارد.
روزی که من وارد گفتگوهای مربوط به این دو دیدگاه شدم، بیش از ۳۰ سال بود که در دولت ایران و بیشتر از یک دهه بود که به عنوان معاون دبیر شورای عالی امنیت ملی فعالیت میکردم (بخش اعظم سالهای بین ۱۹۹۵ تا ۲۰۰۵). اولین تجربه من در این موارد به سالهای پایانی دهه ۱۹۸۰ باز میگردد، هنگامی که موضوع مورد دغدغه آمریکا و اروپا آزادسازی گروگانهای غربی در لبنان بود.
در آن دوران، ایران دهها پیام از طرف واشنگتن دریافت کرد که خواست رئیسجمهور وقت آمریکا آقای جورج بوش (پدر) را که در سخنرانی آغاز به کار خود نیز مطرح کرده بود منعکس میکردند: «حسن نیت در برابر حسن نیت».
همان سال، بوش به رئیسجمهور ایران آقای هاشمی رفسنجانی پیشنهاد معاملهای را داد: اگر ایران جهت آزادسازی گروگانهای آمریکایی و غربی در لبنان همکاری کند، با پاسخ مثبت ایالات متحده رو به رو خواهد شد. در پاسخ، تهران بر انتظاراتی که از آمریکا داشت تاکید کرد: آزادسازی و بازپرداخت میلیاردها دلار از داراییهای ایران که در آمریکا بلوکه شده بودند. در پایان مذاکرات رهبران ایران به این باور رسیده بودند که در مقابل آزادسازی گروگانهای غربی، اسرائیل نیز گروگانهای لبنانی را آزاد خواهد کرد، به خصوص شیخ عبدالکریم عبید، رهبر حزبالله.
دو مکتب فکری یاد شده وارد عمل شدند. آقای رفسنجانی باور داشت که این معامله میتواند باعث اعتمادسازی و منتهی به از سرگیری روابط شود. رهبر ایران، آیتالله خامنهای علیه اعتماد کردن به ایالات متحده هشدار داد و معتقد بود این سادهانگاری است که انتظار داشته باشیم ایالات متحده پاسخ تلاشهای ایران را به نیکی خواهد داد. ایشان در آن دوران (مانند امروز) معتقد بود که ایالات متحده در جستجوی چیزی کمتر از تغییر رژیم در ایران نیست. اما در نهایت، ایران تصمیم گرفت که نقش کلیدیای در آزادسازی گروگانهای غربی در لبنان بازی کند. اما ایالات متحده نه تنها داراییهای بلوک شده ایران را بازنگرداند، بلکه در راستای آزادسازی گروگانهای لبنانی نیز قدمی برنداشت.
علیرغم مخالفت شفاهی، آیتالله خامنهای در سالهای بعد مانع از تلاشهای آقایان رفسنجانی یا محمد خاتمی برای بهبود روابط با غرب نشد. به عنوان مثال ایران در سال ۱۹۹۷ «معاهده سلاحهای شیمیایی» را امضا کرد و بر اساس آن قبول کرد تا سال ۲۰۱۲ کلیه سلاحهای شیمیایی خود را نابود کند. در همان سال، ایران به «معاعده سلاحهای بیولوژیکی» پیوست. از سال ۲۰۰۱ به بعد ایران به آمریکا کمک کرد تا در اغلب بخشهای افغانستان بر طالبان چیزه شود و برای ۲۰ ماه متوالی بین سالهای ۲۰۰۳ تا ۲۰۰۵ با آژانس بینالمللی انرژی اتمی همکاری کرد. بنا به درخواست آژانس، دولت ایران درهای مراکز نظامی متعددی را جهت بازرسی گشود، فعالیتهای مربوط به غنیسازی اورانیوم را به حالت تعلیق درآورد و بندهای مربوط به پروتوکل الحاقی را اجرا کرد.
اگرچه ایران انتظار داشت که این رفتار راهی برای ادامه برنامه هستهایاش (که به عنوان یک امضا کننده پیمان منع تولید و گسترش سلاحهای هستهای مجوز چنین برنامهای را دارد) بیابد، ایالات متحده و غرب به سادگی مجموعه جدیدی از شکایتها را علیه ایران مطرح کردند. به عنوان مثال: سوالات مختلفی پیرامون برنامه هستهای ایران، نیات ایران در قبال اسرائیل و مخالفت و دشمنی با نقش نظامی آمریکا در منطقه به خصوص در عراق و افغانستان. ایالات متحده به جای اینکه به ایران به خاطر همکاری و تعاملش پاداش دهد، مجموعهای از تحریمهای جدید را علیه آن اعمال کرد و تلاشهایش را جهت افزایش فشارهای بینالمللی بر تهران شدت بخشید.
آیتالله خامنهای از رفتار واشنگتن متعجب نشد. در این دوران، او چندین بار مذاکره مستقیم با آمریکا را به قصد برقراری ارتباط رد کرد. او استدلال میکرد که آمریکا مایل است از موضع قدرت مذاکره کند و در نتیجه دست به تهدید، فشار و تحریم میزند تا ایران را بترساند و رام کند. واکنش خصمانه روزافزون غرب نسبت به آنچه که رهبر ایران سیاستهای معتدل ایران میدانست، در نهایت دست بالا را در سیاست داخلی کشور به گروههای رادیکال داد. که در نهایت به قدرت گرفتن آقای محمود احمدینژاد منتهی شد.
دشوار است که به گذشته نگاه بیاندازیم و فهرست کاملی از کارهایی که هر یک از دو طرف میتوانستند انجام دهند تا روند نزولی روابط بین دو کشور را معکوس کنند تهیه کنیم. بدون تردید، غرب و به خصوص ایالات متحده، فرصتهای بزرگی را در دوران ریاستجمهوری افراد میانهرویی مانند آقایان رفسنجانی و خاتمی از دست دادند. اما با قطعیت بیشتر میتوان گفت که هر دو طرف نیازمند عزم جدیتری برای عوض کردن نوع رابطه میان ایران و آمریکا بودهاند.
ريسجمهور آمریکا، آقای باراک اوباما در نطق آغاز به کار خود پیشنهاد فرصتی برای آغاز نوینی در روابط را داد. به محض ورود به کاخ سفید، او تمایل خود را برای مذاکره با جمهوری اسلامی ایران در زمینههای متعدد نشان داد که قرار بود به هدف از بین بردن بیش از ۳۰ سال دشمنی بین دو کشور انجام شود و «پیوندهای سازنده» بین دو کشور ایجاد کند. به اعتقاد من، اگر چه رهبر ایران هنوز درباره توانایی آقای اوباما در عوض کردن سیاستهای تثبیت شده آمریکا تردید داشت، اما نیتهای شخصی ایشان را باور کرد. به همین دلیل، رهبران ایران تصمیم گرفتند این امکان را آزمایش کنند و دست آقای احمدینژاد را در مدیریت روابط با واشنگتن بازتر کردند.
بدون شک، بخش قابل توجهی از گفتمان سیاسی آقای احمدینژاد درباره روابط با غرب تند بوده است. اما ایران چندین حرکت مثبت بیسابقه نیز انجام داد. همانطور که آقای محمد البرادعی رئیس سابق آژانس بینالمللی انرژی هستهای در یادداشتهای خود فاش ساخت، آقای احمدینژاد رئیسجمهور ایران تمایل خود را برای گفتگوی مستقیم با آمریکا و مذاکرات دوجانبه با این کشور بدون هیچ پیششرطی ابراز کرده بود. گفتگوها بنا بود بر پایه احترام متقابل انجام شوند و ایران قبول میکرد که به آمریکا در افغانستان و سایر مناطق کمک کند. آقای اوباما پاسخی نداد.
از آن روز به بعد، تقریبا همه غربیها تهران را به خاطر رد کردن موقعیتهایی که برای برقراری ارتباط ایجاد شده است سرزنش میکنند. آنها به طرحی اشاره میکنند که بر اساس آن قرار بود ایران ذخیره اورانیوم با درجه غنیسازی بالای خود را با میلههای سوخت که درجه غنیسازی کمتری دارند تعویض کند. این طرح را روسیه و آمریکا در ژنو در اکتبر ۲۰۰۹ پیشنهاد کردند. به فاصله اندکی بعد از آن جلسه، دولت ایران به آقای البرداعی گفت که تهران مایل است چنین معاملهای را مستقیما با آمریکا انجام دهد. واشنگتن پیشنهاد را رد کرد. ایران متعاقبا توافقنامه مشابهی را با برزیل و ترکیه امضا کرد که میتوانست یک اقدام مهم در راستای اعتمادسازی تلقی شود، اما آمریکا آن را نیز رد کرد.
در دسامبر ۲۰۱۰، آمریکا برای نخستین بار تمایل خود را برای پذیرفتن حق مشروع ایران جهت غنیسازی اورانیوم به مقاصد صلحآمیز را اعلام کرد. وزیر امور خارجه آمریکا، خانم هیلاری کلینتون در مصاحبه با شبکه بیبیسی اعلام کرد که ایران میتواند به غنیسازی ادامه دهد به شرط آنکه نشان دهد که میتواند این کار را به صورت مسولانهای و در تطابق با تعهدات بینالمللیاش انجام دهد. در پاسخ ایران گامهای مثبت جدیدی را به سمت آمریکا برداشت. یک منبع موثق به من گفت که در جریان کنفرانسی در کشور سوئد که فوریه ۲۰۱۱ برگزار شد، یکی از مقامات ارشد وزارت خارجه ایران دعوتنامه رسمی به مارک گروسمان، نماینده ویژه آمریکا در افغانستان و پاکستان تقدیم کرد تا جهت گفتگو درباره همکاری در افغانستان به ایران سفر کند. واشنگتن این دعوت را رد کرد.
سپس در اکتبر ۲۰۱۱، ایران هیات آژانس انرژی اتمی را به رهبری مقام ارشد این سازمان آقای هرمان ناکرتس (Herman Nackaerts) به بازدید از مراکز تحقیقات آب سنگین و تاسیسات سانتریفیوژ خود دعوت کرد. یک منبع موثق به من گفت که در طی این بازدید، آقای فریدون عباسی-دوانی رئیس سازمان انرژی اتمی ایران یک چک سفید به آژانس انرژی اتمی پیشنهاد کرد: اعطای شفافیت کامل، باز بودن همه درها جهت بازرسی و همکاری کامل با آژانس. او همچنین آقای ناکرتس را نسبت به تمایل ایران جهت قرار دادن برنامه هستهای ایران تحت نظارت کامل آژانس و همینطور اعمال کامل پروتکل الحاقی به مدت ۵ سال به شرط برداشته شدن تحریمهای اعمال شده علیه ایران مطلع کرد.
آقای احمدینژاد که قصد داشت نیت مثبت ایران را شفافتر کند، در سفر خود به نیویورک در سپتامبر ۲۰۱۱ اعلام کرد که دو رهنورد آمریکایی که در ایران بازداشت شده بودند آزاد خواهند شد. او همچنین آمادگی ایران برای توقف غنیسازی اورانیوم تا سقف ۲۰ درصد را به شرط اینکه آمریکا سوختهای هستهای لازم برای راکتور حقیقاتی تهران بدهد اعلام کرد. این یک حرکت بسیار بزرگ جهت تامین خواستههای غرب بود و نشان میداد که ایران در جستجوی اورانیوم با درصد غنیسازی بالا نیست.
اما ایالات متحده مجددا پاسخ منفی داد. واشنگتن ایران را متهم به طرح نقشه ترور سفیر عربستان در آمریکا کرد. آمریکا همچنین روی محتوی و لحن گزارش آژانس که در ماه نوامبر منتشر شد تاثیر گذاشت به گونهای که در این گزارش اتهامهایی نسبت به احتمال وجود داشتن ابعاد نظامی در برنامه هستهای ایران مطرح شده است. ماه گذشته، واشنگتن بانک مرکزی را تحریم کرد، عملا نفت علیه ایران را مورد تحریم قرار داد، قطعنامه سازمان ملل علیه ایران درباره با تروریسم را حمایت کرد و قطعنامه جدیدی نیز که وضعیت حقوق بشر در ایران را محکوم میکرد سازماندهی کرد.
اوباما سیاستاش در رابطه با ایران را در ژانویه ۲۰۱۲ در نیویورک توضیح داد و با افتخار اعلام کرد که توانسته است جهان را به حرکت وادار کند و رژیم تحریمی بیسابقهای علیه ایران اعمال کند. اوباما گفت که تحریمهایی که توسط آمریکا رهبری میشوند اقتصاد ایران را به ویرانهای تبدیل کرده است. فقط سه سال بعد از آنکه کابینه اوباما سیاست تعامل با ایران را اعلام کرد، وزیر دفاع این کشور آقای لئون پانهتا ایران را یک کشور طرد شده خطاب کرد که یادآور توصیف کابینههای قبلی از ایران بود که ایران را عضو محور شرارت خوانده بودند. پانهتا همچنین یادآور شد که امیدوار است سیاست نوین اوباما رژیم ایران را تا آن پایه تضعیف کند که «وادار شوند تصمیم بگیرند که آیا میخواهند یک کشور طرد شده باقی بمانند یا به جامعه بینالمللی ملحق شوند.»
این بیانات، نشانههای واضحی هستند که سیاست تعامل با ایران اوباما شکست خورده است. واقعیتی که ارزیابی آیتالله خامنهای که گفته بود هدف اصلی سیاست آمریکا در قبال ایران تغییر رژیم است را تایید میکند. درهای برقراری ارتباط در حال بسته شدن هستند. اگر بخواهیم مانع از به هم کوبیده شدن این درها شویم، ایالات متحده باید بدون هیچ قید و شرطی اعلام کند که به دنبال تغییر رژیم در تهران نیست. ورای آن، به رسمیت شناختن چندین اصل برای بهبود روابط ایران و آمریکا بعد از دست کم ۳۰ سال بحران ضروری است. برای شروع، هر دو دولت باید تمرین مدارا کنند و سعی کنند حسن نیت متقابل را نشان دهند.
هم ایران و هم آمریکا تمایل دارند بازی نهایی طرف مقابل را بفهمند. هر دو باید پیشنویس یک «برنامه اصلی» جهت مذاکره را آماده کنند که شامل موضوعات هستهای و همه موضوعات مهم دوجانبه یا بینالمللی و منطقهای باشد. این پیشنویس باید هدف نهایی مذاکرات را معین کند و توضیح دهد عملی کردن آنها چه عوایدی نصیب هر طرف خواهد کرد. ایران و آمریکا باید در زمینه ایجاد امنیت و پایداری در افغانستان و جلوگیری از بازگشت طالبان به قدرت، ایجاد امنیت و پایداری در عراق، ایجاد یک سازمان در منطقه خلیج فارس به منظور تضمین پایداری منطقهای، همکاری هنگام بروز حوادث و مواقع اصطراری در دریا، تضمین آزادی کشتیرانی و مبارزه با دزدان دریایی، تشویق توسعه در آسیای مرکزی و منطقه قفقاز، تشکیل گروه مشترک جهت مبارزه با گسترش سلاحهای کشتار جمعی و تروریسم، و حذف سلاحهای کشتار جمعی و ترافیک مواد مخدر در خاورمیانه. در نهایت دو کشور میتوانند کارهای متعددی در زمینه افزایش روابط بین مردم خود انجام دهند مثل افزایش توریسم، افزایش روابط دانشگاهی و فرهنگی و تسهیل فرایند صدور روادید.
اشتباه بزرگی خواهد بود اگر آمریکا بخواهد از اختلافات موجود بین رهبران ایران بهرهبرداری کند. رهبران اصلی ایران اختلاف نظرهای مختلفی دارند (مثل سایر کشورها) اما آنها در مقابل دخالت بیگانه و تهاجم متحد و یکپارچه هستند. هم تهران و هم واشنگتن باید به صورت روزافزونی ایجاد تهدید، رفتار خصمانه و روشهای تنبیهی را کنار بگذارند و نشان دهند که در دوران تعامل در جستجوی روابط سالمتری هستند. سیاست تعامل باید همراه با گامهای مثبت عملی باشد، نه فقط کلام.
من به اندازه کافی نسبت به خطراتی که در روند فعلیای سیاست ایران و آمریکا نهفته است آگاه هستم که معتقد باشم تغییر ضروری است. یک مسیر صلحآمیز وجود دارد، مسیری که در آن اهداف ایرانیها و آمریکاییها تامین شود و همزمان حق قانونی ایران در زمینه فنآوری هستهای به رسمیت شناخته شود. واشنگتن و تهران باید این راه درست را به کمک یکدیگر پیدا کنند و علیرغم آنچه امروز در عرصه بینالمللی در حال وقوع است، من معتقدم که آنها میتوانند.
با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آنرا از طریق اشتراک در خوراک آن پیگیری کنید. استفاده از مطالب و عکسهای منتشر شده در وبلاگها و فوتوبلاگهای من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است.
توی گوگلپلاس درباره مطلب «برنامه هستهای و ارادوکس ایرانی» بحثهایی درگرفته بود و سوالهایی مطرح شده بود که دیدم بهتر است با تفصیل بیشتری اینجا در موردش بنویسم.
بحث کلی در مورد این ایده بود که گفته بودم در ایران به خاطر تکثر و تفکیک خاصی که بین قومیتها (و مذاهب) مختلف وجود دارد، حفظ انسجام ملی به تشکیل نوعی حکومت مرکزی با رویکرد اقتدارگرایانه منجر میشود. به بیان دیگر لیبرالیسم سیاسی و انسجام ملی هر دو در ایران جمع نمیشوند یا دستکم جمع آمدن آنها با هم دشوار است. این تضاد بخشی از پارادوکس ایرانی را تشکیل میدهد.
