پنج نکته‌ی کوتاه درباره‌ی صندوق‌هایِ رأی

۱

انتخاباتِ امسال در سایه‌ی حصر نیست، اما بخشِ قابلِ توجهی از دینامیکِ موجود در آن از وقایعِ ۸۸ و امتدادِ حصرِ میرحسینِ موسوی، زهرا رهنورد و مهدی کروبی انرژی می‌گیرد. سیاستِ حذف یا به حاشیه‌رانیِ هزاران نفر از چهره‌های اصلاح‌طلب و اصول‌گرا، شاملِ فعالان سیاسی، مسئولان و کارشناسان که با هدفِ ضعیف کردنِ «فتنه‌ی ۸۸» انجام شد شکستِ قاطعی خورده است؛ به این معنا که برخوردِ حذفی، اگر چه بدنه‌ی سیاسی و مدیریتی کشور را دچارِ خسرانِ جدی کرده، اما نه تنها سوالِ مطرح شده در اعتراضاتِ ۸۸ را پاک نکرده، بلکه آن‌را به موضوعی همیشگی و مهم در حیاتِ اجتماعی-سیاسیِ توده‌هایِ روز به روز وسیع‌تری تبدیل کرده است. نتیجه‌ی این موضوع را می‌توان در رشدِ محبوبیتِ آقایان خاتمی یا رفسنجانی یا حتی شخصیت‌هایی نظیرِ علی لاریجانی یا ناطقِ نوری که رفتارِ حکیمانه‌تری داشتند و افتِ شدیدِ مشروعیت و محبوبیتِ اقلیتِ قدرتمند و سازمان‌یافته‌ی تندرو در نظام مشاهده کرد. سیاستِ تحدیدِ آقایِ خاتمی به جایِ این‌که نقشِ او را در جامعه کمرنگ‌تر کند، محبوبیت و نفوذِ او را به حدی بالا برده که میلیون‌ها ایرانی معیارِ کنشِ مدنی و سیاسیِ خود را با شاخصِ «باید ببینیم نظرِ خاتمی چیست» تنظیم می‌کنند. اما صرفِ نظر از این موضوع، جامعه و نظام مسیرِ خودشان را دنبال کرده‌اند و این‌طور به نظر می‌رسد که خدشه‌ای که در انتخابات ۸۸ به اعتمادِ عمومی به نظام وارد شد تا حدِ زیادی در انتخاباتِ ۹۲ و همین‌طور ۹۴ (همین فردا!) ترمیم شده است. پس آیا میرحسینِ موسوی اشتباه کرد؟ آیا بهتر نمی‌بود اگر او پیغام‌ها و پیشنهادهایِ ده‌ها ریش‌سفید و عالی‌مقام که از او خواستند اعتراضاتِ ۸۸ را خاتمه دهد و «با نظام راه بیاید» را می‌پذیرفت؟ آیا موسویِ خارج از حصر، ولو محدود شده از لحاظِ سیاسی، نقشِ پررنگ‌تری در تحولاتِ اجتماعی و سیاسیِ ایران بازی نمی‌کرد؟ مگر نه این است که خاتمیِ تحدید شده، اما آزاد، تأثیرگذاریِ جدیِ خود را بر تحولات حفظ کرده است؟ آیا منطقی‌تر نمی‌بود اگر موسوی «سیاسی» عمل می‌کرد و سخت‌گیرانه و لج‌بازانه بر اعتراضِ خود پای نمی‌فشرد؟ 

۲

شاید بتوانیم در سیاست از قانونی به نامِ «قانونِ ۹۹ درصد» نام ببریم. این یک قانونِ شهودی و بسیار ساده است که آن‌را این‌طور خلاصه می‌کنم: «در تعاملِ سیاسی با یک نظامِ سیاسی-اجتماعیِ مشروع و مستقر، باید انعطاف‌پذیر بود؛ در اغلبِ موارد، درباره‌ی بیشترِ موضوع‌ها و در رابطه با اکثرِ افراد و گروه‌ها. در واقع منطقِ سیاست مذاکره و انعطاف‌پذیری را ایجاب می‌کند، دستِ کم در ۹۹٪ موارد.» معنایِ این قانون این است که یک سیاست‌مدار به خوبی می‌داند که عرصه‌ی سیاست انعطاف‌پذیری، یارکشی، چانه‌زنی، بازی‌گری، برنامه‌ریزی و در مجموع «رفتارِ معقولِ سیاسی» می‌طلبد. در این چارچوب، می‌توان اصول‌گراتر یا اصلاح‌طلب‌تر بود، راست‌تر بود یا چپ‌تر، بالاتر بود یا پایین‌تر، مذهبی‌تر بود یا سکولارتر، اما به هر حال باید به خاطر داشت که یک سیاست‌مدارِ موفق و تأثیرگذار، «همیشه» آماده‌ی مذاکره و تعامل‌ به معنایِ جاریِ آن— با نظامِ سیاسیِ مستقر است. یک سیاست‌مدار ِ موفق بنا به تعریف همیشه «بازیِ سیاسی» می‌کند. 

فرض کنیم این قانون صادق باشد. در این صورت یا موسوی در اعتراضاتِ ۸۸ اشتباهِ سیاسی کرده، یعنی در یک وضعیتِ‌ معمولی، یکی از ۹۹٪‌ درصدها، از قانونِ بالا پیروی نکرده و با نظام تعامل نکرده، یا این‌که با یک وضعیتِ استثنایی، یکی از آن «یک درصدها»، یعنی شرایطی که باید منطقِ پذیرفته‌ی سیاسی را به هم زد و غیرسیاست‌مدارانه قاعده‌ی بازی را عوض کرد رو به رو شده است. پاسخ‌ها متفاوت است. اگر از کسانی که موسوی را «فتنه‌گر» می‌خوانند بگذریم، احتمالاً‌ حتی خیلی از هم‌فکرانِ او هم معتقدند که او اگر چه محق بوده، اما در عدمِ تعاملش با نظام اشتباه کرده و به این ترتیب خسارت‌هایی به خود، جریانِ اصلاح‌طلبی، نظام و جامعه وارد کرده که در صورتِ تعامل به مراتب کمتر می‌بودند. اغلبِ این افراد از دریچه‌ی سیاستِ واقعی و عملی به رفتارِ موسوی نگاه می‌کنند. در حالی که این احتمال را در نظر نمی‌گیرند که این تنها خط‌کشی نیست که می‌توان به کمکِ آن رفتارِ یک سیاست‌مدار را سنجید. اگر شرایطِ حاکم بر ماه‌هایِ بعد از انتخابات ۸۸ از جنسِ آن یک درصد که گفتم بوده باشد، در این صورت می‌توان از انعطاف‌ناپذیری و استحکامِ رفتاریِ موسوی دفاع کرد. 

۳

سیاست‌مداران دو نوع‌اند. نوعِ اول که در اقلیتِ محض قرار دارند آن‌هایی هستند که چندان علاقه‌ای به رقابتِ سیاسی و قواعدِ مرسومِ آن ندارند و کنشِ سیاسی‌شان تابعِ رفتارِ مرسوم و حرفه‌ای سیاسی نیست. نوعِ دوم، همه‌ی دیگرِ سیاست‌مداران هستند. در شرایطِ معمولی، یعنی در ۹۹٪ مواقع و موارد، رفتارِ این دو نوع سیاست‌مدار چندان فرقی با هم ندارد (فرق دارد، اما تشخیصِ آن‌ نیازمندِ دقتِ ویژه است). هر دو ظاهراً درگیرِ بازی‌ِ سیاسی هستند، قواعد و آدابِ سیاست را می‌دانند، معامله می‌کنند، چانه می‌زنند، برنامه‌ریزی و سازمان‌دهی می‌کنند و … اما چون شخصیت و انگیزه‌ی این دو نوع سیاست‌مدار عمیقاً با هم متفاوت است، رفتارِ آن‌ها در شرایطِ استثنایی، یعنی آن یک درصدِ یاد شده، کاملاً با هم فرق می‌کند. سیاست‌مدارِ نوعِ دوم راهی برایِ تعامل و کنشِ سیاسی پیدا می‌کند (نرم می‌شود) در حالی که سیاست‌مدارِ نوعِ اول رفتاری غیرمعمول و غیرطبیعی از خود نشان می‌دهد که تعجب و انتقادِ همه‌ی کسانی که سیاست را به معنایِ متدوالِ آن بازی می‌کنند بر می‌انگیزاند.

برایِ درکِ رفتارِ موسوی در ۸۸ باید در نظر داشته باشید که او سیاست‌مداری از نوعِ اول است. او که بعد از ۲۰ سال به عرصه‌ی عملیِ سیاست بازگشته بود شرایط را خاص می‌دید، اما شاید پیش‌بینیِ این‌که شرایطِ خاص به شرایطی بسیار استثنایی (یک درصدی) تبدیل شود را نکرده بود. بداخلاقی‌هایِ سیستماتیک و حمایت‌شده‌ای که در انتخابات ۸۸ رخ داد باعث شد که او در یک موقعیتِ یک درصدی قرار بگیرد و چون سیاست‌مداری از نوعِ اول بود نمی‌توانست بر سرِ آن‌چه که به باورِ او یک موضوعِ اساسی بود «معامله‌ی سیاسی» کند. عده‌ای می‌گویند موسوی در اعتراضاتِ ۸۸ «تندروی» کرد. اما آن‌چه موسوی انجام داد کمتر از جنسِ تندروی و بیشتر از جنس انعطاف‌ناپذیری بود. او معتقد بود که باید احترامِ حق‌الناس و صندوق‌هایِ رأی حفظ شود و بر سرِ اعتقادش محکم ایستاد. نتیجه این شد که خود، یارانش، و بسیاری از همفکرانش به صورتِ مستقیم یا غیرمستقیم‌اش هزینه‌هایِ زیادی پرداخت کردند، اما رفتارِ خارج از عقلِ مرسومِ سیاسیِ او به مثابهِ یک شوک، یک الگو، یک مثال، یا یک شهادت در تاریخِ‌ معاصر و ذهنِ میلیون‌ها ایرانی باقی ماند. رفتارِ او به معنایِ واقعیِ کلمه انقلابی بود (و از این نظر چقدر از تفکر اصلاح‌طلبانه دور به نظر می‌رسد)، منتها نه انقلابی جدید، بلکه از جنسِ امتدادِ همان انقلابی که در سالِ ۵۷ پیروز شده بود. موسوی به نوعی به مردم و حاکمیت یادآوری کرد که انقلاب یک فرایندِ زنده و انتهاباز است و روزمرگی‌ها و حرفه‌ای‌گری‌هایِ معیشت و سیاست نباید آن‌ها را دچار این توهم کند که «انقلاب تمام» شده است. به نظرِ من پیامی که موسوی در ۸۸ به مردم و حاکمیت داد به خوبی شنیده شد. اولین نتیجه‌ی آن افزایشِ اعتماد به نفسِ عمومی نسبت به اهمیتِ انتخابات و نقشی که می‌توانند در آن بازی کنند بود. بسیاری از کسانی که تا آن روزها انتخابات را امری معمولی یا بیهوده می‌دانستند، امروز جورِ دیگری می‌اندیشند. از نظرِ آن‌ها حالا دیگر انتخابات در ایران آن‌‌قدر جدی و کلیدی شده است که می‌تواند اتفاقاتی در حدِ اعتراضاتِ ۸۸ را رقم بزند و آدم‌هایی هم هستند که به خاطرِ آن‌ محکم می‌ایستند، حتی اگر به قیمت بر هم زدنِ بازیِ مرسومِ سیاست و تحملِ هزینه‌هایِ کلانِ شخصی و خانوادگی باشد. این اتفاقِ کمی نیست، بلکه ادامه‌ی کامل شدنِ بلوغِ سیاسی جامعه‌ی ایران است. از طرفِ دیگر، حاکمیت نیز پیامِ موسوی ۸۸ را شنید، اگر چه در ظاهر به نشنیدن وانمود کرد. معلوم نیست اگر موسوی در سالِ ۸۸ «سیاست‌مدارانه» عمل کرده بود و به نوعی تفاهم با نظام دست می‌یافت، انتخاباتِ ۹۲ به آن شکل انجام می‌شد یا امروز هم شاهدِ این حرکتِ شورانگیزِ عمومی برایِ مشارکت در انتخابات می‌بودیم. 

۴

در ارتباط با انتخابات، دو حرکتِ تأثیرگذار را نباید فراموش کنیم. اولی رأیِ محمدِ خاتمی در انتخابات مجلسِ نهم در سالِ ۹۰ (رأی او در دماوند) و دیگری درخواستِ امروزِ مهدی کروبی برایِ ارسالِ صندوقِ سیارِ به خانه‌اش تا او بتواند در شرایطِ حصرِ خانگی در انتخابات شرکت کند. هر دویِ این حرکت‌ها تاریخی، مهم و آموزنده هستند. بعد از بحرانِ ۸۸ و حصرِ خانگیِ موسوی و یارانش، تصمیمِ محمدِ خاتمی به رأی دادن بسیار کلیدی و شجاعانه بود. او جنبشِ سبز و جبهه‌ی اصلاحات را از یک بن‌بستِ قطعی خارج کرد و نشان داد که جوهرِ اعتراضاتِ ۸۸ نه درباره‌ی قهر با انتخابات، بلکه اساساً درباره‌ی مهم شمردنِ آن بوده است. میزانِ احترامِ من برایِ محمدِ خاتمی از زمانِ آن تک‌رأی به مراتب افزایش یافته است و بر این باورم که منش، صداقت، تدبیر و دیدِ بلندِ او در تاریخِ معاصرِ سیاستِ ایران اگر بی‌نظیر نباشد، قطعاً کم‌نظیر است. اما درخواستِ مهدیِ کروبی چطور؟ چرا این تصمیم اتفاقِ تأثیرگذار و مهمی است؟

این تصمیمِ به ظاهر ساده چنان چندجانبه و بی‌عیب است که فقط به واسطه‌ی زیبایی‌اش می‌تواند تحسین‌برانگیز باشد. اما اجازه دهید به پیام‌هایِ چندوجهی آن اشاره کنم:

  • کروبی یادآوری می‌کند که مانندِ همه‌ی شهروندانِ دیگر حقِ رأی دارد. در ضمن او به صورتِ غیرمستقیم به حقوقِ اساسیِ شهروندی‌اش اشاره می‌کند که سال‌هاست به صورتِ غیرانسانی و غیرقانونی از او سلب شده است. (حقوقی که حتی از زندانیانِ رسمی سلب نمی‌شود)
  • کروبی به من و شما، صرفِ نظر از این‌که به موسوی یا کروبی رأی داده باشید یا خیر، یادآوری می‌کند که به واسطه‌ی دفاع از روحِ انتخابات بیش از پنج سال در حصر است. 
  • در همین راستا، کروبی با درخواست به رأی دادن، ذره‌ای تردید در دل‌هایِ معترضانِ ۸۸ باقی نمی‌گذارد که باید در انتخابات شرکت کنند. 
  • کروبی به نظام یادآوری می‌کند که اگر امروز انتخاباتِ پرشوری در کار است، او و یارانش با محکم ایستادن‌شان بر سرِ دفاع از نهادِ انتخابات در شکل گرفتنِ آن نقش داشته‌اند.
  • کروبی به نظام یادآوری می‌کند که اعتراض‌هایی که در انتخاباتِ ۸۸ داشته (و هنوز دارد) به معنایِ قهر با نظام نیست.
  • کروبی همه‌ی مردمِ ایران را به شرکت در انتخابات دعوت می‌کند.

کروبی با یک حرکتِ ساده تمامِ پیام‌هایِ بالا را ارسال می‌کند، بدونِ این‌که اقدامش کوچک‌ترین جنبه‌ی منفی یا قابلِ نقدی داشته باشد. به سختی می‌توان اقدامی سیاسی یافت که این‌چنین «کامل» باشد.

۵

خیلی از دوستان نگرانِ نتیجه‌ی انتخاباتِ جمعه (فردا) هستند. نگرانیِ به‌جایی است، اما نباید به ناچیز شمردنِ آن‌چه در بلندمدت مهم‌تر از ترکیبِ نمایندگانِ مجلس است بیانجامد: افزایشِ بلوغِ سیاسی و اعتمادِ به نفسِ بالایِ بخش‌هایِ روزافزونی از جامعه نسبت به خلاقیت‌ها و توانایی‌هایِ مدنیِ خود. دوستی می‌گفت اشتباهِ موسوی این بود که به مردمِ کفِ خیابان اعتماد کرد. به اعتقادِ او به مردمِ کفِ خیابان نمی‌توان اعتماد کرد، بلکه سیاست نیازمندِ حرکتِ سازمانی و همکاری با سیاست‌مدارانِ حرفه‌ای است. در ۹۹٪ موارد حرفِ ایشان درست است، اما وقتی صحبت از «بزنگاه‌هایِ تاریخ» می‌شود داستان فرق می‌کند. آن‌جا که سیاست‌مدارانِ حرفه‌ای آچمز می‌شوند، مردمِ کف خیابان هستند که حماسه خلق می‌کنند.

توافق هسته‌ای انجام شد؛ گام بعدی چه باید باشد؟

۱.

توافقِ هسته‌ای روی‌دادی ضروری و مهم است. امیدوارم منتقدان توجه داشته باشند که به احتمالِ زیاد هر امتیازی که در این توافق داده باشیم، از هزینه‌هایی که در مسیر غیرازتوافق می‌پرداختیم کمتر خواهد بود. بدون شک باید به تیمِ مذاکره کننده (به خصوص آقای ظریف) و حامیانِ آن‌ها در دولت و خارج از دولت دست مریزاد گفت.

۲.

شکی نیست که تیمِ مذاکره کننده‌ی ایران از توانایی بسیار بالایی برخوردار هستند، موضوعی که بارها به شهادتِ خاص و عام در داخل و خارج از ایران نیز رسیده است. این توان‌مندی چندین وجه دارد. وجهی از آن به آشنایی تیم مذاکره کننده با فرهنگِ غرب مربوط می‌شود که باعث شده «غربی‌ها» بهتر بتوانند با آن‌ها گفتگو کنند. وجه دیگر به شناخت آن‌ها از فرهنگ سیاسی و اجتماعی ایران باز می‌گردد که به آن‌ها این اجازه را می‌دهد که با خونسردی و پختگی موج‌های انتقادی واقعی یا ساختگی در ایران را مدیریت کنند. علاوه بر این، نباید فراموش کرد که تیم مذاکره کننده از توانایی‌هایی حرفه‌ای بالایی نیز برخوردار هستند. آقای ظریف دیپلماتی باتجربه است که مأموریتِ سیاسی خود را با در نظر گرفتنِ اصولِ حرفه‌ای و تجربه‌های پیشین خود پیش می‌برد. فرق زیادی است بین کسی که مذاکراتی در این سطح را به عنوان موقعیتی تمرینی و فرصتی برای کسب تجربه‌ی دیپلماتیک می‌بیند و دیپلماتی که آن‌را به مثابه آزمونی برای پیاده‌کردن تجربه‌ها و مهارت‌هایی که پیش از آن کسب کرده است. فرق زیادی بین چیره‌دستی یک استاد و تکبر لغزان یک تازه‌کار هست.

۳.

بدون این‌که بخواهیم به دیسکورسِ امپریالیستی «حقوق‌بشردوست‌های حرفه‌ای» بیفتیم، اجازه دهید با خودمان روراست باشیم. اوضاع در ایران خراب است! با منتقدان سیاسی، وکلای منتقدان سیاسی، فعالان کارگری و اجتماعی، وکلای فعالان کارگری و اجتماعی و …. چطور رفتار می‌کنیم؟ علاوه بر آن، یادمان نرفته که آقایان موسوی و کروبی هنوز در حبس‌ خانگی هستند. بدون شک این موضوع در کنارِ‌ وضعیت سایر منتقدان سیاسی و اجتماعی باید مایه‌ی شرمساری ملی باشد.

حبسِ آقایان موسوی و کروبی مسأله‌ای نه تنها غیراخلاقی، بلکه زخمی عمیق بر پیکر «دموکراسی بومی» در ایران نیز هست. یادمان باشد که ضعیف شدن دموکراسی بومی فقط به یک معناست: قدرت گرفتن «شیوه‌های قرون وسطایی حکم‌رانی» و یا قدرت گرفتن «دموکراسی ظاهری و وارداتی غربی». علاوه بر آن ادامه‌ی حبس خانگی این افراد مضحک نیز هست. چرا که آن‌ها در فکر و عمل در شمار دلسوزترین و منصف‌ترین منتقدان سیاسی ایران هستند! به مراتب دلسوزتر و منصف‌تر از برخی شخصیت‌های سیاسی‌ که نه تنها آزاد و در امنیت هستند، بلکه امنیت و آزادی بسیاری نیز در دست‌های آن‌هاست.

حالا که نشان داده‌ایم به این خوبی و مهارت می‌توانیم با قدرتمندترین کشورهای جهان مذاکره کنیم و به نتیجه برسیم، آیا شایسته و نیکو نیست که این مهارت را در داخل کشور نیز به کار ببندیم؟ آیا مذاکره کردن و تعامل با منتقدان نیک‌سرشتِ بومی دشوارتر از مذاکره و تعامل با قدرت‌های جهانی است؟

۳.

«ارتجاع و فساد سیه‌کاران ظالم در داخل» و «فتنه‌انگیزی ارتش فرهنگی-رسانه‌ای فارس‌زبان در خارج» فضا را آن‌چنان دوقطبی کرده که کوچک‌ترین حرف انتقادی صادقانه‌ای می‌تواند با یکی از این قطب‌های نامطلوب هماهنگ شود. اما حالا که توافق حاصل شده می‌توانم با خیال راحت‌تری صحبت کنم.

حدس من این است که انگیزه‌ی اصلی برنامه‌ی هسته‌ای ایران ایجاد نوعی اهرم فشار برای چانه‌زنی بر سر امنیت ایران در منطقه بوده است. در نتیجه امیدوارم کسی جداً دنبال گسترشِ تولید برق هسته‌ای نبوده باشد. به هر حال، به نظر من برنامه‌ی تولید انرژی هسته‌ای باید به کلی تعطیل شود. اجازه دهید ظرفیت‌های ایران در همان حد فعلی (غنی‌سازی آن هم به منظور داشتنِ نوعی بازدارندگی غیرمستقیم) باقی بماند. سرمایه‌گذاری در انرژی هسته‌ای برای ایران به یک جوک می‌ماند که اگر موضوعی این‌قدر جدی نبود می‌توانستیم ساعت‌ها به آن بخندیم. ایران باید به جای سرمایه‌گذاری بیشتر در تکنولوژی گران، خطرناک، ناپایا و عملاً از رده خارج «برق هسته‌ای»، به اتخاذ استراتژی‌های گذار به انرژی‌های تجدیدپذیر، به ویژه‌ انرژی خورشیدی فکر کند. ایران می‌تواند طی یک برنامه‌ریزی ۲۰ ساله به یکی از قطب‌های انرژی خورشیدی در جهان تولید شود.  کشوری که نه تنها انرژی مورد نیاز خود را از خورشید تهیه می‌کند، بلکه برق خورشیدی و فن‌آوری‌های مربوط به آن‌را به کشورهای همسایه صادر می‌کند. ایران باید همه‌ی مازادی که به واسطه‌ی رفع تحریم‌ها از قبل صادرات نفت به دست می‌آورد را صرف گسترش توان بومی در عرصه‌ی انرژی‌های تجدیدپذیر (و انواع راه‌حل‌های سیستمی پیرامون آن) کند. ایران باید به بستری برای رشد و شکوفایی هزاران دانشمند، کارشناس و کارآفرین تبدیل شود که بتوانند نقشی مهم در گذار جامعه از انرژی فسیلی به انرژی‌های تجدیدپذیر بازی کنند. خلاصه بگویم، حالا که به درستی و با چنگ و دندان از حق مسلم هسته‌ای‌مان دفاع کرده‌ایم، جا دارد این حق مسلم‌ را در قفسه‌ای بگذاریم و به این فکر کنیم که چطور می‌توانیم یک اقتصاد مبتنی بر انرژی‌های تجدیدپذیر و به ویژه انرژی خورشیدی گذر کنیم.

در شرایطی که جامعه‌ی ایران یکی از بزرگ‌ترین قربانیان گرمایش جهانی و پدیده‌ی تغییر اقلیم (climate change) خواهد بود (به واسطه‌ی گرم‌تر شدن و خشک‌سالی‌های گسترده و طولانی)، آیا این نکته که ما خود یکی از بزرگ‌ترین تولید کنندگان و صادرکنندگان نفت و گاز در جهان هستیم یک طنزِ تلخ نیست؟ آیا هیچ مسئولیتی نسبت به سرنوشت اجتماعی‌مان نداریم؟ آیا نسبت به امتداد یافتن با عزت جامعه‌ای که هزاران سال در این منطقه زندگی کرده است احساس مسئولیت نمی‌کنیم؟ حتی اگر نگاه‌مان صرفاً اقتصادی و سودمحور باشد، ایران به عنوان کشوری که بیشترین آسیب‌ها را از تغییر اقلیم می‌بیند، باید به یکی از کشورهای پیشرو در عرصه‌ی فسیل‌زدایی تبدیل شود. و این تازه وقتی است که فقط اقتصادی و سودمحورانه به این مقوله نگاه کنیم. در نگاهی اخلاقی و انسانی، ما باید نسبت به سرنوشت سایر جوامع بشری و همین‌طور اکوسیستم زمین که در اثر انتشار گازهای گلخانه‌ای ناشی از مصرف سوخت‌های فسیلی به مخاطره افتاده است حساس باشیم.

۵.

توافق هسته‌ای که امیدوارم در نهایت به پایان تحریم‌های ظالمانه و غیرمنصفانه علیه ایران منجر شود پایان مشکلات ما نیست. برخی از روندهای اصلی موجود در جامعه‌ی ما بسیار خطرناک و بدونِ تردید رو به سوی زوال اجتماعی هستند. یکی از این مشکلات، فروپاشی اخلاق سیاسی و اجتماعی است که به طور همزمان عامل و معلول فرایند از بین رفتن سرمایه‌های اجتماعی شامل اعتماد، حس همکاری، حس مسئولیت و حس برادری و برابری است. اما مشکل زیربنایی‌تر شاید به نگرشی فراگیر بازگردد که نامِ آن‌را توسعه به مثابه مصرف‌گرایی می‌گذارم. به اعتقاد من، توسعه به مثابه مصرف‌گرایی بزرگ‌ترین دشمن ماست، دشمنی به مراتب بزرگ‌تر از داعش و هم‌پیمانانِ منطقه‌ای آن. به طور خلاصه، توسعه به مثابه مصرف‌گرایی به منظومه‌ای از باورها و سیاست‌ها اشاره دارد که بر اساس آن افزایش وابستگی به مصرف کالاها و خدمات (معمولاً وارداتی) به خودبسندگی بومی (در روستاها و شهرستان‌ها) ترجیح داده می‌شود.

توسعه به مثابه مصرف‌گرایی یعنی اولویت دادن مصرف کالاهای پرزرق و برق وارداتی به محصولات سنتی یا بومی، یعنی اولویت دادن رستوران و کنسرو به غذای طبخ خانه، یعنی اولویت دادن استامینوفن و پنی‌سیلی به سیستمِ ایمنی بدن، یعنی اولویت دادن ماشین به پیاده‌روی و دوچرخه‌سواری (در برنامه‌ریزی شهری و همین‌طور عرف شهروندی)، یعنی ترجیح دادن دلار به ریال، یعنی ترجیح دادن واردات یخچال و خودرو و مرغ به ریاضتِ ملی برای افزایش کارآمدی بومی، یعنی ترجیح دادن خانه‌های بزرگ و پر مصرف به خانه‌های کوچک و کم مصرف، یعنی با ارزش شمردن شیوه‌های زندگی پر مصرف و پرزباله به زندگی‌های کم مصرف و قناعت‌واری که فرهنگ ایرانی طی قرن‌ها یاد گرفته است. توسعه به مثابه مصرف‌گرایی، یعنی برتر شمردن زندگی در غرب به زندگی در ایران، برتر شمردن زندگی در تهران به زندگی در شهرستان، برتر شمردن زندگی در شهرستان به زندگی در روستا. توسعه به مثابه مصرف‌گرایی یعنی برتر شمردن اشتغال در شهر به معیشت در روستا، فرایندی که روز به روز شهرهای ما را چاق و پرمصرف و روستاهای ما را لاغر و ضعیف می‌کند. توسعه به مثابه مصرف‌گرایی یعنی ترجیح دادن رشد اقتصادی بادکنکی به انقباض اقتصادی و ریاضت ملی به منظور حفظِ‌ منابع زیست محیطی. توسعه به مثابه مصرف‌گرایی یعنی تبدیل منابع مشترک به درآمدهای زودگذر؛ فرقی هم نمی‌کند این درآمدهای زودگذر صرف رفاهِ عمومی شوند یا نصیب فرصت‌طلبی‌های اقلیتی فاسد. بزرگ‌ترین دشمن ما در خانه است.

آیا در شرایطی که خاص و عام، چپ و راست، حزب‌اللهی و لائیک، شهری و روستایی تشنه‌ی توسعه به مثابه مصرف‌گرایی هستند، نباید نگران این باشیم که برداشته شدن تحریم‌ها به سرعت گرفتن فرایند خود تخریبی‌یی که در پیش گرفته‌ایم ختم شود؟ آیا نباید نگران باشیم که از این پس، زمین‌های عمیق‌تری در جستجوی نفت و گاز خراشیده شوند و نفت و گاز بیشتری تولید و توزیع و مصرف و صادر شود؟ آیا نباید نگران این باشیم که درآمدهای ملی به جای این‌که صرف برنامه‌ریزی برای گذار از اقتصادی فسیلی و مصرفی به اقتصاد تجدیدپذیر و غیرمصرفی شوند، صرف وارد کردن خودرو و مرغ‌ و آدامس‌ بیشتری شوند؟ آیا جنگل‌های بیشتری را به ویلا و مزرعه و بیابان تبدیل نخواهیم کرد؟ آیا در تلاش برای رسیدن به ناکجاآباد «توسعه»، زیرساخت‌های فرهنگی و بومی بیشتری را تخریب نخواهیم کرد؟ آیا پایانِ تحریم‌های بین‌المللی علیه ایران، پایان مسیر خطرناکی که جامعه‌ی ایران به سوی زوال اکولوژیک در پیش گرفته نیز خواهد بود یا خدای نکرده سرعتِ آن‌را افزایش خواهد بخشید؟

۶.

اگر این توافق به معنای یک نقطه‌ی عطف در رابطه‌ی ایران با کشورهای قدرتمند جهان باشد، این سوال برای من مطرح می‌شود که گام‌های بعدی چه باید باشند. فرض کنید بتوانیم آینده‌ای که در آن ایران به یکی از بازی‌گرانِ عادی عرصه‌ی جهانی تبدیل شده را به راحتی تصور کنیم. آیا توافق هسته‌ای می‌تواند به فرصتی تبدیل گردد که نگاه‌مان را به شیوه‌ای غیرامنیتی و جدی به داخل کشور هم متمرکز کنیم؟ حالا که تضمین امنیتی را از آمریکا و قدرت‌های جهانی گرفتیم (فرض کنیم گرفته‌ایم)، آیا دیگر بهانه‌ای برای ادامه‌ی فضای امنیتی و محدود کردن حقوق شهروندی در داخل داریم؟ آیا وقت آن نرسیده است که سیاست را امنیتی‌زدایی کنیم و اجازه دهیم عرصه و میدان برای انواع فعالیت‌های مدنی، انتقادهای اجتماعی و سیاسی و خلاقیت‌های شهروندی باز شود؟

آیا دیگر بهانه‌ای برای برنامه‌ریزی کوتاه مدت «ماه به ماه» و «سال به سال» و پرهیز از برنامه‌ریزی کلان برای دهه‌ها و نسل‌های آتی داریم؟ آیا عادی شدن حضور ایران در جهان را نباید به عنوان آغاز نگاه جدی به مدیریت داخلی ببینیم؟ آیا وقت آن نرسیده که سیاست‌‌های زیست محیطی و فرهنگی را به موضوعات اقتصادی، و موضوعات اقتصادی را به موضوعات سیاسی و موضوعات سیاسی را به موضوعات امنیتی اولویت دهیم؟ آیا وقت آن نرسیده است که از اقتدارگرایی، شعارگرایی و رقابت‌‌محوری دور شویم و مثل یک جامعه‌ی بالغ مسئولیت زندگی اجتماعی‌مان را به عهده بگیریم؟

فوتبال، هیجان و سیاست (چند کلمه به بهانه‌ی شروع جام جهانی)

۱

نوشتن این پاراگراف به اندازه‌ی بازی ایران و نیجریه طول کشید. تماشای بازی باعث شد با اسم‌هایی که تا چند روز پیش بیشترشان را نمی‌شناختم آشنا شوم. در ضمن تماشای این بازی بهانه‌ای شد برای آشتی با توییتر. چند توییت کردم و از این کار بسی لذت بردم:

از بازی ایران تقریبا راضی هستم. دفاع تیمی و پخته‌ای انجام داد که اگر چه منجر به برد نشد، اما دستپاچه و ناشیانه هم نمی‌نمود. با این حال باید اضافه کنم که این بازی بدون تعارف کسل‌کننده‌ترین بازی جام جهانی تا این لحظه بود.

https://twitter.com/bamdadi/status/478640429878226944

۲

اگر هم سن و سال من باشید شاید فوتبال و جام جهانی برای شما هم بیشتر یادآور خاطره‌‌ها و هیجان‌های شیرینی باشد که دوست دارید به نوعی تکرار شوند تا این‌که فی‌نفسه چیزی باشد که دوست داشته باشید دنبالش کنید. قبل از این که جام جهانی شروع شود دوستی که بی‌توجهی من نسبت به فوتبال را شاهد بود پرسید «باور نمی‌کنم تماشای فوتبال در تو هیچ هیجانی ایجاد کند!». دوستم احتمالا درست حدس زده است. فوتبال برایم آن راز و رمز سال‌های قبل را ندارد، اما این‌طور هم نیست که اگر «بخواهم» نتوانم شبیه آن هیجان‌ها را در خودم زنده کنم! در واقع فوتبال برای من همان‌قدر هیجان‌انگیز است که سعی کنم برایم هیجان‌انگیز باشد!

تقریبا هیچ‌کدام از بازی‌کن‌ها را نمی‌شناسم و قدرت تیم‌ها برای من بخشی از خصوصیت‌های ازلی آن‌ها است که انگار تغییر نمی‌کند. فرانسه تیم خوبی است که به سختی خمیر قهرمانی را دارد، برزیل نهایت فوتبال است اما پیش‌بینی این‌که قهرمان می‌شود بیش از حد کلیشه‌ای است، آمریکای جنوبی یعنی فقط برزیل و‌آرژانتین، آفریقا خوب است نماینده‌ای در یک هشتم نهایی داشته باشد اما بعد از آن بهتر است فقط تیم‌های هیجان‌انگیز باقی بمانند… و هنوز که هنوز است فکر می‌کنم اگر از برزیل که یک استثناست بگذریم فوتبال یعنی آن‌چه در مراکز اصلی فوتبال در اروپا بازی می‌شود!

تصمیم گرفته‌ام که جام جهانی امسال برایم هیجان‌انگیز باشد. امروز رفتم و ۶ دلار دادم و اشتراک یک ماهه‌ی GLWiz را خریدم. بازی آلمان پرتغال را از تلویزیون ایران تماشا کردم. قبول دارم که تاخیر چند دقیقه‌ای در پخش، سانسور تماشاگران و محدودیت‌هایی که برای تماشای فوتبال در اماکن عمومی گذاشته شده غیرقابل پذیرش (کوته‌نظرانه و ظالمانه) است اما با این حال تماشای فوتبال با گزارش آشنای فارسی که تداعی‌گر خاطره‌های دور و نزدیک بسیاری است و هم‌تماشا بودن با میلیون‌ها ایرانی دیگر صفای دیگری دارد.

۳
بازی هلند – اسپانیا تازه تمام شده بود. خیلی‌ها آمده بودند که بازی را به صورت گروهی تماشا کنند، ما هم خوش بودیم و می‌چرخیدیم. همین‌طور بود که به همکار سوئدی‌ام برخورد کردیم. معلوم بود حسابی سرش گرم است و ما را به حرف گرفت. گفت هیچ علاقه‌ای به فوتبال ندارد و خیلی چیزهای دیگر هم گفت. گفتیم اگر روزی خواستی ایران را ببینی خبر بده که راهنمایی‌ات کنیم و شاید برنامه‌ریزی کنیم که در ایران بگردانیمت. در مورد روسیه صحبت کرد و این‌که با پوتین میانه‌ای ندارد و به همین خاطر هم به روسیه سفر نمی‌کند اگر چه با روس‌ها مشکلی ندارد. همین‌ نظر را در مورد ایران هم داشت:

– «اشکالی نداره روراس باشم؟ نمی‌خوام رژیم ایران از سفر امثال من به ایران بهره‌برداری کنه و بگه نگاه کنید ببینید چقدر اروپایی دارن از ایران بازدید می‌کنن».

می‌دانستم که الکل روراستش کرده وگرنه سوئدی‌ها معمولا این‌قدر رک‌گو نیستند. قصد بگو مگو کردن با او که نیمه‌مست بود را نداشتم، اما بدم نمی‌آمد بهش بگویم که مشکل غربی‌ها با حکومت‌هایی نظیر ایران بیشتر از جنس رسانه و اطلاعات است. ساز و کار تولید و نشر و خبر به گونه‌ای است که گندهای حکومت ایران ،که کم هم نیست، کامل، با دقت و بعضا با اغراق (و خیلی وقت‌ها هم بی‌اغراق) اطلاع‌رسانی می‌شود. اما از ان طرف، گندهایی که حکومت‌های غربی می‌زنند نامرئی باقی می‌ماند. چرا؟ نه به خاطر این‌که اخبار منفی غرب پوشش خبری نمی‌یابد، بلکه بیشتر به این دلیل اصلی که گندهای حکومت‌های غربی در میان ابر سحرآمیزی از جنس ایدئولوژی نامرئی می‌شود. اگر این‌ها را بهش می‌گفتم حتما تعجب می‌کرد که

– ولی ما سکولار هستیم! بیماری ایدئولوژی‌زدگی سال‌هاست که در غرب حل شده است.
– فکر می‌کنی شما غربی‌های سکولار ایدئولوژیک نیستید و فقط ما «شرقی‌ها» ایدئولوژی زده‌ایم؟ خیر عزیزم. اشتباه می‌کنی. اون جوانکی که علیه آمریکا شعار می‌ده در حالی که پوست صورتش بنفش شده و رگ گردنش از خشم بیرون زده کمتر از خیلی از شماهایی که حتی نسبت به پارادایم «خود محق پنداری‌ای» که در آن نفس می‌کشید نابینا هستید ایدئولوژی زده است. آن بینوا دست کم می‌داند که خودش را حق می‌داند، شما مدعی عینی‌گرایی و سکولاریسم هستید و با این حال خود را «محق» می‌دانید.

۴

آدم‌ها موجودات عجیبی هستند. تا جایی که من اطلاع دارم انسان تنها گونه‌ی جانوری‌ است که قادر است احساسات بسیار غلیظ و متنوعی را تجربه کند. هیجان اما معجون عجیبی است که چنانچه با سینرژی گروهی مناسبی هماهنگ شود می‌تواند آدم‌هایی که در حالت عادی دوست، همکار، فرزند یا همسر هستند را به موجوداتی هولناک تبدیل کند. جام جهانی امسال در کشور برزیل انجام می‌شود و این نکته مرا به یاد فاجعه‌ای می‌اندازد که حدود یک سال پیش در این کشور رخ داد: تماشاگران برزیلی به دنبال به خشونت کشیده شدن یک بازی فوتبال به سوی داور هجوم آوردند، سرش را قطع کردند و روی تکه چوبی وسط زمین بازی کاشتند.

اما «احساسات غلیظ» و «فوتبال» به شکل‌های هولناک‌تری هم به یکدیگر مربوط می‌شود. جوانک‌های مسلح گروه داعش را در نظر بگیرید که بعد از کشتاری فجیع با سرهای قربانیان خود «فوتبال» بازی می‌کنند. اگر دوست دارید مثل بی‌بی‌سی فارسی آن‌ها را پیکارجویانی که در جستجوی حقوق از دست رفته‌ی قوم خود هستند جلوه دهید یا این‌که آن‌ها را تروریست‌هایی بدانید که از اتاق‌هایی در دوردست دستور می‌گیرند. به هر حال اسم آن‌ها هر چه باشد واقعیت هولناک این است که فقط احساساتی بسیار غلیظ می‌تواند این افراد جوان را به سوی فوتبالی چنین خونین سوق دهد.

بدون شک این‌ها مثال‌هایی اغراق‌آمیز از نمود احساسات غلیظ هستند اما تصویرهایی هستند که به این سادگی‌ها از ذهن‌ها پاک نخواهند شد. ورزش حرفه‌ای نظیر فوتبال بستری مستعد برای تولید هیجان‌های گله‌ای و کور است. ساده‌دلی جوانی را با فاشیسم، نژادپرستی، خاک‌پرستی، قوم‌پرستی و انواع «دیگرهراسی» ترکیب کنید تا بتوانید در نهایت سادگی و با کمترین هزینه لشگری از سربازهای آماده‌ی جان‌افشانی برای امحاء «دشمن» فراهم کنید. الیت‌های جوامع به سختی می‌توانند مکانیسم‌های موثرتری برای کنترل و هدایت اجتماعی پیدا کنند.

۵

در بازی آلمان و پرتغال دوربین آنجلا مرکل را نشان می‌دهد که از جایگاه تماشاگران به تماشای بازی نشسته است.

https://twitter.com/MailOnline/status/478633567598444544

همانطور که کلیک کردن روی یک لینک می‌تواند شما را از یک صفحه به سایتی کاملا متفاوت ببرد دیدن آنجلا مرکل در میان تصویرهای ورزشی مثل یک لینک به دنیای سیاست و اروپا عمل کرد. تیم فوتبال هلند اسپانیا را خرد کرد و آلمان پرتغال را… یادآورد تلخ شکست فجیع اقتصادی کشورهای حاشیه‌ی مدیترانه و وابستگی هر چه بیشتر آن‌ها به اقتصادهای قدرتمند شمال اروپا با محوریت آلمان. این در حالی است که احزاب فاشیست بسیاری از کشورهای اروپایی در پارلمان اروپا رخنه می‌کنند و تنش‌های روسیه-ناتو عمیق‌تر می‌شود و به تبع آن آتش جنگ داخلی در اوکراین روشن می‌شود. این‌ها قاعدتا باید برای آن دسته از اروپایی‌هایی که مهم‌ترین رسالت‌ اجتماعی‌شان را در کوته‌نگری سیاسی و فراموش‌کردن تاریخ تعریف نکرده‌اند حاوی هشدارهایی جدی باشد. شاید تماشای بازی‌ها فرصت کوتاهی باشد برای «اروپای سیاسی» که خطراتی که آن‌را از درون تهدید می‌کند را برای لحظاتی فراموش کند. شاید آنجلا مرکل به همین امید راهی برزیل شده است.

اما سیاست و فوتبال جلوه‌های آشناتری هم دارد. عکس زیر که به سرعت دست به دست می‌شود یکی از جالب‌ترین عکس‌های سیاسی‌ای است که در رابطه با فوتبال دیده‌ام. آقای روحانی در حال تماشای بازی فوتبال در منزل خود:

https://twitter.com/HassanRouhani/status/478660949264859138

۶

تیم والبیال ایران ظرف حدود ۱۰ سال پیشرفت‌های خیره‌کننده‌ای داشته به گونه‌ای که امروز هیچ‌تیمی در جهان نمی‌تواند با خاطر جمع با آن رو به رو شود. تا آن‌جا که می‌دانم والیبال اولین ورزش تیمی ایرانی است که در سطح جهان مطرح شده است (شاید تا حدی فوتسال هم چنین باشد). سوالی که باید برای همه‌ی ما مطرح باشد این است که اگر می‌توان ظرف مدت نسبتا کوتاهی چنین تجربه‌ی موفقی داشت، چه چیز مانع از آن می‌شود که تجربه‌ی مشابهی را در عرصه‌ی فوتبال داشته باشیم؟


با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آن‌را از طریق اشتراک در خوراک آن پی‌گیری کنید. استفاده از مطالب و عکس‌های منتشر شده در وبلاگ‌ها و فوتوبلاگ‌های من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است. در ضمن جهت گفتگو و تبادل نظر، شما را به حضور و مشارکت در گوگل‌پلاس دعوت می‌کنم.

<

p style=»text-align:justify;»> 

داستانی که سربازهای اسیر ایرانی موضوع آن نیستند

۱

چندان عجیب نیست که گاه و بی‌گاه اخباری نظیر «۱۴مرزبان نیروی انتظامی ایران در سیستان و بلوچستان کشته شدند» را در خبرها ببینیم. اما معمولا این خبرها موج اجتماعی و احساسی عظیمی ایجاد نمی‌کنند. در عوض خبرهایی نظیر «کشته شدن یکی از گروگان‌های مرزبان ایرانی تایید شد» با واکنش گسترده‌ی اجتماعی رو به رو می‌شوند. به نظر من آن‌چه این دو رویداد را از هم متمایز می‌کند به کمیت یا کیفیت خود این رویدادها مربوط نمی‌شود که فرضا اگر می‌توانستیم از منظر یک دانای کل به آن‌ها نگاه کنیم متوجه اختلاف‌هایشان شویم. قربانی‌های هر دو گروه کم و بیش در یک وضعیت هستند. جوان‌هایی از مظلوم‌ترین و بی‌صداترین اقشار جامعه که اگر چنین خاستگاهی نمی‌داشتند احتمالا به واسطه‌ی انواع روش‌های رسمی و غیررسمی کارشان به ماموریت‌های خطرناک مرزی نمی‌رسید. اما آن‌چه قربانی شدن دسته‌ی اول و دسته‌ی دوم را در منظر جامعه کاملا متفاوت می‌کند «رسانه» است. کشته شدن سربازی که عضو گروه اول است رسانه‌ای نیست، بلکه بخشی عادی از ماموریت‌های خطرناک نظامی یا انتظامی به شمار می‌رود. در حالی که سرباز گروه دومی در عرصه‌ای علنی قربانی می‌شود: طی فرایندی مناسک‌وار که باعث جلب توجه بخش بزرگی از جامعه‌ می‌شود. او قبل از قربانی شدن، ابتدا تبدیل به یک «هویت اجتماعی» می‌شود که از طریق آن‌ هزاران و بلکه میلیون‌ها نفر به یکدیگر متصل می‌شوند و بعد که این همبستگی گروهی و انرژی عظیم اجتماعی حول «سرباز اسیر» شکل گرفت مناسک با قربانی کردن او پیش چشم همگان به اوج می‌رسد. انرژی عظیمی که جمع شده است به یاس، نفرت، ترس و نامیدی تبدیل می‌شود. در سناریوی خوش‌بینانه‌تر، این انرژی عظیم تبدیل به ابزار چانه‌زنی گروگان‌گیرها می‌شود.

