جان پیلجر: هنری کسینجر در متنی که برای ارسال دستور ریچارد نیکسون – رئیس جمهور وقت آمریکا – مبنی بر بمباران گستردهی کامبوج در سال ۱۹۶۹ نوشت چنین گفت: «… هر آنچه پرواز میکند علیه هر آنچه تکان میخورد» [همهی هواپیماها و هلیکپترها و … علیه هر چه که در کامبوج میجُنبد]. در حالی که باراک اوباما آتش هفتمین سال – از زمانی که جایزهی صلح نوبل را برد – جنگ خود با جهان اسلام را روشن میکند، دروغها و هیستریای هماهنگ شده، دل انسان را برای صداقت جنایتبار کسینجر تنگ میکند.
به عنوان کسی که از نزدیک شاهد «عواقب» وحشیگری هوابرد در کامبوج بودهام – که شامل بریدن سر قربانیان و آراستن درختها و مزارع با اعضای بدن آنها نیز میشد – از فراموشی و نادیده گرفته شدن تاریخ تعجب نمیکنم. مثالِ گویای این واقعیت، افزایش قدرت «پُل پُت» (Pol Pot) و خِمِرهای سرخ او بود. امروز، شباهت زیادی بین آنها و دولت اسلامی در عراق و شام (داعِش) وجود دارد. نیروهای پُل پُت وحشیانی قرون وسطایی بودند که از یک گروهک کوچک شروع شدند. آنها هم مانند داعِش، محصول یک آخرالزمان ساخت آمریکا بودند، منتها آنبار در آسیای جنوب شرقی [و اینبار در خاورمیانه].
به گفتهی پُل پُت، جنبش او متشکل از کمتر از ۵۰۰۰ چریک با اسلحههای اندک بود که حتی نمیدانستند استراتژی و تاکتیکهایشان چیست و باید به کدام رهبر یا رهبران وفادار باشند. روزی که بمبافکنهای بی-۵۲ی نیکسون و کسینجر «عملیات منو» (Operation Menu) را آغاز کردند، هیولای بزرگ غرب [پُل پُت] نمیتوانست بختِ خودش را باور کند.
طی سالهای ۱۹۶۳ تا ۱۹۷۳، آمریکاییها معادل پنج بُمبِ اتمی هیروشیما روی منطقههای روستایی کامبوج فرو ریختند. یکی بعد از دیگری روستا بود که با خاک یکسان میشد و با اینحال بمبافکنهای آمریکایی باز میگشتند تا خرابهها و جسدها را هم بمباران کنند. دهانههای باقیمانده ناشی از محل برخورد بمبها به مثابه گردنبندی مهیب از آن همه ویرانی هنوز از آسمان قابل مشابه هستند. وحشتِ غیر قابل تصوری است. یک مقام سابق خِمِر سرخ توضیح داد که آنهایی که زنده میماندند همانطور «بیحرکت میماندند و بیصدا سه یا چهار روز بیهدف ول میگشتند. وحشتزده و نیمهمجنون، هر آنچه به ایشان گفته میشد را باور میکردند… این نکته بود که پیروزی [ما] خمرهای سرخ را بر مردم این چنین آسان ساخت.»
بنا به برآورد یک کمیتهی تحقیق وابسته به دولت فنلاند، بیش از ۶۰۰ هزار کامبوجی در جنگ داخلیای که به دنبال بمبارانها ایجاد شد کشته شدند. این کمیته معتقد است بمبارانها «اولین مرحله از یک دهه قتل عام بود». آنچه نیکسون و کسینجر آغاز کردند، ذینفعشان پُل پُت کامل کرد. خِمِرهای سرخ زیر بمبهای آنها رشد کردند و تبدیل به یک ارتش ترسناک ۲۰۰ هزار نفره شدند.
داعش گذشته و حال مشابهی دارد. تقریباً با همهی استانداردهای تحقیقی، تهاجمِ بوش و بلر به عراق در سال ۲۰۰۳ منجر به کشته شدن حدود ۷۰۰ هزار نفر شد. در کشوری که هیچ پیشینهای از جهادیگری نداشت. آن روزها، کُردها به برخی توافقات ارضی با حکومت مرکزی دست یافته بودند؛ سُنّیها و شیعیان تفاوتهای طبقاتی و قومیتی خود را داشتند، اما با هم در صلح بودند و ازدواجهای بین قومی متدوال بود. سه سال قبل از تهاجم، من با ماشین طول عراق را بدون ترس راندم. در طول مسیر مردمی را دیدم که مغرور بودند و بالاتر از همه خود را عراقی میدانستند. آنها وُرّاث تمدنی بودند که به نظر میرسید برای آنها حضور دائمی دارد.
بوش و بلر تمام اینها را خرد کردند. عراق امروز به بستر امن جهادیگری تبدیل شده است. القاعده – مانند «جهادیهای» پُل پُت – فرصتی که در اثر حملهی برق آسا و جنگ داخلی متعاقب آن ایجاد شده بود را مغتنم شمرد. اما آنچه نصیب «پیکارجویان» سوری شد به مراتب با ارزشتر بود: اسلحه، پشتیبانی و پولِ سازمان سیا و دولتهای حاشیهی خلیج فارس که از مسیر ترکیه به سوی آنها جاری شد. ورود مزدوران خارجی به صحنهی سوریه غیرقابل اجتناب بود. یکی از سفرای سابق بریتانیا به نام «اُلیوِر مایلز» (Oliver Miles) اخیرا نوشت: «به نظر میرسد دولت [کامرون] از الگوی تونی بلر پیروی میکند. بلر متداوماً توصیههای وزارت امور خارجه، ام.ای.۵ (MI5) و ام.ای.۶ (MI6) که هشدار میدادند سیاست خارجهی ما در خاورِمیانه (به ویژه جنگهای ما در این منطقه) مهمترین عامل جذب مسلمانان بریتانیا به تروریسم در اینجاست، را نادیده گرفت.»
داعش از زاد و رود آن افرادی در واشنگتن و لندن است که با نابودی دولت و جامعهی عراق، مرتکب جنایتی تاریخی علیه بشریت شدند. مشابه پُل پُت و خِمِرهای سرخ، داعش جهش ژنتیکی تروریسم دولتی غربیای است که توسط رهبرانی فاسد به دور انداخته شده است، بی آنکه نگران عواقبی باشند که در دوردستهای جغرافیا و فرهنگ به بار خواهد آورد. اما در جوامعِ «ما» نمیتوان از تقصیرکار بودن دولتهایمان سخنی گفت.
۲۳ سال از هولوکاستی که عراق را در بر گرفت میگذرد: آن هنگام که بلافاصله بعد از جنگ اول خلیج فارس، آمریکا و بریتانیا شورای امنیت سازمان ملل را به گروگان گرفتند و «تحریمهای» تنبیهیای را علیه مردم عراق وضع کردند (طنز تلخ این است که با اینکار اقتدار داخلی صدّام حسین را تقویت کردند). این تحریمها شبیه یک محاصرهی قرون وُسطایی بود. به زبانِ فنی، ورود تقریبا هر آنچه که برای بقاء یک حکومت مدرن لازم بود به عراق «مسدود» شده بود: از کلر برای تصفیهی آب آشامیدنی گرفته تا مداد برای کودکان در مدرسه. همینطور قطعاتِ یدکی برای دستگاههایِ اشعهی ایکس بیمارستانی، مُسَکّنهای معمولی و دارویهایِ سرطان. سرطانهایی بیسابقه که گرد و غبارهای آلوده به «اورانیوم ضعیفشده» (Depleted Uranium) از مناطق رزمی جنوب عراق با خود آورده بود.
درست قبل از کریسمس ۱۹۹۹، ادارهی تجارت و صنایع در لندن (Department of Trade and Industry) صادراتِ واکسن به عراق را محدود کرد. واکسنهایی که قرار بود کودکان عراقی را در مقابل دیفتری و تب زرد مصون کند. «کیم هاولز» (Kim Howells)، معاون پارلمانی وزارت امور خارجهی بریتانیا علت این تصمیم را توضیح داد: «واکسنِ اطفال کاربرد دوگانه دارد و میتواند برای تولید سلاحهای کشتار جمعی مورد استفاده قرار گیرد». علت اینکه دولت بریتانیا توانست به سلامت از عواقب چنین تصمیمهای شنیعی بگریزد این بود که گزارشهایی که رسانهها دربارهی عراق پخش میکردند (و عمدتا توسط وزارت خارجه دستکاری میشدند)، همهی تقصیرها را گردن صدام حسین میانداختند.
تحت لوای برنامهی «بشردوستانهی» قلابی نفت در برابر غذا، برای یک سال زندگی هر عراقی مبلغ ۱۰۰ دلار در نظر گرفته شده بود. با این رقم ناچیز میبایست تمامی زیرساختها و خدمات ضروری یک جامعه نظیر برق و آب اداره میشد. «هانس فون اسپونک» (Hans Von Sponeck) معاون دبیرکل سازمان ملل به گفت:
«این مبلغ ناچیز را در مقابل فقدانِ آب پاکیزه، ناتوانی اغلب بیماران به پرداخت مخارج درمانیشان و رنج عظیم گذران زندگی از امروز به فردا بگذارید تا قسمت کوچکی از آن کابوس برایتان مجسم شود… و اشتباه نکنید، این عمدی است. پیش از این من از به کار بردن واژهی «نسل کشی» پرهیز داشتم، اما دیگر از به کار بردن آن گریزی نیست.»
فون اسپونک که از این وضعیت منزجر بود از سِمَتِ خود به عنوان هماهنگکنندهی فعالیتهای بشردوستانهی سازمان ملل در عراق استعفا داد. قبل از او، «دنیس هالیدی» (Denis Halliday) که از کارکنان باسابقه و به همان اندازه سرشناس سازمان ملل بود نیز از این مقام استعفا داده بود. هالیدی گفت: «دستور داشتم سیاستی را به اجرا بگذارم که عملا با تعریف نسلکشی همخوانی داشت. سیاستی عامدانه که بیش از یک میلیون کودک و بالغ را کشته است».
تحقیقی که توسط صندوق کودکان سازمان ملل متحد (یونیسف) انجام شد نشان داد که بین سالهای ۱۹۹۱ و ۱۹۹۸ (یعنی اوج دوران تحریم)، ۵۰۰ هزار مرگ «بیش از معمول» میان خردسالان زیر ۵ سال عراقی رخ داده است. یک گزارشگر آمریکایی از «مادلین آلبرایت» (Madeleine Albright)، نمایندهی وقت آمریکا در سازمان ملل پرسید: «آیا [تحریمها] به این بها میارزید؟». پاسخ آلبرایت این بود: «ما فکر میکنیم که ارزشاش را داشت».
«کارن رُز» (Carne Ross) یکی از مقامات ارشد بریتانیا بود که در دههی ۱۹۹۰ مسئول برقراری تحریمها علیه عراق بود. در آن روزها، او در ساختمان وزارت خارجه در لندن به «آقای عراق» شهرت داشت. در سال ۲۰۰۷ او به یک کمیتهی گزینش پارلمانی گفت: «[دولتهای آمریکا و بریتانیا] عملا مانع رسیدن مایحتاج اولیهی زندگی به کل جمعیت عراق شدند». سه سال بعد با او مصاحبه کردم. او که لبریز از پشیمانی و ندامت بود به من گفت «احساس شرمساری میکنم». امروز، او در شمار معدود حقیقتگویانی است که دروغهای دولت را افشا میکنند. او توضیح میدهد چطور رسانهها نقش کلیدیای در انتشار و تثبیت فریب بازی کردند: «ما شبه-حقیقتهای (factoid) حاوی اطلاعات به دقت بررسی شده را در اختیار روزنامهنگارها قرار میدادیم و آنها منتشرشان میکردند، در غیر اینصورت ما آنها [روزنامهنگارهای خاطی] را ایزوله میکردیم».
۲۵ام سپتامبر، روزنامهی گاردین مطلبی را با این عنوان منتشر کرد: «در مواجهه با دِهشت داعش باید کاری کنیم». عبارت «باید کاری کنیم» شبحی است که دوباره بیدار شده، هشداری درخصوص بازگشتِ سانسور و سرکوبِ ذهنهای مطلع، حقایق، درسهایی که از گذشته گرفتهایم و پشیمانیها و شرمساریها. نویسندهی مطلب «پیتر هِین» (Peter Hain) بود، معاون پیشین وزارت خارجهی بریتانیا در دولت تونی بلر که مسئولیت بخش عراق را بر عهده داشت. در سال ۱۹۹۸، وقتی «دنیس هالیدی» پرده از عمق و گستردگی رنج و مصیبت عراقیها برداشت و دولت بلر را مسئول اصلی آن دانست، هِین در برنامهی خبری شبانگاهی بیبیسی «نیوزنایت» (Newsnight) به او حمله کرد و او را «مدافع صدام» نامید. در سال ۲۰۰۳ هِین از طرح بلر برای تجاوز به عراق مصیبتزده حمایت کرد، طرحی که به وضوح بر اساس مجموعهای دروغ بنا نهاده شده بود. پس از آن و در گردهمآیی حزب کارگر، او موضوع تجاوز به عراق را تحت عنوان «موضوعی حاشیهای» از دستور کار خارج کرد.
این روزها هِین برای مردمی که در سوریه و عراق «در خطر نسلکشی» هستند درخواستِ «حملهی هوایی، استفاده از هواپیماهای بدون سرنشین، تجهیزات نظامی و سایر حمایتها» را دارد. چیزی که به زعم او در راستای «ضرورت راه حلهای سیاسی» است. اوباما هم با قرار دادن محدودیتهایی بر حملات بمبافکنها و هواپیماهای بدون سرنشین آمریکایی طرح مشابهی در ذهن دارد. این بدان معناست که موشکها و بمبهای ۵۰۰ پوندی [حدود ۲۳۰ کیلوگرم] ممکن است خانههای مردم روستایی را ویران کند، درحالیکه همین اتفاق در یمن، پاکستان، افغانستان و سومالی بدون هیچ محدودیتی در حال رخ دادن است – همانطور که پیشتر در کامبوج، ویتنام و لائوس رخ داده بود. در روز ۲۳ سپتامبر، یک موشک کروز تاماهاک به روستایی در استان اِدلِب سوریه فرود آمد و جان عدهی زیادی غیرنظامی از جمله چندین زن و کودک را گرفت و هیچ صدای اعتراضی هم برنخواست.
روزی که مقالهی هِین منتشر شد، دنیس هلیدی و هانس فُن اسپونک در لندن بودند و به ملاقات من آمدند. آنها به هیچ وجه از دورویی یک سیاستمدار متعجّب نبودند، اما بر نبودِ مداوم و تقریبا غیر قابل توضیحِ یک دیپلماسیِ هوشمند در مذاکراتِ آتشبس تاسف میخوردند. در تمام دنیا، از ایرلند شمالی تا نپال، کسانی که همدیگر را تروریست و مُلحِد میخواندهاند نهایتاً بر سر یک میز چهره به چهره نشستهاند، پس چرا چنین چیزی در عراق و سوریه ممکن نباشد؟
مانند اِبولا در غرب آفریقا، باکتریای به نام «جنگِ ابدی» (perpetual war) به آنسوی اقیانوس هم سرایت کرده است. «لرد ریچاردز» (Lord Richards)، که تا همین اواخر فرمانده ارتش بریتانیا بود، درخواست «حملهی زمینی» کرده است. این در حالی است که زیادهگوییهایی تقریبا بیمارگونه و عاری از هرگونه ذکاوت از کامرون، اوباما و متحدانشان (به خصوص نخستوزیر خیلی عجیب استرالیا، تونی ابوت) میشنویم. آنها اِعمال خشونت از ارتفاع دههزار متری بر نقاطی که هنوز خونهای ریخته شده از ماجراجوییهای قبلیشان در آنها خشک نشده است را تجویز میکنند. هیچ کدام از این افراد بمباران ندیدهاند، ولی ظاهراً آنچنان شیدای آن هستند که میخواهند یک متحد ارزشمند بالقوه، یعنی سوریه را سرنگون کنند. این البته چیز جدیدی نیست، همانطور که اسناد درز کرده از سیستمهای اطلاعاتی آمریکا-بریتانیا نشان میدهد:
«به منظور تسهیل عملیات نیروهای رهاییبخش … تلاشی ویژه جهت حذف برخی افراد مشخص و نیز پیشبرد آشوبهای داخلی باید صورت گیرد. سازمان سیا کاملا مهیا است و ام.ای.۶ نیز تلاش خواهد کرد تا مجموعهای از عملیات را به صورت خرابکاریهای کوچک و حملات غافلگیرانه در داخل خاک سوریه و از طریق تماس با افراد معین انجام دهد … میزان مشخصی از وحشت مورد نیاز است… [و] درگیریهای مرزی از پیش برنامهریزی شده، بهانهی لازم برای مداخله را فراهم خواهند کرد … سیا و ام.ای.۶ میبایست …. از قابلیتهای موجود در هر دو حوزهی «میدان عمل» و «روانشناسی» به منظور افزایش تنشها استفاده کنند.»
مطلب فوق در سال ۱۹۵۷ نوشته شده، اگرچه میتوانست همین دیروز نوشته شده باشد. هیچ چیز به صورت اساسی در دنیای سلطهی امپراطورها تغییر نمیکند. «رولاند دوما» (Roland Dumas) وزیر خارجهی پیشین فرانسه آشکار کرد که «دو سال پیش از بهار عربی» به او گفته شده بود که جنگی در سوریه طرحریزی شده است. او در مصاحبهاش با کانال تلویزیون فرانسوی اِل.پی.سی (LPC) گفت:
«میخواهم چیزی به شما بگویم، من دو سال پیش از آغاز خشونتهای سوریه به خاطر مقولهی دیگری در انگلیس بودم. آنجا با مقامات بلندپایهی بریتانیا ملاقات کردم که به من گفتند که در حال طرحریزی اتفاقاتی در سوریه بودند … بریتانیا داشت تجاوز شورشیها به داخل خاک سوریه را سازماندهی میکرد. آنها حتی از من پرسیدند که آیا مایل به شرکت در طرحشان هستم، اگرچه من آن زمان دیگر وزیر خارجه نبودم … این عملیات به خیلی قبلتر باز میگردد و کاملا از پیش طرح و برنامهریزی شده بود».
تنها دشمنان موثر داعش، اهریمنهای به زعم غرب یعنی سوریه، ایران و حزبالله هستند. در این میان مانع اصلی ترکیه است، یک «متحد» و عضو ناتو که با سیا و ام.ای.۶ و قرون وسطاییان خلیج فارس دست به یکی کرده تا جریان حمایت از «شورشیان» سوری (که داعش نیز در میانشان هست) را هدایت کنند. حمایت از ترکیه در راستای جاهطلبی درازمدتش برای تبدیل شدن به یک هژمون منطقهای از طریق سرنگونی دولت اسد، زنگ خطر شکلگیری جنگی بزرگ و متلاشی شدن متنوعترین جامعهی قومیتی خاورمیانه را به صدا در آورده است.
دستیابی به یک آتشبس اگرچه بسیار دشوار است اما تنها راه برونرفت از این هزارتوی سلطهجویانه (imperial maze) است؛ درغیر اینصورت، گردن زدنها ادامه خواهد داشت. اینکه مذاکرات واقعی با سوریه را باید «اخلاقاً با دیدهی تردید» نگریست (نقل از گاردین) نشان میدهد که فرض «برتری اخلاقی» حامیان یک جنایتکار جنگی (تونی بلر)، نه تنها مُهمَلی بیش نیست، بلکه خطرناک نیز هست.
در کنار آتشبس، انتقال کلیهی مصنوعات جنگی به اسرائیل باید متوقف شده و کشور فلسطین نیز میبایست به رسمیت شناخته شود. مسالهی فلسطین عفونیترین زخم باز منطقه است که اغلب، به عنوان توجیهی برای گسترش تندروی اسلامی مورد استفاده قرار میگیرد. موضوعی که اُسامه بن لادن به روشنی آن را به تصویر کشید. فلسطین همچنین میتواند بشارتدهندهی امید باشد. عدالت را به فلسطینیان بدهید و خواهید دید که چگونه جهان اطرافتان شروع به تغییر میکند.
بیش از چهل سال پیش، طرح نیکسون-کیسینجر برای بمباران کامبوج آنچنان سیلی از مصیبت و رنج بر سر مردمان آن روانه کرد که این کشور هرگز از آن بهبودی نیافت. نظیر همینرا دربارهی جنایت بلر-بوش در عراق میتوان گفت. طی یک زمانبندی بسیار دقیق، آخرین دستنوشتههای کیسینجر با عنوان طنزآمیز «نظم جهانی» (World Order) منتشر شده است. در یکی از نقدهای چاپلوسانهی این کتاب، کیسینجر به عنوان «شکلدهنده کلیدی نظمی جهانی که به مدت ربع قرن پایدار ماند» توصیف شده است. این را باید برای مردم کامبوج، ویتنام، لائوس، شیلی، تیمور شرقی و سایر قربانیان «هنر سیاستمداری» او تعریف کرد. تنها زمانی خونهای ریخته شده شروع به خشک شدن میکنند که «ما» جنایتکاران جنگی را در میان خود تشخیص دهیم.
با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آنرا از طریق اشتراک در خوراک آن پیگیری کنید. استفاده از مطالب و عکسهای منتشر شده در وبلاگها و فوتوبلاگهای من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است. در ضمن جهت گفتگو و تبادل نظر، شما را به حضور و مشارکت در گوگلپلاس دعوت میکنم.
در این ویدئوی کوتاه – که ظاهرا مربوط به یک تجمع اعتراضآمیز علیه اسرائیل در آستین تگزاس است – خانم «رانية المصري» (Rania Masri) فعال سیاسی و استاد دانشگاه لبنانی-آمریکایی در دفاع از مردم فلسطین و خطاب به آقای اوباما صحبت میکند. لحن صریح و فصیح و پرشور اما سکولار و متین او به دلم نشست. در گوگلپلاس همخوانش کردم که با استقبال نسبی دوستان مواجه شد. در عین حال نگاهی به کامنتهای آن پست نشان میدهد که ترولهای طرفدار اسرائیل بدون دعوت سعی کردهاند آنجا را اشغال کنند. چیز عجیبی نیست. شاید غیر از اشغالگری و تجاوز به آنها نیاموختهاند، گیرم که برخلاف غزه اینجا من بیدفاع نیستم. تا توانستم بلاک کردم!
این متن با همکاری م. آشنا به فارسی ترجمه شده است. با تشکر از ایشان.
آقای اوباما! چه کاری وحشیانه است؟ (?Mr.Obama, what is barbaric)
دیروز، اول ماه اوت، دولت آقای اوباما اعلام کرد که دستگیری سرباز مهاجم اسرائیلی توسط نیروهای مقاومت فلسطینی – نقل قول میکنم – «اقدامی وحشیانه» بود.
به نظر می رسد پرزیدنت اوباما و دولتش به گروگان گرفتن سرباز مهاجم متعلق به یک ارتش اشغالگر را «وحشیانه» میدانند، اما قتل عام بیش از ۱۶۰۰ فلسطینی در محلهها، خانهها، مدرسهها، بیمارستانها، زمینهای بازی یا سواحل دریا وحشیانه نیست.
لازم است که به آقای اوباما بگوییم چه چیزی وحشیانه است.
وحشیانه به قتل رساندن بیش از ۷۰ خانواده در غزه توسط اسرائیلیهاست. بیش از ۷۰ خانوادهی فلسطینی از دست رفتهاند.
وحشیانه ۳۰۰ هزار کودک در غزه هستند که خانه یا نزدیکانشان را از دست دادهاند.
وحشیانه هدف قرار دادن بیمارستانهاست. ۶ تا از ۹ بیمارستان غزه تعطیل شدهاند و اسرائیل تهدید میکند که به بقیهی آنها نیز حمله خواهد کرد.
وحشیانه محلههایی هستند که سراسر نابود شدهاند، به گونهای که یک خبرنگار آنها را «آخرالزمانی» (apocalyptic) نامید.
وحشیانه پرتاب ۵۰۰ هزار موشک به ناحیهای با مساحتی کمتر از ۲۶۰ کیلومتر مربع (۱۰۰ مایل مربع) است.
وحشیانه سیاست صیهونیستی مبنی بر نابودسازی اقتصاد غزه است. به همین دلیل آنها نیروگاه غزه را بمباران کردند. به همین دلیل زیرساختهای فاضلاب و تصفیهخانه را بمباران میکنند. به همین دلیل دیروز یک کارخانهی بستنیسازی را نابود کردند.
وحشیانه محاصرهی کامل غزه از سال ۲۰۰۵ و جداسازی آن با حصار از سال ۱۹۹۵ است. وحشیانه هدف این محاصره است که تخریب اقتصاد فلسطینیهای غزه است تا آنها را ناتوان کند و در هم بشکند. این، وحشیانه است آقای اوباما!
وحشیانه، آقای اوباما، آنچه امروز از اسرائیل به گوش میرسد است که علنا خواستار قتل عام فلسطینیهای غزه میشوند. اینها در روزنامههای اسرائیلی نوشته شده است. معاون نخستوزیر فعلی اسرائیل است که علیه فلسطینیها چنین خواسته است. {نکته: او گفته: «ما باید آنچنان ضربهای به غزه وارد کنیم که به قرون وسطی فرستاده شود. همهی زیرساختها شامل جادهها و تاسیسات آب باید نابود شوند».}
اما هیچیک از اینها برای ما فلسطینیها جدید نیست. ما این چیزها را قبلا هم دیدهایم… قبلا هم دیدهایم.
ما شگفتزده نشدهایم. ای کاش شده بودیم. اما هیچکدام از وقایعی که در غزه یا رام الله یا قدس {بیت المقدس یا اورشلیم} علیه ما رخ داده است برای ما جدید نیستند.
وحشیانه، آقای اوباما، صهیونیزم است. «گولدا مایر» (Golda Meir) – چهارمین نخست وزیر اسرائیل – گفت: «چیزی به نام مردم فلسطین وجود ندارد». وحشیانه انکار هویت و هستی ماست.
وحشیانه آنچه است که «مناخیم بگین» (Menachem Begin) – یکی دیگر از نخست وزیران اسرائیلی – در ۱۹۴۹ گفت، هنگامی که او همهی فلسطینیها را «جانورانی وحشی که روی دو پا راه میروند» نامید.
وحشیانه آن چیزی است که «بنی موریس» (Benny Morris) مورخ میگوید. او با اینکه اذعان دارد تک تک روستاها و شهرهای اسرائیلی روی روستاها و شهرهای فلسطینی ساخته شدهاند از این نسل کشی و تصفیهی قومی فلسطینیها حمایت میکند و اخیرا هم خواستار تصفیهی قومی کامل آنها در غزه شده است. وحشیانه، این است.
وحشیانه آنچه نیروهای تهاجمی اسرائیل {کنایه از ارتش اسرائیل به نام نیروهای دفاعی اسرائیل} خواستارش هستند است. آنها کاملا به صراحت گفتهاند که به افسران ارتش توصیهی حقوقی (legal advice) شده که آنها اجازه دارند – نقل قول میکنم – «هدفشان رسیدن به تلفات بالای غیرنظامی باشد». این دستورالعمل در سال ۲۰۱۴ صادر نشده؛ بلکه مربوط به ۲۰۰۹ بوده است.
وحشیانه صحبتهای نتانیاهو است، آنجا که میگوید ما باید آنها را بکوبیم «نه فقط یک ضربه، بلکه ضرباتی چنان دردآور که هزینهی سنگینش ورای تحمل باشد». و او این را در ۲۰۱۲ گفت. این، وحشیانه است.
وحشیانه این است که وقتی از نتانیاهو دربارهی واکنش احتمالی جهانیان به تخریب روستاهای فلسطینی پرسیدند پاسخ داد: «جهان هیچ نخواهد گفت؛ جز این که ما داریم از خود دفاع میکنیم».
پرزیدنت اوباما گفته – و من نقل قول میکنم – :«غیرنظامیان بیگناهی که در تبادل آتش گیر افتادهاند باید بر وجدانهای ما سنگینی کنند. ما باید بیشتر تلاش کنیم».
من از شما درخواست میکنم آقای اوباما، لطفا تلاش بیشتری نکنید.
چرا که هرگاه او تلاش بیشتری میکند تسلیحات بیشتری هدیه میدهد و میلیونها دلار از پولهای ما را خرج ماشین جنگی اسرائیل میکند.
نه آقای اوباما، اگر مرگ خانوادههای ما اینگونه بر وجدانتان سنگینی میکند، لطفا بیشتر تلاش نکنید!
ما باید توجه داشته باشیم که جرائمی که در ۲۷ روز گذشته علیه فلسطینیها انجام گرفته به هیچ عنوان جدید نیست. جنایتهایی که علیه فلسطینیان غزه از زمان آغاز محاصره در سال ۲۰۰۵ تاکنون مرتکب شدهاند جدید نیست. این جنایتها از سال ۱۹۴۸ شروع شده است.
ما باید بدانیم چه چیزی وحشیانه است. وحشیانه نژادپرستی است. وحشیانه این است که فلسطینیها را به مثابه یک «تهدید جمعیتی» (demographic threat) تعریف کنیم و وجود داشتن فلسطینیها را تهدیدی برای بقاء اسرائیل به شمار بیاوریم. وجود ما تهدیدی برای بقاء آنهاست. این یعنی این حقیقت که ما وجود داریم به خودی خود توجیهی کافی برای آنهاست تا ما را بکشند. این، وحشیگری است. این، نژادپرستی است. این، صهیونیزم است… و این آنچه باید به آن خاتمه دهیم است.
ما اینجاییم که همگی اعلام کنیم خواستار تحریم تسلیحاتی دولت اسرائیل هستیم. ما خواستار تحریم تسلیحاتی دولت اسرائیل هستیم.
ما اینجاییم که از «دیوان بینالمللی کیفری» (International Criminal Court) و «دیوان بینالمللی دادگستری» (International Court of Justice) بخواهیم جنایتکاران جنگی اسرائیلی را به جرم نسل کشی محاکمه کنند.
ما خواستار پایان اشغال هستیم… و ما خواستار پایان نژادپرستی هستیم.
ما با وزیر امور خارجهی فنلاند موافقیم که گفت گزینهی تحریم اسرائیل باید روی میز باشد.
ما از دولتهای آمریکای لاتین که سفرای خود را از اسرائیل فراخواندند حمایت میکنیم… از اکوادر گرفته تا السالوادور، بولیوی، برزیل، ونزوئلا، شیلی، پرو و کوبا. ما از رئیس جمهور بولیوی – «اوو مورالس» (Evo Morales) – حمایت میکنیم که گفت اسرائیل یک «دولت تروریست» است.
و این را هم باید بگویم. ما نه فقط از خانوادههای فلسطینی – و زنان و کودکان آنها – دفاع میکنیم؛ بلکه باید در کنار «مقاومت فلسطینی» بایستیم و از آن حمایت کنیم. اگر معتقدیم که مردمان تحت اشغال حق دفاع از خود را دارند – مردم سرزمینهای اشغالی حق این کار را دارند – باید از «مقاومت فلسطینی» حمایت کنیم.
ما از مقاومت فلسطینی حمایت میکنیم.
و اگر ما با نژادپرستی علیه فلسطینیان مخالفیم، لازم است که بگوییم که با نژادپرستی علیه هر کس و در هر جا مخالفیم.
این یعنی آقای اوباما، ما با جنگافزارها و جنگهای پهپادی شما مخالفیم. ما با سیاستهای مهاجرتیتان که خانوادهها را در تگزاس و نقاط دیگر آمریکا از هم جدا میکند مخالفیم. ما مخالف تبعیض علیه آمریکاییهای آفریقاییتبار و لاتینتبار و سایر رنگینپوستان هستیم. ما این را به نام فلسطینیان و فعالان حقوق بشر میگوییم: خصوصیسازی زندانها را در این کشور پایان دهید، جنگافزارها و جنگهای پهپادی را متوقف کنید و به هر آنچه وحشیانه است خاتمه دهید. این است آنچه ما میگوییم.
و ما عهد میبندیم. ما امروز همینجا عهد میبندیم. به نام فلسطینیان، که مقاومترین مردمانی هستند که تا به حال شناختهام، که ایستادهاند، که از ۱۹۴۸ تاکنون ایستادهاند… ما با آنها عهد میبندیم که وقتی بمبارانها پایان یافتند – و آنها پایان خواهند یافت – خشم امروزمان را به یاد خواهیم داشت. ما اشکهای امروزمان را به یاد خواهیم داشت. ما نخواهیم شکست.
پس تا زمانی که فلسطینیها زنده هستند – و آنها زنده خواهند ماند – و تا زمانی که پایداری میکنند – و به خدا سوگند که ما پایداریم – ما نخواهیم شکست و سازمان خواهیم یافت.
این یعنی تک تک شما متعهد شوید که از جنبش تحریم و تحدید اسرائیل (BDS) حمایت کنید و برای قدرت گرفتن آن سازماندهی کنید. این را به رسالت شخصیتان تبدیل کنید…
پینوشت: متن این پست به صورت زیرنویس فارسی در ویدئوی بالا اضافه شده است. هنگام تماشا میتوانید آنرا از گزینگان نمایشگر یوتیوب انتخاب کنید.
fا توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آنرا از طریق اشتراک در خوراک آن پیگیری کنید. استفاده از مطالب و عکسهای منتشر شده در وبلاگها و فوتوبلاگهای من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است. در ضمن جهت گفتگو و تبادل نظر، شما را به حضور و مشارکت در گوگلپلاس دعوت میکنم.
خانم «آلیسون وایر» (Alison Weir) میگوید که در سنین میانسالیاش به تدریج متوجه شده که سیستمی پیچیده و مفصل از سانسور و پنهانکاری وجود دارد که حقایق اسرائیل-فلسطین را از مردم پنهان نگاه میدارد و یا بدتر از آن، به سود اسرائیل مخدوش و تحریف میکند. او کنجکاوتر میشود و هر چه جلوتر میرود بیشتر شگفتزده میشود. او به یک فعال سیاسی و اجتماعی تبدیل میشود چرا که خیرخواهانه معتقد است اگر مردم آمریکا واقعا بدانند با پول مالیات آنها چه جنایتهایی توسط اسرائیل انجام میشود مانع از ادامهی حمایت آمریکا از اسرائیل خواهند شد. او موسسهای به نام «اگر آمریکاییها میدانستند» (If Americans Knew) را تاسیس میکند و سعی میکند اطلاعات مهمی که از آمریکاییها مخفی نگاه داشته شده را به شیوهای مستند ولی عامهفهم در اختیار آنها قرار دهد. مشابهت اسمی او با یک تاریخدان بریتانیایی که ظاهرا ترولهای طرفدار اسرائیل با این تصور که خانم وایر منتقد اسرائیل است او را تحت فشار قرار دادهاند باعث دردسر تاریخدان شده است. آلیسون وایر در صفحهی اول سایت خود نوشته:
من تاریخدان بریتانیایی نیستم. همانطور که گفتم من مولف کتابهای مربوط به تاریخ بریتانیا نیستم. آن یکی آلیسون وایر که انگلیسی است به من میگوید که مورد آزار و تهدید قرار گرفته چرا که عدهای او را با من اشتباهی گرفتهاند. این افراد برای او دردسر زیادی ایجاد کردهاند تا حدی که او تور تبلیغی کتابش به آمریکا را از ترس تهدیدها لغو کرده است. پارتیزانهای اسرائیلی! لطفا او را راحت بگذارید. اگر میخواهید کسی را تهدید به مرگ کنید تا حقایق مربوط به اسرائیل-فلسطین ناگفته و پنهان باقی بمانند آن شخص من هستم.
سخنرانی زیر که چند روز پیش انجام شده است (۳۰ جولای ۲۰۱۴) یک نمونهی عالی از شیوهی ایشان است. او مستند، منطقی، متین، شفاف و متقاعدکننده حرف میزند. او سعی میکند به این سوال اساسی پاسخ دهد: چه شد که آمریکا حامی بیقید و شرط اسرائیل شد؟ ریشهی این داستان کجاست و چطور ادامه یافته است؟
او از پوشش مخدوش رسانهای در آمریکا شروع میکند و به آغاز صهیونیسم در اواخر قرن ۱۹ و طی قرن ۲۰ و فعالیتهای آنها در آمریکا میپردازد. ۳۰ دقیقهی اول به وضعیت مخدوش رسانهای میپردازد و ۳۰ دقیقهی دوم به تاریخ فتح سیاسی آمریکا توسط جنبش صهیونیسم. … روایتی کمتر شنیده شده از تحولاتی مهم و عمیق و تراژیک که برای من بسیار جدید و جالب بود.
با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آنرا از طریق اشتراک در خوراک آن پیگیری کنید. استفاده از مطالب و عکسهای منتشر شده در وبلاگها و فوتوبلاگهای من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است. در ضمن جهت گفتگو و تبادل نظر، شما را به حضور و مشارکت در گوگلپلاس دعوت میکنم.
تئودور هرتزل بنیانگذار صهیونیسم مدرن
و یهودی سکولار مجار که به آلمانی سخن میگفت
در خاطراتش در ۱۸۹۵ به «بومیان فلسطین» اشاره کرد
– یعنی مردمانی در فلسطین وجود داشتند و فلسطینی نامیده میشدند
او نوشت:
«باشد که تلاش کنیم که جمعیت فقیرشان را به پشت مرزهایمان برانیم
و اشتغال در کشورمان را از آنها دریغ کنیم».
و اینگونه شروع میشود
و ادامه مییابد
تصاحب سرزمینی که از آن ما نیست
یهودیانی که آسوده در اروپا زندگی میکنند
ذهنهایشان مسخ قدرتهای امپریالیستیای است
که پرچمهایشان را به اهتزاز در میآورند
و از آنها میآموزند
ما به پرچمها رشک میورزیم،
و میخواهیم پرچم خود را
به اهتزاز درآوریم.
مردان یهود، تحت تاثیر نخوت اروپاییان
پدران اسرائیل شدند. آنها پدربزرگهای نژادپرستی هستند
که بر سر میزهای شام ما،
و در رأس کشور ما،
و در مسند راهکارهای دوکشوری مینشینند.
آنها همان دروغها و تاریخهای کذبی را تکرار میکنند
که در ۱۸۹۷ در بازل سوییس،
در اولین کنفرانس صهیون بر زبان آوردند
دروغهایی که امروز نیز ورد زبانشان است
هرتزل نوشت اسرائیل یک مستعمره
و بخشی از دیوار دفاعی اروپا در آسیا خواهد بود
پایگاه مرزی تمدن در مقابل بربریت.
به شما پدر اسرائیل را معرفی میکنم
و پدرانی که او پدرشان بود،
و پدران بعد از او.
اسرائیل؛ جانورصفت و کند ذهن
شما یک امپراطوری به وجود آوردید
همچون آمریکا و اروپا
و ۱/۸ میلیون فلسطینی را در گوشه ای از غزه زندانی کردید،
و آنها را در بیمارستانها و مدارس بمباران کردید.
و عاقبت موفق شدید برای خودتان یک نسلکشی دست و پا کنید،
یک پاکسازی نژادی؛ برای خود خودتان
یک هولوکاست؛ سند خورده به نامتان
این کاری است که شما انجام میدهید.
شما مردمی را از سرزمینشان جدا میکنید
ای جالوتها!
اسرائیل گوسالهی سامری است
اسرائیل خدایی دروغین است
ما میپرستیم. {worship}
ما جنگافروزی میکنیم. {war/ship}
این چیزی است که اتفاق میافتد
هنگامی که کشوری برپا میکنید
و مرزهای جدیدی بر آن میبندید
و هنگامی که خود را
در تعارض با دیگری تعریف میکنید
وقتی دیگری میشوید
اسرائیل! من هیچ جایی دور میز شام تو نمیخواهم
من غذایم را با همان گوییومها {لغت اهانتآمیز عبری برای غیر یهود، چیزی شبیه عجم در نزد اعراب}
که تو از آنها متنفری، میخورم
یا اینکه تنها غذا خواهم خورد
من «عالیة» را نمیخواهم
گستاخی صعود کردن
به مکانی بلندتر
مکانی که همین حالا در آن زندگی هست
و عشق
و نسل آدمهایی
که ما نابودشان میکنیم.
شهر صلح تو
شهری پر از مرگ است
من شهروندیت خود را باطل میکنم.
ما مردمانی آوارهایم
که سرنوشتمان سرگردانی است
تا همهی جهان را خانه کنیم
برای خود، و برای دیگران
تا همه جا را
اورشلیم بنامیم
نه تنها یک قطعه زمین را.
اورشلیم یک استعاره است
ای سطحینگران!
ای نژادپرستان!
ای تقلیدگران نسلکشان اروپایی/آمریکایی!
ای دیوانگان!
موهبت ما این بود که هر مکان ناپاکی را مقدس کنیم.
نه یک قطعه زمین، که همهی سرزمینها را
نه یک قوم، که تمامی مردمان را
ما انتخاب شده بودیم که سرگردان باشیم
منجی یک شخص نیست، یک آینده است
ما برای رسیدن به مسیح
نه یک شخص که یک عصر
تلاش میکنیم.
اسرائیل! تو یک امپراطور هستی
تو کلاهک و جنگافزارداری
و برای جداسازی به کار میبریشان،
و تخریب خانهها و خانوادهها
و تفکیک انسانها و نفسهایشان
آب تو خون است
و غزه، اتاقک گازی است
که فلسطینیان را در آن حبس کردهای.
اسرائیل! تو گوسالهی سامری هستی
ولی من همچنان یک یهودیام
و شما بنیاسرائیل را میبینم،
که مقابل بتهایتان سجده کردهاید.
بتهایتان را بکشید!
بتهایتان را به درک بفرستید.
هر جوان
هر یهودی جوان
هر کس که نام او نتانیاهو نیست
هر کس که یک نخست وزیر اسرائیلی جنایتکار جنگی نیست
به ما دروغ گفتهاند
از ما سواستفاده کردهاند
ما را بدون چاره گذاشتهاند
یهودیت شما،
بسته به وفاداری خدشهناپذیرتان به کشوری،
که به نام شما جنایت میکند نیست.
اسرائیل یک آیین نیست
اسرائیل گوسالهی سامری است
و خداوند
کودکی در غزه است.
این هولوکاست است
این نسل کشی است
این پاکسازی قومی است
این همهی آن چیزهایی است
که بیش از این نباید باشند.
اسرائیل من از تو متنفرم.
امروز در تیشا بآو
من برای فلسطین،
و برای غزه،
عزاداری میکنم.
صهیونیسم، نژادپرستی است.
از آمریکا بپرس که چه رخ خواهد داد
هنگامی که ایدهی بنای کشوری را
بر برتری عدهای بر انسانیت همگان قرار دهی.
بومیان کجایند؟
همهی بومیان این کشور،
این شهر،
اسرائیل؟
من برای اخلاق یک مردم عزاداری میکنم
برای یک جهان،
برای کشورها، اینجا یا آنجا
من عزاداری میکنم؛
برای زندگیهایی که در زندانها پژمرده میشوند
زندانهایی که برای سیاهان و رنگینپوستان در آمریکا ساخته شدند
من عزاداری میکنم
برای زندگیهایی که در زندانهای بدون سقف غزه از دست میروند.
همین جنگ، هر روز در سرتاسر دنیا
فقرا و کارگران و بومیان را هدف قرار میدهد
و امروز قرعه به نام فلسطین افتاده است.
من امشب سوگوارم
اما فردا صبح،
دوباره مقاومت خواهم کرد
همراه با آنها که طرف زورگویان نیستند
و آنها که طرف سفیدپوستان نیستند
اسرائیل! خداوند کودکی است
در غزه، در فلسطین
که امروز بیدار میشود
تا تو را بلرزاند و با خاک یکسان کند.
با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آنرا از طریق اشتراک در خوراک آن پیگیری کنید. استفاده از مطالب و عکسهای منتشر شده در وبلاگها و فوتوبلاگهای من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است. در ضمن جهت گفتگو و تبادل نظر، شما را به حضور و مشارکت در گوگلپلاس دعوت میکنم.
«جوزيف مسعد» (Joseph Massad) دربارهی ارتباط «صهیونیسم» و «سامی ستیزی» که معمولا در کاربرد محدود به یهودیستیزی تعبیر میشود مینویسد:
مبارزهی یهودیان برای صهیونیستم (که هرگز شامل همهی یهودیان نبوده و نیست) در تضاد کامل با مبارزهی یهودیان علیه «سامی ستیزی» است (که این هم هرگز شامل همهی یهودیها نبوده است). اولی مبارزه برای برتری یافتن «یهودیان اروپایی» است در حالی که دومی مبارزه علیه «برتری یافتن اروپاییان مسیحی و آریایی» است. این نکته به تنهایی دروغ آشکار صهیونیستها را در ادعایشان که «مبارزه علیه سامی ستیزی» و «صهیونیسم» یکسان هستند آشکار میسازد.
The Jewish fight for Zionism (which has never included and still does not include all Jews) is the exact opposite of the Jewish fight against anti-Semitism (which also never included all Jews); the former is a fight for European Jewish supremacy while the latter is against European Aryan and Christian supremacy. This in a nutshell exposes the outright Zionist lie that claims that the struggle against anti-Semitism and the struggle for Zionism are one and the same. — Joseph Massad
با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آنرا از طریق اشتراک در خوراک آن پیگیری کنید. استفاده از مطالب و عکسهای منتشر شده در وبلاگها و فوتوبلاگهای من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است. در ضمن جهت گفتگو و تبادل نظر، شما را به حضور و مشارکت در گوگلپلاس دعوت میکنم.
لا به لای خطوط نوشتهی اخیر اجار کرت دربارهی درگیری خاورمیانه که در لوسآنجلس تایمز منتشر شده میتوان صدای آواز قوی چپهای یهودی-اسرائیلی را شنید. {آواز قو کنایه از آخرین نمایش قبل از مرگ است}
ایدهی کرت در ظاهر خلاقانه به نظر میرسد. او معتقد است که «چپ» به جای اینکه سادهانگارانه درخواست صلح کند باید «ارادهی سازش» (will to compromise) داشته باشد. چپ به جای تمایلات مسیحاییاش باید به سیاست واقعی (realpolitik) بپردازد. اما از کی اردوگاه صلح اسرائیلی مسیحایی بوده است؟ این اردوگاه در سراسر دوران حیاتش شدیدا شبیه به حزب غالب و فرصتطلب کارگر در اسرائیل بوده است. از نظرگاه تاریخی روایت «اردوگاه صلح» اجرای نمایش «بکش و بعد گریه کن» بوده است.
اولین اصطلاحی که به کمک آن میتوان جوهر گفتمان صهیونیستهای چپ اسرائیلی بعد از ۱۹۶۷ را توصیف کرد «سازش ارضی» (territorial compromise) است. این گفتمان دربارهی «دلجویی و ترمیم بیعدالتی تاریخی» یا «مبارزه برای عدالت» یا «تقاضای بخشش» یا «اعطای حق بازگشت آوارهها به وطن» نیست و هیچ چیز دربارهی «پرداخت خسارت» به خاطر تصفیهی قومی فلسطینیها که موسوم به نکبت (Nakba) است نمیگوید. این گفتمان هیچ اشارهای به «همزیستی» یا «برابری» ملتها نمیکند. چپهای اسرائیلی هیچ پیشنهاد صادقانهای برای زندگی اشتراکی بر پایهی برابری دو ملت نمیدهند. اما به جای همهی موارد ذکر شده آنها از «سازش ارضی» صحبت میکنند.
دقیقا به کمک همین کلمات یعنی «سازش ارضی» بود که چپهای اسرائيلی زیربنای آیین راستگرایان اسرائیلی را شکل دادند: «این سرزمین از آن ما و فقط ما است». این طور به نظر میرسد که چپهای صهیونیست هم معتقدند خداوند این سرزمین را به ما یهودیها اعطا کرده است. تنها تفاوت چپهای صهیونیست با راستها در این است که چپها حاضرند بخش کوچکی از این سرزمین را به «بومیها» بازگردانند – اما از قضا هدفهایشان مشابه راستها است: جلوی اعتراض و مبارزهی فلسطینیها را بگیرند.
و به این ترتیب است که ما چپها همانطور که سرگشتهی هزارتوی آیین سکولار خودمان شدهایم در مقابل خود رقبای سیاسیای داریم که غرق در ایدئولوژی هستند. متاسفانه این رقبا مردانی دارای اصول و بینش هستند، کسانی که میتوانند یک ملت را به دنبال خود و در جستجوی مسیحا به بلندای «پرتگاه باثبات» (steadfast precipice ترجمهی مستقیم نام عملیات فعلی اسرائیل در غزه) بکشانند تا گام بزرگی به سوی خودکشی بردارد. چپ اما هرگز مجهز به حقیقت درونیای که بتواند این رژهی مهیب را متوقف کند نبوده است. هر آنچه تاکنون دیدهایم و شنیدهایم «آیین سازش» بوده است.
کرت میگوید ما نیاز به «سازش» داریم. اما مخاطب او کیست؟ آیا اهالی «اردوگاه صلح» که تسلیم سازش شدهاند مورد نظر او هستند؟ یا اینکه مخاطب او «سازش نکردگان» هستند: یهودی-اسرائیلیهای راستگرا، فاشیستهای سرمستی که دیوانهوار میدوند و نوجوان فلسطینی را زنده زنده آتش میزنند؟
اگر چه استعداد کرت قابل احترام است اما او از همان بیماریای رنج میبرد که اغلب چپهای یهودی-اسرائیلی به آن مبتلا هستند: «آنها فلسطینیها را به عنوان سوژهی مبارزه نمیبینند، آنها فقط خودشان را میبینند».
حتی استاد دانشگاهی مانند «اوا ایلوز» (Eva Illouz) که برخلاف کرت معتقد به «مبارزه برای صلح» است نیز گرفتار همین سندرم است. او درگیری در خاورمیانه را با جنگهای داخلی آمریکا به منظور آزادسازی بردهها مقایسه میکند، انگار که تلاشها در منطقهی ما را میتوان به مبارزه بین یهودی-اسرائیلیهای جناح چپ و یهودی-اسرائیلیهای جناح راست، یا بین نژادپرستهای سفیدپوست و انسانگراهای سفیدپوست تقلیل داد. انگار که فلسطینیها در این جنگ ایدئولوژیک بین اسرائیلیها چیزی بیش از اشیایی منفعل نیستند. اما باور کنید اینجا در اسرائیل-فلسطین هیچ درگیری واقعیای بین یهودیهای راستگرا و یهودیهای چپگرا وجود ندارد؛ «راست» همه چیز را کاملا تحت کنترل خود دارد. در حال حاضر آنچه ما واقعا با آن رو به رو هستیم کشمکش میان «یهودی-اسرائیلیهای ظالم» و «فلسطینیهای مظلوم» است. اکنون وقت آن رسیده است که ما چپها – هر چقدر هم که شکسته و از هم گسیخته باشیم – خودمان را جمع و جور کنیم و هویتمان را از نو اختراع کنیم.
خوشمان بیاد یا نه ما یعنی همین چپ از هم گسیختهی اسرائیلی، بخشی از یک ملت اشغالگر هستیم. به همین دلیل است که وقتی برای اولین بار دربارهی مقالهی کرت شنیدم امیدوار بودم که او استعداد خود را برای اینکه جان تازهای به آنچه از چپ باقی مانده است بدهد به کار گرفته باشد؛ تا شاید به تدریج تکههای ناامیدی به جرقههای حیات تبدیل شوند؛ تا به ما یهودیها مسئولیتمان را در قبال فلسطینیها و خودمان یادآوری کند. امیدوار بودم که او به ما نیرو بدهد، چرا که کاملا محتمل است در آیندهی خیلی نزدیک لازم باشد ما عربها را از دست شبهنظامیان وابسته به سیاستمداران راستگرای جنگطلب مانند نفتالی بنت (Naftali Bennett)، آیلت شاکد (Ayelet Shaked) و آویجور لیبرمان (Avigdor Lieberman) که میخواهند آنها را دستگیر و در میدان مرکزی شهر جمع کنند در خانههای خود پنهان کنیم.
خشونتورزی مظلومان گاهی توجیهپذیر است، اما همیشه ضروری نیست. وظیفهی ما نیروهای چپ این است که تلاش کنیم فضای رادیکالی بسازیم که در آن مظلومها نیازی به دست یازیدن به خشونت نداشته باشند. ما باید تمام قد در پیوند برادری با مظلومان بایستیم و راه حل متفاوتی ارائه دهیم که در آن عشق به اسرائیل و عشق به فلسطین در یکدیگر تلفیق شوند. من امیدوار بودم که کرت چپهای اسرائیلی را ترغیب کند که از مشارکت در حمله به غزه خودداری کنند. امیدوار بودم او پیشنهاد دهد که ما از بدنهایمان برای جلوگیری از تخریب خانههای عربها در شهرهای مختلط اسرائيلی استفاده کنیم. امیدوار بودم که او به عنوان یک یهودی ممتاز در این شرایط دشوار کنار شهروندان فلسطینی اسرائیل بایستد– حتی اگر او کاملا با آنها موافق نمیبود – و شهرت و موقعیت شخص خودش را به خاطر حقیقت به خطر بیاندازد.
«سازش بر سر زمین» چیزی است که به کسانی که رویای صلح را در سر میپرورند پیشنهاد شده است، آنهم در شرایطی که حماس پیشنهاد معاهدهی بلندمدت داده است. مشکل این است که میان ما اسرائیلیها هیچکس دیگر رویای صلح ندارد و هیچکس رویای عدالت ندارد. آنها که هنوز رویایی در سر دارند، به تصفیهی نژادی میاندیشند و هیچکس آنجا نیست که ما را از این کابوس بیدار کند.
بنابراین من به دنبال «سازش» نیستم. من در جستجوی «حرمت» و «تقدس» زندگی هستم. و چپ به ویژه به خاطر ضعفاش، امروز بیش از هر وقت دیگری نیاز به شعلههای مسیحایی دارد.
پینوشت مولف: هشت سال پیش من فیلم «بخشش» (Forgiveness) را ساختم. عنوان فیلم به عبری (Mechilot) دارای معنایی دوپهلوست: «بخشش» و «تونلهای زیرزمینی». روش بهتری برای اینکه بتوانم کیفیت تجربهام را از واقعیت امروز اسرائیل-فلسطین به اشتراک بگذارم نمیشناسم. واقعیتی که محصول خود-کلنجار رفتن بلندمدت آسیب ملی-روانی یهودیهای اسرائيلی (psycho-national trauma of the Israeli Jews) است. آسیبی که خود را از ۱۹۴۸ تاکنون تکرار میکند. همچون گردابی که به سوی نابودی اخلاقی و ذهنی روح یهودیان اسرائیل شتاب میگیرد. امروز در حالی که ما فلسطینیها را از سرزمینهای خود به تونلهای زیرزمینی میرانیم و وادارشان میکنیم که به «اجسادی زنده» تبدیل شوند، تصمیم گرفتم «بخشش» را به مدت یک ماه به صورت رایگان در اختیار شما قرار دهم. امیدوارم همخوانش کنید، با آن فکر کنید و با آن حس کنید.
پینوشت ۲: اسرائیل یک معلول است. او چپ خود را از دست داده اما وقتی در آینه نگاه میکند دچار این توهم میشود که چپ دارد. اسرائيل! به تحمیق خود پایان بده و جهان با تو همراه خواهد شد. (از یک کامنت پای پست به زبان اصلی)
<
p style=»text-align:justify;»>با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آنرا از طریق اشتراک در خوراک آن پیگیری کنید. استفاده از مطالب و عکسهای منتشر شده در وبلاگها و فوتوبلاگهای من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است. در ضمن جهت گفتگو و تبادل نظر، شما را به حضور و مشارکت در گوگلپلاس دعوت میکنم.
این نوشته را عینا از وبلاگ «نهیب حادثه» باز نشر میکنم.
الان که این متن نوشته میشود احتمالاً چند کشتهی جدید به تل اجساد غزه در حال اضافه شدن است. سخت است در میانهی چنین وضعی آدم قصد کند به جای خون به جوش آوردن و داد زدن، پشت میز بنشیند و باقی را به خواندن کتاب قصه دعوت کند. اما اگر الان وقتش نباشد هیچ زمان دیگری هم وقتش نیست. سال ۲۰۰۱ روزنامهنگار تکرو و عجیبی به نام «جو ساکو» (Joe Sacco) کتابی منتشرکرد به نام «فلسطین» که مجموعهای بود از کمیک استریپهایی که از سفرش به اسراییل و مناطق اشغالی کشیده بود. کمیکها در ابتدا در قالب مجلدهای کوچک چاپ و در نهایت در هیبت یک کتاب مستقل توزیع شدند. این کتاب از هر جهت بینظیر است. به عنوان یک اثر ژورنالیستی به شدت جذاب، دقیق و هدفمند است. به عنوان یک اثر روایی فوقالعاده گیراست (البته باید حدود بیست صفحه اولش را بخوانیم تا قلابش در ذهنمان گیر کند. فصل اول بسیار گیجکننده است). از حیث نوآوریهای تکنیکی هم در بالاترین سطح ممکن در ژانر خودش است.
مهمترین نکتهی این کتاب ساختار «فراروایی» (meta-narrative) است یعنی روایت خود نویسنده را هم شامل میشود و بخش عظیمی از محتوای داستانی که نتیجهی گزارشهای پیاپی جناب ساکو است در قالبی عرضه شده که نویسنده خود را در معرض قضاوت هم خواننده و هم خود قرار میدهد. ساکو با تمام تعصبات و پیشداوریهای یک خارجی وارد فلسطین میشود و در حین ضبط وقایع آرام آرام متوجه تغییر خود نسبت به باورهای پیشینش میشود. خبرنگار/نقاشی که در انتهای کتاب در حال ترک فلسطین است آدمیست خرد شده و عصبی که توان هضم آنچه دیده را ندارد. آدمی که با واقعیت خودش بیشتر روبهرو شده تا واقعیت تاریخ؛ فهمیده تا چه حد فهمیدن سخت است و دیده تا چه میزان دیدن شجاعت میخواهد. کتاب فقط روایت رنج و دردسر مردم فلسطین نیست. حکایت روبهرو شدن با روزمرگی این رنج است. اینجا قصهی کشته شدن یک کودک تبدیل میشود به داستان طولانی زندگی یک مادر که با خاطره از دست دادن فرزندش هر روز زندگی میکند. شکنجه شدن یک شهروند معمولی در میان زمان درد و زمان بهیاد آوردن درد آنقدر کشیده میشود که رنج شکنجه ی چند روزه در یک سلول در مقایسه با سختی زیستن با خاطراتش مقیاسی میکروسکوپی پیدا میکند. شهروندانی را میبینیم که آنقدر در فشاری متفاوت با مردمان معمولی باقی دنیا زندگی کردهاند که معیار حساسیتشان نسبت به چیزها به کل به هم ریخته: مرد جوانی که از به یادآوردن خاطره کشتهشدن افراد فامیل هیچ غصهای بر صورتش نمینشیند، اما ذکر یک جملهای این که دو ماه است بیکار مانده و جلوی زن و بچه خجالت میکشد آنقدر بر او فشار میآورد که اشک بندنیامدنی از چشمش روانه میشود.
کتاب پر است از روایت رنج و بیچارگی، اما چیزی که آن را یگانه میکند لحن راوی در برخورد با موقعیتهای تازه است. طنز عمیق کتاب که عمدتاً معطوف به خود نویسنده است (مثلاً جایی که از مهمان نوازی عجیب فلسطینی ها مینالد چون به هر خانه که میرود صد بار باید چای بنوشد حتی اگر شده به زور) به اثر طعم عجیبی داده که به همان چای تلخ و شیرینی که بارها مینوشد بیشباهت نیست. این کتاب باید خوانده و خوانده شود. برای هر کس که بخواهد زندگی روزمره یک فلسطینی را ببیند یا هر کس که دوست دارد تجربهای غریب از روایت واقعی یک مصیبت معاصر را در قالبی کاملاً متفاوت بخواند.
چون غالب خوانندگان فارسی زبان دسترسی به منبع مستقیم خرید این اثر را ندارند، بندهی حقیر جرم نقض کپیرایت را میخرم و یک نسخه تمیز و غیرقانونی را اینجا میگذارم. اگر پل صراطی درکار بود خوانندگان لطف کنند و من را مخفیانه رد کنند تا نویسنده و ناشر یقهام را نچسبند. Joe-Sacco—Palestine
مطلب زیر نوشتۀ گيدئون لِوی (Gideon Levy)، مفسر و روزنامهنگار اسرائیلی روزنامهی هاآرتز است که توسط آقای محسن یلفانی ترجمه شده است. من در شبکههای اجتماعی با آن برخورد کردم که در اینجا بازنشر کنم.
اسرائيل خواهان صلح نيست. هيچ وقت تا این حد آرزو نداشتهام که ثابت شود آنچه در اينجا مینويسم، اشتباه باشد. امّا قرائن و شواهد روی هم تلنبار میشوند. در واقع، میتوان گفت که اسرائيل هيچ وقت خواهان صلح نبوده است؛ منظور يک صلح عادلانه است، صلح بر اساس سازشی عادلانه برای هر دو طرف. درست است که در زبان عبری سلام معمول بين مردمان همان «شالوم» (صلح) است – شالوم هنگامی که همديگر را میبينند و شالوم به هنگامی که همديگر را ترک میکنند. تقريباً همۀ اسرائيلیها دم به ساعت تکرار میکنند که خواهان صلحاند، و البته که چنين است. امّا منظور آنها چنان صلحی نيست که با عدالت همراه باشد، که بی آن، نه صلحی هست و نه خواهد بود. اسرائيلیها خواهان صلحاند، نه عدالت؛ آنها خواهان صلحی که بر ارزشهای جهانشمول مبتنی باشد، نيستند. بدين ترتيب، حاصل چنين ترجيعبندی است «صلح، صلح، در حالی که صلحی در کار نيست.» و قضيه به همين جا ختم نمیشود: در سالهای اخير اسرائيل حتّی از آرزوی برقراری صلح هم فاصله گرفته و يک سره از آن نااميد شده است. صلح از دستور کار اسرائيل محو شده و جای خود را يا به اضطرابهای جمعی داده است که منظماً به جامعه تزريق میشوند، و يا به امور شخصی و خصوصی که بر هر چيز ديگر اولويت دارند.
به نظر میرسد که آن اسرائيلیای که در آرزوی صلح بود يک دهه پيش در گذشت. يعنی در پی شکست ديدار سران در کمپ ديويد در سال ۲۰۰۰، همراه با جاانداختن دروغِ فقدان طرف مذاکرۀ فلسطينی، و البته، با از سر گذراندن دوران خونآلود انتفاضۀ دوّم. امّا حقيقت اين است که حتّی پيش از آن هم، اسرائيل هيچ وقت واقعاً خواهان صلح نبوده است. اسرائيل هيچ وقت، حتّی برای يک لحظه، با فلسطينیها به عنوان انسانهائی با حقوق برابر رفتار نکرده است. اسرائيل هرگز نسبت به مصيبت فلسطينیها به عنوان يک مصيبت انسانی و ملّیِ تفاهمی نشان نداده است.
جناح طرفدار صلح اسرائيل نيز – اگر اصولاٌ چنين چيزی وجود داشته – در بحبوحۀ صحنههای دلخراش انتفاضۀ دوّم و باز با همان دروغ «فقدان شريک مذاکره»، آخرين نفسها را کشيد. آنچه باقی ماند چند سازمانی بودند که در برابر مبارزهای که به منظور بیاعتبار کردن آنها در گرفته بود، همانقدر مصمّم و فداکار بودند که بیاثر و بیخاصیّت. بنابر اين، اسرائيل ماند و موضع انکارگرايانهاش.
در اين ميان، انکارناپذيرترين دليل اين که اسرائيل خواهان صلح نيست، پروژۀ شهرکسازی در اراضی اشغالی است. از همان آغاز اين پروژه، هيچ بوتۀ آزمايشی چنين با قطعيت و دقت نیّات واقعی اسرائيل را آشکار نکرده است. به عبارت ساده: سازندگان اين شهرکها، در پی تحکيم بخشيدن به اشغالاند، و بنا بر اين صلح نمیخواهند. تمام داستان در اين دو کلمه خلاصه شده است.
با فرض عقلانی بودن تصميمات اسرائيل، نمیتوان پذيرفت که ساختن شهرکها در اراضی اشغالی با خواست صلح سازگار باشد. هر نوع اقدام برای خانهسازی، هر خانۀ پيشساخته و هر بالکن، به معنی مردود دانستن صلح است. اگر اسرائيل میخواست که از طريق توافقهای اسلو به صلح دست يابد، میبايست حداقل ساختن شهرکها را به ابتکار خود متوقف میکرد. اين که چنين اقدامی صورت نگرفت، ثابت میکند که توافقهای اسلو فريبکارانه بودهاند و يا در نهايت، روايتی از يک شکست اعلام شده. اگر اسرائيل در طابا، در کمپ ديويد، در شرمالشيخ، در واشينگتن و يا در بيتالمقدس میخواست به صلح دست يابد، میبايست قبل از هر چيز به ساختن شهرکها پايان دهد. بدون هيچ قيد و شرطی و بدون هيچ انتظاری. اين واقعيت که اسرائيل چنين نکرد دليل آن است که خواهان صلح عادلانه نيست.