اما سوالهایی که مطرح شده بود (متن سوالها از من نیست و عینا تکرار شده):
1. سیستم نظامی و امنیتی محکم چه ارتباطی به اقتدارگرایی دارد؟ مگر سایر کشورها مثلا همان کشورهای اروپای شمالی و مرکزی سیستم امنیتی محکم و کارامد ندارند؟
بله این دو تا لزوما یک چیز نیستند و حرف درستی است. اما شرایط بنیادی حاکم بر کشورهای اروپای شمالی و کشورهایی نظیر ایران را نباید یکی دانست. شاید یکی از مهمترین تفاوتها در وضعیت جغرافیایی این دو منطقه باشد. از لحاظ جغرافیایی امکان عبور و مرور و آمد و شد ساده بین منطقههای مختلف ایران وجود ندارد. مناطق کوهستانی و کویری قسمتهای مختلف ایران را از هم تفکیک کرده و این باعث شده است که اقوام مختلفی که در نقاط مختلف ایران وجود دارند در گذر زمان چندان با یکدیگر تعامل نداشته باشند و با هم تلفیق نشوند. نتیجه این میشود که کنار هم نگاه داشتن این اقوام تحت عنوان یک «ملت واحد» موضوعی است که نیاز به علت کافی دارد و به صورت خود به خودی و ارگانیک رخ نمیدهد. این علت میتواند دلایل اقتصادی باشد و یا دلایل نظامی و امنیتی. یعنی این مجموعه ناهمگون را یا باید با پیوندهای عمیق اقتصادی به هم پیوند زد و یا با زور. طبعا مسائل دیگر نظیر همبستگیهای دینی یا فرهنگی هم دخیل هستند و نمیتوان آنها را نادیده گرفت. اما به هر حال نباید فراموش کنیم که چنین تفکیک و وضعیت جزیرهواری در تک تک کشورهای اروپای شمالی وجود ندارد. منطقه اروپای شمالی یک منطقه بسیار وسیع بدون کوهستان است که یکی از سه منطقه جهان از لحاظ تعدد رودخانههای قابل کشتیرانی نیز هست و ضمن دسترسی راحت به اقیانوسها، نداشتن مانع طبیعی جدی، خاک حاصلخیز و آب و هوا و شرایط اقلیمی مناسبی جهت کشاورزی نیز دارد (اینجا در موردش توضیح داده). نتیجه این است که در این منطقه اولا تلفیق فرهنگی به میزان بالایی (در مسیر رودها و کانالها) ایجاد شده و همینطور تولید سرمایه با درجه بالاتری رخ میدهد که باعث توسعه سریع و شکلگیری انواع پیوندهای عمیق اقتصادی و زیربنایی میشود. به خاطر همین مساله هم مفهوم ملیت در خیلی از کشورهای اروپایی یک مفهوم طبیعی است که از بستر همان «امکان تلفیق در طول قرنها» شکل گرفته. در نتیجه شاید کشوری مثل آلمان بتواند صرفا با تکیه یر یک سیستم نظامی یا امنیتی کارآمد امنیت و یکپارچگی خود را حفظ کند، در حالی که حکومت کشوری مثل ایران که به آن معنا پدیدهای به نام ملیت در آن شکل تاریخی ندارد (به جای آن قومیتها وجود دارند) خواه ناخواه باید دست به دامن روشهای اقتدارگرایانهتری شود. چون گروههای ناهمگونی که در ایران وجود دارند به اندازه کافی با پیوندهای اقتصادی به هم متصل نیستند (فرضا در صورتی که حکومت مرکزی دست از اقتدارگرایی بردارد، کردستان ایران به کردستان عراق میتواند نزدیکتر باشد یا به تهران؟)
بحث من به هیچ عنوان دفاع از اقتدارگرایی نیست. سیستم سیاسی مطلوب من برای ایران طبعا حق رشد و توسعه و شهروندیت را به همه ساکنان ایران اعم از کافر تا شیخ از همه مسلکها (و همه مهاجران قانونی یا غیرقانونی به یک اندازه) میدهد. اما صرفنظر از این آرمان شخصی، من سعی دارم چرایی وجود اقتدارگرایی در ایران را درک کنم و توضیح دهم. اینجا خواسته من و شما مطرح نیست بلکه بیشتر صحبت از این است که «چرا این چنین است» و «چرا آن چنان نیست».
2. این ارتباط شامل دوران پیش از انقلاب هم میشود؟ به هر حال آن زمان هم تنوع قومی و مذهبی بوده. اقتدارگرا و غیر دموکراتیک بودن حکومت پهلوی هم به علت همین موضوع بوده؟ طبیعی بوده؟ ناشی از شرایط خاص ایران و به اجبار بوده؟ یا آن زمان فرق میکرده؟
پاسخ این سوال را به صورت خرد نمیدانم. اما به صورت کلی فکر میکنم این وضعیت تقریبا همیشه بر ایران حاکم بوده است. دلیلش هم این است که بعضی از مهمترین معیارها (مثلا جغرافیای تشویق کننده تفکیک و عدم تلفیق و همینطور نامناسب برای توسعه زیرساخت) چیزهایی نیستند که بشود آنها را به سادگی عوض کرد. در نتیجه دست کم در آن دورانهایی از تاریخ که ما ایران را به عنوان ایران میشناسیم و نه آن دورانهایی که ایران مجمع الجزایری از امرا و پادشاهان محلی بوده است ماجرا همین بوده که هست. آیا در زمان پهلوی توجه جدی به رشد و توسعه مناطق مرزی ایران میشده است؟ یا اینکه برعکس، سعی میشده این مناطق با ضرب و زور و به کمک سیاستهای شدید و اقتدارگرایانه به قلب ایران چسبیده بمانند؟
پاسخ این سوال این است که دست کم از این لحاظ نیروهایی که برایندشان حکومت مرکزی را به سمت اقتدارگرایی سوق میدهد در زمان پهلوی نیز بر ایران حاکم بوده است و تازه به جرات میتوانم بگویم که این وضعیت در دهههای اخیر کمرنگتر هم شده است (آگر دخالتها و تحریکهای رقبای منطقهای و بازیگران جهانی را بگذاریم کنار).
پس فرق این دوران با فرضا دویست سال پیش چیست؟ فرق مهماش این است که دویست سال پیش ما پارادوکس نداشتیم چون فقط یک بردار مهم وجود داشت: حکومت مرکزی لازم است تا با اعمال زور ایران را به هم بچسباند و کم و بیش همه هم این موضوع را طبیعی میدانستند و برایشان امری جا افتاده بود. اما در دوران معاصر، به خاطر رشد آگاهیهای شهروندان و همینطور قدرتگرفتن پدیده فردگرایی و ریشه دواندن ارزشهای جدیدی مانند آزادی و حقوق شهروندی بردار جدیدی هم در تضاد با بردار اصلی قدیمی ایجاد شده است. در کشور ایران برخلاف بسیاری از کشورهای اروپای شمالی این دو بردار در خلاف جهت هم اعمال نیرو میکنند و در نتیجه قدرت گرفتن یکی به معنای تضعیف دیگری است!
3. چه میزان از اقتدارگرایی برای حفظ انسجام ملی لازم است؟ اقتدارگرایی و محدود کردن آزادی ها تا چه مقدار باشد کفایت میکند برای حفظ انسجام ملی؟ در چه چهارچوبی میتوان اعمال زور و اجبار کرد به بهانه حفظ امنیت و استقلال و وحدت؟
واقعا نمیدانم. فکر میکنم شاید خیلی از سران سیاسی ایران هم پاسخ دقیق این سوال را نمیدانند. دلیلش هم این است که اولا آن چشماندازی که در پاسخ سوال ۱ عرض کردم اینطور آگاهانه و ارادی عمل نمیکند که مثلا چهار نفر بنشینند و تصمیم بگیرند که اقتدارگرا باشیم یا نباشیم. به نظر من قضیه برعکس است. یعنی آدمهایی که میرسند آن بالا اگر اقتدارگرا نباشند آنجا باقی نمیمانند. چون آن چشماندازی که ذکر کردم اقتدارگرایی را به آنها دیکته میکند. شاید بدبینانهاش بشود همان که نامجو هم گفته بود: جبر جغرافیایی.
حالا که این جبر جغرافیای که در چشمانداز تاریخی و جغرافیایی ایران وجود دارد به امروز رسیده دیگر بحث اینکه من دولتمرد تصمیم آگاهانه بگیرم که جور دیگری عمل کنم بیمعناست. چرا که حتی اگر هم چنین دولتمردی پیدا شود و چنین رفتاری از خودش نشان دهد چون همراستا با آن چشمانداز نیست عملا راه به جایی نمیبرد و قدرتش به سرعت برف در آفتاب تموز محو میشود در نتیجه دیگر دولتمردی باقی نمانده که بخواهیم در مورد اقتدارگرایی یا آزادمنشیاش صحبت کنیم. پس خود به خود کسانی باقی میمانند که این نکته را خوب دریافتهاند که ایران را با چسب قدرت میشود یکپارچه نگه داشت و وقتی به این نتیجه برسند هم کمی حاشیه امنیت چاشنیاش میکنند و خلاصه نتیجه این میشود که این سیاست اعمال زور و قدرت از نظر خیلی از ماها زیاد است.
در مورد این انسجام ملی هم باید صحبت کنیم. میدانم که این اصطلاح را خیلی میشنویم و من هم به کار بردهام اما به هر حال باید این نکته را در نظر داشته باشیم. ببینید برای اینکه انسجام ملی داشته باشیم اول باید ملت داشته باشیم. متاسفانه یا خوشبختانه مفهوم ملت در ایران مفهوم جدید و ضعیفی است. اگر کمی اغراق کنیم، اصلا ملتی در کار نیست یا اگر هست آن معنای همه ایران را ندارد و بیشتر همان صحبت از فارسها و شاید اندکی آذریهای ایران باشد. عمر مفهوم ملیت در ایران شاید کمتر از یک قرن باشد که آن هم به نوعی یک مفهوم وارداتی است از اروپای بعد از عصر روشنگری و ظهور ناسیونالیسم مدرن و دولت-ملت در اروپا (که جایگزین سیستمهای فئودالی و امپراطوریهای اروپایی شدند). خلاصه اینکه ملتی در کار نیست که انسجامش را بخواهیم حفظ کنیم. بر عکس، هدف این بوده و هست و خواهد بود که ملت ایجاد کنیم! یک قرن یا بیشتر است که همه تلاش میکنند این مفهوم ملیت را جا بیاندازند در این ملغمه قومیتها در ایران و آخرش هم کرد خودش را بیشتر کرد میداند و بلوچ هم بیشتر بلوچ و … حالا هی توی رسانهها بگویند ملت ملت… البته چسب ملت مسلمان شاید تنها چسبی باشد که بشود با آن یک مفهوم یکپارچه از ملت ساخت اما خوب جا افتادن آن بحث دیگری است. چیزی که بستر تاریخی ندارد را که نمیشود به این سادگی از توی تلویزیون و بلندگو ایجاد کرد که، آنهم چیزی که بر خلاف همان چشمانداز که عرض کردم است.
شاید بهتر باشد به جای انسجام ملی بگوییم، حفظ تمامیت ارضی که اصطلاح خشنتر اما دقیقتری است. بله ملت و اینها را بگذاریم کنار و از همان حفظ خاک حرف بزنیم. یعنی وجب به وجب این مجموعه خاک و سنگ و علف که ایران امروزین میدانیمش به هم چسبیده بماند زیر کنترل رسمی و قانونی یک حکومت مرکزی. خودتان قضاوت کنید، وقتی ملت (آدمها) را گذاشتیم کنار و صحبت از ارض کردیم، دیگر اقتدارگرایی و اعمال خشن و گاه وحشیانه زور چندان چیز عجیبی هم نیست چون سوژه دیگر انسجام ملی نیست که تمامیت ارضی است و زور گفتن به خاک هم برخلاف زور گفتن به آدمها دردناک نیست!
آن چارچوبی که از آن نام میبرید را من اسمش را میگذارم توسعه غیرمتمرکز اقتصادی. هر چه توسعه اقتصادی (به خصوص زیرساختهای ارتباطی فیزیکی مثل کشتیرانی داخل کشور (که خوب محال است) و راهآهن و جاده) به صورت پراکندهتر و در نقاط محرومتر یا دورتر از مرکز بیشتر انجام شود، تلفیق فرهنگی بیشتر خواهد شد و وقتی هم که تلفیق فرهنگی بیشتر شد، امکان اعمال زور در مناطق دور از مرکز کمتر میشود و وقتی که امکان زور در مناطق دور از مرکز کمتر شود خود به خود امکان زور در مناطق مرکزی هم کمتر میشود و اصولا دیگر نیاز به اعمال زور کمرنگتر میشود. در شرایط ایران فعلی ما یک وضعیت بینابین اما نسبتا ضعیف (در مقایسه با اروپای شمالی) را داریم از لحاظ همین توسعه زیرساختها. اما همین توسعه ضعیفی هم که در ایران وجود دارد باعث شده است که سیاستهای اعمال زور ضعیفتر از فرضا صد سال پیش شده باشد که همین شبکه حمل و نقل ریلی را هم نداشتیم.
4. در نقطه مقابل میتوان کسانی را که در صدد افزایش آزادی و آزاداندیشی هستند متهم کرد به خدشه دار کردن انسجام ملی؟ نه اتهام قضایی. صرفا اتهام لفظی. یعنی الان از نظر شما تلاش برای محدود کردن اقتدارگرایی حکومت، به انسجام ملی ضربه میزند؟
دارید وارد قلب پارادوکس میشوید. پاسخ شما هم بله است و هم خیر و اگر میپرسید یعنی چه باید بگویم خوب اگر جواب داشت که دیگر اسمش را پارادوکس نمیگذاشتم.
بله، به خاطر همان چشماندازی که خدمتتان عرض کردم هر کس دم از لیبرالیسم و آزادیخواهی در ایران بزند به نوعی در مسیر تضعیف تمامیت ارضی گام بر میدارد. از طرف دیگر، آزادیخواهی حق تک تک شهروندان ایرانی است و نمیتوان این حق ذاتی و اساسی را از آنها گرفت یا به سادگی با برچسبهای منفی عجین کرد.
وضعیت بسیار بغرنج و ظاهرا لاینحلی ایجاد میشود.
از یک سو شهروندانی که به هر دلیل خواستار افزایش آزادیگرایی در ایران هستند حکومت را به جزمگرایی، دیکتاتوری، خشونتگرایی و اقتدارگرایی متهم میکنند. حکومتی که دشمن آزادی است و حق اولیه و ساده شهروندان مبنی بر حرکت به سوی آزادی را به رسمیت نمیشناسند.
از آن سو حکومت هم که به خاطر همان چشمانداز تاریخی خودش را در اعمال زور محق میبیند شهروندان را به زیادهخواهی، غربدوستی، بیبصیرتی و در حالت شدید به خدشه دار کردن انسجام ملی و تمامیت ارضی متهم میکند. این وسط و در کوتاه یا میانمدت البته دست حکومت بازتر است و در نتیجه او دیکته میکند و معترضان تحمل میکنند.
به این پارادوکس، موش دوانی رقبای ایران در منطقه و جهان را هم اضافه کنید تا متوجه شوید اوضاع چقدر پیچیده است و چرا چنین میشود که میشود.
5) فرض کنیم اقتدار گرایی موجب انسجام ملی بشه. خود این انسجام چقدر مطلوبه اصلا؟ اگه زمانی اکثریت ترک ها قصد استقلال داشته باشند چرا باید به خاطر حفظ انسجام سرکوبشون کرد؟ از طرف خودم حرف می زنم. به نظر من هیچ چیز مهمتر از حق انسان ها در تعیین سرنوشتشون نیست. اگر گروهی استقلال می خوان نتیجه رو باید صندوق رای تعیین کنه نه قدرت سرنیزه.
برای من پاسخ این سوال از همه سوالها دشوارتر است. از یک سو، حفظ تمامیت ارضی را به معنای برقراری امنیت و جلوگیری از فتنه متجاوزان یا رقبای منطقهای یا جهانی ایران میبینم. حفظ تمامیت ارضی و با صلابت جلوی آتشافروزی و زیادهخواهی رقبا را گرفتن باعث جلوگیری از جنگ، بدبختی و ضعف میشود. چیزی که میتواند کابوس شبانه همه ما باشد.
از سوی دیگر با خاکپرستی و ناسیونالیسم هم میانهای ندارم. اگر فرضا به روش کاملا مسالمتآمیز و بدون جنگ و دعوا و خونریزی بشود سرنوشت فلان قوم یا منطقه از ایران را به دست خودشان سپرد، خوب چرا که نه؟ اصلا چرا باید آدمها به خاطر یک مشت خاک کشته شوند و هزینه بپردازند (فکر کنم دارم از واقعگرایی دور میشوم…)
باز کردن این بحث مفصل میشود و از سواد و حوصله من فاصله میگیرد. ببینید، حکومتی که مشروع باشد (legitimate) حق دارد مصداقهای قانونی نهادهایی مثل آزادیهای فردی، حق مالکیت و حق حیات شهروندان خود را تعیین کند. فرضا حکومت مشروع میتواند تعیین کند که تحت چه شرایطی میتوان یک شهروند را زندانی کرد (آزادی او را محدود کرد). در شرایطی که حکومت مشروع باشد (بحث اینکه مشروعیت از کجا میآید هم مفصل میشود و بماند) یک شهروند منفرد «مجبور» است به خواست و اراده حکومت تن دهد. چنین حکومتی اگر تصمیم بگیرد که تمامیت ارضی کشور باید به این قیمت یا آن قیمت حفظ شود یک شهروند باید به چنین خواستهای تن دهد.
پس در پاسخ به سوال شما، اصلا فرض که از لحاظ ریاضی یا فلسفی یا حس شخصی به این نتیجه برسیم که حفظ تمامیت ارضی کشور چندان مهم نیست و این موضوع را باید افراد هر منطقه از کشور خودشان تعیین کنند و اگر دلشان خواست هم مستقل شوند. اگر خواست و اراده حکومت مشروع چیز دیگری باشد، چه باید کرد جز تابعیت از آن؟
ممکن است بگویید چنین حکومتی دیگر مشروع نیست. خیر. به این سادگی نیست. ممکن است حکومتی مشروع باشد ولی فرضا ارادهاش چنین باشد که فلان استان که ۲ درصد جمعیت کشور را تشکیل میدهد از کشور جدا نشود. در این صورت خواست حکومت مشروع به همه شهروندان دیکته خواهد شد و لازمالاجراست.
ممکن است بگویید این وقتی است که حکومت مشروع باشد و حکومت ایران مشروع نیست و در نتیجه چرا تفسیر و قانون و ارادهاش لازمالاجرا باید باشد؟ پاسخ من این است که من فکر میکنم حکومت ایران در حال حاضر مشروع است (اگر چه مشروعیت آن ضربه دیده است) و در نتیجه خواه ناخواه تفسیر آن از بحثهایی مثل تمامیت ارضی لازم الاجراست. چه به صورت فردی دوست داشته باشیم چه نداشته باشیم.
احساس میکنم به جای جمع و جور شدن بحث، با این حرفها تازه صدها شاخه به آن اضافه کردم و فقط خدا میداند اگر شما بخواهید بیشتر و عمیقتر سوال کنید دفاع کردن از این گستره ایدهها و مطالب دیگر کار من نیست!
توی این مدتی که به مرخصی اجباری از وب فارسی رفته بودم دوستانی لطف کرده بودند و احوال پرسیده بودند و بعضا نگران شده بودند. جا دارد از این دوستان تشکر کنم و عذرخواهی کنم از اینکه خبر نداده بودم و موجب نگرانیشان شده بودم. امروز بعد از مدتها داشتم انبوه مطالب خوانده نشده داخل گوگلریدر را میخواندم که متوجه شدم نویسنده وبلاگ «ایمایان» چند وقت پیش مطلبی نوشته به نام «صورتبندی مسئلهی ایران اتمی، طرحی پیشنهادی برای فهم بهتر موضوع» که از من و چند دوست دیگر خواسته است که آن را بازبینی کنیم. با توجه به اهمیت موضوع من هم اگر چه خودم را به هیچ عنوان صاحب نظر یا حتی مطلع در این زمینه نمیدانم سعی میکنم به ادامه بحث کمک کنم و نظرات خودم را در اینجا مینویسم. این نوشته نقد نوشته ایمایان یا دوستان دیگری که در پاسخ به فراخوان او نوشتهاند نیست، بلکه صرفا بازتابی است از دیدگاه من نسبت به این موضوع. در پایان این نوشته لینک مطالبی که مرتبط با این نوشته منتشر شده را میآورم و تا چند هفته آینده نیز آن را به روز خواهم کرد. شما هم اگر مطلبی دارید که مرتبط با این بحث است لطفا اطلاع دهید تا لینک آن را در پایان اضافه کنم.