در مورد اول ما وقتی از ماجرا خبردار می‌شویم که کار از کار گذشته است. سربازها کشته شده‌اند و خبر مرگ آن‌ها یک رویداد عادی در میان صدها حادثه‌ی طبیعی و غیرطبیعی دیگر است. تعداد معدودی از افراد جامعه برای سربازی که کشته شده است دل می‌سوزانند. چرا که از نظر خیلی‌ها یک سرباز مرده، بای‌دیفالت خبری قدیمی محسوب می‌شود: البته حیف شد، افسوس، کسی از کشته شدن سرباز وطن خوشحال نیست، اما خوب او کارش این بوده. یک سرباز از میان هزاران سرباز دیگر. حین ایفای وظیفه کشته شد. داستان نهایتا با اعطای درجه‌ی شهادت به سرباز مرحوم ختم می‌شود و خبری هم از موج‌های اجتماعی نیست.

اما در مورد دوم ما ماجرا را از لحظه‌ی به اسارت گرفته شدن سربازها دنبال می‌کنیم. سربازها هنوز زنده هستند، یعنی اتفاق تلخ قربانی شدن سربازها هنوز رخ نداده است و یک احتمال مربوط به آینده است. احتمال کشته شدن این سربازها به این معنی است که یک سرباز اسیر «خبر» است. چرا که این طور به نظر ما می‌رسد که هنوز کار از کار نگذشته است و می‌توان کاری کرد: هنوز امکان پرهیز از فاجعه وجود دارد. هر کسی که خبر اسارت سربازها را می‌خواند در دل به خود می‌گوید «هنوز فرصت هست. شاید بتوان کاری کرد» و این یعنی امید، هر چند که کوچک باشد. اما جمع میلیون‌ها امید کوچک، امیدی بزرگ است. کسی که سربازها را به گروگان گرفته است این را می‌داند و با رسانه‌ای کردن ماجرا، از امید میلیون‌ها نفر برای خود اهرمی نیرومند می‌سازد. این طور است که کشته شدن «جمشید دانایی‌فر» فاجعه‌ای غیرقابل تصور به نظر می‌رسد، در حالی‌که کشته شدن ۱۴ مرزبان نیروی انتظامی عادی‌ و تحمل‌پذیر.

۲

اما دولت (به معنای عام منظور کل حاکمیت است) چه کارهایی می‌تواند بکند؟ یک دسته از کارها مربوط به اتخاذ روش‌های پیش‌گیرانه هستند. سیاست‌هایی که طبعا در درازمدت بسیار مهم و موثر هستند، اما در رویارویی با این اتفاق به خصوص چه کارهایی می‌توان کرد؟

بعضی از دوستان طرفدار نظریه‌ی دخالت نظامی نیروهای رزمی ایران در خاک پاکستان هستند. موضوعی که احتمالا هرگز انجام نخواهد شد. اولا که این موضوع به رابطه‌ی ایران و پاکستان به شدت آسیب خواهد رساند. این امر در شرایط فعلی به هیچ عنوان مطلوب رهبران سیاسی ایران نیست. ثانیا دخالت نظامی ایران در پاکستان به گونه‌ای محدود و هدف‌مند که کمترین ترکش‌های سیاسی را به دنبال داشته باشد مستلزم این است که از محل نگهداری گروگان‌ها اطلاع دقیقی وجود داشته باشد و طی عملیاتی ظریف و جراحانه به مقر گروگان‌گیرها حمله شود. اما بر فرض که ایران حاضر باشد ریسک تخریب رابطه‌ی خود با پاکستان را بپذیرد، معلوم نیست که چنین اطلاعات دقیقی را در اختیار داشته باشد. در ضمن دلیلی ندارد که گروگان‌گیرها اسرا را در نزدیکی مرز ایران و پاکستان نگهداری کرده باشند. در واقع منطقی‌ترین گزینه برای آن‌ها این است که گروگان‌ها را یک‌جا نگهداری نکنند و تا حد امکان به نقاطی دور از هم و حتی‌المقدور واقع در استان ها یا کشورهای مختلف ببرند. در نتیجه حتی اگر امکان و عزم دخالت نظامی از سوی ایران وجود داشته باشد، معلوم نیست که این دخالت باید در کجا و با چه ابعادی انجام شود. خلاصه این‌که دخالت نظامی نه تنها مفید نیست بلکه موثر هم نخواهد بود.

اما گزینه‌های دیگر چطور؟ آیا دولت می‌تواند با این گروهک موسوم به «ارتش عدالت» مذاکره کند و به توافق برسد؟ پاسخ مشخصی برای این سوال ندارم، اما دو نکته در این زمینه قابل توجه است. اول این‌که این یک گروهک خودانگیخته نیست که مثلا عده‌ای ناراضی و انقلابی بومی برای رسیدن به آرمان‌هایشان دست به اسلحه برده باشد. طبعا این گروه (و حامیان آن) تلاش می‌کند که به حرکت خود نوعی بار انقلابی و ارزشی بدهد، مثلا دفاع از قومیت‌ها یا مذاهب در حاشیه قرار گرفته‌ در ایران. اما خاستگاه اصلی نظایر این گروه به احتمال زیاد حمایت دولت‌های رقیب ایران در منطقه است که به صورت غیرمستقیم قصد اعمال فشار بر ایران را دارند. از این منظر که به داستان نگاه کنیم، مذاکره با این گروه کاری بی‌معنا خواهد بود چرا که اصولا عاملیتی از خود ندارد و مزدوری بیش نیست. نکته‌ی دوم این است که حتی اگر بپذیریم که مذاکره با این گروه فایده‌ای دارد و ایران با برآورده کردن خواسته‌ی آن‌ها می‌تواند زمینه‌ی آزادی این چند سرباز را فراهم کند، باز هم معلوم نیست استراتژی مذاکره با آن‌ها مناسب باشد. چرا که برآورده کردن خواست آن‌ها عملا به این معناست که آن‌ها می‌توانند در آینده به گروگان‌گیری‌های مشابهی دست بزنند و امتیازهای دیگری طلب کنند. به بیان ساده‌تر، کوتاه آمدن دولت ایران به معنای تایید عملی موثر بودن این نوع اقدامات است. لازم به توجه است که این مورد با مواردی که گروگان‌گیرها انگیزه‌های مالی دارند فرق می‌کند (مثلا گروگان‌گیری‌هایی که بعضا توسط راهزنان دریایی در سومالی انجام می‌شود). برخلاف خواسته‌های مالی که معمولا محدود و قابل دسترسی هستند، خواسته‌های سیاسی و رقابت میان دولت‌ها به راحتی قابل مهار کردن نیست. در نتیجه دولت ایران البته می‌تواند و باید به صورت مستقیم یا غیرمستقیم وارد مذاکره‌ با این گروه شود اما در این‌که امکان این را داشته باشد که به خواسته‌های آن تن دهد تردید جدی دارم.

 پس اگر امکان دخالت نظامی نیست، امکان توافق با خود گروه هم نیست، چه راه حلی باقی می‌ماند؟ شاید ترکیبی از روش‌های زیر:

اولین راه حل مذاکره با دولتی که این گروه را تجهیز کرده است با هدف رسیدن به توافقی که منجر به کاهش خصومت‌ها شود. این موضوع علاوه بر این‌که به کانال‌های فعال و قابل اعتماد مذاکره‌ی دوجانبه نیاز دارد، نیازمند تغییراتی در جهت‌گیری‌های منطقه‌ای و جهانی کشور خواهد بود که به نوبه‌ی خود منجر به ایجاد همکاری‌ها و رقابت‌های جدیدی خواهد شد که باید به دقت سنجیده شوند. کاری که در یک بازه‌ی زمانی کوتاه مثلا در یک فرصت چند هفته‌ای که نگران سرنوشت این سربازها هستیم به سختی انجام خواهد شد.

دومین راه حل این است که دولت این سربازها را از همین حالا به صورت غیررسمی شهید تصور کند و تلاش اصلی دولت به مدیریت رسانه‌ای بحران منعطف باشد. فرضا در عرصه‌ی عمومی مواضع درست حفظ شود که «تلاش‌ها برای آزادی سربازها ادامه دارد» و غیره اما در عمل تلاش معناداری انجام نشود یا اگر هم شود با علم به بی‌اثر بودن آن‌ها انجام شود، به دلایلی که بالا ذکر کردم. اگر به هر دلیل سربازها سالم آزاد شدند که چه بهتر و دولت می‌تواند موفقیت «تلاش‌های» یاد شده را با قدرت تکرار کند، اما در غیر این صورت چیزی از دست نرفته است، «چند سرباز به دست دشمن جنایت‌کار شهید شده‌اند علی‌رغم همه‌ی تلاش‌هایی که مسئولان نظام انجام دادند». شاید به نظرتان برسد که این راه حل ظالمانه است. شاید این‌طور باشد، اما در آن حقیقتی تلخ نهفته است: به این نکته توجه کنید که نمونه‌ی این سربازها هر روز در مناطق پرخطر مرزی انجام وظیفه می‌کنند و کشته شدن آن‌ها حین حمله‌ی اشرار اگر چه برای همه غم‌انگیز است، اما در نگاه دولت مرکزی جان چند سرباز موضوعی نیست که به خاطر آن سیاست‌های کشور عوض شود. هر چه باشد تا تاریخ بوده سربازها به خاطر دفاع از مرزهای کشور کشته شده‌اند. منتقدان البته می‌توانند بگویند «اما این سربازها آموزش ندیده و مظلوم بودند». حرفی است درست و شخصا امیدوارم به تدریج زمینه‌ی پایان سربازگیری اجباری فراهم شود و به تدریج تمام نیروهای نظامی و انتظامی کشور به نیروهای حرفه‌ای کادری تبدیل شوند. اما به هر حال این موضوع راه‌حلی برای نجات این سربازهای به خصوص ارائه نمی‌کند و در ضمن ما را در مقابل این سوال قرار خواهد داد که چنانچه چند سرباز حرفه‌ای توسط گروهکی مشابه به گروگان گرفته شوند چطور؟ در آن صورت نمی‌توانیم به این‌که سربازها آموزش ندیده و مظلوم بودند تکیه کنیم، و با این حال نظاره کردن اسارت و اعدام سربازان حتی اگر حرفه‌ای باشند، غریب است.

۳

یک دستگاه سیاسی موفق به کمک ابزارهای فرهنگی، آموزشی و رسانه‌ای خود این باور را در اذهان عمومی جامعه ایجاد می‌کند که «ما می‌دانیم داریم چکار می‌کنیم، اوضاع تحت کنترل است، نگران نباشید». اما فرایندهای واقعی پیچیده، چند وجهی و اغلب غیرقابل مهار هستند. در بسیاری از موارد رهبران سیاسی هم مثل سایر شهروندان در وضعیت‌هایی قرار می‌گیرند که «نمی‌دانند کار درست کدام است». فرایندهای چند وجهی،‌ موازی و در هم‌تنیده‌ چنان عمل می‌کنند که حتی یک دولت موفق و قدرتمند هم ممکن است به این نتیجه برسد که «ما کنترل چندانی روی این فرایند نداریم» و «اوضاع واقعا نگران کننده است!». اما یک دستگاه سیاسی موفق با استفاده از روش‌های مستقیم (مثل فن بیان، یا تولید و پوشش خبر) و یا روش‌های غیرمستقیم (مثل نهادهای آموزشی، فرهنگی و رسانه‌ای) به ساخته شدن و بقای تصویری عمومی از آگاهی، کنترل و امنیت کمک می‌کند. به این ترتیب است که بخش بزرگی از توده‌های مردم در سراسر جهان و در همه‌ی کشورهایی که سیستم‌های سیاسی کم و بیش موفقی دارند تا حد زیادی متقاعد شده‌اند که دولت‌هایشان می‌دانند چکار می‌کنند، اوضاع را تحت کنترل خود دارند و جای نگرانی نیست. اما گاهی اتفاق‌هایی رخ می‌دهد که می‌تواند این باور عمومی را خدشه‌دار کند. آن‌وقت است که دولت‌مردان نگران می‌شوند. چرا که شکسته شدن این تصویر عمومی می‌تواند شیرازه‌ی امنیت سیاسی کشور را از هم بگسلد. در این موارد است که دولت‌مردان سعی خواهند کرد اقدام‌هایی انجام دهند که تصویر خدشه‌دار شده مجددا ساخته شود.

مثلا حادثه‌ی یازدهم سپتامبر از این دست موارد بود. تصور عمومی جامعه‌ی آمریکا از این‌که همه چیز تحت کنترل است، دولت‌مردان می‌دانند چه خبر است و جای نگرانی نیست توسط تصاویر گرافیکی برخورد هواپیما به برج‌های دوقلوی نیویوریک شکسته شد. وحشت و بحران سراسر جامعه‌ی آمریکا و سایر نقاط جهان که چشم به رهبری آمریکا دوخته بودند را فرا گرفت. این‌جا بود که دولت آمریکا دست به اقداماتی زد که نشان دهد «اوضاع را تحت کنترل خود دارد»…

در مقیاسی دیگر، گروگان‌گیری‌های اخیر هم یکی از این دست موارد «تصور شکن» است. بخش بزرگی از توده‌های مردم در زندگی روزمره‌شان به خطراتی که از ناحیه‌ی مرزها ایران را تهدید می‌کند هوشیار نیستند. به لطف دستگاه‌های پروپاگاندای سیاسی موفق نظام سیاسی ایران، اغلب جامعه متقاعد شده‌ است که «اوضاع تحت کنترل است». در نتیجه ما می‌توانیم با خیال راحت به امورات شخصی خود بپردازیم. از فرزندان خود مراقبت کنیم و به آینده‌ی خانواده‌ی خود خوش‌بین باشیم. اما ناگاه تصویری گرافیکی از سربازهایی اسیر که به فرزندان ما می‌مانند به گوشی‌های تلفن و صفحه‌های فیس‌بوک راه پیدا می‌کند و یکی از آن‌ها پیش چشمان نگران و وحشت‌زده‌ی ما اعدام می‌شود و بقیه هم ممکن است به چنین سرنوشتی دچار شوند… تصویر عمومی ترک می‌خورد: به نظر می‌رسد «اوضاع تحت کنترل نیست». باید نگران باشیم!

موثرترین روش‌ به چالش کشیدن یک دستگاه سیاسی، لزوما حمله‌ی نظامی یا اقتصادی به آن نیست. در یک سطح انتزاعی‌تر، برای تخریب یک دستگاه سیاسی، هیچ‌چیز موثرتر از آن نیست که تصویری که او در جامعه از «توانایی خود برای کنترل اوضاع به شیوه‌ای مطلوب»  ساخته است را تخریب کنیم. دولتی که بخش بزرگی از جامعه را قانع کرده باشد که «نگران نباشید، من اوضاع را تحت کنترل خود دارم» دولتی قدرتمند و موفق خواهد بود، حتی اگر جامعه در بدترین شرایط جنگی یا اقتصادی به سر ببرد. برعکس، دولتی که بخش بزرگی از جامعه به بی‌کفایتی آن متقاعد شده باشند، حتی اگر شرایط امنیتی و اقتصادی جامعه معمولی باشد، ناموفق و ضعیف خواهد بود. به عبارت دیگر، چنان‌چه تصویر عمومی «توانایی دولت در کنترل اوضاع» نزد جامعه شکسته شود، دولت سرشکسته و ناموفق جلوه خواهد کرد. به این ترتیب، در اغلب موارد جریانات تروریستی با هدف به چالش کشیدن دولت هدف در عرصه‌ی نظامی یا امنیتی انجام نمی‌شود. بلکه هدف اصلی آن‌ها ایجاد ترور و وحشت است تا به واسطه‌ی آن‌ بتوانند جامعه‌ی هدف را متقاعد کنند که «دولت شما نمی‌تواند اوضاع را کنترل کند». معمولا تخریب اعتمادی که مردم به یک دولت دارند راحت‌تر از تخریب ارتش آن دولت است. در سطحی دیگر، روش‌های رسانه‌ای و فرهنگی مثلا شبکه‌های تلویزیونی سرگرم کننده یا خبری به زبان فارسی که با بودجه‌ی دولت‌های رقیب برای جامعه‌ی ایرانی پخش می‌شوند (یا برعکس، شبکه‌های عربی زبان که توسط دولت ایران برای مخاطبان عرب کشورهای مجاور پخش می‌شوند) هم اغلب با هدف تخریب تدریجی اعتماد جامعه به «کفایت دولت در کنترل اوضاع به شیوه‌ی مطلوب» انجام می‌شود.

از این منظر که به داستان نگاه کنیم، هدف گروگان‌گیرها از به اسارت گرفتن سربازهای ایرانی چانه‌زنی و اخذ امتیازهای معین نیست. هدف آن‌ها (یا در واقع هدف حامیان آن‌ها) ایجاد حادثه‌ای است که دولت ایران را پیش چشم جامعه‌ی خود بی‌کفایت (یا اگر دوست دارید بی‌کفایت‌تر) کند. اگر این درست باشد، چانه زدن با تروریست‌ها به آب در هاون کوبیدن می‌ماند. البته اگر راهی پیدا شود و سربازها نجات پیدا کنند دولت‌مردان واقعا خوشحال خواهند شد، اما عرصه‌ی تنگ مانور سیاسی راه‌حل‌های اندکی برای نجات سربازها پیش‌ روی سیاست‌مداران گذاشته است. از طرف دیگر، در رویارویی با چنین بحرانی، مهم‌ترین دغدغه‌ی دستگاه سیاسی مدیریت تصویر خود در جامعه است و دست سیاست‌مدارها در این زمینه نسبتا بازتر است.

به این ترتیب است که سربازها اگر چه بخشی از این داستان هستند، اما موضوع آن نیستند. موضوع این داستان تلاش دست کم دو سیستم سیاسی است. یکی سیستم سیاسی حاکم بر ایران که نیاز دارد پیش چشم جامعه‌ی ایران موفق به نظر برسد، یعنی حکومتی که اوضاع را به شیوه‌ی مطلوبی تحت کنترل خود دارد. دیگری سیستم سیاسی رقیبی که می‌خواهد نظام سیاسی ایران را از طریق تخریب تصویر آن نزد جامعه‌ی ایران تضعیف کند.

________________________________________

<

p dir=»RTL» style=»text-align:justify;»>با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آن‌را از طریق اشتراک در خوراک آن پی‌گیری کنید. استفاده از مطالب و عکس‌های منتشر شده در وبلاگ‌ها و فوتوبلاگ‌های من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است. در ضمن جهت گفتگو و تبادل نظر، شما را به حضور و مشارکت در گوگل‌پلاس دعوت می‌کنم.

زن و مرد، بازی‌های کهنه‌ و خروج از بحران (یادداشت وارده)

یادداشت زیر را آقای خسرو در پاسخ به نوشته‌ی خانم افسانه «زن‌ها مقصر نیستند، مردها نیز (یادداشت وارده)» که چند روز پیش در بامدادی منتشر شد ارسال کرده‌اند که عیناً (به غیر از ویراستاری) منتشر می‌کنم. انتشار این مطلب در بامدادی به معنای موافقت یا مخالفت من با درون‌مایه‌ی این نوشته نیست. در صورتی که ذیل همین پست کامنت بگذارید، آقای خسرو در صورت تمایل به کامنت‌های شما پاسخ خواهند داد.

حدس می زنم که اگر شروع به نوشتن کنم، کار به تفصیل بی حاصلی می کشد اما به امید آگاهی بخشی به قلیلی از خوانندگان، این متن مغشوش با عنوان «زن‌ها مقصر نیستند، مردها نیز (یادداشت وارده)» را مرور می کنم. موضوع بحث درباره‌ی این جمله است که قبلا در بامدادی منتشر شده بود:

«بحران زن‌هایی هستند که نمی‌خواهند مسئولیت قبول کنند، اگر سر کار بروند درآمدشان خرج خودشان می‌شود و مسئولیتی هم در خانه نمی‌پذیرند. و حتی کسانی هم که شاغل نیستند، باز از انجام… حداقل بعضی امور منزل سر باز می‌زنند با این استدلال که در شأنشان نیست.»

نویسنده پس از شرح غیرلازمی درباره اصول عقاید خود زنان را به سه دسته تقسیم میکند:1- عده‌ای از خانم‌ها که خود را سرتر، بهتر و … از همسر و خانواده‌شان می‌دانند و بسیاری کارها را در شأن خود نمی‌دانند 2- آنها که تمام روز در آرایشگاه و باشگاه هستند و» این دسته تمام توانایی، هوش و استعداد خود را خرج کرده و می‌کنند تا همسری ثروتمند بیابند.»  3- «زنان عادی که کار می کنند و درآمد خود را در خانه خرج نمی کنند».

این دسته بندی کاملا بی‌معنی است چون یک نفر می‌تواند در همه‌س این دسته‌بندی‌ها باشد و یا در هیچ‌کدام نباشد. احساس سرتری یا بهتری در هر کسی می‌تواند باشد، کار کردن با آرایشگاه و باشگاه رفتن تنافری ندارد چرا که بقیه هم می‌روند، شوهر پولدار داشتن به معنی نبودن این مشکل در زندگی نیست و در نهایت تعبیر «زنان عادی که کار می‌کنند». ظاهرا هدف نویسنده، جدا کردن خانم‌های نجیب و کار کن و زحمت‌کش ولی پول خرج نکن در خانه مثل خودشان از دو گروه «غیر عادی» دیگر است در حالی‌ که همه‌ی این خانم‌ها یک گروه و به شدت در هم تنیده‌اند و اگر آفتی می‌بینیم در همه هست و این جدا کردن‌ها، خدعه‌ی منزه‌طلبان است.

در مورد دسته‌ی اول خانم نویسنده «قویا اعتقاد» دارند که این‌ها قبل از ازدواج هم این‌گونه بوده‌اند! نکته اینجاست که اعتقاد شما هر چقدر هم قوی باشد دلیلی بر درستی حرف شما نیست. رفتار بسیاری از خانم‌ها و آقایان در قبل و بعد از ازدواج متفاوت است. اتفاقا تظاهر به مدرن بودن و همراه بودن و اعتقاد نداشتن به مهریه و… یک مرض شایع در دوران آشنایی است که در ادامه و بعد از اطمینان از کوبیده شدن میخ، چهره‌ی واقعی «گربه لوس» و «پرتوقع» و «ناز کردن‌های افراطی» نمایان می‌شود. اصولا چنین گروه مجزایی بین خانم‌ها نداریم و رفتارهای دوگانه، ابزاری است که هر کسی اعم از مرد و زن ممکن است بدان متوسل شود.

در مورد دسته‌ی دوم که ایشان لحن تحقیرآمیزی درباره‌شان به کار برده، نکته اینجاست که هر مرد و زنی در زمان ازدواج وضعیت مالی طرف مقابل را می‌سنجد و به عنوان یک گزینه در امر انتخاب استفاده می‌کند. اگر وزن این معیار برای بعضی بالاتر است اشکالی بر آن وارد نیست. اتفاقا خانم‌هایی که دنبال پول طرف می‌روند احتمال صادق بودنشان بیشتر است از کسانی که یک جوان تحصیل کرده از خانواده‌ای متوسط را هدف قرار می‌دهند اما در ادامه، پول پس‌اندازی از حقوق اظهار نشده‌ را با دروغ و دغل به همسرشان قرض می‌دهند! این خاصیت پول دوستی نیز گروه مجزایی که مورد نظر خانم نویسنده است را نمی‌سازد چون همه‌ی آدم ها به قدرت پول واقف بوده و آن را دوست دارند. اصولا همه‌ی آن «خانم‌های عادی» هم دعوایشان سر پول است و همین نوشته‌ی خانم نویسنده هم درباره پول و حق نگهداری و خرج کردن آن است.

در مورد دسته‌ی سوم «زنان عادی»، خانم نویسنده بدون اینکه قصد «مناقشه» داشته باشند در ابتدا سوالات متعددی درباره‌ی «همراهان شاکی» این گروه مطرح می‌کنند.» آیا بلد است ماشین لباسشویی را روشن کند؟ آیا می‌داند در فریزر چه مواد غذایی دارد‌؟ آیا بلد است آشپزی کند‌؟ … » و ایشان از قضا جواب را هم می‌دانند «حداقل از انجام ۹۰ درصد این کارها با کیفیت مناسب عاجز است». این نمونه‌ی کامل یک قضاوت ناعادلانه است از این جهت که شکایت شونده و قاضی و جلاد همه یک نفرند. بر خلاف نظر ایشان، جواب این سوال‌ها برای همه‌ی آقایان یکسان نیست و بسیاری از آقایان ممکن است برخی یا اغلب این موارد را به خوبی انجام دهند و با این وجود بسیاری از خانم‌های عادی هنوز هم به مخفی کردن پول‌ها ادامه می‌دهند.

قسمت بعدی نوشته‌ی ایشان دو موضوع در هم آمیخته است، توضیح درباره اینکه اگر هم خانمی در هزینه‌های خانه مشارکت نکند در نهایت درآمد خود را صرف امور خانواده خواهد کرد و سپس بحث قوانین اسلامی و احتمال طلاق و نیاز خانم‌ها به داشتن پشتوانه‌ی مالی. اگر بخشی از این نوشته ارزش شنیدن داشته باشد قاعدتا همین قسمت است اما حتی این هم نیست. اول این که مساله بر سر محل خرج آن درآمد نیست بلکه مساله بر عدم همراهی و مسئولیت‌ناپذیری و سست کردن بنیان رابطه و خانواده است. و این نکته‌ی مهم که بارها ذکر شده، اگر به قوانین اسلامی و ایرانی انتقادی دارید جای مبارزه با آن در داخل خانه و روبروی همسرتان نیست. شما در چهارچوب همین قوانین غلط می‌توانسته اید توافق بهتری در زمان ازدواج داشته باشید و علاوه بر آن تغییر قوانین از راه مبارزه و مشارکت سیاسی و حرکت‌های اجتماعی میسر است. ایشان با آوردن مثال‌هایی قصد اثبات حرف خود را دارند در حالی که این روش از سست‌ترین پایه‌ها در یک بحث منطقی است چرا که گفتن نقیض آن به همان سادگی است.

ایشان همچنین نرخ باروری پایین را دلیل کم بودن روابط جنسی می‌دانند که پوچ بودن آن در «عصر جلوگیری»  نیازی به توضیح ندارد و سپس در اوج احساسات ناشی از احساس داشتن درک عمیق از مساله، سوالات معمول آقایان و خانم‌ها درباره‌ی وضعیت شغلی و درآمدی یکدیگر در دوران آشنایی را نیز بخشی از بحران می‌دانند.همچنین سعی کرده‌اند به روش اغلب متاخرین، پاراگرافی در مذمت هر دو گروه آقایان و خانم‌ها نوشته و به شکلی که نه سیخ بسوزد و نه کباب، مطلب را جمع کنند. این میان‌مایگی، هر چند خریداران بسیار دارد اما با آن بندهای اولیه و ثانویه که تماما در دفاع از «خانم‌های عادی» است همخوانی ندارد.

شخصا به حسن ظن بسیاری از خانم‌های عادی و غیرعادی و مشارکت صادقانه‌ی آنها در بزنگاههای زندگی شکی ندارم و بارها شاهد آن بوده‌ام، با این وجود چیزی که خانم نویسنده راجع به آن صحبت یا تامل کافی نکرده، اصل دعواست. اصل دعوا بر سر «قدرت»  و کنترل و کسب محبوبیت است و این که شما در «زمانی که لازم است» چقدر توان چانه‌زنی و امتیازگیری و جلوه‌گری داشته باشید. این احتکار پول با برچسب کذایی «پس‌انداز خانواده » و نیز بازی کردن نقش منجی در بزنگاهها مثل خریدن خانه یا پرداختن هزینه‌ی تحصیل فرزند و امثال آن هم در نهایت بازی قدرت و محبوبیت است. خانم‌ها و آقایان ایرانی مثل همه‌ی همتایان خارجی خود درگیر این بازی شده‌اند اما مشکل خاص ما ایرانی‌ها در این است که ما دوران گذار از سنت به مدرنیته را طی می‌کنیم و هر کسی می‌تواند از این وضعیت به نحوی سوء استفاده کند تا قدرت خود را بالا برد. زنی که سبک زندگی‌اش در دنیای مدرن عوض شده و پا به پای همسرش کار می‌کند، به حق توقع همراهی از همسرش در امورات منزل را دارد با این وجود در بخش مربوط به اشتراک منافع حاصل از کار، هنوز به نتیجه‌ی درست نرسیده و برای این عدم همراهی مخرب و تلاش قدرت‌طلبانه، هزار و یک دلیل بی‌مبنا می‌تراشد. در مقابل مردی که همه‌ی درآمد همسر را به انحای مختلف از او می‌گیرد و با تراشیدن مخارج کذایی و پنهان کردن بخشی از دارایی‌ها، عملا همسرش را وادار به خرج کردن درآمدش می‌کند حاضر به هیچ شکلی از همکاری در امور خانه نیست و حتی از پهن کردن سفره‌ی غذا دریغ می‌کند. این «مرد قوی» خوشحال است که همسرش امکان هیچ مانور و عمل مخالف نظر او را ندارد و «کنترل امور زندگی» از دستش خارج نشده است و برای این فریبکاری هزار و یک توجیه غیرمنطقی می‌سازد. با این وجود اگر خوب دقت کنیم، ریشه‌ی هر دوی این رفتارها در ترس است. مخرب‌ترین اثر این رویکرد اما، نهادینه کردن دروغ در روابط اعضای خانواده است که به نسل بعد نیز منتقل می‌شود و همان کسانی که قرار است از این بازی‌های قدرت بیشترین استفاده را ببرند، بیشترین خسارت را خواهند دید.

ما نیاز داریم که تغییر کنیم، با فرود آمدن از فرازهای پوشالی پرداخته‌ی سنت و با بیرون آمدن از حصار تنگ اندیشه‌های کهنه. مسلما ما مردها به دلیل امتیازات نامعقولی که یک جامعه‌ی مرد-سالار سنتی عقب مانده به ما داده و ضعف طبیعی بشر در میل به سوء استفاده و تن‌پروری و بهره‌کشی کوتاهی بیشتری کرده‌ایم، رنج بیشتری تحمیل کرده‌ایم و مسولیت بزرگ‌تری داریم. ما به عنوان یک جامعه اعم از زن و مرد باید نو شویم و این نو شدن نباید مشروط باشد، اگر آگاهانه و در سمت درست تغییر کنیم، دنیای ما به همان سمت تغییر خواهد کرد. تلاش کنیم که آدم‌های بهتری شویم.


با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آن‌را از طریق اشتراک در خوراک آن پی‌گیری کنید. استفاده از مطالب و عکس‌های منتشر شده در وبلاگ‌ها و فوتوبلاگ‌های من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است. در ضمن جهت گفتگو و تبادل نظر، شما را به حضور و مشارکت در گوگل‌پلاس دعوت می‌کنم.

زن‌ها مقصر نیستند، مردها نیز (یادداشت وارده)

یادداشت زیر را خانم افسانه در پاسخ به نوشته‌ی «از تهران چه خبر؟ (مشاهدات یک ایرانی در تهران)» که دیروز در بامدادی منتشر کردم ارسال کرده‌اند که عیناً (به غیر از ویراستاری) در بامدادی منتشر می‌کنم. انتشار این مطلب در بامدادی به معنای موافقت یا مخالفت من با درون‌مایه‌ی این نوشته نیست. در صورتی که ذیل همین پست کامنت بگذارید، خانم افسانه در صورت تمایل به کامنت‌های شما پاسخ خواهند داد.

یکی از بندهای نوشته آخر شما با عنوان «از تهران چه خبر؟ (مشاهدات یک ایرانی در تهران)»، شدیداً برای من سوال برانگیز بود. مخصوصاً که همین حرف را قبلاً هم جایی دیگر و از قول شخصی دیگر شنیده بودم. گفتید دوست یا هم‌صحبتی، اظهار کرده که بحران زن‌هایی هستند که خود نمی‌خواهند مسئولیت قبول کنند، اگر سر کار بروند درآمدشان خرج خودشان می‌شود و مسئولیتی هم در خانه نمی‌پذیرند با این تفکر که شاغل هستند و حتی کسانی هم که شاغل نیستند، باز از انجام امور منزل یا حداقل بعضی امور منزل سر باز می‌زنند با این استدلال که در شأنشان نیست.

اول از همه این‌که من علی‌رغم زن بودنم، فمینیست نیستم و فمینیست‌ها را دوست هم ندارم، یعنی حتی اگر این استدلال برقرار باشد که بین مرد و زنی با هوش و توانایی برابر، زن باید زحمت بیشتری برای داشتن موقعیتی برابر با مرد بکشد، من ترجیح می‌دهم این زحمت را تقبل کنم اما حمایتی به خاطر زن بودن از من صورت نگیرد و البته این ترجیح شخصی من است. در این هم شک ندارم که عده‌ای از خانم‌ها (معمولاً بدون دلیل و نمود بیرونی) خود را سرتر، بهتر و … از همسر و خانواده‌شان می‌دانند، بسیاری کارها را در شأن خود نمی‌دانند و … اما در کنار این موضوع قویاً اعتقاد دارم که این دسته از زنان، قبل از ازدواج هم، رفتارهای این‌چنینی داشته‌اند، مثلاً در دوره‌ی دوستی یا نامزدی (یا هر عنوان دیگر، بنا به عرف فرهنگی خانواده‌ها) توقع‌های زیاد، لوس شدن‌ها و ناز کردن‌های افراطی، قهر و آشتی‌های مکرر و رفتارهای لوس و لوندانه‌ای داشته‌اند خیلی از همسران این دسته از زنان اصلا جذب همین رفتار شده‌اند. جذب زنی که مانند گربه لوس، پر توقع، معمولاً ظریف و زیبا (و یا حداقل دارای رفتار لوندانه و جذاب) بوده و همین جذابیت، آن‌ها را ترغیب به ازدواج و دائمی کردن رابطه کرده است. حالا اگر این دسته از آقایان عزیز و محترم، از زنی که با این شرایط انتخاب کرده‌اند، توقع دارند از فردای ازدواج تبدیل به زنی مدیر، مدبر، آشپزی قابل و فردی توانا در اداره‌ی امور منزل شود مسلماً مشکل از آقایان عزیز است نه؟ از قول کسی در همین وبلاگستان خواندم (که اسمشان متاسفانه یادم نیست) کسانی که شکایت می‌کنند که مردان همه خائن یا دروغ گویند یا زنان همه تنبل، خائن و پول دوست هستند، معمولاً خودشان مشکل اخلاقی یا رفتاری دارند که این دسته آدم‌ها را به خود جذب می‌کنند وگرنه هیچ وقت یک خصوصیت، آن‌هم یک خصوصیت منفی، بین تمام اعضای یک جنس مشترک نبوده و نخواهد بود.

دسته‌ی دیگری از زنان هم هستند که تمام روزشان، یا در آرایشگاه یا باشگاه یا خیاط یا ماسا‍ژور پوست یا پاساژ می‌گذرد. فکر می‌کنم شما هم مثل من قبول دارید این دسته از زنان حتی تصور همسری با کسی که شما از وی نوشته‌اید را نمی‌کنند، این دسته تمام توانایی، هوش و استعداد خود را خرج کرده و می‌کنند تا همسری ثروتمند بیابند، بعضاً حتی به همسری مردی هم‌سن پدرشان یا مردی زن‌دار هم راضی‌اند تنها اگر پول کافی و بیشتر از کافی برای پرداخت هزینه‌ها داشته باشد.

اما دسته‌ی عمومی‌تر، زنان عادی هستند که کار می‌کنند، معمولاً درآمد خود را در خانه خرج نمی‌کنند و معمولاً هم از همسر خود توقع همراهی در امور منزل را دارند، چون بعضاً دیرتر یا همزمان با همسر به خانه می‌رسند. نمی‌خواهم فعلاً در مورد این موضوع مناقشه کنم که تا چه حد این توقع برآورده می‌شود؟ حتی نمی‌خواهم بگویم از این همراه شاکی خود (که اعتقاد دارد زنان امروزی خودشان، خود را وسیله‌ی اتاق خواب کرده‌اند) می‌پرسیدید که آیا بلد است ماشین لباسشویی را روشن کند؟ آیا می‌داند در فریزر چه مواد غذایی دارد‌؟ آیا بلد است آشپزی کند‌؟ اگر همسرش منزل نباشد‌، آیا بلد است غذایی قابل خوردن برای خودش تهیه کند و آشپزخانه هم کثیف و به تدریج پر از سوسک نشود؟ آیا بلد است لباس‌های شخص خودش کجاست؟ آیا می‌تواند آن‌ها را اتو کند؟ آیا می‌داند در کیف مدرسه یا مهد کودک بچه چه لوازمی باید باشد؟ آیا برنامه‌ی کلاسی و امتحانی کودکش را بلد است؟ آیا صبح‌ها به تنهایی و بدون کمک همسر می‌تواند بچه را بیدار کرده آماده کرده و سروقت به مدرسه برساند‌؟ طبیعتاً اگر کمکی را که این‌همه از آن شاکی است به همسرش می‌کرد جواب این سوال‌ها مثبت بود، اما من به شما اطمینان می‌دهم حداقل از انجام ۹۰ درصد این کارها با کیفیت مناسب عاجز است. چون نمی‌خواهیم در مورد این قسمت صحبت کنیم‌، تصور می‌کنیم همسر این آشنای شما شاغل است‌، درآمدش را در خانه خرج نمی‌کند و از همسرش توقع کمک در کار خانه دارد و کمک هم دریافت می‌کند. می‌شود بپرسم این خانم درآمدش را چکار می‌کند؟ هر آدم منصفی می‌داند که هیچ‌کس تمام درآمدش را صرف خرید لوازم غیر ضروری یا آرایش و پیرایش خود نمی‌کند (لوازم ضروری، مثل لباس‌های لازم، آرایش‌گاه و لوازم آرایش در حد نرمال و … حتی اگر زن شاغل نباشد، توسط شوهر تامین می‌شود). حداکثر حدود ۲۰ تا ۳۰ درصد درآمد صرف خرج‌هایی می‌شود که می‌توانست نشود (باز هم به این نمی‌پردازم که مردان خرج‌های اینچنینی دارند یا نه؟) بقیه آن‌چه در بانک بماند، چه تبدیل به طلا و اوراق بهادار شود یا دلار و هر چیز دیگر، حکم پس‌انداز را دارد. این پس‌انداز در صورت به بن‌بست رسیدن زندگی مال زنی خواهد بود که قوانین اسلامی، حق و حقوق مادی را برای وی قایل نیستند (فکرتان هم به سمت مهریه نرود که شوخی روی کاغذ است و در موثرترین حالت، جایگزین حق طلاق خواهد بود) اگر در خرید خانه‌ای که در آن زندگی می‌کند مشارکت کرده باشد و به اتکای زندگی خانوادگی‌، سهم قانونی و رسمی نخواسته باشد، در هر سن و سالی که بخواهد یا مجبور به جدایی شود، باید به خانه‌ی پدری برگردد. خودتان زنی را تصور کنید که چندین سال کار کرده و حالا دوباره، به مثابه یک دختر ۲۰ ساله در خانه پدر است. فکر می‌کنید چند درصد ازدواج‌ها، اگر زن، تنها خانه‌ای (یا به قول ویرجینیا ولف فقط اتاقی) از آن خود داشت، از هم می‌پاشید؟ یعنی زن در زندگی مانده، چون جایی برای رفتن ندارد؟ دیدن همین نمونه‌ها، که کم هم نیستند، به نسلی که تازه در حال ازدواج است، نشان داده حتی در روزهای اوج عاشقی که همه چیز عالی و مطمئن به نظر می‌رسد باید در مورد وضعیت مالی خود و آینده‌ای که با افول احتمالی این عشق در انتظارش خواهد بود هوشیار باشد، به هر حال مردان زیادی مانند بند اول نوشته‌ی شما هستند که اعتقاد دارند طبیعت مرد هرزگی است، باید حواست باشد وقتی خواستی از همسر طبیعتاً هرزه‌ات جدا شوی، جایی برای ماندن داشته باشی وگرنه یا باید سرزنش و دل‌سوزی خانواده را بپذیری یا از همسرهای متعدد همسرت پذیرایی کنی! در صورت به بن‌بست نرسیدن زندگی هم مال همان خانواده‌ای خواهد بود که مرد آن تا این حد از همسرش شاکی است!! مادر من دبیر آموزش و پرورش بود، هیچ‌وقت حقوقش در خانه خرج نشد، حالا هم که بازنشسته است، وضع بر همین منوال است تمام این پول‌ها در طی سال‌ها اگر خرج اضطراری نبود (مثل خرج بیماری، یا سفری لازم) تبدیل به انواع طلا شد، از دید ناظری مثل همراه شما، مادر من هم جزو آن دسته زنانی است که درآمد خود را در خانه خرج نمی‌کنند و توقع همراهی هم دارند. اما تمام طلاها در دو مقطع زمانی فروخته و برای پول پیش خرید خانه خرج شد. حالا هم اگر کسی مانند همراه شما، مادر من را ببیند احتمالاً فکر می‌کند با این سن و سال هم هر ماه به فکر طلا خریدن است، بیچاره همسرش!! این الگو تقریبا در مورد تمام اطرافیان، همکاران و دوستان من صادق است. (مادر دوستم که پس‌انداز خودش را در موقع نیاز، با این عنوان که از همکارانش قرض گرفته به همسرش می‌داد و با رفع مشکل با جدیت تمام دوباره پس می‌گرفت، کل پس‌انداز هم در آخر تبدیل به آپارتمان برای پسرشان شد که زندگی‌اش به دلیل مشکلات مالی در شرف فروپاشی بود).

بحران این نیست که زنان، خود را تبدیل به وسیله‌ی اتاق خواب که فقط کارکرد جنسی دارد کرده‌اند چون این کار را نکرده‌اند. نرخ باروری ۱/۸ ( آنهم در کل ایران، یعنی حتی روستاها و شهرهای کوچک که هنوز هم تعداد فرزندان و بارداری‌ها بالاست در این آمار لحاظ شده‌اند) دیگر این حرف‌ها را ندارد! ازدواج‌ها هم اگر قبلاً ندرتاً به طلاق می‌رسید، الان خصوصاً در شهرهای بزرگ، ندرتاً دائمی هستند. بحران تخم بدبینی است که در این چند دهه، با قوانین به شدت نابرابر، بین زنان و مردان پاشیده شده است و از دید و با عینک هر دسته که نگاه کنی، حق را به همان دسته می‌دهی. بحران این است که زنان و مردان همدیگر را نه به چشم نیمه‌ی دیگر، نه به چشم همراه، که به چشم دشمنی که از بودن در کنارش گریزی نداری نگاه می‌کنند. بحران این‌جاست که هر دو دسته، باور کرده‌اند نیش زدن فطرت دسته‌ی دیگر است، باید حواست را جمع کنی تا نیش نخوری. بحران آن‌جاست که مردی، روز اول آشنایی، پشت تلفن تاکید کند که ماشین ندارد و در مقابل تعجب  از تاکید این موضوع وقتی هنوز حرف‌های اصلی زده نشده بگوید «برای خیلی خانم‌ها مهمه». بحران آن‌جاست که همین آقا قبل از پرسیدن و دانستن در مورد اخلاق و انتظارات طرف مقابل یا گفتن از توقعات خودش، از نوع قرارداد کاری و میزان حقوق جویا شود.

طبیعتاً من در مورد تجربیات خودم نوشتم، سابقه‌ی دوازده سال کار در شرکتی بزرگ با کارکنان زیاد و شغل‌های فرعی مختلف، امکان آشنایی با آدم‌های زیادی را به من داده است. هر چند مسلماً نماینده‌ی تمام مردم ایران و یا تهران نیستم، اما محیط آشنایانم چندان محدود به خانواده و دوستان گزینش شده هم نبوده است.

پی‌نوشت: این مطلب با عنوان «زن و مرد، بازی‌های کهنه‌ و خروج از بحران (یادداشت وارده)» در پاسخ به این نوشته منتشر شده است.
________________________________________
با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آن‌را از طریق اشتراک در خوراک آن پی‌گیری کنید. استفاده از مطالب و عکس‌های منتشر شده در وبلاگ‌ها و فوتوبلاگ‌های من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است. در ضمن جهت گفتگو و تبادل نظر، شما را به حضور و مشارکت در گوگل‌پلاس دعوت می‌کنم.

چطور می‌توانم به تجربه‌ی سوئدی نزدیک شوم؟ (چهار روی‌کرد پیشنهادی)

ایرانی‌های زیادی در نقاط مختلف جهان زندگی می‌کنند. آن‌ها در حضور موقت یا دائمی خود در جامعه‌های مختلف از یک امکان عالی برخوردار هستند: امکان نزدیک شدن یا شناخت «شیوه‌ی آن جامعه». کنجکاوی درباره‌ی شیوه‌ی جامعه‌های مختلف و نوشتن درباره‌ی آن‌ها به زبان فارسی می‌تواند سینرژی‌های مثبتی ایجاد کند که اهمیت آن به مراتب فراتر از اهمیت تک تک آن نوشته‌ها خواهد بود. اما چطور می‌توانیم به شیوه‌ی جامعه‌ای که در آن زندگی می‌کنیم نزدیک‌ شویم؟ چطور می‌توانیم از زندگی روزمره‌ی خود به عنوان سکویی مهم استفاده کنیم برای تولید مطالبی کوچک اما ارزشمند که در کنار هم معنا و اهمیتی بزرگ‌ داشته باشند؟ برای این‌کار چه راه‌هایی داریم؟ آن‌چه این‌جا می‌نویسم پیشنهاد (فعلی) من در این رابطه است. به جای سوئد می‌توانید نام هر جامعه‌ای که در آن زندگی می‌کنید را قرار دهید.

