ایران و استراتژی‌هایِ بازدارندگی‌—بخش ۱

مواضعِ عملیِ ترامپ، رئيس جمهورِ جنجالیِ آمریکا، روز به روز نسبت به ایران تندتر می‌شود و تصمیمِ اخیرِ او دربارهٔ برجام نیز مؤید چنین روندی است. ترامپ در فرمانِ اخیرِ خود تعهدِ ایران به برجام را تأیید نکرد؛ ولی در اقدامی که احتمالاً از آن هم مهم‌تر است، با اشاره به فرمانِ اجرایی ۱۳۲۲۴، کلیتِ سپاهِ پاسداران را یک سازمانِ تروریستی قلمداد نمود. این اقدامی کاملاً خصمانه و خطرناک است، چرا که اولاً بنیادِ معاهده‌هایِ بین‌المللیِ ناظر بر جنگ‌ها و حقوقِ اسیرانِ جنگی را بیش از پیش متزلزل می‌سازد و ثانیاً ایران را به واکنشی تند ترغیب می‌کند. فرضاً ایران ممکن است به طورِ متقابل ارتش یا نیروهایِ ویژهٔ آمریکا را تروریستی اعلام کند و با توجه به حضورِ گستردهٔ این نیروها در منطقهٔ خاورمیانه، با آن‌ها همانندِ گروه‌هایی نظیرِ داعش یا القاعده برخورد کند. برایِ چنین کاری لازم نیست ایران حتماً مستقیماً واردِ عمل شود، بلکه می‌تواند از طریق سازمان‌ها و گروه‌هایِ نیابتیِ گستردهٔ خود اقدام کند. در صورتِ چنین روی‌کردی، آمریکا نیز وادار به واکنش خواهد شد و زنجیرهٔ این واکنش‌ها می‌تواند به درگیریِ مستقیمِ نظامی بیانجامد.

طبیعی است که وارد شدنِ جنگِ مستقیم با آمریکا می‌تواند بسیار خطرناک و با عواقبِ غیرِ قابلِ پیش‌بینی باشد. دامنه و مقیاسِ چنین جنگی غیرِقابلِ مهار کردنِ خواهد بود و از نظرِ زمانی، وسعتِ نواحیِ درگیری، نوعِ درگیری و همین‌طور گروه‌ها یا دولت‌هایی که مستقیم یا غیرمستقیم درگیر می‌شوند گسترده خواهد بود. تنها نتیجهٔ قطعیِ آن نیز تلفاتِ جانی، مالی و زیست‌محیطیِ فراوان خواهد بود، اما احتمالاً هیچ حاصلِ قابلِ پیش‌بینیِ دیگری نخواهد داشت. حملهٔ نظامی به ایران قابلِ مقایسه با جنگ‌ها یا درگیری‌های‌ دو دههٔ اخیرِ آمریکا در افغانستان، عراق، لیبی، پاکستان، سومالی و یمن نخواهد بود و علی‌رغم همهٔ سروصداها و اقداماتِ خصمانه‌ای که علیهٔ ایران انجام می‌شود، فکر نمی‌کنم در آمریکا ارادهٔ تأثیرگذاری برای ایجادِ چنین جنگی وجود داشته باشد. اما این به این معنی نیست که ظرفیت و امکانِ چنین جنگی وجود ندارد: هر اقدامِ خصمانه‌ای که علیهِ ایران صورت می‌گیرد، خواه‌ناخواه گامی به سویِ جنگ است. به همین دلیل هم هست که برنامه‌ریزی‌هایِ دفاعی و سیاسیِ ایران باید به گونه‌ای طراحی شود که تا حدِ امکان وقوعِ چنین جنگی را پرهزینه و دور کند.

علی‌رغمِ هجمهٔ عظیمی که علیهِ ایران در منطقه و جهان وجود داشته و دارد، سیاستِ ایران—تا امروز—برایِ ایجادِ بازدارندگی به صورتِ نسبی موفق بوده است. البته ما در همه جا به یک اندازه موفق نبوده‌ایم و در حوزه‌هایی اشتباهاتی جدی کرده‌ایم و همین‌طور با مشکلاتِ بزرگی رو به رو هستیم. به نظرِ من سیاستِ بازدارندگیِ ایران را می‌توانیم به درختی شبیه بدانیم که «یک تنه» و «پنج شاخهٔ اصلی» دارد. این پنج‌ شاخه به ترتیبِ اهمیت عبارتند از (۱) مشروعیتِ داخلی مبتنی بر مردم‌سالاریِ بومی، (۲) گسترش، تعمیق و تقویتِ دوستیِ فرهنگی با جوامعِ منطقه، (۳) گسترش، تعمیق و تقویتِ دیپلماسیِ عمومی با دولت‌هایِ منطقه و جهان، (۴) گسترشِ توان‌مندیِ نظامی، شبه‌نظامی و دفاعیِ بومی و (۵) ایجادِ سازمان‌ها و نهادهایِ نظامی و سیاسیِ نیابتی و دارایِ پیوندهایِ ارگانیک با ایران در منطقه.

اما تنهٔ درخت که پنج شاخهٔ آن‌ را به هم وصل می‌کند و به آن‌ها توان و نیرو و ثمر می‌بخشد «نظامِ اقتصادی پویا و پایایی» است که هم بتواند پاسخ‌گویِ نیازهایِ متکثرِ جامعه باشد و هم با شرایطِ اقلیمی و زیست‌محیطی سازگاری بلندمدت داشته باشد.

در نوشته‌هایِ آتی این موارد را شرح خواهم داد.

توافق هسته‌ای انجام شد؛ گام بعدی چه باید باشد؟

۱.

توافقِ هسته‌ای روی‌دادی ضروری و مهم است. امیدوارم منتقدان توجه داشته باشند که به احتمالِ زیاد هر امتیازی که در این توافق داده باشیم، از هزینه‌هایی که در مسیر غیرازتوافق می‌پرداختیم کمتر خواهد بود. بدون شک باید به تیمِ مذاکره کننده (به خصوص آقای ظریف) و حامیانِ آن‌ها در دولت و خارج از دولت دست مریزاد گفت.

۲.

شکی نیست که تیمِ مذاکره کننده‌ی ایران از توانایی بسیار بالایی برخوردار هستند، موضوعی که بارها به شهادتِ خاص و عام در داخل و خارج از ایران نیز رسیده است. این توان‌مندی چندین وجه دارد. وجهی از آن به آشنایی تیم مذاکره کننده با فرهنگِ غرب مربوط می‌شود که باعث شده «غربی‌ها» بهتر بتوانند با آن‌ها گفتگو کنند. وجه دیگر به شناخت آن‌ها از فرهنگ سیاسی و اجتماعی ایران باز می‌گردد که به آن‌ها این اجازه را می‌دهد که با خونسردی و پختگی موج‌های انتقادی واقعی یا ساختگی در ایران را مدیریت کنند. علاوه بر این، نباید فراموش کرد که تیم مذاکره کننده از توانایی‌هایی حرفه‌ای بالایی نیز برخوردار هستند. آقای ظریف دیپلماتی باتجربه است که مأموریتِ سیاسی خود را با در نظر گرفتنِ اصولِ حرفه‌ای و تجربه‌های پیشین خود پیش می‌برد. فرق زیادی است بین کسی که مذاکراتی در این سطح را به عنوان موقعیتی تمرینی و فرصتی برای کسب تجربه‌ی دیپلماتیک می‌بیند و دیپلماتی که آن‌را به مثابه آزمونی برای پیاده‌کردن تجربه‌ها و مهارت‌هایی که پیش از آن کسب کرده است. فرق زیادی بین چیره‌دستی یک استاد و تکبر لغزان یک تازه‌کار هست.

۳.

بدون این‌که بخواهیم به دیسکورسِ امپریالیستی «حقوق‌بشردوست‌های حرفه‌ای» بیفتیم، اجازه دهید با خودمان روراست باشیم. اوضاع در ایران خراب است! با منتقدان سیاسی، وکلای منتقدان سیاسی، فعالان کارگری و اجتماعی، وکلای فعالان کارگری و اجتماعی و …. چطور رفتار می‌کنیم؟ علاوه بر آن، یادمان نرفته که آقایان موسوی و کروبی هنوز در حبس‌ خانگی هستند. بدون شک این موضوع در کنارِ‌ وضعیت سایر منتقدان سیاسی و اجتماعی باید مایه‌ی شرمساری ملی باشد.

حبسِ آقایان موسوی و کروبی مسأله‌ای نه تنها غیراخلاقی، بلکه زخمی عمیق بر پیکر «دموکراسی بومی» در ایران نیز هست. یادمان باشد که ضعیف شدن دموکراسی بومی فقط به یک معناست: قدرت گرفتن «شیوه‌های قرون وسطایی حکم‌رانی» و یا قدرت گرفتن «دموکراسی ظاهری و وارداتی غربی». علاوه بر آن ادامه‌ی حبس خانگی این افراد مضحک نیز هست. چرا که آن‌ها در فکر و عمل در شمار دلسوزترین و منصف‌ترین منتقدان سیاسی ایران هستند! به مراتب دلسوزتر و منصف‌تر از برخی شخصیت‌های سیاسی‌ که نه تنها آزاد و در امنیت هستند، بلکه امنیت و آزادی بسیاری نیز در دست‌های آن‌هاست.

حالا که نشان داده‌ایم به این خوبی و مهارت می‌توانیم با قدرتمندترین کشورهای جهان مذاکره کنیم و به نتیجه برسیم، آیا شایسته و نیکو نیست که این مهارت را در داخل کشور نیز به کار ببندیم؟ آیا مذاکره کردن و تعامل با منتقدان نیک‌سرشتِ بومی دشوارتر از مذاکره و تعامل با قدرت‌های جهانی است؟

۳.

«ارتجاع و فساد سیه‌کاران ظالم در داخل» و «فتنه‌انگیزی ارتش فرهنگی-رسانه‌ای فارس‌زبان در خارج» فضا را آن‌چنان دوقطبی کرده که کوچک‌ترین حرف انتقادی صادقانه‌ای می‌تواند با یکی از این قطب‌های نامطلوب هماهنگ شود. اما حالا که توافق حاصل شده می‌توانم با خیال راحت‌تری صحبت کنم.

حدس من این است که انگیزه‌ی اصلی برنامه‌ی هسته‌ای ایران ایجاد نوعی اهرم فشار برای چانه‌زنی بر سر امنیت ایران در منطقه بوده است. در نتیجه امیدوارم کسی جداً دنبال گسترشِ تولید برق هسته‌ای نبوده باشد. به هر حال، به نظر من برنامه‌ی تولید انرژی هسته‌ای باید به کلی تعطیل شود. اجازه دهید ظرفیت‌های ایران در همان حد فعلی (غنی‌سازی آن هم به منظور داشتنِ نوعی بازدارندگی غیرمستقیم) باقی بماند. سرمایه‌گذاری در انرژی هسته‌ای برای ایران به یک جوک می‌ماند که اگر موضوعی این‌قدر جدی نبود می‌توانستیم ساعت‌ها به آن بخندیم. ایران باید به جای سرمایه‌گذاری بیشتر در تکنولوژی گران، خطرناک، ناپایا و عملاً از رده خارج «برق هسته‌ای»، به اتخاذ استراتژی‌های گذار به انرژی‌های تجدیدپذیر، به ویژه‌ انرژی خورشیدی فکر کند. ایران می‌تواند طی یک برنامه‌ریزی ۲۰ ساله به یکی از قطب‌های انرژی خورشیدی در جهان تولید شود.  کشوری که نه تنها انرژی مورد نیاز خود را از خورشید تهیه می‌کند، بلکه برق خورشیدی و فن‌آوری‌های مربوط به آن‌را به کشورهای همسایه صادر می‌کند. ایران باید همه‌ی مازادی که به واسطه‌ی رفع تحریم‌ها از قبل صادرات نفت به دست می‌آورد را صرف گسترش توان بومی در عرصه‌ی انرژی‌های تجدیدپذیر (و انواع راه‌حل‌های سیستمی پیرامون آن) کند. ایران باید به بستری برای رشد و شکوفایی هزاران دانشمند، کارشناس و کارآفرین تبدیل شود که بتوانند نقشی مهم در گذار جامعه از انرژی فسیلی به انرژی‌های تجدیدپذیر بازی کنند. خلاصه بگویم، حالا که به درستی و با چنگ و دندان از حق مسلم هسته‌ای‌مان دفاع کرده‌ایم، جا دارد این حق مسلم‌ را در قفسه‌ای بگذاریم و به این فکر کنیم که چطور می‌توانیم یک اقتصاد مبتنی بر انرژی‌های تجدیدپذیر و به ویژه انرژی خورشیدی گذر کنیم.

در شرایطی که جامعه‌ی ایران یکی از بزرگ‌ترین قربانیان گرمایش جهانی و پدیده‌ی تغییر اقلیم (climate change) خواهد بود (به واسطه‌ی گرم‌تر شدن و خشک‌سالی‌های گسترده و طولانی)، آیا این نکته که ما خود یکی از بزرگ‌ترین تولید کنندگان و صادرکنندگان نفت و گاز در جهان هستیم یک طنزِ تلخ نیست؟ آیا هیچ مسئولیتی نسبت به سرنوشت اجتماعی‌مان نداریم؟ آیا نسبت به امتداد یافتن با عزت جامعه‌ای که هزاران سال در این منطقه زندگی کرده است احساس مسئولیت نمی‌کنیم؟ حتی اگر نگاه‌مان صرفاً اقتصادی و سودمحور باشد، ایران به عنوان کشوری که بیشترین آسیب‌ها را از تغییر اقلیم می‌بیند، باید به یکی از کشورهای پیشرو در عرصه‌ی فسیل‌زدایی تبدیل شود. و این تازه وقتی است که فقط اقتصادی و سودمحورانه به این مقوله نگاه کنیم. در نگاهی اخلاقی و انسانی، ما باید نسبت به سرنوشت سایر جوامع بشری و همین‌طور اکوسیستم زمین که در اثر انتشار گازهای گلخانه‌ای ناشی از مصرف سوخت‌های فسیلی به مخاطره افتاده است حساس باشیم.

۵.

توافق هسته‌ای که امیدوارم در نهایت به پایان تحریم‌های ظالمانه و غیرمنصفانه علیه ایران منجر شود پایان مشکلات ما نیست. برخی از روندهای اصلی موجود در جامعه‌ی ما بسیار خطرناک و بدونِ تردید رو به سوی زوال اجتماعی هستند. یکی از این مشکلات، فروپاشی اخلاق سیاسی و اجتماعی است که به طور همزمان عامل و معلول فرایند از بین رفتن سرمایه‌های اجتماعی شامل اعتماد، حس همکاری، حس مسئولیت و حس برادری و برابری است. اما مشکل زیربنایی‌تر شاید به نگرشی فراگیر بازگردد که نامِ آن‌را توسعه به مثابه مصرف‌گرایی می‌گذارم. به اعتقاد من، توسعه به مثابه مصرف‌گرایی بزرگ‌ترین دشمن ماست، دشمنی به مراتب بزرگ‌تر از داعش و هم‌پیمانانِ منطقه‌ای آن. به طور خلاصه، توسعه به مثابه مصرف‌گرایی به منظومه‌ای از باورها و سیاست‌ها اشاره دارد که بر اساس آن افزایش وابستگی به مصرف کالاها و خدمات (معمولاً وارداتی) به خودبسندگی بومی (در روستاها و شهرستان‌ها) ترجیح داده می‌شود.

توسعه به مثابه مصرف‌گرایی یعنی اولویت دادن مصرف کالاهای پرزرق و برق وارداتی به محصولات سنتی یا بومی، یعنی اولویت دادن رستوران و کنسرو به غذای طبخ خانه، یعنی اولویت دادن استامینوفن و پنی‌سیلی به سیستمِ ایمنی بدن، یعنی اولویت دادن ماشین به پیاده‌روی و دوچرخه‌سواری (در برنامه‌ریزی شهری و همین‌طور عرف شهروندی)، یعنی ترجیح دادن دلار به ریال، یعنی ترجیح دادن واردات یخچال و خودرو و مرغ به ریاضتِ ملی برای افزایش کارآمدی بومی، یعنی ترجیح دادن خانه‌های بزرگ و پر مصرف به خانه‌های کوچک و کم مصرف، یعنی با ارزش شمردن شیوه‌های زندگی پر مصرف و پرزباله به زندگی‌های کم مصرف و قناعت‌واری که فرهنگ ایرانی طی قرن‌ها یاد گرفته است. توسعه به مثابه مصرف‌گرایی، یعنی برتر شمردن زندگی در غرب به زندگی در ایران، برتر شمردن زندگی در تهران به زندگی در شهرستان، برتر شمردن زندگی در شهرستان به زندگی در روستا. توسعه به مثابه مصرف‌گرایی یعنی برتر شمردن اشتغال در شهر به معیشت در روستا، فرایندی که روز به روز شهرهای ما را چاق و پرمصرف و روستاهای ما را لاغر و ضعیف می‌کند. توسعه به مثابه مصرف‌گرایی یعنی ترجیح دادن رشد اقتصادی بادکنکی به انقباض اقتصادی و ریاضت ملی به منظور حفظِ‌ منابع زیست محیطی. توسعه به مثابه مصرف‌گرایی یعنی تبدیل منابع مشترک به درآمدهای زودگذر؛ فرقی هم نمی‌کند این درآمدهای زودگذر صرف رفاهِ عمومی شوند یا نصیب فرصت‌طلبی‌های اقلیتی فاسد. بزرگ‌ترین دشمن ما در خانه است.

آیا در شرایطی که خاص و عام، چپ و راست، حزب‌اللهی و لائیک، شهری و روستایی تشنه‌ی توسعه به مثابه مصرف‌گرایی هستند، نباید نگران این باشیم که برداشته شدن تحریم‌ها به سرعت گرفتن فرایند خود تخریبی‌یی که در پیش گرفته‌ایم ختم شود؟ آیا نباید نگران باشیم که از این پس، زمین‌های عمیق‌تری در جستجوی نفت و گاز خراشیده شوند و نفت و گاز بیشتری تولید و توزیع و مصرف و صادر شود؟ آیا نباید نگران این باشیم که درآمدهای ملی به جای این‌که صرف برنامه‌ریزی برای گذار از اقتصادی فسیلی و مصرفی به اقتصاد تجدیدپذیر و غیرمصرفی شوند، صرف وارد کردن خودرو و مرغ‌ و آدامس‌ بیشتری شوند؟ آیا جنگل‌های بیشتری را به ویلا و مزرعه و بیابان تبدیل نخواهیم کرد؟ آیا در تلاش برای رسیدن به ناکجاآباد «توسعه»، زیرساخت‌های فرهنگی و بومی بیشتری را تخریب نخواهیم کرد؟ آیا پایانِ تحریم‌های بین‌المللی علیه ایران، پایان مسیر خطرناکی که جامعه‌ی ایران به سوی زوال اکولوژیک در پیش گرفته نیز خواهد بود یا خدای نکرده سرعتِ آن‌را افزایش خواهد بخشید؟

۶.

اگر این توافق به معنای یک نقطه‌ی عطف در رابطه‌ی ایران با کشورهای قدرتمند جهان باشد، این سوال برای من مطرح می‌شود که گام‌های بعدی چه باید باشند. فرض کنید بتوانیم آینده‌ای که در آن ایران به یکی از بازی‌گرانِ عادی عرصه‌ی جهانی تبدیل شده را به راحتی تصور کنیم. آیا توافق هسته‌ای می‌تواند به فرصتی تبدیل گردد که نگاه‌مان را به شیوه‌ای غیرامنیتی و جدی به داخل کشور هم متمرکز کنیم؟ حالا که تضمین امنیتی را از آمریکا و قدرت‌های جهانی گرفتیم (فرض کنیم گرفته‌ایم)، آیا دیگر بهانه‌ای برای ادامه‌ی فضای امنیتی و محدود کردن حقوق شهروندی در داخل داریم؟ آیا وقت آن نرسیده است که سیاست را امنیتی‌زدایی کنیم و اجازه دهیم عرصه و میدان برای انواع فعالیت‌های مدنی، انتقادهای اجتماعی و سیاسی و خلاقیت‌های شهروندی باز شود؟

آیا دیگر بهانه‌ای برای برنامه‌ریزی کوتاه مدت «ماه به ماه» و «سال به سال» و پرهیز از برنامه‌ریزی کلان برای دهه‌ها و نسل‌های آتی داریم؟ آیا عادی شدن حضور ایران در جهان را نباید به عنوان آغاز نگاه جدی به مدیریت داخلی ببینیم؟ آیا وقت آن نرسیده که سیاست‌‌های زیست محیطی و فرهنگی را به موضوعات اقتصادی، و موضوعات اقتصادی را به موضوعات سیاسی و موضوعات سیاسی را به موضوعات امنیتی اولویت دهیم؟ آیا وقت آن نرسیده است که از اقتدارگرایی، شعارگرایی و رقابت‌‌محوری دور شویم و مثل یک جامعه‌ی بالغ مسئولیت زندگی اجتماعی‌مان را به عهده بگیریم؟

اشتباهی رخ داده است: راه را برای روبات‌های معصوم باز کنید

اشتباهی رخ داده است. این‌بار نه پیکارجویان طالبان، نه شهروندان بی‌گناه پاکستانی یا افغان، بلکه دو شهروند غربی که در اسارت نیروهای طالبان بودند در اثر حملات پهپادهای آمریکایی کشته شده‌اند. تردیدی نیست که «اشتباهی رخ داده است»:

به نظر می رسد که سلاحهای پیشرفته هنوز هم نیاز به هدایت توسط انسان دارند. و شاید به همین دلیل است که آنها بعضی اوقات در انجام مأموریتشان اشتباه می‌کنند… مقامات سالها است که می گویند حملات هواپیماهای بدون سرنشین دقیق بوده است. اما با این که این تجهیزات خیلی پیشرفته هستند، هنوز هم توسط انسان کنترل می شوند. مشکل هم معمولا در همین جا نهفته است. ویلیام بانک، استاد موسسه دانشگاه سیراکوس در مسایل امنیت ملی و مبارزه با تروریسم می گوید اشتباهات بسیار اوقات به دلیل یک مشکل یعنی «دخیل بودن انسان‌ها» اتفاق می افتد.

در جمله‌های بالا می‌توان رگه‌های پروپاگاندا و لابی‌گری برای تولید سلاح‌های جدید را تشخیص داد. اما از آن که بگذریم، متن بالا حاوی نگرشی نه چندان کمیاب است: ظاهراً باید سلاح‌های مدرن‌تر و بهتری ساخته شوند. سلاح‌های پیشرفته‌تری که مثل سلاح‌های کمتر پیشرفتهٔ امروز نیازی به هدایت انسان‌ها ندارند. اشتباه خصوصیتی انسانی است، چرا که اشتباه کردن لازمهٔ داشتن قوهٔ انتخاب (اختیار) و آزادی عمل است. رفتاری که تابع محض الگوریتمی جبرگرایانه باشد و طبق نظمی ساعت‌وار و از پیش تعیین شده حرکت کند نمی‌تواند «اشتباه» یا «درست» باشد. اشتباه پیش از هر چیز خصوصیتی انسانی است، اما ماشین‌ها اشتباه نمی‌کنند.

نویسنده از سلاح‌ها و ماشین‌هایی صحبت می‌کند که اشتباه نمی‌کنند. فرایند کشتن و نابود کردن از حیطهٔ انتخاب و اشتباه انسان خارج می‌شود و به حوزهٔ جبر و معصومیت (=اشتباه نکردن) ماشینی وارد می‌شود. ماشین جنگی آینده خصوصیتی جدید باید داشته باشد: بری از هر گونه اشتباه، معصوم.

اما موضوع به ماشین‌های جنگی ختم نمی‌شود. نگاه بالا پیش از هر چیز نشان‌دهندهٔ یک ذهنیت «فن‌آوری محور» است که مثل سرطانی بدخیم به جان ذهنیت‌های ما افتاده است و هر گوشه را که بنگریم نشانه‌هایش را می‌یابیم. بر اساس این ذهنیت، پیشرفت فرایندی نامتنهایی است که با تولید بی‌وقفهٔ «فن‌آوری‌های جدید» همبستگی کامل دارد. پیشرفتِ جامعه به معنای تولید فن‌آوری‌ها و ابزارهای جدید است و تولید فن‌آوری‌ها و ابزارهای جدید به معنای پیشرفتِ جامعه. و این نوع پیشرفتی است که باید آن‌قدر ادامه یابد تا وقتی که انسان خطاکار به کلی از عرصهٔ تصمیم‌گیری حذف شود: به چشم‌انداز فتح زمین توسط روبات‌های معصوم خوش‌آمدید!

حقوق بشر برای روبات‌ها

مطلب زیر نوشتهٔ «اسکات آدامز» (Scott Adams) کاریکاتوریست آمریکایی است که به خاطر خلق کمیک‌استریپ‌های «دیلبرت» (Dilbert) شهرت دارد. او همچنین به شیوه‌ای هجوآلود دربارهٔ چشم‌اندازهای ذهنی و اجتماعی جامعه‌های مدرن می‌نویسد. مطلب زیر یکی از نوشته‌های کوتاه اوست که به فارسی ترجمه کرده‌ام. مطلب اصلی به زبان انگلیسی را این‌جا مطالعه کنید.

حقوق بشر برای روبات‌ها

چه خواهد شد اگر روزی کامپیوترها بتوانند به اندازه‌ای خوب فکر کنند که اغلب ما دیگر نتوانیم بین انسان و کامپیوتر تفاوتی حس کنیم؟ آیا چنین ماشین‌هایی به نظر ما «زنده» اما «بی‌روح» خواهند رسید؟

همهٔ دین‌های اصلی جهان معتقدند که انسان‌ها دارای روح هستند. مشاهدهٔ این‌که روبات‌ها فکر و رفتاری دقیقاً مشابه انسان‌های واقعی دارند ولی حاوی روح نیستند، چه تأثیری بر این دستگاه‌های اعتقادی خواهد گذاشت؟ عصر روباتیک می‌تواند جایگزین دین‌ شود، دست کم برای جوان‌ترها. ما به بدن‌هایمان به صورت روبات‌هایی مرطوب خواهیم نگریست که بر اساس قوانین فیزیک کار می‌کنند، نه موجوداتی جادویی‌ که روح راهنمای رفتارهایشان است. به بیان دیگر، وقتی روبات‌ها دقیقاً مثل انسان‌ها رفتار کنند، به صورت همزمان انسان‌ها نیز بیشتر به خود به مانند روبات‌ها  خواهند نگریست. این احتمالاً‌ یک فرایند دوجانبه است.

اما آیا روبات‌های انسان‌نما نهایتاً به حقوقی مشابه «حقوقِ بشر» دست خواهند یافت؟ من فکر می‌‌کنم این اتفّاق در نهایت رخ خواهد داد، چرا که روبات یک دارایی ارزشمند است و در نتیجه حتی صرف دلایل اقتصادی انگیزهٔ کافی را برای وضع قوانین حقوقی مختلف در حمایت از روبات‌ها ایجاد خواهد کرد. به عنوان مثال، شاید روزی شاهد وضع قانونی باشیم که تبعیض علیه روبات‌های جویای کار را ممنوع کند. این کاملاً منطقی است، چرا که روبات‌ها در شمار دارایی‌های انسان هستند و انسان‌ها سعی می‌کنند بهره‌برداری اقتصادی از کارگر-روبات‌‌هایشان را با اشتغال آن‌ها در سمت‌های مختلف به حداکثر برسانند. در همین راستا، اعمال فشار (lobby) صنایع‌ِ ربات‌سازی منجر به عوض شدن ‌قوانین کار خواهد شد، به گونه‌ای که برابری فرصت‌های شغلی برای روبات‌ها و انسان‌ها تضمین خواهد شد؛ بدون آن‌که سود یا زیانی که به واسطهٔ این قوانین نسیب گروه‌های مختلف انسانی می‌شود چندان اهمیّتی داشته باشد.

روزی روزگاری در تاریخ انسان‌ (روزی که احتمالاً کودکان امروز شاهد آن خواهند بود)، انسان‌ها و روبات‌ها با هم و در کنار هم کار و زندگی  خواهند کرد و چه بسا قرارهای عاشقانه (date) هم بگذارند. روزی که ما شروع به گذاشتن قرارهای عاشقانه با روبات‌ها کنیم، انسان‌ها خواستار حقوقی مساوی برای همسرها و شرکای زندگی روبات‌شان خواهند شد. طبعاً اعمال فشار (lobby) برای حقوق مساوی برای انسان و روبات در راستای منافع و مدل‌های کسب و کار (business model) صنایع تولیدکنندهٔ روبات خواهد بود. در همین راستا، انسان‌ها روبات‌هایی تولید خواهند کرد که به مثابه فعالان (activist) حقوق روبات‌ها عمل کنند.

مجازات به «قتل رساندن» یک روبات در مقایسه به انسان کمتر خواهد بود. اما به مرور زمان، این تضاد هم کمرنگ خواهد شد. چرا که روبات‌ها به تدریج با توجه به تجربه‌های شخصی‌شان دارای هوّیت‌های مختص به خودشان خواهند شد. اگر یک هَکر حافظهٔ یک روبات و نسخهٔ اَبری پشتیبان (cloud backup) آن را پاک کند، انسانی که مالک آن روبات است بهترین دوست، همکار یا معشوق خود را از دست خواهد داد.

بنابراین جریمهٔ آسیب جسمی رساندن به روبات‌ها، با فرض این‌که نسخه‌های پشتیبان از حافظهٔ آن‌ها وجود دارد و جسم آن‌ها نیز بیمه است، احتمالاً ناچیز باقی خواهد ماند. این مشابه حقوق انسان‌هاست، از این نظر که مجازات مجروح کردن یک فرد کمتر از کشتن اوست. اما در نهایت، این امکان وجود دارد که روزی روزگاری در آینده، جریمهٔ نابود کردن بانک اطلاعاتی و حافظهٔ روبات و شخصیتی که به تدریج در او شکل گرفته، به خاطر خسارت عاطفی‌یی که به بازمانده‌های انسان او وارد می‌کند، با جریمهٔ به قتل رساندن انسان برابر شود.

روزی که روبات‌ها به مادرخوانده‌ها و پدرخوانده‌‌ها، معشوقه‌ها، دوست‌ها و همکارهای ما تبدیل شوند ما نسخهٔ پشتیبان اَبری آن‌ها را به مثابه «روح» آن‌ها تلقی خواهیم کرد و قوانینی وضع خواهیم کرد که کشتن یک انسان و پاک کردن حافظهٔ اَبری یک روبات را مشابه قلمداد کنند. شاید دور از ذهن به نظر برسد، اما من به احتمال ٪۹۹ پیش‌بینی می‌کنم که کودکی که امروز متولّد می‌شود، اگر طول عمر معمولی‌یی داشته باشد، در طول زندگی‌اش شاهد وضعِ قوانین «حقوق روبات‌» خواهد بود.

همچنین من تا ٪۹۹ مطمئن هستم که روزی در آیندهٔ قابل پیش‌بینی انسان‌ها «ذهن‌هایشان» را به کامپیوترها منتقل خواهند کرد. امّا تا وقتی که مطمئن نباشیم که بدن‌های جدید ما حقوقی مشابه بدن‌های قدیمی‌مان دارند مایل به این‌کار نخواهیم بود. در ضمن ما حاضر به زندگی به مثابه ذهن‌هایی بدون روح در روبات‌ها نخواهیم شد، مگر این‌که ابتدا به این نتیجه برسیم که روبات‌های مرطوب خودمان (بدن‌هایمان) فاقد روح هستند.

به غیر از فن‌آوری، انتقال ذهن‌های انسانی به کامپیوترها دو پیش‌شرط دارد: (۱) حقوق مساوی یا مشابه برای انسان‌ها و روبات‌ها و (۲) باور به این‌که روح وجود ندارد. این دو شرط در آینده برآورده خواهد شد. حدس من این است که فن‌آوری مورد نیاز نیز بین ده تا بیست سال آینده به دست خواهد آمد. از طرف دیگر من فکر می‌کنم احتمال این‌که روبات‌ها بتوانند دین را توسط کاهش اعتقاد به روح، به موضوعی نامربوط تبدیل کنند ٪۵۰ درصد است. به همین اندازه محتمل است که دین خود را با شرایط جدید وفق دهد، به این گونه که روبات‌ها را به عنوان آفریدهٔ خداوند توسط انسان‌هایی که مشوق الهی دارند در نظر بگیرد. مسلماً در آینده شاهد آمدن نوعی «چیپ الکترونیک ذی‌روح مورد تأیید کلیسای کاتولیک» به بازار خواهیم بود. همهٔ روبات‌ها این امکان را خواهند داشت که به کلیسا مراجعه کنند، به همان دلایلی که انسان‌ها این کار را می‌کنند.

حالا آیا در این‌که در آینده ما شاهد شکل‌گیری حقوق تقریباً مساوی روبات‌ها و انسان‌ها خواهیم بود با من موافق هستید؟

gilbert-CEO-robot


با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آن‌را از طریق اشتراک در خوراک آن پی‌گیری کنید. استفاده از مطالب و عکس‌های منتشر شده در وبلاگ‌ها و فوتوبلاگ‌های من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است. در ضمن جهت گفتگو و تبادل نظر، شما را به حضور و مشارکت در گوگل‌پلاس دعوت می‌کنم.

این‌جا یک نفر عصبانی است

نوشته‌ی زیر نامه‌ی (سرگشاده) یک دانشجوی رشته‌ی برق به استادش است. این نامه برای من ارزش ویژه‌ای دارد چرا که دو سوال مهم را مطرح می‌کند: جایگاه «اخلاق و ارزش‌ها» در علم و فن‌آوری چیست و «وظیفه‌ی ما به عنوان یک مهندس یا محقق در رابطه با این جایگاه چیست یا چطور باید باشد؟». نامه اما برای من اهمیتی شخصی نیز دارد: من نیز دانش‌آموخته‌ی برق هستم و به این واسطه همذات‌پنداری من با موضوع مطرح شده پررنگ‌تر می‌شود.

این مطلب را با همکاری دوستی که صلاح دید نامش ذکر نشود ترجمه کرده‌ام. با تشکر ویژه از ایشان.

این‌جا یک نفر عصبانی است

جناب استاد میچالسکا،

نام من «غالية الکردی» (Ghalia Elkerdi) است. من دانش‌جوی سال چهارم مهندسی برق در دانشگاه مک گیل هستم. طی سال گذشته دو درس با شما داشته‌ام: سیستم‌های کنترل (ECSE 404) و روش‌های عددی (ECSE 443).

این اولین باری است که خطاب به یک استاد با هدفی غیر از التماس برای تمدید مهلت تحویل تکالیف یا روی نمودار بردن نمره‌ها می‌نویسم. در واقع قصد من از این نوشته تشکر از شما برای تلاش‌های عالی‌تان در تحقیقات است!

دیروز همان‌طور که در خیابان راه می‌رفتم مردی به من نزدیک شد و اعلامیه‌ای به من داد و گفت: «اگر کسی را می‌شناسید که در دانشگاه مک‌گیل درس می‌خواند این اعلامیه را به او نشان دهید تا بتواند نسبت به مفاد آن اقدام کند». در اعلامیه نوشته بود: «کانادا هم‌دست آپارتاید اسرائیلی است و دانشگاه‌های ممتاز آن نیز از این امر متمایز نیستند. در مونترآل، دانشگاه مک‌گیل با ارتش اسرائیل و اسلحه‌سازان این کشور همکاری می‌کند تا فن‌آوری‌هایی که برای ادامه‌ی حملات مرگبار اسرائیل به غزه لازم است را توسعه دهند».

به خواندن ادامه دادم: «… دپارتمان مهندسی برق و کامپیوتر دانشگاه مک‌گیل با لاکهید مارتین، ارتش کانادا و محققان نظامی در حیفای اسرائیل همکاری می‌کند تا سیستم‌های راهبری موشکی مورد استفاده اسرائیل، آمریکا و متحدانشان را بهبود بخشند.»

با توجه به این‌که من چهار سال است دانشجوی دپارتمان مهندسی برق و کامپیوتر دانشگاه مک‌گیل هستم، واکنش طبیعی من به ادعای مطرح شده در آن اعلامیه انکار آن‌چه خوانده بودم بود. با عجله به خانه رفتم تا تحقیقات خودم را در مورد این موضوع انجام دهم. با مقاله‌های شما درباره‌ی سیستم‌های راهبری موشکی برخورد کردم و به خاطر آوردم که شما در کلاس درس «سیستم‌های کنترل» درباره‌ی کارتان با افتخار صحبت می‌کردید. ناگهان همه‌ی نقطه‌ها به هم وصل شدند.

امروز صبح تصمیم گرفتم بخشی از آن‌چه در ذهنم می‌گذرد را با شما به اشتراک بگذارم.

می‌دانم که مقاله‌های شما عالی هستند! اما جای یک چیز مهم در آن‌ها خالی است… شاید قسمت «نتایج» (Results). بنابراین من داوطلبانه صبح یکشنبه‌ی خودم را به این اختصاص دادم که به شما در نوشتن آن کمک کنم. لطفا به پیوست چند عکس که نتایج به کاربردن «موشک‌های هدایت شونده‌ی بهبود یافته» را روی غیرنظامیان بی‌دفاع غزه -بزرگ‌ترین زندان سقف‌باز جهان- نشان می‌دهند تماشا کنید.

متوجه هستم که شما، همکاران  و دانشجویان دکترایتان وقت زیادی برای این پروژه‌ها صرف کرده‌اید، اما شاید چون سرتان خیلی شلوغ است و بیش از حد مشغول زندگی‌های پرثمر و موفق‌تان هستید از خواندن تیترهای خبری امروز باز مانده باشید. اما حق این است که شما ثمره‌ی کارتان و «موشک‌های هدایت‌شونده‌ی» بی‌نقص‌تان را ببینید.