برای درک پرونده هستهای ایران و موضوعات پیرامونی آن ابتدا باید یک سری پیشفرضهای مهم را مرور کنیم. چرا که بدون در نظر گرفتن این نکتههای مهم، به سختی میتوانیم درک واقعگرایانهای از اوضاع داشته باشیم. در نتیجه این گفتار را به صورت بند به بند جلو میبرم. گزارههای مطرح شده در این نوشته متعدد هستند و شاید خیلی از آنها را در اینجا باز نکنم و فقط به نتیجه اشاره کنم. در صورتی که فرصت و حوصله شما و من اجازه دهد در مورد جزییات بیشتر صحبت خواهیم کرد.
(۱) اوضاع ایران در منطقه
برخلاف اوضاع داخلی کشور که در یک نقطه حضیض (مینیمم) نسبی قرار دارد، وضعیت ایران در منطقه در یک نقطه اوج (ماکسیمم) نسبی قرار گرفته است. برای اولین بار در طی قرنها، ایران رقیب خطرناکی در همسایه غربی خود ندارد و با آسودگی نفوذ خود را در عراق عمق و گسترش داده است. نوار مرزی ایران و عراق که به خاطر حضور قدرتهای محلی (عراق در زمان صدام)، منطقهای (عراق در زمان عثمانی) یا جهانی (عراق در زمان اشغال توسط آمریکا) به مثابه خط قرمزی برای اعمال قدرت ایران به سوی غرب بود امروز تبدیل به یک ناحیه خالی از هر نوع قدرت جدی شده است که دست ایران در آن بازتر از هر کشور دیگری است. ممکن است بگویید اما روابط ایران با سایر همسایگانش به قهقهرا رفته و نمیتوانیم مدعی شویم که ایران در یک وضعیت بهینه از نظر منطقهای قرار دارد. پاسخی که به این ایراد میتوانیم بدهیم این است که به دلیل ساختار خاص جغرافیایی ایران که در واقع یک منطقه محصور است (از شمال و غرب و جنوب غرب کوهستانهای البرز و زاگرسِ از جنوب شرق و شرق ارتفاعات پراکنده و همینطور نواحی کویری) کمتر قدرت خارجی میتواند ایران را مستقیما مورد تهدید قرار دهد. خطراتی که ایران را تهدید میکند بیشتر از ناحیه جنوب غربی (خوزستان) است که منطقه کم ارتفاع و ثروتمندی است که موانع طبیعی و جدیای در آن وجود ندارد و در نتیجه آسیبپذیرترین منطقه ایران است که میتواند توسط قدرت غربی همسایه ایران مورد تجاوز قرار بگیرد. خوزستان پاشنه آشیل ایران است که صدام حسین نیز قصد داشت از همان نقطه ایران را از پای در آورد. به هر ترتیب، موضوع مهم این است که حتی اگر روابط ایران با کشورهای مختلف در وضعیت غیرایدهآل باشد، نفوذ و بسط قدرت سیاسی و امنیتی ایران در عراق به معنای تضمین امنیت خوزستان و در نتیجه تضمین امنیت ایران است. از این منظر میتوانیم درک کنیم که ایران با در مهار نگاه داشتن اوضاع در عراق چگونه در یک وضعیت نسبتا ایدهآل از لحاظ منطقهای به سر میبرد.
درست در همین راستاست که میتوانیم درک کنیم چرا رقبای منطقهای ایران تحرکات خود را برای مهار کردن حوزه نفوذ ایران دو چندان کردهاند. فرضا مانورهای ترکیه و عربستان در سوریه را در این راستا ببینید. ایران دارای نفوذ در عراق که با سوریه نیز متحد باشد به یک نیروی تعیین کننده منطقهای تبدیل میشود که مورد قبول عربستان و ترکیه نیست. از سوی دیگر چنین ایران نیرومندی، نگرانی اسرائیل را که نیرومندترین اما آسیبپذیرترین قدرت منطقه است را بر میانگیزد. خلاصهاش این که همزمان با بهبود شرایط منطقه به سود ایران فشارهای منطقهای بر ایران از سوی رقبای منطقهاش (ترکیه، عربستان و اسرائیل) بیشتر میشود. اما این کشورها دارای متحدان نیرومندتری هستند که بدون شک مهمترین آنها آمریکاست که در منطقه منافع راهبردی و بلندمدت دارد.
(۲) اوضاع داخلی ایران
طبعا هیچ جامعهای بدون مشکل نیست و شدت و ضعف مشکلات را هم نمیتوان به صورت عینی اندازهگیری کرد. در نتیجه بسته به اینکه چکاره باشید و کجای ایران یا جهان ایستاده باشید و نوع و سطح انتظارات شما چه باشد ممکن است بحرانهای فعلی ایران را به صورتهای مختلفی تفسیر کنید. اما به صورت کلی کمتر ایرانیای را میشناسیم که اذعان نکند ایران از داخل دچار بحران است. پس اجازه دهید در همین حد داشته باشیم که ساخت سیاسی ایران در داخل کشور با بحرانهای جدی و روزافزون رو به روست و از این نظر در یک وضعیت ضعف نسبی قرار گرفته است. این ضعف نسبی دلایل و نشانههای مختلفی دارد و روی بسیاری از روندها و مسايل هم تاثیر میگذارد که میشود در جای خودش دربارهشان صحبت کرد. یکی از دلایل مهم همان موضوع اشاره شده در بند (۱) است و البته دلایل مهم دیگری نیز دارد که به نظر مستقیما من به بحث هستهای مربوط نمیشوند اگرچه به صورت غیرمستقیم به آن وابسته اند.
(۳) برتری نظامی ایران در منطقه
پاکستان به دلیل قرار گرفتن در وضعیت آچمز با هند فعلن (تا آینده قابل پیشبینی) تهدیدی علیه ایران محسوب نمیشود. کشورهای شمالی ایران نیز به دلیل حضور روسیه هرگز به صورت مستقل تهدیدی علیه ایران محسوب نمیشوند (و برعکس). مرز ایران و ترکیه نیز تا چند صد کیلومتر در خاک ترکیه کوهستانی است. در نتیجه نه ایران تهدید نظامی جدیای علیه ترکیه است و نه برعکس. ایران و ترکیه فقط به صورت غیرمستقیم میتوانند با یکدیگر رویارویی کنند: فرضا در رقابت بر سر نفوذ در عراق یا سوریه یا تحرکات قومی، مذهبی و غیره. عراق تنها کشوری در منطقه است که این توانایی را دارد که بتواند ایران را به صورت جدی تهدید نظامی کند (و این کار را هم اخیرا انجام داده است). اما با حذف عراق به عنوان عامل مهم نظامی تاثیرگذار در منطقه و با صرفنظر کردن از حضور نظامی آمریکا و متحدانش در منطقه خلیج فارس، ایران قدرت بلامنازع نظامی منطقه است. این توانمندی نظامی در درجه اول از موقعیت جغرافیایی «حمله ناپذیر» ایران و همینطور جمعیت هفتاد-هشتاد میلیونی این کشور ناشی میشود و اینها عواملی نیستند که عربستان یا کشورهای کوچکتر منطقه خلیج فارس بتوانند چارهای در برابر آن بیابند. تنها چاره این کشورها همان است که در عمل اتفاق میافتد: اتحاد نظامی با قدرتهای فرامنطقهای و تلاش برای اعمال فشار روزافزون به ایران.
به این ترتیب میرسیم به قلب تحلیلمان از پرونده هستهای ایران. پرونده هستهای ایران حتی اگر امروز به صورت کامل با عقبنشینی صد در صد ایران همراه باشد، به اندازه سرسوزنی شرایط موجود (برتری نظامی ایران در منطقه و تلاش کشورهای منطقه برای ضعیف کردن ایران) را عوض نمیکند. تنها چیزی که میتواند واقعا شرایط موجود را عوض کند ضعیف شدن ایران به حدی است که دیگر تهدیدی برای این کشورها در منطقه نباشد که آن هم فقط با ضعیف شدن شدید حاکمیت مرکزی ایران، از بین رفتن توان کلاسیک نظامی ایران و یا کاهش شدید جمعیت ایران میسر خواهد بود. اما این خود فاجعه دیگری برای ایران خواهد بود، چرا که در این صورت نخواهد توانست انسجام قومیتی خود را حفظ کند و چند پاره خواهد شد. این را هم اضافه کنم که ایران به خاطر ماهیت چندقومیتی و جغرافیای از هم گسسته و کوهستانیاش با یک پارادوکس همیشگی رو به روست: اگر بخواهد یکپارچه و منسجم باشد باید نیرومند و اقتدارگرا و دارای سیستم نظامی-امنیتی قوی باشد، اما اگر بخواهد آزادمنش و دموکراتیک (به آن معنا که در اروپای شمالی میبینیم) عمل کند دستخوش از هم گسیختگی قومی و مذهبی شده و یکپارچگیاش را از دست خواهد داد. با توجه به این وضعیت، هر ساخت سیاسی که در ایران مرکزی حکومت کند متمایل به بسط اقتدارگرایی و گسترش کنترل و مهار نظامی و امنیتی بر گسترده متکثر قومی و مذهبی در ایران خواهد بود. نتیجهای که در تضاد آشکار با آرمانهای مدرن لیبرال قرار دارد اما یک واقعیت تاریخی-جغرافیایی در ایران است. در نتیجه به جرات میتوان گفت که «لیبرالیسم سیاسی» و «انسجام ملی» دو خصوصیتی هستند که همزمان در ایران رخ نخواهند داد.
(۴) آیا ایران به دنبال سلاحهای هستهای است؟
پاسخ تقریبی به این سوال خیر است. ایران بنا به گزارش سازمانهای اطلاعاتی خود غربیها برنامه نظامی هستهای ندارد (اگر هم داشته تعطیل کرده) و منابع بینالمللی هم جز تکرار بعضی نگرانیها و تحرکات سیاسی هیچ مدرک مشخصی در این رابطه ارائه ندادهاند. پس میتوانیم با تقریب خوبی فرض کنیم که ایران در حال توسعه سلاح هستهای نیست. اما سوال اساسیتر این است که «آیا ایران باید در جستجوی سلاحهای هستهای باشد؟»
برای پاسخ دادن به این سوال باید ببینیم ایران از دستیابی به سلاح هستهای چه سودی میبرد؟ آیا صرف داشتن یک یا چند بمب هستهای میتواند قدرت دفاع یا تهاجمی این کشور را به گونهای که معادلات منطقه را عوض کند تغییر دهد؟ (فرضا تضمین کننده امنیت کشور باشد؟)
خیر.
اول این که داشتن سلاح هستهای بدون امکان کوچکسازی آن به گونهای که قابل نصب بر کلاهک یک موشک (به خصوص دوربرد) باشد اهمیتی ندارد و فقط برای پز سیاسی در مدارس خوب خواهد بود. یعنی بر فرض که ایران در چند سال آینده بتواند یک سلاح هستهای آزمایش کند، این موضوع فاصله زیادی با این دارد که بتواند آن را به صورت قابل حمل روی موشک نصب کند (deploy). خلاصه اینکه درست به اهمیت ساختن و آزمایش کردن سلاح هستهای، بحث امکان پرتاب آن (delivery) آن اهمیت دارد.
دوم اینکه ایران میداند توسعه جدی سلاحهای هستهای به هر حال نمیتواند تا نهایت سری باشد و در مرحلهای علنی خواهد شد. در بهترین حالت این علنیسازی در آستانه آزمایش هستهای سلاح انجام خواهد شد. اما آزمایش هستهای ایران بدون شک با حمله هوایی و گسترده (و چه بسا هستهای) به ایران همراه خواهد بود. در نتیجه حاکمیت ایران میداند که هرگز نباید دست به آزمایش هستهای سلاح (فرضا در حال توسعه) خود بزند و بدون آزمایش هستهای هم بسیار بعید است که بتواند فنآوری نظامی جدی هستهای را به دست بیاورد.
سوم اینکه برفرض ایران دو سه عدد سلاح هستهای قابل حمل یا پرتاب هم بسازد. این موضوع چیزی به معادلات منطقه اضافه یا کم نمیکند. کشورهای رقیب ایران در منطقه یا خود دارای سلاحهای هستهای (با تعدادی به مراتب بیشتر از آن چه ایران بتواند در بهترین حالت تولید کند) هستند و یا با کشورهایی که دارای سلاحهای هستهای هستند متحد شدهاند. در نتیجه دستیابی به سلاح هستهای اگر چه هیجان ژورنالیستی داستان را زیاد میکند و ممکن است باعث شود آقای فلانی رای بیاورد و آقای بهمانی رای نیاورد، اما چیزی را در معادلات ژئواستراتژیک عوض نمیکند. سلاحهای هستهای ایران (برخلاف توان نظامی کلاسیک و امنیتیاش) تزیینی خواهند بود و حتی در صورتی که به این کشور حمله شود کاربردی نخواهند داشت چرا که استفاده از اولین سلاح هستهای توسط ایران مجوز استفاده چند ده یا چند صد برابر سلاحهای هستهای علیه ایران را به کشورهایی مانند اسرائیل یا آمریکا یا غیره خواهد داد که به معنای پایان قطعی ایران خواهد بود. پس ایران حتی اگر چند عدد سلاح هستهای قابل هم بسازد هم به هیچ عنوان امکان استفاده از آنها را نخواهد داشت و تهدیدی که به هیچ عنوان امکان عملی سازیاش وجود نداشته باشد، تاثیری بر معادلات نظامی و سیاسی منطقه نخواهد گذاشت.
(۵) اگر ایران به دنبال سلاحهای هستهای نیست، پس چرا برنامه هستهایش را با این سماجت پی میگیرد؟
همانطور که گفتم، ایران نمیتواند در جستجوی سلاحهای هستهای باشد و چنین حرکتی اولا به نتیجه نخواهد رسید (نخواهند گذاشت) و ثانیا تضمینگر امنیت ایران نیست (بلکه برعکس، امنیت این کشور را به مخاطره جدی خواهد انداخت). پس سوالی که مطرح میشود این است که پس چرا ایران به دنبال برنامه هستهای به اصطلاح صلحآمیز است؟
اولا که این موضوع حق ایران و هر کشور دیگری است که انرژی هستهای داشته باشد. اما ممکن است بپرسیم که خوب چرا ایران اصرار دارد که از این حق خود استفاده کند؟ فرضا چرا بیخیال این حق خود نمیشود؟
به نظر من علت اصرار ایران به توسعه فنآوری صلحآمیز هستهای (در کنار اهداف مختلفی مانند تولید انرژی و یا کاربردهای دیگر صنعتی یا تحقیقاتی) به دست آوردن «امکان ساخت سلاح هستهای» است و نه «ساخت سلاح هستهای». صرف داشتن «امکان» ساخت سلاحهای هستهای میتواند به صورت یک عامل بازدارنده مهم علیه رقبای منطقهای و متحدان فرامنطقهای آنها عمل کند. ممکن است سوال کنید که این دیگر چه صیغهای است که من میگویم دستیابی ایران به سلاح هستهای عامل بازدارنده نیست اما «امکان» دستیابی ایران به سلاح هستهای عامل بازدارنده است؟
توضیحاش این است که دستیابی ایران به سلاح هستهای عامل بازدارنده نیست چون ایران هستهای مجهز به برتری نظامی کلاسیک در منطقه بدون شک مورد هدف قدرتهای بزرگ قرار خواهد گرفت. اما ایرانی که «ممکن است» سلاح هستهای تولید کند اما در عمل هرگز آن را تولید نخواهد کرد رقبای منطقهای را در یک وضعیت تهدید دائمی نگاه میدارد بدون اینکه توجیه کافی داشته باشند که هزینه فوقالعاده زیاد حمله به ایران را بپردازند. به این ترتیب ایران هرگز بهانه کافی برای اینکه به این کشور حمله کنند را در اختیار رقبای منطقهای و متحدان غربیشان قرار نخواهد داد (این بهانه میتواند ساختن سلاح هستهای باشد) و از طرفی هرگز اطمینان کافی را نیز به این کشورها نمیدهد که برنامه هستهایاش صد در صد صلحآمیز است. به بیان دیگر، برد ایران در این است که سلاح هستهای نسازد اما طرف را نیز از این امر مطمئن نکند.
(۶) آیا غربیها این را نمیدانند؟
آن چه را که در بند ۵ گفتم، آیا تحلیلگران غربی نمیدانند؟ چرا البته که میدانند. خوب، سوالی که مطرح میشود این است که اگر میدانند پس چرا به برنامه هستهای ایران گیر میدهند؟ دلیلاش را باید در آن چه در بند ۱ و ۳ گفتم جستجو کنید. ایران به دلیل تغییر تعادل قدرت در منطقه باید تحت فشار مضاعف قرار بگیرد و مهار شود. این مهار شدن و تحت فشار قرار گرفتن باید توجیه داشته باشد و مطمئنا در سطح سیاسی و رسانهای هیچ کشوری نمیتواند ایران را به جرم داشتن جمعیت زیاد و یا توان نظامی کلاسیک بالا (به صورت نسبی) متهم کند. در نتیجه اعمال فشار بر ایران که یک راهبرد جدی است به بهانههای مختلف انجام میشود که نقش تعیین کننده ندارند و بیشتر جنبه سیاسی و تبلیغی دارند. نمونه این چنین بهانههایی موضوعاتی شبیه «وضعیت حقوق بشر در ایران»، «ایران حامی تروریسم است» و یا «ایران در جستجوی سلاح هستهای است» انجام میشود. هر سه این موارد اگر چه ممکن است بسته به زاویه دید شما درست باشند اما هیچ کدام نقش زیربنایی و کلیدی در راهبرد اصلی رقبای ایران و متحدان آنها در قبال ایران که فشار بر ایران و تضعیف و مهار این کشور است ندارند.
(۷) ایران باید چکار کند؟
اگر راهبرد اصلی کشورهای رقیب ایران در منطقه (و متحدان آنها) اعمال فشار بر ایران به هر بهانه و روش ممکن است، سوال مهم این است که پس راهکار ایران برای مقابله با چنین راهبردی چیست؟ آیا ایران نباید کوتاه بیاید و عقب نشینی کند؟ آیا نباید دست از برنامه هستهایش بشوید؟
پاسخ این سوال ساده نیست و روز به روز یا ماه به ماه باید بازبینی شود، بسته به شرایط منطقه و جهان و اوضاع داخلی کشور. اما به صورت کلی این طور هم نیست که به سادگی معتقد باشیم مشکل ایران با عقب نشستن از برنامه هستهایاش یا رو کردن کارتهایش حل میشود و رقبای منطقهای و فرامنطقهای ایران از در صلح وارد خواهند شد. نکتهای که نباید فراموش کنیم این است که مشکل اصلی آنها با ایران توانمندی کلاسیک ایران (در خلاء عراق) است. تنها چیزی که ممکن است این مشکل را حل کند رخ دادن یک یا چند تا از تحولات زیر است:
الف) تیم بندی در منطقه عوض شود
آمریکا متحدان فعلیاش را رها کند و گروهبندی جدیدی در منطقه شکل بگیرد. فرضا ایران با اسرائیل و آمریکا متحد شود و آمریکا به عربستان یا ترکیه پشت کند. این موضوع با توجه به پیوندهای عمیق آمریکا با ترکیه یا با عربستان در آینده نزدیک دور از ذهن به نظر میرسد.