در حال حاضر در سوئد زندگی می‌کنم. گاه و بی‌گاه از خودم می‌پرسم: «آیا می‌شود از شیوه‌ی سوئدی چیزی آموخت؟ چگونه؟». پاسخ سوال اول قطعا مثبت است، اما پاسخ سوال دوم کاملا روشن نیست. شاید قبل از این‌که از شیوه‌ی سوئدی چیزی بیاموزم، باید شیوه‌ی سوئدی را آن‌طور که تجربه می‌شود بشناسم یا دقیق‌تر بگویم، با تجربه‌ی سوئدی و روایت‌ سوئدی آشنا شوم. اما من سرگرم زندگی و کار خودم هستم و نمی‌توانم به صورت خاص و حرفه‌ای برای مطالعه‌ی شیوه‌ی سوئدی وقت صرف کنم. از طرف دیگر، من ۲۴ ساعت شبانه‌روز و هفت روز هفته را در این جامعه سپری می‌کنم و خواه ناخواه با افراد، سازمان‌ها و نهادهای اجتماعی مختلف در تماس روزمره هستم. اگر «نیک» بنگرم این تماس دائمی سرچشمه‌ای غنی برای نزدیک شدن به تجربه‌ی سوئدی خواهد بود.

اما چطور؟ برای این‌کار چند روی‌کرد در نظر گرفته‌ام. آن‌ها را جداجدا معرفی می‌کنم و در هر مورد یک یا چند مثال که قبلا در بامدادی منتشر کرده‌ام ارائه می‌کنم (به صورت لینک). اما هیچ‌کدام از مثال‌ها محصول پی‌گیری یک روی‌کرد معین به تنهایی نیستند. همیشه تلفیقی از همه‌ی این روی‌کردها وجود دارد. در ضمن فرایند رسیدن من به این روی‌کردها هم یک فرایند مکانیکی نبوده و به صورت ارگانیک توسعه یافته و خواهد یافت. نکته‌ی مهم و مشترک در همه‌ی این روی‌کردها تاکید بر «مشاهده‌ها و تجربه‌ها در زندگی روزمره» و همین‌طور «امور ملموس و جزئی» است.

روی‌کرد اول

برای این‌که به یک روایت‌گر تقلیل‌گرا تبدیل نشوم، بهتر است سعی کنم به جای این‌که از تجربه‌های خودم در رابطه با شیوه‌ی سوئدی بگویم، آن‌را تا حد امکان از زبان خود سوئدی‌ها روایت کنم. تجربه‌ی یک سوئدی از شیوه‌ی سوئدی مبنایی‌تر و عمیق‌تر است تا تجربه‌ی من به عنوان یک تازه وارد. گفتگوهای سر ناهار با همکارها و همین‌طور معاشرت با دوست‌های سوئدی‌ام یکی از بهترین روش‌های نزدیک‌‌تر شدن به تجربه‌ی سوئدی است. این نوع گفتگوها علاوه بر این‌که جذاب و سرگرم کننده هستند، معمولا حاوی نکات جالبی از تجربه‌ی دست اول فرد راوی از شیوه‌ی سوئدی هستند. هیچ دلیلی ندارد که سعی کنم گفتگوها را به مصاحبه‌هایی رسمی با موضوعی خاص تبدیل کنم، اما در عین حال می‌توانم با حفظ کنجکاوی لازم سعی کنم مسیر بحث را به موضوعاتی بکشانم که از نظر من جذابیت و اهمیت بیشتری دارند.

برای نمونه این‌‌جا را ببینید.

روی‌کرد دوم

روی‌کرد دیگر این است که سعی کنم پیوندهایم را با امور جزئی و روزمره حفظ کنم و سعی کنم در تفسیرهایم از تجربه‌ی سوئدی تا حد امکان به عالم انتزاع و کلی‌گویی سفر نکنم. مثلا اگر به یک امر جزئی برخورد می‌کنم سعی کنم تا حد امکان آن‌را آن‌گونه که می‌بینم ثبت کنم، مثلا از آن عکس بگیرم، یادداشتی توصیفی درباره‌اش بنویسم  یا درباره‌اش مستقیما پرس و جو و کنکاش کنم تا بتوانم تفسیرم را (اگر تفسیری دارم) به واقعیت قابل لمس آن شیء یا آن چیدمان یا آن طرح خاص وصل کنم. چنان‌چه این‌کار را با تکثر و در رابطه با امورات جزئی زیادی انجام دهم، این شانس را خواهم داشت که بدون آن‌که دچار تقلیل‌گرایی شوم به تجربه‌ی سوئدی نزدیک‌تر شوم. برای این‌کار «حداکثر کنجکاوی و صبر» و «حداقل قضاوت و نتیجه‌گیری» لازم است.

برای نمونه این‌‌جا را ببینید.

روی‌کرد سوم

روی‌کرد دیگر از طریق شناخت نهادهای اجتماعی است. در این‌جا منظورم از نهاد اجتماعی، هر ساختار یا فرایند رسمی و قانونی، غیررسمی و عرفی، سیاسی، اقتصادی یا فرهنگی است که آهنگ تغییر آن بسیار کند باشد و بتوان آن‌را نوعی عامل پیوستگی و ثبات اجتماعی تلقی کرد. مثلا در سوئد در کنار نهاد ازدواج قانونی،‌ نهاد دیگری تحت عنوان «زندگی مشترک بدون ازدواج» که خود سوئدی‌ها به آن (Samboförhållande) می‌گویند وجود دارد. به خاطر وجود این نهاد اجتماعی و سایر نهادهای اجتماعی مرتبط با آن است که افراد بالغ در سوئد می‌توانند از پارتنر و هم‌خانه‌ی خود (sambo) فرزند داشته باشند بدون آن‌که محدودیت عرفی یا قانونی‌ خاصی بر آن‌ها یا فرزندشان تحمیل شود.

کنجکاوی درباره‌ی نهادهای اجتماعی، به خصوص آن‌گونه که خود را در روزمرگی‌های عملی زندگی نشان می‌دهند دست کم از دو جهت جالب و مهم است. اول آن‌که خود آن‌ نهادها می‌توانند حاوی نکاتی باشند که بتوان از آن‌ها چیزی آموخت. دوم این‌که شناخت نهادها می‌تواند دریچه‌ای باشد برای شناخت بهتر چشم‌اندازهای اجتماعی و فرهنگی‌ای که به واسطه‌ی دینامیک پیچیده‌ی آن‌ها چنین نهادهایی شکل گرفته‌اند.

برای نمونه این‌‌جا یا این‌جا یا این‌جا را ببینید.

روی‌کرد چهارم

روش دیگر نزدیک شدن به تجربه‌ی سوئدی از طریق محصولات رسانه‌ای و فرهنگی است. آثار ادبی و هنری، آگهی‌های تجاری و اخبار از این دست هستند. این محصولات رسانه‌‌ای و فرهنگی به شیوه‌ای غیرجبرگرایانه اما غیرقابل‌انکار بازتاب دهنده‌ی شیوه‌ی سوئدی هستند. رابطه‌ی بین محصولات رسانه‌ای و فرهنگی و شیوه‌ی یک جامعه معمولا بسیار پیچیده، غیرخطی و چندلایه است و به ناچار باید در قلمرو محدود و سطحی‌تری با آن‌ها برخورد کنم. جدای از این، این روی‌کرد برای من دشوارتر از روش قبلی است، چرا که برای بهره‌مند شدن از آن ابتدا باید از لایه‌ی محتوایی عبور کنم، لایه‌ای که معمولا نیاز به درک عمیق‌تری از زبان سوئدی دارد.

برای نمونه این‌‌جا را بینید.

***

طبیعی است که تماس و تلفیق «تجربه‌ی شخصی من به عنوان یک تازه‌وارد» با «تجربه‌ی اجتماعی‌ یک سوئدی» (با در نظر گرفتن تکثر و ناهمگونی‌هایی که اصطلاح «یک سوئدی» در خود دارد) همواره منحصر به فرد خواهد بود و از این نظر قابلیت تعمیم‌دهی اندکی دارد. اما این نکته به آن معنا هم نیست که تلاش‌های من برای توصیف و تفسیر این «تماس‌ها و تلفیق‌ها» یکسره عاری از معنایی فراتر از همان مشاهده یا تجربه‌ی خاص هستند. به این نوع مشاهده‌ها و تجربه‌ها باید با هوشیاری نزدیک شد و به آن‌ها به عنوان «نقاط تماسی» جدی و قابل اعتماد نگاه کرد که اگر فرمولی جهانی از «تجربه‌ی سوئدی» به دست نمی‌دهند، اما قطعا به آن متصل هستند و از طریق تکثر و تکرار می‌توانند چشم‌اندازی خلق کنند که روشن‌گر است، اما لزوما جامع یا بی‌طرف نیست.


با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آن‌را از طریق اشتراک در خوراک آن پی‌گیری کنید. استفاده از مطالب و عکس‌های منتشر شده در وبلاگ‌ها و فوتوبلاگ‌های من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است. در ضمن جهت گفتگو و تبادل نظر، شما را به حضور و مشارکت در گوگل‌پلاس دعوت می‌کنم.

ایرانی‌های هالیوودی،‌ ایرانی‌های بالیوودی

آدم می‌ترسد. من می‌ترسم. از چه؟‌ از خودمان. دقیق‌تر بگویم … از برخی از افرادی که نمونه‌هایشان را در فضاهای مجازی مثل گوگل‌پلاس یا فیس‌بوک می‌توانیم ببینیم.

از یک سو لشگر ایرانی‌های-هالیوودی را می‌بینم. بعضی از این دوستان که ظاهرا در شکوه و عظمت ناوهای آمریکایی ذوب شده‌اند چنان از حرکت مخلصانه‌ی آمریکا و عربستان برای نجات مردم مظلوم سوریه و آوردن دموکراسی در این کشور دفاع می‌کنند (در حالی که رگ‌های گردن‌شان موقع صحبت کردن کلفت شده است) که آدم وحشت می‌کند اگر روزی روزگاری این‌ها در کشور کاره‌ای شوند امثال این حقیر که مخالف چنین حمله‌ای بودیم را به هیچستان تبعید کنند.

می‌ترسم و پناه می‌برم به آن سوی داستان که مثلا تعادل و آرامشی بیابم. اما می‌رسم به لشگر ایرانی‌های-بالیوودی.  کسانی که با نفرتی که بی‌شباهت به رگ‌های گردن گروه هالیوودی‌ها نیست رجز می‌خوانند و حرف‌های آقای حسن نصرالله را در گوش هم تکرار می‌کنند که حمله کنید تا کار اسرائیل را تمام کنیم و خودشان را مشتاق جنگ نشان می‌دهند (دقت کنید موضوع این نیست که کسی بگوید اگر به کشورم حمله شد از آن دفاع می‌کنم. موضوع لذت بردن از جنگ است ظاهرا!). صفحه‌های این دوستان پر است از نقل‌قول‌ها و مبارزه‌جویی‌ها و حماسه‌های بالیوودی و بعضا تخیلی. این‌ها هم قوم ترسناکی هستند، البته انصافا از این دسته نسبت به اولی‌ها کمتر می‌ترسم.

احساسات نوجوانی است؟ اگر چنین باشد می‌توانم آن را بفهمم. نوجوان‌‌های ۱۴ یا ۱۶ ساله که رشد جسمی‌شان به مراتب از رشد ذهنی‌‌شان سریع‌تر است به شیوه‌ی خاص خود دنیا را نگاه می‌کنند. نوجوان در معجزه‌ی رشد و بلوغ گم است و طول می‌کشد تا خود را پیدا کند. بسیاری از نوجوانان ایرانی-هالیوودی تصویرهای ذهنی‌شان با فیلم‌هایی نظیر «تاپ‌گان» (Top Gun) و «دروغ‌های حقیقی» (True Lies) ساخته شده است. آن‌ها با دیدن یک هواپیمای F-16 هیجان‌زده می‌شوند و توی چشم‌های نوجوان‌شان هر کس هواپیمای خوشگل‌تری داشته باشد و موشک‌های اسمارت‌تری محق‌تر، دموکراتیک‌تر، پیشرفته‌تر و متمدن‌تر به نظر می‌رسد. از آن طرف نوجوان‌‌های ایرانی-بالیوودی را داریم که تصویر ذهنی‌شان قایق‌های موتوری انتحاری‌ای است که صدتا صدتا به سمت ناوهای آمریکایی می‌روند و در جنگی نامتقارن امپراطور اقیانوس‌ها را به زانو در می‌آورند و چه بسا از دل این حمله با کمک موشک‌های حزب‌الله حماسه‌ی فتح تلاویو و چه بسا چند تا جای دیگر هم خلق شود!

اما این نوجوانان عزیز که ظاهرا در دو سوی اقیانوس نظری و عقیدتی و ظاهری نشسته‌اند نکات مشترکی هم با هم دارند:

۱)‌ اولین خصوصیت مشترک این دوستان هالیوودی و بالیوودی این است که برای هر دو شکست بی‌معناست. هالیوودی‌ها هرگز شکست نمی‌خورند چون خودشان را در طرف قدرتمند قرار داده‌اند و در نتیجه خیالشان راحت است که پیروز می‌شوند. در دعوای اسرائیل-غزه آن‌ها طرف اسرائیل هستند پس خیالشان راحت است که پیروز هستند. در دعوای بین طالبان-خانواده‌های دهاتی پاکستانی و آمریکا نیز آن‌ها طرف آمریکایی‌ها و پهپادهایشان هستند که آن‌هم خیلی تمیز پیروز می‌شود. فرضا اگر در حادثه‌ای، جنگی، درگیری‌ای چیزی،‌ یکی از این نوجوانان غیور هالیوودی توسط بمب‌های آمریکایی کشته شود خوشحال از این می‌میرد که توسط بمب‌های هوشمند (اسمارت!) یک کشور متمدن کشته شده و نه توسط باتوم و گاز اشک‌آور یک کشور عقب‌مانده. اما بالیوودی‌های غیور ما به گونه‌ای دیگر همیشه پیروز هستند.  از نظر آن‌ها اگر نیمی یا بیشتر از ایران هم قتل‌عام شوند و کشور به ویرانه‌ای تبدیل شود که در آن می‌توان گندم کاشت هم پیروزی ازان آن‌هاست، چرا که آن‌ها در سمت حق ایستاده‌اند و مگر حق می‌تواند ببازد؟‌ به خصوص در دنیایی که ساز و کار عادلانه‌ی آن توسط نیروهای ماوراء قدرت بشر تضمین شده است. در چنین دنیایی خیال همه‌ی آن‌ها که در سمت حق ایستاده‌اند راحت است که همیشه پیروز خواهند بود، چرا که حق همیشه پیروز است.

۲)‌ صرف نظر از این‌که در مورد دخترها یا پسرها صحبت کنیم، دومین خصوصیت آن‌ها رگه‌های نگاه اصطلاحا مردانه (masculine) به مسائل است. در این نوع نگرش رقابت کردن (در مقابل همکاری کردن)،‌ خشن‌ و ضمخت بودن (در مقابل لطیف و نرم بودن)،‌ قلدری و برتری‌جویی (در مقابل کوتاه آمدن و برابر‌گرایی)، بی‌عیبی و تمیز بودن (در مقابل پذیرفتن نقص و آلودگی)، نگاه کمی (در مقابل نگاه کیفی)، نگاه مکانیکی و مهندسی جبرگرایانه و خوش‌بینی تکنولوژیک (در مقابل نگاه غیرجبرگرایانه و واقع‌بینی)، ایجاد دوگانه‌های مشخص و شسته رفته (Dichotomy) و اتخاذ موضع ارزشی نسبت به یکی از آن‌ها و  … قابل تشخیص است. نوجوان هالیوودی یا بالییودی ما در این خصوصیت‌ها غرق است و یا آن‌ها را می‌ستاید و یا قبول ندارد که این‌گونه است.

۳) نگاه بازتاب‌ی  (reflexive) به موضوعات مختلف از جمله باورهایش، خصوصیت‌هایش و جامعه‌اش ندارد. پدیده‌ها و پیش‌فرض‌ها همانی هستند که به او ارائه شده‌اند (given) نه بیش و نه کم. سوالی اگر هست و کنجکاوی‌ اگر ایجاد می‌شود درباره‌ی آن‌چه بعد از این می‌آید است. مثل کسی که عینکی رنگی به چشم می‌زند و درباره‌ی جهان کنجکاوی می‌کند، در حالی که نسبت به رنگ عینک خود واکنشی آگاهانه از خود نشان نمی‌دهد. هر دو گروه در فضایی توهم‌آلود و برساخته زندگی می‌کنند. فضایی که شاید به همان فضای توی فیلم‌ها بیشتر شبیه باشد تا واقعیت‌های زندگی اجتماعی و جغرافیای سیاسی.

۴) جایی می‌خواندم که یکی از مهم‌ترین عوامل محرکه در نوجوانان، تمایل به عضویت در گروه همسن و سال‌‌های مشابه است. نوجوان به خاطر این‌که مشابه دوستان خود باشد ممکن است به مصرف سیگار یا مواد مخدر یا الکل رو بیاورد، به بازی‌های معینی علاقه‌مند شود‌،‌ افکار مشخصی بیابد، پوشش معینی داشته باشد و یا از مجموعه‌ی مشخصی از ارزش‌ها و ایده‌ها دفاع کند (یا برعکس، طرد کند). نوجوان‌های هالیوودی و بالیوودی هم از این قاعده‌ مستثنا نیستند. این‌ها هم گروه‌های هالیوودی و بالیوودی خودشان را دارند و برای عضویت در این گروه‌ها افکار و عقایدشان را هر چه بیشتر صیقل می‌دهند.

اما آیا همه‌ی این دوستان هالیوودی و بالییودی نوجوان هستند؟ فکر نمی‌کنم.  بخش قابل توجهی از این دوستان ظاهرا به دوران جوانی (یا بالاتر) پا گذاشته‌اند و بزرگ‌سال هستند از آن‌ها انتظار عقل و تدبیر می‌رود. عقل و تدبیری که یا وجود ندارد، یا عقل ناقص من از تشخیص آن عاجز است. درست است که اطلاعی از تعداد و گستردگی آن‌ها در سطح جامعه ندارم،  اما حضور نسبتا پررنگ‌شان را در فضای مجازی مشاهده‌ می‌کنم و از شما چه پنهان می‌ترسم. می‌ترسم از این‌که صدای هالیوودی‌ها و بالیوودی‌های بزرگ‌سال بیشتر از صدای عقلانیت و شعور در جامعه باشد/شود.

پی‌نوشت:
نه این نوشته در مورد تو دوست عزیز من نیست. این یک نوشته‌ی کلی است که خیلی از جاهایش هم قابل نقد است و چرا که نباشد؟. اما اگر تو از خواندن این نوشته ناراحت شده‌ای، شاید باید به این فکر کنی که چرا فکر می‌کنی این نوشته ممکن است در مورد تو باشد؟


با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آن‌را از طریق اشتراک در خوراک آن پی‌گیری کنید. استفاده از مطالب و عکس‌های منتشر شده در وبلاگ‌ها و فوتوبلاگ‌های من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است. در ضمن جهت گفتگو و تبادل نظر، شما را به حضور و مشارکت در گوگل‌پلاس دعوت می‌کنم.

معلول بودن، معلول شدن، معلول ماندن

image

واژه‌ها و برچسب‌ها تاثیر زیادی بر شیوه‌ی ارزش‌گذاری و قضاوت کردن افراد می‌گذارد { مثلا این‌ تحقیق جالب را ببینید +}. به واژه‌ی معلول دقت کنید. معلول (disabled) یا کم توان «به کسی گفته می‌شود که بر اثر نقص جسمی یا ذهنی، اختلال قابل توجهی به طور مستمر بر سلامت و کارایی عمومی، و یا در شئون اجتماعی، اقتصادی و حرفه‌ای او به وجود آید، به طوری که این اختلال، از استقلال فردی، اجتماعی و اقتصادی وی بکاهد. این گروه، شامل حسی تظیر مانند ناشنوا و نابینا، و همچنین معلول جسمی و معلول ذهنی می‌باشد».

به نظرم این تعریف بیش از حد روی فردیت فرد متمرکز است. یعنی بعد اجتماعی داستان در این تعریف دیده نمی‌شود. مفاهیمی مثل توانایی یا ناتوانی یا کم‌توانی مفاهیمی جهانی و عینی نیستند بلکه تا حد زیادی با توجه به تعاریف، استانداردها و همین‌طور ساز و کارهای اجتماعی شکل می‌گیرند. به عنوان مثال فردی را در نظر بگیرید که نمره‌ی چشم او ۱۰ است. این فرد اگر ۵۰۰ سال پیش زندگی می‌کرد با توجه به تعریف بالا یک فرد معلول تلقی می‌شد، اما در جامعه‌ی امروز با استفاده از یک عینک ساده یک فرد عادی (توانا) تلقی می‌شود. موضوعی که این فرد را از یک معلول به یک فرد توانا تبدیل کرده جسمیت او نیست، چون او در هر دو حالت یک  فرد است. چیزی که تغییر کرده ساز و کار جامعه‌ای است که او در آن زندگی می‌کند. چند مثال دیگر: من با معیارهای مرسوم جامعه‌ی ایران خودم را توان‌مند (غیر معلول) می‌دانم. اما در صورتی که در کشور ژاپن مسافر باشم و نشانی هتل‌ام را گم کنم و کسی را نیابم که انگلیسی یا فارسی بداند تبدیل به یک معلول خواهم شد: کسی که نمی‌تواند کار ساده‌ی رفتن به خانه‌اش را به تنهایی انجام دهد. به همین نحو، فردی که یک انگشت دستش را از دست داده می‌تواند توان‌مند یا معلول باشد، بسته به این‌که جامعه چگونه به فرایند «معلول شدن و معلول ماندن‌» او نگاه کند. پدر یا مادری که در حالت عادی توان‌مند هستند، در صورتی  که وادار شوند با کالسکه‌ی نوزاد در شهری که جا و بی‌جا جوب و پله دارد حرکت کنند ناتوان می‌شوند. فرد نابینایی که در صورت وجود علائم صوتی و بریل به راحتی می‌تواند کارهای روزانه‌اش را انجام دهد، در صورتی که موقع عبور از خیابان علامت صوتی‌ای نباشد که او را راهنمایی کند (مثلا با صدا بگوید کی سبز است و کی قرمز) «ناتوان» می‌شود.

 معلول بودن – معلول شدن یک فرایند دوگانه است. از یک‌سو به بعد جسمانی و روانی فرد وابسته است و از سوی دیگر بعد اجتماعی دارد. نکته این‌جاست که شیوه‌ی تعریف ما از مفهوم معلول بودن و واژه‌هایی که برای توصیف افرادی که در این حوزه می‌گنجند به کار می‌بریم می‌تواند روی مسیری که جامعه حرکت می‌کند تاثیر بگذارد. تعریف‌هایی که بیش از حد روی جنبه‌های  پیشنی و استاتیک و فردی (یعنی چیزی که مربوط به فرد است، رخ داده، او معلول شده و این‌گونه خواهد ماند) با تعریف‌هایی که روی جنبه‌های پسینی، دینامیک و اجتماعی (یعنی چیزی که مربوط به جامعه است، رخ می‌دهد و مدام در حال باز رخداد است) تاکید می‌کنند روی آینده‌ی جامعه‌ای که در حال زندگی کردن و شکل دادنش هستیم تاثیر می‌گذارد.

سوال این‌جاست که وقتی می‌گوییم «معلولین» در حال بازتکرار و تثبیت کدام ساز و کارها و مناسبت‌های اجتماعی هستیم؟ آیا حتی وقتی در حال حمایت از گروه «معلولین» هستیم با اعطای چنین برچسب استاتیک و فردی‌ای به آن‌ها، فرایند اجتماعی‌ای که آن‌ها را «معلول می‌کند» نادیده نمی‌گیریم؟

تک تک ما معلول و سالم هستیم و نیستیم. تک تک ما توانایی‌ها و ناتوانی‌هایی داریم که فقط با توجه به خط‌کش‌ها و استانداردها و ساز و کارهای یک جامعه‌ی فرضی مرز بین آن‌ها مشخص می‌شود. از موارد خیلی حاد جسمانی که بگذریم، همیشه باید از خودمان سوال کنیم «در این شرایط خاص» ما تا چه حد دارای معلولیت هستیم (people with disability) و تا چه حد شرایط ما را معلول می‌کند (people who are made disabled)؟ یعنی ناتوانی ما تا چه حد با شرایط معنا پیدا می‌کند. این فرایند «معلول شدن» است که باید مورد توجه باشد، نه فرایند «معلول بودن». معلول بودن ساده کردن داستان است. انگار مسئولیت ما محدود می‌شود به یک سری جرکت‌های حمایتی (عقلانی یا ترحم‌آمیز یا هر چه) برای کمک به گروهی که برچسب معلول به آن‌ها زده‌ایم. حال آن‌که تاکید روی فرایند معلول شدن به ما گوشزد می‌کند که باید خط‌کش‌ها و ساز و کارهایی که عمیقا در جامعه شکل گرفته‌اند را تغییر دهیم. از این نظر بحث معلولیت به بحث‌های مهمی مثل گروه‌های به حاشیه رانده شده (marginalized) یا مورد تبعیض واقع شده (discriminated) مرتبط می‌شود. به حاشیه رانده شدن یا مورد تبعیض قرار گرفتن خصوصیت‌هایی عینی نیستند که در فردیت فرد حک شده باشند، بلکه اغلب محصول فرایندها و ساز و کارهای اجتماعی هستند.

دفعه‌ی دیگری که در خیابان، آسانسور، اتوبوس، محل کار، خانه و فرودگاه راه می‌روید یا به یک اداره زنگ می‌زنید و منشی تلفنی جواب می‌دهد و باید رفتارهایی مناسب از خود نشان دهید تا کارتان راه بیفتد به این فکر کنید که به کدامین شیوه‌ها ساز و کارهای اجتماعی (از تعاریف گرفته تا طراحی‌ها و معماری‌ها و تکنولوژی‌ها) شما را نسبت به کاری که قصد انجام دادنش را دارید توانا می‌سازند (enabling) و تا چه حد می‌توانند ناتوان‌تان کنند (disabling)؟ به همین ترتیب به این فکر کنید که تحت کدام شرایط و با کدام رفتارها و نرم‌ها اطرافیان خود را معلول (disabling others) یا توانا (enabling others) می‌کنید؟

مطالعه‌ی بیشتر: مدل اجتماعی ناتوانی


با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آن‌را از طریق اشتراک در خوراک آن پی‌گیری کنید. استفاده از مطالب و عکس‌های منتشر شده در وبلاگ‌ها و فوتوبلاگ‌های من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است.

سیاست جیب و چماق در آیینه‌ی جامعه

دوستی می‌گوید اتفاقی که دیروز افتاد (رد صلاحیت آقای هاشمی) احتیاج به پرداختن دارد. بله درست است. اما مگر همه در این زمینه باید اظهار نظر کنند و تحلیل و نظر داشته باشند؟ من اخبار و مطالب مختلف را می‌خوانم و فرایند انتخابات برایم اهمیت زیادی دارد، در موردش هم با دوست‌های حقیقی یا مجازی زیاد صحبت می‌کنم اما حرف چندان جدید یا مهمی ندارم که به حرف‌هایی که زده می‌شود اضافه کنم. با این حال این پست را به عنوان بخشی از بازتاب‌ خودم به عنوان یک شهروند از اوضاع می‌نویسم.

۱

هر چقدر که رد صلاحیت شدن آقای هاشمی رفسنجانی دور از ذهن بود، اما به نظرم با منطق داستان بیشتر می‌خواند. مرکزیت نظام سیاسی که بیشترین اهرم‌های قدرت را نیز در دست دارد (نیروهای نظامی و انتظامی و شبه‌نظامی، قوه‌ی قضاییه، صدا و سیما و …) چطور می‌توانست به بازی انتخاباتی‌ای تن دهد که در آن نامزدهای خودش شانسی برای پیروزی نداشتند؟ بر فرض هم که چنین چیزی را می‌پذیرفت ساختار سیاسی‌ای که در اثر بیش از ده سال فشار و تخریب علیه‌ جریان هاشمی شکل گرفته است چطور می‌توانست حضور او را در راس دولت بپذیرد؟ خلاصه این‌که بحث بر سر این نیست که رد صلاحیت آقای هاشمی سخت بود یا آسان، موضوع این است که حضرات چندان چاره‌ای جز این نداشتند و این شاید کم هزینه‌ترین راهی بود که پیش رویشان قرار داشت. به خاطر تغییرات اساسی در ساز و کار نظام، آمدن هاشمی حتی اگر به میانه‌روی هم شهره باشد، یک حرکت رادیکال بود. حرکتی که واکنش رادیکالی را نیز در پی داشت: او را به روش‌های غیرانتخاباتی حریف شدند.

۲

ما در ایران با سیستم سیاسی‌ای رو به رو هستیم که حساسیت خود را نسبت به پایگاه‌های مردمی واقعی خود از دست می‌دهد و اگر هم حساسیتی وجود داشته باشد بیشتر سطحی، کوتاه مدت و ابزاری (instrumental) است. فکر نمی‌کنم موضوع چندان به یک یا چند فرد مربوط باشد. بیشتر به یک رفتار سازمانی می‌ماند که فقط تا حد معینی تابع افراد است و به عوامل ساختاری و فرافردی بیشتر وابسته است. علتش هر چه باشد، از دست رفتن این حساسیت به زیان خود سیستم سیاسی عمل می‌کند ولی بیشتراز آن‌ به زیان عموم مردم است. آقای هاشمی در بدنه‌ی جامعه دارای میزان قابل توجهی رای بود. یعنی از میان طیف‌های مختلف جامعه، از اصناف و بازاری‌ها گرفته تا بخش‌های سنتی‌تر جامعه و همین‌طور تکنوکرات‌ها و بعضا شخصیت‌های فقهی و مذهبی حامیانی داشت. این‌که این حامیان چقدر بودند جای بحث دارد ولی به هر حال کسی نمی‌تواند منکر وجود این حامیان شود و با توجه به واکنش شورای نگهبان به نظر می‌رسد تعداد این حامیان زیاد حدس زده می‌شده. خیلی از این حامیان گرایش به جنبش سبز هم ندارند و تعداد قابل توجهی از آن‌ها از میان طیف‌های اصول‌گرا هستند. در نتیجه نظامی سیاسی ایران با رد صلاحیت هاشمی رفسنجانی این دسته از افراد را نیز از خود دلسرد می‌کند. این یعنی ریزش بیشتر… دفع بیشتر. احتمالا نظام برای ادامه‌ی اقتدار و همبستگی خود وادار خواهد شد این ریزش بیشتر طرفدارانش را با توسل به ابزارهای سخت و بسته‌تر کردن فضای سیاسی و اجتماعی کشور جبران کند.

۳

اما از بحث یک کاندیدای خاص که بگذریم، به صورت عمومی رقابت‌ نامزدهای انتخاباتی را که می‌بینم با وضعیت نگران‌کننده‌ای رو به رو می‌شوم. گفتمان بین نامزدها و حامیان و رقبایشان نشان زیادی از اخلاق و متانت و فرهیختگی ندارد. ذهنیت و ادبیات مسلط بیشتر مادی است و کوتاه‌مدت و فرصت‌طلبانه. یکی می‌گوید فلان نامزد آمده جیب‌هایش را پر کند. آن یکی از چماق به دست گرفتن یا نگرفتن صحبت می‌کند. آقایان و خانم‌ها، آیا سطح گفتگوی به اصطلاح رجال سیاسی و حامیانشان باید در تایید یا رد موضوعاتی مثل پر کردن جیب و چماق به دست گرفتن باشد؟ نامزدها به جای این‌که از برنامه‌های فرهنگی، اقتصادی و مدیریتی معنادار و اندیشیده شده‌ بگویند و مردم را مخاطب قرار دهند، از این محفل قدرت به آن محفل قدرت می‌روند و در تلاش برای هماهنگ نشان دادن خود با آن از همدیگر سبقت می‌گیرند. این را به صورت یک حس کلی گفتم و به نظرم تا حدی هم آیینه‌ی وضعیت جامعه‌ است. وضعیتی که در آن سطح اعتماد اجتماعی بسیار پایین آمده، زرنگی، سودجویی و فرصت‌طلبی به پارادایم‌های اصلی زندگی حتی شهروندی تبدیل شده و متانت، صداقت و اخلاق به ساده‌لوحی و حماقت تعبیر می‌شود.

۴

عده‌ای دوست دارند انتخابات را به عنوان عرصه‌ی زورآزمایی و ایجاد تغییرات جدی در ساختار قدرت ببینند. این تا حدی درست است اما نباید نقش آن‌را بیش از حد بزرگ کرد (به خصوص در ایران امروز). نگاه دیگر (که من بیشتر به آن معتقدم) نگاه سنجشی است. انتخابات یک سنجه است. سنجه‌ای از این‌که اوضاع در جامعه‌ی عمومی و سیاسی کشور چگونه است. به بیان دیگر، انتخابات چیزی را تعیین نمی‌کند، اما به ما نشان می‌دهد که تعادل قدرت به چه شکلی است. مثل یک دما سنج که دمای آب را چندان عوض نمی‌کند، اما با تقریب خوبی آن‌را اندازه می‌گیرد. اگر از این دیدگاه به انتخابات نگاه کنیم، آن‌وقت حذف آقای هاشمی، ادبیات حاکم بین رقبای اصلی و این‌که در روزهای آتی وفاق جناح‌های مختلف روی کدام شخص متمرکز شود شاخصی خواهد بود از وضعیت نظام سیاسی در ایران. این شاخص به من می‌گوید، نظام سیاسی ایران اراده (یا ظرفیت) ترمیم آسیب‌هایی که در وقایع ۱۳۸۸ به پایه‌های مشروعیت‌اش خورد را ندارد (چون در این صورت اجازه‌ی حضور آقای هاشمی را در انتخابات می‌داد)، از خاستگاه‌های مذهبی و اخلاقی خود فاصله می‌گیرد و بیشتر به یک نظام اقتدارگرای سکولار با رویکردی ماکیاولیستی نزدیک می‌شود که حتی در عرصه‌ی ظاهری گفتمان سیاسی هم چندان در قید و بند رعایت متانت و اخلاق نیست (دعواهای سیاسی و این‌که طرفین هم را به چه متهم می‌کنند را ببینید)، چه برسد به فرهیختگی.

۵

برای این‌که کاملا منفی صحبت نکرده‌ باشم، دو نکته‌ی مثبت هم بگویم. آنتونی گیدنز یکی از مهم‌ترین شاخص‌های جامعه‌ی مدرن را میزان حساسیت عمومی جامعه نسبت به سنت‌ها و ارزش‌های جدید یا قدیم می‌بیند. موضوعی که او از آن به عنوان بازتابندگی (reflexivity) نام می‌برد. به نظر من، جامعه‌ی ایران با همه‌ی خسارت‌ها و آسیب‌هایی که متحمل شده و می‌شود، یک مسیر آشکار را در راستای تقویت بازتابندگی خود طی کرده است. یک جامعه‌ی بازتابنده لزوما یک جامعه‌ی غیرسنتی نیست، اما جامعه‌ای است که هر چه بیشتر نیاز به متقاعد شدن دارد، حتی نسبت به سنتی‌ترین مفاهیم و ارزش‌ها. یعنی فرضا یک مقام سیاسی نمی‌تواند هر حرفی را به یک جامعه‌ی بازتابنده بزند و انتظار تبعیت محض داشته باشد. چون آن حرف در سطح جامعه منعکس می‌شود: نسبت به آن واکنش نشان داده می‌شود، در مورد آن اختلاف نظر ایجاد می‌شود و به شکل‌های مختلف بازتاب می‌کند. این بازتاب اگر چه پراکنده و ضعیف باشد، اما نیرویی پیوسته است و به خاطر همین پیوستگی می‌تواند سخت‌ترین ساختارهای سیاسی اجتماعی را به تدریج (بدون این‌که اراده‌ای در کار باشد) تغییر دهد. نظام سیاسی در ایران نشان داده که چندان علاقه‌ای به این روند ندارد، اما روند بازتابندگی جامعه‌ را نمی‌توان با محدود کردن اینترنت یا انحصاری کردن رسانه‌های جمعی مثل رادیو و تلویزیون متوقف کرد. به خاطر همین روند بازتابندگی در جامعه است که دعواها و رقابت‌های بین اغلب نامزدهای ریاست‌جمهوری در آیینه‌ی چشم خیلی از ماها نازل می‌نمایاند (در شان گفتمان ریاست‌جمهور به نظر نمی‌رسد). آن‌ها چه بخواهند و چه نخواهند دیده می‌شوند و قضاوت می‌شوند. یعنی سیاست جیب و چماق‌شان گریزی از قضاوت جامعه‌ی بازتابنده ندارد.

۶

نکته‌ی مثبت بعدی به داخل خود نظام مربوط می‌شود. نظام جمهوری اسلامی ایران طی یک یا دو دهه‌ی اخیر تحولات اساسی داشته است. اما می‌بینیم که هنوز پتانسیل‌های دموکراتیک قابل توجهی در عرصه‌ی سیاسی دارد. ممکن است بپرسید که من از کدام پتانسیل دموکراتیک صحبت می‌کنم وقتی چنین نظامی خودی‌ترین افراد سیاسی‌اش را که مسئول تشخیص مصلحت‌اش هستند را هم صالح نمی‌بیند؟ حق با شماست. من هم برای همین گفتم پتانسیل. یعنی کمی (فقط کمی) که از لایه‌های مرکزی قدرت که با صرف نیرو و اعمال قدرت فراوان سعی می‌کنند اوضاع را تحت کنترل (منظور تک‌صدایی است) نگاه دارند، متوجه می‌شویم اوضاع متکثر و چندصدایی می‌شود. نامزدهای مختلف (حتی آن‌ها که داخل نظام هستند) با هم رقابت می‌کنند، بر علیه هم تندترین حرف‌ها را می‌زنند و چه بسا یکدیگر را حذف می‌کنند. بعضی جریانات نشان ‌می‌دهند که اگر چه در عمل تابع قدرت هستند، اما به محض این‌که قدرت مرکزی اندکی ضعیف شود، برای آن تره هم خرد نمی‌کنند. این‌ها پتانسیل دموکراتیک اند یا پتانسیل فروپاشی و بحران؟ به نظر من هر دو با هم.

بازتابندگی روزافزون جامعه‌ی ایران و پتانسیل‌های دموکراتیکی که هنوز کاملا خاموش نشده‌اند در شمار نقاط روشنی هستند که باعث می‌شوند چشم‌انداز خاکستری پیش روی جامعه‌ی ایران یک‌سره تاریک نباشد.


با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آن‌را از طریق اشتراک در خوراک آن پی‌گیری کنید. استفاده از مطالب و عکس‌های منتشر شده در وبلاگ‌ها و فوتوبلاگ‌های من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلامانع است.

نارنجی‌پوش: عاقل‌ها بروند، مجنون‌ها بمانند

امشب فیلم نارنجی‌ پوش ساخته‌ی آقای مهرجویی را دیدم. این نوشته‌ی کوتاه حاوی ضد حال (spoiler) است، پس اگر دوست دارید فیلم را ببینید به خواندن ادامه ندهید.

 نارنجی‌پوش فیلم متوسطی است که حتی مهارت‌های آقای مهرجویی نتوانسته سفارشی بودن‌اش را پوشش دهد (ظاهرا فیلم به سفارش شهرداری تهران ساخته شده)، اما سوژه‌ی جالبی دارد و دیدن‌اش خالی از لطف نیست. صرف‌نظر از پیام اصلی فیلم که آشغال نریزیم و همه سعی کنیم روحیه‌ی رفت‌گروار داشته باشیم و از پاکیزه نگاه داشتن یا پاکیزه کردن محیط زندگی‌مان لذت ببریم، داستان فیلم به خصوص در پایان که ظاهرا همه چیز با تصمیم نهال (لیلا حاتمی) به ماندن به خوبی و خوشی تمام می‌شود متقاعد کننده نیست و کل فیلم را به یک بیانیه‌ی شعاری تقلیل می‌دهد: آشغال نریزید، مهاجرت به خارج از کشور بد است، خانواده خوب است و غیره.

اگر بخواهیم از دید مولف به فیلم نگاه کنیم، باید آثار دیگر آقای مهرجویی و طرز نگاه ایشان به مسائل اجتماعی را که در فیلم‌های دیگرشان منعکس شده در نظر داشته باشیم. از این منظر، نارنجی‌پوش را باید ساخته‌ی کارگردانی دانست که «فیلم‌های ایرانی» می‌سازد، یعنی فیلم‌هایی که مضمون اجتماعی و بومی‌ دارند که به راحتی قابل ترجمه شدن برای مخاطب خارجی نیستند. با در نظر گرفتن این مساله و این‌که آقای مهرجویی (و احیانا نویسنده‌های فیلم‌نامه‌‌هایش) به عنوان یک مولف سینمایی در بسیاری از آثار خود از سمبولیسم و استعاره‌های سینمایی برای توصیف چشم‌اندازهای وسیع‌تر اجتماعی استفاده کرده، سوالی که مطرح می‌شود این است که شخصیت‌های این فیلم چه چشم‌انداز وسیع‌تر اجتماعی‌ای را نمایندگی می‌کنند؟ یک برداشت آشکار می‌تواند این باشد:

ایران سرزمینی است که نیاز به پاکسازی دارد. همه جا را آشغال فرا گرفته است. چه در سطح فیزیکی و چه در سطح فرهنگی. باید آشغال‌ها را پاک کرد. اما پاک کردن آشغال‌ها کار هر کسی نیست و همه نمی‌توانند یا نمی‌خواهند در آشغال زندگی کنند. عقل سلیم می‌گوید (مثل نهال که ریاضی‌دان است … عجب کلیشه‌ای!) که باید از ایران رفت و به کشور آباد و خرمی (مثل نروژ) رفت. آن‌جا تمیز است و نیازی به پاکسازی نیست. می‌توان درآمد خوبی داشت و زندگی پاکیزه‌ای بنا کرد. اما همه این نظر را نمی‌پذیرند. کسانی هستند که دوست دارند بمانند. این‌ها کسانی هستند که دست کم دو خصوصیت داشته باشند: اول این‌که باید ایران را دوست داشته باشند و حوصله‌ی سر و کله زدن با آشغال‌ها را داشته باشند و از آشغال‌زدایی و نظافت‌کردن هم لذت ببرند. البته چون این‌کار (ماندن و تلاش برای تمیز کردن این همه نکبت) با عقل سلیم جور در نمی‌آید، لازم است که کمی هم پاک‌باخته و احیانا سرخوش باشند (مثل حامد (حامد بهداد) که نهال حتی وی را به نداشتن سلامتی روانی متهم کرد: او می‌خواهد این همه نکبت را پاک کند، حتما دیوانه است).

پس صرف‌نظر از این‌که آقای مهرجویی کار سفارش دهنده‌ را راه انداخته و فیلمی داستانی (و تا حدی گیرا) درباره‌ی تمیز نگاه داشتن شهر و معضل زباله و همین‌طور نزدیک‌تر کردن مخاطب با قشر زحمت‌کش رفت‌گر ساخته است، کار خودش را هم کرده و به عنوان یک مولف سینمایی با دغدغه‌های اجتماعی چند پیام را هم در فیلم گنجانیده: اگر مرد (یا زن) پاکسازی و مبارزه با کثافت هستی بمان، اگر اهلش نیستی و در ضمن دست و پا و عقل کافی هم داری از ایران برو و دست‌کم زندگی خودت را بساز. البته با تصمیم نهال برای ماندن در ایران، یک پیام اخلاقی دیگر هم به فیلم اضافه می‌شود: حفظ همبستگی ملی مهم است.

در جمع: فیلمی با سوژه‌ی خوب، داستان متوسط، ساخت متوسط و پایانی ضعیف.

نکته ۱: به نظر من اگر فیلم در آن نقطه‌ای که حامد پسرش (شهاب) را همراه با نهال راهی سفر کیش می‌کند تمام می‌شد به مراتب بهتر از کار در می‌آمد. وقتی شب قبل از سفر حامد چمدان شهاب را می‌بست لحظه‌ای مکث کرد و بعد عروسک کوچکی را که ظاهرا مورد علاقه‌ی شهاب بود را نیز در چمدان گذاشت. برداشت من از نظر سینمایی این بود که حامد اگر چه در کل کل بین خود و نهال (از نظر عرفی و قانونی) پیروز شده بود، اما ته دلش مطمئن نبود که رفتن شهاب همراه با نهال به سود شهاب نخواهد بود. در واقع انگار او پذیرفته بود که این انتخاب را به نهال بدهد که همراه با شهاب به نروژ برود یا بازگردد و هر دوی این گزینه‌ها را آگاهانه پذیرفته بود. در این صورت اگر فیلم این‌طور تمام می‌شد پایان به مراتب بهتری می‌داشت.

نکته ۲: این را هم باید اضافه کنم که پایان ضعیف فیلم، شاید با در نظر گرفتن مخاطب هدف (که احتمالا اقشار محروم‌تر جامعه هستند) این فیلم بیشتر معنا پیدا کند. شاید آقای مهرجویی (یا سفارش دهنده) صلاح ندانسته است که فیلم به صورتی مبهم که القاگر تلخی انتخاب است تمام شود.


با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آن‌را از طریق اشتراک در خوراک آن پی‌گیری کنید. استفاده از مطالب و عکس‌های منتشر شده در وبلاگ‌ها و فوتوبلاگ‌های من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است.

زنان ایرانی و راه سوم

خوانش اشتباهی:

یک شبکه‌ی تلویزیونی ایرانی (پرس تی‌وی) برنامه‌ای مربوط به نوع خاصی از ورزش‌های رزمی (نینجاتسو) پخش می‌کند که در میان زنان ایرانی محبوبیتی رو به افزایش دارد. این نشان می‌دهد که:

۱) زنان ایرانی دارای حقوقی هستند.