امّا شهرکها تنها يک محک برای دريافت نیّات اسرائيل به شمار میروند. امتناع اسرائيل ريشههای بسيار عميقتری دارد و در «دی-ان-اِی»اش، در دستگاه گردش خونش، در دليل وجودیاش، و در بدویترين اعتقاداتش جای دارد. در آنجاست که، در عميقترين لايهها، اين مفهوم نهفته است که اين سرزمين تنها برای يهوديان در نظر گرفته شده است. در آنجاست که، در عميقترين سطح، پيام «اَم اشگولا» (am sgula) – «قوم ارزشمند خدا» – و «خدا ما را برگزيد»، جای گرفته است. در عمل، اين پيام به اين صورت معنی شده که، در اين سرزمين يهوديان مجازند به انجام هر کاری که برای ديگران ممنوع است، دست بزنند. نقطۀ عزيمت اين است و از اين نقطه راهی به سوی صلح عادلانه نيست. آنجا که نام بازی سلب هويت انسانی از فلسطينیهاست، آنجا که سياست شيطانی جلوه دادن فلسطينیها هر روز و هر روز به مردم حقنه میشود، راهی برای نيل به صلح عادلانه موجود نيست. کسانی که متقاعد شدهاند که هر فلسطينی آدم مظنونی است و هر فلسطينی میخواهد «يهودیها را به دريا بريزد»، هرگز با فلسطينیها صلح نخواهند کرد. بيشتر اسرائيلیها متقاعد شدهاند که اين دو نظر حقيقت دارند.
در دهۀ گذشته، هر دو ملّت از هم جدا شدهاند. جوان معمولی اسرائيلی هيچ وقت همتای فلسطينی خود را نمیبيند، مگر در دوران خدمت سربازیاش(آن هم در صورتی که خدمتش را در سرزمينهای اشغالی انجام دهد). جوان معمولی فلسطينی هم هرگز همسن و سالهای اسرائيلی خود را نمیبيند، مگر در لباس سرباز عصبیای که بر سرش داد میکشد، يا نصف شب به خانهاش هجوم میبرد، و يا در هيئت يکی از ساکنان شهرکها، زمينش را غصب میکند و يا بيشهاش را به آتش میکشد.
در نتيجه، تنها تماس ميان دو ملّت به برخورد اشغالگر، که مسلّح و خشن است، با اشغالشده، که سرخورده و آمادۀ روآوردن به خشونت است، محدود شده. مدتها از روزگاری که فلسطينیها برای کار به اسرائيل میآمدند و اسرائيلیها در فلسطين مغازهداری میکردند، گذشته است. مدتهاست که دورانی که اين دو ملّت چند دههای را در سرزمينی مشترک سر کردند و با هم روابطی نيمه عادی داشتند و اين روابط از حداقل عدالت برخوردار بود، سپری شده است. در چنين اوضاع و احوالی، تحريک کردن و به خشم آوردن اين دو ملّت عليه يکديگر، همچنانکه تشديد ترس و انباشتن کينههای جديد بر روی آنچه از پيش موجود بوده، بسيار آسان است. و همين، خود دستورالعمل مطمئنی برای امتناع از صلح است.
بدين ترتيب بود که هوس جديدی به سر اسرائيلیها زد: هوس جدائی: «آنها آن طرف، ما هم اين طرف (و همين طور آن طرف)». در حال حاضر که هنوز اکثريت فلسطينیها – تخمينی بر اساس تجربۀ دهها سال کار روزنامهنگاری خودم در سرزمينهای اشغالی – خواهان همزيستیاند، اغلب اسرائيلیها در پی جدائیاند، طبعاً بی آنکه حاضر به پرداخت هزينۀ آن باشند. نظریۀ «دو کشور» طرفداران فراوانی پيدا کرده، امّا هيچ تصميمی برای متحقّق کردن آن در عمل در ميان نيست. اغلب اسرائيلیها طرفدار اين نظريهاند، ولی مايل نيستند که نه اکنون، و حتّی نه در اينجا، اجرا شود. آنها با اين باور تربيت شدهاند که طرفی برای مذاکرات صلح در کار نيست – البته طرف فلسطينی، وگر نه، طرف اسرائيلی حاضر و آماده است.
متاًسفانه، حقيقت تقريبا بر عکس اين باور است. فلسطينیها ديگر شانسی برای اين که ثابت کنند میتوانند طرف مذاکره باشند، ندارند؛ اسرائيلیها معتقدند که آمادۀ مذاکرهاند. بدين ترتيب فرآيندی آغاز گرديد که طی آن شرايط، موانع و اشکالتراشیهای اسرائيل بر هم انباشته شد – که اين همه خود نشانۀ ديگری است بر امتناع اسرائيل. نخست خواست توقف تروريسم مطرح شد؛ پس از آن خواست تغيير رهبری ( ياسر عرفات مانع دست و پاگيری به شمار میآمد)؛ پس از اينها، مانع حماس پيش آمد. اکنون نوبت خودداریِ فلسطينیها از برسميت شناختن اسرائيل به عنوان يک دولت يهودی است. اسرائيل بر اين عقيده است که به هر اقدامی که دست میزند – از دستگيریهای دستهجمعی تا ساختن شهرکها در اراضی اشغالی – همه بر حقاند، در حالی که همۀ اقدامات فلسطينیها «يک جانبه» بوده است.
تنها کشور روی کرۀ زمين که فاقد مرز است تا به حال حاضر نشده است حتّی مرزهای مصالحه شدهای را که خود به آنها رضايت میدهد، تعيين کند. اسرائيل هنوز اين واقعيت را هضم نکرده است که برای فلسطينیها، مرزهای ۱۹۶۷ مادر همۀ مصالحهها و خط قرمز عدالت (يا عدالت نسبی) است. برای اسرائيلیها، مرزهای ۱۹۶۷، «مرزهای خودکشی» است. به همين دليل است که حفظ وضعيت موجود به هدف واقعی اسرائيل، به مهمترين اصل سياست اسرائيل، و تقريباً به غايت نهائی آن تبديل شده است. امّا مسئله اين است که وضعيت موجود تا ابد قابل دوام نيست. از لحاظ تاريخی، کمتر ملّتی بوده است که بدون مقاومت به اشغال تن در داده باشد. جامعۀ بينالمللی نيز سرانجام روزی در مورد اين وضعيت قاطعانه به صدا درخواهد آمد و اين به صدا درآمدن با اقدامات تنبيهی همراه خواهد بود. از اين همه به اين نتيجه میرسيم که هدف اسرائيل واقعبينانه نيست.
اکثريت اسرائيلیها، هر چند که رابطۀ خود را با واقعيت از دست دادهاند، زندگی معمول خود را ادامه میدهند. آنها دنيا را همواره عليه خود میدانند، و مناطق اشغالی را که دم در خانههايشان است، بسی دور از قلمرو علايق خود میشمارند. هر کس که به خود جراًت دهد از سياست اشغالی اسرائيل انتقاد کند، به ضد يهود بودن متهم میشود؛ هر اقدام مقاومتآميز به عنوان يک تهديد وجودی تلقی میشود؛ تمامی مخالفتهای بينالمللی نسبت به سياست اشغال به حساب «محروم کردن اسرائيل از حقوق حقۀ خود» و تهديدی نسبت به موجوديت کشور گذاشته میشوند. هفت ميليارد مردم دنيا – که بيشترشان با اشغال مخالفند، در اشتباهاند، و شش ميليون يهودی اسرائيلی – که بيشترشان از اشغال حمايت میکنند – ، بر حق. چنين است واقعيت از نگاه يک اسرائيلی متوسط.
بر اين همه، سرکوب، پنهانکاری و تيره و تار کردن فضا را نيز بيافزائيد تا توضيح ديگری برای سياست امتناع اسرائيل بيابيد: تا زمانی که زندگی در اسرائيل بر وفق مراد است، آرامش برقرار است و واقعيت مخفی نگاه داشته میشود، چرا بايد کسی برای استقرار صلح خود را به دردسر بياندازد؟ تنها راه برای اين که غزّۀ محاصره شده، وجود خود را به خاطر مردم بياورد، اين است که چند تا موشک شليک کند؛ و ساحل غربی تنها وقتی در دستور روز قرار میگيرد که، مثل روزهای اخير، در آنجا خونی ريخته شود. به همين ترتيب، به موضع جامعۀ بينالمللی فقط وقتی توجه میشود که میکوشد تحريم يا مجازاتی عليه اسرائيل اعمال کند، که در اين صورت بلافاصله مبارزهای عليه آن آغاز میشود که محتوای اصلیاش را مظلومنمائی همراه با اتهامات تاريخی تند و تيز – و گاهی گستاخانه و بیربط – تشکيل میدهد.
چنانکه ملاحظه میشود، تصوير غمانگيزی است. در اين تصوير هيچ پرتوی از اميد نمیتوان يافت. تغيير به خودی خود، از درون جامعۀ اسرائيل، تا زمانی که به همين منوال رفتار میکند، پيش نخواهد آمد. اشتباهات فلسطينیها به يکی دوتا ختم نمیشود، امّا اشتباهات آنها فرعی است. در اين دعوا، عدالت اساساً با طرف فلسطينی است، در حاليکه طرف اسرائيلی اساساً راه امتناع را برگزيده است. اسرائيلیها اشغال را میخواهند، نه صلح.
فقط اميدوارم که در اشتباه باشم.
با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آنرا از طریق اشتراک در خوراک آن پیگیری کنید. استفاده از مطالب و عکسهای منتشر شده در وبلاگها و فوتوبلاگهای من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است. در ضمن جهت گفتگو و تبادل نظر، شما را به حضور و مشارکت در گوگلپلاس دعوت میکنم.
ما در دوران تاریکی زندگی میکنیم. دورانی که در آن آزادیها رنگ میبازند و جایی برای انتقاد وجود ندارد. دنیایی که در آن تمامیتگرایی-تمامیتگرایی شرکتهای چند ملیتی و بازار-حتی دیگر احتیاجی به یک ایدئولوژی ندارد و عدم تحمل مذهبی در حال گسترش است. ۱۹۸۴ اورول همین حالا هم اینجاست. [1] We live in a dark […]
یادداشت زیر را آقای خسرو در پاسخ به نوشتهی خانم افسانه «زنها مقصر نیستند، مردها نیز (یادداشت وارده)» که چند روز پیش در بامدادی منتشر شد ارسال کردهاند که عیناً (به غیر از ویراستاری) منتشر میکنم. انتشار این مطلب در بامدادی به معنای موافقت یا مخالفت من با درونمایهی این نوشته نیست. در صورتی که ذیل همین پست کامنت بگذارید، آقای خسرو در صورت تمایل به کامنتهای شما پاسخ خواهند داد.
حدس می زنم که اگر شروع به نوشتن کنم، کار به تفصیل بی حاصلی می کشد اما به امید آگاهی بخشی به قلیلی از خوانندگان، این متن مغشوش با عنوان «زنها مقصر نیستند، مردها نیز (یادداشت وارده)» را مرور می کنم. موضوع بحث دربارهی این جمله است که قبلا در بامدادی منتشر شده بود:
«بحران زنهایی هستند که نمیخواهند مسئولیت قبول کنند، اگر سر کار بروند درآمدشان خرج خودشان میشود و مسئولیتی هم در خانه نمیپذیرند. و حتی کسانی هم که شاغل نیستند، باز از انجام… حداقل بعضی امور منزل سر باز میزنند با این استدلال که در شأنشان نیست.»
نویسنده پس از شرح غیرلازمی درباره اصول عقاید خود زنان را به سه دسته تقسیم میکند:1- عدهای از خانمها که خود را سرتر، بهتر و … از همسر و خانوادهشان میدانند و بسیاری کارها را در شأن خود نمیدانند 2- آنها که تمام روز در آرایشگاه و باشگاه هستند و» این دسته تمام توانایی، هوش و استعداد خود را خرج کرده و میکنند تا همسری ثروتمند بیابند.» 3- «زنان عادی که کار می کنند و درآمد خود را در خانه خرج نمی کنند».
این دسته بندی کاملا بیمعنی است چون یک نفر میتواند در همهس این دستهبندیها باشد و یا در هیچکدام نباشد. احساس سرتری یا بهتری در هر کسی میتواند باشد، کار کردن با آرایشگاه و باشگاه رفتن تنافری ندارد چرا که بقیه هم میروند، شوهر پولدار داشتن به معنی نبودن این مشکل در زندگی نیست و در نهایت تعبیر «زنان عادی که کار میکنند». ظاهرا هدف نویسنده، جدا کردن خانمهای نجیب و کار کن و زحمتکش ولی پول خرج نکن در خانه مثل خودشان از دو گروه «غیر عادی» دیگر است در حالی که همهی این خانمها یک گروه و به شدت در هم تنیدهاند و اگر آفتی میبینیم در همه هست و این جدا کردنها، خدعهی منزهطلبان است.
در مورد دستهی اول خانم نویسنده «قویا اعتقاد» دارند که اینها قبل از ازدواج هم اینگونه بودهاند! نکته اینجاست که اعتقاد شما هر چقدر هم قوی باشد دلیلی بر درستی حرف شما نیست. رفتار بسیاری از خانمها و آقایان در قبل و بعد از ازدواج متفاوت است. اتفاقا تظاهر به مدرن بودن و همراه بودن و اعتقاد نداشتن به مهریه و… یک مرض شایع در دوران آشنایی است که در ادامه و بعد از اطمینان از کوبیده شدن میخ، چهرهی واقعی «گربه لوس» و «پرتوقع» و «ناز کردنهای افراطی» نمایان میشود. اصولا چنین گروه مجزایی بین خانمها نداریم و رفتارهای دوگانه، ابزاری است که هر کسی اعم از مرد و زن ممکن است بدان متوسل شود.
در مورد دستهی دوم که ایشان لحن تحقیرآمیزی دربارهشان به کار برده، نکته اینجاست که هر مرد و زنی در زمان ازدواج وضعیت مالی طرف مقابل را میسنجد و به عنوان یک گزینه در امر انتخاب استفاده میکند. اگر وزن این معیار برای بعضی بالاتر است اشکالی بر آن وارد نیست. اتفاقا خانمهایی که دنبال پول طرف میروند احتمال صادق بودنشان بیشتر است از کسانی که یک جوان تحصیل کرده از خانوادهای متوسط را هدف قرار میدهند اما در ادامه، پول پساندازی از حقوق اظهار نشده را با دروغ و دغل به همسرشان قرض میدهند! این خاصیت پول دوستی نیز گروه مجزایی که مورد نظر خانم نویسنده است را نمیسازد چون همهی آدم ها به قدرت پول واقف بوده و آن را دوست دارند. اصولا همهی آن «خانمهای عادی» هم دعوایشان سر پول است و همین نوشتهی خانم نویسنده هم درباره پول و حق نگهداری و خرج کردن آن است.
در مورد دستهی سوم «زنان عادی»، خانم نویسنده بدون اینکه قصد «مناقشه» داشته باشند در ابتدا سوالات متعددی دربارهی «همراهان شاکی» این گروه مطرح میکنند.» آیا بلد است ماشین لباسشویی را روشن کند؟ آیا میداند در فریزر چه مواد غذایی دارد؟ آیا بلد است آشپزی کند؟ … » و ایشان از قضا جواب را هم میدانند «حداقل از انجام ۹۰ درصد این کارها با کیفیت مناسب عاجز است». این نمونهی کامل یک قضاوت ناعادلانه است از این جهت که شکایت شونده و قاضی و جلاد همه یک نفرند. بر خلاف نظر ایشان، جواب این سوالها برای همهی آقایان یکسان نیست و بسیاری از آقایان ممکن است برخی یا اغلب این موارد را به خوبی انجام دهند و با این وجود بسیاری از خانمهای عادی هنوز هم به مخفی کردن پولها ادامه میدهند.
قسمت بعدی نوشتهی ایشان دو موضوع در هم آمیخته است، توضیح درباره اینکه اگر هم خانمی در هزینههای خانه مشارکت نکند در نهایت درآمد خود را صرف امور خانواده خواهد کرد و سپس بحث قوانین اسلامی و احتمال طلاق و نیاز خانمها به داشتن پشتوانهی مالی. اگر بخشی از این نوشته ارزش شنیدن داشته باشد قاعدتا همین قسمت است اما حتی این هم نیست. اول این که مساله بر سر محل خرج آن درآمد نیست بلکه مساله بر عدم همراهی و مسئولیتناپذیری و سست کردن بنیان رابطه و خانواده است. و این نکتهی مهم که بارها ذکر شده، اگر به قوانین اسلامی و ایرانی انتقادی دارید جای مبارزه با آن در داخل خانه و روبروی همسرتان نیست. شما در چهارچوب همین قوانین غلط میتوانسته اید توافق بهتری در زمان ازدواج داشته باشید و علاوه بر آن تغییر قوانین از راه مبارزه و مشارکت سیاسی و حرکتهای اجتماعی میسر است. ایشان با آوردن مثالهایی قصد اثبات حرف خود را دارند در حالی که این روش از سستترین پایهها در یک بحث منطقی است چرا که گفتن نقیض آن به همان سادگی است.
ایشان همچنین نرخ باروری پایین را دلیل کم بودن روابط جنسی میدانند که پوچ بودن آن در «عصر جلوگیری» نیازی به توضیح ندارد و سپس در اوج احساسات ناشی از احساس داشتن درک عمیق از مساله، سوالات معمول آقایان و خانمها دربارهی وضعیت شغلی و درآمدی یکدیگر در دوران آشنایی را نیز بخشی از بحران میدانند.همچنین سعی کردهاند به روش اغلب متاخرین، پاراگرافی در مذمت هر دو گروه آقایان و خانمها نوشته و به شکلی که نه سیخ بسوزد و نه کباب، مطلب را جمع کنند. این میانمایگی، هر چند خریداران بسیار دارد اما با آن بندهای اولیه و ثانویه که تماما در دفاع از «خانمهای عادی» است همخوانی ندارد.
شخصا به حسن ظن بسیاری از خانمهای عادی و غیرعادی و مشارکت صادقانهی آنها در بزنگاههای زندگی شکی ندارم و بارها شاهد آن بودهام، با این وجود چیزی که خانم نویسنده راجع به آن صحبت یا تامل کافی نکرده، اصل دعواست. اصل دعوا بر سر «قدرت» و کنترل و کسب محبوبیت است و این که شما در «زمانی که لازم است» چقدر توان چانهزنی و امتیازگیری و جلوهگری داشته باشید. این احتکار پول با برچسب کذایی «پسانداز خانواده » و نیز بازی کردن نقش منجی در بزنگاهها مثل خریدن خانه یا پرداختن هزینهی تحصیل فرزند و امثال آن هم در نهایت بازی قدرت و محبوبیت است. خانمها و آقایان ایرانی مثل همهی همتایان خارجی خود درگیر این بازی شدهاند اما مشکل خاص ما ایرانیها در این است که ما دوران گذار از سنت به مدرنیته را طی میکنیم و هر کسی میتواند از این وضعیت به نحوی سوء استفاده کند تا قدرت خود را بالا برد. زنی که سبک زندگیاش در دنیای مدرن عوض شده و پا به پای همسرش کار میکند، به حق توقع همراهی از همسرش در امورات منزل را دارد با این وجود در بخش مربوط به اشتراک منافع حاصل از کار، هنوز به نتیجهی درست نرسیده و برای این عدم همراهی مخرب و تلاش قدرتطلبانه، هزار و یک دلیل بیمبنا میتراشد. در مقابل مردی که همهی درآمد همسر را به انحای مختلف از او میگیرد و با تراشیدن مخارج کذایی و پنهان کردن بخشی از داراییها، عملا همسرش را وادار به خرج کردن درآمدش میکند حاضر به هیچ شکلی از همکاری در امور خانه نیست و حتی از پهن کردن سفرهی غذا دریغ میکند. این «مرد قوی» خوشحال است که همسرش امکان هیچ مانور و عمل مخالف نظر او را ندارد و «کنترل امور زندگی» از دستش خارج نشده است و برای این فریبکاری هزار و یک توجیه غیرمنطقی میسازد. با این وجود اگر خوب دقت کنیم، ریشهی هر دوی این رفتارها در ترس است. مخربترین اثر این رویکرد اما، نهادینه کردن دروغ در روابط اعضای خانواده است که به نسل بعد نیز منتقل میشود و همان کسانی که قرار است از این بازیهای قدرت بیشترین استفاده را ببرند، بیشترین خسارت را خواهند دید.
ما نیاز داریم که تغییر کنیم، با فرود آمدن از فرازهای پوشالی پرداختهی سنت و با بیرون آمدن از حصار تنگ اندیشههای کهنه. مسلما ما مردها به دلیل امتیازات نامعقولی که یک جامعهی مرد-سالار سنتی عقب مانده به ما داده و ضعف طبیعی بشر در میل به سوء استفاده و تنپروری و بهرهکشی کوتاهی بیشتری کردهایم، رنج بیشتری تحمیل کردهایم و مسولیت بزرگتری داریم. ما به عنوان یک جامعه اعم از زن و مرد باید نو شویم و این نو شدن نباید مشروط باشد، اگر آگاهانه و در سمت درست تغییر کنیم، دنیای ما به همان سمت تغییر خواهد کرد. تلاش کنیم که آدمهای بهتری شویم.
با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آنرا از طریق اشتراک در خوراک آن پیگیری کنید. استفاده از مطالب و عکسهای منتشر شده در وبلاگها و فوتوبلاگهای من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است. در ضمن جهت گفتگو و تبادل نظر، شما را به حضور و مشارکت در گوگلپلاس دعوت میکنم.
یادداشت زیر را خانم افسانه در پاسخ به نوشتهی «از تهران چه خبر؟ (مشاهدات یک ایرانی در تهران)» که دیروز در بامدادی منتشر کردم ارسال کردهاند که عیناً (به غیر از ویراستاری) در بامدادی منتشر میکنم. انتشار این مطلب در بامدادی به معنای موافقت یا مخالفت من با درونمایهی این نوشته نیست. در صورتی که ذیل همین پست کامنت بگذارید، خانم افسانه در صورت تمایل به کامنتهای شما پاسخ خواهند داد.
یکی از بندهای نوشته آخر شما با عنوان «از تهران چه خبر؟ (مشاهدات یک ایرانی در تهران)»، شدیداً برای من سوال برانگیز بود. مخصوصاً که همین حرف را قبلاً هم جایی دیگر و از قول شخصی دیگر شنیده بودم. گفتید دوست یا همصحبتی، اظهار کرده که بحران زنهایی هستند که خود نمیخواهند مسئولیت قبول کنند، اگر سر کار بروند درآمدشان خرج خودشان میشود و مسئولیتی هم در خانه نمیپذیرند با این تفکر که شاغل هستند و حتی کسانی هم که شاغل نیستند، باز از انجام امور منزل یا حداقل بعضی امور منزل سر باز میزنند با این استدلال که در شأنشان نیست.
اول از همه اینکه من علیرغم زن بودنم، فمینیست نیستم و فمینیستها را دوست هم ندارم، یعنی حتی اگر این استدلال برقرار باشد که بین مرد و زنی با هوش و توانایی برابر، زن باید زحمت بیشتری برای داشتن موقعیتی برابر با مرد بکشد، من ترجیح میدهم این زحمت را تقبل کنم اما حمایتی به خاطر زن بودن از من صورت نگیرد و البته این ترجیح شخصی من است. در این هم شک ندارم که عدهای از خانمها (معمولاً بدون دلیل و نمود بیرونی) خود را سرتر، بهتر و … از همسر و خانوادهشان میدانند، بسیاری کارها را در شأن خود نمیدانند و … اما در کنار این موضوع قویاً اعتقاد دارم که این دسته از زنان، قبل از ازدواج هم، رفتارهای اینچنینی داشتهاند، مثلاً در دورهی دوستی یا نامزدی (یا هر عنوان دیگر، بنا به عرف فرهنگی خانوادهها) توقعهای زیاد، لوس شدنها و ناز کردنهای افراطی، قهر و آشتیهای مکرر و رفتارهای لوس و لوندانهای داشتهاند خیلی از همسران این دسته از زنان اصلا جذب همین رفتار شدهاند. جذب زنی که مانند گربه لوس، پر توقع، معمولاً ظریف و زیبا (و یا حداقل دارای رفتار لوندانه و جذاب) بوده و همین جذابیت، آنها را ترغیب به ازدواج و دائمی کردن رابطه کرده است. حالا اگر این دسته از آقایان عزیز و محترم، از زنی که با این شرایط انتخاب کردهاند، توقع دارند از فردای ازدواج تبدیل به زنی مدیر، مدبر، آشپزی قابل و فردی توانا در ادارهی امور منزل شود مسلماً مشکل از آقایان عزیز است نه؟ از قول کسی در همین وبلاگستان خواندم (که اسمشان متاسفانه یادم نیست) کسانی که شکایت میکنند که مردان همه خائن یا دروغ گویند یا زنان همه تنبل، خائن و پول دوست هستند، معمولاً خودشان مشکل اخلاقی یا رفتاری دارند که این دسته آدمها را به خود جذب میکنند وگرنه هیچ وقت یک خصوصیت، آنهم یک خصوصیت منفی، بین تمام اعضای یک جنس مشترک نبوده و نخواهد بود.
دستهی دیگری از زنان هم هستند که تمام روزشان، یا در آرایشگاه یا باشگاه یا خیاط یا ماساژور پوست یا پاساژ میگذرد. فکر میکنم شما هم مثل من قبول دارید این دسته از زنان حتی تصور همسری با کسی که شما از وی نوشتهاید را نمیکنند، این دسته تمام توانایی، هوش و استعداد خود را خرج کرده و میکنند تا همسری ثروتمند بیابند، بعضاً حتی به همسری مردی همسن پدرشان یا مردی زندار هم راضیاند تنها اگر پول کافی و بیشتر از کافی برای پرداخت هزینهها داشته باشد.
اما دستهی عمومیتر، زنان عادی هستند که کار میکنند، معمولاً درآمد خود را در خانه خرج نمیکنند و معمولاً هم از همسر خود توقع همراهی در امور منزل را دارند، چون بعضاً دیرتر یا همزمان با همسر به خانه میرسند. نمیخواهم فعلاً در مورد این موضوع مناقشه کنم که تا چه حد این توقع برآورده میشود؟ حتی نمیخواهم بگویم از این همراه شاکی خود (که اعتقاد دارد زنان امروزی خودشان، خود را وسیلهی اتاق خواب کردهاند) میپرسیدید که آیا بلد است ماشین لباسشویی را روشن کند؟ آیا میداند در فریزر چه مواد غذایی دارد؟ آیا بلد است آشپزی کند؟ اگر همسرش منزل نباشد، آیا بلد است غذایی قابل خوردن برای خودش تهیه کند و آشپزخانه هم کثیف و به تدریج پر از سوسک نشود؟ آیا بلد است لباسهای شخص خودش کجاست؟ آیا میتواند آنها را اتو کند؟ آیا میداند در کیف مدرسه یا مهد کودک بچه چه لوازمی باید باشد؟ آیا برنامهی کلاسی و امتحانی کودکش را بلد است؟ آیا صبحها به تنهایی و بدون کمک همسر میتواند بچه را بیدار کرده آماده کرده و سروقت به مدرسه برساند؟ طبیعتاً اگر کمکی را که اینهمه از آن شاکی است به همسرش میکرد جواب این سوالها مثبت بود، اما من به شما اطمینان میدهم حداقل از انجام ۹۰ درصد این کارها با کیفیت مناسب عاجز است. چون نمیخواهیم در مورد این قسمت صحبت کنیم، تصور میکنیم همسر این آشنای شما شاغل است، درآمدش را در خانه خرج نمیکند و از همسرش توقع کمک در کار خانه دارد و کمک هم دریافت میکند. میشود بپرسم این خانم درآمدش را چکار میکند؟ هر آدم منصفی میداند که هیچکس تمام درآمدش را صرف خرید لوازم غیر ضروری یا آرایش و پیرایش خود نمیکند (لوازم ضروری، مثل لباسهای لازم، آرایشگاه و لوازم آرایش در حد نرمال و … حتی اگر زن شاغل نباشد، توسط شوهر تامین میشود). حداکثر حدود ۲۰ تا ۳۰ درصد درآمد صرف خرجهایی میشود که میتوانست نشود (باز هم به این نمیپردازم که مردان خرجهای اینچنینی دارند یا نه؟) بقیه آنچه در بانک بماند، چه تبدیل به طلا و اوراق بهادار شود یا دلار و هر چیز دیگر، حکم پسانداز را دارد. این پسانداز در صورت به بنبست رسیدن زندگی مال زنی خواهد بود که قوانین اسلامی، حق و حقوق مادی را برای وی قایل نیستند (فکرتان هم به سمت مهریه نرود که شوخی روی کاغذ است و در موثرترین حالت، جایگزین حق طلاق خواهد بود) اگر در خرید خانهای که در آن زندگی میکند مشارکت کرده باشد و به اتکای زندگی خانوادگی، سهم قانونی و رسمی نخواسته باشد، در هر سن و سالی که بخواهد یا مجبور به جدایی شود، باید به خانهی پدری برگردد. خودتان زنی را تصور کنید که چندین سال کار کرده و حالا دوباره، به مثابه یک دختر ۲۰ ساله در خانه پدر است. فکر میکنید چند درصد ازدواجها، اگر زن، تنها خانهای (یا به قول ویرجینیا ولف فقط اتاقی) از آن خود داشت، از هم میپاشید؟ یعنی زن در زندگی مانده، چون جایی برای رفتن ندارد؟ دیدن همین نمونهها، که کم هم نیستند، به نسلی که تازه در حال ازدواج است، نشان داده حتی در روزهای اوج عاشقی که همه چیز عالی و مطمئن به نظر میرسد باید در مورد وضعیت مالی خود و آیندهای که با افول احتمالی این عشق در انتظارش خواهد بود هوشیار باشد، به هر حال مردان زیادی مانند بند اول نوشتهی شما هستند که اعتقاد دارند طبیعت مرد هرزگی است، باید حواست باشد وقتی خواستی از همسر طبیعتاً هرزهات جدا شوی، جایی برای ماندن داشته باشی وگرنه یا باید سرزنش و دلسوزی خانواده را بپذیری یا از همسرهای متعدد همسرت پذیرایی کنی! در صورت به بنبست نرسیدن زندگی هم مال همان خانوادهای خواهد بود که مرد آن تا این حد از همسرش شاکی است!! مادر من دبیر آموزش و پرورش بود، هیچوقت حقوقش در خانه خرج نشد، حالا هم که بازنشسته است، وضع بر همین منوال است تمام این پولها در طی سالها اگر خرج اضطراری نبود (مثل خرج بیماری، یا سفری لازم) تبدیل به انواع طلا شد، از دید ناظری مثل همراه شما، مادر من هم جزو آن دسته زنانی است که درآمد خود را در خانه خرج نمیکنند و توقع همراهی هم دارند. اما تمام طلاها در دو مقطع زمانی فروخته و برای پول پیش خرید خانه خرج شد. حالا هم اگر کسی مانند همراه شما، مادر من را ببیند احتمالاً فکر میکند با این سن و سال هم هر ماه به فکر طلا خریدن است، بیچاره همسرش!! این الگو تقریبا در مورد تمام اطرافیان، همکاران و دوستان من صادق است. (مادر دوستم که پسانداز خودش را در موقع نیاز، با این عنوان که از همکارانش قرض گرفته به همسرش میداد و با رفع مشکل با جدیت تمام دوباره پس میگرفت، کل پسانداز هم در آخر تبدیل به آپارتمان برای پسرشان شد که زندگیاش به دلیل مشکلات مالی در شرف فروپاشی بود).
بحران این نیست که زنان، خود را تبدیل به وسیلهی اتاق خواب که فقط کارکرد جنسی دارد کردهاند چون این کار را نکردهاند. نرخ باروری ۱/۸ ( آنهم در کل ایران، یعنی حتی روستاها و شهرهای کوچک که هنوز هم تعداد فرزندان و بارداریها بالاست در این آمار لحاظ شدهاند) دیگر این حرفها را ندارد! ازدواجها هم اگر قبلاً ندرتاً به طلاق میرسید، الان خصوصاً در شهرهای بزرگ، ندرتاً دائمی هستند. بحران تخم بدبینی است که در این چند دهه، با قوانین به شدت نابرابر، بین زنان و مردان پاشیده شده است و از دید و با عینک هر دسته که نگاه کنی، حق را به همان دسته میدهی. بحران این است که زنان و مردان همدیگر را نه به چشم نیمهی دیگر، نه به چشم همراه، که به چشم دشمنی که از بودن در کنارش گریزی نداری نگاه میکنند. بحران اینجاست که هر دو دسته، باور کردهاند نیش زدن فطرت دستهی دیگر است، باید حواست را جمع کنی تا نیش نخوری. بحران آنجاست که مردی، روز اول آشنایی، پشت تلفن تاکید کند که ماشین ندارد و در مقابل تعجب از تاکید این موضوع وقتی هنوز حرفهای اصلی زده نشده بگوید «برای خیلی خانمها مهمه». بحران آنجاست که همین آقا قبل از پرسیدن و دانستن در مورد اخلاق و انتظارات طرف مقابل یا گفتن از توقعات خودش، از نوع قرارداد کاری و میزان حقوق جویا شود.
طبیعتاً من در مورد تجربیات خودم نوشتم، سابقهی دوازده سال کار در شرکتی بزرگ با کارکنان زیاد و شغلهای فرعی مختلف، امکان آشنایی با آدمهای زیادی را به من داده است. هر چند مسلماً نمایندهی تمام مردم ایران و یا تهران نیستم، اما محیط آشنایانم چندان محدود به خانواده و دوستان گزینش شده هم نبوده است.
پینوشت: این مطلب با عنوان «زن و مرد، بازیهای کهنه و خروج از بحران (یادداشت وارده)» در پاسخ به این نوشته منتشر شده است. ________________________________________ با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آنرا از طریق اشتراک در خوراک آن پیگیری کنید. استفاده از مطالب و عکسهای منتشر شده در وبلاگها و فوتوبلاگهای من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است. در ضمن جهت گفتگو و تبادل نظر، شما را به حضور و مشارکت در گوگلپلاس دعوت میکنم.
خطر عجیب هر نظریهی توطئهی جامعی در این است که میتواند به یک سیاهچالهی فکری تبدیل شود، به یک جادهی یک طرفه. بیشتر امید ما باید به این باشد که جلوی سقوط افراد به این چاله را بگیریم تا اینکه بخواهیم آنهایی که در آن افتادهاند را نجات دهیم. [1]
.
The peculiar danger of any full-blown conspiracy theory is that it can become an intellectual black hole, a one- way trip. Hope lies mostly in keeping people out of the hole, rather than trying to rescue those who have fallen in. [1]
[1] L. Gilman, “An intellectual black hole,” Nature, vol. 468, no. 7323, pp. 508–508, Nov. 2010.
.
با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آنرا از طریق اشتراک در خوراک آن پیگیری کنید. استفاده از مطالب و عکسهای منتشر شده در وبلاگها و فوتوبلاگهای من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است. در ضمن جهت گفتگو و تبادل نظر، شما را به حضور و مشارکت در گوگلپلاس دعوت میکنم.
مطلب زیر منتشر شده در روزنامهی شرق را بسیار مهم و جالب یافتم و به همین دلیل اینجا بازنشرش میکنم. همهی صحبتها در نوع خود قابل توجه هستند، اما شخصا نگاه آقای فکوهی را بیشتر میپسندم.
رفتارشناسی انتخاباتی ایرانیان در نشستی با حضور ۷ جامعه شناس بررسی شد نویسنده: محبوبه حسین زاده
نتایج شگفت آور انتخابات سال ۹۲ تا حدی غیرقابل پیش بینی بود که انجمن جامعه شناسی ایران را بر آن داشت تا با برگزاری نشستی در دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران به بررسی جامعه شناختی رفتار مردم در انتخابات بپردازند. در این نشست که با استقبال پرشوری همراه بود: حمیدرضا جلایی پور، محمدعلی حاضری، هادی خانیکی، علی ربیعی، ناصر فکوهی و سعید معیدفر به بیان تحلیل ها و دیدگاه های خود پرداختند.
جنبش انتخاباتی و جامعه غیرشورشی
حمیدرضا جلایی پور، عضو هیات علمی دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران، حضور مردم در انتخابات سال ۷۶، ۸۸ و ۹۲ را نوعی جنبش اجتماعی نامید و گفت: «برخلاف نظر برخی از افراد، معتقدم جامعه ایران جامعه ای توده ای نیست و بیشتر از اینکه یک جامعه انقلابی و شورشی باشد و آدم های سرخورده و مایوس پرورش دهد، یک جامعه با پتانسیل جنبشی است. معتقدم باید دلیل این رخداد انتخاباتی را هم در پتانسیل جنبشی مردم ایران تحلیل کرد. هرچند موضوعاتی مثل گسترش نارضایتی اقتصادی یا نگرانی امنیتی از آینده کشور در تشدید این جنبش و گسترش آن دخالت داشتند، اما دلیل اصلی بروز این رخداد نبودند. او ادامه داد: «ما در جامعه شاهد یک نوع فردیت نهادینه شده هستیم. هرکدام از افراد مثل یک سازمان و تشکل عمل می کنند و این برای جنبش انتخاباتی سال ۹۲ امری تعیین کننده بود.» او با تحلیل شرایط جامعه در هنگام انتخابات سال ۹۲ و حضور اصلاح طلبان در روند انتخابات گفت: «از سال ۸۸ تاکنون جریان مخالف اصلاحات، کوچک ترین امتیازی به اصلاح طلبان ندادند. او گفت: «انتخابات سال ۹۲ و جنبش انتخاباتی که به راه افتاد در قلب گرفته جامعه سیاسی ایران یک فنر گذاشت. خوشبختانه جامعه ایران به عمل قلب باز احتیاج نداشت اما به این مساله هم دقت کنیم که فنر خاصیت های خودش را دارد. مسوولان باید اجازه دهند تا پتانسیل جنبشی تخلیه شود و به مطالبات جامعه که تبدیل به جنبش های پویا می شود، پاسخ داده شود.»
سونامی رای، بروز مواضع قوم گرایانه و رویگردانی طبقه متوسط شهری از قالیباف
علی محمد حاضری، یکی دیگر از سخنرانان این نشست، یکی از ویژگی های مهم انتخابات ۹۲ را سونامی رای بی نظیر به روحانی در روزهای آخر انتخابات دانست و گفت: «سرعت سونامی رای بی نظیری که به روحانی داده شد، فراتر از ظرفیت رسانه ای کشور بود و عاملی که در این انتخابات نقش داشت، ارتباطات چهره به چهره فردی و موثر بود.» حاضری در حالی که این انتخابات را نماد پیچیدگی جامعه سیاسی ایران نامید، در تحلیل این انتخابات، آرای قالیباف را نماد تحلیل معنادارتری نسبت به رفتار طبقاتی جامعه دانست و گفت: «نقش خود قالیباف و تکیه بر برخی نیروها و مواضعی که اتخاذ کرده بود، باعث شده بود او از رای طبقه متوسط شهری برخوردار باشد. اما ما شاهد با معناترین رفتار طبقاتی جامعه ایران در روزهای منتهی به انتخابات بودیم یعنی رویگردانی بخشی از طبقه متوسط شهری از قالیباف و این مساله به این دلیل بود که وی خواسته یا ناخواسته در آخرین لحظات مجبور یا واداشته شد در گوشه رینگ از تاکید بر مواضع مطالبات طبقه شهری به سمت مطالبات دیگر روی بیاورد و در این تغییر موضع، از اینجا مانده و از آنجا رانده شد. با این تغییر موضع، طبقه متوسط شهری، در آخرین روزهای انتخابات، هدف و نماد خود را در جای دیگر یعنی آقای روحانی متجلی دید و قالیباف در حقیقت با این اتخاد مواضع و تغییر در آخرین لحظات به تغییر موضع جامعه کمک کرد.» حاضری همچنین با مقایسه رفتار انتخاباتی اصلاح طلبان و اصولگرایان گفت: «نقش مهم دیگر در این انتخابات را انباشت تجربه و عقلانیت اصلاح طلبی برای اتخاذ موضع در مقابل اصولگرایان برعهده داشت. در بین اصولگرایان به لحاظ رفتار اعتقادی و ایمانی، امکان مدیریت از بالاتوسط شیخوخیت سنتی ایران بیشتر از طبقه متوسط است. در زمانی گفته می شد که در بین اصولگرایان به لحاظ رفتاری این امکان وجود دارد که توسط شیوخ مدیریت شوند، در این انتخابات مشاهده کردیم که عقلانیت ابزاری طبقه متوسط شهری یا اصلاح طلبی، ظرفیت بیشتری برای پذیرش عقل جمعی و هدایت شدگی اجتماعی نسبت به پذیریش سنتی اصولگرایان جامعه دارد.»
تلنگر منزلتی به فرودستان جامعه برای رای به روحانی
هادی خانیکی، گفت: «پدیده های اجتماعی و سیاسی را نمی شود شناخت، مگر اینکه بین آن سه ساحت سیاست ورزی، کنشگری علمی و کنشگری روشنفکرانه یا فرهنگی بتوانیم ارتباط برقرار کنیم. یعنی اگر جامعه شناسان و کنشگران سیاسی ما با موضوعی مثل انتخابات روبه رو نشوند و در آن حضور نداشته باشند و نقش ایجاد نکنند، چگونه می توانند آن را بشناسند.»او افزود: «ما باید سه سطح تحلیل را از هم جدا کنیم. یک سطح تحلیل خرد است که در آن نقش کنشگری سیاسی، نقش اول است. در تحلیل میانی باید به تغییراتی بپردازیم که در جامعه ما اتفاق افتاد که با کمترین برخورداری از فرصت های رسانه ای، یک جریان و یک کاندیدا توانست با اشتراک معنی در همه جا به پیروزی برسد، یعنی ما در این انتخابات قادر به تحلیل طبقاتی آرا نیستیم. این در حالی است که در آمدوشد هاشمی و ائتلاف بین روحانی و عارف، این نگرانی وجود داشت که فرودستان جامعه به اعتبار نوعی رسیدگی معیشتی و بحث یارانه ها، رفتاری متفاوت در برابر طبقه متوسط خواهند داشت ولی انگار یک تلنگر منزلتی به همان بخش از جامعه خورد و شاهد هستیم که فرودستان جامعه بیشتر از انتخاب روحانی استقبال کردند چون در توزیع آرای روحانی در کشور می بینیم که مناطق محروم و استان های حاشیه ای از شهرهای بزرگ جلوتر هستند. چرا چنین چیزی در انتخابات رخ داده است در حالی که برخی از کاندیداهای دیگر که شعارهای اقتصادی و پوپولیستی داشتند، نتوانستند از این سطح از آرا برخوردار شوند. برای فهم این مساله باید وارد سطح دوم تحلیل یعنی تغییرات فرهنگی و اجتماعی در جامعه ایران شویم. در کنار این نباید از سطح کلان تحلیل هم غافل شد، همان چیزی که به عنوان تحول تاریخی جامعه ایران یا مساله تاریخی جامعه ایران هم یاد می شود. مساله تاریخی جامعه ایران به همان مساله ناامنی برمی گردد که همیشه در جامعه ایران به عنوان نگرانی مطرح بوده است. این انتخابات و انتخاب روحانی در حقیقت یک واکنش است به اینکه چطور می شود این ناامنی را کنترل کرد و به سمت نوعی اعتدال و عقلانیت رفت.» خانیکی در ادامه به بررسی نقش رسانه ها در انتخابات پرداخت و گفت: «در انتخابات ۷۶ می توانستیم به راحتی بگوییم که رسانه های خرد در برابر رسانه های بزرگ نقش آفرینی کردند. روزنامه سلام و عصر، به تنهایی در انتخابات سال ۷۶ تاثیرگذار بودند. در انتخابات سال ۸۸ شبکه های مجازی و اجتماعی نقش بیشتری داشتند. اما در انتخابات سال ۹۲، گمان می کنم که یک مجموعه ترکیبی از رسانه ها توانست تاثیرگذار و نقش آفرین باشد. فرصت های محدودی که در کمال ناباوری تلویزیون در اختیار کاندیداها گذاشت، شبکه های اجتماعی، مطبوعات اندکی که وجود داشت و در نهایت ارتباطات میان فردی که کارکرد رسانه ای داشتند. اما مساله مهم دیگری هم در کنار ارتباطات چهره به چهره در این میان نقش داشت و آن ارتباطات سیاسی مبتنی بر نوعی دیالکتیک انتقادی بود. بالاخره از چندسال پیش، فضایی وجود نداشت که اطلاح طلبان بتوانند وارد انتخابات شوند و محدودیت های فراوان آنها را به این تردیدهای اولیه ای کشانده بود که اصولاآیا می توانند وارد انتخابات شوند یا خیر. این مساله آنها را وادار کرد تا به سمت کاندیداهایی حرکت کنند که بتوانند رسانه هم باشند. طرح آمدن آقای خاتمی و درست بودن یا نبودن حضور وی در انتخابات، باعث شکل گیری گفت وگوهایی بین طیف های وسیعی از فعالان سیاسی و فرهنگی جامعه شد. این گفت وگوها به بیدارکردن جامعه کمک کرد و با آمدن هاشمی این دیالکتیک انتقادی به سطح جامعه منتقل شد و باعث سطح دیگری از هوشیاری جامعه نسبت به مساله شد. از سوی دیگر بروز نوعی مدیریت در حاکمیت و تصمیم گیری هایی که می شد، به شکل گیری این گفت وگو کمک کرد. رسانه ها در شناساندن دکتر روحانی و مسایلی که دکتر عارف مطرح می کردند نقش داشتند. کاندیداها از فرصت های مناظره هم استفاده کردند و بالاخره تغییری که در جامعه وجود داشت، زبان خودش را پیدا کرد و زبانش همان کاندیدایی است که به آن رای داد.» خانیکی در پایان سخنانش گفت: «من معتقدم گفتمانی که تحت عنوان اصلاح طلبی شکل گرفت، همه از کاندیداها گرفته تا جامعه را پیش برد و همه طبق گفتمانی حرکت کردند که معنی آن گرایش به نوعی عقلانیت، ثبات، اعتدال و نگرانی نسبت به آینده نامطمئن بود و این همان وضعیت پارادوکسیکال ما را نشان می دهد که یک بخش جامعه دچار دلسردی و انفعال بود و بخش دیگر جامعه به این سمت می رفت که چطور عاقلانه وضعیت خودش را رقم بزند و از دل آن اصلاحاتی بیرون آمد که رنگ و بوی اعتدال داشت و در گرایش به یک تغییر یا تعقل تبلور پیدا می کرد.»
جامعه شناسی اسکیپی، جامعه بی سامان سیاسی و انتخابات انقلاب وار
علی ربیعی، سخنران بعدی این مراسم، گفت: «جامعه شناسی ما در رفتار شناسی رای دهندگان، جامعه شناسی اسکیپی است. ما نچ نچ می کنیم و با تعجب می گوییم که نتیجه اینطوری شد! این اصلا خوب نیست، چون ما قدرت پیش بینی نداریم. من واردکردن بحث های احساسی و غیرمعقولانه را در مورد تحلیل انتخابات نمی پسندم و باید در جست وجوی علت واقعی این پدیده باشیم.» او افزود: «جامعه ما سامان سیاسی ندارد. انتخابات در بی سامانی سیاسی انتخابات انجام می شود و این بی سامانی سیاسی در ایران علت های مختلف دارد. ولی جوامعی که راه انتخابات را در پیش می گیرند و در این مسیر گام برمی دارند، یکسری لوازمی دارند که جامعه ما فاقد آن است و به همین دلیل است که جامعه ما سامان سیاسی ندارد. انتخاب در کشورها با یک اختلاف چهار تا پنج درصدی قابل پیش بینی است ولی در کشور ما اینکه چه کسی برنده انتخابات می شود، 90درصد تغییر پیدا می کند. ما سامان سیاسی نداریم و لذا غالب انتخابات ما بعد از جنگ، انتخاب های انقلاب وار است یعنی زیروروی اساسی صورت می گیرد.» ربیعی توضیح داد: «افراد جامعه مدنی یک جامعه ای که سامان سیاسی ندارد، به دنبال یک منجی ناشناخته هستند و یکباره تحولات اساسی در جامعه رخ می دهد و این مساله خوشایندی نیست و نشان از بی ثباتی جامعه دارد. در جامعه ما یک سامان در بی نظمی شکل گرفته است که ریشه انتخاباتی ما را تشکیل می دهد و من اسم این را می گذارم «سامانه مبهم منجی خواه» که بر یک تحول ارزشی پدید آمده سوار می شود و با توجه به تغییر نسلی، موضوع این تحول خواهی هم جابه جا می شود و همین مساله آرای انتخاباتی ما را شکل می دهد.»
او عناصر اصلی آرای انتخاباتی در ایران را به سه گروه تقسیم کرد: «اول: فرآیند تحول خواهی، دوم لج ملی و اینکه اگر مردم احساس کنند شخصی دچار مظلومیت شده است به او گرایش پیدا می کنند و گروه سوم مربوط به اتفاقات شب انتخابات و حرف هایی است که کاندیداها مطرح می کنند که روی میل تغییرخواهی می نشیند. من دلم نمی خواهد به اصلاح طلبان در این انتخابات نمره بالابدهم و بگویم که عقل گرایی اصلاح طلبان، این انتخابات را به وجود آورد. بلکه معتقدم که تغییرخواهی جامعه این انتخابات را رقم زد.
جامعه در این مناظره ها احساس کرد که روحانی می تواند این تغییرخواهی را نمایندگی کند چون او حرف دل مردم را زد. البته اعتمادی که جامعه به خاتمی داشت هم بی تاثیر نبود و اینجاست که به تعقل گرایی اصلاح طلبان نمره می دهم. از سوی دیگر مظلومیت هاشمی و تعقل وی برای قرارگرفتن پشت روحانی به همراه عوامل مطرح شده، باعث شد که روحانی رای بالایی در انتخابات بیاورد.»
ربیعی در پایان گفت: «در انتخابات سال ۹۲، هاشمی مظلوم واقع شده بود، جامعه ترسیده بود و شعارهای احمدی نژاد شکست خورده بود، سیاست های داخلی بسته بود، فشارهای خارجی زیاد شده بود و همین مسایل، اساس این تغییرخواهی را شکل می داد و به همین دلیل است که اختلاف چندانی در آرای مناطق روستایی، شهری، تحصیلکرده و… به روحانی وجود ندارد چون همه جامعه دچار یک ترس عمومی نسبت به وضعیت موجود شده بود و شخصا فکر می کنم که بعد از انتخابات جامعه آرام تر و تنش ها کمتر شده است.»
پیروزی امر اجتماعی بر امر سیاسی
ناصر فکوهی، سخنران بعدی این مراسم بود که با انتقاد از بحث هایی که تاکنون در این جلسه مطرح شده بود، گفت: «در بیشتر این بحث ها به ماجرای انتخابات، نگاه سیاسی شده بود. در حالی که ما بارها گفتیم و بحث کردیم که سیاست و امر سیاسی یا انباشت و چرخش قدرت در جامعه، فقط محدود به جمع کوچکی به نام کنشگران سیاسی نمی شود، در اینجا بیشتر راجع به نقش چهره های سیاسی در انتخابات و نقش آنان صحبت شد و این گفتمان بسیار رایجی در گفتمان سیاسی است.»
او توضیح داد: «انتخابات در نهایت تقلیل یک سیستم واقعی کنش اجتماعی دارای شکل فرآیندی، پراکنده و غیرقابل مدیریت به یک لحظه خاص و مکان خاص است که همان روز و مکان انتخابات است و همین انتخابات، تخیلی را به وجود می آورد که خودش را به سیستم بزرگ چرخش قدرت در سیستم اجتماعی تسری می دهد. بر همین اساس در بسیاری از افراد این تخیل وجود دارد که پیروزی انتخاباتی لزوما به معنای تغییر در سیستم اجتماعی است در حالی که نه در کوتاه مدت و نه در درازمدت، تغییر در سطح و راس سیستم اجتماعی به معنای تغییر در خود سیستم اجتماعی ـ سیاسی نیست.»
فکوهی ادامه داد: «اتفاقی که در این انتخابات افتاد، پیروزی امر اجتماعی بر امر سیاسی بود. امر اجتماعی نه در مفهوم مردم بلکه به معنای چیزی که در جامعه موثر است و به صورت قاطعانه جامعه را تغییر می دهد یا به جامعه امکان می دهد که به سمت بهترشدن و به سمتی برود که کنشگران جامعه از آن رضایت بیشتری داشته باشند. امر اجتماعی یعنی کنش در سطح روزمرگی و در شکل پیوستاری آن. اما امر سیاسی چیزی است که در راس سیستم اتفاق می افتد. از 60 تا 70 سال پیش امر اجتماعی در ایران به شکل کاملا مشخص و ریشه ای به امر سیاسی متصل شده است.»
این جامعه شناس افزود: «ببینید که در چند سال اخیر چگونه با این جامعه برخورد شده است. نفی نخبگان، نفی انتقاد، نفی علوم اجتماعی و نفی نیاز به برنامه ریزی با همین باور صورت گرفت که یک سیستم بزرگ اجتماعی را می توان بر حسب روابط و کنش هایی اداره کرد که ما در ابتدای قرن و در دوره قاجار داشتیم. چیزی که در این سال ها در ایران اتفاق افتاد یک پوپولیسم قاجاری بود و نتیجه اش این بود که ضربات شدیدی به سیستم اجتماعی وارد شد. همه این مسایل باعث ایجاد یک واکنش عقلانی هم در حوزه سیاسی و هم در حوزه اجتماعی شد. به نظر من برنده این انتخابات آقای روحانی نیست، بلکه همه هشت کاندیدا بودند چون همه مخالف مسایلی بودند که اتفاق افتاد، بعضی خیلی کمتر و بعضی بیشتر، بعضی از روی اعتقاد واقعی و بعضی به دلیل اینکه جور دیگری نمی توانستند مساله را مطرح کنند. از سوی دیگر فکر می کنم حتی کسانی که به روحانی رای ندادند و به کاندیداهای دیگر رای دادند، با همین عقلانیت رای دادند و حتی خود روحانی هم این مساله را درک کرده چون گفتمانش، گفتمان اصلاح طلبی نیست و می خواهد فراجناحی عمل کند.»
او تاکید کرد: «جامعه امروز ما را با بیشتر از چندین میلیون دانشجو و فارغ التحصیل، سرمایه اجتماعی بالا، نسبت بالای شهرنشینان نمی توان با گفتمان های سطحی وادار کرد که کنش های اجتماعی مورد نظر ما را انجام دهد. این جامعه در داخل سیستم شناختی خودش به سمت عقلانیت حرکت می کند. اما چیزی که در جامعه ما عوض شده این است که سیستم سیاسی ما پذیرفته که نمی توان با یک جامعه ۷۰، ۸۰ میلیونی که درصد بالایی از افراد آن جوان هستند، جامعه ای را که به شدت سرمایه اجتماعی، سرمایه فرهنگی و دانشگاه ها در آن رشد کرده است، همانند جامعه اواخر دوره قاجار برخورد کرد.» فکوهی در پایان گفت: «وظیفه انجمن جامعه شناسی، دانشجویان، جامعه شناسان و بقیه افراد این است که اگر فضای بهتری برای نقد به وجود آمده، امروز بیشتر از هر زمانی نقد کنند. اگر فضای بهتری برای بحث به وجود آمده، بحث کنند. اگر قدرت سیاسی سر کار آمده است که معتقد است با مخالفان خودش برخورد غیرسیاسی نمی کند و مخالفان خودش را تحت فشار نمی گذارد، از همین امروز نقد این قدرت سیاسی را شروع کنیم. این چیزی است که جامعه ما به آن نیاز دارد هرچند من طرفدار رادیکالیسم و عجله و اتوپیسم نیستم ولی معتقدم از همین قدم اول باید انتخاب های درست صورت گیرد چون همه مردم با توجه به شغل خود درک می کنند که فردی که به عنوان وزیر انتخاب می شود، این سمت چقدر با شغلش تناسب دارد و چه میزان با دلایل سیاسی به این سمت برگزیده است.»
مطلب زیر توسط یکی از دوستان (آقای ابراهیم) در گفتگویی که از طریق ایمیل داشتیم ارسال شده است که با کمی ویرایش در قسمت «به قلم دیگران» منتشر میکنم. سعی کردهام لحن نوشتاری گوینده تا حد امکان حفظ شود و ویرایش محدود به نقطهگذاری و نیمفاصله و از این دست باشد. توجه داشته باشید که انتشار این نوشته در بامدادی به معنای موافقت یا مخالفت من با نکات و نظرات مطرح شده در آن نیست. در صورتی که پاسخ یا نکتهای دارید همینجا به صورت کامنت مطرح کنید، ابراهیم به شما پاسخ خواهد داد. چنانچه شما هم نوشتهای دارید که به هر دلیلی دوست دارید اینجا منتشر شود برایم بفرستید تا در قسمت «به قلم دیگران» منتشر کنم.
آقای حسن روحانی را از زمانی که دبیر شورای امنیت ملی بود میشناسم. آدم وزینی است و موضعگیریهایش او را در ردیف محافظهکاران معتدل خردگرا و نزدیک به اصلاحطلبان قرار میدهد. من تا به حال از ایشان هیچ نکتهی منفی و یا رفتار نامناسبی مشاهده نکردهام. البته او سالهاست که در حاشیه به سر میبرد و ما شناخت زیادی از او نداریم ولی بنا به مواردی که ذکر شد، من از او خوشم میآید. موضعگیریهای خوبی دارد. به نظرم به عنوان یک عنصر فرهنگی از نظر پارامترهای سیاسی و اجتماعی و نیازهایی که مردم ما به ویژه مردم متوسط شهری و طبقات تحصیل کرده در فضای اجتماعی امروز دارند نسبت به آقای قالیباف ارجحیت دارد. اما خیلیها میگویند از نظر اقبال عمومی شانس زیادی ندارد. ۱- چنانچه در روزهای آینده در یک ائتلاف ضروری و البته بسیار محتمل، فرضا آقای عارف به نفع روحانی کنار برود، در آن صورت شانس موفقیت روحانی بیشتر خواهد شد. ۲- چنانچه بزرگان اصلاحطلب مانند آقایان خاتمی و هاشمی هم از روحانی اعلام حمایت کنند شانس موفقیت او بازهم بیشتر خواهد شد. اما قالیباف یک مدیر اجرایی خوب است. همه اقدامات خوب او را در کلان شهر تهران دیدهاند. در دوران او نه فقط تهران به یک شهر زیبا و تمیز تبدیل شده است، بلکه در این شهر به توسعهی زیرساختهای شهری هم توجه جدی شده است. قالیباف اهل حرف نیست، اهل عمل است زیرا میداند برای اینکه در اذهان مردم جلوه کند (یا بر اساس باورهای دینی و میهنی به وظیفهاش عمل کند)، نیازی به آوازهگری ندارد. مشک آنست که خود ببوید نه آنکه عطار بگوید! یا به قول سعدی،
هنر بیار و زبان آوری مکن سعدی … چه حاجت است بگوید شکر که شیرینم
البته در این خصوص کمی توضیح لازم است. یک شهردار خوب الزاما یک رئیسجمهور خوب نیست. او در مقام شهردار پایتخت از قدرت ابتکار و آزادی عمل فراوانی برخوردار است. در حالیکه در مقام رئیسجمهور با محدودیتهای فراوانی مواجه است که او هم اکنون با آنها مواجه نیست. بخش زیادی از ثروتهای جامعه در تهران متمرکز شده است که این امر میتواند زیربنای محکمی برای موفقیت یک شهردار باشد. او در این شهر به راحتی میتواند از مردم پول بگیرد (فرضاً تراکم بفروشد) و دوباره آن را برای همین شهر هزینه کند. اما در مقام رئیسجمهور نمیتواند این کار را انجام دهد. درآمد او محدود و مشکلات کشور نامحدود است. او باید بتواند با درآمد محدود مشکلات و نیازهای نامحدود جامعه را به بهترین نحو مدیریت کند. او اگر شهردار نیویورک هم بشود شاید شهردار موفقی باشد. پول فراوانی به دست میآورد و حاتموار خرج میکند. امروز هیچکس او را به افزایش تورم متهم نمیکند، در حالیکه مالکینی که امروز به قیمت گزاف تراکم میخرند، فردا آن را با چند برابر قیمت به نیازمندان جامعه میفروشند. اگر محاسبات آماری درستی در کار باشد معلوم خواهد شد که چه میزان از افزایش قیمت مسکن و به تبع آن اجاره بهاء ناشی از فروش میلیاردی تراکم توسط شهرداری ناشی شده است. و البته این سیاستی است که در چند سال گذشته توسط شورای شهر با اعضای محافظه کارش اعمال شده و شهردار همسو با آنان نیز اجرا نموده است. اینگونه سیاستها سیاست مناسبی برای یک کشور در حال توسعه زیر فشار تحریم و همراه با توزیع نابرابر ثروت و درآمد سرانه و رشد اقتصادی نازل نیست. متأسفانه نگاه شورای شهر و شهردار کنونی در شهری مانند تهران که فقط ۱۰ درصد جمعیت کشور را شامل میشود ولی درصد بالایی از ثروت کشور در آن متمرکز شده است، مانند مدیر یک هتل پنج ستاره میباشد که با پولی که از مشتریهای پولدار میگیرد، خدمات خوبی هم به آنها ارائه میدهد. غافل از اینکه همهی شهروندان تهرانی، مسافران هتل پنج ستاره نیستند. مردم زیادی در این شهر زندگی میکنند که از رفاه، آسایش و آرامش مناسب و درخور شأن انسانیشان برخوردار نمیباشند و از بد حادثه در این شهر گرفتار شدهاند.
ما را فکند حادثهای ورنه هیچگاه … گوهر چو سنگ ریزه نیفتد به برزنی
میخواهم بگویم این سیاست، سیاست جوامع سرمایهداری است که اعمال آن برای جامعهی ایران عوارض دارد و فیدبک آن تشدید چالشها و بحرانهای اقتصادی موجود است. فقط حسنش این است که در اذهان، از آقای شهردار یک مدیر موفق میسازد. تصور نشود که من با زیباسازی شهر و چیزهای مشابه آن مخالفم، بلکه فقط یک سوال دارم و آن این است که: من نوعی مستأجر، وقتی مجبور شوم از شهر زیبای تهران که به همت جناب شهردار و با صرف میلیاردها تومان پولی که به صورت غیر مستقیم از جیب من نوعی پرداخت شده، به خاطر افزایش سرسام آور اجاره بهاء خارج شده و به مناطق حاشیهای با استانداردهای سکونتی بسیار نازل رانده شوم، آنوقت این همه فضای سبز و گل و گیاه تهران به چه درد من میخورد؟
تهران امروز به پایتختهای کشورهای پیشرفتهی اروپایی شبیه است، در حالیکه اگر یک قدم از تهران دورتر شویم دیگر هیچ چیز اینجا با هیچ چیز آن جا شبیه نیست. در هر صورت اگر آقای قالیباف بخواهد با این ذهنیت و با این نگرش رئیسجمهور شود، رئیسجمهور موفقی نخواهد بود. مگر آنکه او با شایستگیهای ذاتیای که دارد با استفاده از مشاوران آگاه و کارآمد بتواند مشکلات کشور را به درستی مدیریت کند.
از همهی اینها که بگذریم بار فرهنگیای که آقای روحانی دارد، آقای قالیباف ندارد. او تکیهگاه محکم و استواری برای نیازهای فرهنگی و اجتماعی جامعهی امروز ایران نیست. در مواردی هم از او بداخلاقیهایی مشاهده کردم که خوش آیندم نبوده است. ولی از روحانی چنین بداخلاقیهایی ندیدهام، به همین دلیل از نظر من روحانی شایستهتر است. چرا که او را با منش ایرانیان اصیل فرضاً فرهنگ فردوسی در شاهنامه نزدیکتر میبینم، با این وجود در حال حاضر مرددم که به کدامشان رأی بدهم. زیرا در این لحظه شانس او را زیاد نمیبینم و مثل خیلیهای دیگر میترسم رأیم بسوزد. احتمالا در ده دوازده روز آینده پاسخ آن را خواهم یافت.
در صورتیکه روحانی شانس پیروزی نداشته باشد، در آن صورت قالیباف بهترین گزینه است.
همانطوریکه قبلا هم گفتم در جامعهی ما به دلیل وجود یک بیماری اجتماعی مزمن و خطرناک، متأسفانه مردمی که با آمدن شخصی مانند روحانی هم قرابت ذهنی بیشتری دارند و هم با آمدن او به لحاظ موقعیت اجتماعیای که دارند در همهی سطوح شرایط بهتری برایشان فراهم خواهد شد، منفعل هستند و به دلایل واهی از شرکت در انتخابات خودداری میکنند. از نظر این گروه از مردم، آقای هاشمی، دیروز عالیجناب سرخپوش بود اما حالا که رد صلاحیت شده دنیا آخر شده است. اصلاً آقای هاشمی، امیرکبیر، مصدق، گیرم که ایشان هم زبانم لال در ۷۵ سالگی مرحوم شده بودند. من فکر میکنم باید آنقدر بلا سرمان بیاید تا یاد بگیریم که جهان بر محور یک فرد یا چند فرد خاص نمیچرخد. یاد بگیریم تا به موقع و به جا و درست و بدون لجبازی، از منافع ملی و سرنوشت خودمان دفاع کنیم. نه اینکه برویم خانه و بنشینیم تا محافظهکاران افراطی (در یک طیف وسیع از طالبانیستها گرفته تا محافظهکاران افراطی و بعضا نیمه افراطی)، در غیاب نیروهای متوسط شهری و تحصیلکردهها و همهی طبقات اجتماعی ناراضی از عملکرد محافظهکاران، با لابیهای آشکار و پنهانی که در اختیار دارند، عوامل خودشان را برای هشت سال دیگر بر ما و بر کشور تحمیل کنند. به یاد بیاوریم، اگر این درآمد باد آوردهی نفتی نبود که بیزبان اینگونه ناعادلانه تقسیم شود، آنوقت همهی آنانی که نه از روی شایستگی بلکه به ناحق از این درآمد باد آورده سهم بیشتری نصیبشان شده است امروز بایستی فرضاً مثل مردمان کشورهایی که از این ثروت بیبهرهاند یا در مزارع کار میکردند و یا به نوع دیگری نان از عمل خویش میخوردند. آنوقت از مرکب این همه تفرعنهای لمپنی خویش فرود میآمدند و فروتنانه بر جایگاه واقعی خویش مینشستند، در آن صورت هم آنها شادتر بودند و هم ما وضعیت اجتماعی مطلوبتری را شاهد بودیم. والسلام.