کمی وقت بگذارید و ویدئوها و عکس‌ها را تماشا کنید. بیشتر از یک‌بار. با دقت به آن‌چه هدف گرفته شده است نگاه کنید: انسانیت.

امروز در حالی که اسرائیل جهنم را بر انسان‌های بی‌گناه فرو می‌ریزد و زندگی روزمره‌ی آن‌ها را با «موشک‌های هدایت شونده‌ی بهبودیافته» ویران می‌کند، ما بیش از هر زمان دیگری به یاد جنایت‌های آلمان نازی می‌افتیم. قطعا باید از خودمان بپرسیم کنیم چه بر سر قولی که به خودمان داده بودیم که هرگز «آن درس را فراموشش نکنیم» آمد؟

آن‌چه بیشتر مردم نمی‌دانند این است که در آن روزها آلمانی‌ها در شمار تحصیل‌کرده‌ترین مردمان زمین بودند. شاید آن‌ها هم موسسات تحقیقاتی ممتازی نظیر مک‌گیل داشتند، اما با این حال تحصیلات آن‌ها مانعی در برابر بربریت‌ نشد. اما چرا؟ چون، همان‌طور که «الی ویزل» (Elie Wiesel) استاد برجسته، فعال سیاسی-اجتماعی و برنده‌ی جایزه‌ی صلح نوبل می‌گوید «تحصیلات آنها به جای ارزش‌ها روی نظریه‌ها تاکید می کرد، روی مفاهیم به جای انسان، انتزاع به جای آگاهی، پاسخ به جای پرسش، ایدئولوژی و کارایی به جای وجدان». من باور دارم که پایه و اساس همه‌ی مشکلات آموزش و پژوهش امروز در همین جمله‌های صادقانه‌ نهفته است. هنگامی که آموزش، دیگر آینده‌ای روشن را نوید نمی‌دهد… هنگامی که ما توسط استادها درباره‌ی «درستکاری آکادمیک» موعظه می‌شویم اما از دستیابی به «درستکاری انسانی» بازمانده‌ایم…

من مایلم بدانم تحقیقات شما، از سوی مک‌گیل و از سوی خودتان، با چه معیاری ارزش‌گزاری شده است؟ نقض قوانین بین‌المللی؟ جنایت علیه بشریت؟

اینجا می‌توانید لینکی به مرام‌نامه‌ی اخلاق مهندسی را ببینید. من شما و همکارانتان را به خواندن آن دعوت می کنم: «مرام‌نامه‌ی اخلاق مهندسی». شما را به بخش ۲.۰۱ صفحه‌ی ۱۲  ارجاع می‌دهم، معیار‌هایی که شما آن‌ها را به طور خاص زیر پا گذاشته‌اید:

یک مهندس باید در همه‌ی جوانب کارش، تعهدش به انسانیت را مد نظر داشته باشد و به همه‌ی پیامدها و عوارض کارش بر محیط زیست، حیات،  سلامت و متعلقات افراد توجه کند.

در حالی به  تماشای اضمحلال بشریت نشسته‌ایم و ناامیدانه کشتار بی‌رحمانه‌ای که مستقیم یا غیرمستقیم در آن نقش داشته‌ایم را نظاره می‌کنیم، که دانشگاه «ممتازی» چون مک‌گیل، و استاد «محترمی» چون شما، باید برای ساخت دنیای صلح‌آمیزی که همه‌ی ما بدان افتخار کنیم سرمایه‌گذاری کنند. پیش از ادعای رتبه‌های بالای جهانی و پرستیژ، مک‌گیل باید مرکزی برای ترویج دیدگاهی انسان‌دوستانه از جهان باشد، که در آن همه‌ی انسان‌ها، با شروع از اساتید و دانشجویانش، به بالاترین درک از آنچه که انسانیت معنا می‌دهد، رهنمون شوند. بلی، ما جزو بهترین‌ها هستیم و استعداد و سرمایه‌ی کافی برای توسعه‌ی تکنولوژی لازم برای نابود کردن زمین (به معنای واقعی کلمه) را داریم، اما داشتن این توانایی به ما حق چنین کاری، و حتی حق همکاری با مجرمان و تروریست‌ها را نمی‌دهد.

همه در این اطراف خوب می‌دانند چیزها چگونه کار می‌کند. هستند اساتید بسیاری، که حتی نمی‌توانند یک سخنرانی مناسب، قابل فهم و منسجم ارایه کنند، اما همچنان به واسطه‌ی تحقیقاتی که انجام می‌دهند، استخدام می‌شوند، یا بر سر کار نگه داشته می‌شوند. ظاهرا، در برخی موارد، آنچه آنها بدان خدمت می‌کنند هم در این امر موثر است.

به عنوان یک دانشجو، انتظار تغییر این اوضاع را دارم. انتظار دارم تغییر از این گوشه‌ی جهان شروع شود، من انتظار دارم استادهایم پیامی برای بشریت داشته باشند.

در حالی که بارانی از موشک‌های هدایت شونده‌ی بهبود یافته بر سر کودکان بی‌گناه غزه فرود می‌آید، امیدوارم از تعطیلات آخر هفته‌تان لذت ببرید.

غالية

پیوست: عکس‌ها

ادامه نوشته »

چانه زدن یا بازی کردن؟ (داستان نقاشی که تابلویش را ارزان فروخت)

۱

سابقه‌ی آشنایی من و فرانک به چند روز بیشتر نمی‌کشید. از دو قاره‌ی مختلف آمده بودیم: او در آمریکای لاتین زندگی می‌کرد و من در اروپا. هر دو در یک کنفرانس آکادمیک که بنا به سنت برگزار کنندگانش در هتلی دورافتاده از شهر اما واقع در یکی از زیباترین مناطق ایتالیا  برگزار می‌شد شرکت کرده بودیم. فرانک شخصیت دوستانه و مثبتی داشت و آدمی بود که می‌شد باهاش در مورد موضوعات مختلف حرف زد. مثلا معتقد بود خیلی از اروپایی‌ها از جمله خودش قبل از این‌که سال‌ها پیش هلند را به قصد زندگی و کار در آمریکای لاتین ترک کند دچار نوعی «تکبر اخلاقی» (moral arrogance) هستند (این اصطلاح از اوست و من سعی کرده‌ام معادل فارسی‌ای برایش پیدا کنم). تکبر اخلاقی به این معناست که باور داشته باشی مرجع اراده و شعور فقط در تو و امثال توست و در جایگاهی قرار داری که می‌توانی بهترین قضاوت اخلاقی را درباره‌ی موضوعات چالش‌برانگیزی که در جوامع مختلف وجود دارد داشته باشی. به نظر فرانک بیشتر اروپایی‌ها در مواجهه با کشورهای غیراروپایی دچار تکبر اخلاقی هستند که چون نیک در آن بنگری چیزی جز اقتدارگرایی (authoritarianism) نیست و بیشتر نتیجه‌ی «کوری و کم اطلاعی» است تا شرارت و بدخواهی و به همین خاطر حتی می‌شود آن‌را نوعی «جهل اخلاقی» (moral ignorance) دانست. خلاصه این‌که فرانک تعریف کرد که چطور به تدریج طی سال‌های زندگی در آمریکای لاتین نسبت به تکبر اخلاقی‌اش آگاه شده و سعی کرده آن‌را آرام‌آرام و برای همیشه کنار بگذارد.

اما این‌ها مقدمه‌ای بود برای روایتی که می‌خواستم برایتان تعریف کنم.

۲

همان‌طور که گفتم هتل در منطقه‌ای دور از شهر قرار داشت. روی تپه‌ای سرسبز که مشرف بود به دره‌ای زیبا که امتدادش به شاخه‌های آلپ می‌رسید و پوشیده از برف و مه بود. در ساعت‌های استراحت می‌شد توی این تپه و منطقه‌های اطراف آن پیاده‌روی کرد و چند روستا یا شهر کوچک هم روی تپه‌های مجاور قرار داشت. یک شب که فرانک را دیدم تعریف کرد که از نقاشی که در شهر کوچک واقع در تپه‌ی مجاور زندگی می‌کند یک تابلوی نقاشی خریده است.

گفت قبل از این‌که به ایتالیا برای شرکت در این کنفرانس بیاید قصد داشته که یک تابلوی نقاشی خریداری کند. می‌دانسته که با توجه به نزدیکی نسبی محل کنفرانس به مراکز فرهنگی بزرگ ایتالیا (مثل فلورانس) احتمال این‌که بتوان آثار هنری با قیمت مناسب پیدا کرد زیاد است. در عین حال او می‌دانسته که استودیوها و فروشگاه‌هایی که در این نواحی شهری اصلی قرار داشته باشند احتمالا توریست‌محور هستند و طبعا متمایل به گران‌تر فروشی. در ضمن به نظر او نقاش‌هایی که با هدف نزدیک‌تر بودن به مراکز هنری از سراسر اروپا به این منطقه می‌آیند احتمالا محل زندگی‌شان را داخل شهرهای بزرگ انتخاب نمی‌کنند، چون این کار برایشان هزینه‌ی زیادی خواهد داشت. در عوض شهرهای کوچک یا روستاهایی که به این مراکز فرهنگی نزدیک‌ باشد محل مناسب‌تری برای اقامت آن‌ها خواهد بود. به این ترتیب آن‌ها بدون این‌که هزینه‌ی زیادی برای زندگی و اقامت بپردازند به مراکز هنری بزرگ نزدیک هستند. خلاصه این‌که فرانک حدس زده بود در شهری کوچکی که در تپه‌ی مجاور قرار داشت احتمالا چندین نقاش زندگی می‌کنند.

با این تصور یک روز تعطیل (کنفرانس هر روز برقرار بود اما کشور چند روز در تعطیلات رسمی بود) فرانک به شهر مذکور می‌رود و چرخی در آن می‌زند. متوجه سه تا مغازه یا استودیوی نقاشی می‌شود که آثاری را برای فروش به عرض گذاشته بودند. دو تا از مغازه‌ها باز بودند و سومی تعطیل. فرانک حدس می‌زند که اگر نقاش مذکور در سفر نباشد احتمالا از همه موفق‌تر است چرا که از امکان بهره‌مند شدن از روزهای تعطیل برخوردار است. این نشان می‌دهد که شناخته شده است و نیازی نمی‌بیند حتما با حضور بیشتر در مغازه خود یا آثارش را به مشتری‌ها معرفی کند. در ضمن فرانک از یکی از آثاری که در مغازه قرار داشت خودشش آمده بود و به قولی چشمش را گرفته بود.

فرانک به شماره‌ای که پشت شیشه‌ی استودیو قرار داشته زنگ می‌زند و از قضا نقاش در خانه‌اش در همان نزدیکی‌ها بوده و بعد از خوش و بشی کوتاه و آگاه شدن نقاش از قصد فرانک در محل حاضر می‌شود و مغازه‌اش را باز می‌کند. فرانک متوجه می‌شود که تابلویی که چشم‌اش را گرفته (اسمش را بگذاریم تابلوی الف) از بودجه‌ای که برای خرید تابلو در نظر گرفته گران‌تر است. از طرفی دوست نداشته با نقاش بر سر اثرش چانه بزند و یکی به دو کند. این‌جاست که به جای چانه زدن دست به یک تاکتیک ویژه می‌زند:

فرانک تابلوی الف را نشان می‌دهد و می‌گوید:

من خیلی از این تابلو خوشم آمده اما متاسفانه بودجه‌ی من برای خرید آن کافی نیست.

بعد به تابلوی دیگری (اسمش را بگذاریم تابلوی ب) که قیمتی حدود نصف قیمت تابلوی الف دارد اشاره می‌کند و می‌گوید:

اگر چه این تابلوی مطلوب من نیست اما به بودجه‌ی من می‌خورد. پس من این را می‌خرم.

فرانک روان‌شناسی نقاش را می‌شناسد. از نظر او نقاش در درجه‌ی اول یک هنرمند است تا فروشنده. او دوست دارد مشتری‌هایش تابلویی را که دوست دارند از او بخرند حتی به بهایی کمتر، چرا که این کار حس رضایت خاطر بیشتری به او می‌دهد. پول در درجه‌ی دوم اهمیت قرار دارد. این‌جاست که همان‌طور که فرانک پیش‌بینی کرده بود نقاش می‌گوید:

نه نمی‌شود. تو باید همان تابلوی الف را برداری، اشکالی ندارد، قیمت آن‌را به اندازه‌ی تابلوی ب پایین می‌آورم.

در نتیجه فرانک همان‌طور که برنامه‌ریزی کرده بود موفق می‌شود تابلوی الف را به قیمت تابلوی ب بخرد بدون آن‌که وادار شده باشد با نقاش سر قیمت چانه بزند.

۳

از آن موقع تا به حال به این واقعه فکر می‌کنم. آیا فرانک کار غیراخلاقی‌‌ای انجام داده است؟ قضاوت درباره‌ی ارزش اخلاقی کار فرانک به چارچوب اخلاقی‌ شما مربوط می‌شود. فرانک بلوف زده اما کلاه‌برداری نکرده و دروغ آشکاری هم نگفته (شاید بشود استدلال کرد که او با بلوفی که در مورد تابلوی ب زده دروغ گفته است. اما فرض کنید او بلوف نزده باشد. فرض کنید چنانچه نقاش رضایت نمی‌داد فرانک همان تابلوی ب را به همان قیمتی که بود می‌خرید). پس چطور می‌توان او را متهم به ارتکاب کار غیراخلاقی کرد؟

آن‌چه در این داستان من را اذیت می‌کند استفاده‌ی ابزاری فرانک از نقاش و در واقع جهان‌بینی نقاش به عنوان یک هنرمند است. فرانک در نقش یک علاقه‌مند به نقاشی ظاهر شده و کسی که حاضر نیست برای خرید تابلوی مورد علاقه‌اش چانه بزند. شاید اگر او در نقش دیگری ظاهر می‌شد و مثلا بر سر قیمت تابلوی الف وارد فرایند چانه‌زنی می‌شد نقاش هم همین نقش را می‌گرفت و او هم سعی می‌کرد چانه بزند. اگر چه احتمالا این نقشی نبود که نقاش دوست داشت بازی کند اما در آن صورت نمی‌شد فرانک را به فریب دادن نقاش متهم کرد. فرانک اما از در دیگری وارد می‌شود. او در واقع قصد چانه‌زنی دارد، اما به نقاش درباره‌ی قصدش دروغ می‌گوید. فرانک وانمود می‌کند علاقه‌ای به چانه‌زدن بر سر آثار هنری که ارزش آن‌ها فرامادی است ندارد و نقاش او را باور می‌کند. در یک چارچوب اخلاقی سخت‌گیرانه فرانک به قصد سودجویی انسان دیگری را فریب داده است و در نتیجه مرتکب فعلی غیر اخلاقی شده است.

اما می‌توان به این کار سهل‌گیرانه تر هم نگاه کرد. آن‌ها وارد فرایند معامله شده‌اند و معامله هم مثل هر فرایند تعاملی رسمی یا غیررسمی دیگری حاوی مولفه‌هایی از جنس بازی‌های روانشناسیک است. دو طرف به نوبه‌ی خود و به شیوه‌ی خود کارت‌های خود را بازی می‌کنند بدون آن‌که نیت کلاه‌برداری داشته باشند یا فعلی غیرقانونی مرتکب شوند. نقاش دوست دارد تابلویش را به کسی بفروشد که آن‌را دوست دارد و علاقه ندارد بر سر آثارش چانه بزند و ترجیح می‌دهد مشتری‌هایش در قامت فرانک ظاهرا شوند. فرانک این را می‌داند و آن‌چه نقاش می‌خواهد به او می‌دهد. نقاش این را می‌فهمد و به فرانک پاداش می‌دهد: تابلوی مورد نظر فرانک را به بهایی ارزان به او می‌فروشد. هر دو می‌دانند چه اتفاقی رخ داده است. هر دو از آن‌چه رخ داده و از آن‌چه گرفته‌اند و داده‌اند راضی هستند. کار غیراخلاقی‌ای انجام نشده است.


با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آن‌را از طریق اشتراک در خوراک آن پی‌گیری کنید. استفاده از مطالب و عکس‌های منتشر شده در وبلاگ‌ها و فوتوبلاگ‌های من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است. در ضمن جهت گفتگو و تبادل نظر، شما را به حضور و مشارکت در گوگل‌پلاس دعوت می‌کنم.

پدر و مادری که عجله نکردند

آندرش تازه دو ساله‌اش شده بود که پدر و مادرش با هم عروسی کردند. آن‌ها چند سالی بود که سامبو بودند (زوجی که ازدواج نکرده‌اند اما با هم زندگی می‌کنند). عاشق هم بودند، اما این برای این‌که عروسی کنند کافی نبود. خیلی چیزها را باید می‌ساختند. باید کاری که هر دویشان دوست داشته باشند را پیدا می‌کردند، روابط اجتماعی مناسب هر دویشان را برقرار می‌کردند، محل زندگی‌شان را انتخاب می‌کردند و آماده می‌کردند و … تازه این‌ها به کنار، باید بعد از سال‌ها زندگی کردن در کنار هم می‌فهمیدند که نه تنها عاشق هم هستند بلکه عشق‌شان ماندگار است و دوست‌هایی هستند که می‌توانند همدیگر را حمایت کنند و با فراز و نشیب‌هایی زندگی کنار بیایند. همه‌ی این‌کارها را کردند و بعد که دیدند همه چیز عالی است تصمیم گرفتند این تجربه‌ی بزرگ را با آوردن یک فرزند تعمیق کنند. این طور بود که آندرش متولد شد و به جمع آن‌ها پیوست. اما آمدن آندرش حسابی سرشان را شلوغ کرد و تا به خودشان جنبیدند دیدند دو سال گذشته. به خودشان و زندگی‌شان نگاهی کردند و دیدند چقدر توی این مدت چند سال رشد کرده‌اند… چه مسیر طولانی‌ای را طی کرده‌اند… چه چیزهایی با هم ساخته‌اند… احساس غرور بهشان دست داد. خوشبخت بودند و این دیگر یک بشارت نبود، بلکه چیزی بود که با دست‌هایشان ساخته بودند و با قلب‌هایشان حسش می‌کردند. نقد بود و واقعی.

به خودشان گفتند حالا وقتش است که عروسی کنیم و دوستان‌مان را به جشن موفقیت‌مان دعوت کنیم. ما می‌دانیم که «می‌توانیم» و این را در عمل ثابت کرده‌ایم. این بود که عروسی کردند و آندرش همان‌طور که توی بغل بابا و مامانش جا خوش کرده بود توی مراسم عروسی‌شان شرکت کرد.

خیلی‌ها دوست دارند مزد کاری را که هنوز انجام نداده‌اند از قبل دریافت کنند. خیلی‌ها دوست دارند مزد مسئولیتی را که هنوز نمی‌دانند از عهده‌اش برخواهند آمد یا خیر را پیشاپیش دریافت کنند. بعد هم باید تا چند سال‌ تلاش کنند تا «شاید» بتوانند به خودشان و دیگران ثابت کنند «شایسته‌ی‌»‌‌ آن مزد بوده‌اند. اما البته واقعیت‌ زندگی (اسمش هست جبر آمار) این است که بخش قابل توجهی از آن‌ها موفق نمی‌شوند ثابت کنند شایسته‌ی «جشن زندگی مشترک» بوده‌اند. آن وقت است که خاطره‌ی آن جشن زودهنگام و آلبوم عکس‌های عروس خانم و آقا داماد با لبخندهایی که بیشتر نشان از ساده‌دلی و امیدی مبهم به آینده است تا ایمان به توانایی‌ها و داشته‌های مشترک، به کابوسی تبدیل می‌شود که هیچ‌کس دوست ندارد آن‌را بازخوانی کند.

پدر و مادر آندرش اما از این دسته نبودند. آن‌ها زندگی مشترکشان را بی‌های و هوی و بدون سر و صدا شروع کردند. سرهایشان پایین بود و دهان‌هایشان خاموش، اما دست‌هایشان کار می‌کرد و قلب‌هایشان می‌تپید. آن‌ها مطمئن شدند می‌توانند مسئولیت «با هم بودن» و «پدر بودن» و «مادر بودن» را انجام دهند و در این مسیر تا حد متقاعد کننده‌ای پیش رفتند و فقط آن‌وقت بود که به خودشان اجازه دادند موفقیت‌شان را «جشن بگیرند». شاید آن‌ها از آن دست آدم‌هایی که برای کار نکرده به خودشان پاداش می‌دهند و جلوی زمین و زمان و دوربین‌ها فخر می‌فروشند چندان دل خوشی نداشتند. شاید به همین دلیل سعی کردند زندگی‌ مشترک‌شان تجسم ایده‌‌شان باشد.


با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آن‌را از طریق اشتراک در خوراک آن پی‌گیری کنید. استفاده از مطالب و عکس‌های منتشر شده در وبلاگ‌ها و فوتوبلاگ‌های من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است. در ضمن جهت گفتگو و تبادل نظر، شما را به حضور و مشارکت در گوگل‌پلاس دعوت می‌کنم.

حاصل جمع همه‌ی عددهای طبیعی نامتناهی نیست؟!

1+2+3+4+5+6+7+... = ?

حاصل جمع همه‌ی اعداد طبیعی  چند می‌شود؟ سوالی بدیهی به نظر می‌رسد. عبارت بالا یک سری واگرا به بی‌نهایت است. اما این عبارت در برخی مدل‌های فیزیک مدرن ظاهر می‌شود. حالا یا باید فرض را بر این گرفت که واقعا با یک پدیده‌ی «نامتنهایی» رو به رو هستیم، یا مدل‌ها نادرست هستند و یا این‌که می‌توان مقداری متناهی‌ برای سری بالا در نظر گرفت. در واقع برای جمع بالا می‌توان یک مقدار متنهایی یافت:

حاصل جمع مورد نظر (جمع کل عددهای طبیعی) را S3 می‌نامیم. برای محاسبه‌ی آن به دو جمع ساده‌تر نیاز داریم که آن‌ها را S1 و S2 می‌نامیم. این اثبات به این صورت است:

bamdadi-all-natural-numbers-1of3بسته به این که تعداد فرد باشد یا زوج مقدار جمع صفر یا یک می‌شود. پس میانگین آن را در نظر می‌گیریم، یعنی \frac{1}{2} .

حالا سراغ S2 می‌رویم:bamdadi-all-natural-numbers-2of3حالا عبارت S3-S2 را می‌نویسم که منجر به محاسبه‌ی S3 می‌شود:

bamdadi-all-natural-numbers-3of3حاصل سری واگرا به بی‌نهایت جمع همه‌ی اعداد طبیعی -\frac{1}{12} می‌شود! اما چطور چنین چیزی ممکن است؟ چگونه می‌شود سری‌ بالا که همه‌ی خرده‌ جمع‌های آن صعودی و طبیعی هستند در بی‌نهایت به یک عدد منفی همگرا شود؟! من هم مثل شما اول به راه حل بالا ایراد گرفتم و به نظرم رسید که برخی پیش‌فرض‌های اساسی در کار با سری‌های نامتنهایی را نادیده گرفته است. اما راه حال بالا اصول اولیه‌ی رفتار با سری‌های واگرا را زیر پا نمی‌گذارد. اما چطور چنین چیزی ممکن است؟

یک راه فرار از این مخمصه منطقی این است که علامت «مساوی» یا «همگرایی» را حذف کنیم و مدعی شویم که  -\frac{1}{12} یک نام یا یک برچسب برای سری مذکور است. همان‌طور که قبلا هم ذکر کردم، وقتی صحبت از «فیزیک» و پدیده‌های قابل اندازه‌گیری یا قابل مشاهده می‌شود اطلاق «نامتناهی» به پدیده‌ها جسارت بسیار زیادی می‌خواهد، در نتیجه شاید منهای یک دوازدهم آن‌قدرها هم عدد عجیبی نباشد!

It’s by no means obvious, but this is the only sensible value one can attach to this divergent sum. Infinity is not a sensible value. In my opinion, as a physicist, infinity has no place in physical observables, and therefore no place in Nature. David Hilbert, one of the founding fathers of quantum mechanics, described infinity as “a mathematical abstraction that does not have a physical content.” I think most physicists would firmly agree with this sentiment. The trouble is that divergent sums like the one we discuss in the video do appear in calculations of physical observables, such as the Casimir energy, or in the dimensionality of the Universe in bosonic string theory. Therefore, only a very brave individual would dream of attaching the value infinity to sums like this. Minus a twelfth is far less crazy a value when you start talking about physics.{+}

 

در مورد این سری و حاصل متناهی آن می‌توانید این‌جا یا این‌جا بیشتر بخوانید یا اگر ترجیح می‌دهید تماشا کنید.


با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آن‌را از طریق اشتراک در خوراک آن پی‌گیری کنید. استفاده از مطالب و عکس‌های منتشر شده در وبلاگ‌ها و فوتوبلاگ‌های من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است. در ضمن جهت گفتگو و تبادل نظر، شما را به حضور و مشارکت در گوگل‌پلاس دعوت می‌کنم.

 

گلوله‌ی ایده‌آل در مقابل زره ایده‌آل

از آخرین باری که در بامدادی مساله حل کردیم مدت‌ها گذشته. امروز یک مساله‌ی منطقی را منتشر می‌کنم. پاسخ آن‌را چند ساعت دیگر در وبلاگ ضمیمه‌ی بامدادی منتشر می‌کنم. برای حل این مساله ۱ دقیقه وقت دارید، چون راه حل آن طولانی نیست.

گلوله ایده‌آل در مقابل زره ایده‌آل

شرکت آلفاابزار موفق به ساخت گلوله‌ای شده‌ است که در صورت برخورد با هر سطحی صرف‌نظر از این‌که آن سطح از چه جنسی ساخته باشد و یا چه ضخامتی داشته باشد از آن عبور خواهد کرد. این شرکت این گلوله را تحت عنوان گلوله‌ی آلفا به بازار معرفی می‌کند.

از طرفی، شرکت بتاابزار هم همزمان موفق به ساخت زرهی شده است که مانع از عبور هر نوع گلوله‌ای که به آن برخورد کند، صرف نظر از سرعت گلوله یا جنس و جرم آن می‌شود. این شرکت این زره مخصوص را تحت عنوان زره بتا به بازار معرفی می‌کند.

متخصصان امور نظامی اما در شگفت هستند که چنان‌چه یک گلوله‌ی آلفا به سوی سطحی از جنس زره بتا شلیک شود چه اتفاقی خواهد افتاد؟


با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آن‌را از طریق اشتراک در خوراک آن پی‌گیری کنید. استفاده از مطالب و عکس‌های منتشر شده در وبلاگ‌ها و فوتوبلاگ‌های من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است. در ضمن جهت گفتگو و تبادل نظر، شما را به حضور و مشارکت در گوگل‌پلاس دعوت می‌کنم.

آیا دانستن همیشه به صلاح شماست؟ شش سناریوی فرضی

تلاش برای «دانستن» یا «کسب معرفت» معمولا به عنوان یک «فضیلت» (virtue) تلقی می‌شود. اما آیا «دانستن» به معنای افزایش معرفت ما نسبت به خود یا دنیای پیرامون خود همیشه ارزشمند است؟ به عبارت دیگر،‌ آیا می‌توان موقعیت‌ یا موقعیت‌هایی را تصور کرد که در آن‌ها «ندانستن» (یا تاخیر در دانستن) بهتر از «دانستن»‌  (یا دانستن فوری) باشد؟ توجه کنید در این‌جا «دانستن» به معنای عام آن تعریف می‌شود، نه به معنای خاص آن که «کسب علوم تجربی» باشد. با این تعریف، «دانستن» شامل پاسخ پرسش‌هایی نظیر «آیا شریکم امانت‌دار خوبی است یا خیر» یا «آیا خالق هوشمند وجود دارد یا خیر» یا «آیا توی حساب بانکی‌ام به اندازه‌ی مبلغ معینی پول دارم یا خیر» نیز می‌شود.

اما ارزش دانستن را نمی‌توان به کمک ابزارها و روش‌های مرسوم کسب معرفت ارزیابی کرد. برای این‌کار به یک ساز و کار فرامعرفتی یا پیش‌معرفتی نیاز داریم. اجازه دهید اسمش را بگذاریم «مصلحت» (prudence). اما کدام «مصلحت» و برای چه کسی یا چه چیزی؟ در این جا منظور مصحلت «شما» (شخص شما) و کسانی است که برای شما اهمیت دارند. طبعا مواردی که در آن‌ها «شما» به وضوح عزم فعل غیراخلاقی دارید را از گزینه‌ها حذف می‌کنیم، چون فرض را بر این می‌گیریم که شما حسن نیت دارید و درچارچوب یک دستگاه اخلاقی معقول و عادلانه صلاح خود را در تضاد آشکار با صلاح دیگران قرار نمی‌دهید.

در نتیجه سوال بالا را می‌توان به این صورت نوشت: «آیا می‌توانید موقعیت یا موقعیت‌هایی را تصور کنید که شما با نهایت حسن نیتی که دارید، صلاح خود را در «ندانستن» یا «به دست نیاوردن معرفت نسبت به چیزی یا پدیده‌ای» بدانید؟

با چند مثال و تجربه‌ی فکری ادامه می‌دهم. در هر مورد سعی کنید خود را در جهان ساده‌ی شده‌ای که در تجربه‌ی فکری ذکر شده قرار دهید. شما چکار می‌کنید؟‌ کدام استراتژی معرفت‌شناسیک برای موقعیت‌های یاد شده با «مصلحت» شما منطبق ست؟

در هر حالت استراتژی‌های «فورا دانستن»، «با تاخیر دانستن» یا «هرگز ندانستن» را در نظر بگیرید.

۱ 

زوج جوانی هستید و تولد فرزند اول‌تان را انتظار می‌کشید. شما این امکان را دارید که به کمک روش‌های پزشکی کاملا بی‌ضرر از جنسیت فرزندی که چند ماه بعد متولد خواهد شد با خبر شوید. اما احتمال می‌دهید که دانستن جنسیت فرزند از ذوق و هیجانی که تجربه می‌کنید بکاهد و این تجربه‌ی منحصر به فرد را به فرایندی عادی‌تر تبدیل کند. از طرفی در صورتی که جنسبت فرزند را بدانید می‌توانید بهتر برای ورود او برنامه‌ریزی کنید و آماده شوید. صلاح شما کدام است؟ آیا به صلاح خود می‌دانید که «جنسیت فرزند متولد نشده‌ی خود را بدانید؟»

یک حالت کمی متفاوت از بالا را هم در نظر بگیریم. شما کماکان تولد اولین فرزندتان را انتظار می‌کشید و او حدود سه ماه دیگر متولد می‌شود. در همین حال از طریق اخبار از یک کشف/اختراغ جدید علمی باخبر می‌شوید که به پزشکان این امکان را می‌دهد که یک بیماری خطرناک موروثی را از طریق یک آزمایش کاملا بی‌ضرر روی جنین تشخیص دهند. شما چکار می‌کنید؟ به صلاح خود می‌دانید که این اطلاعات را به دست بیاورید (بدانید)؟

۲

در آینده‌ی نه چندان دور هستیم. شما می‌توانید با هزینه‌ای اندک نقشه‌ی ژنتیکی خود را دریافت کنید و همراه با آن گزارشی دریافت کنید که به شما اطلاعات مهمی در مورد احتمال ابتلا به بیماری‌های مختلف می‌دهد. مثلا ممکن است بر اساس این گزارش بدانید که احتمال این‌که شما در سنین بالای ۵۰ سالگی به بیماری خطرناک ایکس که هیچ درمانی هم ندارد مبتلا شوید ۸۰٪ است. نظیر این احتمالات را برای سایر بیماری‌های خطرناک دیگر نیز دریافت خواهید کرد. شما چکار می‌کنید؟ آیا به صلاح خود می‌دانید که این اطلاعات را به دست بیاورید (بدانید)؟

یک حالت کمی متفاوت از بالا را هم در نظر بگیریم. فرض کنید دانش و فن‌آوری به مرحله‌ای از پیشرفت رسیده که به شما این امکان را می‌دهد که از همان سنین جوانی، طول عمر تقریبی خود را بدانید. مثلا شما در بیست‌سالگی می‌توانید بدانید که چنان‌چه در اثر سانحه‌ای کشته نشوید، مرگ شما به احتمال ۸۰٪ قبل از سن ۷۰ سالگی خواهد بود. شما چکار می‌کنید؟ آیا به صلاح خود می‌دانید که این اطلاعات را به دست بیاورید (بدانید)؟

۳

به نظر می‌رسد فرزند شما که در سنین بلوغ به سر می‌برد از کنترل‌تان خارج می‌شود. او بعضا دیر به خانه می‌آید و با افرادی معاشرت‌ می‌کند که از کم و کیف آن‌ها کم اطلاع هستید. به صورت کلی شما نگرانی اساسی ندارید، چرا که شناخت عمومی‌ای که از فرزندتان دارید به شما یک اطمینان نسبی از وضعیت او می‌دهد. اما این به آن معنا نیست که خیال‌تان صد در صد راحت باشد. یک روز که فرزند شما به خانه می‌آید شما شک خفیفی می‌کنید که او مواد مخدر مصرف کرده است. با توجه به اهمیت موضوع سوالاتی (مستقیم یا غیرمستقیم) از فرزند خود می‌پرسید و او با قاطعیت مصرف هر نوع ماده‌ی مخدر را انکار می‌کند. مدتی می‌گذرد. شما هیچ نشانه‌ای نمی‌بینید که شک شما را تقویت کند و تا حد زیادی متقاعد شده‌اید که یا اصولا مواد مخدری مصرف نشده و فرزند شما راست گفته و یا این‌که مورد یاد شده یک تجربه‌ی یکباره بوده و قرار نیست تکرار شود. با توجه به شغل‌تان، این امکان را دارید که در صورتی که بخواهید، وسایل شخصی فرزندتان را در آزمایشگاه آنالیز کنید و متوجه شوید که آیا نشانه‌ای از مواد مخدر در آن‌ها یافت می‌شود یا خیر. اگر نتیجه‌ی آزمایش منفی باشد خیال‌تان راحت می‌شود، اما اگر نتیجه‌ی آزمایش مثبت باشد اعتمادتان به فرزندتان خدشه‌دار خواهد شد.  شما چکار می‌کنید؟ آیا به صلاح خود می‌دانید که بدانید فرزند شما به شما راست یا دروغ گفته است؟‌

۴

شما در یک خانواده‌ی مذهبی یا دست کم خداباور بزرگ شده‌اید و تا امروز از باور به این‌که یک خالق هوشمند و قدرتمند و حامی انسان (مثلا چیزی شبیه به خداوند در ادیان ابراهیمی) جایی نزدیک یا دور حضور دارد و مراقب شماست، یا دست کم در مواقع بحران طرف گفتگو یا تکیه‌گاه معنوی شماست بهره‌ جسته‌اید. شرایط ذهنی شما تا حدی عوض شده است. آن‌چه روزگاری برای شما یک موضوع غیرقابل تحلیل می‌بود، امروز مفهومی است که در صورتی که بخواهید می‌توانید آن‌را به کمک علم و فلسفه مورد کنکاش و کنجکاوی قرار دهید. به عبارت دیگر،‌ شما می‌دانید که چنان‌چه بخواهید، می‌توانید باور خود مبنی بر وجود خالق را مورد ارزیابی دقیق قرار دهید و ماحصل این ارزیابی چنین خواهد بود: یا باور شما تایید خواهد شد و یا به کلی رد می‌شود. اگر باور شما تایید شود چیز جدیدی به دست نیاورده‌اید. اما اگر باورتان رد شود، شما برای همیشه خدای‌تان را از دست می‌دهید و جایگزینی هم برایش ندارید. شما چکار می‌کنید؟ آیا به صلاح خود می‌دانید که بدانید باور شما به چنین خالقی درست یا نادرست بوده است؟‌

۵

سال‌ها پیش شما به شدت افسرده بودید. تا حدی که حتی به فکر خودکشی هم افتاده بودید. با کمک گرفتن از مجموعه‌ای از خدمات درمانی و مشاوره‌ای شما به تدریج بهتر شدید و به تدریج داستان به فراموشی سپرده شد. سال‌هاست که شما به آن روزهای سخت و تاریک نمی‌اندیشید. تا امروز. موقع خانه‌تکانی متوجه جعبه‌ای قرص می‌شوید که انتهای یکی از قفسه‌های دارو خاک گرفته است. به خاطر می‌آورید که این دارو، داروی اصلی‌ای است که آخرین معالج شما به شما داده بود و این دارو بود که در نهایت منجر به بهبود شما شد. افکار و احساسات متفاوت و متناقضی به شما هجوم می‌آورند: نکند این قرص‌ها شبه‌دارو (Placebo) بوده باشند؟ امروز شما این امکان را دارید که به سادگی دارو را آزمایش کنید و متوجه شوید که واقعی است یا شبه‌دارو. اگر نتیجه‌ی‌ آزمایش نشان دهد که دارو واقعی بوده است چیزی از دست نمی‌دهید، اما اگر معلوم شد شبه‌دارو بوده چطور؟ در این صورت خیلی چیزهاست که باید روشن شود. پس اگر بهتر شدن حال شما به خاطر تاثیر مواد دارویی نبوده پس به خاطر چه بوده؟ به خاطر گفتگوهایی که با متخصص معالج خود داشته‌اید؟ اما شبه‌دارو بودن این قرص‌ها نشان خواهد داد که او نیز با شما روراست نبوده. اما آیا شما خود را می‌شناسید؟ دقیقا چه چیزی نسبت به آن دوران تغییر کرده است که امروز افسرده نیستید و آن روز بودید؟ همان‌طور که به جعبه‌ی خاک گرفته‌ی قرص‌ها نگاه می‌کنید جایی در ذهن‌تان فشرده می‌شود و احساس می‌کنید دریچه‌ای که فکر می‌کردید برای همیشه بسته شده است به سوی دنیای تاریکی‌ها باز می‌شود. دست‌هایتان می‌لرزد…

شما چکار می‌کنید؟ آیا به صلاح خود می‌دانید که موضوع را بیشتر از این دنبال کنید و بدانید داروها واقعی بوده‌اند یا شبه‌دارو؟

۶

شما مسئول یک عملیات صحرایی هستید که به صورت شبانه‌روزی ادامه دارد. شما از یک‌سو آدم قانون‌گرایی هستید و از طرف دیگر می‌دانید که شرایط معیشتی کارگران شما مناسبت نیست و بسیاری از آن‌ها ممکن است هفته‌ها از خانواده‌ی خود که در روستاهای اطراف زندگی می‌کنند دور باشند. بر اساس ضوابط اجرایی، هیچ‌کدام از کارگران حق ندارد در پایان شیفت کاری خود به روستای محل زندگی خود برگردد (تردد کند). شما تا حد امکان مراقب هستید که این قانون اجرا شود و چنان‌چه مورد اضطراری‌ای پیش نیامده باشد، به کسی اجازه نمی‌دهید کمپ صحرایی را به مقصد خانه‌اش ترک کند. در عین حال شما شک دارید که عده‌ای از کارگران بدون اطلاع شما کماکان این‌کار را می‌کنند و گاه و بی‌گاه از فرصت استراحت خود استفاده می‌کنند و به خانواده‌های خود سر می‌زنند. در صورتی که بخواهید می‌توانید با افزایش کنترل و نظارت چنین حرکت‌های غیرقانونی‌ای را شناسایی کنید و با خاطیان برخورد کنید اما در عین حال بر این باور هستید که تعداد کارگرانی که چنین کاری می‌کنند زیاد نیست و ریسک بالایی هم برای خود یا فعالیت شما ایجاد نمی‌کنند. در صورتی که «بدانید» کدام کارگرها کی اقدام به چنین سفرهایی می‌کنند چاره‌ای نخواهید داشت جز‌آن‌که جلوی آن‌ها را بگیرید.