۲) زنان ایرانی می‌توانند به حوزه‌های عمومی دسترسی داشته باشند.

۳) زنان ایرانی در ورزش‌های عمومی دارای سازمان‌دهی مشارکت می‌کنند.

۴) شبکه‌ی تلویزیونی حکومت ایران با هیچ‌کدام از موارد یاد شده مشکلی ندارد.

رسانه‌های غرب در مواجهه با چنین «فکت‌هایی» دستپاچه می‌شوند: بعضی شبکه‌های خبری به استریوتایپ‌هایی نظیر زن ایرانی به مثابه زنی دارای پوشش یا دارای روحیه‌ای طرفدار شبه‌نظامیان رو می‌آورند. دیگران تصویری کودک‌وار از او نمایش می‌دهند: زنانی که رنج می‌کشند و به عنوان تنها راه گریز از این رنج و فشار مجبورند به ورزش‌های رزمی رو بیاورند. آیا می‌توانید تصور کنید هیچ گزارش‌گر متین و منصف غربی‌ای بیاید و مثلا محبوبیت کاراته در حومه‌ی لوس آنجلس را به آمار بالای آزار و اذیت جنسی در آمریکا ربط دهد؟  {تفسیر نادرست فمینیسم  وحقوق زنان در تهران: ورای نینجاتسو و چادر و فانتزی‌های سکولار}

راه سوم:

در مورد چرایی اهمیت دنیایی که عکس‌هایی نظیر عکس بالا از ایران و زن ایرانی نشان می‌دهند شاید بد نباشد این جملات آقای ژیژک را بازخوانی کنیم:

 اسلاوی ژیژک درباره‌ی جنبش سبز و میرحسین موسوی٬ می‌گوید: «ما بین دو قرص گیر کردیم: یا بنیادگراییِ اسلامی یا لیبرالیسم غربی. من فکر می‌کنم هر روز روشن‌تر می‌شود که این دو هر روز یک‌دیگر را تقویت می‌کنند. جست‌وجوی من برای قرص سوم٬ علت اصلی حمایت من از افرادی است که در انتخابات ایران٬ رای‌شان دزدیده شد. برای من٬‌ موسوی٬ نماینده‌ی «قرص سوم» است. آن‌ها از یک طرف در مقابل بنیادگراییِ اسلامیِ رایج ایستاده‌اند٬ از آن طرف لیبرال ساده‌لوح غربی هم نیستند. آگاه هستند که سنت‌ دینی‌شان ابهامات و امکانات زیادی دارد و این‌طور نیست که الزامن سدی در مقابل حرکت‌شان باشد یا چون سنت جامعه است٬ باید برای آن احترام قایل بود. حواس‌شان هست که همان سنت‌ها چه ظرفیتی دارند که امکان بدهند به رغم سرمایه‌داری خشن جهانی٬ آدم به دنبال جامعه‌ی عادلانه‌تری برود». {از مصاحبه‌ی ژیژک با علی علی‌زاده برای تلویزیون فارسی بی‌بی‌سی}
زن نینجاتسوکار (عکس بالا، فیلم پایین)، نه در قالب‌های «زن سنتی ایرانی» یا «زن بنیادگرای اسلامی» می‌گنجد و نه کپی مضحکی از «زن مدرن غربی» است. به قول ژیژک، او نماینده‌ای از «راه سوم» است.
برنامه‌ی پرس تی‌وی در مورد زنان نینجاتسو کار:

 


با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آن‌را از طریق اشتراک در خوراک آن پی‌گیری کنید. استفاده از مطالب و عکس‌های منتشر شده در وبلاگ‌ها و فوتوبلاگ‌های من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است.

آیا مردان ایرانی بیشتر فحش می‌خورند؟

آیا مردها فحش‌خورشان بهتر است؟*

گاه و بی‌گاه با دوستان متاهلم که روز به روز تعداد نسبی‌شان بیشتر می‌شود می‌نشینیم و گپی می‌زنیم و از راز و رموز زندگی متاهلی می‌گوییم. طبعا من بیشتر نظریه‌پردازی می‌کنم (چون تجربه‌اش را ندارم!) و دوستان هم نظریات به روزرسانی شده در اثر تجربه شخصی‌شان را می‌گویند. طبعا مجموعه این تبادل نظرها به حوزه همین آدم‌ها و تجربه‌هایشان محدود می‌شود و نمی‌توان آن‌را به همین راحتی‌ها تعمیم داد (حتی به عنوان فرض تحقیق). اما به هر حال، در حد خودشان مستند هستند و قابل توجه (یک عده آدم واقعی این نظر و تجربه را دارند).

نکته‌ای که برایم عجیب و تا حدی شوکه‌آور بود بحث «فحش‌خور» بودن آقایان بود. اول فکر می‌کردم شوخی می‌کنند، اما به سرعت مشخص شد که همه در این نکته وفاق نظر دارند که «آقایان متاهل فحش‌خور بودنشان» باید خوب باشد. خوب طبعا، شرم و حیا (در خیلی از این جمع‌ها دوستان من با همسرهایشان حاضر هستند) و غیره مانع از این می‌شد که مصداق‌های مفصلی از این «فحش‌های» متاهلی را که ظاهرا به صورت گاه و بی‌گاه ولی مستمر نصیب این آقایان می‌شد بشنوم، اما در اصل قضیه مصر بودند و آن‌را به عنوان بخش لاینفک زندگی متاهلی‌شان تلقی می‌کردند و جالب این‌که خانم‌های جمع (عموما همسرهای ایشان) هم با این گزاره مخالفتی نمی‌کردند که گاه تایید هم می‌کردند.

بعضا حتی از زبان دوست‌های خانم‌ام هم شنیده‌ام که شنیدن فحش خطاب به آن‌ها از طرف مرد زندگی‌شان، وزن زیادی برایشان دارد، در حالی که تایید می‌کردند که وقتی خودشان به او فحش می‌دهند آن‌قدرها جدی نیستند.

آیا واقعا این طور است؟ آیا واقعا یک مرد متاهل (نسبت به یک زن متاهل) باید «فحش خور» (یا با کمی گسترش دامنه مفهوم، «کنایه خور» یا «نیش خور» یا «توهین خور») خوبی داشته باشد؟ آیا در زندگی‌های متاهلی شهری ما (از آن دست که آدمی مثل من می‌کند) آقایان بیشتر فحش می‌خورند (یا حتی اگر عملا نخورند، آیا باید امکان پذیرش بیشتری برای فحش خوردن داشته باشند؟)

آیا در مقیاسی عمومی‌تر این موضوع به فرهنگ پدرسالار باز می‌گردد؟ فرهنگی که به صورت سیستمی حقوق زن را نفض می‌کند (ببخشید، شاید دقیق‌تر باشد که بگویم حقوق زن را نقض نمی‌کند، بلکه برای او حقوق کمتری قایل می‌شود) اما در سطح تعارفات توی تاکسی، احترام به زن را از اوجب واجبات می‌داند. آیا می‌توانیم این صحنه را تصور کنیم؟ : یک دعوای خیابانی بین یک خانم و آقا، که خانم چاک دهنش را باز کرده باشد و هر چه می‌خواهد به آقا می‌گوید و آقا با احتیاط هر چه تمام‌تر (از ترس ناظران معمولا سرگرم شده) توهین‌های خیلی کنترل شده‌ای به خانم می‌کند و این احترام از سوی مرد به زن در حالی است که اگر همین مرد توی دعوا ، زن را به صورت غیرعمدی بکشد، مطابق قانون باید دیه‌اش را نیم‌بها بپردازد (قانون را درست گفتم؟)

یادم هست یکی از این دوستان به صورت خاص بحث را به این کشاند که: «اصل قضیه که آقایون باید بیشتر تحمل فحش خوردن داشته باشن که برای من متاهل حل شده است. چون اگه بخوام حساسیت نشون بدم، باید به کلی بی‌خیال زندگی متاهلی بشم. اما سوالم اینه که نهایتش کجا باشه؟ یعنی به عنوان یک همسر، چه فحشی اگه بشنوم باید قاط بزنم و همه چی رو به هم بزنم؟»

ظاهرا فحش‌هایی در حد بی‌شعور، الاغ، نفهم و این‌ها کاملا برای آقایان «اوکی» بود. اما در مورد فحش‌هایی مثل «بی‌شرف» اختلاف نظر وجود داشت. بعضی می‌گفتند از این گوش بشنو و از آن یکی در کن. بعضی اعتقاد داشتند که فحش‌هایی در این حد مفهومی، جدی هستند و نمی‌توان آن‌ها را تحمل کرد.

اگر این حرف‌ها حتی به صورت نسبی درست باشد، باید به حال این «تاهل» و این «جامعه» گریست. دوستان مطلع، لطف کنید بگویید که این‌ موارد استثنا هستند.

* بحث این نوشته، استفاده از کلمات رکیک در جمع‌های تک جنسیتی نیست و صرفا مربوط به تبادل توهین بین زن و مرد در یک ازدواج ایرانی می‌پردازد. بر اساس گفته این دوستان عزیز من: آیا مردها راحت‌تر توهین را می‌پذیرند؟


با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آن‌را از طریق اشتراک در خوراک آن پی‌گیری کنید. استفاده از مطالب و عکس‌های منتشر شده در وبلاگ‌ها و فوتوبلاگ‌های من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است.

کاریکاتور روز: دلبر و فریبا

طراح: آقای ماهی (Mr. Fish)

برداشت من:

۱) پوشش یک ساختار اجتماعی است. پس باید در درجه اول به خاطر داشته باشیم که نوع پوشش افراد در یک جامعه علاوه بر این‌که به انتخاب‌های شخصی آن‌ها بستگی دارد، محصول ساز و کارهای اجتماعی آن جامعه است. به همین دلیل هم هست که با نگاه کردن به یک عکس (با فرض آشنا بودن با فرهنگ جوامع مختلف) می‌توانیم حدس بزنیم عکس مربوط به کدام نقطه از جهان است. درست است که عکس به صورت تصادفی چند فرد را در کادر گرفته است و آن افراد تا حد قابل توجهی در انتخاب پوشش خود مختار بوده‌اند، اما با این حال تم‌های اجتماعی آن‌چنان پررنگ هستند که اطلاعاتی درباره زمینه فرهنگی و اجتماعی عکس می‌دهند. به این ترتیب طرح به ما می‌گوید که انتخاب «این» یا «آن» پوشش به خودی خود ارزش بیشتر یا کمتری ندارد.

۲) طرح به نوعی دو نقطه افراط را رو به روی هم قرار داده است. پوششی که تقریبا کاملا تن‌ را می‌پوشاند در برابر پوششی که تن یا نشانه‌ها و منحنی‌های تن را به میزان حداکثری نمایان می‌کند. پوشش «زن» در هر دوی این موارد بیشتر تابع خواست جامعه مردسالار بوده است، تا آن‌که بسته به خواست و اراده خود او بوده باشد.

۳) نکته‌ای که در طرح دیده نمی‌شود (و لزوما هم مخالف آن نیست) موضوع «آزادی انتخاب پوشش» است. تا وقتی که «زن» در انتخاب پوشش خود مختار باشد (با در نظر گرفتن ۱ البته) فرقی نمی‌کند چگونه بپوشد. مشکل وقتی شروع می‌شود که نقش فرد یا در این‌جا زن در انتخاب پوشش خود به حدی کم شود که جایی برای کوچکترین مانور باقی نماند. در نتیجه سوالی که در این طرح مطرح نشده اما ممکن است به ذهن ببینده برسد این است که: آیا زن برقع پوش در انتخاب پوشش خود انتخاب دیگری هم دارد؟ آیا زن تاپ پوش در انتخاب پوشش خود انتخاب دیگری هم دارد؟ پاسخ سوال دوم در جوامع غربی بله است، اما پاسخ سوال اول بسته به شرایط کاملا مبهم است.

۴) و در عین حال، شاید درون‌مایه اصلی طرح این باشد که می‌توان «نگاه به زن» را به یک شیءوارهء جنسی تقلیل داد و این مساله لزوما به این بستگی ندارد که پوشش او برقع است یا تاپ.

* نام انگلیسی طرح Guiles and Dolls است که معادل «دلبر و فریبا» را برایش انتخاب کردم. آیا ترجمه مناسب‌تری دارید؟


با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آن‌را از طریق اشتراک در خوراک آن پی‌گیری کنید. استفاده از مطالب و عکس‌های منتشر شده در وبلاگ‌ها و فوتوبلاگ‌های من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است.

هشت مفهوم کلیدی در سواد رسانه‌ای

هشت مفهوم کلیدی در سواد رسانه‌ای عبارتند از:

یک: همه رسانه‌ها مصنوع (constructed) هستند

رسانه‌ها به سادگی واقعیت بیرونی را نمایندگی نمی‌کنند، بلکه ساختارهایی هستند که به دقت ساخته و پرداخته شده‌اند و طی تصمیم‌های گوناگونی به وجود می‌آیند و از عوامل تعیین کننده بسیاری نتیجه می‌شوند. سواد رسانه‌ای در راستای شکستن این ساختارها (deconstructing) حرکت می‌کند و با این ساختارشکنی و بازنمایی اجزاء تشکیل دهنده آن‌ها سعی دارد شیوه ساختشان را نمایان کند.

دو: رسانه‌ها واقعیت را می‌سازند

بخش قابل توجهی از مشاهدات و تجربه‌هایی که ما بر پایه آن‌ها درک شخصی خود را از جهان و شیوه ساز و کار آن می‌سازیم توسط رسانه‌ها شکل می‌گیرد. بخش بزرگی از دیدگاه ما نسبت به واقعیت بر پایه پیام‌های رسانه‌ای پیش-ساخته که در آن‌ها جهت‌گیری، تفسیر و نتیجه‌گیری‌ مستتر است شکل گرفته است. با تقریب خوبی می‌توان گفت که رسانه‌ها، حس ما نسبت به واقعیت را شکل می‌دهند.

سه: مخاطبان معنای موجود در رسانه‌ها را به شیوه‌های مختلف تفسیر می‌کنند

رسانه‌ها بیشتر مطالبی را که بر پایه آن‌ها تصویر شخصی خودمان از واقعیت را می‌سازیم در اختیار ما قرار می‌دهند و ما با توجه به فاکتورهای شخصی‌مان این معناها را تفسیر می‌کنیم. فاکتورهای شخصی‌ای مانند نیازها و نگرانی‌های فردی، رضایت‌مندی‌ها و عذاب‌های روزانه، گرایش‌های جنسی و نژادی، پیش‌زمینه‌های خانوادگی و فرهنگی و غیره روی تفسیری که از رسانه‌های می‌کنیم تاثیر می‌گذارند.

چهار: رسانه‌ها دارای دلالت‌های تجاری هستند

سواد رسانه‌ای سعی دارد آگاهی مخاطبان را درباره نحوه تاثیر ملاحظات تجاری بر رسانه‌ها و این‌که چگونه چنین ملاحظاتی در محتوی، تکنیک و توزیع رسانه‌ای تاثیر می‌گذارد بالا ببرد. بیشتر رسانه‌ها کسب و کارهایی هستند که بر پایه سودآوری فعالت می‌کنند. در نتیجه سوال‌های مرتبط با مالکیت و کنترل رسانه‌ها کلیدی هستند: تعداد نسبتا اندکی از افراد آن‌چه را که از طریق رسانه‌ها می‌بینیم، می‌خوانیم و می‌شنویم کنترل می‌کنند.

پنج: رسانه حاوی پیام‌های ایدئولوژیکی و ارزشی است

همه محصولات رسانه‌ای به گونه‌ای در حال تبلیغ هستند و روش‌ها و ارزش‌های مورد نظرشان را اعلام می‌کنند. به صورت مستقیم یا غیر مستقیم، رسانه‌های جریان اصلی پیام‌های ایدئولوژیکی‌شان را درباره موضوعاتی مانند «طبیعت یک زندگی خوب»، «فضیلت‌های مصرف‌گرایی»، «نقش زن‌ در جامعه»، «پذیرش اراده اولیای امور» و «پذیرش بی‌چون و چرایی میهن‌پرستی» به مخاطب منتقل می‌کنند.

شش: رسانه‌ها دلالت‌های اجتماعی و سیاسی دارند

رسانه‌ها تاثیر زیادی بر سیاست‌ها و شکل‌ دادن تحولات اجتماعی دارند. تلویزیون به کمک «تصویر سازی» می‌تواند روی انتخاب یک رهبر ملی تاثیر جدی بگذارد. رسانه‌ها ما را با دغدغه‌هایی نظیر «مشکلات حقوق شهروندی»، «قحطی در آفریقا» و «اپیدمی شدن ایدز» درگیر می‌کنند. آن‌ها ما را با موضوعات ملی یا جهانی صمیمی می‌کنند به گونه‌ای که ما به زبان مارشال مک‌لوهان به شهروندان «دهکده جهانی» بدل می‌شویم.

هفت: فرم و محتوا در رسانه‌ها به شدت به هم مرتبط هستند

همان‌طور که مارشال مک‌لوهان هم اشاره کرده است،‌ هر رسانه دستور زبان مخصوص خودش را دارد و واقعیت را به شیوه منحصر به خودش کدگذاری می‌کند. یک رویداد معین توسط رسانه‌های مختلف گزارش می‌شود، اما تاثیر و پیام مختلفی ایجاد می‌کند.

هشت:‌هر رسانه‌ای فرم زیبایی‌شناسیک منحصر به خودش را دارد

همان‌گونه که ریتم‌های دلپذیر یک قطعه شعر یا غزل را تشخیص می‌دهیم و از آن لذت می‌بریم، باید بیاموزیم که از فرم‌ها و تاثیرهای انواع رسانه‌ها لذت ببریم.

برگرفته از:

«Eight Key Concepts of Media Literacy» by Barry Duncan et al. Media Literacy Resource Guide, Ontario Ministry of Education, Toronto, ON., Canada, 1989


با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آن‌را از طریق اشتراک در خوراک آن پی‌گیری کنید. استفاده از مطالب و عکس‌های منتشر شده در وبلاگ‌ها و فوتوبلاگ‌های من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است.

چگونه از تولید ملی حمایت کنیم؟

دوست خوبم «خیزران» دعوت کرده که درباره نام‌گذاری سال ۱۳۹۱ توسط رهبر به عنوان «سال تولید ملی و حمایت از کار و سرمایه داخلی» بنویسیم و خودش هم به چند راه‌کار مختلف اشاره کرده. نوشتن کارشناسی درباره روش‌های افزایش تولید ملی بدون تردید نیازمند داشتن تخصص در زمینه‌هایی است که من از آن‌ها کم‌بهره‌ام. از طرفی پیشنهاد خیزران را به فال نیک می‌گیرم تا در مورد این موضوع مهم تعمق و مطالعه شخصی کنم. در نتیجه این نوشته را بیشتر به عنوان ادامه گفتگو و تبادل نظر می‌نویسم.

بدون این‌که قصد وارد شدن به نقد نوشته خیزران را داشته باشم، باید بگویم که با کلیات مواردی که نوشته موافقم و چیزهایی نیستند که به سادگی بشود آن‌ها را رد کرد. اما ترجیح شخصی من این است که کمی انتزاعی‌تر به موضوع نگاه کنم و ارائه راه حل را به عهده کارشناسان امر بگذارم:

1) به جای دادن پیشنهادهای مستقیم جهت افزایش تولید ملی، به زمینه‌هایی که می‌تواند منجر به عملی شدن چنین پیشنهادهایی شوند اشاره کنم

2) میان نقش گروه‌های مختلف ذی‌نفع (stakeholder) و دامنه اختیارات و مسئولیت‌های آن‌ها تفکیک قايل شوم

با توجه به دو نکته بالا، زمینه‌های لازم برای توسعه تولید داخلی را با در نظر گرفتن اختیارات و مسْولیت‌های گروه‌های ذی‌نفع به چهار دسته تقسیم می‌کنم (بدون اولیت معینی):

دسته اول: مصرف کننده‌ها و عموم مردم چکار کنند تا تولید ملی تقویت شود؟

مصرف کننده‌ها اگر چه از نظر کمی بخش قابل توجهی از جامعه را تشکیل می‌دهند، اما نقش کلیدی در شکل دادن الگوهای تولید یا مصرف (production or consumption patterns) جامعه ندارند. سیستم‌های اقتصادی-اجتماعی-سیاسی-صنعتی آن‌چنان ریشه‌دار و در هم تنیده هستند که فرد اغلب چاره‌ای ندارد جز آن‌که تابع شرایط حاکم بر آن‌ها باشد. این سیستم‌ها که بعضا به آن‌ها سیستم‌های سوشیوتکنیکال (socio-technical systems) می‌گویند، مجموعه درهم تنیده‌ای شامل فن‌آوری (technology)، بازار و رفتارهای کاربران (markets and users practices)، سیاست‌گذاری‌های عمومی و قوانین (public policies and regulations) و زیرساخت‌ها (infrastructures) است. هزینه‌ای که یک فرد باید برای ایجاد تغییری بسیار ناچیز در این سیستم‌ها بپردازد چنان گزاف است (گاه به قیمت طرد شدن او از سیستم و مختل شدن حیات اجتماعی وی) که معمولا افراد، حتی نخبه‌ترین و آگاه‌ترین آن‌ها ترجیح می‌دهند از قوانین کلی حاکم بر سیستم‌های موجود تبعیت کنند و به جز در مواردی محدود که بیشتر جنبه سمبولیک دارد تا تاثیرگذار خواست و اراده خود را در راستای تغییر سیستم نشان ندهند. با این‌حال نمی‌توان اهمیت خواست و اراده توده‌های مصرف کننده جامعه را نادیده گرفت. مهم‌ترین کاری که از دست یک فرد مصرف‌کننده بر می‌آید این است که با درک شرایط حاکم بر کشور و حفظ روحیه مثبت وظایفی را که در خانه یا محل کار به او محول شده با دقت و کیفیت انجام دهد و نسبت به محصولات تولید شده در ایران با ارفاق برخورد کند.

دسته دوم: کارآفرین‌ها و سرمایه‌گذارها و صاحبان کسب و کار چگونه می‌توانند از تولید ملی حمایت کنند؟

اگر بخواهیم از پند و اندرزهای حکیمانه‌ای مانند «سرمایه‌گذار باید غرور ملی داشته باشد و پولش را در داخل کشور سرمایه‌گذاری کند» پرهیز کنیم، متوجه می‌شویم که سرمایه‌گذار و کارآفرین هم لزوما امکان مانور زیادی ندارند. شکوفا شدن کسب و کار در بخش‌های مختلف صنعتی در درجه اول به همان چشم‌اندازهای سوشیوتکنیکال (socio-technical landscapes) مربوط می‌شود و تا وقتی آن چشم‌اندازها مناسب نباشند، بازارهای جاویژه (niche markets) و فرصت‌هایی که در زمینه‌های مختلف به وجود می‌آیند نمی‌توانند شکوفا شوند. از طرف دیگر، با توجه به دو نکته زیر، سرمایه‌گذاران و کارآفرین‌های داخلی به یک فرصت تاریخی برای راه‌اندازی یا توسعه کسب و کار در ایران مواجه هستند:

۱) ایران یک کشور در حال توسعه با جمعیتی بیش از ۷۰ میلیون نفر است که در زمینه‌های مختلف نیازمند خدمات و کالاهای صنعتی است.

۲) ایران هدف تحریم‌های فلج‌کننده مختلف قرار گرفته که واردات خدمات و کالا را دشوارتر کرده است.

با توجه به دو نکته بالا، می‌توان حدس زد که خلاء ایجاد شده (کاهش عرضه خارجی، افزایش تقاضای داخلی) در بازارهای مختلف، منجر به ایجاد تعداد زیادی بازارهای جاویژه داخلی خواهد شد. این بازارهای جاویژه دقیقا همان منطقه‌هایی هستند که یک کارآفرین یا سرمایه‌گذار فرضی می‌تواند روی آن‌ها مانور دهد و کسب و کار خود را بر اساس نفوذ در آن‌ها شکل دهد. در نتیجه علی‌رغم وجود چشم‌اندازهای خطرناک و بحرانی موجود، نمی‌توان از این مساله غافل ماند که شرایط امروز ایران برای کارآفرین‌ها و سرمایه‌گذاران زیرک عاری از فرصت‌های طلایی نیست.

دسته سوم: دست‌اندرکاران و سیاست‌گذاران چگونه می‌توانند از تولید ملی حمایت کنند؟

به نوعی می‌توان گفت نقش جمعی این گروه بی‌واسطه‌تر و احتمالا تاثیرگذارتر از سایر گروه‌هاست. تصویب یک قانون جدید می‌تواند به نقطه عطفی در رشد یا رکود یک صنعت تبدیل شود. ساده است همه مشکلات ایران امروز را به گردن حاکمیت سیاسی انداختن و من نمی‌خواهم توی این چاله بیفتم. اما نمی‌توانیم چشم‌هایمان را به روی این واقعیت ببندیم که نظام سیاسی حاکم بر ایران با وجود همه دستاوردهایی که داشته، دارای مشکلات جدی‌ای مانند (1) نخبه‌گریزی و جذب افراد بی‌کفایت و بی‌توجهی و حتی عناد با شایسته‌سالاری (2) ضعف مدیریتی و فساد اداری در سطوح مختلف که برخورد جدی با این ضعف‌ها و فسادها را اگر نه غیرممکن که بسیار دشوار می‌کند، (3) نداشتن نگاه بلندمدت و کلان به مفاهیمی مانند توسعه زیرساخت‌های ارتباط و تولید در کشور و اشتغال‌زایی پایا و تخصیص غیرمتناسب منابع در اموراتی که اولویت ملی پایینی دارند، (4) نگاه تنگ‌نظرانه و بخش‌نامه‌ای به مقوله علم و دانش و تحقیقات که به علوم انسانی و اجتماعی نیز بهای اندکی می‌دهد و رشد علمی را منحصر به بخش‌های سخت مانند علوم تجربی یا فنی می‌کند، (5) نگاه بیش از حد امنیتی و محدودکننده به شاه‌راه‌های تولید و دسترسی اطلاعات مانند انواع رسانه‌های سنتی، رسانه‌های الکترونیک و اینترنت و (6)  محدودیت‌های اجتماعی غیرقابل توجیه و دخالت نهادهای مختلف رسمی و غیررسمی در حریم شخصی افراد که هم موجب نارضایتی داخلی می‌شود و هم جذب توریست را مشکل‌تر می‌کند و (7) بی‌توجهی به شکاف‌های اجتماعی (قومی-نسلی-فرهنگی-اقتصادی) روزافزون موجود در کشور که بیم آن می‌رود جامعه ایرانی را چند پاره کند.

طبعا هر حرکت جدی در راستای حمایت از تولید داخلی باید فکری هم به حال مشکلاتی که ذکر کردم بکند که کاری هم نیست که بشود توی یک‌سال انجام داد. یک ایده شاید این باشد که در سال 1391 اولا تلاش شود زمینه‌های اولیه برای شکل‌گیری یک نگاه دورنگر و عمیق‌تر فراهم شود. کارهایی که می‌توان انجام داد فرضا شامل: الف) ابقا یا استقرار مدیران عالی‌رتبه شایسته و قوی با اختیار عمل بالا و حمایت ویژه از سوی عالی‌ترین مقامات نظام در پست‌های کلیدی کشور و در عوض برکناری (و نه جا به جایی از پستی به مقامی دیگر!) مجموعه‌ای از مدیران ارشد فاسد و بی‌کفایت در سطوح مختلف مدیریت کلان کشور ب) آشتی با نخبگان دانشگاهی و فرهنگی در زمینه‌های مختلف علوم انسانی و مدیریت و بهره‌گیری روزافزون از نظرات این افراد در سیاست‌گذاری کلان کشور ج) تمرکز بر کمینه کردن فساد اداری و سازمانی (منظور خرده فساد نیست!) و برخورد قاطع و بی‌تبعیض با ریخت و پاش کنندگان، رانت‌خواران و قانون‌شکنان بزرگ د) بازگشایی سازمان برنامه و بودجه یا سازمانی مشابه آن با هدف سیاست‌گذاری کلان در عرصه تخصیص منابع و تدوین‌ چشم‌انداز بلند مدت و همین‌طور برنامه‌های 5 ساله میان‌مدت در عرصه‌های مختلف اقتصادی کشور که با حمایت جدی و عزم ویژه نیز پی‌گیری و اجرا شود ه) تلاش برای کاستن شکاف‌های عمیق اجتماعی موجود که می‌تواند طیف‌های از هم فاصله گرفته اجتماعی را بیشتر به هم نزدیک کرده و انگیزه و اراده جمعی را برای تولید تقویت کند و … و … و …

دسته چهارم: ناٰظران، تحلیل‌گران، کارشناس‌ها و الیت علمی و فرهنگی جامعه  چگونه می‌توانند از تولید ملی حمایت کنند؟

نقش این دسته از افراد بیشتر غیرمستقیم است اما به هیچ عنوان کم اهمیت نیست. این افراد در درجه اول باید از داشتن رویکرد «اوضاع خراب است، کاری نمی‌شود کرد» پرهیز کنند و سعی کنند با حفظ روحیه مثبت به ترویج فرهنگ نخبه‌گرایی، کار درست و دقیق، نگاه بلندنظرانه و عمیق به مسايل و پرهیز از سطحی‌نگری و راه‌حل‌های کوتاه مدت در جامعه بپردازند.


با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آن‌را از طریق اشتراک در خوراک آن پی‌گیری کنید. استفاده از مطالب و عکس‌های منتشر شده در وبلاگ‌ها و فوتوبلاگ‌های من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است.

مواظب باشید موقع خروج از بزرگراه سرتان کلاه نرود

این سناریوی کلاهبرداری (scam) در نزدیکی منزل ما برای یکی از همسایه‌ها رخ داده است. بیشتر طرح‌های کلاه‌برداری از الگوهای تثبیت شده و «امتحان‌پس‌داده» استفاده می‌کنند. با آشنایی با این الگوها شاید بتوانیم احتمال این‌که کلاه سرمان برود را کم کنیم (شاید!).

نکته: در این سناریو دو کلاه‌بردار و یک قربانی در خروجی یک بزرگراه نقش دارند و هدف اخاذی از قربانی است. همین طرح کلاه‌برداری با تغییراتی می‌تواند در موقعیت‌های دیگر و با اهداف دیگر اجرا شود.

طرح‌ کلاه‌برداری «اخاذی در بزرگراه»

شرکت‌کنندگان: کلاه‌بردار اول (اولی)، کلاه‌بردار دوم (دومی)، قربانی

محل: یک دوربرگردان نه چندان شلوغ در یک بزرگراه شهری ، طرف‌های آخر شب.

هدف: اخاذی پول از قربانی بدون درگیری و خشونت

شرح:

ساعتی از شب گذشته، کلاه‌بردارها یک دوربرگردان نسبتا خلوت در یک بزرگ‌راه را انتخاب می‌کنند. یکی از آن‌دو در مسیر داخل دوربرگردان کمین می‌کند و دومی در بزرگراه قبل از خروجی دوربرگردان مستقر می‌شود و خودرو‌ها و سرنشین‌های داخل آن‌را زیر نظر می‌گیرد. او در جستجوی خودرویی تک‌سرنشین است که نوع آن و چهره راننده هم مناسب کلاه‌برداری تشخیص داده شود.

پس از انتخاب قربانی، به اولی که در دوربرگردان مستقر شده علامت می‌دهد. همان‌طور که قربانی در حال پیچیدن در دوربرگردان است (و دید خوبی هم ندارد و سرعت ماشین هم کم است) اولی خودش را با آینه ماشین می‌کوبد و فریاد بلندی می‌زند. راننده با تصور این‌که با فردی تصادف کرده توقف می‌کند و از ماشین پیاده می‌شود. در همین لحظه دومی هم سر می‌رسد و شلوغ می‌کند که ای داد و بیداد چه شد … یا ابوالفضل و غیره. بعد هم به قربانی می‌گوید که آدم خیلی خوبی است که در نرفته و واقعا انسانیت به خرج داده و غیره. اولی هم در تمام مدت وانمود می‌کند دست یا پایش شکسته و با صدای بلند آه و ناله می‌کند. دومی قربانی را متقاعد می‌کند که وضعیت اولی ناجور است و باید حتما او را به بیمارستان برسانند. قربانی که دستپاچه شده است قبول می‌کند. توی راه اولی دست یا پا یا شکمش را که قبلا رنگ کرده به نشانه کبودی نشان می‌دهد (با همکاری دومی) و دومی هم کم کم قضیه را بزرگ می‌کند که این آقای راننده آدم شریفی است و به خاطر تو نگه داشته و فرار نکرده. حالا اگر شکایت نکنی بهتر است و برای این آقا دردسر درست نکن. بازداشتش می‌کنند و تا پای این آدم به بیمارستان برسد برایش پرونده جنایی تشکیل می‌دهند و به خاطر انسانیت هم که شده نگذار این مرد شریف آبرویش به خطر بیفتد. کم کم داستان به سمتی می‌رود که اولی رضایت دهد مقداری پول بابت هزینه درمان و گچ بندی و خسارتی که به او وارد شده از قربانی بگیرد و در عوض خودش به کمک دومی به بیمارستان بروند تا به این ترتیب دردسری برای قربانی ایجاد نشود. قربانی در این لحظه حتی اگر به کل داستان شک هم کرده باشد به خاطر فرار از دردسر حاضر می‌شود چند صد هزار تومان به آن‌ها بدهد تا از دستشان خلاص شود.

در همین رابطه: مواظب باشید کیف پر از پول کلاه سرتان نگذارد


با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آن‌را از طریق اشتراک در خوراک آن پی‌گیری کنید. استفاده از مطالب و عکس‌های منتشر شده در وبلاگ‌ها و فوتوبلاگ‌های من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است.

اکوفاشیسم هیتلری و انسان مدرن

1.

حزب نازی به دنبال قدرت گرفتنش در 1933، به وضع قوانین حمایتی از حیوانات پرداخت که بعضی از آن قوانین امروز هم در آلمان اجرا می‌شود. مثلا، در آلمان هیتلری مجازات افرادی که با حیوانات خانگی خود بدرفتاری می‌کردند تا دو سال زندان بود. نازی‌ها تولید و فروش برخی محصولات غذایی حیوانی را محدود و جراحی بدون بی‌هوشی روی حیوانات خانگی را غیرمجاز اعلام کردند. در این دوران همچنین انجام تحقیقات علمی که طی آن‌ها به حیوانات آسیب رسانده شود نیز به شدت محدود شد. حزب نازی آلمان اولین قانون منع سوءرفتار با حیوانات در فیلم‌های سینمایی را تصویب کرد و روش‌های کشتار انسانی‌تر دام و طیور (غذایی) را قانونی کرد. دولت آلمان در این دوره منطقه‌های حفاظت شده طبیعی به وجود آورد، درسی درباره برخورد انسانی با حیوانات در برنامه درسی دانش‌آموزان گنجانید و اولین کنفرانس حمایت از حیوانات را برگزار نمود. هرمان گورینگ در 1933 اعلام کرد که هر کس فکر کند می‌تواند با حیوانات مانند دارایی‌ شخصی‌اش رفتار کند را به اردوگاه کار اجباری می‌فرستد. هاینریش هیملر جایی خطاب به یکی از دوستانش که شکارچی بود گفت: چگونه می‌توانید از شلیک از پشت سر به موجودی که در حال گشت و گذار در بیشه است لذت ببرید… این‌کار یک  جنایت واقعی است. اما شاید عجیب‌ترین جلوه حمایت نازی‌ها از حیوانات، قانونی باشد که در سال 1942 وضع کردند. مطابق این قانون یهودیان از نگهداری حیوانات خانگی منع می‌شدند.

2.

آدولف هیتلر بدون شک خودش را یک دوستار حیوانات می‌دانست که موضوعی ثبت شده است. اما آیا او گیاه‌خوار بود؟ هیتلر معتقد بود گوشت‌خواری یکی از دلایل اصلی انحطاط تمدن انسانی است و گیاه‌خواری می‌تواند به  احیاء مجدد آن کمک کند. در یادداشت‌های گوبلز اشاره شده که «پیشوا یک گیاه‌خوار معتقد است. دلایل او برای گیاه‌خواری جدی و غیرقابل انکارند». البته میزان عملی التزام هیتلر به گیاه‌خواری دقیقا روشن نیست اما به هر حال حتی امروزه هم بسیاری از افراد گیاه‌خوار گاهی گوشت مصرف می‌کنند. عده‌ای هم معتقدند  کل ماجرای گیاه‌خواری هیتلر در کنار پرهیز او از الکل و سیگار ساخته و پرداخته پروپاگاندای گوبلزی است.

3.

حزب نازی را به عنوان یکی از خشن‌ترین و افراطی‌ترین گروه‌هایی که در تاریخ بشر به قدرت رسیده می‌شناسیم. اما رفتار ملایم و انسانی این حزب با حیوانات را چطور می‌توان در کنار رفتار وحشیانه و خشن آن‌ها با انسان‌ها قرار داد؟ این تضاد عجیب را چطور می‌توان توضیح داد؟ آیا این تضاد، چیزی بیش از یک کاریکاتور مشهور از میان میلیون‌ها تناقض کوچک و بزرگی که پیرامون خود ساخته‌ایم و بی‌توجه به آزاردهندگی منطقی (و اخلاقی‌) شان ادامه می‌دهیم است؟

هم بله و هم خیر. بله چون بشر امروز بیشتر و حادتر از تمام اعصار پیشین با تضادهای فلسفی نسبت به گونه خود و محیط پیرامون خود رو به روست. آیا ما به عنوان یک گونه حیات‌مند بخشی از طبیعت هستیم؟ اگر هستیم محیط طبیعی ما کجاست؟ آیا شهرها محیط‌های طبیعی ما هستند؟‌ جنگل‌ها چطور؟ آسمان‌ها چطور؟ زیر زمین چطور؟ فضا چطور؟ اگر این‌ها محیط طبیعی ما هستند، پس این مشکل که محیط زیست طبیعی ما کم کم جایی برای زیست گونه‌های دیگر زمین باقی نمی‌گذارد را چطور می‌توانیم حل کنیم؟ اما اگر این ناحیه‌ها محیط زیست طبیعی ما نیستند، چطور و مطابق با کدام قانون می‌توانیم آن‌ها را از حیطه جولان طبیعی خود حذف کنیم؟‌ آیا این‌طور نیست که ما توانایی تحرک در این ناحیه‌ها را داریم و برای زیست خود به حضور و فعالیت و دخل و تصرف در آن‌ها احتیاج داریم؟ پس آیا به همان‌ ترتیبی که یک بیشه محیط زیست طبیعی یک گربه وحشی است،‌ آیا کل کره زمین و آب‌ها و خاک‌ها و فضاهایش محیط زیست طبیعی گونه انسان امروزین نمی‌توانند تلقی شود؟

اما خیر چون معضل اکوفاشیسم دوران آلمان نازی را به صورت خاص می‌توان ریشه‌یابی کرد. صرف نظر از دیدگاه‌های بیمارگونه‌ رهبران نازی، می‌توان نوعی نگرش سبز را در مکتب فکری نازیسم مشاهده کرد. جایی در قلب تفکر نازی، گرایش به طبیعت و حفظ محیط زیست طبیعی به چشم می‌خورد.  نازی‌ها به مفاهیمی مانند مدیریت منابع جنگلی، کاهش آلودگی هوا و حفاظت از محیط زیست علاقمند بودند. درست است که این گرایش کم کم با نزدیک شدن جنگ جهانی دوم به حاشیه رفت اما فلسفه خطرناکی که در قلب مکتب دوستار محیط زیست نازی وجود داشت به صورت‌های دیگر ادامه یافت: مفهوم «طبیعت» و «حمایت از طبیعت».

نازیسم یا سوسیالیسم ملی آلمان (Nationalsozialismus) یک جنبش طبیعت‌گرا و طرف‌دار محیط زیست بود. هیتلر مکتب نازی را «دین طبیعت» می‌نامید. همان‌طور که گرگ‌ها گوزن ضعیف را از گله شکار می‌کنند و در نتیجه به تدریج ژن‌ گوزن‌ها را از ژن‌های ضعیف پاکسازی می‌کنند، نازی‌ها هم می‌خواستند ارتباط مردم آلمان با طبیعت را با حذف هر آن‌ چه (هر آن‌ کس) که غیرطبیعی می‌دانستند احیاء کنند. رهبران نازی معتقد بودند جامعه آلمان به کمک «مرگ خودخواسته» (اوتانازی) و پاک‌سازی ژنتیکی می‌تواند به آمادگی زیستی بیشتری دست یابد. مطابق این تفکر، حذف آدم‌ها یا موجوداتی که با اکوسیستم طبیعی جامعه آلمان هماهنگی ندارند قتل عام نامیده نمی‌شود، بلکه حرکتی در راستای پاک شدن جامعه آلمان و همبستگی بیشتر آن با «طبیعت» است.

4.

شاید فکر کنید تفکر «طبیعت محور» و «حفاظت از طبیعت» با اضمحلال آلمان نازی از میان رفته است. اما این تصور دقیقی نیست. در واقع این نوع تفکر در فلسفه بشر مدرن ریشه‌دارتر و عمیق‌تر از آن است که به نظر می‌رسد. صرف نظر از آن تفسیر افراطی و بیمارگونه‌ای که نازی‌ها از آن داشتند، این نگرش با ظهور نازیسم متولد نشد و با مرگ آن نیز از میان نرفت. اصولا اگر بخواهیم به یکی از شاخص‌ترین نتایج تفکر مدرنیته (دوران بعد از عصر روشن‌گری) اشاره کنیم تفکیک حوزه شناخت انسان به دو ناحیه انسانی (فرهنگ) و طبیعی (طبیعت) خواهد بود. در واقع در قلب تفکر مدرن این تصویر وهم‌آلود وجود دارد که «انسان و جامعه انسانی» چیزی جدا از «هر آن‌چه غیر از انسان است» (طبیعت) است. اکوفاشیسم نازی‌ها فقط یک نمونه کاریکاتوری از توهم بیمارگونه انسان-مرکز-پنداری انسان مدرن بود. حتی بسیاری از نهضت‌های سیاسی و زیست‌محیطی امروز هم در تلاش برای حفظ توهم تضاد و تفکیک بین انسان/طبیعت هستند و اصولا تفکیک انسان/طبیعت و تبعات ناشی از آن (نگاه به زیست کره به مثابه پدیده‌‌ای بیرونی و مجموعه‌ای از منابع که باید مورد بهره‌برداری قرار بگیرند یا توسط ما محافظت شوند) زیربنای تمدن ما در سرتاسر دنیای امروزی است.

اما این توهم روز به روز در حال فرو پاشی است. چیزی به نام طبیعت (به آن معنا که ما بتوانیم شاهد و ناظر آن باشیم) وجود ندارد و تنها در ذهنیت ما انسان‌های مدرن وجود داشته است. به واقع اول باید درک کنیم که ما هرگز مدرن نبوده‌ایم! آن‌چه هست یک سیستم اکولوژیک عظیم و پیچیده است که ما نیز یکی از عوامل حاضر و تاثیرگذار «داخل» آن هستیم. «طبیعت» یک مفهوم استاتیک و بیرونی که ما مجاز به بهره‌برداری از آن و موظف به پاسداری از آن باشیم (کدام صورت آن‌را و چه بخشی از آن‌را می‌خواهیم پاسداری کنیم؟) نیست (هیچ توهمی خطرناک‌تر از این نیست) بلکه مجموعه‌ای دینامیک است که ما به عنوان سوژه‌هایی هوشمند که داخل آن قرار داریم باید برای درک مکانیسم‌های آن تلاش کنیم برای این‌که بتوانیم شانس بقای گونه خود را در این دنیای موقتا مناسب برای زیست‌مان بیشینه کنیم.


با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آن‌را از طریق اشتراک در خوراک آن پی‌گیری کنید. استفاده از مطالب و عکس‌های منتشر شده در وبلاگ‌ها و فوتوبلاگ‌های من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است.

خودکاوی بی‌تعارف

مشغول خواندن مجموعه «خودکاوی بی‌تعارف» نوشته مانی‌ ب. هستم. می‌پرسید «مگر تا به حال نخوانده بودمشان؟» با شرمندگی جواب می‌دهم: مثل خیلی زیاد کتاب و نوشته «خواندنْ لازم، اما امان از تنبلی» این هم دور از چشم و مجال مانده بود. این مجموعه این طور شروع می‌شود:

آن «من» که «ما»  و آن ما که «من» است. (هگل)

این نمونه بحث روشنگرانه را همگی خوب می شناسیم: آیا نظام مسلمان، یا نظامی اسلامی در جمهوری ایران؟ آیا این ضعف روشنفکران بوده است که تأثیری در فرهنگ عامه نداشته اند یا ضعف عامه است که روشنفکران را نفهمیده اند )و البته هنوز هم نمی فهمند(؟ آیا روشنفکر دینی مرد دینداری است که فکرش روشن شده است یا روشنفکری است که دین دارد؟ آیا ترجمه آثار از زبان های بیگانه نوعی آفرینش ادبی است، یا مترجمان اشخاصی هستند که روی رکاب دیگران حال می کنند؟

– آقا ببخشید، آیا گورخر، الاغ سفیدی است که راه راه سیاه دارد، یا خر سیاهی است که راه راه های سفید دارد؟

– والا من اول باید ببینم هایدگر در این باره چی گفته!

علی‌رغم این‌که راه علاقه‌مندان به بحث‌های بالا به ٤دیواری نمی‌افتد، باید توضیح دهم، مطلبی که در زیر می‌آید به «آن‌چه هست» می‌پردازد و ربطی به جدال‌های فلسفی پست‌مدرن درباره گورخر ندارد.