با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آنرا از طریق اشتراک در خوراک آن پیگیری کنید. استفاده از مطالب و عکسهای منتشر شده در وبلاگها و فوتوبلاگهای من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است.
در آخرین ساعتهای سال ۲۰۱۲، این ترجمه رو که مدتیه توی پیشنویسها خاک میخوره منتشر میکنم. سال ۲۰۱۳ خوبی داشته باشید.
امروز روز تولد منه. ۶۵ سالمه. تولدم مبارک! من ۶۵ سال بیمرگیام را جشن میگیرم. هورا! ۶۵ سال! میشه ۷۸۰ ماه، ۳۳۸۰ هفته، ۲۳۶۶۰ روز*، ۵۶۷۸۴۰* ساعت و خیلی خیلی دقیقه.
من میتونستم در هر لحظه از هر کدام از این ۲۳۶۶۰ روز مرده باشم. در طی این ۶۵ سال، اما من هنوز زندهام و اوضاعم هم خوبه!
این منو خیلی خوشحال میکنه و به خودم میبالم. این یه دلیل برای جشن گرفته.
من یک نجات یافته هستم. من از ۶۵ سال زندگی و خطر سرطان زنده بیرون اومدم.
تو گوگل جستجو کردم: یه آدم میانگین چقدر عمر میکنه؟ جواب بین ۸۰ تا ۱۰۰ سال بود (اگه اتفاقی واسش نیفته). خیلی جالبه. چون همانطور که همه میدونیم، زندگی خیلی خطرناکه… خطر هیچوقت نمیخوابه… از همون لحظهای که از خواب بیدار میشیم (اگه از خواب بیدار بشیم)، هر اتفاقی ممکنه واسهمون رخ بده.
من دارم برنامهریزی میکنم واسه ۵ سال آینده زندگیم. مطمئنم که میتونم. چطور؟ یک روز به یک روز. برنامهام چیه؟ فقط کارای ساده: کار کردن، خواندن، نوشتن، غذای سالم خوردن، از هر روز لذت بردن و خدا رو شکر کردن واسه همه چیزایی که دارم. ۵ سال، میشه ۴۳۸۰۰ ساعت. این زمانه زیادیه. اما من باید یادم باشه که این ساعتا (یا دقیقهها) خیلی سریع میگذرن. واسه همین من باید سعی کنم هر روز یه کار خوب و معناداری انجام بدم. ۱۸۲۵ کار خوب. این قابل انجام شدنه!
من نمیگم که ۵ سال دیگه زندگی میکنم. وقتی ۷۰ سالم شد، واسه سالهای بعدش برنامهریزی میکنم.
زندگی من مثل رانندگی با یه ماشین خوب توی هوای خیلی بده. همه میتونن اینکارو بکنن، چرا من نتونم؟
هر کی ازم سوال کنه چند سالته بهش میگم بالای پنجاه. اما چقدر بالای پنجاه به هیچکی ربطی نداره. به هر حال همه که نمیتونن درک کنن من سالها از عمرم میگذره و هر روزم با مبارزه با سرطان سپری میشه و من توی ۶۵ سالگی بانشاط و خوشحال هستم.
تو زندگی امیدم به بهترینهاست، اما آمادهام که با بدترین پیشامدها بجنگم.
* طبق محاسبات من، دوست ما انگار تعداد روزها و ساعتها را دقیق حساب نکرده است. من عددهای بهتر شده را در ترجمه آوردم.
با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آنرا از طریق اشتراک در خوراک آن پیگیری کنید. استفاده از مطالب و عکسهای منتشر شده در وبلاگها و فوتوبلاگهای من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است.
فردا روز جهانی قدس است و به همین مناسبت نوشتهی زیر را که یکی از خوانندگان بامدادی به نام کامران برای من فرستاده (با اندکی ویرایش) منتشر میکنم. لازم به تذکر است که مطالب نوشته شده در این متن لزوما مورد توافق من نیست (و دقت یا سندیت آنرا شخصا راستآزمایی نکردهام)، و وبگاه بامدادی صرفا بستری جهت انتشار آن میباشد.
«برنامهی اوگاندای بریتانیا» طرحی بود تا بخشی از زمینهای بریتانیا در شرق آفریقا را به عنوان یک کشور در اختیار مردم یهودی قرار دهند.
این پیشنهاد ابتدا در سال ١٩٠٣ توسط «جوزف چمبرلین» وزیر استعمارات بریتانیا به گروه صهیونیست «تئودور هرتزل» ارائه شد. او ٥٠٠٠ مایل مربع (١٣٠٠٠ کیلومتر مربع) از فلات «مائو» که امروزه کنیا و اوگاندا هستند را پیشنهاد کرد. این پیشنهاد در واکنش به برنامههای ضدیهودیان در روسیه بود و امید این بود که منطقه بتواند برای رهایی از آزار و اذیت، برای مردم یهودی پناهگاهی باشد.
در سال ١٩٠٣ این ایده در ششمین جلسهی کنگرهی صهیونیست در باسل ارائه گردید. آنجا بحث خشمآلودی را بدنبال داشت. زمین آفریقایی به عنوان یک «مکان عبوری برای رفتن به سرزمین مقدس» و ناشتاسیل (سرپناه شبانهی موقت) تشریح گردید ولی گروههای دیگر حس کردند که قبول این پیشنهاد پایهریزی یک دولت یهودی در سرزمین فلسطین عثمانی را مشکلتر خواهد کرد و همچنین ملت یهود قادر نخواهد بود که خودش را به عنوان بومی آن سرزمین ادعا کند زیرا هیچ ارتباط تاریخی یا فرهنگی بین عبری و آفریقای شرقی وجود نداشت. نمایندگان روس پیش از رایگیری به نشانهی مخالفت از کنگره خارج شدند. از میان باقیماندگان با ٢٩٥ به ١٧٧ رای تصمیمگیری شد که یک «کمیسیون تحقیق» برای تحقیق در مورد زمینهای پیشنهادی فرستاده شود.
سال بعد یک هیات نمایندگی سه نفره برای بازرسی فلات فرستاده شد. ارتقاع زیاد این فلات، آب و هوای ملایمی به آن داده بود که آن را برای اقامت و سکونت اروپائیان مناسب کرده بود. به هر حال این هیات سرزمینی خطرناک پر از شیر و دیگر جانوران وحشی یافتند. به علاوه هر چند در آنجا قبیلهی ماسائی (خودشان به تازگی بر قبیله سیریکاوا غلبه کرده بودند) به طور پراکنده زندگی میکردند، این قبیله دشمن دیگر قبیلهها و افراد خارجی بودند.
کنگرهی بعدی در سال ١٩٠٥ بعد از دریافت این گزارش تصمیم گرفت تا مودبانه این پیشنهاد بریتانیا را رد کند. بعضی از یهودیان این را اشتباه میدانستند. بعدها آنها از سازمان صهیونیست منشعب شده و سازمان سرزمین یهودی را پایهگذاری کردند با این هدف که نه فقط در فلسطین، بلکه هرجا که شد یک دولت یهودی برپا کنند. تعداد اندکی از این یهودیان به کنیا مهاجرت کردند ولی اکثر آنها مقیم مراکز شهری شدند. تا به امروز هنوز بعضی از این خانوادهها در این مناطق هستند.
طرح پیشنهادی اوگاندا در دوران جنگ جهانی دوم توسط وینستون چرچیل احیا شد به قصد ایجاد پناهگاهی برای یهودیانی که از دست نازیها فرار میکردند ولی در این زمان سازمانهای صهیونیست در تعهد به سکونت در فلسطین راسخ شده بودند و میترسیدند که قبول چنین ایدهای تلاشهای آنها برای قانع کردن دولت انگلستان به پایان بخشیدن به محدودیت تعداد یهودیانی که اجازه دارند به بخش بریتانیایی فلسطین مهاجرت کنند را بیثمر سازد.
طرح اوگاندا امروزه نیز گهگاه در بحثهای سیاسی اسرائیل پیش کشیده میشود.
شهروندان ملیگرای مذهبی شهرکهای یهودینشین که به سکونت کردن در سرزمین مقدس یهودا و سامرا در کتاب مقدس (برای مثال کرانهی باختری) اهمیت فوقالعادهای میدهند بعضا از اصطلاح «اوگانداییهای امروزه» در مورد گروه صلح اسرائیلی استفاده میکنند، آنهایی که مایلند از ساحل غربی بگذرند و دولتی به مرکزیت تل آویو و در دشت ساحلی مدیترانه داشته باشند. به این مفهوم که اسرائیلیهای لیبرال ־ همانند طرفداران برنامهی اوگاندا ـ به سادگی خواهان محلی هستند که یهودیان بتوانند در صلح زندگی کنند و به اعادهی افتخارات و شکوه تاریخی یا مذهبی اهمیت کمی میدهند.
با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آنرا از طریق اشتراک در خوراک آن پیگیری کنید. استفاده از مطالب و عکسهای منتشر شده در وبلاگها و فوتوبلاگهای من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است.
نوشتهی زیر را یکی از خوانندگان بامدادی به نام شبنم برای من فرستاده که عینا (با قدری ویرایش) منتشر میکنم. در مورد نوشتهی زیر ذکر چند نکته را لازم میدانم:
۱) مطالب نوشته شده در این متن لزوما مورد توافق من نیست، و وبگاه بامدادی صرفا بستری جهت انتشار آن میباشد. ۲) من تمام لینکها، روابط، ترجمهها و اسناد موجود در متن را شخصا بررسی و راستآزمایی نکردهام، اما فکر میکنم موضوع کلیای که در آن مطرح شده است بسیار مهم است (ساده بگیم، ایجاد زمینهسازی برای تکرار سناریوی عراق، لیبی، سوریه یا تلفیقی از آنها یا چیزی شبیه به آنها در ایران) و تلاش مولف برای گردآوری مطالب و کنار هم قرار دادن آن را قابل توجه میبینم و در نتیجه ۳) موقع خواندن این نوشته سعی کنید به پیام اصلی آن و ادلهی ارائه شده توجه کنید و اجازه ندهید برخی اطلاعات موجود در آن که شاید با شناختی که از وقایع دارید سازگار نیستند (حالا یا واقعا سازگار نیستند یا دست کم در لحظهی اول سازگار نیستند) شما را از اصل موضوع منحرف کند. این را نوشتم، چون شاهد بودهام که چند هفته برای نوشتن این مطلب وقت صرف شده و خود من هم چندین ساعت روی ویرایش آن وقت گذاشتهام. امیدوارم مورد توجه شما قرار بگیرد. (این مقاله را به صورت PDF دانلود کنید)
آقای پیام اخوان سالهاست برای تغییر رژیم در ایران با گروههای مختلف از جمله لابی اسراییل همکاری دارد. برای این منظور، ایشان با کمک افرادی نظیر ایروین کوتلر، وزیر دادگستری قبلی کانادا که در حال حاضر عضو پارلمان کبک (Quebec) است، بیانیههای تحریکآمیز برای اهریمن سازی و منزوی کردن ایران در راستای محکومیت این کشور به جرم «خطر علیه صلح جهانی» را امضاء و تأیید کرده است. بیانیههای ۲۰۰۸ و ۲۰۱۰ تحت عنوان «خطر هستهای، قومکشی و نقض حقوق در ایران: پذیرش مسئولیت برای جلوگیری از خطر» از این نوع بود
The Danger of Nuclear, Genocidal and Rights-violating Iran: The responsibility to Prevent Petition
برای دیدن کامل گزارش ۲۰۱۰ و «نقشهی راه» لینک زیر را کلیک کنید.
ایروین کوتلر (Erwin Cotler) برای وضع تحریمهای بیشتر علیه ایران فعالیت میکند. برای همین نیت ایشان با آقای بان کی مون دبیر کل سازمان ملل و رهبران دولت و پارلمان آمریکا، آلمان، اتریش، اسراییل و چند کشوردیگر ملاقات کرد و از آنان خواست قدمهای موثرتری علیه ایران بردارند.
امضاء کنندگان این بیانیه ایروین کوتلر، فواد عجمی، سعدالدین ابراهیم، نازنین افشین جم، پیام اخوان، عباس میلانی، الی ویزل، لادن برومند، آلن دورشوویتز، رامین جهانبگلو و تعدادی از نئوکانهای جنگ طلب هستند.
جلوگیری از واردات بنزین و فراودههای نفتی تصفیه شده به ایران
تحریم بانک مرکزی ایران
تحریم کالاهایی که استفادهی دو جانبه دارد [حتمن کتاب فیزیک و میکروب شناسی هم جزو آن می شوند!]
جلوگیری از ورود اشیاء حساس
تحریمهای «هوشمندانه» علیه پاسداران، که حدود ۸۰ درصد از تجارت خارجی، ساختمانی، بانکی و ارتباطات را کنترل میکند. ایروین کوتلر پاسداران را «منشاء خطرها» معرفی کرد.
تحریم فروش سلاح به ایران و تعلیق کامل برنامهی موشکی ایران.
ندادن اجازهی لنگرگیری به کشتیهای ایرانی و هواپیماها برای فرود آمدن در کشورهای مختلف
کشورها موظفند این تحریمها را به طور کامل اجرا کنند و برای اطمینان از اجرای این حکم باید تجارت خود را شفافسازی کنند. لطفن «نقشهی راه» را در لینک زیر مشاهده کنید.
ایروین کوتلر از سخنان و پیشنهادات افرادی نظیر آقایان و خانمها پیام اخوان، لادن برومند، رامین جهانبگلو، عباس میلانی، نازنین افشین جم و شیرین عبادی که به عنوان شاهد در جلسات مختلف پارلمان کانادا شرکت داشتند، برای تهیهی گزارش ۲۰۰۸ و ۲۰۱۰ کمک گرفته است. پیام اخوان در این جلسات با معرفی خود به عنوان شهروند کانادایی، پیشنهاداتی برای تحریم بیشترایران به این کمیته تقدیم کرد که در «نقشهی راه» ۲۰۱۰ گنجانده شده است. او در پارلمان کانادا گفت:
به عنوان یک کانادایی، مفتخرم که میبینم اعضاء پارلمان برای یک هدف مشترک کار میکنند. …. من به این کمیته برای گزارش خوب و پیشنهادات آن که درسال ۲۰۱۰ منتشر شد تبریک میگویم.
آقای هوارد گالگانوف (Howard Galganov)، ایروین کوتلر را اینگونه معرفی میکند : «کسی که بدون هیچ شرمساری از اسرائیل حمایت و دفاع میکند.»
“A totally unabashed defender and supporter of Israel”
درضمن ایروین کوتلر همراه با آلن دورشوویتزز و الی ویزل، سازمان تروریستی مجاهدین را که با موساد و سازمان سیا همکاری دارد حمایت میکنند. آقای کوتلر با وجود قدرت سیاسی و اقتصادی یهودیان در کانادا، آمریکا و دیگر کشورهای غربی هنوز از وجود «آنتی سمیتزیم» [ضدیت با مردمان سامی که در ادبیات صهیونیستی معمولا به عنوان ضدیت با قوم یهود به کار برده میشود] در این جوامع شکایت دارد. بر مبنای همین اصل، کوتلر علاوه بر عضویت در پارلمان کانادا، سمت هیات اجرائی ائتلاف پارلمانی کارزار «آنتی سمیتیزم» را هم بر عهده دارد.
در جشنی که به مناسبت امضای لایحهی «آنتی سمیتیزم» برپا شده بود، کوتلر طی سخنرانی خود جملات زیر را بیان داشت:
بالاخره ما شاهد ظهور دوبارهی تهمتهای کلاسیک به یهودیان هستیم که «آنتی سمیتزم» نام دارد، مانند تهمت کنترل اقتصاد توسط یهودیان، تهمت توطئه، تهمت نسبت دادن پروتوکال به یهودیان، تهمت نفی هولوکوست، تهمت مقایسه اعمال یهودیان با نازیها و حتی تهمت هولوکاست فلسطینیها توسط یهودیان.
با نگاهی به این جملات افراد متوجه میشوند که چرا این شخص شیفتهوار در راستای دیگرگونسازی واقعیت و به نوعی سانسور عقاید و آزادی بیان در کانادا و غرب به نفع اسراییل آپارتاید فعال است. او سخنان آقای احمدی نژاد علیه صهیونیزم را به «قوم کشی یهود» تقلیل میدهد که علیه رئیس جمهور و دولت ایران جنجال به راه اندازد و از دولت کانادا و کنگرهی آمریکا میخواهد که ایشان را به این جرم محکوم کنند.
متاسفانه، آقای پیام اخوان دادستان ارشد تریبونال ایران با او در این مورد همکاری دارد و با امضاء بیانیههای تحریکآمیز تحت عنوان «ایران هستهای و قوم کش»، به اهریمنسازی از ایران کمک میرساند.
آقای ایروین کوتلر در بیست و سوم سپتامبر ۲۰۰۸ در کنفرانس لابی اسرائیل تحت عنوان «با دولتی که قوم کشی را تحریک میکند چه باید کرد؟» در واشینگتن دی سی شرکت کرد. ایشان در این کنفرانس دوباره از «خطر» ایران سخن گفت و به ایران هراسی پرداخت. این کنفرانس با حمایت «مرکز جروسلم برای روابط عمومی» ، «کنفرانس سران سازمانهای یهودی» ، «جامعهی بینالمللی پژوهشگران دربارهی قوم کشی» و دانشگاه ییل بخش آنتی سمیتزم – که کوتلر به آن علاقه دارد برپا شده بود.
آقای فینکلاشتاین روشنفکر یهودی ضد صهیونیزم و نویسندهی کتاب معروف «دکان هولوکوست»، ایروین کوتلر امضاء کننده این بیانیه را «دیوانه» (Lunatic) خواند.
آقای کیم پیترسون سردبیر نشریهی اینترنتی دسیدنت ویس (dissidentvoice) در مورد ایروین کوتلر نوشت:
«کوتلر عضو پارلمان کبک کانادا در تاریخ بیست و هفتم فوریه ۲۰۱۱ در کنیسهی یهودیان در کوت سنت لوک (Beth Zion Synagogue in Cote St. Luc) سخنرانی کرد و از دولت کانادا خواست هرچه زودتر علیه خطر ایران اقدام کند.»
او گفت: «لازم است خطر هستهای، خطر تحریک به قوم کشی، خطر تروریزم و خطر رژیم علیه مردم را تبلیغ کنیم. کوتلر این تبلیغات را برای شکل دادن به اذهان عمومی مردم کانادا بیان کرد.» در پایان سخنرانی، فیلم تبلیغاتی «ایرانیوم» به نمایش در آمد. فیلم «ایرانیوم» برای تحریک مردم غرب به ایران ستیزی توسط «صندوق کلاریون» ساخته شد. صندوق کلاریون توسط یک فیلم ساز اسراییلی – کانادایی در سال ۲۰۰۶ تأسیس شد که پروپاگاندای صهیونیستها، آیش هاتورات (Aish HaTorah)، که با اسرائیلیهای شهرک نشین در رابطهاند را پوشش رسانهای دهد.
این فیلم برمبنای «بمب اتم خیالی» خطر ایران هستهای به منظور اهریمن سازی ایران را به تصویر میکشد. آقای علی قریب درمورد فیلم «ایرانیوم» مینویسد: «فیلم یک ساعته مستند «ایرانیوم»، بیش و کم به نئوکانها و همدستان آنان اجازه میدهد برای عملیات جنگطلبانه علیه جمهوری اسلامی تبلیغ کنند.»
جالب است بدانیم که «فعالان حقوق بشر» نظیر آقایان پیام اخوان، جهانبگلو و خانم لادن برومند تاکنون هیچ اعتراضی به این فیلم تبلیغاتی برای هولوکاست اتمی ایران نکردهاند. اما پیام اخوان، رامین جهانبگلو و سعید رهنما به محض اطلاع از کنفرانس «بیداری معاصر و افکار امام خمینی» مورخ دوم ژوئن ۲۰۱۲ در دانشگاه کارلتون کانادا، بیانیهای علیه این کنفرانس امضا کردند و خواهان سانسور این کنفرانس شدند. رئیس دانشگاه کارلتون، خانم روزن اوریلی رونته (Roseann O’Reilly Runte)، در جواب آنان نوشت: «از نامهی اخیر شما متشکرم. دانشگاه کارلتون مبتکر این کنفرانس نیست». سخنگوی دانشگاه هم اضافه کرد: «دانشگاه کارلتون میزبان برنامههای گوناگون است که بعضی از آنها ممکن است بحثانگیز باشد، اما این دانشگاه مانند دانشگاههای دیگر کانادا مشوق بحث و گفتگو است».
باید توجه داشت که سخنرانی ایروین کوتلر در مورد «خطرایران» تحت تأثیر گفتههای شاهدان جلسات پارلمان قرار داشت. تبلیغات اهریمنسازی و ایران هراسی که بر دروغ استوار است میتواند جرمی بزرگ باشد و افراد دست اندر کار آن باید معرفی و مورد تعقیب قرار گیرند.
آقای کیم پیترسون شهروند کانادا پس از اطلاع از سخنرانی کوتلر با کمال تعجب از او میپرسد: «تهدید دولت به قوم کشی؟ اسراییل بیش از ۶۰ سال مشغول قوم کشی مردم فلسطین است. کدام «خطر تروریزم» مد نظر آقای کوتلر است؟ تروریزم اصلی توسط موساد در ایران پیاده میشود. شما دربارهی ضرب و شتم علیه مردم ایران صحبت میکنید؟ آیا کشت و کشتار فلسطینیها در زمینهای اشغالی توسط پلیس و افراد نظامی اسرائیل را مد نظر دارید؟ شما به عنوان یک صهیونیست ایدئولوگ چگونه میتوانید چنین حرفهایی را بر زبان بیاورید در حالی که این گفتهها زیبندهی اسرائیل است. اسرائیل سلاح هستهای دارد در حالیکه ایران را به «تلاش برای دست یافتن به سلاح هستهای» متهم میکنند.»
لازم به یادآوری است که شانزده سازمان اطلاعاتی ملی آمریکا در نوامبر ۲۰۰۷ به دنیا اعلام کردند که ایران برنامهی سلاح هستهای ندارد. این ارزیابی در سالهای ۲۰۱۰ و ۲۰۱۱ هم تکرار شد که همچنان بر قوت خود باقی است. افزون بر این، با وجود اینکه، مدیر کل آژانس بینالمللی انرژی اتمی سازمان ملل، آقای آمانو، تحت فشار آمریکا و اسرائیل مجبور به تهیهی گزارش تندتری شد، اما سازمانهای اطلاعاتی آمریکا همچنان بر این باورند که ایران به سوی ساخت سلاح اتمی پیش نرفته است.
آیا اپوزیسیون خارج نشین و خانوادههای شهدای زندانیان سیاسی دههی ۱۳۶۰ میتوانند از کسی که همراه با لابی اسرائیل در تحریک اذهان عمومی به «قوم کشی ایرانیان» فعالیت میکند بخواهند دادستان ارشد تریبونال ایران شود و «عدالت» را برای آنان به ارمغان بیاورد؟ آیا پیام اخوان که در پیشنهاد تحریمهای خانمانسوز علیه ملت ایران با صهیونیست ایدئولوگ – ایروین کوتلر – همکاری داشته است میتواند بیطرفانه حقایق را ببیند؟ آیا این خود مغرضانه نیست؟ لطفن بار دیگر به تیتر گزارش ۲۰۱۰ که به امضاء پیام اخوان، ایروین کوتلر، آلن دورشوویتزو الی ویزل، از لابی اسراییل رسیده است توجه کنید:
«خطر هستهای، قوم کشی و نقض حقوق در ایران: پذیرش مسئولیت برای جلوگیری از خطر»
آیا اپوزیسیون و خانوادههای شهدا میتوانند به کسی که برنامهی هستهای قانونی ایران را به سلاحی علیه ملت ایران تبدیل کرده است و آن را به «حقوق بشر» گره زده است ولی با بیش از ۱۰۰۰۰ بمب اتم آمریکا و اسرائیل کاری ندارد اعتماد کنند؟
کیم پیترسون خطاب به کوتلر میگوید:
«شما به عنوان یک وکیل میدانید که قبل از محکوم کردن افراد، آنها باید بیگناه محسوب شوند. ایران «متهم» است میخواهد به سلاح هستهای دست یابد، در حالی که اسرائیل دههها است که غیرقانونی دست به ساخت سلاح هستهای زده است و در زرادخانهی خود انبار کرده است. [در ضمن] شما اشارهای به این موضوع نکردهاید که ایران خواهان یک خاورمیانهی تهی از سلاح هستهای است.»
گفتههای آقای کیم پیترسون را باید واژه به واژه برای حقوقدانان در خدمت امپراتوری و حامیان سازمان تروریستی مجاهدین، ایروین کوتلر و پیام اخوان تکرار کرد، زیرا این اولین بار نیست که پیام اخوان برای کمک به اهداف امپراتوری از «اسناد» مشکوک استفاده میکند.
طی سالیان گذشته، به خصوص ازاوایل سال ۲۰۰۷ به این طرف، جلساتی در پارلمان کانادا تشکیل شد که پیام اخوان، هاله برومند، نازنین افشین جم، رامین جهانبگلو، شیرین عبادی و عباس میلانی به عنوان شاهد در این جلسات شرکت کردند. در طی این جلسات، بحثهایی در زمینهی حقوق بشر، تحریم ایران به منظور جا انداختن «ایران هستهای و ناقض حقوق: تحریک به قوم کشی یهودیان و نابودی اسراییل» با حضور افراد نامبرده در گرفت که حاصل آن گزارش ۲۰۰۸ و سپس ۲۰۱۰ بود که به امضا این افراد و نئوکانهای جنگ طلب رسید.
در نشست نخست سی و نهمین جلسهی پارلمان کانادا، که در بیست و هفتم مارس ۲۰۰۷ تشکیل شد، آقای جیسون کنی (Jason Kenney) به عنوان گردانندهی جلسه، با پیام اخوان و نازنین افشین جم به عنوان شاهد، و عدهای دیگر از شهروندان کانادا به بحث نشستند و این افراد پیشنهادات خود مبنی بر فشار بیشتر بر ایران از طریق «تحریمهای هدفمند»، تحریم دیپلماتیک، تشویق دولت کانادا به حمایت مالی از انجیاوها (NGO) در بین زنان، جوانان، کارگران ایران و ایرانیان در کانادا، حمایت از انقلاب مخملی در ایران، تشویق و تحریک ایرانیان به ترک کشور و مهاجرت به کانادا (افشین جم) و اتهام دروغین «تحریک به قوم کشی و نابودی اسراییل» (پیام اخوان)، گره زدن برنامه هستهای قانونی به «حقوق بشر» (پیام اخوان)، تلاش برای محکومیت ایران با جرم «جنایت علیه بشریت» (پیام اخوان)، راهاندازی کمیسیونهای «حقیقت یاب» جهت جا انداختن ایران به عنوان «خطر علیه صلح جهان» (پیام اخوان) که دروغی بیش نیست، مورد بحث قرار گرفت.
طنز تلخ در این است که حقوقدانان امپراتوری نظیر پیام اخوان نتایج نظرسنجیهای مختلفی که در نقاط مختلف جهان انجام شده است را به پشیزی بها نمیدهند و آنها را به بوتهی فراموشی میسپارند. برای اطلاع این حقوقدانان باید گفت که نظرسنجیهای مختلف مردم جهان بارها نشان دادهاند که آمریکا با داشتن محکومیت جنایت علیه بشریت و بیش از ۴۰ درصد از سلاحهای کشتار جمعی جهان ، تجاوز به کشورهای مختلف با دلایل دروغین، قتل عام میلیونها نفر از شهروندان بیگناه ، استفاده از سلاحهای کشتار جمعی از جمله بمب اتم در ژاپن، استفاده از سلاحهای ضدزره دارای اورانیوم رقیق شده (DU) در عراق، استفاده از تروریزم برای پیشبرد اهداف، برپایی بیش از ۹۰۰ پایگاه نظامی در کشورهای مختلف که بیشتر پایگاهها در خاورمیانه ایران را محاصره کردهاند و جان ملت ایران را هدف قرار دادهاند و اعمال شکنجه و تجاوز جنسی به شهروندان کشورهای اشغالی در پایگاههای نظامی، بدون شک بزرگترین خطر علیه صلح جهان است.
در نظر سنجی اکتبر ۲۰۰۳ مردم کشورهای اتحادیهی اروپا از لیست ۱۵ کشور ارائه شده، اسرائیل با ۵۹ درصد به عنوان بزرگترین خطر علیه صلح جهان به دنیا معرفی شد. نظرسنجی بینالمللی زاگبی در سال ۲۰۱۰ نشان داد که ۸۰ درصد از مردم عرب، اسرائیل را بزرگترین خطر علیه صلح جهان میدانند. در همان نظرسنجی، ۷۷ درصد از مردم عرب از برنامهی هستهای ایران حمایت کردند.
با وجود این، حقوقدانان امپراتوری در صددند ایران را با کمک تریبونال ایران و «مرکز اسناد» که توسط سازمان سیا در نیوهیون (New Haven) تأسیس شد به عنوان بزرگترین «خطر علیه صلح جهان» در دنیا جا بیاندازند تا به اهداف امپراتوری کمک برسانند. در نتیجه حقوقدانان کمیسیون «حقیقت یاب» با همکاری حقوقدانان دیگر این تریبونال، از جمله اریک دیوید، سعی دارند سازمان تروریستی مجاهدین را با محکوم کردن ایران در این تریبونال غسل دهند تا بتوانند چهرهی این سازمان را بزک کنند و برای تجاوز به ایران مورد بهره برداری قرار دهند. آیا خانوادههای شهدا و اپوزیسیون همراه با امپریالیسم از وقایع ده سال اخیر هم بی اطلاع اند؟ آیا آنها از هشدار ژنرال ولزلی کلارک که گفت: «دولت آمریکا برنامه دارد در عرض ۵ سال هفت کشور، که ایران هم جزو آنست، را به زیر کشد و تجزیه کند» بی خبرند؟ یا خدای نکرده میخواهند در صف تجزیه طلبان جا بگیرند؟ حامیان تریبونال باید پاسخ بدهند.
آیا خون صدها هزار ایرانی و عراقی در جنگی که عراق با پشتیبانی غرب (و شرق) به رهبری آمریکا و حمایت مالی سران مرتجع دول عرب بر ایران تحمیل کردند و دست کم ۶۰۰۰۰۰ نفر را به کشتن دادند، کم رنگتر از خون عزیزان خانوادههای شهدا حاضر در این تریبونال است؟ آیا خون دانشمندان ایران که توسط موساد با همکاری مجاهدین خلق ریخته شد و هواداران این سازمان امروز از سخنگویان اصلی این تریبونال غیر مردمی هستند کم بهاتر از خون عزیزان شهدای حاضر در این تریبونال است؟ سازمان مجاهدین خلق سالهاست با اسرائیل و نئوکانهای جنگطلب همکاری دارد . مقالات متعددی دربارهی نقش موساد و سازمان مجاهدین در ترور دانشمندان ایرانی نوشته شده است. آقای اریک دیوید رئیس مرکز حقوق بینالملل دانشگاه بروکسل و یکی از حقوقدانان دست اندرکار تریبونال، در یک قضاوت حقوقی نظر داد که نام سازمان مجاهدین میتواند از لیست تروریستی خارج شود و با این کار کمک بزرگی به اسرائیل کرد. نظر حقوقی اریک دیوید در بیرون آوردن نام این سازمان از لیست تروریستی کشورهای اتحادیهی اروپا حیاتی بوده است. شگفتانگیز نیست که هواداران مجاهدین و لابی تجزیهطلبان (برومند) از سخنگویان اصلی این تریبونال باشند.
آقای پیام اخوان درجلسات پارلمان کانادا با ترسیم دولت ایران به عنوان دولتی اقتدارگرا، غیرمسئول و ایدئولوگ که با غرب سازش ندارد و آمریکا ستیز و اسرائیل ستیزاست صحبت خود را شروع کرد. او در حقیقت تمام فساد سیستم اقتصادی و سیاسی حاکم بر جهان به رهبری زرسالاران که لقب «رهبر جوان جهان» برای قدردانی از خدمات آقای اخوان به ایشان دادهاند را به «ذات» رژیم ایران گره زد.
پیام اخوان، ایران را به دو شقه تقسیم کرد. شقهی اول، ایران رادیکال با نقشآفرینی آقای محمود احمدینژاد و حامیان او و شقهی دوم ایرانی که با جنبشهای گوناگون از جمله زنان (حتمن جنبش فعالانی نظیر خانم شادی صدر!) به یک جامعهی پویا که برای تقویت «جامعهی مدنی» تلاش میکند را ترسیم کرد. او گفت:
«کانادا باید در نظر داشته باشد که این واقعیت، یک سیاست خارجی ظریف را میطلبد که از یک طرف رادیکالهایی که مقابل خواستههای اکثر مردم ایران ایستادهاند را ایزوله کند و همزمان به قوی کردن جامعهی مدنی کمک رساند تا در دراز مدت منافع جامعه بینالمللی از لحاظ ثبات منطقه و خواستهی مردم ایران تأمین شود.»
منظور آقای پیام اخوان از «رادیکالها» افرادی نظیر آقای محمود احمدی نژاد است که در انتخابات ۲۰۰۹ با بیش از ۶۱ درصد آراء برای بار دوم بر مسند ریاست جمهوری نشست. پیام اخوان، یکی از حامیان موج سبز که شهروند کاناداست علیه «کودتای انتخاباتی» با همکاری شیرین عبادی، نازنین افشین جم و هادی قائمی تظاهراتی در کشورهای مختلف غرب برپا کرد و به سخنرانی علیه دولت ایران پرداخت. ایشان، اما، برای اثبات «تقلب انتخاباتی» تاکنون سندی ارائه نداده است.
او یادآور شد که غرب تا به حال به حقوق بشر «توجه» لازم نکرده است، اما اکنون این فرصت مهیا شده است. سپس پیشنهادات خود مبنی بر «سیاست خلاق» در رابطه با ایران را بدین گونه شرح داد:
«معتقدم که ما همزمان به تحریمهای «هدفمند»، که اجزاء و افراد بخصوصی از رژیم را مد نظر میگیرد و در ضمن به جامعهی مدنی ایران هم قدرت میدهد نگاه داشته باشیم.»
پیام اخوان در مورد اعمال سیاستهای ویژه چنین گفت: «دولت کانادا باید پروندهی زهرا کاظمی را دنبال کند». او یادآوری کرد که نخست وزیر کانادا عالیجناب استیون هارپر که شهامت بینظیری در این موارد دارد دستور دستگیری فرد درگیر در این پرونده را داد که هم از لحاظ پرنسیپ بسیار مهم بود و هم سر و صدای زیادی در ایران کرد، اما تاکنون کسی دنبال این کار را نگرفته است. اخوان گفت: «بعضی از افراد معتقدند یکی از عللی که کانادا این جریان را دنبال نکرده است این است که دسترسی به اسناد و مدارک این پرونده را ندارد». او گفت معتقدم این بحث بیهوده است. اسناد بسیاری در خارج از کشور دربارهی این پرونده موجود هست و ادامه داد که «شهادت دکترهای دستاندر کار پروندهی کاظمی که به کانادا پناهنده شدهاند موجود هست.»
در اینجا باید یادآوری کرد که عدهای از ایرانیان به دلایل مختلف (که ممکن است گرفتن ویزا و اجازهی اقامت در غرب!) دست به هر کاری میزنند. بطور نمونه، عدهای از خبرنگاران «حقوق بشر» دروغ «ترانهی موسوی» را در رسانههای غربی تبلیغ کردند. لطفن برای اطلاع بیشتر لینک زیررا کلیک کنید.
خانم نازنین افشین جم در مقابل سئوال یکی از حاضرین در جلسه که چرا مذاکره با ایران سودی ندارد میگوید:
«من دوست ندارم مانند اروپائیان با حقهی مذاکرات بیشتر اما در حقیقت برای کسب «خشنودی» دولت ایران تلاش کنم.»
خانم افشین جم که از زمان طفولیت به کانادا رفته و در آنجا بزرگ شده است، اکنون در کنار وزیر دفاع کانادا – که در قتل عام اخیر مردم لیبی از طریق ناتو شرکت داشت و بیش از ۵۰۰۰۰ نفر از مردم لیبی، از جمله خانوادهی قذافی را از صحنهی روزگار محو کرد- قرار گرفته است و وقاحت را تا به آنجا میرساند که خود را به عنوان نمایندهی غیر رسمی مردم ایران معرفی میکند و به خود اجازه میدهد که در امور یک کشور مستقل با بیش از چند هزار سال تمدن دخالت کند و برای آن نقشهی راه بکشد. خانم افشین جم سپس میگوید: «تنها راه حل این است که از مبارزات مردم ایران برای حقوق مدنی دفاع کنیم و از «جنبش زنان» و «جوانان» بخواهیم برای ایرانی دموکراتیک دست به اعتراضات خیابانی بزنند. ما قبلن شبیه این نوع انقلابات رنگی و مخملی را در اروپای شرقی، آفریقای جنوبی و آمریکای لاتین تجربه کرده ایم». (حتما منظور ایشان هائیتی و ونزوئلا است که انجیاوهای این کشورها تحت حمایت مالی کانادا علیه رهبران این دو کشور فعالیت داشتند که غیرقانونی است. کانادا و آمریکا سعی کردند با کمک انجیاوهای مورد حمایت موسسهی NED (که بنا بر برخی شواهد مهم همان سازمان سیاست، و کارهایی که سازمان سیا نمیتواند انجام دهد از طریق آن انجام میشود) «تغییر رژیم» صورت دهند و چاوز را از سمت خود ساقط کنند اما موفق نشدند.)
یادتان باشد این پیشنهادات در مارچ سال ۲۰۰۷ قبل از اعتراضات خیابانی انتخابات ۲۰۰۹ ارائه شد. این مساله به خودی خود چیزی را نشان نمیدهد. دلایل داخلی متعددی در بروز ناآرامیهای سال ۱۳۸۸ (۲۰۰۹) در ایران وجود داشت. اما نمیتوان نقش خارجی عواملی که نمونههایش در بالا ذکر شد در تشدید ناآرامیها و خارج کردن آن از مسیر طبیعی خود (اعتراض به انتخابات به سمت تغییر رژیم) را نادیده گرفت.
خانم افشین جم مانند آقای پیام اخوان از تحریمهای غیرانسانی علیه ملت ایران دفاع میکند. در ضمن پیشنهاد میدهد که روابط اقتصادی ایران – کانادا زیر نظر گرفته شود و سرمایهگذاری در ایران را متوقف کنند و در کانادا محدود، تا اقتصاد ایران فلج شود و پروسهی تغییر رژیم صورت گیرد. افکار خانم افشین جم به ایدههای لابی اسراییل مانند آقای استیون هارپر نزدیکی زیادی دارد.
«Then we should engage in track two diplomacy, providing funding for political dissidents, labour unions and human rights activists, and grants to different NGOs here in Canada, to work alongside with NGOs in Iran. It would be great to provide funding to those in Iran, but again, I add the side note that we need to be careful, because if they receive money from abroad, they could be deemed spies and be imprisoned. It has to be very, very carefully done. Also Canada should provide educational scholarships, fellowships, exchanges, and offers of workshops to Iranian people to come here to Canada. We should allow more refugees from Iran into the country, and we should orchestrate a team of observers with other UN members to investigate and inspect prisons and the treatment of prisoners in Iran.»
این «فعال حقوق بشر» سپس به حاضرین حکم میکند «کانادا نباید در ایران سرمایهگذاری کند چون سقوط رژیم بسیار نزدیک است.» ایشان در نظر نمیگیرد که شکم گرسنه و ویرانی اقتصادی دموکراسی به ارمغان نمیآورد، با این حال به خود اجازه میدهد برای یک کشور مستقل «نقشهی راه» بکشد.
از طرف دیگر ایروین کوتلر وارد بحث میشود. او هم نظیر پیام اخوان و افشین جم عاشق تحریمهای «هدفمند» علیه اقتصاد و برنامهی هستهای قانونی ایران است و میخواهد بداند پیام اخوان چه تحریمهایی را در نظر دارد. آقای کوتلر در پایان، موضوع دلخواه خود یعنی دروغ «تحریک رهبران ایران برای کشتن قوم یهود» را دوباره تکرار میکند.
پیام اخوان برای شرح موانع بیشتر علیه اقتصاد ایران و برنامهی هستهای – که ایران جزو امضا کنندگان معاهده منع گسترش سلاح هستهای است (ان پی تی) – میگوید: «در مورد تحریمهای «هدفمند» علیه برنامهی هستهای، باید بگویم که هم اکنون فکرها روی منع سفر افراد دولتی و بستن حسابها و اعتبارها متمرکز شده است.»
لازم به یادآوری است که اسرائیل از امضا کردن «انپیتی» سر باز میزند و در حدود ۲۰۰ تا ۳۵۰ بمب اتمی دارد و به موسسات نظارتی بینالمللی نیز اجازه نمیدهد از تأسیسات هستهای این کشور بازدید کنند و آن را زیر نظر بگیرند. در ضمن اسرائیل ناقض اکثر قطعنامههای سازمان ملل است و قوانین بینالمللی را به سخره گرفته است، اما حقوقدانان حاضر در تریبونال ایران که قصد دارند ایران را محکوم کنند، نه تنها در مقابل جنایتهای اسرائیل و آمریکا علیه ایران ساکت نشستهاند بلکه از تخصص خود برای پیاده کردن اهداف امپراتوری در کشورهایی نظیر یوگسلاوی، سودان، رواندا و اکنون ایران کمک میگیرند.
آقای پیام اخوان در مورد شرایط مناسب برای محکومیت دستاندرکاران پروندهی خانم کاظمی میگوید: همان طوری که همکارم آقای جارد جنسر (Jared Genser) توصیه کرد، میتوانیم این بحث را در سازمان ملل تقویت کنیم و در شورای امنیت شروع کنیم به وصل کردن مسالهی هستهای به وضع «حقوق بشر» ایران. در ضمن میتوانیم آنها را در امر تحریمهای «هدفمند» بیشتر، ممنوعیت سفر و بستن حسابها و داراییها تشویق کنیم و آن را شامل آن بخش از حکومت که مرتب جنایت علیه بشریت شده است نیز بکنیم.
«We can encourage the discussions in the United Nations, including my colleague Mr. Genser’s recommendation that in the Security Council we begin to link the nuclear issue to the human rights situation within Iran and encourage the extension of targeted sanctions, travel bans, and asset freezes to also include elements of the leadership implicated in crimes against humanity.»
پیام اخوان پیش از این «نسل کشی در دافور» همراه با «نجات دارفور» – یک سازمان اسرائیلی – علیه البشیر رییس جمهور سودان به نفع اهداف غرب تبلیغ کرد. اخوان تعداد کشته شدگان به دست قوای البشیر را ۳۰۰۰۰۰ نفر تخمین زد
و دادگاه لاهه بر مبنای نسل کشی برگه دستگیری البشیر را صادر کرد. این در حالی است که پروفسور محمود ممدانی استاد دانشگاه کلمبیا با استفاده از آمار و ارقام دولت آمریکا و سازمان بهداشت تعداد کشته شدگان را به مراتب کمتر (حدود ۶۰۰۰۰) تخمین میزند
که از این تعداد مرگ ۸۰ درصد در اثر سیاستهای غلط تقسیم زمین توسط امپراتوری انگلیس در اوایل قرن بیستم، تغییرات آب و هوا و تبدیل زمینهای قابل کشت به کویر و در نتیجه قحطی بوده است نه نسل کشی (با انگیزههای قومیتی) که پیام اخوان و «نجات دارفور» تبلیغ میکردند. ۲۰ درصد بقیه هم شامل کشته شدگان از هر دو طرف بودند (شورش و ضد شورش) یعنی شامل نیروهای امنیتی دولتی و قوای شورشیان.
پخش افسانهی «نسل کشی» توسط پیام اخوان، ایروین کوتلر و سازمان «نجات دارفور» برای محکومیت البشیر صورت گرفت. سودان یکی از هفت کشور مورد هدف آمریکا است که باید به نفع غرب واسراییل کنترل و تجزیه شود. چارلز جیکوبز از یهودیان صهیونیست بیثباتی سودان را با کارزار «بردهداری کودکان» شروع کرد که منجر به تجزیهی جنوب این کشور شد. سودان جنوبی امروز با اسرائیل روابط دیپلماتیک دارد و تعداد زیادی از اسرائیلیان در جنوب سودان – نظیر شمال عراق – به «فعالیتهای اقتصادی» مشغولند. آمریکا و اسرائیل اکنون با کمک «ستارگان سازمان سیا» و حقوقدانان خود برای تجزیهی دافور فعالیت دارند.
بنابراین، این اولین بار نیست که آقای پیام اخوان برای فریب اذهان عمومی به وارونه نشان دادن حقایق دست میزند.
حالا همین افراد در نقاط مختلف دنیا سعی دارند با پروپاگاندا، جنگی دیگر علیه ایران راه اندازند تا تغییر رژیم صورت بدهند. آنها برای پیاده کردن چنین طرحی سالهاست برنامهریزی میکنند و با شرکت در جلسات پارلمانی، کنفرانسها و گردهماییهای فوروم امنیتی هالیفاکس، که در نشست سال ۲۰۱۰ جنگ علیه ایران را امکانپذیر معرفی کردند، در کنار افرادی نظیر جان مک کین، ایهود براک، پیام اخوان، رامین جهانبگلو و لئون پانهتا به تبادل نظر مینشینند.
فوروم هالیفاکس بخش کانادا برای امنیت «نظم جهان»، توسط دولت کانادا حمایت مالی میشود که در سال ۲۰۱۱ بیش از ۷.۵ میلیون دلار کمک مالی از دولت کانادا دریافت کرد.
در جلسهی نوامبر ۲۰۱۰ فوروم امنیتی هالیفاکس، افرادی نظیر کاندالیزا رایس، مک کین، ایهود باراک و لیندزی گراهام از کنگرهی آمریکا شرکت داشتند. گراهام یکی از جمهوریخواهان جنگ طلب حامی اسرائیل است که به لایحههای کنگره که اغلب توسط لابی اسرائیل علیه ایران دیکته میشوند رأی مثبت داده است.
سازمان سیا با تأسیس «مرکز اسناد» و سپردن آن به پیام اخوان و خواهران برومند، رویا حکاکیان و شوهرش رامین احمدی پروسهی «سندسازی» را سرعت داد تا «خطر ایران علیه صلح جهان» با استفاده از اهریمنسازی ایران به نفع «نظم نوین» که «اسرائیل بزرگ» را هم در بر دارد پیاده شود. ملت ایران از خود میپرسد چرا پارلمان کانادا که روی «حقوق بشر» و «قوم کشی» در ایران این طور تاکید میکند، در مقابل از جنایت علیه بشریت کشورهایی مثل آمریکا یا اسرائیل با پروندهی سیاهی که دارند شکایتی ندارد؟
ملت ایران بیش از این نمیتواند به افرادی نظیر ایروین کوتلر حامی سازمان تروریستی مجاهدین و همکاران او پیام اخوان دادستان ارشد تریبونال ایران و گردانندهی «مرکز اسناد» ، خواهران برومند و سخنگویان تریبونال با بهانهی «حقوق بشر» در امر بیثباتسازی ایران به امپراتوری کمک رسانند. این افراد حقوق بشر کشورهای محل زندگی خود و متحدان این دول نظیر اسرائیل، بحرین، عربستان سعودی، ترکیه (که بنا به برخی فهرستها بالاترین رقم ژورنالیستهای زندانی در دنیا را از آن خود کرده است) را رها کردهاند و با تبلیغات دروغ به ایران هراسی و اهریمنسازی برای بیثباتی کشور دامن میزنند.
این در جایی است که آمریکا و ناتو، که کانادا و ترکیه عضو آن هستند، روزانه افراد بیگناه را به بهانهی مبارزه با «القاعده» ترور میکنند اما پیام اخوان و سخنگویان این تریبونال همچنان ساکتاند. این افراد حتی ترور دانشمندان ایرانی توسط اسرائیل که کانادا از حامیان این کشور است و اخیرا وزیر دفاع آن، پیتر مک کی، گفت که امنیت اسراییل را امنیت کانادا میداند که منجر به اعتراض عدهای از شهروندان کانادا مانند کیم پیترسون (Kim Petersen) سردبیر روزنامه اینترنتی دسیدنت ویس Dissidentvoice شد را هم به بوتهی فراموشی میسپارند.
آقای کیم پیترسون در تاریخ بیست و سوم ژوئن ۲۰۱۲ در مقالهی خود علیه پیتر مک کی و سیاست صهیونیستی کانادا مبنی بر حمایت از اسرائیل تحت عنوان «دربارهی خطر علیه اسراییل و کانادا» نوشت:
«کدام کشور خطر اصلی در خاورمیانه است؟ ایا لبنان به اسرائیل حمله میکند یا اسرائیل است که به لبنان حمله کرده است؟ آیا سوریه به اسرائیل حمله میکند یا اسرائیل به سوریه حمله میبرد؟ آیا غزه به اسرائیل حمله میکند یا اسرائیل است که به غزه حمله کرده است؟ آیا عراق به اسرائیل حمله کرد یا اسرائیل بود که عراق را مورد حمله قرار داد؟ آیا ایران هرگز به اسرائیل حمله کرده است یا اسرائیل است که ایران را مورد حمله قرارداده است؟»
حقوقدانان کانادایی نظیر پیام اخوان و ایروین کوتلر با نادیده گرفتن این نکته از دولت کانادا میخواهند تحریمهای بیشتر علیه ایران اعمال کند و از ورود رهبران ایران به کانادا جلوگیری به عمل آورد.
فراموش نکنیم کابینهی آقای بیل کلینتون با استفاده از سیاست «مهار دو گانه» که توسط مدیر اجرائی آیپک (AIPAC)، مارتین ایندیک، علیه ایران و عراق طرح شده بود، تحریمهای ضد انسانی با بهانهی «سلاحهای کشتار جمعی» صدام حسین که دروغی بیش نبود را به اجرا در آورد که منجر به مرگ بیش از ۶۵۰۰۰۰ نفر از مردم عراق شد. اکثر قربانیان تحریمها کودکان پنج سال به پایین بودند. سپس وزیر خارجهی کابینهی آقای کلینتون، خانم مادلین آلبرایت، در مه ۱۹۹۶ طی مصاحبهای در برنامهی «۶۰ دقیقه» کانال سیبیاس در مقابل این سوال که آیا نابودی بیش از پانصد هزار نفر از مردم عراق بر اثر تحریمهای غیرانسانی ارزش دارد؟ با بی اعتنایی پاسخ داد: بله، ارزش دارد. چرا حقوقدانان امپراتوری در مورد سلاحهای کشتار جمعی اسرائیل و آمریکا که در غزه و ژاپن، عراق و بسیاری جاهای دیگر مورد استفاده قرار گرفت هیچ اعتراضی ندارند اما در مقابل برنامه هستهای قانونی ایران جبهه گرفتهاند و تحریمهای مرگآور پیشنهاد میدهند؟
پیام اخوان مانند مادلین آلبرایت از سیاستهای غرب از جمله تحریمهای غیر انسانی، که خود جنایت علیه بشریت است، بدون هیچ تأملی حمایت کرده و میکند و به همین سبب در تهیهی بیانیهی مغرضانهی ۲۰۱۰ با تحریمهای «هدفمند» با همکاری ایروین کوتلر و نازنین افشین جم شرکت داشت. او از تحریمهای بیانیه پشتیبانی کرد و با امضاء خود آن را تأیید نمود.
بخشی از اپوزیسیون خارج نشین اصرار دارد پیام اخوان تحریمهای تحمیلی علیه ملت ایران را محکوم کند. باید گفت: آیا از کسی که تحریمها را پیشنهاد داده و با امضاء خود آن را تأیید کرده است و سپس در پارلمان کانادا از دست اندرکاران آن تشکر کرده است میتوان انتظار داشت آنها را محکوم کند؟ ما تاکنون چنین عملی را حتی از یک «دیوانهی روانی» هم ندیدهایم!
نقد بیانیه توسط سازمان کاناداییهای حامی عدل و صلح در خاورمیانه
در تاریخ نهم دسامبر ۲۰۰۸ نسخهی اول بیانیه به نام:
“The Danger of a Genocidal and Nuclear Iran: A responsibility to Prevent Petition”
«خطر ایران قوم کش و هستهای: پذیرش مسئولیت برای جلوگیری از خطر» منتشر شد که به امضاء نئوکانهای حامی اسراییل، نظیر بیانیه ۲۰۱۰، رسید. محتوای این بیانیه بر مبنای پروپاگاندای دروغ تنظیم شده بود.
اما پیام اخوان و همدستانش همچنان به تبلیغات دروغ این بیانیه علیه ایران با کمک سازمانهای اطلاعاتی آمریکا، کانادا، انگلیس و هلند ادامه میدهند. سازمان CJPME در مقدمهی این نقد نوشت:
بیانیهی «خطر ایران قوم کش و هسته ای: پذیرش مسئولیت برای جلوگیری از خطر» کارزاری است یک جانبه که برای اهریمن سازی و منزوی کردن ایران به نثر کشیده شده است. این بیانیه با تضعیف گفتمان، روشهای رادیکال و غیر مسئولانه را تشویق میکند و با سادهنگری به پیچیدهگیهای ژئوپولیتیک، مسائل را مبهم ارائه میدهد تا از هر گونه بحث خردمندانه جلوگیری کند. این بیانیه برمبنای منابع غیرموثق و مشکوک، تکیه بر ترجمههای نادرست، مطالب عوام فریب و تحریف حقایق نوشته شده است. در نتیجه کسی نمی تواند آن را جدی یا غیر مغرضانه بداند.
این نقد، سپس با استفاده از مثالهایی از متن اصلی نکات آورده شده در مقدمه را به اثبات میرساند. برای نمونه این سازمان مینویسد: یکم، این بیانیه برای اثبات مطالب خود از منابع مشکوک استفاده میکند. دوم، برای اثبات دلایل ذکر شده از ترجمههای ناموثق کمک میگیرد. سپس ادامه میدهد:
معمولا منابع اصلی به منابعی گفته میشوند که از شاهد یا مطالب اصلی استفاده کرده باشد. در نتیجه، متن پیاده شده باید شرح اتفاقات و بیان واژه به واژه نامهها، مصاحبهها و غیره باشد. آقای اروین کوتلر برای اثبات اتهام خود مبنی بر «قوم کشی یهودیان و نابودی اسراییل» توسط رهبران ایران، از مطالب مقالهای تحت عنوان «حماس اعلام قوم کشی میکند» که توسط دیوید لیتمن (David G. Littman) در مجلهی بینهایت دست راستی «فرانت پیچ» (FrontPage) منتشر شده بود کمک میگیرد. آقای کوتلر نقل قولی را که در این مقاله به رهبر ایران نسبت داده شده است از نقل قول شخص دیگری بنام پاتریک دونی (Patrick Deveny) (که در همین مجله دست راستی در زمانی دیگر چاپ شده بود) گرفته است که او هم این نقل قول را از روزنامه «دیلی تلگراف » تاریخ اول ژانویه ۲۰۰۰ بازگو کرده است و آن را برای محکوم کردن رهبران ایران بکار میگیرد. اروین کوتلر در حقیقت از کسی نقل قول میآورد که خود نقل قول را از کسی دیگر، که آن شخص هم از منبع نامشخص دیگری که در سال ۲۰۰۰ انتشار یافته بود گرفته است. آقای کوتلر برای اثبات صحت مطالب خود مبنی بر قصد رهبران ایران برای «قوم کشی مردم یهود و نابودی اسراییل» از منابع سازمانهایی که حامی اسرائیلاند و برای اسرائیل لابیگری می کنند نظیر مجمع ضد افترا (Anti Defamation League) و موسسهی تحقیقاتی مدیای خاورمیانه «ممری» (MEMRI) که رسانههای عرب و پارسی را برای یافتن مطالب ضد اسرائیلی دنبال میکنند، به عنوان منابع اصلی ارائه میدهد. همینطور از مجلهی بینهایت دست راستی «فرانت پیچ» برای این منظور کمک میگیرد.
منتقد این بیانیه مینویسد: آقای کوتلر بیست بار از ترجمههای ناموثق «ممری» برای اثبات نظر خود یاری گرفته است. دارندهی موسسهی ممری فردی است بنام ایگال کارمن (Yigal Carmon) که اسرائیلی است و ۲۲ سال در سرویس اطلاعاتی ارتش اسراییل خدمت کرده است. ممری به دنبال مطالب تحریککننده یا نفرتانگیز در جهان اسلام است که آنها را ترجمه و برای تیره کردن چهرهی مسلمانان به طور گسترده در جهان پخش کند. آقای ایگال کارمن مسلما بیطرف نیست. اما این رسانه مطالب تحریک کننده یا نفرتانگیزی که اسرائیلیان یا یهودیان علیه اعراب و مسلمانان میگویند را پوشش نمیدهد.
نقد را دنبال می کنیم: این بیانیه انتقادات رهبران ایران از صهیونیزم را معادل حمله علیه اسرائیل معرفی میکند و آن را به حساب اهریمنسازی اسرائیل و یهودیان برای «قوم کشی یهود» میگذارد. شاید حقهی آقای کوتلر و امضاکنندگان این بیانیه برای خوانندگان بیاطلاع از حساسیتهای خاورمیانه موثر باشد، اما افراد با اطلاع میدانند که مساوی قراردادن صهیونیزم – که یک ایدئولوژی است – با اسرائیل و قوم یهود مغالطه است.
پیام اخوان و امضاکنندگان چنین بیانیههایی که پروسهی اهریمنسازی و انزوای ایران را دنبال میکنند طبق استدلال خودشان، در راستای آماده کردن جو بینالمللی برای «قوم کشی ایرانیان» حرکت میکنند که باید محکوم گردد.
در اینجا باید یادآور شد که عدهای از امضاکنندگان این بیانیه مانند الی ویزل، مورتیمر زاکرمن، ایروین کوتلر، خوزه ماریا ازنار (نخست وزیرقبلی اسپانیا و راستگرا) عضو هیات مشورتی موسسهی میدیای خاور میانه «ممری» هستند.
در پایان باید بگویم که ایروین کوتلر از حامیان گروه تروریستی مجاهدین است. کوتلر و دیگر امضا کنندگان این بیانیه مانند آلن دورشوویتز و الی ویزل (نوام چامسکی لقب شیاد را به القاب او اضافه کرده است)، همراه با رودی جولیانی و دیگران به نفع خارج کردن نام مجاهدین از لیست تروریستی فعالیت میکنند. باید به آقای پیام اخوان تبریک گفت.
با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آنرا از طریق اشتراک در خوراک آن پیگیری کنید. استفاده از مطالب و عکسهای منتشر شده در وبلاگها و فوتوبلاگهای من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است.
نوشتهی زیر به قلم آقای «علی مزروعی» است که در وبلاگ خود منتشر کرده است. این مطلب عینا بازنشر میشود و تاکیدها از من است .{لینک مطلب اصلی در وبلاگ آقای مزروعی}
در جریان دادگاه مصدق پس از کودتای آمریکایی انگلیسی ۲۸ مرداد ۱۳۳۲، که از جمله اتهاماتش تلاش برای برقراری «جمهوری دموکراتیک» بود، وی چنین پاسخ میدهد : «من نه فقط با جمهوری دموکراتیک بلکه با هر رقم دیگر آن هم موافق نبودم. چون تغییر رژیم موجب ترقی ملت نمیشود و تا ملتی دانا و رجالی توانا نباشند، کار مملکت به همین منوال خواهد گذشت. چه بسیار ممالکی که رژیمشان جمهوری است ولی آزادی ندارند و چه بسیار ممالکی که سلطنت مشروطه دارند و از آزادی و استقلال کامل بهرهمندند. برای من و کسانی مثل من، بیگانه بیگانه است، در هر مرام و مسلکی که باشد. ولی چه می توان کرد که هر دسته از عمال بیگانه میخواهند ارباب خود را به این مملکت مسلط کنند و کسانی مثل من را از بین ببرند.»( خاطرات و تالمات، دکتر مصدق، ص 273)
بیش از نیم قرن از این گفتهی مصدق در دادگاه رژیم کودتایی پهلوی میگذرد و مردم ایران با انجام انقلاب اسلامی این رژیم را ساقط و «جمهوری اسلامی» را به جای آن نشاندند اما هنوز این سخن مصدق روایی کامل دارد که «تغییر رژیم موجب ترقی ملت نمیشود و تا ملتی دانا و رجالی توانا نباشند، کار مملکت به همین منوال خواهد گذشت.» به عبارتی روشن تا زمانی که در جامعهی ما «توزیع آگاهی» به صورتی انجام نگیرد که «ملتی دانا و رجالی توانا» بسازد تغییر و تحولات حتی از نوع تغییر رژیم نیز چارهساز نخواهد بود، همانگونه که تاکنون نبوده است!
در اینجا ممکن است افرادی معترض این گزاره شده و مدعی شوند که ملت دانا و رجال توانا داریم و با استناد به شاخصهایی همچون سواد، شهرنشینی، ارتباطات،… در صدد اثبات این مدعا برآیند اما به نظر من ما وقتی از سطح به عمق برویم دچار شک و تردید در اینباره میشویم و قطعا اگر ملت ما به اندازهی لازم دانایی و به میزان کافی رجال توانا داشت اینگونه استبداد هر از گاهی و حتی پس از انقلابی مردمی چندباره قد نمیکشید و با رنگ و لعابی تازه همچون بختک بر سر جامعه هوار نمیشد و دانایان و توانایان اندک جامعه را به بند و سرکوب نمیکشاند و «نخبهکشی» سنت رایج تاریخ ما نمیشد.
برای اینکه غیر مستند سخن نگفته باشم میتوانم به میزان متوسط مطالعهی افراد در هر شبانهروز اشاره کنم یا میزان متوسط کار مفید کارکنان دولت یا بخش خصوصی در روز و بهرهوری آنها که هر از گاهی اخبارش در رسانهها آنهم از طرف مراجع رسمی منتشر میشود. برای دقت بیشتر یادآور میشوم که در سالهای گذشته هر ساله گزارشی از نتیجهی آزمون شرکتکنندگان در کنکور سراسری به لحاظ نمرهای که در این آزمون آوردهاند، به صورت میانگین و در سطح کشوری توسط مراجع مربوطه منتشر میشد، با رجوع به این گزارش دریافت میشد که میانگین نمرات افراد شرکتکننده در غالب موضوعات از جمله زبان فارسی و معلومات عمومی کمتر از ده است (از نمرهی حداکثر ۲۰)، و معنای این گزارش این است که نظام آموزش و پرورش ما در «توزیع آگاهی» نقش خود را به خوبی انجام نداده است. اینکه چقدر نظام دانشگاهی ما میتواند به رفع این نقیصه و تربیت افراد دانا و توانایی برای ایفای نقش در ادارهی کشور بپردازند خود بحث دیگری است که فکر نمیکنم بشود پاسخی درخور برای آن یافت.
بر پایهی مطالعات و تجربیات من افراد سیاسی در کشورمان یا همان دانایان و توانایانی که مصدق نامبرده و انتظارشان را داشته، غالبا خودساخته و برآمده از شرایط زمانه بودهاند. فقدان نظام حزبی و حتی تشکلهای مدنی، که آنهم از زائدههای نظام استبدادی است؛ موجب شده است که جریان «توزیع آگاهی» در جامعهی ما به صورت مدون و تعریف شده و سازمانیافته برای کادرسازی و تربیت افراد دانا و توانا برای اداره کشور انجام نگیرد و تا زمانی که این خلا رفع و پر نشود هرگونه تغییری چارهساز استبداد در سرزمین ما نخواهد بود. اینکه میرحسین موسوی در پیامی اعلام کرد : «آگاهی چشم اسفندیار خود کامگان است» را باید در چارچوب چنین نگاهی دید و عملیاتی کرد.
به نظرم افراد جنبش سبز اگر به راستی به اهداف و پیروزی آن باور دارند باید از فرصت جاری برای «توزیع آگاهی» در جامعه استفادهی تام و تمام نمایند، و صد البته اینکار ابتدا باید با خودآگاهی و خودسازی و آنگاه با دگرسازی صورت گیرد. هر یک از ما در هر سطحی از آگاهی باشیم نیاز به آگاهی و دانش بیشتر داریم و باید همانقدر از آگاهی و دانشی که داریم به دیگران منتقل نمائیم، و البته اگر بتوانیم اینکار را در قالب کار جمعی و حتی جمعهای کوچک سامان و سازمان دهیم، بهرهوری بیشتری خواهد داشت. برای دستیابی به آزادی و دموکراسی دانایی و توانایی و تمرین لازم است و در این پروسه «توزیع آگاهی» را میتوان بصورت نظری و عملی پی گرفت.