ب) ایران از نظر توان نظامی کلاسیک تضعیف شود
با اعمال تحریمهای سنگین علیه ایران، قطع اتحاد ایران با سوریه به کمک ایجاد آشوب در سوریه و تغییر رژیم در این کشور، مهار کردن نفوذ ایران در عراق و قدرت گرفتن حاکمیت مرکزی نیرومند در عراق که در تضاد با ایران باشد، ایجاد تحریکات و ناآرامیهای قومی و مذهبی در ایران به دنبال تضعیف حکومت مرکزی و کاسته شدن کنترل امنیتی و نظامی آن بر اجزاء کشور و در شدیدترین حالت رویارویی نظامی با ایران. این وضعیت بدترین نتیجه ممکن برای ایران خواهد بود چرا که همانطور که در پاردوکس ایران ذکر کردم، ایرانی که از نظر حکومت مرکزی ضعیف باشد دستخوش تجزیه و پراکندگی خواهد شد و شرایط ملوکالطوایفی بر آن حکمفرما خواهد شد.
ج) ایران به عنوان قدرت منطقهای پذیرفته شود
این وضعیت مطلوبترین حالت برای ایران خواهد بود. به این ترتیب که کشورهای منطقه و متحدان آنها ایران را به عنوان یک قدرت ظهوریافته و تثبیت شده در منطقه بپذیرند و به جای تلاش برای تضعیف آن، به تعامل و همکاری با آن در امور مختلف بپردازند. این گزینه میتواند ایران را به قطب اقتصادی و نظامی منطقه تبدیل کند اما اولین و مهمترین شرط آن این است که چنین گزینهای در سیاستهای جهانی آمریکا بگنجد و با منافع راهبردی این کشور در آسیا در تضاد نباشد.
خوب حالا بازگردیم به این بحث که ایران باید چکار کند؟ ایران با چندین چالش رو به روست که حل کردن همه آنها به نظر غیرممکن یا بسیار دشوار میرسد (پارادوکسگونه هستند). از یک طرف ایران میخواند یکپارچگی ملیاش را حفظ کند. در نتیجه برای این کشور حیاتی است که توان نظامی کلاسیک و توان امنیتیاش را حفظ کند. ایران ممکن است به هر چیزی تن دهد (اتحاد با اسرائیل، کوتاه آمدن در برنامه هستهای و غیره) اما خط قرمز این کشور از دست دادن توان نظامی کلاسیک و به دنبال آن تضعیف بازوی امنیتیاش در داخل و در منطقه (به ویژه عراق) خواهد بود. چرا که چنین وضعیتی به سرعت به تجزیه ایران و آشوب ختم خواهد شد. از طرف دیگر، حفظ چنین یکپارچگی به این معناست که حکومت در ایران نمیتواند چندان لیبرال مآبانه عمل کند و اقتدارگرایی نتیجه اجتنابناپذیر آن است. رقبای ایران از این نقطه ضعف ایران به خوبی اطلاع دارند و تا حد توان روی آن مانور میدهند. از سوی دیگر خواستههای روزافزون طبقه متوسط و شهری ایرانی که خواستار شرایط سیاسی و اجتماعیای نظیر آن چه در کشورهای اروپای مرکزی و شمالی (یا آمریکای شمالی) وجود دارد هستند نیز کار مدیریت شرایط را چندین بار دشوارتر ساخته است. این را بگذارید کنار سوء مدیریت، فساد اداری، ناکارآمدی و بینظمی و رقابتهای مافیایی موجود در ساختارهای سیاسی و مدیریتی کشور تا به این نتیجه برسید که آن چه در بند ۲ تحت عنوان اوضاع داخلی ایران بحرانی است نوشتم به شدت جدی است.
در این وضعیت به نظر میرسد تصمیم حکومت مرکزی فعلن این است که منابع محدود خود را با حفظ اولویت بر مهمترین موضوع یعنی حفظ امنیت کشور و حفظ یکپارچگی ملی متمرکز کند. به این ترتیب هر چه فشارها بر ایران افزایش یابد، سیاستهای اقتدارگرایانه و امنیتی تشدید خواهد شد و پارادوکس ایران پیچیدهتر خواهد گشت. پارادوکسی که چند وجه دارد: وضعیت قوی در منطقه، وضعیت ضعیف در داخل، گرایش از بالا به سمت اقتدارگرایی به منظور حفظ یکپارچگی و خواست طبقات متوسط از پایین برای شکلگیری ارزشهای لیبرال در سطوح سیاسی و اجتماعی کشور.
با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آنرا از طریق اشتراک در خوراک آن پیگیری کنید. استفاده از مطالب و عکسهای منتشر شده در وبلاگها و فوتوبلاگهای من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است.
ایالات متحده مدتهاست که ایران را به محاصره خود در آورده است. اشغال افغانستان در مرز شرقی ایران، اشغال عراق در مرز غربی، ترکیه متحد او در ناتو در شمال غربی مترصد فرصت، همکاری نظامی نسبی آمریکا با ترکمنستان در شمال شرقی ایران، دولتهای وابسته و بسیار نزدیک به آمریکا در ساحل مقابل ایران در خلیج فارس (کویت، عربستان سعودی، امارات متحده عربی، بحرین و قطر) که پایگاه عظیم ناوگان پنجم آمریکا هم در این منطقه است. همچنین اسرائیل یا/و آمریکا در چندین مرحله (احتمالا تا حدی مشترک) نسبت به ایران اقدامات جنگافروزانه جدی انجام دادهاند مانند انفجارهای مختلف در خاک ایران، ترور دانشمندان هستهای ایرانی که حتی همسر یکی از آنها مورد هدف قرار گرفت و حملههای پیچیده سایبری علیه تاسیسات حساس و غیره. علاوه بر این مقامات سیاسی عالیرتبه آمریکایی مدام مصر هستند که فرقه مجاهدین خلق از فهرست سازمانهای تروریستی خارج شود. در دهه گذشته آمریکا و/یا اسرائیل به کشورها یا منطقههای افغانستان، عراق، پاکستان، سومالی، لیبی، لبنان، سودان، سوریه، کرانه باختری رود اردن و نوار غزه تهاجم یا حمله هوایی کردهاند، یا آنها را به اشغال خود در آوردهاند. همینطور آنها به صورت سیستماتیک رژیم جهانی اعمال شکنجه، زندانهای مخفی که افراد در آنها ناپدید میشوند و بازداشتگاههایی در میانه دریای کاراییب که متهمان بدون محاکمه حدود ده سال در آنها محبوس هستند ایجاد کردهاند. در همین مدت، ایران به هیچ کشوری حمله زمینی یا هوایی نکرده است و هیچ جایی را به اشغال خود در نیاورده است. بله، قطعا ایران یک سیستم سیاسی اقتدارگرا دارد، اما نه بیشتر (و در خیلی از موارد کمتر از) بسیاری از رژیمهایی که در طول همین دوران توسط ایالات متحده حمایت مالی، تسلیح و یا تقویت شدهاند.
فهرست بالا البته به اعمال تحریمهای یک جانبه یا چند جانبه از سوی آمریکا و متحدان یا تابعانش علیه مردم ایران هیچ اشارهای نکرده است. تحریمهایی که معلوم نیست به کدام جرم کل مردم ایران را نشانه گرفته است؟ میدانستیم و امروز هم که دیگر رسما تایید شد که هواپیماهای نظامی آمریکا به حریم هوایی ایران تجاوز میکنند. عملی که بدون شک یک اقدام متجاوزانه است.
توی این شرایط بحرانی و حساس وظیفه من و شما به عنوان یک علاقهمند به سرنوشت ایران چیست؟ که توی شرایطی که ذکر شد بنشینیم و شعارهای جنگ روانی غرب علیه ایران را تکرار کنیم: «ایران باید اعتماد سازی کند». کدام اعتماد سازی؟ شوخی میفرمایید لابد. این یک بازی پوکر بسیار جدی و خطرناک است که این طرف (ایران) همه هستیاش در گرو است. آن وقت بیاید و دستش را رو کند (اعتماد سازی کند) که چه بشود؟ که طرف در یک طرفه همه دار و ندارش را ببرد؟ نه خیر جانم. سیاست پیچیده است و این طور نیست که همینطور بیایی و دستت را رو کنی و اسم این حرکت احمقانه را هم بگذاریم اعتماد سازی. اصلا اعتماد سازی یعنی چه در عالم ماکیاولیسم سیاسی؟ توی این شرایط که ایران را تا آستانه شکستن زیر فشار قرار دادهاند لابد انتظار دارید که آن چند قلم عامل بازدارندهای که سالهاست و به سختی برای خودش دست و پا کرده را هم تحویل دهد و بگوید بفرمایید این هم کارتهای من که خیلی هم مالی نیستند و قیافه معصومانه به خودش بگیرد که حالا دیگر به من اعتماد کنید؟! به نظر من توی این وضعیت بحرانی ما باید از سطح شعار و جنگ روانی عبور کنیم و به واقعیتهای سخت (hard facts) و تحولات ژئوپولیتیک و ژئواستراتژیک در منطقه توجه کنیم. اما این واقعیتهای سخت چه چیزهایی هستند؟ چند تا از آنها را بالا ذکر کردم، اما شناخت علتها و ریشههای آنها و اینکه تحولات واقعی منطقه و جهان چگونه روی این فرایندها تاثیر میگذرند البته که نیاز به مطالعه و گفتگوی هدفمند و عمیق دارد. بسم الله!
با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آنرا از طریق اشتراک در خوراک آن پیگیری کنید. استفاده از مطالب و عکسهای منتشر شده در وبلاگها و فوتوبلاگهای من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است.
در پست قبلی نوشتم که ارتش آمریکا به کمک سیستم نرمافزاری ویژهای در فضای رسانههای اجتماعی فارسی (و چند زبان دیگر) حضور دارد و در آن دخالت میکند:
این تکنولوژی همینطور امکان فعالیت وبلاگی محرمانه در وبلاگهایی که به زبانهای خارجی (غیر انگلیسی) نوشته میشوند را فراهم میکند و به سنتکام اجازه میدهد که با تندروهای خشن و پروپاگاندای دشمن در خارج از آمریکا مقابله کند. بنا به گفته سخنگوی سنتکام، هیچکدام از این دخالتها به زبان انگلیسی نخواهد بود و شهروندان آمریکایی نیز مورد خطاب قرار نخواهند گرفت. زبانهای مورد استفاده عبارتند از عربی، فارسی، اردو و پشتو.
این نرمافزار به پرسنل آمریکایی اجازه میدهد که در یک محل مشخص به تعداد بسیار زیادی از مکالمهها پاسخ دهند. آنها میتوانند هر تعداد که لازم باشد پیام، پست وبلاگی، مطالب داخل چترومها و اتاقهای گفتگو و غیره منتشر کنند. مطابق قرارداد شخصیتهای تقلبی باید افراد واقعی از نقاط مختلف جهان به نظر برسند.
از وقتی این مطلب را خواندم و نوشتم یک فکر از ذهنم بیرون نمیرود و آن این است که این افراد که از طرف ارتش آمریکا استخدام میشوند تا در فضای وبلاگها و شبکههای اجتماعی افکار آمریکایی (بخوانید از نوع پنتاگونیاش) را نشر دهند چه کسانی باید باشند؟
تصور من این است که این افراد ترجیحا باید با زبان جامعه هدف آشنا باشند و به خصوص فرهنگ و خصوصیتهای نسل امروز ایرانی حاضر در فضای وب را بشناسند. در نتیجه به نظر میرسد بهترین کاندید برای چنین شغلی یک ایرانی باشد که در ایران هم بزرگ شده. اما بخش قابل توجهی از ایرانیهای مقیم آمریکا که در ایران هم بزرگ شده باشند به خاطر ادامه تحصیل به این کشور رفتهاند و با توجه به اینکه ادامه تحصیل معمولا امکان درگیر شدن در جامعه از طریق کار را به افراد میدهد کمتر احتمال میدهم ایرانیان جوانی که به قصد ادامه تحصیل به آمریکا رفتهاند جذب پنتاگون شده باشند. بیشترین احتمال آدمهایی هستند که به دلایل مشکلات امنیتی یا سیاسی از ایران رفتهاند (به ناچار برای تضمین امنیت خود که در داخل نداشتند). درست است که این افراد در آمریکا امنیت جانی دارند اما از نظر معیشتی در وضعیت بسیار نامناسبی قرار دارند (منظورم آنهاییست که پشتوانه مالی شخصی یا خانوادگی بالایی هم ندارند). این آدمها به خصوص به شدت از سیستم سیاسی در ایران سرخورده شدهاند (هر چه باشد جلای وطن و از دست دادن زندگیشان در ایران را از چشم آن میبینند). طبیعی است که خیلی از این افراد با وجود اوضاع معیشتی بحرانی و همینٰطور بحرانی که توسط حکومت ایران برایشان ایجاد شده حاضر نیستند به هیچ عنوان با نهادهای ضدایرانی و به خصوص جایی مثل پنتاگون همکاری کنند. اما میتوانم تصور کنم که عدهای از این افراد از نظر فکری یا نظری ابایی از کار کردن بر ضد حکومت ایران نداشته باشند و چه بسا حاضر شوند با نهادهای وابسته به پنتاگون همکاری کنند.
تصور کنید فرد جوانی را که :
۱) از کانالهای عادی (مثلا برای ادامه تحصیل) به آمریکا نرفته و فرضا مجبور به فرار مخفیانه از کشور شده باشد (به خاطر مشکلات سیاسی با حکومت در ایران).
۲) به همان دلیل که گفته شد امکان بازگشت به ایران را ندارد (یا گمان میکند که اگر بازگردد امنیت جانی ندارد)
۳) از نظر معیشتی در عسرت است و پایگاه اجتماعی مناسبی هم در آمریکا ندارد.
۴) جوان است و شناخت خوبی از فرهنگ و زبان جامعه معاصر ایرانی دارد و به خصوص با وب آشناست. احتمالا وبلاگی داشته و در شبکههای اجتماعی هم حضور فعال دارد و خلاصه اوضاع رسانههای جمعی روز دستش است.
۵) به شدت از حکومت در ایران متنفر است و حاضر است با هر نهادی که در راستای تضعیف یا تخریب آن حرکت کند همکاری کند. به خصوص اگر احساس کند این همکاری به هیچ عنوان افشا نخواهد شد و به تثبیت جایگاه اجتماعیاش در آمریکا هم کمک میکند.
این فرد شدیدا مستعد آن است که در صورت ارايه پیشنهاد از سوی پنتاگون برای همکاری در پروژه یاد شده، به آن پاسخ مثبت دهد.
آیا ما این افراد را میشناسیم؟ به احتمال زیاد آری. حدس من این است که به احتمال زیاد این افراد از شخصیتهای شناخته شده در فضای مجازی وبلاگستان باید باشند. چرا؟ چون با عقل بیشتر جور در میآید که پنتاگون برای این کار که نیاز به سر و کله زدن با جماعت وبنشین جوان ایرانی را دارد سراغ آدمهای وارد و اصطلاحا کار بلد در وب فارسی برود. توی قرارداد ذکر شده که «این افراد بدون خطر شناخته شدن توسط دشمن» با هویتهای تقلبی متعدد فعالیت میکنند:
مطابق قراردادی که فیمابین سنتکام (Centcom) (ستاد فرماندهی مرکزی آمریکا) و یک شرکت آمریکایی بسته شده هر شخصیت تقلبی در فضای مجازی باید تا حد قابل قبولی واقعی به نظر برسد (سابقه متقاعد کنندهای داشته باشد همراه با جزییات تکمیلی). به این ترتیب حدود ۵۰ فرد کنترلکننده از داخل آمریکا میتوانند بدون خطر شناخته شدن توسط دشمن با هویتهای تقلبی متعدد فعالیت کنند.
چرا باید شناخته شدن این افراد توسط دشمن (فرضا ما ایرانیها) خطرناک باشد؟ اینکه چند تا سرباز آمریکایی یک جایی توی آمریکا بنشینند و چند تا کامنت فارسی بگذارند چرا باید امنیت آنها را مخاطره بیاندازد؟ این همه سرباز در ارتش آمریکا وجود دارد… دو دلیل آن میتواند این باشد که احتمالا این افراد (۱) از جامعه هدف هستند، فرضا ایرانی هستند و ثانیا (۲) آدمهای نسبتا یا قطعا شناخته شدهای هستند و لو رفتن اسمشان میتواند برایشان گران تمام شود.
به هیچ عنوان قصد ندارم در ذهن خودم یا شما ترس بیخود ایجاد کنم. اما فکرش را بکنید که ده یا بیست نفر آدم مثل من و شما (جوان، ایرانی، اهل وب) هستند که «اسمهایشان برای ما آشناست» و چه بسا وبلاگهایشان را هم میخوانیم و خواندهایم. آنها جایی در آمریکا نشستهاند و به صورت سیستماتیک بر ضد ما و مردم ما «فعالیت تحت وب» انجام میدهند.
ناخودآگاه کنجکاوم بدانم «این افراد کدام یک از این اسامی آشنا در فهرست اشتراکهایم هستند؟» یا به عبارت دیگر خیلی دوست دارم بدانم «کدامیک از وبلاگنویسان مشهور ایران با ارتش آمریکا همکاری میکنند؟».
با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آنرا از طریق اشتراک در خوراک آن پیگیری کنید. استفاده از مطالب و عکسهای منتشر شده در وبلاگها و فوتوبلاگهای من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است.
این مطلب که توسط آقای حمید دباشی نوشته شده ابتدا در وبگاه انگلیسی الجزیره منتشر شد. ترجمه فارسی آن (که در زیر میخوانید) توسط آقای داریوش محمدپور در وبگاه جرس و بعد در وبلاگ شخصیشان منتشر شد. با توجه به اهمیت زیاد موضوع و محتوای این نوشته به خصوص برای فعالان سیاسی و اجتماعی ایرانی خارج از کشور، مطلب ترجمه شده را در اینجا بازنشر میکنم. توضیحات بیشتر به قلم مترجم را در اینجا مطالعه کنید.
ستون پنجمِ پسامدرن
ایرانيانی که از حملهی نظامی عليه کشور خودشان حمايت میکنند، بیشرم و رياکارند.
حميد دباشی
نيويورک – گويا اصطلاح «ستون پنجم» در سال ۱۹۳۶ توسط اميلیو مولا ای ويدال (۱۸۸۷-۱۹۳۷)، که ژنرالی ملیگرا در جنگهای داخلی اسپانيا (۱۹۳۶-۱۹۳۹) بود، وضع شده است. هنگامی که چهار ستون از لشکريان او به مادريد نزدیک میشدند، او گفت که يک «ستون پنجم» در داخل شهر به آنها خواهد پيوست. کتاب «ستون پنجم و چهل و نه داستان اول» (۱۹۳۸) ارنست همينگوی ادای دینی است به ابداع اين اصطلاح.
اين اصطلاح از آن زمان تطور پیدا کرده است و معنای حاميان ستیزهجوی دشمنی را یافته است که در حال نزدیک شدن است و آنها، هنگام وارد شدن به مقصدِ هدف، به یاری و همدستی به او میپردازند – یا چنانکه مادهی سوم بخش سه قانون اساسی آمریکا در تعریف «خيانت» آورده است، به آنها «ياری و آسايش» میرسانند.
در عصر امپرياليسم جهانیشده و اختراع هوسناکانهای به نام «مداخلهی بشردوستانه»، گويا به مفهوم و معنای تازهای از «ستون پنجم»رسيدهايم که میتوان آن را «پسامدرن» ناميد. مسألهای که اين اصطلاح ايجاد میکند اين است که مخالفت شرافتمندانه با یک رژيم مستبد و ستمگر دقيقاً کجا متوقف میشود و همکاری خائنانه با جنگطلبان مهاجم عليه ملتِ خودِ آدمی کجا آغاز میشود.