شما چکار می‌کنید؟ آیا به صلاح می‌دانید که در موضوع تفحص کنید و مانع از تردد احتمالی برخی کارگران محلی به روستایشان شوید یا مادامی که موضوع را حاشیه‌ای تشخیص می‌دهید، ترجیح می‌دهید از جزییات این داستان بی‌خبر باشید؟

در همین رابطه قبلا نوشته بودم «چه وقت‌هایی جهل خوب است؟». 


با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آن‌را از طریق اشتراک در خوراک آن پی‌گیری کنید. استفاده از مطالب و عکس‌های منتشر شده در وبلاگ‌ها و فوتوبلاگ‌های من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است. در ضمن جهت گفتگو و تبادل نظر، شما را به حضور و مشارکت در گوگل‌پلاس دعوت می‌کنم.

آزادی یا اجبار؛ کدام را می‌پسندید؟

اجازه دهید به یک تجربه‌ی فکری ساده دست بزنیم. آن‌را در قالب سه موقعیت مختلف (سه واریاسون) ارائه می‌کنم. هر موقعیت را به صورت مجزا از بقیه بخوانید ولی در انتها به رابطه‌ی بین آن‌ها فکر کنید.

۱

موقعیت اول

شما مالک و مدیرعامل یک شرکت هستید و خانم یا آقای «ایکس» یکی از کارمندان خوب شماست. دو حالت فرضی زیر را در نظر بگیرید:

حالت الف: «ایکس» هیچ‌گزینه‌ی بهتری برای کار کردن در شرکت دیگری ندارد یا دست کم خودش این‌طور فکر می‌کند. در نتیجه کاری که در شرکت شما دارد بهترین گزینه‌ی اوست. می‌توان گفت که او عملا انتخاب معنادار دیگری به جز این که کارمند شما باشد ندارد. در نتیجه «ایکس» در شرکت شما بسیار خوب و با انگیزه کار می‌کند.

حالت ب: «ایکس» گزینه‌های متعدد و معنادار دیگری برای کار در شرکت‌های دیگر دارد. او چنان‌چه مایل باشد هر لحظه که بخواهد می‌تواند از کار کردن برای شما استعفا دهد و در شرکت دیگری کاری مشابه یا بهتر به دست بیاورد. اما بنا به دلایل شخصی، انتخاب او این است که در شرکت شما بماند و کار کند. در نتیجه «ایکس» در شما بسیار خوب و با انگیزه کار می‌کند.

نتیجه‌ی بیرونی هر دو موقعیت برای شما یکی‌ است. اما در اولی خانم یا آقای ایکس «مجبور است» برای شما کار کند و در حالت دوم «مختار است» برای شما کار کند. آیا این دو حالت برای شما تفاوتی دارند؟ اگر متفاوت هستند کدام را ترجیح می‌دهید و چرا؟

۲

موقعیت دوم

شما وارد یک رابطه‌ی عاشقانه با خانم‌ یا آقای «وای» شده‌اید. هر طور که نگاه می‌کنید، رفتار او با شما عاشقانه است. او عاشق شماست. دو حالت فرضی زیر را در نظر بگیرید:

حالت الف: «وای» آن‌قدر شما را دوست دارد که عملا هیچ‌ گزینه‌ی دیگری برای عاشق شدن ندارد و نمی‌تواند به کسی غیر از شما فکر کند. در نتیجه شما تنها و تنها انتخاب شریک عشقی او هستید. می‌توان گفت که او عملا انتخاب معنادار دیگری به جز این که معشوق یا معشوقه‌ی شما باشد ندارد. در نتیجه «وای» با تمام وجودش عاشق شماست و این را در رفتارش نشان می‌دهد.

حالت ب: «وای» شما را خیلی دوست دارد، اما می‌تواند تصور کند که شخص دیگری جای‌گزین شما باشد یا بشود. او به خوبی می‌داند که شما فقط یکی از کسانی هستید که او امکان عاشق شدن‌شان را دارد. چنان‌چه مایل باشد می‌تواند فوری یا به تدریج از عاشق شما بودن دست بکشد و برود و سرنوشت عشقی‌اش را با فرد دیگری تجربه کند. اما بنا به دلایل شخصی، او دوست دارد عاشق شما باقی بماند. در نتیجه «وای» با تمام وجودش عاشق شماست و این را در رفتارش نشان می‌دهد.

نتیجه‌ی بیرونی هر دو موقعیت برای شما یکی‌ است. اما در اولی خانم یا آقای وای «مجبور است» عاشق شما بماند و در حالت دوم «مختار است» که عاشق شما بماند. آیا این دو حالت برای شما تفاوتی دارند؟ اگر متفاوت هستند کدام را ترجیح می‌دهید و چرا؟ 

۳

موقعیت سوم

تاجر هستید و سال‌هاست که با خانم یا آقای «زد» معامله می‌کنید و طرف تجاری هستید. هر طور که نگاه می‌کنید، رفتار او با شما حرفه‌ای و بدون نقص است. قراردادها و تعهدات دقیقا و بند به بند اجرا می‌شوند. به نظر می‌رسد او بهترین شریک تجاری ممکن برای شماست. دو حالت فرضی زیر را در نظر بگیرید:

حالت الف: «زد» آن‌قدر نگران به خطر افتادن آبرو و اعتبارش در میان کسبه و بازار است که عملا هیچ‌ گزینه‌ی دیگری جز خوش‌حساب بودن و متعهد بودن به تعهد و قرارداد ندارد. او ظرفیت پذیرفتن ریسک بدنام شدن را ندارد. در نتیجه او در معامله با شما نهایت دقت و امانت را به کار می‌برد مبادا متهم به بدنامی شود و رسوایی به بار آورد. با در نظر گرفتن این خصوصیت‌ها، می‌توان گفت که او عملا انتخاب معنادار دیگری جز این که متعهد و امانت‌دار باشد ندارد. در نتیجه «زد» با تمام وجودش به عنوان یک طرف تجاری خوب برای شما عمل می‌کند.

حالت ب: «زد» آدمی است اهل ریسک و خطر و از بدنام شدن یا حتی ورشکست شدن هم ابایی ندارد. او می‌داند که چنان‌چه بخواهد می‌تواند از عهده‌ی هر رسوایی یا بدنامی یا اتهامی به خوبی برآید. چنان‌چه مایل باشد او می‌تواند در تعهدات قراردادی‌اش کوتاهی کند و به خوبی از پس عواقبش برآید. با این‌حال بنا به دلایل شخصی، او ترجیح می‌دهد امانت‌داری در تعهد و قرار را به دقت رعایت کند. در نتیجه «زد» با تمام وجودش به عنوان یک طرف تجاری خوب برای شما عمل می‌کند.

نتیجه‌ی بیرونی هر دو موقعیت برای شما یکی‌ است. اما در اولی خانم یا آقای زد «مجبور است» خوش حساب باشد و در حالت دوم «مختار است» که خوش حساب باشد. آیا این دو موقعیت برای شما تفاوتی دارند؟ اگر متفاوت هستند کدام را ترجیح می‌دهید و چرا؟

۴

آیا سه موقعیت بالا را مشابه (یا متفاوت) می‌بینید؟ آیا در هر سه موقعیت شیوه‌ی استدلال شما مشابه بود و به یک نوع پاسخ منجر شد؟ 


با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آن‌را از طریق اشتراک در خوراک آن پی‌گیری کنید. استفاده از مطالب و عکس‌های منتشر شده در وبلاگ‌ها و فوتوبلاگ‌های من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است. در ضمن جهت گفتگو و تبادل نظر، شما را به حضور و مشارکت در گوگل‌پلاس دعوت می‌کنم.

از حماقت سیستماتیک تا انتقاد سازنده

یکی از خصوصیت‌های غالب فرهنگی مردم سوئد پرهیز از ایجاد تنش در تعامل‌های روزمره‌‌شان با سایر افراد است. اگر با کسی اختلاف نظر جدی داشته باشند و احساس کنند بیان این اختلاف نظر ممکن است به بحث و تنش کشیده شود ترجیح می‌دهند با سکوت از کنار آن عبور کنند. مگر این‌که جایی به خاطر حفظ منافع خود مجبور به اظهار نظر شوند، در غیر این صورت خیلی بعید است که مخالفت‌شان را علنا یا شدیدا نشان دهند. به عبارت دیگر کم پیش می‌آید یک سوئدی را ببینید که در حالی که رگ گردنش از هیجان بیرون زده در حال متقاعد کردن یا تخطئه‌ی طرف مقابل به چیزی باشد. به همین دلیل برایم خیلی جالب بود که یکی از سوئدی‌هایی که می‌شناسم (همکارم است) در جلسه‌ای که بیش از ده نفر در آن حضور داشتند حرف‌هایش را با ابراز مخالفت جدی با تفکری خاص شروع کرد. وقتی فهمیدم او قصد دارد شدیدا با موضوعی مخالفت کند گوش‌هایم تیز شد. می‌دانستم قرار است حرف‌هایی را بشنوم که از نظر او کلیدی و حیاتی هستند.

روز قبل، در مورد موضوعی سخنرانی‌‌ کرده بود و به دنبال آن پرسش و پاسخ و گفتگوی آزاد با حضار. موضوع سخنرانی‌اش بازتاب نتایج تحقیقات علمی در حوزه‌ی انرژی‌های نو در سیاست‌های جاری کشور بود و این‌که چطور در بسیاری از زمینه‌ها سیاست‌های فعلی دولت سوئد دستاوردهای مهم علمی را دربر نمی‌گیرند. بیشتر حضار در این نکته اتفاق نظر داشتند که محققان باید تلاش بیشتری برای لابی کردن در محافل سیاسی از خود نشان بدهند و از این طریق سعی کنند روی فرایند قانون‌گذاری تاثیر بیشتری بگذارند. اما ظاهرا فردی در میان جمع بوده که مدام از فساد سیستم سیاسی-اقتصادی صحبت می‌کرده و این‌که سیاست‌مدارها به دنبال رای جمع کردن هستند و سیاست‌هایی‌ را ترجیح می‌دهند که نتیجه‌ی فوری داشته باشند و گوش‌شان به حرف‌هایی که تاثیر درازمدت دارند بدهکار نیست. همکار سوئدی من مدام اصرار می‌کرده که این چالشی است که ما یعنی اهالی دانشگاه باید بتوانیم برای رویارویی با آن چاره‌ای بیاندیشیم اما ظاهرا آن فرد نگاهش به عالم سیاست خیلی منفی‌تر از این‌ها بوده.

همکارم خطاب به ما ادامه داد که:

دیدگاه این فرد درست نقطه‌ی مقابل دیدگاه من است تا حدی که با هیچ‌کس نمی‌توانم بیشتر از این مخالف باشم. چطور می‌شود نگاه ما به سیاست‌مدارها این‌طور منفی و دفعی باشد و بعد از آن‌ها انتظار داشته باشیم با ما یعنی جماعت دانشگاهی همراهی کنند و به حرف‌های جدی و پیچیده‌ی ما گوش دهند؟ اگر قرار است چیزی تغییر کند سهل‌ترین و کم هزینه‌ترین راهش این است که از طریق همین سیاست‌مدارها تغییر کند  و ما باید همیشه به دنبال راه‌هایی باشیم که با آن‌ها تعامل داشته باشیم و صدای مشاوره‌ای‌مان را به گوش‌شان برسانیم و روی سازوکارهایی که جهت‌گیری‌های آن‌ها را شکل می‌دهد تاثیر بگذاریم. اگر آن‌ها را به عنوان «یک مشت فاسد» به کلی طرد کنیم، مشکل هیچ‌وقت حل نخواهد شد و آن‌ها به هر حال تصمیم‌های سیاسی‌شان را خواهند گرفت.

 از آن روز که همکارم این حرف‌ها را در آن جلسه زد چند روز گذشته اما مدام به حرف‌هایش فکر می‌کنم. این‌جا یک نفر سوئدی دارد با من از مهم‌ترین تجربه‌های زندگی فردی (و اجتماعی‌اش) صحبت می‌کند. این حرف برای من چه معنایی می‌تواند داشته باشد؟ مثال‌های زیادی به ذهنم می‌آیند و سعی می‌کنم از پنجره‌ی این تجربه‌ی سوئدی به هر مورد نگاه کنم…. خواه ناخواه خیلی از مثال‌هایم از ایران است و تلاش فردی و اجتماعی ما برای رسیدن به جامعه‌ای بهتر. به مواضع‌ آدم‌هایی فکر می‌کنم که حاکمیت سیاسی را به مثابه یک کلیت فاسد و مستبد طرد می‌کنند و در عین حال از همین حاکمیت انتظار دارند که نسبت به دغدغه‌های آن‌ها حساس باشد. سوال این است که این فاصله چگونه قرار است پر شود؟ فاصله‌ی بین این کل فاسد و مستبد و دغدغه‌های ما؟ آیا می‌توانیم از حاکمیت هیولایی غیرقابل انعطاف، یک کل همگن و غیرقابل تغییر بسازیم و همزمان انتظار داشته باشیم به حرف‌های ما گوش دهد؟ همکار سوئدی من می‌گوید: خیر نمی‌توانیم. اگر حاکمیت آن‌چه که می‌خواهیم نیست، باید آن را بشکافیم (deconstruction) و به جای رد کلیت آن (مثلا هیولاسازی)، با اجزاء آن‌ تعامل کنیم تا جایی که به تدریج رفتار سازمانی آن به شیوه‌ای مطلوب‌تری شکل بگیرد.

همین حرف را در مورد رابطه‌ی ایران با آمریکا (یا غرب) و به صورت کلی‌تر درمورد رابطه‌ی کشورهای ضعیف با کشورهای نیرومند می‌توان گفت. چطور می‌توانیم صبح تا شب به آمریکا و انگلیس (یا چین و روسیه مثلا) فحش بدهیم و آن‌ها را به صورت یک کل همگن مورد لعن و نفرین خود قرار دهیم و در عین حال انتظار داشته باشیم که بازی‌گران سیاسی این کشورها نسبت به دغدغه‌های ما حساس باشند و به حرف‌های ما گوش بدهند؟

به نظر من برای پرهیز از حماقت سیستماتیک* (organized stupidity)، داشتن نگاه انتقادی (critical) بسیار مهم و حتی شاید «لازم» است. نگاه‌های مرسوم مبتنی بر اخلاق متعارف یک نمونه از این نگرش‌های انتقادی هستند. اما از بین نگرش‌های تحلیلی دو نمونه در ایران بیشتر شناخته شده هستند (یا تاثیرگذار بوده‌اند): روی‌کرد‌های مارکسیستی که ریشه‌های سلطه و نابرابری را در مناسبت‌های اقتصادی ردیابی می‌کنند و نگرش‌های پسااستعماری که ریشه‌های سلطه را در مناسبت‌های سیاسی و فرهنگی‌ به ارث رسیده از استعمار جستجو می‌کنند. اما آیا داشتن نگاه انتقادی «کافی» است؟ به اعتقاد من خیر. چرا که حدس من این است که نگاه صرفا انتقادی به خصوص وقتی که به طرد کلیت سیستم مورد نقد تبدیل شود (مثلا جمهوری اسلامی کلن غیرقابل تعامل است… یا غرب کلن غیرقابل تعامل است و …) هم می‌تواند به حماقت سیستماتیک منجر شود.

به نظرم نگاه انتقادی باید در کنار نگاه سازنده و تعاملی قرار بگیرد تا بتواند پرواز کند. نگاه سازنده همان است که همکار سوئدی من به آن اشاره کرد که شاید بتوانیم آن‌را نوعی مثبت‌اندیشی و عمل‌گرایی (pragmatism) بدانیم. یعنی تلاش مداوم برای ایجاد کانال‌های ارتباطی و تاثیرگذاری بر اجزاء سیستمی که می‌خواهیم به شیوه‌ی مطلوب‌تری عمل کند و افزایش ظرفیت سازمانی آن و باور داشتن به این‌که چنین چیزی اساسا امکان‌پذیر و مطلوب است. در مورد تجربه‌ی اجتماعی ما در ایران هم می‌توانیم موضوع را این‌طور ببینیم. نگاه انتقادی داشته باشیم تا چشم‌هایمان به روی خاستگاه‌های انواع تبعیض‌ها، سلطه‌ها و جفاها باز باشد و نگاه سازنده داشته باشیم تا بتوانیم شکاف بین «وضعیت موجود» و «وضعیت مورد نظر»مان را از طریق تعامل مثبت با حکومت (به عنوان بازی‌گر مهم داخلی) و با کشورهای نیرومند منطقه و جهان (به عنوان بازی‌گرهای مهم خارجی) به تدریج پرکنیم و به امکان پر شدن تدریجی چنین شکافی باور داشته باشیم.

بله ساده نیست. ظرفیت‌های سازمانی سیستمی که نقش می‌کنیم لزوما نگاه انتقادی را بر نمی‌تابد و جاده‌هایی که از طریق آن‌ها بتوان با آن تعامل سازنده کرد نیز شاهراه‌های آسفالت شده نیستند و چه بسا جنگل‌های انبوه یا دره‌های عمیق نیز سر راه وجود داشته باشد. در ضمن من یا شما تنها کسانی نیستیم که قصد داریم روی سیستم مورد نظرم (حکومت ایران، یا غرب) تاثیر بگذاریم. صداهای دیگر هم هست و رقابت‌های آشکار و نهان هم در جریان است. اما این چالش‌ها را نمی‌توان با پاک کردن صورت مساله از میان برد. هیچ‌کس نمی‌تواند مطمئن باشد که رویکردی انتقادی-سازنده با حکومت ایران/نظام سیاسی اقتصادی غرب لزوما به نتیجه‌ای خوش‌آیند ختم می‌شود اما «اگر تجربه‌ی همکار سوئدی‌ام درست باشد» می‌توانیم بگوییم که روی‌کردهای دیگر «مطمئنا» به جایی نمی‌رسند.

* حماقت سیستماتیک اصطلاحی است که در این‌جا با تعریف خودم از آن استفاده می‌کنم. یعنی سیستمی که اجزای آن نشانه‌های بارزی از معرفت و حکمت دارند اما در کلیت سازمانی خود به شیوه‌ای عمل می‌کند که بی‌فایده و بی‌معناست. یک بیمارستان فرضی را در نظر بگیرید که همه‌ی اجزاء آن‌ آموزش دیده هستند اما توان آن‌ها به جای این‌که در غالب یک کلیت سازمانی به درمان موثر بیماران منجر شود، صرف کاغذبازی و فعالیت‌های بیهوده می‌شود.


با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آن‌را از طریق اشتراک در خوراک آن پی‌گیری کنید. استفاده از مطالب و عکس‌های منتشر شده در وبلاگ‌ها و فوتوبلاگ‌های من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است. در ضمن جهت گفتگو و تبادل نظر، شما را به حضور و مشارکت در گوگل‌پلاس دعوت می‌کنم.

مانیفستی برای لطف کردن

این مانیفست من در رابطه با وظیفه، لطف، تشکر،‌ توقع، قضاوت کردن و غیره است. این موضوعات تقریبا هر روز در زندگی روزمره‌ی من (و شما؟)‌ رخ می‌دهند. لطفی در حق دوستی می‌کنیم… لطفی در حق ما می‌کنند… توقع داریم.. دارند… منش و روی‌کرد ما در قبال این لطف‌ها، توقع‌ها و … چه باید باشد؟ این مانیفست نتیجه‌ی تجربیات من در زندگی شخصی و اجتماعی است که آن‌ها را خلاصه کرده‌ام تا نوشتن‌اش به نظم ذهنی‌ام در این زمینه کمک کند. طبعا این مانیفست صورت خام و اولیه دارد و در آینده احتمالا آن‌را اصلاحات جزیی یا کلی خواهم کرد.

وظیفه وظیفه است

اگر کاری وظیفه‌ام باشد که هیچ. باید انجامش دهم و حرفی هم نیست و منتی هم ندارم و انتظار تشکر هم ندارم. اگر تشکر کنی خوشحال می‌شم ولی اگر تشکر نکنی اخم نمی‌کنم.

اگر کاری وظیفه‌ی تو باشد، باید انجامش دهی و حرفی هم نزنی و منتی هم نکشی. خوش برخورد بودن وظیفه‌ی من نیست، اما سعی می‌کنم اگر وظیفه‌ات را در قبال من درست و خوب انجام دادی، از تو تشکر کنم.

سعی می‌کنم به اندازه‌ی کافی شعور داشته باشم که اگر کاری را که وظیفه‌ی تو نیست انجام ندادی، اخم و تخم نکنم و کنایه و زخمک نزنم.

با وجودی ‌که تایید می‌کنم انجام ندادن کاری که وظیفه نیست بد نیست، دوست دارم فکر کنم که انجام دادن کاری که وظیفه‌ی تو نیست یک شایستگی است.

سعی می‌کنم یادم بماند که تو وظیفه‌ای نداری که از من به خاطر انجام وظیفه‌ام تشکر کنی. در عین حال یادت باشد که من وظیفه‌ای ندارم که از تو به خاطر این‌که وظیفه‌ات را انجام می‌دهی تشکر کنم.

لطف کردن حساب و کتاب ندارد

دوست ندارم فکر کنم لطفی که در حق تو می‌کنم در جواب لطف دیگری بوده که تو در حق من کرده بودی. دوست ندارم فکر کنم لطفی که در حق من می‌کنی در جواب لطف دیگری بوده که من در حق تو کرده بودم. چون فلانی یک بار مرا به چای و شیرینی میهمان کرد، حالا من باید جبران کنم. خیر. من این‌طور به داستان نگاه نمی‌کنم.

میهمان کردن و معاشرت و دوستی معامله و نقل و انتقال مالی نیست که حساب و کتابش را با چرتکه و جدول نگاه دارم. حساب و چرتکه البته به جای خود لازم است.

به نظرم آدم‌هایی که در حساب و کتاب مالی‌شان با دیگران دقیق نیستند یک جای خیلی اساسی از کارشان می‌لنگد. اما دوست ندارم حساب و کتاب لطف‌هایی که در حق من می‌کنی یا من در حق تو می‌کنم را نگاه دارم. در حساب و کتاب مالی‌ام با تو وسواس دارم و آمارش را نگه می‌دارم. اما حساب لطف‌ها و محبت‌ها را خیر. اهل داد و ستد محبت نیستم. تو نیز چنین مباش.

کمک کردن خودخواهی است

به جز وظایف قانونی و سازمانی و خانوادگی و با کمی سهل‌نگری برخی وظایف عرفی، من وظیفه‌ای ندارم که به تو کمک کنم. اما جهت خوشحالی و ارضای حس انسان‌دوستی یا شهروندی خودم هر کاری از دستم بر بیاد (با حفظ اولویت‌هایم) برای تو که شاید دوست، آشنا یا حتی غریبه باشی انجام می‌دهم. فرض را بر این می‌گیرم که تو هم با حفظ اولویت‌هایت هر کاری از دستت برآید برای من انجام می‌دهی.

اگر کاری برای تو انجام بدهم، در راستای ارضای خودخواهی خودم است. مهم‌ترین علت‌اش این است که کمک کردن به دیگران حس خوبی به من می‌دهد. پس من حتی اگر بزرگ‌ترین کمک‌ها و خدمت‌ها را به تو بکنم منتی بر تو نمی‌گذارم. حالش را برده‌ام و احساس بزرگ‌منشی و جوان‌مردی را در خودم زنده نگاه‌ داشته‌ام و دلیلی دیگر یافته‌ام که احساس خوبی داشته باشم. تو به خاطر این حظی که من می‌برم مدیون من نیستی که هیچ، تازه باید تو را شاکر نیز باشم.

اما سعی می‌کنم این نگاه را به دیگران نداشته باشم. انتظار ندارم از کمک کردن به من حس خوبی به تو دست بدهد، پس اگر به من کمک کنی فرض می‌کنم در راستای خودخواهی‌هایت نبوده و از خودگذشتگی کرده‌ای و تو را شاکر خواهم بود. اما اگر به من کمک نکردی، فرض را بر این می‌گیرم که در حوزه‌ی توانایی‌‌‌ات نبوده. همانطور که اگر من به تو کمک نکنم، عموما دلیلش این است که در حیطه‌ی توانایی‌ام نبوده است.

درست است که اگر کمک‌ات کنم به خاطر لذت شخصی‌ام است و بر تو منتی نیست، اما می‌خواهم خیلی خوب بدانی که من وظیفه ندارم به تو کمک کنم. اگر توی چشم‌هایت ببینم که توقع داری لطفی در حق تو بکنم خوشم نخواهد آمد. لطف کردن وظیفه‌‌ی من نیست. وظیفه‌ی تو هم نیست. دنیا با لطف کردن و کمک کردن قشنگ‌تر می‌شود. اما من از تو توقع ندارم قشنگ باشی. تو هم از من چنین مخواه.

قضاوتم کنی، از تو دور می‌شوم

قضاوت‌ات نمی‌کنم، دوست ندارم قضاوتم کنی. هر چه به من نزدیک‌تر باشی، کمتر قضاوت‌ات می‌کنم، بیشتر انتظار دارم قضاوتم نکنی.

از قضاوت تو پرهیز می‌کنم، اما دلیلی هم ندارد با کسی که حضورش، رفتارش، حرف‌هاش متوقعانه و آزاردهنده است ارتباط صمیمانه داشته باشم. صادقانه بگویم، قضاوتم کنی، از تو دور می‌شوم. از من توقع لطف داشته باشی از تو دور می‌شوم. سعی می‌کنم از تو توقع لطف نداشته باشم، دوست ندارم از من توقع لطف داشته باشی.

حساب آدم‌های پر رو و متوقع را از دیگران جدا می‌کنم. می‌فرستمشان توی فهرست سیاه. مرا با ایشان کاری نیست.

اگر به تو لطف ‌کنم، بی‌حساب و کتاب است… بی‌منت. خودخواهانه به تو لطف می‌کنم و حالش را می‌برم. به من لطف ‌کنی، فرض می‌کنم از خود گذشتگی کرده‌ای و تو را شاکر خواهم بود.


با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آن‌را از طریق اشتراک در خوراک آن پی‌گیری کنید. استفاده از مطالب و عکس‌های منتشر شده در وبلاگ‌ها و فوتوبلاگ‌های من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است. در ضمن جهت گفتگو و تبادل نظر، شما را به حضور و مشارکت در گوگل‌پلاس دعوت می‌کنم.

سوئد و فلسفه‌‌ی بیمه‌‌های حداقلی

فرض کنیم شما می‌خواهید یک قانون بیمه‌ی خودروی شخص ثالث خوب تصور کنید. این قانون باید چه «هدفی» را تامین کند؟ توجه کنید ما در مورد بیمه‌های خاص و اختیاری صحبت نمی‌کنیم. منظور بیمه‌ی اجباری شخص ثالث است. احتمالا شما هم با من موافقید که یک بیمه‌ی اجباری خوب باید «هر کسی» را که در سانحه‌ی مربوط به خودرو مجروح می‌شود پوشش دهد. چرا؟ چون کسی که مجروح می‌شود نیاز به حمایت دارد.

دارم بروشوری مربوط به بیمه‌ی شخص ثالث اجباری در سوئد را می‌خوانم. قانون سوئد در این مورد چه می‌گوید؟

ساده‌اش آن طور که در بروشورهای راهنمایی خیلی شفاف و ساده توضیح داده شده این است که «هرکس» در اثر سانحه‌ی رانندگی دچار جراحت جسمی شود حق دریافت غرامت از شرکت بیمه‌کننده‌ی شخص ثالث دارد. صرف‌نظر از این‌که او باعث و بانی ایجاد حادثه بوده یا خیر، او مشمول اخذ غرامت است [این جدا از بحث خسارت‌های وارد شده به خودرو است که بیمه از طرف مقصر به شخص آسیب دیده پرداخت می‌کند]. در ضمن هم راننده و هم سرنشین‌ها حق دریافت غرامت دارند. مهم هم نیست که در حادثه یک یا چند خودرو نقش داشته باشند؛ همه حق دریافت غرامت دارند. عابران پیاده و دوچرخه‌‌سوارهایی که توسط خودرو یا هر نوع وسیله‌ی نقلیه‌ی دیگر آسیب جسمی می‌بینند نیز مشمول دریافت غرامت از شرکت بیمه‌‌کننده‌ی شخص ثالث هستند. صد البته که این موضوع به جنبه‌های مختلف دیگری وصل است که بحث من آن‌ها را پوشش نمی‌دهد. مثلا امنیت جاده‌ای، آموزش رانندگی و صدورگواهی‌نامه‌ با شرایط مفصل و ویژه (که اگر شد در موردش بعدا صحبت می‌کنم) و اصولا هزینه‌ی نسبتا بالای بیمه‌ و مالیات و در نتیجه بهای بالای داشتن خودرو در سوئد. نظر سردستی من؟ خوب باشد، در عوض خیالت راحت است که نابود نمی‌شوی، چه به عنوان یک شهروند فاقد خودرو و چه به عنوان یک شهروند مالک خودرو.

این مثال خوبی از قانونی است که اول فلسفه و هدفش را مشخص کرده و بعد به دنبال روش‌های محقق کردن آن برآمده. خیلی وقت‌ها قوانین در جستجوی پیدا کردن روش، هدفشان را درست ارزیابی نمی‌کنند. این موضوع مرا یاد قانون بیمه‌ی خدمات درمانی سوئد انداخت. هدف یک سیستم بیمه‌ی خدمات درمانی خوب باید چه باشد؟ که شما را در خرید قرص استامینوفن برای سرماخوردگی حمایت کند؟ یا این‌که اگر سرطان گرفتید و مجبور شدید دو سال تحت درمان پرهزینه قرار بگیرید مانع از له شدن شما و خانواده‌تان شود؟ در سیستم خدمات درمانی سوئد شما اگر به درمانگاه مراجعه کنید یا دارویی نیاز داشته باشید باید مبلغ آن را کامل پرداخت کنید. زیر سقف معینی در سال همه چیز برای شما آزاد است. اما اگر هزینه‌های درمانی شما در یک سال از حد معینی بالاتر رفت آن‌وقت است که شما به تدریج (طی مراحلی) مشمول بیمه می‌شوید. ایده خیلی ساده است: هزینه‌های خرد و ریز را همه می‌توانند بدهند، بیمه بهتر است روی مواردی که واقعا لازم است تمرکز کند.

مثال عملی‌اش هم این که دوست من که این‌جا دانشجو است در چند مرحله عمل دیسک کمر انجام داد و هر بار چندین روز در بیمارستان بستری شد. هزینه‌ای که او برای کل این فرایند پرداخت کرد همان مینیممی بود که عرض کردم. آن مینیمم هم چیزی در حدود ۱۰۰ یورو در سال است. زیر ۱۰۰ یورو رو خودت بده (همه می‌توانند این مبلغ را پرداخت کنند)، اگر هزینه‌هایت بالاتر از ۱۰۰ یورو شد نگران نباش. طبعا قصد من مقایسه‌ی خام‌دستانه نیست. چنین سیستمی پیش‌نیازها و شرایطی را می‌طلبد که باید آن‌را به صورت یک مجموعه بررسی کرد. فرضا در سوئد اطلاعات شهروندان به صورت سیستماتیک و به هم متصل در بانک‌های اطلاعاتی دولتی نگهداری می‌شود که اعمال قوانین این‌چنینی را با توجه به سابقه‌ی نیازها و هزینه‌های شما آسان‌تر می‌کند و از طرف دیگر هم زیرساخت‌های قانونی و مدنی به گونه‌ای است که چنین تمرکزی معمولا علیه شهروندان قیام نمی‌کند و جالب است که کمتر این تمرکز راهبردی در زندگی روزمره حس می‌شود.  یا این‌که در سوئد خدمات درمانی عمدتا دولتی است و در نتیجه یک سیاست عمومی جامع بر روندهای آن‌ها نظارت می‌کند. مثلا در این‌جا شما نمی‌توانید با سلیقه‌ی خودتان دارو دریافت کنید یا بستری شوید و به نوعی باید از هفت خان رستم عبور کنید و هم واقعا نیازمند درمان باشید و هم زمان کافی به سیستم ایمنی بدن شما داده شده باشد . در نتیجه از موارد استثنایی که بگذریم، کسی نمی‌تواند الکی برای سیستم هزینه بتراشد و بدون این‌که نیاز داشته باشد بیشتر از ۱۰۰ یورو در سال هزینه‌ی درمانی روی دست خودش بگذارد.

خلاصه: بیمه‌ (دست کم در سطح حداقلی آن) یک نهاد تجملاتی نیست که صرفا برای رفاه یا راحتی بیشتر شهروندان به وجود آمده باشد. هدف اصلی بیمه‌های حداقلی این است که مانع از این شود که «شهروندان» در اثر سانحه‌های رانندگی یا شغلی، بیماری یا بیکاری به دره‌ی فقر سقوط کنند. این اتفاق‌ها به اندازه‌ی کافی کمرشکن هستند،‌ هدف بیمه‌ی حداقلی باید این باشد که دست کم بخش مالی‌ فاجعه را مهار کند. تا آن‌جا که من می‌بینم قوانین بیمه‌های حداقلی در کشور سوئد با در نظر گرفتن این هدف اصلی شکل گرفته‌اند.


با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آن‌را از طریق اشتراک در خوراک آن پی‌گیری کنید. استفاده از مطالب و عکس‌های منتشر شده در وبلاگ‌ها و فوتوبلاگ‌های من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است.

چطور می‌توانی با یک جمله ایده‌ی خوب من را بکشی؟

چطوری می‌شه یه ایده‌ی خوب رو در نطفه خفه کرد؟ با ضدحال زدن به کسی که اون رو داره مطرح می‌کنه به خصوص وقتی که ایده هنوز خیلی خام و اولیه باشه. تو این شرایط چند تا جمله‌ی ضد حال و فیدبک منفی اساسی ممکنه طرف رو به کلی از ایده‌ای که داره منصرف کنه. اینو نمی‌نویسم واسه این‌که شما برین و این‌کار رو بکنید. برعکس، اینو می‌نویسم واسه همه‌مون (از جمله خودم) که بتونیم راحت‌تر اونایی که این‌کار رو می‌کنن شناسایی کنیم و بهشون یادآوری کنیم که کشتن یه ایده‌ی جدید و دلسرد کردن آدم‌ها کار سختی نیست (اگه این آدم‌ها مصداق واقعی اس‌هول نیستن، پس کیه؟). بهشون یادآوری کنیم که قرار نیست هر ایده‌‌ای را عملی کنن، اما قرار هم نیست همون اول توی سرش بزنن. ایده‌ها و حرف‌ها رو جدی بگیریم. اجازه بدیم مطرح بشن و تا حدی که امکانش رو داریم شکل گرفتن و مطرح شدن‌شون رو ترویج و تشویق کنیم. بزرگ‌ترین ایده‌های تاریخ هم بالاخره یه روزی ایده‌ی اولیه‌ای بودن و حتی شاید هم به نظر خیلی‌ها مضحک یا نشدنی می‌اومدن.

جمله‌های زیر در شمار موثرترین روش‌های «کشتن ایده‌های جدید» هستند (اینا رو توی یه ورک‌شاپ یادداشت کردم. متاسفانه مرجع ندارم براش):

  • یادت نره که ما باید پول هم در بیاریم.
  • مدیریت هیچ‌وقت این ایده‌ رو قبول نخواهد کرد.
  • در موردش فکر می‌کنیم، اما «بعدا».
  • می‌دونم که این‌کار ممکن نیست.
  • ما واسه این‌کار بیش از حد کوچک/بزرگ هستیم.
  • اینو قبلا آزمایش کردیم.
  • این کار خیلی گرون در میاد.
  • الان وقت مناسبی واسه این جور بحث‌ها نیست.
  • این یعنی کار بیشتر! دنبال دردسریا.
  • ما همیشه اینطور کار می‌کردیم، حالا واسه چی باید عوضش کنیم؟
  • تو مشکل رو درست متوجه نشدی.
  • خوبه. بحث رو ادامه می‌دیم اما بعدا.
  • تو قسمت ما،‌ وضعیت فرق می‌کنه.
  • بذار یکی دیگه اول آزمایشش کنه.
  • این تو برنامه‌ریزی بلندمدت ما نمی‌گنجه.
  • با علی صحبت کن، این مربوط به تخصص من نمی‌شه.
  • ما امسال همین الانش هم بیش از بودجه‌مون خرج کردیم.
  • این کار نمی‌کنه. تازه مخالف اساس نامه شرکته.
  • واسه اش وقت نداریم.
  • ایده‌ات از لحاظ تئوری خوب به نظر می‌رسه، اما چطوری می‌خوای عملی‌اش کنی؟
  • واسه عملی کردنش به اندازه‌ی کافی نیروی انسانی نداریم.
  • واسه این ایده هنوز آماده نیستیم.
  • واسه تغییر دیگه خیلی دیر شده.