نکتهی آخر اینکه دستیابی به یک نظام سیاسی مردمسالار با «حکمرانی خوب» و «عادلانه » جز در سایهی «توزیع آگاهی» ممکن نیست. زیرساخت «عدالت» با هر تفسیر و نگاهی «آگاهی» است، و اینکه جامعهی ایران به رغم بیش از صد سال تلاش و مبارزه برای عدالتخانه و هزینه دادن فراوان و قربانیهای بسیار همچنان در حسرت «عدالت» میسوزد، جز به فقدان «توزیع آگاهی» در سطح مکفی باز نمیگردد. و اگر انتظار داریم و میرود که جنبش سبز پایان بخش این روند باشد باید آگاهی بخشی با همه توان و نیرو سرلوحه کار افراد جنبش بوده و به همهی لوازم و مقتضیاتش پایبند باشیم.
نوشتهی زیر را یکی از خوانندگان بامدادی به نام کامران برای من فرستاده که عینا (با اندکی ویرایش) منتشر میکنم. لازم به تذکر است که مطالب نوشته شده در این متن لزوما مورد توافق من نیست، و وبگاه بامدادی صرفا بستری جهت انتشار آن میباشد.
مورد تقسیمبندی کشورها به «پیشرفته و توسعه یافته» و «در حال توسعه» و «عقب مانده» و «جهان اول» و «جهان سوم».
تمام این مفاهیم زمانی معنی پیدا میکنند که تاریخ و تمدن را به صورت یک خط فرض کنیم که در حقیقت این مفاهیم و تعریفها با همین فرض توسط یک انسانشناس انگلیسی در قرن هیجدهم بیان و آغاز گردید. این انسانشناس تمدن و مدنیت را به صورت یک خط ترسیم کرد که در پایین نامتمدنترین ملتها و در بالا متمدنترین ملتها قرار دارند. برای مشخص کردن درجهی تمدن هم معیارها و شاخصهایی را تعریف کرد. بالطبع این شاخصها و معیارها بر اساس ملت انگلیس تهیه شده بود بطوری که بر طبق آن ملت انگلیس به عنوان متمدنترین ملت در بالاترین نقطهی خط قرار میگرفت و دیگر ملتها بر اساس امتیازی که کسب میکردند به دنبال هم بر روی خط قرار میگرفتند. نکتهی جالب در این مورد این است که این انسانشناس انگلیسی امتیاز ملت ایرلند را طوری محاسبه کرده بود که در پائینترین نقطه و به عنوان نامتمدنترین ملت ردهبندی شده بود.
این دیدگاه یکی از ابزارهای قوی و بسیار موثر استعمار بوده و هست. زیرا ابتدا به بقیه میقبولانند که آنها متمدنتر و پیشرفتهتر از همه هستند و دیگران هم به راحتی میپذیرند. همچنین به ملتهای عقبمانده یا در حال توسعه و یا در حال پیشرفت میگویند که ناراحت نباشید ما هم زمانی مثل امروز شماها عقب مانده و نامتمدن بودیم ولی توانستیم به وسیله کار و هوش خود به تمدن و پیشرفت برسیم. بنابراین اگر شماها هم به حرفهای ما گوش کنید و راه و برنامههایی را که ما به شماها یاد میدهیم (چون ثابت شده که ما عقلمان و هوشمان و تمدنمان از شماها بیشتر است) شماها هم روزی متمدن، پیشرفته و جهان اولی خواهید شد و در روی خط به بالا خواهید رفت. از طرف دیگر در این مدت که شما مشغول پیشرفت و متمدن شدن هستید ماها هم بیکار ننشستهایم و متمدنتر و پیشرفتهتر شدهایم و در روی خط بالاتر رفتهایم، پس همچنان شما ها عقبتر از ما هستید و این روند تا ابد ادامه خواهد داشت. یعنی شما هیچوقت متمدن، پیشرفته و جهان اولی نخواهید شد. زیرا تا زمانی که ما معیارها و شاخصهای تمدن و پیشرفت را تعریف و تعیین میکنیم این معیارها در جهتی خواهند بود که به آنچه که ما داریم بیشترین امتیاز و نمره را بدهند. درست مانند شرکت در مسابقهای است که یک طرف شرکت کننده همهی قوانین بازی را تعریف میکند و هر زمان هم خواست این قوانین را به نفع خود تفسیر کرده و تغییر میدهد بنابراین امکان ندارد که بتوان پیروز از این مسابقه بیرون آمد.
با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آنرا از طریق اشتراک در خوراک آن پیگیری کنید. استفاده از مطالب و عکسهای منتشر شده در وبلاگها و فوتوبلاگهای من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است.
امروز روز تولد منه. ۶۵ سالمه. تولدم مبارک! من ۶۵ سال بیمرگیام را جشن میگیرم. هورا! ۶۵ سال! میشه ۷۸۰ ماه، ۳۳۸۰ هفته، ۲۳۶۶۰ روز*، ۵۶۷۸۴۰* ساعت و خیلی خیلی دقیقه.
من میتونستم در هر لحظه از هر کدام از این ۲۳۶۶۰ روز مرده باشم. در طی این ۶۵ سال، اما من هنوز زندهام و اوضاعم هم خوبه!
این منو خیلی خوشحال میکنه و به خودم میبالم. این یه دلیل برای جشن گرفته.
من یک نجات یافته هستم. من از ۶۵ سال زندگی و خطر سرطان زنده بیرون اومدم.
تو گوگل جستجو کردم: یه آدم میانگین چقدر عمر میکنه؟ جواب بین ۸۰ تا ۱۰۰ سال بود (اگه اتفاقی واسش نیفته). خیلی جالبه. چون همانطور که همه میدونیم، زندگی خیلی خطرناکه… خطر هیچوقت نمیخوابه… از همون لحظهای که از خواب بیدار میشیم (اگه از خواب بیدار بشیم)، هر اتفاقی ممکنه واسهمون رخ بده.
من دارم برنامهریزی میکنم واسه ۵ سال آینده زندگیم. مطمئنم که میتونم. چطور؟ یک روز به یک روز. برنامهام چیه؟ فقط کارای ساده: کار کردن، خواندن، نوشتن، غذای سالم خوردن، از هر روز لذت بردن و خدا رو شکر کردن واسه همه چیزایی که دارم. ۵ سال، میشه ۴۳۸۰۰ ساعت. این زمانه زیادیه. اما من باید یادم باشه که این ساعتا (یا دقیقهها) خیلی سریع میگذرن. واسه همین من باید سعی کنم هر روز یه کار خوب و معناداری انجام بدم. ۱۸۲۵ کار خوب. این قابل انجام شدنه!
من نمیگم که ۵ سال دیگه زندگی میکنم. وقتی ۷۰ سالم شد، واسه سالهای بعدش برنامهریزی میکنم.
زندگی من مثل رانندگی با یه ماشین خوب توی هوای خیلی بده. همه میتونن اینکارو بکنن، چرا من نتونم؟
هر کی ازم سوال کنه چند سالته بهش میگم بالای پنجاه. اما چقدر بالای پنجاه به هیچکی ربطی نداره. به هر حال همه که نمیتونن درک کنن من سالها از عمرم میگذره و هر روزم با مبارزه با سرطان سپری میشه و من توی ۶۵ سالگی بانشاط و خوشحال هستم.
تو زندگی امیدم به بهترینهاست، اما آمادهام که با بدترین پیشامدها بجنگم.
* بر طبق محاسبات من، دوست ما انگار تعداد روزها و ساعتها را دقیق حساب نکرده است.
با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آنرا از طریق اشتراک در خوراک آن پیگیری کنید. استفاده از مطالب و عکسهای منتشر شده در وبلاگها و فوتوبلاگهای من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است.
نوشتهی زیر را یکی از خوانندگان بامدادی به نام کامران برای من فرستاده که عینا (با اندکی ویرایش) منتشر میکنم. لازم به تذکر است که مطالب نوشته شده در این متن لزوما مورد توافق من نیست، و وبگاه بامدادی صرفا بستری جهت انتشار آن میباشد.
سالها است که کلمهی دموکراسی با باری بسیار مثبت و با اهمیت و بسیار وزین بر زبان و در نوشتههای تحلیلگران و روشنفکران به خصوص در کشورهای درحال توسعه و یا به عبارت دیگر جهان سوم موج می زند.
تصوری که با دیدن و شنیدن این کلمه در ذهن شنونده و خواننده ایجاد میشود دقیقا تصویر بسیار شیرین از جامعهی غربی است که در فیلمها و برنامههای تلویزیون و رسانهها به خورد انسانها در سراسر دنیا داده میشود. جامعهای که بره و گرگ در کمال صفا و صمیمیت و صلح در کنار هم به زندگی شیرین و سرشار از شادی مشغولند و تمام سیستمهای سیاسی و اقتصادی و قضایی جامعه نیز آماده و هوشیار در خدمت گسترش عدالت اجتماعی و اقتصادی و کشیدن مو از ماست میباشند. بنابراین اگر خدای نکرده و زبانم لال بیعدالتی (اقتصادی و سیاسی) اتفاق افتاد، مظلوم میتواند بدون واهمه و ترس فوری با مراجعه به مراجع مربوطه حق خود را دریافت کند و ظالم به مجازات میرسد. در نتیجه در این جوامع ما هر روز شاهد اخباری در مورد چگونگی نجات یک گربه یا سگ از درون چاله و یا بالای یک درخت و یا ساختن پای مصنوعی برای سگی که در اثر حادثه یک پایش را از دست داده هستیم. در این تصویر، در کشورهای دموکراسی غربی هیچگونه طمع و زیادهخواهی وجود ندارد و در نتیجه هیچکس در پی خوردن و پایمال کردن حقوق مردم نبوده و نیست و به دنبال اندوختن مال و دارایی نیست و تمام ثروتمندان و سیاستمداران و کسانی که در مسندهای حاکمیت و قدرت قرار دارند انسانهایی پاک و به عبارتی مریم رشته و عیسی بافته هستند. همهی پستها و مقامهای سیاسی توسط رای آزاد مردم انتخاب میشوند و اگر دست از پا خطا کنند باز هم توسط رای مردم برکنار میشوند.
از طرف دیگر کلمهی دیکتاتوری به معنای تمامیتخواهی و اقتدارگرایی با بارهای منفی بسیار زیاد در مورد حکومتها و سیستمهای اقتصادی و اجتماعی و سیاسی کشورهای در حال توسعه و یا جهان سوم استفاده میشود و معنی آن جامعهای است که مردمان طماعی دارد که همواره در حال کلاه گذاشتن بر سر همدیگر و دزدی از یکدیگر هستند. سیاستمداران و صاحبان پستهای سیاسی بدون رای مردم و انتصابی هستند و فکر و ذکرشان پرکردن جیب خود و فامیلهایشان است و دستگاههای قضایی نیز فقط و فقط در پی اعمال ظلم به مردم و طرفداری از ظالمان و صاحبان قدرت هستند. اگر مظلومی جرات اعتراض و دادخواهی داشته باشد فوری توسط دستگاههای سرکوب (پلیس و نیروهای امنیتی) سرکوب میگردد. به قولی سیاهترین تصویری که میتوان از یک جامعه داشت در مورد این کشورها صدق میکند. حالا چطور در این جوامع سنگ روی سنگ بند میشود نیز لابد فقط و فقط توسط زور و دیکتاتوری است.
در علم فیزیک تعریفی برای گاز ایدهآل وجود دارد. در حقیقت چنین گازی در طبیعت وجود ندارد ولی به منظور انجام محاسبات و فرمولبندی از گاز ایدهآل استفاده میگردد. دموکراسی و دیکتاتوری که در بالا تعریف شدند نیز همانند گاز ایدهآل هستند که تعریف برای آن وجود دارد ولی در عمل و در طبیعت وجود ندارند. میگویند یک بار از گاندی سوال کردند که نظر تو در مورد تمدن غربی چیست؟ او پاسخ داد که ایدهی خیلی خوبی است.
با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آنرا از طریق اشتراک در خوراک آن پیگیری کنید. استفاده از مطالب و عکسهای منتشر شده در وبلاگها و فوتوبلاگهای من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است.
نوشتهی زیر را یکی از خوانندگان بامدادی به نام مرجان برای من فرستاده که عینا (با اندکی ویرایش) منتشر میکنم. لازم به تذکر است که مطالب نوشته شده در این متن لزوما مورد توافق من نیست، و وبگاه بامدادی صرفا بستری جهت انتشار آن میباشد.
عدهای از حقوقدانان بینالمللی «برای رسیدگی به اعدامهای دسته جمعی اوائل دهه ۱۳۶۰ و قتل عام زندانیان سیاسی در تابستان ۱۳۶۷» در مقر عفو بینالمللی (لندن) دور هم گرد آمدهاند تا به شکایت خانوادههای کشتهشدگان طی پنج روز آینده یعنی روزهای 18 تا 22 ژوئن رسیدگی کنند. {+}
پیش از این در سال ۱۹۶۷ برای اولین بار برتراند راسل با همکاری ژان پل سارتر، در کشورهای سوئد و دانمارک دادگاهی علیه جنایتهای جنگی دولت آمریکا در ویتنام برگزار کرد و دولت آمریکا را طی آن به جنایت علیه بشریت محکوم نمود. این دادگاه ائتلافی بود از نیروهای چپ، روشنفکران برجسته و سرشناس، نیروهای مترقی و دموکرات که برای اعتراض و محکوم کردن جنایات جنگی امپریالیسم، دور هم جمع شده بودند. محکومیت از طریق دادگاه بینالمللی جنبهی سمبولیک دارد و از لحاظ حقوقی قابل اجرا نیست، اما از لحاظ تأثیر بر افکار عمومی بسیار مهم و قابل توجه است.
دشمنان ایران و دستاندرکاران این دادگاه بر جنبهی تبلیغاتی آن به منظور پیاده کردن اهداف غیر انسانی خود حساب باز کردهاند. افزون برآن، هیچ فرد بیغرضی نمیتواند قتل عام گسترده مردم شهرها و روستاهای ویتنام برای بیش از ۱۹ سال با استفاده از بمبهای شیمیائی و کشنده توسط جنایتکاران آمریکایی را به کشتار اوائل سالهای شصت در ایران تشبیه کند. در نتیجه، یاد کردن از این تریبونال به نام دادگاه راسل شایسته نیست.
اکثر مردم ایران معتقدند که دستاندرکاران جنایات دههی شصت بدون تردید باید در دادگاهی بیطرف با حضور بازماندگان خانوادههای داغدار محاکمه شوند و افراد در گیر مجازات شوند. اما این دادگاه بدون شک بیطرف نیست و دست سازمان سیا بیشتر شرکت کنندگان از جمله آقای دکتر پیام اخوان و خواهران برومند (موسسین بنیاد عبدالرحمن برومند که با منابع مالی سازمان سیا راه اندازی و حمایت مالی شد. {+، +، +}) را نوازش داده است.
تلاش دستاندرکاران برای ایجاد زمینههای برگزاری چنین دادگاهی از سالها قبل آغاز شد و بعد از تبادل نظرهای بیشمار سرانجام تشکیل آن را در روز جهانی حقوق بشر (دهم دسامبر ۲۰۰۹) به اطلاع عموم رساندند. در تاریخ یازده فوریه ۲۰۱۰ نخسین کنفرانس حقوقی برای تنظیم پیشنویس این دادگاه با شرکت سه تن حقوقدان از بلژیک، آلمان و کانادا برگزار شد و در مارچ ۲۰۱۰ طرح دادگاه کنونی ریخته شد.
آقای پیام اخوان از گردانندگان اصلی این دادگاه، در گفتگوی سال ۲۰۰۶ در دانشگاه مک گیل در جواب سوال «آیا ممکن است این پرونده به آی سی سی (ICC)، دادگاه لاهه فرستاده شود؟» گفت: «از آنجایی که آی سی سی در جولای ۲۰۰۲ تأسیس شده است مشروعیت رسیدگی به اعدام های ۱۳۶۷ را ندارد زیرا امضا کنندگان اساسنامه نمیخواستند که مشروعیت آن عطف به ماسبق بشود، اما امکان برقراری یک تریبونال بینالمللی وجود دارد.»
مصاحبه کننده سپس درمورد تریبونال بین المللی سئوال کرد: «اشکال عملی چنین تریبونالی برای متهمان به «جنایت علیه بشریت» در ایران چگونه خواهد بود؟»
اقای پیام اخوان درجواب گفت: «یک راه تشکیل چنین مرجعی شورای امنیت سازمان ملل است که در حال حاضر راه آن هموار نیست. اما ما میتوانیم بر این روند تأثیر بگذاریم». او ادامه داد:
برای مثال ایران را به عنوان تهدید برای امنیت مطرح کنیم. ما میتوانیم این تهدید و طبیعت ضد حقوق بشری رژیم ایران را به نمایش بگذاریم. {+}
ایرانیان باید توجه داشته باشند که سلطهگران برای تغییر رژیم در ایران سالهاست با کمک مهرههای خود، نظیر آقای پیام اخوان، علیه ایران دسیسه میچیند. به همین منظور آمریکا سعی دارد با کمک آقایان پیام اخوان و شهید احمد، دولت ایران را به عنوان «تهدید» علیه صلح در جهان جا اندازد. این در جایی است که مردم جهان به دفعات از طریق سنجش عقاید، آمریکا و اسراییل را خطر اصلی علیه صلح جهان معرفی کردهاند.
در این رابطه پیام اخوان همراه با عدهای در سال ۲۰۱۰ گزارش دویست و یک صفحهای زیر عنوان «خطر ایران هستهای ، قومکش و ناقض حقوق بشر» را انتشار داد. این گزارش همراه با بیانیهای تحت عنوان «پذیرفتن مسئولیت برای جلوگیری» توسط نئوکانهای جنگطلب و حامیان اسرائیل آپارتاید همچون آقایان و خانمها فوأد عجمی، نازنین افشین جم، پیام اخوان، اروین کولتر و الن دورشویتز (از جنگطلبان حامی اسراییل)، رامین جهانبگلو، سعدالدین ابراهیم (از استادان مصری فارغ التحصیل انایدی)، ارشاد منجی (اسلام ستیز کانادایی)، عباس میلانی، الی ویزل، مورتیمر زاکرمن و دیگران به امضاء رسید. لطفا برای خواندن این گزارش غیر واقعی و تحریک کننده اینجا را ببینید.
در کنار آن سازمان سیا جهت جا انداختن «خطر ایران» علیه صلح جهان، در سال ۲۰۰۴ «مرکز اسناد حقوق بشر ایران» در نیوهیون (واقع در ایالت کنیتیکت) را با کمک آقایان و خانمها پیام اخوان، لادن برومند، رویا حکاکیان و شوهرش رامین احمدی تأسیس کرد و مبلغ یک میلیون دلار برای شروع آن منظور داشت. هدف از تأسیس این مرکز جمع آوری «اسناد» برای ترسیم ایران به عنوان «خطر» جهانی زیر پوشش نقض حقوق بشر است که همچنان ادامه دارد.
میدانیم که سازمان سیا در سال ۱۹۵۳ همراه با اینتلیجس سرویس انگلیس ام آی 6، آقای محمد مصدق نخست وزیر محبوب که توسط مردم ایران به عنوان رهبری کاردان و دموکرات حمایت میشد را طی کودتایی خونین سرنگون کرد و مردم را دل شکسته ساخت. آیا باید امروز باور کنیم همان سازمان سیا که مصدق را سرنگون کرد و رژیم دیکتاتوری محمد رضا شاه پهلوی را برای منافع غرب ۲۵ سال دیگر تثبیت نمود خواهان عدالت و دموکراسی برای مردم ایران شده است؟ آیا میتوان کشتار و بدبختیهای مردم ایران را در خلاء و در غیاب بازیهای قدرت هژمونطلب دید؟ آیا میتوان دسیسههای بیشمار دشمنان جهت بیثباتی ایران را نادیده گرفت؟ آیا میتوان تحمیل هشت سال جنگ و کشتار یک میلیون جوان و شهروند ایرانی و هزاران نفر زخمی را بر جامعه بیاثر دانست؟ آیا میتوان تجاوز صدام با چراغ سبز آمریکا و کمک نظامی غرب همراه با حمایت مالی سران عرب را در این دادگاه از نظر دور داشت؟ آیا تهدید مکرر آمریکا و اسراییل به حملهی نظامی، جنگ روانی از طریق پروپاگاندا، ترور دانشمندان هستهای، حملههای سایبری، «ملت سازی»های ساختگی به منظور بیثبات کردن ایران را سرسری گرفت؟
در این تربیونال حقوقدانانی چون پروفسور جان کوپر، پروفسور ریچارد فالک، سر جفری نایس، پروفسور اریک دیوید، دکتر نانسی هورماشیا، دکتر هدایت متین دفتری به سرپرستی دکتر پیام اخوان شرکت دارند.
پروفسور اریک دیوید (Eric David) رییس مرکز حقوق بینالملل دانشگاه بروکسل قبلا به عنوان مشاور حقوقی سازمان ملل در امور مربوط به رواندا و دولت بلژیک کار کرده است. علاوه بر آن قضاوت حقوقی پروفسور اریک دیوید دربارهی سازمان مجاهدین کمک بزرگی به خارج شدن نام مجاهدین از لیست تروریست در اتحادیهی اروپا کرد. انگلیس نام سازمان مجاهدین را در سال ۲۰۰۸ از لیست تروریستها خارج کرد و اکنون دولت کانادا و آمریکا در راهی مشابه قدمهای موثری برداشتهاند. {+}
آقای اریک دیوید در اینباره نوشت:
عملیات مسلحانهی مجاهدین در گذشته میتواند زیر پوشش تعریف ویژهای از تروریسم قرار بگیرد. با توجه به وضعیت ایران، عملیات مسلحانه مجاهدین میتواند عملیات جنگی، نه تروریستی، محسوب شود.
اریک دیوید استدلال کرد:
رژیم ایران یکی از بزرگترین نقض کنندگان حقوق بشر در دنیاست که دهها هزار نفر را کشته و شکنجه داده است. دهها هزار نفر را زندانی کرده است. باید گفت، این رژیم افرادی را که زیر بار نمیروند ستیزهجویانه از بین میبرد. روی این اصل مبارزات مجاهدین در حقیقت جنگ مسلحانه بوده است و نمیتواند به عنوان اقدامات تروریستی طبقهبندی شود.
معلوم نیست چگونه پروفسورهای حاضر در این تربیونال تاکنون در مورد عملیات جنایتکارانهی آمریکا و ناتو همچنان ساکت نشستهاند و دادگاه بینالمللی برای جنگهای غیر قانونی که تا به حال میلیونها قربانی گرفتهاند برگزار نکردهاند؟
آقای ولفگانگ کالک (Wolfgang Kaleck) حقوقدان آلمانی فعال در زمبنهی حقوق بشر قبل از خارج شدن نام مجاهدین از لیست گفت:
من فکر میکنم نظر حقوقی پروفسور دیوید کمک ارزندهای به این بحث میکند و ارزش دارد که مطالعه شود. {+}
خب، اکنون پروفسور اریک دیوید در کنار دکتر پیام اخوان و پروفسور ریچارد فالک در این دادگاه نشسته است.
پروفسور ریچارد فالک (Richard Falk) به علت انتقاد از رفتار اسراییل علیه فلسطینیها در میان «مترقیون» جایی برای خود باز کرده است. اما ایشان هم نظیر پروفسور اریک دیوید نظر خوبی نسبت به دولت ایران ندارد و از آن با صفت ظالم (brutal) در مقالاتش یاد میکند. در کنار این مساله ریچارد فالک انتخابات رییس جمهوری ۱۳۸۸ ایران را – مانند دولت آمریکا – تقلبی میخواند و در مقالاتش بر آن تأکید دارد. بکارگیری مکرر صفت «تقلبی» در مقالاتش باعث شد که سردبیر مجله اینترنتی «سیاست خارجی» ، جرمی هاموند (Jeremy Hammond)، از او بخواهد واژه «تقلبی» را از مقالاتی که به آن مجله میفرستد حذف کند زیرا آقای جرمی هاموند برطبق شواهد، که خود مطالعه کرده است و درباره آن چندین مقاله نوشته است، مدرکی که بر اساس آن انتخابات ریاست جمهوری ایران تقلبی بوده باشد را نیافته است.
پروفسور ریچارد فالک در ضمن عضو «شورای روابط خارجی» آمریکاست. این شورا در سیاست خارجی آمریکا بسیار تأثیرگذار است و شخص باید حامی سیاستهای خارجی آمریکا باشد که بتواند در این شورا دوام بیاورد.
اخیرا پروفسور ریچارد فالک در مقالهای تحت عنوان «چه کاری در مورد سوریه میتوان انجام داد، تراژدی یا ناتوانی؟» نوشت که دربارهی قتل عام کودکان الحوله بود. ایشان قتل عام کودکان را بدون هیچ مدرکی، نظیر دولت متبوعش آمریکا و آقای پیام اخوان، به دولت بشار اسد نسبت میدهد و مینویسد: {+}
این قتل عام توسط شبیحه، شبه نظامیان دولتی، علیه کودکان در الحوله پیاده شد.
چگونه ممکن است یک حقوقدان، بدون داشتن مدرک موثق به این روش غیر اخلاقی تن در دهد؟
اما به نظر میآید در مواقع «حساس» که اذهان عمومی باید آماده برای عملیات متجاوزانهی دیگری شود، اعضای شورای خارجی هم باید اذهان عمومی را آماده سازند. در نتیجه این دادگاه هم به دنبال ابزاری است که بتواند اذهان مردم جهان را بیش از پیش علیه دولت ایران بشوراند و ایران را بعنوان «خطر» در جهان جا بیاندازد و از آن برای تغییر رژیم و تجزیهی ایران استفاده کند.
ایرانیان و مردم آگاه باید صدای خود علیه این دادگاه وابسته را به گوش جهانیان برسانند.
با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آنرا از طریق اشتراک در خوراک آن پیگیری کنید. استفاده از مطالب و عکسهای منتشر شده در وبلاگها و فوتوبلاگهای من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است.
متن زیر را دوستی به نام احسان در نقد و پاسخ به مقالهی «اپوزیسیون خارج نشین و منافع ملی» نوشتهی مرجان که چندی پیش در بامدادی منتشر شده بود، نوشته است (لینک مطلب) که عینا (با اندکی ویرایش) منتشر میکنم. لازم به تذکر است که مطالب نوشته شده در این متن لزوما مورد توافق من نیست، و وبگاه بامدادی صرفا بستری جهت انتشار آن میباشد.
«منشا فساد در داخل خانه است، همین جا دنبالش بگردید».
اپوزیسیون در ایران تحت چه شرایطی تغییر ماهیت میدهند و مجبور به خروج از ایران و تبدیل به گروههای معاند میشوند؟ معنای دقیق از اپوزیسیون، انجیاوها و گروههای حقوق بشری چیست؟ آیا اینها واقعا وابسته به کشورهای متخاصم با ایران هستند؟ در شرایطی که تمامی سازمانهای مردم نهاد در داخل ایران زیر فشار و تهدید برخوردهای سخت حاکمیت هستند، ادعاهای غیر مستند از ارتباط این سازمانها با خارج از کشور چه هدفی را دنبال میکند؟ در مسیر تهدید نظامی ایران، اپوزیسیون خارج نشین تهدید بزرگتری است یا نابرابری و تبعیضهای داخلی بین اقوام و مذاهب و هواداران گروههای سیاسی؟ یا فشارهای اجتماعی و اقتصادی و ناکارمدی دولت در ایجاد عدالت در کشور؟
آیا ایرانیان نگران از تهدیدهای خارجی جهت تحلیلها و بررسیهای خود را معطوف به مسائل داخل ایران هم میکنند؟
بخش اول. از اپوزیسیون که حرف میزنیم، از چه حرف میزنیم؟
نویسنده در همان پاراگراف اول از نقد اپوزیسیون خارج از کشور شروع میکند. اپوزیسیون … بیایید همین جا مکثی کنیم و بپرسیم اپوزیسیون یعنی چه؟ معنای سادهاش میشود مخالف سیاسی. کسی که در سیاست ساز مخالف میزند. گروهی سازمان یافته یا غیر منسجم که برای اصلاح سیستم سیاسی یا تغییر آن تلاش میکند. اما این معنای کلی و تئوری برای اپوزیسون است. مطمئنا تعریف اپوزیسیون در نظامهای توتالیتر با معنای همان کلمه در دموکراسیهای اروپای غربی و آمریکای شمالی متفاوت است.
در دموكراسیهای كنونی، اپوزيسيون دلالت بر احزاب و گروههای سياسی سازمانيافتهای دارد كه مخالف حكومت مستقر میباشند و تحت حمايت قانون از آن انتقاد میكنند و در صورت كسب رأی اكثريت مردم در انتخابات آزاد، قدرت سياسی و اداره امور كشور را به دست میگيرند. اما در نظامهای اقتدارگرا، اپوزيسيون شامل نيروهای نسبتا سازماننيافتهای است كه مخالف پرسنل سياسی حاكم يا سياستهای جاری و حتی كل نظام سياسی میباشند و با آن به مبارزه برمیخيزند. به نقل از دولت عقل، حسین بشیریه، انتشارات علم نوین.
اما آنچه در فضای سیاسی ایران پس از انقلاب از واژه اپوزیسیون معنا میشود، عبارت است از گروهی که به وسیله نهادهای سیاسی نظامی حاکم و با روشهای سخت بطور کل از فضای رقابت سیاسی بیرون رانده شده یا دسترسیشان به مناصب سیاسی انتخابی محدود و به پستهای انتصابی کلا قطع شده است. روشن است که اپوزیسیون در این معنا، پدیدهای خاص سیستمهای سیاسی اقتدارگرا در کشورهای توسعه نیافته یا در حال توسعه است. این چنین است که در ایران گروههای اصلاح طلب حتی در دورانی که دو قوه از سه قوه اصلی کشور را در دست گرفته و حتی در پارلمان اکثریت مطلق را در اختیار داشتند، باز هم جزو اپوزیسیون به حساب میآمدند، گر چه بر اساس تعریف نظری اپوزیسیون در این دسته جای نمیگیرند. بر عکس نیروهای موسوم به اصولگرا در همان دوران محرومیت از دسترسی به نهادهای انتخابی هم جزو اپوزیسیون نبودند. پس هنگام صحبت درباره واژههایی مانند اپوزیسیون و عینیت دادن آن به شرایط فعلی کشور، باید به خاطر داشته باشیم که درباره یک سیستم سیاسی معیوب و انحصارگرا صحبت میکنیم. کشوری که در آن در 20 سال گذشته یک گروه و جناح سیاسی خاص همواره با در اختیار داشتن نهادهای قدرتمند انتصابی و به پشتیبانی در اختیار داشتن قوه قضائیه، نهادهای سیاسی رده بالا و دور از حیطه تاثیرگزاری مردمان (مثلا شورای نگهبان و غیره)، و با پشتیبانی نیروهای نظامی و انتظامی همواره در موضع قدرت بوده اند و احزاب دیگر حتی هنگام در دست داشتن «تمامی نهادهای انتخابی اعم از دولت، مجلس و شوراهای شهر و روستا» باز هم عملا و اسما نیروهای اپوزیسیون بشمار میآمدند!
و این وضعیت مضحک و تراژیک ادامه دارد وقتی درباره «اپوزیسیون خارج نشین» صحبت میکنیم. در تمامی دوران پس از انقلاب همواره افراد درون حاکمیت در ایران تبدیل به منتقد شدهاند، منتقدان تبدیل به مخالفان و اپوزیسیون داخل کشور شدهاند، و اپوزیسیون داخل کشور در اثر فشار و تهدید به خارج از ایران کوچ کرده و تبدیل شدهاند به اپوزیسیون خارج نشین! و این فرایند همواره ادامه داشته و خواهد داشت. در واقع بر خلاف آنچه که نویسنده سعی در تبلیغ آن دارد فرایند اپوزیسیونسازی (در معنایی که اینجا برداشت میشود) نه در خارج از کشور، که در داخل مرزهای ایران آغاز میشود. اپوزیسیونسازی حاصل نگاه بسته و امنیتی حاکمیت به هر فعالیت سیاسی اجتماعی خارج از کنترل و غیر دلخواه است. حاصل برخوردهای خشن با فعالان سیاسی اجتماعی و سوق دادن آنها به خروج از کشور و افتادن در دام افراطیگری است.
به نظرم هیچ کشور از نظر سیاسی توسعه نیافته توان این را ندارد که برای دموکراسیهای غربی (فارغ از اینکه موافق، مخالف یا منتقد آنها باشیم) اپوزیسیونسازی کند، در عین حال تقویت اپوزیسیون نظامهای سیاسی فاسد و توسعه نیافته کار چندان دشواری نیست. ایضاً ایران هرگز حتی با هزینه کردن میلیونها دلار و با برنامهای دقیق و طولانی مدت هم توان اپوزیسیونسازی برای دموکراسیهای غربی را ندارد (باز هم این حقیقت ارتباطی به این موضوع ندارد که منتقد و مخالف دموکراسیهای غربی باشیم یا نه). گر چه میتواند (به عنوان مثال) برای اپوزیسیون حاکمیت فعلی کشور بحرین نقش حمایتی ایفا کند. چرا؟ دلیلش روشن است: نظام سیاسی بحرین هم مانند ایران نظامی فاسد و ناکارامد است.
نمونه برای این ادعا زیاد است: آقای اکبر عطری مگر که بود؟ جز یک دانشجوی علاقهمند به مسائل سیاسی؟ که راه معمولی ورود به انجمن های اسلامی دانشجویان را برای کار سیاسی برگزیده بود؟ آقای علی افشاری که بود؟ یک دانشجوی مهندسی صنایع در دانشگاه صنعتی امیرکبیر، یک دانشجوی معمولی اهل ورزش و یکی از بنیانگذاران گروه کوهنوردی این دانشگاه، دانشجویی که مانند خیلی دیگر از دانشجویان ایرانی علاقهمند سیاست بود و وارد انجمن اسلامی پلیتکنیک و از آنجا دفتر تحکیم وحدت شد.
یا موردی دیگر: آقای احمد باطبی که بود؟ یک جوان بیست و چند ساله و دانشجوی تئاتر که در یکی از تجمعات دانشجوئی بعد از حمله نیروهای لباس شخصی و انتظامی به کوی دانشگاه در 18 تیر 78 روی شانههای کس دیگری رفت و پیراهنی خونین را بلند کرد و خبرنگاری خارجی عکسی از او گرفت که بسیار زود منتشر و معروف شد. در هر نقطه دیگری از دنیا چنین کاری هیچ، مطلقا هیچ برخوردی در پی ندارد. اما باطبی را با همان عکس پیدا و محاکمه و ابتدا به اعدام، و سپس 15 و بعد به ده سال زندان محکوم کردند. بعد از دوران سخت زندان چندان عجیب نیست که کسی به امید جبران سالهای از دست رفته به خارج از کشور برود. و آنجا به دام سازمانهای سیاسی تندرو و افراطی بیفتد.
و مگر تمامی فعالین سیاسی، روزنامهنگارها و دیگران در طی چه پروسه ای مجبور به خروج از ایران شدند؟ اتفاقی که باز هم در آینده تکرار خواهد شد و از آن گریزی نیست.
البته اگر تعصبات سیاسی اجازه میداد مطمئنا این نکات از دید تیزبین خانم مرجان پنهان نمیماند. ایشان در نوشتهاش ادعا میکند که سازمان سیا با راه اندازی نهادهای موازی، و با حمایت مالی (و نه سرکوب و جنگ سخت) توانسته جنبشهای زنان و فعالین چپگرای آمریکا (حتی مثلا نوام چامسکی که اینقدر مطالب اش مورد توجه رسانههای دولتی ایران است!) را تحت کنترل خود در بیاورد. در عین حال (واقعا نمیدانم چرا؟) ظاهرا ایشان از تحلیل این نکته ساده ناتوان است که چرا در ایران این روند دقیقا برعکس طی میشود! یعنی نزدیکترین افراد به لایههای قدرت سیاسی در ایران تبدیل به منتقد و مخالف و حتی مهره دشمن میشوند. تا آنجا که در میان افراد «متهم به داشتن ارتباط با خارج از کشور»، از مشاور و معاون مقامات کشوری وجود دارد، تا وزیر و نماینده مجلس، تا نخست وزیر 8 ساله، رئیس جمهور 8 ساله و رئیس پارلمان 8 ساله! ایشان ریشههای بروز این اتفاق را نمیبیند و سادهانگارانه تنها به بررسی میوههای آن اکتفا میکند. مانند کسی که انتظار داشته باشد از درخت گز، میوههای سرسبز سیب بروید.
همچنین: اپوزیسیون باز در معنا به گروهی اطلاق میشود که سودای کسب قدرت سیاسی را دارند. اما در متن خانم مرجان اپوزیسیون معنای عامتری پیدا میکند: هر کسی که منتقد وضعیت موجود باشد اپوزیسیون تلقی میشود. آقای اکبر گنجی در مقاله قابل تحسین «لیبیائیزه کردن ایران» به درستی اشاره میکند که «روشنفکران اگر مخالف نظام سیاسی موجود باشند، باز هم اپوزیسیون نامیده نمیشوند، آنان را «روشنفکران ناراضی» میخوانند … مدافعان و فعالان حقوق بشر نیز با «فعال سیاسی» حزبی و سازمانی تفاوت دارند. مسأله گروه اول، فقط و فقط حقوق بشر است. آنها نمیخواهند وارد قدرت سیاسی یا دستهبندیهای سیاسی شوند. نقض حقوق بشر را در سطح محلی، منطقهای و بینالمللی، «بیطرفانه» گزارش میکنند. هیچ گاه خود را در نقش بدیل رژیم سیاسی موجود نمیبینند. اینها هم جزو اپوزیسیون هیچ حکومتی نیستند». حمله به نهادهای حقوق بشری و روشنفکران ِ تحت استنطاق همیشگی حکومت، به بهانه نقد اپوزیسیون خارج نشین عملی کاملا ریاکارانه و توجیهگر است.
پس تا همینجا بطور خلاصه تکرار کنیم که:
۱. هنگام نام بردن از اپوزیسیون، باید به خاطر داشته باشیم درباره یک نظام سیاسی به شدت فاسد و انحصارطلب صحبت میکنیم که امکان هرگونه اصلاح در ساختار و همچنین تغییر در سطوح مختلف قدرت را از بین برده است.
۲. گروههای حقوق بشری، گروههای دانشجویی که اساسا امکان ورود به ساخت قدرت را بطور مستقیم ندارند، روشنفکران، نویسندگان و اندیشمندان منتقد حکومت، و مردمان عادی در جستجوی برابری و عدالت در زمره اپوزیسیون قرار نمیگیرند.
۳. همچنین اپوزیسیونسازی نه در خارج از ایران، که دقیقا در داخل مرزهای جغرافیایی ایران و در اثر برخوردهای شدید امنیتی با کوچکترین فعالیت سیاسی غیر دلخواه صورت میگیرد.
۴. صلحجوترین افراد اپوزیسیون داخل کشور نه تنها از فرصت برابر در برخورداری از آزادی عمل سیاسی و حق تبلیغ عقاید و امکانات مساوی در عرصه رسانهای برخوردار نیستند بلکه پیاپی در معرض سرکوب و زندان و شکنجه و تبعید قرار دارند. در چنین حالتی عجیب نیست که بر تعداد اپوزیسیون خارج از کشور روز به روز افزوده شود، به طوریکه لازم شود درباره ارتباطات این اپوزیسیون و تاثیرش بر منافع ملی اطلاعرسانی صورت گیرد.
بخش دوم. مغالطهها، تشبیهات غلط و دروغهای این متن چه هستند؟
۱. «اپوزیسیون خارج نشین فاقد ریشه در درون کشور و بیش از پیش منزوی شده است«.
فارغ از میزان درست یا غلط بودن این گزاره، این هم مهم است که جمله ای کاملا غیردقیق و اثبات نشده است. و به نظر میرسد خود نویسنده هم اعتقاد چندانی به حرفش ندارد، چه در اینصورت اساسا چه نیازی به افشاگری پیرامون گروههای منزوی شده وجود دارد؟
همچنین باید پرسید منظور نویسنده از اپوزیسیون خارج نشین چیست؟ و کدام گروهها (اصلاحطلبها، چپها، مجاهدین خلق، سلطنت طلب ها یا دیگران؟) را در بر میگیرد؟ چه مرزی میان اصلاحطلبان داخل و خارج از کشور وجود دارد؟ یعنی مثلا اصلاح طلبان داخل ایران پایگاه مردمی دارند و به محض خروج از کشور منزوی میشوند؟
تنها گروهی که ارتباط با آنها حکمی کمتر از مرگ دارد، احتمالا اصلاحطلبان هستند. در شرایط فعلی کشور چگونه میتوان منزوی شدن گروههایی که تبلیغ و فعالیتشان در ایران ممنوع و مستوجب مجازاتهایی در حد اعدام است را سنجید؟ نویسنده چقدر با تعدد و میزان پروندههائی که در نقاط مختلف ایران به منظور رسیدگی به اتهاماتی نظیر ارتباط با سازمانهای سیاسی خارج از ایران تشکیل میشود آشنائی دارد؟ به خصوص در استانهای مرزی چقدر این گزاره صحت دارد؟ «منزوی نشان دادن گروههای سیاسی خارج از کشور» نوعی تغافل نیست؟ چشم پوشی از آن چیزی که واقعا در حال وقوع است؟ کم اهمیت نشان دادن شکافهای قومی مذهبی که به طور آرام در سایه نابرابریها و اختلافات حل نشده سیاسی و فساد رو به گسترش مالی و مشکلات اقتصادی برای بخش زیادی از مردم حاشیهنشین در حال گسترش است خطر کمتری از حمایت دولتهای خارجی و بعضا همسایه از این گروهها دارد؟
۲. بازیهای زبانی به شکلی گسترده در متن خانم مرجان رواج دارد. هنگامی که خانم مرجان مینویسد: «امپراتوری آمریکا برای استقرار «حکومت جهانی» از انجیاوها کمک میگیرد» و در انتهای همان پاراگراف: «آمریکا در کنار نیروی نظامی و سلاحهای کشتار جمعی … از طریق تشکیل یا حمایت برخی انجیاوهای برگزیده در کشورهای مختلف پیادهسازی اهداف خود را تسهیل میکند«. و البته خانم مرجان لینکی هم بعنوان منبع این ادعاها معرفی کرده.
سوال اول: مطمئنا امپراطوری آمریکا برای رسیدن به اهدافش از ابزار رسانه هم استفاده میکند. آیا این به این معنی است که رسانه ها کلا موجودات مضری هستند و باید با آنها سختترین برخورد صورت گیرد؟ (کار ندارم که عملا با همین توجیه، حاکمیت کنونی و نیز برخی از هوادارانش میل و اشتیاق عجیبی به انحصارگرایی رسانهای دارند. از منظر تئوریک میپرسم). فکر نمیکنم کسی آشکارا به این سوال جواب مثبت بدهد.
سوال دوم: کشورهای مورد اشاره در متن لینک شده کدامها هستند؟ فرانسه، ونزوئلا و هائیتی و خود آمریکا. خانم مرجان بطور مستقیم درباره چه کشوری سخن میگوید؟ ایران. یک سفسطه بسیار آشکار. متن انگلیسی درباره تشکیل انجیاوهایی در اروپا و آمریکای لاتین صحبت میکند، اما خانم مرجان با ذکر جمله اصلی، این موضوع را به ایران هم تسری میدهد. در شرایطی که از ابتدای روی کار آمدن آقای محمود احمدینژاد، و با همراهی قوه قضائیه، در سالهای گذشته سختترین برخوردها با اکثر انجیاوهای فعال در داخل ایران صورت گرفته، و فعالین «سازمانهای مردمنهاد» گرفتار مجازاتهایی سختگیرانه اعم از زندانهای طولانی مدت و محرومیت از ادامه تحصیل و تبعید به زندانهای مناطق بد آب و هوا شدهاند، چنین مغالطهای صرفا بکار توجیه برخوردهای مذکور میاید، و من فکر میکنم اساسا هم با همین هدف تهیه شده.
و دقیقا در راستای همین هدف خانم مرجان در متن مورد استناد هم دست میبرد و آن را تغییر میدهد: تاکید متن اصلی (انگلیسی) بر کارکرد ویژه و مثبت سازمان های غیر دولتی در زمینه مسائلی همچون کاهش فقر، بهبود آزادیهای مدنی و تلاش برای حفظ محیط زیست را نادیده میگیرد و در عوض انجیاو ها به تمامی، ابزار سلطه و خطری در ردیف سلاحهای کشتار جمعی تبلیغ میشود! به همین دلیل جمله «به جای به جای استفاده از نیروی صرفا نظامی» در متن اصلی، تغییر شکل میدهد به «در کنار نیروی نظامی و سلاحهای کشتار جمعی«!. چه لزومی است به تغییر کلمات و افزودن واژگان جدید؟ این را خود خانم مرجان پاسخ دهند بهتر است.
و البته دم خروس خیلی زود بیرون میزند. وقتی ایشان بلافاصله در پاراگراف بعدی صریحا انجیاو های ایرانی را به تجزیهطلبی منتسب میکنند: «به عنوان نمونه، تعدادی از انجیاوهای فعال در زمینه «حقوق بشر» ایران، چشم به تجزیه ایران دوختهاند که آن را زیر پوشش «فدرالیزم» پیاده کنند«. به همین راحتی؟! مشخصا کدام انجیاو ها؟ نویسنده نمیتواند این انجیاوهای تجزیهطلب را صراحتا معرفی کند؟ اسناد و مدارک این اتهام سنگین چه هستند؟ به کلمات ابتدایی این جمله نگاه کنید: «به عنوان نمونه» … . کدام نمونه؟ چطور میتوان به موضوع تشکیل انجیاوهای آمریکائی در فرانسه و هائیتی استناد کرد و سپس از آن نتیجه گرفت که در ایران هم مشابه این انجیاو های دست نشانده فعال هستند؟ بدون هیچ سندی؟
۳. و اتفاقا این یکی دیگر از مغالطه های (انصافا هوشمندانه) خانم مرجان است. سراسر متن پر است از انواع لینکها به منابع انگلیسی زبان (البته هفتاد درصد این لینکها به سایت ویکی پدیا است! مثلا خانم مرجان مینویسد: «علی افشاری و اکبر عطری با نئوکانهای جنگطلب نظیر جو لیبرمن (Joe Lieberman) و سناتور ریک سنتورم (Rick Santorum)، یکی از کاندیداها برای ریاست جمهوری آمریکا و مدافع جنگ علیه ایران همکاری دارند» و بعد لینکهائی که در دل این جمله نهاد شده دو لینک به صفحات ویکی پدیای ریک سنتورم و جو لیبرمن است. و نه هیچ لینک و منبعی درباره چگونگی این ارتباط !). لینکهائی درباره کمکرسانی بعضی انجیاو ها به دولت آمریکا در آمریکای لاتین، درباره سازمان ملی تحقق دموکراسی و انایدی و خانه آزادی، درباره نفوذ و کنترل سازمان سیا بر فعالان حقوق زنان و چپ گراهای آمریکایی مانند نوام چامسکی و همفکرانش، لینکهائی درباره کنترل سازمانهای کارگری توسط نهادهای امنیتی وابسته به دولت آمریکا (البته به وسیله ایجاد تشکیلات موازی و حمایتهای مالی، و نه از طریق آنچه در ایران مرسوم است یعنی برخوردهای امنیتی و قضائی و زندانهای طولانی مدت و شکنجه و عدم درمان و غیره. به قول دوستان فتامل!)، درباره تلاش دولت آمریکا بر اثرگذاری بر انجیاو های آمریکائی در داخل کشور آمریکا، و نام بردن از سایر سازمانها و نهادهای آمریکائی که بنا بر ادعای نویسنده عامل دست امپراطوری آمریکا هستند. همه اینها با لینک به منابع انگلیسی زبان بیان میشود و بسیاری از آنها هم ارتباط روشنی با موضوع اصلی مطلب ندارد؛ انگار فقط معرفی شدهاند تا متن به ظاهر محکم و مستدل بنظر بیاید. اما به محض رسیدن به موضوع ایران، به محض شروع صحبت درباره انجیاو های ایرانی، به ناگهان تمامی این منابع ناپدید میشود: هیچ سند و مدرکی عرضه نمیشود، هیچ منبعی معرفی نمیشود. همه چیز بر پایه اتهامات کلی و غیر شفاف است: «تعدادی از انجیاوهای فعال در زمینه «حقوق بشر» ایران، چشم به تجزیه ایران دوختهاند … امروز تعداد زیادی از انجیاوهای ایرانی با پوشش «فعالین حقوق بشر» اما متاسفانه علیه منافع ملی ایران با این مراکز همکاری دارند … ایرانیان متعددی با این مراکز مرتبط بودهاند یا هستند… در برههای از زمان به داشتن نوعی ارتباط با این مراکز معترف بودهاند» و تمامی اینها بدون حتی یک منبع مشخص. و البته بیانصاف نباشیم: یک جا خانم مرجان هنگامی که آقایان علی افشاری و اکبر عطری را نیروهای نفوذی سازمان سیا در داخل دفتر تحکیم وحدت در دوران اصلاحات (هنگامیکه آنها هنوز در ایران بودند) معرفی میکند به یک جا لینک میدهد: یک وبلاگ ثبت شده در سیستم بلاگفا! وبلاگی که مثلا تحلیلاش از علت خروج افشاری از ایران چنین چیزی است: «علي افشاري كه بعد از اجراي غائله 18تير 78 مأموريت خود را در ايران پايان يافته ميديد و ميرفت كه به نيروي سوختهاي در داخل تبديل شود، به كمك عناصر نفوذي ديگر در دولت اصلاحطلب خاتمي، همراه با تعدادي ديگر از عناصر نفوذي سازمان سيا به بهانه ادامه تحصيل، جمهوري اسلامي را ترك كرد و رسماً در آمريكا در مراكز خبري سازمان سيا شروع به لجنپراكني عليه انقلاب اسلامي كرد«.
۴. و اینجا یک تناقض دیگر در متن خانم مرجان به چشم میخورد: در چند جا از متن آقایان علی افشاری و اکبر عطری مهرههائی معرفی میشوند که به درون جنبش دانشجوئی و جنبش سبز «نفوذ» کردهاند. اما در سراسر بخشهائی که از آقایان افشاری و عطری بعنوان همفکران نئوکانهای طرفدار مداخله بشردوستانه و حامی جنگ یاد میشود، افشاری و عطری آئینه تمامنمای اپوزیسیون خارج از کشور معرفی میشوند. و نویسنده از این هم فراتر میرود و نه تنها کلیت اپوزیسیون خارج از کشور، بلکه جنبش سبز را در دو نفر، یعنی آقایان علی افشاری و اکبر عطری خلاصه میکند (مطلب سهند آودیس هم گرفتار همین کوتهبینی است).
۵. و این سفسطه ها ادامه پیدا میکند وقتی که خانم مرجان از ارتباط ایرانیان زیادی با «این مراکز» نام میبرد، بدون اینکه ذکر کند دقیقا چه نوع ارتباطی وجود داشته و دارد. یک جمله خبری کلی بدون هیچ جزئیات بیشتر و حتی نتیجهگیری مشخصی. از کسانی که نام میبرد جالب توجهتر از همه رامین جهانبگلو است. ایشان حتما به خاطر دارد که جهانبگلو یکبار طی یکی از این عملیات سرگرمکننده سازمانهای اطلاعاتی داخلی به همراه هاله اسفندیاری و کیان تاجبخش دستگیر شد، بعد از چند هفته زندان مجبور به حضور در برابر دوربین صدا و سیمای دولتی و اعتراف به جاسوسی شد و نهایتا بدون هیچ محاکمهای آزاد و از کشور خارج شد. کیان تاجبخش البته گر چه آزاد شد اما اجازه خروج از کشور را پیدا نکرد و بار دیگر در حوادث بعد از انتخابات 88 دستگیر شد، برابر دوربین صداسیما نشانده و مجبور به اعتراف و سپس دوباره آزاد شد و الان هم با اینکه اتهامی متوجهش نیست حق خروج از کشور را ندارد، افرادی مانند جهانبگلو و تاجبخش و غیره در داخل ایران زیاد هستند، کسانی که مانند گوشت قربانی و یک بازیچه برای سرگرمی و بازیهای کودکانه نهادهای اطلاعاتی هستند؛ هر از چند گاهی متهم میشوند، دستگیر میشوند، جلوی دوربین اعتراف میکنند و سپس آزاد میشوند. این اتهامات و ادعاهای خانم مرجان هم ارزش و اصالتاش برای من چیزی در حد همان اتهامات بیاساس نهادهای اطلاعاتی داخلی است. و نه بیشتر. این جمله «ایرانیان متعددی با این مراکز مرتبط بودهاند» برای من چیزی در حد نیمه پنهاننویسیهای آن روزنامه معروف است که در بیست سال گذشته بسیاری از افراد و سازمانها و نهادها را به همکاری و ارتباط با «بیگانگان» متهم کرده است. از دکتر زرینکوب گرفته تا نهاد شهر کتاب، از مرحوم فروهر گرفته تا کانون نویسندگان ایران همه با «یک جاهایی» در ارتباط بودهاند. اجازه دارم خانم مرجان را ادامه دهنده برحق مسیر کیهاننشینان قلمداد کنم؟!
۶. باز برگردیم به انجیاو های ایرانی و فعالین آنها. خانم مرجان در جایی از نوشتهاش صراحتا انجیاوها را خطری در حد سلاحهای کشتار جمعی معرفی میکند و از آنها با نام «ابزارهای سلطه» نام میبرد. حتی در برداشتی به شدت غرضورزانه انجیاوها را عامل تشدید تحریمهای اقتصادی و حتی صادر کننده ترور معرفی میکند! نمیدانم علت خصومت هواداران حاکمیت جمهوری اسلامی با انجیاوها چیست. اما قبلا هم نوشتم که به نظرم این نوع ادبیات صرفا با هدف «توجیه» رویه موجود در برخورد شدید با انجیاو ها در داخل کشور تنظیم شده است؛ این ادبیات توجیهگر در نوشته خانم مرجان ادامه پیدا میکند وقتی که ایشان درباره خانم شیوا نظر آهاری چنین مینویسد: «اخیرا «زینب السواج» از طرف «کنگرهی اسلامی آمریکا» جایزهی «حقوق بشر» را به شیوا نظر آهاری تقدیم کرد. کسانی که به نقش السواج و «کنگرهی اسلامی آمریکا» به عنوان مهرههای سازمان سیا واقفاند از این جوایز متعجب نمیشوند زیرا میدانند این جوایز برای چه هدفی به انجیاوهای «حقوق بشر» در کشورهای هدف داده میشود«. باز هم کلی گویی. این «عدم تعجب» به خودی خود بیانگر چه چیزی است؟ این جوایز با چه هدفی اهدا میشود؟ خانم مرجان از کدام هدف صحبت میکند؟ ایشان باز هم ترجیح میدهد بجای نتیجهگیری صریح و روشن، تنها به بیانات کلیشهای، کلی و غیر شفاف اکتفا کند. بیایید به سبک جملهسازیهای خانم مرجان چند جمله مشابه سر هم کنیم: «آنهایی که از چگونگی روابط قدرت در میان مقامات رده بالای حکومت فعلی ایران آگاه هستند، از چگونگی انتخاب مقام ریاست جمهوری متعجب نمیشوند» … فرض کنید این جمله را در متنی ببینید که در پی اثبات تقلب در انتخابات 88 است. چه لقبی به نویسندهاش میدهید؟ یا این جمله: «کسانی که از منافع مالی تحریمها برای برخی افراد خاص آگاهی دارند، میدانند سرسختی حکومت ایران در پرونده هستهای با چه هدفی صورت میگیرد». باز فرض کنید این یکی در متنی به ظاهر تحلیلی درباره پرونده هسته ایران نوشته شود. تمامی این جملات، همچنین نحوه استدلالهای متن خانم مرجان حتما دلخواه عدهای متعصب خواهد بود که در پی شنیدن آن چیزی هستند که دلشان میخواهد. اما به هر نگاه تحلیلی و عمیقی به موضوعات ندارند.
۷. این ذکر جملات خبری بدون نتیجهگیری مشخص باز هم ادامه پیدا میکند. وقتی خانم مرجان مینویسد که «کاندولیزا رایس وزیر خارجهی کابینهی جورج بوش در سال 2006 بیش از 75 میلیون دلار برای بیثباتی ایران به منظور تغییر رژیم زیر لوای «دموکراسی» و با حمایت سناتور سنتورم و لیبرمن برای اپوزیسیون ایران در نظر گرفت«. خب بعد چه؟ این پول بعد از تصویب کجا خرج شده؟ به کدام اپوزیسیون داده شده؟ سازمان مجاهدین خلق یا سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی؟! تبدیل به چمدانهای دلار شده و مثلا برای کمک به مطبوعات منتقد دولت به ایران فرستاده شده؟ 925 میلیون دلار هم بعدا رویش گذاشتهاند و تبدیل به آن یک میلیارد دلار معروف اهدائی به رهبران جنبش سبز شده؟! بین معترضان به نتیجه انتخابات به طور دستی پخش شده تا برای آشوب به خیابان بیایند؟ خب اینها همه بخشی از افسانههای رایج این چند سال است. اصلا این علاقه دن کیشوت وار به کشف توطئه عادت بسیاری از نظامهای سیاسی انحصارگرا است. ولی نویسنده چه نتیجهای از ادعای تخصیص 75 میلیون دلار به گروههای اپوزیسیون میگیرد؟ در اشتباه هستید اگر فکر میکنید نویسنده اساسا قصد نتیجهگیری دارد. این هم یک جمله خبری کلی است که قرار است در بین انبوهی از جملات خبری (و غیر تحلیلی) دیگر چنین القا کند که هر آنچه که در درون اپوزیسیون حاکمیت در ایران رخ میدهد (همان اپوزیسیونی که همیشه و در همه حال اپوزیسیون است حتی اگر دولت و پارلمان ایران را هم همزمان در دست داشته باشد!) با کمک مالی مستقیم خارجی صورت میگیرد. بد نیست به خانم مرجان یادآوری کنم مجلس ایران هم یک کمک 20 میلیون دلاری جهت کمک به جنبش های آزادی خواهانه در آمریکا تصویب کرده است. به نظر ایشان این مبلغ قابل توجه (البته اگر بوسیله بعضی مقامات فاسد در دولت ایران و با بهانههایی مانند برگزاری همایش و سفرهای تبلیغی(!) به آنور آب و به منظور دیدن صحنه از نزدیک حیف و میل نشود) خرج چه اموری خواهد شد؟ چه نتیجهای از تصویب این کمک میشود گرفت؟! اصلا کسی به این نوع کارهای بلاهتآمیز کوچکترین اعتنایی میکند؟ برای کسی مهم است؟ در داخل آمریکا کسی هست که مثلا نتیجه بگیرد هاتداگهائی که در پارک زاکوتی برای معترضان سرو میشود با کمکهای اهدائی دولت متخاصم (یعنی ایران) خریداری شده، پس فلان؟ کسی درباره ارتباط پنهانی فمینیست ها و همجنسگراهای فعال در جنبش وال استریت با دولت ایران مقالهای مینویسد؟ نه جدا برایم سوال است؛ خانم مرجان، کسی مشابه چنین تحلیلهائی مینویسد؟
۸. و بالاخره ایشان پا را فراتر گذاشته و با شکستن مرزهای اخلاق، فردی را که در انتظار اجرای حکم طولانی مدت زندان خود است (و از برکت آزادی مطلق ادعایی آقای رئیس جمهور، دسترسی به رسانه و فرصت دفاعی هم ندارد) در شمار «خود فروخته«هائی خطاب میکند که «به هر خفتی تن در دادهاند«. چرا؟ چون این جوایز «بیارزش» را دریافت کردهاند و مانند سارتر از اجرای آن سر باز نزدهاند. از ایشان صریحا میپرسم: توکل کرمان، الن جانسون سیرلیف، وانگاری ماتای، نلسون ماندلا، مارتین لوترکینگ، دزموند توتو، محمد یونس و همه کسان دیگری که از دریافت جایزه صلح نوبل (این بزرگ ِ جوایز بیارزش و خفتبار!) امتناع نکردهاند، خود فروخته هستند؟ و تنها فرد مورد قبول ایشان ژان پل سارتر است؟! این اشتیاق کودکانه به کشف و جستجوی روابط پنهان و مشکوک از میان اخباری مانند جوایز مختلف بینالمللی زیادی آشنا نیست؟ توهمی دائی جان ناپلئونی و تکراری نیست؟ و دیگر اینکه من هم حق دارم به تبعیت از ادبیات خود ایشان، خانم مرجان را «خودفروش» خطاب کنم؟ یکی از «مزدورانی» که در پی توجیه احکام و برخوردهای صورت گرفته با سازمانهای مردمنهاد ایرانی است؟ یا اگر چنین کنم بیاخلاقی است؟
۹. سخن طولانی شد. به بخشهای انتهائی متن خانم مرجان بپردازیم. ایشان چند جا صحبتهای آقایان عطری و افشاری در حمایت از تغییر رژیم در ایران و حمایتشان از جنگهای افغانستان و عراق را ذکر میکند، و نهایتا متنش را با نقل قولی از آقای سهند آودیس (اصلا کی هست؟!) مبنی بر حمایت جنبش سبز ایران از دخالت بشر دوستانه در سوریه به پایان میبرد. کل برداشت سهند آودیس از موضع جنبش سبز نسبت به «دخالت بشر دوستانه» نقل قولهای آقای علی افشاری است. البته یکجا هم اعتراض آقای مصطفی تاجزاده به حکومت ایران بابت «دفاع از رژیم بشار اسد و هشدار نسبت به عواقب آن یعنی گسترش نفرت در خاورمیانه و همچنین پیشتازی ترکیه بعنوان سمبل زمامداری احزاب مسلمان در منطقه» را یکی دیگر از مستندات این اتهام نقل میکند! من سهند آودیس را نمیشناسم و نمیدانم احتمالا تبار ایرانی دارد یا نه و زبان فارسی بلد هست یا نه. در هر حال در خوشبینانهترین حالت ایشان اطلاع کافی نسبت به موضعگیریهای سایر سبزها نسبت به حمله نظامی به سوریه ندارد. و نیز احتمالا سلسله مقالات آقای اکبر گنجی درباره نفی دخالت بشر دوستانه در سوریه از جمله «جباریت منحط یا استبداد سکولار«، «دشمن دشمن من، دوست من«، و «ربایش بهار عرب» و «کلنگی کردن یمن، لیبی و سوریه» را هرگز نخوانده و البته آخرین مقاله گنجی با نام «اوباما و فرمان کشتن صدها غیر نظامی«. دقت کنید که احتمال بدبینانهتری هم وجود دارد. باز نمیدانم از بیاطلاعی سهند آودیس نسبت به مسائل ایران است یا غرضورزیشان، که گمان میکند علی افشاری از آمریکا و از فاصلهای ده هزار کیلومتر میتواند در تهران بعد از انتخابات آشوب راه بیندازد یا آن را مدیریت کند. در هر صورت متن نقل شده از ایشان بسیار ضعیف و یکجانبه نوشته شده است. البته مهم هم نیست. دنیا پر است از نادانهایی که در جهت منافع دولت های الیگارشیک و مستبد قلم میزنند.