*

هیچ‌کس منکر وجود معضلات اجتماعی‌یی که چندین قرن جامعه­ «ما ایرانیان» دچار آن است نمی‌شود. یک دسته از این معضلات مانند تقدیرگرایی، ذهنیت استبدادی، سودجویی، فقدان علاقه به کار، عرفان‌زدگی، عدم مسئولیت‌پذیری و غیره، آشکار است. اصحاب دانش، از اندیشمندان واقعی گرفته تا نقشه‌بردارهای جامعه‌شناس، فیلسوف‌های قلابی، روزنامه‌نگارها و مسافرکش‌های تهران، به اندازه کافی در مورد این معضلات قلم زده و سخن‌ها گفته‌اند. حتی شعر سروده‌اند! در این‌که تا به امروز تأثیر روشنگرانه این تلاش بزرگ بسیار مأیوس‌کننده بوده است، تردیدی نیست. درست که مهارت «ما ایرانیان» در هنر دق‌مرگ‌کردن اصحاب تفکر کم نیست، اما معضلات یاد شده نیز کوچک نیستند. سرعت تغییر در الگوهای فکری و رفتاری بسیار کند است. ذهنیت استبدادی از امروز به فردا تغییر نمی‌کند و «کار» نزد فرد عرفان‌زده‌ی سودجو به ناگهان دارای ارزش نمی‌شود. اما همین‌که کسانی در جامعه ما بوده و هستند که نسبت به این مسائل خودآگاهی داشته­ و در واگذاری شناخت حاصل از این خودآگاهی می‌کوشند، نشان می‌دهد که خوشبختانه «عیوب» یادشده عمومیت ندارند و می‌توان به بهبود آن‌ها در درازمدت امید داشت، هرچند که این امید کوچک باشد.

اما این‌ها تنها نوع معضلات ما نیستند. در هر فرهنگ ویژگی‌های «ناپیدایی» موجود است که در صورت ایجاد اختلال، جامعه را با معضلاتی روبرو می‌کنند که شناسایی آن‌ها به دلیل «عمومیت» مشکل­ است، چرا که، وقتی یک خصوصیت «ناهنجار» در جامعه‌ای عمومی و همه‌گیر باشد به هنجار تبدیل می‌شود و به عنوان «معضل» به نظر نمی‌آید. جایی که همه «سودجو» هستند، سودجویی عیب نیست، «نرمال» است. آن‌ها نمی‌خواهند بیماریشان شفا یابد. آن‌ها می‌خواهند بیماریشان به اندازه بیماری همسایه‌شان باشد. این سخن از اریش فروم (که آن را از ذهن نقل می‌کنم) به همین مناسبات اجتماعی اشاره دارد.

این‌گونه «بیماری»­ها اغلب منشأ بسیاری از معضلات آشکار اجتماعی است و تأثیر اختلال‌زای آن‌ها در زندگی اجتماعی زیاد و اساسی است و ویژگی «عمومیت» آن‌ها که نمی‌گذارد به موضوع «تفکر» تبدیل شوند، خطر آن‌ها را بیشتر می‌کند. موضوع مورد بحث ما در این‌جا یکی از – به نظر من – مهم‌ترین ویژگی فرهنگی اختلال‌زا است که تا به حال کسی به آن نپرداخته است، یا حداقل من ندیده‌ام.

قصد من از ذکر این‌که «تا به حال کسی به آن نپرداخته است» پیش از این‌که پزدادن باشد(!) اشاره به نکته ظریفی است. جامعه فرهنگ دارد و فرد هویت. آن‌چه که جامعه‌ای را از جامعه‌ی دیگر متمایز می‌کند فرهنگ است و هویت همین نقش را بین افراد دارد. هویت فرد در روند تعلیم‌وتربیت و اجتماع‌پذیری در تعامل با «دیگران» شکل می‌گیرد. موفقیت تعلیم‌وتربیت و اجتماع‌پذیری به موفقیت «دیگران» در ایجاد «شعبه»ای از فرهنگ اجتماع درذهن کودک مشروط است. به این ترتیب از آن‌جایی که «خود» فرد نمونه کوچک اجتماع است، نقد اجتماعی واقعی از مسیر نقد «خود» می‌گذرد. و چنان‌چه بر کسانی که چشم بر واقعیت نمی‌بندند مشهود است، روشنفکران ما میانه خوبی با «نقد خود» ندارند. معمولا «حرف‌آخر» خود را در بیست‌وسه‌سالگی زده‌اند و بقیه عمر خود را در انطباق مناسبات اجتماعی به «حرف‌آخر» خون دل و غصه می‌خورند. تنها وقتی که فردی از عهده شناسایی و تغییر ساختارهای هویتی خویش برآمد، به ابزاری دست می‌یابد که جهت کندوکاو در روابط اجتماعی مناسب است.

خواننده متأمل در ادامه بحث در خواهد یافت که پرداختن به ویژگی فرهنگی‌یی که قصد مطرح ساختن آن را دارم، بدون نظاره‌کردن در حال «خود» میسر نیست و لازمه هرگونه تلاش برای مرتفع‌ساختن یا تعدیل این ویژگی اختلال‌زا، ایجاد تغییر در خود است. تغییری که کمتر کسی به آن تن خواهد داد.

مطمئنم همین مقدمه به اندازه کافی برای شمای ایرانی جالب بوده که بخواهید همه این نوشته‌ها را بخوانید. برای این‌که خواندشان راحت باشد همه قسمت‌ها را یک‌جا به صورت یک فایل پی‌دی‌اف جمع کرده‌ام که می‌توانید از این‌جا دریافت کنید و خود ایرانی‌تان را بی‌تعارف بکاوید! صد البته که می‌توانید اصل مطالب را در وبلاگ مانی ب. نیز مطالعه کنید.

رقصِ شکسته در غزه

گروه کمپز بریکرز (CampsBreakerz) یا اردوگاه شکن‌‌ها یک گروه موسیقی فلسطینی است که اعضای آن در نوار غزه زندگی می‌کنند. آن طور که این‌جا نوشته‌اند برخی از هدف‌هایشان شامل این است که رقص شکسته (break dance) را در غزه به شهرت برسانند، به دنیا نشان دهند که علی‌رغم شرایط ویژه‌ای که بر غزه حاکم است این هنر در آن‌جا وجود دارد، به همه نشان دهند که فلسطین کشور خوبی است و به صورت عملی علاقه فلسطینی‌ها را به صلح نشان دهند، وضعیت زندگی مردم فلسطین را در غزه در ویدئوها و کلیپ‌هایشان نشان دهند و باشگاهی جهت تمرین جوان‌ها ایجاد کنند.

«انقلاب بریک دنس در غزه» (Breakdance Revolution In GAZA) عنوان کلیپ معرفی این گروه در سال ۲۰۱۲ است. چیزی که برای من جالب است نه تنها موسیقی و رقص آن، بلکه پس‌زمینه و چشم‌اندازهاست:


با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آن‌را از طریق اشتراک در خوراک آن پی‌گیری کنید. استفاده از مطالب و عکس‌های منتشر شده در وبلاگ‌ها و فوتوبلاگ‌های من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است.

برادر بزرگ‌تر و مدل‌سازی بلوکی

این مقاله* در سال 1983 نوشته شده و فارغ از برخی اصطلاحات، بعد از گذشت حدود سی سال هنوز خواندنی و کلیدی است. اگر این سی سال پیش است، تصور این‌که فن‌آوری‌های امروز چه الگوهایی را می‌توانند از انبوه اطلاعات عادی افراد استخراج کنند و این تفسیرها در چه مواردی ممکن است به کار برده شود ترسناک است.

همین‌طور که به سال 1984 نزدیک می‌شویم، انقلابی آرام در زمینهٔ کامپیوتر و گردآوری اطلاعات ممکن است ما را بیش از آن‌چه می‌پنداریم به دولت تمامیت‌گرای اوشنیای (Oceania) جورج اورول نزدیک کند. توجه افکار عمومی به هکرهای نوجوانی معطوف است که به سیستم‌های حساس کامپیوتری دسترسی پیدا می‌کنند. اما ترس واقعی ما باید از فن‌آوری‌هایی باشد که شرکت‌ها، سازمان‌های غیرانتفاعی و دولت‌ها به صورت روزافزونی به کار می‌گیرند تا با پردازش داده‌های ظاهرا بی‌اهمیت اداری، نسبت به ترفیع دادن و یا اخراج کردن کارمندان خود تصمیم بگیرند.

یکی از نام‌های این بازی کامپیوتری جدید «مدل‌سازی بلوکی» (block modeling) است. نوعی تکنیک که با تحلیل روابط کارمندان با سایر کارمندان نشان می‌دهد آن‌ها چقدر با چارچوب‌های سازمان هماهنگ هستند. آخرین تحقیقات در این زمینه توسط نهادهای مستقل و متنوعی مانند لابراتوارهای بل، ای.بی.سی، مدرسهٔ وارتون و حتی موسسهٔ مدیریت اجتماعی در بلغارستان انجام شده است.

این سازمان‌ها در حال توسعهٔ روش‌های کامپیوتری پیشرفته‌ای هستند که می‌تواند جمعیت‌های پیچیده (مثلا صدها مدیر میانی در یک سازمان بزرگ) را تحلیل کند و الگوهای ساختاری حاکم بر تعامل‌ها و ارتباطات بین آن‌ها را استخراج کند. اگر چه بی‌شک این فن‌آوری‌ها کاربردهای متعدد مفیدی دارند، اما این خطر وجود دارد که برای «تشخیص گناه‌کاری از روی نوع رابطه‌» (guilt by association) به کار گرفته شوند و مورد سوءاستفاده قرار بگیرند.

حیاتی‌ترین نکته‌ها دربارهٔ این تکنیک این است که می‌تواند از اطلاعات روزمره‌ٔ افراد عادی استفادهٔ تجاری کند؛ برای تحلیل نامحسوس سازمان‌ها به منظور شناساسی جهت‌گیری‌ها و گروه‌بندی‌های داخلی شکل گرفته در آن‌ها به کار رود؛ از پیش‌داوری‌های افراد (به خصوص مدیران) در رابطه با سایر کارمندان بهره‌برداری کند؛‌ یا این‌که برای مشکلات بعضا پیچیدهٔ کارمندان راه‌حل‌های منطقی و ساده ارائه دهد.

به صورت کلی، مدل‌سازی بلوکی احتیاجی به داشتن اطلاعات خاص یا حساس مانند سابقهٔ پزشکی یا مالیاتی افراد ندارد. بلکه می‌تواند از اطلاعات پیش‌پاافتاده و سینرژی قدرمند انبوه داده‌های به هم مرتبط که در بایگانی سازمان‌ها دفن شده‌اند بهره‌برداری کند. چند مثال‌ از اطلاعاتی که می‌تواند برای چنین مدل‌سازی‌ای مفید باشد عبارتند از: با چه افرادی در شرکت صحبت می‌کنید؟؛ با چه افرادی تماس مجدد تلفنی برقرار نمی‌کنید؟؛ با چه کسانی ناهار میل می‌کنید؟؛ با چه کسانی کار می‌کنید؟؛ به کدام افراد لطف کرده‌اید و مدیون شما هستند؟؛ نامه‌ها یا یادداشت‌های خود را به کدام افراد رونوشت می‌کنید؟؛ با چه کسی غروب‌ها در کلوپ بازی وقت‌تان را می‌گذرانید؟. انتظار می‌رود که با پیشرفت سریع کامپیوترها در آیندهٔ نزدیک شاهد رشد روزافزون گردآوری و ذخیره‌سازی مستمر چنین اطلاعاتی باشیم.

اگر به صورت تفکیک شده نگاه کنیم، به ندرت رابطهٔ میان دو نفر می‌تواند اطلاعات چندانی در بر داشته باشد. اما به تدریج که تعداد رابطه‌ها زیاد می‌شود، مدل‌سازی بلوکی می‌تواند الگوهای خیره‌کننده و تکان‌دهنده‌ای از میان انبوه اطلاعات استخراج کند. علی‌رغم این‌که مدل‌سازی بلوکی نیازمند به کار بردن ریاضیات پیشرفته و انجام محاسبات گسترده‌ است، نتیجهٔ حاصل از آن معمولا بسیار ساده است. مدل بلوکی یک ساختار اجتماعی، گروه‌های اجتماعی را به بلوک‌های مختلف تجزیه می‌کند. همان‌طور که جاستیس داگلاس روزی گفته بود «فرد با چک‌هایی که امضا می‌کند توصیف می‌شود». به همین ترتیب، افرادی که به یک بلوک‌ مشابه در شبکهٔ روابط خود تعلق دارند محتمل است که در زمینه‌هایی که برای سازمان اهمیت دارد رفتارهای مشابهی از خود نشان دهند و در نتیجه داوطلب دریافت برخوردهای مشابهی باشند.  بلوک‌ها ممکن است (البته نه لزوما همیشه) نشان دهندهٔ گروه‌هایی باشند که اعضای آن‌ها با یکدیگر پیوند قوی دارند؛ این هم ممکن است که افرادی که همدیگر را اصلا نمی‌شناسند به خاطر نشان دادن الگوهای مشابه در روابط خود با افراد دیگر به یک بلوک تعلق بگیرند.

در اواسط دههٔ 1970 ما بخشی از یک تیم تحقیقاتی در هاروارد بودیم که اولین مقاله در زمینهٔ کاربردهای اجتماعی مدل‌سازی بلوکی را ارائه داد. واکنش‌ها به مقاله جالب توجه بود. موسساتی مثل مراکز بازپروری روانی در لیتوانی [در آن دوران بخشی از شوروی] به سرعت از ما درخواست نسخهٔ‌ چاپی کردند. شاید آن‌ها مدل‌سازی بلوکی را به عنوان روش مناسبی برای شناسایی ناراضیان تشخیص داده بودند. بعدها از طرف سویسی‌ها و آلمان غربی‌ها درخواست‌هایی دریافت کردیم که جزییات سوال‌هایشان خیره کننده بود. بعد از آن توجه به تحقیق ما مدتی افت کرد تا این‌که در چند سال اخیر مجددا موج جدیدی به راه افتاده و شرکت‌ها و کسب‌ و کارهای مختلف نسبت به تحقیق ما ابراز علاقه می‌کنند.

مدل‌سازی بلوکی به غیر از این‌که می‌تواند برای تصمیم‌گیری برای ترفیع یا اخراج کارمندان یک سازمان به کار گرفته شود کاربردهای دیگری هم می‌تواند داشته باشد. به عنوان مثال:

  • شناسایی هسته‌های مخالفت و اعتراض که پس از خرید خصمانه (hostile takeover) ممکن است در یک شرکت ایجاد شوند.
  • تعیین شاخص‌هایی برای قرار دادن «چیزهای خوب» در یک سازمان از قبیل افزایش دستمزدها، ترفیع‌ها، تخصیص بودجه و تعیین اعتبارها، استخدام کارمندان جدید، و سایر مزایای سازمانی.
  • هشدار زودهنگام در مورد کانون‌های مشکل‌ساز که می‌توانند منجر به ایجاد بحران‌های عمیق در سازمان شوند، به عنوان مثال وقتی تنش‌های داخلی از کنترل خارج می‌شود ممکن است موجی از اخراج و استعفا در سازمان به راه افتد.

یکی از اولین کاربردهای این روش کلاسه‌بندی به اواخر دهه 1960 باز می‌گردد که به صورت موفقیت آمیزی در یک صومعه کاتولیک رومی که در آستانهٔ فروپاشی سازمانی بود به کار گرفته شد. مدل بلوکی سه گروه‌بندی مختلف «وفاداران»، «ترک‌های جوان» و «منزوی‌ها» را شناسایی کرد که عضویت در آن‌ها می‌توانست سرنوشت سازمان را پیش‌بینی کند. مدل بلوکی نه تنها با موفقیت گروه «منزوی‌ها» (که اعضای آن اخراج شدند) را شناسایی کرد بلکه موفق شد نمونه‌های مختلفی از تخصیص نامناسب وظایف به افراد را هم در گوشه و کنار سازمان بیابد.

کاربرد این روش‌ها در صورتی که با احتیاط کامل اجرا شوند می‌تواند قابل قبول، اخلاقی و سازنده باشد. به هر حال سازمان‌ها باید این حق را داشته باشند که به نوعی رفتار کارمندان خود را بررسی کنند. اما روند تکامل نهادهای حمایتی قانونی معمولا بسیار آهسته‌ است و به راحتی ممکن است از رشد سریع تکنولوژی «اعلام گناه بر اساس نوع رابطه» عقب بیافتند.

یک کارمند متعارف (شاید یک مدیر میانی) را در نظر بگیرید که سرپرست یک خانواده است، وام‌های مختلفی گرفته و سال‌هاست که در شرکت «فلان» کار می‌کند. اگر مدل بلوکی او را در بلوک «الف» که مطلوب است قرار دهد او طبق قانون «بی‌گناهی بر اساس نوع رابطه‌ها» (innocence by association) تبرئه خواهد شد و همه چیز خوب خواهد بود. اما اگر نام او در بلوک «ب» که فرضا بنا به تحلیل آماری افرادی را نشان می‌دهد که مدت طولانی در شرکت نمی‌مانند و بعد از مدتی استعفا می‌دهند و به شرکت رقیب می‌پیوندند (نامطلوب) در آید اوضاع برایش چندان مطلوب نخواهد بود و احتمالا ترفیع دیگری نخواهد گرفت.

بدون شک، این فن‌آوری‌ها شبکهٔ حساس و پیچیده‌ای از مشکلات مختلف در زمینهٔ مدیریت، حریم شخصی، دسترسی به اطلاعات، کنترل اجتماعی و مسئولیت‌های حقوقی ایجاد خواهند کرد. در پایان، تهدید واقعی 1984 نه در ذات روش‌ها و فن‌آوری‌های کامپیوتری، بلکه در واکنش کند جوامع ما نسبت به رشد سریع چنین تکنولوژی‌هایی نهفته است.

* اصل مقاله: Boorman, S.A. & Leavitt, P.R., 1983. Big brother and block modeling. The New York Times, p.3

یادداشت مترجم: این کلیدواژه‌ها هم به این موضوع بی‌ارتباط نیستند: social network analysis, network analysis, clustering, cluster analysis


با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آن‌را از طریق اشتراک در خوراک آن پی‌گیری کنید. استفاده از مطالب و عکس‌های منتشر شده در وبلاگ‌ها و فوتوبلاگ‌های من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است.

پنج سوالی که باید قبل از پدر یا مادر شدن از خودم بپرسم

این پست را مدت‌ها بود که می‌خواستم بنویسم اما به دلایل مختلف (از بی‌حوصلگی گرفته تا مصلحت‌اندیشی) نمی‌نوشتم. اما چند نوشتهٔ اخیر «همه‌ می‌دانند» که برای بچه‌دار شدن کم عارضه راه‌حلی پیدا کرده عزمم را جزم کرد. من به صورت کلی مخالف بچه‌دار شدن نیستم، اما چه کنم که پاسخ شخصی‌ای برای این «پنج سوال» نمی‌یابم و فکر می‌کنم هر کسی که می‌خواهد دارای فرزند شود باید موضع و پاسخش نسبت به این «پنج سوال» خیلی مشخص و شفاف باشد. این را هم بگویم که «اگر شما عاشق بچه‌دار شدن هستید» این نوشته برای شما نیست؛ چرا که در برابر عشق هیچ استدلالی ارزش خواندن ندارد. اما اگر از آن دست‌ آدم‌هایی هستید که نسبت به «بچه‌دار شدن» تردید دارند پیشنهاد می‌کنم به پاسخ این پرسش‌ها فکر کنید.

سوال اول: آیا بشریت به بچه‌ من احتیاج دارد؟

آیا من بچه‌دار می‌شوم چون نسبت به بقای نسل بشر احساس مسئولیت می‌کنم؟ آیا بچه‌دار می‌شوم که نسل بشر را حفظ کنم؟

بسیاری از اندیشمندان نسبت به عاقبت به خیر شدن بشر که هیچ، نسبت به این‌که بتواند از دوران «کشف امواج رادیویی» عبور کند بدبین هستند و من هم گاه و بی‌گاه به این موضوع فکر می‌کنم که واقعا محتمل است اعتماد بیش از حد نوع بشر به «ابزارهایش» کار دستش بدهد و نسلش را از روی زمین بردارد، اما اصلا فکر نمی‌کنم از ناحیهٔ جمعیت خطری متوجه بشریت باشد. به عبارت دیگر، مشکل جهان امروز انفجار جمعیت است و نه کمبود آن. در نتیجه به صورت کلان، غریزهٔ تولید مثل کردن به منظور بقای نسل را از آن دست غریزه‌هایی می‌دانم که دیگر ضروری نیستند و در نتیجه غریزهٔ تولید مثل به مثابه روشی برای بقای نسل نمی‌تواند عامل تعیین کننده‌ای در تصمیم‌گیری من برای بچه‌دار شدن باشد.

پس اگر قرار است نگرانی برای بشریت عاملی در تصمیم‌گیری من باشد بهتر است دارای فرزند نشوم و در صورتی که واقعا به بزرگ کردن بچه علاقه‌مند هستم یکی را به فرزندی قبول کنم.

سوال دوم: آیا امروز به بچه‌ نیاز دارم؟

شاید بگویید درست است که بزرگ کردن بچه دردسر دارد، اما دردسر شیرینی است و به زحمت‌هایش می‌ارزد. بله قبول که برای بسیاری از پسران و دختران پدر یا مادر شدن شیرین است اما من چنین احساسی ندارم و در این‌که پرثمرترین دوران زندگی‌ام (جوانی و میان‌سالی) را صرف سر و کله زدن با بچه‌ و وقت گذاشتن برای آن کنم، تردید دارم. آدم فقط یک‌بار عمر می‌کند و فقط یک‌بار می‌تواند 30 یا 40 ساله باشد. چرا وقت و عمرم را صرف کارهای لذت‌بخش‌تری نکنم؟ تا جایی که می‌دانم بچه‌ بزرگ کردن دست و پای پدر و مادر را می‌بندد و آن‌ها باید تمام یا بیشتر وقتشان را صرف تر و خشک کردن یا تربیت یا رفاه بچه کنند. نکته این‌جاست که من از سر و کله زدن با بچه‌ها (به جز دقایقی محدود) لذت خاصی نمی‌برم و تازه فکر می‌کنم دردسر بچه فقط محدود به همان چند سال اول نمی‌شود و بچه هرچه بزرگ‌تر می‌شود دردسرها و مسئولیت‌هایش هم بزرگ‌تر می‌شوند.

حتی زاویهٔ دید کاربردی‌تر و منفعت‌گرایانه هم چندان کمکی نمی‌کند. من برای امرار معاش به داشتن بچه احتیاجی ندارم. اولا که کار کودک در جوامع امروزی ممنوع است و عواقب جدی در پی دارد و ثانیا نوع کسب و کار من به گونه‌ای است که داشتن فرزند به آن کمکی نمی‌کند (مثلا پیشهٔ هنری شخصی که بخواهم سینه به سینه به فرزندم منتقل کنم ندارم یا این‌که کشاورزی سنتی باشم که بودن فرزندان به کشت و زرع من کمک کند).

با توجه به این‌که بزرگ کردن بچه یک وظیفه غیرقابل انکار است و در ایده‌آل‌ترین حالتش دست کم 18 سال طول می‌کشد و من هم کسی نیستم که بتوانم سرخوشانه از زیر بار مسئولیتی که پذیرفته‌ام شانه خالی کنم و در ضمن منفعت مادی یا معنوی هم ندارد، چرا باید تن به مسئولیتی دهم که این‌قدر طولانی، ناخوش‌آیند و سنگین است؟

سوال سوم: آیا فردا به بچه نیاز دارم؟

می‌گویند آدم بهتر است بچه‌دار شود که در دوران پیری «عصای دستش» باشد. «عصای دست» شدن بچه یک فرض (نسیه) است، اما برای بزرگ کردن بچه و تبدیل آن به موجود با معرفتی که واقعا عصای دست پدر و مادر پیرش باشد باید علاوه بر بخت واقبال مساعد، عمر و جوانی (نقد) را هم صرف کرد. همان فرهنگی که به من یاد داده نگران «عصای دست» دوران پیری‌ام باشم، به من یاد داده که «سرکهٔ نقد به از حلوای نسیه». پس عجالتا من جوانی‌ام را خوش باشم بهتر است. در ثانی به شهادت «آمار» (شخصی) بچه‌ها وقتی بزرگ می‌شوند می‌روند و پشت گوششان را هم نگاه نمی‌کنند و خدا نکند که پدر و مادر واقعا نیازشان به فرزندان بیفتد (منظورم برعکسش نیست؛ مثلا کمک کردن مادر بزرگ و پدربزرگ در بزرگ کردن نوه‌ها) که خیلی روزگار بدی می‌شود. فرزندان از بدو تولد «دست بگیر» دارند و تمام تلاش‌شان این است که گلیم خودشان را در این دنیای دون از آب بیرون بکشند و معمولا توان یا امکان «عصای دست» پدر و مادر پیر خود شدن را ندارند.

توضیح سوال چهارم و پنجم: با توجه به این‌که بچه‌دار شدن شوخی نیست (شما نمی‌توانید بعد از این‌که بچه‌دار شدید بدون پذیرفتن عوارض جدی جسمی، روحی و مادی از پدر یا مادر بودن استعفا دهید) پس شرط عقل این است که به حالت‌های مختلف از جمله حالت‌های منفی هم فکر کنم. مهم نیست که احتمال رخ دادن این حالت‌ها کم باشد، باید به این فکر کنم که اگر رخ داد (برای بعضی‌ها رخ می‌دهد) چکار خواهم کرد؟ من «باید» قبل از اقدام برای پدر یا مادر شدن «پاسخ» این سوال‌ها را بدانم.

در نتیجه از حالت‌های نرمال خارج می‌شوم و به حالت‌های غیرعادی ولی مهم فکر می‌کنم.

سوال چهارم: آیا می‌توانم تحت هر شرایطی مسئولیت‌های پدری یا مادری‌ام را انجام دهم (یا عواقب آن‌را بپذیرم)؟

همان‌طور که گفتم پدر یا مادر شدن موضوعی نیست که بشود از زیر آن به راحتی شانه خالی کرد و از این نظر مسئولیتی منحصر به فرد است. فرضا در مقایسه با مسئولیت در قبال همسر که می‌توان با متارکه آن را خاتمه داد، پدر و مادر تا پایان عمر پدر و مادر هستند و حتی در صورت فوت فرزند هم از عواقب از دست دادن آن مصون نیستند. در نتیجه طبیعی است که قبل از پذیرفتن مسئولیتی به این اهمیت که مادام‌العمر است و هیچ‌ راه خروج یا پشیمانی هم ندارد بهتر است مطمئن باشم که می‌توانم و می‌خواهم در همهٔ حالت‌ها و تحت هر شرایطی مسئولیتی که پذیرفته‌ام را انجام دهم. فرضا:

  • اگر در اثر سانحه یا بیماری زمین‌گیر شوم و ادامهٔ حیاتم نیازمند توجه جدی اطرافیان و جامعه باشد کودک من چکار می‌کند؟ آیا در صورت بروز چنین حالتی می‌توانم رنج ناتوان بودن (=عاجز بودن از ایفای مسئولیتی که پذیرفته‌ام) و مشاهده وضعیت پریشان فرزندم بودن را تحمل کنم؟
  • اگر فرزندم با شرایط خاص متولد شد چطور؟ شرایطی که نیازمند توجه جدی و شبانه‌روزی پدر و مادر باشد. اگر بچه دارای عارضه‌ٔ شدید جسمی یا روحی بود چطور؟
  • اگر فرزندم در اثر بیماری یا سانحه به وضعیتی لاعلاج دچار شود که لازمهٔ آن حمایت شبانه‌روزی و مادام‌العمر پدر و مادر باشد چطور؟ آیا حاضر هستم در صورت بروز چنین وضعیتی کماکان مسئولیت پدری یا مادری‌ام را ایفا کنم و خم به ابرو نیاورم (خم به ابرو آوردن احتمالا فرزند ناتوان را بسیار رنج خواهد داد)؟
  • از کجا می‌دانم بچه را خوب تربیت خواهم کرد؟ اگر بچه تبدیل به موجودی شد که از آوردن اسمش هم شرم داشتم چکار می‌کنم؟ اگر او به یک جنایتکار بزرگ تبدیل شد چطور؟

البته آدم‌ها ظرفیت‌های عجیبی برای فداکاری یا بروز خصوصیات ویژه دارند که در حالت عادی خودش را نشان نمی‌دهد (و گاه حتی خودشان به داشتن چنین خصوصیاتی واقف نیستند). با این حال پاسخ دادن به این سوال برای من آسان نیست: «آیا من در خودم آن میزان فداکاری یا اراده‌ای که بخواهم یا بتوانم تمام زندگی‌ام را به پای پرستاری از یک کودک بیمار یا ناتوان بریزم می‌بینم؟»

سوال پنجم: آیا بچهٔ من از آمدنش به این دنیا راضی خواهد بود؟

اگر روزی روزگاری بچه من از این‌که به این دنیا آمده پشیمان شود و مثلا در وضعیت بسیار رقت‌انگیزی قرار گیرد و از من بپرسد «به چه حقی من را به این دنیا آوردی؟» چه جوابی دارم که بدهم؟ اگر بچهٔ من در اثر بیماری یا فلاکت یا هر عامل دیگری «خودکشی» کرد و توی آخرین یادداشتش خطاب به من نوشت «به چه حقی من را محکوم به تحمل این رنج کردی؟» آیا پاسخی دارم که به خودم بدهم؟


.

با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آن‌را از طریق اشتراک در خوراک آن پی‌گیری کنید. استفاده از مطالب و عکس‌های منتشر شده در وبلاگ‌ها و فوتوبلاگ‌های من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است.

لینک‌های روز: پریشان‌نویسی

  • دولت در خیابان، مردم در پیاده‌رو » مهدی جامی
    مفهوم «مردم در پیاده رو» معنای تام و تمام سیاست در ایران است. مردم هستند که در حاشیه باشند. قدرت حقیقی نیستند. زینتی اند. وقتی می خواهی باید به صحنه بیایند. وقتی تو نخواهی به صحنه آمدند باید سرکوب شوند. به حاشیه ای رانده شوند که جای آنها ست. اکنون نزاع بزرگ بین درآمدن از این حاشیه است با قدرتی که به جای مردم در متن مستقر شده است. داستان جنبش سبز داستان اعتراض به حاشیه دیدن مردم و خود-متن-بینی دولت است.
  • از حزب الله تا حزب لا » درویشی نشسته بر پوست پلنگ
    من زمانی عضوی از جماعت موسوم به حزب الله بودم. طومارهای تحصن هفتاد و هشت را خطاب به سید محمد خاتمی من نوشتم. خط خوبی داشتم. مثل همه‌ی آن‌ها فکر می‌کردم. بهتر بگویم دیگران برایم فکر می‌کردند. مطمئناً هیچ‌گاه در ذهن خودم تحلیل نمی‌کردم آیا هجوم به دفتر و خانه‌ی مرحوم آیت الله منتظری و آیت الله آذری قمی درست است یا نه. دیگران به جای من فکر می‌کردند و من با اعتمادی که به‌شان داشتم، می‌پذیرفتم.
  • سكوت به نشانه اعتراض » پارسانوشت
    میپرسم پس این همه تدبیر و عقل و خردمندی فعالان سیاسی خارج از كشور، كسانی كه یك‌ عمر هیاهو میكنند و حرفهای خوب میزنند، امروز كه روز آزمون آزادیخواهی، دموكراسی‌طلبی و دفاع از حقوق بشر است، اینها كجا هستند؟ تك تك این فعالان خارج از كشور كه همه را در ایران شیر میكنند جلوی گلوله و باتون بروند اما خودشان حاضر نیستد در این حد «فداكاری» (!) كنند كه زیر یك سقف با رقیب سیاسی خود چند جمله حرف بزنند و حول مشتركاتی برای یكماه هم شده به تفاهم موقت برسند، اینها به چه دردی میخورند؟ نه واقعاً به چه دردی میخورند؟ ما صدهزار خارج كشوری كه داد كشیدیم: «موسوی دستگیر بشه، ایران قیامت میشه» ، به چه دردی میخوریم؟
  • ماجرای گوتنبرگ را شنیدید؟ » ٤دیواری
    منظورم مخترع صنعت چاپ نیست٬ بلکه وزیر امور خارجه آلمان است. همان که در رساله دکترای خود چندین صفحه از آثار علمی دیگران سرقت کرده بود٬ و چند روزی باعث جاروجنجال در رسانه‌های آلمان شده بود. نشنیدید؟
  • آيا مصنوعات هم سياست‌ دارند؟ » لنگدون وينر » ترجمهٔ شاپور اعتماد
    اين ترجمه در دی‌ماه و بهمن ماه سال 1383 در سه شماره در روزنامه شرق منتشر شده است. الان آرشيو آن سال‌های اين روزنامه ديگر در روی اينترنت موجود نيست. من مقاله را ضبط كرده بودم و بعد از بحث‌هايی كه در مورد زلزله ژاپن و آسيب ديدن نيروگاه فوكوشيما شد فكر كردم اينجا بگذارمش شايد علاقه‌ای به خواندنش باشد.
  • پریشان‌نویسی ۱ » ٤دیواری
    اخیرا نیروی جدیدی وارد عرصه واقعیت اجتماعی و افکار عمومی شده است که از آن‌ها با عنوان «جوانانی که با تکنولوژی‌های جدید آشنا هستند» یاد می‌شود. اگر فکر کنید حتما به این مفهوم «جوانانی که با تکنولوژی‌های مدرن آشنا هستند» برخورده‌اید. و حتما مثل من دیده‌اید که این‌جا و آن‌جا هم اشخاصی از این «جوانان آشنا با تکنولوژی‌های جدید» تعریف و تمجید می‌کنند٬ لی‌لی به لالا/ و هندوانه زیر بغل آن‌ها می‌گذارند و آستین آن‌ها را باد می‌کنند.
  • پیوستگی و پایداری » مسیر یک ذره
    از میان چیزهایی که تاکنون تلاش کرده‌ام بیاموزم، نسبیت عام و نظریه کوانتومی میدان‌ها دشوارترین موضوع‌ها بوده‌اند. در مورد این دو شاخه به وضوح دیده‌ام که خواندن پراکنده و ناپیوسته‌شان فایده ندارد. هم حجیم هستند و هم پیچیده. اگر هیچ یک از این دو شاخه را هم به خوبی یاد نگرفتم، دست‌کم از تلاش برای آموختن‌شان بسیار آموختم، و یکی همین که یاد گرفتن این جور چیزها پیوستگی و شدت می‌طلبد، که نیازمند پایداری است. و برای مدت زیادی در این فکر بوده‌ام که منبع این پایداری از کجا باید باشد.
  • سنگی بر گور انسانیت » بر ساحل سلامت
    جلوتر می روم ، صدای جمعیت را می شنوم. نیروهای آتش نشانی در تلاشند که فرد را از پرتاب کردن خودش از روی پل منع کنند و مردم برای پیرمرد شمارش معکوس می خوانند و یک صدا «بپر دیگه» می گویند. رهگذران هم با طعن و خنده از اینکه علافشان کرده صحبت می کنند. جلوتر که می روی، مردمانی  را می بینی که از میانشان تعدادی سکه به سمت پیرمرد پرتاپ می کنند. علیرغم اینکه تردید در چهره پیرمرد بود، با وجودیکه تشک آتش نشانی زیر پایش بود، مردد مانده بود، آتش نشان ها نزدیکش شده بودند، اما هیاهوی توخالی مردم در لحظه آخر باعث شد پیرمرد از بالای پل به پایین بپرد. شاید بودن تشک باعث شده باشد، نهایتا دست و پایی از مرد شکسته باشدکه سریع با آمبولانس منتقلش کردند. اما تمام مدت فکر می کردم من این مردمان کوچه و خیابان را دیگر نمی شناسم. مردمی که علاف پیرمردی شده اند و خرید و فروش شب عیدشان کمی با تعویق رو به رو شده و می خواهند مردی شکسته که به یقین زندگی اینچنین بازی بر او داشته را مجبور به کاری بکنند که حتی خودش در آن تردید کرده است.
  • آن روی آقای جامعه‌شناس » کلمه
    لیبی به عنوان یک دولت تک حزبی چندان سرکوب‌گر نیست. آن طور که به نظر می‌رسد، واقعاً بین مردم محبوب است. بحث ما [با کلنل قذافی] بر سر حقوق بشر بیشتر بر آزادی رسانه‌ها متمرکز بود. او دیدگاه‌های متنوع‌تر در کشور را می‌پذیرد؟ چنان چیزی در حال حاضر وجود ندارد. خب، به نظر می‌رسد که او موافق این امر است.
  • دیدن لحظه‌ی مرگ یک انسان » كروسان با قهوه
    برای اولین بار بود که تنم تا این اندازه لرزید. انتظار نداشتم که این قدر وحشت کنم. قبول دارم که مرگ خواست طرف بوده و این زندگی براش زجرآور بوده و تحمل‌اش مشکل. اما در عین حال دیدن مرگ به این شکل هم خیلی ساده نیست. حتمن برای نزدیکان و به خصوص همسرش هم که باید خیلی سخت‌تر بوده باشه. همیشه اعتقاد داشته‌ام که اتانازی حق هر شخصیه و باید گزینه‌اش (در عین در نظر گرفتن مسایل مختلف مثل جنبه‌های حقوقی و جنایی) برای همه وجود داشته باشه. اما هیچ وقت تا این اندازه نزدیک تصویرش رو ندیده بودم و درست درک نکرده بودم که به هر حال یک طرف قضیه مرگه.

.


* بدیهی است (هست؟) که این نقل قول‌ها برای آشنایی و مطالعه‌ی اولیه است و نه فقط این‌جا بلکه هر جا به منبعی لینک یا ارجاع می‌دهم یا نقل قولی می‌کنم «اکیدا» و «قویا» توصیه می‌کنم مطلب اصلی به صورت کامل خوانده شود تا نیت و پیام اصلی گوینده یا نویسنده به درستی منتقل شود.


با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آن‌را از طریق اشتراک در خوراک آن پی‌گیری کنید. استفاده از مطالب و عکس‌های منتشر شده در وبلاگ‌ها و فوتوبلاگ‌های من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است.

لینک‌های روز: بسط مفهوم نژادپرستی

  • چند کیلو خرما برای مراسم تدفین » بته جقه
    نگاهی به فیلمی به همین نام ساخته سامان سالور
    .
  • مشایی علیه منتقدان اصلاح‌طلب حرفی نمی‌زند! » صادق زیباکلام
    گفتگو با صادق زیباکلام.
    .
  • بسط مفهوم نژادپرستی » مسیر یک ذره
    همه پیچیدگی‌های ترجیح‌های نژادی و قومی را در یک کلمه نژادپرستی جمع کردن، بهترین راه برای حل کردن مسأله نیست. ساده‌انگاری است. اگر نژادپرستی واقعاً منش نادرستی است (که به نظر من، چنین است) ریشه‌های پیدایش آن در بینش و عادت‌های‌مان را باید بجوییم. این جستجو و تأملی که باید در پس آن باشد، نقش کاربردی دارد و نه فقط اهمیت نظری. اگر به ریشه رفتارها و اندیشه‌های نژاد‌گرایانه‌مان توجه نکنیم، تلاش برای تعدیل نمودن‌شان همواره تلاشی کورکورانه و عذاب‌آور خواهدبود.
    .
  • همسنجی جنبش ایران و مصر » نیکوماخوس
    پس از این جنگ نظامی ها دست بالا را در اداره حکومت مصر گرفتند. اصلی ترین نمود بیشتر شدن تاثیر نظامیان در حکومت مصر، شکل مصری قانون شرایط اضطراری یا قانون مارشال (martial law) است. طبق این قانون مصری ها از زمان جنگ یعنی سال 1967 تا کنون- به استثنای دوره ای 18 ماهه در 1980 – تحت قانون شرایط اضطراری زمان جنگ زندگی می کنند. از زمان ترور انور سادات در سال 1381 به دست اسلامگرایان و روی کار آمدن حسنی مبارک قانون شرایط اضطراری هر سه سال یکبار در مصر تمدید شده است. این قانون اختیارات ویژه ای به رئیس جمهور به عنوان فرماندهی کل قوای مصر و نیروهای پلیسی- نظامی- امنیتی تحت امر او برای کنترل اوضاع داخلی می دهد. در قانون شرایط اضطراری حقوق اساسی شهروندان مندرج در قانون اساسی می تواند به بهانه شرایط اضطراری ملغی شود: هرگونه تظاهرات می تواند برای حفظ امنیت ملی ممنوع شود، نیروهای نظامی می توانند افراد مظنون را بطور خودسرانه بازداشت کنند تا امنیت نظام به خطر نیفتد و حکومت می تواند رسانه ها و روزنامه ها را سانسور کند و روزنامه هائی را مورد پسند حکومت نیستند تعطیل کند. ایجاد قوانین منع آمد و شد بین برخی مناطق در شرایط لازم از دیگر اختیاراتی است که قانون شرایط اضطراری به حسنی مبارک داده است. خلاصه آنکه در مصر پس از جنگ شش روزه اعراب و اسرائیل به واسطه قانون شرایط اضطراری اختیار مطلق نیروهای مسلح به رئیس جمهور داده شده است.
    .
  • پس از تظاهرات ميليوني «جمعة الرحيل»، انقلاب مصر به کجا خواهد رفت؟ » عبدالله شهبازی
    به‌نظر مي‌رسد طرح انتقال قدرت از مبارک در رايزني ميان دولت اوباما و قدرت‌هاي بزرگ اروپاي غربي و هيئت حاکمه مصر، به رهبري حسني مبارک و عمر سليمان، فراهم شده است و هم‌اکنون عمر سليمان، اين چهره مقتدر و پيچيده اطلاعاتي خاورميانه، مي‌داند چه مي‌کند و از حمايت آمريکا و بريتانيا اطمينان دارد. انتقال قدرت از شخص مبارک قطعي است ولي مي‌خواهند ساختار سياسي و امنيتي و نظامي مصر محفوظ بماند. احتمالاً نقشه اين است که طي يک دوره انتقالي سريع، مثلاً شايد با برگزاري انتخابات زودهنگام، قدرت به شخصي مقبول انتقال يابد ولي ساختار در دست عمر سليمان و مهره‌هاي تعيين‌کننده رژيم مصر، منهاي مبارک، باقي بماند و شايد حتي ژنرال سليمان نيز به پشت پرده رود و مهره‌هاي جوان‌تر و ناشناخته، که بدنام نيستند، جايگزين او و ديگران شوند.
    .
  • درجه حرارت سیاسی جامعه بالا رفته » عباس عبدی
    محتوي واقعي آنچه كه اختلاف ميان اصولگرايان خوانده مي‌شود چيست؟ در نزديكي به اصلاح‌طلبان معني دارد يا از مقوله ديگري است؟ و می‌تواند به كار پيشرفت مبارزه مدني موجود بيايد؟
    .
  • وقایع مصر در یک رسانه آلمانی زبان » ٤دیواری
    این مقاله را از «بیلدتسایتونگ» آلمان ترجمه کردم. بیلدتسایتونگ متعلق به کنسرن رسانه‌ای قدرتمند «اشپرینگر» است. اشپرینگر صاحب چندین رسانه است و هم در عرصه رسانه‌ای آلمان و هم در برخی از دیگر کشورهای اروپایی حضور دارد. تعهد به پشتیبانی از حقوق ملت اسرائیل یکی از شروط استخدام در این کنسرن است.
    .
  • Why fear the Arab revolutionary spirit? » Slavoj Žižek
    The hypocrisy of western liberals is breathtaking: they publicly supported democracy, and now, when the people revolt against the tyrants on behalf of secular freedom and justice, not on behalf of religion, they are all deeply concerned. Why concern, why not joy that freedom is given a chance? Today, more than ever, Mao Zedong’s old motto is pertinent: «There is great chaos under heaven – the situation is excellent.»
    .
  • خدمت وظیفه » برانیسلاو نوشیج، ترجمهٔ سروژ استپانیان
    این داستان کوتاه در اولین شمارهٔ کتاب جمعه منتشر شده و مدت‌ها پیش خوانده بودم. به نقل از صفحهٔ اول «سایت بایگانی مطبوعات ایران پروژه‌ای است برای آن‌لاین کردنِ نشریه‌هایی که اغلب در کتابخانه‌های شخصی خاک می‌خورند. این پروژه با آن‌لاین کردنِ بایگانی كتاب جمعه شروع شده است و امیدواریم که با همکاری شما ادامه پیدا کند.»

* بدیهی است (هست؟) که این نقل قول‌ها برای آشنایی و مطالعه‌ی اولیه است و نه فقط این‌جا بلکه هر جا به منبعی لینک یا ارجاع می‌دهم یا نقل قولی می‌کنم «اکیدا» و «قویا» توصیه می‌کنم مطلب اصلی به صورت کامل خوانده شود تا نیت و پیام اصلی گوینده یا نویسنده به درستی منتقل شود.


با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آن‌را از طریق اشتراک در خوراک آن یا مراجعه به وبلاگ «آینه‌ی بامدادی» پی‌گیری کنید. استفاده از مطالب و عکس‌های منتشر شده در وبلاگ‌ها و فوتوبلاگ‌های من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است.

آیا خنک شدن در هر شرایطی مجاز است؟

یادم هست چند سال پیش که در یک دوره‌ٔ آموزشی «بین فرهنگی» شرکت کرده بودم یکی از نکاتی که خیلی روی آن تاکید داشتند این بود که وقتی درکشور دیگری کار یا زندگی می‌کنید با مردم آن کشور و به خصوص آدم‌هایی که نمی‌شناسید درباره‌ٔ فرهنگ و آداب و رسومشان شوخی نکنید و از آن بدتر سعی کنید تا می‌توانید از مسخره کردن یا توهین کردن تاریخ، فرهنگ، یا تمدن آن‌ها پرهیز کنید. آن روزها این نکته را شنیدم و به بایگانی سپردم اما به تدریج در گذر سال‌ها درستی و عمق آن برایم ثابت شد. امروز من واقعا به این نتیجه رسیده‌ام که اگر در کشور دیگری کار یا زندگی می‌کنم در مراوداتم با آدم‌های اهل آن کشور نسبت به تاریخ یا فرهنگ‌شان محتاط‌تر برخورد کنم. در واقع سعی کنم در گفتار و رفتارم دقت کنم که اختلاف‌های فرهنگی ناخواسته توهین‌آمیز تلقی نشود چه برسد به این‌که عمدا و آگاهانه بخواهم نکته‌ٔ تلخ یا گزنده‌ای را به قصد کنایه یا تحقیر به آن‌ها دربارهٔ خودشان گوشزد کنم.