آدمی که این جمله‌ها رو به کسی که داره برای اولین بار ایده‌اش رو باهاش مطرح می‌کنه می‌گه معمولا منظورش چیز دیگه‌ای هست اما روش نمی‌شه یا جراتش رو نداره منظور اصلیش رو بگه. منظور اصلی‌ش هم معمولا یکی یا چند تا از موارد زیره:

  • من از شنیدن یا بحث کردن در مورد ایده‌های جدید وحشت دارم. امنیت روانی‌ام رو با حرف‌هات به خطر ننداز!
  • ما همین الانش‌ بهترین هستیم و بهتر از این دیگه نمی‌شه باشیم. اگه بهتر از این نمی‌شه باشیم دیگه اصولا واسه چی در مورد ایده‌های جدید صحبت کنیم؟
  • من تو رو اصلا عددی حساب نمی‌کنم که بخوای واسه من ایده‌ی جدید بدی جوجه.
  • بهتر شدن نیاز به کالیبر داره. ول ل ل ل ل ل ل ل ش کن.

شاید فکر کنید موضوق فقط به کار و پول درآوردن مربوط می‌شود. اما همیشه این نیست. خیلی از ما با همین روش‌ها بچه‌هایمان را به موجوداتی خشک و بی‌خلاقیت مثل خودمان تبدیل می‌کنیم.


با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آن‌را از طریق اشتراک در خوراک آن پی‌گیری کنید. استفاده از مطالب و عکس‌های منتشر شده در وبلاگ‌ها و فوتوبلاگ‌های من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است.

اخلاق، احساسات و دخترکان سوخته

در خیلی از فرهنگ‌های دنیا از جمله فرهنگ خیلی از ما در ایران، احساسات در جایگاه پایین‌تری نسبت به منطق و عقلانیت قرار گرفته است. ما دوست نداریم «گفتگوهایمان به سطح احساسی تنزل پیدا کند» یا ممکن است به دوستی که به وضوح دچار «احساسات تند» شده تذکر دهیم که «عاقلانه رفتار کن، این حرکت‌های احساسی چیه که انجام می‌دی؟». من این طبقه‌بندی را قبول ندارم و در زندگی شخصی‌ام هم خیلی وقت‌ها خلافش عمل کرده‌ام و گاه احساساتم را بالاتر از منطقم یا شهودم را بالاتر از عقلم قرار داده‌ام (منظورم این نیست که شهود و احساسات دقیقا دو پدیده‌ی یکسان هستند). در واقع در حالی که جایگاه تحلیل و نگرش عقلانی به مسائل را ویژه و مهم می‌بینم، نمی‌توانم منکر این نظریه شوم که تکیه بر نوعی دستگاه اخلاقی که از احساس‌ (یا شهود) آنی و درونی ما جوانه زده باشد یکی از راه‌های مهمی است که از طریق آن می‌توانیم «درست» یا «غلط» را از هم تمیز دهیم و به نوعی شناخت اخلاقی برسیم (بعضی حتی می‌گویند این نهادینه‌ترین نوع شناخت اخلاقی است).

با این حال هر چقدر که تکیه بر احساس به عنوان یک ابزار شناخت فلسفی و محک اخلاقی برایم مهم است،‌ نمی‌توانم همزمان منتقد استفاده‌ی خام و منفعت‌گرایانه از «احساس» خود یا مخاطبم نباشم. اهمیت احساس و رجوع به آن به عنوان یک مرجع مهم اخلاق به این معنا نیست که باید با تحریک احساسات مخاطب به منظور پیشبرد اهداف خرد خود موافقت کنیم (چیزی که معمولا به آن به بازی گرفته شدن احساس خود یا مخاطب می‌گوییم). چرا؟ دقیقا به خاطر همین اهمیت احساس است که اگر کسی بتواند احساسات مخاطب را به بازی بگیرد، در واقع قدرت سنجش خوب یا بد او را به بازی گرفته است. احساس درونی‌ترین و غریزی‌ترین عاملی است که از طریق آن به یک «حیوان اخلاق‌گرا» تبدیل می‌شویم (شاید به همین دلیل باشد که برخی از حیوان‌هایی که قوه‌ی احساس پیچیده‌تری دارند از خود نوعی رفتار اخلاقی نشان می‌دهند) و به بازی گرفتن آن به معنای به بازی گرفته شدن قطب‌نمای اخلاقی ماست. شاید به خاطر این جنبه از احساسات است که در خیلی از فرهنگ‌ها احساس را در سطح نازل‌تری از عقل و منطق قرار می‌دهند. یعنی آن‌چه در سطح نازل‌تری قرار می‌گیرد «نهاد احساس به مثابه یک عامل مهم شناخت اخلاقی نیست» بلکه «به بازی گرفته شدن آن به منظور دستیابی به اهداف خرد» است. پس اگر کسی بخواهد «نهاد احساس» را در من تقویت کند دست‌هایش را به نشانه‌ی قدردانی می‌بوسم، اما اگر بخواهد «احساسات مرا به بازی بگیرد» به عنوان دزد یا مهاجمی که قصد دارد مهم‌ترین چیزی که دارم (ابزار درونی تشخیص خوب یا بد) را از من بگیرد با او برخورد خواهم کرد.

اما احساسات ما چطور می‌تواند توسط کسی به بازی گرفته شود؟ بدون این‌که بخواهم از نظر تئوری پاسخ این سوال را بدهم (کاری که از عهده‌ی من خارج است) می‌توانم از میان تجربه‌های روزمره‌ام مثال‌های متعددی را انتخاب کنم که مصداق چنین چیزی باشند. طبعا، احساسات من فقط وقتی می‌تواند به بازی گرفته شود که «یک عامل دارای قصد و نیت» در فرایند آن نقش داشته باشد وگرنه تحریک شدن احساسات در اثر فرایندهای تصادفی یا طبیعی هر چقدر هم که ناگوار باشد نمی‌تواند «بازی گرفته شدن» احساس من نامیده شود (مثلا اگر فرد عزیزی را از دست بدهم). اما اگر با یک اثر هنری یا فعالیت سیاسی مواجه شوم که در آن مولف (یا مولف‌ها) به روش‌های مختلف سعی در تحریک احساسات من کرده باشد می‌توانم چنین چیزی را «تلاش برای به بازی گرفتن احساساتم» بنامم. به دلیلی که گفته شد در بیشتر موارد نسبت به چنین تلاشی واکنش منفی نشان می‌دهم.

خلاصه تا این‌جا: تاکید روی احساسات و تقویت آن خوب چون باعث رشد شعور اخلاقی من می‌شود…. به بازی گرفتن احساسات بد، چون یکی از مهم‌ترین ابزارهای ما برای شعورمند بودن را به مخاطره می‌اندازد.

اما  «احساسات چطور تقویت می‌شوند؟» و «احساسات چطور به بازی گرفته می‌شوند؟». این باورهای عمومی تا چه حد درست‌اند که «همه‌ی آثار هنری احساسات ما را تقویت می‌کنند؟» و «همه‌ی سیاست‌مدارها احساسات ما را به بازی می‌گیرند؟»

برای هیچ کدام از این نوع سوال‌ها پاسخ‌ قطعی‌ای وجود ندارد اما به عنوان یک قاعده‌ی کلی می‌توانم بگویم «هر وقت دیدید شخصی (خواه طرف بحث شما باشد،‌ خواه یک مولف هنری،‌ خواه خبرنگار یک رسانه، و خواه یک سیاست‌مدار) دست روی موضوعی گذاشته یا از روشی استفاده می‌کند که احساسات شما را به شدت تحریک می‌کند، بسیار شکاک و هوشیار شوید و سعی کنید بفهمید ادامه‌ی تعامل با وی یا محصول وی به تعالی و رشد احساس شما کمک می‌کند یا این‌که احساس شما قرار است وسیله‌ای شود برای رسیدن وی به هدفش». [حالت سومی هم هست که طرف بدون این‌که قصد خاصی داشته باشد صرفا از روی ناآگاهی در حال به بازی گرفتن احساسات شماست. در این حالت هم هوشیار بودن شما نه تنها ضرری ندارد بلکه برای جلوگیری از به وجود آمدن وضعیت خطرناک مست و دیوانه لازم‌تر هم می‌شود!].

همه‌ی این‌ها را نوشتم که مقدمه‌ای باشد برای حرف اصلی‌ام که کوتاه عرض می‌کنم.

چند کودک که صرف‌نظر از سن‌‌شان در شمار مظلوم‌ترین آدم‌های این سرزمین هستند در اثر بداندیشی سیستماتیک «ما یا گروهی از ما» سوخته‌اند و آسیب‌های جدی دیده‌اند و یکی از آن‌ها هم فوت شده است. موضوعی که در کنار بحث‌های عقلانی اتفاقا حتما «باید» از موضع احساسی هم مورد توجه قرار گیرد تا با درگیر کردن این درونی‌ترین و فراگیرترین عامل اخلاقی که خوشبختانه به صورت طبیعی در تک تک ما وجود دارد بتواند به عاملی برای رشد اجتماعی ما تبدیل شود تا بتوانیم احتمال رخ دادن فاجعه‌های مشابه را بکاهیم. اما در عین حال، حادثه‌ی مذکور به خاطر قدرت تاثیرگذاری شگرفی که می‌تواند روی اکثر ما داشته باشد می‌تواند به ابزاری برای فرصت‌طلبان (هنری، سیاسی، فرهنگی …) تبدیل شود تا «احساسات ما را برای اهداف فردی یا گروهی خود به بازی بگیرند».

روی صحبت من فقط با «آن‌ها»‌ نیست. من در مورد «خودم» هم حرف می‌زنم. چطور می‌توانم بدون این‌که سعی کنم «احساسات مخاطب را به بازی بگیرم» (با هر نیتی که دارم) سعی کنم با «حرف زدن با احساسات مخاطب» که «صدای اخلاق» او نیز هست به رشد اخلاقی خودم یا طرف مقابلم کمک کنم؟


با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آن‌را از طریق اشتراک در خوراک آن پی‌گیری کنید. استفاده از مطالب و عکس‌های منتشر شده در وبلاگ‌ها و فوتوبلاگ‌های من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است.

استعمار و تقسیم‌بندی خطی کشورها

نوشته‌ی زیر را یکی از خوانندگان بامدادی به نام کامران برای من فرستاده که عینا (با اندکی ویرایش) منتشر می‌کنم. لازم به تذکر است که مطالب نوشته شده در این متن لزوما مورد توافق من نیست، و وبگاه‌ بامدادی صرفا بستری جهت انتشار آن می‌باشد.

مورد تقسیم‌بندی کشورها به «پیشرفته و توسعه یافته» و «در حال توسعه» و «عقب مانده» و «جهان اول» و «جهان سوم».

تمام این مفاهیم زمانی معنی پیدا می‌کنند که تاریخ و تمدن را به صورت یک خط فرض کنیم که در حقیقت این مفاهیم و تعریف‌ها با همین فرض توسط یک انسان‌شناس‌ انگلیسی در قرن هیجدهم بیان و آغاز گردید. این انسان‌شناس تمدن و مدنیت را به صورت یک خط ترسیم کرد که در پایین نامتمدن‌ترین ملت‌ها و در بالا متمدن‌ترین ملت‌ها قرار دارند. برای مشخص کردن درجه‌ی تمدن هم معیارها و شاخص‌هایی را تعریف کرد. بالطبع این شاخص‌ها و معیارها بر اساس ملت انگلیس تهیه شده بود بطوری که بر طبق آن ملت انگلیس به عنوان متمدن‌ترین ملت در بالاترین نقطه‌ی خط قرار می‌گرفت و دیگر ملت‌ها بر اساس امتیازی که کسب می‌کردند به دنبال هم بر روی خط قرار می‌گرفتند. نکته‌ی جالب در این مورد این است که این انسان‌شناس انگلیسی امتیاز ملت ایرلند را طوری محاسبه کرده بود که در پائین‌ترین نقطه و به عنوان نامتمدن‌ترین ملت رده‌بندی شده بود.

این دیدگاه یکی از ابزارهای قوی و بسیار موثر استعمار بوده و هست. زیرا ابتدا به بقیه‌ می‌قبولانند که آن‌ها متمدن‌تر و پیشرفته‌تر از همه هستند و دیگران هم به راحتی می‌پذیرند. هم‌چنین به ملت‌های عقب‌مانده یا در حال توسعه و یا در حال پیشرفت می‌گویند که ناراحت نباشید ما هم زمانی مثل امروز شماها عقب مانده و نامتمدن بودیم ولی توانستیم به وسیله کار و هوش خود به تمدن و پیشرفت برسیم. بنابراین اگر شماها هم به حرف‌های ما گوش کنید و راه و برنامه‌هایی را که ما به شماها یاد می‌دهیم (چون ثابت شده که ما عقلمان و هوشمان و تمدنمان از شماها بیشتر است) شماها هم روزی متمدن، پیشرفته و جهان اولی خواهید شد و در روی خط به بالا خواهید رفت. از طرف دیگر در این مدت که شما مشغول پیشرفت و متمدن شدن هستید ماها هم بیکار ننشسته‌ایم و متمدن‌تر و پیشرفته‌تر شده‌ایم و در روی خط بالاتر رفته‌ایم، پس هم‌چنان شما ها عقب‌تر از ما هستید و این روند تا ابد ادامه خواهد داشت. یعنی شما هیچ‌وقت متمدن، پیشرفته و جهان اولی نخواهید شد. زیرا تا زمانی که ما معیارها و شاخص‌های تمدن و پیشرفت را تعریف و تعیین می‌کنیم این معیارها در جهتی خواهند بود که به آن‌چه که ما داریم بیشترین امتیاز و نمره را بدهند. درست مانند شرکت در مسابقه‌ای است که یک طرف شرکت کننده همه‌ی قوانین بازی را تعریف می‌کند و هر زمان هم خواست این قوانین را به نفع خود تفسیر کرده و تغییر می‌دهد بنابراین امکان ندارد که بتوان پیروز از این مسابقه بیرون آمد.


با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آن‌را از طریق اشتراک در خوراک آن پی‌گیری کنید. استفاده از مطالب و عکس‌های منتشر شده در وبلاگ‌ها و فوتوبلاگ‌های من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است.

دموکراسی غربی و دیکتاتوری کشورهای در حال توسعه

نوشته‌ی زیر را یکی از خوانندگان بامدادی به نام کامران برای من فرستاده که عینا (با اندکی ویرایش) منتشر می‌کنم. لازم به تذکر است که مطالب نوشته شده در این متن لزوما مورد توافق من نیست، و وبگاه‌ بامدادی صرفا بستری جهت انتشار آن می‌باشد.

سال‌ها است که کلمه‌ی دموکراسی با باری بسیار مثبت و با اهمیت و بسیار وزین بر زبان و در نوشته‌های تحلیل‌گران و روشن‌فکران به خصوص در کشورهای درحال توسعه و یا به عبارت دیگر جهان سوم موج می زند.

تصوری که با دیدن و شنیدن این کلمه در ذهن شنونده و خواننده ایجاد می‌شود دقیقا تصویر بسیار شیرین از جامعه‌ی غربی است که در فیلم‌ها و برنامه‌های تلویزیون و رسانه‌ها به خورد انسان‌ها در سراسر دنیا داده می‌شود. جامعه‌ای که بره و گرگ در کمال صفا و صمیمیت و صلح در کنار هم به زندگی شیرین و سرشار از شادی مشغولند و تمام سیستم‌های سیاسی و اقتصادی و قضایی جامعه نیز آماده و هوشیار در خدمت گسترش عدالت اجتماعی و اقتصادی و کشیدن مو از ماست می‌باشند. بنابراین اگر خدای نکرده و زبانم لال بی‌عدالتی (اقتصادی و سیاسی) اتفاق افتاد، مظلوم می‌تواند بدون واهمه و ترس فوری با مراجعه به مراجع مربوطه حق خود را دریافت کند و ظالم به مجازات می‌رسد. در نتیجه در این جوامع ما هر روز شاهد اخباری در مورد چگونگی نجات یک گربه یا سگ از درون چاله و یا بالای یک درخت و یا ساختن پای مصنوعی برای سگی که در اثر حادثه یک پایش را از دست داده هستیم. در این تصویر، در کشورهای دموکراسی غربی هیچ‌گونه طمع و زیاده‌‌خواهی وجود ندارد و در نتیجه هیچ‌کس در پی خوردن و پا‌‌ی‌مال کردن حقوق مردم نبوده و نیست و به دنبال اندوختن مال و دارایی نیست و تمام ثروتمندان و سیاستمداران و کسانی که در مسند‌های حاکمیت و قدرت قرار دارند انسا‌‌ن‌هایی پاک و به عبارتی مریم رشته و عیسی بافته هستند. همه‌ی پست‌ها و مقام‌های سیاسی توسط رای آزاد مردم انتخاب می‌شوند و اگر دست از پا خطا کنند باز هم توسط رای مردم برکنار می‌شوند.

از طرف دیگر کلمه‌ی دیکتاتوری به معنای تمامیت‌خواهی و اقتدارگرایی با بارهای منفی بسیار زیاد در مورد حکومت‌ها و سیستم‌های اقتصادی و اجتماعی و سیاسی کشورهای در حال توسعه و یا جهان سوم استفاده می‌شود و معنی آن جامعه‌ای است که مردمان طماعی دارد که همواره در حال کلاه گذاشتن بر سر همدیگر و دزدی از یکدیگر هستند. سیاست‌مداران و صاحبان پست‌های سیاسی بدون رای مردم و انتصابی هستند و فکر و ذکرشان پرکردن جیب خود و فامیل‌هایشان است و دستگاه‌های قضایی نیز فقط و فقط در پی اعمال ظلم به مردم و طرفداری از ظالمان و صاحبان قدرت هستند. اگر مظلومی جرات اعتراض و دادخواهی داشته باشد فوری توسط دستگاه‌های سرکوب (پلیس و نیروهای امنیتی) سرکوب می‌گردد. به قولی سیاه‌ترین تصویری که می‌توان از یک جامعه داشت در مورد این کشورها صدق می‌کند. حالا چطور در این جوامع سنگ روی سنگ بند می‌شود نیز لابد فقط و فقط توسط زور و دیکتاتوری است.

در علم فیزیک تعریفی برای گاز ایده‌آل وجود دارد.  در حقیقت چنین گازی در طبیعت وجود ندارد ولی به منظور انجام محاسبات و فرمو‌ل‌بندی از گاز ایده‌آل استفاده می‌گردد. دموکراسی و دیکتاتوری که در بالا تعریف شدند نیز همانند گاز ایده‌آل هستند که تعریف برای آن وجود دارد ولی در عمل و در طبیعت وجود ندارند. می‌گویند یک بار از گاندی سوال کردند که نظر تو در مورد تمدن غربی چیست؟ او پاسخ داد که اید‌ه‌ی خیلی خوبی است.


با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آن‌را از طریق اشتراک در خوراک آن پی‌گیری کنید. استفاده از مطالب و عکس‌های منتشر شده در وبلاگ‌ها و فوتوبلاگ‌های من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است.

معترض ساختار حاکم یا حکومت؟

چقدر خوب و ساده  گفته رضا:

«ساختار حاکم» فراتر از «حاکمیت» است. یعنی در «ساختار حاکم» همه‌ی این‌ها (مخالف و موافق و مزدبگیر و حاکم به معنای شاه و رییس)  ساخته می‌شوند و شکل می‌گیرند. حالا اگر مخالفین علیه ساختارها بلند شوند این می‌شود: «مخالفت با  ساختار موجود» ولی اگر گروهی فقط بر علیه دولت یا حکومت بلند شود: «این می‌شود مخالفت با حاکمیت یا مخالفت با دولت»…. من اعتقاد دارم مخالفین علیه «حکومت» یا اگر اصرار داشته باشیم از «ساختار» استفاده کنیم علیه «ساختار حاکمیت» برخاسته‌اند و حاکمیت این‌جا به معنای خود حکومت است خود رژیم سیاسی است… ولی «ساختار حاکم» فراتر از این‌هاست. چه موقع ما علیه ساختار حاکم قیام می‌کنیم؟ وقتی که رفتار حاکمان در رفتار مخالفان بازتولید نشود، مثلا ما می‌گوییم حکومت مخالفینش را تحمل نمی‌کند و می‌کشد، خوب اگر بخواهیم علیه حکومت حرف بزنیم می‌گوییم مخالف حکومتی هستیم که در حال کشتن شهروندان است اما اگر بخواهیم در مورد «ساختار حاکم» حرف بزنیم می‌گوییم برخورد مخالفان با یکدیگر چطور است، چقدر فضای آزاد، نقد و تحمل جریان دارد. نگاه کنید «مخالفت با خشونت حاکمیت» مخالفت با «ساختار حاکم» نیست وقتی ما به نحوه‌های مختلف این «خشونت» در کلام و رفتارمان وجود داشته باشد دیگر ما مخالفت ساختار حاکم نیستیم. همه می‌گویند سیاست جدا از دین می‌خواهیم اما از جنبش سبز تصویری حسینی می‌سازند این یعنی دقیقا بازتولید ساختار حاکم، [آقای] حجاریان که برای [آقای] تاج‌زاده نامه می‌نویسد از نماز خواندن و متدین بودن او می‌گوید، عده ای از فصل‌الخطاب بودن کلام میرحسین می‌گویند، عده‌ای بیست و چهار ساعت صفحه‌ی گوگل پلاس خود را از بیانیه‌های [آقای] موسوی شبیه آیه‌های آسمانی پر کرده‌اند، (تازه از قسمت‌های دیگر فضای مجازی سیاسی مثل بالاترین اگر بخواهیم بگوییم که دیگر اصلا هیچ!) … این مثال من خیلی دم دستی و ساده سازی بود فقط منظورم این است که بگویم «ساختار حاکم» ورای شهروند و دولت قرار گرفته است و بخش زیادی از ما «معترض ساختار حاکم» نیستیم.

آیا ما به قانون ممنوعیت تخیل کردن احتیاج داریم؟

سوال: چند تا فیلسوف می‌شناسید که چنین شوخ‌طبع و ساده‌گو باشند؟

چیزی که می‌خوام براتون تعریف کنم جوک نیست، چند تا از دوست‌های چینی‌ام درستیش رو تایید کردن. چند ماه پیش تو چین قانونی تصویب شده که انتشار هرگونه داستان درباره «سفر به زمان‌های گذشته یا آینده» (time travel) و «واقعیت دیگرگون» (alternative reality) در کلیه رسانه‌های روایتی (کمیک استریپ، مجله، سینما، کتاب و غیره) رو ممنوع می‌کنه. البته کاملا واضحه که چرا چنین قانونی تصویب شده. ایده‌اش اینه که «این خیلی خطرناکه که حتی به مردم اجازه بدیم در مورد جامعه‌هایی  متفاوت با آن‌چه الان وجود داره رویا پردازی کنن». اما من فکر می‌کنم این نشونه‌ی خوبیه برای مردم چین. چون نشون می‌ده که مردم اونجا هنوز این توانایی رو دارن که در مورد این تفاوت‌ها تخیل و رویاپردازی کنن. مشکل ما در جامعه‌ی به اصطلاح توسعه یافته‌ی غرب اینه که ما به چنین قوانین منع کننده‌ای احتیاج نداریم. چون تخیل سیاسی ما چنان محدود شده که خیلی ساده می‌توانیم انتهای جهان را تصور کنیم (فیلم‌های بی‌شماری که درباره پایان دنیا و غیره ساخته می‌شه رو در نظر بگیرین) اما برامون بسیار دشواره که کوچکترین تغییری را در ساز و کار سرمایه‌داری تصور کنیم. انگار پذیرفتیم که حتی اگه حیات روی کره زمین به کلی نابود شه، سرمایه‌داری می‌تونه راهی برای ادامه یافتن پیدا کنه!

سخنرانی کامل:

خبر خوب: فکر کنم ما هم تو ایران به چنین قانونی احتیاج داشته باشیم. چون توانایی «تخیل سیاسی» هنوز در خیلی از ما زنده است!


با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آن‌را از طریق اشتراک در خوراک آن پی‌گیری کنید. استفاده از مطالب و عکس‌های منتشر شده در وبلاگ‌ها و فوتوبلاگ‌های من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است.

آیا شما یک سیاه‌ چاله دارید؟

آیا شما کار و دوستان و خانواده و سرگرمی و مسافرت و پول و مقام و شهرت و غذای خوب و پوشش زیبا و هم‌دم نیکوسرشت و ماشین خوش‌ساخت و ورزش و هنر و عطر و عشق‌بازی را دوست دارید، اما هر چه به دست می‌آورید احساس می‌کنید کم است و راضی نیستید؟

احتمالا شما از آن دسته آدم‌هایی هستید که یک «سیاه‌ چاله» در درون‌شان دارند. سیاه‌ چاله درون شما، باعث می‌شود هر چه تویش بریزی در کسری از ثانیه محو و نابود شود و باز بخواهد. ممکن است فکر کنید شما طماع هستید. اما شما حتی طماع هم نیستید. روزگاری امیدوار بودید طمع بتواند این هیولای سیاه درونتان را سیر کند. اما وقتی طمع را به خوردش دادید، دیدید که مثل یک دانه آب نبات طمع را بلعید و چند ثانیه بعد هنوز گرسنه بودید. ای داد و بی‌داد… حتی طمع هم چاره کار شما نیست!

اگر از آن دسته آدم‌هایی هستید که سیاه‌ چاله تو دلشان دارند هم خوشبخت هستید و هم بدبخت. خوشبخت به خاطر این که شما آرام و قرار ندارید و همیشه چیزی می‌خواهید و هرگز راضی نیستید و به قولی روح شما سیرمونی ندارد. بدبخت هم درست به همان دلیل. شما یک روز از این خاصیت کمیاب خود لذت می‌برید و خودتان را خوشبخت می‌پندارید و روز دیگر از همین خاصیت خود می‌نالید و فکر می‌کنید که موجود بدبختی هستید. به شما بگویم، تا لحظه مرگ همین خواهد بود: احساس خوشبختی و بدبختی همزمان!

همه چیز زود تمام می‌شود و سیاه چاله وقتی گرسنه بماند چنان سرد و سیاه و بزرگ می‌شود که ممکن است شما را هم ببلعد. چاره چیست؟ شما به یک منبع بزرگ و عظیم نیاز دارید که بلعیده شدنش توسط سیاه چاله حریص بیشتر از چند ثانیه طول بکشد. در بهترین حالت شما ستاره‌ای غول‌پیکر می‌خواهید که حتی یک سیاه چاله سال‌ها زمان لازم داشته باشد تا بتواند جسم عظیم‌اش را برای همیشه در خود غرق کند.

برای جلوگیری از این فاجعه، شما باید به تولید هنری رو آورید.


با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آن‌را از طریق اشتراک در خوراک آن پی‌گیری کنید. استفاده از مطالب و عکس‌های منتشر شده در وبلاگ‌ها و فوتوبلاگ‌های من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است.

اکوفاشیسم هیتلری و انسان مدرن

1.

حزب نازی به دنبال قدرت گرفتنش در 1933، به وضع قوانین حمایتی از حیوانات پرداخت که بعضی از آن قوانین امروز هم در آلمان اجرا می‌شود. مثلا، در آلمان هیتلری مجازات افرادی که با حیوانات خانگی خود بدرفتاری می‌کردند تا دو سال زندان بود. نازی‌ها تولید و فروش برخی محصولات غذایی حیوانی را محدود و جراحی بدون بی‌هوشی روی حیوانات خانگی را غیرمجاز اعلام کردند. در این دوران همچنین انجام تحقیقات علمی که طی آن‌ها به حیوانات آسیب رسانده شود نیز به شدت محدود شد. حزب نازی آلمان اولین قانون منع سوءرفتار با حیوانات در فیلم‌های سینمایی را تصویب کرد و روش‌های کشتار انسانی‌تر دام و طیور (غذایی) را قانونی کرد. دولت آلمان در این دوره منطقه‌های حفاظت شده طبیعی به وجود آورد، درسی درباره برخورد انسانی با حیوانات در برنامه درسی دانش‌آموزان گنجانید و اولین کنفرانس حمایت از حیوانات را برگزار نمود. هرمان گورینگ در 1933 اعلام کرد که هر کس فکر کند می‌تواند با حیوانات مانند دارایی‌ شخصی‌اش رفتار کند را به اردوگاه کار اجباری می‌فرستد. هاینریش هیملر جایی خطاب به یکی از دوستانش که شکارچی بود گفت: چگونه می‌توانید از شلیک از پشت سر به موجودی که در حال گشت و گذار در بیشه است لذت ببرید… این‌کار یک  جنایت واقعی است. اما شاید عجیب‌ترین جلوه حمایت نازی‌ها از حیوانات، قانونی باشد که در سال 1942 وضع کردند. مطابق این قانون یهودیان از نگهداری حیوانات خانگی منع می‌شدند.

2.

آدولف هیتلر بدون شک خودش را یک دوستار حیوانات می‌دانست که موضوعی ثبت شده است. اما آیا او گیاه‌خوار بود؟ هیتلر معتقد بود گوشت‌خواری یکی از دلایل اصلی انحطاط تمدن انسانی است و گیاه‌خواری می‌تواند به  احیاء مجدد آن کمک کند. در یادداشت‌های گوبلز اشاره شده که «پیشوا یک گیاه‌خوار معتقد است. دلایل او برای گیاه‌خواری جدی و غیرقابل انکارند». البته میزان عملی التزام هیتلر به گیاه‌خواری دقیقا روشن نیست اما به هر حال حتی امروزه هم بسیاری از افراد گیاه‌خوار گاهی گوشت مصرف می‌کنند. عده‌ای هم معتقدند  کل ماجرای گیاه‌خواری هیتلر در کنار پرهیز او از الکل و سیگار ساخته و پرداخته پروپاگاندای گوبلزی است.

3.

حزب نازی را به عنوان یکی از خشن‌ترین و افراطی‌ترین گروه‌هایی که در تاریخ بشر به قدرت رسیده می‌شناسیم. اما رفتار ملایم و انسانی این حزب با حیوانات را چطور می‌توان در کنار رفتار وحشیانه و خشن آن‌ها با انسان‌ها قرار داد؟ این تضاد عجیب را چطور می‌توان توضیح داد؟ آیا این تضاد، چیزی بیش از یک کاریکاتور مشهور از میان میلیون‌ها تناقض کوچک و بزرگی که پیرامون خود ساخته‌ایم و بی‌توجه به آزاردهندگی منطقی (و اخلاقی‌) شان ادامه می‌دهیم است؟

هم بله و هم خیر. بله چون بشر امروز بیشتر و حادتر از تمام اعصار پیشین با تضادهای فلسفی نسبت به گونه خود و محیط پیرامون خود رو به روست. آیا ما به عنوان یک گونه حیات‌مند بخشی از طبیعت هستیم؟ اگر هستیم محیط طبیعی ما کجاست؟ آیا شهرها محیط‌های طبیعی ما هستند؟‌ جنگل‌ها چطور؟ آسمان‌ها چطور؟ زیر زمین چطور؟ فضا چطور؟ اگر این‌ها محیط طبیعی ما هستند، پس این مشکل که محیط زیست طبیعی ما کم کم جایی برای زیست گونه‌های دیگر زمین باقی نمی‌گذارد را چطور می‌توانیم حل کنیم؟ اما اگر این ناحیه‌ها محیط زیست طبیعی ما نیستند، چطور و مطابق با کدام قانون می‌توانیم آن‌ها را از حیطه جولان طبیعی خود حذف کنیم؟‌ آیا این‌طور نیست که ما توانایی تحرک در این ناحیه‌ها را داریم و برای زیست خود به حضور و فعالیت و دخل و تصرف در آن‌ها احتیاج داریم؟ پس آیا به همان‌ ترتیبی که یک بیشه محیط زیست طبیعی یک گربه وحشی است،‌ آیا کل کره زمین و آب‌ها و خاک‌ها و فضاهایش محیط زیست طبیعی گونه انسان امروزین نمی‌توانند تلقی شود؟

اما خیر چون معضل اکوفاشیسم دوران آلمان نازی را به صورت خاص می‌توان ریشه‌یابی کرد. صرف نظر از دیدگاه‌های بیمارگونه‌ رهبران نازی، می‌توان نوعی نگرش سبز را در مکتب فکری نازیسم مشاهده کرد. جایی در قلب تفکر نازی، گرایش به طبیعت و حفظ محیط زیست طبیعی به چشم می‌خورد.  نازی‌ها به مفاهیمی مانند مدیریت منابع جنگلی، کاهش آلودگی هوا و حفاظت از محیط زیست علاقمند بودند. درست است که این گرایش کم کم با نزدیک شدن جنگ جهانی دوم به حاشیه رفت اما فلسفه خطرناکی که در قلب مکتب دوستار محیط زیست نازی وجود داشت به صورت‌های دیگر ادامه یافت: مفهوم «طبیعت» و «حمایت از طبیعت».

نازیسم یا سوسیالیسم ملی آلمان (Nationalsozialismus) یک جنبش طبیعت‌گرا و طرف‌دار محیط زیست بود. هیتلر مکتب نازی را «دین طبیعت» می‌نامید. همان‌طور که گرگ‌ها گوزن ضعیف را از گله شکار می‌کنند و در نتیجه به تدریج ژن‌ گوزن‌ها را از ژن‌های ضعیف پاکسازی می‌کنند، نازی‌ها هم می‌خواستند ارتباط مردم آلمان با طبیعت را با حذف هر آن‌ چه (هر آن‌ کس) که غیرطبیعی می‌دانستند احیاء کنند. رهبران نازی معتقد بودند جامعه آلمان به کمک «مرگ خودخواسته» (اوتانازی) و پاک‌سازی ژنتیکی می‌تواند به آمادگی زیستی بیشتری دست یابد. مطابق این تفکر، حذف آدم‌ها یا موجوداتی که با اکوسیستم طبیعی جامعه آلمان هماهنگی ندارند قتل عام نامیده نمی‌شود، بلکه حرکتی در راستای پاک شدن جامعه آلمان و همبستگی بیشتر آن با «طبیعت» است.

4.

شاید فکر کنید تفکر «طبیعت محور» و «حفاظت از طبیعت» با اضمحلال آلمان نازی از میان رفته است. اما این تصور دقیقی نیست. در واقع این نوع تفکر در فلسفه بشر مدرن ریشه‌دارتر و عمیق‌تر از آن است که به نظر می‌رسد. صرف نظر از آن تفسیر افراطی و بیمارگونه‌ای که نازی‌ها از آن داشتند، این نگرش با ظهور نازیسم متولد نشد و با مرگ آن نیز از میان نرفت. اصولا اگر بخواهیم به یکی از شاخص‌ترین نتایج تفکر مدرنیته (دوران بعد از عصر روشن‌گری) اشاره کنیم تفکیک حوزه شناخت انسان به دو ناحیه انسانی (فرهنگ) و طبیعی (طبیعت) خواهد بود. در واقع در قلب تفکر مدرن این تصویر وهم‌آلود وجود دارد که «انسان و جامعه انسانی» چیزی جدا از «هر آن‌چه غیر از انسان است» (طبیعت) است. اکوفاشیسم نازی‌ها فقط یک نمونه کاریکاتوری از توهم بیمارگونه انسان-مرکز-پنداری انسان مدرن بود. حتی بسیاری از نهضت‌های سیاسی و زیست‌محیطی امروز هم در تلاش برای حفظ توهم تضاد و تفکیک بین انسان/طبیعت هستند و اصولا تفکیک انسان/طبیعت و تبعات ناشی از آن (نگاه به زیست کره به مثابه پدیده‌‌ای بیرونی و مجموعه‌ای از منابع که باید مورد بهره‌برداری قرار بگیرند یا توسط ما محافظت شوند) زیربنای تمدن ما در سرتاسر دنیای امروزی است.

اما این توهم روز به روز در حال فرو پاشی است. چیزی به نام طبیعت (به آن معنا که ما بتوانیم شاهد و ناظر آن باشیم) وجود ندارد و تنها در ذهنیت ما انسان‌های مدرن وجود داشته است. به واقع اول باید درک کنیم که ما هرگز مدرن نبوده‌ایم! آن‌چه هست یک سیستم اکولوژیک عظیم و پیچیده است که ما نیز یکی از عوامل حاضر و تاثیرگذار «داخل» آن هستیم. «طبیعت» یک مفهوم استاتیک و بیرونی که ما مجاز به بهره‌برداری از آن و موظف به پاسداری از آن باشیم (کدام صورت آن‌را و چه بخشی از آن‌را می‌خواهیم پاسداری کنیم؟) نیست (هیچ توهمی خطرناک‌تر از این نیست) بلکه مجموعه‌ای دینامیک است که ما به عنوان سوژه‌هایی هوشمند که داخل آن قرار داریم باید برای درک مکانیسم‌های آن تلاش کنیم برای این‌که بتوانیم شانس بقای گونه خود را در این دنیای موقتا مناسب برای زیست‌مان بیشینه کنیم.


با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آن‌را از طریق اشتراک در خوراک آن پی‌گیری کنید. استفاده از مطالب و عکس‌های منتشر شده در وبلاگ‌ها و فوتوبلاگ‌های من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است.