آقای سهند آودیس اعتراض آقای تاجزاده به حمایت دولت ایران از رژیم سوریه را به معنای حمایت جنبش سبز از حمله نظامی به سوریه قلمداد میکند(!)، خانم مرجان با نظر تائیدی آن را نقل میکند و جمعی از جوانان اصولگرای فعال در فضای مجازی هم از آن استقبال میکنند. حال سوال من این است که سهند آودیس، خانم مرجان و دیگر همفکرانشان، چه برداشتی از حمایت فعال و علنی اسماعیل هنیه رهبر حماس از مخالفان دولت سوریه (در سخنرانیاش در دانشگاه الازهر مصر) دارند؟ حمایت دیگر مقامات حماس در غزه (صلاح بردویل، موسی ابومرزوق، و …) از معترضان سوری چه؟ آن هم مصداق حمایت از دخالت بشردوستانه در سوریه هست؟ یا اینجا دیگر دوستان جرات انجام چنین تحلیلی را ندارند؟
۱۱. هیچکس نمیتواند بطور قطع پیشبینی کند که خطر جنگ خارجی، مشابه آنچه در عراق رخ داد، و یا جنگ داخلی مشابه آنچه در سوریه در حال وقوع است چقدر برای ایران محتمل است. اما در عین داشتن امید به نرسیدن آنروز، پرداختن به کدام آسیبها و خطرها در اولویت است؟ پرداختن به اپوزیسیون منزوی، بیهواخواه و کم اثر خارجی، یا پرداختن به آن چیزی که در داخل مرزهای ایران رخ میدهد؟ خانم مرجان سخن سهند آودیس را نقل میکند که علی افشاری چشم به آشوب های مشابه سال 88 دارد. تحلیل ایشان از خطر جنگ داخلی در ایران چیست؟ فکر میکند جنگ داخلی از مرکز گسترش مییابد؟ یا به مانند سوریه از مرزها، از جانب مردمان حاشیننشین و نقاط دور از پایتخت کلید زده میشود؟ کدام یک از این افراد دلسوز (مانند خانم مرجان) تا به حال اثرات ناشی از شکافهای قومی مذهبی به خصوص در نقاط مرزی را بررسی کرده؟ کدامشان درباره فساد اقتصادی آشکار و روزافزون رایج در بخشهای دولتی کشور، ناکارآمدی اقتصادی و فشار مالی وارد بر طبقات فرودست اجتماع تحقیقی کرده؟ حتی فکر کرده؟! خانم مرجان ار مردمان گرسنه و وحشتزده مینویسد. ایشان برای ثانیهای به دلایل این گرسنگی و وحشتزدگی هم اندیشیده؟ یا پرداختن به آن، مستوجب نقد سیاستهای دولت ایران است و شیفتگی ایشان نسبت به حاکمیت، اجازه چنین جسارتی را به ایشان نمیدهد؟ کدامشان حتی یک مقاله در بررسی تحقیرها و فشارهای اجتماعی وارد بر بخشی از مردم مانند گشتهای ارشاد، جوانان لباس شخصی فعال در ایستهای بازرسی و عمل و نحوه رفتارشان با مردم، توقیف فیلم و کتاب و مطبوعات و انتشارات و غیره و بررسی نفرت و انشقاق اجتماعی حاصل از این اعمال نوشته؟ کدامشان نابرابریهای سیاسی رایج در این سالها را زیر ذره بین برده؟ و نقد کرده؟ کدامشان میداند سالانه دهها و شاید صدها نفر از دانشجویان دانشگاههای ایران در معرض تعلیق و اخراج قرار گرفته و حتی صراحتا از ادامه تحصیل در مقاطع بالاتر از کارشناسی محروم میشوند؟ اثرات این فشارها و آزار ها بر جنبش دانشجویی و نارضایتیهای حاصل از آن بیاهمیتتر از شام خوردن آقای اکبر عطری با آقای ریک سنتورم است؟! کدام یک از این ایراندوستان نگران مردم ایران، از اعمال گسترده، و نهادینه کردن سیاست شهروند خودی _ غیر خودی در ایران آگاه است؟ یا برایشان اهمیتی دارد؟! تصور اینها از جامعه ایران چگونه است؟ اصلا در این جامعه زندگی میکنند؟ در همین هوا نفس میکشند؟ پس چرا نمیبینند؟
۱۲. باشد که ایشان و بسیاری دیگر از دوستان، در کنار صدها جوالدوز زدن به مخالفان و منتقدان و اپوزیسیون حکومت ایران، گاهی، فقط گاهی یک سوزن هم به قدرت، و فساد و انحراف موجود در حاکمیت فعلی در ایران بزنند.
آرزو کردن که عیبی ندارد. دارد؟
با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آنرا از طریق اشتراک در خوراک آن پیگیری کنید. استفاده از مطالب و عکسهای منتشر شده در وبلاگها و فوتوبلاگهای من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است.
به دلایل مختلف وقایع سوریه برای من مهماند. این وقایع هم به ذات خود اهمیت دارند و هم در رابطه با ایران. چه رویکرد مطلقگرایانه اخلاقی داشته باشیم (نفس قضیه سوریه اهمیت اخلاقی و انسانی دارد)، و چه نگاه ابزارگرایانه (یعنی در اثر سوریه، چه سود و زیانی به مای ایرانی می رسد) باید سعی کنیم تا تصویری هر چه دقیقتر از سوریه به دست آوریم. در این میان ایدئولوژی و پروپاگاندا سعی دارند تا مانع از شکلگیری تصویری واضح و نسبتا دقیق از تحولات سوریه (و منطقه و جهان به نوبه خود) در ذهنهای صادق و کنجکاو ما شوند و یافتن نوشتههایی که (۱) رویکرد تحلیلی-تاریخی-منطقهای داشته باشند و سعی کنند مجموعهای از تحولات را کنار هم بچینند تا الگویی مهم ظاهر شود و (۲) چیزی فراتر از بیانههای اخلاقی و انسانی باشند و (۳) سعی کنند مستند باشند بسیار دشوار است.
نوشته زیر از وبلاگ «نابودکننده زمین» (Land Destroyer) است که خواندن آنرا به عنوان منبع خوبی از لینکها، مستندات و تحلیلهای خوب در زمینه سوریه توصیه میکنم (با تشکر از یکی از خوانندگان بامدادی جهت معرفی آن). سعی کردهام ترجمهام تا حد امکان کامل باشد، اما بعضا برخی قسمتهای کوتاه را تخلیص کردهام بدون آنکه به نظرم به اصل موضوع خدشهای وارد شود.
سوریه را نجات دهید: خواستار توقف حمایت از تروریستهای فرقهگرا شوید
آمریکا، اسرائیل و عربستان سعودی از سالها پیش برنامهی راهاندازی حمام خون در سوریه را دنبال کردهاند.
تاریخچه
۱۹۹۱: آقای پل ولفوویتز به ژنرال وسلی کلارک میگوید که آمریکا برنامه ۵ تا ۱۰ ساله دارد تا «رژیمهای قدیمی وابسته به شوروی شامل سوریه، عراق و ایران را پاکسازی کند، قبل از آن که ابرقدرت بعدی بیاید و ما را به چالش بکشد». {+}
۲۰۰۱: ژنرال وسلی کلارک به مدارکی دست مییابد که نشان میدهد آمریکا برای حمله و نابودی دولتهای ۷ کشور برنامهریزی کرده است: عراق، سوریه، لبنان، لیبی، سومالی، سودان و ایران. {+}
۲۰۰۲: جان بولتون (از مقامات ارشد وزارت خارجه آمریکا) سوریه را به عنوان یکی از اعضای «محور شرارت» (Axis of Evil) خطاب کرد و هشدار داد که «آمریکا در این زمینه اقدام خواهد کرد». {+}
۲۰۰۵: موسسهی آمریکایی ند (NED)، انقلاب سدر در لبنان را هماهنگ و اجرا میکند که مستقیما با هدف به چالش کشیدن نفوذ سوری-ایرانی در لبنان و به سود گروههای طرفدار غرب (به ویژه جناح سیاسی آقای رفیق حریری) انجام میشود. {+}
۲۰۰۶: اسرائیل تلاش ناموفقی برای نابود کردن حزبالله میکند. البته بعد از حمله هوایی گسترده و کشتن هزاران غیرنظامی. {+}
۲۰۰۷: سیمور هرش آشکار میکند که آمریکا، اسرائیل و عربستان و آقای حریری در لبنان و شاخه نظامی اخوان المسلمین در سوریه در حال گردآوری، تسلیح، آموزش و تقویت مالی یک جبهه متشکل از تندروهای فرقهگرایی هستند که پیوندهای مستقیمی با القاعده دارند. این جبهه قرار است در آینده در لبنان و سوریه فعال شود. هدف این است اولا شکاف فرقهای بین مسلمانان سنی و شیعه ایجاد شود و ثانیا از این شکاف بهرهبرداری گردد. منابع هرش از بروز جنگهای فرقهای خطرناک و به خطر افتادن امنیت اقلیتها ابراز نگرانی کرده بودند. بر اساس گزارش هرش، این گروههای تندرو قرار بود در شمال لبنان مستقر شوند تا بتوانند به راحتی به سوریه رفت و آمد کنند. {+}
۲۰۰۸: وزارت امورخارجه آمریکا آموزش، تقویت مالی، شبکهسازی و تجهیز «فعالان سیاسی» را از طریق «اتحاد برای جنبشهای جوانان» آغاز میکند که رهبران آتی «بهار عربی» مانند جنبش ۶ آوریل مصر؛ به نیویورک، لندن، و مکزیک برده شدند و بعدها توسط کانواس در صربستان (وابسته به سازمان سیا) آموزش دیدند و سپس به کشورهای خود بازگردانده شدند تا مقدمات جنبشهای سال ۲۰۱۱ را آماده کنند. {+}
۲۰۰۹: موسسه بروکینز گزارشی منتشر میکند به نام «کدام مسیر به پرشیا؟» (PDF) و اعتراف میکند که کابینه آقای بوش، دست سوریه را از لبنان کوتاه کرد بدون آنکه یک دولت نیرومند لبنانی برای جایگزینی آن مستقر کند. در این گزارش تاکید میشود که قبل از هر گونه حمله به ایران، نفوذ سوریه باید خنثی شود. در این گزارش استفاده از سازمانهای تروریستی مختلف علیه دولت ایران نیز تاکید میشود مانند سازمان مجاهدین خلق و شورشیان بلوچ در پاکستان. {+}
۲۰۰۹-۲۰۱۰: در آوریل ۲۰۱۱ خبرگزاری فرانسه به نقل از مایکل پوزنر از مقامات ارشد وزارت امور خارجه آمریکا (در امور حقوق بشر) گزارش میدهد: دولت آمریکا در دو سال گذشته، مبلغ ۵۰ میلیون دلار جهت توسعه تکنولوژیهایی که به فعالان سیاسی اجازه میدهد از خطر دستگیری و محاکمه توسط حکومتهای تمامیتخواه در امان بمانند اختصاص داده است. در این گزارش تایید شده که دولت آمریکا جلسههای آموزشی برای ۵۰۰۰ فعال سیاسی در قسمتهای مختلف جهان برگزار کرده است. گزارش مینویسد که در یکی از این جلسات که شش هفته قبل در خاورمیانه تشکیل شد، فعالان سیاسی از کشورهای تونس، مصر، سوریه و لبنان شرکت کردند و به کشورهای خود بازگشتند با هدف دادن آموزش مشابه به همکاران خود. پوزنر میگوید آنها بازگشتند و اثر موجوار فعالیت آنها نمایان خواهد شد. {+}
۲۰۱۲: در اثر دخالت نظامی ناتو در لیبی، دولتی ضعیف ولی طرفدار آمریکا در این کشور حاکم شده است. درگیریهای مسلحانه بیپایان، قتل عام و کشتار در نقاط مختلف کشور ادامه دارد. در چنین شرایطی، گروه مبارزان اسلامی لیبی که توسط ناتو حمایت میشود و وزارت امور خارجه آمریکا آنرا در فهرست سازمانهای تروریستی قرار داده است شروع به ارسال اسلحه، پول و جنگجو به سوریه کرد تا پروژه ناپایدار کردن سوریه را عملی سازد. این شاید اولین حضور تایید شده القاعده در سوریه با حمایت تسلیحاتی و مالی ناتو باشد. واشنگتن پست هم مانند گزارش آقای هرش در ۲۰۰۷، باید تایید کند که آمریکا و عربستان سعودی تندروهای فرقهگرا را مسلح میکردهاند: کسانی که امروز به نام «ارتش آزادی سوریه» شناخته میشوند. این نوشته واشنگتن پست همچنین تایید میکند که اخوال المسلمین سوریه (همان طور که در گزارش ۲۰۰۷ آقای هرش هم آمده بود) هم در تجهیز این گروههای تندرو دخیل بوده است. {+}
۲۰۱۲: مخزن فکر آمریکایی، موسسه بروکینز در یادداشت خاورمیانه خود به نام «ارزیابی گزینههای تغییر رژیم» (PDF) تایید میکند که هیچ گزینه مذاکره یا آتش بسی (مانند طرح صلح کوفی عنان) را که آقای بشار اسد را بر قدرت نگاه دارد، دنبال نمیکند و شورش مسلحانه را ترجیح میدهد، حتی اگر مطمئن باشد آنها هرگز نمیتوانند حکومت را از پا درآورند. چرا که ادامه چنین وضعیتی، دست دشمنها و رقبای منطقهای را در سوریه ضعیف نگاه میدارد و از هزینه سنگین دخالت نظامی نیز پرهیز میکند. این گزارش نیز نشان میدهد که علت دخالت آمریکا در سوریه، اهداف اخلاقی و حمایت از حقوق بشر نیست بلکه استفاده از این نشانههای غلط به منظور رسیدن به رویای تسلط کامل بر منطقه است. {+}
سوریه را نجات دهید
ماهیت طرحریزیشدهی برنامهی تغییر رژیم در سوریه و همینطور استفاده از تروریستهای فرقهگرا به این منظور (تغییر رژیم در میان دریایی از خون) به خوبی مستند شده است. دولت سوریه هیچ کاری نمیتواند انجام دهد، جز آنکه سعی کند این گروههای خارجی را سرکوب کند و آرامش را به کشور بازگرداند. این کار تنها گزینهای است که میتوان از طریق آن از بروز فاجعه انسانیای که برای سوریه در نظر گرفته شده است پرهیز کرد. همانطور که در لیبی دیده شد، با از بین رفتن حکومت مرکزی، تازه دوران شکنجه، وحشیگری، قتل عام و آشوب شروع میشود. آمریکا میخواهد یک دولت بسیار فرقهگرای تندرو در سوریه ایجاد کند و از آن به عنوان سکویی علیه ایران استفاده کند.
ماهیت فرقهگرای این «ارتش آزادی سوریه» هم اکنون نیز علیه ۱۰٪ جمعیت مسیحی سوریه عمل میکند. به گزارش لوس آنجلس تایمز، مسیحیان سوریه نگران تصفیه قومی شدنشان هستند. گزارش اندکی غیردقیق اما حاوی نکته اصلی درست یواسا تودی نیز تاکید میکند که مسیحیان سوریه در اتحاد نه چندان خوشایندی با دولت آقای اسد به سر میبرند.
به همین ترتیب، شکاف فرقهای و نه «رویای آزادی و دموکراسی» محرک اصلی قتل عام الحوله بوده است. درست است که هر یک از طرفین دیگری را به ارتکاب این جنایت متهم میکند چون معتقد است که افرادی از این یا آن فرقه در میان کشته شدگان وجود داشتند، اما آمریکا، اسرائیل و عربستان سعودی، نه تنها عامدانه تندروهای فرقهگرا را در سوریه نیرومند کردند، بلکه دانایی کامل داشتند که در اثر چنین حرکتی، خشونتها و جنایتهایی نظیر آن چه در الحوله رخ داد، رخ خواهد داد.
همانطور که در نوشته واشنگتن پست نیز تاکید شده است، این فرقهگراهای تندرو فقط توسط حمایت ناتو، آمریکا و کشورهای حاشیه خلیج فارس میدان گرفتهاند. حتی در شرایطی که خود این گروهها تایید میکنند که توسط وابستگان القاعده کمپینهای بمبگذاری انجام میدهند (کسانی که تجربههای خود را در کشتن مردم محلی یا اشغالگران خارجی در عراق به دست آوردهاند) و علیرغم آنکه روز به روز سازمان ملل یا ناظران حقوق بشر فهرست جنایتهای وابسته به این گروهها را تکمیلتر میکنند، غرب، و به ویژه آمریکا از ارسال سلاحهای بیشتر و حتی دخالت نظامی از سوریه حمایت میکند.
اخیرا بیبیسی گزارش داد که «آیا سوریه میتواند از یک جنگ داخلی فاجعهآمیز پرهیز کند؟» و اینکه هیچ گزینه دیگری غیر از طرح صلح سازمان ملل-عنان وجود ندارد. بیبیسی بعد از سالها که مدعی بود اعتراضات سوریه، با عزم آزادیخواهانه و دموکراسیخواهانه انجام میشود، حالا تایید میکند که این درگیریها عموما فرقهای هستند – چیزی که تحلیلگران واقعی از آغاز گفته بودند. نویسنده بیبیسی سعی میکند خواننده را متقاعد کند که «به جهان التماس کند» که برای جلوگیری از آنچه «عواقب غیرقابل محاسبه» میخواند در سوریه «دخالت» کنند. البته، برای آندسته از مخاطبانی که برای مطالعه گفتهها، نوشتهها و گزارشهای ذکر شده وقت صرفکردهاند از ابتدا واضح بوده که رفتار سیستماتیک غرب در سوریه در راستای ایجاد و تشدید خشونت بین فرقهای (سنی – شیعه) با هدف متلاشی کردن نه فقط سوریه، بلکه لبنان و ایران انجام میشود.
انتخاب آشکار
واضح است که برای جلوگیری از تکرار فاجعهآمیز کشتار عمومی شبیه لیبی و نجات دادن سوریه باید چکار کنیم. حمایت غرب از تروریستهای فرقهگرا باید متوقف شود. جریان اسلحه و مزدوران خارجی از لیبی، شمال لبنان، ترکیه، کشورهای حاشیه خلیج فارس باید متوقف شود. به دولت سوریه باید اجازه داده شود تا به سرعت نظم و آرامش را به کشور بازگرداند و حمایت از گروههای اقلیت که دهههاست در این کشور برقرار بوده است را مجددا از سر گیرد (در مقابل خطر تندروهای اخوان المسلین یا جدیدا القاعده). تغییر رژیمی که غرب در جستجوی آن است، حکومت سوریه را مانند لیبی، به یک حکومت ناکارآمد که در دمشق پنهان بماند تبدیل خواهد کرد در حالی که باقی کشور توسط تروریستهای فرقهگرا تکه پاره خواهد شد: با پول و اسلحه ناتو و کشورهای عربی.
آن چه برای نجات سوریه باید انجام شود واضح است. این هم واضح است که کسانی که این انتخاب واضح را نادیده میگیرند، در حال راه اندازی جنگی متجاوزانه علیه کشوری هسنتد که هیچ کشور دیگری را تهدید نکرده است. این جرمی علیه صلح جهانی است و تحت تصمیم حقوقی «دادگاه نورمبرگ» قابل مجازات است.
با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آنرا از طریق اشتراک در خوراک آن پیگیری کنید. استفاده از مطالب و عکسهای منتشر شده در وبلاگها و فوتوبلاگهای من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است.
پروژه اپوزیسیونسازی علیه ایران که افراد گوناگون نسبت به آن هشدار دادهاند چیست؟ اپوزیسیونسازی یک حرکت کوچک و پنهانی نیست. موجی است که بسیاری از افراد را به شیوههای مختلف تحت تاثیر خود قرار میدهد. خواه آنهایی که به دلیل دفع یا تضاد با نظام سیاسی ایران به صورت آگاهانه جذب پروژههای اپوزیسونسازی میشوند، و خواه آنها که به دلیل نیازهای متعدد معیشتی به صورت غیرآگاهانه به آن میپیوندند. نوشتهی زیر دربارهی جریان اپوزیسیونسازی علیه ایران است که یکی از خوانندگان بامدادی به نام مرجان برای من فرستاده که عینا (با اندکی ویرایش) منتشر میکنم. لازم به تذکر است که مطالب نوشته شده در این متن لزوما مورد توافق من نیست، و وبگاه بامدادی صرفا بستری جهت انتشار آن میباشد.
اپوزیسیون خارج نشین و منافع ملی
اپوزیسیون خارج نشین به علت نداشتن ریشه در درون کشور و بین مردم، بیش از پیش منزوی شده است. اغلب آنان خود را «فعال حقوق بشر» یا در واقع انجیاو (NGO) معرفی میکنند. بعضی از آنان برای گرفتن نقش چلبی، کنعان مکیه یا زینب السواج در رقابت دائم با یکدیگر بسر میبرند.
برخی از ناظران سیاسی (از جمله اینجانب) معتقدند امپراتوری آمریکا برای استقرار «حکومت جهانی» از انجیاوها کمک میگیرد. به گفته این افراد انجیاو ها پس از جنگ جهانی دوم رفته رفته جایگزین میسیونرهای مسیحی شدند که امر خطیر «تمدن سازی» و گسترش سیستم سرمایهداری را به نفع غرب به جلو کشند. به همین جهت آمریکا در کنار نیروی نظامی و سلاحهای کشتار جمعی از نهاد انجیاو استفاده میکند و از طریق تشکیل یا حمایت برخی انجیاوهای برگزیده در کشورهای مختلف پیادهسازی اهداف خود را تسهیل میکند. {+}
به عنوان نمونه، تعدادی از انجیاوهای فعال در زمینه «حقوق بشر» ایران، چشم به تجزیه ایران دوختهاند که آن را زیر پوشش «فدرالیزم» پیاده کنند. غرب در این راه با «ملیت سازی» و حمایت از افراد فرصتطلب، برای تغییر نقشه منطقه در راستای تشکیل «حکومت جهانی» که «اسراییل بزرگ» را هم در بر دارد، از این امر پشتیبانی میکند.
مهمترین سازمان دولتی که حداقل نود درصد (90%) از بودجهی آن توسط کنگرهی آمریکا تأمین میشود، انایدی (NED) یا «سازمان ملی برای تحقق دموکراسی» نام دارد که انجیاوهای فراوانی را پرورش داده است. این سازمان در اوایل دهه 1980 تأسیس شد که حاصل اندیشهی آقای آلن وین اشتاین (Allen Weinstein) استاد دانشگاه جورج تاون و براون و دبیر ارشد مجله «واشینگتن کوارترلی» – وابسته به مرکز استراتژیک و مطالعات بینالمللی دانشگاه جورج تاون – و عضو هیات سردبیری روزنامهی «واشینگتن پست» بود.
اولین رئیس انایدی، آقای کارل گیرشمن (Carl Gershman)، اقرار کرد که این سازمان پوششی است برای فعالیتهای سازمان سیا. علت اینکه سازمان سیا به چنین سازمانی احتیاج داشت این بود که برخی از فعالیتهای سازمان سیا در سالهای 1970 نظیر ترور سران کشورهای خارجی، بیثبات کردن کشورهای گوناگون به منظور براندازی دولتها و تجسس از شهروندان آمریکایی افشا شده بود، و این امر منجر به تشکیل کمیتههایی برای رسیدگی به این فعالیتهای غیرقانونی گردید. معروفترین کمیته برای رسیدگی به این موضوع «کمیته چرچ» به رهبری سناتور فرانک چرچ– دموکرات از ایالت آیداهو بود. آقای آلن واینتین در سال ۱۹۹۱ در گفتگو با واشنگتن پست گفت: «بخش اعظم آنچه ما امروز در انایدی انجام میدهیم، ۲۵ سال پیش به صورت سری توسط سیا انجام میگرفت».
آقای کارل گیرشمن معتقد بود که این سازمان نباید پنهانی کار کند، زیرا موقعیت مهرههای مرتبط به این سازمان را به خطر خواهد انداخت. او اینگونه استدلال میکرد که فعالیتهای «آشکار» این سازمان میتواند برای جذب نیروی فعال مفید باشد.
آمریکا پس از تشکیل این سازمان به حمایت مالی از گروههایی پرداخت که منافع آمریکا را پشتیبانی میکردند که همچنان نیز ادامه دارد. برای نمونه، این سازمان بین سالهای 1983 تا 1984 در فرانسه برای جلوگیری از نشر تفکرات رادیکال چپ در میان اتحادیهی استادان و دانشجویان به حمایت مالی از کنفرانسها، کتب، پوسترها و نشریات یک اتحادیهی فرمایشی پرداخت که مانع نشر افکار چپی شود.
دولت آمریکا در اواسط دهه 1990 هدیهای به مبلغ دو و نیم میلیون دلار به «موسسه آمریکایی برای توسعه اتحادیههای مستقل کارگری» که پوششی برای فعالیتهای سازمان سیا علیه نشر افکار مترقی بین اتحادیههای کارگری بود تقدیم کرد. امروز میبینیم بیشتر اتحادیهها در اثر سیاستهای دولت آمریکا به نابودی کشانده شدهاند.
سازمان سیا قبلا، در اوائل سالهای هفتاد میلادی، با کمک یکی از افراد وابسته به خود به نام خانم گلوریا استاینم (Gloria Steinem)، سعی کرد جلوی رادیکالیزه شدن جنبش زنان آمریکا بایستد. با این نیت، خانم استاینم در سال 1973 با پشتیبانی مالی سازمان سیا بنیاد Ms و مجلهی مربوط به این بنیاد (که به همین نام خوانده میشود) را برای کنترل جنبش زنان آمریکا راهاندازی کرد که همچنان به حیات خود ادامه میدهد. بنیاد Ms اکنون به رسانه های دیگر اینترنتی نظیر Zmag، که آقای نوام چامسکی و همفکرانش در آن فعالیت دارند، کمک مالی میرساند. برای اطلاع بیشتر از رسانههای اینترنتی «مترقی» و «چپ» که از سازمان سیا و بنیادهای مربوط به آن کمک مالی میگیرند، اینجا را ببینید. برای اطلاعات دقیقتر این مقاله با جزییات بیشتری رابطه مالی بین برخی از سازمانها و موسسات به اصطلاح چپ و پیشرو را با سازمان سیا و بنیادهای مربوط به آن نشان میدهد (دانلود مقاله با فرمت پیدیاف).
خانم گلوریا استانیم فمینیست، نه تنها الگویی برای شخصیت های سیاسی ای مانند هیلاری کلینتون و سوزان رایس شد بلکه جنبشهای زنان در کشورهای دیگر را هم تحتالشعاع قرار داد که نفوذ آن امروز در مقالات «مدرسه فمینیستی» مبنی بر نفی امپریالیسم را میتوان به خوبی مشاهده کرد.
سازمان فعال دیگر در این زمینه «خانهی آزادی» (Freedom House) نام دارد و در سال 1941 تأسیس شده است. امروز تعداد زیادی از انجیاوهای ایرانی با پوشش «فعالین حقوق بشر» اما متاسفانه علیه منافع ملی ایران با این مراکز همکاری دارند. این سازمان همراه با بنیادها و سازمانهای دیگر برای گسترش اهداف امپراتوری آمریکا در جهان و برپایی «حکومت جهانی» همکاری میکنند.
آقای دیوید کریمر (David Kramer)، حامی منافع اسراییل و عضو بلند پایهی بنیاد «پروژهی آمریکا برای قرن جدید» که توسط نئوکانها هدایت میشود، رئیس «خانهی آزادی» است.
ایرانیان متعددی با این مراکز مرتبط بودهاند یا هستند. به عنوان نمونه میتوان از آقایان و خانم ها رامین جهانبگلو، آذر نفیسی، سیامک نمازی، فرنگلیس کار، محسن سازگارا، خواهران برومند کرد، برادران صدری، اکبر عطری، علی افشاری، حسین بشیریه، پیام اخوان، رویا حکاکیان، رامین احمدی، شهرنوش پارسی پور، عباس میلانی، نیره توحیدی، کامران تلاطف و مهرداد درویشپور نام برد که برخی نمونههای شاخص از این میان هستند. در جامعه مجازی (وبلاگستان فارسی) نیز، وبلاگنویسان شناخته شدهای مانند آقای آرش کمانگیردر برههای از زمان به داشتن نوعی ارتباط با این مراکز معترف بودهاند.
آقایان علی افشاری و اکبر عطری دو عضو سابق «تحکیم وحدت» زیر لوای دموکراسی نقش «انجیاو»هایی را بازی میکنند که این سازمانها از آنان برای پروپاگاندا علیه ایران جهت فریب مردم آمریکا استفاده میکنند که علیه منافع ملت ایران است. برای نمونه آقایان علی افشاری و اکبر عطری با نئوکانهای جنگطلب نظیر آقای جو لیبرمن (Joe Lieberman) و سناتور ریک سنتورم (Rick Santorum)، یکی از کاندیداها برای ریاست جمهوری آمریکا و مدافع جنگ علیه ایران همکاری دارند. آنها در سال 2004 به آمریکا رفتند و در سال 2006 در میزگردی که توسط آقایان جو لیبرمن و ریک سنتروم در کنگرهی آمریکا علیه ایران ترتیب داده شده بود شرکت کردند و خواهان تحریمهای بیشتر علیه ملت ایران برای تحقق «دموکراسی» شدند. این دو نفر از «دخالت بشر دوستانه» در لیبی و اکنون سوریه، همچون آقایان جو لیبرمن و مک کین، پشتیبانی میکنند.
عده ای از ایرانیان این نوع تحرکات آقایان علی افشاری و اکبر عطری را مشکوک قلمداد کردهاند و حتی تا آنجا پیش رفتهاند که آنها را از عاملین نفوذی سازمان سیا در بخشی از جنبش دانشجویی ایران (دفتر تحکیم وحدت) در دوره اصلاحات معرفی کردهاند و میگویند این اشخاص از حمایت مالی، رسانهای و تبلیغاتی غرب به ویژه آمریکا و انگلیس برخوردار بودند که جنبش دانشجویی را به انحراف بکشند.
«کمیتهی خطر کنونی» (Committee on the Present Danger)یکی دیگر از مخازن اندیشهی (think tank) نزدیک به نئوکانهاست که در سال 2004 علیه اسلام و ایران شکل گرفت و اکبر عطری عضو آن است. این کمیته با تبلیغات و پروپاگاندا تنور «جنگ علیه ترور» را همچنان گرم نگه داشته است.
کمیتهی خطرکنونی، توسط بازماندگان جنگ سرد که منافع اسراییل را منافع آمریکا به حساب میآورند و اغلب در بین نئوکانها جای دارند هدایت میشود. آقایان جورج شولتز وزیر خارجهی کابینهی ریگان، جیمز وولزی رئیس پیشین سازمان سیا، جان کایل سناتور جمهوریخواه و جوزف لیبرمن سناتور دموکرات و اکنون «مستقل» نمونهای از خروارند. اعضای افتخاری این کمیته، لیبرمن و کایل، وظیفهی خود میدانند که در مورد «خطر» ایران و «تروریستهای اسلامی» اطلاعات لازم را به کنگره برسانند تا کنگره بتواند تصمیمات «مناسب» علیه ایران و به نفع «جنگ علیه ترور» اتخاذ کند. این دو سناتور از اظهارات آقایان علی افشاری و اکبر عطری در سال 2006 در کنگره برای فشار بیشتر علیه ایران استفاده کردند. بنابراین کمک «اپوزیسیون» و مهرههایی که به جنبش سبز نفوذ کردند برای گرم نگاه داشتن «خطر ایران» ضروری است.
سایت «کمیتهی خطر کنونی» از قول عطری نوشت: «تروریسم آخرین حربهی دشمنان آزادی و دموکراسی در کشورهای غیر دموکراتیک و توسعه نیافته است. بسط دموکراسی همراه با آزادی، توسعهی اقتصادی و کاهش فقر را به دنبال خواهد آورد که از ابزار مهم جنگ علیه ترور است.»
باید به این افراد گفت که معلوم نیست کشورهای «توسعه نیافته»، که اغلب زیر فشار تحریمهای اقتصادی و ترور صادره از واشنگتن با کمک انجیاوها و سایر ابزارهای اعمال سلطه هستند چگونه میتوانند به تحقق دموکراسی کمک رسانند؟ آیا اولویت مردم گرسنه و وحشتزده در درجه اول «دموکراسی» آمریکایی است؟
نئوکانها از طریق رسانههای عمومی و مراکز مخرن اندیشه در برپایی جنگ علیه عراق بسیار فعال بودند و از آن پشتیبانی کردند. امروز هم همان تبلیغات دروغ را علیه ایران پخش میکنند و اپوزیسیون خارجنشین هم دروغها را رونویسی میکند و در سایت میگذارد.
آقای اکبر عطری در مارس 2006 در «کنسرت آزادی ایران» در دانشگاه هاروارد که به مناسبت ورود آقای اکبر گنجی به آمریکا ترتیب داده شده بود حضور یافت. این کنسرت از طرف بنیاد عبدالرحمان برومند – یعنی خواهران برومند کرد نزدیک به سازمان سیا – حمایت شده بود. درضمن «کنگرهی اسلامی آمریکا» از سازمان دهندگان این کنسرت بود. یکی از تأمین کنندگان مخارج کنسرت، انستیتوی سیاست– وابسته به مدرسه کندی دانشگاه هاروارد بود.
آقای اکبر عطری در این شب نشینی – در زمانی که بیش از هفتاد درصد از مردم آمریکا مخالف جنگ افغانستان و عراق بودند، با حرارت از تجاوز آمریکا به عراق و افغانستان دفاع کرد و آن را برای تحقق دموکراسی ضروری خواند.
این حمایت در حالی صورت میگرفت که گردانندگان «کنسرت آزادی ایران» در سایت رسمی خود نوشته بودند: «این سازمان نظری در مورد تجاوز خارجی ندارد».
آقای علیرضا دوستدار دانشجوی دکترا در هاروارد در روزنامهی این دانشگاه، «هاروارد کریمسون» دربارهی سخنان آقای عطری نوشت: «اینگونه اظهار نظر در بهترین حالت، جاعلانه و در بدترین حالت مغرضانه است، گرچه دانشجویان برپاکنندهی این کنسرت ممکن است غرضی نداشته باشند اما نمیتوان گفت که سازمان دهندگان اصلی این برنامه بدون غرض بودهاند.»
آقای دوستدار ادامه داد: این کنسرت، مطابق گفتهی سایت، با راهنمایی و حمایت «کنگرهی اسلامی آمریکا» سازماندهی شده است. ممکن است حامیان این کنسرت متعجب شوند اگر بدانند «کنگره اسلامی آمریکا» از حامیان علنی حمله به عراق بود. خانم زینب السواج دبیر اجرایی این کنگره در سال 2002 با آقایان بوش و دیک چنی برای جنگ علیه عراق همکاری کرد و به کسانی که خواهان جنگ نبودند گفت:
«سوال اصلی این نیست که عراق باید آزاد شود یانه. سوال این است که چرا تاکنون آن را انجام نداده ایم».
افزون بر آن خانم السواج در روزنامهی لوس آنجلس نوشت: «از طرف عراقیهایی که آزادانه نمیتوانند با روزنامهنگاران صحبت کنند یا جانشان را در راه آزادی عراق باختهاند باید به طور روشن بگویم: آمریکا، انگلیس و سربازان کشورهای متفق مظهر امید و آزادیاند». خانم زینب السواج همیشه از تجاوز آمریکا به عراق پشتیبانی کرده است و آن را «آزاد سازی» عراق خوانده است، حتی زمانی که پوچی این «آزاد سازی» بر همگان روشن شده بود. این خانم نظیر آقای کنعان مکیه، هیچ وقت از مردم عراق برای قتل عام بیش از یک میلیون عراقی بیگناه عذرخواهی نکرد {+}.
در نشستی که خانم السواج با حامیان اسراییل در موسسهی هادسون داشت، او به تبلیغات خلاف واقع علیه مسلمانان پرداخت و آنان را متهم کرد که خیال تصرف جهان را در سر دارند. او گفت: اسلامگرایان میخواهند «خلافت» را بر جهان تحمیل کنند. این «فعال حقوق بشر» اهداف امپریالیسم یعنی تلاش برای برپایی «حکومت جهانی» که مورد بحث برخی محافل غربی است را به کلی نادیده گرفته و به جای آن ادعای نادرست «خلافت» را تکرار کرد. لطفا» برای اطلاع بیشتر ویدئوی زیر را تماشا کنید.
اخیرا» خانم زینب السواج از طرف «کنگرهی اسلامی آمریکا» جایزهی «حقوق بشر» را به خانم شیوا نظر آهاری تقدیم کرد. کسانی که به نقش خانم السواج و «کنگرهی اسلامی آمریکا» به عنوان وابستگان سازمان سیا واقفاند از این جوایز متعجب نمیشوند زیرا میدانند این جوایز برای چه هدفی به انجیاوهای «حقوق بشر» در کشورهای هدف داده میشود. {+}
آقای ژان پل سارتراز پذیرفتن نوبل ادبیات سال 1964 که به او تعلق گرفته بود خودداری کرد زیرا او روشنفکری معترض به جنایات آمریکا در ویتنام بود. امروز مهرههای خودفروخته برای کسب جوایز بیارزش به هر خفتی تن در دادهاند.
آقای دوستدار گفت: آقای اکبر عطری همین چند هفته پیش، قبل از برپایی این کنسرت بعنوان «نمایندهی دانشجویان» اصلاحطلب در کنگرهی آمریکا حضور یافت و «تغییر رژیم» را خواهان شد. بنابراین آقای عطری کاملا خود را از اعتبار ساقط کرده است.
خانم کاندالیزا رایس وزیر خارجهی کابینهی جورج بوش در سال 2006 بیش از 75 میلیون دلار برای بیثباتی ایران به منظور تغییر رژیم زیر لوای «دموکراسی» و با حمایت سناتور سنتورم و آقای لیبرمن برای اپوزیسیون ایران در نظر گرفت. در ضمن همان سال در کنگره آقایان علی افشاری و اکبر عطری، به عنوان «دانشجویان معترض» در کنار آقایان لیبرمن و سنتورم قرار گرفتند و از آنان «دموکراسی» را برای ایران گدایی کردند. آقایان علی افشاری و اکبر عطری رییس جمهور ایران – آقای احمدی نژاد – را «جنگ طلب» معرفی کردند و مخالفت خود علیه برنامه *قانونی* انرژی هستهای ایران را به گوش جنگطلبان رساندند و با سیاستهای مغرضانهی آنان هم قدم شدند. این دو نفر گفتند که دولت ایران برای سرپوش نهادن بر روی نارضایتیهای مردم ایران خواهان جنگ است {+}.
در ژانویه امسال آقای سهند آودیس «Sahand Avedis» مقالهای تحت عنوان «اپوزیسیون سبز دخالت بشردوستانهی امپریالیسم در سوریه را تأیید میکند» نوشت که لینک آن در زیر گذاشته شده است. در این مقاله ایشان به همکاری آقای علی افشاری از جنبش سبز اشاره دارد و به مردم هشدار میدهد که آقای علی افشاری برای برپایی اعتراضات خیابانی با استفاده از دلایل ساختگی نظیر انتخابات «تقلبی» 1388 روزشماری میکند و امید خود را به انتخابات آینده ایران بسته است.
این نوشته را احسان تهیه کرده که در دستهی «نویسنده میهمان» عینا منتشر میکنم. در صورتی که پاسخ یا نکتهای دارید همینجا به صورت کامنت مطرح کنید، احسان به شما پاسخ خواهد داد. اگر شما هم نوشتهای دارید که دوست دارید اینجا منتشر شود برایم بفرستید تا در قسمت «نویسنده میهمان» منتشر کنم. این را هم بگویم که مطالب منتشر شده در این قسمت لزوما منعکس کننده نظرات من نیستند.
این روزها بحث درباره مذاکره و گفتگوی مستقیم با آمریکا دوباره بر سر زبان هاست. آیت الله هاشمی رفسنجانی به ذکر خاطره ای در همین رابطه پرداخته و درعرض چند روز چنان سر و صدایی به پا خواسته که دبیر مجمع نیاز دیده تا تصریح کند که سخنان مزبور تنها بیان یک خاطره بوده و ارتباطی با وقایع امروز ندارد. از طرفی رسانه ها و اشخاص حامی جریان موسوم به اصولگرا هم تصمیم به مذاکره مستقیم با آمریکا را تنها در حیطه اختیارات رهبر میدانند و گر چه خودشان در نفی برقراری این رابطه سخن میگویند، در عین حال دفاع (صرفا نظری) از گفتگوی مستقیم با آمریکا را جزو خطوط قرمز و حیطههای ممنوعه میشمارند. این میان هیچ کسی هم نظر مردم در اینباره را نمیپرسد. پاسخ احتمالا روشن است: آخرین کسانی که نظر مردم را پرسیدند به زندان انفرادی رفتند و جریمه مالی پرداختند و در دادگاه محاکمه و محکوم شدند.
در مهرماه سال 1381 رهبر جمهوری اسلامی ایران مذاکره با آمریکا را خیانت شمرده و علیه اصلاح طلبانی که حامی این موضوع بودند سخنرانی کرد. در اوایل آبان همان سال موسسهٔ افکارسنجی ایرانیان نتایج نظرسنجیاش را منتشر کرده که ادعا میکرد ۷۵٪ از مردم ایران موافق مذاکره مستقیم میان ایران و آمریکا هستند. این نظرسنجی به سفارش موسسهٔ نظرسنجی گالوپ انجام شده بود. اما صحت نتایج این نظرسنجی مورد قبول حکومت واقع نشد. رهبر ایران نظرسنجی را ساختگی نامید و از آنروز سایر رسانههای متعلق به حاکمیت از لفظ «نظرسازی» برای آن استفاده کردند. قوه قضائیه نیز وارد موضوع شد. از روز 9 آبان دستگیریها شروع شد. آقایان عباس عبدی، بهروز گرانپایه و حسین قاضیان مدیران موسسهٔ افکارسنجی ایرانیان به همراه آقایان احمد بورقانی، وحید سینایی و چند نفر دیگر بازداشت شدند. طنز نه چندان نهفته ماجرا هم این بود که عباس عبدی دقیقا در روز 13 آبان بازداشت شد. روزی که 23 سال قبلش او و دیگر جوانان پیرو خط امام از دیوار سفارت آمریکا بالا رفتند و باعث استعفای دولت بازرگان و قطع روابط ایران و آمریکا شدند. و حالا در زمره اتهامات عبدی دیدار و مناظره با آقای باری روزن آمریکایی (از گروگانهای سابق) در مقر یونسکو هم به چشم میخورد.
اتهام متهمان جاسوسی و استفادهٔ نامشروع از اموال دولتی بود. مستندات اتهام جاسوسی، همکاری با موسسهٔ گالوپ (و در واقع منتقل کردن نتایج نظرسنجی به آنها) و مستندات استفاده از اموال دولتی، استفادهٔ موسسهٔ «آینده» از امکانات وزارت ارشاد مطرح شد. آقای «بهروز گرانپایه» در حالی به تصرف غیرمجاز در اموال دولتی متهم شده بود که از سوی وزیر ارشاد به مدیریت موسسهٔ ملی پژوهش افکار منصوب شده بود.
دادگاه متهمان به ریاست قاضی سعید مرتضوی آغاز شد. از میان متهمین آقایان عباس عبدی و حسین قاضیان به ترتیب به هشت و نه سال حبس محکوم شدند. این احکام در دادگاههای تجدید نظر تعدیل شد و هر کدام بعد از گذراندن مدتی از حکمشان از زندان آزاد شدند. عباس عبدی در نامهنگاریهای بعد از آزادیاش ضمن خوب توصیف کردن رفتار بازجوها، قاضی مرتضوی را متهم به تهدید خانواده و اعمال فشارهای غیر قانونی کرد. عبدی همچنین در نامهای به دیوان عالی کشور ادعا کرد آقای سعید مرتضوی نامهای محرمانه را جعل کرده و کپی جعلی را به عنوان مستندات در پروندهٔ او قرار داده (پرونده موسوم به بند دال). حسین قاضیان نیز در نامه ای شروع بازداشتش را چنین توصیف کرد:
«در آغاز بازداشت بعد از پیاده کردنم از خودرویی که با دستبند و چشم بند من را سوار آن کرده بودند، بلافاصله پس از رسیدن به محوطه زندان اختصاصی داخل زندان اوین، چهار یا احتمالاً پنج نفر من را مورد ضرب و شتم قرار دادند و در مراحل بازجویی نیز، سرکرده گروه بازجویان من را وادار کرد فاصله سلول خود تا اتاق بازجویی را چهار دست و پا و بسان حیوانات طی کنم. در سه شبانه روز اول بازجویی به من بیخوابی میداده و سرپا نگاهم میداشتهاند، با یک لباس نازک در معرض سرما و هوای آزاد قرارم میدادهاند. تهدید مکرر قاضی به اعدام و دستور به همکارانش برای فراهم آوردن مقدمات آن و تشکیل جلسه محاکمه صوری و اعدام با جرثقیل.»
اما سایر متهمان وضعیت دیگری داشتند. با وجود برگزاری دادگاه و اخذ آخرین دفاعیات هیچ حکمی صادر نشد و متهمان به قید وثیقه آزاد بودند. بالاخره در مهرماه 1388 بعد از 7 سال احکام سایر متهمان اعلام شد و قاضی سیدحسین حسینیان رئیس شعبه 1083 دادگاه عمومی جزایی تهران احکام سایر متهمان را بدین شکل صادر کرد . آقای بهروز گرانپایه مدیر وقت موسسه ملی پژوهش افکار عمومی به عنوان متهم ردیف اول به اتهام تصرف غیرمجاز در وجوه و اموال دولتی به پرداخت مبلغ 60 میلیون ریال جزای نقدی بدل از 60 ضربه شلاق تعزیری، تحمل سه ماه و یک روز حبس تعزیری با احتساب ایام بازداشت قبلی (گرانپایه همان سال 81 چند ماهی را در زندان انفرادی گذرانده بود) به اتهام استفاده غیرمجاز از آرم و طرح وزارت ارشاد (وزارت ارشاد در این پرونده شاکی نبود!) و پرداخت 15 میلیون ریال جزای نقدی در حق دولت برای جعل محکوم شد. برای آقای احمد بورقانی به دلیل فوت، قرار موقوفی تعقیب صادر شد، آقای وحید سینایی مسوول وقت دفتر سیاسی مرکز پژوهش های مجلس به هفت میلیون و هشتصد هزار ریال جزای نقدی بدل از سه ماه و یک روز حبس تعزیری برای معاونت در جعل و متهم ردیف پنجم نیز به پرداخت مبلغ 11 میلیون ریال جزای نقدی محکوم شدند. و بالاخره آقای مهدی عباسی راد دبیر وقت سرویس سیاسی ایرنا از اتهام نشر اکاذیب از طریق انتشار غیرقانونی نتیجه نظرسنجی و اقدام علیه سیاست خارجی کشور تبرئه شد.
آقای عباس عبدی در همان ایام گفته بود: «خجالت میکشم بگویم در کشوری زندگی میکنم که در آن کسب نظرات مردم جرم است». طبیعی بود که آیندگان از سرنوشت موسسه آینده درس بگیرند و بجای زندان رفتن و خجالت کشیدن اساسا از مقوله کسب نظرات مردم بگذرند و عطایش را به لقایش ببخشند. الان آیا کسی میداند نظر مردم ایران درباره مذاکره مستقیم با آمریکا چیست؟
با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آنرا از طریق اشتراک در خوراک آن پیگیری کنید. استفاده از مطالب و عکسهای منتشر شده در وبلاگها و فوتوبلاگهای من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است.
این بیانیه را گروهی از فعالان چپ در واکنش به کمپینی که از سوی برخی از فعالان سیاسی اسرائیل در مخالفت با حمله نظامی به ایران به راه افتاده نوشتهاند و به نقد آن و حرکتهای مشابه آن پرداختهاند. متن بیانیه را دوستی برایم ارسال کرد و از من خواست اگر با آن موافقم به جمع امضا کنندگان آن ملحق شوم. متن را خواندم و اگر چه با کلیت آن موافق هستم (بیانیه حاوی نکتههای بسیار مهمی است)، اما به خاطر چند نکته نمی توانم آنرا امضا کنم (فرضا در جایی در پایان به حاکمیت نامشروع ایران اشاره شده که من با آن موافق نیستم. از نظر من نظام سیاسی در ایران علیرغم همه ضعفهایی که دارد هنوز مشروع است و روی این «هنوز» هم البته تاکید میکنم، یعنی مشروعیت نظام را چیزی مطلق نمیدانم). به هر حال بهتر دیدم به جای این که به کلی بیانیه را نادیده بگیرم، آن را بازنشر کنم و تایید یا رد محتوای آنرا به عهده شما بگذارم.
«برای صلح؛ برای فلسطین»
این روزها که بر طبل حملهی نظامی به ایران کوبیده میشود، گروهی از مردم اسرائیل کمپینی را در مخالفت با جنگ احتمالی دولتمردان اسرائیلی و آمریکایی علیه ایران آغاز کرده و به واسطهی آن پیامهای حاوی دوستی و احترام خود را برای مردم ایران میفرستند؛ البته از موقعیتی فرادست و با این پیام که ما «هرگز به ایران حمله نخواهیم کرد». گروهی از ایرانیان نیز متقابلاً پیام دوستی و احترام به مردم اسرائیل فرستاده، و ضمن اعلام برائت از جنگطلبیِ دولتشان، با حملهی نظامی به ایران مخالفت کردهاند. ناگفته نماند که گروهی از سازماندهندگانِ اولیهی کمپینِ طرف ایرانی، از فعالان سیاسی دست راستی هستند که اتفاقاً پیش از این موافقت خود را با حملهی نظامی به ایران در بوق و کرنا کرده بودند، تا جایی که رسانهها پر بود از موافقتشان با تحریمهای اقتصادی و جنگ؛ تحت عنوان «مداخلهی بشردوستانه» در ایران. اگرچه کمپین ضد جنگ و دوستیِ متقابل از سوی شهروندان کشورها مستقل از دولتهایشان یک اقدام مثبت به شمار میرود، با این وجود نادیده گرفتن رنج مردم ایران در سی سال گذشته و مسألهی مردم فلسطین از بخشهای مهم فراموششده در این کمپین هستند.
به باور ما، جنبشهای مردمیِ ضد جنگ بایستی به شکلی نمادین مرزهای بین کشورها – جایی که نمود اعمال قدرت دولتها محسوب میشود – را از بین برده و در پی ایجاد همبستگیِ هرچه بیشتر بین مردم کشورهای درگیر باشند. «کمپین ضد جنگ» در اسرائیل، بایستی از نقد و نفیِ «دیوار جدایی» که حائلی است بین مردم اسرائیل و باقی مردم دنیا موجودیت آغاز کند. هیچ کمپین ضد جنگی از اسرائیل نمیتواند پیام صلح و دوستی به هیچ نقطهای از جهان بفرستد بی آن که آن پیام از بدنهای به فقر کشانیدهشده و بی حق مردم فلسطین عبور کند. مردم اسرائیل نمیتوانند با جنگ علیه ایران مبارزه کنند پیش از آن که متوجه این امر مهم بشوند که در حال حاضر جنگی علیه مردم فلسطین و ایران در جریان است که این جنگ البته از بی عدالتیهای سیاسی-اقتصادی در اسرائیل و دیگر نقاط جهان مستقل نیست.
تهدید به مداخلهی نظامی و خطر اعلان جنگ به ایران در شرایطی اوج گرفته که مبارزات و مقاومتهای مردمی در ایران طی سه سال گذشته توجه رسانهها و فعالین سیاسی را از برنامهی هستهای به سمت خواستههای سیاسی و اقتصادی مردم ایران معطوف کرده است. درست زمانی که حکومت تحت فشار عظیم نارضایتی سیاسی-اقتصادی و مقاومت مردم در ایران قرار دارد، تهدید به جنگ به کمک حکومت ایران آمده است تا توجه را از موضوعات داخلی این کشور منحرف ساخته و دستیابی به رویاهای سیاسی را برای مردم ایران به تأخیر بیاندازد؛ آن هم در شرایطی که بسیاری از مردم در ایران به خاطر همین رویاها در زندان به سر میبرند. چنین شرایطی در بحبوحهی مبارازت پس از انقلاب ۵۷ درست زمانی که صدام حسین از سوی آمریکا و اروپا به جنگ با ایران تشویق شد، در جریان بود. جنگ عراق علیه ایران، مردم ایران را مجبور کرد که به جای این که انقلاب به سرقت رفتهشان را از دست نیروهای سرکوبگر بازپس بگیرند، از زندگی و کشورشان دفاع کنند. شاید به همین دلیل است که بسیاری از مردم ایران، تهدید به جنگ علیه کشورشان را تلاشی از جانب برخی حکومتها برای در قدرت نگهداشتنِ جمهوری اسلامی تلقی میکنند، آن هم درست زمانی که جمهوری اسلامی بیشترین ضعف را از خود نشان میدهد.
بیش از سی سال است که مردم ایران نه تنها به تناوب از تهدید حمله به کشورشان رنج بردهاند، که همواره قربانی تحریمهای اقتصادیِ یکجانبه شده و هر ساله تعداد کثیری از آنها، در نتیجهی این تحریمها، در سوانح هوایی کشته میشوند. آثار غیر قابل انکار تحریمها بر سامانهی ارائهی خدمات سلامت در ایران، حوزهی بهداشت و درمان کشورمان را در موقعیتی بحرانی فرو برده است. این تحریمها و تهدیدها به ایجاد بازار زیرزمینی و تشدید فساد اقتصادی توسط لایههایی از حکومت کمک کرده است. به وضوح میتوان دید که تحریمهای اقتصادی و تهدید به جنگ، فشارهایی نیستند که تنها بر حکومت ایران تحمیل میشوند، بلکه پیکرهی اقتصادی-سیاسی در ایران، مبارزات مردم و امید آنها برای رسیدن به آیندهای بهتر برای کشورشان را به شدت تحت تأثیر قرار میدهند. مردمی که رنج یک کودتای انگلیسی-آمریکایی را کشیدهاند و تا همین امروز نیز تبعات آن را متحمل شده و مبارزاتشان اغلب با تهدید قدرتهای جهانی به جنگ پس زده شده است، دلایل بیشماری دارند که به لحاظ سیاسی احساس ناامیدی و سرخوردگی نسبت به در دست گرفتن سرنوشتشان کنند. شک و تردید برای چنین مردمی نه جزئی از یک تئوری توطئه، بلکه یک نتیجهگیریِ عقلانی از تاریخ است.
افزون بر این، ما معتقدیم در صورتی این کمپین ضد جنگ میتواند از نهادهای قدرت اعلام استقلال کرده و مخاطب را مجاب کند که صرف نظر از قومیتها و ملیتها خواستار عدالت است، که دربرگیرندهی مردم فلسطین بوده و نشان دهد که رابطهی میانِ موضوعِ فلسطین و تهدید جنگ علیه ایران را درک کرده است. مسألهی فلسطین تنها محدود به فلسطینیان نمیشود. همبستگی میان مردمان ستمدیده از این رو لازم است که مسألهی یک گروه از آنها ابزاری برای استثمار گروهی دیگر نشود. در حالی که فعالین کارگری همچون «رضا شهابی» و «شاهرخ زمانی» به خاطر فعالیتهایشان در زمینهی دفاع از حقوق فرودستان برای سالها در زندان نگه داشته میشوند، طرح مسألهی فلسطین از سوی حکومت ایران نمونهای از بهرهبرداری مضحک دولتها است تا خود را به عنوان سردمدار دفاع از حقوق ستمدیدگانِ جهان جا بزند. حکومت ترکیه نیز، که کردهای ساکن این کشور را به خاطر برپایی مراسم سال جدیدشان سرکوب میکند، یا یک دانشجو را به دلیل استفاده از شال فلسطینی به زندان میافکند، به نحو دیگری مسألهی فلسطین را مورد سوء استفاده قرار میدهد تا خود را مدافع عدالت برای مظلومان جهان معرفی کند.
برخلاف آنچه نهادهای قدرت میخواهند ما بدان باور داشته باشیم، حکومت اسرائیل و حکومت ایران و سوریه، دشمن یکدیگر نیستند، بلکه هریک از آنها به مثابه نیروی مکملی در پاسخ به نیاز دیگری عمل می کند. حکومت اسرائیل بدون استفادهی ابزاری از حکومت ایران برای پرت کردن حواس رسانهها و مردم دنیا چطور میتوانست با اعتصاب غذای «حنا الشلبی»، ظلم سیستماتیک علیه مردم فلسطین و تظاهرات گستردهی مردمی در اسرائیل، دست به مقابله بزند؟ حکومت ایران در حالی که تمام تلاش خود را به کار بسته تا مقاومت کارگران، فعالان مدنی، دانشجویان و روزنامهنگاران ایرانی را سرکوب کند، بدون کمک حکومت اسرائیل در ایجاد خطر جنگ، چگونه میتوانست در مقابل مقاومت مردمی در ایران بایستد؟
به باور ما، در چنین پسزمینهای که کمپین ضد جنگ و احترام متقابل میان مردم اسرائیل و ایران در آن شکل گرفته، اعتراض به جنگ باید در پیوند تنگاتنگی با حمایت از حقوق مردم فلسطین و مبارزه با حکومتهای خودکامه و نامشروعی همچون ایران، اسرائیل، سوریه، ترکیه و … باشد که از مسألهی مردم فلسطین برای سرپوش گذاشتن بر کاستیها و قصورشان در عرصهی داخلی و به انقیاد کشیدن بخشهای مختلف مردم در کشورهایشان سوء استفاده میکنند. همینطور مردم فلسطین باید در نظر داشته باشند که عدالت برای فلسطین از طریق حمایت حکومتهای مستبد عملی نمیشود، چرا که این حکومتها صرفاً برای سرپوش گذاشتن بر ظلمهای داخلیشان از حقوق مردم فلسطین دفاع میکنند.
با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آنرا از طریق اشتراک در خوراک آن پیگیری کنید. استفاده از مطالب و عکسهای منتشر شده در وبلاگها و فوتوبلاگهای من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است.
مشغول خواندن مجموعه «خودکاوی بیتعارف» نوشته مانی ب. هستم. میپرسید «مگر تا به حال نخوانده بودمشان؟» با شرمندگی جواب میدهم: مثل خیلی زیاد کتاب و نوشته «خواندنْ لازم، اما امان از تنبلی» این هم دور از چشم و مجال مانده بود. این مجموعه این طور شروع میشود:
آن «من» که «ما» و آن ما که «من» است. (هگل)
این نمونه بحث روشنگرانه را همگی خوب می شناسیم: آیا نظام مسلمان، یا نظامی اسلامی در جمهوری ایران؟ آیا این ضعف روشنفکران بوده است که تأثیری در فرهنگ عامه نداشته اند یا ضعف عامه است که روشنفکران را نفهمیده اند )و البته هنوز هم نمی فهمند(؟ آیا روشنفکر دینی مرد دینداری است که فکرش روشن شده است یا روشنفکری است که دین دارد؟ آیا ترجمه آثار از زبان های بیگانه نوعی آفرینش ادبی است، یا مترجمان اشخاصی هستند که روی رکاب دیگران حال می کنند؟
– آقا ببخشید، آیا گورخر، الاغ سفیدی است که راه راه سیاه دارد، یا خر سیاهی است که راه راه های سفید دارد؟
– والا من اول باید ببینم هایدگر در این باره چی گفته!
علیرغم اینکه راه علاقهمندان به بحثهای بالا به ٤دیواری نمیافتد، باید توضیح دهم، مطلبی که در زیر میآید به «آنچه هست» میپردازد و ربطی به جدالهای فلسفی پستمدرن درباره گورخر ندارد.
*
هیچکس منکر وجود معضلات اجتماعییی که چندین قرن جامعه «ما ایرانیان» دچار آن است نمیشود. یک دسته از این معضلات مانند تقدیرگرایی، ذهنیت استبدادی، سودجویی، فقدان علاقه به کار، عرفانزدگی، عدم مسئولیتپذیری و غیره، آشکار است. اصحاب دانش، از اندیشمندان واقعی گرفته تا نقشهبردارهای جامعهشناس، فیلسوفهای قلابی، روزنامهنگارها و مسافرکشهای تهران، به اندازه کافی در مورد این معضلات قلم زده و سخنها گفتهاند. حتی شعر سرودهاند! در اینکه تا به امروز تأثیر روشنگرانه این تلاش بزرگ بسیار مأیوسکننده بوده است، تردیدی نیست. درست که مهارت «ما ایرانیان» در هنر دقمرگکردن اصحاب تفکر کم نیست، اما معضلات یاد شده نیز کوچک نیستند. سرعت تغییر در الگوهای فکری و رفتاری بسیار کند است. ذهنیت استبدادی از امروز به فردا تغییر نمیکند و «کار» نزد فرد عرفانزدهی سودجو به ناگهان دارای ارزش نمیشود. اما همینکه کسانی در جامعه ما بوده و هستند که نسبت به این مسائل خودآگاهی داشته و در واگذاری شناخت حاصل از این خودآگاهی میکوشند، نشان میدهد که خوشبختانه «عیوب» یادشده عمومیت ندارند و میتوان به بهبود آنها در درازمدت امید داشت، هرچند که این امید کوچک باشد.
اما اینها تنها نوع معضلات ما نیستند. در هر فرهنگ ویژگیهای «ناپیدایی» موجود است که در صورت ایجاد اختلال، جامعه را با معضلاتی روبرو میکنند که شناسایی آنها به دلیل «عمومیت» مشکل است، چرا که، وقتی یک خصوصیت «ناهنجار» در جامعهای عمومی و همهگیر باشد به هنجار تبدیل میشود و به عنوان «معضل» به نظر نمیآید. جایی که همه «سودجو» هستند، سودجویی عیب نیست، «نرمال» است. آنها نمیخواهند بیماریشان شفا یابد. آنها میخواهند بیماریشان به اندازه بیماری همسایهشان باشد. این سخن از اریش فروم (که آن را از ذهن نقل میکنم) به همین مناسبات اجتماعی اشاره دارد.
اینگونه «بیماری»ها اغلب منشأ بسیاری از معضلات آشکار اجتماعی است و تأثیر اختلالزای آنها در زندگی اجتماعی زیاد و اساسی است و ویژگی «عمومیت» آنها که نمیگذارد به موضوع «تفکر» تبدیل شوند، خطر آنها را بیشتر میکند. موضوع مورد بحث ما در اینجا یکی از – به نظر من – مهمترین ویژگی فرهنگی اختلالزا است که تا به حال کسی به آن نپرداخته است، یا حداقل من ندیدهام.
قصد من از ذکر اینکه «تا به حال کسی به آن نپرداخته است» پیش از اینکه پزدادن باشد(!) اشاره به نکته ظریفی است. جامعه فرهنگ دارد و فرد هویت. آنچه که جامعهای را از جامعهی دیگر متمایز میکند فرهنگ است و هویت همین نقش را بین افراد دارد. هویت فرد در روند تعلیموتربیت و اجتماعپذیری در تعامل با «دیگران» شکل میگیرد. موفقیت تعلیموتربیت و اجتماعپذیری به موفقیت «دیگران» در ایجاد «شعبه»ای از فرهنگ اجتماع درذهن کودک مشروط است. به این ترتیب از آنجایی که «خود» فرد نمونه کوچک اجتماع است، نقد اجتماعی واقعی از مسیر نقد «خود» میگذرد. و چنانچه بر کسانی که چشم بر واقعیت نمیبندند مشهود است، روشنفکران ما میانه خوبی با «نقد خود» ندارند. معمولا «حرفآخر» خود را در بیستوسهسالگی زدهاند و بقیه عمر خود را در انطباق مناسبات اجتماعی به «حرفآخر» خون دل و غصه میخورند. تنها وقتی که فردی از عهده شناسایی و تغییر ساختارهای هویتی خویش برآمد، به ابزاری دست مییابد که جهت کندوکاو در روابط اجتماعی مناسب است.
خواننده متأمل در ادامه بحث در خواهد یافت که پرداختن به ویژگی فرهنگییی که قصد مطرح ساختن آن را دارم، بدون نظارهکردن در حال «خود» میسر نیست و لازمه هرگونه تلاش برای مرتفعساختن یا تعدیل این ویژگی اختلالزا، ایجاد تغییر در خود است. تغییری که کمتر کسی به آن تن خواهد داد.
مطمئنم همین مقدمه به اندازه کافی برای شمای ایرانی جالب بوده که بخواهید همه این نوشتهها را بخوانید. برای اینکه خواندشان راحت باشد همه قسمتها را یکجا به صورت یک فایل پیدیاف جمع کردهام که میتوانید از اینجا دریافت کنید و خود ایرانیتان را بیتعارف بکاوید! صد البته که میتوانید اصل مطالب را در وبلاگ مانی ب. نیز مطالعه کنید.
متن زیر (منتشر شده در نشریه Foreign Affairs برگردان از من) نوشته آقای حسین موسویان، محقق دانشگاه پرینستون و سخنگوی سابق ایران در رابطه با پرونده هستهای است. در این نوشته آقای موسویان توضیح میدهد که در دو دهه اخیر قدمهای مهمی در راستای توسعه روابط با آمریکا از سوی ایران برداشته شده است که به دلایل مختلف تا امروز مورد توجه یا پذیرش آمریکا قرار نگرفته است. در پایان او پیشنهادهایی جهت خروج از وضعیت خطرناک فعلی ارائه میکند و معتقد است این گزینه هنوز «امکانپذیر» است.
از زمان پیروزی انقلاب اسلامی در سال ۱۹۷۹، دو نگرش عمده بر سیاست خارجه ایران تاثیر گذاشته است. بر اساس نگرش اول، ایران و ایالات متحده میتوانند با در نظر گرفتن اصل احترام متقابل با یکدیگر تعامل کنند، در امور داخلی یکدیگر دخالت نکنند و در راستای منافع مشترک با هم همکاری کنند. آن دسته از افرادی که پشتیبان چنین دیدگاهی هستند، تاریخ پر از دشمنی و اندوه روابط بین دو کشور را تایید میکنند، اما چنین باور دارند که عادیسازی روابط امکانپذیر است. نگرش دوم، بدبینتر است و عمیقا اعتمادی به ایالات متحده ندارد و باور دارد که واشنگتن آمادگی و عزم لازم برای حل اختلافات موجود بین دو کشور را ندارد.
روزی که من وارد گفتگوهای مربوط به این دو دیدگاه شدم، بیش از ۳۰ سال بود که در دولت ایران و بیشتر از یک دهه بود که به عنوان معاون دبیر شورای عالی امنیت ملی فعالیت میکردم (بخش اعظم سالهای بین ۱۹۹۵ تا ۲۰۰۵). اولین تجربه من در این موارد به سالهای پایانی دهه ۱۹۸۰ باز میگردد، هنگامی که موضوع مورد دغدغه آمریکا و اروپا آزادسازی گروگانهای غربی در لبنان بود.
در آن دوران، ایران دهها پیام از طرف واشنگتن دریافت کرد که خواست رئیسجمهور وقت آمریکا آقای جورج بوش (پدر) را که در سخنرانی آغاز به کار خود نیز مطرح کرده بود منعکس میکردند: «حسن نیت در برابر حسن نیت».