این محافظه‌کاری نیست. این در درجه‌ٔ اول نوعی احترام ساده به مردم کشوری است که در آن کار یا زندگی می‌کنم و در درجهٔ دوم در نظر گرفتن این نکته است که من در آن کشور غریبه و ناآشنا هستم و بنابراین بهتر است مسئولیت نقد فرهنگی را به آدم‌های آشنا به تاریخ و فرهنگ همان کشور بسپارم. خلاصه این‌که من در خیابان‌های آمریکا دوران برده‌داری یا کشتار سرخ‌پوست‌ها را به رخ یک شهروند غریبه‌ٔ آمریکایی نمی‌کشم یا در اتوبوس‌های ژاپن وحشی‌گری‌های ارتش این کشور در آسیای جنوب شرقی در جنگ‌های جهانی را به یک ناشناس ژاپنی گوشزد نمی‌کنم.

به صورت کلی، توهین یا تحقیر کردن مردم یک کشور را با کنایه زدن نسبت به تاریک‌ترین گوشه‌های تاریخ‌شان کار درستی نمی‌بینم چه برسد که من خود میهمان یا مسافر مردم آن کشور نیز باشم…  بنابراین احتمالا می‌توانید تصور کنید که از خواندن این سطور از وبلاگ‌نویسی که درک و شعور انسانی‌اش را می‌ستایم چقدر باید شوکه شده باشم‌ (مطلب عینا و کامل نقل شده و تاکیدها از من است):

حسرت به دلم موند یک‌شنبه بتونم مثل آدم بخوابم. از سر صبح این ناقوس مزخرف گوش‌خراش کلیسا شروع می‌کنه…دنگ دنگ دنگ دنگ …ناهنجار و مزخرف و اعصاب‌خردکن …ول هم نمی کنه. یک‌بار تایم گرفتم درست نیم ساعت تمام کوبید. د بمیرید همتون. از ممد در رفتم، عیسا حالا نمی‌کشه بیرون ازم.

بعد این آلمانی‌ها بای‌دیفالت از حقوق همه مالیات کلیسا برمی‌دارند!! یعنی باید قیافه منو می‌دیدید روزی که اولین فیش حقوقم رسید و دیدم کنار هزارجور مالیات دولت و کار و حق بازنشستگی و بیمه و الخ، برداشتند مالیات کلیسا کم کردند!!

کفش آهنین به پا کرده، رفتم دنبال اینکه من عمرن مالیات کلیسا بدم. خلاصه دیدم راه داره و فقط راه بورکراسی اعصاب خردکنی هست، اما افتادم دنبالش. عمرن من یک‌قرون تو حلق هیچ نهاد مذهبی بریزم. بعد اون روز رفتم شهرداری یک سری فرم پرکنم که من نمی‌خوام مالیات کلیسا بدم، صد و دوبار تو متن پرسیده آیا من غسل تعمید داده شدم؟ نوشتم بابا من ایرانی‌ام، غسل تعمید نمنه؟ بعد می‌پرسه چرا نمی‌خوای مالیات کلیسا بدی؟ جواب روتین‌اش اینه که چون مسیحی نیستم و الخ، ولی من نوشتم چون دلم نمی‌خواد به نهاد مذهبی پول بدم، هرچی می‌خواد باشه.

بعد گفتم اینا تو فرم همه چی از مذهبت می‌پرسند. از فرم استخدام و ویزا گرفته تا فرم بیمه!!! من هم تو هیچ کدوم این فرم‌ها این سوال را جواب ندادم، هربار هم مسئولان مربوطه گیر که ما خیلی ممنون می‌شیم اگه دین خودت را ذکر کنی. من هم هربار گفتم آره؟ من خوشحال نمی‌شم ولی و ننوشتم. بعد دوباره اینجا زنه گیر داد که خب نمی خوای مالیات کلیسا بدی چون مسلمانی؟ گفتم خیر! چون دلم نمی‌خواد! گفت خب یعنی به مسجد می‌خوای کمک مالی کنی؟ گفتم خانم! نیگاه نوشتم دلم نمی‌خواد به هیچ نهاد مذهبی پول بدم. مسجد و کلیسا و کنیسیه و معبد بودایی هم نداره.

بعد چشم و ابرو نازک کرده که من الان تو سیستم می‌بینم مذهب شما هیچ‌جا ثبت نشده و تو هیچ فرمی ننوشتید مذهبتون چیه. چرا؟ منو میگی؟ دیگه شاکی شدم. گفتم بله! چون آخرین‌باری که تو این کشور مذهب همه رو به دقت ثبت کردید، یک عده زیادی تبدیل به خاکستر و خاکسترشون تبدیل به صابون شد. ملتفت هستید که با اون سابقه درخشانتون در برخورد با مذاهب دیگر، آدم دلش نخواد شما بدونی مذهبش چیه! یعنی همچین دیگه ساکت شد که فکر کنم تا ده سال دیگه اینجا از من نپرسند مذهبت چیه. راضی‌ام.

.


با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آن‌را از طریق اشتراک در خوراک آن پی‌گیری کنید. استفاده از مطالب و عکس‌های منتشر شده در وبلاگ‌ها و فوتوبلاگ‌های من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است.

لینک‌های روز: برای بابک

  • چند سوال ساده از شادی صدر » Calabros
    خانوم صدر، محل ما، محله مرفه نشین ها نبود.. محله ما به جایی نزدیک بود که در کل شهر، وقتی اسمش را می بردند، یاد خلاف و جنایت و فقر و فلاکت می افتادند. در همین منطقه، چه پسر بچه هایی که از خانه ها بیرون رفتند و دیگر برنگشتند… می دانید چرا؟ چون همه می گفتند: «این پسره… می تونه از خودش مراقبت کنه». و چه پسرهاییکه از خانه بیرون رفتند و اتفاقاً برگشتند.. اما دیگر آن پسر قبلی نبودند… از خانه بیرون رفته بودند، اما پسر بودنشان، آنقدر که لازم بود نتوانسته بود ازشان دفاع کند. به نظر شما این ها مورد تجاوز واقع شدن نبود؟ یا این مورد تجاوز واقع شدن ها رسمیت ندارند؟ منظورم این نیست که حبس شدن دختران در خانه ها، سعادتمندشان کرد، اما بیرون ماندن ما پسر بچه ها هم باعث رستگاری ما نشد هیچ، ضربه هایی به ما زد که گذر زمان، مانع کوچک و ناچیزی بود در برابرشان برای فراموش شدن. خانوم صدر، همان فرهنگی که دختر 11 ساله را شوهر می داد، پسر 12 ساله را هم مجبور به تحمل اداره یک خانواده کامل می کرد. به تاراج رفتن بهترین روزهای زندگی، فقط اگر در مورد دختران باشد اسمش مورد تجاوز قرار گرفتن خواهد بود؟
  • سی و پنج درجه » تسليت
    خيلي دوست داشتم رسم بود كه در مراسم سوگ‌واري، با طرف دست مي‌دادي، نگاهي حاكي از هم‌دردي مي‌كردي و بدون حرف اضافه، زماني را كه قلبن دوست داشتي براي طرف صرف مي‌كردي و مي‌رفتي. اگر عزيزتر يود يا دوست‌تر، در آغوشش مي‌گرفتي، محكم. هرچقدر كه فكر مي‌كنم، واقعن جايي براي نطق‌هاي حاكي از ابراز تاسف نيست. مي‌شود سر فرصت چند دقيقه نشت و دوستانه گپ زد، گريه كرد، درد دل شنيد، اما حكايت صف ايستادن و صف نشستن و چاي و حلوا خوردن‌‌ِ تكليفي و بعد رفتن براي من يكي هيچ وقت قابل درك نيست.
  • آقای نیک آهنگ، زخمه بر زخم قربانی می زنید نه گزمه! » مصلوب
    من در شرايطي كه كه هركس بر مخده گرم خود تكيه زده وتئوري پردازي مي كند، هيچ سخني در شماتت نيك آهنگ كوثر ندارم و تنها به طرح دو پرسش بسنده مي كنم: آقاي نيك آهنك كوثر به نظر شما احمد زيدآبادي و باستاني و منتجب نيا و يك دو جين روزنامه نگار ديگر كه اگر نبود استقامت، استقلال و عزت نفسشان، اكنون يا در محيط امن آمريكا يا كانادا مشغول تئوري پردازي و خنديدن به ريش همقطارانشان بودند يا سر در آخور فلان صاحب منصب ذي نفوذ داشتند؛ بولتن نويس سياسي بودند؟ اگر آنها ر ا كاري با مصالحه يا مواجب بگيري سياسي بود چرا اكنون آنهايي كه مدعي آزادي و دموكراسي بودند هر كدام در پشت تريبوني و در فضاي امن كشوري بيگانه روده دراز يمي كنند واينان درمحبس، شرنگ تلخ عذاب را مي كشند؟
  • وب سایت بالاترین و داستان زاییدن قاشق » قاضی‌نوشته‌ها
    چند روز پیش فردی در بالاترین لینکی فرستاد که به دلیل حضور کروبی در نمایشگاه، خبر از ازدحام در چهار راه پارک وی می داد و بیش از 70 نفر هم رأی مثبت خویش را به پای این لینک ریختند و فردایش رسانه های کودتا این لینک و امتیازهایش را سند دروغ پردازی جنبشی خواندند که حتی خبر از تغییر محل نمایشگاه ندارد. متعاقب آن، برخی از کاربران بالاترین، بر آشفتند که چرا رسانه های کودتا فرق ارسال یک لینک توسط یک کابر را با جهت گیری کل سایت نشخیص نمی دهند. واقعیت این است نه با ارسال این لینک فاجعه ای رخ داده و نه با 70 امتیازی که به پایش خیرات شده؛ چرا که این، اقتضای چنین وبسایتی است که کاربرانش محدود و آماتور هستند. نه لینک گذار یک خبرگزاری رسمی است و نه کسانی بدان امتیاز دادند، امکان تحقیق برای صحت و سقم آن را دارند. فاجعه آن روزی رخ داد که کاربران فهیم بالاترین، زاییدن قاشق را با طیب خاطر پذیرفتند. فاجعه آن روزی رخ داد که شریعتمداری و 20:30 خبر از هدایت جنبش سبز توسط وبسایت بالاترین می دادند و آن روزها قند در دل کاربران این وبسایت آب می شد.
  • بیانیه میرحسین موسوی در واکنش به اعدام های اخیر » کلمه
    وقتی قوه قضائیه از طرفداری مظلومان به سمت طرفداری از صاحبان قدرت ومکنت بلغزد مشکل است که بتوان جلوی داوری مردم را در مورد ظالمانه بودن احکام قضایی گرفت. چگونه است که امروز محاکم قضایی از آمران وعاملان جنایتهای کهریزک و کوی دانشگاه و کوی سبحان وروزهای۲۵ و۳۰ خرداد وعاشورای حسینی میگذرند وپرونده های فساد های بزرگ را باز نشده می بندند وبه صورت ناگهانی در آستانه ماه خرداد ، ماه آگاهی وحق جویی پنج نفر را با حواشی تردید بر انگیز به چوبه های دار می سپارند؟ آیا این است آن عدل علوی که به دنبالش بودیم؟
  • دربارهٔ اعدام‌‌ها » مسیر یک ذره
    در چنین شرایطی نمی‌توانم فقط محکوم کنم و یک سوی ماجرا را ببینم. اگر این جرم‌ها واقعی باشند، اگر این آدم‌ها واقعاً اقدام به بمب‌گذاری کرده‌باشند، خوب مجازاتشان در سیستم قضائی ایران مشخص است. اعدام مجازات خیلی سنگینی است، اما اعدام شدن این چند نفر (هرچند بدون رعایت حداقل حقوق متهمان و خانواده‌های‌ آن‌ها)، اساساً خیلی هم بدتر از اعدام شدن چند قاچاقچی مواد مخدر در روز قبلش نیست. در مورد جرم‌های تروریستی، من مخالف قطعی اعدام نیستم. جامعه ما فاصله زیادی تا پذیرش آن دارد. مخالفت با اعدام در شرایط اجتماعی کنونی ایران به نظر من همان قدر معقول است که خواهان حکومتی کاملاً سکولار بودن. فاصله‌مان خیلی زیاد است. برای اعدام‌شدگان، و بیش از آن برای خانواده‌های آنها بسیار متأسفم. و از دیدن حساسیت عمومی نسبت به این مسأله خوشحالم. اما مجهول‌های داستان خیلی زیادند و نمی‌توانم نادیده‌شان بگیرم یا اهمیت‌شان را انکار کنم.
  • Public Relations » ٤دیواری
    توصیه می‌کنم حتما بخوانید.
  • برای بابک » تلخ،مثل عسل
    قوه قضاییه ظرف دوازده سال گذشته ابزار سرکوب اصلاح طلبی در ایران بوده است، روزنامه ها را توقیف، مردمان را زندانی و قاتلان را تشویق کرده است. هجده تیر 78 شبه نظامیان انصار و نیروی انتظامی به کوی دانشگاه تهران حمله بردند، رهبر حکومت مساله را محکوم کرد، قوه قضاییه می دانی چه کرد؟ بعد از کلی بردن و آوردن اینها، گروهبان عروجعلی ببرزاده را به اتهام سرقت یک فقره ریش تراش محکوم کرد و دیگر هیچ. تمام آن بگیر و ببند و بزن و بکش با محکوم کردن سرقت یک ریش تراش تمام شد و رفت. قتل های زنجیره ای هم همین، قتل های کرمان هم، ترور حجاریان ایضن…می توانم تا صبح از این نمونه ها برایت بشمارم که قوه قضاییه سنگ را بسته و سگ را گشوده است. حالا با چنین کارنامه درخشانی من چطور باید به حکم پشت درهای بسته ی این سیستم اعتماد و باور کنم فرزاد کمانگر معلم، تروریست بوده… که را کشته؟ کجا بمب گذاشته؟ دادگاه علنی اش کو؟ وکیل مدافعش چرا به پرونده اش دسترسی نداشته؟ هیات منصفه مان کجاست؟ کجا اقدام مسلحانه برای تجزیه طلبی کرده؟ تازه به همه ی اینها که شد جواب بدهیم باید برویم سراغ سوال اصلی: با قومیت های ایرانی چه کرده ایم که جوانان و نخبگانشان راه نجات را به غلط در تلاش برای تجزیه می جویند؟ دردمان کجاست و چطور باید درمان شود؟

.


* بدیهی است (هست؟) که این نقل قول‌ها برای آشنایی و مطالعه‌ی اولیه است و نه فقط این‌جا بلکه هر جا به منبعی لینک یا ارجاع می‌دهم یا نقل قولی می‌کنم «اکیدا» و «قویا» توصیه می‌کنم مطلب اصلی به صورت کامل خوانده شود تا نیت و پیام اصلی گوینده یا نویسنده به درستی منتقل شود.


بامدادی نجواها یک‌عکاس [silent-clicks]
با توجه به ف.ی.ل.ت.ر بودن بامدادی، لطفا مطالب آن‌را از طریق اشتراک در خوراک آن یا مراجعه به وبلاگ «آینه‌ی بامدادی» پی‌گیری کنید. استفاده از مطالب و عکس‌های منتشر شده در وبلاگ‌ها و فوتوبلاگ‌های من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است.

بازنگری سبز: چرا باید پیش‌فرض‌های سیاسی-اجتماعی خود را مورد بازبینی قرار دهیم؟

صرف‌نظر از گرایش‌های سیاسی افراد، احتمالا کمتر کسی پیدا می‌شود که اهمیت سال 1388 را به عنوان سالی ویژه و تاثیرگذار در تاریخ معاصر ایران انکار کند. بررسی ریشه‌ها و علل وقوع بسیاری از رویداد‌های سال گذشته که تاثیر آن‌ها تا به امروز هم ادامه دارد بی‌تردید کار ساده‌ای نیست. از طرف دیگر به نظر من همه باید تا حد توان و امکان سعی کنیم نگاه جامع‌تری به این وقایع جریان‌ساز داشته باشیم.

اما هرگونه تلاش ما برای تحلیل و شناخت جریان‌ها و رویدادهای سیاسی-اجتماعی سال گذشته (تا امروز) بدون تردید از پیش‌فرض‌ها و اصول اولیه‌ای که در ذهن خود داریم تاثیر می‌گیرد. این پیش‌فرض‌های اولیه که به صورت الگوهای ذهنی «تقریبا بدیهی» درآمده‌اند به ما کمک می‌کنند تا دستگاه استدلالی و تحلیلی خود را روی آن‌ها بنیاد کنیم. به عبارت دیگر این‌ها سنگ بنای نگاه توصیف‌گرایانه (و یا تحول‌خواهانه) ما به سیستم سیاسی-اجتماعی ایران امروز هستند.

این پیش‌فرض‌ها یا الگو‌های ذهنی پایه، در صورتی که نادرست یا نادقیق باشند می‌توانند نگرش و نگاه کلی‌ ما را به وضعیت سیاسی-اجتماعی امروز ایران مخدوش کنند و تحلیل‌ها و برداشت‌هایمان را به سمتی سوق دهند که وهم جای واقعیت را بگیرد و در نتیجه به راحتی بازیچه‌ی دست سیاست‌گردانان قرار گیریم. نباید هرگز فراموش کنیم که نگاه سیاسی-اجتماعی اغلب ما بر مبنای همین پیش‌فرض‌ها شکل گرفته است و در همان راستا است که تحلیل‌ها را می‌خوانیم یا می‌نویسیم. این تحلیل‌ها اگر چه در نگاه اول ممکن است موضوعی حاشیه‌ای و کم اهمیت جلوه کنند، اما به دلایل مختلف بازنگری آن‌ها و تلاش برای پالایش و تناقض‌زدایی از آن‌ها لازم است. مهم‌ترین این دلایل این است: در دراز مدت تنها استراتژی پیروزی برای جنبش سبزبالا بردن دائمی سطح آگاهی بدنه‌ی جنبش و به دنبال آن تعیین، تثبیت و تعمیق خواسته‌های آن از طریق واقع‌گرایی و پرهیز از توهمات و تاکید مداوم بر عقل‌گرایی است.

پس اجازه دهید از برخی از متداول‌ترین بدیهیات سیاسی-اجتماعی‌مان در ماه‌های اخیر شروع کنیم و سعی کنیم درستی یا دقت این الگوهای ذهنی را مورد بازبینی قرار دهیم. حتی درستی یا نادرستی گزاره‌هایی مانند «در انتخابات ریاست جمهوری سال 1388 تقلب صورت گرفت.» که ارزش آن امروزه برای بسیاری از ما بدیهی می‌نماید را باید دوباره مورد ارزیابی قرار دهیم. این گزاره‌ و بسیاری گزاره‌های مشابه آن هنوز قدیمی یا کهنه نشده‌اند و در واقع امروز شاید بهترین زمان برای ارزیابی مجدد آن‌هاست.

این را هم همین اول کار بگویم که می‌دانم ارائه‌ی تحلیل یا تصویر دقیق از واقعیت سیاسی-اجتماعی ایران امروز کار ساده‌ای نیست و من هم ادعا نمی‌کنم که می‌توانم چنین تصویری ارائه دهم. نکته‌ی مهم‌ اما این است که معتقدم باید برای درک و فهم واقعیت سیاسی-اجتماعی امروز کشورمان تلاش کنیم، هر کدام از ما به شیوه‌ی خود و در حد درک و توان خود.

.


بامدادی نجواها یک‌عکاس [silent-clicks]
استفاده از مطالب و عکس‌های منتشر شده در وبلاگ‌ها و فوتوبلاگ‌های من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است.

لینک‌های روز: مشقت نوشتن

  • بدون آگاهی گسترده در سطح جامعه، امکان تغییر وجود ندارد » ۴دیواری
    به نظر شما از میان سه عنوان زیر که هرسه از مصاحبه‌ی میرحسین موسوی استخراج شده‌اند٬ کدام‌یک باب پسند بی‌بی‌سی است؟
    میرحسین موسوی: دوست داریم خود حاکمیت انتخابات‌های آزاد را تضمین کند.
    میرحسین موسوی: اقدام حاکمیت جهت احقاق حقوق مردم راعلامت ضعف حاکمیت نخواهیم شمرد.
    میرحسین موسوی: دل خوش نکنند که همه چیز تمام شده است.
  • سبز بودن به رفتار و اخلاق است » راز سر به مُهر
    خلاصه‌ی مهم‌ترین بخش‌های مصاحبه‌ی اخیر میرحسین موسوی با سایت کلمه.
  • ورود به مرحله تثبیت گفتار سبز » سيبستان
    میرحسین در هر جمله خود ضمن برشمردن انحرافات حاکمیت از قانون و رفتار مدنی راه حل خود را نیز ارائه می کند: در مقابل «انحراف شدید صدا و سیما و یکطرفه شدن آن و بسته شدن روزنامه های کشور و زندانی شدن ده ها روزنامه نگار» و در غیاب «تشکیلاتی که بتواند چهره های مؤثر را دور هم گردآورد تا به صورت آشکار و در چارچوب قانون اساسی کار را به پیش ببرند» او به استراتژی کلان خود توجه می دهد: «به اعتقاد اینجانب راهبرد «هر شهروند، یک رسانه» و همچنین گسترش فعالیت های شبکه اجتماعی در جهت گسترش آگاهی های سیاسی و اجتماعی، یک ضرورت است و جایگزینی برای آن وجود ندارد.»  او با نگاهی معمارانه شبکه اجتماعی مدرن را در کنار سنتی ترین شبکه مدنی ایران یعنی بازار می گذارد که «تعداد زیادی مغازه، حجره، تیمچه، مسجد، قهوه خانه و غیره را به هم متصل می کند و علیرغم تنوع آدم ها و حجره ها، مفهوم بازار یک ساختار به هم پیوسته از واحدها را تداعی می کند.»
  • مشقت نوشتن »  ‫رتوریک‬
    این پناه آوردن به رسانه های اینترنتی چیزی شبیه دست فروشی است. البته هرچند دست فروشان ممکن است بازارشان بزرگ شود حتی کاسبی سوپر مارکت هم تحت تاثیر قرار دهند، اما بلاخره بازار دست فروشی است و قواعد خاص خودش را دارد. باید کالایت ارزان باشد. باید بلد باشی جار بزنی و با جملاتی جذاب مشتری به سمت بساط خودت جذب کنی. دست فروشی چون کاری بی نام نشانی است ظاهرا مشتری ها اگرچه نیازهاشون رو از دست فروش برآورده می کنند اما همیشه با بی اعتمادی و احتیاط کالای او را می خرند.
  • «آقاي فيلم‌ساز» و «مستر پرزيدنت» » عبدالله شهبازی
    آیا آقای مخملباف تاکنون کتابی را درباره تاریخ سیاست خارجی ایالات متحده آمریکا عمیقاً مطالعه کرده است؟ آیا او می‌داند در آمریکا سیاست خارجی چگونه تعیین می‌شود؟ آیا او فکر می‌کند چنین سیاست‌هایی را واقعاً رئیس‌جمهور آمریکا تعیین می‌کند؟ آیا او باور دارد چون رنگ پوست پرزیدنت اوباما تیره و ضریب هوشی او، در مقایسه با رئیس‌جمهور قبلی، بیش‌تر است، سیاست آمریکا در قبال ایران تغییری خواهد کرد؟ آیا او تاکنون درباره مؤسسات و لابی‌هایی که سیاست خارجی آمریکا را می‌سازند مطالعه کرده است؟ آیا او می‌داند دوستان آمریکا در خاورمیانه چه کسانی هستند؟ آیا می‌تواند از میان آن‌ها یک «دمکرات» را با اسم معرفی کند؟ چرا او فکر می‌کند ایالات متحده، با آن تاریخ بسیار تاریک در خاورمیانه به‌ویژه در ایران، می‌تواند برای ایران دمکراسی به ارمغان آورد یا حتی از آن حمایت کند؟
  • تعریف نیوزویک از تروریست
    نوشته‌ای عالی از گلن گرین‌والد.
  • المپیک ونکوور به روایت تصویر
    مجموعه‌ی عکس

.


* بدیهی است (هست؟) که این نقل‌قول‌ها برای آشنایی و مطالعه‌ی اولیه است و نه فقط این‌جا بلکه در همه‌ی نقل‌قول‌ها و هر جا به منبعی لینک یا ارجاع می‌دهم یا نقل قولی می‌کنم «اکیدا» و «قویا» توصیه می‌کنم مطلب اصلی به صورت کامل خوانده شود تا نیت و پیام اصلی گوینده یا نویسنده به درستی منتقل شود.


بامدادی نجواها یک‌عکاس [silent-clicks]
استفاده از مطالب و عکس‌های منتشر شده در وبلاگ‌ها و فوتوبلاگ‌های من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است.
  • مجموعه‌ی عکس

لینک‌های روز: بهایِ زیستن

  • چه آشی میل دارید؟ » ۴دیواری
    این‌جا آتشی به راه٬ و دیگی سربار است. هرکسی از راه می‌رسد چیزی درآن می‌ریزد و نمک‌فلفل خودش را به آن اضافه می‌کند. عده‌ای آتش اجاق را تند می‌کنند/ عده‌ی دیگری سعی در خاموش کردن آن دارند. این که مزه‌ی نهایی این آش درهم‌جوش چگونه خواهد بود٬ به هیچ وجه معلوم نیست٬ اما یک چیز را از همین الان صددرصد می‌توانیم بدانیم و آن این‌که: این ما  و فرزندان‌مان هستیم که باید آن را بخوریم. اگر می‌خواهیم نیم‌پز نباشد/ بوی سوختگی ندهد٬ باید در کوتاه کردن دست کسانی که قصد خاموش‌کردن آتش را دارند/ و آن‌هایی که نفت روی آن می‌پاشند بکوشیم. اگر شوری٬ بی‌نمکی٬ تندی و ترشی به مزاجمان سازگار نیست٬ اگر نمی‌خواهیم ناگهان آشی جلوی ما گذاشته شود که یک وجب روغن روی آن است٬ امروز است که باید کاری انجام داد٬ فردا یقینا دیر است.
  • درباره‌ی الی، آینه‌ای که باید شکست » قلم انداز
    تصمیم زشتی است و ما هم که قرار نیست زشتی را دوست داشته باشیم پس راه حل مناسب پاک کردن صورت مسئله هست که بهترین و ساده‌ترین راه است! و این اجتماعِ «دوفرهنگی» از همین جاهاست که شروع می‌شود. و از این‌جاست که «الی» تبدیل می‌شود به یک ناشناس، به یک گناهکار، یک مشکوک، یک معلوم ‌الحال که حتی کسی آماده نیست خبر مرگش را به خانواده‌اش بدهد و جنازه‌اش بی صاحب می‌ماند. دسته جمعی جمع می‌شویم و «الی» را به لجن می‌کشیم، تلاش می‌کنیم حتی خاطره‌اش را ازبین ببریم. و بعد با خیالِ راحت به ادامه‌ی زندگش مشغول می‌شویم.
  • نمایش «لینکده‌ی خوابگرد» در وبلاگ‌های دیگر » خوابگرد
    راهنمای قرار دادن تازه‌ترین لینک‌های لینکده‌ی خوابگرد در وبلاگ خودتان.
  • ترانه: آهنگ فولکلور گیلکی به نام جمعه بازار
    از شیلا نهرور
  • فیلم کوتاه: بهای زیستن
    فیلم کوتاه، مدت 35 دقیقه، ساخته‌ی آقای لوید نیوسان (Lloyd Newson)، محصول 2004، انگلستان.
  • طرح: روتوش کردن عکس
    طراح والدو لی (Waldo Lee)
  • گفت و گو با میرحسین موسوی پیرامون مسایل مهم کشور » کلمه
    بنده امروز به شهادت رسیدن مردانی چون بهشتی و مطهری و دیگر شهدای انقلاب اسلامی را ناشی از ادامه‌ی ریشه‌های استبداد شاهی می‌دانم که هنوز بطور کامل از کشور ما ریشه کن نشده بود. به همین دلیل بنده اعتقاد ندارم که انقلاب به اهداف خود رسیده است. بزرگداشت دهه‌ی فجر که هر ساله برگزار می‌شود در حقیقت برای هشیاری و برای تمدید قوا جهت برخورد با باقیمانده ریشه‌های استبداد است. امروز مردم برای نیل به عدالت و آزادی و حاکمیت مردم بر سرنوشت خود در صحنه حضور دارند و باید بدانیم که ملت ما در این راه صدها هزار شهید داده است.
  • خلاص شدیم  » گفت و چای
    خیلی زور زدم تا دوقطره اشک بریزم، بلکه دلش به رحم بیاید…نشد که نشد… روزگار، دلمان را سنگ کرده و اشکمان هم دیگر در نمی‌آید… قاضی سرش را کرد توی پرونده‌ام و گفت که چون خلاف دیگری نکرده ای، میتوانی به جای پول، بروی یک جای عام‌المنفعه ۱۲ ساعت کار کنی… گفتم چه کار؟ گفت بسته به تخصصی که داری…از مستراح شوری شروع میشود تا ریاست… گفتم خدا خیرت بدهد…پرونده را فرستاد پیش منشی… منشی هم لیست جاهایی که میتوانم بروم را داد دستم… ته ماجرا هم منشی گفت وای به حالت اگر تا دو ماه دیگر گواهی کارکرد نیاوری… تمام پولش را از حلقومت بیرون میکشیم… تازه ۱۸ روز حبس هم توی شاخش است…
  • روی کاغذ ز کسی، وطن‌اش را نتوانند گرفت » ملکوت (شعر از سایه)
    زندگی، زندگی
    ……………..اما، نه بدينگونه که هست
    نه بدينگونه پليد
    نه بدينگونه که اکنون به ديار من و توست،
    به دياری که فرو می‌شکنند
    شبچراغی چو تو گيتی‌افروز
    وز سپهر وطنش می‌رانند
    اختری چون تو، پيام‌آور روز.
    ليک، ناظم حکمت!
    روی کاغذ زکسی
    وطنش را نتوانند گرفت.

.


* بدیهی است (هست؟) که این نقل‌قول‌ها برای آشنایی و مطالعه‌ی اولیه است و نه فقط این‌جا بلکه در همه‌ی نقل‌قول‌ها و هر جا به منبعی لینک یا ارجاع می‌دهم یا نقل قولی می‌کنم «اکیدا» و «قویا» توصیه می‌کنم مطلب اصلی به صورت کامل خوانده شود تا نیت و پیام اصلی گوینده یا نویسنده به درستی منتقل شود.


بامدادی نجواها یک‌عکاس [silent-clicks]
استفاده از مطالب و عکس‌های منتشر شده در وبلاگ‌ها و فوتوبلاگ‌های من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است.

لینک‌هایِ روز: کلامِ مقدس و عقوبت

  • این عادت بد را ترک کنید » ۴دیواری
    هی نگید «ایرانی‌های خارج کشور حرف بیخودی نزنن!»٬ یا «این ایرانی‌های خارج کشور پرت می‌گن»٬ یا «ایرانی‌های خارج کشور اصلا حرف نزنن». چرا حرف نزنیم؟ چطور به خودتون این حقو میدید؟ این حق از کجا به شما رسیده که اینطوری حرف می‌زنید؟ اگه آزاده نیستید٬ لااقل حقوق‌بشر رو رعایت کنید! درسته که «شما ایران هستید» اما «شما ایران نیستید». البته منظور این نیست که ایرانی‌های خارج کشور پرت نمی‌گن و حرف بیخود نمی‌زنند. چرا٬ می‌زنند (شمام می‌زنید. نمونه‌ش همین که می‌گید ایرانیای خارج‌کشور حرف نزنن)
  • گزارش تصویری: شش روز بعد
    عکس‌هایی از هائیتی شش روز بعد از زلزله. تراژدی داخل تراژدی دیگر عکس‌هایی است که غارتگران را نشان می‌دهد. آدم‌هایی که برای زنده ماندن به بقایای آن‌چه از مال و غذای دیگران باقی مانده حمله می‌برند و در این راه هم کشته می‌شوند. تکان دهنده نیست؟ همه قربانی هستند. بدون استثنا. چه آن‌ها که مردند و چه آن‌ها که زنده ماندند.  راستی، پیشنهاد می‌کنم آن عکس مربوط به گور دسته‌جمعی را نگاه نکنید. اول مثل توده‌ای زباله به نظر می‌رسد. بیشتر که دقت می‌کنی داغ می‌شوی. آدم هستند که روی هم تلنبار شده‌اند…
  • آیا شنود امکان پذیر است؟ چگونه ایمیل ها را رمز نگاری کنیم؟ » زنگوله
    اگر قصد دارید به پاسخ این سوال برسید یک بار کامل وقت بگذارید و این مطلب را واقعآ با دقت بخوانید، با اسکرول کردن انتظار نداشته باشید پاسخ سوال تان را بیابید.
  • ما می کشیم، آنها ترور می کنند » لویاتان
    نظامی که با ملت خودش درگیر شد، امنیت را از دست داده چرا که به دلیل حکومت نظامی نامحسوس و زد و بندهای پشت پرده، از عوامل امنیتی ملی غافل می ماند. نه این که این ضعف دستگاه اجرایی باشد که هست، اما قاعده ای است در زمانی که درگیری های داخلی در هر نظامی گسترش می یابد. معنای آن این است که نظامی که باید دستگاه اطلاعاتی اش به انواع و اقسام قاچاقچیان، از اسلحه تا انسان و کالا و مواد مخدر و اطلاعات بپردازد و گوش به زنگ آن ها باشد، مشغول رصد ای میل و تلفن ها و مقامات است. نظامی که باید نیروی انتظامی اش گوش به زنگ حرکت های مرزی باشد، درگیر حرکت های جزیی در پایتخت است. سیستمی که باید در حالت بحرانی در عراق و افغانستان، حواسش به حرکت های گروه های خارج از کشور باشد، به رصد کردن فیس بوک و بستن وبلاگ ها و سایت ها روی آورده است.
  • یارانه به شما تعلق نمی گیرد » صندوقک
    خانواده های مستضعف عزیز ، مهم نیست اگر نمی توانید بیشتر از ماهی یکبار گوشت بخورید، مهم نیست اگر اول از سر کوچه سرک می کشید تا مطمئن شوید صاحب خانه را نمی بینید و دزدکی وارد خانه خود می شوید.
  • لطفا دخالت کنید » ۴دیواری
    روی سخن من بیشتر با «لال‌شده»هاست. با «لکنت‌گرفته»هایی مثل خودم. «ما» بایستی بر عجز خود فایق آمده و در مورد آن‌چه می‌خواهیم٬ آن‌چه نمی‌خواهیم٬ آن‌چه ما را نگران می‌کند٬ آن‌چه با آن موافق/ مخالف هستیم٬ بنویسیم. مهم نیست که  زبان ما رسیده و فاخر نیست٬ قرار نیست به کسی نمره‌ی زبان داده شود. مهم نیست خواسته‌های ما خام و نسنجیده باشد. بی‌اهمیت است که فکرهای ما عمیق نیست. اهمیت ندارد که عده‌ای به ما انتقاد کنند٬ اعتراض کنند٬ بخندند یا حمله کنند. ما با کمک هم کوشش خواهیم کرد حرف‌های نسنجیده‌ی خود را به مرور «سنجیده» کنیم. هیچ فکری در تنهایی کسی سنجیده نمی‌شود. فکر یک مقوله‌ی اجتماعی است. اگر بخواهیم به تنهایی فکرهای خود را کاملا سبک سنگین کرده و به خیال خودمان حرف سنجیده تحویل دیگران دهیم٬ در زمانی که وقت‌شناسی امری حیاتی است٬ تأخیر خواهیم داشت.
  • فلز طلا به روایت تصویر
    مجموعه‌ی عکس از استخراج و کاربرد طلا.
  • جهانی که می‌شناسیم » موزه‌ی تاریخ طبیعی آمریکا
    یک انیمیشن رویایی: سفر از قله‌های هیمالیا تا دوردست‌ترین کوازارها‌ی دیده شده.
  • کلام مقدس و عقوبت » محسن عمادی
    از بس این عبارات کلیشه‌ای را خوانده‌ام سرم درد گرفته‌است :«ددمنش، عمال، رژیم، اهریمنی، یزیدی و …» همه‌ی عباراتی که جهان را به دو شقه می‌کند، صفر و یک می‌سازد، دیو و پری خلق می‌کند. در بستر همین جهان صفر و یکی‌است که سمبولیسم زاده می‌شود،‌همان شکلی از هنر که به باور من، بزرگترین آسیب شعر پیش از انقلاب ما بود. آن‌جور که شاملو می‌نویسد :«و واژه‌ها به گنه‌کار و بي‌گناه تقسيم شد، به آزاده و بي‌معني، سياسي و بي‌معني، نمادين و بي‌معني، ناروا و بي‌معني.» و راستش من ترجیح می‌دهم همیشه بی‌معنی باشم و سیاسی، نمادین، روا و بی‌گناه نباشم. گمان نمی‌کنم هیچ جنبشی قادر باشد در یک مدت کوتاه، انقلابی‌های  متعهد و محکمی را خلق کند که در قالب تصویر فرد انقلابی و چهره‌ی قهرمان جا بگیرد. مردم برای نان شبشان می‌جنگند و برای آزادی در همین چیزهای معمولی مثل رقص، قرار عاشقانه، خوشگل گشتن و حال کردن. کسانی هم هستند که افق‌شان فرق می‌کند، نمی‌گویم وسیع‌تر است، آرمانی دارند، به یک دستگاه روشنفکری باور دارند و غیره. خوب، حالا بیشتر از نصف یک سال، مردم به خیابان می‌آیند و سعی می‌کنند کم‌تر بترسند، حق‌شان را مطالبه کنند، اما چقدر و تا کی می‌توانند ادامه دهند و کم نیاورند؟ همین تحمل ترس، همین تورم فزاینده، همین سوت و کوری بازار و پاساژهای خرید و زندگی روزمره‌ای که زیر چکمه‌ی وحشت از خیابان‌ها رخت بربسته، کمر امید را خم می‌کند. برای همین است که هروقت از جنبش سبز می‌نویسم، دوست دارم آن را جنبش زندگی بنامم.

.


* بدیهی است (هست؟) که این نقل‌قول‌ها برای آشنایی و مطالعه‌ی اولیه است و نه فقط این‌جا بلکه در همه‌ی نقل‌قول‌ها و هر جا به منبعی لینک یا ارجاع می‌دهم یا نقل قولی می‌کنم «اکیدا» و «قویا» توصیه می‌کنم مطلب اصلی به صورت کامل خوانده شود تا نیت و پیام اصلی گوینده یا نویسنده به درستی منتقل شود.


بامدادی نجواها یک‌عکاس [silent-clicks]
استفاده از مطالب و عکس‌های منتشر شده در وبلاگ‌ها و فوتوبلاگ‌های من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است.

با هفدهم آذر چه می‌کنید؟

دعایمان مستجاب شد و ملت با تکیه بر زانوان خود به بلوغ و رشدی که شایسته او بود رسید، منتهی مشکل آن است که یک ملت بزرگ نمی‌نشیند تا در روز روشن رایش را ببرند و هیچ نگوید. یک ملت بزرگ انتخابات درجه دو انتصابی را تحمل نمی‌کند. وقتی که یک ملت بزرگ می‌شود دیگر خدمتگزارانش اجازه ندارند به او بگویند چه باید بخورد و کجا باید برود و چه کسی را برگزیند و به چه چیز و چه کس اعتماد کند. یک ملت بزرگ از شورای نگهبان انتظار دارد آنها را قانع کند که تقلبی در انتخابات روی نداده است، نه آن که تنها یک ادعا پیش رویشان بگذارد و ادعای خود را باطل کننده انبوهی از مشاهدات و مستندات بداند.

از ما می‌خواهند که مسئله انتخابات را فراموش کنیم، گویی مسئله مردم انتخابات است. چگونه توضیح دهیم که چنین نیست؟ مسئله مردم قطعا این نیست که فلانی باشد و فلانی نباشد؛ مسئله‌ آنها این است که به یک ملت بزرگ بزرگی فروخته می‌‌شود. آن چیزی که مردم را عصبانی می‌کند و به واکنش وا می‌دارد آن است که به صریح‌ترین لهجه بزرگی آنان انکار می‌شود.

مگر نمی‌خواهید که ما نباشیم و شما باشید؟ راهش توجه به این واقعیت است؛ مردم با زید و عمرو عهد اخوت ندارند و آن کسی را بیشتر می‌پسندند که حق بزرگی آنان را کامل‌تر ادا کند. این مسئله‌ای است که توجه به آن نه فقط گره انتخابات، که هزار گره دیگر را نیز می‌گشاید. و اگر بنا باشد حل نشود آرزو کنید که دامنه‌های مشکل در یک انتخابات، محدود بماند.

برادران ما! اگر از هزینه‌های سنگین و عملیات عظیم خود نتیجه نمی‌گیرید شاید صحنه درگیری را اشتباه گرفته‌اید؛ در خیابان با سایه‌ها می‌جنگید حال آن که در میدان وجدان‌های مردم خاکریزهایتان پی در پی در حال سقوط است. ۱۶ آذر دانشگاه را تحمل نمی‌کنید. ۱۷ آذر چه می‌کنید؟ ۱۸ آذر چه می‌کنید؟ چشمانی را که در صحن دانشگاه به رزمایش‌های بی‌فایده افتاده و آنها را نشانه ترس یافته چگونه تسخیر می‌کنید؟ اصلا همه دانشجویان را ساکت کردید؛ با واقعیت جامعه چه خواهید کرد؟

.

قسمت‌هایی از بیانیه‌ی شانزدهم میرحسین موسوی به مناسبت فرارسیدن شانزدهم آذرماه


بامدادی نجواها یک‌عکاس [silent-clicks]
استفاده از مطالب و عکس‌های منتشر شده در وبلاگ‌ها و فوتوبلاگ‌های من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است.

مردم ما امروز رهبرانند

بسم الله الرحمن الرحیم

در تاریخ معاصر ما سیزدهم آبان یادآور سه حادثه است. در نخستین از این رویدادها امام خمینی از ایران تبعید شد و نهضت در فترتی سیزده ساله فرورفت. رژیم شاه پس از به دست آوردن چنین نتیجه‌ای باید خود را شماتت کرده باشد که چرا این راه حل ساده را پیش از آن به کار نبست. یک قیام بود و یک امام که وقتی از صحنه دور شد دیگر چیزی از شور تحول‌خواهی باقی نماند. آیا به راستی امام خمینی در حرکتی که آغاز کرد تنها بود؟ هرگز چنین نبود، زیرا هرگز چنین نیست که یک فرد بتواند به تنهایی در صحنه جامعه تحولات نمایان ایجاد کند. پیروان او بسیار بودند، اما آنان شبیه به یارانی نبودند که سال‌ها بعد پیرامونش را گرفتند، آن زمانی که گفت «رهبر ما آن طفل سیزده ساله است …»

دومین سیزدهم آبان روز رهبران سیزده ساله است؛ دانش‌آموزانی که برای تظاهرات در محوطه دانشگاه تهران گرد آمده بودند و مورد یکی از سبعانه‌ترین کشتارها قرار گرفتند. تجربه رژیم از حوادث دهه چهل بود که موجب چنین حرکات خونینی شد. تصور بر آن بود که اگر با همان قاطعیت گذشته عمل کنند از نو به همان نتایج خیره‌کننده دست می‌یابند، حال آن که زمینه اجتماعی کاملا تغییر کرده بود؛ زمین تغییر کرده بود و زمان تغییر کرده بود و مهمتر از آن جان انسان‌ها تغییر کرده بود. دیگر حکومت شاهنشاهی با یک امام تنها روبرو نبود. این بار کسانی گرد او جمع شده بودند که شاید به اندازه پدرانشان او را نمی‌شناختند یا سخنانش را نشنیده بودند، اما به اندازه امام خود شور در سینه داشتند؛ آنها همچون پدرانشان برای به راه ‌افتادن لازم نبود که پی‌درپی شماتت شوند.

درباره سومین سیزده آبان بسیار گفته شده است، تا جایی که بعید است کمترین اطلاعی از آن ماجرا ناگفته مانده باشد؛ از جمله آن که در این رویداد امام از دانشجویان مسلمان پیروی کرد. ظاهرا این دانشجویان بودند که خود را پیرو خط امام می‌خواندند، اما در واقع این امام بود که حرکت آنان را دنبال نمود. قطعا هیچ‌یک از رهبران و فرماندهان انقلاب در شکل دادن به آنچه در این روز اتفاق افتاد نقشی نداشت. حتی خود دانشجویان تصور می‌کردند بعد از چند روز حادثه تمام می‌شود و به خانه‌هایشان باز می‌گردند. ولی امام این رویداد را پیگیری کرد و آن را انقلابی بزرگ‌تر از انقلاب اول نامید. تنها امامی که درد یک سکوت سیزده ساله را چشیده باشد می‌داند که جامعه‌ای شکل‌یافته از چوب‌های فرمانبر و خشک از خود جوششی ندارد و حیات پاکیزه‌ای ندارد. او مردم را رهبر می‌پسندید، زیرا می‌دانست که گذر از یک گردنه تاریخ برای سعادت هیچ ملتی کافی نیست. آنان باید از چنان خودانگیختگی و بصیرتی برخوردار شوند که در هر عصری و نسلی بتوانند راه را از بیراهه بشناسند و بپیمایند. مردم ما امروز رهبرانند و این همان آرزوی بزرگی است که امام برای آنان داشت. او ما را دعوت ‌کرد به سوی آن چیزی که ما را زنده می‌کرد.

آنک سیزدهم آبان، این سبزترین روز سال دوباره از راه می‌رسد. آیا امروز قابل‌تصور است که حرکت مردم بر اثر بازداشته شدن همراهی از همراهی خاموش شود؟ اگر اینگونه باشد دستاوردهای چهل و پنج سال تاریخ معاصر خود را از دست داده‌ایم، و اگر چنین نباشد این نشانه‌ای از ریشه‌های انقلابی ماست. ما به اتکای این ریشه‌هاست که سبز شده‌ایم، ریشه‌هایی که اگر از آنها دور شویم به همان چیزی تنزل خواهیم کرد که مخالفان مردم آرزو می‌کنند. به این خاطر است که جا دارد با هر تلاش افراطی در این جهت برخوردی احتیاط‌آمیز داشته باشیم.