فیلمی که زودتر از همه فیلم‌های دیگر کسل کننده می‌شود

بعضی از فیلم‌ها اصلا کسل کننده نیستند و شما تا انتها از تماشای آن‌ها لذت می‌برید بی‌ آن‌که حوصله‌تان سر برود. اما حتما تایید می‌کنید که بعضی فیلم‌ها برای شما کسل کننده خواهند بود. البته این دسته از فیلم‌ها هم با هم فرق می‌کنند. برخی بعد از یک ساعت کسل کننده می‌شوند، بعضی بعد از نیم ساعت و برخی بعد از چند دقیقه. در واقع فیلم‌های کسل کننده با سرعت‌های مختلفی برای شما کسل کننده می‌شوند.

حالا بیایید خصوصیتی به نام «سرعت کسل کننده شدن یک فیلم خاص برای شما» را در نظر بگیریم که نشان می‌دهد بعد از گذشت چه مدت زمانی این فیلم خاص برای شما کسل کننده می‌شود.  سوالی که مطرح می‌شود این است که آیا فیلمی وجود دارد که در سریع‌ترین زمان ممکن برای شما کسل کننده شود؟

فرض کنیم چنین فیلمی وجود داشته باشد. فیلمی که زودتر  از همه فیلم‌های دیگر برای شما کسل کننده می‌شود. اما چنین فیلمی باید به حدی پویا باشد که بتواند ماهیت کسل کننده خود را در اسرع وقت به شما نشان دهد. در نتیجه این فیلم از این منظر که توانسته اینچنین سریع ماهیت کسالت‌بار خود را برای شما فاش کند خود به خود هیجان‌انگیز و  پویا خواهد بود. به عبارت دیگر اگر فیلمی با سرعت کافی کسل کننده شود، حتما تا حدی هیجان‌انگیز است!

صورت دقیق‌تر این پارادوکس را قبلا خوانده‌ایم.


با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آن‌را از طریق اشتراک در خوراک آن پی‌گیری کنید. استفاده از مطالب و عکس‌های منتشر شده در وبلاگ‌ها و فوتوبلاگ‌های من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است.

خاتمی خطاب به براندازان: از قطار اصلاح‌طلبی پیاده شوید

به اعتقاد من رای دادن آقای خاتمی در انتخابات اخیر اهمیت ویژه‌ و راهبردی‌ای پیدا کرده است (حتی اگر هدف اولیه‌اش این نبوده باشد) که به مراتب فراتر از اهمیت رای دادن یا ندادن یک شخصیت مشهور سیاسی است. ابتدا اجازه دهید بین دو مفهوم زیر تفکیک قائل شوم:

جریان اصلاح‌طلبی موجود: جریانات مختلف سیاسی که تحت عنوان اصلاح‌طلبان در ایران فعالیت کردند/می‌کنند. شامل جریانات مختلف، بخش قابل توجهی از جنبش سبز دارای ملغمه‌ای از نگرش‌های مختلف از مذهبی و لائیک گرفته تا لیبرال و چپ و برانداز و منتقد و غیره.

جریان اصلاح‌طلبی واقعی: افراد و جریانات دارای نگرش اصلاح‌طلبانه به معنای فلسفی آن. یعنی نگاه غیررادیکال، غیرانقلابی به فعالیت سیاسی، نگاه انتقادی به نظام سیاسی در عین حمایت از آن و پرهیز از مطالبات در راستای تغییر رژیم.

اهمیت رای دادن آقای خاتمی را باید از نوع واکنش‌هایی که از سوی بخش‌هایی از اصلاح‌طلبان موجود نسبت به آن دیدیم حدس بزنیم. این واکنش‌ها نشان از آن دارد که جنبش اصلاح‌طلبی موجود در ایران به آمیخته‌ای از تفکرات انتقادی و براندازانه تبدیل شده است که بخش براندازانه آن که گرایش به رادیکالیسم دارد قصد دارد بخش انتقادی جنبش را به محاق ببرد و به نظر می‌رسد تا حد قابل توجهی هم موفق شده است. به خصوص که جریان رادیکال‌سازی توسط دست کم دو بردار نیرو تقویت می‌شود: (۱) بخش‌هایی از حامیان نظام که دوست دارند جریان اصلاح‌طلبی واقعی را ضعیف کنند و این‌کار را با رادیکالیزه کردن فضا و ریزش اصلاح‌طلبان به سمت براندازان انجام می‌دهند و (۲) جریانات وابسته به کشورهای رقیب ایران در منطقه (و جهان) که این کار را به کمک ابزارهای رسانه‌‌ای متعدد با خط مشی اصلی نشر تفکر براندازانه و رادیکال‌سازی انجام می‌دهند. و چقدر جالب است که دشمنان اصلاح‌طلبی واقعی در ایران (یعنی حامیان بی‌قید شرط نظام و براندازان) از این لحاظ هم‌راستا و هم‌صدا هستند!

پس در شرایطی که مرز میان منتقدان و براندازان غیرشفاف شده است (چه بسا خیلی از مخالفان که می‌اندیشند منتقدند اما به چیزی کمتر از تغییر رژیم راضی نمی‌شوند) و بیم آن می‌رود که کل جریان اصلاح‌طلبی برچسب برانداز گرفته و به محاق رود، یافتن راه حلی که براندازان را از قطار اصلاح‌طلبی واقعی پیاده کند و فضای کنش سیاسی و مطالبات جنبش را شفاف‌تر کند از اهمیت حیاتی برخوردار است.

رای دادن آقای خاتمی در راستای چنین هدفی عمل می‌کند و درست از همین دیدگاه است که می‌تواند دارای اهمیت راه‌بردی باشد. چرا که این رای دادن به مثابه سنگ محک شفاف‌سازی عمل می‌‌کند تا منتقدان و براندازان نظام، در درجه اول نسبت به وضعیت فلسفی سیاسی خود آگاه گردند (تکلیف‌شان با خودشان روشن شود که برانداز هستند یا منتقد حامی نظام) و در درجه دوم راه خود را به صورت اجتناب‌ناپذیری از یکدیگر جدا کنند. چنانچه این راهبرد موفق شود باعث احیاء جنبش اصلاح‌طلبی واقعی خواهد شد (به خصوص در خارج از حکومت) و به این ترتیب جریان اصلاح‌طلبی واقعی با طناب براندازان نظام به چاه نیستی سیاسی سقوط نخواهد کرد.

نوشته زیر از آقای عباس عبدی که سه سال پیش نوشته شده است همین موضوع را با بیانی دیگر شرح می‌دهد.  موضوع نوشته درباره فشارهایی است که در آن دوران بر آقای خاتمی جهت نامزد شدن یا نشدن در انتخابات ریاست‌جمهوری وارد می‌شد. درست است که بحث این روزها نه نامزدی که رای دادن آقای خاتمی است، اما موضوع از منظری که گفتیم کاملا مشابه است. دقت کنید که آقای عبدی تاکید می‌کند که فعالان سیاسی نباید فرد (در این‌جا آقای خاتمی) را  «در موقعيتي قرار دهند كه يا اتهام خيانت به آرمان‌هاي ملت را پذيرا شود و از اين حيث خودكشي سياسي كند، يا در مقابل، با اقدامي شجاعانه، به سوي شهادت گام بردارد». محدود کردن فرد به اتخاذ چنین گزینه‌های سیاه و سفیدی دقیقا همان وضعت رادیکال است که عرصه را بر جریان اصلاح‌طلبی واقعی تنگ می‌کند.

به عبارت دیگر پیام راهبردی رای دادن آقای خاتمی این است: «طرفداران تغییر رژیم در ایران! از قطار اصلاح‌طلبی پیاده شوید» یا «سرخ‌ها! از قطار سبز پیاده شوید!»

متن زیر را بخوانیم، تاکیدها از من است:

 فشار به خاتمی عملی غیر اخلاقی

نوشته عباس عبدی

آنان که اواخر دهه چهل و اوایل دهه پنجاه خورشیدی را به یاد دارند، می‌دانند که چرا و چگونه ذهنیت رادیکال در میان جوانان آن دوران شکل گرفت؟ جوانان با گرایش مذهبی یا غیر مذهبی چنان به استقبال مرگ می‌رفتند که گویی اصلاح وضع کشور جز از طریق ریختن خون آنان یا دشمنان خلق بر سنگفرش‌های خیابان محقق نخواهد شد، و این باور چنان عمیق و پذیرفته شده بود که هر کس وارد این میدان می‌شد، از پیش؛ عمر خود را خاتمه یافته می‌دانست، چرا که در بهترین حالت متوسط عمر چریک 2 سال برآورد شده بود. کسانی که امروز به آن سیاست نگاه می‌کنند، علی‌رغم احترامی که برای آن افراد از حیث انگیزه‌ها و شجاعت آنان قایل هستند، در عین حال آن را سیاستی بسیار زیانبار می‌دانند، که دود آن به چشم همه رفت. چریکیسم ابعاد متعددی داشت، اما مهم‌ترین ویژگی آن را قدم گذاشتن در راهی بود که امکان بازگشت از آن وجود نداشت و این ویژگی چون زهری کشنده در سیاست، اعم از مدرن و سنتی است، و قاتل عقلانیت ابزاری است.

اگر رفتار آن جوانان پر شور در آن دوران از روی صدق و خلوص بود و اگر آن رفتار قابل درک بود و تجربه‌های شکست خورده پیشین نیز در انبان جامعه سیاسی نبود تا از آن درس بگیرند، اما رفتار امروز برخی از دوستان را در ادامه این راه چگونه می‌توان تحلیل کرد؟ فشارهای اجتماعی و روانی شدیدی که این روزها به آقای خاتمی وارد می‌کنند، تا ناچار از پذیرش نامزدی در انتخابات شود، مصداق بارز چریکیسم سیاسی است، تا فرد را در موقعیتی قرار دهند که یا اتهام خیانت به آرمان‌های ملت را پذیرا شود و از این حیث خودکشی سیاسی کند، یا در مقابل، با اقدامی شجاعانه، به سوی شهادت گام بردارد. این رفتار ضد عقلانی که بیشتر به درد دست‌اندرکاران ثبت‌نام عملیات استشهادی در جبهه مقابل اصلاحات می‌خورد، اگر در هر عرصه دیگر هم قابل اجرا باشد، قطعاً در سیاست و آن هم حوزه انتخابات به کلی فاقد اعتبار است. اگر آقای خاتمی را دعوت به عملیات عاشورایی در انتخابات کنیم، خدمتی به عقلانیت سیاسی نکرده‌ایم، و سیاست را ده‌ها گام به عقب رانده‌ایم. این دعوت در حالی و در موضوعی صورت می‌گیرد که اگر آنان و آقای خاتمی اهل این رفتار بودند، باید در زمانی که در قدرت بودند و مسئولیت اخلاقی و حقوقی برعهده آنان بود چنین رفتاری را برحسب وظیفه انجام می‌دادند (آن هم نه به این شدت، بلکه مقاومت حداقل را هم انجام ندادند، چه رسد به عملیات عاشورایی!).

تقاضا برای انجام این رفتار حتی اگر برحسب صداقت صورت گیرد، مطابق چارچوب اصلاحی نیست، و بیشتر با الگوی فکری جناح حاکم انطباق دارد. آقای خاتمی بارها و بارها با شعار مرگ بر فلان و بهمان در سخنرانی‌های خود مخالفت می‌کرد و خواهان سر دادن شعار زندگی بود، اما چگونه است که اکنون ایشان را برای شرکت در یک فعالیت مدنی باید میان دو گزینه شهادت یا خودکشی مخیر کرد تا یکی را انتخاب کند؟ از اینجا می‌توان به غیر اخلاقی بودن این فشارهای سیاسی برای محدود کردن قدرت انتخاب عقلانی رسید. اگر حضور یک نفر در انتخابات واجد مبانی عقلانی و منطقی باشد، نیازی به اعمال فشار احساسی و فضاسازی سیاسی نیست و اگر چنین مبنایی وجود نداشته باشد، فردی که می‌خواهد تصمیم بگیرد، راساً و خارج از فشارهای روانی و هنجاری و در فضایی منطقی و به این نتیجه برسد، تا در آینده هم مسئولیت تصمیم خود را عهده‌دار شود، و آمادگی مواجهه با موقعیت‌های مختلف را دارا باشد، در غیر این صورت هنگام مواجهه با اولین مشکل تقصیر متوجه منبع فشار می‌شود، و هر کس از زیر بار مسئولیت شانه خالی می‌کند. نگرش راه بنداز و جا بنداز رفتاری دیمی است که در سیاست اصلاح‌طلبانه جایگاهی ندارد. البته هر کس که تصمیم به نامزدی در انتخابات گرفت، برای بسیج مردم و همراه کردن آنان و به عقب نشاندن رقبا، باید سیاست را به عرصه عمومی بکشاند، و از همه ابزارهای مشروع برای پیروزی در این رقابت استفاده کند، اما برای اصل ورود به انتخابات نمی‌توان دیگران را در فشار اخلاقی و احساسی قرار داد. اگر جوانان چهار دهه پیش به دلیل سیاست‌های حکومت و فقدان تجربه مفید قبلی، راهی را رفتند که دو راهی یا مرگ یا آزادی بود، امروز نه تنها چنین ضرورتی نیست، بلکه تجربه قبلی هم پیش چشم ماست، از همه مهمتر که آنان جوانانی بودند که زندگی خود را برای عرضه در طبق اخلاص گذاشته بودند و هیچگاه هم رسیدن به پست و مقام و وزارت و وکالت به مخیله آنان راه نمی‌افتاد و در بند دنیا و مادیات هم نبودند، اما آیا امروز هم وضعیت دست‌اندرکاران این سیاست چنین است؟

عقب‌نشینی از راهی که نهایت آن بن‌بست است، نه تنها خودکشی نیست، که عین عقلانیت است، نه تنها ناشی از ترس نیست که عین شجاعت است. شهادت‌طلبی مرگی آگاهانه و انتخابی است، و نه از سر اجبار و بی‌اراده راه رفتن. حتی اگر عقب‌نشینی خودکشی باشد، خودکشی یک نفر یا یک جمع محدود است، و این صد بار ترجیح دارد بر گام گذاشتن در راهی که موجب خسارت برای یک ملت و یک راه می‌شود. راه را باید باز نگهداشت، در این صورت رهروان آن پیدا خواهند شد. اما به نظر می‌رسد که عده ای آگاهانه یا ناآگاهانه خود و راه را یکی می‌شمارند. متأسفانه برخی از افراد آقای خاتمی را از قضاوت تاریخی می‌ترسانند، اما فراموش کرده‌اند که قضاوت تاریخی برخلاف قضاوت سیاسی و مقطعی، از خلوص منطقی بیشتری برخوردار است و از احساسات کمتر تأثیر می‌پذیرد. از این رو تردیدی نباید داشت که هر حرکتی که برمبنای فشار احساسی و درخواست و خواهش و تمنا و گریه و زاری شکل بگیرد، حتی اگر در قضاوت سیاسی و مقطعی مردود نشود، در قضاوت تاریخی به سرعت محکوم خواهد شد، گرچه به نظر می‌رسد که وضعیت کنونی جامعه به نحوی است که چنین رفتاری حتی در قضاوت سیاسی نیز محکوم خواهد شد. اظهارات بسیاری از دوستان و علاقه‌مندان به آقای خاتمی نمونه بسیار مناسبی برای این قضاوت سیاسی است. می‌ترسم رفتار انتخاباتی در این مورد به جایی برسد که تنها یک قضاوت بماند، ترس از خودکشی و عشق به صندلی، و چنین مباد که اتلاف سرمایه سیاسی است.


با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آن‌را از طریق اشتراک در خوراک آن پی‌گیری کنید. استفاده از مطالب و عکس‌های منتشر شده در وبلاگ‌ها و فوتوبلاگ‌های من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است.

من حامی نظام هستم و در انتخابات شرکت خواهم کرد

موضوع انتخابات یا به قول بعضی از دوستان که تاکید دارند آن‌را داخل گیومه بگذارند «انتخابات» مدت طولانی‌ست که ذهنم را به خود مشغول کرده. طبعا اولین و مهم‌ترین دغدغه‌ام هم این بوده که در انتخابات شرکت کنم یا خیر؟ اگر چه مدت‌هاست تصمیم گرفته‌ام در انتخابات شرکت کنم، اما فرصت نشده بود آن‌طور که دلم می‌خواهد درباره‌اش بنویسم ولی با توجه به نزدیکی انتخابات مجلس دیگر جایی برای تعلل نیست و بهتر است نظرم را بگویم، شاید روی یک نفر تاثیر بگذارد. حرف‌هایم را به صورت فهرستی می‌گویم:

۱) من شرکت در انتخابات را تبلیغ نمی‌کنم. اگر چه شاید نوشتن این پست خودش نوعی تبلیغ شرکت در انتخابات باشد. هدف من از نوشتن این پست این است که فرایند ذهنی‌ای را که برای تصمیم به شرکت در انتخابات طی کرده‌ام شرح دهم. شاید فرایند مشابهی به شمای احیانا مردد کمک کند که به سمت رای دادن یا ندادن تصمیم سیستماتیک‌تری بگیرید.

۲) انتخابات را موضوع چندان مهمی نمی‌بینم. انتخابات را روزی برای تعیین سرنوشت ملت نمی‌بینم، بلکه بیشتر روزی برای خوانش چیدمان قدرت در جامعه می‌بینم. در واقع انتخابات پیش از آن‌که چیزی را تعیین کند، بیشتر چیزی را می‌خواند. نگاهم جبرگرایانه است؟ تا حدی شاید، اما به هر حال نمی‌توانم بر این نکته تاکید نکنم که انتخابات قرار نیست منجر به تغییر ساختار در سیستم سیاسی کشور شود. در نتیجه اهمیت روز انتخابات را بیشتر از روزها و ماه‌های منجر به انتخابات نمی‌بینم. روزها و ماه‌هایی که طی آن‌ها موازنه قدرت در جامعه یا دست کم در الیگارشی حاکم آرام آرام تغییر می‌کند و به نقطه‌ای می‌رسد که برایند آن در روز انتخابات خوانده خواهد شد (ولی در آن روز تغییر نخواهد کرد).

۳) قبلا توضیح داده‌ام که در شرایط عادی روی‌کرد ما نسبت به ساخت سیاسی موجود می‌تواند یکی از این حالت‌ها باشد (۱) حمایت و طرف‌داری بدون نقد جدی، (۲) ضدیت و رویکرد براندازانه، (۳) انفعال و بی‌تفاوتی و یا (۴) حمایت کلی اما داشتن نقد جدی و نشان دادم که چطور در شرایط رادیکالیزه عرصه برای گزینه (۴) کاهش می‌یابد و افراد وادار می‌شوند به گزینه‌های (۱) الی (۳) اکتفا کنند. به این ترتیب منتقدان مصلح دیروز وادار می‌شوند به طرف‌داران، براندازان یا بی‌تفاوت‌های امروز تبدیل شوند.

(۴) من فکر می‌کنم شرایط امروز حاکم بر جامعه ایران و همین‌طور سیستم سیاسی تا حد زیادی رادیکالیزه شده است. یعنی عرصه برای حامیان منتقد نظام کم شده است. به این ترتیب، بخش بزرگی از منتقدان حامی نظام به ناچار به منفعلان، حامیان و یا براندازان تبدیل شده‌اند. در این‌جا البته مفهوم حامی یا برانداز به معنای کسی نیست که عملا و رسما و علنن در راستای حمایت یا براندازی وارد صحنه شده باشد بلکه بیشتر به معنای نوعی نگرش ذهنی است که شخص نسبت به سیستم سیاسی دارد. کسی که می‌خواهد نظام سیاسی سر به تنش نباشد و ریشه‌کن شود و یا کسی که می‌خواهد ساخت سیاسی سرجای خودش بماند و اگر چه در شرایط فعلی امکان نقد آن به صورت جدی وجود ندارد، اما هنوز به صورت کلی خواستار حفظ و بقای آن است. چرا فضای سیاسی جامعه رادیکالیزه شده است؟ دلایل آن می‌توانند متعدد باشند اما به هر حال بدون در نظر گرفتن این دلایل، آن‌چه مشاهده می‌کنم وضعیتی است که در آن عرصه فعالیت و حضور برای منتقدان حامی نظام کم شده و این تعریف من از شرایط رادیکالیزه است.

(۵) من نمی‌توانم منفعل یا بی‌تفاوت باشم. این به خصوصیت‌های شخصی من باز می‌گردد که خواه ناخواه دغدغه‌‌اش را دارم و نمی‌توانم به خودم بقبولانم که «هر چه شد شد» و «همه سر و ته یک کرباس هستند» و «همه چیز علی السویه است». برای من شرایط تحریم یا جنگ با شرایط غیر تحریم و صلح فرق می‌کند. برای من افزایش آزادی‌های اجتماعی و حقوق شهروندی با شرایط بسته‌تر اجتماعی فرق می‌کند و غیره پس بی‌تفاوت نیستم. از آن طرف اگر چه ذاتا آدمی هستم شکاک و حتی شاید بدبین، اما نسبت به تحولات اجتماعی و سیاسی در ایران که در نتیجه کنش فردی من (و ما) ایجاد شود دلسرد نیستم، پس منفعل هم نمی‌توانم باشم.

(۶) حالا که شرایط رادیکالیزه شده و باید انتخاب کنم و در عین حال نمی‌توانم منفعل یا بی‌تفاوت باشم تنها چاره‌ام این است که بین «حمایت از نظام» و یا «براندازی نظام» یکی را انتخاب کنم. به دلایل مختلف من گزینه «حمایت از نظام» را انتخاب می‌کنم. اولا که من فکر می‌کنم نظام سیاسی در ایران علی‌رغم آسیب‌های جدی‌ای که به مشروعیت آن وارد شده است، هنوز مشروعیت سیاسی و حقوقی دارد. ثانیا این‌که شرایط ایران را بسیار خاص می‌بینم و زهر تحریم‌ها و خطر جنگ را به گونه‌ای می‌بینم که سرنوشت بخش بزرگی از مردم ایران را به سرنوشت ساخت سیاسی (یا همان نظام) گره زده است و از آن‌جا که طرفدار نظریه «کمترین عارضه و خطر برای عموم مردم» هستم باز هم به انتخاب گزینه «حمایت از نظام» متمایل می‌شوم.

(۷) اگر من حامی نظام هستم (و منفعل هم نیستم) پس برای من چاره‌ای نمی‌ماند جز آن‌که در راستای تقویت نظام (دست کم به معنای کلی آن و نه لزوما تقویت قسمت‌های قابل نقد آن) حرکت کنم. من فکر می‌کنم حضور مردم در انتخابات به افزایش مشروعیت آسیب دیده نظام کمک می‌کند و در نتیجه ارکان آن‌را تقویت می‌کند. به اعتقاد من نظام تقویت شده بهتر می‌تواند ثبات و پایداری و امنیت را در کشور فراهم کند و به صورت کلی بهتر می‌تواند از بحران‌های جدی تحریم یا تهدید عبور کند.

(۸) پس آیا من وجود زندانیان سیاسی، حجاب اجباری و اقتدارگرایی در عرصه سیاسی و اجتماعی، ارتجاع فرهنگی، فساد اداری، نخبه گریزی و ضعف مدیریت را در لایه‌های مختلف نظام فراموش کرده‌ام؟ خیر. اما همان‌طور که گفتم در شرایط رادیکالیزه فعلی چاره‌ای جز این نمی‌بینم که به یک حامی نظام تبدیل شوم (ولی موقتا) و امیدوار باشم که این دوران رادیکال به سرعت سپری شود و با بازگشت شرایط عادی‌تر به فضای سیاسی جامعه بتوانم نقش سیاسی مورد علاقه‌ام یعنی «حامی کلی نظام اما منتقد جدی آن» را مجددا عهده‌دار شوم.

 شما چه تصمیمی می‌گیرید؟ ییشنهاد می‌کنم شما هم از خودتان این سوال‌ها را بپرسید و ببینید موضع شما چیست. به هر حال این حق شماست که به هر نتیجه‌ای که می‌خواهید برسید و تصمیم به مشارکت یا تحریم انتخابات یا «انتخابات» بگیرید. شاید گزینه نهایی فقط دو حالت باشد (رای بدهید یا ندهید) اما مسیرهای بسیار متنوعی برای رسیدن به این یا آن گزینه وجود دارد. ممکن است شما منفعل یا بی‌تفاوت باشید و رای ندهید یا بدهید. ممکن است شما مخالف نظام باشید، اما به دلایل دیگر حاضر شوید در انتخابات شرکت کنید. در هر حال چیزی که برای من و شما باید مهم باشد این است که فرایند ذهنی‌یی که ما را به این یا آن نتیجه می‌رساند اندیشیده و سنجیده باشد.


با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آن‌را از طریق اشتراک در خوراک آن پی‌گیری کنید. استفاده از مطالب و عکس‌های منتشر شده در وبلاگ‌ها و فوتوبلاگ‌های من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است.

خودکاوی بی‌تعارف

مشغول خواندن مجموعه «خودکاوی بی‌تعارف» نوشته مانی‌ ب. هستم. می‌پرسید «مگر تا به حال نخوانده بودمشان؟» با شرمندگی جواب می‌دهم: مثل خیلی زیاد کتاب و نوشته «خواندنْ لازم، اما امان از تنبلی» این هم دور از چشم و مجال مانده بود. این مجموعه این طور شروع می‌شود:

آن «من» که «ما»  و آن ما که «من» است. (هگل)

این نمونه بحث روشنگرانه را همگی خوب می شناسیم: آیا نظام مسلمان، یا نظامی اسلامی در جمهوری ایران؟ آیا این ضعف روشنفکران بوده است که تأثیری در فرهنگ عامه نداشته اند یا ضعف عامه است که روشنفکران را نفهمیده اند )و البته هنوز هم نمی فهمند(؟ آیا روشنفکر دینی مرد دینداری است که فکرش روشن شده است یا روشنفکری است که دین دارد؟ آیا ترجمه آثار از زبان های بیگانه نوعی آفرینش ادبی است، یا مترجمان اشخاصی هستند که روی رکاب دیگران حال می کنند؟

– آقا ببخشید، آیا گورخر، الاغ سفیدی است که راه راه سیاه دارد، یا خر سیاهی است که راه راه های سفید دارد؟

– والا من اول باید ببینم هایدگر در این باره چی گفته!

علی‌رغم این‌که راه علاقه‌مندان به بحث‌های بالا به ٤دیواری نمی‌افتد، باید توضیح دهم، مطلبی که در زیر می‌آید به «آن‌چه هست» می‌پردازد و ربطی به جدال‌های فلسفی پست‌مدرن درباره گورخر ندارد.

*

هیچ‌کس منکر وجود معضلات اجتماعی‌یی که چندین قرن جامعه­ «ما ایرانیان» دچار آن است نمی‌شود. یک دسته از این معضلات مانند تقدیرگرایی، ذهنیت استبدادی، سودجویی، فقدان علاقه به کار، عرفان‌زدگی، عدم مسئولیت‌پذیری و غیره، آشکار است. اصحاب دانش، از اندیشمندان واقعی گرفته تا نقشه‌بردارهای جامعه‌شناس، فیلسوف‌های قلابی، روزنامه‌نگارها و مسافرکش‌های تهران، به اندازه کافی در مورد این معضلات قلم زده و سخن‌ها گفته‌اند. حتی شعر سروده‌اند! در این‌که تا به امروز تأثیر روشنگرانه این تلاش بزرگ بسیار مأیوس‌کننده بوده است، تردیدی نیست. درست که مهارت «ما ایرانیان» در هنر دق‌مرگ‌کردن اصحاب تفکر کم نیست، اما معضلات یاد شده نیز کوچک نیستند. سرعت تغییر در الگوهای فکری و رفتاری بسیار کند است. ذهنیت استبدادی از امروز به فردا تغییر نمی‌کند و «کار» نزد فرد عرفان‌زده‌ی سودجو به ناگهان دارای ارزش نمی‌شود. اما همین‌که کسانی در جامعه ما بوده و هستند که نسبت به این مسائل خودآگاهی داشته­ و در واگذاری شناخت حاصل از این خودآگاهی می‌کوشند، نشان می‌دهد که خوشبختانه «عیوب» یادشده عمومیت ندارند و می‌توان به بهبود آن‌ها در درازمدت امید داشت، هرچند که این امید کوچک باشد.

اما این‌ها تنها نوع معضلات ما نیستند. در هر فرهنگ ویژگی‌های «ناپیدایی» موجود است که در صورت ایجاد اختلال، جامعه را با معضلاتی روبرو می‌کنند که شناسایی آن‌ها به دلیل «عمومیت» مشکل­ است، چرا که، وقتی یک خصوصیت «ناهنجار» در جامعه‌ای عمومی و همه‌گیر باشد به هنجار تبدیل می‌شود و به عنوان «معضل» به نظر نمی‌آید. جایی که همه «سودجو» هستند، سودجویی عیب نیست، «نرمال» است. آن‌ها نمی‌خواهند بیماریشان شفا یابد. آن‌ها می‌خواهند بیماریشان به اندازه بیماری همسایه‌شان باشد. این سخن از اریش فروم (که آن را از ذهن نقل می‌کنم) به همین مناسبات اجتماعی اشاره دارد.

این‌گونه «بیماری»­ها اغلب منشأ بسیاری از معضلات آشکار اجتماعی است و تأثیر اختلال‌زای آن‌ها در زندگی اجتماعی زیاد و اساسی است و ویژگی «عمومیت» آن‌ها که نمی‌گذارد به موضوع «تفکر» تبدیل شوند، خطر آن‌ها را بیشتر می‌کند. موضوع مورد بحث ما در این‌جا یکی از – به نظر من – مهم‌ترین ویژگی فرهنگی اختلال‌زا است که تا به حال کسی به آن نپرداخته است، یا حداقل من ندیده‌ام.

قصد من از ذکر این‌که «تا به حال کسی به آن نپرداخته است» پیش از این‌که پزدادن باشد(!) اشاره به نکته ظریفی است. جامعه فرهنگ دارد و فرد هویت. آن‌چه که جامعه‌ای را از جامعه‌ی دیگر متمایز می‌کند فرهنگ است و هویت همین نقش را بین افراد دارد. هویت فرد در روند تعلیم‌وتربیت و اجتماع‌پذیری در تعامل با «دیگران» شکل می‌گیرد. موفقیت تعلیم‌وتربیت و اجتماع‌پذیری به موفقیت «دیگران» در ایجاد «شعبه»ای از فرهنگ اجتماع درذهن کودک مشروط است. به این ترتیب از آن‌جایی که «خود» فرد نمونه کوچک اجتماع است، نقد اجتماعی واقعی از مسیر نقد «خود» می‌گذرد. و چنان‌چه بر کسانی که چشم بر واقعیت نمی‌بندند مشهود است، روشنفکران ما میانه خوبی با «نقد خود» ندارند. معمولا «حرف‌آخر» خود را در بیست‌وسه‌سالگی زده‌اند و بقیه عمر خود را در انطباق مناسبات اجتماعی به «حرف‌آخر» خون دل و غصه می‌خورند. تنها وقتی که فردی از عهده شناسایی و تغییر ساختارهای هویتی خویش برآمد، به ابزاری دست می‌یابد که جهت کندوکاو در روابط اجتماعی مناسب است.

خواننده متأمل در ادامه بحث در خواهد یافت که پرداختن به ویژگی فرهنگی‌یی که قصد مطرح ساختن آن را دارم، بدون نظاره‌کردن در حال «خود» میسر نیست و لازمه هرگونه تلاش برای مرتفع‌ساختن یا تعدیل این ویژگی اختلال‌زا، ایجاد تغییر در خود است. تغییری که کمتر کسی به آن تن خواهد داد.

مطمئنم همین مقدمه به اندازه کافی برای شمای ایرانی جالب بوده که بخواهید همه این نوشته‌ها را بخوانید. برای این‌که خواندشان راحت باشد همه قسمت‌ها را یک‌جا به صورت یک فایل پی‌دی‌اف جمع کرده‌ام که می‌توانید از این‌جا دریافت کنید و خود ایرانی‌تان را بی‌تعارف بکاوید! صد البته که می‌توانید اصل مطالب را در وبلاگ مانی ب. نیز مطالعه کنید.

چه وقت‌هایی جهل خوب است؟

آیا دانستن همیشه بهتر از ندانستن است؟ آیا جهل همیشه یک وضعیت منفی است؟ آیا می‌توانیم ادعا کنیم که «جهل همیشه بد است؟».

به این فکر می‌کردم که موقعیت‌هایی هست که در آن‌ها «جهل» نسبت به موضوعی به وضوح وضعیت بهتری نسبت به «علم» به آن موضوع ایجاد خواهد کرد (برای فرد جاهل یا برای اطرافیان یا برای همه، بسته به مورد). اما به جای تلاش برای فرمول‌بندی فلسفی (که کار ساده‌ای نیست) به عالم مثال رو می‌آورم. دو مثال اصلی می‌زنم و چندین مثال خلاصه. این‌ها مواردی هستند که جهل (دست کم جهل از نوع خرد یعنی جهل نسبت به موضوع خاص) می‌تواند وضعیتی مطلوب و چه بسا مفید باشد. دو مثالی که می‌زنم به دو دسته بزرگ تعلق دارند: جهل نسبت به دیگری و جهل نسبت به خود:

مثال یک (جهل نسبت به دیگری): معلمی را در نظر بگیرید که می‌خواهد برگه امتحانی دانش‌آموز (یا دانش‌جو)هایش را تصحیح کند. این معلم نسبت به حیطه درسی خودش اطلاعات و دانش کافی دارد و طبعا جهل در آن زمینه به ضرر رسالت معلمی‌اش عمل می‌کند. اما جهل نسبت به نام دانش‌آموزی که در حال صحیح کردن برگه‌ امتحانی‌اش است چطور؟ آیا اگر معلم بداند یک برگه خاص را فلان دانش‌آموز نوشته ممکن نیست حب و بغض شخصی‌ای که نسبت به آن دانش‌آموز داشته (و چه بسا به کیفیت درسی آن دانش‌آموز هم مربوط نمی‌شده) در نوع تصحیح کردن او تاثیر بگذارد؟ جهل مصحح از هویت دانش‌آموز برای بی‌طرف ماندن و در نتیجه عادلانه‌تر تصحیح کردن برگه‌های امتحانی دانش‌آموزان وضعیت بهتری است. به همین دلیل هم هست که بسیاری از امتحانات مهم (چه در ایران و چه در کشورهای دیگر) به صورت «هویت ناشناس» تصحیح می‌شود.

مثال دو (جهل نسبت به خود): نمونه دیگری که در آن جهل می‌تواند به صلاح باشد وضعیت فرضی «حجاب جهل» (Veil of Ignorance) است. مجلسی را در نظر بگیرید که افراد آن می‌خواهند در مورد اخلاقی بودن یا نبودن یک موضوع خاص تصمیم بگیرند (یا فرضا می‌خواهند قانون‌گذاری کنند). در این محفل همه افراد نسبت به موقعیت خود در جامعه جاهل هستند، یعنی هیچ‌کدام نمی‌دانند در جامعه فردی ثروتمند یا فقیر، باهوش یا معمولی، زن‌ یا مرد، یا  غیره هستند. در چنین وضعیتی افراد مجبور مي‌شوند موضع اخلاقی‌شان (یا نگاهشان به قانون) را به گونه‌ای تنظیم کنند که به زیان ضعیف‌ترین اقشار جامعه نباشد (چرا که ممکن است پس از برداشته شدن حجاب جهل، خود از میان کسانی باشند که آسیب‌پذیرند).

چند مثال دیگر: موارد متعددی را می‌توان تصور کرد که در آن‌ها جهل نسبت به موضوعی خاص می‌تواند مفید باشد (اگر چه جهان‌شمول بودن هر کدام از این موارد را می‌توان به چالش کشید). در نظر داشته باشید که موارد زیر لزوما مستقل از هم نیستند و بعضا هم‌پوشانی دارند:

  • شخصی که نسبت به نوع و زمان و مکان مرگ خودش در آینده جاهل است و در نتیجه با انگیزه زندگی می‌کند.
  • بیماری که نسبت به بیماری خود جهل دارد و در نتیجه با حفظ روحیه می‌تواند بر بیماری غلبه کند.
  • همسری که نسبت به خیانت همسر خود جهل دارد و در نتیجه عمری را با آرامش و خوشبختی در کنار همسرش سپری می‌کند.
  • فردی که نسبت به یک سری اطلاعات سری جهل دارد و در نتیجه حتی زیر شکنجه هم نمی‌تواند اطلاعاتی که می‌تواند به زیان کشورش باشد را لو دهد.
  • فردی که نسبت به عاقبت تصمیمی که می‌گیرد جهل دارد و در نتیجه می‌تواند جسورانه اقدام به تصمیم‌گیری کند.
  • فردی که انتهای داستان یا نمایشنامه یا فیلم را نمی‌داند و در نتیجه با علاقه و هیجان آن‌را تا پایان دنبال می‌کند.
  • فرد گرسنه‌ای که در بیابان به یک درخت میوه برخورد می‌کند و نمی‌داند که درخت یک مالک دیوانه دارد که هر کس را که به درخت دست بزند می‌کشد. او با لذت میوه‌های درخت را می‌خورد و از منطقه دور می‌شود.
  • فردی که نسبت به مفهوم معینی از خوشحالی یا لذت جهل دارد و در نتیجه از زندگی سگی فعلی‌اش لذت می‌برد.
  • فردی که نسبت به موضوع خاصی جهل دارد و بعد از تخلف یا آسیب رساندن به دیگری به همین عذر از سرزنش یا مجازات می‌گریزد (مثلا بیماری که فرد دیگری را ناخواسته به بیماری ایدز مبتلا کند).
  • مدیری که نسبت به تخلف بزرگ زیردستش جهل دارد و به این ترتیب مورد مواخذه قرار نمی‌گیرد.
  • فردی که نسبت به تناقض‌های فلسفی‌ای که در ذهن‌اش وجود دارد جهل دارد و در نتیجه با آرامش و بی‌جنجال درونی زندگی می‌کند.
  • فردی که نسبت به وقایع غم‌انگیز و وحشتناکی که در جای دیگری در حال رخ دادن است جهل دارد و در نتیجه می‌تواند آرامش زندگی خودش و اطرافیانش را حفظ کند.
  • دانشمندی که نسبت به کشف یا اختراعی که دانشمند دیگری در گوشه دیگری از جهان انجام داده جهل دارد و در نتیجه با تلاش و پشتکار به تحقیقات علمی خود ادامه می‌دهد.
  • فردی که نسبت به افکار درونی و قضاوت‌های اطرافیان نسبت به خودش جهل دارد و در نتیجه می‌تواند با آن‌ها همکاری کند.
  • فردی که نسبت به موضوعی خاص جهل دارد و در نتیجه می‌تواند لذت به دست آوردن شناخت نسبت به آن موضوع را تجربه ‌کند.
  • فردی که نسبت به بیماری روانی خود جهل دارد و در نتیجه در دنیای شیرین خیالی خود غرق در لذت است.
  • فردی که نسبت به اتفاقی که برایش مهم است جهل دارد و در نتیجه از انجام وظیفه در آن راستا معاف می‌شود.
  • فردی که نسبت به زندگی خصوصی آدم‌های ناشناس جاهل است و در نتیجه به حریم خصوصی آن‌ها تجاوز نکرده است.
  • انتخاباتی که در آن قانون‌گذار نسبت به هویت رای‌دهندگان جاهل است.
  • فرایند انتقادی که در آن شخص مورد نقد قرار گرفته نسبت به هویت منتقدان جاهل است و در نتیجه بی حب و بعض می‌تواند به انتقادها توجه کند.