همان سال، بوش به رئیسجمهور ایران آقای هاشمی رفسنجانی پیشنهاد معاملهای را داد: اگر ایران جهت آزادسازی گروگانهای آمریکایی و غربی در لبنان همکاری کند، با پاسخ مثبت ایالات متحده رو به رو خواهد شد. در پاسخ، تهران بر انتظاراتی که از آمریکا داشت تاکید کرد: آزادسازی و بازپرداخت میلیاردها دلار از داراییهای ایران که در آمریکا بلوکه شده بودند. در پایان مذاکرات رهبران ایران به این باور رسیده بودند که در مقابل آزادسازی گروگانهای غربی، اسرائیل نیز گروگانهای لبنانی را آزاد خواهد کرد، به خصوص شیخ عبدالکریم عبید، رهبر حزبالله.
دو مکتب فکری یاد شده وارد عمل شدند. آقای رفسنجانی باور داشت که این معامله میتواند باعث اعتمادسازی و منتهی به از سرگیری روابط شود. رهبر ایران، آیتالله خامنهای علیه اعتماد کردن به ایالات متحده هشدار داد و معتقد بود این سادهانگاری است که انتظار داشته باشیم ایالات متحده پاسخ تلاشهای ایران را به نیکی خواهد داد. ایشان در آن دوران (مانند امروز) معتقد بود که ایالات متحده در جستجوی چیزی کمتر از تغییر رژیم در ایران نیست. اما در نهایت، ایران تصمیم گرفت که نقش کلیدیای در آزادسازی گروگانهای غربی در لبنان بازی کند. اما ایالات متحده نه تنها داراییهای بلوک شده ایران را بازنگرداند، بلکه در راستای آزادسازی گروگانهای لبنانی نیز قدمی برنداشت.
علیرغم مخالفت شفاهی، آیتالله خامنهای در سالهای بعد مانع از تلاشهای آقایان رفسنجانی یا محمد خاتمی برای بهبود روابط با غرب نشد. به عنوان مثال ایران در سال ۱۹۹۷ «معاهده سلاحهای شیمیایی» را امضا کرد و بر اساس آن قبول کرد تا سال ۲۰۱۲ کلیه سلاحهای شیمیایی خود را نابود کند. در همان سال، ایران به «معاعده سلاحهای بیولوژیکی» پیوست. از سال ۲۰۰۱ به بعد ایران به آمریکا کمک کرد تا در اغلب بخشهای افغانستان بر طالبان چیزه شود و برای ۲۰ ماه متوالی بین سالهای ۲۰۰۳ تا ۲۰۰۵ با آژانس بینالمللی انرژی اتمی همکاری کرد. بنا به درخواست آژانس، دولت ایران درهای مراکز نظامی متعددی را جهت بازرسی گشود، فعالیتهای مربوط به غنیسازی اورانیوم را به حالت تعلیق درآورد و بندهای مربوط به پروتوکل الحاقی را اجرا کرد.
اگرچه ایران انتظار داشت که این رفتار راهی برای ادامه برنامه هستهایاش (که به عنوان یک امضا کننده پیمان منع تولید و گسترش سلاحهای هستهای مجوز چنین برنامهای را دارد) بیابد، ایالات متحده و غرب به سادگی مجموعه جدیدی از شکایتها را علیه ایران مطرح کردند. به عنوان مثال: سوالات مختلفی پیرامون برنامه هستهای ایران، نیات ایران در قبال اسرائیل و مخالفت و دشمنی با نقش نظامی آمریکا در منطقه به خصوص در عراق و افغانستان. ایالات متحده به جای اینکه به ایران به خاطر همکاری و تعاملش پاداش دهد، مجموعهای از تحریمهای جدید را علیه آن اعمال کرد و تلاشهایش را جهت افزایش فشارهای بینالمللی بر تهران شدت بخشید.
آیتالله خامنهای از رفتار واشنگتن متعجب نشد. در این دوران، او چندین بار مذاکره مستقیم با آمریکا را به قصد برقراری ارتباط رد کرد. او استدلال میکرد که آمریکا مایل است از موضع قدرت مذاکره کند و در نتیجه دست به تهدید، فشار و تحریم میزند تا ایران را بترساند و رام کند. واکنش خصمانه روزافزون غرب نسبت به آنچه که رهبر ایران سیاستهای معتدل ایران میدانست، در نهایت دست بالا را در سیاست داخلی کشور به گروههای رادیکال داد. که در نهایت به قدرت گرفتن آقای محمود احمدینژاد منتهی شد.
دشوار است که به گذشته نگاه بیاندازیم و فهرست کاملی از کارهایی که هر یک از دو طرف میتوانستند انجام دهند تا روند نزولی روابط بین دو کشور را معکوس کنند تهیه کنیم. بدون تردید، غرب و به خصوص ایالات متحده، فرصتهای بزرگی را در دوران ریاستجمهوری افراد میانهرویی مانند آقایان رفسنجانی و خاتمی از دست دادند. اما با قطعیت بیشتر میتوان گفت که هر دو طرف نیازمند عزم جدیتری برای عوض کردن نوع رابطه میان ایران و آمریکا بودهاند.
ريسجمهور آمریکا، آقای باراک اوباما در نطق آغاز به کار خود پیشنهاد فرصتی برای آغاز نوینی در روابط را داد. به محض ورود به کاخ سفید، او تمایل خود را برای مذاکره با جمهوری اسلامی ایران در زمینههای متعدد نشان داد که قرار بود به هدف از بین بردن بیش از ۳۰ سال دشمنی بین دو کشور انجام شود و «پیوندهای سازنده» بین دو کشور ایجاد کند. به اعتقاد من، اگر چه رهبر ایران هنوز درباره توانایی آقای اوباما در عوض کردن سیاستهای تثبیت شده آمریکا تردید داشت، اما نیتهای شخصی ایشان را باور کرد. به همین دلیل، رهبران ایران تصمیم گرفتند این امکان را آزمایش کنند و دست آقای احمدینژاد را در مدیریت روابط با واشنگتن بازتر کردند.
بدون شک، بخش قابل توجهی از گفتمان سیاسی آقای احمدینژاد درباره روابط با غرب تند بوده است. اما ایران چندین حرکت مثبت بیسابقه نیز انجام داد. همانطور که آقای محمد البرادعی رئیس سابق آژانس بینالمللی انرژی هستهای در یادداشتهای خود فاش ساخت، آقای احمدینژاد رئیسجمهور ایران تمایل خود را برای گفتگوی مستقیم با آمریکا و مذاکرات دوجانبه با این کشور بدون هیچ پیششرطی ابراز کرده بود. گفتگوها بنا بود بر پایه احترام متقابل انجام شوند و ایران قبول میکرد که به آمریکا در افغانستان و سایر مناطق کمک کند. آقای اوباما پاسخی نداد.
از آن روز به بعد، تقریبا همه غربیها تهران را به خاطر رد کردن موقعیتهایی که برای برقراری ارتباط ایجاد شده است سرزنش میکنند. آنها به طرحی اشاره میکنند که بر اساس آن قرار بود ایران ذخیره اورانیوم با درجه غنیسازی بالای خود را با میلههای سوخت که درجه غنیسازی کمتری دارند تعویض کند. این طرح را روسیه و آمریکا در ژنو در اکتبر ۲۰۰۹ پیشنهاد کردند. به فاصله اندکی بعد از آن جلسه، دولت ایران به آقای البرداعی گفت که تهران مایل است چنین معاملهای را مستقیما با آمریکا انجام دهد. واشنگتن پیشنهاد را رد کرد. ایران متعاقبا توافقنامه مشابهی را با برزیل و ترکیه امضا کرد که میتوانست یک اقدام مهم در راستای اعتمادسازی تلقی شود، اما آمریکا آن را نیز رد کرد.
در دسامبر ۲۰۱۰، آمریکا برای نخستین بار تمایل خود را برای پذیرفتن حق مشروع ایران جهت غنیسازی اورانیوم به مقاصد صلحآمیز را اعلام کرد. وزیر امور خارجه آمریکا، خانم هیلاری کلینتون در مصاحبه با شبکه بیبیسی اعلام کرد که ایران میتواند به غنیسازی ادامه دهد به شرط آنکه نشان دهد که میتواند این کار را به صورت مسولانهای و در تطابق با تعهدات بینالمللیاش انجام دهد. در پاسخ ایران گامهای مثبت جدیدی را به سمت آمریکا برداشت. یک منبع موثق به من گفت که در جریان کنفرانسی در کشور سوئد که فوریه ۲۰۱۱ برگزار شد، یکی از مقامات ارشد وزارت خارجه ایران دعوتنامه رسمی به مارک گروسمان، نماینده ویژه آمریکا در افغانستان و پاکستان تقدیم کرد تا جهت گفتگو درباره همکاری در افغانستان به ایران سفر کند. واشنگتن این دعوت را رد کرد.
سپس در اکتبر ۲۰۱۱، ایران هیات آژانس انرژی اتمی را به رهبری مقام ارشد این سازمان آقای هرمان ناکرتس (Herman Nackaerts) به بازدید از مراکز تحقیقات آب سنگین و تاسیسات سانتریفیوژ خود دعوت کرد. یک منبع موثق به من گفت که در طی این بازدید، آقای فریدون عباسی-دوانی رئیس سازمان انرژی اتمی ایران یک چک سفید به آژانس انرژی اتمی پیشنهاد کرد: اعطای شفافیت کامل، باز بودن همه درها جهت بازرسی و همکاری کامل با آژانس. او همچنین آقای ناکرتس را نسبت به تمایل ایران جهت قرار دادن برنامه هستهای ایران تحت نظارت کامل آژانس و همینطور اعمال کامل پروتکل الحاقی به مدت ۵ سال به شرط برداشته شدن تحریمهای اعمال شده علیه ایران مطلع کرد.
آقای احمدینژاد که قصد داشت نیت مثبت ایران را شفافتر کند، در سفر خود به نیویورک در سپتامبر ۲۰۱۱ اعلام کرد که دو رهنورد آمریکایی که در ایران بازداشت شده بودند آزاد خواهند شد. او همچنین آمادگی ایران برای توقف غنیسازی اورانیوم تا سقف ۲۰ درصد را به شرط اینکه آمریکا سوختهای هستهای لازم برای راکتور حقیقاتی تهران بدهد اعلام کرد. این یک حرکت بسیار بزرگ جهت تامین خواستههای غرب بود و نشان میداد که ایران در جستجوی اورانیوم با درصد غنیسازی بالا نیست.
اما ایالات متحده مجددا پاسخ منفی داد. واشنگتن ایران را متهم به طرح نقشه ترور سفیر عربستان در آمریکا کرد. آمریکا همچنین روی محتوی و لحن گزارش آژانس که در ماه نوامبر منتشر شد تاثیر گذاشت به گونهای که در این گزارش اتهامهایی نسبت به احتمال وجود داشتن ابعاد نظامی در برنامه هستهای ایران مطرح شده است. ماه گذشته، واشنگتن بانک مرکزی را تحریم کرد، عملا نفت علیه ایران را مورد تحریم قرار داد، قطعنامه سازمان ملل علیه ایران درباره با تروریسم را حمایت کرد و قطعنامه جدیدی نیز که وضعیت حقوق بشر در ایران را محکوم میکرد سازماندهی کرد.
اوباما سیاستاش در رابطه با ایران را در ژانویه ۲۰۱۲ در نیویورک توضیح داد و با افتخار اعلام کرد که توانسته است جهان را به حرکت وادار کند و رژیم تحریمی بیسابقهای علیه ایران اعمال کند. اوباما گفت که تحریمهایی که توسط آمریکا رهبری میشوند اقتصاد ایران را به ویرانهای تبدیل کرده است. فقط سه سال بعد از آنکه کابینه اوباما سیاست تعامل با ایران را اعلام کرد، وزیر دفاع این کشور آقای لئون پانهتا ایران را یک کشور طرد شده خطاب کرد که یادآور توصیف کابینههای قبلی از ایران بود که ایران را عضو محور شرارت خوانده بودند. پانهتا همچنین یادآور شد که امیدوار است سیاست نوین اوباما رژیم ایران را تا آن پایه تضعیف کند که «وادار شوند تصمیم بگیرند که آیا میخواهند یک کشور طرد شده باقی بمانند یا به جامعه بینالمللی ملحق شوند.»
این بیانات، نشانههای واضحی هستند که سیاست تعامل با ایران اوباما شکست خورده است. واقعیتی که ارزیابی آیتالله خامنهای که گفته بود هدف اصلی سیاست آمریکا در قبال ایران تغییر رژیم است را تایید میکند. درهای برقراری ارتباط در حال بسته شدن هستند. اگر بخواهیم مانع از به هم کوبیده شدن این درها شویم، ایالات متحده باید بدون هیچ قید و شرطی اعلام کند که به دنبال تغییر رژیم در تهران نیست. ورای آن، به رسمیت شناختن چندین اصل برای بهبود روابط ایران و آمریکا بعد از دست کم ۳۰ سال بحران ضروری است. برای شروع، هر دو دولت باید تمرین مدارا کنند و سعی کنند حسن نیت متقابل را نشان دهند.
هم ایران و هم آمریکا تمایل دارند بازی نهایی طرف مقابل را بفهمند. هر دو باید پیشنویس یک «برنامه اصلی» جهت مذاکره را آماده کنند که شامل موضوعات هستهای و همه موضوعات مهم دوجانبه یا بینالمللی و منطقهای باشد. این پیشنویس باید هدف نهایی مذاکرات را معین کند و توضیح دهد عملی کردن آنها چه عوایدی نصیب هر طرف خواهد کرد. ایران و آمریکا باید در زمینه ایجاد امنیت و پایداری در افغانستان و جلوگیری از بازگشت طالبان به قدرت، ایجاد امنیت و پایداری در عراق، ایجاد یک سازمان در منطقه خلیج فارس به منظور تضمین پایداری منطقهای، همکاری هنگام بروز حوادث و مواقع اصطراری در دریا، تضمین آزادی کشتیرانی و مبارزه با دزدان دریایی، تشویق توسعه در آسیای مرکزی و منطقه قفقاز، تشکیل گروه مشترک جهت مبارزه با گسترش سلاحهای کشتار جمعی و تروریسم، و حذف سلاحهای کشتار جمعی و ترافیک مواد مخدر در خاورمیانه. در نهایت دو کشور میتوانند کارهای متعددی در زمینه افزایش روابط بین مردم خود انجام دهند مثل افزایش توریسم، افزایش روابط دانشگاهی و فرهنگی و تسهیل فرایند صدور روادید.
اشتباه بزرگی خواهد بود اگر آمریکا بخواهد از اختلافات موجود بین رهبران ایران بهرهبرداری کند. رهبران اصلی ایران اختلاف نظرهای مختلفی دارند (مثل سایر کشورها) اما آنها در مقابل دخالت بیگانه و تهاجم متحد و یکپارچه هستند. هم تهران و هم واشنگتن باید به صورت روزافزونی ایجاد تهدید، رفتار خصمانه و روشهای تنبیهی را کنار بگذارند و نشان دهند که در دوران تعامل در جستجوی روابط سالمتری هستند. سیاست تعامل باید همراه با گامهای مثبت عملی باشد، نه فقط کلام.
من به اندازه کافی نسبت به خطراتی که در روند فعلیای سیاست ایران و آمریکا نهفته است آگاه هستم که معتقد باشم تغییر ضروری است. یک مسیر صلحآمیز وجود دارد، مسیری که در آن اهداف ایرانیها و آمریکاییها تامین شود و همزمان حق قانونی ایران در زمینه فنآوری هستهای به رسمیت شناخته شود. واشنگتن و تهران باید این راه درست را به کمک یکدیگر پیدا کنند و علیرغم آنچه امروز در عرصه بینالمللی در حال وقوع است، من معتقدم که آنها میتوانند.
با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آنرا از طریق اشتراک در خوراک آن پیگیری کنید. استفاده از مطالب و عکسهای منتشر شده در وبلاگها و فوتوبلاگهای من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است.
برگردان توسط مانی ب. (این مطلب عینا از وبلاگ ٤دیواری نقل شده است)
آنچه در زیر میآید برگردان مصاحبهای است که وبسایت روزنامه «دیولت» با یورگن تودنهوفر، عضو حزب دمکرات مسیحی و نماینده سابق پارلمان آلمان انجام داده است.
نیروهای خارجی از ناراضیان حمایت میکنند
یورگن تودنهوفر نویسندهای است که بارها به سوریه سفر کرده است. او همچنین با بشار اسد ملاقات داشته است، و از نگاه بیطرفانه به معضل سوریه جانبداری میکند. تودنهوفر شیفته سوریه است. این، از همبستگی عمیق او با این کشورعربی، هنگامی که از مردمان سوریه، از رسوم آنها، از فرهنگ چندهزارساله و سنت قصهگویی (الحكواتي) آنها حرف میزند، پیداست.
تودنهوفر سابق بر این نماینده پارلمان آلمان بوده است و زیاد به سوریه میرود، گاه چندین بار در سال. ماه گذشته چهارهفته در سوریه بوده است. او در این مدت میتوانسته است آزادانه هرکجا که میخواهد برود. او در دمشق و همینطور در حمص، حاما و درعا بوده است. شهرهایی که از یک سال پیش محل درگیریهای خونین بین نیروهای امنیتی رژیم و قیامکنندگان بوده است. او از سوی اسد به یک گفتگوی طولانی دعوت شده است. تودنهوفر از رژیم سوریه دفاع نمیکند، اما نسبت به «دیوسازی» هشدار میدهد. او از آزادیخواهیای میگوید که در تظاهرات مسالمتآمیز جوانان سوری راه خود را باز میکند، اما همچنین از عملیات چریکی شورشیان مسلح گزارش میدهد که منجر به قربانیشدن غیرنظامیان نیز گشته است. با اینهمه تودنهوفر میگوید: «میدانم که من هم خیلی کم میدانم» و مذاکره را راه حل معضل سوریه میداند.
دیولت: آقای تودنهوفر، شما اخیرا سوریه بودهاید. چه کسی شما را دعوت کرده بود و چقدر آزادانه میتوانستید سفر کنید؟
تودنهوفر: کسی مرا دعوت نکرده بود.
ـ یعنی شما خیلی ساده مثل یک توریست معمولی به سوریه رفتید؟ آیا این ممکن است؟
ـ بله ممکن است. من بیشتر از دهسال میشود که به سوریه میروم. کتابی هم در مورد سوریه و عراق نوشتهام که به عربی هم منتشر شده است. این کتاب با قصهگوی مسجد اموی دمشق شروع میشود. من هر سال به آنجا سفر میکنم. سوریه گهواره تمدن ماست و دمشق یکی از زیباترین شهرهای عربیست. سر یحیای تعمیددهنده در دمشق دفن است و در دمشق است که سالوس (دشمن مسیح) به پولس (از حواریون مسیح) تبدیل شد.
ـ عربی میدانید؟ ـ
نه.
ـ چطور با مردم حرف میزنید؟
ـ معمولا یک یا دو مترجم همراه من هستند.
ـ با وجود هشدارها [هشدارهایی که از سفر به سوریه منع میکنند]، با چه انگیزهای این روزها به سوریه سفر میکنید؟
ـ وقتی آدم در طی ده سال مکررا به این کشور رفته باشه، دلیلی ندارد که در این روزها نرود. البته اینبار مقداری مشکلات پیش آمد. هنگام ورود مأموران امنیتی مرا در فرودگاه نگهداشتند. علیه من یک حکم ممنوعیت ورود به کشور صادر شده بود. پیشتر در روزنامه «دیتسایت» مقالهای نوشته بودم که به نظر برخی از مقامات سوری زیادی انتقادی رسیده بود. کمی بیشتر از دوساعت طول کشید تا توانستم وارد کشور شوم. این پیشآمد البته به نفع من تمام شد. یک آلمانی سوریتبار که شاهد این صحنه بود، این واقعه را برای بشار اسد تعریف کرده بود، و این باعث شد که اسد مرا به گفتگو دعوت کند.
ـ اسد وعده داده است در ماه مارس یک همهپرسی در باره قانون اساسی جدید برپاکند. چقدر میتوان این وعده را جدی گرفت؟ آیا هنوز رهبری کشور در دستان اسد است؟
ـ به گمان من او یکی از قدرتمندترین رجال کشور است که در اثر این بحران قدرتمندتر شده است.
ـ چرا؟
ـ در بحران با این وضعیت روبرو هستیم که صاحب قدرت میتواند مسئولیتها را خود در دست بگیرد یا به دیگران واگذار کند. به نظر من اسد به روشنی سمتگیری سیاست را در سوریه تعیین میکند. به گمان من ایده تدوین یک قانون اساسی دمکراتیک که از طریق یک همهپرسی به رأی عمومی گذاشته شود ایده خود اوست. دهسال پیش، هنگامی که اسد به قدرت رسید، در مدرنسازی سوریه تلاش کرد، و در این راه با معضلات زیادی روبرو شد. هم از داخل و هم از خارج. در غرب مدتی این اتهام به او زده میشد که در قتل رفیق حریری نخستوزیر لبنان داشته است. امروز ثابت شده است که اینطور نبود. به هر حال اسد در تلاش برای تغییر مناسبات در کشور آنطور که میخواست موفق نبود.
ـ موانع او چه بودند؟
ـ در کشورهایی مثل مراکش، عربستان یا سوریه نیروهای رشدنایافته قدرتمندی وجود دارند. اسد در کنار مشکل قتل رفیقحریری میبایست نیروهای نظامی سوری را از لبنان بازگرداند. این باعث پیدایش موقعیتی در عرصه سیاست داخلی شد که در آن ایجاد رفرمهای بنیادین علیه نیروهای یادشده دشوار بود. اسد شخصا به من گفت که ایجاد دمکراسی در سوریه را یک ضرورت جبری میداند که تدوین یک قانون اساسی دمکراتیک نقش مهمی در آن بازی میکند.
ـ آیا او از جایگاه برتر حزب بعث چشم خواهد پوشید؟
ـ او تأکید داشت که همه احزاب مجاز خواهند بود. برگزاری همهپرسی در یک نظام «یکهسالاری» مانند سوریه یک تصمیم انقلابیست، زیرا اسد به این وسیله تصمیمگیری در مورد آینده کشور را به مردم میسپارد. مردم میتوانند قانون اساسی جدید را بپذیرند یا رد کنند. شخصا یکهسالاران زیادی را نمیشناسم که جرأت برپایی یک چنین همهپرسیای را به خود بدهند.
ـ این یعنی شما به خواست تغییر نزد بشار اسد باور دارید؟ و فکر میکنید که این یک راه واقعگرایانه برای کشور است؟
ـ هر چه غرب به او بشتر فشار وارد کند، این امر برای اسد دشوارتر میشود. یکی از مارکسیستهای اپوزیسیون سوریه که تحت حکومت اسد ۱۴ سال در زندان بوده است، به من گفت، تنها کسی که میتواند سوریه را از راهی مسالمتآمیز به دمکراسی هدایت کند بشار اسد است. از جمله، به این دلیل که اکثریت سوریها هنوز بین بشار اسد و سیستم تفاوت قایل میشود.
ـ پس غرب باید چکار کند؟ از اسد حمایت کند؟ با او مذکره کند؟ رسانهها غرب به خاطر تصاویر خشونت وحشیانهای که از سوریه میرسد زیر فشار هستند، و گزارشهای بیطرفانهی کمی موجود است.
ـ موقیت در سوریه خیلی پیچیده است. تعجبآور بود که نه فقط مخالفان اسد بلکه هواداران اسد هم با صدای بلند خواهان دمکراسی هستند. کسی این روزها در سوریه روی اصل لزوم دمکراسی بحثی نمیکند. من شاهد تظاهراتی در دمشق بودم که در آنها بین یک تا دوملیون تظاهرکننده شرکت داشتند. آنها فریاد میزدند: «اسد، دمکراسی»، «اسد، آزادی». مخالفان سوری هم البته دمکراسی میخواهند، اما بدون اسد. در له و علیه اسد تظاهراتهای مسالمتآمیز مردمی که خواستار دمکراسی هستند برگزار میشود. اما در هر دو سو نیروهای مسلحی هم هستند که بیرحمانه علیه یکدیگر میجنگند. و این جنگ مکررا به قربانیشدن غیرنظامیان منجر شده است. این غیرقابل قبول است و به حق مورد انتقاد شدید قرار میگیرد. از طرفی سیاستمداران سطح بالای اپوزیسیون سوریه به من گفتند که مخالفان مسلح هم برای «تسویه حساب» غیرنظامیان را به قتل میرسانند. من در حمص منزل یکی از طرفداران شناختهشده اسد بودم. از ساختمان بلند مقابل به اتاق دختر سهساله او تیراندازی شده بود. من خودم جای گلولهها را دیدم. یک روز بعد از ملاقات با او، تهدید به قتل شد و اجبارا خانه خود را ترک کرد. خودم هم در حمص زیر آتش چریکهایی قرارگرفتم که به دو نفر از نیروهای پلیس تیراندازی میکردند. درگیریهایی شبیه به جنگ داخلی. ما در غرب همیشه از جنایت نیروهای امنیتی میشنویم. اما در مورد رفتار جنایتآمیز طرف دیگر مطلقا سکوت میشود. خبررسانی بینالمللی به شدت یکطرفه است.
ـ پس چرا اسد اجازه ورود خبرنگارها را به کشور نمیدهد. اینها میتوانستند تصویر عینیتری از واقعیات به ما بدهند؟
ـ این اشتباه بزرگ دولت است. من هیچگاه ارزش خبررسانی آزاد را اینطور که در سوریه احساس کردم حس نکرده بودم. در حال حاضر مخالفان دارای یک انحصارخبری هستند که آن را به طرز خشنی از طریق الجزیره و العربیه اعمال میکنند. به عنوان مثال در حمص چهار مرکز ساتلایت هست که هرعکاسی که با تلفن همراه عکس میگیرد میتواند در عرض چندثانیه تصاویرش را واگذار کند. و قابل فهم است که از این مراکز استفاده میشود. ـ وضع دسترسی آزادانه به اینترنت چطور است؟
ـ سوریه در زمینه اینترنت یکی از رشدیافتهترین کشورها در میان کشورهای عربی است. در ضمن، این به دستور شخص اسد ممکن شده است. با ورود به یک رستوران بلافاصله میتوانید به طور رایگان از سرویس وایرلس استفاده کنید. دوهفته پیش این خبر در سطح رسانههای بینالمللی منتشر شد که در سوریه «آیفون» ممنوع شد. من همان زمان با دمشق تماس گرفتم و از یکی از آشنایان جویای صحت و سقم خبر شدم. خندید و گفت: همین الان شما با آیفون من تماس گرفتهاید. نصف خبرهای مربوط به سوریه بیپایه و اساس است.
ـ میتوانید مثالهای دیگری هم ذکر کنید؟
ـ زمانی که دمشق بودم، در رسانههای بینالمللی این خبر پخش شد که به مرکز حزب بعث حمله شده است و به آن آسیب فراوان رسیده، و یک نفر هم کشته شده است. این خبر روی من خیلی تأثیرگذاشت. تا آن روز برای من دمشق یک شهر امن بود که توریستها هنوز در آن بودند. به این خاطر روز بعد خودم را با عجله به محل رساندم. دو پاسبان مؤدب جلوی ساختمان سالم ایستاده بودند. وقتی پرسیدم این «آسیبهای فراوان» کجا هستند، به من دو شیشه شکسته سالن ورودی را نشان دادند که شخصی در آن یک ترقه انداخته بود. در حمص دیدم که بازارها پر از مواد خوراکی و سبزیجات است. خودم هم چیزهایی خریدم. دوروز بعد در رسانهها آمده بود: «فاجعه انسانی [قحطی] در حمص». کمی پس از شنیدن این خبر برای بار دوم به حمص رفتم و با شورشیان ملاقات کردم. من همیشه با هر دو طرف ملاقات میکنم. از آنها در مورد «فاجعه انسانی» پرسیدم. با خنده گفتند: «این را ما ساختیم». و به این عمل خود افتخار میکردند. چندروز بعد در حمص موتورسواران جلوی یک اتوبوس را که سرنشینان آن جوانان علوی بودند گرفته و آنها را از فاصله نزدیک با گلوله اعدام کردند. تنها یکی از آنها زنده مانده بود، که میگفت مهاجمان از شورشیها بودند. این حمله یک «پیام» به بشار اسد بود که او نیز علوی است. با این همه همانروز عصر در اخبار الجزیره گفته شد، دوباره در حمص جوانان سوری به دستور اسد کشته شدند. طرز خبررسانی از سوریه مرا به طرز وحشناکی یه یاد خبررسانی پیش از جنگ عراق میاندازد. البته، خبررسانی تلوزیون دولتی سوریه هم بهتر از این نیست.
ـ شورشیان از کجا پشتیبانی میشوند؟ از سوی کشورهای متخاصمی مانند عربستان و قطر که در ماجرای لیبی هم دخالت داشتند؟ آیا این چالش، چالشی بین مذاهب اسلامی هم هست؟
ـ من چهار هفته آنجا بودم. با این همه میدانم که خیلی چیزها را ندیدهام. اما این را دیدهام که قیام مخالفان همیشه مسالمتآمیز نیست. نیروهایی در خارج هستند که اسلحههای سنگین در اختیار آن بخش از شورشیانی میگذارند که دست به خشونت میزنند. یک سر ماجرا به قطر میرسد. این کشور بزرگترین صادرکننده اسلحه به لیبی هم بود. آمریکاییها مستقیما دخالت نمیکنند. مقاومت نظامی توسط کشورهای عربی، پیش از همه عربستان و قطر سازماندهی میشود. قطر محل الجزیره هم هست.
ـ میتوان از نوعی جنگ نیابتی صحبت کرد؟
ـ این را نمیدانم. من همینطور به تئوریهای توطئه نیز باور ندارم. اما در پس زمینه تلاش آمریکا است که خواهان یک خاورمیانه بزرگ متشکل از کشورهای دوست است. ایالات متحده به کل منطقه مانند منطقه نفوذ خود نگاه میکنند. این جمله کیسنجر است که «نفت با ارزشتر از آن است که به عربها واگذار شود».
انقلابهای تونس و مصر برای آمریکاییها غیرمترقبه بود. اما آنها تصمیم گرفتند به نفع خود درشکلدهی به تغییرات در کشورهای عربی شرکت کنند. علاقه من به دمکراسی آمریکا زیاد است، اما در خاورمیانه دمکراسی برای آمریکاییها مهم نیست. در غیر این صورت بایستی از تظاهرات در عربستان، قطر و بحرین هم حمایت میکردند. اما آنها در این کشورها دیکتاتورها را حمایت میکنند.
ـ به نظر شما روند وقایع در سوریه به کجا خواهد رفت؟
ـ در سوریه هم مانند دیگر کشورهای عربی دمکراسی خواهد آمد. خشونت علیه تظاهرات و تجمعات مسالمتآمیز غیرقابل قبول است. اما هنگامی که از اسد پرسیدم چرا، حداقل برای مدتی مشخص، اعمال خشونت علیه شورشیان مسلح کنار گذاشته نمیشود، از من پرسید آیا کشورهای غربی هم اجازه میدهند روزانه ۲۰ تا ۳۰ نفر از سربازان کشور کشته شوند؟ از من پرسید، آیا آنجلا مرکل یک چنین چیزی را میپذیرد؟ من جوابی نداشتم. گفتم، با این همه او میبایستی که با آنها، حتی با نیروهای تندرو از در گفتگو درآید. فقط از این طریق میتوان به آتشبس رسید. گفتم، او باید با قرارگرفتن در صدر حرکت دمکراسیطلبانه، کشور را به صلح و دمکراسی هدایت کند.
ـ واکنش او چه بود؟
ـ گفت، مهمترین کار تدوین یک قانون اساسی دمکراتیک است که مردم در مورد آن تصمیم بگیرند.
ـ این همهپرسی چقدر آزاد خواهد بود؟
ـ ما باید خواستار اعزام ناظران انتخاباتی بیطرف، نظیر فوندیشن جیمی کارتر باشیم. این چالش آنقدر پیچیده و خطرناک است که غرب بایستی نه به عنوان آتشبیار، بلکه به عنوان میانجی در آن دخالت کند. مذاکره تنها راه حل عقلانی این معضل است.
ـ آیا ناظران اتحادیه عرب در مأموریت خود شکست خوردند؟
ـ نه. این عادیست که ناظران به نتایج متفاوتی برسند. من هم از این نقطه حرکت میکنم که دولت سوریه نیز به تحمیق دست میزند و ناظران را به نقاطی خواهد برد که اوضاع خیلی زشت به نظر نمیرسد. اما ناظران از این امکان برخوردارند که با آدمهای زیادی حرف بزنند. این امکان برای من هم بود. من آدمهایی را دیدم که میگفتند «اسد باید برود»، و همینطور آدمهایی که میگفتند «من عاشق اسد هستم». بشار اسد به گمان من مسئولیت هر قربانی غیرنظامی را به عهده دارد، همانگونه که اوباما نیز مسئول جان هر غیرنظامیای است که توسط حمله هواپیماهای بیسرنشین و بمبافکنهای آمریکایی در پاکستان و افغانستان قربانی میشوند. تکرار میکنم: تنها یک راه حل موجود است و آن مذاکره است.
ـ غرب مذاکره با اسد را رد میکند.
ـ بارها شنیدهام میگویند، با کسی که دستش به خون آغشته است نمیتوان مذاکره کرد. اما من میگویم موفقترین مذاکراتی که ما انجام دادهایم، مذاکراتی بودند با رهبران کمونیست شوروی. دست آنها به خون میلیونها نفر آغشته بود. ما در مقابل پرزیدنت بوش تعظیم کردیم، یعنی کسی که خون صدهاهزار عراقی بیگناه به دستان اوست. و ما با عربستان سعودی مذاکره میکنیم که در ملاءعام شلاق میزند، سنگسار میکند و گردن میزند. وقتی سیاستمدارها میگویند با اسد نمیشود مذاکره کرد، این حرف ناصادق و فریبکارانه است. مذاکره همیشه از راهاندازی جنگ یا جنگ داخلی بهتر است. غرب در سوریه و ایران به یک بازی خطرناک دست زده است. در صورت آغاز جنگی با شرکت غرب در این دو کشور، شاهد بزرگترین چالش نظامی بعد از جنگ دوم جهانی خواهیم بود. آنگاه در اروپا هم چراغها خاموش خواهند شد. ظاهرا این برای بعضیها در غرب روشن نیست.
برگردان توسط مانی ب. (این مطلب عینا از وبلاگ ٤دیواری نقل شده است)
نوشته زیر آخرین بیانیه «شاخه آلمانی انجمن جهانی پزشکان برای ممانعت از جنگ اتمی» است. این انجمن که در سراسر جهان فعال است، در سال ۱۹۸۵به خاطر کوشش در جهت رسیدن به جهانی صلحآمیز، متناسب با کرامت انسان و خالی از تنکولوژی اتمی جایزه نوبل صلح را دریافت کرده است.
به خشونت در سوریه پایان دهید ـ از جنگ جلوگیری کنید!
هفتههاست که هر روز گزارشهای بیشتری از بالاگرفتن خشونتهای سوریه منتشر میشود. طبق آمار سازمان ملل تا به حال چندین هزار نفر زندگی خود را از دست دادهاند. و آنطور که از اخبار رسانههای بینالمللی برمیآید، هر روز نقشههای بیشتری برای دخالت نظامی غرب ریخته میشود. دیروز برنده یمنی نوبل صلح خانم «توکل کرمان» در کنفرانس امنیتی مونیخ جهت حفاظت از مردم سوریه در برابر خشونت به حق خواستار اقدامی بینالمللی شد. در نگرش وی اما این موضوع نادیده گرفته میشود که روسیه و چین به هیچوجه مخالفتی با اقدام بینالمللی ندارند. روسیه توضیح داده بود که با پیشنویس قطعنامه علیه سوریه موافقت خواهد کرد، در صورتی که این قطعنامه دخالت نظامی خارجی را مردود دانسته و نه فقط از نیروهای امنیتی سوریه، بلکه از مخالفان نیز بخواهد که از خشونت بپرهیزند. به این خاطر، خلاف آنچه که رسانههای ما ارایه میکنند، تنها روسیه و چین مسئول شکست قطعنامه شورای امنیت نیستند، بلکه خیلی بیشتر این مسئولیت به عهده غربیها است که چندین هفته مجدانه با پیشنویسی با رویکرد صلحآمیز مخالفت کردند. ما به عنوان اعضای انجمن جهانی پزشکان نگرانی عمیق خود را از شمار رو به افزایش قربانیان خشونت در سوریه، از جمله تعداد کثیر غیرنظامیان قربانی اعلام میکنیم. همینطور تعداد زیادی از پزشکان و مسئولین رسیدگی به وضعیت زخمیها و آسیبدیدگان از این خشونت در امان نیستند.
ما اما به عنوان شاخه آلمان IPPNW نسبت به یک خطر بزرگتر نیز هشدار میدهیم. و آن خطر دخالت نظامی غرب است که میتواند حرکتی را آغاز کند که کشورهای دیگری مانند ایران را نیز دربرگرفته، و نهایتا کلا منطقه را ـ که در همسایگی اروپا قرار دارد ـ در آتش فروبرد. این حرکت در صورت درگیری مستقیم ناتو میتواند به درگیری اتمی بین قدرتهای بزرگ بیانجامد.
هر روز نشانههای بیشتری به دست میآید که چطور در چالش داخلی سوریه، فعالین تندرو با تشدید درگیریها از مبارزه آزادیخواهانه برای پیشبرد منافع خود استفاده میکنند. آشکار است که فقط دولت سوریه توسط روسیه حمایت تسلیحاتی نمیشود. مخالفان نیز از غرب و کشورهای عربی متحد با غرب مبالغ هنگفتی دریافت میکنند، همینطور از طریق پایگاه نظامی ناتو در« اینجرلیک» ترکیه اسلحه در اختیار آنها گذاشته میشود. آنها همچنین توسط مزدوران خارجی لیبیایی حمایت میشوند.
بسیاری از سوریها، بهویژه اپوزیسیون صلحطلب بر این باورند که این درگیریها باعث نابودی جنبش اصلاحگرایانهای میشود که از سالیان پیش آغاز شده است. نتیجه حاصل از این روند افزایش خونریزیهای بزرگتر بین نیروهای متعارض میگردد که هر روز قربانیان بیشتری از غیرنظامیان میگیرد. کسی که تشدید تعارضهای داخلی سوریه را ابزار موجهی برای یک تغییر رژیم دلخواه غرب در سوریه میداند، تا از این طریق جنگ علیه ایران آسانتر شده و پایگاههای نظامی روسیه در مدیترانه غارت گردد، بایستی اتهام آمادهسازی یک جنگ نیابتی و در نتیجه شرکت در جنایت علیه بشریت را بپذیرد.
به این دلیل به عنوان اعضای انجمن صلحگرای پزشکان خواستههای خود را اعلام میکنیم:
به ناتو، و به ویژه به دولت آلمان:
ما از شما میخواهیم فورا جلوی ارسال اسلحه غرب به سوریه را بگیرید! هرگونه طرح و نقشه برای دخالت نظامی غرب در سوریه را به طور شفاف مردود اعلام کنید. تحریمهای اقتصادی نیز راه حل نیستند. در عوض در جهت ایجاد تفاهم بین نیروهای درگیر بکوشید. و در این راه به ویژه روی روسیه حساب کنید.
به دولت روسیه:
ما از شما میخواهیم فورا پیشنویس جدیدی را با رویکرد صلحگرایانه از جانب خود به شورای امنیت ارایه کنید که در آن حمایت تسلیحاتی مخالفان و دولت سوریه ممنوع شود. و برای تقویت تلاشها جهت ابداع آلترناتیوهای مسالمتجویانه، نظیر گفتگوی بینالمللی با همهی نیروهای ذینفع بکوشید.
به اتحادیه عرب:
ما از شما میخواهیم دوباره مأموریت نظارتی خود را از سر بگیرید. ارسال پیامی به کشورهای عضو مبنی بر پایاندادن به هر نوع فعالیتی که به تشدید خشونت در سوریه میانجامد، و جانبداری از هر رویکردی که هدف حل مسالمتآمیز بحران را دنبال میکند، موفقیت خود را تقویت کنید.
به دولت سوریه:
ما از شما میخواهیم با کنارگذاشتن مطالبات حداکثری بینتیجه و پذیرش مذاکره، از راه افتادن حمام خون در کشور خود، در اثر جنگی نیابتی که منافع خارجی تنور آن را داغ میکنند جلوگیری کنید. به تخریب زیرساختهای غیرنظامی کشورتان، و به هرگونه حمله به بیمارستانها، پزشکان و کارکنان خدمات پزشکی پایان دهید.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
مسیحیان در سوریه
برگردان توسط مانی ب. (این مطلب عینا از وبلاگ ٤دیواری نقل شده است)
نوشته زیر برگردان مصاحبهی رادیو واتیکان با کشیش اعظم مسیحیان پیرو کلیسای کاتولیک یونانی در استان حلب سوریه است. مسیحیان سوریه که ده درصد جمعیت این کشور را تشکیل میدهند غالبا پیرو کلیسای ارتدوکس یونانی یا کلیسای کاتولیک یونانی هستند.
سوریه/ نگرانی از آینده
مسیحیان کشیش اعظم مسیحیان حلب ژان کلمنت ژانبارت نسبت به آینده مسیحیان در سوریه اندیشناک است. وی در گفتگویی با رادیو واتیکان میگوید: «پیش از این امنیت وجود داشت، اما امروز آن دسته از مسیحیانی که توانایی ترک سوریه را دارند، از کشور میروند». طبق گزارش رادیو واتیکان تا کنون چندین تن از مسیحیان شهر حمص به دست شورشیان به قتل رسیدهاند. این واقعه به تخلیه چندین ناحیه [مسیحینشین] شهر منجر شده است. اما برخلاف حمص، در حلب اوضاع آرام است. ژانبارت رسانههای بینالمللی را متهم میکند که «وضعیت سوریه را صادقانه نشان نمیدهند، بلکه نفت در آتش میریزند». آنها در این باره حرفی نمیزنند که «تندروها و مزدوران عراقی، اردنی، لیبیایی و پاکستانی از طریق ترکیه در سوریه نفوذ کردهاند». تنها گفتگو میتواند کشور را از ابتلا به یک فاجعه حفظ کند. البته رفرمهای وعدهدادهشده هنوز جامه عمل نپوشیدهاند و مخالفان گفتگو را نمیپذیرند. هراس ژانبارت از این است که در صورت سقوط دولت سوریه اسلامگراهای تندرو قدرت را به دست بگیرند. گروههای اسلامیست مسلح در نقاط مختلف کشور تخم ترور و مرگ میکارند. حداقل ۲۰۰۰ غیرنظامی، سرباز و مأمور پلیس قربانی نفرت آنها شدهاند، که اغلب پیش از مرگ مورد شکنجه قرارگرفته و مثله شده بودند.
ژانبارت میگوید: این درست است که اکثریت سوریها، و به همراه آنها مسیحیان سوریه خواهان اصلاحات بنیادین و تغییر نحوه اداره کشور هستند. آنها پیش از هرچیز پایان دیکتاتوری تکحزبی و دمکراسیای را میخواهند که مبتنی بر آزادی واقعی بوده و حقوق همه افراد را به رسمیت بشناسد. اما این نیز حقیقت دارد که فقط اقلیت کوچکی از سوریها خواهان تغییری هستند که حمام خون به پا کرده و باعث بینظمی در کشور شود.
روسیه و چین در هفته گذشته مانع شدند که شورای امینیت خشونت در سوریه را محکوم کند. سیزده عضو باقیمانده به پیشنویس قطعنامه تهیهشده توسط کشورهای غربی و اتحادیه عرب رأی مثبت دادند. در این پیشنویس محکومیت رهبری سوریه به خاطر نقض حقوق بشر در نظر گرفته شده بود. وتوی روسیه و چین در سطح بینالمللی با انتقادهای شدیدی مواجه شد. کمی پیش از رأیگیری در شورای امنیت رژیم سوریه دوباره علیه غیرنظامیان دست به خشونت زد. در نتیجه حمله به حمص حداقل ۳۰۰ نفر کشته شدند.
این مطلب که توسط آقای حمید دباشی نوشته شده ابتدا در وبگاه انگلیسی الجزیره منتشر شد. ترجمه فارسی آن (که در زیر میخوانید) توسط آقای داریوش محمدپور در وبگاه جرس و بعد در وبلاگ شخصیشان منتشر شد. با توجه به اهمیت زیاد موضوع و محتوای این نوشته به خصوص برای فعالان سیاسی و اجتماعی ایرانی خارج از کشور، مطلب ترجمه شده را در اینجا بازنشر میکنم. توضیحات بیشتر به قلم مترجم را در اینجا مطالعه کنید.
ستون پنجمِ پسامدرن
ایرانيانی که از حملهی نظامی عليه کشور خودشان حمايت میکنند، بیشرم و رياکارند.
حميد دباشی
نيويورک – گويا اصطلاح «ستون پنجم» در سال ۱۹۳۶ توسط اميلیو مولا ای ويدال (۱۸۸۷-۱۹۳۷)، که ژنرالی ملیگرا در جنگهای داخلی اسپانيا (۱۹۳۶-۱۹۳۹) بود، وضع شده است. هنگامی که چهار ستون از لشکريان او به مادريد نزدیک میشدند، او گفت که يک «ستون پنجم» در داخل شهر به آنها خواهد پيوست. کتاب «ستون پنجم و چهل و نه داستان اول» (۱۹۳۸) ارنست همينگوی ادای دینی است به ابداع اين اصطلاح.
اين اصطلاح از آن زمان تطور پیدا کرده است و معنای حاميان ستیزهجوی دشمنی را یافته است که در حال نزدیک شدن است و آنها، هنگام وارد شدن به مقصدِ هدف، به یاری و همدستی به او میپردازند – یا چنانکه مادهی سوم بخش سه قانون اساسی آمریکا در تعریف «خيانت» آورده است، به آنها «ياری و آسايش» میرسانند.
در عصر امپرياليسم جهانیشده و اختراع هوسناکانهای به نام «مداخلهی بشردوستانه»، گويا به مفهوم و معنای تازهای از «ستون پنجم»رسيدهايم که میتوان آن را «پسامدرن» ناميد. مسألهای که اين اصطلاح ايجاد میکند اين است که مخالفت شرافتمندانه با یک رژيم مستبد و ستمگر دقيقاً کجا متوقف میشود و همکاری خائنانه با جنگطلبان مهاجم عليه ملتِ خودِ آدمی کجا آغاز میشود.
سه حادثهی متوالی و پرغوغا – يعنی حملهی نظامی ناتو به ليبی که منجر به سقوط قذافی شد، جنگطلبی و ستيزهجويی تازهی اسراييل در برابر جمهوری اسلامی ایران، و چرخشی که آمريکا و اسراييل به گزارش آژانس بينالمللی انرژی اتمی دربارهی برنامهی هستهای ايران دادند – کنار هم واقع شدهاند تا اسباب برآمدن اين وضعيت تازهی «ستون پنجم پسامدرن» شوند که اکنون مدام چشمک میزند و دلبری میکند تا آمريکا و اسراييل را تحريک و تشویق به حمله به ايران کند.
اين طايفهی نوپديد از ستون پنجمیهای ايرانی خامترين اشاراتشان را از دو مصاحبهی پی در پی وزیر خارجهی آمريکا، هيلاری کلينتون، با صدای آمريکا و بیبیسی فارسی در اکتبر ۲۰۱۱ گرفتند که در آن او گفته بود که آمريکا در صورت درخواست جنبش سبز به ياری آنها میشتافت. اين ستون پنجمیها که از مداخلهی نظامی ناتو در ليبی دهانشان آب افتاده بود، از اين ايده به گرمی استقبال کردند و زود دست به کار پروژهی خود شدند.
بعضی از بیشرمترين و رياکارترين افراد اين گروه آشکار از آمريکا خواستند که به ايران حمله شود (يکی از آنها ادعا کرده بود که ترافيک ساليانه و حتی آمار سرطان در ایران از قربانيان جنگی بالقوه کمتر خواهد بود و ديگری از حسابداری خلاقانه در شمارش تعداد اندک قربانيان غیرنظامی در ليبی سخن میگويد)، و عدهای دیگر هم از زبان اختراعی نيواسپيک اُروِلی آن هم از خامدستانهترين نوعاش استفاده میکنند به این اميد که خيانتشان را پنهان کنند. برای آنها که آشکارا مانند وضعيت ليبی عليه سرزمين خودشان خواستار حملهی نظامی شدهاند (بخوانيد «مداخلهی بشردوستانه»)، اميدی نيست. دربارهی آنها حرفی برای گفتن ندارم چون تاريخ، خودْ داوری خشن و بیرحم است. این گروه دوم – يعنی متکلمان به زبان نيواسپیک ارولی – است که، وقتی از «ستون پنجمیهای پسامدرن» سخن میگويم، مد نظر من هستند.
خلط مفاهيم
اين ستون پنجمیهای پسامدرن برای اينکه مأموریتشان را به انجام برسانند کاری که انجام میدادهاند، شُل کردن پيچهای استوار و محکم بعضی از مفاهيم کليدی بوده است و از اعتبار انداختن و غيرقابل اتکاتر کردن آنها. آنها در ذهن مردمی که هدفشان قرار میگیرند، از طريق هموار کردن راه برای حملهی نظامی عليه ايران، ايجاد سرآسيمگی و آشفتگی میکنند و آن را به مثابهی چيزی خوب و رهايیبخش معرفی میکنند: نه حملهی نظامی، بلکه «مداخلهی بشردوستانه». آنها میگويند که نخست در ليبی و سپس در سوريه و بعد («شايد، نه من دقیقاً اين را نگفتم و اگر گفتم و شرايطاش ايجاب کرد، خوب بله، چرا که نه») ايران. شيوهی بيانشان البته پيشا-ارولی است و کاملاً از جنس سخنانی است که لرد پولونيوس خطاب به رينالدو میگويد و او را راهنمایی میکند که چگونه جاسوسی فرزندن خودش لِرتس را بکند بدون اينکه کارش جاسوسی به نظر برسد: «اکنون بنگر / طعمهی نادرستی تو این ماهی درستی را میگيرد: / و ما هم با حکمت و دستاندازی چنین میکنیم / با چرخهای چاه و عيارهای تعصب و جانبداری / از طريق نشانیهای غلطی که نشانیها را پيدا میکنند…»
اگر خامی عباراتشان را بر آنها ببخشاييد و سياست و نثر مبتذلشان را تحمل کنيد، آنچه که میگويند و میکنند تکرار کابوس ارولی است از سرِ نو: آنها بیانيهای صادر میکنند و ناماش را «ضد جنگ» مینهند، اما در واقع همان بيانيه راه را برای جنگ هموار میکند. چنانکه ارول میگوید: «جنگ صلح است، آزادی بردگی، جهالت قدرت» – و مو به مو عين بينش و بصیرت است با روح پيشگويی ارول!
زبان نيواسپیک ارولی چرخش تازهای به واقعيت در نثر و سياستشان میدهد. در بيانيهای که علیه جنگ صادر کردهاند، در واقع دارند میگويند که تهدید جنگ جدی نيست و هر گونه هشداری علیه جنگ خيانت نسبت به اصل آزادیخواهی در ایران است. و اين کار را با حق به جانبی انجام میدهند. چنان که سايم میگويد: «اين ويرانی کلمات، چيز زيبايی است».
لفاظی و سخنپردازی آنها، گفتار دوگانهشان، و معیارهای دوگانه داشتنشان، البته از نگاه خوانندگان دقیق و حساسی که مو به مو مواضعشان را میشکافند و ریاکاریشان را افشا میکنند، دور نمیماند. آنها همان ورد را تکرار میکنند که ايران تهديدی علیه صلح جهانی به شمار میآيد، که تنها خط دستگاه تبليغاتی اسراييل است، انگار اسراييل خودش تنها سرچشمهی صلح و آرامش اين جهان است. در عينحال، بر طبل جنگ عليه ايران میکوبند و باز هم بيانيهشان را «ضد جنگ» میخوانند. زبان نيواسپکي ارولی ديگر اینجا صرفاً مستهجن نيست، بلکه پريشاندماغی است.
يک مثال کلیدی ماجرا اين است که این ستونپنجمیهای پسامدرن با ايدهی امپرياليسم به لاس زدن برخاستهاند: اصرار آنها اين است که دیگر هيچ امپرياليسمی وجود ندارد. این «گفتمانی کهنه» است (آنها عاشق کاربرد این اصطلاح «گفتمان» شدهاند چندانکه از فرط به کار بردناش، ديگر از آن سوء استفاده میکنند و آن را نابهجا هم به کار میبرند). امپرياليسم امری بود متعلق به گذشته و تنها چپگرايان عقبمانده همچنان بیهيچ فايده و خاصیتی به بازتوليد آن میپردازند. در همان حال، بعضی از این ستونپنجمیها خودشان در روزگار جوانی استالينیستهايی ستيزهجو بودند.
اما حالا که از تهران به تهرانجلس مهاجرت کردهاند، امپرياليسم به چشمشان قدیمی میآيد و از مد افتاده: ارتش آمريکا در افغانستان، عراق، پاکستان، يمن، ليبی، سومالی و سراسر جهان فقط مشغول گذراندن دورهی مرخصی است. آمريکا حدود ۷۰۰ پايگاه نظامی در سراسر جهان دارد، چنانکه زندهياد چالمرز جانسون با دقت آن را مستند کرده بود، از جمله ۲۳۴ ميدان گلف دارد که در سراسر جهان پخش است و فقط برای اهداف تفریحی از آنها استفاده میشود. خيلی ساده، خروار خروار کتاب و مقالهای که جزييات مشخص خطوط امپرياليسم آمريکا را – اخيراً در سه جلدی «Blowback Trilogy» چالمرز جانسون – ناديده میگیرند چون «جهالت قدرت است».
از آن سو نکتهی ديگری که پيوندی تنگاتنگ با اين نفی و طرد شتابناکانهی امپرياليسم به مثابهی يک پديدهی جهانی دارد، اين است که اين ستون پنجمیهای پسامدرن اين را نیز میگويند که «حاکميت ملی» و «استقلال» ديگر هيچ معنايی ندارند. آنها میگويند بيدار شويد و اين گُلهای پسامدرنِ جهانیشده را ببوييد. کشورهايی مثل ایران (يا عراق، افغانستان، ليبی) ديگر ادعايی بر تماميت ارضی خودشان به مثابهی مکانی برای مقاومت بالقوه در برابر سرمايهداری شکارگر ندارند. آنها اصرار دارند که ملیگرايی قبيلهگرايی است و اين قبيلهگرايی از «غرب» هيولايی ساخته است.
ساکنان مفلوک این کشورها با شورش در برابر مستبدان خانگی (بدون اينکه خودشان بدانند و فقط با کشف اين پسامدرنهای تهرانجلسی) هر گونه ادعايی را نسبت به حاکميت بر سرزمين خودشان را هم از دست دادهاند. آنها در کنار بورگوندی در برابر اين کوردليایهای ملتهای بيچاره میگويند که «پس ببخشید، شما پدرتان را از دست دادهايد و حالا بايد شوهرتان را هم از دست بدهيد». اگر دموکراسی را به آن شکلی که موقوفهی ملی دموکراسی آمريکا (NED) تصويب کردهاند، نداشته باشند، هيچ ادعايی نسبت به حاکميت ملی هم نخواهند داشت.
بعضی از «استعمارگری» لولوخورخورهای میسازند و اين کلمهای است که اين استادان دانشگاهی ايرانی خارجنشين که در خودروهای اس-یو-ویشان از يک کالج دانشگاه در کاليفرنيا به کالجی دیگر میروند، هميشه دوست دارند داخل گیومه به کارش ببرند. پس نه، استعمارگری هم دیگر وجود ندارد. فلسطینیها با مداخلهی بشردوستانهی صهيونيستها در اتاق خوابشان ذوق میکنند. نه آقا، از فانون تا سعيد و اسپيواک، از خوزه مارتی تا و. اي. ب. دوبوآ تا مالکوم اکس، از مهاتما گاندی تا اِمه سزر و لئوپولد سدار سنگور: همهی اينها لولوخورخورههایی بودند که تو دل مردم را خالی میکردند. «جهالت قدرت است»؟ نه آقا، جهالت نعمت است.
هيچ استعمار و امپريالیسمی و هيچ حاکميت ملیای وجود ندارد – اينها همه تخيلهايی است که «چپیهای قديمی» جعل کردهاند.
هورا برای مداخلهی بشردوستانه
اين ستون پنجمیهای پسامدرن برای اینکه تاجی از اين جواهرات کمیاب بسازند، ايدهی «مداخلهی بشردوستانه» را ارج مینهند. نه، آنها اصرار دارند که اين حملهی نظامی نيست و امپرياليسم هم نيست. اين «مداخلهی بشردوستانه» است – همانطور که آمریکا و ناتو میگويند، که این آدمهای خوب خط مشیشان را از آن میگيرند. ارتباط ميان دانش و قدرت هیچ وقت اينقدر به ضرب اسلحه نبوده است.
نه اینکه اين جماعت اصلاً اهميت بدهند به اينکه جز بيانيههای خودشان هم چيز دیگری بخوانند – اما در عین حال: در کتاب «خواندن مداخلهی بشردوستانه: حقوق بشر و استفاده از زور در قانون بینالمللی» (۲۰۰۷)، اَن اُرفورد به دههی ۱۹۹۰ باز میگردد که تقریباً دو دهه قبل از خیزشهای ليبی است و «مداخلهی بشردوستانه» برای اولین بار به مثابهی حرکتی ورای امپرياليسم و حاکميت ملی مطرح شد. اَن اُرفورد با تفصیلی شيوا نشان میدهد که اين «مداخلهی بشردوستانه» در واقع چگونه خدعهای و پوششی برای يک طرح امپرياليستی بسيار کهنه در کسوتی تازه بود. اُرفورد با به کار بستن نظريههای فمينيستی، پسااستعماری، حقوقی و تحليل روانی، تصور کاذب «مداخلهی بشردوستانه» را بر مبنای حقوقی و سياسی زیر سؤال برد.
محمود ممدانی هم در «منجيان و بازماندگان: دارفور، سياست و جنگ علیه ترور» (۲۰۰۹) بحران دارفور را به بستر تاريخ سودان بازگردانيد که تنش و درگيری در واقع به صورت جنگی داخلی (۱۹۸۷-۱۹۸۹) ميان قبایل صحرانشين و روستايي آغاز شد و جرقهاش را خشکسالی شديدی زد که به گسترش صحرای خشک منطقه انجاميد. ممدانی این درگیری را به جايی بر میگرداند که مقامات استعماری بريتانيایی دارفور را به طور مصنوعی قبيلهای کردند و جمعيتاش را به قبايل «بومی» و «مهاجر» تقسيم کردند – که بسيار شبيه الگويی است که نیکولاس دِرْکْسْ در «کاستهای ذهنی»اش نشان میدهد که بريتانيايیها نظام کاستی را در راستای منافع استعماری خودشان از نو آفريدند.
مداخلهی احزاب مخالف سودانی سلسلهجنبان دو جنبش شورشی شد که منجر به قيام و ضد-قيامی بیرحمانه شد. جنگ سرد باعث وخيمتر شدن جنگ داخلی در کشور همسايهشان، چاد، شد و باعث رويارويی ميان قذافی و اتحاد شوروری از يک سو و دولت ريگان در کنار فرانسه و اسراييل از سوی ديگر شد که وارد دارفور شدند و با خشونت بسيار باعث وخيمتر شدن درگیری شدند.
ممدانی نشان میدهد که تا سال ۲۰۰۳، نيروهای ملی، منطقهای و جهانی در اين جنگ درگیر بودند از جمله آمريکا و اروپا که اکنون درگيری را به عنوان بخشی از «جنگ عليه ترور»میدید و خواستار حملهی نظامی در پوشش «مداخلهی بشردوستانه» بود. همهی اين واقعيتهای تاریخی داخل ميدان جنگ يکسره تحت عنوان فوريت پرهياهوی «مداخلهی بشردوستانه» تطهير شدند. فيلم «سگ را تکان بده» (Wag the dog) استنلی ماتسس/داستين هافمن (۱۹۹۷) اين سناريو را بهتر از اين نمیتوانست با اين همه ولخرجی توليد کند.
حتی اوباما وقتی که به دفاع از حملهی نظامی عليه ليبی بر میخاست، وقتی که بحرين و يمن (به عنوان نمونههايی درخشان) با صدای بلند خواستار مقايسه میشدند، متوجه رياکاری مندرج در قلب اين عمليات بود. آقای اوباما میخواست اين گيلاس چيدن را بر حسب تلاقی «ارزشها»ی آمريکايی با «منافع» آمريکايی توضيح دهد. اما اين «مداخلهجویانی بشردوستانه»ی ايرانی از رييس جمهور آمریکا هم کُندذهنترند که هيچ تعارض و تناقض درونی در رياکاریشان نمیبينند.
اگر اين روزها سوار اتوبوسهای نیويورک شويد، شايد از پنجرهی اتوبوستان متوجه شويد که اخيراً روی تاکسیهای نیويورک تبليغهايی ديده میشود که میگويد «عروسکهای نيويورکی» در «کلوبهای مردان» موجودند. چیزی در فضا میچرخد: چرا وقتی میشود فاحشهخانهها را «کلوب مردان» بنامند، آنها را روسپیخانه صدا بزنند؟ روسپیخانه و امپرياليسم در واقع «گفتمانها»یی بسیار قديمی و مبتذل هستند – «کلوب مردان» و «مداخلهی بشردوستانه» بسيار ملايمتر و مهربانانهتر از نيواسپيکها هستند.
از ايران تا جمهوری اسلامی
يکی ديگر از ترفندهای ستون پنجمیها اين است که مخالفانشان را با زدن انگ عامل جمهوری اسلامی بودن به آنها خاموش کنند – که شايد فکر کنيد ترفند چندان خلاقانهای نيست، اما با اين وجود گويا در حلقهی پر ازدحام جامعههای تبعيدی سخت مؤثر میافتد. اگر جسارت کنيد و لب تر کرده و چيزی عليه بيهودگیها و ترهاتی که میبافند بگوييد، ناگزير بايد عامل جمهوری اسلامی باشيد.
اینکه کسانی که به ترهات آنها اعتراض میکنند به دفعات در زندان و سياهچالهای جمهوری اسلامی افتادهاند، و تا آستانهی مرگ رفتهاند و از دل اعتصاب غذایشان به زندگی برگشتهاند، عليه رهبر یا مقامات جمهوری اسلامی در زندان اوین مطلب نوشتهاند و اينکه مردمانی در ميان مخالفان این جنگطلبیها هستند که به دشواری از جوخههای اعدام جمهوری اسلامی جان به در بردهاند و کسانی که والدينشان به دست عاملان جمهوری اسلامی قصابی شدهاند با آنها مخالفاند، هيچ تفاوتی در وضع اين راکبانِ جسوری که در ميدان دوپونت و بزرگراههای لس آنجلس میتازند، ايجاد نمیکند.
اکبر گنجی اخيراً در مصاحبهای گفته است: «بعضی از اين افراد حتی در عمرشان يک سيلی هم نخوردهاند». اکبر گنجی شايد برجستهترين فعلل خقوق بشری باشد که مخالف جنگ عليه ایران است. هماو میگويد که: «و درست همين آدمها به کسی مثل من میگويند عامل جمهوری اسلامی».
اکبر گنجی بعد از شيفتگی دوران جوانیاش به انقلابيون مسلمان در اواخر دههی ۷۰ میلادی، تبديل به روزنامهنگاری شجاع و محقق و فعالی حقوق بشری در ميان نسل خود شد که فجايع جنايتآميز جمهوری اسلامی را افشا کرد و به خاطر آن دو بار به مدت شش سال به محبس حکومت دينی افتاد و بعد از اعتصاب غذايی طولانی تا آستانهی مرگ رفت که خودش و خانوادهاش هنوز هزينهی گزاف آن را دارند میپردازند.
هر آنچه که اين مدافعان جنگ (ببخشيد – مدافعان «مداخلهی بشردوستانه») در مشروعیت نمادينشان کم داشتند، وال استريت ژورنال با خرسندی برایشان به سرعت توليد کرد و صداهای مخالف در داخل ايران را با انگشت نشانشان داد – و این ترفند چندان هم مؤثر واقع نشد چون اکبر گنجی سطر به سطر مواضع خاص صداهای مخالف داخل ايران (که بعضیشان هماکنون محبوس زندان بدنام اویناند) برایشان گوشزد کرد که مخالف مداخلهی نظامیاند. حتی قبل از اکبر گنجی، رييس جمهور سابق ايران، محمد خاتمی هم به طور مشخص گفته بود که اگر حملهای نظامی رخ بدهد، اصلاحطلبان و غير اصلاحطلبان در برابر هر صدمهای که به ایران بخورد متحد خواهند شد – و اين نکتهای است که حتی هاآرتص پيش روی خوانندگان اسرايیلیاش نهاده بود ولی همين نکته از چشم جنگطلبان دور مانده بود.
تفاوتی شگرف و انکارناپذیر ميان مخالف بودن با فجايع جنايتآمیز جمهوری اسلامی و ستون پنجم توطئهی آمريکا/اسرايیل علیه ایران شدن وجود دارد. ستون پنجمیهای پسامدرن اين دو را با هم خلط کردهاند و از منزلت و شرافت يکی به خیانت ديگری فرو غلتيدهاند.