حرکت ما از واگذار کردن اسلام به جبهه خرافه‌پرستان و سپردن انقلاب به دست نااهلان و نامحرمان، از ناچیز شمردن میراث و میوه مبارزات یک‌صدساله مردم ایران و جایگزین کردن آن با تصوراتی گنگ، و از جدایی و بیگانگی نسبت به ریشه‌های تاریخی‌اش نفع نمی‌برد، و اگر برخی دولت‌های بیگانه بر ترویج چنین تمایلاتی اصرار دارند شاید در این کار سودی ملاحظه می‌کنند. آنها اگر لازم باشد با وجدانی آرام بر سر جنبش امروز ایرانیان پشت میز معامله می‌نشینند و به همان مقدار آزادی و توسعه سیاسی که در کشورهای همسایه‌ وجود دارد برای ملت ما قناعت می‌کنند و در این قناعت قابل سرزنش نیستند. این ما هستیم که اگر مصالح خود را به درستی تشخیص ندهیم باید ملامت ‌‌شویم.

این روزها هر نگاهی که به نگاهی می‌افتد از پیروزی می‌پرسد. کی به آن می‌رسیم؟ چه چیز ما را به آن می‌رساند؟ کدام قدم و اقدام آن را به پیش می‌اندازد؟ و چه چیز آن را کمال می‌بخشد؟ تمامی وجود ما دعا و سوال است و وعده خداوند که فرمود هر آنچه مسئلت کنیم مقداری از آن را اجابت خواهد کرد. و آتاکم من کل ما سالتموه. (و از هرآنچه از او خواستید به شما داد). همین که خواسته‌ای در جامعه متولد می‌شود دیگر هیچ کس قادر نیست از برآورده شدن آن ممانعت کند و دولت‌ها تنها می‌توانند بر مقادیری چون زمان و میزان و شکل تحقق آن تاثیر بگذارند.

آیا ما هم می‌توانیم بر این مقادیر اثر داشته باشیم؟ آری. المعروف بقدر المعرفه؛ انسان‌ها به قدری که بصیرت و آگاهی از خود به نمایش می‌گذارند در خور نیکویی‌ها قرار می‌گیرند. کما این که در این چند ماه مردم ما بیش از آن که از رنج‌های خود گنج به دست آورده باشند از برکات خردمندی خود بهره‌مند شده‌اند.

راه سبز ما یک مسیر عقلانی است و این یک بشارت است، زیرا نشان می‌دهد که ما تا انتها بر سر خواسته‌های خود مستحکم خواهیم ایستاد. اگر دچار تندروی و رفتارهای افراطی بودیم شک نکنید که با دستانی خالی از نیمۀ راه باز می‌گشتیم، زیرا افراط راه را برای تفریط باز می‌کند. اگر برای قبول این حقیقت به مثال نیاز دارید به سیاست خارجی دولتمردان بنگرید. همان وقتی که آنان مناسبات بین‌المللی کشور را به اغراض تبلیغاتی آلوده کردند و از خردورزی و متانت کناره گرفتند می‌شد حدس زد که به زودی مصالح بلندمدت مردم را به هیچ معامله خواهندکرد. شانزده سال پیش از این تهیه سوخت برای تاسیسات هسته‌ای تهران امری بود که نه مسئولان و نه رسانه‌ها انجام آن را یک خبر مهم تلقی نمی‌کردند. امروز قسمت اعظم محصول فعالیت‌های هسته‌ای کشور ،که این همه جاروجنجال به خود دیده و چندین تحریم برای ملت به همراه آورده است، گویا باید برای تامین همین نیاز ساده تحویل کشورهای دیگر شود، شاید بعدها لطف کنند و اندکی سوخت در اختیار ما بگذارند. آیا این یک پیروزی است؟ یا یک تقلب آشکار، که چنین تسلیمی فتح‌المبین نامیده شود؟

دولتمردان نه مشکلات جهان را حل کردند و نه بر حقوق تردیدناپذیر ملت خود تاکید نمودند، که با گشاده‌دستی از این حقوق عقب نشستند. آنها نشان دادند که حتی در تسلیم شدن و کرنش کردن افراط‌گرند. حتی اگر با تلاش دلسوزان از واگذاری دستاوردهای کشور در زمینه انرژی صلح‌آمیز هسته‌ای جلوگیری شود از عواقب افراط و تفریط‌های دولتمردان ایمن نشده‌ایم، زیرا رفتارهای آنان زمینه را برای اجماع بین المللی جهت اعمال تحریم‌ها و فشارهای بیشتر به ملت ما فراهم کرده است.

چیزی که ما می‌توانیم از این ماجرا بیاموزیم آن است که خود دچار افراط نشویم. دیر یا زود – بلکه به امید خدا بسیار زود – مخالفان مردم صحنه را ترک می‌کنند. آیا آن روز باید کشوری تخریب شده برای ملت باقی بماند؟ آن چیزی که امروز باید نگران آن باشیم مصالح کشور است، زیرا کشور جز صاحبان اصلی‌اش کسی را ندارد که در این باره ابراز نگرانی کند. ساختن فردا را باید از امروز آغاز کنیم. باید برای فردا چنان مهیا باشیم که اگر همین فردا از راه رسید یکه نخوریم. باید هریک از ما مردم نه فقط نقش پیشوایی که مسئولیت آن را نیز بر عهده خود احساس کنیم.

تاکید بر اجرای بدون تنازل قانون اساسی یک راهبرد کلیدی برای ساختن فرداست. با چنین راهبردی ما در تاریکی قدم نمی‌گذاریم و میراث‌های به جا مانده از مبارزات نسل‌های پیشین را به هیچ تقلیل نمی‌دهیم. و هر آنچه از آرمان‌ها و خواسته‌هایمان که جا بماند با زندگی‌های خود آن را به دست می‌آوریم، زیرا ساختار ظاهری هرگز تمام آن چیزی، بلکه قسمت اصلی آن چیزی نیست که در جامعه واقعیت دارد. بخش اصلی این واقعیت زندگی‌های ماست. دستگاه ظاهری می‌تواند فرزندان انقلاب را همچون تبهکاران دستگیر کند و لباس‌های تحقیرآمیز بر قامتشان بپوشاند و مردم می‌توانند با نگاهشان از آنان قهرمان بسازند و به آنان افتخار کنند. در این رودررویی کدامیک برنده‌اند؟ دستگاه ظاهری می‌تواند آنان را در دادگاه‌های نمایشی محکوم کند و نگاه مردم می‌تواند آنان را در پیشگاه وجدان خویش حاکم بداند. به راستی کدامیک از این دو در واقعیت جامعه حکومت می‌کنند؟ دستگاه ظاهری با برخوردهای توهین‌آمیز خود خانواده‌های آنان را سرافکنده و خوارشده می‌خواهد و نگاه‌های مردم آنان را در عین تلخ‌کامی‌هایی که می‌چشند سربلند می‌بیند. کدامیک از این دو نگاه بر احساس این خانواده‌ها چیره است؟ دقت کنید که تنها در نگاه مردم این همه قدرت وجود دارد و تا اینجای کار هنوز حرفی از دیگر توانایی‌های آنان نگفته‌ایم. دستگاه ظاهری می‌تواند برای این خانواده‌ها تنهایی و عسرت تدارک ببیند و مردم می‌توانند آنان را در آغوش بگیرد؟ به راستی کدامیک از این دو بر کار خود غالبند؟ دستگاه ظاهری می‌تواند دانشجویان غریب را به جرم ابراز عقیده از خوابگاه محروم کند و معیشت آنان را در تنگنا قرار دهد و شبکه‌های اجتماعی می‌توانند با حمایت‌‌های خود از آنان پشتیبانی کنند. تاثیر اقدام کدامیک از آنها بیشتر است؟ به راستی کدامیک از آنها قدرتمندتر است؟ بلکه اساسا تقابلی میان این دو وجود ندارد؛ یکی هست و دیگری نیست، زیرا این زندگی‌های ماست که به هر امری در نظم ظاهری جامعه معنا می‌بخشد. ما در چند ماه گذشته نه با شکستن این نظم، که با تغییر معنا دادن به آن از راه زندگی‌هایمان صحنه جامعه را تغییر دادیم. ما چه نیازی به شکستن این نظم داریم در حالی که در هر شرایطی این ما هستیم که با زندگی‌های خود به آن جهت می‌دهیم.

بعد از این نیز راه ما این است. در شرایطی که اصول متعدد قانون اساسی بتوانند بی‌محابا معطل بمانند حقیقت آن است که فرقی میان قانون خوب و بد وجود ندارد. ساختار سیاسی کشور اگر بهترین نظم ممکن باشد به چه کار می‌آید اگر زندگی‌های ما به آن اعتبار نبخشد، یعنی معنی برایش تدارک نبیند، آن را تنفیذ نکند و اجرای بدون تنازل آن را مطالبه ننماید؟ به همین ترتیب اگر این ساختار واجد اشتباهات و عقب افتادگی‌های واضح بود ما تنها در صورتی می‌توانستیم آن را اصلاح کنیم که نخست معنای آن را اصلاح می‌کردیم و این کار را با زندگی‌های خود انجام می‌دادیم.

البته بسیارند ملت‌هایی که این توانایی خود را به جا نمی‌آورند و ترجیح می‌دهند قدرت را به قدرتمندان وابگذارند. آنها در جامعه خود پیشوا نیستند، ولی مردم ما هستند.

سیزدهم آبان میعادی است تا از نو به یاد آوریم که در میان ما مردم رهبرانند. این روز عزیز را به ملت ایران تبریک می‌گویم و برای گروهی از آفرینندگان این مناسبت که اینک در بندند و دیگر اسیران نهضت سبز از خداوند آزادی، شکیبایی و پاداشی متناسب با نیت‌های بلندشان آرزو می‌کنم.

میر حسین موسوی

مجازات‌های زمینی – دو

یکی از این دو حالت است: اول این است که شما انسانی را نابود [اعدام] می‌کنید که خانواده، وابستگان یا دوستانی در این دنیا ندارد. پس او نه از آموزش برخوردار بوده و نه از راهنمایی، نه ذهن او تیمار شده و نه قلب‌اش. بنابراین شما به چه حقی چنین یتیم بی‌نوایی را می‌کشید؟ شما او را مجازات می‌کنید چون عدم بلوغ‌اش او را روی زمین نگاه داشته: بدون تنه، بدون شاخه، بدون حمایت. او را وادار می‌کنید جریمه‌ی انزوایی که او را در آن قرار داده‌اید بپردازد. هیچ‌کس به او نیاموخت که بداند چکار می‌کند؛ این مرد در نادانی زندگی کرده است؛ تقصیرکار خودش نبود که سرنوشت‌اش بود. شما یک بی‌گناه را نابود می‌کنید.
.
حالت دیگر این است که این مرد خانواده‌ای دارد. آیا فکر می‌کنید ضربه‌ی مهلک [اعدام کردن] او را به تنهایی مجروح خواهد کرد؟ آیا پدر، مادر یا فرزندان او رنج نخواهند کشید؟ شما با کشتن او، خانواده‌ی او را مجروح می‌کنید و بنابراین بی‌گناهان را مجازات می‌کنید. مجازاتی بیمارگونه و کور…
.
هر کدام از این دو حالت که باشد، بی‌گناهی هدف قرار می‌گیرد.
.
— ویکتور هوگو

.


.
The alternatives are these: first, the man you destroy is without family, relations or friends in the world. In this case, he has received neither education nor instruction; no care has been bestowed either on his mind  or heart; then, by what right would you kill this miserable orphan? You punish him because his infancy trailed on the ground, without stem, or support; you make him pay the penalty of the isolated position in which you left him. No one taught him to know what he was doing; this man lived in ignorance; the fault was in his destiny, not himself. You destroy one who was innocent.

Or secondly: the man has a family; and then do you think the fatal stroke wounds him alone? – that his father, his mother, or his children will not suffer by it? In killing him, you vitally injure all his family; and thus again you punish the innocent! Blind and ill-directed penalty …

on whatever side it turns, strikes the innocent!

— Victor Hugo (1802-1885)


بامدادی نجواها یک‌عکاس [silent-clicks]
استفاده از مطالب و عکس‌های منتشر شده در وبلاگ‌ها و فوتوبلاگ‌های من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است.

ترس – دو*

[در حالی‌که اعترافات گرفته شده توسط «شک./نجه» ارزشی ندارند، هدف واقعی شک./نجه، گرفتن اعتراف نیست، بلکه سکوت است] سکوتی که توسط ترس القا شود. ترس مسری است و به سرعت میان اعضای جامعه‌ی  مورد تجاوز منتشر می‌شود تا آن‌ها را ساکت و ناتوان کند.
.
تحمیل سکوت از طریق اعمال خشونت، هدف واقعی شک./نجه است: به عمیق‌ترین و زیربنایی‌ترین شکل آن.
.
.– رخوما مارتون

.


.

[while confessions obtained by «tor/ture» are of course meaningless, the real purpose is not confession. Rather, it is silence] silence induced by fear. Fear is contagious, and spreads to the other members of the oppressed group, to silence and paralyze them.
.
To impose silence through violence is «tor/ture’s» real purpose, in the most profound an fundamental sense.
.
– Ruchama Marton
.
* بنا به دلایلی کاملا سلیقه‏‏ای این پست مجددا منتشر می‏شود.

بامدادی نجواها یک‌عکاس [silent-clicks]
استفاده از مطالب و عکس‌های منتشر شده در وبلاگ‌ها و فوتوبلاگ‌های من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است.

چرا آمریکا و اسرائیل کنفرانس ضدنژادپرستی سازمان ملل را تحریم کردند؟

آقای کریس هج (Chris Hedges) روزنامه‌نگار و برنده‌ی جایزه‌ی پولیتزر سال 2002 معتقد است که:

اسرائیل و ایالات متحده‌ی آمریکا، که [در صورتی که چیدمان جهانی قدرت به گونه‌ی دیگری می‌بود] ممکن بود به خاطر زیرپا گذاشتن قوانین بین‌المللی و ارتکاب جنایت‌ علیه بشریت به خاطر عملکردشان در غزه، عراق و افغانستان تحت پی‌گرد قانونی قرار بگیرند؛ کنفرانس جهانی سازمان ملل علیه نژادپرستی که در ژنو برگزار می‌شود را تحریم می‌کنند.

[به این ترتیب] ما تصمیم گرفتیم که نژادپرستی، بیماری‌‌ای که گریبان جوامع آمریکا و اسرائیل را گرفته است، موضوعی نیست که جامعه‌ی بین‌المللی بتواند در مورد آن تحقیق و تفحص کند. شاید باراک اوباما رئیس‌جمهور [آمریکا] باشد، اما ایالات متحده‌ی آمریکا هیچ تمایلی به پذیرفتن مسولیت‌ یا جبران‌کردن جنایت‌های گذشته‌اش ندارد: از کاربرد [قانونی] شکنجه گرفته، تا جنگ‌های تجاوزکارانه‌ی غیرقانونی (wars of aggression)، برده‌داری و نسل‌کشی‌‌ای (genocide)* که بنیاد این کشور بر اساس آن بنا گذاشته شده است.

ما مانند اسرائیل، ترجیح می‌دهیم دروغ‌هایی که درباره‌ی خودمان می‌گوییم را به جای حقیقت بپذیریم.

* احتمالا اشاره به نسل‌کشی رسمی سرخ‌‍پوستان در آمریکا

وقتی همه خواب بودیم؛ سینما را کشتند

امشب فیلم «وقتی همه خواب بودیم» ساخته‌ی بهرام بیضایی را دیدم. فیلمی که سینمای امروز ایران را سینمایی سوخته توصیف می‌کند که در آن رجاله‌ها و لکاته‌ها و متجاوزان عرصه را بر سینماگران واقعی تنگ کرده‌اند. شاید دور از حقیقت نباشد، اما فیلم انگار کمی تندروی می‌کند.

این نوشته یک نقد منسجم و یک‌پارچه نیست. نکته‌هایی است که بعد از دیدن فیلم به نظرم رسیده و فهرست‌وار اشاره می‌کنم. در ضمن اگر فیلم را ندیده‌اید این نوشته حاوی ضدحال (spoiler) است.

  • فیلم‌نامه‌ی فیلم و اصولا شیوه‌ی پرداخت آن طوری است که اجازه‌ی هرگونه انتقاد منصفانه را از من بیننده می‌گیرد. چطور می‌توانم به خودم اجازه دهم از فیلمی انتقاد کنم که می‌دانم تحت شرایط «هنرخفه‌کنی» که گوشه‌ای از آن را خود فیلم توصیف می‌کند ساخته شده است؟ آیا می‌شود تصور کرد کارگردانی که تحت شرایطی که در همین فیلم توصیف شده کار سینمایی می‌کند، بتواند فیلم عالی بسازد؟
  • اگر با معیارهای جهانی به فیلم نگاه ‌کنم، «وقتی همه خواب بودیم» فیلم درخشانی نیست. اما این همه‌ی ماجرای این فیلم نیست. «وقتی همه خواب بودیم» یک فیلم بین‌المللی نیست. در واقع کاملا برعکس، این فیلم خیلی ایرانی و خیلی معاصر است. این را نه به عنوان توجیهی برای ضعف فیلم، بلکه به این معنا می‌گویم که تار و پود داستانی فیلم آن‌‌چنان با معیارها و پارامترهای محدودکننده‌ی موجود در اکوسیستم فرهنگی-اقتصادی سینمای امروز ایران پیوسته است که ارزش‌گذاری آن بدون در نظر گرفتن این معیارها غیرمنصفانه است.
  • نماهای داخلی عموما خوب (بعضا عالی) هستند، چه از نظر فرم حرکتی بازی‌گرها، صحنه‌پردازی، فضاسازی و نور و … اما نماهای بیرونی چندان چنگی به دل نمی‌زنند و به خصوص صحنه‌های تعقیب و گریز به نظرم خیلی ضعیف کار شده‌اند.
  • فیلم هم به خاطر داستانش و هم به خاطر پیامی که بی‌پرده واگو می‌کند بسیار دینامیک است و کارگردان به خوبی توانسته ریتم روایتی فیلم را با موسیقی و متن آن هماهنگ کند. متن که تند می‌شود، همزمان با آن ریتم تدوین و موسیقی اوج می‌گیرد. بر عکس، متن که آرام می‌شود، ریتم فیلم با وسواس و دقت کامل آهسته می‌شود و همراهی می‌کند. همین‌طور روال روایی فیلم حتی برای چند لحظه‌ی کوتاه قطع نمی‌شود و فیلم سکانس مرده ندارد. امتیازی مهم برای فیلمی که چنین فیلم‌نامه‌ی غیرخطی و پیچیده‌ای دارد.
  • چشم‌هایم را می‌بندم که صحنه‌هایی زیبا یا خیره کننده از فیلم را به خاطر بیاورم. صحنه‌هایی که واقعا سینمایی باشند. مثلا استعاره‌های تصویری یا صحنه‌هایی که حس زیبایی‌شناسیک‌ام را تحریک کرده باشد. فیلم اگر چه در این زمینه شاخص نیست، اما خالی از صحنه‌های از نظر بصری زیبا و یا حاوی استعاره‌های سینمایی نیست. مثلا: جایی مرد که داخل اتاق محبوس است می‌گوید وقتی محبوس است نمی‌تواند بخوابد. زن می‌گوید به این فکر کن که [دوربین تخت‌خواب خالی را نشان می‌دهد و به سمت پنجره می‌رود] تو به من تعهدی داری و باید آن را انجام دهی. یا در موردی دیگر: زن در مقابل سینمای سوخته و در حضور انبوه جمعیت مردم و پلیس کشته می‌شود؛ استعاره‌ای از مرگ کاملا قانونی و غیرمحرمانه‌ی سینمای ایران. یا توازی بین تصویر معنایی بازیگرها/کارگردان که مورد تجاوز سرمایه‌دارهای ضدفرهنگ قرار گرفته‌اند و ترنج، زنی که مجبور شده بود تنش را در معرض کام‌جویی متجاوزان قرار دهد و به همین خاطر نیز قربانی شده بود. این تجانس مفهومی بین تن‌فروشی (تن دادن به هنرفروشی به اجبار) و تجاوز ‌(ضدفرهنگ متجاوز در حال ظهور) بارها و بارها در فیلم تکرار شده است.
  • فیلم پر از تک‌فریم‌های زیباست. زن که با دست‌های گشاده و ملتمس روی در می‌لغزد. نماهای نزدیک قابل توجه. مردی که زن را تعقیب می‌کند و در زاویه‌ها و موقعیت‌های گرافیکی و حس‌گرا مدام ظاهر می‌شود، سکانس فراواقعی (سورئال) رستوران وقتی که زن از میان فلاش دوربین‌ها و امضابگیرها به دره‌ی ذهن‌گرایی سقوط می‌کند. این صحنه‌ها که انصافا زیبا و قوی کار شده‌اند و تعدادشان هم کم نیست فقط یک چیز را به من می‌گویند: ای‌کاش این فیلم دیالوگ کمتر داشت و روی این نوع صحنه‌های نیرومند تصویری بیشتر مکث می‌شد. بهرام بیضایی به خاطر اعتماد به نفس و قدرتی که در نوشتن متن دارد، به اندازه‌ی کافی به تصویرهای گرافیکی‌ فیلم و «زبان بی‌کلام» تصویر توجه نکرده در حالی‌که ثابت کرده توانایی و خلاقیت خلق چنین زیبایی‌هایی را دارد.
  • سکانس بسیار طولانی کشته شدن زن مقابل سینما با چه هدفی به فیلم اضافه شده بود؟ پاسخ این نوع سئوال‌های من را خود بهرام بیضایی داده:
    ««من نمي‌توانم فيلم «وقتي همه خوابيم» را تحليل كنم و شايد حتي ندانم اين اثر لايه‌هايي دارد يا نه؟ در يك لحظه يك كاري را نوشتم كه امكان شدنش باشد و سعي كردم چيزي را بنويسم كه بتوان كار كرد. بنابراين من فقط فيلمنامه‌اي نوشتم كه بتوان آن را ساخت. همين. اگر اين فيلم لايه‌هايي داشته باشد يا نه را شما يا اشخاص ديگر بعد از ديدن فيلم بايد بگوييد. من آنها را نمي‌دانم.»»
  • دیدن فیلم «وقتی همه خواب بودیم» را به همه توصیه می‌کنم.

ساعت زمین: شصت دقیقه به یاد زمین باشیم

در یک حرکت عظیم جهانی، مردم سراسر جهان از جمله من و شما (بله شما!) دعوت شده‌اند تا هر سال در روز بیست و هشتم مارس (هشتم فروردین)  در یک ساعت معین به وقت محلی، به مدت یک ساعت چراغ‌های غیرضروری خانه‌ها و محل‌های کارشان را خاموش کنند. این یک ساعت اصطلاحا «ساعت زمین»  (Earth Hour) نامیده می‌شود. حدود 80 کشور و 2100 شهر جهان اعلام کرده‌اند که رسما «ساعت زمین» سال 2009 را جشن خواهند گرفت.

earth-hour-logo

از ساعت هشت و سی الی نه و سی دقیقه‌ی شام‌گاه روز شنبه هشتم فروردین چراغ‌ها را خاموش ‌کنیم تا شصت دقیقه به یاد زمین باشیم.


مواظب باشید کیف پر از پول کلاه سرتان نگذارد

مدتی پیش در یک مجله‌ی انگلیسی زبان این طرح کلاه‌برداری (scam) را خوانده بودم. این نوشته ترجمه نیست، ولی ایده‌اش را از همان‌جا گرفته‌ام. در مورد این‌که در ایران جواب می‌دهد یا نه مطمئن نیستم چون این‌جور کلاه‌برداری‌ها اعتماد اجتماعی بالایی لازم دارند که متاسفانه (یا خوشبختانه؟!) در ایران امروز خیلی کم شده است.

بیشتر طرح‌های کلاه‌برداری از الگوهای تثبیت شده و «امتحان‌پس‌داده» استفاده می‌کنند. با آشنایی با این الگوها شاید بتوانیم احتمال این‌که کلاه سرمان برود را کم کنیم (شاید!).

نکته: در این سناریو دو کلاه‌بردار و یک قربانی در خیابان معرفی شده‌اند و هدف سرقت کیف پول قربانی است. اما همین طرح کلاه‌برداری با تغییراتی می‌تواند در موقعیت‌های دیگر و با اهداف دیگر اجرا شود.

طرح‌ کلاه‌برداری «کیف پول پیدا شده»

شرکت‌کنندگان: کلاه‌بردار اول (اولی)، کلاه‌بردار دوم (دومی)، قربانی

محل: یک پیاده‌روی نه چندان شلوغ

هدف: سرقت کیف پول قربانی بدون درگیری و خشونت

شرح:

«قربانی» به دقت انتخاب می‌شود. «اولی» نزدیک «قربانی» می‌رود و همان‌جا نزدیک او می‌ایستد. چند لحظه بعد «دومی» به آن‌ها نزدیک می‌شود و ناگهان کیف پولی را در گوشه‌ی پیاده‌رو پیدا می‌کند و با سر و صدای زیاد طوری که توجه «اولی» و «قربانی» جلب شود کیف پول را از زمین بر می‌دارد. وقتی هر سه نفر جمع شدند کیف را باز می‌کنند و متوجه می‌شوند که حاوی سه میلیون تومان چک مسافرتی و مقداری پول است اما هیچ اسم و نشانی‌ای از صاحبش در کار نیست.

«دومی» می‌گوید بهتر است پول را به طور مساوی بین خود تقسیم کنند و کیف خالی را هم همان‌جا بگذارند. «اولی» به دلایل اخلاقی مخالفت می‌کند. او توضیح می‌دهد که باید اطراف را خوب بگردیم و از مغازه‌دارها سئوال کنیم شاید کسی گم شدن کیف‌اش را گزارش کرده باشد. «دومی» متقاعد می‌شود و می‌گوید که می‌رود تا کمی پرس و جو کند. در همان‌حال می‌گوید بهتر است کیف دست «اولی» و «قربانی» بماند چون صاحبش ممکن است به همین حوالی سر بزند.

«اولی» کیف پر از پول را به «دومی» می‌دهد. «دومی» با مهارت در یک لحظه کیف را با کیف دیگری که پر از کاغذ است عوض می‌کند و کیف پول را پنهان می‌کند. «قربانی» متوجه این قضیه نمی‌شود.

«دومی» قبل از رفتن می‌گوید، از کجا معلوم که آن‌ها یعنی «اولی» و «قربانی» در غیاب او پول‌ها را قسمت نکنند و بروند؟ «دومی» توضیح می‌دهد که روزگار بدی شده و از نظر محکم‌کاری بهتر است به او تضمینی بدهند.

«اولی» با بی‌خیالی کیف پولش را از جیبش در می‌آورد و نشان می‌دهد که چند ده هزار تومان پول داخل آن است و می‌گوید اشکالی ندارد کیف پول من فعلن دست شما باشد. در همان حال «اولی» کیف حاوی کاغذ را به عنوان کیف حاوی سه میلیون تومان به «قربانی» می‌دهد و می‌گوید شما هم کیف پولتان را به «دومی» بدهید تا خیالش راحت باشد که ما جایی نمی‌رویم و همین‌جا هستیم. «قربانی» کیف حاوی سه میلیون تومان را در جیبش می‌گذارد و با خیال راحت کیف پول خودش را به «دومی» می‌دهد.

«دومی» برای پرس و جو کردن صحنه را ترک می‌کند. مدتی می‌گذرد و از او خبری نمی‌شود. «اولی» ابراز نگرانی می‌کند و از «قربانی» می‌خواهد همان‌جا منتظر بماند تا او برود و سراغی از «دومی» بگیرد. «قربانی» با تصور این‌که سه میلیون تومان پول نزد اوست قبول می‌کند. «اولی» صحنه را ترک می‌کند و در جایی دیگر به «دومی» ملحق می‌شود در حالی‌که کیف پول «قربانی» را به سرقت برده‌اند.


فرق بین دانشجو و دانش‌-جو چیست؟

نوشته‌ی زیر فرق میان «دانشجو» و «دانش-‌جو» است. جمله‌ها ترتیب معینی ندارند و باید به صورت یک کل خوانده شوند. اگر چیزی از قلم افتاده لطفا پیشنهاد دهید تا اضافه کنم.

این نوشته هیچ ارتباطی به وقایع امروز یا دیروز ایران ندارد. تنها دلیلی که آن‌را می‌نویسم گفتگوی مجازی با یک دوست بود که بحث به این‌جا کشیده شد.

فرق  بین دانشجو و دانش‌-جو چیست؟

با باطل شدن کارت دانشجویی، دوران دانشجویی دانشجو تمام می‌شود. اما دانش‌-جو تا پایان عمر دانش‌-جو است.

دانشجو به امورات دانشجویی علاقه دارد. دانش-‌جو به یادگرفتن و جستجو کردن علاقه دارد.

دانشجو عاشق دانشگاه است. دانش-‌جو عاشق دانش است.

دانشجو تحصن می‌کند، شعار می‌دهد، هیجان‌زده می‌شود، قرمز می‌شود و آمپر می‌چسباند. دانش-‌جو با دقت و پشتکار مطالعه می‌کند و از درک شگفتی‌های جامعه و جهان حیرت می‌کند.

دانشجو بازیچه‌ی دست گروه‌های این‌وری یا آن‌وری یا داخلی یا خارجی قرار می‌گیرد و بعد هم سرکوب می‌شود. دانش‌-جو بازیچه‌ی دست کسی نمی‌شود و سرکوب هم نمی‌شود.

دانشجو روز دوم خرداد فکر می‌کند ایران تبدیل به سوئیس شده و چهار سال بعد فکر می‌کند ایران تبدیل به عربستان سعودی شده. دانش-‌جو اما می‌داند که نه آن تحول بود و نه این. برخلاف دانشجو، آن‌روزها دانش‌-جو هیجان‌زده نشده بود تا امروز نامید شده باشد.

دانشجو همیشه توی حس است. هر جا می‌رود می‌گوید من دانشجو هستم و هی کارت دانشجوی‌اش را نشان می‌دهد. دانش-‌جو فروتن و آرام است و کارت دانش-‌جویی هم ندارد چرا که دانش‌-جو بودن کارت یا ثبت‌نام لازم ندارد.

دانشجو راحت جَوزده می‌شود؛ جو شلوغ‌بازی، جو هول شدن، جو ناگهان همه چیز را عوض کنیم، جو ما مبارزیم، جو انقلاب، جو اصلاحات، جو تندروی، جو رادیکالیسم این‌وری یا آن‌وری، جو مد، جو روشن‌فکری، جو همه گاوند و فقط ما می‌فهمیم… اما دانش‌-جو را هیچ‌وقت هیچ‌جوی نمی‌گیرد.

دانشجو به رشته‌اش می‌نازد، به رتبه‌اش می‌نازد، به معدل‌اش می‌نازد، به دانشگاه‌اش می‌نازد. دانش-‌جو به علاقه‌‌هایش، توانایی‌هایش و هدف‌هایش می‌نازد.

دانشجو خود را موجودی چند بعدی می‌داند. چرا که هم درس می‌خواند، هم تحصن می‌کند، هم کتاب می‌خواند هم سینما می‌رود. دانش‌-جو اما می‌داند برای چندبعدی شدن باید یک عمر دود چراغ بخورد و استخوان خرد کند.

دانشجو به در و دیوار دانشگاه خیلی حساس است. مثلا این‌که در سردر دانشگاه دستگاه ورود و خروج نصب کنند رگ غیرتش را کلفت می‌کند. دانش-‌جو اما به درها و دیوارها کار ندارد و مثلا بیشتر به این حساس است که اگر فلان استاد در فلان دانشگاه درس می‌دهد به صورت مستمع‌آزاد از او بهره ببرد.

دانشجو به زمین و آسمان دانشگاه حساس است و مثلا از این‌که «گروه‌هایی» در حریم دانشگاه پیکرشهدا را دفن کنند شاکی می‌شود. این موضوع اهمیت چندانی برای دانش-‌جو ندارد چرا که دفن شهدا در دانشگاه منافاتی با دانش-‌گاه و دانش-جو بودن‌ ندارد.

دانشجو می‌خواهد در طول چند سال دوران دانشجویی‌اش ایران را آباد کند و مدرکش را هم که گرفت همه چیز یادش می‌رود و می‌رود سراغ کسب و کار و خانواده‌داری، دانش-‌جو اما می‌خواهد در این چند سال کمی سواد  و شعورش را زیاد کند تا شاید بتواند نقش کوچک ولی واقعی و مثبتی در تحولاتی که دیشب شروع نشده‌اند و احتمالا تا چند صد سال دیگر نیز ادامه دارند بازی کند.

دانشجو سطحی و میان‌مایه است و بر سطحی‌ بودن‌اش هم اصرار دارد. دانش-‌جو از میان‌مایگی گریزان است و تلاش می‌کند عمیق و دقیق باشد.

دانشجو پس از دوران دانشجویی دیگر دانشجو نیست بلکه همکار، همسر، پدر یا مادر است. دانش-‌جو همیشه دانش‌-جو است حتی اگر همکار، همسر، پدر یا مادر شده باشد.

دانشجو فکر می‌کند تحولات جامعه را دانشجوها انجام می‌دهند. دانشجو فکر می‌کند انقلاب مشروطه کار دانشجوها بوده، دانشجو فکر می‌کند انقلاب ایران را دانشجوها به ثمر رساندند، دانشجو فکر می‌کند دانشجوها خیلی کارها کرده‌اند. دانش‌-جو اما می‌داند که انقلاب‌ها، اصلاحات و اصولا همه‌ی تحولات از ریشه‌های جامعه قدرت می‌گیرند و مثلا در ایران تحولات همواره توسط روحانیت مبارز و همین‌طور روشن‌فکران منتقد قدرت، رهبری و هدایت شده است و نقش دانشجوها در بهترین حالت به اندازه‌ی نمکی است که روی غذایی پاشیده شود.

دانشجو مطمئن است. دانش‌-جو تردید علمی دارد.

دانشجو به محض این‌که کارت دانشجوی‌اش صادر شد جامعه‌شناس، کارشناس امور سیاسی، حقوق‌دان و اصولا صاحب‌نظر می‌شود. دانش-‌جو اما معمولا ده‌ها سال طول می‌کشد تا در یک یا دو زمینه صاحب‌نظر شود.

با کمی زرنگی و زبان‌بازی می‌توان دانشجو را وادار کرد که حتی درب اتاق استادش را هم بشکند یا از دیوار بالا برود.  دانش‌-جو را با زبان‌بازی وادار به هیچ‌کاری نمی‌توان کرد.

دانشجو را هیچ‌کس بیست سال دیگر به خاطر نمی‌آورد. اما دانش-‌جو احتمالا استاد شده یا یک محقق برجسته با دامنه‌ی تاثیرگذاری بسیار گسترده.

اگر در دو سمت دانشگاه یک طرف کنفرانس علمی باشد و آن ‌طرف برنامه‌ی تحصن. دانشجو در تحصن شرکت می‌کند و دانش‌-جو در کنفرانس علمی. اگر یک طرف تحصن باشد و یک طرف شیشه شکستن، دانشجو شیشه می‌شکند و دانش‌-جو از هر دو پرهیز می‌کند. کلن هر چه هیجان‌بیشتر باشد دانشجو بیشتر حال می‌کند. دانش‌-جو از هر گونه هیجان (غیر از احتمالا ورزش یا روابط خصوصی) پرهیز می‌کند.

دانشجو فکر می‌کند سیاست بازی و شوخی است. دانش‌-جو می‌داند سیاست خیلی جدی است و قوانین خودش را دارد.

دانشجو بازی دست گروه‌های مختلف می‌شود و خیلی وقت‌ها هم قربانی خشونت. دانش-‌جو بازی دست کسی نمی‌شود و قربانی پوچ چیزی هم نمی‌شود.

دانشجو زود به زود نظرش عوض می‌شود چون نظرش احساسی است و حرف هایش هم از خودش نیست. دانش-‌جو اما دهن‌بین نیست و تا دانش کافی نداشته باشد نظری نمی‌دهد. بنابراین دانش‌-جو نظرش دستخوش باد حوادث و سخن‌های این و آن نیست و مواضع پایدارتر و متین‌تری دارد.

دانشجو ساده است و راحت آلت دست قرار می‌گیرد بنابراین بدون که بخواهد یا نیت بدی داشته باشد گاه و بی‌گاه در حرکت‌هایی مشارکت می‌کند که به ضرر جامعه‌ است. دانش-‌جو اما چون هوشیار و دقیق است نه آلت‌دست قرار می‌گیرد و نه هرگز شرمسار تاریخ می‌شود.

دانشجو چون احساساتی و سطحی است درست در مهمترین برهه‌های تاریخی با مردم قهر میکند و در کوران مبارزه‌ی اجتماعی حتی از بی‌سوادترین و محروم‌ترین اقشار جامعه هم عقب‌تر می‌ماند. دانش-‌جو نه احساساتی است، نه قهرو و اگر انتخابش این باشد همیشه کنار مردم می‌ماند.

دانشجو بدون این که بداند چه خبر است در شلوغی‌هایی که «دیگران» طراحی کرده‌اند شرکت می‌کند و چون حواسش نیست و ساده است اولین کسی است که قربانی می‌شود. بعد مظلومانه می‌گوید، ای داد و بیداد دیدید چقدر مظلوم بودم؟ دانش-جو اما هرگز در بازی‌ای که قواعدش را درست یاد نگرفته و بازی‌گردان‌هایش را هم نمی‌شناسد شرکت نمی‌کند.

دانشجو غر می‌زند و بهانه می‌گیرد. دانش‌-جو تحلیل می‌کند.

دانشجو عاشق آدم‌هایی است که خوب بلدند به زبان دانشجوها حرف بزنند و فوری دنبال این نوع آدم‌ها راه می‌افتد. دانش‌-جو از زبان‌بازها گریزان است اما سعی می‌کند آن‌ها و اهدافشان را مطالعه کند.

دانشجو یا زیادی امیدوار است یا آخر ناامیدی. دانش‌-جو روشن‌بین است.

دانشجو سرش برای دردسر درد می‌کند. دانش‌-جو به دردسر اعتقادی ندارد.

دانشجو برای جامعه نسخه می‌پیچید. دانش-‌جو جامعه را مطالعه می‌کند.

دانشجو کوچک می‌ماند. دانش-جو بزرگ می‌شود.

دانشجو وقتی اشتباه می‌کند دیگران را مقصر می‌داند. دانش‌-جو وقتی اشتباه می‌کند کم‌سوادی و محدودیت ذهنی خودش را سرزنش می‌کند.

دانشجو توهم استادی دارد. دانش‌-جو استاد می‌شود.

پی‌نوشت: توضیحات تکمیلی


چشم در برابر چشم به کجا ختم می‌شود؟

قبلا هم نوشته بودم. اما انگار به مناسبت همه‌ی حرف‌ها و حدیث‌هایی که طرف‌داران پرشور نظریه‌ی «چشم در برابر چشم» می‌زنند باید حرف گاندی بزرگ را دوباره تکرار کنم. عجب مناسبتی دارد این جمله با این حادثه و حکم اخیر که بحث من اصلا بر سر این حکم هم نیست، بیشتر روی سخنم با سینه‌چاک‌های آن است:
چشم در برابر چشم همه‌ی جهان را کور می‌کند.
— مهاتما گاندی
.
An eye for an eye makes the whole world blind.
— Mahatma Gandhi
.
باشد دوستان، مخالف گاندی باشید، حرفی نیست و این حق شماست.
ولی دست کم به جمله‌ی بالا «چند لحظه» فکر کنید. «احساساتی شدن+خشونت‌گرایی» به کجا ختم خواهد شد؟

مرتبط:
  • بی‌بی‌سی: با مجرمان چگونه برخورد باید کرد؟
  • کمانگیر:‌ چشم در برابر چشم روش آدمیزاد نیست
  • فرنگی: واکنش کامنت گذاران هلندی به حکم کور کردن جوان اسید پاش در ایران
  • بلوط: چشم در برابر چشم
    برای دادن حکم عادلانه که فقط نباید عین عمل رو دوباره بازسازی کرد. عدالت می‌تونه مجبور کردن فردخاطی باشه به جبران. مثلا خرج عمل زن رو دادن. دادن جریمه نقدی که قربانی بتونه از اون امرار معاش کنه یا حتی مجبور کردنش به انجام یک خدمت برای جامعه. حرفه مجرم چی بوده؟ نمیشه مجبورش کرد که فلان قدر کار مجانی انجام بده؟ آیا اینها بیشتر به سلامت عمومی جامعه کمک نمی‌کنه تا کور کردن اون؟
  • حاجی کنزینگتون:‌ چشم برای چشم سکوت برای چه؟
  • رونوشت: چشم، نه اسید!
  • امین ثابتی: اسیدپاشی نفرت‌انگیز است، اما…
    اگر بگویم که آن حیوان نباید قصاص چشم شود، شاید عدالت زیر سوال برود و اگر بگویم که آن حیوان باید قصاص شود، با این گفته‌ام تمام عقایدی که برای بدست آوردنش سال‌ها تلاش کرده‌ام را زیر پا می‌گذارم! ولی با همه‌ی این‌ها به این اعتقاد دارم که آدمی باید جلوی خشونت را در یک جایی بگیرد وگرنه خون، خون می‌آورد و بس!
  • صندوقک: اسید را باید با چه جواب داد؟
    من روانشانس نیستم نمی دانم چطور اینچنین آدم!!ی را می توان به جزا رساند ، اما ریختن قطره قطره اسید در چشم هم واقعا وحشتناک است.
  • پندار: درمان دردهای جامعه علامتی نیست
    با همه این قوانین شدید در مقابل وقوع جرم و جنایت است که ایران در رتبه های نخستین اعدام در جهان قرار دارد.  سال گذشته تعداد اعدامها در ایران  نسبت به دو سال پیش افزایش داشته است و این مگر نه نشانه این است که اعدام درمان جنایت را نمی کند، چرا که لابد جنایت افزایش یافته که اعدام زیاد شده است. حقیقت این است که جامعه درست مثل بشر است. اگر بخشی از ان خوب کار نمی کند درست مثل یکی از دستگاههای بدن است که لابد بیمار شده و باید درمان شود. تا درد را نشناسیم، علت را ندانیم، شیوه پیشرفتش را بلد نباشیم چگونه می توانیم تشخیص درست بدهیم و درمان صحیح آغاز کنیم و متاسفانه ما کماکان برای تمام دردهایی جامعه مان به دنبال درمانهای علامتی هستیم و نه علتی.

(احتمالا این فهرست تکمیل‌تر می‌شود)


مشترک خوراک بامدادی شوید
کامل
فقط مطالب
فقط لینکدونی

بلاگفا، جراح و جلاد

موضوعات بسیاری برای نوشتن دارم که فرصت تحقیق و بررسی‌شان را ندارم و دوست هم ندارم نخوانده و ندانسته دست به کیبورد شوم (مثلا ماجرای تهاجم روسیه به گرجستان، اعدام تروریست یا وبلاگ‌نویس ایرانی‌، دکترای قلابی وزیر، المپیک پکن، وضعیت پرونده‌ی هسته‌ای ایران و جنجال اخیر بلاگفا).

شاید درباره‌ی همه‌ی این موارد سکوت کرده باشم،‌ اما دوست دارم چند خط درباره‌ی این‌ آخری بنویسم. نه به خاطر بلاگفا، که به خاطر احترام به ارزش نقد و حرمت منتقد. چرا که فکر می‌کنم بعضی از ما راه انتقاد را گم کرده‌ایم.

گاهی وقت‌ها مراجعه به اصول و اندکی تئوری ضروری است. اجازه دهید نگاهی کنیم به «تعریف انتقاد سازنده و انتقاد مخرب» و بعد هم کمی به خودمان نگاه کنیم.

انتقاد سازنده چیست؟
انتقاد سازنده ذهنیت و نگاه مشفقانه به سمت شخصی است که شایستگی مورد انتقاد واقع شدن را دارد. شخصی که انتقاد می‌کند دارای تجربه‌، استعداد، احترام یا دانش بیشتر در یک زمینه‌ی خاص است و همین‌طور از توانایی متقاعد کردن برخوردار است. او می‌خواهد باعث رشد و بالندگی طرف مقابل از لحاظ مادی، اخلاقی، عاطفی یا روحانی شود.

Constructive criticism

Constructive criticism is a compassionate attitude towards the person qualified for criticism. Having higher experience, gifts, respect, knowledge in specific field and being able to verbally convince at the same time, this person is intending to uplift the other person materially, morally, emotionally or spiritually.

انتقاد مخرب چیست؟

انتقاد مخرب به قصد آسیب رساندن، تحقیر کردن یا نابود کردنِ محصول، اعتبار، شهرت یا عزت نفس طرف مقابل (با شدت‌ها یا مدارج مختلف) انجام می‌شود. این عمل ممکن است تعمدی یا به صورت ناخواسته و از سر نادانی یا حماقت انجام شود. انتقاد مخرب ممکن است پشت ماسک انتقاد سازنده پنهان شود تا در حالی که آسیب می‌رساند بیشتر دردناک باشد. یکی از بهترین روش‌های محک زدن نیت واقعی یک منتقد این است که از او بخواهیم انتقادش را ثابت کند یا این‌که نشان دهد که می‌خواهد کمک کند یا این‌که اصولا نشان دهد قصد کمک کردن دارد. معمولا انتقاد مخرب از سوی کسانی انجام می‌گیرد که حسود و بی‌رحم هستند و در زمینه‌های که متعلق به آن‌ها نیست دست به قضاوت می‌زنند.
Destructive criticism
Destructive criticism is intended to harm someone, derogate and destroy someone’s creation, prestige, reputation and self-esteem on whatever level it might be. This may be done intentionally or out of sheer ignorance and foolishness. Hence the word destructive is used. In practical life destructive criticism may be disguised as constructive to be more painful while harming. Valid examination of intention of critic is when asked to prove, to help or to be somewhat useful at all. Often destructive criticism comes from persons who are envious, cruel and those who judges in fields which are not their own.

آیا بلاگفا را به طور سازنده نقد کرده‌ایم؟
وقتی به بعضی از نقدهایی که در طول چند سال گذشته درباره‌ی سرویس‌های ایرانی و به طور خاص بلاگفا نوشته شده‌اند نگاه می‌کنم، بوی تند و زننده‌ی انتقاد مخرب به مشامم می‌رسد. انگار برخی از دوستان می‌خواهند سر به تن بلاگفا نباشد، انگار بلاگفا یا سرویس‌دهندگان وطنی به جرم نانوشته‌ی کمبود امکانات و مواجهه با هزاران محدودیت فرهنگی، اجتماعی، سیاسی و خطوط قرمز پنهان و آشکاری که در فضای جامعه‌ی ما موج می‌زند، در دادگاهی از جنس «من از محصولات مجهز غربی خوشم می‌آید پس می‌خواهم سر به تن هر آنچه وطنی است نباشد» محکوم شده‌اند.