سه حادثهی متوالی و پرغوغا – يعنی حملهی نظامی ناتو به ليبی که منجر به سقوط قذافی شد، جنگطلبی و ستيزهجويی تازهی اسراييل در برابر جمهوری اسلامی ایران، و چرخشی که آمريکا و اسراييل به گزارش آژانس بينالمللی انرژی اتمی دربارهی برنامهی هستهای ايران دادند – کنار هم واقع شدهاند تا اسباب برآمدن اين وضعيت تازهی «ستون پنجم پسامدرن» شوند که اکنون مدام چشمک میزند و دلبری میکند تا آمريکا و اسراييل را تحريک و تشویق به حمله به ايران کند.
اين طايفهی نوپديد از ستون پنجمیهای ايرانی خامترين اشاراتشان را از دو مصاحبهی پی در پی وزیر خارجهی آمريکا، هيلاری کلينتون، با صدای آمريکا و بیبیسی فارسی در اکتبر ۲۰۱۱ گرفتند که در آن او گفته بود که آمريکا در صورت درخواست جنبش سبز به ياری آنها میشتافت. اين ستون پنجمیها که از مداخلهی نظامی ناتو در ليبی دهانشان آب افتاده بود، از اين ايده به گرمی استقبال کردند و زود دست به کار پروژهی خود شدند.
بعضی از بیشرمترين و رياکارترين افراد اين گروه آشکار از آمريکا خواستند که به ايران حمله شود (يکی از آنها ادعا کرده بود که ترافيک ساليانه و حتی آمار سرطان در ایران از قربانيان جنگی بالقوه کمتر خواهد بود و ديگری از حسابداری خلاقانه در شمارش تعداد اندک قربانيان غیرنظامی در ليبی سخن میگويد)، و عدهای دیگر هم از زبان اختراعی نيواسپيک اُروِلی آن هم از خامدستانهترين نوعاش استفاده میکنند به این اميد که خيانتشان را پنهان کنند. برای آنها که آشکارا مانند وضعيت ليبی عليه سرزمين خودشان خواستار حملهی نظامی شدهاند (بخوانيد «مداخلهی بشردوستانه»)، اميدی نيست. دربارهی آنها حرفی برای گفتن ندارم چون تاريخ، خودْ داوری خشن و بیرحم است. این گروه دوم – يعنی متکلمان به زبان نيواسپیک ارولی – است که، وقتی از «ستون پنجمیهای پسامدرن» سخن میگويم، مد نظر من هستند.
خلط مفاهيم
اين ستون پنجمیهای پسامدرن برای اينکه مأموریتشان را به انجام برسانند کاری که انجام میدادهاند، شُل کردن پيچهای استوار و محکم بعضی از مفاهيم کليدی بوده است و از اعتبار انداختن و غيرقابل اتکاتر کردن آنها. آنها در ذهن مردمی که هدفشان قرار میگیرند، از طريق هموار کردن راه برای حملهی نظامی عليه ايران، ايجاد سرآسيمگی و آشفتگی میکنند و آن را به مثابهی چيزی خوب و رهايیبخش معرفی میکنند: نه حملهی نظامی، بلکه «مداخلهی بشردوستانه». آنها میگويند که نخست در ليبی و سپس در سوريه و بعد («شايد، نه من دقیقاً اين را نگفتم و اگر گفتم و شرايطاش ايجاب کرد، خوب بله، چرا که نه») ايران. شيوهی بيانشان البته پيشا-ارولی است و کاملاً از جنس سخنانی است که لرد پولونيوس خطاب به رينالدو میگويد و او را راهنمایی میکند که چگونه جاسوسی فرزندن خودش لِرتس را بکند بدون اينکه کارش جاسوسی به نظر برسد: «اکنون بنگر / طعمهی نادرستی تو این ماهی درستی را میگيرد: / و ما هم با حکمت و دستاندازی چنین میکنیم / با چرخهای چاه و عيارهای تعصب و جانبداری / از طريق نشانیهای غلطی که نشانیها را پيدا میکنند…»
اگر خامی عباراتشان را بر آنها ببخشاييد و سياست و نثر مبتذلشان را تحمل کنيد، آنچه که میگويند و میکنند تکرار کابوس ارولی است از سرِ نو: آنها بیانيهای صادر میکنند و ناماش را «ضد جنگ» مینهند، اما در واقع همان بيانيه راه را برای جنگ هموار میکند. چنانکه ارول میگوید: «جنگ صلح است، آزادی بردگی، جهالت قدرت» – و مو به مو عين بينش و بصیرت است با روح پيشگويی ارول!
زبان نيواسپیک ارولی چرخش تازهای به واقعيت در نثر و سياستشان میدهد. در بيانيهای که علیه جنگ صادر کردهاند، در واقع دارند میگويند که تهدید جنگ جدی نيست و هر گونه هشداری علیه جنگ خيانت نسبت به اصل آزادیخواهی در ایران است. و اين کار را با حق به جانبی انجام میدهند. چنان که سايم میگويد: «اين ويرانی کلمات، چيز زيبايی است».
لفاظی و سخنپردازی آنها، گفتار دوگانهشان، و معیارهای دوگانه داشتنشان، البته از نگاه خوانندگان دقیق و حساسی که مو به مو مواضعشان را میشکافند و ریاکاریشان را افشا میکنند، دور نمیماند. آنها همان ورد را تکرار میکنند که ايران تهديدی علیه صلح جهانی به شمار میآيد، که تنها خط دستگاه تبليغاتی اسراييل است، انگار اسراييل خودش تنها سرچشمهی صلح و آرامش اين جهان است. در عينحال، بر طبل جنگ عليه ايران میکوبند و باز هم بيانيهشان را «ضد جنگ» میخوانند. زبان نيواسپکي ارولی ديگر اینجا صرفاً مستهجن نيست، بلکه پريشاندماغی است.
يک مثال کلیدی ماجرا اين است که این ستونپنجمیهای پسامدرن با ايدهی امپرياليسم به لاس زدن برخاستهاند: اصرار آنها اين است که دیگر هيچ امپرياليسمی وجود ندارد. این «گفتمانی کهنه» است (آنها عاشق کاربرد این اصطلاح «گفتمان» شدهاند چندانکه از فرط به کار بردناش، ديگر از آن سوء استفاده میکنند و آن را نابهجا هم به کار میبرند). امپرياليسم امری بود متعلق به گذشته و تنها چپگرايان عقبمانده همچنان بیهيچ فايده و خاصیتی به بازتوليد آن میپردازند. در همان حال، بعضی از این ستونپنجمیها خودشان در روزگار جوانی استالينیستهايی ستيزهجو بودند.
اما حالا که از تهران به تهرانجلس مهاجرت کردهاند، امپرياليسم به چشمشان قدیمی میآيد و از مد افتاده: ارتش آمريکا در افغانستان، عراق، پاکستان، يمن، ليبی، سومالی و سراسر جهان فقط مشغول گذراندن دورهی مرخصی است. آمريکا حدود ۷۰۰ پايگاه نظامی در سراسر جهان دارد، چنانکه زندهياد چالمرز جانسون با دقت آن را مستند کرده بود، از جمله ۲۳۴ ميدان گلف دارد که در سراسر جهان پخش است و فقط برای اهداف تفریحی از آنها استفاده میشود. خيلی ساده، خروار خروار کتاب و مقالهای که جزييات مشخص خطوط امپرياليسم آمريکا را – اخيراً در سه جلدی «Blowback Trilogy» چالمرز جانسون – ناديده میگیرند چون «جهالت قدرت است».
از آن سو نکتهی ديگری که پيوندی تنگاتنگ با اين نفی و طرد شتابناکانهی امپرياليسم به مثابهی يک پديدهی جهانی دارد، اين است که اين ستون پنجمیهای پسامدرن اين را نیز میگويند که «حاکميت ملی» و «استقلال» ديگر هيچ معنايی ندارند. آنها میگويند بيدار شويد و اين گُلهای پسامدرنِ جهانیشده را ببوييد. کشورهايی مثل ایران (يا عراق، افغانستان، ليبی) ديگر ادعايی بر تماميت ارضی خودشان به مثابهی مکانی برای مقاومت بالقوه در برابر سرمايهداری شکارگر ندارند. آنها اصرار دارند که ملیگرايی قبيلهگرايی است و اين قبيلهگرايی از «غرب» هيولايی ساخته است.
ساکنان مفلوک این کشورها با شورش در برابر مستبدان خانگی (بدون اينکه خودشان بدانند و فقط با کشف اين پسامدرنهای تهرانجلسی) هر گونه ادعايی را نسبت به حاکميت بر سرزمين خودشان را هم از دست دادهاند. آنها در کنار بورگوندی در برابر اين کوردليایهای ملتهای بيچاره میگويند که «پس ببخشید، شما پدرتان را از دست دادهايد و حالا بايد شوهرتان را هم از دست بدهيد». اگر دموکراسی را به آن شکلی که موقوفهی ملی دموکراسی آمريکا (NED) تصويب کردهاند، نداشته باشند، هيچ ادعايی نسبت به حاکميت ملی هم نخواهند داشت.
بعضی از «استعمارگری» لولوخورخورهای میسازند و اين کلمهای است که اين استادان دانشگاهی ايرانی خارجنشين که در خودروهای اس-یو-ویشان از يک کالج دانشگاه در کاليفرنيا به کالجی دیگر میروند، هميشه دوست دارند داخل گیومه به کارش ببرند. پس نه، استعمارگری هم دیگر وجود ندارد. فلسطینیها با مداخلهی بشردوستانهی صهيونيستها در اتاق خوابشان ذوق میکنند. نه آقا، از فانون تا سعيد و اسپيواک، از خوزه مارتی تا و. اي. ب. دوبوآ تا مالکوم اکس، از مهاتما گاندی تا اِمه سزر و لئوپولد سدار سنگور: همهی اينها لولوخورخورههایی بودند که تو دل مردم را خالی میکردند. «جهالت قدرت است»؟ نه آقا، جهالت نعمت است.
هيچ استعمار و امپريالیسمی و هيچ حاکميت ملیای وجود ندارد – اينها همه تخيلهايی است که «چپیهای قديمی» جعل کردهاند.
هورا برای مداخلهی بشردوستانه
اين ستون پنجمیهای پسامدرن برای اینکه تاجی از اين جواهرات کمیاب بسازند، ايدهی «مداخلهی بشردوستانه» را ارج مینهند. نه، آنها اصرار دارند که اين حملهی نظامی نيست و امپرياليسم هم نيست. اين «مداخلهی بشردوستانه» است – همانطور که آمریکا و ناتو میگويند، که این آدمهای خوب خط مشیشان را از آن میگيرند. ارتباط ميان دانش و قدرت هیچ وقت اينقدر به ضرب اسلحه نبوده است.
نه اینکه اين جماعت اصلاً اهميت بدهند به اينکه جز بيانيههای خودشان هم چيز دیگری بخوانند – اما در عین حال: در کتاب «خواندن مداخلهی بشردوستانه: حقوق بشر و استفاده از زور در قانون بینالمللی» (۲۰۰۷)، اَن اُرفورد به دههی ۱۹۹۰ باز میگردد که تقریباً دو دهه قبل از خیزشهای ليبی است و «مداخلهی بشردوستانه» برای اولین بار به مثابهی حرکتی ورای امپرياليسم و حاکميت ملی مطرح شد. اَن اُرفورد با تفصیلی شيوا نشان میدهد که اين «مداخلهی بشردوستانه» در واقع چگونه خدعهای و پوششی برای يک طرح امپرياليستی بسيار کهنه در کسوتی تازه بود. اُرفورد با به کار بستن نظريههای فمينيستی، پسااستعماری، حقوقی و تحليل روانی، تصور کاذب «مداخلهی بشردوستانه» را بر مبنای حقوقی و سياسی زیر سؤال برد.
محمود ممدانی هم در «منجيان و بازماندگان: دارفور، سياست و جنگ علیه ترور» (۲۰۰۹) بحران دارفور را به بستر تاريخ سودان بازگردانيد که تنش و درگيری در واقع به صورت جنگی داخلی (۱۹۸۷-۱۹۸۹) ميان قبایل صحرانشين و روستايي آغاز شد و جرقهاش را خشکسالی شديدی زد که به گسترش صحرای خشک منطقه انجاميد. ممدانی این درگیری را به جايی بر میگرداند که مقامات استعماری بريتانيایی دارفور را به طور مصنوعی قبيلهای کردند و جمعيتاش را به قبايل «بومی» و «مهاجر» تقسيم کردند – که بسيار شبيه الگويی است که نیکولاس دِرْکْسْ در «کاستهای ذهنی»اش نشان میدهد که بريتانيايیها نظام کاستی را در راستای منافع استعماری خودشان از نو آفريدند.
مداخلهی احزاب مخالف سودانی سلسلهجنبان دو جنبش شورشی شد که منجر به قيام و ضد-قيامی بیرحمانه شد. جنگ سرد باعث وخيمتر شدن جنگ داخلی در کشور همسايهشان، چاد، شد و باعث رويارويی ميان قذافی و اتحاد شوروری از يک سو و دولت ريگان در کنار فرانسه و اسراييل از سوی ديگر شد که وارد دارفور شدند و با خشونت بسيار باعث وخيمتر شدن درگیری شدند.
ممدانی نشان میدهد که تا سال ۲۰۰۳، نيروهای ملی، منطقهای و جهانی در اين جنگ درگیر بودند از جمله آمريکا و اروپا که اکنون درگيری را به عنوان بخشی از «جنگ عليه ترور»میدید و خواستار حملهی نظامی در پوشش «مداخلهی بشردوستانه» بود. همهی اين واقعيتهای تاریخی داخل ميدان جنگ يکسره تحت عنوان فوريت پرهياهوی «مداخلهی بشردوستانه» تطهير شدند. فيلم «سگ را تکان بده» (Wag the dog) استنلی ماتسس/داستين هافمن (۱۹۹۷) اين سناريو را بهتر از اين نمیتوانست با اين همه ولخرجی توليد کند.
حتی اوباما وقتی که به دفاع از حملهی نظامی عليه ليبی بر میخاست، وقتی که بحرين و يمن (به عنوان نمونههايی درخشان) با صدای بلند خواستار مقايسه میشدند، متوجه رياکاری مندرج در قلب اين عمليات بود. آقای اوباما میخواست اين گيلاس چيدن را بر حسب تلاقی «ارزشها»ی آمريکايی با «منافع» آمريکايی توضيح دهد. اما اين «مداخلهجویانی بشردوستانه»ی ايرانی از رييس جمهور آمریکا هم کُندذهنترند که هيچ تعارض و تناقض درونی در رياکاریشان نمیبينند.
اگر اين روزها سوار اتوبوسهای نیويورک شويد، شايد از پنجرهی اتوبوستان متوجه شويد که اخيراً روی تاکسیهای نیويورک تبليغهايی ديده میشود که میگويد «عروسکهای نيويورکی» در «کلوبهای مردان» موجودند. چیزی در فضا میچرخد: چرا وقتی میشود فاحشهخانهها را «کلوب مردان» بنامند، آنها را روسپیخانه صدا بزنند؟ روسپیخانه و امپرياليسم در واقع «گفتمانها»یی بسیار قديمی و مبتذل هستند – «کلوب مردان» و «مداخلهی بشردوستانه» بسيار ملايمتر و مهربانانهتر از نيواسپيکها هستند.
از ايران تا جمهوری اسلامی
يکی ديگر از ترفندهای ستون پنجمیها اين است که مخالفانشان را با زدن انگ عامل جمهوری اسلامی بودن به آنها خاموش کنند – که شايد فکر کنيد ترفند چندان خلاقانهای نيست، اما با اين وجود گويا در حلقهی پر ازدحام جامعههای تبعيدی سخت مؤثر میافتد. اگر جسارت کنيد و لب تر کرده و چيزی عليه بيهودگیها و ترهاتی که میبافند بگوييد، ناگزير بايد عامل جمهوری اسلامی باشيد.
اینکه کسانی که به ترهات آنها اعتراض میکنند به دفعات در زندان و سياهچالهای جمهوری اسلامی افتادهاند، و تا آستانهی مرگ رفتهاند و از دل اعتصاب غذایشان به زندگی برگشتهاند، عليه رهبر یا مقامات جمهوری اسلامی در زندان اوین مطلب نوشتهاند و اينکه مردمانی در ميان مخالفان این جنگطلبیها هستند که به دشواری از جوخههای اعدام جمهوری اسلامی جان به در بردهاند و کسانی که والدينشان به دست عاملان جمهوری اسلامی قصابی شدهاند با آنها مخالفاند، هيچ تفاوتی در وضع اين راکبانِ جسوری که در ميدان دوپونت و بزرگراههای لس آنجلس میتازند، ايجاد نمیکند.
اکبر گنجی اخيراً در مصاحبهای گفته است: «بعضی از اين افراد حتی در عمرشان يک سيلی هم نخوردهاند». اکبر گنجی شايد برجستهترين فعلل خقوق بشری باشد که مخالف جنگ عليه ایران است. هماو میگويد که: «و درست همين آدمها به کسی مثل من میگويند عامل جمهوری اسلامی».
اکبر گنجی بعد از شيفتگی دوران جوانیاش به انقلابيون مسلمان در اواخر دههی ۷۰ میلادی، تبديل به روزنامهنگاری شجاع و محقق و فعالی حقوق بشری در ميان نسل خود شد که فجايع جنايتآميز جمهوری اسلامی را افشا کرد و به خاطر آن دو بار به مدت شش سال به محبس حکومت دينی افتاد و بعد از اعتصاب غذايی طولانی تا آستانهی مرگ رفت که خودش و خانوادهاش هنوز هزينهی گزاف آن را دارند میپردازند.
هر آنچه که اين مدافعان جنگ (ببخشيد – مدافعان «مداخلهی بشردوستانه») در مشروعیت نمادينشان کم داشتند، وال استريت ژورنال با خرسندی برایشان به سرعت توليد کرد و صداهای مخالف در داخل ايران را با انگشت نشانشان داد – و این ترفند چندان هم مؤثر واقع نشد چون اکبر گنجی سطر به سطر مواضع خاص صداهای مخالف داخل ايران (که بعضیشان هماکنون محبوس زندان بدنام اویناند) برایشان گوشزد کرد که مخالف مداخلهی نظامیاند. حتی قبل از اکبر گنجی، رييس جمهور سابق ايران، محمد خاتمی هم به طور مشخص گفته بود که اگر حملهای نظامی رخ بدهد، اصلاحطلبان و غير اصلاحطلبان در برابر هر صدمهای که به ایران بخورد متحد خواهند شد – و اين نکتهای است که حتی هاآرتص پيش روی خوانندگان اسرايیلیاش نهاده بود ولی همين نکته از چشم جنگطلبان دور مانده بود.
تفاوتی شگرف و انکارناپذیر ميان مخالف بودن با فجايع جنايتآمیز جمهوری اسلامی و ستون پنجم توطئهی آمريکا/اسرايیل علیه ایران شدن وجود دارد. ستون پنجمیهای پسامدرن اين دو را با هم خلط کردهاند و از منزلت و شرافت يکی به خیانت ديگری فرو غلتيدهاند.