به نظر می‌رسد این مثال‌ها چالش بزرگی برای این گزارش باشند که «جهل همیشه بد است». نظر شما چیست؟


با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آن‌را از طریق اشتراک در خوراک آن پی‌گیری کنید. استفاده از مطالب و عکس‌های منتشر شده در وبلاگ‌ها و فوتوبلاگ‌های من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است.

حمایت بی‌قید و شرط از حکومت ایران و یا نگاه براندازانه؟

من در زمینه اوضاع سیاسی ایران یک مشکل بزرگ دارم که شاید مشکل شما هم باشد. با شما مطرح می‌کنم هم به صورت متن و هم به صورت خلاصه شده در یک نمودار که پایین هست (نسخه پی دی اف آن هم برای مشاهده با وضوح بیشتر قابل دریافت است).

هر ساخت سیاسی آدم‌های جامعه‌ را به چند دسته تقسیم می‌کند. عده‌ای کاملا با آن موافق هستند و در واقع حامیان آن تلقی می‌شوند؛ عده‌ای کاملا با آن مخالف هستند و می‌خواهند سر به تنش نباشد (اگر موقعیت دست دهد) و در نتیجه خواستار براندازی ساخت سیاسی هستند؛ عده‌ای منفعل یا بی‌تفاوت هستند و هر اتفاقی که بیفتد چندان برایشان مهم نیست؛ اما عده‌ای هم هستند که در عین این‌که با ساخت سیاسی موافق هستند و کلیت آن را قبول دارند (خواستار براندازی‌اش نیستند) اما به صورت جدی با آن مشکل دارند و منتقد آن هستند. این عده نسبت به وضعیت بی‌تفاوت نیستند، برانداز نیستند، حامی و سرسپرده‌ حکومت هم نیستند یعنی در عین حالی که می‌خواهند باشد و به صورت کلی حامی‌اش هستند اما در بسیاری از موارد منتقد جدی آن هم هستند. به افراد این دسته «حامی منتقد» می‌گوییم که نوعی کنش‌گر سیاسی است که در حوزه مشترک «حمایت و مخالفت» همزمان قرار گرفته‌ است.

خوب. ظاهرا مشکلی نیست و تکلیف این جناب «حامی منتقد» روشن است. اما اجازه دهید بیشتر توضیح دهم. این شرح شرایط عادی بود. یعنی در یک وضعیت عادی او می‌تواند چنین موضعی داشته باشد. یعنی در سپهر فعالیت یا انفعال سیاسی جایی برای او وجود دارد که در آن بتواند اندیشه‌های «حامی منتقد ساخت سیاسی‌‌اش» را فکر کند، بنویسد و به صورت کلی فعل (practice) کند.

مشکل از جایی شروع می‌شود که وضعیت از حالت عادی خارج شود و به حالت رادیکال درآید. در چنین وضعیتی آن سه دسته که گفتم کاملا از هم دور می‌شوند و آن حوزه مشترک «حمایت و مخالفت» کم کم کوچک و کوچک‌تر می‌شود تا این‌که روزی سطح آن به حداقل می‌رسد. در چنین شرایطی او یعنی کنش‌گر دیروز ما که «حامی منتقد بود» احساس می‌کند که جایش در حال تنگ شدن است و اگر روند فعلی همین‌طور ادامه یابد ممکن است به زودی هیچ جایی برای فعالیت در حوزه «حمایت و نقد» برایش باقی نماند. در این صورت او نگران می‌شود و این سوال برایش پیش می‌آید که در چنین شرایطی تکلیف او چه خواهد بود؟

برای درک بهتر موضوع لطفا به نمودار زیر توجه کنید (روی عکس کلیک کنید تا واضح تر دیده شود. یا این‌که نسخه پی‌دی‌اف آن را دریافت کنید).

در سمت چپ که وضعیت عادی را نشان می‌دهد برای یک شهروند ایرانی این امکان وجود دارد که به حامی و سرسپرده حکومت تبدیل شود (۱)، به ضدیت و نگاه براندازانه روی آورد (۲)، منفعل و بی‌تفاوت شود (۳) و یا این‌که به «حامی منتقد» تبدیل شود. وقتی شرایط رادیکالیزه می‌شود (نمودار دست راست) آن سه دسته دیگر چندان مشکلی در تصمیم‌گیری ندارند. حامیان حکومت کماکان می‌توانند حامی حکومت باقی بمانند (۱)، براندازان می‌توانند براندازانه فکر و عمل کنند (۲) و منفعلان هم که کماکان منفعل و بی‌تفاوت می‌مانند (۳). اما فضای حوزه «حامیان منتقد» تنگ‌تر می‌شود و افراد بیشتری که تا دیروز متعلق به این حوزه بودند باید تصمیم خودشان را بگیرند و حوزه جدید کنش‌گری خودشان را انتخاب کنند. یا باید بی‌خیال شوند و به انفعال روی آورند (که برای یک دلسوز ایران کار بسیار دردناکی است) یا باید به ضدیت و رویکرد براندازانه روی آورند ( که با توجه به وضعیت خطرناک فعلی که ممکن است عواقب آن به ضرر میلیون‌ها فرد ایرانی تمام شود تصمیم بسیار دردناکی است) و یا این‌که به حمایت و طرفداری بدون قید و شرط ساخت سیاسی بپردازند (که با توجه به عملکرد اقتدارگرایانه و بسیار تنگ‌نظرانه آن در حوزه‌های مختلف تصمیم دردناکی است).

ناگهان کنش‌گر سیاسی صادق و با حسن نظر ما که تا دیروز فضایی داشت که می‌توانست در آن با در نظر گرفتن مصالح عمومی و عام کشور و حفظ کیان و امنیت آن به نقد حکومت بپردازد، با شرایطی مواجه شده است که هیچ تصمیم درستی برایش باقی نمانده. در واقع امروز او هر تصمیمی که بگیرد اشتباه است و برایش دردناک خواهد بود. او در یک وضعیت «باخت قطعی» (با توجه به باورها و اعتقاداتش) گرفتار شده و نگران است که در نبود فضا برای فعالیت «حامیان منتقد» روز به روز فضا رادیکالیزه‌تر شود. او نگران است که این پارادوکس حل نخواهد شد مگر با یک تراژدی ملی و یا یک معجزه.


با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آن‌را از طریق اشتراک در خوراک آن پی‌گیری کنید. استفاده از مطالب و عکس‌های منتشر شده در وبلاگ‌ها و فوتوبلاگ‌های من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است.

یک سناریوی فرضی از زندگی فرزند یک خانوادهٔ ایرانی مهاجر

تا همین چند وقت من هم جزو آن دسته از ایرانی‌هایی بودم که گمان می‌کنند مهاجرت به خارج از ایران به سود فرزندان است. بحث شخصی نبود، به صورت کلی این‌طور فکر می‌کردم که خوب، این آدم‌ها که رنج غربت را متحمل می‌شوند دست کم برای بچه‌هایشان خوب می‌شود و نسل اول مهاجران اگر دچار مشکلات بسیار است که ساده‌ترینش غم معاش در کشور غریب و پیچیده‌ترینش بحران هویت اجتماعی است دست کم بچه‌هایشان زندگی خوب و عالی‌ای دارند و نسل دوم مهاجرت یک نسل موفق و خوشحال است.

روز به روز این تصویر در ذهن من بیشتر فرو می‌شکند. آن‌چه این‌جا می‌نویسم یک سناریوی فرضی و فقط برایند مجموعه‌ای از تجربه‌های شخصی من است و جز یک تلنگر کوچک هدف دیگری از نوشتن آن ندارم. امیدوارم که اوضاع اصلا این‌طور که این‌جا می‌نویسم نباشد…

فرزند یک خانوادهٔ ایرانی مهاجر را در یک کشور غربی به نام «فرضینیا» در نظر بگیرید که از این به بعد او را به صورت خلاصه «فرزند» خواهیم خواند. فرق چندانی نمی‌کند که فرزند در ایران متولد شده و در سنین خردسالی همراه خانواده‌اش از ایران رفته یا این‌که اصلا در آن کشور به دنیا آمده است. موضوع این است که این آدم با یک بحران جدی و عمیق در زندگی آتی‌اش رو به رو خواهد بود. او از یک سو در خانواده‌ای ایرانی زندگی می‌کند و از سوی دیگر در جامعه‌ای متفاوت از نظر بسیاری از معیارهای اجتماعی، عرف و آداب و حتی ارزش‌های زیبایی‌شناسی. او باید از یک سو به مجموعهٔ ارزش‌های فرهنگی-عرفی یک ‍پدر و مادر ایرانی تن دهد (پدر و مادر حتی اگر خیلی سعی کنند کول باشند و شبیه فرضینیایی باشند، خودشان خبر ندارند که چقدر عمیق و اساسی فرضینیایی فکر نمی‌کنند و رفتار نمی‌کنند و زندگی نمی‌کنند. به خصوص این‌که این تلاش شدید و ناموفق پدر و مادر برای شبیه فرضینیایی شدن کار فرزند را از این لحاظ دشوار می‌کند که احساس می‌کند باید تصویری از جامعهٔ فرضینیا به آن‌ها در خانه ارایه دهد که با تصور ذهنی آن‌ها با فرضینیا تطابق دارد) و از سوی دیگر در مدرسه و محیط‌های اجتماعی دیگر باید تلاش کند تا خود را با فرهنگ عمومی حاکم بر جامعهٔ فرضینیایی وفق دهد. او با یک نوع زندگی دوگانه رو به رو است که باید هر لحظه آن‌را تجربه و تمرین کند. او هرگز نمی‌تواند مانند یک کودک یا نوجوان فرضینیایی باشد. چرا که یک کودک معمولی فرضینیایی هر مشکلی که داشته باشد، با این مشکل دوگانگی معیارهای فرهنگی و بحران هویت اجتماعی مواجه نیست. کودک فرضینیایی در خانه فرضینیایی است و در مدرسه هم فرضینیایی است و مثل همهٔ بچه‌های فرضینیایی در مقابل پدر و مادری که فرضینیایی هستند طغیان می‌کند و در مدرسهٔ فرضینیایی هم درس می‌خواند یا نمی‌خواند و گاهی هم در خلوت ممکن است مثل خیلی از فرضینیایی‌های دیگر شیطینتی بکند و دمی به خمر یا دود هم بزند یا در خفا یک رابطهٔ جنسی نورس را هم تجربه کند بدون آن‌که بخواهد به کسی ثابت کند فرضینیایی است یا این‌که نگران باشد هر خطای کوچک یا بزرگش به پای «ایرانی» بودنش نوشته شود. به خصوص که آقای توی اخبار فرضینیایی تاکید کرده و پدر و مادر هم با رفتارشان تایید کرده‌اند که ایران کشور عقب‌مانده‌ای است و در نتیجه حالا درست است که ما به ایرانی بودن‌مان افتخار می‌کنیم و شب یلدا تخمه می‌خوریم و هفت سین نوروزمان ترک نمی‌شود و کورش هم کارش درست بوده اما همچین نیازی هم نیست هر جا می‌رویم اعلام کنیم ایرانی هستیم و چه اشکالی دارد اصلا که وانمود کنیم یک فرضینیایی اصیل هستیم.

فرزند ما اما از این آسایش بهره‌مند نیست. او در خانه باید مدام تلاش کند ارزش‌های جامعهٔ فرضینیایی را به گونه‌ای برای پدر و مادرش بازتولید کند که آن‌ها «شوکه» نشوند و خیالشان راحت باشد که بچه‌شان راستی راستی دارد در یک محیط مناسب بزرگ می‌شود و اوضاع روحی و هویتی‌اش هم رو به راه است. از طرف دیگر همین فرزند ما در کوچه و خیابان و مدرسه و مغازه و مترو باید سعی کند خصوصیت‌های ایرانی‌اش را به گونه‌ای پنهان، تلطیف، یا تعدیل کند که آدم‌های کوچک و بزرگ فرضینیایی احساس نکنند راستی راستی با یک خارجی تمام و عیار طرف هستند.

فرزند از همان کودکی یاد می‌گیرد دروغ‌گوی ماهری باشد. نه از سر شرارت که از سر اجبار. او برای این‌که بتواند «زنده» بماند باید یک مکانیسم دفاعی برای خودش طراحی کند. او یاد می‌گیرد که در خانه ایرانی باشد و در کوچه فرضینیایی. اما چه کند که هر چه بزرگ‌تر می‌شود بیشتر واقعیت تلخ را درک می‌کند. فرضینیایی‌ها (به غیر از چند دوستش شاید) به صورت عمومی او را به عنوان یک «خارجی» می‌شناسند و او باید هر «لحظه» از این فرایند اجتماعی ناخواسته «آگاه» باشد و برایش انرژی روانی و ذهنی صرف کند. او زبان فرضینیایی را مثل خودشان صحبت می‌کند اما به خاطر رنگ موها یا چشم‌ها یا قیافه‌اش که داد می‌زنند فرضینیایی نیست روزی نمی‌گذرد که در اماکن عمومی یا حتی محیط‌های آشنا مثل مدرسه یا دانشگاه یا کار احساس نکند که مثل یک خارجی به او نگاه شده است.

کم کم که بزرگ می‌شود متوجه می‌شود که ایرانی‌ها هم او را به عنوان ایرانی قبول ندارند و از نظر آن‌ها «او دیگر برای خودش یک فرضینیایی کامل شده» و «آدم پیشش راحت نیست». فرزند به غیر از تک و توک بچه‌های دوستان مامان و بابا که آن‌ها هم مثل خودش درد هویت دارند دوستی ندارد. بزرگ‌تر که می‌شود سعی می‌کند سراغ ایرانی‌های مهاجر نسل اول برود. شاید بتواند با آن‌ها دوست شود. اما حواسش نیست که بدون این‌که بداند اصلا شبیه ایرانی‌ها حرف نمی‌زند و فکر نمی‌کند و ایرانی‌های نسل اول در حضورش یک جوری می‌شوند. فاجعه وقتی است که فرزند به خاطر غفلت بزرگ پدر و مادرش که در خانه با او فارسی صحبت نکرده‌اند فارسی هم بلد نباشد یا با لهجهٔ ناجوری صحبت کند. آن‌وقت دیگر باید به کلی قید معاشرت نزدیک با ایرانی‌های نسل اول را هم بزند. جدای از این به آن‌ها حق می‌دهد. او واقعا هم خیلی از چیزها را در مورد ایران و ایرانی‌ها نمی‌داند و درک نمی‌کند و گاهی هم که بابا برایش اشعار حافظ را می‌خواند احساس می‌کند هیچ درکی از آن ندارد.

فرزند دچار مشکل بزرگی شده است که تا پایان عمر با او خواهد بود و از او انرژی روانی و ذهنی خواهد گرفت و آرام آرام او را خواهد فرسود. او نه ایرانی است و نه فرضینیایی. او در جمع فرضینیایی‌ها خارجی است و در جمع ایرانی‌ها فرضینیایی و در این کشور یک مهاجر. در نتیجه فرزند، همیشه جایی در اعماق روحش احساس می‌کند بی‌‍پناه و بی‌وطن است.


با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آن‌را از طریق اشتراک در خوراک آن پی‌گیری کنید. استفاده از مطالب و عکس‌های منتشر شده در وبلاگ‌ها و فوتوبلاگ‌های من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است.

خودکشی و انسانیت

دوستی اشاره کرد که راننده‌های قطار در فلان کشور دستمزد نسبتا بالایی دارند به خاطر آمار زیاد خودکشی توسط پریدن جلوی قطار.

خودتان را جای یک راننده قطار بگذارید. سر یک پیچ تند در منطقه‌ای خلوت فرد قربانی روی ریل‌ها دراز کشیده و هیچ کاری هم از دست شما ساخته نیست. ترمز اضطراری را می‌کشید و…. شاید هم اصلا روی ریل دراز نکشیده باشد و همان‌طور که کنار ریل‌ها ایستاده و قطار نزدیک می‌شود ناگهان خودش را جلوی قطار پرت کند. در هر حال شما یعنی راننده قطار همان‌طور ناباورانه با قطار از روی او عبور می‌کنید و صدای برخورد ممتد فلز با فلز برای یک لحظه کوتاه قطع می‌شود. به همین سادگی یک نفر کشته شد توسط قطاری که شما راننده‌اش بودید. مهم نیست که شما هیچ تقصیری نداشتید، چیزی در شما برای همیشه تغییر کرده است. تصویر بدن قربانی در آخرین لحظه‌ای که توسط «شما» زیر گرفته شد یک لحظه رهایتان نمی‌کند. چه روزها در حین کار و چه شب‌ها در کابوس‌هایتان. ظاهر می‌شود و تکرار می‌شود و زندگی‌تان را تا مدت‌ها تاریک و تلخ می‌کند. شاید اگر آدم حساسی باشید برای همیشه زندگی‌ به کامتان تلخ شده باشد.

اگر آن فرد له شده زیر قطار را جایی ببینم از او خواهم پرسید: آیا این جان شیرینت آن‌قدر ارزش داشت که به خاطر گرفتنش بخواهی زندگی دیگری را نابود کنی؟


با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آن‌را از طریق اشتراک در خوراک آن پی‌گیری کنید. استفاده از مطالب و عکس‌های منتشر شده در وبلاگ‌ها و فوتوبلاگ‌های من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است.

تصمیم‌گیری و اخلاق: از کدام فروشگاه خرید می‌کنید؟

در شهر شما دو فروشگاه بزرگ قرار دارد که درست در مجاورت هم قرار گرفته‌اند و محصولات مختلف «چیز» می‌فروشند که بعد از خرید باید خودتان به هم وصل کنید تا کار مورد نظرتان در زمینهٔ «چیزاسیون» را انجام دهد. این محصولات بسیار متنوع هستند به طوری که شما حتما برای انتخاب مناسب و استفاده به نحو احسن از آن‌ها به راهنمایی فروشنده‌های ماهر فروشگاه احتیاج دارید. نوع راهنمایی مورد نیاز شما به گونه‌ای نیست که بتوانید از طریق مراجعه به دوستان یا آشنایان و یا جستجو در اینترنت به دست بیاورید.

فروشگاه «اولی» گران‌تر و تخصصی است اما فروشندگان متعدد حرفه‌ای و متخصص دارد که به محض این‌که وارد فروشگاه شوید در خدمت شما هستند تا بهترین انتخاب را انجام دهید. آن‌ها نه تنها سلیقهٔ خوبی دارند بلکه شناخت فنی خوبی هم از محصولات مختلف موجود در فروشگاه دارند و با صداقت و دقت هر چه تمام‌تر شما را راهنمایی می‌کنند. آن‌ها آن‌قدر حرفه‌ای این‌کار را انجام می‌دهند که شما بعد از این‌که ساعت‌ها از آن‌ها راهنمایی گرفتید و فرضا تصمیم به خرید چیزی نگرفتید معذب نخواهید بود و می‌توانید خیلی راحت و بدون استرس فروشگاه را ترک کنید.

فروشگاه «دومی» از آن دست فروشگاه‌هایی است که همه چیز می‌فروشند و تنها چیزی که برایشان مهم است این است که مشتری عام را با قیمت ارزان به خود جلب کنند. فروشنده‌های اندکی دارد که وقت راهنمایی کردن شما را ندارند و تازه اگر هم شانس بیاورید و یکی از آن‌ها را پیدا کنید متوجه می‌شوید که اطلاعات بیشتری از شما ندارد و فرق بین «سیب» و «سیم» را نمی‌داند. اما خوبی این فروشگاه این است که قیمت‌های ارزانی دارد و تقریبا هر محصولی که بخواهید در آن پیدا می‌شود، حتی محصولاتی که در فروشگاه «اولی» ‍‍پیدا می‌شود.

شما از وضعیت این دو فروشگاه اطلاع کافی دارید. هم می‌دانید که فروشگاه اول به مراتب گران‌تر از فروشگاه دوم است و هم از وضعیت نابسامان فروشنده‌های فروشگاه دوم خبر دارید. از طرفی کاری که می‌خواهید انجام دهید مهم است و دلتان می‌خواهد برای خرید، بهترین مشاوره‌ها را بگیرید و بهترین انتخاب‌ها را انجام دهید. شما توانایی خرید از هر کدام از این دو فروشگاه را دارید. این‌طور نیست که اگر از اولی خرید کنید کرایهٔ خانه‌تان عقب بیفتد. اما وضعیت مالی مناسبت شما به آن معنا نیست که حواستان به خرج‌هایتان نباشد و بی‌گدار به آب بزنید.

پس از اندکی تفکر و تعمق، سه گزینهٔ زیر به ذهن‌تان می‌رسد:

انتخاب اول – بی‌خیال پول شوید و از فروشگاه اول خرید کنید. به این ترتیب درست است که پول بیشتری داده‌اید اما در عوض خوب و حرفه‌ای راهنمایی شده‌اید و بهترین انتخاب‌ها را کرده‌اید. در ضمن شما از فروشگاه اول حمایت کرده‌اید چرا که معتقدید ارایهٔ مشاوره توسط فروشندگان حرفه‌ای و خوش‌برخورد ارزش پرداخت هزینهٔ بیشتر را دارد. حمایت شما از فروشگاه اول این خوبی را دارد که اگر اکثریت مثل شما فکر کنند چنین فروشگاه‌هایی قدرت خواهند گرفت و در نتیجه حتی ممکن است در آینده بتوانند محصولات و مشاوره‌ٔ تخصصی‌شان را با قیمت‌های کمتری عرضه کنند. شما فکر می‌کنید که اگر از فروشگاه اول راهنمایی گرفتید از نظر اخلاقی درست نیست که از فروشگاه دوم خرید کنید. چون به این ترتیب به کار حرفه‌ای و تخصصی فروشگاه اول توهین یا خیانت کرده‌اید.

انتخاب دوم – مگر می‌توانید ب‍پذیرید که برای محصول مشابه پول بیشتری بپردازید؟ این اصلا قابل قبول نیست. در نتیجه به فروشگاه دوم می‌روید و با وجودی که هیچ‌کس نیست تا شما را راهنمایی کند با تکیه به بخت و اقبال و اندکی هم سواد و سلیقه خودتان خریدتان را انجام می‌دهید. بهترین گزینه نیست، اما کلی صرفه‌جویی مالی کرده‌اید. به نظر شما آدم همان‌قدر که پول بدهد همان‌قدر آش می‌خورد و هیچ ارزانی بی‌حکمت و هیچ گرانی‌ای بی‌دلیل نیست. به هر حال فروشگاه ارزان‌تر را انتخاب می‌کنید و می‌پذیرید که مشاورهٔ خوبی دریافت نکنید. درست است که وسوسه شده بودید که قبل از خرید از فروشگاه دوم سری به فروشگاه اول بزنیدو از راهنمایی رایگان آن‌ها بهره‌مند شوید. اما تصمیم گرفتید که این‌کار شایسته‌ای نیست و اگر قرار است پول کمتری بدهید و از فروشگاه دوم خرید کنید اخلاقی‌تر است که بی‌خیال مشاوره رایگان فروشگاه اول بشوید.

انتخاب سوم – تصمیم می‌گیرید زرنگ باشید. به فروشگاه اول می‌روید و تا دلتان می‌خواهد در آن چرخ می‌زنید. از فروشندگان مودب و حرفه‌ای آن‌جا راهنمایی می‌گیرید. فهرست خرید مورد نیازتان را همراه با نکته‌های فنی مهم یادداشت می‌کنید. بعد با خیال راحت از فروشگاه اول خارج می‌شوید و به فروشگاه دوم می‌روید و همهٔ محصولاتی را که یادداشت کرده‌اید با قیمت ارزان‌تر از آن‌جا می‌خرید. به این ترتیب هم حرفه‌ای ترین مشاوره را گرفته‌اید و هم کمترین هزینه را متقبل شده‌اید. به نظر شما، آدم باید خودش زرنگ باشد و گلیم خودش را از آب بیرون بکشد. اگر مسولان فروشگاه اول حواسشان به این باگ بزرگ نیست خوب خودشان باید تاوانش را پس بدهند. هر چه باشد شما کار غیرقانونی‌ای که انجام نداده‌اید. این حق شماست که از مشاورهٔ رایگان فروشگاه اول بهره‌مند شوید و از ارزان‌ترین فروشگاه خرید کنید. به کسی چه مربوط؟

کمی فکر کنید و خودتان را در موقعیت توصیف شده تصور کنید. کدام گزینه را انتخاب می‌کنید؟ (لطفا نظرتان را در نظرسنجی زیر وارد کنید. اگر درگوگل‌ریدر هستید روی لینک زیر کلیک کنید).


با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آن‌را از طریق اشتراک در خوراک آن پی‌گیری کنید. استفاده از مطالب و عکس‌های منتشر شده در وبلاگ‌ها و فوتوبلاگ‌های من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است.

چرا همه‌ٔ عددها جالب هستند؟

آیا همهٔ عددها* «جالب»** هستند؟ آیا عددی وجود دارد که «جالب» نباشد؟

فرض کنیم عدد یا عددهایی باشند که جالب نباشند و آن‌ها را غیرجالب بنامیم. حال مجموعهٔ عددهای غیرجالب را در نظر می‌گیریم و نشان می‌دهیم تهی است. فرض کنیم این مجموعه از «اعداد غیرجالب» تهی نباشد. در این صورت این مجموعه دست کم یک عضو دارد و طبق این اصل دارای کوچکترین عضو است. اما این عضو دارای خصوصیت منحصر به فرد «کوچک‌ترین عضو مجموعهٔ اعداد غیرجالب بودن» است. چون این عدد دارای این خصوصیت جالب است پس باید آن را از مجموعهٔ اعداد غیرجالب حذف کنیم. پس از حذف این عدد، مجموعه‌ٔ اعداد غیرجالب (اگر تهی نباشد) باز دارای کوچک‌ترین عضو خواهد بود که آن‌را هم باید از مجموعهٔ عددهای غیرجالب حذف کنیم. این کار را آن‌قدر ادامه می‌دهیم تا مجموعهٔ اعداد غیرجالب تهی شود. در نتیجه هیچ عدد غیرجالبی وجود ندارد و همه‌ٔ عددها جالب هستند.

حالا متوجه شدید چرا بعضی‌ها شیفتهٔ اعداد هستند؟

* منظور عددهای طبیعی است: یک، دو، سه، …
** «جالب بودن یک عدد» یک خصوصیت سیلقه‌ای است. از نظر من عددی که یک خاصیت منحصر به فرد داشته باشد حتما جالب است.

——————————————————————

پی‌نوشت: اگر شک کرده‌اید که یک جای کار می‌لنگد و حتما کاسه‌ای زیر نیم کاسه است، درست شک کرده‌اید.


با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آن‌را از طریق اشتراک در خوراک آن پی‌گیری کنید. استفاده از مطالب و عکس‌های منتشر شده در وبلاگ‌ها و فوتوبلاگ‌های من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است.

دشوارترین معمای منطقی همه دوران‌ها

همان‌طور که وب‌گردی می‌کردم عنوان «دشوارترین* معمای منطقی همهٔ دوران‌ها» توجهم را جلب کرد. معما جنبهٔ آکادمیک دارد و توسط یک ریاضی‌دان بدشانس** آمریکایی به نام آقای جورج بولوس طراحی شده و صورت کامل‌تری از یک سلسله معماهای قدیمی‌تر است. طرح بومی‌سازی شدهٔ معما به این صورت است:

شما با سه سیاست‌مدار حرفه‌ای طرف هستید که بدون هیچ ترتیب معینی آن‌ها را اولی، دومی و سومی می‌نامیم. یکی از این سیاست‌مدارها «راست‌گو» است، دیگری «دروغ‌گو» است و آخری هم «تصادفی» است یعنی گاهی «راست‌‌گو» است و گاهی «دروغ‌گو». ماموریت شما این است که با پرسیدن سه سوال از نوع «بله یا خیر» (هر سوال باید دقیقا از یک سیاست‌مدار ‍پرسیده شود) هویت این سیاست‌مداران را تشخیص دهید. هر سه سیاست‌مدار فارسی می‌فهمند اما سوال‌ها را به زبان خودشان پاسخ می‌دهند که در آن معادل «بله» یا «خیر» یکی از واژه‌های «آهان» یا «اوهوم» می‌شود و شما نمی‌دانید کدام یعنی «بله» و کدام یعنی «خیر».

نکته‌های زیر را هم جهت شفاف‌سازی‌ در نظر داشته باشید:

  • این امکان وجود دارد که از بعضی از سیاست‌مداران بیشتر از یک سوال ‍پرسیده شود و از بعضی دیگر هیچ  سوالی پرسیده نشود.
  • این امکان وجود دارد که سوال دوم و این‌که از کدام سیاست‌مدار پرسیده شود بستگی به پاسخ سوال اول داشته باشد. همین قانون در مورد سوال سوم هم صادق است.
  • در مورد سیاست‌مدار «تصادفی» این‌طور فکر کنید که این سیاست‌مدار داخل ذهنش یک سکه پنهانی دارد و هر بار که از او سوال می‌شود سکه را می‌اندازد. اگر سکه شیر آمد تصمیم می‌گیرد «راست» بگوید و اگر خط آمد «دروغ» خواهد گفت.
  • سیاست‌مدار تصادفی هم مثل بقیه سیاست‌مداران پاسخ هر سوال بله-خیر را به صورت «آهان» و «اوهوم» می‌دهد.

کمی راهنمایی: حتما شما هم مثل من یکی از روایت‌های قدیمی و ساده‌تر این معما را شنیده‌اید. همان‌که بزرگ‌مهر حکیم در زندانی است که دو دروازهٔ خروجی دارد: یکی «آزادی» و دیگری «مرگ». دو نگهبان از این دروازه‌ها پاسداری می‌کنند. یکی از این نگهبان‌ها راست‌گو و دیگری دروغ‌گوست. بزرگ‌مهر باید با پرسیدن فقط یک سوال از یکی از این نگهبان‌ها دروازهٔ آزادی را تشخیص دهد. پاسخ این چندان دشوار نیست. نکته این است که بزرگ‌مهر باید با پرسیدن سوالی که از فیلتر هر دو نگهبان عبور می‌کند به «دروغ» قطعی برسد. راست-دروغ یا دروغ-راست هر دو دروغ است. در نتیجه بزرگ‌مهر کافی است یکی از دروازه‌ها را نشان کند و از هر کدام از نگهبان‌ها که دلش خواست سوال کند: «اگر من از آن یکی نگهبان بپرسم آیا این دروازه‌ آزادی است چه پاسخی به من خواهد داد؟» نگهبان هر پاسخی دهد بزرگ‌مهر باید آن را معکوس کند.

«دشوارترین معمای منطقی همه دوران‌ها» شاید سخت‌ترین معمای همهٔ دوران‌ها نباشد اما به هر حال می‌توانید مطمئن باشید برای حل کردن آن (یا حتی درک پاسخ آن) به مقدار قابل توجهی علاقه، فسفر و زمان نیاز دارید.

پاسخ را می‌توانید این‌جا بخوانید.

* به نظر من هیچ ضدتبلیغی موثرتر از چسباندن صفت «ترین» به انتهای موضوع مورد تبلیغ نیست.
** اولین خط صفحهٔ معرفی آقای جورج بولوس با این جمله شروع می‌شود: «با جورج بول» اشتباه نشود. در ضمن ایشان به فاصلهٔ چند ماه از انتشار مقاله‌اش درگذشت.

با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آن‌را از طریق اشتراک در خوراک آن پی‌گیری کنید. استفاده از مطالب و عکس‌های منتشر شده در وبلاگ‌ها و فوتوبلاگ‌های من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است.

سیب چیست؟

– شروع کن!

– سیب!

– سیب چیه؟

– سیب نوعی میوه‌اس.

– میوه چیه؟

– میوه بخشی از گیاهه که دونه‌هاش توش قرار دارن.

– دونه چیه؟ گیاه چیه؟

– گیاه نوعی موجود زنده‌اس. مثل درخت، گل، جلبک. گیاه چون زنده‌اس تولید مثل می‌کنه و این کار رو معمولا به کمک دونه‌هاش انجام می‌ده.

– موجود چیه؟ زنده چیه؟ تولید مثل یعنی چی؟

– یکی یکی بپرس. این قانون بازیه. اوکی؟

– باشه. موجود چیه؟

– موجود رو سخت می‌شه توضیح داد. موجود یعنی هر آن‌چه که «هست» یا به عبارتی متضاد «هیچ». هر آن‌چه که «هیچ نباشد» موجود است.

– خیلی مبهم حرف می‌ِزنی. کلی سوال برام ایجاد شد. اما فعلن یه سوال اصلی دارم. زنده چیه؟

– زنده یعنی هر موجودی که حیات‌مند باشه یعنی دارای کیفیت «حیات» باشه. متاسفانه چه از نظر فلسفی و چه از نظر علمی تعریف جامع و مانعی از «حیات» در دست نداریم که همه موجودات زنده رو شامل بشه و درعین حال هیچ موجود غیرزنده‌ای رو هم در برنگیره. حیات یه پدیده مشخص و معین نیس که بشه راحت تعریفش کرد. حیات یه فراینده و مشکل بشه مرزهای این فرایند رو مشخص کرد. به خصوص که تعریف حیات باید آن‌قدر جامع باشه که همه‌ٔ انواع احتمالی اون رو هم شامل بشه. خلاصه این‌که تعریف حیات در یک یا چند جمله کار ساده‌ای نیس. شاید زیربنایی‌ترین و جهانی‌ترین خصوصیت موجودات حیات‌مند این باشه که اونا سیستم‌های بازی هستن که به صورت خود انگیخته نظم درونیشون را به قیمت کاهش نظم محیط اطرافشون افزایش می‌دن.

– این تعریف شامل همه ماشین‌ها مثلا یک یخچال ساده هم می‌شه. هر ماشینی نظم درونیش را به قیمت کاهش نظم محیط اطراف افزایش می‌ده.

– نه به صورت خودانگیخته. ماشین رشد نمی‌کنه و نمی‌تونه سوخت و مواد مورد نیازش رو از محیط اطراف بگیره.

– تولید مثل چیه؟

– تولید مثل نوعی تکثیر خودانگیخته‌اس یعنی بازتکرار شدن یک یا دو موجود زنده به صورت خودانگیخته. فرایند تولید مثل یک فرایند زیستیه (حیات‌مند)  که در اون یک یا چند موجود زنده (والدین) یک موجود زنده مستقل جدید تولید می‌کنن (فرزند). تولید مثل می‌تونه از طریق جنسی یا غیرجنسی انجام بشه. در تولید مثل جنسی دو موجود زنده از جنس متضاد که هر دو از یک گونه (یا دو گونهٔ نزدیک) باشند لازم هستن اما در تولید مثل غیرجنسی فرزند مستقیما از یک موجود زنده ایجاد می‌شه. موجودات زندهٔ تک‌سلولی این‌طوری تکثیر می‌شن. خیلی از گیاه‌ها و حتی بعضی از حشرات هم این توانایی را دارن که به صورت غیرجنسی تولید مثل کنن. در تولید مثل جنسی فرزندها از نظر خصوصیت‌های زیستی با والدین‌شون تفاوت دارن اما در تولید مثل غیرجنسی فرزند مشابه والدش می‌شه.

– هیچ چیه؟

– هیچ یک نوع بودن نیس بلکه یک حالت یا کیفیت انتزاعیه که کاربردش بیشتر جنبه عمل‌گرایانه داره. تجربه‌ای نداریم که بتونه وجود داشتن یا نداشتن «هیچ» را نشون بده، چرا که هر تجربه‌ای نیازمند تجربه‌گره و تجربه‌گر به وضوح وجود داره و وجود داشتنش باطل‌کننده «هیچه».  «هیچ» خارج از حوزه تجربه‌اس.

– تجربه چیه؟

– برای امروز دیگه کافیه. بعدا بازی رو ادامه می‌دیم و این‌بار نوبت منه که سوال کنم و تو باید جواب بدی.

– باشه… باشه…


با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آن‌را از طریق اشتراک در خوراک آن پی‌گیری کنید. استفاده از مطالب و عکس‌های منتشر شده در وبلاگ‌ها و فوتوبلاگ‌های من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است.