جراح یا جلاد؟
مخاطب من دوستان عزیزی که همواره از اهالی ولایت دوست‌داشتنی انصاف و انتقاد سازنده بوده‌اند، نیست. بیشتر روی سخنم با دوستانی است که خواسته یا ناخواسته به ورطه‌ی انتقاد مخرب افتاده‌اند:
اگر بلاگفا را شایسته‌ی انتقاد خود می‌دانید،‌ آیا خوبتر، شایسته‌تر و زیباتر نخواهد بود اگر نقد خود را همچون تیغ شفابخش یک استاد جراح به کار برید و نه همچون دشنه‌ی پر از نفرت یک جلاد؟ قبل از این‌که زبان به نقد بگشاییم آیا بهتر نیست این سئوال اساسی را از خودمان بپرسیم که «آیا می‌خواهیم جراح باشیم؟» یا «دوست داریم جلاد باشیم؟»
نکته‌ی ضروری: قصد من دفاع کردن یا محکوم کردن بلاگفا نیست. دغدغه‌ی من فقط یک چیز است: منصف باشیم و نقد سازنده کنیم و از انتقاد مخرب پرهیز کنیم.

مشترک خوراک بامدادی شوید
کامل
فقط مطالب
فقط لینکدونی

لینک‌های روز (02-05-2008)


مشترک خوراک بامدادی شوید
کامل
فقط مطالب
فقط لینکدونی

آدابِ معاشرت در شهری به نام وبلاگستان

به بهانه نوشته‌های اخیر خواب بزرگ و سی‌ و پنج درجه درباره وسوسه‌ها و مصائب لینک‌دادن یا لینک‌ندادن…

آداب ِ معاشرت در دنیای واقعی

handshake_01در دنیای واقعی بسیاری از رفتارها برای «ما» به عنوان «شهروندان جامعه» جا افتاده است. آن‌ها را به عنوان یک «مجموعه رفتاری» پذیرفته‌ایم چرا که پذیرفتن آن‌ها زنده‌گی‌مان را به عنوان عضوی از گروه راحت‌تر یا مطلوب‌تر می‌کند و ضرر چندانی هم ندارد ولی مخالفت کردن با آن‌ها احتمالا دردسر زیادی ایجاد می‌کند و سود چندانی هم ندارد. مثال ساده‌اش هم این است: اگر فردی ناآشنا ولی با رفتاری دوستانه و مودبانه در خیابان به ما «سلام» کند و دست‌اش را به سوی ما دراز کند پاسخ سلام‌اش را می‌دهیم و دستش را خواهیم فشرد، چه برسد به همسایه‌ها و هم‌محله‌ای‌ها که احترام‌شان را همیشه نگاه می‌داریم و چه بسا گاه و بی‌گاه احوال خانواده‌ یا کسب و کارشان را هم بپرسیم.

این‌ افراد لزوما دوستان ما نیستند و کاری هم به زنده‌گی خصوصی ما ندارند. با این وجود ما داشتن رفتار دوستانه و مودبانه با آن‌ها را مطلوب و تا حدی ضروری می‌دانیم؛ چرا که می‌خواهیم در کنار این افراد زنده‌گی کنیم و داشتن امنیت و آسایش روانی‌‌ در محیط زنده‌گی‌مان را دوست داریم. این سلام و احوال‌پرسی‌های چند دقیقه‌ای و بی‌ضرر به زنده‌گی شخصی و خصوصی ما آسیبی وارد نمی‌کند: کماکان افکار و ایده‌های خودمان را داریم و با دوستان یا افرادی که تعلق خاطر داریم یا طرز فکر یا احساس‌شان را می‌پسندیم معاشرت می‌کنیم.

حسن ِ همجواری ِ مجازی 

وب‌لاگ به عنوان بارزترین مصداق‌ «رسانه‌ اجتماعی» در ذات خود محیطی «اجتماعی» و «گروهی» است و این به معنی نداشتن حریم خصوصی یا روابط دوستانه و صمیمانه نیست. چرا که این‌دو در تضاد با هم نیستند. اگر وبلاگستان را به جامعه‌ای بزرگ تشبیه کنیم، زنده‌گی در این جامعه آداب و رسومی می‌طلبد. در چنین جامعه‌ای به اقتباس از دنیای واقعی (شاید) رسم ادب ایجاب کند پاره‌ای ملاحظات «بی‌ضرر» ولی «مفید برای روحیه‌ اجتماعی» را رعایت کنیم.

  • اگر کسی به من ای‌میل زد یا در وب‌لاگ‌ام کامنت گذاشت و پرسش یا موضوعی برای مطرح کردن داشت، پاسخ‌اش را هر چند کوتاه می‌دهم، همان‌گونه که اگر در خیابان شخصی از من نشانی‌ بپرسد، تا حد امکان راهنمایی‌اش می‌کنم…
  • اگر وب‌لاگ نویسی به من در وب‌لاگ‌اش لینک داد و من از این قضیه با خبر شدم، به او در وب‌لاگ خودم لینک می‌دهم، همان‌گونه که اگر یک همسایه یا هم‌محله‌ای به من سلام کند به او سلام می‌کنم و احوال‌اش را می‌پرسم. فراموش نکنیم در دنیای مجازی لینک دادن به نوعی همان همسایه شدن است…

یک پارادوکس و یک راه حل

از یک‌سو می‌خواهیم دوستان و همفکران مجازی خود را دست‌چین کنیم و از سوی دیگر شاید بخواهیم آداب و معاشرت دنیای مجازی را رعایت کنیم و به هر شخصی که به ما لینک داده لینک بدهیم. به ظاهر شبیه یک تناقض‌نما یا پارادوکس می‌رسد!

راه حل شخصی من برای حل این معمای کوچک وب‌لاگی (میان حق شخصی به انتخاب دوستان وب‌لاگی و احترام به ماهیت گروهی یا اجتماعی وب‌لاگ) میانه‌روی است. وب‌لاگ‌هایی را که دوست دارم در «محله‌های نزدیک» قرار می‌دهم، وب‌لاگ‌هایی که بیشتر جنبه تبادل لینک دارند را در «محله‌های دور». به این ترتیب در سطح شبکه‌ای ارتباط خودم را با «همسایه‌هایم» تایید می‌کنم و در سطح مفهومی نیز بر سلایق و دوستانم تاکید می‌کنم. به عبارت دیگر :

با همسایه‌ها «سلام و احوال‌پرسی» می‌کنم و با دوستانم «معاشرت».  

city

خیلی دور،  خیلی نزدیک

به دلایل واضح در دنیای مجازی آدم‌ها از هم «خیلی دور» و به هم «خیلی نزدیک» هستند. از هم «خیلی دور» هستند چون غالبا هویت واقعی یکدیگر را نمی‌دانند و برخوردهایشان محدود به کیبرد و صفحه نمایش است که رنگ و بو یا «جاذبه وحشی غریزی» ندارد. اما آدم‌ها در این دنیای مجازی به شیوه‌ای اعجا‌ب‌آور به هم «نزدیک‌اند» چرا که «فاصله‌های مکانی» به یک «لینک» یا «کلیک ساده ماوس» و «فاصله‌های زمانی» به قابلیت بازخوانی حال و گذشته یکدیگر در لابه‌لای آرشیوهای دیجیتال اینترنت (همیشه قابل دسترس) تقلیل داده شده است.

به احترام این همه آدم‌های «خیلی دور و خیلی نزدیک»  و به خصوص  همسایه‌های مجازی‌مان، در «لینک‌» دادن یا «سلام» کردن سهل‌گیرتر باشیم و به این ترتیب  «شهر مجازی» نوظهورمان را به محیطی «دارای فرهنگ و همبسته‌گی اجتماعی بالا» تبدیل کنیم.


مشترک خوراک بامدادی شوید
کامل
فقط مطالب
فقط لینکدونی

کسانی که در انتخابات شرکت نمی‌کنند، بعدها حق اعتراض و انتقاد ندارند

ما در شهرکی در تهران زندگی می‌کنیم که از بلوک‌های مختلف تشکیل شده است. هر کدام از این بلوک‌ها متشکل از 200 تا 400 خانه است و نگهداری و مدیریت آن هم توسط هیات مدیره‌ی انتخاب شده توسط ساکنین انجام می‌شود. طبیعتا برای انتخاب اعضای هیات مدیره و به خصوص رئیس‌هیات مدیره به صورت دوره‌ای «مجمع‌های عمومی» تشکیل می‌شود. روش کار هم به این صورت است که ساکنین برای انتخاب «هیات مدیره» یا تصمیمات مهم به «مجمع عمومی» دعوت می‌شوند. اگر مجمع عمومی اول به حدنصاب لازم نرسد مجمع دیگری تشکیل می‌شود تا این‌که در نهایت مجمع تشکیل، انتخابات انجام و اعضای هیات مدیره انتخاب شوند. ballot box-262x196بعد هیات مدیره انتخابی شروع به اداره بلوک می‌کند و به شیوه‌ی مورد نظرش و البته در چارچوب ضوابطی که از قبل مدون شده است فعالیت می‌کند. ممکن است هزینه شارژ ماهیانه‌ی خانه‌ها را افزایش دهد یا برای پارکینگ یا فضای سبز نگهبان یا باغبان استخدام کند و …

روزی شخصی که سال‌ها به عنوان رئیس هیات مدیره بلوک ما انتخاب شده بود تعریف کرد یکی از ساکنین که خانمی هم بود به دفتر هیات مدیره آمده بود و شروع کرده بود به بد و بیراه گفتن به اعضای هیات مدیره و به خصوص رئیس هیات مدیره. وی که رئیس هیات مدیره بود جلو رفته بود و از ایشان پرسیده بود که رئیس هیات مدیره بلوک چه کسی است. خانم پاسخ داده بود که نمی‌داند و در جلسات عمومی شرکت نمی‌کند ولی در عین حال از عمل‌کرد او شاکی است.

رئیس هیات مدیره هم به درستی به ایشان متذکر شده بود کسی که به خودش زحمت و همت شرکت در مجامع عمومی بلوک و مشارکت در انتخاب اعضای هیات مدیره را نمی‌دهد، چندان حقی برای انتقاد کردن از عمل‌کرد هیات مدیره‌ای که سایر ساکنین انتخاب کرده‌اند ندارد. کسی که حق خود مبنی بر انتخاب کردن به رسمیت نمی‌شناسد،‌ حق خود را برای انتقاد کردن نیز به نوعی زیر سئوال برده است. نه این‌که حق انتقاد از لحاظ قانونی از او گرفته شده باشد، بلکه این حق از نظر عرفی یا اخلاقی از او گرفته شده و در واقع خود فرد این حق را از خودش گرفته است.

بحث انتخابات در ایران هم بی‌شباهت به این موضوع نیست. چند سال پیش و در آستانه‌ی انتخابات ریاست‌جمهوری (قبل از آن‌هم شوراهای شهر) عده‌ای بودند که می‌گفتند «همه چیز مثل هم است»، «هر جناحی بیاید فرقی نمی‌کند»، «این‌ها همه بازی حاکمیت است»، «این انتخابات آزاد نیست چون عده‌ای رد صلاحیت شده‌اند»، «انتخابات سالم برگزار نمی‌شود و هرکه را خودشان بخواهند سرکار می‌آورند» و جمله‌هایی مشابه این‌ها. طبیعتا این افراد شرکت در انتخابات را بیهوده می‌دانستند و بسیاری از وابستگان فکری خود را نیز از شرکت در آن منصرف کردند.

اما ماه‌ها و سال‌ها بعد مدام شاهد شنیدن صدای اعتراض این افراد بودیم که چرا آقای رئیس‌جمهور چنین می‌کند و چنان می‌گوید. این چه لباسی است که می‌پوشد، فلان حرف را چرا زد. چرا این‌قدر عوام‌فریبی می‌کند، چرا این‌گونه است و چرا آن‌گونه. ناگهان نقل قول سخنان قصار رئیس‌جمهور با افزودن رگه‌هایی از طنز به مدروز حضرات تبدیل گردید، انگار از این طریق منتقدین سیاسی بزرگی می‌شدند و با گفتن این هجویات و جوک‌های بی‌مزه مسئولیت‌ سیاسی-اجتماعی‌شان را در برابر خود و مردمشان انجام می‌دادند. 4tibo01

کسی نبود به این خانم‌ها و آقایان منتقد بگوید اگر انتقادی دارید در فرصت انتخابی (هر چند محدودی) که داشتید منعکس می‌کردید. کسی که شیر و ببر و مورچه و مار و درخت و فیل برایش یکی است حق ندارد از مضرات شیر بگوید و در مدح گربه بسراید. کسی که فرقی میان آقای خاتمی و آقای احمدی‌نژاد (به عنوان مثال) قایل نیست و در انتخابات هم شرکت نکرده که دست کم مخالفت‌اش را با آقای احمدی‌نژاد اعلام کند، به چه حقی به خود اجازه می‌دهد از ایشان انتقاد کند؟

آیا وقت آن نرسیده است به جای جوک تعریف کردن و حرف‌های خاله‌زنکی سیاسی زدن کمی به آینده کشورمان جدی‌تر فکر کنیم؟ آیا وقت آن نرسیده است به جای ژست منتقد روشن‌فکر ولی در واقع غرغرو و منفعل را گرفتن آستین‌مان را بالا بزنیم و واقع‌گرایانه‌تر و منطقی‌تر به اوضاع ایران و منطقه‌ی خاورمیانه و بحرانی که گریبان‌گیر آن شده است نگاه کنیم؟

به «رسانه انتخابات» باور داشته باشیم. رای دادن از فحاشی کردن یا غرغر کردن سازنده‌تر است، هرچند هیجان‌اش کم است و آدم را زیاد خنک نمی‌کند، اما ماندگارتر است و پایدارتر. باور داشته باشیم که «رسانه همان پیام است». جامعه‌ای که در آن تلویزیون و رادیو وجود دارد با جامعه‌ای که در آن تلویزیون و رادیو وجود ندارد فرق می‌کند. به همین ترتیب جامعه‌ای که در آن رسانه انتخابات (حتی محدود، حتی کنترل شده) وجود دارد و برگزار می‌شود با جامعه‌ای که در آن «رسانه انتخابات» وجود ندارد فرق می‌کند. باور کنید. باور کنید…

election day II

به این خانم جسور و شجاع نگاه کنید. نه ژست قهرمانی به خودش گرفته و نه دنبال ثابت کردن چیزی است و نه در حال مضحکه و جوک تعریف کردن است. او دارد «حق خودش مبنی بر انتخاب کردن را به رسمیت می‌شناسد». مثل او باشیم.

عکسی با موضوع انتخابات که متاسفانه عکاسش را پیدا نکردم.


مشترک خوراک بامدادی شوید
کامل
فقط مطالب
فقط لینکدونی

نشان‌گرهای علمی توزیع ثروت: منحنی لورنز و شاخص جینی – بخش اول

یکی از مهمترین نشانه‌های رشد اجتماعی و وضعیت رفاه در یک جامعه فرضی، تعادل و توازن توزیع ثروت در آن جامعه می‌باشد. برای بررسی وضعیت توزیع ثروت در جامعه ابتدا باید ابزارهای اندازه‌گیری و بیان آن را بشناسیم.

منحنی لورنز:

«منحنی لورنز» (Lorenz Curve) از شاخص‌های مهم وضعیت «توزیع ثروت» در جامعه می‌باشد. بسیاری از کارشناسان آن را شاخص مهمی برای نمایش نابرابری‌های اجتماعی به صورت کلی نیز می‌دانند. ارتباط این دو مفهوم یعنی «نابرابری توزیع ثروت» و «نابرابرهای اجتماعی» در جوامعی که دارای اقتصاد آزاد می‌باشند آشکارتر است.

در صفحه منحنی لورنز، محور عمودی نشان‌گر درصد تجمعی درآمد و محور افقی نشان‌گر درصد تجمعی جمعیت جامعه است. در حالت «توزیع کاملا یکنواخت ثروت میان اعضای جامعه»، منحنی لورنز به «خط توزیع کاملا برابر» تبدیل می‌شود (نمودار زیر را ببنید). در حالت «نابرابری کامل» یعنی وضعیتی که همه ثروت جامعه دست یک نفر باشد و بقیه اعضای جامعه هیچ دارایی یا درآمدی نداشته باشند منحنی لورنز به «خط توزیع کاملا نابرابر» تبدیل می‌شود. در جوامع واقعی منحنی لورنز در فاصله بین این دو خط قرار می‌گیرد.

مطابق با تعریف فوق «هر چقدر منحنی لورنز در یک جامعه فرضی به «خط توزیع کاملا برابر» نزدیک‌تر باشد توزیع ثروت در آن جامعه عادلانه‌تر انجام گرفته است.»

image

شاخص جینی:

مفهوم شاخص یا «ضریب جینی» (Gini Index) وابستگی نزدیکی به مفهوم «منحنی لورنز» دارد. ضریب جینی عددی است بین صفر و یک و برابر است با «سطح محصور» بین «منحنی لورنز» و «خط توزیع کاملا برابر».

در حالتی که منابع و ثروت‌های جامعه به صورت «کاملا عادلانه» بین افراد توزیع شده باشد،‌ منحنی لورنز به خط «توزیع کاملا برابر» می‌چسبد و ضریب جینی برابر صفر می‌شود.

برعکس در حالت «توزیع کاملا نابرابر ثروت» در یک جامعه یعنی انحصار مطلق (همه ثروت جامعه دست یک نفر باشد در حالی‌که سایر افراد ثروتی معادل صفر دارند) ضریب جینی مساوی با یک خواهد بود.

image

شاخص رابین‌هود:

یکی از دیگر از شاخص‌های سنجش «نابرابری توزیع درآمد» شاخص رابین‌هود (Robin Hood Index) است. این شاخص به صورت زیر تعریف می‌شود:

درصدی از درآمد کل جامعه که لازم است مجددا توزیع گردد (از بخش ثروتمندتر جمعیت گرفته شود و به بخش فقر داده شود) تا به برابری کاملا عادلانه توزیع برسیم.

از نظر گرافیکی می‌توان شاخص رابین‌هود (یا هوور) را به کمک منحنی لورنز نمایش داد.به این ترتیب که شاخص رابین‌هود برابر است با بیشترین فاصله منحنی لورنز و «خط توزیع کاملا برابر».

سایر شاخص‌های سنجش نابرابری اقتصادی:

شاخص‌های علمی دیگری نیز برای سنجش نابرابری‌های اقتصادی در سطح جامعه فرضی وجود دارند که مهمترین آن‌ها عبارتند از شاخص آتکینسن و شاخص تایل.

خلاصه:

منحنی لورنز و ضریب جینی از جمله مهمترین شاخص‌های سنجش نابرابری توزیع ثروت در جامعه می‌باشند. این شاخص‌ها به دلیل نسبی بودن و همچنین در نظر گرفتن پراکندگی آماری داده‌ها از شاخص‌هایی مانند درآمد سرانه یا تولید ناخالص ملی دقیق‌تر می‌باشند. همانطور که در قسمت بعدی این مقاله نشان خواهیم داد، علی‌رغم رشد نابرابری‌های اقتصادی در برخی از جوامع، درآمد سرانه روند افزایشی از خود نشان می‌دهد و این به معنی فقیرتر شدن فقرا و ثروتمندتر شدن ثروتمندان یا افزایش فاصله طبقاتی می‌باشد. شاخص جینی در اکثر کشورهای رشد یافته به خصوص کشورهای اسکاندیناوی دارای کمترین میزان می‌باشد و این نشانه توزیع عادلانه‌تر ثروت در این جوامع است.

در این گونه موارد نادیده گرفتن شاخص‌های دقیق‌تری مانند منحنی لورنز و ضریب جینی و توجه به شاخص‌های مبهمی مانندن در‌‌آمدسرانه می‌تواند بسیار گمراه کننده باشد.

ادامه دارد…

منابع:

حداقل درآمد برای همه افراد

«حداقل تضمین‌شده درآمد» یا Basic Income Guarantee: BIG یک طرح پیشنهادی [توسط طیف‌های راست اقتصادی] برای توزیع عادلانه‌تر درآمدهای جامعه است و تضمین می‌کند که در‌آمد سالیانه «شهروندان واجد شرایط» از میزان معینی کمتر نباشد، صرف نظر از وضعیت شغلی آن‌ها (شاغل یا بیکار).

این طرح زیر نظر دولت اجرا شده و تضمین می‌کند هر شهروند حداقل از درآمد معینی که برای زندگی‌ کردنش کافی باشد برخوردار گردد. مبلغی که معمولا برای پرداخت حداقل پیشنهاد شده است 20٪ یا یک پنجم درآمد سرانه مردم کشور می‌باشد (به عبارتی تولید ناخالص ملی کشور تقسیم بر جمعیت کشور تقسیم بر پنج).

نکته دیگر این‌که همه افراد جامعه این مبلغ را دریافت می‌کنند. یعنی این مستمری یا دستمزد حداقل به ثروتمندان و فقرا به صورت یکسان پرداخت می‌شود.

منابع تامین بودجه:

منابع مختلفی برای تامین بودجه این طرح پیشنهاد شده است که مهمترین آن‌ انواع مالیات (درآمد، فروش، سرمایه‌های کسب شده، وراثت، …) می‌باشد.

برخی کشورها و مناطقی که این طرح در آن‌ها اجرا شده است:

  • پرتغال (میزان تضمین شده درآمد فعلی هنوز زیر خط فقر می‌باشد)
  • کشور برزیل (در حال اجرا کردن این طرح می‌باشد)
  • ایالت آلاسکا در آمریکا از طریق توزیع بخشی از در‌آمد نفت

 

حداقل در‌آمد و حقوق بشر:

مارتین لوتر کینگ در آخرین کتاب خود «از این‌جا به کجا می‌رویم: آشوب یا جامعه؟» می‌نویسد:

من اکنون متقاعد شده‌ام که ساده‌ترین روش‌ موثرترین روش‌ است: راه حل مساله فقر ریشه‌کن کردن مستقیم آن یا اعمال طرح «حداقل تضمین شده دستمزد» می‌باشد.

در بیانیه سایت «بنیاد حداقل در‌آمد جهانی» آمده است:

علی‌رغم ثروت اقتصادی، دانش علمی و توانایی فنی بشر امروز، بیش از یک میلیارد نفر در سیاره ما در فقر شدید (کمتر از یک دلار در روز) به سر می‌برند. بیش از 850 میلیون نفر از فقر غذایی شدید رنج می‌برند و میلیون‌ها کودک هر سال به این دلیل می‌میرند. باید به این تراژدی پایان داد.

ما به جامعه‌ای مبتنی بر آزادی و اقتصاد آزاد اعتقاد داریم،‌ اما «حق زندگی» نباید وابسته به شرایط متغیر اقتصادی یا خیریه باشد. بنابراین ما از ایجاد سیستم [تضمین] «درآمد حداقل جهانی» حمایت می‌کنیم که ضمانت می‌کند هر زن، مرد و کودکی ابزار و امکان «زنده» ماندن را دارا خواهد بود.

این طرح طرفداران قابل توجهی در بسیاری از کشورهای پیشرفته و برخی کشورهای در حال توسعه دارد. متاسفانه تا به امروز در ایران کمتر به این موضوع پرداخته شده است و به نظر نمی‌رسد در آینده نزدیک هم شاهد وقوع چنین بحث‌هایی در سطوح اجرایی کشور باشیم.

 

منابع:

مسئولیت یک انتخاب

توی فروشگاه می‌روم و دو عدد بستنی می‌خواهم. فروشنده بلافاصله بستنی‌ها را داخل یک کیسه نایلونی دسته‌دار قرار می‌دهد و با لبخند به من تحویل می‌دهد.

می‌گویم: ممنون، اما احتیاجی به کیسه نیست. بهتر است در مصرف کیسه‌های نایلونی تا جایی که امکانش هست صرفه‌جویی کنیم.

می‌گوید: این چه حرفیه قربان! قابل نداره. کیسه باشه راحت‌تر هستید.

می‌گویم: موضوع پولش نیست، کیسه‌های نایلونی در محیط زیست باقی می‌مانند و تا سال‌ها از بین نمی‌روند. به همین دلیل بهتر است از آن‌ها کمتر استفاده کنیم. شما هم بهتر است تا مشتری درخواست نکرده از مصرف آن‌ها خودداری کنید.

نگاه معنی‌داری به من می‌اندازد؛ «بابا دلت خوش است ها!». بعد کمی با خودش کلنجار می‌رود. انگار که بخواهد لحنش را کمی اصلاح کند و جمله مناسبی پیدا کند که به آدم بی‌درد و بی‌کاری مثل من بگوید. عاقبت می‌گوید: «این روزها مردم گرفتارند و کسی فرصت ندارد به این چیزها فکر کند.»

رو ترش می‌کند و به سراغ مشتری بعدی می‌رود و مرا با این کلنجار همیشگی تنها می‌گذارد که آیا اشتباه کردم این موضوع را با او مطرح کردم؟

خوش‌بین هستم و امیدوار و این برخوردهای کوچک ولی مستمر، روحیه اجتماعی‌ام را می‌فرساید. نمی‌توانم به خودم بقبولانم سکوت و بی‌تفاوتی پیشه کنم. باور دارم موضوعاتی مانند محیط‌زیست یا جنگ که امنیت و بقای بشر امروز را تهدید می‌کنند روی دوش فرد فرد ما مسئولیتی قرار داده است. «مسئولیت ِ یک انتخاب» که شاید در مقیاس «فرد» کم اهمیت و ناچیز به نظر برسد، اما چون به سطح ِ «گروه» و «جامعه» تسری یابد موثرترین اهرم فشار برای «اصلاحات پایدار» خواهد بود.

آشنایی با گرایش‌های سیاسی به کمک آزمون قطب‌نمای سیاسی

محدودیت طبقه‌بندی چپ-راست برای نشان دادن گرایشات سیاسی موجود در جهان مدت‌هاست که ثابت شده است. در ادبیات سیاسی ایران و جهان بارها و بارها به اصلاحات نئولیبرالیسم، فاشیسم، آنارشیسم، کمونسیم، راست افراطی و مانند آن‌ها برخورد می‌کنیم بدون اینکه دقیفا بتوانیم جایگاه مناسبی در الگوی کلاسیک راست-چپ برایشان بیابیم.

به کمک دوست خوبم کاتالاکسی (و دوستی که برایشان کامنت گذاشته بود)‌با سایت قطب‌نمای سیاسی آشنا شدم. این سایت با اضافه کردن یک بعد جدید به سیستم ساده و یک‌بعدی کلاسیک (همان سیستم راست-چپ) موفق می‌شود گرایشات غالب سیاسی امروز جهان را به خوبی توضیح دهد و رابطه آنها را با یکدیگر بهتر نشان دهد. علاوه بر مطالب این نوشته توصیه می‌کنم حتما به این سایت سر بزنید و به خصوص آزمون تعیین جهت‌گیری سیاسی آن را که به کمک مجموعه‌ای از سئوال و جواب که در نهایت مطابق با فرمول خاصی گرایش سیاسی شما را تعیین می‌کند انجام دهید. ترجمه سئوالات این آزمون جالب را در پایین همین نوشته آورده‌ام. ترجمه فارسی این سئوالات صرف‌نظر از اینکه ممکن است برای دادن آزمون اصلی که به زبان انگلیسی است به دردتان بخورد، به صورت مستقل نیز ارزش تامل دارد.

توصیه: برای این‌که بتوانید با ذهنیت دست‌اول در آزمون شرکت کنید پیشنهاد می‌کنم (همانطور که در کامنت‌ها هم دوستی تاکید کرد) قبل از خواندن این مقاله ابتدا آزمون را بدهید. اگر وقت دادن آزمون را ندارید،‌ خواندن این مقاله و مشاهده تحلیل‌ها و نمودارهای آن باز هم به شما کمک می‌کند که دیدگاه بهتری از گرایش‌های سیاسی موجود داشته باشید.

در دسته بندی کلاسیک نگرش‌های سیاسی‌ دیدگاه اقتصادی غالب است

به صورت سنتی گرایش‌های سیاسی را با نگرش غالب اقتصادی به دو قطب راست و چپ نقسیم می‌کرده‌اند. در این دیدگاه خصوصیت‌هایی مانند اعتقاد به بازار آزاد، رقابت آزاد، فردگرایی و مالکیت خصوصی را به راست‌گرایان و مالکیت یا تولید اشتراکی، رقابت محدود و کنترل شده و جمع‌گرایی را به چپ‌گرایان نسبت می‌دادند. اما واقعیت این است که به تدریج معلوم شده است این دسته‌بندی‌های یک‌بعدی به هیچ عنوان جوابگوی تنوع و پیچیدگی گرایش‌های سیاسی موجود در جهان امروز نیست. به عنوان مثال در این دسته‌بندی گرایش فکری صدام حسین و سالوادور آلنده هر دو به طیف چپ تعلق می‌گیرد. اما همه می‌دانیم که فاصله بسیاری میان تفکر سیاسی این دو شخصیت وجود دارد. نتیجه‌ اینکه گرایش‌های سیاسی دنیای امروز را نمی‌توان صرفا با یک متغیر سنجید.

نمودار زیر نمایشگر دسته‌بندی کلاسیک گرایشات سیاسی است:

image

به نظر می‌رسد جای متغیر اجتماعی در اینجا خالی است. نقش فرد و جامعه بدون در نظر گرفتن متغیرهای اقتصادی، می‌تواند در نگرش سیاسی تاثیرات مهمی بگذارد.

اضافه کردن یک متغیر جدید دردسته‌بندی نگرش‌های سیاسی‌: دیدگاه اجتماعی نیز تعیین کننده است

با اضافه کردن یک بعد جدید (متغیر جدید) به دسته‌بندی‌ گرایش‌های سیاسی به نوعی صفحه مختصات دست می‌یابیم. در این صفحه مختصات محور افقی همان محور راست-چپ ذکر شده در بالا بوده که با نگرش اقتصادی تعیین می‌شود. محور جدید (محور عمودی) محور اقتدارگراییآزادی‌گرایی بوده که با توجه به میزان اولیت دادن به قدرت مرکزی و حاکمیت دولت تعیین می‌شود. به این ترتیب صفحه مختصات سیاسی به چهار قسمت اصلی تقسیم می‌گردد:

  • طیف دیدگاه‌های سیاسی در محور عمودی (متغیر اجتماعی):
    اقتدارگرایی: از دولت، حاکمیت و سنت‌ها باید پیروی کرد‌(در حالت افراطی تبدیل به تمامیت‌گرایی می‌شود)
    آزادی‌گرایی: حداکثر آزادی‌های فردی (شخص آزاد است هر کاری دلش می‌خواهد با خودش یا مایملکش انجام دهد، به شرطی که به افراد دیگر هم همان آزادی‌ها را بدهد، یعنی مانع آزادی‌های مشابه دیگران نشود)
  • طیف دیدگاه‌های سیاسی در محور افقی (متغیر اقتصادی):
    چپ: تاکید بر تولید یا مالکیت گروهی یا غیر متمرکز
    راست: تاکید بر مالکیت و تولید خصوصی.

نکته مهم: گاه معادل فارسی Libertarianism را اختیارگرایی آورده‌اند، اما من لفظ آزادی‌گرایی را کمی بیشتر ترجیح می‌دهم.

با توجه به محورهای یاد شده، صفحه مختصات سیاسی به چهار قسمت تقسیم می‌شود. معمولا گرایشات سیاسی در یکی از غالب‌های چهارگانه زیر می‌گنجند:

  1. راست اقتدارگرا: از نظر اقتصادی متمایل به اقتصاد آزاد، از نظر اجتماعی متمایل به نقش دولت (یا سنت یا نهادهای دیگر) به عنوان قدرت مرکزی
  2. چپ اقتدارگرا: از نظر اقتصادی متمایل به اقتصاد کنترل شده، از نظر اجتماعی متمایل نقش دولت دولت (یا سنت یا نهادهای دیگر) به عنوان قدرت مرکزی
  3. راست آزادی‌گرا: از نظر اقتصادی متمایل به اقتصاد آزاد، از نظر اجتماعی متمایل به پراکندگی یا عدم تمرکز قدرت (تاکید زیاد بر آزادی‌های فردی)
  4. چپ آزادی‌گرا (یا آزادی‌گرای سوسیالست): از نظر اقتصادی متمایل به اقتصاد کنترل شده، از نظر اجتماعی متمایل به پراکندگی یا عدم تمرکز قدرت (تاکید زیاد بر آزادی‌های فردی)

image

چند تعریف:

با استفاده از صفحه مختصات فوق و تعاریف ذکر شده می‌توانیم برخی از اصلاحات سیاسی را از زاویه جدیدی تعریف کنیم:

  1. فاشیسم: بیشترین گرایش به اقتدارگرایی (مرکزیت کامل قدرت در یک نهاد مانند دولت)
  2. آنارشیسم:‌ نقطه مقابل فاشیسم. کمترین گرایش به اقتدارگرایی (دولت مرکزی وجود ندارد)
  3. کمونیسم: بیشترین گرایش به جمع‌گرایی اقتصادی (اقتصاد کاملا گروهی)
  4. نئولیبرالیسم: بیشترین گرایش به مالکیت خصوصی (شرکت‌های سهامی بزرگ)

اشتباهات مصطلح در ادبیات سیاسی:

  • فاشیسم نقطه مقابل کمونیسم نیست. نقطه مقابل کمونیسم در واقع نئولیبرالیسم می‌باشد.
  • آزادی‌گرایی (Libertariansim) با آزادمنشی (Liberalism) فرق می‌کند. اولی ضمن تاکید بر آزادی‌های فردی منکر حضور قدرت‌های سنتی مانند دولت، مذهب، سنت و غیره است اما دومی با این نهادهای قدرت مشکلی ندارد.
  • بیشترین فاصله از لحاظ تفکر اقتصادی-سیاسی میان چپ‌های آزادی‌گرا و راست‌های اقتدارگرا می‌باشد. همانطور که در نمودار می‌بینید، چپ‌های اقتدارگرا با راست‌های اقتدارگرا چندان فاصله‌ای ندارند.
  • کمترین آزادی‌های فردی در کمونیسم نیست، بلکه در سیستم‌های فاشیستی به چشم می‌خورد (اوج اقتدارگرایی).

با استفاده از طبقه‌بندی فوق نگاهی داشته باشیم به گرایشات سیاسی برخی از شخصیت‌های سیاسی مشهور جهان:

image

همینطور به نمودار گرایشات سیاسی حاکم در برخی از کشورهای اروپایی توجه کنید:

image

یک بازی هیچان‌انگیز!!!

با توجه به اطلاعات ذکر شده تصمیم گرفتم دست به یک کار هیجان‌انگیز بزنم که در واقع جنبه بازی دارد. به ذهنم رسید آزمون را مجددا بدهم ولی این‌بار خودم را در لباس شخصیت‌های مختلف فرض کنم و در پاسخ دادن به سئوالات به جای در نظرگرفتن خودم، با توجه به شناختی که از شخصیت‌های مورد نظر دارم به جای او‌(آنها) جواب بدهم. نظر شما چیست! من که خیلی از این بازی خوشم اومد.

نتیجه آزمون را می‌توانید در نمودار زیر ببینید:

image

خوب البته این نتایج با تلقی که من از این اشخاص (گروه‌ها) داشتم به دست آمده است. ممکن است شما اگر به جای مثلا طالبان امتحان دهید، نتیجه متفاوتی از آب درآورید. اگر کسی علاقه‌مند بود و آزمون را داد و نتایج متفاوتی به دست آورد لطفا به منم اطلاع دهد. برایم خیلی جالب است که بدانم.

آزمون جهت‌یابی سیاسی به زبان فارسی!

تاکید می‌کنم که آزمون تعیین گرایش سیاسی را حتما بدهید. این آزمون به زبان انگلیسی می‌باشد. در صورتی که زبان‌تان به اندازه کافی خوب نیست که متوجه مفهوم دقیق پرسش‌ها بشوید من ترجمه فارسی‌ آنها را اینجا آورده ام. سعی کرده‌ام تا حد امکان امانت‌دار باشم. سئوالاتی که باید جواب بدهید زیاد دشوار نیستند. هر سئوال را با انتخاب یکی از گزینه‌های شدیدا مخالفم، مخافلم، موافقم، شدیدا موافقم پاسخ دهید و در پاسخ دادن به آنها سعی کنید به حس درونی خود مراجعه کنید و نه آمار یا ارقام:

1. در مورد اینکه چگونه کشور و جهان را می‌بینید:

  • اگر جهانی‌شدن اقتصاد اجتناب‌ناپذیر باشد، در درجه اول باید در خدمت بشریت باشد تا اینکه در خدمت منافع شرکت‌های چند‌ملیتی.
  • من همیشه از کشورم جانب‌داری می‌کنم، چه جق با آن باشد و چه نباشد.
  • هیچ‌کس کشور محل تولد خود را انتخاب نمی‌کند، پس احمقانه است که به آن افتخار کند.
  • نژاد ما خصوصیات برتری نسبت به نژادهای دیگر دارد.
  • دشمن دشمن من، دوست من است.
  • اقدام نظامی بر خلاف قوانین بین‌المللی در برخی از موارد قابل قبول است.
  • امروزه اطلاعات و سرگرمی به صورت نگران‌کننده‌ای با هم آمیخته شده‌اند.

2. در مورد اقتصاد (به آمارها کاری نداشته باشید،‌ فقط گرایش خود را در نظر بگیرید)

  • مردم بیشتر توسط طبقات اجتماعی از هم جدا هستند تا ملیت.
  • کنترل تورم مهم‌تر از کنترل بی‌کاری است.
  • چون نمی‌توان به شرکت‌ها اعتماد کرد که از محیط زیست مراقبت کنند، آنها نیاز به مقررات نظارتی دارند.
  • «از هر کس به اندازه توانش، به هر کس به اندازه نیازش» یک نظر اساسا خوب است.
  • این یک موضوع غم‌انگیز است که در جامعه ما حتی آب خوردن نیز یک محصول مصرفی با بسته‌بندی و نشان تجاری می‌باشد.
  • زمین نباید کالایی قابل خرید یا فروش باشد.
  • این غم‌انگیز است که سرمایه‌های شخصی کلانی توسط کسانی که فقط با پول کار می‌کنند و هیچ نقشی مثبتی در جامعه بازی نمی‌کنند تولید می‌شود.
  • سیاست‌های حمایتی گاه در تجارت لازم است.
  • تنها وظیقه اجتماعی یک شرکت رساندن سود به سهام‌دارانش است.
  • ثروتمندان خیلی زیاد مالیات می‌پردازند.
  • کسانی که توانایی مالی بهتری دارند و می‌توانند بیشتر پول پرداخت کنند حق دارند از خدمات درمانی بهتری برخوردار شوند.
  • دولت‌ها باید شرکت‌هایی را که عموم مردم را گمراه می‌کنند جریمه کنند.
  • بازار آزاد واقعی نیازمند قوانینی است که جلوی تشکیل انحصار توسط شرکت‌های چند ملیتی را بگیرد.
  • هرچه بازار آزادتر باشد، مردم هم آزادتر هستند.

3. ارزش‌های اجتماعی شما:

  • سقط جنین در شرایطی که جان مادر در خطر نباشد، باید همیشه غیرقانونی باشد.
  • همه مقامات باید پاسخگو باشند.
  • چشم در برابر چشم، دندان در برابر دندان.
  • نباید از مالیات دهندگان انتظار داشت که از تئاتر یا موزه‌هایی که از نظر مالی نمی‌توانند مستقل باشند حمایت کنند. [نباید از بودجه دولت برای موسسات هنری یا فرهنگی غیر انتفاعی هزینه کرد]
  • مدارس نباید حضور دانش‌آموزان درکلاس‌ها را اجباری کنند.
  • همه مردم دارای حقوق هستند، اما برای همه بهتر است که دسته‌های مختلف مردم، حقوق مربوط به خودشان را داشته باشند.
  • والدین خوب گاهی باید فرزندان خود را تنبیه بدنی کنند.
  • این طبیعی است که بچه‌ها بعضی از رازهایشان را از پدر و مادر پنهان کنند.
  • همراه داشتن ماری‌جوانا [نوعی ماده‌ی مخدر]‌ برای استفاده شخصی نباید جرم جنایی به حساب بیاید. [با تشکر از خواننده سامان]
  • مهمترین رسالت مدارس باید این باشد که به نسل آینده بیاموزد چطور کار پیدا کنند.
  • اشخاصی که دارای بیماری‌ یا ناتوانی‌های وخیم قابل انتقال از طریق وراثت ژنتیکی هستند، نباید اجازه تولید مثل داشته باشند.
  • مهمرین چیزی که باید بچه‌ها یاد بگیرند پذیرش نظم است.
  • چیزی به اسم مردم وحشی یا متمدن وجود ندارد؛ فقط فرهنگ‌های مختلف وجود دارند.
  • کسانی که می‌توانند کار کنند،‌ اما این امکان را رد می‌کنند، نباید از جامعه انتظار حمایت داشته باشند.
  • وقتی آزرده خاطر یا ملول هستید، بهتر است در موردش فکر نکنید و سر خودتان را با موضوعات خوشحال کننده گرم کنید.
  • نسل اول مهاجران به کشورهای دیگر هرگز نخواهند توانست در کشور جدید کاملا جا بیفتند.
  • چیزی که برای اکثر شرکت‌های موفق خوب باشد همیشه در نهایت برای همه ما خوب است.
  • هیچ رسانه ارتباط جمعی حتی اگر محتوای برنامه‌هایش خیلی هم مستقل باشد، نباید از بودجه عمومی کمک دریاف کند (دولت نباید به هیچ رسانه ارتباط جمعی کمک مالی کند، فارغ از اینکه آن رسانه چقدر مستقل است).

4. چگونه شما جامعه بزرگتر را می‌بینید:

  • حق آزادی شهروندی ما به مقدار زیادی تحت عنوان مبارزه با تروریسم تحت شعاع قرار گرفته است.
  • حاکمیت تک حزبی یک خوبی بزرگ دارد: از بحث‌ها و اختلافاتی که باعث تاخیر توسعه در یک سیستم سیاسی دموکرات می‌شوند به دور است.
  • با وجودی‌که عصر الکترونیک استراق سمع رسمی را آسان‌تر کرده است، اما فقط مجرمان باید نگران این موضوع باشند.
  • مجازات اعدام در مورد اغلب جنایت‌های بزرگ باید قابل انتخاب باشد.
  • در یک جامعه متمدن، همیشه باید گروهی برای فرمان دادن و گروهی برای تبعیت کردن وجود داشته باشد.
  • هنرهای انتزاعی نمایانگر هیچ چیز بخصوصی نیستند و اصولا نباید به عنوان هنر تلقی شوند.
  • در قانون مجازات همیشه مجازات باید مهم‌تر از بازپروری باشد.
  • تلاش برای درمان یا بازپروری بعضی از مجرمان فقط وقت تلف کردن است.
  • یک شخص اهل کسب‌ و کار یا تولیدکننده مهمتر از یک نویسنده یا هنرمند است.
  • مادرها می‌توانند شغل داشته باشند، اما وظیفه اصلی آنها خانه‌داری و تربیت فرزندان است.
  • شرکت‌های چندملیتی به صورت غیراخلاقی در حال تاراج منابع ژنتیک گیاهی کشورهای در حال توسعه هستند.
  • آشتی کردن و پذیرفتن ساختار موجود یکی از مهمترین جنبه‌های پختگی و بلوغ است.

5. در مورد مذهب:

  • طالع‌بینی یا فال‌بینی می‌تواند خیلی از پدیده‌ها را دقیقا توضیح دهد.
  • اگر مذهبی نباشید، نمی‌تونید اخلاق‌گرا باشید.
  • برای حمایت از مردم واقعا نیازمند، امور خیریه بهتر از تامین اجتماعی است.
  • بعضی از مردم به طور کاملا طبیعی بداقبال هستند (بختشان تاریک است).
  • این برای من مهم است که مدرسه به فرزند من ارزش‌های مذهبی را القا کند.

6. در مورد روابط جنسی:

  • رابطه جنسی خارج از ازدواج معمولا غیراخلاقی است.
  • زوج متشکل از دو همجنس‌گرا که همدیگر را دوست دارند، نباید از امکان پذیرفتن فرزند محروم شوند.
  • دسترسی به محصولات پورنوگرافیک که توسط افراد بالغ و با رضایت آنها تهیه شده باشد، باید برای افراد بالغ قانونی باشد.
  • اتفاقاتی که در اتاق خواب خصوصی میان افراد بالغ و با رضایت آنها رخ می‌دهد هیچ ارتباطی به حکومت ندارد.
  • هیچ‌کس نمی‌تواند به صورت طبیعی احساس تمایل همجنس‌گرایی کند.
  • این روزها در مورد آزادی‌های جنسی خیلی افراط شده است. [با تشکر از خواننده سامان]

آشنایی با دو نشان:

lds_bw

نشان دوگانگی آزادی‌گرایی (Libertarian Duality Symbol)

150px-Anarchism_neat

علامت آنارشیسم به معنی نفی کامل قدرت و حداکثر آزادی‌فردی

واژه‌نامه:

معادل‌های فارسی برخی از اصطلاحات سیاسی

لینک‌ها به صفحه ویکی‌پدیای هر عنوان متصل است. در مورد لینک‌های فارسی صفحه ویکی‌پدیای فارسی را قرار داده‌ام. برخی از این صفحه‌ها خالی هستند و نیازمند فکر و دست شما هستند که آنها را پر کند!

انگلیسی فارسی
Left چپ
Right راست
Authoritarian اقتدارگرایی
Libertarian آزادی‌گرایی
Fascism فاشیسم
Neoliberalism نئولیبرالیسم
Anarchism آنارشیسم
Comunism کمونیسم
Authoritarian left چپ اقتدارگرا
Libertarian Left چپ آزادی‌گرا
Authoritarian Right راست اقتدارگرا
Libertarian Right راست آزادی‌گرا
Collectivism مالکیت یا تولید گروهی