سرکوبهای گستردهی مخالفان، سلطانيسمی تهاجمی و بسياری دلايل ديگر نشان میدهند که این رژيم کريه به سوی زبالهدان تاريخ میرود. و در عین حال، با نخستين بمبی که در ايران فرود بيايد، تمام این ملت زير آن بمبها متحد خواهند شد، دقیقاً در همان اوقاتی که اين ستون پنجمیهای پسامدرن واشينگتنی و لس آنجلسی سوار اس-یو-ویهایشان میشوند و به نزدیکترين بزرگراهها در جستوجوی پناهگاهی میگریزند. چه کسی الآن کنعان مکیه، احمد چلبی و فؤاد عجمی را به خاطر دارد؟ نامهای نانجیبِ آنها که تحریکگر خشونت علیه عراق بود، اکنون پيداست و به حق روشن است که چرا از ياد رفتهاند.
شايد پرتوانترین پاسخ به این «مداخلهجويان بشردوستانه» از یکی از چهرههای شجاع مخالف به نام عابد توانچه صادر شده است که ديری نشده است که از زندانهای جمهوری اسلامی بیرون آمده است. او در مصاحبهای در شهر اراک ايران، بعد از اينکه خوانده بود که جنگطلبان ايرانی مستقر در واشينگتن از حوادث ليبی به ذوق آمدهاند، نوشت که:
«من می خواهم زندگی کنم و اگر هم قرار باشد برای چیزی بمیرم، هوشمندانه و از روی اراده ی مختار برای آرمانهایم بمیرم و تاکید می کنم که فقط برای جان خودم تعیین تکلیف می کنم نه برای مرگ ۲۵ نفر به ازای هر ۱۰۰۰ نفر ایرانی [تخمينی از اينکه در صورت وقوع حملهی نظامی چند نفر کشته خواهند شد]. من می خواهم بدانم برای چه و برای که می میرم. نه آمریکا، نه ناتو، نه هر ائتلافی دیگری با هر تعداد پرچم و با مجوز هیچ نهادی، حق اعمال زورکی «دخالت بشر دوستانه» به من به عنوان یک ایرانی ساکن ایران را ندارد. بمب ها را می خواهد لیزر هدایت کند می خواهد خود خدا هدایت کند، من ریسک ۲۵ در هزار را برای مردن قبول نمی کنم و شماهم [خطاب به مداخلهجويانی ستيزهجوی نظامی که از موقوفهی ملی دموکراسی سخن میگويند] شما هم لطفا تا وقتی که ریسک مردنتان در حمله ی نظامی آمریکابه ایران _ به دلیل اینکه در واشنگتن هستید و از هر طرف با ایران یک اقیانوس و یکی-دو تا قاره فاصله دارید _ دقیقا برابر صفر است راجع به مرگ بنده و امثال بنده که ساکن ایران هستیم اظهار نظر نفرمائید و هیزم زیر آتش «حمله ی خارجی» نریزید.»
پوست انداختن
سر برآوردن ستون پنجمیهای پسامدرن در واقع تحول مثبتی برای آيندهی دموکراسی در ايران است – چون در واقع همهی توهمات يکپارچگی دروغين ميان معترضان در داخل و خارج ایران رنگ میبازد و شکافهای روشنتری پديدار میشوند. چهرههای برجستهای که نامشان با مؤسسهی واشنگتن برای سياست خاور دور، مؤسسهی بوش، و موقوفهی ملی دموکراسی، گره خورده است اکنون پرچمداران ائتلافی استوار با نيروهای صهيونيست-نئوکان داخل ايالات متحده هستند حتی تا مرز تحریک آنها به حمله به ايران میروند تا ايران را برایشان آزاد کنند.
ما بنيادی مستحکم داریم (جسارت اين رؤيا را دارم) برای پديد آمدن يک چپ جديد از خاکسترهای جنبش اصلاحی دههی ۱۹۹۰، که بعضی نيروهای پيشرو از دل آن رستهاند. بقیهی آنها یا به عرفانشان برگشتهاند يا به ستون پنجمیها پيوستهاند يا همهی اعتراضهایشان را وانهادهاند و به صف چپِ نوپديد پيوستهاند. این شکافها صداهای معترض را ضعیف نخواهد کرد. اين رخداد در واقع باعث تقويت آيندهی دموکراتيک جمهوریای خواهد شد که خواهی-نخواهی جانشين اين حاکميت دينی متجاوز خواهد شد.
فرهنگ سياسی ايران در حال پوست انداختن است.
تنها توصيهی من به اعضای فعال بريگاد ستون پنجم اين است که نگاهی به سرنوشت کنعان مکیه (مشهور به سمیر الخليل) بيندازند که به همان اندازه، اگر نگويیم بيشتر، اصرار به تشویق آمریکا به حمله به عراق برای آزادسازی آن کشور داشت. پنج سال بعد، در سال ۲۰۰۷، وطن او ویرانه بود و صدها هزار نفر از هموطنان عراقیاش نابود شده بودند، کنعان مکیه در رنج و تعب بود و هنگامی که نيویورک تايمز از او خواست دربارهی نقشاش در حملهی به عراق به رهبری آمريکا سخن بگويد، از اشتباهات هولناک خود سخن گفت: تايمز گزارش میکند که: «مکیه، در روزهای پيش از جنگ عراق، بيش از هر چهرهی ديگری از حمله دفاع کرد چون این کارِ درستی بود – که رژيمی اهريمنی را نابود کنند و ملتی را از کابوس وحشت و رنج برهانند.»
حتی در همان سال ۲۰۰۷، وقتی که مقياس عظيم کشتار و خونریزیهای عراق هنوز آشکار نشده بود، نيويورک تايمز نتيجه گرفته بود که: «البته، حالا اين رؤیاها به باد رفتهاند، و بر روی موجی از خون نابود شدهاند. مصيبت عراق تصور تغيیری دموکراتيک در خاورميانه را از بنياد تضعیف کرده است. اين ماجرا، اين تصور را که قدرت نظامی آمريکا میتواند به اهداف و مقاصدی بشردوستانه برسد، به کلی مخدوش کرده است. و باعث شده است که مکيه و کسان ديگری چون او که توجيهگر حمله بودند خيرهسر و سادهلوح به نظر برسند.» البته عدهای ديگر ممکن است اوصافی دقيقتر از «خیرهسر و سادهلوح» را به کار ببرند. برای نسخهی ايرانی کنعان مکيه، من سخاوتمندانه، در حال حاضر، عنوان «ستون پنجمیهای پسامدرن» را به کار بردهام.
بدرود
با تمام اين اوصاف، منصفانه و دقیق نيست که همهی کسانی را که پای «مداخلهی بشردوستانه» را امضاء میکنند، جنگطلبانی سنگدل بناميم که هيچ دلشان برای وطنشان نمیتپد. بيش از سه دهه ارعاب و حکومت دينی جنايتآميز بدون کمترين شرافت انسانی باعث شده است که بسياری از ايرانیها به راههايی از سر استيصال بيندیشند. هزاران ايرانی سنگدلانه در سياهچالهای جمهوری اسلامی به قتل رسيدهاند، صدها هزار نفر در جنگی طولانی و بیثمر از ميان رفتهاند، ميلیونها نفر ناگزير به ترک وطنشان و به جان خریدن ذلت تبعيد شدهاند و کل يک ملت به استخفاف تسليم در برابر استبدادی خبیث، پوسيده و فروتر از شأن انسانی کشانده شده است.
دو سال پيش، تودههای عظيمی از ايرانيان به خيابانها ريختند تا آزادیهای مدنیشان را مطالبه کنند – و با روگردانی خبيثانه و وقيحانهای از شرافت انسانی مواجه شدند. ميليونها ایرانی در سراسر جهان، که به هويت خويش مفتخر هستند، میخواهند به وطنشان برگردند و در کنار خانوادههایشان در ایران باشند و آيندهای بهتر را برای فرزندانشان بسازند – ولی طاعونی به نام «جمهوری اسلامی» مثل بختکی بر سر اين ملت سايه انداخته است.
اما دقیقاً به همین دليل است که شتابيدن به سوی گزينهای نظامی – تحت عنوان «مداخلهی بشردوستانه»، که ایرانيان در تبعيد مطلقاً هيچ کنترلی روی آن ندارند، پاسخ مسأله نيست چون، از هر جهتی که تصور کنيد، پيامدهايی مصيبتبار دارد. ليبی ليبی است و ايران، ایران – اين دو کشور تا امروز برای آزادیشان کوشش کردهاند و خواهند کرد آن هم بر مبناهایی که هم میان هر دو مشترک است و هم برآمده از تاريخهای متفاوت خودشان است. هیچ کشوری الگويی برای کشوری ديگر نيست.
اما اگر جنگ پاسخ اين مسأله نيست، پس چه راهی باید جست؟
پاسخ در جعبهی چوبین عطاری نیست. پاسخ در روحیهی نوپديد آزادیخواهی نهفته است که اکنون از يک کرانهی جهان به کرانهی ديگر رسیده است و دیر يا زود باز هم به ایران باز خواهد گشت.
در قيامهای اجتماعی و انقلابی، کنشگران تجمل و تنعم انتخاب الگو را ندارند تا مثلاً الگوی لیبی را در برابر الگوی تونس اختيار کنند. منطق جنبشهای اجتماعی در متن ريشههای تاريخی آنها تنيده شده است. یک نفر کارمند موقوفهی ملی دموکراسی يا مؤسسهی واشنگتن یا موسسهی بوش يا استادی گمنام در کالجی در کاليفرنيا در مقام و موقعیتی نیست که آن الگوی خيزش دموکراتيک را از آن سوی کرهی زمین برای آنها انتخاب و اختیار کند. حتی افرادی که بيشترین قرابت را با خیزشهای اجتماعی دارند و رنج زندانهای جمهوری اسلامی را کشيدهاند – و حتی کروبی و موسوی که رأی میليونها ايرانی به نامشان ثبت شده است – نمیتوانند تصمیم بگيرند و تعيين کنند که خيزش دموکراتيک ایران به چه جهتی بايد برود.
آن خيزش دموکراتیک – آن خيزش ریشهدار، واقعی، پايدار و مصمم به پیروزی – راه خودش را خواهد يافت. وظيفهی ما تحمیل روش به آن نيست، بلکه کشف و برانگيختن منطق درونی آن است. شرمندگی (و در واقع شرمساری) هميشگی با کسانی خواهد ماند که به این منطق گوش نمیدهند و آن را نمیآموزند و میخواهند تمايلات و مطلوبات خودشان را، هر اندازه که شريف يا خيانتآمیز باشند، به آنها تحمیل کنند.
نه جمهوری اسلامی و نه هيچ دولت استبدادی – يا حتی دموکراتيک – ديگری حق توليد سلاحهای کشتار جمعی را ندارد که به خاطرشان دنیای شکنندهی ما در ترس و لرز به سر میبرد. اما ترکيب و صحنهآرايی فعلی قدرت منطقهای و جهانی از هيچ اتوریتهی اخلاقیای برخوردار نيست که به جمهوری اسلامی بگوید سلاح هستهای نسازد. جمهوری اسلامی نهايتاً به نحوی به توانايی هستهای تسلیحاتی خواهد رسيد – و دولت پادگانی و آپارتاید اسرايیلی که خودش روی صدها بمب هستهای نشسته و حتی از امضای معاهدهی عدم تکثير سلاحهای هستهای هم امتناع میکند، هيچ کاری برای جلوگيری از آن نمیتواند بکند. هر کاری که اسرايیل و متحدان آمريکايی و اروپاییاش بکنند، در واقع باعث سرعت بخشيدن به اين امر محتوم خواهد شد. اگر جمهوری اسلامی را به حال خود رها کنند، به این توانايی نزديکتر خواهد شد. اگر به آن حمله کنند – و نشانههایی هست که در نبرد فيزيکی و سايبری این اتفاق هماکنون آغاز شده است – ايران اين پروژه را بيشتر پيش خواهد برد.
اين پارادوکس تنها زمانی حل خواهد شد که رياکاری عظیم اسراييل و آمريکا که انگشت اتهام را به سوی جمهوری اسلامی به خاطر برنامهی هستهایاش میگيرند، حل شود. جمهوری اسلامی و دولت يهودی اکنون درست مانند دو گاوچران اوباش به هم زُل زدهاند – و سرنوشت يکی بسته به سرنوشت ديگری است. وزير دفاع اسراييل، ايهود باراک، اسراييلی را تصور میکند که «ويلایی در جنگل» باشد (مضامين نژادپرستانهی تشبیه محبوب او ديوانهکننده است). اما از منظر بوميانِ آن «جنگل»، هم دولت يهودی و هم جمهوری اسلامی دو پادگانی به نظر میرسند که محکوم به منحل و مضمحل کردن يکديگرند – برای هميشه و به سود ايرانیها و اسراييلیها، فلسطينیها و عربها، مسلمانها و کل بشريت.
چه اين پارادکس حل شود و چه نشود، نه دولت یهودی، نه جمهوری اسلامی و نه در واقع امپراتوری مسيحیای که بر هر دوی آنها نظارت دارد، نخواهد توانست از نيروی تاريخ که در راه آنهاست جان به در ببرد. ممکن است اسم اين را انتفاضه در فلسطين بگذاريم، انقلاب خیمهای در اسراييل، جنبش سبز در ايران، بهار عرب در جهان عرب، اينديگنادوها در اروپا، يا اشغال وال استريت در آمريکا و سراسر جهان، اما همهی پارادکسها و رياکاریها دير يا زود در برابر اين نيرو فرو خواهند پاشيد.
زيستبوم طبیعی مردم عادی که در برابر همهی انواع بیعدالتی و استبداد قيام میکنند، موضعی اخلاقی است نه نظامی. کسانی که جنگ را با ارایهی توجيه سياسی برای آن تشویق میکنند، این موضع اخلاقی را از بن ترک گفتهاند. آنها به ياری و کمک اعمال خشونتآميز رفتهاند که آماج اين اعمال زندگی تودههای ميلیونی بیگناهان و انسانهای بیدفاعی است که آنها خود هيچ کنترلی بر آن ندارند و در برابرش هيچ حفاظی ندارند – و در عین حال، همین افراد بايد ورای اين اعمال، جهانی بهتر و عادلانهتر را تصور کرده و به آن برسند.
با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آنرا از طریق اشتراک در خوراک آن پیگیری کنید. استفاده از مطالب و عکسهای منتشر شده در وبلاگها و فوتوبلاگهای من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است.
قسمتهایی از مصاحبه ناتمام با آقای احمد سیف (اقتصاددان) را در اینجا میآورم تا هم شما بخوانید و هم در آرشیو بامدادی ذخیره شده باشد. آقای احمد سیف به دو سوال مهم در زمینه اقتصاد مبتنی بر بازار آزاد و همینطور رابطه آن با دموکراسی پاسخ میدهد.
نائومی کلاین سازمان تجارت جهانی را نهادی زورگو میداند، از این جهت که با تحمیل سیاستهای خصوصیسازی و حذف مقررات دولتی، نظام سرمایهداری را به کشورها دیکته میکند. این اتهام تا چه حد میتواند جدی باشد و آیا در اختیار داشتن افسار اقتصاد باعث نمیشود که دولتها بتوانند سیاستهای مختلف خود را به جامعه تحمیل کنند؟
احمدسیف: همین پرسش شما چهها که نشان نمیدهد از وضعیت کلی نگرش اقتصادی درایران. ادعای کلاین به جای خود، هرکسی که با ادبیات اقتصادی آشنا باشد می داند که درسی سال گذشته سه سازمان بینالمللی -سازمان تجارت جهانی، صندوق بینالمللی پول و بانک جهانی- با هزار و یک ترفند برای تحمیل این سیاستها برکشورهای جهان کوشیدهاند. این که دریکی دو سال اخیر، اندکی فتیله این مباحث را پائین کشیدهاند عمدتا به خاطر این است که پیآمد تحمیل این سیاستها براقتصاد جهان به واقع فاجعه آفرین بوده است. ولی این تکه از پرسش شما برای من خیلی جالب است که «آیا در اختیار داشتن افسار اقتصاد باعث نمیشود که دولتها بتوانند سیاستهای مختلف خود را به جامعه تحمیل کنند؟» برخلاف ادعاهائی که درایران میشود -و درهمین پرسش شما هم مستتر است- شما یک اقتصاد دراین عالم به من نشان بدهید که به قول شما «افسار» اقتصاد در دست دولت نباشد!
دراینجا عمده اقتصادهای سرمایهداری جهان حاضرند. دراتحادیهٔ اروپا نزدیک به ۵۰ درصد اقتصاد دردست دولت و درامریکا و ژاپن هم این نسبت حدودا ۴۰ درصد است. تازه در ژاپن نقش دولت از ۱۹۸۶ تاکنون بیشتر هم شده است. برخلاف آنچه درایران مطرح است، پرسشی که باید به آن پرداخت درباره ماهیت و ساختار دولت است. یعنی آن چه که بد است مداخلهٔ فینفسهٔ دولت نیست. بلکه مشکل این است که دولتی که دراقتصاد هم مداخله میکند، نه به آزادی انتخاب شده است و به آزادی کنار میرود و نه دربرابر کسی هم پاسخگوئی دارد آن هم در جوامعی که کسی نمیتواند به آزادی نفس بکشد. درهمین یک سال گذشته شاهد عملکرد چهار تا از این نوع دولتها درمنطقهٔ خاورمیانه بوده ایم. مصر، تونس، لیبی، و یمن. اگرانتخابات معنیدار و آزادی داشته باشید؛ اگر مطبوعات و رسانههای عمومی شما دریک فضای باز بتوانند نفس بکشند، در آن صورت دولتها نمیتوانند هر سیاستی را برجامعه «تحمیل» کنند. آنجا که به قول شما هر سیاستی تحمیل میشود پیآمد نبودن آزادی و فساد مزمن نهاد دولت است. و اما اگر دولت در آزادی و به آزادی از سوی مردم به قدرت رسیده باشد حتما دراین راستا به مردم اطلاع داده است که چه میخواهد بکند. و اگرشمای به قدرت رسیده، مقررات بازی را به رسمیت بشناسید وقتی هم که مورد قبول همان مردم نباشید خوب، از کار برکنار میشوید. و اما این را بگویم آنچه که درپشت این پرسش شما پنهان است، واقعیت تلخ دیگری است که درایران به آن توجه نمیشود. یعنی، این «اقتصاد بازار آزاد» که درایران هوش و حواس خیلی ها را برده است، درجهان بیرونی وجود ندارد. این الگوئی است در درسنامهها که برای کسانی مثل بنده که کارشان معلمی اقتصاد است کار ایجاد شود. به بازار کار بنگرید. وقتی در ۱۸۱۹ درپارلمان انگلیس کار کودکان غیرقانونی شد مخالفان این قانون مدعی شدند که اساس بازار آزاد به مخاطره افتاده است. امروز حتی کسانی چون فریدمن هم با کار کودکان مخالفاند. بنگرید به مقرراتی که برای بهداشت محیط زیست وضع شده است. یا در«بازارآزاد» آیا خرید و فروش هر چیزی «آزاد» است؟ البته که این طوری نیست. منظورم این جا تنها خرید و فروش اعضای بدن انسان و یا مواد مخدر نیست که دراغلب کشورهای غربی، غیر قانونی است. رای انتخاباتی، مشاغل دولتی، تصمیمات حقوقی و قضائی هیچکدام از این موارد نمیتواند وارد « بازارآزاد» بشود و هرکس پول داشت «بخرد» و بنده و شما هم که لابد «پول» نداریم پشت دربمانیم. درحوزههای دیگر، آیا کشوری را میشناسید که آدمها -بدون این که شرایط مشخصی که از سوی دولت تعیین میشود را داشته باشند- آزاد باشند تا درآن کشور طبابت و یا قضاوت کنند. از این نمونه ها زیاد است ولی از ذکر بقیه موارد میگذرم. دراغلب کشورهای غربی، میزان مزد، برخلاف تصوری که وجود دارد، با بازار آزاد تعیین نمیشود. تقریبا همه کشورها که اینگونه برای آزادی تحرک سرمایه غش و ریسه می روند ولی برای تحرک آزادانه نیروی کار-مهاجرت نیروی کار- هزار و یک مانع قانونی و فراقانونی ایجاد کردهاند. من از جای دیگر خبر ندارم ولی درانگلستان که من درآن زندگی میکنم حتی خرده فروشی و تبلیغات تجارتی و هزار و یک مورد دیگر، هزار و یک قاعده و حساب و کتاب قانونی دارد که شما هرطور که دلتان میخواهد نمیتوانید عمل بکنید. هرکس که عشقش بکشد نمیتواند بانک ایجاد کند. همانطور که هرچه دلتان بخواهد را نمیتوانید در تبلیغات تجارتی ادعا کنید آنهم با این وعده که اگر ادعاهای تان دروغ بود، « بازارآزاد» شما را ادب خواهد کرد. و اما پرسشی که من دارم این است که این سازمانهای بینالمللی اگرخودشان به این الگوئی که مدافعش هستند باور و اعتقاد دارند چرا برای آزادی تحرک نیروی کار دراقتصاد جهان کاری نمیکنند؟ گفتم اگرمنظورتان هم اقتصاد ایران باشد، که مشکل نه نقش دولت، بلکه خرابی ساختارسیاست و نهاد دولت است. انتخاباتی که بیمعنی است. مطبوعات آزادی که وجود ندارد. حق و حقوق فردی که رعایت نمیشود و هیچ مقامی هم پاسخگوئی ندارد که چرا حتی در حد آن چه که درقوانین خودشان جاری است به این امور توجه نمیشود و به آن احترام نمیگذارند. مطمئن باشید اگراین موارد را تصحیح نکنید، از دورن نظام بازار آزاد، هم اگریک نظام آدمخوار در نیاید، حتما یک اقتصاد مافیائی در میآید! نمی دانم نشانههای یک اقتصاد مافیائی را درایران مشاهده نمیکنید!
تصور رایجی که سالها در باور عمومی مردم شکل گرفته است این است که دموکراسی دستاورد اصلی نظام سرمایه داری در اقتصاد است این تفکر ریشه در چه دارد و چگونه میتوان آن را توجیه کرد؟
درجوامعی چون ایران که قرنهاست درزیر بختک ساختاری استبدادی و خودکامه عذاب میکشد، مقبولیت دموکراسی نه فقط طبیعی که اجتناب ناپذیر است. درچنین جامعهای و با چنین سابقه دردناکی این که چگونه میتوان به دموکراسی رسید مقولهای است که هزار و یک اما و اگر دارد و اگراین مقوله پیچیده و ریشه دار آن گونه که سزاوار است مورد ارزیابی و سنجش قرار نگیرد، ای بسا که زمینهساز تداوم بیشتر همین نکبت کنونی ولی به شکل و شمایل اندکی تازهتری باشد.
تردیدی نیست که دموکراسی برای توسعه اقتصادی لازم است چون اگردرست تعریف شود و از آن مهمتر به ضوابط و پیشگزاره های آن در عمل و نه تنها درحرف وفا شود -یعنی ضمانت اجرائی داشته باشد- از شهروندان دربرابر زورگوئی و اجحاف خودکامگان حمایت میکند. ناگفته روشن است که اگرچنین حمایتی وجود نداشته باشد انگیزه زیادی برای انباشت سرمایه و ثروت هم نیست و با کمبود و یا نبود انباشت هم توسعه ای اتفاق نخواهد افتاد.
اگرچه شماری از نئولیبرال های ایرانی مدعی اند که بدون اقتصاد بازار آزاد، دموکراسی هم درایران به دست نمی آید، ولی نئولیبرالهائی را هم دیدهٰایم که دموکراسی را درپای بازارآزاد قربانی کرده بودند [بنگرید به آنچه در حمایت از دیکتاتور خونریز شیلی، ژنرال پینوشه کرده بودند.] البته شماری دیگر معتقدند اگراقتصاد با سیاست های مشوق بازار آزاد و تجارت آزاد توسعه یابد خود بخود زمینه برای دموکراسی بیشتر هم آماده میشود. درهمین راستا ادعا میشود که دموکراسی و بازار آزاد همزاد یکدیگرند و بازار آزاد مشوق دموکراسی است که به نوبه خود باعث توسعه اقتصادی خواهد شد. از سوی دیگر، وقتی امکان داشته باشد تا دولت بدون اعمال قهر از کار برکنار شود، بدیهی است که این عامل درضمن تنظیم کننده رفتار دولتمردان هم هست. یعنی آنها چون میدانند که این امکان وجود دارد طبیعتا هم با مسئولیتپذیری بیشتری تصمیمگیری میکنند و هم دراجرای بهتر تصمیمات میکوشند. از این جاست که این ادعا شکل گرفته است که دموکراسی و بازارهم زاد یک دیگرند و یک دیگر را تقویت میکنند. جریان هم این است که به این ترتیب، یک طبقه میانه با دانش ایجاد میشود که خواستار و خواهان دموکراسی است.
مواردی هم بوده است که شماری از لیبرالها و نئولیبرالها و مدافعان ایدئولوژیکشان که این همه اندر فواید دموکراسی به دیگران پند و اندرز میدهند همین که به خودکامگان خودی و دوست میرسند به ناگهانی بیماری فراموشی میگیرند و یادشان نیست که برچه ضوابط و اصولی پای میفشرده اند و چه میگفتند. به تاریخ ۵۰ سال گذشته جهان بنگرید. می خواهد سوهارتو باشد دراندونزی، و یا ساموزا بوده باشد در نیکاراگوئه و یا مارکوس باشد در فیلیپین و حتی شاه سابق خودمان بوده باشد درایران قبل از بهمن ۱۳۵۷. اگرهم گمان میکنید که این حضرات از تاریخ درس هم گرفتهاند، خوب اشتباه میکنید. به خاورمیانه بنگرید. مبارک، بن علی، و عبدالله صالح تازهترین دستنشاندگان همین مدافعان دروغین دموکراسی هستند.
باهمه اختلاف نظرهائی که هست ولی دربین نئولیبرال ها یک نقطه مشترک وجود دارد و آن این که دموکراسی و اقتصاد بازار آزاد یکدیگر را تولید و بازتولید میکنند.
به عبارت دیگر، دموکراسی در نبود بازار آزاد غیر ممکن است و درعین حال، دموکراسی موجب تقویت بازار آزاد میشود. چرا دموکراسی مشوق بازار آزاد است؟ چون اگرقرار است حکومتگران بدون خشونت و خونریزی جایشان را به دیگری بدهند باید ساز و کاری موثر برای مهار بد رفتاریهای حکومتگران ایجاد شده باشد. اگر حکومتگران نگران از دست دادن قدرت نباشند، چه ضمانتی وجود دارد که مالیاتهای کمرشکن نستانند و یا حتی اموال خصوصی دیگران را غصب نکنند. ( اگرهم نمونه میخواهید به تاریخ خود ما بنگرید). وقتی چنین میشود انگیزهای برای سرمایهگذاری و برای افزودن برثروت و انباشت سرمایه باقی نمیماند. نظام بازار مختل میشود و درپی آمدش اقتصاد هم توسعه نمییابد. به عکس وقتی دموکراسی وجود دارد، بدرفتاریهای حکومتگران کنترل میشود، بازار آزاد هم عمل می کند و اقتصاد هم توسعه مییابد.
ازسوی دیگر، بازار آزاد هم مشوق دموکراسی است چون به توسعه اقتصادی منجر میشود و موجب می گردد تا صاحبان ثروت مستقل از دولت پیدا شوند و این صاحبان ثروت مستقل هم خواهان ساز و کاری خواهند بود- دموکراسی- تا بتوانند با خود سرانگی دولتمردان مقابله نمایند.
آنچه تا اینجا نوشتهام دیدگاهی است که هواخواهان زیادی دارد و تقریبا هرروزه هم تکرار میشود. ولی آیا به واقع، این گونه است؟
به عبارت دیگر، آیا به واقع بازارآزاد و دموکراسی آن گونه که ادعا میشود مشوق یکدیگرند؟ و دموکراسی بدون بازار آزاد غیر ممکن است؟
اگرچه پاسخ به این پرسش مفصل است و بسته به تعریفی که از دموکراسی می کنیم میتواند متفاوت باشد، ولی همین طور سردستی، ساده ترین تعریفی که از دموکراسی داریم اصل اساسیاش این است که «هر فرد، یک رای» که می تواند در انتخاباتی که بدون دخالت و تقلب برگزارشده باشد مورد استفاده شهروندان قرار بگیرد.
و اما اصل اساسی نظام بازار آزاد هم نه «هر فرد، یک رای» بلکه «هر دلار، یک رای» است.
روشن است که دموکراسی براساس اصلی که دربالا آوردهام مستقل از ثروت و فقر و رنگ و نژاد به افراد حق برابر میدهد تا به شیوهای که میپسندد از آن استفاده نماید. به عکس دراصل حاکم بر بازار آزاد، هرچه بیشتر پول بدهید، بیشتر آش میخورید. به سخن دیگر، درست برعکس اصل حاکم بر دموکراسی، در نظام بازار آزاد، افراد برابر نیستند و البته که در نظامی که نابرابری باشد، درآن جا دموکراسی هم نیست.
میخواهم توجه را به این تناقض جدی جلب کنم که تصمیمات دموکراتیک ضرورتا با منطق حاکم بربازار آزاد همخوانی ندارند.
درواقع، یکی از عللی که بسیاری از لیبرالهای قرن نوزدهمی با دموکراسی توافق نداشتند، همین تناقض بود. به گمان آنها دموکراسی به اکثریت فقیر جامعه امکان می دهد تا از اقلیت ثروتمند «بهره کشی» نمایند و حتی نمونههائی هم میدادند، از جمله مالیات تصاعدی بر درآمد، و ملی کردن اموال خصوصی و معتقد بودند، که درآن صورت، انگیزه برای ثروت اندوزی از دست میرود و چنین سرانجامی برای رشد و توسعه اقتصادی مخرب است. و باز درهمین راستا بود که درکشورهای عمده اروپائی، حق رای داشتن پیش شرطهائی داشت:
داشتن میزان معینی ثروت
پرداخت میزان مشخصی مالیات بر درآمد
دربعضی از کشورها سواد داشتن و حتی داشتن مدارک آموزشی پیش شرط حق رای داشتن بود. درانگلیس، حتی پس از قانون اصلاحی معروف ۱۸۳۲ تنها ۱۸ درصد از مردها حق رای داشتند. در فرانسه قبل از قانون ۱۸۴۸، به خاطر این پیش شرطها فقط ۲ درصد از مردها حق رای داشتند و در ایتالیا، حتی پس از قانون سال ۱۸۸۲ که سن رای دهندگان را به ۲۱ سال کاهش داد، به علت پیش شرط ها تنها ۱۵ درصد از مردان حق رای داشتند.
همین جا باید تاکید کنم که حرف من اصلا این نیست که باید بساط بازار راجمع کرد. واقعیت این است که درجوامعی که درآن اصل « یک دلار یک رای» وجود نداشت نه اقتصاد کارآمدی داشتیم و نه دموکراسی وجود داشت.
درعین حال معتقدم که اگر تنها اصل حاکم بریک جامعه « یک دلار یک رای» باشد در چنین جامعهای هم آجر روی آجر بند نمیشود و در چنین جامعهای هم به دلایل پیش گفته دموکراسی وجود نخواهد داشت. به سخن دیگر، حوزههای زیادی در زندگی بشر وجود دارد که برای سلامت نظام بازار هم ضروری است که اصل اساسی نظام بازار برآنها حاکم نباشد. تصمیمگیریهای حقوقی، ادارات و مقامات دولتی، مدارک دانشگاهی- به ویژه در رشتههائی مثل حقوق، پزشکی و تربیت معلم.
اگربتوان با خرید مدرک دانشگاهی دراین عرصهها تصمیمگیری کرد روشن است که هم منابع اقتصادی تلف میشوند و هم جان و مال شهروندان به مخاطره میافتد.
اگراین ادعا راست است که اصل اساسی دموکراسی -هر فرد، یک رای- با اصل اساسی بازار آزاد -هر دلار یک رای- تناقض دارد در آن صورت، انتقال بخشهای بیشتری از زندگی شهروندان به دایره نفوذ بازار آزاد که در آن اصل «یک دلار یک رای» حاکم است چگونه میتواند حرکتی در راستای تحقق و تعمین دموکراسی باشد؟ به عبارت دیگر، آن چه که در پرسش شما مطرح است در واقع مبنایش یک غلط مصطلح است که دائم تکرار میشود.
*بدیهی است (هست؟) که این نقل قولها برای آشنایی و مطالعهی اولیه است و نه فقط اینجا بلکه هر جا به منبعی لینک یا ارجاع میدهم یا نقل قولی میکنم «اکیدا» و «قویا» توصیه میکنم مطلب اصلی به صورت کامل خوانده شود تا نیت و پیام اصلی گوینده یا نویسنده به درستی منتقل شود.
با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آنرا از طریق اشتراک در خوراک آن پیگیری کنید. استفاده از مطالب و عکسهای منتشر شده در وبلاگها و فوتوبلاگهای من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است.
آنچه تهاجم آمریکا-ناتو به لیبی را تکاندهندهتر میکند، حمایت گستردهٔ احزاب «چپ لیبرال» و اقشار مرفه طبقهٔ متوسط – که بخش عمدهٔ خاستگاه اجتماعی آنها را تشکیل میدهند- از این جنگ است. با وجودی که برافراشتن پرچم «حقوق بشر» برای توجیه جنگی توسعهطلبانه عملی فریبکارانه و مزورانه است، «چپ لیبرال» چنان با علاقه به استقبال آن رفته است که گویی این جنگ را متعلق به خود میداند. انگار که این اولین بار در تاریخ است که امپراطورگرایی، منافع یغماگرانهاش را پشت نقاب دموکراسی و حقوق بشر پنهان میکند.
«چپ لیبرال» در توجیه بمباران لیبی توسط آمریکا-ناتو سرشار از واکنش خشمآلود علیه سرهنگ قذافی میشود، اما تقریبا هیچ تحلیلی از منافع و انگیزههای نیروهایی که در داخل لیبی و یا در سطح بینالمللی به دنبال سرنگونی وی هستند ارائه نمیکند. این مدافعان جنگ چنان سخن میگویند و مینویسند که انگار به جماعت نسیانزدگان تعلق دارند. در نوشتههای آنها «تاریخ» وجود ندارد. هیچ یک از وقایع و رویدادهای «گذشته» یا حتی «امروز» به خاطر آورده نمیشود. رذیلتهای اخلاقی و سابقهٔ قتل عام توسط استعمار امپریالیستی نادیده گرفته میشود. در نوشتههای آنها، هیچ اشارهای به تندرویهای استعمارگران ایتالیایی که نزدیک به نیمی از جمعیت لیبی را در دوران اشغال این کشور در سالهای بین 1911 تا 1940 به کام مرگ فرستاد نمیشود. آنها همچنین یادآور نمیشوند که آخرین عملیات نظامی مشترک فرانسه-انگلیس در شمال آفریقا؛ تهاجم به مصر در پاییز 1956 بود. عملیاتی که با همراهی اسرائیل به قصد سرنگونی دولت ملیگرای یک سرهنگ دیگر عرب، جمال عبدالناصر و کنترل مجدد کانال سوئز که توسط او ملی اعلام شده بود انجام شد. آن حمله با دخالت ایالات متحده که برنامهٔ دیگری برای منطقه داشت (تمایلی به شکلگیری مجدد امپراطوری مستعمراتی اروپاییان نداشت) شکست خورد و فرانسویها، انگلیسیها و اسرائیلیها عقبنشینی تحقیرآمیزی کردند.
آنهایی که حمله به لیبی را به عنوان یک پیروزی برای جنبش حقوق بشر جشن میگیرند ظاهرا هیج خاطرهای از دخالتهای هولناک ایالات متحده در کشورهای مختلف (در راستای منافع استراتژیک سیاسی یا اقتصادی خود) ندارند. آنها نه تنها «دیروز» را فراموش کردهاند (ویتنام، جنگ وحشیانه کنتراس در نیکاراگوئه، برانگیختن و تحریک جنگ داخلی در آنگولا و موزامبیک، سرنگونی و قتل لومومبا در کنگو، حمایت بلندمدت از رژیم آپارتاید در آفریقای جنوبی و تهاجم به عراق)، که «امروز» را نیز به کلی نادیده میگیرند. چپ جنگطلب به ایالات متحده ماموریت میدهد که قذافی را به خاطر کشتار مردم لیبی برکنار کند، در حالی که هواپیماهای بدون سرنشین آمریکایی هر روز بر سر افغانها و پاکستانیها موشک میبارند و آدم میکشند.
با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آنرا از طریق اشتراک در خوراک آن پیگیری کنید. استفاده از مطالب و عکسهای منتشر شده در وبلاگها و فوتوبلاگهای من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است.
این نامه را یکی از خوانندگان بامدادی نوشته است که در دستهی «از زبان دیگران» عینا منتشر میکنم. اگر شما هم نوشتهای دارید که دوست دارید اینجا منتشر شود برایم بفرستید.
میخوام براتون از دیروز بنویسم تا بدونین اوضاع اینجا واقعا چطوریه. دیروز تا ظهر هیچ خبری نبود اما از حدود ساعت دو نیروهاشون داشتند جمع میشدن و بیشتر هم به سمت انقلاب و آزادی میرفتن. من حدود ساعت پنج که از تخت طاووس رد میشدم فقط در تقاطع ولیعصر که چهار راه اصلیه کلی نیرو دیدم. البته حس میکردم نیروهای اطلاعاتی پر هستن و مردم رو زیر نظر دارن. من و همسرم بعد از بررسی خبرها و پرس و جو از آدمهایی که نزدیک به محل تجمع بودن به این نتیجه رسیدیم که خبر خاصی نیست و تو امیرآباد هم مثل دفعهٔ پیش تعداد اونقدر زیاد نبود. راستش این دفعه جو ناامید کننده بود و حس میکردی تعداد نیروهای اونا خیلی زیاده. خیلی خیلی بیشتر از مردم بودن و همینطور مردم هم به نظر من بیشتر میترسیدن. خود من هم نسبت به دفعات قبل با توجه به اتفاق دفعه پیش، این دفعه بیشتر ترسیده بودم. خیلیها هم بیخیال شدن و رفتن سراغ تماشای فوتبال.
.
ما ساعت شش عصر خونه بودیم و من از همه خبر داشتم وخیالم راحت بود. وقتی در حال تماشای تلویزیون بودیم داییم زنگ زد و خبر داد که مامان، بابا، زن دائیم و پسر دائیم رو گرفتن. راستش خشکم زده بود. آخه برام عجیب بود آدمهایی به سن و سال مامان بابام رو بگیرن و بعد نگرانی و استرس جای تعجب روگرفت. ظاهرا زن دائیم میتونست با موبایل تماس بگیره و به دائیم گفته بود هر چهارتاشونو در نزدیکیهای انقلاب گرفتن و اول باهم بودن اما بعد زنها و مردها رو جدا کردن و حالا در اتوبوس نشستن. ما تا حدود ده شب کاملا ازشون بی خبر بودیم (موبایلهای هر چهارتاشون خاموش بود) و من داشتم دیوانه میشدم چون درسته که به سن و سال دارها کاری ندارن اما ازاین جانورها هیچی بعید نیست. در ضمن پسر دائی من تازه از دانشگاه فارغ التحصیل شده و سن کمی داره و اونا به اینجور جوونها خیلی گیر میدن. ما ساعت ده متوجه شدیم که مامان اینا رو بردن وزرا و بابا و پسردائیم رو به پلیس امنیت(!) در خیابان شریعتی. دائیم رفت سراغ بابام اینا. ما هم سریع رفتیم روبهروی وزرا و دیدیم حدود 70 نفر اونجا جمع شده اند (البته سمت دیگر خیابان میشد بایستیم نه جلوی در) و یک موجود خیلی وحشی که نمی دونم بسیجی بود، پاسدار بود ولی هرچی که بود بسیار بیادب و بد دهن بود و خیلی دوست داشت دعوا راه بندازه و توهین میکرد؛ قیافه هم که کاملا طالبان .حتی یه بار خانمی باهاش بحث کرد و گریان پرسید: «به من بگید بچهام رو کجا بردین؟» و اون موجود وحشی جواب داد: «به من چه؟ من چه میدونم. غلط کرد اومد تو خیابون. همهتون غلط کردین با اون …هایی که بهتون خط میدن» که در اینجا مردم باهم گفتن: «اونا رو که گرفتین!» بعد درحالی که چهرهاش خیلی عصبی بود اضافه کرد:» پدرمون دراومد از دست شماها، از هشت صبح تو خیابوناییم». اینجاش خیلی برام امیدوار کننده بود.
.
نمیتونم با نوشتن براتون بگم که چقدر این آدم لات و لمپن بود. ما بعد از پرس و جو متوجه شدیم حدود 200 تا خانم و دختر در این بازداشتگاه هستن که دارن ازشون تعهد میگیرن و دونه دونه آزاد میکنن. خیلی جالب بود، سن و سال خانمها اکثرا مثل مامان من یا بیشتر بود و تیپهای معمولی و حتی چادری. البته دختر جوان هم بود اما کمتر. هرکس که آزاد میشد مامورها با داد و بیداد ازش میخواستن با بقیه حرف نزنه و نگه اون تو چه خبره. به ما هم هی میگفتن زیاد نباید جلب توجه کنیم و نیایم تو خیابون و همون کنار بایستیم. بعد از حدود یک ساعت و نیم مامان و زن دائیم رو آزاد کردن. ظاهرا ازشون پرسیده بودن چرا اومده بودین بیرون و فرمی داده بودن که پر کنن و توش سوالات مزخرفی از قبیل: ماهواره دارین؟ چه شعارهایی امروز در تجمع میدادین؟ انتظاراتتون از دولت جمهوری اسلامی چیه؟ و …
.
حالا میتونستم کمی از حال کسانی رو که خانوادههاشون تو این جریانات دستگیر شده بودند، درک کنم. خیلی سخته. ما زن دائیم و مامانم رو رسوندیم. اما هنوز هیچ خبری از بابام و پسر دائیم نبود. ظاهرا تو پلیس امنیت کسی رو نیاورده بودن و مردها رو برده بودن جایی در خیابان انقلاب. خلاصه بابام و پسر دائیم هم نصف شب (حدود دو ونیم-سه) آزاد کرده بودن و من صبح که صدای بابام رو شنیدم خیالم راحت شد. اما هنوز اونو ندیدم ونمیدونم چی بهش گذشته، چون پشت تلفن اصلا نمیشه حرف زد.در کل دیروز سعی کرده بودن تا میتونن آدمها رو بگیرن و تو دل خانوادهها رعب و وحشت ایجاد کنن تا سهشنبههای دیگه تعداد کمتر و کمتر بشه.
.
نمیدونم چی پیش میاد اما این بگیر و ببندها هیچوقت جواب نداده.
.
با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آنرا از طریق اشتراک در خوراک آن پیگیری کنید. استفاده از مطالب و عکسهای منتشر شده در وبلاگها و فوتوبلاگهای من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است.
تاریخ گواهی می دهد که ذهن هنرمند، ذهن تحلیلگر جامعهاش است. با اندوخته ی تاریخ و فرهنگ و دانش، ناظر بر وقایع جاری جامعهاش است. آنرا می بیند، تحلیل می کند و در قالب اثر هنری به معرض دید، شناخت و قضاوت جامعه می گذارد که حتی راهگشای اهل سیاست نیز هست. آیا آنچه در ذهن هنرمند می گذرد دلیل مجرم بودن اوست؟ آیا بازداشت من، همکاران و خانوادهام به جرم واهی ساختن فیلمی بدون مجوز، نشانهای است برای همهٔ اهل فرهنگ و هنر این کشور که: «هر آنکه مستقل باشد و حاضر به تن دادن به فاحشهگی هنری نباشد، جایش در زندان است؟»
در نطفه کشتن عقیده و عقیم کردن هنرمندان دلسوز جامعه تنها یک نتیجه می دهد و آن خشکاندن ریشههای اندیشه و بی ثمر کردن درخت خلاقیت و هنر است. به گمان من، بازداشت من و همکارانم در حین فیلمبرداری فیلمی ناتمام، هجوم صاحبان قدرت بر همه ی اهل فرهنگ و هنر و سینماگران کشور است. و قدرتنمایی برای اینکه: هر که از ما نیست و مثل ما فکر نمی کند، محکوم است.
من یک سینماگرم. دور از سیاست و جنجالهای قدرت. تمامی دوران فیلمسازیم را در این کشور فیلم ساختهام. با بازداشت و محاکمه ی من، نهتنها منِ فیلمساز، که سینما را به عنصری سیاسی تبدیل کردهاید. این تنها محکمه ی من نیست. محکمه ی هنر و هنرمندان این کشور است. گواه تاریخ هر کشوری، آثار هنری و برخورد با هنرمندان آن سرزمین است. پس هر حکمی که در این دادگاه داده شود، حکمی است برای همه ی هنرمندان، بخصوص همه ی سینماگران این سرزمین. و حتی حکمی است برای جامعه ی ایران که سالهاست مخاطب این سینما هستند. نهال من و همه ی هنرمندان ایران در خاک این کشور ریشه دوانده و میوه ی درخت هنر ما، حاصل زیباییها و زشتیهای این سرزمین است. پس هر حکمی که به من و اندیشه ی من میدهید، حکمی است که به مردم این کشور داده می شود.
تاریخ هرچه را که فراموش کند، مطمئن باشید برخورد با هنرمندان را هرگز از حافظه ی خود پاک نمی کند. شما هر رأیی که بدهید به من نمیدهید به سینمای مستقل ایران میدهید. سینمای ایران در این سی سال آبروی ایران و هنر این سرزمین بوده، شما به این آبرومندی رأی میدهد. رأی شما در صورت در نظر نداشتن جوانب آن، محدود به این چاردیواری نخواهد شد. باور کنید در آینده هرگز از این دادگاه به عنوان محکمة جعفر پناهی نام نخواهند برد. بلکه از آن به عنوان «محکمة سینما و هنر ایران» یاد خواهند کرد. پس یادآوری میکنم تا یادمان نرود.
آیا کسی در این دادگاه یادش هست ۹ سال پیش وقتی از جعفر پناهی برای شرکت در جشنوارهای در آمریکا دعوت کردند، اعلام کرد اگر بخواهید در بدو ورود به خاک آمریکا از من انگشت نگاری کنید، نخواهم آمد؛ و نرفت. اما چندی بعد وقتی دعوت جشنوارههایی را در آرژانتین و اروگوئه پذیرفت و راهی آن کشورها شد، هنگام تعویض هواپیما در فرودگاه نیویورک، ماموران فرودگاه به خاطر ایرانی بودن او و به دلیل قانون مبارزه با تروریست او را برای مراحل تحقیرآمیز انگشت نگاری فراخواندند. اما جعفر پناهی به دلیل مقاومت به غل و زنجیر کشیده شد و ۱۶ ساعت در بازداشت ماند و فردای آن روز بدون تن دادن به انگشت نگاری، فرودگاه را به مقصد وطن ترک کرد. از آن پس اعتراض خود نسبت به رفتار غیرفرهنگی و غیرانسانی با هنرمند ایرانی را به گوش جهانیان رساند که حمایتهای گسترده ی شخصیتهای فرهنگی، هنری و سینمایی جهان را در پی داشت. چرا که هنرمند مستقل، مخالف بیعدالتی در تمامی این کره خاکی است. و چون به هیچ قدرتی وابسته نیست در هر مکان و هر زمان نظر خود را دور از سیاستبازیها اعلام میدارد. آن زمان جعفر پناهی نمیدانست روزی در کشور خودش هم بازداشت می شود و دستبند به دست، راهی زندان اوین خواهد شد تا در سلول انفرادی جای گیرد.
آیا کسی در این دادگاه یادش هست که جعفر پناهی ۵ سال است امکان فیلم ساختن در کشورش را نداشته، دو سال پیش مجوز ساختن فیلم «بازگشت» را که درباره ی جنگ بود به او ندادند و فیلمهایش، بامجوز و بیمجوز، امکان نمایش نداشتهاند؟
آیا کسی در این دادگاه یادش هست که جعفر پناهی مهرماه سال گذشته، پس از توقیف پاسپورت در فرودگاه و اعلام ممنوعالخروجی همراه دو سینماگر ممنوع الخروج دیگر در یادداشتی اعلام کرد: «ما سینماگریم. در تمام طول فعالیت فرهنگیمان می توانستیم پاسپورت دیگری داشته باشیم؛ اما خواست و اراده ی ما بر ایرانی بودن و ایرانی ماندن بوده است…»؟ آن زمان جعفر پناهی نمیدانست که ماندن در کشورش، بازداشت، ماندن در سلول انفرادی، تفتیش عقاید و غیره را نیز به همراه دارد.
آیا کسی در این دادگاه یادش هست غرفهٔ جوایز جعفر پناهی در موزهٔ سینما، بسیار بزرگتر از سلول انفرادیاش در ایام بازداشتاش بود؟ تمامی جوایز این غرفه گنجینهای است ارزشمند برای تاریخ سینمای ایران. جوایزی همچون: شیر طلای ونیز، خرس نقرهای برلین، دوربین طلای کن، پلنگ طلای لوکارنو، لاله طلای استانبول، هوگوی طلایی شیکاگو، خوشه ی طلایی والادولید اسپانیا، پلاک طلایی سائوپولوی برزیل، پرمدئوس طلایی گرجستان، پودئوی طلائی آرژانتین، جایزهٔ بزرگ توکیو، جایزهٔ بزرگ منتقدین جهان، جایزه ی بزرگ اروگوئه و دهها جایزه ی بزرگ و کوچک دیگر از پنج قاره که حاصل بیش از دویست بار حضور در بیش از صد جشنواره از پنجاه دو کشور جهان است… در مقابل، سلولی کوچک به ابعاد…، بگذریم.
چه یادمان باشد، چه یادمان نباشد، اکنون من، جعفر پناهی با وجود همه ی این بی مهریها باز هم اعلام میکنم که ایرانیام و در ایران باقی خواهم ماند. من کشورم را دوست دارم و بهای این دوست داشتن را هم پرداختهام و اگر لازم باشد باز خواهم پرداخت. و چون به گواه فیلمهایم، فهم و احترام متقابل و تحمل کردن را یک اصل از اصول مدنی میدانم، پس تأکید میکنم که از هیچ کس کینه و نفرتی به دل ندارم، حتی از بازجوهایم. چرا که ما در برابر نسل آینده مسئولایم. مسئولایم این سرزمین را بدون کوچکترین گزند تحویل نسل بعد دهیم.
تاریخ صبور است. هر دورانی را چه دیر و چه زود از سر میگذراند. اما من نگرانم. نگرانم و از شما میخواهم وجدانتان را قاضی کنید. نگرانی من از تفرقه، چنددسته گی و از مخاطراتی است که در آینده بروز میکند و ریشه در نفرت و کینه دارد. می خواستم و همچنان می خواهم که آرامش، پرهیز از خشونت، تحمل، رواداری و احترام متقابل، اصل روابط اجتماعی و انسانی ما باشد. نسل آینده، انسانیت، آزاده گی، برابری و برادری از ما می آموزد و ما موظفیم دور از هر گونه برتریجویی طبقاتی، قومی و ملیتی، احترام به عقاید یکدیگر بگذاریم و از کینهتوزی میان آنها بکاهیم. اگر چنین نکنیم، با توجه به رویدادها و وضعیت کشورهای همسایه، ایران ما آسیبپذیر و مستعد هرج ومرج و ناامنی خواهد شد. پرهیز از چنان شرایطی، تنها زمانی میسر میشود که کینههایمان را دور بریزیم و مهر و عشق و تحمل عقاید را جایگزیناش کنیم. این راهی است که ماندگاری و شرافت این سرزمین را تضمین می کند.
«راهی است راه عشق، که هیچش کرانه نیست…»
با تشکر
فیلمساز ایرانی، جعفر پناهی
.
با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آنرا از طریق اشتراک در خوراک آن پیگیری کنید. استفاده از مطالب و عکسهای منتشر شده در وبلاگها و فوتوبلاگهای من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است.
این نامه را یکی از خوانندگان بامدادی نوشته است که در دستهی «از زبان دیگران» عینا منتشر میکنم. اگر شما هم نوشتهای دارید که دوست دارید اینجا منتشر شود برایم بفرستید تا در قسمت «از زبان دیگران» منتشر کنم.
دیروز من و همسرم پیاده از چهارراه فاطمی رفتیم سمت جمالزاده که از اونجا وارد آزادی بشیم. اما اینو بگم که صبح اصلا هیچ نیرویی تو خیابونا نبود تا زمانی که جریان چهار راه قصر پیش اومد و اون پسره از جرثقیل بالا رفت. من از اونجا که داشتم بر میگشتم کلی از این ماشینهای گارد ویژه دیدم و توش پر آدم بود و داشتن میرفتن مستقر بشن. خلاصه کل مسیر راهپیمایی و خیابونهایی رو که به خیابان آزادی و انقلاب میرسید، گرفته بودن که کسی نتونه وارد مسیر بشه. اما تمام خیابانهای فرعی مثل جمالزاده پر پر بود. اما چیزی که من حس کردم این بود که اولا نیروهاشون این دفعه خیلی بیشتر از دفعههای پیش بود و در ضمن خشونت بسیار بسیار بیشتر بود. یک نکته دیگه اینکه لباس شخصی و اطلاعاتی در بین مردم پر بودن و با تیپهای خیلی امروزی بودن و ما از اسلحه یا بیسیمهاشون که گاهی معلوم میشد میفهمیدیم. توی جمالزاده ملت شعار میدادن و الله اکبر میگفتن که یهو میریختن با موتور و به طور وحشیانهای میزدن یا میگرفتن میبردن. ما با چند نفر دیگه داخل یه ساختمون فرار کردیم و یه لباس شخصی فهمید و چند نفر از اونا اومدن تو ساختمون و من و همسرم و یه آقاهه تو آسانسور قایم شدیم و بعدهم یه آقای مهربونی که شرکتش تو اون ساختمون بود یواشکی به ما گفت که بریم تو شرکت اون و ما یه نیم ساعتی اونجا قایم شدیم. بعد که جو آرامتر شد اومدیم بیرون و پیاده راه افتادیم سمت انقلاب. باز هم تو راه چند بار تعقیب و گریزداشتیم و کسایی که پشت سر ما بودن کلی باتوم و کتک خوردن. کلا تو پیاده روها پر از مردم بود و جمعیت (با وجود اینهمه خشونت) خیلی امیدوار کننده بود. این دفعه حتی به مردمی که برای تجمع نیومده بودن و داشتن سوار اتوبوس میشدن هم رحم نمیکردن و همه رو میزدن. در ضمن قیافههای اونا که اونهمه سلاح و امکانات داشتن و دچار ترس و استرس از حضور ما بودن خیلی دیدنی بود. همین برای من کافیه. تازه میدونم سرانشون هم این روزها، روزهای خوبی ندارن و همین منو خوشحال میکنه.
با بقیه کسانی هم که رفته بودن صحبت کردم (مامان بابای خودم و مامان بابای همسرم و چند نفر دیگه از اعضای خانوادهٔ خواهرم) و همه گفتن خیابونا خیلی خیلی شلوغ بوده و خیلیها اومده بود و اگه جلوگیری نمیکردن تظاهرات خیلی عظیمی میشده.
امیدوارم یه روز خوب بیاد.
.
با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آنرا از طریق اشتراک در خوراک آن پیگیری کنید. استفاده از مطالب و عکسهای منتشر شده در وبلاگها و فوتوبلاگهای من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است.
این نوشتهی یکی از دوستان است که در دستهی «از زبان دیگران» عینا منتشر میکنم. به نظرتان کدام یک از دو دیدگاه مطرح شده در این نوشته اوضاع ایران را بهتر توصیف میکند؟
در صورتی که پاسخ یا نکتهای دارید همینجا به صورت کامنت مطرح کنید، امیر به شما پاسخ خواهد داد. اگر شما هم نوشتهای دارید که دوست دارید اینجا منتشر شود برایم بفرستید تا در قسمت «از زبان دیگران» منتشر کنم.
.
در ایران چه میگذرد؟
نوشتهی امیر
با دوستی که به تازگی از ایران بازگشته بود و من همواره از مصاحبت با او لذت میبرم، گپی داشتم در غذاخوری دانشگاه. این روزها به شدت دنبال کسب گزارش دست اول از وضعیت عمومی جامعه ایران هستم چرا که در ۳ سال گذشته به خواست خود از آن دور بودهام، ۳ سالی که با تحولات سریع و عمیق سیاسی، اقتصادی همراه بوده است. صحبت با این دوست از مزایا و اهمیت سفر مستمر به ایران به منظور آگاهی واقع بینانه از فضای زندگی اجتماعی مردم آغاز و به سرعت به تحلیل شرایط واقعا موجود سیاسی در میهنمان کشیده شد.
این عزیز میگفت به نظر میرسد طبقات بسیار فرودست جامعه از اجرای طرح حذف یارانهها نه تنها ناراحت نیستند بلکه از آن استقبال هم کردهاند. بنابراین دولت احمدینژاد موفق شده است حمایت این اقشار را به دست آورد. به اعتقاد این دوست، از سوی دیگر دولت به تدریج خود را به گفتمانهای سکولار و غیر ایدئولوژیک نزدیک میکند و در تلاش است تا از این طریق حمایت طبقه متوسط مردم را نیز به خصوص در شهرهای بزرگ به دست آورد (اشاره به صحبتهای مستمر رحیم مشأیی در این ارتباط و نیز دور شدن تدریجی از روحانیت سنتی و نظریات فقه شیعی به خصوص در عرصه فرهنگی). او همچنین به تلاشهای دولت (حاکمیت) برای نزدیکی با غرب اشاره میکرد و نتیجه گرفت اگر دولت بتواند ثبات اقتصادی و امنیتی در جامعه حاکم کند حمایت اکثریت اقشار مردم را به دست خواهد آورد و دیگر کودتایی یا دیکتاتور بودن حاکمیت به موضوعی حاشیهای تبدیل خواهد شد. به عقیده دوست من، گفتمان خط امامی و اسلام سیاسی و نظریههای روشنفکری دینی دوران اثر گذاریشان سپری شده و اکثریت جامعه (یا حداقل طبقه متوسط شهری) از آن عبور کردهاند. لذا شرایط جامعه تغییر کرده، جریانات و نیروهای جدید به صحنه آمدهاند، و اساسا مقتضیات جدیدی بر جامعه حاکم شده است و مردم به آن تن خواهند داد، اگر ثبات اقتصادی و امنیتی تضمین شود.
من اما از سوی دیگر تاکنون بر این باور بودهام که مردم ایران در مجموع یک سری مطالبات و آرمانهای جدی تاریخی داشتهاند (استقلال، آزادی، عدالت اجتماعی) و همواره از طریق جنبشها و انقلابها در صد سال اخیر آنها را پیگیری و برای محقق شدنشان هزینه دادهاند. به باور من جنبش سبز نیز در ادامه انقلاب ۵۷ و به دنبال همین مطالبات معوق تاریخی بوده است. به این دلیل من فکر میکنم گفتمان انقلابی (انقلاب ۵۷) همچنان در میان اکثریت جامعه (به بیانی در بین تودههای مردم یا اقشار مستضعف) نیرومند است و مردم به انحراف از آن تن نخواهند داد و بنابرین افرادی چون میرحسین موسوی و خاتمی همچنان از محبوبیت بالایی نزد آحاد مردم برخور دارند و در یک انتخابات منصفانه پیروز خواهند شد. به نظر من طرح حذف یارانهها منجر به تشدید فقر و تضعیف طبقه متوسط خواهد شد و زمینه را برای شورشهای اجتماعی آماده خواهد کرد. از سوی دیگر کنار آمدن حاکمیت با قدرتهای غربی مستلزم و به معنی تن دادن به نظام اقتصاد جهانی (ورود کامل به سازمان تجارت جهانی)، اجرای نسخههای بانک جهانی و تنظیم قراردادهای شبه استعماری و استثماری با کمپانیهای غربی است که مقاومت مردم و جامعه ایران را در پی خواهد داشت (نمونههای آن را در آمریکای لاتین، و اخیرا در تونس دیدیم).
بین من و آن دوست عزیز به ظاهر اختلاف نظر وجود دارد. ولی من شخصاً میتوانم این دو نگرش را به هم پیوند دهم و بر هر دو صحه بگذارم، به این ترتیب که دیدگاه اول حاوی نگاهی عمل گرا و تبیین شرایط واقعا موجود است حال آنکه دیدگاه اخیر نگاهی بلند مدت و تاریخی را نمایندگی میکند و سعی دارد سرانجام رویدادهای اخیر در جامعه ایران را پیش بینی کند.
به نظر شما در ایران چه میگذرد به خصوص اگر به تازگی آنجا بودهاید؟
با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آنرا از طریق اشتراک در خوراک آن پیگیری کنید. استفاده از مطالب و عکسهای منتشر شده در وبلاگها و فوتوبلاگهای من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است.
این بخش دوم (و آخر) نوشتهی دوستم است که ترجمه میکنم. بخش اول را اینجا ببینید.
نکتههایی که در بخش اول این نوشته آورده شد، فقط چند نمونه از انبوه ادعاهایی است که مستند به ظاهر بیطرف بیبیسی بر ضد جنبش ملی مصدق در سالروز کودتای 28 مرداد روایت کرد. این که بعد از نیم قرن، بیبیسی اینطور مصرانه میخواهد افکار عمومی را گمراه کند جالب است. زخمی که مصدق بر پیکر سیاست خارجی انگلیس گذاشت هنوز تازه است. حتی بعد از کودتا، بعد از دستگیری و انزوای مصدق در تبعیدگاه، بعد از بیست و پنج سال بهرهمندی از صنعت نفت (بین 1953 تا 1979)، سام فال (Sam Fall) (دیپلمات انگلیسی در تهران در روزگار مصدق)، فراموش نکرده است که در روزهای اوج جنبش ملی شدن صنعت نفت، مصدق در حالی که بسترش را ترک نکرد، یک دیدار رسمی در خانهاش برگزار کرد. فال مدعی میشود که مصدق تظاهر به بیماری و کهولت کرد. شاید ما بتوانیم علت این موضع آقای فال را حدس بزنیم: مصدق با حفظ شان و غرور آنها را وادار کرد تحت شرایطی که او تعیین کرده بود مذاکره کنند. در شرایطی که خود در تختخوابش بود و دیگران در اطراف، مانند شاگردانی که باید آنچه گفته میشود را بپذیرند. این چیزی است که هیچ قدرت استعماریای هنوز فراموش نکرده است. این چیزی است که باعث میشود واشنگتن پست، جنبش ملی را به خاطر بیاورد و اهمیت آنرا به این بهانه که آمیخته با اسطوره و افسانه است ناچیز جلوه دهد.
.
از این تردیدها که بگذریم، مستند بیبیسی خیرهکننده است. این برنامه لحظهها، گوشهها، اشیاء، مکانها، بدنها، لباسها، ماشینها، تانکها، لات و لوتها، نخست وزیر و دیپلماتهایی از تاریخ ما را نشان میدهد که برایمان تازگی دارد. جذابیت مستند بیبیسی فارسی از قدرت آرشیو آن است، هر کس که به آرشیو دسترسی داشته باشد، قدرت روایت کردن تاریخ به شیوهای متناسب با منافعش را خواهد داشت.
.
اما، این نکته را از یاد نبریم که آرشیو بیبیسی از جنس تصویر است و تصویر ایهام دارد. در آینده ممکن است هزاران تفسیر دیگر به غیر از آنچه اختراع بیبیسی فارسی است، متولد شود. اما ما آرشیوی داریم که بسیار بزرگتر از آرشیو بیبیسی است. اگر به اطرافتان نگاه کنید هنوز میتوانید افرادی را پیدا کنید که میتوانند روزهای سال 1953 را به خوبی به یاد آورند. آنها تجربههای شخصیشان از سیاست، رادیو، روزنامهها، آنچه در مدرسهها، بازارها و ادارهها رخ داد را برایتان میگویند. مادر من در روزهای ملی شدن صنعت نفت دو سال داشت و داییاش او را به تظاهرات برده بود. مادربزرگم آنچه را که در خیابانهای آبادان، قلب صنعت نفت ایران در آن روزها، دیده تعریف کرده است. چگونه هزاران نفر از مردم به کارگران صنعت نفت پیوستند و به میدانهای نفتی رفتند و خطوط لوله را بستند. به این ترتیب روایت ما حتی میتواند روایت بیبیسی فارسی که تاریخچهای متمرکز بر تهران و شاه است را از مرکزیت خارج کند. آیا حافظهی جمعی ما از دست رفته است؟ آیا ایرانیها به راحتی فراموش کردند که به چه چیزهایی امید داشتهاند و به خاطرش رنج کشیدند؟ آن همه عشق و شور برای استقلال کجا رفت؟
.
در واقع دریچهی شخصی من به حافظهی جمعی ایرانیها از روزهای سال 1953، ادبیات بوده است. امیدها، دردها و رنجهای آن دورهی تاریخی در داستانهای کوتاه، رمانها و شعرهای ما به خوبی منعکس شده است. احمد شاملو، شاعر پیشرو دربارهی جانفشانیهای مردم در دوران جنبش نوشته است. جو تاریک، افسرده، بیحرکت، پراضطراب و کشندهی کشوری که توسط قدرتهای بیگانه و همکاران داخلیشان اداره میشد توسط نویسندگانی چون ابراهیم گلستان، غلامحسین ساعدی، شهرنوش پارسیپور، احمد محمود به دقت ثبت شده است. ما مالک آرشیو خیرهکنندهای هستیم که از آرشیو بیبیسی غنیتر، صادقتر و آگاهیبخشتر است.
.