پیچیده‌ کردن تصمیم‌گیری و دشواری انتخاب

خیلی وقت‌ها من مشکل تصمیم‌گیری دارم. یعنی برای گرفتن یک تصمیم، حتی اگر بر سر یک موضوع نسبتا ساده باشد دچار مشکل می‌شوم. کلی معیار و پارامتر وارد موضوع می‌کنم و گاه این‌قدر موضوع را پیچیده می‌کنم که عملا گرفتن تصمیم بسیار مشکل می‌شود. امروز با خواندن این نوشته فهمیدم که این فقط مشکل من نیست و ظاهرا یک خصوصیت نهادینه آدم‌ها یا یا دقیق‌تر بگویم، اغلب کسانی که در این تحقیق مورد بررسی قرار گرفته‌اند است. اگر این تحقیق را بشود به بیشتر آدم‌ها تعمیم داد آن‌وقت معنی‌اش این می‌شود که ما موضوعات ساده را پیچیده می‌کنیم و به قول معروف «از کاه کوه درست می‌کنیم».  یعنی افراد تمایل دارند تصمیم‌های ساده و قابل‌ پیش‌بینی را به موضوعاتی پیچیده و طاقت‌فرسا (به صورت نسبی) تبدیل کنند حتی اگر چنین پیچیده‌سازی‌ای اصلا لازم نباشد و هیچ کمکی به تصمیم‌گیری بهتر نکند. به این پدیده می‌گویند: پیچیده کردن انتخاب (complicating choice)

حالا محققان چطوری این گرایش آدم‌ها به پیچیده‌سازی تصمیم‌های ساده را نشان داده‌اند؟ با چند آزمون تجربی ساده. یکی از آن‌ها نشان داده که خصوصیت‌های ریزی که در حالت عادی اولیت‌های پایینی دارند در شرایط تصمیم‌گیری ناگهان مهم می‌شوند. فرض کنیم من می‌خواهم از میان چند دانشگاه مختلف که خارج از شهر محل زندگی‌ام قرار دارند یکی را برای تحصیل انتخاب کنم. برای سادگی فقط دو معیار کیفیت دانشگاه و فاصله هوایی تا شهر محل زندگی‌ام را در نظر بگیریم که اولی معیار اصلی و دومی معیار فرعی من است. من دانشگاه‌ها را به ترتیب کیفیت آموزشی مرتب می‌کنم و جدول زیر به دست می‌آيد:

دانشگاه «ج» اولیت سوم را در فهرست کیفیت دانشگاه‌ها دارد در حالی که فقط یک ساعت نزدیک‌تر است. این یک ساعت فاصله هوایی کوتاه‌تر قاعدتا نباید مرا بین انتخاب دانشگاه «الف» یا «ج» مردد کند چون یک خصوصیت فرعی است. اما نتیجه تحقیق خلاف این را نشان می‌دهد. ما در تصمیم‌هایمان موضوعات کم‌اهمیت را بیش از آن‌چه که باید بزرگ می‌کنیم و در نتیجه فرایند تصمیم‌گیری را دشوارتر و طولانی‌تر می‌کنیم.

محققان یک خصوصیت دیگر ما را هم که به سخت‌تر شدن تصمیم‌گیری منجر می‌شود نشان داده‌اند: وقتی عواقب ناشی از یک تصمیم بزرگ‌تر باشند تصمیم‌گیری به صورت کاذبی برای ما دشوار می‌شود. این یکی شاید تا حدی واضح به نظر برسد، اما به خوبی توضیح می‌دهد که چطور گاهی در مواجهه با تصمیم‌های مهم منفعل می‌شویم و گاه نمی‌توانیم به موقع و درست تصمیم بگیریم. تصمیم‌هایی ساده (simple) که آسان (easy) نیستند.


با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آن‌را از طریق اشتراک در خوراک آن پی‌گیری کنید. استفاده از مطالب و عکس‌های منتشر شده در وبلاگ‌ها و فوتوبلاگ‌های من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است.

خودکشی

دختر فلسطینی‌ای که در یک عملیات انتحاری خودش را منفجر می‌کند و یا زندانی‌ای که دست به اعتصاب غذای نامحدود می‌زند و در اثر عوارض ناشی از آن جان می‌دهد و یا معترضی که در ملاء عام خودسوزی می‌کند؛ شاید بتوانیم همه این نوع خودکشی‌ها را خودکشی‌های سیاسی-اجتماعی نام دهیم.

این‌ موارد با خودکشی‌های فردی (غیرسیاسی-اجتماعی) فرق می‌کنند اگر چه حتما نقاط مشترکی دارند. شباهت‌شان در این است که به هر حال در همه آن‌ها فرد جان خودش را می‌گیرد (یا شدیدا در معرض خطر قرار می‌دهد). مهمترین تفاوت‌شان شاید در این است که خودکشی‌‌های سیاسی-اجتماعی معمولا یک وجه فرافردی قوی دارند اما خودکشی‌های معمول‌ بیشتر جنبه فردی دارند. شکی نیست که در خودکشی‌های فردی هم شخص ممکن است به قصد تغییر دادن یا نشان دادن چیزی (مثلا بی‌گناهی یا مظلومیت خود) به اطرافیان خود اقدام به خودکشی کند و یا در خودکشی‌های سیاسی-اجتماعی هم انگیزه‌های فردی نقش دارد. اما در خودکشی‌های فردی معمولا دایره این اطرافیان به نزدیکان و آشنایان محدود می‌شود و مطالبات یا اهداف هم در همان حوزه است. در حالی که شخصی که خودکشی سیاسی-اجتماعی می‌کند حوزه بسیار وسیع‌تری از افراد جامعه را مخاطب قرار می‌دهد.

به نظرم به صورت نسبی درک کردن حال کسی که خودکشی فردی می‌کند راحت‌تر است. چرا که معمولا افراد در انتهای یاس و بی‌انگیزگی یا اختلال روانی خودشان را نابود می‌کنند. به عبارت دیگر شخصی که خودکشی می‌کند در وضعیتی این کار را می‌کند که انگیزه زیستن‌اش به کمترین حد خود رسیده (و یا در حالت اختلال روانی ممکن است متوجه خطر خودکشی نباشد) و در یک حرکت برنامه‌ریزی شده و یا تصمیم آنی اقدام به خودکشی می‌کند. بسیاری از افراد ممکن است در لحظه‌هایی از زندگی‌شان به خودکشی فکر کرده باشند و اگر چه عده معدودی عملا دست به این کار می‌زنند اما عده بسیار بیشتری ذهنیت خودکشی را تجربه کرده‌اند و در نتیجه بهتر می‌توانند با کسی که خودکشی فردی می‌کند هم‌ذات پنداری کنند.

اما درک خودکشی سیاسی-اجتماعی پیچیده‌تر و دشوارتر است. چرا که شخصی که خودکشی سیاسی-اجتماعی می‌کند (معمولا) دچار اختلال روانی نیست و حتی شاید در اوج یاس روانی نیز قرار نگرفته باشد. به عبارت دیگر او در سطح فردی هنوز انگیزه زندگی بالایی دارد و علی‌رغم آن و به دلایلی دیگر تن و جانش را خرج می‌کند. پس یاس و ناامیدی نه تنها عامل تشویق او به خودکشی نمی‌شود بلکه او باید کاملا آگاهانه و ارادی بر این غریزه نیرومند (حیات) غلبه کند. به بیان دیگر، اگر خودکشی فردی باعث می‌شود فرد از یک وضعیت ناامیدکننده خلاص شود (نوعی درمان یا تسکین) خودکشی سیاسی-اجتماعی فرد را از یک وضعیت ناامیدکننده فردی رهایی نمی‌بخشد.

درک کردن شرایط روانی حاکم بر کسی که هنوز انگیزه حیات دارد ولی به صورت آگاهانه و ارادی جان خودش را می‌دهد برای من بسیار دشوار و حتی غیرممکن است.


با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آن‌را از طریق اشتراک در خوراک آن پی‌گیری کنید. استفاده از مطالب و عکس‌های منتشر شده در وبلاگ‌ها و فوتوبلاگ‌های من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است.

اعتصاب غذا کردن یا نکردن: مساله اصلی این نیست

چندی است که می‌خواهم درباره خبرهای غم‌انگیز درگذشت «ه» و «ه» یعنی هاله سحابی و هدی صابر و اعتصاب غذای چندین نفر از زندانیان سیاسی بنویسم. اما دستم به نوشتن نمی‌رود. هر چه می‌نویسم یا بی‌معنا می‌نماید یا فاقد حس همذات‌پنداری واقعی است و در نتیجه تصنعی و شعارگونه است. این است که نمی‌توانم بنویسم. بعد زمان می‌گذرد و می‌بینم چندین روز گذشته و هیچ ننوشته‌ام و باز احساس گناه می‌کنم که چرا نسبت به چنین رویداد مهمی ساکت (ولی نه بی‌تفاوت) مانده‌ام.

آیا من هرگز در زندان بوده‌ام؟ آیا هرگز می‌توانم موقعیت فردی که از سر یاس یا ایمان چنین تصمیمی می‌گیرد را درک کنم؟ آیا باید از اعتصاب‌ غذای آن‌ها حمایت کنم؟ هر کار که کنم و هر موضعی که اتخاذ کنم دچار نوعی پارادوکس می‌شوم. از اعتصاب غذای این افراد حمایت کنم که اهدافشان محقق شود به قیمت نابودی تن و جانشان؟ هرگز. حرکت و تصمیم‌شان را محکوم کنم به خاطر این‌که حق ندارند به خودشان آسیب برسانند حتی اگر در شرایط تاریک و یاس‌آلودی قرار گرفته باشند و این آخرین روش برای اعلام خواسته‌شان باشد؟ هرگز. سکوت کنم و هیچ واکنشی نشان ندهم انگار نه انگار چند انسان از سر ناچاری و به خاطر رساندن صدایشان به گوش خلایق جانشان را کف دستشان گذاشته‌اند؟ هرگز.

این‌جا به خوبی این سرگیجه را که ما ناظران از حاشیه‌های امن خود به آن دچاریم توضیح می‌دهد. دغدغه من یک دغدغه تجملاتی و یک مشکل از سر بی‌مشکلی است. تا وقتی که این دغدغه در حد تجمل و بی‌مشکلی باقی بماند چاره‌ای ندارم جز این‌که بایستم به احترام تصمیم این افراد برای بیان خواسته‌هایشان. کاری که این دوستان انجام می‌دهند نه قابل تایید است و نه قابل رد. یک تصمیم گروهی است که تک تک این افراد به صورت جداگانه و فردی اتخاذ کرده‌اند. هر تصمیمی که بگیرند به یکسان محترم است. اگر اعتصاب غذا نکنند یا اعتصاب غذا بکنند و اعتصابشان را یک روز یا یک هفته یا یک ماه یا تا لحظه مرگ ادامه دهند به اندازه یکسانی قابل احترام است، اگر چه مشخص است که درجه سختی این تصمیم‌ها برای آن افراد یکسان نیست. در واقع مساله اصلی در این‌جا این نیست که باید از اعتصاب غذا حمایت کنیم یا نکنیم چرا که هر دوی این تصمیم‌ها به یک اندازه قابل احترام هستند. مساله اصلی محکوم کردن این واقعیت است که چرا اصولا باید کسی به جرم انتقاد از ساخت سیاسی کشورش در زندان باشد؟ چرا اصولا باید مفهومی به نام زندانی سیاسی مصداق عینی داشته باشد؟

پس:

به احترام همه زندانیان سیاسی که تصمیم گرفتند اعتصاب غذا نکنند و به احترام همه زندانیان سیاسی که تصمیم گرفتند اعتصاب غذا کنند و  به احترام همه زندانیان سیاسی در ایران از جای خود بلند می‌شوم و همان‌طور که ایستاده‌ام این پست را می‌نویسم و منتشر می‌کنم.


با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آن‌را از طریق اشتراک در خوراک آن پی‌گیری کنید. استفاده از مطالب و عکس‌های منتشر شده در وبلاگ‌ها و فوتوبلاگ‌های من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است.

بی‌اخلاق چه کسی است؟

تا حالا به این موضوع فکر کرده‌اید که بی‌اخلاقی یعنی چه و به چه کسی می‌توانیم بگوییم «بی‌اخلاق»؟

به این موضوع نگرش‌های مختلفی می‌توان داشت. فرضا ابتدا باید دستگاه ارزشی-اخلاقی (value system) مورد نظر را تعریف کرد و بعد گفت هر کس این مجموعه قواعد را رعایت نکند چنین است و چنان است و در شرایط ویژه کسی که بیش از حد قوانین این دستگاه ارزشی را رعایت نکند بی‌اخلاق است.

اما اجازه دهید موقتا از محتوای دستگاه اخلاقی دور شویم و اصلا کار نداشته باشیم که در مورد کدام مجموعه از قوانین اخلاقی یا ارزشی صحبت می‌کنیم. خود به خود از بحث کلیشه‌ای ولی مهم نسبی یا مطلق بودن اخلاق (که در آینده درباره آن می‌نویسم) نیز فعلا بگذریم. آیا به صورت انتزاعی‌تر و کلی‌تر می‌توانیم تصویری کلی از یک فرد «اخلاق‌مدار» ارائه دهیم؟ تصویری که به خوبی «بی‌اخلاقی» را از «خطاکاری» تفکیک کند. چرا که خطاکاری لزوما معادل بی‌اخلاقی نیست.

این یک بحث اکادمیک نیست و صرفا می‌خواهم این مدل فکری-تجربی را که درست کرده‌ام با شما به اشتراک بگذارم.

من حقوق فرد را به دو حوزه مختلف خرد و کلان تفکیک می‌کنم. هر کدام از این حقوق می‌تواند به میزان‌های مختلف در وجوه خصوصی یا عمومی زندگی فرد وجود داشته باشد و یا در زندگی فردی یا اجتماعی او نقش بازی کند. توجه داشته باشید که بحث من چندان روی محتوای این دستگاه‌های خرد و کلان حقوقی (حقوق به معنای عام‌تر از حقوق رسمی (قانون) مورد نظر من است یعنی مجموعه ارزش‌هایی که فرد به کمک آن‌ها قوام و بقای شخصی یا اجتماعی می‌یابد) مانور نمی‌دهم و بیشتر روی مفهوم انتزاعی این دسته‌بندی تاکید دارم.

حوزه کلان حقوق رسمی یا غیررسمی یک فرد شامل مواردی می‌‌شود که شالوده و بنیاد زندگی او را تشکیل می‌دهند و از آن حفاظت می‌کنند. حوزه‌ کلان شامل اساسی‌ترین و زیربنایی‌ترین حقوقی است که هر انسان به صرف انسان بودن از آن برخوردار است. این حقوق تنوع زیادی ندارند و در یک سیستم حقوقی-ارزشی معین برای فردفرد افراد جامعه تقریبا مشابه‌اند.

حوزه خرد اما به ناحیه‌هایی مربوط می‌شود که فرد با دیگران وارد نوعی ساز و کار یا رابطه می‌شود. این ساز و کارها می‌توانند موقت باشند (مثل رابطه همکار بودن یک فرد با یک فرد دیگر در یک سازمان خاص) یا دائمی (مثل رابطه مادر و فرزند). همین‌طور این ساز و کارها می‌توانند کوتاه مدت باشند (مثل همسفر بودن با مسافر بغلی در یک سفر داخل شهری با تاکسی) یا میان‌مدت یا بلند مدت. این ساز و کارها می‌توانند خصوصی‌تر باشند (مثل رابطه پنهانی دو عاشق جوان) یا عمومی‌تر (مثل رابطه زناشویی دو نفر) همین‌طور ممکن وجه فردی غالبی داشته باشند (مثل دوچرخه سواری فرد در یک محیط عمومی و ناشناس) یا وجه اجتماعی آن‌ها غالب باشد (مثل رابطه‌ای که یک معلم با شاگردانش دارد).

صرف‌نظر از این‌که فرد در چه حوزه‌های خردی با سایر افراد جامعه مشغول ساز و کار است او از نظرگاه حقوق کلان (دایره بزرگ) حقوق‌مند است. فرضا یک فرد چه مجرد باشد چه متاهل، چه مسافر تاکسی باشد و چه عابر پیاده، چه همکار کسی باشد یا نباشد از حقوق اساسی تعریف شده در حوزه کلان برخوردار است یعنی حق زندگی دارد، حق آزادی دارد، حق امنیت دارد و غیره. به عبارت دیگر فرد به صرف انسان بودنش (و عضوی از یک جامعه مشخص در یک زمان مشخص بودنش) دارای حقوقی است.

اما حقوق خرد متغیر و متکثر هستند و بسته به این‌که فرد با چه فرد یا افرادی درگیر چه نوع ساز و کاری باشد فرق می‌کنند. مثلا فردی که همسر یک فرد دیگر است حقوق خرد متفاوتی دارد نسبت به فردی که ده دقیقه با یک فرد دیگر در یک تاکسی همسفر می‌شود. هر دوی این موارد در شمار حوزه‌های خرد هستند و افراد مادامی که در ساز و کارهای مربوط به آن درگیر باشند از حقوق خرد مورد توافق در آن حوزه برخوردارند. فرضا زن و شوهر نسبت به یکدیگر به صورت خاص حقوق و تعهداتی را احساس می‌کنند یا فرد مسافر نسبت به مسافر بغل دستی‌اش حقوق و تعهداتی را احساس می‌کند (فرضا به او تکیه نمی‌دهد، ممکن است توی ماشین و فضای بسته سیگار نکشد و غیره).

نمودار زیر به صورت ساده ولی گویایی آن‌چه گفته شد را نشان می‌دهد:

حالا با توجه به آن‌چه گفتم چند نکته را در نظر بگیرید:

تخلف فرد در یک حوزه خرد، حقوق او را در حوزه کلان مخدوش نمی‌کند بلکه در چارچوب قوانین همان حوزه خرد با او برخورد می‌شود. به عنوان مثال اگر فرد در داخل یک تاکسی سیگار بکشد ممکن است با اعتراض سایر مسافران مواجه شود. او حقوق مربوط به حوزه خرد همسفر بودن در تاکسی را رعایت نکرده و در نتیجه با اعتراض سایر افرادی که در همان حوزه با او در تعامل هستند مواجه شده است. اگر شدت این تخلف زیاد باشد ممکن است فرد به کل از آن ساز و کار خرد طرد شود (فرضا راننده تاکسی او را از تاکسی پیاده کند). نکته مهم اما این‌جاست که تخلف فرد در حوزه خورد حقوق کلان (حقوق اساسی) او را تحت شعاع قرار نمی‌دهد. یعنی مسافران دیگر نمی‌توانند حق حیات یا حق آزادی فرد متخلف (کشیدن سیگار) را از او بگیرند.

و این مقدمه نسبتا طولانی برگردیم سر سوال اصلی. بی‌اخلاقی یعنی چه و چه کسی بی‌اخلاق است؟

جواب این سوال در مدل تجربی-ذهنی من این است:

بی‌اخلاقی یعنی خلط آگاهانه و عامدانه حوزه‌های خرد با کلان.

بی‌اخلاق کسی است که در ساز و کار خردی که با فرد (یا افراد) دیگری دارد دچار اختلاف شود (فرضا به خاطر تخلف طرف مقابل از آن قوانین خرد) ولی به جای این‌که به برخورد در همان حوزه خرد اکتفا کند، به صورت آگاهانه و عامدانه به حقوق کلان یعنی بنیان حیات فردی و اجتماعی او حمله کند.

دو مثال می‌زنم که موضوع روشن‌تر شود:

مثال یک: آقای الف معلم مدرسه است و تعداد شاگرد جوان در کلاس خود دارد. آن‌ها در ساز و کاری به نام کلاس درس در مدرسه و رابطه معلم و شاگردی تعامل می‌کنند. در این ساز و کار معلم می‌تواند به شاگردان آموزش بدهد، تذکر شفاهی یا کتبی بدهد، از آن‌ها امتحان بگیرد و شاگردان هم موظف هستند نظم کلاس را رعایت کنند و غیره. تصور کنید در این کلاس یکی از دانش‌آموزان در کلاس بی‌نظمی کند (مثلا با بغل دستی صحبت کند) و در واقع از حقوق خرد کلاس درس تخلف کند. معلم می‌تواند در چارچوب همان حقوق خرد با او برخورد کند (مثلا به او تذکر دهد و یا به صورت اصولی از نمره او بکاهد) و در این صورت فردی اخلاق‌گرا است. اما اگر همین معلم شاگرد را مورد ضرب و شتم قرار دهد و در زیرزمین مدرسه حبس کند به حقوق کلان و اساسی او تجاوز کرده و در نتیجه فرد بداخلاق یا بی‌اخلاق است.

.

مثال دو: خانم ب همسر آقای ج است. آن‌ها در ساز و کار خردی به نام رابطه زناشویی قرار دارند و با یکدیگر تعامل می‌کنند. تا وقتی که آن‌ها در چارچوب ساز و کار خرد زناشویی عمل کنند اخلاق‌گرا هستند حتی اگر تخلفی انجام دهند. به عنوان مثال فرض کنید آقای ج یکی از قوانین خرد نوشته شده در حوزه خرد زناشویی را رعایت نکند و از آن تخلف کند. مثلا با یک زن دیگر رابطه جنسی برقرار کند. خانم ب که همسر اوست پس از این‌که متوجه این موضوع می‌شود می‌تواند در چارچوب حوزه خرد زناشویی همسر خاطی (ولی نه لزوما بی‌اخلاق چرا که ممکن است مثلا رابطه زناشویی آن‌دو گند و مزخرف بوده و غیره) را تنبیه کند (فرضا از او جدا شود و حقوقش را مطالبه کند) در این صورت آن خانم اخلاقی عمل کرده است. حال فرض کنید خانم به جای این‌کار به حوزه کلان همسرش تجاوز کند. مثلا بدون اجازه و بدون اطلاع آن مرد به حساب بانکی مرد دسترسی پیدا کند و دارایی‌های همسرش را تصاحب کند یا این‌که با فریب‌کاری به آرشیو ای‌میل همسرش دسترسی پیدا کند و نوشته‌های خصوصی او را به دوستان و آشنایان و غیره نشان دهد. در این صورت این خانم اگر چه در حوزه خرد حق داشته (همسرش در این حوزه تخلف کرده) اما چون واکنشی فراتر از حوزه خرد مربوطه نشان داده و به حوزه‌های دیگر (خرد یا کلان) زندگی همسرش تجاوز کرده است (حوزه‌هایی که طبق توافق خودشان در حوزه زناشویی‌شان نبوده) می‌توان گفت حرکتی غیراخلاقی انجام داده است.

توضیح: در مثل مناقشه نیست. فرض کنید شرایط خاص در جامعه برقرار نیست و در هر دو مورد معلم یا آن خانم می‌توانسته‌اند به راحتی و از طریق ساز و کار خرد (کلاس درس یا زناشویی) به حقوق تعریف شده‌شان در آن ساز و کار خرد برسند.

خلاصه‌اش این می‌شود که هر آدمی ممکن است در حوزه‌های خرد مختلفی که در آن‌ها درگیر است اشتباه کند یا از قوانین خرد حاکم در آن حوزه تخلف کند. اما تخلف در یک حوزه خرد فرد لزوما را به یک آدم بی‌اخلاق تبدیل نمی‌کند بلکه از او یک متخلف خرد می‌سازد. اما فردی که به هر دلیل (حسادت یا خشم یا نفرت، انتقام‌جویی، منفعت یا قدرت طلبی و …) به خودش اجازه دهد آگاهانه و عامدانه به حوزه کلان و حقوق اساسی آدم‌های دیگر دست‌درازی و تجاوز کند فقط یک متخلف خرد نیست بلکه یک فرد بی‌اخلاق، مجرم و یک موجود خطرناک است که یا باید درمان شود یا از جامعه طرد یا هر دو.

نمونه چنین بی‌اخلاقی‌هایی را هر روز و در زندگی روزمره‌مان شاهدیم. کمی فکر کنید تا چند نمونه که در همین روزهای اخیر برایتان رخ داده بیابید.

.


با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آن‌را از طریق اشتراک در خوراک آن پی‌گیری کنید. استفاده از مطالب و عکس‌های منتشر شده در وبلاگ‌ها و فوتوبلاگ‌های من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است.

داستان تلخ مجید و آمنه و فلسفهٔ شکست

فرض کنید وقوع یک رخداد خاص (که هنوز رخ نداده) به شدت برای فردی نامطلوب باشد. طبیعی است که او سعی می‌کند جلوی رخ دادن آن را بگیرد. اما اگر نتواند چطور؟ اگر رخداد نامطلوب خارج از حوزهٔ کنترل او باشد چه؟ اگر فردی با چنین مشکل بزرگی رو به رو شود چکار باید بکند؟ منظورم مشکلی نیست که بتواند حلش کند. فرضم مشکلی است که حلش در حوزهٔ توانایی او نیست. در آن صورت فرد چکار باید بکند؟

با توجه به این‌که مشکل قابل حل نیست، ظاهرا فقط دو را پیش روی او می‌ماند: پذیرش یا انکار.

«پذیرش» یعنی او قبول کند که مشکل خارج از حوزهٔ اراده‌اش است و تقدیرش را ب‍پذیرد و انرژی و منابع محدودش را از روی «حل کردن مشکل» بردارد و بگذارد روی مدیریت بحران. «انکار» یعنی این‌که فرد مصر بماند که راهی برای حل مشکل پیدا کند و با توجه به این‌که مشکل قابل حل نیست، لحظه به لحظه از واقعیت دورتر شود و هزینهٔ بیشتری را متحمل شود.

ماندن در وضعیت انکار یعنی خوش‌بین ماندن به این‌که هنوز راهی برای جلوگیری از آن رخ‌داد نامطلوب وجود دارد. در این وضعیت، استراتژی‌ فرد «پیش‌گیری از وقوع رخداد محتمل» (prevention) خواهد بود. اما وقتی که به وضعیت «پذیرش» برود دیگر امیدی به جلوگیری از وقوع آن رخداد نامطلوب ندارد. در این وضعیت، استراتژی او «تخفیف عوارض ناشی از وقوع رخداد محتوم» (mitigation) خواهد بود.

مثالش این طور می‌شود: فرض کنید فردی تنها در مجاورت یک سد ترک خورده ایستاده. استراتژی پیش‌گیری یعنی بخواهد سد را ترمیم کند و جلوی شکسته شدن آن و جاری شدن سیل را بگیرد و استراتژی تخفیف عوارض یعنی این‌که شکسته شدن سد را محتوم بداند و تلاش‌اش را متمرکز کند برای این‌که خودش را زودتر به جای بلندی برساند که سیلاب او را غرق نکند.

طبیعی است که یک آدم واقع‌بین که از شکسته شدن سد مطمئن باشد، به جای این‌که وقتش را صرف تعمیر سد کند به سراغ کم کردن عارضه‌های ناشی از شکستن آن خواهد رفت. اما در زندگی واقعی اوضاع به این سادگی نیست. خیلی وقت‌ها ما در موقعیت‌هایی قرار می‌گیریم که نمی‌دانیم کدام موضع را باید انتخاب کنیم. آیا اگر تلاش کنیم و پایداری به خرج دهیم و هزینهٔ بیشتری کنیم و ریسک بیشتری را بپذیریم مشکل حل خواهد شد (و رخداد نامطلوب رخ نخواهد داد)؟ «نکند اگر کمی بیشتر پافشاری کنم و هزینه بپردازم مشکل حل شود؟ نکند سد قابل تعمیر باشد و با فرار به قلهٔ کوه احمقانه‌ترین تصمیم‌ را گرفته باشم؟»

اما از آن طرف اگر بمانیم و روی پیش‌گیری پافشاری کنیم این سوال‌ها مطرح می‌شود که: «نکند دارم کار احمقانه‌ای می‌کنم و مشت بر دیوار آهنین می‌کوبم بی‌حاصل؟ نکند دارم فرصت‌های طلایی را برای فرار به قله از دست می‌دهم و هر لحظه ممکن است سد بشکند و مرا غرق کند؟ نکند کور هستم و واقعیت را نمی‌بینم؟ نکند در ارزیابی توانایی‌های خودم اشتباه کرده‌ باشم؟»

ما بدون این‌که چندان به آن واقف باشیم هر روز ده‌ها بار در مورد موضوعات کوچک و بزرگ استراتژی خودمان را از پیش‌گیری به تخفیف عوارض تغییر می‌دهیم. موقع راه رفتن همه‌ٔ حواسمان هست که نیفتیم یا لیز نخوریم، اما اگر لیز خوردیم و دیدیم کار از کار گذشته ناگهان تغییر استراتژی می‌دهیم و تمام بدن خودمان را به صورت غریزی به حالتی در می‌آوریم که هزینه‌ٔ سقوط و زمین خوردنمان کمتر شود.

اما در مورد موضوعات بزرگ و ناگوار چطور؟ آیا همیشه در برخورد با این موارد واقع‌بین هستیم و به موقع تغییر استراتژی می‌دهیم؟

مثال مجید و آمنه را در نظر بگیرید و این بار داستان را از زاویهٔ دید مجید ببینیم. فرض کنیم که روایتی که در رسانه‌ها خوانده‌ایم مو به مو دقیق باشد. در این صورت داستان از این قرار است که مجید عاشق آمنه است و می‌خواهد با او ازدواج کند. با توجه به عشق دیوانه‌وارش او رخداد «حذف آمنه از زندگی‌اش» را به شدت نامطلوب می‌داند. آمنه به ابراز عشق او پاسخ رد می‌دهد اما او انکار می‌کند و به پافشاری‌اش برای جلوگیری از رخداد نامطلوب ادامه می‌دهد. شدت برخورد آمنه بیشتر می‌شود و مجید که در ارزیابی موقعیتش دچار توهم شده است کوتاه نمی‌آید. سد در حال شکستن است ولی مجید هنوز سعی می‌کند با توانایی‌های محدودش آن را ترمیم کند. به تدریج مجید از واقعیت دور و دورتر می‌شود و وارد آن‌چنان فضای توهم‌آلود و بیمارگونه‌ای می‌شود که می‌پندارد با پاشیدن اسید به صورت آمنه می‌تواند مشکل را حل کند (آمنه زشت شود و او را قبول کند) و جلوی رخ دادن رخداد نامطلوبش را بگیرد. غافل از این‌که با این‌کار نه تنها مشکل نمی‌شود که با شدتی تراژیک او را به ورطه‌ای می‌اندازد که تبدیل به یکی از منفورترین افراد جامعه‌ٔ ایران شود.

مجید کجا اشتباه کرد؟

پاشیدن اسید به صورت آمنه آخرین اشتباه مجید بود اما شاید مهترین اشتباهش نبود. برای یافتن مهم‌ترین اشتباه مجید باید به عقب بازگردیم. مجید کجا اشتباه کرد؟ اگر ریشه‌یابی کنیم اشتباه بزرگ مجید را در ارزیابی نادرست توانایی‌های خود و پافشاری بیش از حد بر استراتژی‌ «پیش‌گیری» در شرایطی که اوضاع به وضوح خارج از اراده و توان او بود (آمنه نمی‌خواست با او ازدواج کند و مجید نمی‌توانست ارادهٔ آمنه را تغییر دهد. خواست آمنه در این‌جا جلوه‌ای از جبر جهان پیرامون است که مجید قادر به تغییر آن نیست) خواهیم یافت.

اگر مجید در سراسر زنجیرهٔ وقایعی که منجر به جنایت هولناک پاشیدن اسید به صورت آمنه شد، تغییر استراتژی می‌داد؛ این واقعهٔ هولناک که زندگی آمنه و خودش را نابود کرد رخ نمی‌داد. اگر مجید یک ماه یا یک هفته یا یک روز یا یک ساعت یا حتی یک دقیقه قبل از پاشیدن اسید، به این نتیجه می‌رسید که «آمنه‌ای در کار نیست» و رخداد نامطلوب «آمنه رفت پی زندگی‌اش بدون من» را می پذیرفت و می‌رفت سراغ استراتژی «تخفیف عارضهٔ ناشی از حذف آمنه از زندگی‌اش» هرگز اسید را به صورت آمنه نمی‌پاشید و نمی‌شد آن‌چه شد.

پس مجید در ارزیابی شرایط و توانایی‌هایش اشتباه مهلکی کرد و در برابر وضعیتی که به وضوح خارج از حوزهٔ ارادهٔ او بود بر موضع «انکار» ماند و واقعیت تلخ (رفتن آمنه پی زندگی‌اش) را نپذیرفت تا واقعیت تلخ‌تری (نابودی و بدنامی خودش و آسیب دیدن شدید آمنه) بر او تحمیل شود.

اما اگر از این هم عقب‌تر برویم چطور؟ چرا مجید چنین اشتباه مهلکی کرد؟ چرا مجید یاد نگرفته بود ارزیابی درستی از موقعیت و توانایی‌اش داشته باشد؟

این‌جا دیگر در مورد مجید به صورت خاص نمی‌توانیم چیزی بگوییم چرا که ما از شرایط خاصی که مجید در آن بزرگ شده اطلاعی نداریم. اما شاید به صورت کلی بتوانیم بگوییم که به مجید یا امثال مجید مدیریت بحران در زندگی یاد داده نشده است. این‌جاست که شاید بشود گفت:

مهارت های زندگی به مردم آموزش داده نمی شود؛ گره کار – احتمالا – همین جاست. این که بدانند وقتی «نه» می شنوند (مثل مجید همین قصه پر غصه)، وقتی «شکست» می خورند چه باید بکنند؟

ببینید شاید بخش مهم و عمیقی از داستان تلخ آمنه و مجید همین‌جا باشد. فلسفهٔ «شکست خوردن».  وقتی شکست می‌خوریم چکار کنیم؟ اصلا تعریف ما از شکست چیست؟ شاید اصلا مشکل از تعریف شکست باشد. شاید اگر آدم به دیوار جبر بخورد نباید خودش را شکست خورده تلقی کند. آدم که از سرنوشت محتومش شکست نمی‌خورد. آدم از انتخاب‌هایش شکست می‌خورد. پس شاید دست کشیدن از تعمیر سد ترک خورده و فرار کردن به بالای کوه هم نوعی پیروزی باشد: پیروزی انتخاب (تغییر استراتژی) بر جبر (شکسته شدن سد). شاید باید به مجیدها یاد داده شود که تغییر استراتژی آگاهانه و انتخاب مسیر شکست نیست…. شکست وقتی است که تا آخرین نفس به در بسته بکوبی و بعد خودت و عشقت را به ‍پای دیوار جبر ذبح کنی.

و این‌جاست که قضیه حتی ترسناک‌تر از داستان مجید و آمنه می‌شود. چرا که اگر مجید فقط یک نمونه‌ (یک نمونهٔ خاص) از هزاران جوانی باشد که مدیریت بحران در زندگی را یاد نگرفته‌اند شاید واقعا حق داشته باشیم از آینده‌ بترسیم.

.


با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آن‌را از طریق اشتراک در خوراک آن پی‌گیری کنید. استفاده از مطالب و عکس‌های منتشر شده در وبلاگ‌ها و فوتوبلاگ‌های من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است.

بیرون پریدن قبل از رسیدن به باتلاق

دو نفر که با هم در یک رابطه‌اند باید همدیگر را همان‌گونه که هستند دوست داشته باشند و بپذیرند. اگر همه‌اش بخواهند از یکدیگر ایراد بگیرند  و غر و سر کوفت بزنند معنایش این است که آن رابطه تمام شده ولی به زور اینرسی است که هنوز پیش می‌رود.  اینرسی هم به خاطر قدمت رابطه یا عادت یا تعهد یا عرف یا رودربایستی یا خجالت یا نیاز یا ترس از تنهایی یا خیلی چیزهای دیگر ایجاد می‌شود و خارج شدن از رابطه را سخت‌تر می‌کند. هر چه اینرسی یک رابطه بیشتر باشد، خارج شدن از آن سخت‌تر است. مثل ماشینی می‌ماند که سرعت زیادی دارد و حتی اگر موتورش خراب بشود هم به خاطر اینرسی حرکتی‌ای که دارد تا مدت‌ها همان‌طور پیش می‌رود و متوقف کردن یا پیاده شدن از آن کار ساده‌ای نیست.
.
بله. حکایت رابطه‌ای که عملا تمام شده ولی به خاطر اینرسی درونی‌اش هنوز پیش می‌رود هم همین‌طور است. دو نفر نمی‌توانند به راحتی از چنین رابطه‌ای خارج شوند. چون کار سختی است و انرژی لازم دارد. اینرسی فشار می‌آورد به سمت جلو و دو نفر که توی ماشین بی‌ترمز رابطه نشسته‌اند همین‌طور گیج می‌زنند و جیغ‌ می‌کشند و پایین و پایین‌تر می‌روند. دست و پا می‌زنند و سقوط می‌کنند و پایین‌تر می‌روند. آن‌قدر پایین می‌روند که ناگهان به خودشان می‌آیند و می‌بینند همه جا تاریک است و هیچ حرکتی نیست و هیچ چیز باقی نمانده جز لجن. همه چیز به گند کشیده شده. همه چیز. از دهان‌هایشان گرفته تا چشم‌ها و گوش‌ها و هیکل‌هایشان؛ از فرق سر تا نوک پا و از افق تا افق لبریز از گند و لجن شده است.
.
این طور است که آدم‌های باشعور و جسور قبل از این‌که رابطه‌شان و شخصیت‌شان و غرورشان و عزت نفس‌شان و زندگی‌شان به لجن کشیده شود از رابطه‌ای که موتورش دیگر کار نمی‌کند بیرون می‌پرند. حتی اگر یکی از طرفین که عاقل‌تر است زودتر بپرد باز هم مشکل حل است. چرا که آن یکی هم اگر ذره‌ای شعور و جنم داشته باشد دلیلی برای ماندن توی رابطه‌ای که یک طرفش بیرون پریده ندارد و او هم می‌پرد و خودش را از لجن‌مال شدن نجات می‌دهد.
.
خیلی وقت‌ها می‌شنوم که افراد از این‌که شریکشان در یک رابطه ترکشان کرده می‌نالند. اما در بیشتر موارد اگر خوب دقت کنند و با خودشان صادق باشند متوجه می‌شوند که طرف نه تنها کار بدی نکرده بلکه با حرکت شعورمندانه و جسورانه‌اش آن‌ها را از غرق شدن توی باتلاق نجات داده است.
.