سرکوبهای گستردهی مخالفان، سلطانيسمی تهاجمی و بسياری دلايل ديگر نشان میدهند که این رژيم کريه به سوی زبالهدان تاريخ میرود. و در عین حال، با نخستين بمبی که در ايران فرود بيايد، تمام این ملت زير آن بمبها متحد خواهند شد، دقیقاً در همان اوقاتی که اين ستون پنجمیهای پسامدرن واشينگتنی و لس آنجلسی سوار اس-یو-ویهایشان میشوند و به نزدیکترين بزرگراهها در جستوجوی پناهگاهی میگریزند. چه کسی الآن کنعان مکیه، احمد چلبی و فؤاد عجمی را به خاطر دارد؟ نامهای نانجیبِ آنها که تحریکگر خشونت علیه عراق بود، اکنون پيداست و به حق روشن است که چرا از ياد رفتهاند.
شايد پرتوانترین پاسخ به این «مداخلهجويان بشردوستانه» از یکی از چهرههای شجاع مخالف به نام عابد توانچه صادر شده است که ديری نشده است که از زندانهای جمهوری اسلامی بیرون آمده است. او در مصاحبهای در شهر اراک ايران، بعد از اينکه خوانده بود که جنگطلبان ايرانی مستقر در واشينگتن از حوادث ليبی به ذوق آمدهاند، نوشت که:
«من می خواهم زندگی کنم و اگر هم قرار باشد برای چیزی بمیرم، هوشمندانه و از روی اراده ی مختار برای آرمانهایم بمیرم و تاکید می کنم که فقط برای جان خودم تعیین تکلیف می کنم نه برای مرگ ۲۵ نفر به ازای هر ۱۰۰۰ نفر ایرانی [تخمينی از اينکه در صورت وقوع حملهی نظامی چند نفر کشته خواهند شد]. من می خواهم بدانم برای چه و برای که می میرم. نه آمریکا، نه ناتو، نه هر ائتلافی دیگری با هر تعداد پرچم و با مجوز هیچ نهادی، حق اعمال زورکی «دخالت بشر دوستانه» به من به عنوان یک ایرانی ساکن ایران را ندارد. بمب ها را می خواهد لیزر هدایت کند می خواهد خود خدا هدایت کند، من ریسک ۲۵ در هزار را برای مردن قبول نمی کنم و شماهم [خطاب به مداخلهجويانی ستيزهجوی نظامی که از موقوفهی ملی دموکراسی سخن میگويند] شما هم لطفا تا وقتی که ریسک مردنتان در حمله ی نظامی آمریکابه ایران _ به دلیل اینکه در واشنگتن هستید و از هر طرف با ایران یک اقیانوس و یکی-دو تا قاره فاصله دارید _ دقیقا برابر صفر است راجع به مرگ بنده و امثال بنده که ساکن ایران هستیم اظهار نظر نفرمائید و هیزم زیر آتش «حمله ی خارجی» نریزید.»
پوست انداختن
سر برآوردن ستون پنجمیهای پسامدرن در واقع تحول مثبتی برای آيندهی دموکراسی در ايران است – چون در واقع همهی توهمات يکپارچگی دروغين ميان معترضان در داخل و خارج ایران رنگ میبازد و شکافهای روشنتری پديدار میشوند. چهرههای برجستهای که نامشان با مؤسسهی واشنگتن برای سياست خاور دور، مؤسسهی بوش، و موقوفهی ملی دموکراسی، گره خورده است اکنون پرچمداران ائتلافی استوار با نيروهای صهيونيست-نئوکان داخل ايالات متحده هستند حتی تا مرز تحریک آنها به حمله به ايران میروند تا ايران را برایشان آزاد کنند.
ما بنيادی مستحکم داریم (جسارت اين رؤيا را دارم) برای پديد آمدن يک چپ جديد از خاکسترهای جنبش اصلاحی دههی ۱۹۹۰، که بعضی نيروهای پيشرو از دل آن رستهاند. بقیهی آنها یا به عرفانشان برگشتهاند يا به ستون پنجمیها پيوستهاند يا همهی اعتراضهایشان را وانهادهاند و به صف چپِ نوپديد پيوستهاند. این شکافها صداهای معترض را ضعیف نخواهد کرد. اين رخداد در واقع باعث تقويت آيندهی دموکراتيک جمهوریای خواهد شد که خواهی-نخواهی جانشين اين حاکميت دينی متجاوز خواهد شد.
فرهنگ سياسی ايران در حال پوست انداختن است.
تنها توصيهی من به اعضای فعال بريگاد ستون پنجم اين است که نگاهی به سرنوشت کنعان مکیه (مشهور به سمیر الخليل) بيندازند که به همان اندازه، اگر نگويیم بيشتر، اصرار به تشویق آمریکا به حمله به عراق برای آزادسازی آن کشور داشت. پنج سال بعد، در سال ۲۰۰۷، وطن او ویرانه بود و صدها هزار نفر از هموطنان عراقیاش نابود شده بودند، کنعان مکیه در رنج و تعب بود و هنگامی که نيویورک تايمز از او خواست دربارهی نقشاش در حملهی به عراق به رهبری آمريکا سخن بگويد، از اشتباهات هولناک خود سخن گفت: تايمز گزارش میکند که: «مکیه، در روزهای پيش از جنگ عراق، بيش از هر چهرهی ديگری از حمله دفاع کرد چون این کارِ درستی بود – که رژيمی اهريمنی را نابود کنند و ملتی را از کابوس وحشت و رنج برهانند.»
حتی در همان سال ۲۰۰۷، وقتی که مقياس عظيم کشتار و خونریزیهای عراق هنوز آشکار نشده بود، نيويورک تايمز نتيجه گرفته بود که: «البته، حالا اين رؤیاها به باد رفتهاند، و بر روی موجی از خون نابود شدهاند. مصيبت عراق تصور تغيیری دموکراتيک در خاورميانه را از بنياد تضعیف کرده است. اين ماجرا، اين تصور را که قدرت نظامی آمريکا میتواند به اهداف و مقاصدی بشردوستانه برسد، به کلی مخدوش کرده است. و باعث شده است که مکيه و کسان ديگری چون او که توجيهگر حمله بودند خيرهسر و سادهلوح به نظر برسند.» البته عدهای ديگر ممکن است اوصافی دقيقتر از «خیرهسر و سادهلوح» را به کار ببرند. برای نسخهی ايرانی کنعان مکيه، من سخاوتمندانه، در حال حاضر، عنوان «ستون پنجمیهای پسامدرن» را به کار بردهام.
بدرود
با تمام اين اوصاف، منصفانه و دقیق نيست که همهی کسانی را که پای «مداخلهی بشردوستانه» را امضاء میکنند، جنگطلبانی سنگدل بناميم که هيچ دلشان برای وطنشان نمیتپد. بيش از سه دهه ارعاب و حکومت دينی جنايتآميز بدون کمترين شرافت انسانی باعث شده است که بسياری از ايرانیها به راههايی از سر استيصال بيندیشند. هزاران ايرانی سنگدلانه در سياهچالهای جمهوری اسلامی به قتل رسيدهاند، صدها هزار نفر در جنگی طولانی و بیثمر از ميان رفتهاند، ميلیونها نفر ناگزير به ترک وطنشان و به جان خریدن ذلت تبعيد شدهاند و کل يک ملت به استخفاف تسليم در برابر استبدادی خبیث، پوسيده و فروتر از شأن انسانی کشانده شده است.
دو سال پيش، تودههای عظيمی از ايرانيان به خيابانها ريختند تا آزادیهای مدنیشان را مطالبه کنند – و با روگردانی خبيثانه و وقيحانهای از شرافت انسانی مواجه شدند. ميليونها ایرانی در سراسر جهان، که به هويت خويش مفتخر هستند، میخواهند به وطنشان برگردند و در کنار خانوادههایشان در ایران باشند و آيندهای بهتر را برای فرزندانشان بسازند – ولی طاعونی به نام «جمهوری اسلامی» مثل بختکی بر سر اين ملت سايه انداخته است.
اما دقیقاً به همین دليل است که شتابيدن به سوی گزينهای نظامی – تحت عنوان «مداخلهی بشردوستانه»، که ایرانيان در تبعيد مطلقاً هيچ کنترلی روی آن ندارند، پاسخ مسأله نيست چون، از هر جهتی که تصور کنيد، پيامدهايی مصيبتبار دارد. ليبی ليبی است و ايران، ایران – اين دو کشور تا امروز برای آزادیشان کوشش کردهاند و خواهند کرد آن هم بر مبناهایی که هم میان هر دو مشترک است و هم برآمده از تاريخهای متفاوت خودشان است. هیچ کشوری الگويی برای کشوری ديگر نيست.
اما اگر جنگ پاسخ اين مسأله نيست، پس چه راهی باید جست؟
پاسخ در جعبهی چوبین عطاری نیست. پاسخ در روحیهی نوپديد آزادیخواهی نهفته است که اکنون از يک کرانهی جهان به کرانهی ديگر رسیده است و دیر يا زود باز هم به ایران باز خواهد گشت.
در قيامهای اجتماعی و انقلابی، کنشگران تجمل و تنعم انتخاب الگو را ندارند تا مثلاً الگوی لیبی را در برابر الگوی تونس اختيار کنند. منطق جنبشهای اجتماعی در متن ريشههای تاريخی آنها تنيده شده است. یک نفر کارمند موقوفهی ملی دموکراسی يا مؤسسهی واشنگتن یا موسسهی بوش يا استادی گمنام در کالجی در کاليفرنيا در مقام و موقعیتی نیست که آن الگوی خيزش دموکراتيک را از آن سوی کرهی زمین برای آنها انتخاب و اختیار کند. حتی افرادی که بيشترین قرابت را با خیزشهای اجتماعی دارند و رنج زندانهای جمهوری اسلامی را کشيدهاند – و حتی کروبی و موسوی که رأی میليونها ايرانی به نامشان ثبت شده است – نمیتوانند تصمیم بگيرند و تعيين کنند که خيزش دموکراتيک ایران به چه جهتی بايد برود.
آن خيزش دموکراتیک – آن خيزش ریشهدار، واقعی، پايدار و مصمم به پیروزی – راه خودش را خواهد يافت. وظيفهی ما تحمیل روش به آن نيست، بلکه کشف و برانگيختن منطق درونی آن است. شرمندگی (و در واقع شرمساری) هميشگی با کسانی خواهد ماند که به این منطق گوش نمیدهند و آن را نمیآموزند و میخواهند تمايلات و مطلوبات خودشان را، هر اندازه که شريف يا خيانتآمیز باشند، به آنها تحمیل کنند.
نه جمهوری اسلامی و نه هيچ دولت استبدادی – يا حتی دموکراتيک – ديگری حق توليد سلاحهای کشتار جمعی را ندارد که به خاطرشان دنیای شکنندهی ما در ترس و لرز به سر میبرد. اما ترکيب و صحنهآرايی فعلی قدرت منطقهای و جهانی از هيچ اتوریتهی اخلاقیای برخوردار نيست که به جمهوری اسلامی بگوید سلاح هستهای نسازد. جمهوری اسلامی نهايتاً به نحوی به توانايی هستهای تسلیحاتی خواهد رسيد – و دولت پادگانی و آپارتاید اسرايیلی که خودش روی صدها بمب هستهای نشسته و حتی از امضای معاهدهی عدم تکثير سلاحهای هستهای هم امتناع میکند، هيچ کاری برای جلوگيری از آن نمیتواند بکند. هر کاری که اسرايیل و متحدان آمريکايی و اروپاییاش بکنند، در واقع باعث سرعت بخشيدن به اين امر محتوم خواهد شد. اگر جمهوری اسلامی را به حال خود رها کنند، به این توانايی نزديکتر خواهد شد. اگر به آن حمله کنند – و نشانههایی هست که در نبرد فيزيکی و سايبری این اتفاق هماکنون آغاز شده است – ايران اين پروژه را بيشتر پيش خواهد برد.
اين پارادوکس تنها زمانی حل خواهد شد که رياکاری عظیم اسراييل و آمريکا که انگشت اتهام را به سوی جمهوری اسلامی به خاطر برنامهی هستهایاش میگيرند، حل شود. جمهوری اسلامی و دولت يهودی اکنون درست مانند دو گاوچران اوباش به هم زُل زدهاند – و سرنوشت يکی بسته به سرنوشت ديگری است. وزير دفاع اسراييل، ايهود باراک، اسراييلی را تصور میکند که «ويلایی در جنگل» باشد (مضامين نژادپرستانهی تشبیه محبوب او ديوانهکننده است). اما از منظر بوميانِ آن «جنگل»، هم دولت يهودی و هم جمهوری اسلامی دو پادگانی به نظر میرسند که محکوم به منحل و مضمحل کردن يکديگرند – برای هميشه و به سود ايرانیها و اسراييلیها، فلسطينیها و عربها، مسلمانها و کل بشريت.
چه اين پارادکس حل شود و چه نشود، نه دولت یهودی، نه جمهوری اسلامی و نه در واقع امپراتوری مسيحیای که بر هر دوی آنها نظارت دارد، نخواهد توانست از نيروی تاريخ که در راه آنهاست جان به در ببرد. ممکن است اسم اين را انتفاضه در فلسطين بگذاريم، انقلاب خیمهای در اسراييل، جنبش سبز در ايران، بهار عرب در جهان عرب، اينديگنادوها در اروپا، يا اشغال وال استريت در آمريکا و سراسر جهان، اما همهی پارادکسها و رياکاریها دير يا زود در برابر اين نيرو فرو خواهند پاشيد.
زيستبوم طبیعی مردم عادی که در برابر همهی انواع بیعدالتی و استبداد قيام میکنند، موضعی اخلاقی است نه نظامی. کسانی که جنگ را با ارایهی توجيه سياسی برای آن تشویق میکنند، این موضع اخلاقی را از بن ترک گفتهاند. آنها به ياری و کمک اعمال خشونتآميز رفتهاند که آماج اين اعمال زندگی تودههای ميلیونی بیگناهان و انسانهای بیدفاعی است که آنها خود هيچ کنترلی بر آن ندارند و در برابرش هيچ حفاظی ندارند – و در عین حال، همین افراد بايد ورای اين اعمال، جهانی بهتر و عادلانهتر را تصور کرده و به آن برسند.
با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آنرا از طریق اشتراک در خوراک آن پیگیری کنید. استفاده از مطالب و عکسهای منتشر شده در وبلاگها و فوتوبلاگهای من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است.
من در زمینه اوضاع سیاسی ایران یک مشکل بزرگ دارم که شاید مشکل شما هم باشد. با شما مطرح میکنم هم به صورت متن و هم به صورت خلاصه شده در یک نمودار که پایین هست (نسخه پی دی اف آن هم برای مشاهده با وضوح بیشتر قابل دریافت است).
هر ساخت سیاسی آدمهای جامعه را به چند دسته تقسیم میکند. عدهای کاملا با آن موافق هستند و در واقع حامیان آن تلقی میشوند؛ عدهای کاملا با آن مخالف هستند و میخواهند سر به تنش نباشد (اگر موقعیت دست دهد) و در نتیجه خواستار براندازی ساخت سیاسی هستند؛ عدهای منفعل یا بیتفاوت هستند و هر اتفاقی که بیفتد چندان برایشان مهم نیست؛ اما عدهای هم هستند که در عین اینکه با ساخت سیاسی موافق هستند و کلیت آن را قبول دارند (خواستار براندازیاش نیستند) اما به صورت جدی با آن مشکل دارند و منتقد آن هستند. این عده نسبت به وضعیت بیتفاوت نیستند، برانداز نیستند، حامی و سرسپرده حکومت هم نیستند یعنی در عین حالی که میخواهند باشد و به صورت کلی حامیاش هستند اما در بسیاری از موارد منتقد جدی آن هم هستند. به افراد این دسته «حامی منتقد» میگوییم که نوعی کنشگر سیاسی است که در حوزه مشترک «حمایت و مخالفت» همزمان قرار گرفته است.
خوب. ظاهرا مشکلی نیست و تکلیف این جناب «حامی منتقد» روشن است. اما اجازه دهید بیشتر توضیح دهم. این شرح شرایط عادی بود. یعنی در یک وضعیت عادی او میتواند چنین موضعی داشته باشد. یعنی در سپهر فعالیت یا انفعال سیاسی جایی برای او وجود دارد که در آن بتواند اندیشههای «حامی منتقد ساخت سیاسیاش» را فکر کند، بنویسد و به صورت کلی فعل (practice) کند.
مشکل از جایی شروع میشود که وضعیت از حالت عادی خارج شود و به حالت رادیکال درآید. در چنین وضعیتی آن سه دسته که گفتم کاملا از هم دور میشوند و آن حوزه مشترک «حمایت و مخالفت» کم کم کوچک و کوچکتر میشود تا اینکه روزی سطح آن به حداقل میرسد. در چنین شرایطی او یعنی کنشگر دیروز ما که «حامی منتقد بود» احساس میکند که جایش در حال تنگ شدن است و اگر روند فعلی همینطور ادامه یابد ممکن است به زودی هیچ جایی برای فعالیت در حوزه «حمایت و نقد» برایش باقی نماند. در این صورت او نگران میشود و این سوال برایش پیش میآید که در چنین شرایطی تکلیف او چه خواهد بود؟
برای درک بهتر موضوع لطفا به نمودار زیر توجه کنید (روی عکس کلیک کنید تا واضح تر دیده شود. یا اینکه نسخه پیدیاف آن را دریافت کنید).
در سمت چپ که وضعیت عادی را نشان میدهد برای یک شهروند ایرانی این امکان وجود دارد که به حامی و سرسپرده حکومت تبدیل شود (۱)، به ضدیت و نگاه براندازانه روی آورد (۲)، منفعل و بیتفاوت شود (۳) و یا اینکه به «حامی منتقد» تبدیل شود. وقتی شرایط رادیکالیزه میشود (نمودار دست راست) آن سه دسته دیگر چندان مشکلی در تصمیمگیری ندارند. حامیان حکومت کماکان میتوانند حامی حکومت باقی بمانند (۱)، براندازان میتوانند براندازانه فکر و عمل کنند (۲) و منفعلان هم که کماکان منفعل و بیتفاوت میمانند (۳). اما فضای حوزه «حامیان منتقد» تنگتر میشود و افراد بیشتری که تا دیروز متعلق به این حوزه بودند باید تصمیم خودشان را بگیرند و حوزه جدید کنشگری خودشان را انتخاب کنند. یا باید بیخیال شوند و به انفعال روی آورند (که برای یک دلسوز ایران کار بسیار دردناکی است) یا باید به ضدیت و رویکرد براندازانه روی آورند ( که با توجه به وضعیت خطرناک فعلی که ممکن است عواقب آن به ضرر میلیونها فرد ایرانی تمام شود تصمیم بسیار دردناکی است) و یا اینکه به حمایت و طرفداری بدون قید و شرط ساخت سیاسی بپردازند (که با توجه به عملکرد اقتدارگرایانه و بسیار تنگنظرانه آن در حوزههای مختلف تصمیم دردناکی است).
ناگهان کنشگر سیاسی صادق و با حسن نظر ما که تا دیروز فضایی داشت که میتوانست در آن با در نظر گرفتن مصالح عمومی و عام کشور و حفظ کیان و امنیت آن به نقد حکومت بپردازد، با شرایطی مواجه شده است که هیچ تصمیم درستی برایش باقی نمانده. در واقع امروز او هر تصمیمی که بگیرد اشتباه است و برایش دردناک خواهد بود. او در یک وضعیت «باخت قطعی» (با توجه به باورها و اعتقاداتش) گرفتار شده و نگران است که در نبود فضا برای فعالیت «حامیان منتقد» روز به روز فضا رادیکالیزهتر شود. او نگران است که این پارادوکس حل نخواهد شد مگر با یک تراژدی ملی و یا یک معجزه.