در لحظات کودتا چه اتفاقی برای ایران، مردم کوچه و بازار، روشنفکران، افسرها، زنهای خیابانی، کارگران، سربازان، حزبها و میتینگها افتاد؟ کودتا با غرور و شور و هیجان آن روزها چه کار کرد؟ اجازه دهید بیبیسی فارسی را فراموش کنیم و فیلم «زنان بدون مردان» ساختهی شیرین نشاط (برپایهی رمانی از شهرنوش پارسیپور) را تماشا کنیم.
.
..
مرتبط:
عکسهای این نوشته (بخش اول و دوم) از منابع عمومی موجود در اینترنت تهیه شدهاند.
با توجه به فیلتر بودن بامدادی، لطفا مطالب آنرا از طریق اشتراک در خوراک آن یا مراجعه به وبلاگ «آینهی بامدادی» پیگیری کنید. استفاده از مطالب و عکسهای منتشر شده در وبلاگها و فوتوبلاگهای من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است.
این نوشتهی عالی را یکی از دوستان خوبم نوشته که به نظرم حیف است به فارسی ترجمه نشود. با هم بخوانیم.
همانطور که به سالگرد تاریخی و دردناک کودتای انگلیسی-آمریکایی در ایران نزدیک میشدیم، بیبیسی فارسی واقعه را مورد تاکید قرار داد و برنامههایی مرتبط با این لحظهی مهم از تاریخ معاصر ایران پخش کرد. جالب است که دولت ظاهرا ضدغرب ایران دربارهِی این سالروز سکوت اختیار کرد، چرا که این روز میتوانست فضای جدیدی برای به هم خوردن بیشتر رابطهی جنجالی میان ایران و غرب ایجاد کند. اما، دولت ملیگرا و مغرور ما ترجیح داد به این سالروز بیاعتنایی کند و لذت روایت کردن این لحظهی تاریخی را به شبکههای تلویزیونی خارجی و به خصوص بیبیسی فارسی واگذار کند. انصافا موسسهی بیبیسی فارسی هم کار و زمان قابل توجهی را به بازتعریف این سیاهچال تاریخ معاصر اختصاص داد.
چند روز قبل از سالروز کودتا (28 مرداد 1332 در تقویم ایرانی و 19 اوت 1953 تقویم میلادی)، بیبیسی فارسی برنامهی نوبت شما (بحث و گفتگو) را برگزار کرد و از مخاطبان ایرانی خواست که افکار و احساساتشان را دربارهی این کودتا بگویند. همزمان بیبیسی ادعای سلطنتطلبهای همدست با کودتا در ایران را که واقعه را «قیام ملی» خوانده بودند منعکس کرد. این عنوانگذاری تکاندهنده درست در کنار عنوان «کودتا» قرار گرفته بود که عنوانی است که در حافظهی جمعی ایرانیها به این بیعدالتی داده شده است. بنابراین برنامهی بیبیسی از ابتدا بحث را به چهارچوبی جدید کشانید: کودتا یا رستاخیز ملی؟ اگر چه این معادلگذاری بیسر و صدا و ظریف انجام شده بود، اما همه میتوانیم حدس بزنیم بیبیسی فارسی قرار است ما را به کجا ببرد.
اما، نهایت نادرستی بیبیسی در روایت وقایع در خود سالروز کودتا با پخش برنامهی مستندی که توسط کارکان بخش فارسی شبکهی تلویزیونی بیبیسی تهیه شده بود، آشکار شد. برای کسب اعتبار در روایت گذشته، برنامهی بیبیسی آراسته به صحنههای مستندی از آرشیو بود. در این نماها، تعداد زیادی عکس سیاه و سفید جدید از تظاهرات خیابانی، حضور ارتش در خیابان، عکسهای خصوصی و عمومی از شخصیتهای سیاسی مهم و غیره که شاید برای اولین بار منتشر میشدند وجود داشت. این مزیتی است که فقط بیبیسی میتواند از آن بهرهمند باشد، چرا که تلویزیون ملی ایران اسناد آرشیوی خود را پخش نمیکند و صحنهی اجرا را برای بیبیسی فارسی خالی گذاشته است.
ما، مخاطبان تشنه، نسلی که بیتابانه در جستجوی حقیقت بودهایم و بسیار گرسنهی دانستن هستیم، مجذوب این زنده شدن مجدد تصویرها، مکانها، اشیاء و در نهایت روایت مشکلدار و مصنوعی بیبیسی فارسی میشویم.
سوءروایت بیبیسی فارسی از تاریخ را باید در کنار سایر تلاشها برای نشان دادن کودتای 1953 به عنوان واکنش طبیعی مردم در مقابل ناکارائی دولت ضداستعماری مصدق ببینیم. روز چهارشنبه 18 اوت 2010، واشنگتن پست هم مقالهای منتشر کرد که در آن نقش سیا (سازمان جاسوسی آمریکا) را در کودتا اغراق شده و آمیخته با اسطوره و افسانه (mythologized) دانسته بود و مدعی شده بود که ایرانیها خودشان باید مسئولیت این ناکامی را به عهده بگیرند. دنبال کردن این خط تفسیری جدید از کودتای 28 مرداد که توسط مخازن فکر (think tanks) این کشورها تولید شده است کار سادهای است: تلاشهایی که میخواهد نقش سیاست خارجی و سرویسهای جاسوسی آمریکا و انگلیس در این واقعه را تا جایی که امکان دارد کمرنگ کند.
به عنوان نمونه به چند مورد از سوءروایت و اطلاعات نادرست یا نادقیقی که در مستند بیبیسی فارسی آمده توجه کنید:
یک: در بازگویی رویدادهایی که در فاصلهی سرنوشتساز بین ملی شدن صنعت نفت و کودتا رخ داد، مستند بیبیسی به کلی عواقبی را که از دست دادن نفت ایران برای صنایع غرب به وجود آورد نادیده میگیرد و تلاش میکند نقش سفارت آمریکا و انگلیس در تهران را در رابطه با تهدید کمونیسم نشان دهد. مستند بیبیسی مدعی میشود که تنها دلیلی که این سفارتخانهها کودتا را طراحی و حمایت مالی کردند ترس آنها از افتادن ایران به دام کمونیسم بود. هیچ اشارهای به ناپایداری اقتصادیای که ملی شدن نفت ایران در بازارهای آن زمان آنها به وجود آورده بود نمیشود. گویی که آنها برای پس گرفتن نفت ایران هیچ تلاشی نکرده باشند. بنابراین، تصمیمها و برنامههایی که منجر به کودتا شد به صورت ازخودگذشتگیهایی قهرمانانه و اخلاقیمدار وانمود شده که دیپلماتهای غربی برای نجات همسایهی کماطلاع و سادهی شوروی انجام دادند. مستند بیبیسی به صورت غیرمستقیم میگوید که اگر دخالت سیا نبود، ایران مانند خیلی کشورهای دیگر پیرامون شوروی به دامان کمونیسم میافتاد.
دو: برای شرح آنچه واقعا رخ داد، چند شخصیت سیاسی معرفی میشوند. اما این معرفیها نادقیق و گمراه کننده است. به عنوان مثال، در دور اول اختلافها بین شاه و نخست وزیر ملی، مصدق استعفا میکند و شاه بلافاصله احمد قوام را جانشین او میکند. بیبیسی فارسی قوام را فقط و فقط به عنوان یک سیاستمدار باتجربه معرفی میکند. اما هیچ اشارهای به اینکه او یک شخصیت شاخص و شناخته شدهی طرفدار انگلیس بود نمیکند. روزنوشتهای احمد قوام که بعد از انقلاب در ایران منتشر شده به وضوح خدماتی که او برای دولت انگلیس انجام داده است را نشان میدهد. به همین ترتیب، فیلم نمیگوید که علت اصلی تظاهرات خیابانی بعد از به قدرت رسیدن قوام همین سابقهی سیاسی منفی قوام بوده که باعث سلب اعتماد مردم از او شده بود.
سیاستمدار دیگری که در برنامه ذکر میشود اسماعیل رشیدیان است که به عنوان رابط میان سفارت انگلیس و اراذل و اوباش خیابانی معرفی میشود. در روز کودتا، این گروه متشکل از لاتها و اراذل و اوباش خیابانها را در دفاع از شاه اشغال کردند و دوشادوش افسران ارتش، فضایی از ترس و ناامنی در جامعه ایجاد کردند. بیبیسی فارسی، رشیدیان را به مانند شخص مهربانی معرفی میکند که از قدرت گرفتن کمونیستم واهمه داشت و به خاطر همین هم با کودتا همکاری کرد. این ادعای بسیار مشکلداری است. رشیدیان شخصیت سیاسی پیچیدهای نداشت که بخواهد معادلات بینالمللی سیاسی را اینگونه ببیند. همچنین، اگر چه او احتمالا شناخت عمیقی از دنیای زیرزمینی تهران داشته، اما به عنوان کسی که دلارهای آمریکایی را میان لاتها تقسیم کرد این سوالها دربارهاش مطرح میشود: او چگونه این ارتباطها را ایجاد کرد؟ پولها چطور تقسیم میشد؟ سهم او به خاطر اجرای این خدمت چقدر بود؟
نکتهی مهم دیگر اینکه، مستند بیبیسی هیچ اشارهای به این نکته نمیکند که سیاستمداران یاد شده از اعضای فراماسونری بودند. مانند معمول بیبیسی دربارهی رابطهی میان تحولات سیاسی کشورهای در حال توسعه (جهان سوم در آن زمان) و نهاد فراماسونی صحبتی نمیکند.
سه: مستند بیبیسی روایتی ارائه میکند که آکنده از اشتباهات سادهانگارانه، استراتژیهای مشکوک، سکوتهای غیرقابل توضیح و رفتار غیرعقلانی دولت مصدق است. ما مخالف روایت صادق و عمیق از تاریخ که بتواند غبار ابهام را برای مخاطبان متعهد بزداید نیستیم. نگاهی چنین به تاریخ، به ما کمک میکند که از تکرار اشتباهات مشابه پرهیز کنیم و ما را در تلاش خود برای عدالت هدایت میکند. اما، این موضوع هدف مستند بیبیسی نیست. پذیرفتن روایت بیبیسی، به وضوح باور مخاطب به مصدق و جنبش ملی را دچار تردید میکند. این روایت، تصویر مردمان حامی او را میشکند و تلاش میکند فداکاریها، امیدها و آرزوهای آنها برای ایران آزاد را کم ارزش نشان دهد. بیبیسی فارسی کاری میکند که جنبش ملی شدن صنعت نفت و پایان آن، به صورت یک بحران قابل اجتناب، سناریویی احمقانه که با احساسات سطحی اجرا شد به نظر برسد.
به عنوان مثال، فیلم روی این نکته که مصدق از خطر کودتای آمریکایی بیاطلاع بود تاکید میکند. او سادهانگارانه به آمریکاییها اعتماد کرد و بنابراین در مواجهه با آنها به اندازهی کافی محتاط و آماده نبود. این یک نکتهی درست است. مصدق خطر سیاسی آنها را نادیده گرفت. اما چه کسی میتوانست پیشبینی کند که آمریکاییها با شعارهای ضداستعماریشان، ممکن است طرح یک جنبش مردمی و محبوب را در 1953 بریزند؟ در آن روزگار، آمریکاییها در ویتنام یا آمریکای لاتین یا خاورمیانه درگیر نشده بودند. آنها معصوم و پاک و ظفرمند از میان ویرانههای جنگ جهانی به در آمده بودند. ما میتوانیم شرایطی که باعث گمراه شدن مصدق شد را درک کنیم: هیچ سابقهای علیه آمریکاییها وجود نداشت و آنها مدعی بودند که ضد استعمار هستند. بنابراین، اینجا میتوانیم از تاریخ درس بگیریم. ما نباید به قدرتهایی که به نظر میرسد با چیزی که با آن مبارزه میکنیم مخالفند، اعتماد کنیم. دولتهایی که مخالف دولت فعلی ایران هستند، به راحتی میتوانند به جنبش سبز خیانت کنند، همانطور که آمریکا با مصدق کرد.
اما به جای استخراج یک درس تاریخی یا یک متودولوژی برای مقاومت، مستند بیبیسی به صورت غیرمستقیم به ما دربارهی شکست محتمل هشدار میدهد. به علاوه، مستند به مخاطبان خود اجازه نمیدهد که احترام خود به ارزشهای این تاریخ را حفظ کنند.غیرممکن است که بتوان به سیاستمدارانی چون دکتر فاطمی یا دکتر مصدق که عمرشان را برای این پروژه گذاشتند نازید. اگر به آنچه در مستند آمده اعتماد کنید، اگر تصویر ستودنی جنبش ملی شکسته شود، ما تبدیل به نسلی بدون پشتوانهی محکم مقاومت میشویم. بدون داشتن الگویی که به عنوان راهنمای کار برگزینیم، بدون امید، فاقد سرسختی و اعتماد به نفس جمعی، ما بسیار شکننده، پوک و میراثدار پرتردید اشتباهها، خیانتها و شکستها خواهیم بود و به فرودستانی تبدیل میشویم که بهتر است سکوت کنند و آنچه قدرتهای جهانی یا غیرقانونی برایشان تصمیم میگیرند را بپذیرند.
نکتههایی که در بالا آورده شد، فقط چند نمونه از انبوه ادعاهایی است که مستند به ظاهر بیطرف بیبیسی بر ضد جنبش ملی مصدق در سالروز کودتای 28 مرداد روایت کرد. این که بعد از نیم قرن، بیبیسی اینطور مصرانه میخواهد افکار عمومی را گمراه کند جالب است. زخمی که مصدق بر پیکر سیاست خارجی انگلیس گذاشت هنوز تازه است. حتی بعد از کودتا، بعد از دستگیری و انزوای مصدق در تبعیدگاه، بعد از بیست و پنج سال بهرهمندی از صنعت نفت (بین 1953 تا 1979)، سام فال (Sam Fall) (دیپلمات انگلیسی در تهران در روزگار مصدق)، فراموش نکرده است که در روزهای اوج جنبش ملی شدن صنعت نفت، مصدق در حالی که بسترش را ترک نکرد، یک دیدار رسمی در خانهاش برگزار کرد. فال مدعی میشود که مصدق تظاهر به بیماری و کهولت کرد. شاید ما بتوانیم علت این موضع آقای فال را حدس بزنیم: مصدق با حفظ شان و غرور آنها را وادار کرد تحت شرایطی که او تعیین کرده بود مذاکره کنند. در شرایطی که خود در تختخوابش بود و دیگران در اطراف، مانند شاگردانی که باید آنچه گفته میشود را بپذیرند. این چیزی است که هیچ قدرت استعماریای هنوز فراموش نکرده است. این چیزی است که باعث میشود واشنگتن پست، جنبش ملی را به خاطر بیاورد و اهمیت آنرا به این بهانه که آمیخته با اسطوره و افسانه است ناچیز جلوه دهد.
از این تردیدها که بگذریم، مستند بیبیسی خیرهکننده است. این برنامه لحظهها، گوشهها، اشیاء، مکانها، بدنها، لباسها، ماشینها، تانکها، لات و لوتها، نخست وزیر و دیپلماتهایی از تاریخ ما را نشان میدهد که برایمان تازگی دارد. جذابیت مستند بیبیسی فارسی از قدرت آرشیو آن است، هر کس که به آرشیو دسترسی داشته باشد، قدرت روایت کردن تاریخ به شیوهای متناسب با منافعش را خواهد داشت.
با توجه به فیلتر بودن بامدادی، لطفا مطالب آنرا از طریق اشتراک در خوراک آن یا مراجعه به وبلاگ «آینهی بامدادی» پیگیری کنید. استفاده از مطالب و عکسهای منتشر شده در وبلاگها و فوتوبلاگهای من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است.
میخواستم دربارهی نوشتهی آقای «آرش بهمنی» که تحت عنوان «جنگ علیه ایران و وظیفه اپوزیسیون» در سایت روزآنلاین و همینطور وبلاگ شخصیاش منتشر شده بنویسم که دیدم وبلاگ ایمایان هم پاسخ خوب و کاملی داده. بنابراین سعی میکنم حرفهایم را خلاصه بگویم.
آقای بهمنی معتقد است که تغییرات ماهوی و مهمی در جهان رخ داده (تغییر پارادایم) و در این پارادایم جدید «حق دخالت بشردوستانه» به رسمیت شناخته میشود که به کشورها اجازه میدهد با شرایط خاصی (که خود بعدا ذکر میکند) در امورات کشورهای دیگر مداخله -حتی از نوع نظامی- کنند:
پیش از این، بسیاری از روشنفکران، به راحتی قادر بودند در تقبیح جنگ، سخنها بگویند و آن را بیمحابا مورد حمله قرار دهند. به نظر میرسد اما در دنیای امروز، اوضاع دیگرگونه شده است. در جهانی که هر کشوری، میتواند تهدیدی برای امنیت جهانی باشد، مقوله ای به نام «حق دخالت بشردوستانه» به وجود آمده است. نمونه بارز این مساله، آنچه بود که در عراق اتفاق افتاد. حمله آمریکا ـ به عنوان بزرگ ترین قدرت نظامی جهان ـ به کشوری که سال ها بود دچار یک حکومت استبدادی بود و از سویی نظم جهانی را نیز به خطر میانداخت، پارادایمی نوین را در عرصه جهانی به وجود آورد. گرچه میتوان حمله آمریکا را ناشی از منفعت طلبی های اقتصادی، جاه طلبی سیاسی، تسلط بر منابع و ذخایر انرژی و… دانست و یا به تلفات جنگ نیز اشاره کرد، اما بلاشک، پس از حمله آمریکا، مردم عراق دموکراسی را برای نخستین بار در چند دهه اخیر تجربه کرده اند، همسایگان عراق از شر دیکتاتوری مزاحم ـ که طی یک دهه با دو کشور ایران و کویت درگیر شد ـ خلاص شده اند و مردم عراق، دیگر بستگان خود را در گورهای دسته جمعی نمیجویند. حمله آمریکا به عراق و افغانستان، افسانه این جمله که «دموکراسی از کوله پشتی سربازان بیرون نمیآید» را نیز نقض کرده است. (نقل قول از نوشتهی آرش بهمنی، تاکیدها از من است)
در همین پاراگراف کوتاه چندین فرضیه و نتیجهگیری قابل تردید آورده شده است:
آیا روشنفکران امروز، نمیتوانند به راحتی قبل در تقبیح جنگ (مثلا حملهی نظامی به ایران) سخن بگویند؟
آیا در جهان امروز «هر کشوری» میتواند امنیت جهانی را تهدید کند؟ کشورهایی که به سختی امکان اعمال نفوذ در حوزهی داخلی یا منطقهای خود را دارند چگونه میتوانند تهدیدی علیه امنیت جهانی باشند؟
کشورهایی که حوزهی نفوذ و قدرت تاثیرگذاری بسیار زیادی دارند چگونه نه تنها تهدیدی علیه امنیت جهانی نیستند که به عوامل و الگوهای بارز دخالت بشردوستانه تبدیل میشوند؟
دخالت بشردوستانه حق است یا وظیفه؟ هر دوی این مفاهیم در فلسفهی سیاسی وجود دارد ولی نویسنده به «حق دخالت کردن» (right to interfere) اشاره میکند اگر چه در بندهای بعد بحث «وظیفهی دخالت کردن» (duty to interfere) را مطرح میکند.
آیا حملهی نظامی آمریکا به عراق واقعا نمونهی بارز «حق دخالت بشردوستانه» بود؟ تا جایی که میدانیم در سطح رسانهای علت حمله به عراق چیز دیگری عنوان شده بود.
حکومت عراق استبدادی بود، اما آیا نظم جهانی را به خطر میانداخت؟ و برفرض که چنین بود، آیا «حق دخالت بشردوستانه» شامل کشورهایی که نظم غالب جهانی را به خطر بیاندازند نیز میشود؟ (یعنی به موارد نقض شدید حقوق بشر محدود نمیشود؟)
آیا «بلاشک» پس از حملهی آمریکا به عراق، مردم این کشور تجربهی دموکراسی داشتهاند؟
چگونه حملهی آمریکا به عراق و افغانستان، مثال نقض جملهی «دموکراسی از کولهپشتی سربازان بیرون نمیآید» است؟
در ادامه، نویسنده شرایطی که در آن «حق دخالت بشردوستانه» به وجود میآید را توضیح میدهد:
البته نباید فراموش کرد که «حق دخالت بشردوستانه» مشروط به شرایطی است. هرگاه حقوق بنیادین انسانها، به نحو سیستماتیک و گسترده توسط دولتها یا توسط گروهی در جامعه نقض شود، هر کسی که از این نقض گسترده آگاه است، و میتواند در دفاع از این قربانیان اقدامی بکند، اخلاقا «موظف» است که در این زمینه اقدام بکند. به تعبیر دیگر، آن افراد یا نهادها حق (و بلکه وظیفه) دارند که در امور داخلی آن کشور دخالت کنند و آن دولت را از نقض حقوق اساسی آن انسانها بازدارند و از قربانیان نقض حقوق بشر دفاع بکنند. اما این دخالت در صورتی مجاز است که دست کم چند شرط مهم احراز شده باشد: اول آنکه حقوق اساسی به نحو گسترده و سیستماتیک مورد نقض قرار گرفته باشد. دوم آنکه قربانیان از عهدهی دفاع از خویشتن برنیایند، یعنی به تنهایی توانایی مقابله و دفع آن مخاطرات را نداشته باشند. (نقل قول از نوشتهی آرش بهمنی، تاکیدها از من است)
در اینجا صحبت از حق دخالت به «وظیفهی دخالت» (duty to interfere) رسیده و شبههی مهم جدیدی به وجود آمده و آن این است که در بیان شرطهای ضروری برای مجاز بودن «دخالت بشردوستانه» اشارهای به تبعیت از قوانین بینالمللی نشده است. آیا مداخلهی نظامی در امورات یک کشور (صرفنظر از اینکه چه شرایطی بر آن حاکم باشد) بدون وفاق جهانی و خارج از نظم قانونی و ثبت شدهی بینالمللی پذیرفته شده است؟ آیا چنین اقدامی (حملهی نظامی به یک کشور دیگر خارج از چهارچوب قوانین بینالمللی)، «حملهی متجاوزانه» (war of aggression) و جرم بینالمللی نیست؟ آیا چنین شرطی (وفاق بینالمللی در چهارچوب نهادهای قانونی موجود) از اساسیترین پیشنیازهای هرگونه مداخلهی نظامی علیه یک کشور فرضی نیست؟ چرا آقای بهمنی به این پیششرط مهم اشاره نکرده است؟
آرش بهمنی در ادامه به ایران و موضع نیروهای منتقد در صورت اقدام نظامی علیه آن می پردازد. اولا که کنارهم نهی ایران امروز با عراق دوران صدام حسین جای تامل دارد. حکومت عراق که دست کم به ایران و کویت حملهی متجاوزانه انجام داده بود را چطور میشود با ایرانی که خود قربانی تجاوز است مقایسه کرد؟ درست است که در سطح رسانههای وابسته به نهادهای قدرت در غرب، پروژهی هیولاسازی از ایران مدتهاست که کلید خورده اما آیا در سطح واقعبینانه و تحلیلی چنین مقایسهای وجاهت دارد؟ او در همین قسمت مینویسد:
بلاشک، استقرار حکومتی دموکراتیک که قواعد حقوق بشری را مدنظر قرار دهد، برای غرب می تواند بزرگ ترین تضمین برای نهادهای بین المللی و کشورهای غربی باشد که تلاش برای دست یابی سلاحهای هستهای و یا حتی دستیابی به آن از سوی حکومت مستقر در ایران، صلح و امنیت جهانی را در خطر نمی اندازد.
با در نظر گرفتن مقدمهی بحث، برداشت من از جملهی بالا این است:
احتمالا منظور نویسنده از «حکومت دموکراتیک تابع قواعد حقوق بشر» مصداقهایی شبیه نمونههای واقعا موجود غربی در جهان امروز است و نه تعریف آرمانی چنین حکومتی.
چنین حکومتی، اگر در جستجوی سلاح هستهای باشد یا حتی به آن دست یابد، خطری برای صلح و امنیت جهانی نیست.
یا به عبارت واضحتر حکومتهای شبیه غرب حق دارند سلاح هستهای داشته باشند و خطری برای صلح و امنیت جهانی نیستند.
از مقدمهی نوشتهی آقای بهمنی و به کار بردن واژهی «استقرار» برداشت میشود که با دخالت نظامی آمریکا (یا غرب) در ایران میتوان چنین حکومتی را در ایران مستقر کرد (حکومت دموکراتیک تابع قواعد حقوق بشر).
حدود نیمی از زرادخانهی هستهای جهان در اختیار چنین کشورهایی است (دموکراسی غربی) که از قضا به شهادت تاریخ معاصر به شدت برای صلح و امنیت جهان هم خطرناک بودهاند و صرفنظر از این که در تاریخ معاصر هیچ مداخلهی نظامیای منجر به استقرار حکومت دموکراتیک تابع قواعد حقوق بشر (با همان استانداردهای موجود در غرب) نشده است، معلوم نیست چرا چنین حکومتی حتی در صورت مستقر شدن برای جهان بیخطرتر خواهد بود.
اما قصد من نقد خط به خط این نوشته نبود که میشود همینطور ادامه داد. در شرایطی که ایران یکی از خطرناکترین و بحرانیترین دورههای تاریخ معاصرش را سپری میکند، نقش فعالان سیاسی و اجتماعی ایرانی باید کمی بیشتر از تکرار پیشفرضها و الگوهای تولید شده توسط قدرتمندترین بازیگردانان جهانی باشد. متاسفانه، نوشتهی آقای آرش بهمنی فقط یک نمونه از حجم قابل توجه مطالبی است که خواسته یا ناخواسته با بدیهی انگاشتن این پیشفرضها و الگوها، عملا به توجیه حرکتهای توسعهطلبانه و تجاوزکارانهی کشورهای بزرگ غربی میپردازند. این نگرش در بدترین حالت ممکن است شبیه پروپاگاندای برخی محافل جنگطلب به نظر برسد و در بهترین حالت تحلیلهایی ضعیف و سطحی ارائه میکند که تصویری مغشوش و نادقیق از اوضاع ایران به مخاطبان میدهد.
با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آنرا از طریق اشتراک در خوراک آن یا مراجعه به وبلاگ «آینهی بامدادی» پیگیری کنید. استفاده از مطالب و عکسهای منتشر شده در وبلاگها و فوتوبلاگهای من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است.
آلیس: لطفا به من بگو، از اینجا کدام مسیر را انتخاب کنم؟
گربه: خیلی به این بستگی دارد که به کجا میخواهی برسی.
آلیس: جایش زیاد برایم مهم نیست …
گربه: پس چندان مهم نیست که از کدام مسیر بروی.
.
…………………………..— آلیس در سرزمین عجایب، لویس کارول
.
Alice: Would you tell me, please, which way I ought to go from here?
The Cat: That depends a good deal on where you want to get to.
Alice: I don’t much care where …
The Cat: Then it doesn’t matter which way you go.
با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آنرا از طریق اشتراک در خوراک آن یا مراجعه به وبلاگ «آینهی بامدادی» پیگیری کنید. استفاده از مطالب و عکسهای منتشر شده در وبلاگها و فوتوبلاگهای من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است.
ضمن تشکر از نویسندهی وبلاگ «راز سر به مهر» که اشارهاش به مصاحبهی آقای عباس عبدی با دویچهوله باعث شد این مصاحبه را بخوانم. نکتههایی که آقای عبدی در این مصاحبه مطرح کرده پیش از آنکه در نفس خود مهم باشند (که احتمالا هستند) از این نظر اهمیت دارند که ضرورت بازبینی و نقد جریانهای مختلف سبز را نشان میدهند. قسمتهایی از این مصاحبه را با هم بخوانیم (تلخیص و تاکیدها از من است):
آقای عبدی، راهپیمایی دیروز معترضان در ۲۲ بهمن را عدهای نوعی شکست حرکتهای خیابانی تلقی کردند…
اینگونه جریانات سیاسی در ایران بیش از آن که مبتنی بر یک برنامه و عقلانیت مشخصی باشد، مبتنی بر موج احساسات و عملکرد طرف مقابل است. مثلا فکر میکنند چون طرف مقابل کارهای بدی انجام داده است، آنها نیز مجازند هر نوع سیاست و هر نوع تاکتیکی را اتخاذ کنند.
همهی کسانی که در اوضاع دقت میکردند، متوجه بودند که چنین شیوههایی لزوماً منجر به نتیجهی مطلوبی نخواهد شد. اما به دلایلی یا نمیتوانستند بگویند یا فکر میکردند اگر نگویند، شاید بهتر باشد. همین فضای استبدادیای که نسبت به آن اعتراض داریم، عملا در این نوع جنبشها هم بازتولید میشود. اگر کسی بخواهد کوچکترین چیزی بگوید، حتما به صد اتهام منتسب و محکوم میشود. بنابراین بخشی از آن مربوط به این نوع برخورد است و بخش دیگر آن این که اصلا مشکل این نوع رفتارها، در درجهی اول تاکتیکهایشان نیست.
در تمام دنیا وقتی این اتفاقات رخ میدهد، از ابتدا یک نوع مطالبهی مشخص دارند و به دنبال آن نوع مطالبه میروند. اگر نرسند، تاکتیکهای جدیدی را برای رسیدن به آن مطالبه و آن خواست امتحان میکنند. ممکن است تاکتیکهایشان را رادیکالتر کنند. اما در ایران اصلا قضیه معکوس است؛ یک مطالبه را اعلام میکنند و وقتی به آن نمیرسند، سطح مطالبهشان را بالا میبرند. شعارهای ابتدای این حرکت را با شعارهای انتهای آن مقایسه کنید. اصلا هیچ تناسبی با هم ندارند. چگونه ممکن است طی چند ماه، چنین پروسهای طی شود؟ من میفهمم چرا این پروسه طی میشود. اما فقط میفهمم و آن را هیچ قابل دفاع نمیدانم که چرا این اتفاقها رخ میدهد.
فکر نمیکنید این که شعارها عوض شده و سطح مطالبات بالا رفته، به دلیل میزان خشونت اعمال شده باشد و نه به این دلیل که مردم به خواستهای اولیهی خود نرسیدند؟
این که گفته شود خشونت وحشتناک، باید قدری تاکل کرد. من با معیارهای جهان سوم دارم قضاوت میکنم؛ کتک خوردن یک نفر هم زیادی است، چه برسد به کشته شدنش. اما این که طرف خشونت بورزد و این طرف مطالبهاش را بالا ببرد، خود این نشان میدهد جنبشی وجود ندارد. یعنی شعارها بازیچهی دست سیاستهای طرف مقابل میشوند.
فرضاً اگر شما پولی از یک نفر طلبکار باشید، پولتان را از او میخواهید. اگر پس نداد، دو نفر را واسطه میکنید؛ باز هم پس نداد، کار دیگری میکنید و یا شکایت میکنید. در نهایت هم ممکن است بر سر بازپس گرفتن پولتان دعوا بکنید، اما اگر پولتان را با صحبت نتوانستید بگیرید نمیروید جانش را بخواهید. کسی که نمیتواند پولش را پس بگیرد، چگونه میتواند جانش را بگیرد؟
جدا از آن، شما میتوانید روی شعار اولیهتان یک بسیج نیرو داشته باشید. اما وقتی مطالبهتان را بالا ببرید، کلا همه، جا میزنند. مثلا وقتی شعارها به هر دلیلی به این مرحله میرسد، دو گروه عمده کنار میروند؛ یک گروه میگویند خواستهی ما اصلا این نبود که اینها دارند میگویند. گروه دیگری هم میگویند حتی اگر خواستهی ما همین باشد، حاضر نیستیم از این طریق دنبال مطالباتمان برویم. برای این که تجربهای دارند و میدانند نمیشود که طی چند ماه پس از شرکت در انتخابات به شعارهای عجیب و غریب برسد. ولو آنکه آن طرف بزند و یا حتی بکشد، دلیل نمیشود که این طرف سیاستهایش را بر این اساس تعیین کند.
اما این طرف هم تعیین نمیکند. وقتی جنبش خیابانی میشود و رهبری که کنترل کند، دستور بدهد و همه از آن تبعیت کنند نداشته باشد، مانند کامیون پرباری خواهد شد که در سراشیبی میخواهد دندهاش را خلاص کند، بنزین مصرف نکند، با انرژی جاذبهی زمین پایین بیاید. خُب مقداری که آمد، سرعتاش به حدی میرسد که هیچکس نمیتواند کنترلش کند. بعد هم برای این که همه را تحریک کنند که بیایند، خواستههای عجیب و غریب طرح میکنند. این یک مشکل اساسی است که در این جریان وجود دارد.
مشکل کلیدیتری که این جریان دارد ولی به آن هنوز اصلا توجه نکرده، انقلاب رسانهای بود که اتفاق افتاد. انقلاب رسانهای مرز داخل و خارج را برداشته، اما مساله این است که در داخل، آدمها بر اساس شرایط کنونیشان حرف میزنند و فکر میکنند اما در خارج این محدودیت وجود ندارد. بنابراین بین واقعیت داخل و ایدهها و شعارهایی که داده میشود، شکاف بسیار عظیمی رخ میدهد. این شکاف ۳۰−۴۰ سال پیش و حتی ۱۰ سال پیش اساساً وجود نداشت. بنابراین وقتی این شکاف رخ میدهد، کسی نمیتواند این دو را با هم جمع کند. کاری ندارد که یک نفر در خارج بنشیند و هرچه میخواهد بگوید. اما اگر قرار بود همان حرف را کسی بتواند در داخل بزند، دیگر اصلا این دعواها بهوجود نمیآمد. اما این شکاف عظیمی که این وسط بهوجود آمده است، مدتی به جلو میرود و بعد به بنبست میخورد.
آقای عبدی، شما معتقدید چون سطح مطالبات مرتب بالاتر رفت، منجر به چیزی شد که ما دیروز در مراسم ۲۲ بهمن دیدیم. ولی این اتفاق به نظر خیلی از ناظران در فاصلهی میان عاشورا و ۲۲ بهمن افتاد. تا مقطع عاشورا هم حضور بسیار گسترده بود و فقط دیروز بود که این حضور کمرنگتر شد. بر مبنای نظر شما این حضور باید مرتب کمرنگتر میشد و مثلا از روز قدس که شروع شد، کمتر و کمتر میشد. ولی این اتفاق نیفتاد.
نخیر، منشاء آن از ۱۳ آبان بود اما به مرور خود را نشان داد و از عاشورا به بعد دیگر خود را شدیدتر نشان داد. در آن دوران هم جمعیت هیچ وقت به حد جمعیت ۲۵ خرداد یا حتی ۳۰ خرداد نرسید. به خاطر این که یک جنبش سیاسی ممکن است حتی مجبور شود مطالبهاش را کم کند تا نیروهای حامیاش را بیشتر بکند نه این که مرتب مطالبه را بیشتر کند و نیروهایش را کم کند. این که در این فاصله خود را نشان داد، بحث دیگری است، اما جریان از آن موقع شروع شد. از ۱۳ آبان این اتفاق افتاد. من خیلی در صدد آن نیستم که بگویم چرا این جریان از آن روز شروع شد؛ ولی کلا کسانی که در این قضیه مسئولیت دارند، باید پختهتر تصمیم میگرفتند و جلوی این اتفاق میایستادند.
به نظر شما، اجرای دو حکم اعدام در این فاصله، دستگیریهای گسترده و شدید فقط در هفتهی منتهی به ۲۲ بهمن و آزادیهای شتابزدهای که مثلا یک روز قبل از ۲۲ بهمن انجام میشد، بستن روزنامهها و… تاثیری در قضیهی دیروز نداشته است؟
… برای من مهم این است که تصمیم این طرف مستقل باشد. اگر قرار است رفتار آنها روی رفتار این طرف تاثیر بگذارد، همینجا دیگر راهمان جدا میشود. یعنی کسانی که دارند به نام جنبش سبز حرکت میکنند، بیشتر از این که خودشان مستقل تصمیم بگیرند، رفتارشان واکنشی است نسبت به رفتار طرف مقابل. در این صورت، آنها تعیین میکنند که این طرف چکار باید بکند. این حرف شما میتواند درست باشد. من هم با آن مخالف نیستم. اما اعتراضام هم به همین است.
هیچوقت یک جنبش سیاسی نباید اینقدر منفعلانه و در واکنش به دیگران حرکت کند. این که اعدام میکنند؛ مگر در این مملکت کم اعدام شده که حالا شما دو مورد آن را دارید میشمارید؟ یا این که کتک میزنند، زندان میکنند یا هر چیز دیگری… اینها همه سابقه داشته، از قبل بوده و بعد از این هم خواهد بود. اینها اتفاقهای جدیدی نیستند که بخواهیم بگوییم اتفاق خیلی خیلی مهمی رخ داده است. اما اگر به این وسیله دارند تعیین میکنند که این طرف چه نوع رفتاری بکند، نتیجهی آن همین میشود. اعتراض من هم همین است.
البته منظور من تاثیر رفتار آن جناح بر سران جنبش نیست؛ منظورم بر بدنهی جنبش و بر مردم است. مردم قرار است به خیابان بیایند.
مسالهی من هم همین است. وقتی مردم بدون رهبری به خیابان بیایند، همین میشود. جنبش اجتماعی باید رهبری داشته باشد. هنگامی که او میگوید بایستید! بایستند و وقتی بخواهد که جلو بروند، جلو بروند. یا تعیین کند که چه شعاری داده شود یا نه. وقتی کسی گوش نمیکند، آخرش به همینجا میرسد. آن کسی هم که حرفاش را گوش نمیکنند، باید به مسئولیتاش دقت کند. وقتی کسی گوش نمیکند و به خیابان میآیند، نتیجهاش هم همین است.
من با آمدن به خیابان، وقتی که روی آن کنترلی نباشد، صددرصد مخالفام. به همین دلیل هم از ابتدا با آمدن در خیابان مخالف بودم. نه به خاطر این که این کار در جنبش سیاسی بد است. اما وقتی با آمدن توی خیابان موافقام که رهبری صددرصد شناخته شده و مشخص و صاحبنفوذی داشته باشد که همه از او حرف بشنوند. وقتی شما به خیابان میآیید، ممکن است یک پلیس به شما حمله کند. شما باید چکار کنید؟ حق ندارید از خودتان دفاع کنید. به هیچ وجه! به خاطر این که اینجا یک عمل جمعی است که دارد انجام میشود. این رهبری جنبش است که آدمها را به خیابان آورده است و باید بگوید «اگر پلیس زد، بزنید» یا این که اگر «پلیس زد، فرار کنید» و یا «اگر پلیس زد، بشینید». او باید تعیین کند، نه این که هر کسی در خیابان برای خودش تصمیم بگیرد چهکار کند یا چهکار نکند.
دقیقاً آنچه را دستکم از طرف خیلی از تحلیلگران و ناظران به عنوان نقطهی قوت جنبش سبز بیان میشده، یعنی نداشتن رهبری متمرکز و کاریزماتیک، شما به عنوان نقطهی ضعف این جنبش میبینید. آیا برداشت من درست است؟
اولاً در کجای عالم نداشتن رهبر یک نقطهی قوت است؟ این بازی مسخرهای بود که عدهای شروع کردند برای این که بگویند رهبری نداریم. خواستند دفاع هم بکنند. پس میگفتند این نقطهی قوتاش است. اما کی گفته رهبری کاریزماتیک باید باشد؟ رهبری کاریزماتیک با رهبری قانونی و عرفی فرق میکند. شما میتوانید یک جنبش داشته باشید که رهبری قدرتمندی داشته باشد، کاریزما هم نباشد و مبتنی بر عقلانیت باشد. اما کجای عالم و آدم میشود حرکتی را پیدا کرد که رهبری نداشته باشد، بعد بگوییم این نقطهی قوتاش است؟
این همین بازیهایی است که درمیآورند. چون نمیتوانند بپذیرند، میخواهند یک جریان بدون رهبری راه بیاندازند، بعد هم بگویند این نقطهی قوتاش است. خُب حالا این هم نقطهی قوتاش! ما باید چیزهایی بگوییم که مبتنی بر حداقلهایی باشد. یعنی چه که هر کسی رهبر خودش است؟ من نمیفهمم یعنی چه.
مثلا من ۱۰ نفر را به خیابان میآورم، پلیس حمله میکند؛ یکی از آنها فرار میکند، دیگری میایستد کتک میخورد و آن یکی هم پلیس را میزند. هرکدام خودشان تصمیم میگیرند دیگر. هیچ کس هم حق ندارد به آن دیگری دستور بدهد. نتیجه این میشود که هر سه چوب سیاست را میخورند، بدون آن که نان آن را بخورند.
آقای عبدی، الان با توجه به مجموعهی آنچه که پیش رفته و جنبش به اینجا رسیده، اگر برداشتم درست باشد نظر شما این است که جنبش باید به خواستهای اولیهاش برگردد و یک رهبری متمرکز و قدرتمند داشته باشد. به نظر شما الان راهکار این است؟
نه من اصلا چنین راهکاری برای جنبش سبز ندارم. برای این که من به بنیانهای آن همیشه اشکالهایی داشتم. من معتقدم این نوع سیاستها در ایران جواب نمیدهد و نمیتواند جلو برود. مسیرهای دیگری را باید طی کرد که متاسفانه این اوضاع عوض شده است. من هیچ توصیهای برای جنبش سبز ندارم. حتما همینطور پیش خواهد رفت؛ خارج از ارادهی ما و خارج از خواست ما، خودش هرطوری که دوست دارد پیش میرود.
یعنی الان اگر کسانی که به عنوان سران جنبش شناخته شدهاند، مثلا آقای موسوی، آقای کروبی و آقای خاتمی بخواهند بشینند و راهی برای برونرفت از این مرحله پیدا کنند، شما به عنوان یک نظریهپرداز هیچ توصیهای به آنها ندارید؟
اینجا من فقط یک طرف قضیه را صحبت کردم، طرف حکومت را هنوز صحبت نکردهام. به نظر من، فارغ از همهی این مسائل، اصل تصمیم را باید حکومت بگیرد. حکومت اشتباه مهلکی را انجام داده است. به نظر من، اتفاق دیروز همانقدر که برای جنبش سبز میتوانست درسآموز باشد، حکومت هم باید از آن درس بگیرد.
جمع کردن یک مساله با حل کردن آن خیلی خیلی فرق میکند. قبلا هم که از من پرسیده بودند ۲۲ بهمن چه میشود، گفتم اتفاقی نمیافتد و اینها مساله را جمع میکنند. هیچ نکتهی خاصی رخ نمیدهد. دلایل خاص خودم را هم داشتم. اما همانجا به کسانی که این سؤال را میکردند، متذکر شدم که این خطری است که حکومت را تهدید میکند که فکر کند این مساله حل شده است. ماهیت این مساله نرمافزاری است و به هیچ وجه نمیتوان آن را با ابزارهای سختافزاری حل کرد.
… حال اگر قرار بر توصیه به آنها باشد؛ فکر میکنم بیشترین کوشش جنبش سبز در درجهی اول باید این باشد که توپ را توی زمین حکومت بیاندازد و حکومت را به جایی برساند که سیاستهای خود را تعدیل کند و تغییر بدهد و اینها هم پاسخ مثبتی به او بدهند. وگرنه اگر با این نگاههای ایدئولوژیک که یکی سیاه و یکی سفید است به قضایا نگاه کنیم، واقعیت این است که هیچ اتفاق خوبی در مملکت رخ نمیدهد. در مجموع باید کوشش کنند راهی را بروند که توپ به زمین حکومت بیفتد و حکومت خودش مجبور شود تغییراتی را بپذیرد. اگر سیاست درستی را اتخاذ کنند −که من برای آن حتما پیشنهادهایی دارم− این اتفاق دیر یا زود رخ خواهد داد.
تلویزیون، چرا من تلویزیون نگاه میکنم؟ جولانِ هر روزهی سیاستمداران، من فقط میخواهم صورتهای سنگین و تهی آنها را ببینم که حالت افسردگی و تهوع به من دست دهد. چهرههایی که من از دوران کودکی میشناسم. گردنکلفتهایی که ردیف آخر کلاس مینشینند، پسران استخوان درشت و تنِ لشی که رشد میکنند برای اینکه آیندهی ادارهی کشور را در دست گیرند. آنها با پدران و مادران، خالهها و عمهها، خواهران و برادرانشان، لشکر ملخها، طاعونهای ملخهای سیاه که به کشور حمله میکنند، بدون انقطاع میجوند و زندگیها را از بین میبرند. چرا باید با بیزاری و نفرت آنها را نگاه کنم؟ چرا باید آنها را درون خانه راه دهم؟ برای اینکه واقعیت آفریقای جنوبی حاکمیت ملخهاست و این حقیقت است که مرا مریض میکند. حقانیت چیزی نیست که آنها بدان اهمیت دهند، تنها چیزی که آنها را جذب میکند کسب قدرت و مستی ناشی از جنون قدرت است. بخورند و حرف بزنند، زندگیها را ببلعند و آروغ بزنند. بنشینند دور دایرهای بحثهای پوچ کنند، مثل ضربهی پتک حکم صادر کنند: مرگ، مرگ، مرگ. بیآنکه بوی تعفن مشامشان را بیازارد. پلکهای سنگین، چشمانِ خوکی، حیلهگر با نسلها سابقهی حیلهگری روستایی. آنها بر علیه یکدیگر نیز توطئه میکنند، از آن نوع توطئههای روستایی که دهها سال طول میکشد تا تکامل پیدا کند.
آفریقاییان جدید با شکمهای برآمده و فَکهای قوی که پشت میزهای اداری مینشینند: دینگانه (Dingane) و کِتشوایو (Cetshwayo) با پوستی سفید. آنها فشار میآورند، قدرتشان در زورشان است، با بیضههای بزرگ گاومیشی به زن و بچههایشان فشار میآورند و شور زندگی را از آنها میگیرند. در قلبهایشان شور زندگی باقی نمانده، پیام قلبهای سختشان به سنگینی لختهی خون به طور احمقانهای یکسان و ثابت است، بدون هیچ تحولی. شاهکارشان پس از سالها تفحص در علم لغتشناسی این است که حماقتشان را به تقدس تبدیل کردهاند.
برای یک نقاش خلاق هیچ کاری دشوارتر از تصویر کردن یک گل سرخ نیست، چرا که برای این کار او ابتدا باید تمام گلهای سرخی را که تا آن لحظه تصویرشدهاند، فراموش کند. — هنری ماتیس
.
There is nothing more difficult for a truly creative painter than to paint a rose, because before he can do so he has first to forget all the roses that were ever painted. — Henri Matisse
[در حالیکه اعترافات گرفته شده توسط «شک./نجه» ارزشی ندارند، هدف واقعی شک./نجه، گرفتن اعتراف نیست، بلکه سکوت است] سکوتی که توسط ترس القا شود. ترس مسری است و به سرعت میان اعضای جامعهی مورد تجاوز منتشر میشود تا آنها را ساکت و ناتوان کند.
.
تحمیل سکوت از طریق اعمال خشونت، هدف واقعی شک./نجه است: به عمیقترین و زیربناییترین شکل آن. . .– رخوما مارتون
.
.
[while confessions obtained by «tor/ture» are of course meaningless, the real purpose is not confession. Rather, it is silence] silence induced by fear. Fear is contagious, and spreads to the other members of the oppressed group, to silence and paralyze them.
.
To impose silence through violence is «tor/ture’s» real purpose, in the most profound an fundamental sense.
.
– Ruchama Marton
.
*بنا به دلایلی کاملا سلیقهای این پست مجددا منتشر میشود.
ما اینجا هستیم که به تصمیمگیرندگان در کنگرهی ایالات متحده بگوییم که از تدبیر رئیسجمهور اوباما یاد بگیرند و سعی نکنند از شرایطی که ممکن است به نظرشان آب گلآلود برسد ماهی بگیرند. ریشهها و جنبش خودجوش حقوق بشر در ایران آب گلآلود نیست. بلکه بسیار شفاف، سالم و زیباست. این جنبش هیچ احتیاجی به حمایت کنگرهی آمریکا ندارد، لطفا فقط به آن آسیب نرسانید. یک نقل قول حکیمانه از مارتین لوتر کینگ* یا تئودور پارکر مبارز طرفدار لغو بردهداری در قرن نوزدهم که «منحنی اخلاق جهانی اگر چه طولانی است، اما به سمت عدالت میرود» به اندازهی کافی لطف مردم آمریکا را برای تشویق ما به ثابت قدم ماندن در مسیرمان نشان خواهد داد.
نه به تغییر رژیم مهندسی شده توسط آمریکاییها، نه به پروژههای دموکراسی اتاقهای فکر (think tank)، نه به بودجههایی که از طرف بنیاد ملی دموکراسی (National Endowment for Democracy) آمده باشد، نه به تحریمهای اقتصادی، نه به محاصرههای زمینی یا دریایی و صد در صد نه به حملهی نظامی.
لطفا همانجا آرام روی صندلیها بنشینید و کاری نکنید و اجازه دهید روحیهی شکستناپذیر ملت ایران به شما تلاشهای مشابه خودتان را برای رسیدن به عدالت، برابری، حاکمیت قانون، احترام به کرامت انسان، حقوق بشر، حقوق شهروندی و حقوق زنان یادآوری کند. لطفا فقط تماشا کنید و اگر مایل بودید چند کلمهی فارسی هم یاد بگیرید.
به دقت به ما نگاه کنید: چرا که ما هم از تاریخ شما الهام گرفتهایم و در حال نوشتن منشور حقوق (Bill of Rights) خودمان هستیم.
* اشاره به این جملهی مارتین لوتر کینگ: ما میتوانیم کوهی از ناامیدی را به تخته سنگی از امید تبدیل کنیم.
*بدیهی است (هست؟) که این نقلقولها برای آشنایی و مطالعهی اولیه است و من نه فقط اینجا بلکه در لینکهای روزانه، نقلقولها و اصولا هر جا از منبعی لینک میدهم یا نقل قولی میکنم «اکیدا» و «قویا» توصیه میکنم مطلب اصلی به صورت کامل خوانده شود تا نیت و پیام اصلی گوینده یا نویسنده به درستی منتقل شود.
– خیر، خداوند ارحم الراحمین است، به بندگان رحم میفرماید.
– آیا از پیغمبر میترسی؟
– خیر، خیر، پیغمبر رحمه للعالمین است، شفاعت خواه امت است.
– پس از چه میترسی؟ ها ها ها، پس از چه میترسی هه هه هه.
– از فیل میترسم.
– ای بابا خدا پدرت را بیامرزد. تهران که فیل ندارد. یک فیل داشتیم که در عهد قدیم دندانش شکست، سه سال قبل خرقه تهی کرد و مرحوم شد.
– ای بابا مگر خبر نداری که معنی فیل را ما تا به حال نمیدانستیم. [فیل یعنی دوست] الساعه در تهروون هزار فیل بیشتر داریم. از قبیل روسفیل، انگلفیل، آلمانفیل، عثمانفیل، پولفیل، پلوفیل، تفنگفیل، فشنگفیل و و و وعلاوه بر فیل، از همه چیز میترسم. اگر بخواهم از اخبار قم و ساوج بنویسم، میترسم. اگر بخواهم از تلخی و سیاهی نانها بنویسم، میترسم. اگر بخواهم امر به معروف کنم، از بینمازهای بیرون شهر میترسم. مختصر از هر چیز میترسم. از عرقخور گردنکلفت میترسم. از تریاکی گردننازک میترسم. از خارجه میترسم. از داخله میترسم. از آخوند میترسم. از درویش میترسم. چه کنم، ترس برادر مرگ است. میترسم، میترسم، میترسم.
امضا: ترسو
نوشتهی «سید اشرفالدین حسینی» معروف به نسیم شمال (1250 – 1313 ه.ش.)
نقل از کتاب «يک لب و هزار خنده»، عمران صلاحی، بیژن اسدیپور – انتشارات مروارید، چاپ دوم، 1383
به دنبال اصرار یکی از دوستان (خانم فرشته) برای پوشش دادن نظر حامیان آقای رئیسجمهور، از او خواستم تا نکتههای مورد نظرش را به صورت یک پست در بامدادی منتشر کند. در صورتی که پاسخ یا نکتهای دارید همینجا به صورت کامنت مطرح کنید، فرشته به شما پاسخ خواهد داد.
اگر شما هم نوشتهای دارید که دوست دارید اینجا منتشر شود برایم بفرستید تا در قسمت «به قلم دیگران» منتشر کنم.
چرا احمدینژاد ؟
نوشتهی خانم فرشته
داستانی از امیرکبیر نقل میکنند: برای افرادی که حاضر به مایه کوبی بچه هایشان نبودند 5 ریال (یا 5 قران) جریمه در نظر گرفته بود. یکبار مردی به شکایت نزد امیر آمد که بچهاش در اثر عدم مایهکوبی و بیماری آبله مرده بود و پولی نداشت که جریمه بدهد. میگویند امیر در آن لحظه گریه کرد – از دست فقر و جهل و بدبختی مردم – دست در جیبش کرد مبلغ جریمه را به او داد و گفت ببر بده !
احتمالا طبق معیارهای جامعه سیاستزده امروزما امیر گداپرور و عوامفریب بود (چون گریه کرد و پول داد).
امیرکبیر که بود؟ فرزند یک آشپز.
سرانجامش چه شد؟ سه سال بیشتر خدمت نکرد؛ غوغا راه انداختند – می دانیم چه کسانی – عزل شد و از آنجا که حتی سایه در تبعیدش هم خطرناک بود کشته شد. اما نامش برای همیشه ماند.
سر و کله محمود احمدینژاد در صحنه سیاسی ایران و به تبع آن حلقه قدرت بسته مستقر در تهران- 1382 پیدا شد و توسط شورای شهر دوم – که سیاسی کاری نمیکرد- به سمت شهردار انتخاب شد و اولین برخورد و صف آرایی با او همان موقع شکل گرفت. زمانی که وزیر کشوروقت موسوی لاری تا دوماه حاضر به امضای حکم او نبود و دولت گفتگوی تمدنها هم او را به جلسات کابینه راه نداد تا ثابت کند چه گفتگوی تمدنی؟ وقتی حاضر نیستید کسی که از باند شما نیست را سر یک میز تحمل کنید .
من نمی دانم احمدینژادآن موقع هم عوام فریب، دروغگو (طبق تهمتهای آقای موسوی)، و یا کاپشنپاره و گداپرور بود یا نبود فقط میدانم که از «آنها» نبود.
در چند سال گذشته هیچ مدرکی از فساد مالی در کارنامه احمدینژاد؛ خانواده، اطرافیان، خواهر و برادرش وجود نداشته – هرچند عده ای از پولهای شهرداری و استانداری اردبیل بگویند ولی مطمئن باشید اگر مدرک و سندی علیه او وجود داشت در این چهار سال نه یک بار بلکه هزاران باربه پیراهن عثمان تبدیل شده بود.
پاشنه آشیل دولت احمدینژاد گاهی حرفهای خودش یا اطرافیانش هستند – که در مقایسه با شعارها و حرفهای قبلیها چیزی نیست ولی همیشه در بوق شیپورچیها پخش میشود- و دو نفر: کردان و سردار میلیاردر .
در قضبه کردان – که عملا او را از هستی ساقطکردند، تنها کسی که بر خلاف دوستان سابق او که از همه چیز خبر داشتند و سالها ماست مالی کرده بودند، توی سر کردان نزد و حق دوستی را ادا و پشتش را خالی نکرد احمدی نژاد بود. دیگر به اصطلاح ایراد وارد بر دولت اوسرداری است که لا اقل از رانت خواری و بیرز و بپاش در زمان او ثروتمند نشده و آنقدر صداقت داشت که در بدو ورود به ساختمان فاطمی ثروتش را اعلام کند تا بقیه بدانند به خاطر پول نیامده است.
احمدینژاد آدمی ساده است مثل همه ما که از اشتباه یا خطا بری نیستیم، یک آدم! از طبقه متوسط رو به پایین جامعه.
با انقلاب ایران طبقهای بر کشور حاکم شدند از تکنوکراتهای درس خوانده غربو بسیار تندرو که آرمانهای انقلابی داشتند. با ادامه این سالها کم کم با قدرت و به تبع آن اختیارات و ثروت ناشی از قدرت خو کردند وحالا همانها مخالف احمدینژادند. فردی که محصول تفکر انقلاب درسی سال گذشته است، کسی که همان آرمانهای قدیمی آنان را دارد که مردم برایشان انقلاب کردند ولی آنان دیگر از آن خواستهها و عقاید دست برداشتهاند و دور شده اند. پس تحمل احمدینژاد را ندارند.
حامیان او هم طبقه عادی هستند. مردمی که من میبینم در این چند سال اخیر به رفاه مالی نسبتا معقولی دست یافتند: از کارگر و کارمند تا بازنشسته و از کار افتاده! و جالبترین بخش این که مخالفین احمدینژاد کسانی هستند که از وضع مالی نسبتا خوبی برخوردارند، بازاریان، روشنفکرنماها، طبقه حاکم 27 سال اخیر و به عبارت بهتر: «مترفین».
جامعه امروز ایران در حال عبور از سنت به مدرنیته و مردمسالاری و دموکراسی واقعیاست، لازمه مردمسالاری شفافیت در عملکرد، گفتار و کارهای گذشته است. وضعیت کشوری که نمیدانید به کدام آمارش اعتماد کنید؛ باید عوض شود. کسانی که در سالهای اخیر قدرت را در دست داشتند و باعث بوجود آمدن دشمنیهای بین المللی و تحریمها شدند، با وجود سرازیر کردن پول به کشورهای حاشیه خلیجفارس، فقط بدقلقیهای همسایههای عرب را خریدند، باید شناسایی شوند و برای کارهایی که خودسرانه و به حساب مردم ایران انجام دادند جوابگو باشند. دموکراسی با پنهانکاری؛ مغلطه، شلوغبازی؛ وای وای نظام از دست رفت و سران نظام بیاحترام شدند در تضاد است. دیگر اسمش دموکراسی نیست.
به مار ماهی مانی؛ نه این تمام نه آن تمام
منافقی چه کنی،
مار باش یا ماهی
امام خمینی 20 سالپیش در این کشور درگذشت و آقایان هنوز هم خودشان؛ کارهایشان و حرفهایشان را پشت سر او قایم می کنند. بیست سال اخیر در غیاب او مملکت ما باغ و گلستان نبود که همه چیز با ظهور بولدوزر خرابکار کله شقی به نام احمدی نژاد ویران شود و به قهقرا برود.
احمدی نژاد در این چند سال کارهای خوبی هم کرد که فعلا وعمدا از نگاهها مغفول مانده اند : اصلاح سیستم سهمیهبندی بنزین – به تبع آن کم شدن ترافیک و آلودگی هوای تهران.
اعمال نظام مالیاتی که بیست سال هیچ کس جرات نداشت آنرا بکار ببندد ولی بولدوزر ما آنرا به جریان انداخت . نتیجه؟ کاهش وابستگی به درآمد نفتی و افزایش سایر درآمدهای دولت.
تنها دولتی بود که به آدمها بر اساس حجاب خانمها و محاسن آقایان و زندگی خصوصی آنها نگاه نکرد و درخواست تخصص کرد و مهمتر از همه آنکه فضای انتقاد از رییسجمهور و دولت را باز گذاشت که از هیچ تهمت، دروغ و بیادبی رویگردان نشوند. دلم میخواهد فقط بدانم آدمی که حاضر به شنیدن و قبول تذکر یک مجری نیست و با او که هیچکاره است تندی میکند و خشمگین میشود میتواند یک صدم حرفهایی که به احمدینژاد زده شد را تحمل کند؟ آدمی که خودش هم صادق نیست: اگر احمدینژاد یک بارمیان سخنش بپرد با انگشت او را نشان میدهد و میگوید : «میخواهم مانع همین کارهایتان شوم» ولی اگر کروبی چند بار به میان حرفش پرید لبخند ملیحی میزند و هیچ نمیگوید . کروبی احمدینژاد نیست؟ نه! دوستمان و از خودمان است !
بزرگترین کاری که احمدینژاد در چند سال اخیر انجام داد این بود که باعث شد شر عده ای لا اقل برای سه – چهار سال از سر مردم کم شود، و مهمترین دلیل بداخلاقیها و سیاسیبازیها این چند ماه اخیر هم همین است. عده ای میخواهند با زور روی گرده مردم بنشینند.
من به احمدینژاد رای میدهم چون میدانم او به کمک خدا، میتواند. او به وقت؛ همکاری و همدلی نیاز دارد. دومی و سومی را که سالهاست از او دریغ کرده اند.
جان پیلجر دربارهی وقایع سریلانکا و تشدید سرکوب اقلیت تامیل در این کشور در مطلبی به عنوان «صداهای دور، زندگیهای بیامید» مینویسد:
… احتمال میدهم، دولت سریلانکا اندرزهای کهن را از استاد مدرن اینکار یعنی اسرائیل آموخته باشد. برای اجرای قتلعام، اول باید مطمئن شوید «تصویرهای تحریککننده» [صحنهی کشتار] به چشم [مردم جهان] نمیآید. [بنابراین] از ورود خارجیها و دوربینهای فیلمبرداریشان به شهرهای تامیلنشین مانند مولیاویکال (Mulliavaikal) که اخیرا توسط ارتش سریلانکا بمباران شده است جلوگیری میکنید و دربارهی 75 نفری که در یک بیمارستان کشته شدند دروغ میگویید که «آنها عمدا توسط یک بمبگذار انتحاری تامیل کشته شدند». بعد خبرنگارها را به یک تور جنگلی میبرید تا چیزی را که در کسب و کار خبر به آن «سرفصل خبر» (Dateline) میگویند به آنها ارائه دهید و سادهدلهایشان را تشویق میکنید تا روایت شما را همراه با دروغهایتان منتشر کنند. غزه یک مدل موفق چنین روشی است.
شما یاد میگیرید تا تعریف کلمهی «تروریسم» را به صورت «یک خطر واقعی جهانی» دستکاری کنید و بنابراین خودتان را همراه با جامعهی بینالمللی (واشنگتن) میکنید تا دولتتان را به عنوان یک دولت مستقل که مورد حملهی (insurgency) شورشیان وحشی و بیفکر قرار گرفته است جا بزنید و بعد که موفق شدید ایالات متحدهی آمریکا و بریتانیا را متقاعد کنید که راستی راستی این شورشیها همان تروریستها هستند، شما دیگر حقانیت تاریخی خودتان را ثابت کردهاید و اصلا هم مهم نیست که دولت شما یکی از بدترین سوابق در زمینهی نقض حقوق بشر در جهان را دارد و تحت عنوان «سریلانکا» خود مجری اعمال تروریستی است.
البته نباید از این حرفها برداشت شود که کسانی که در برابر نابود شدن فرهنگیشان مقاومت میکنند در روشها و شیوههایشان کاملا بیگناه هستند. ببرهای آزادیخواه تامیل (Liberation Tigers of Tamil Eelam) سهم خودشان را از خونریزی و ارتکاب اعمال وحشیانه داشتهاند. اما آنها محصول (و نه علت) بیعدالتی و جنگ طولانیای که به زمانی بس کهنتر از آنها باز میگردد هستند.
سیلان (سریلانکا تحت حکومت بریتانیا) نمونهی کلاسیک سیاست «تفرقه بینداز و حکومت کن» (divide-and-rule) بوده است. بریتانیا تامیلها را عملا به عنوان برده از هندوستان به سریلانکا آورد و همزمان به توسعهی یک طبقهی متوسط تحصیلکردهی تامیل همت گماشت تا امورات اجرایی مستعمره را به عهده گیرند. پس از استقلال سریلانکا در سال 1948؛ نخبگان سیاسی جدید در تلاش برای کسب قدرت دست روی حمایتهای قومی و نژادی [در واقع تشدید اختلافهای قومی و نژادی] گذاشتند، در جامعهای که مهمترین اولویتاش میبایست مبارزه با فقر میبود. «زبان» به یک موضوع حساس تبدیل شد. انتخاب شدن دولتی که وعده داده بود زبان سریلانکایی (Sinhalese) را به جای انگلیسی زبان رسمی کشور کند به مانند اعلان جنگ علیه تامیلها بود. معنی قانون جدید این بود: تا سال 1970 تقریبا هیچ تامیلی در شغلهای خدماتی و دولتی باقی نمانده بود و همزمان با محبوبیت «ملیگرایی» در احزاب چپ و راست، تبعیض و شوروش بر علیه تامیلها اوج گرفت.
شکلگیری مقاومت تامیل یا «ببرهای تامیل» با خواست آنها برای تشکیل یک دولت مستقل در شمال این کشور همراه بود. پاسخ دولت، اعدامهای قانونی، شکنجه، ناپدید شدنها و اخیرا استفاده از بمبهای خوشهای و سلاحهای شیمیایی علیه آنها بوده است. در پاسخ، ببرها هم دست به جنایت زدند، بمبگذاریهای انتحاری و آدمربایی. در سال 2002 آتشبس میان ببرها و دولت سریلانکا به تصویب رسید که تا سال گذشته برقرار بود. اما دولت سریلانکا تصمیم گرفت ببرهای تامیل را کاملا نابود کند. شهروندان تامیل وادار شدند [وادارشان کردند] تا به «اردوگاههای رفاه» که توسط ارتش سریلانکا اداره میشود فرار کنند که به صورت سمبلی از «ملتی در بازداشت» درآمدهاند و جایی هم برای فرار از دست خشم ارتش ندارند. این مجددا غزه است.
…
ادامهی متن (متن کامل به انگلیسی) را اینجا بخوانید.