با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آنرا از طریق اشتراک در خوراک آن پیگیری کنید. استفاده از مطالب و عکسهای منتشر شده در وبلاگها و فوتوبلاگهای من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است.
جسته و گریخته توی کامنتها، توی رسانهها، توی فضاهای مجازی و فضاهای واقعی گاه به گاه میشنوم یا میخوانم که ایرانیها صحبت از «حمله محدود نظامی» میکنند و اینکه ما با حمله به ایران مخالفیم اما «اگر حمله نظامی فقط به تاسیسات هستهای» باشد چندان هم موضوع ناجوری نیست.
اما بنا به چند دلیل که اینجا ذکر خواهم کرد باید توجه داشته باشیم که هر گونه حمله نظامی به ایران نمیتواند محدود به چند سایت نظامی یا هستهای باشد و دودش به چشم همهٔ جمعیت ایران خواهد رفت، بدون شک. منظورم از جنگ محدود جنگی است که دامنهٔ جغرافیایی خیلی محدودی داشته باشد، از نظر زمانی بسیار کوتاه باشد (در حد چند دقیقه یا نهایتا چند ساعت) و تلفات غیرنظامی هم تقریبا نداشته باشد. به نظر من هر گونه جنگ علیه ایران «نمیتواند محدود» باشد، با آن تعریفی که گفتم. اما چرا حمله نظامی به ایران نمیتواند محدود باشد؟ برای روشن شدن این موضوع به موارد زیر در مورد سناریوهای حمله به ایران توجه کنید:
(۱) برتری نظامی کلاسیک ایران در مقایسه با همسایگانش (به غیر از ترکیه و پاکستان) و به خصوص توان دفاعی و موشکی قابل توجه.
ایران کشوری است با وسعت و جمعیت قابل توجه که از نظر توان نظامی کلاسیک یک قدرت منطقهای محسوب میشود، به خصوص در مقایسه با همسایگان جنوبیاش. در ضمن ایران به خاطر شرایط ناپایدار منطقهای و همینطور احساس خطری که کرده است به تکنولوژیهای موشکی دفاعی و تهاجمی (مثلا انواع موشک زمین به هوا و زمین و زمین و غیره) که به نسبت قیمتشان توان بازدارنده بالایی را ایجاد میکنند رو آورده است. اما موشک فنآوری عجیبی است. اولا سکوهای پرتاب آن متعدد و گسترده و بعضا متحرک اند، ثانیا قطعات آن در کارخانههای متعدد تولید میشود و به راحتی میتوان تعداد زیادی از آنها را به صورت پراکنده تولید و تجمیع کرد، ثالثا حتی یک موشک مجهز به کلاهکهای ویژه که به نقطهٔ حساسی بخورد میتواند بسیار مخرب باشد. خلاصه اینکه با توجه به این توان موشکی و برد موثر بالا که اسرائیل و بسیاری از کشورهای بالقوه متخاصم منطقه را در بر میگیرد هر گونه اقدام نظامی موثر علیه ایران میبایست پس از نابود کردن کامل توان موشکی ایران انجام بگیرد. اما با توجه به آنچه گفته شد، نابود کردن توان موشکی ایران به گونهای که امکان شیلیک چند تا موشک را هم نداشته باشد مستلزم نابود کردن کلیه سکوهای پرتاب ثابت و متحرک ریز و درشت و همینطور کارخانههای تولید کننده قطعات ریز و درشت آن و همینطور کانالهای ارتباطی نرم و سخت از مخابرات و مدیریت گرفته تا جادههای ارتباطی و غیره است. آنهم با سرعتی بسیار زیاد و به گونهای کاملا غافلگیر کننده که امکان واکنش را به کمترین حد برساند.
این اولین دلیل برای اینکه حمله به ایران حتی اگر با هدف نابود کردن چند سایت هستهای انجام شود نمیتواند محدود باشد، چون همین ماموریت به ظاهر ساده دقیقا مساوی است با نابود کردن کلیه توان دفاعی ایران که در سراسر کشور پراکنده است و اساسا امکان تفکیکش با زیرساختهای غیرنظامی هم وجود ندارد. ممکن است بگویید ایران احمق نیست و در وصورتی که به آن حمله شود واکنش موشکی نشان نخواهد داد. حرفی است متین، اما نکتهاش این است که کشور متخاصم نمیتواند هرگز چنین ریسکی را بپذیرد و در نتیجه اطمینان حاصل خواهد کرد که ابتدا توان موشکی ایران را خنثی کرده و بعد به سایتهای هستهای حمله کند.
(۲) نفوذ ایران در کشورهای مختلف منطقه و امکان گسترده شدن دامنه جنگ به کشورهای دیگر
ایران در کشورهای منطقه به خصوص سوریه، لبنان، عراق و افغانستان . غیره نفوذ دارد و این نفوذ کردن به صورت یک سیاست استراتژیک بازدارنده از سالها پیش دنبال شده و رویش حسابی سرمایهگذاری کرده است. در صورت نیاز، ایران میتواند پتانسیلهایش را در این کشورها فعال کند و دامنه جنگ (کلاسیک یا غیرکلاسیک) را به سرعت گسترش دهد به گونهای که امکان مهار زودگذر و کم هزینهاش غیرممکن شود.
به این ترتیب حمله به ایران «باید» به گونهای باشد که توان قدرت مرکزی در ایران را کاملا از آن بگیرد تا به این ترتیب قدرت هر گونه مانور در سطح منطقهای را نیز از آن بگیرد. این به معنای این است که اولا توان نظامی کلاسیک ایران باید کاملا تضعیف شود و ثانیا قدرت مرکزی حاکمیت نیز به شدت کاهش یابد. اما برای کاهش توان نظامی کلاسیک ایران (که نیروی نظامی کلاسیک بزرگی دارد) یک حمله هوایی گسترده و طولانی لازم است و ضعیف کردن حکومت مرکزی هم مستلزم نابود کردن کلیه اهرمهای مدیریت و خدمات کشور شامل دولت و همه نهادهای اجرایی و عملیاتی حیاتیاش است. کاری که خود به خود به یک کمپین هوایی طولانی و شدید علیه هر آنچه امکان مدیریت به یک مدیر دهد احتیاج دارد.
(۳) تنگه هرمز که بخش قابل توجهی از نفت صادراتی جهان از آن عبور میکند در مجاورت ایران قرار دارد و آمریکا و متحدانش به هیچ عنوان نمیتوانند ریسک بسته شدن تنگه هرمز بیشتر از چند روز را بپذیرند.
این هم یک دلیل دیگر که آمریکا و متحدانش باید مطمئن باشند که ایران فرصت و توان واکنش حتی در حدی که یک تنگه چند ده کیلومتری را مینگذاری کند نخواهد داشت. خود همین یک نکته نشان میدهد که هر گونه حمله به سایتهای هستهای ایران ابتدا باید توان موشکی و دریایی ایران را در خلیج فارس به کلی منهدم کند و کلیه خطوط تدارکاتی آن را نیز قطع کند. به خصوص که خلیج فارس آبراه نسبتا باریکی است و ناوگان آمریکا هم در آن قرار دارد که میتواند نسبت به حمله موشکی توسط قایقهای تندرو آسیبپذیر باشد. خلاصه اینکه اینها یعنی بمباران کلیه مناطق ساحلی ایران و نابود ساختن کلیه تاسیسات نظامی و غیرنظامی ساحلی و همین طور کلیه معبرهای ارتباطی به این منطقه به صورت بسیار سریع و شدید باید اولین کاری باشد که علیه ایران انجام میشود.
(۴) پراکنده بودن تاسیسات هستهای ایران و محافظت عالی از آنها
سایتهای هستهای ایران متعدد و پراکنده هستند و به خوبی هم حفاظت میشوند (در بیشتر موارد زیرزمینی هستند) که این کار حمله موفقیتآمیز و نابودی آنها در زمان کوتاه را دشوار یا حتی غیرممکن میکند.
چون تاسیسات هستهای ایران پراکنده و محافظت شده هستند، حمله به آنها مستلزم داشتن «خیال راحت» از موارد گفته شده است. کشور متخاصم فقط وقتی میتواند با خیال راحت به این تاسیسات حمله کند که مطمئن باشد (۱) ایران توانایی بستن تنگه هرمز را ندارد (۲) ایران امکان واکنش موشکی علیه اهداف مختلف در منطقه را ندارد (۳) حاکمیت مرکزی ایران به شدت ضعیف شده به گونه ای که امکان گسترش جنگ به خارج از ایران را ندارد.
همه اینها را همینطور سردستی و خلاصه نوشتم فقط برای اینکه تاکید و روشن کرده باشم که:
(۵) حمله به ایران با توجه به نکاتی که گفته شد توان نظامی و پشتیبانی لازم دارد که فقط از عهده آمریکا بر میآید. در نتیجه اسرائیل به تنهایی هرگز به ایران حمله نخواهد کرد. هر گونه سناریوی حمله به ایران بدون شک با بازیگری اصلی آمریکا باید باشد.
(۶) چیزی به نام «حمله محدود به ایران» دست کم در شرایط فعلی وجود ندارد و این تصور که ما در خانههایمان بنشینیم و فردا در اخبار بخوانیم که چهار تا سایت نظامی یا هستهای را زدند و تمام یک تصور بسیار سادهانگارانه و خطرناک است.
(۷) این را هم بگویم که همه آنچه گفته شد یک معنای دیگر هم دارد. حمله به کشوری با مختصات ایران در شرایط فعلی بسیار خطرناک و پرهزینه است. حتی برای قدرتی مانند آمریکا. دلیلش این نیست که آمریکا نمیتواند ایران را زیر و رو کند… خیر. دلیلش این است که زیر و رو کردن ایران در شرایط فعلی ریسک زیادی دارد و ممکن است پای قدرتهای دیگر را به منطقه باز کند و به یک جنگ منطقهای یا حتی جهانی تبدیل شود. درست به همین دلیل، حملهای رخ نخواهد داد مگر بعد از تضعیف حساب شده ایران. این موضوع هم عمدتا به وسیله تحریمهای مختلف اقتصادی و نظامی (و در کنار آن انجام عملیات سری برای ناپایدار سازی داخلی که بحث دیگری است) مهیا میشود. به همین ترتیب ایرانیان باید به دقت مراقب بحثهای مربوط به تحریم باشند و حواسشان باشد که این تحریمها اگر چه شرط کافی برای یک جنگ تمام و عیار و ویرانگر علیه ایران نیست اما «مسلما» یک شرط لازم برای آن هست. به این ترتیب برای جلوگیری از خطر جنگ بهترین روش این است که به هیچ عنوان اجازه ندهیم «شرط لازم» آن یعنی تحریمهای روز افزون و فلج کننده علیه ایران تحقق یابد. به هیچ عنوان گول کسانی که میگویند «ما با جنگ مخالفیم اما تحریم برای فشار آوردن به حکومت ایران خوب است» را نخوریم. به هیچ عنوان. به هیچ عنوان. به هیچ عنوان. این وظیفه تاریخی همه ماست که امروز تمام قد با هر گونه تحریم و اعمال فشار بر ایران که جاده را برای عملیات ویرانگر بعدی صاف میکند مخالفت کنیم.
با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آنرا از طریق اشتراک در خوراک آن پیگیری کنید. استفاده از مطالب و عکسهای منتشر شده در وبلاگها و فوتوبلاگهای من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است.
این تحلیل از استراتفور را حدود دو سال پیش در سه قسمت ترجمه و منتشر کرده بودم. خیلی از مفاهیمی که در آن ذکر شده مبنایی هستند و به جغرافیای سیاسی منطقه باز میگردند و در نتیجه هنوز قابل ملاحظهاند. در این تحلیل گزینههای مختلف تحدید و تهدید ایران و همینطور امکانسنجی حملهی نظامی به ایران، موانع بر سر راه آن و عواقب ناشی از آن در منطقه و جهان بررسی شده است (با توجه به اوضاع همان موقع یعنی اواخر سال ۲۰۰۹). با توجه به اهمیت این بحث و اینکه این روزها مجددا مطرح شده است، مجددا آنرا منتشر میکنم. هنگام خواندن توجه کنید که مطلب حدود دو سال پیش نوشته شده است. کدامیک از نکتههای اشاره شده در این تحلیل امروز بیشتر قابل لمس هستند؟ کدامیک کمتر؟
بحث عمومی دربارهی حملهی احتمالی به تاسسیات هستهای ایران دوباره در حال اوج گرفتن است. این موضوع تازهای نیست و قبلا هم رخ داده است. در موارد متعدد، نشت اطلاعات محرمانه دربارهی احتمال حملهی هوایی به ایران، جو عمومی را به سمت جنگ قریبالوقوع برده بوده است. این نوع نشتهای اطلاعاتی معمولا همزمان با ابتکارعملهای دیپلماتیک صورت میگرفت و هدف اصلی آنها ترساندن ایرانیها بود تا شرایط برای توافقهای مناسب با خواست آمریکا و اسرائیل فراهمتر شود. این نوع رویکردهای دیپلماتیک بارها شکست خوردهاند، بنابراین عقلانی خواهد بود اگر این موج روزافزون [دربارهی خطر جنگ] را مرتبط با تحریمها و تلاش برای افزایش فشار بر ایران به منظور تغییر سیاست (policy shift) یا بهرهبرداری از اختلافات درونی رژیم سیاسی ببینیم.
اولین برداشت ما [استراتفور] این بود که به بحثهای جنگ بیاعتنایی کنیم و آنها را صرفا دور جدیدی از جنگ روانی علیه ایران بدانیم. جنگ روانیای که این بار از اسرائیل منشاء گرفته است. بیشتر گزارشها از قریبالوقوع بودن حملهی اسرائیل به ایران میگویند. از نظرگاه جنگافزار روانی (psychological-warfare)، این یک رویهی پلیس خوب، پلیس بد (good-cop/bad-cop routine) است. اسرائیلیها نقش یک سگ هار و دیوانه را بازی میکنند که به سختی توسط آمریکاییهای عاقلتر مهار شده است و آمریکاییها به کمک واسطههایی به ایرانیها فشار میآورند که امتیازهایی بدهند و از جنگ پرهیز کنند. همانطور که قبلا گفتیم، این وضعیتی است که تا این لحظه بارها تکرار شده است و البته بینتیجه بوده است.
در عرصهی تجسس و کار اطلاعاتی (intelligence) بزرگترین گناه دست روی دست گذشتن و قناعت کردن به تحلیلهای روتین است. این باور که چون اتفاقی قبلا چندین بار رخ داده است (یا رخ نداده است) پس اینبار هم رخ میدهد (یا نمیدهد). اما بهتر است که هر بار وضعیت را با در نظر گرفتن اطلاعات و سنجههای جدید به دقت مورد ارزیابی قرار داد و از دنبال کردن پیشفرضهای به ظاهر درست پرهیز کرد. به صورت تناقضواری، این احتمال را هم نباید از نظر دور داشت که همین دور جدید بحثهای جنگ ممکن است به این نیت اوج گرفته باشد که ایرانیها را متقاعد کند جنگی درکار نیست [و مثل قبلها فقط تهدید روانی است] در حالی که عملیات جنگ به صورت نهانی در جریان باشد. در واقع ممکن است حملهی نظامی به ایران قریبالوقوع باشد، اما به هر حال اطلاعاتی که در معرض عموم قرار دارد نه آنرا تایید میکند و نه احتمالش را رد میکند.
تاریخچهی ارزیابی وضعیت حملهی نظامی ایران
ارزیابی استراتفور از احتمال وقوع جنگ در ایران تا امروز سه مرحله را طی کرده است:
تا قبل از جولای 2009 (تابستان 88)، موضع استراتفور این بود که اگر چه ایران در تلاش برای دستیابی به سلاح هستهای است، اما میزان پیشرفت این روند را نمیتواند از روی مقدار اورانیوم غنیسازی شده حدس زد. ساخت یک سلاح هستهای، علاوه بر انفجار آزمایشی زیرزمینی، نیاز به فنآوریهای پیچیدهای برای کوچک کردن حجم و وزن و افزایش استحکام دارد. علاوه بر آن سلاح هستهای نیازمند سیستم بسیار قابل اعتماد حمل (delivery system) که بتواند سلاح هستهای را به هدف برساند خواهد بود. به نظر ما، ایران اگر چه ممکن است در حال نزدیک شدن به ساخت یک سلاح آزمایشی باشد، اما فاصلهی زیادی با توسعهی سیستم حمل سلاح دارد. بنابراین ما بحث جنگ را در آن زمان مردود دانستیم و چنین استدلال کردیم که فشار معنیدار کافیای برای حمله به ایران وجود نداشت.
اما ما نگرش فوق را در جولای 2009، به دنبال انتخابات ریاستجمهوری در ایران و تظاهرات و ناآرامیهای بعد از آن، اصلاح کردیم. ما اگر چه اهمیت این تظاهرات را کم دانستیم [از نظر به خطر انداختن سیستم سیاسی حاکم] اما متوجه شکلگیری همکاری نزدیک بین ایران و روسیه شدیم. بنابراین اینطور به نظر میرسید که هیچ تحریم موثری نمیتوان علیه ایران اعمال کرد و منتظر نتیجهی تحریمها شدن بیفایده است و در نتیجه احتمال حملهی نظامی به ایران افزایش یافت. اما حمایت روسیه از ایران نیز افت کرد و ما مجددا به تحلیل قبلی خود بازگشتیم [یعنی غیرمحتمل دانستن حمله به ایران] و تحلیل خود را با ارزیابی پاسخهای بالقوهی ایران در مقابل حملهی هوایی تکمیل کردیم. ما به سه پاسخ بالقوهی ایران اشاره کردیم: فعال کردن گروههای شبهنظامی شیعه (به صورت شاخص حزبالله لبنان)، ایجاد بحران و آشوب در عراق و بستن تنگهی هرمز که 45 درصد صادرات نفت جهان از آن عبور میکند. از بین این سه گزینه، آخرین گزینه بیش از همه جدی و خطرناک است. ایجاد اختلال در صادرات نفت از کشورهای منطقهی خلیج فارس میتواند بهای نفت را به صورت چشمگیری بالا ببرد که قطعا روند آرام بهبود یافتن اقتصاد جهانی را دچار اخلال خواهد کرد. ایران این گزینه را دارد که دنیا را به یک رکود جهانی یا وضعیتی بدتر سوق دهد.
دربارهی اینکه آیا ایران از این گزینه [بستن تنگهی هرمز] استفاده میکند یا خیر و همینطور این که آیا نیروی دریایی آمریکا میتواند به سرعت مینهای دریایی را از تنگهی هرمز جمع کند یا نه بحثهای مفصلی در جریان بوده است. به احتمال زیاد، دولت ایران برای بقای خود نمیتواند نسبت به تهاجم به ایران بیتفاوت بماند و باید به شیوهای حملهی هوایی به این کشور را پاسخ دهد. از طرف دیگر درس تاریخی دردناکی هم وجود دارد که میگوید اعتماد به نفس یک ارتش لزوما نمیتواند منجر به موفق بودن آن شود. پس حتی در خوشبینانهترین حالت، این احتمال وجود دارد که ایرانیها موفق شوند تنگهی هرمز را مسدود کنند و این به معنای عواقب ویرانگر اقتصادی در سطح جهان خواهد بود. احتمال موفقیت ایرانیها در بستن تنگهی هرمز ناشناخته است و در نتیجه مواجه شدن با آن ریسک بسیار بزرگی دارد که به اعتقاد ما پذیرفتن آن از توان آمریکا خارج است، به خصوص که سایر پاسخهای ایران را هم به این سناریو اضافه کنیم. بنابراین ما به این نتیجه رسیدیم که ایالات متحدهی آمریکا به ایران حمله نمیکند.
ما در اینکه اسرائیل هرگز به تنهایی به ایران حمله نمیکند تردیدی نداشتهایم. اولا در مقایسه با آمریکاییها، احتمال موفقیت اسرائیلیها با توجه به اندازهی قوا و فاصلهی جغرافیایی از ایران و این نکته که باید از حریم هوایی ترکیه، عراق یا عربستان سعودی عبور کنند، بسیار کمتر است. از این مهمتر، اسرائیل توان مهار کردن عواقب چنین حملهای را ندارد، یعنی هرگونه اقدام نظامی از سوی اسرائیل، باید با هماهنگی با آمریکا انجام شود تا این کشور بتواند به موقع تجهیزات و نیروهای مینروبی، ضد زیردریایی و ضد موشکی خود را آماده و مستقر کند. در واقع اقدام نظامی اسرائیل علیه ایران بدون هماهنگی کامل با آمریکا میتواند منجر به کلید خوردن بحران اقتصادی در سطح جهان شود که اسرائیل به هیچوجه نمیتواند عواقب سیاسی آن را کنترل کند. بنابراین ما نتیجه گرفتیم که حملهی هوایی اسرائیل به ایران بدون دخالت آمریکا، بسیار دور از ذهن است.
ارزیابی جدید از احتمال حملهی نظامی به ایران
بر اساس دیدگاه فعلی ما، در اختیار داشتن مقدار کافی اورانیوم غنیشده برای ساخت سلاح هستهای، به معنای آن نیست که ایرانیها به ساختن سلاح هستهای نزدیک هستند. به علاوه، خطرهایی که در ذات حملهی هوایی علیهی تاسیسات هستهای ایران مستتر است از مزایای آن بیشتر است، حتی اگر تصور کنیم که کل صنایع هستهای ایران با یک حملهی هوایی منهدم میشوند (نتیجهای که در خوشبینانهترین حالت هم قطعی نیست). علاوه بر این ممکن است بسیاری از پیشفرضهای ما دربارهی تواناییهای نظامی آمریکا یا ایران نادقیق باشد. مثلا ممکن است این باور که آمریکاییها به راحتی میتوانند تهدید مینهای دریایی را مهار کنند یا تصورات ما از میزان توسعهیافتگی سلاحهای ایران درست نباشد. به همین علت، محاسبات مبهم و غبارآلود میشوند و تحلیلگران ممکن است اینطور نتیجه بگیرند که دور جدید تهدیدها علیه ایران، فقط لافزنیهای سیاسی توسط دولتهای درگیر است.
اما نکتهی بسیار مهم دیگری را نیز نباید از نظر دور داشت. واقعیت این است که فارغ از نوع پاسخ ایران در برابر تهدیدها، نابود کردن تواناییهای هستهای آن چالشهای استراتژیکی که این کشور ایجاد کرده را از بین نخواهد برد. ایران (به غیر از آمریکا) بزرگترین ارتش در منطقهی خلیج فارس را دارد و آمریکا نیز مشغول عقبنشینی از عراق است که توانایی این کشور در مهارکردن ایران را کاهش میدهد. بنابراین، حملهی هوایی موضعی به تاسیسات هستهای ایران (surgical strike) همراه با ادامهی عقبنشینی نیروهای آمریکایی از عراق، منطقهی خلیج فارس را با یک بحران استراتژیک عمیق مواجه خواهد کرد.
[برخلاف تصور معمول] کشوری که بیشترین دغدغه را نسبت به ایران دارد اسرائیل نیست، بلکه عربستان سعودی است. سعودیها نتیجهی آخرین عدمتعادل قدرت (imbalance) در منطقه را هنوز به خاطر میآورند، هنگامی که عراق بعد از صلح با ایران به کویت حمله کرد و این امکان را به وجود آورد که به مناطق نفتخیز واقع در شمال شرق عربستان سعودی حمله کند. در آن زمان، آمریکا دخالت کرد [و مانع از ادامهی اشغال و تهدیدهای بیشتر از سوی عراق شد] اما با توجه به عقبنشینی فعلی نیروهای آمریکا از عراق، ممکن است دخالت نظامی جدید (بلافاصله همزمان با عقبنشینی) از نظر سیاسی دشوار باشد، مگر اینکه تهدیدها علیه آمریکا بسیار واضح باشد.علاوه بر این، ایران از نظر نظامی این قابلیت را دارد که برخلاف صدام حسین که در پی حمله به کویت در این کشور توقف کرد [در واقع با اینکار به سعودیها هدیهی زمان را داد]، از این کشور عبور کرده و بدون وقفه تهاجم را به سمت عربستان ادامه دهد.
البته در شرایط واقعی برای بهرهبرداری از مزایای چنین اقدامی، لازم نیست ایرانیها دست به عملیات نظامی علیه عربستان سعودی بزنند. نفس عدم توازن قوا در منطقهی خلیجفارس [به سود ایران] میتواند سعودیها و دیگران را به یافتن روشهای سیاسیای برای مهار ایران ترغیب کند. سلطهی استراتژیک بر خلیج فارسی لزوما با اشغال نظامی حاصل نمیشود، همانگونه که آمریکاییها در چهل سال اخیر نشان دادهاند میتوان بدون اشغال مستقیم نظامی، این منطقه را به صورت موثری تحت کنترل داشت. داشتن «توانایی» اجرای چنین عملیاتی، برای سلطهی استراتژیک بر خلیج فارس کافی است.
در نتیجه در مقایسه با اسرائیلیها، سعودیها به مراتب بیسر و صداتر و در عین حال عجولانهتر از آمریکا خواستهاند تا در مورد ایران چارهای بیاندیشد. سعودیها قطعا مایل به خروج آمریکا از عراق نیستند. آنها خواستار ادامهی حضور نظامی آمریکا در عراق هستند چون اولا این حضور را به عنوان عامل بازدارندهی ایران میبینند و ثانیا این حضور گستردهی نظامی خارج از مرزهای عربستان واقع میشود. واضح است که سعودیها از تلاشهای هستهای ایران خشنود نیستند، اما آنها تهدید کلاسیک یا هستهای را اجزاء یک تهدید واحد میبینند. به عبارت دیگر، از بین رفتن تعادل قدرت بین ایران-عراق [در اثر حملهی آمریکا] شبه جزیرهی عربستان را در موقعیت آسیبپذیری قرار داده است.
چند هفتهی پیش عبدالله، پادشاه عربستان حرکت جالب توجهی انجام داد. او شخصا به همراه رئیسجمهور سوریه به لبنان رفت. با توجه به ایدئولوژیهای متفاوت حکومتهای سوریه و عربستان، نزدیکی سوریه با ایران و تضاد منافع دو کشور در لبنان، رژیمهای سعودی و سوری معمولا روابط دوستانهای با هم ندارند. اما در این سفر، آنها همراه با هم به ملاقات دولت لبنان و همینطور ملاقات نه چندان محرمانه با حزبالله رفتند. ثروت و نفوذ سعودیها و همینطور تهدید منافع آنها در اثر ماجراجوییهای بیش از حد ایران منجر به ایجاد یک دینامیک ضد-حزبالله در لبنان شده است. حزبالله بسیاری از گروههایی را که متحد بالقوهی خود میپنداشت، ناگهان در حال همکاری با دشمنان قطعی خود میبیند. به نظر میرسد خطر پاسخ حزبالله به حملهی هوایی به ایران به نوعی رفع/مهار شده است.
مهار شدن نفوذ ایران بر حزبالله
چند هفته پیش عبدالله، پادشاه عربستان حرکت جالب توجهی انجام داد. او شخصا به همراه رئیسجمهور سوریه به لبنان رفت. با توجه به ایدئولوژیهای متفاوت حکومتهای سوریه و عربستان، نزدیکی سوریه با ایران و تضاد منافع دو کشور در لبنان، رژیمهای سعودی و سوری معمولا روابط دوستانهای با هم ندارند. اما در این سفر، آنها همراه با هم به ملاقات دولت لبنان و همینطور ملاقات نه چندان محرمانه با حزبالله رفتند. ثروت و نفوذ سعودیها و همینطور تهدید منافع آنها در اثر ماجراجوییهای بیش از حد ایران منجر به ایجاد یک دینامیک ضد حزبالله در لبنان شده است. حزبالله ناگهان بسیاری از گروههایی را که متحد بالقوهی خود میپنداشت در حال همکاری با دشمنان قطعی خود میبیند. به نظر میرسد خطر پاسخ حزبالله به حملهی هوایی به ایران به نوعی رفع/مهار شده است.
حذف اهرم ایران در تنگهی هرمز
همانطور که قبلا هم گفتیم، ابتکار عمل ایران در پاسخ به حملهی احتمالی آمریکا به سه مورد اصلی خلاصه میشود. یکی حزبالله لبنان است که از دید آمریکاییها ضعیفترین گزینهی ایران محسوب میشود. دو گزینهی دیگر عراق و تنگهی هرمز هستند. اگر عراقیها بتوانند دولتی تشکیل دهند که به طور نسبی بتواند جناحهای طرفدار ایران را مهار کند (شبیه آنچه به صورت مقدماتی در مورد حزبالله در لبنان انجام شده است) گزینهی دوم ایران در پاسخگویی به آمریکا نیز تضعیف خواهد شد. در این صورت فقط موضوع اصلی باقی میماند: تنگهی هرمز.
مشکل آمریکا در تنگهی هرمز این است که این کشور نمیتواند هیچ ریسکی را در این منطقه بپذیرد. تنها راه کنترل کامل ریسک، نابود کردن کامل تواناییهای دریایی ایران قبل از اقدام هوایی علیه تاسیسات هستهای این کشور است. از آنجا که بسیاری از تجهیزات مینگذاری ایران قایقهای کوچک هستند، نابود کردن توان دریایی ایران به معنای حملهی هوایی گسترده و عملیات ویژه علیه بنادر ایران خواهد بود تا بتواند همه چیز شامل کلیهی قایقها و شناورهایی که بتوانند مینگذاری کنند، همهی انبارهای مین، تاسیسات پدافند موشکی ضدکشتی، زیردریاییها و هواپیماها را به طور کامل نابود کند. به زبان ساده، همهی ساختمانها و سازههای کاربردی تا شعاع چندین کیلومتر از هر بندر باید منهدم شود. آمریکا نمیتواند کنترل ریسک مربوط به تنگهی هرمز را به بعد از حمله به تاسیسات هستهای موکول کند. در نتیجه در صورت تصمیم به تهاجم، حتما میبایست قبل از حمله به تاسیسات هستهای به موضوع تنگهی هرمز بپردازد و خسارتی که به توان نظامی ایران وارد میکند نیز میبایست بسیار چشمگیر و گسترده باشد.
این استراتژی دو سود برای آمریکا خواهد داشت. اول اینکه تاسیسات هستهای جایی نمیروند. نابود کردن تاسیسات غنیسازی اورانیوم و یا تولید سلاح نسبت به نابود کردن اورانیومی که تا این لحظه غنی شده است اولویت دارد و بخش بزرگی از این تاسیسات بعد از حمله به تاسیسات دریایی ایران جا به جا نخواهند شد. بیشک پرسنل کلیدی از این سایتها فرار خواهند کرد، اما در صورت «حملهی اول» (first strike) به تاسیسات هستهای هم به هر حال پرسنل کلیدی و دانشمندان هستهای در همان چند دقیقهی اول مناطق خطر را تخلیه میکردند. با وجودی که توان تهاجمی نیروی هوایی آمریکا خوب است، اما نمیتواند به صدها هدف همزمان حمله کند و در نتیجه ایران به هر حال فرصت کافی برای تخلیهی نیروهای کلیدی را خواهد داشت. در نتیجه حملهی اول به تاسیسات هستهای چندان مزیتی نسبت به حمله به آنها بعد از نابود کردن توان دریایی ایران نخواهد داشت.
اما مزیت دوم. حمله به تاسیسات هستهای ایران، مشکل زیربناییتر آمریکا با ایران که قدرت نظامی این کشور در منطقه است را حل نمیکند. اما در صورت اجرای سناریوی گفته شده، آمریکا به ناچار به مراکز فرماندهی نظامی، تاسیسات و تجهیزات دفاعی و تهاجمی هوایی (نیروی هوایی) و همینطور توان دریایی ایران (نیروی دریایی) حمله خواهد کرد. به دنبال چنین تهاجمی، حمله به تاسیسات هستهای انجام خواهد شد که میتواند به یک عملیات طولانی هوایی علیه نیروهای زمینی ایران نیز تعمیم یابد.
آمریکا در به دست آوردن سلطهی هوایی و تهاجم به نیروهای نظامی کلاسیک بسیار خوب عمل میکند (مثلا یوگوسلاوی 1999). تواناییهای هوایی استراتژیک این کشور بسیار بالاست و برخلاف بیشتر قسمتهای ارتش آمریکا که در نقاط مختلف جهان درگیر هستند، در حاضر چندان درگیر و تحت فشار نیست. آمریکا نیروی هوایی قابل توجهی در منطقه دارد که همراه با تیمهای عملیات ویژه که برای نفوذ کردن، هدف گرفتن، گریختن و تجسس ماهوارهآی آموزش دیدهاند در اطراف ایران مستقر هستند. برای آمریکا، حمله هوایی به نیروهای نظامی کلاسیک ایران به مراتب راحتتر از کاری است که در افغانستان کرد. چنین حملهای، نه نیاز به حضور نیروهای زمینی دارد و نه اصولا احتیاجی به پیاده کردن سرباز در خاک ایران وجود دارد. اجرای یک عملیات گسترده هوایی و بمباران کامل مراکز یاد شده برای رسیدن به هدف آمریکا کافی است. هدف اصلی چنین حملهای تضعیف رژیم سیاسی در ایران است، اما چنانچه منجر به تغییر رژیم سیاسی هم شود نتیجهی مطلوبتری برای آمریکا حاصل شده است.
این استراتژی (حمله به توان دریایی ایران و بعد حمله به تاسیسات هستهای) تنها گزینهی نظامیای است که میتواند منجر به نابودسازی تواناییهای هستهای ایران شده و در عین حال مانع از پاسخ ایران گردد. چنین حملهای توان نظامی کلاسیک ایران را نابود خواهد کرد و به تهدیدهای کوتاهمدت این کشور علیه شبهجزیرهی عربستان خاتمه خواهد داد. چنین حملهای، در صورتی که به خوبی اجرا شود، بدترین سناریو برای ایران خواهد بود و به نظر ما، تنها روشی است که حملهی گستردهی هوایی علیه تاسیسات هستهای ایران قابل اجراست.
همانطور که سلطهی ایران در خلیج فارس، به توانایی این کشور در اجرای عملیات نظامی مربوط میشود و نه اینکه چنین عملیاتی واقعا انجام شود، عکس آن نیز صادق است. صرف وجود توانایی و ارادهی کافی برای اجرای عملیات گستردهی نظامی علیه ایران کافی است تا محاسبات و تصمیمگیری ایرانیها را شکل دهد. تا وقتی که تهدیدها مترکز بر تاسیسات هستهای ایران باشد و توان نظامی کلاسیک ایران دست نخورده باقی بماند و دست تصمیمگیرندگان را در پاسخگویی باز، ایرانیها استراتژی خود را تغییر نخواهند داد. اما وقتی که گزینههای متقابل ایران یکی پس از دیگری حذف شوند و کلیت توان نظامی این کشور در معرض ریسک قرار بگیرد، ایران باید محاسبات خود را عوض کند.
در این سناریو، اسرائیل بازیگری حاشیهای و آمریکا تنها بازیگر اصلی میدان خواهند بود. آمریکا احتمالا فقط به خاطر موضوع هستهای به ایران حمله نخواهد کرد. جاهطلبیهای هستهای ایران موضوع چندان مهمی برای آمریکا نیست. موضوع مهم برای آمریکا، ادامهی عقبنشینی نیروهایش از عراق و توان نظامی کلاسیک ایران است. طبعا نابود کردن تاسیسات هستهای ایران یک مزیت اضافهی چنین حملهای است.
با توجه به دخالت سعودیها در سیاست لبنان، چنین سیاستی نیازمند تغییرات اساسی در عراق است: تشکیل سریع دولت و محدود کردن نفوذ ایران د رعراق. نکتهی جالب این است که ما اخیرا از بیانات اخیر مقامات دولتی [آمریکا] اینطور برداشت کردهایم که از نفوذ ایران در عراق واقعا هم به شدت کاسته شده است. این موضوع در حال حاضر چندان واضح به نظر نمیرسد و تا حدی آمیخته با پروپاگانداست، اما در صورت عینیت یافتن گزینههای تهاجمی آمریکا علیه ایران جدیتر خواهند بود.
تنشهای داخلی در تهران
در این وضعیت، ما انتظار داریم که شاهد بازنگری ایرانیها در مواضعشان باشیم و برخی از روحانیان حاضر در عرصهی سیاسی ایران شرایط متغیر پیش آمده در لبنان را به موجی علیه رئیسجمهور تبدیل کنند. در واقع نشانههای تنشهای داخلی هم به چشم میخورد که اگر چه هدف نهایی آن برای ما روشن نیست، اما روند آن در حال شدت گرفتن است.
ساخت سیاسی حاکم بر ایران نگران تحریمها نیست و نابود شدن توان هستهای ایران را هم موضوعی ناخوشایند ولی نه چندان حیاتی تلقی میکند. اما نابود شدن توان نظامی کلاسیک ایران، نه تنها اهداف منطقهای بلکه پایداری داخلی سیستم حاکم را نیز به خطر خواهد انداخت. این موضوعی نیست که ساخت سیاسی بتواند تحت هیچ شرایطی بپذیرد و در نتیجه در صورت واقعی بودن تهدیدها مجبور به تغییر استراتژی خواهد شد.
از دید ایرانیها (و همینطور از دید ما) نیتهای واشنگتن شفاف نیست. اما با در نظر گرفتن:
موضع دولت آمریکا مبنی بر ضرورت خروج از عراق
فشار سعودیها بر آمریکا برای ماندن در عراق مادامی که ایران تهدید نیرومندی به شما میرود
حرکت سعودیها به سمت حزبالله برای ایجاد فاصله بین سوریه و ایران
فشار اسرائیل بر آمریکا برای حل کردن تهدیدهای هستهای ایران
کمکم پازل تشکیل دهندهی استراتژی نوین آمریکا در منطقه حل میشود. ایرانیها بدون شک نگران هستند و صرف وجود تهدیدهای جدی در استراتژی جدید آمریکا ممکن است باعث تغییر مواضعشان شود. در غیر اینصورت، منطق و ملاحضات [ژئوپولیتیک] حکم میکند که راهحل گستردهتری برای حل مشکلی که توان نظامی ایران ایجاد کرده است اتخاذ شود.
با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آنرا از طریق اشتراک در خوراک آن پیگیری کنید. استفاده از مطالب و عکسهای منتشر شده در وبلاگها و فوتوبلاگهای من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است.