با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آن‌را از طریق اشتراک در خوراک آن پی‌گیری کنید. استفاده از مطالب و عکس‌های منتشر شده در وبلاگ‌ها و فوتوبلاگ‌های من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است.

از خمیر کردن تا پوست کندن: داستان گونه‌ای که فروتن نبود

سال‌ها پیش وقتی که احتمالا کودکی خردسال بیش نبودم صحنه‌هایی از یک کارخانه‌ جوجه‌کشی دیدم که تا امروز در خاطرم مانده. جزییاتش یادم نیست اما احتمالا ماجرا از این قرار بوده که جوجه‌ها به دو قسمت نر و ماده تقسیم می‌شدند و چون فقط ماده‌ها به کار تخم‌گذاری می‌خوردند باقی را از بین می‌بردند. صحنه‌ای که به یادم مانده نقالهٔ لبریز از جوجه‌های ریز است که همین‌طور ریخته می‌شدند داخل یک قیف بزرگ و بعد همه می‌رفتند توی یک خردکننده و تبدیل به خمیر می‌شدند.

خیلی زود فهمیدم که چیز وحشتناکی ندیده‌ام و آن تخم‌مرغ‌های نازنینی که سرگرمی‌ام چیدنشان از توی شانهٔ تخم‌مرغ توی قفسه‌ٔ یخچال بود از همان جایی می‌آیند که جوجه‌های معصوم خرد و خمیر می‌شوند. این بود که به خودم گفتم تا وقتی تخم‌مرغ صنعتی می‌خورم حق ندارم چس‌ناله راه بیاندازم و ژست حیوان‌دوستی به خودم بگیرم.

من هنوز تخم مرغ صنعتی می‌خورم. این یعنی «من» اگر چه آزارم به یک مورچه هم نمی‌رسد، اما حامی عملی و نظری قتل عام جوجه‌ها هستم. و نمی‌دانم چرا این پارادوکس بزرگ و آگاهی از این جنایت بزرگ وجدانم را آزار نمی‌دهد.

این‌ها را گفتم که زمینه‌ای داشته باشید از نگاه من به مساله‌ٔ استفاده‌ٔ ابزاری «نوع انسان» از حیوان. ما آدم‌ها (از استثناها بگذریم) عموما به صورت کاملا بی‌‍پرده، بی‌تعارف و بی‌رحمانه‌ای از حیوانات بهره‌ ابزاری می‌بریم و کک‌مان هم نمی‌گزد و حتی موضوع را در حد بررسی چند دقیقه‌ای هم تلقی نمی‌کنیم. من این مساله را پذیرفته‌ام (به خصوص وقتی که موضوع نابودی نسل یک گونه یا خطرات بوم‌شناختی نباشد) و اگر چه برای مدافعان حقوق حیوانات احترام ویژه‌ای قائل هستم، این موضوع به کلی خارج (یا دست کم آن اواخر فهرست) از حیطهٔ موضوعات مورد توجهم قرار دارد.

با وجود همه‌ٔ آن‌چه گفتم، دیدن فیلم زیر عمیقا ناراحتم کرد. همین‌جا به شما هشدار می‌دهم که ممکن است تا پایان عمر از دیدن فیلم کوتاه زیر پشیمان شوید. فیلم نشان می‌دهد که عده‌ای برای امرار معاش (فکر نمی‌کنم برای تفریح این‌کار را بکنند) پوست حیوان‌ها را می‌کنند و این‌کار را وقتی انجام می‌دهند که حیوان زنده است (شاید برای این‌که پوست سالم بماند).

اشتباه است اگر فکر کنیم این موضوع یک مساله‌ٔ چینی است و مثل خیلی‌ها واکنشمان تقلیل دادن موضوع به چند تا آدم بد و بی‌رحم باشد. خیر. اشتباه نکنید، موضوع به کل جامعه‌ٔ بشری باز می‌گردد و به نگاه فلسفی «ما» به جهان اطراف. این فیلم فقط یک مثال است از «بی‌شرمی» گونهٔ انسان. در مورد این بی‌شرمی نوشته‌ام و اگر لازم باشد باز هم خواهم نوشت.

روزگاری نه چندان دور انسان فکر می‌کرد زمین در مرکز جهان است. اما وقتی با نگاه کردن از توی تلسکوپ واقعیت تلخ را فهمید و دانست که زمین خیلی ناچیزتر از این حرف‌هاست موضعش را عوض کرد. انسان مدرن (انسان کانتی) دیگر اعتقادی به این‌که زمین در مرکز جهان است ندارد، اما در عوض انسان را در مرکز جهان قرار می‌دهد. در نتیجه چون ما «اشرف مخلوقات» هستیم و همهٔ‌ زمین و زمان خلق شده که در خدمت ما باشد طبیعی است که به خودمان حق دهیم از حیوانات سواری بگیریم، جوجه خمیر کنیم، زنده زنده پوست بکنیم و یا همان پوست را بپوشیم تا توی مهمانی‌ها خوشگل و سکسی باشیم.

هر وقت انسان کانتی فهمید که در مرکز جهان نیست و جایگاه فروتنانه‌ خودش را در زمین پیدا کرد آن‌وقت مطمئن باشید صحنه‌هایی شبیه ویدئوی بالا خلق نخواهد کرد.

.


با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آن‌را از طریق اشتراک در خوراک آن پی‌گیری کنید. استفاده از مطالب و عکس‌های منتشر شده در وبلاگ‌ها و فوتوبلاگ‌های من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است.

آیینهٔ‌ ناجی انسان کجاست؟

در نوشتهٔ قبل توضیح دادم که برخلاف احساس اندوه (که حالتی فردی و درونی دارد) احساس شرم یا گناه حتما نیازمند حضور دیگری است. خواه این دیگری بی‌واسطه در مجاورت ما باشد و خواه به صورت غیرمستقیم و به شکل مجموعهٔ مبهمی که آن را فرهنگ می‌نامیم تصویر ما را بازتولید کند.

فرد انسان‌گونه‌ای را تصور کنید که در یک جزیرهٔ غیرمسکونی تنهاست. در این جزیره هیچ موجود دیگری وجود ندارد که آیینهٔ* رفتار این فرد باشد. فرض کنید این جزیره از همه‌ٔ نقاط دیگر جهان متمایز است، یک انزوای مطلق و محض. ساکن تنهای جزیره هیچ روشی برای ارتباط برقرار کردن با موجودات خارج از جزیره بر فرض که وجود داشته باشند) ندارد. در این صورت آن فرد، با مفهوم شرم یا گناه بیگانه خواهد بود، اما مسلما بسته به مطلوب بودن اوضاع جهت برآورده شدن خواست‌های جسمی و روانی‌اش ممکن است احساس اندوه را تجربه کند (فرضا از طریق تحمل رنج یا سختی ناشی از گرسنگی).

حالا اجازه دهید یک تجربهٔ ذهنی فلسفی-بوم‌شناختی (ecological-philosophical) انجام دهیم. فرض کنید آن فرد انسان‌گونه، نمایندهٔ گونه‌ٔ انسان باشد و آن جزیره منزوی هم کره‌ٔ زمین. انسان در این جزیره تنهاست. هیچ موجود دیگری (از نظر هوشی و پیچدگی هم سطح یا بالاتر از او) در این جزیره وجود ندارد که بتواند تصویر انسان را به او نشان دهد. تاریکی و بزرگی کهکشان نیز انسان و جزیره‌اش را همچون اقیانوسی احاطه کرده و منزوی ساخته است. هیچ چیز و هیچ کس نیست که آیینه‌ای باشد برای انسان تا خود را تمام قد در آن بنگرد. چنین انسانی اندوهناک شاید، اما هرگز شرم‌سار یا گناه‌کار نخواهد شد.

برای این‌که گونه‌ٔ انسان با مفهوم شرم یا گناه آشنا شود باید بتواند تصویر خود را در آیینه ببیند. اما کجاست آن آیینه‌ای که بتواند به اندازهٔ کافی هوشمند باشد تا بتواند تصویر انسان، رویاها، رفتارها و فرهنگ‌هایش را بازتولید کند؟ کجاست آن آیینه‌ای که انسان را از محکومیت ابدی‌اش به بیگانگی با شرم و گناه رهایی بخشد. آیینهٔ‌ ناجی انسان کجاست؟

در داستان سولاریس، ستاره‌ای در دوردست‌ها چنین نقشی را به عهده می‌گیرد. مفهوم خداوند شاید تقلایی فلسفی بوده است برای خلق آیینه‌ای که بتوانیم تمام قد خود را در آن ببینیم. خداوند که به نجات انسان نیامد، شاید باید چشم‌انتظار سولاریسی دیگر باشیم: این‌بار اما واقعی.

* در این‌جا منظور من از آیینه آن شیء صیقلی نیست که ما را عینا و با دقتی ریاضی بازتولید کند. بلکه آیینه هر آن‌چیزی است که بتواند تصویری ذهنی یا عینی از ما تولید کند.

.


با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آن‌را از طریق اشتراک در خوراک آن پی‌گیری کنید. استفاده از مطالب و عکس‌های منتشر شده در وبلاگ‌ها و فوتوبلاگ‌های من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است.

بلیط مسابقه‌ بیس‌بال و مسیرهایی که به ما تحمیل می‌شوند

امروز دوستم ماجرایی که برایش رخ داده بود را برایم تعریف کرد:

قضیه این‌طور است که ایشان برای یک ماموریت تحقیقاتی قرار است به ینگی دنیا سفر کند و با توجه به علاقهٔ وافری که به ورزش بیس‌بال دارد تصمیم گرفته یک مسابقه درست و حسابی بیس‌بال را از داخل استادیوم تماشا کند. سفارش بلیط را به صورت آن‌لاین می‌دهد و منتظر می‌ماند که بلیط الکترونیک (بنا به روال معمول در کشوری که در آن کار می‌کند) برایش ای‌میل شود. چند روز بعد ای‌میل را دریافت می‌کند اما در آن خبری از بلیط الکترونیک نیست بلکه ای‌میل مربوط به ره‌گیری یک بستهٔ ‍پستی است. مشخص می‌شود که شرکت فروشنده بلیط را به صورت فیزیکی صادر و از طریق پست بین‌المللی ارسال کرده است. فاصله‌ای که این بستهٔ کوچک پستی باید طی کند حدود ده هزار کیلومتر است. دوستم می‌گفت انتظار داشته که بلیط الکترونیک برایش صادر کنند و دلیلی برای پست کردن فیزیکی بلیط نبوده. بحث دوست من به صورت خاص روی هزینه نبود، چرا که شرکت فروشنده برای پست کردن بلیط از او هزینهٔ بیشتری نگرفته بود. بیشتر از این نظر که چرا باید شرکت مربوطه چنین سیستم ناکارآمدی داشته باشد که به جای صدور بلیط الکترونیک از پست حلزونی استفاده کند که هزینه‌های نهان (فرضا از نظر مصرف انرژی برای حمل و نقل فیزیکی) آن بیشتر است؟

بحث ما درباره‌ٔ علت اتخاذ چنین سیستمی توسط فروشنده‌ بلیط مسابقه بیس‌بال بالا گرفت که دلایلی مطرح شد که موضوع صحبت من در این‌ نوشته نیست. به هر حال فروشنده بلیط دلایل خوبی (شاید اقتصادی و شاید هم عمل‌گرایانه) برای اتخاذ این روش داشته. اما من می‌خواهم از این مثال استفاده کنم برای این‌که بحث خودم را پیش ببرم.

می‌توانیم تصور کنیم که در این‌جا ما با یک شرکت (باشگاه ورزشی) طرف هستیم که قصد داشته حوزه‌ٔ جغرافیایی فروش بلیط‌هایش را توسعه دهد به حدی که مشتریان آن‌سوی کره‌ٔ زمین هم بتوانند به راحتی  از طریق آن‌لاین از آن بلیط بخرند.

باشگاه فوق برای رسیدن به این هدف دو راه حل دارد:

  • فروش بلیط از طریق آن‌لاین انجام شود، اما بلیط‌ها به صورت چاپی صادر شده و از طریق پست ارسال شود و در اسرع وقت به دست مشتری‌های دور یا نزدیک برسد. این کار مستلزم توافق و عقد قرارداد مناسب با شرکت‌های پستی و توسعه امکانات ‍پشتیبانی مستقیم یا غیرمستقیم نسبتا مفصلی است.
  • یک سیستم فروش و صدور بلیط الکترونیک راه‌اندازی شود و بلیط‌های مشتریان به صورت مجازی صادر شده و از طریق ای‌میل برایشان ارسال گردد. مشتریان می‌توانند در منزل اقدام به ‍چاپ بلیط‌ خودشان کنند،  یا هنگام ورود به استادیوم با وارد کردن کد ویژه‌ای که از طریق ای‌میل دریافت کرده‌اند بلیط شان را از دستگاه‌های خودکار دریافت کنند.

انتخاب هر کدام از این دو استراتژی زمینه‌هایی می‌خواهد و هزینه‌ها و انتخاب‌های آتی خاص خود را به شرکت تحمیل می‌کند. فرضا اگر باشگاه مذکور گزینه‌ٔ اول را انتخاب کند برای افزایش سرعت و کیفیت خدمات (رسیدن بلیط چاپی به دست مشتریان دور و نزدیک) خود باید نوع همکاری خود با شرکت‌های پستی را کارآمدتر کند. اما اگر گزینهٔ دوم را انتخاب کند باید بیشتر به توسعه‌‌ٔ کارآیی سیستم‌های سرویس‌دهنده به مشتریانی که بلیط خود را در خانه پرینت نمی‌کنند و در لحظه‌ٔ آخر و قبل از شروع بازی به سراغ دستگاه‌‌های خودکار می‌روند بپردازد.

با توجه به روایت دوست من، باشگاه مذکور روش اول را انتخاب کرده. اما روش اول در نگاه اول ناکارآمدتر و پرهزینه‌تر از روش دوم به نظر می‌رسد. در بسیاری از کشورهای دیگر باشگاه‌های مشابه مدت‌هاست که به روش دوم عمل می‌کنند. پس چرا باشگاه مورد نظر روش ظاهرا ناکارآمدتر را انتخاب کرده است؟

یک توضیح (فرضی) می‌تواند چنین باشد:

فرض کنید که بیشتر مخاطبان این باشگاه ورزشی را افرادی تشکیل دهند که سواد کامپیوتری بسیار پایینی دارند و در نتیجه بلیط الکترونیک خود را در منزل چاپ نمی‌کنند (یا بلد نیستند و یا پرینتر در دسترس ندارند). در این صورت حجم بالایی از مراجعه کنندگان صدور بلیط خود را به روز بازی و در محل استادیوم موکول خواهند کرد که مستلزم راه‌اندازی تعداد زیادی دستگاه خودکار و به خدمت گرفتن نیروی ‍پشتیبانی کافی جهت راهنمایی مشتریانی که بلد نیستند با دستگاه خودکار کار کنند است. این احتمال وجود دارد که با یک حساب و کتاب ساده باشگاه مربوطه به این نتیجه رسیده باشد که اگر بلیط ها را چاپ کند و برای مشتریان پست کند هزینه‌ها و ریسک کمتری را متحمل خواهد شد.

اما اگر آدم کنجکاوی پیدا شود و بخواهد به این باشگاه کمک کند احتمالا باید به سراغ علت اصلی پرهیز باشگاه از روش دوم برود. یعنی کم بودن سواد کامپیوتری مشتریان باشگاه. این آدم باید سوال کند: چرا مخاطبان این باشگاه سواد کامپیوتری پایینی دارند؟ پاسخ این سوال خارج از حیطهٔ کنترل و توانایی یک باشگاه ورزشی است و به بستر فنی-اجتماعی‌ای (socio-technical) که باشگاه در آن فعالیت می‌کند بستگی دارد. در واقع این بستر فنی-اجتماعی چنان نیرومند و تاثیرگذار است که فرایندهای بهینه‌ٔ مورد نظر خود را به سازمان‌هایی شبیه آن باشگاه تحمیل می‌کند. پس برای این‌که شخص کنجکاو مورد نظر بفهمد که چرا مخاطبان آن باشگاه سواد کامپیوتری اندکی دارند (فرضا در مقایسه با طیف‌های مشابه خود در یک کشور دیگر)، باید برود و وضعیت فنی-اجتماعی حاکم بر آن سیستم را مطالعه کند. اما نکته‌ای که موضوع را پیچیده‌تر می‌کند این است که برای شناختن وضعیت فنی-اجتماعی جامعه مراجعه به داده‌های امروز کافی نیست. باید در زمان به عقب رفت و دید تحول فنی-اجتماعی این سیستم در راستای کدام مسیرها (socio-technical paths) انجام می‌شود. شخص کنجکاو ما، هر چه در زمان عقب‌تر برود مسیرها را بهتر می‌شناسد و ریشه‌های تحولات امروزین را عمیق‌تر.

به اطراف خود که نگاه می‌کنیم نمونه‌های زیادی از این نوع مسیرها (paths) می‌بینیم که ماهیت و شکل امروزی آن‌ها به انتخاب مسیرهایی که سال‌ها، دهه‌ها یا قرن‌ها پیش انجام شده بستگی دارد. فرضا علت این‌که در یک کشور حمل و نقل هوایی ارزان و راحت است ولی حمل و نقل ریلی توسعه‌ٔ چندانی نیافته را نباید چندان در وضعیت فنی-اجتماعی امروز آن جامعه جستجو کرد، بلکه با عقب رفتن در زمان و مطالعه‌ٔ تصمیم‌های قدیمی‌ای که مسیرهای امروز را شکل داده‌اند بهتر می‌توان چرایی وضعیت فعلی ساختمان فنی-اجتماعی امروز را درک کرد.

جمع‌بندی از طریق یک گفتگوی فرضی:

– چرا فلان روش که در کشور «الف» خیلی خوب جواب می‌دهد را ما در کشور «ب» پیاده نمی‌کنیم؟
– فلان روش درکشور «ب» فقط وقتی می‌تواند موثر باشد که بستر فنی-اجتماعی‌ کشور «ب» مشابه کشور «الف» باشد.
– خوب چرا ما بستر فنی-اجتماعی کشور «ب» را مثل کشور «الف» نمی‌کنیم؟
– چون تحولات فنی-اجتماعی در راستای مسیرهای از پیش تعیین شده‌ای رخ می‌دهند. این مسیرها حافظه‌مند هستند و ریشه در تاریخ تحولات فنی-اجتماعی کشور «الف» دارند. این تاریخ با آن‌چه در کشور «ب» وجود داشته متفاوت است.

.


با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آن‌را از طریق اشتراک در خوراک آن پی‌گیری کنید. استفاده از مطالب و عکس‌های منتشر شده در وبلاگ‌ها و فوتوبلاگ‌های من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است.

درباره‌ی اندوه و شرم و گناه

تا به حال به رابطهٔ میان احساس «اندوه» و «شرم» و «گناه‌» فکر کرده‌اید؟ آیا اصلا رابطه‌ای بین آن‌ها وجود دارد؟

شرم به «تصویری» که من از «تصویر دیگران از خودم» دارم مربوط می‌شود. تو تصویری از من در ذهنت می‌سازی، و من تصویری از تصویر تو از خودم پیدا می‌کنم. چیزی که باعث ایجاد شرم در من می‌شود انطباق داشتن یا نداشتن این تصویر با وضعیت مطلوب ذهنی من است (بیشتر از لحاظ عاطفی).

تصور کنید فردی از این‌که در حضور دیگران با صدای بلند بخندد احساس «شرم» کند. چرا این فرد احساس شرم می‌کند؟ چون «تصور» می‌کند که دیگران «تصویری از او در ذهن‌شان می‌سازند» که از نظر عاطفی مطلوب او نیست. در نتیجه احساس شرم می‌کند. از این نظر «احساس شرم» کردن، یک فرایند ‍پیچیده دو جانبه است و نیازمند کنش و واکنش بین دست کم دو ذهن «تصویرساز» است.

اما اندوه چطور؟

اندوه فرایند ساده‌تری دارد. برای اندوهگین شدن کافیست مجهز به تعدادی سنسور یا شبکهٔ عصبی باشیم. اگر سیگنال‌هایی که از جهان پیرامون‌مان می‌گیریم تحت الگوی ویژه‌ای مطابق خواست غریزی ما نباشد، اندوهگین یا ناراحت می‌شویم. یک کودک خردسال که توسعهٔ ذهنی ابتدایی‌تری دارد ممکن است «اندوهگین» شود، اما برای این‌که از چیزی احساس «شرم» کند باید به مرحلهٔ معینی از تکامل ذهنی و اجتماعی برسد.

نتیجه این می‌شود که «شرم» مفهومی انتزاعی‌تر از «اندوه» است. شرم در یک سطح انتزاعی و فرهیخته‌وارگی رخ می‌دهد. در صورتی که «اندوه» می‌تواند در یک فضای عینی‌تر و غریزی‌تر رخ دهد. شخص ممکن است از نظر غریزی در موقعیت مناسبی باشد (مشکلی از لحاظ غریزی نداشته باشد، سنسورهایش همه سیگنال‌های رضایت‌بخشی را از محیط اطراف دریافت کنند) اما از به خاطر این‌که تصور می‌کند تصویر دیگران از خودش مطلوب نیست، احساس شرم کند.

اگر همین خط فکری را ادامه دهیم به مفهوم «گناه» می‌رسیم. شخص وقتی احساس گناه می‌کند که «تصویری که از تصویر دیگران از خودش» دارد از یک لایهٔ تاثیر احساسی عبور کند و با یک مجموعهٔ ذهنی ارزشی-عقلانی تلاقی کند. در نتیجه بدون داشتن آن دستگاه ارزشی-عقلانی شخص هرگز احساس گناه نخواهد کرد، حتی اگر گاه از لحاظ عاطفی دچار احساس شرم شود. فرضا ممکن است فرد دچار احساس شرم شود بدون آن‌که بتواند علت آن را توضیح دهد (عاطفی احساس شرم کند) اما همیشه می‌تواند علت احساس گناهش را توضیح دهد (منطقی احساس گناه می‌کند).

نمودار زیر رابطهٔ این مفاهیم سه گانه را بهتر نشان می‌دهد.

این نمودار و جرقهٔ اولیه این بحث را مدیون این وبلاگ هستم.

.


با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آن‌را از طریق اشتراک در خوراک آن پی‌گیری کنید. استفاده از مطالب و عکس‌های منتشر شده در وبلاگ‌ها و فوتوبلاگ‌های من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است.

کاریکاتور روز: جای پا یا پنجره

چند دقیقه پیش، این کاریکاتور عالی نظرم را به خود جلب کرد.

تم اصلی این طرح، مفهوم «جای پای بوم‌شناسیک» (Ecological Footprint) است که طراح کل فضای تصویر را به آن اختصاص داده است. او این کار را با تبدیل استعارهٔ کلامی (جای پا) به استعارهٔ بصری (تصویری از جای پا) از طریق ترجمهٔ مستقیم واژه-به-نمایه انجام می‌دهد. ردپای بوم شناسیک خود یک استعاره است: «کفش‌های ما برای زیست کره چقدر بزرگ هستند؟ (چه کسری از سطح زمین لازم است تا نیازهای بشر را به شیوهٔ امروزی تامین کند و عوارض ناشی از آن را هم جذب کند؟)»

طراح با کشیدن جای پا و پر کردن آن توسط مصداق‌های مختلفی از تمدن بشر (مانند تولید انرژی، تولید غذا، نیروهای نظامی، جمعیت و شهرها) روش ساده و موثری را برای انتقال پیام خود انتخاب کرده است و برای این‌که مطمئن شود مخاطب عام نیز نکته را دریافت خواهد کرد، دو واژهٔ Ecological و Footprint را هم در میان جای پاها نوشته است.

اما نکتهٔ ظریف‌تری که در این طرح قابل توجه است تبدیل «جای پا» به نوعی «پنجره» است. در این طرح، انگار ما از طریق «جای پای» خود به دنیای اطراف نگاه می‌کنیم. طرح از نظر فلسفی می‌گوید که فقط به کمک دانش و ابزارهای خود که محصول تمدن ما هستند می‌توانیم زیست کرهٔ زمین را مطالعه کنیم و این دانش و ابزارها توسط تمدنی به وجود آمده‌اند که خود در حال تغییر دادن زیست‌کره است (از خود رد پا به جای می‌گذارد). به عبارت دیگر «ما به صورت روزافزونی زیست کره‌مان را از طریق مطالعهٔ جای پایمان روی آن می‌شناسیم». به این معنا، ما در این طرح با یک پارادوکس مواجه هستیم. اگر «جای پای» ما پنجرهٔ ما برای شناخت زیست کره است، پس برای مطالعهٔ بهتر آن نیازمند ردپای بزرگ‌تری هستیم… اما ردپای بزرگ‌تر به معنای تغییر (یا تخریب) سریع‌تر زیست‌کره‌ای است که با تمام وجود به آن نیازمندیم.

طراح کاریکاتور

.


با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آن‌را از طریق اشتراک در خوراک آن پی‌گیری کنید. استفاده از مطالب و عکس‌های منتشر شده در وبلاگ‌ها و فوتوبلاگ‌های من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است.

رویاپردازی به مثابه واقعیت

من فکر می‌کنم تعداد قابل توجهی از‌ آدم‌های این‌جا، کارگران پاره‌وقت و مسافران تمام‌وقت هستند. بله آن‌ها رویاپردازان حرفه‌ای هستند و تمام وقت رویاپردازی می‌کنند… به نظر من واقعیت به شکل‌های مختلفی خودش را به ما نشان می‌دهد که بی‌تردید رویاپردازی یکی از آن‌هاست.

— یک رانندهٔ لیفتراک

.

I think there’s a fair amount of the population here who’re full time travelers and part time workers. So, yes those are the professional dreamers, they dream all the time… I think that there’re many different ways for the reality to bring itself forward, and dreaming is definitely one of those ways.

– a forklift driver

.


با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آن‌را از طریق اشتراک در خوراک آن پی‌گیری کنید. استفاده از مطالب و عکس‌های منتشر شده در وبلاگ‌ها و فوتوبلاگ‌های من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است.

عکس روز: انسان و زمین

این عکس را به مناسبت فرارسیدن روز زمین تقدیم می‌کنم.

«روز زمین» (و مناسبت‌های مشابه) بهانه‌ای است برای بالا رفتن میزان حساسیت و آگاهی ما نسبت به «طبیعت زمین». گفتمان غالب محیط زیست معمولاً انسان را به عنوان «فاعل» و «ناظر» در نظر می‌گیرد که باید مراقب زمین باشد و از «طبیعت» نگهداری کند (تصاویر گرافیکی که زمین آسیب‌پذیر و شکننده را در میان دست‌های نوازش‌گر انسان نشان می‌دهد دیده‌اید؟). اما رویکرد دیگری نیز وجود دارد که در آن انسان نقش «قیومیت» طبیعت را ندارد، چرا که خود بخش کوچکی از آن است و تفکیک «انسان» و «طبیعت» فقط در سطح «وهم و خیال» امکان پذیر است. این رویکرد مخالف مراقبت از محیط زیست نیست و کماکان بر نقشی که ما انسان‌ها در تغییر محیط زیست ایفا می‌کنیم تاکید می‌کند، اما جایگاه فرودست‌تری را برای ما در نظر می‌گیرد.

بنابراین هدف من در این عکس نشان دادن تفکیک بین انسان (قلب) و طبیعت (برگ‌ها) نبوده است. احاطه شدن قلب توسط برگ‌ها این مفهوم را به تصویر می‌کشد: «فراموش نکنیم که در طبیعت غوطه‌وریم و نمی‌توانیم آن‌را در دست‌های خود بگنجانیم».

.


با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آن‌را از طریق اشتراک در خوراک آن پی‌گیری کنید. استفاده از مطالب و عکس‌های منتشر شده در وبلاگ‌ها و فوتوبلاگ‌های من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است.

مغالطه ممنوع: در باب مخالفت با پوشیدن روبنده توسط زنان در فرانسه

تصویب قانون منع روبنده در کشوری که تیم آقای سارکوزی رهبری سیاسی‌اش را به عهده دارد، کمتر از خواندن نوشتهٔ یکی از دوستانی که وبلاگش را معمولا می‌خوانم مرا متعجب کرد. نوشته‌ای که به گمانم سرشار از مغالطه و توهین است. نویسندهٔ‌ وبلاگ «مسیر یک ذره» معنای پوشیدن روبنده توسط «سرکار خانمی که اصرار دارد با روبنده در یک مکان آموزشی\خدماتی\اجتماعی مدرن ظاهر شود، چه در ایران، چه عربستان، چه فرانسه، یا در همین کانادا یا هر جای دیگر» را این‌طور تفسیر می‌کند:

کاش به معنی پوششت بیاندیشی. با آن نقاب به همهٔ مردها داری می‌گویی شما پلیدتر\خطرناک‌تر از آن هستید که روی من را ببینید. پوشش تو (اگر با انتخاب و اصرار خودت باشد)، نمونهٔ زشتی از تبعیض جنسیتی بر ضد مردان است. توهین‌آمیز است. تو در جامعه‌ای با آن پوشش می‌گردی که نیمی مرد است، و آن نیمه را مطلقاً نامحرم می‌شماری. از دید من خیلی هم خوب است که پلیس فرانسه دستگیرت کرده. امیدوارم در دوره‌ای که در بازداشت هستی تا حدی به مفهوم آن چند تکه پارچه پی ببری.

اول این‌که نویسنده انگشت اتهامش را به سمت کسی که از روی انتخاب و اصرار شخصی‌اش پوشش روبنده را انتخاب کرده گرفته است. از این نکته بگذریم که بهتر بود نویسنده اتهام را متوجه افرادی که زن‌ها را مجبور به پوشیدن پوشش مخالف تمایل شخصی‌شان می‌کنندُ می‌کرد و در این مورد صحبت کنیم که نویسنده به کدام دلیل پوشیدن روبنده که یک خصوصیت فرهنگی است را به اهانت و تبعیض علیه مردان ترجمه کرده است. بنا به همین شیوهٔ استدلال لابد باید پوشیدن شلوار توسط مردها را هم نوعی توهین و تبعیض علیه زنان ترجمه کنیم چرا که مرد پوشندهٔ شلوار، خانم‌ها را به اندازهٔ کافی محرم ندانسته‌ که ناحیه‌ای را که آن مرد خصوصی تلقی می‌کند، مشاهده کنند! از نویسنده باید پرسید که آیا پوشیدن سوتین توسط خانم‌ها نمونهٔ زشتی از تبعیض جنسیتی علیه مردهاست و اگر نیست چطور می‌تواند آن‌را از شمول استدلالی که آورده‌ است خارج کند؟
.
دوم این‌که برفرض هم که حق با نویسنده باشد و پوشیدن روبنده به ذات خود عملی تبعیض‌آمیز باشد، آیا روش برخورد با پدیده‌های تبعیض‌آمیز نرم (مثل پوشش) دستگیر کردن و بازداشت کردن فرد است؟ آیا این است روش برخورد با رفتارهای فرهنگی‌ای که اکثریت جامعه به هر دلیل نمی‌پسندد؟ دستگیر کردن و برخورد خشونت‌آمیز؟
.
سوم این‌که این چه نوع صحبت کردن دربارهٔ دستگیر شدن افراد است؟ نویسنده توضیح نداده که آن زن بازداشت شده چطور قرار است به مفهوم آن چند تکه پارچه پی ببرد؟ همین‌طور توضیحی داده نشده که بازداشت شدن و تحمل تحقیر و خشونتی که لازمهٔ بازداشت شدن است چطور می‌تواندن فردی را متوجه مفهوم پوشش مورد علاقهٔ خود کند. آیا واقعا از دید نویسنده «خیلی خوب» است که پلیس با یک نفر چنین برخوردی کند، فقط به خاطر نوع پوشش‌اش؟
.
دوست ما ادامه می‌دهد:
می‌توانم تصور کنم که اصرارت شاید به اجبارها یا فشارهای درون خانه مربوط باشد، اما اگر آن قدر خوش‌اقبال هستی که در جامعه‌ای مدرن زندگی کنی، حتماً می‌توانی برای چیره شدن بر آن‌ها هم کمک بگیری. برای من مهم است که آدم‌ها در انتخاب‌های‌شان تا جایی که آزادی همگانی اجازه می‌دهد، آزاد باشند. اما همان طور که برهنه گشتن در عرصهٔ همگانی ناموجه است (به چندین دلیل)، سراسر پوشیده گشتن هم عقلانی نیست.

در این‌جا نویسنده «زندگی کردن در جامعهٔ مدرن» را با خوش‌اقبالی مترادف می‌کند که مغالطه‌ اکولوژیک است. چرا که اگر میانگین یا اکثریت یک جامعه خصوصیتی (مثلا قد مردها بلندتر از قد زن‌ها) داشته باشد دلیلی نمی‌شود که تک‌تک افراد آن جامعه نیز چنان خصوصیتی داشته باشند (تک‌تک مردها قد بلندتر از تک‌تک زن‌ها باشند). نویسنده فرض کرده که هر زن روبنده پوشی که در یک جامعهٔ مدرن زندگی کند به اندازهٔ کافی خوش‌اقبال بوده است.

نویسنده توضیح نمی‌دهد که چطور پوشیدن برقع تجاوز به آزادی همگانی است؟ و اگر چنین پوششی را تجاوز به آزادی دیگران تلقی کنیم، آیا نباید از خیلی مرزهای دیگر هم عبور کنیم؟

نوشته‌ شده که «سراسر پوشیده گشتن عقلانی نیست». چه کسی گفته که همهٔ حرکت‌های ما باید «عقلانی» باشد؟ و بر فرض هم که چنین باشد انتخاب پوشش کجا در حوزهٔ مطلق عقل‌گرایی قرار گرفته است؟ مگر پوشش صرف‌نظر از ماهیت کاربردی‌ای که دارد یک پدیدهٔ عقلی است؟ پوشش صرف‌نظر از کاربرد آن که با توجه به شرایط اقلیمی مختلف تغییر می‌کند به شدت فرهنگی است (چه در سطح فردی و چه در سطح اجتماعی) بنابراین چطور می‌توانید انتخاب نوع پوشش را با «عقل» بسنجید؟ آیا نویسنده می‌تواند ثابت عقلی کند که این پیراهن قرمز که بر تن من است «درست» است یا «نادرست» است؟ و تازه کدام عقل؟ عقل یک مفهوم مجرد آسمانی که نیست. عقل وجوه اجتماعی و فرهنگی دارد و «عاقل» مفهومی است که در مکان‌ها و زمان‌های مختلف  متغییر است.

در ادامه دوست ما می‌نویسد:

افزون بر آن، زنی که در یک جامعه مدرن بر پوشش بدوی داشتن اصرار می‌ورزد، بهانه‌ای مضاعف هم به سیستم‌های طالبانی می‌دهد: ببینید «زنان مسلمان در جامعهٔ غرب» را (آن‌ها که از تعمیم دادن پروایی ندارند). با چنگ و دندان می‌خواهند حجاب‌شان را حفظ کنند. پس شما هم باید چنین کنید. نمی‌گویند شما هم خوب است چنین برگزینید، چون خودشان حق انتخاب را به رسمیت نمی‌شناسند، اما آن را به رخ می‌کشند. نمی‌گویند در همان جامعهٔ غربی دست‌کم امکان اعتراض کردن به قانون، زیر پرسش بردن و در معرض چراگویی نهادن قانون وجود دارد. فقط همان یک تکه‌ای را که می‌خواهند می‌گویند. این سوءاستفادهٔ کثیف، خودش دلیل دیگری است برای ناموجه بودن برقع‌طلبی در غرب.

میزان «غرب پرستی»‌ای که در این کلمات نهفته است مرا می‌ترساند. نویسنده به راحتی نوع پوشش‌ها را به جدید و قدیم، مدرن و بدوی تقسیم کرده است بدون این‌که در نظر بگیرد که چنین تفکیک‌ کردن‌هایی ناممکن و غیرعملی است و حتی اگر هم ممکن باشد ارزش‌گذاری آن‌ها (مثلا کدام بهتر و کدام بدتر است) بدون به مخاطره انداختن بنیان‌ ارزش‌های انسانی و حقوق بشر شدنی نیست. آیا بر اساس استدلالی مشابه، نویسنده کسی را که لباس‌های از مد افتاده مثلا متعلق به دو سال قبل بپوشد سرزنش می‌کند؟ آیا مشکل نویسنده فقط با کسانی است که پوشش غالب غربی ندارند؟ آیا مشکل نویسنده با مهاجرانی است که به دلایل مختلف هنوز با جامعهٔ هدف هماهنگ نشده‌اند (اگر اصولا هدف ایجاد چنین هماهنگی‌ای باشد)؟ حتی اگر فرض را بر این بگیریم که همه (صرف‌نظر از خاستگاه فرهنگی‌شان) باید پوشش مدرن داشته باشند و این بهتر است، پوشش مدرن را چطور تعریف می‌کنیم؟ پوشش بدوی را چطور تعریف می‌کنیم؟ آیا پوشش مردی که حلقهٔ مسی از لب‌هایش عبور داده یا روی تن‌اش خال‌کوبی کرده مدرن است یا بدوی‌‌؟ و در صورتی که مدرن یا بدوی باشد آیا باید این نوع پوشش را ممنوع اعلام کرد و فرد را زندانی نمود؟

نویسنده «بهانه به دست سیستم‌های مختلف دادن» را دلیل یا توجیهی برای برخورد «قانونی» با افراد می‌داند و این‌که فرضا کسی (طالبان) ممکن است از این بهانه‌ها سوءاستفاده کند را دلیلی بر ناموجه بودن آن کار (پوشیدن برقع) می‌داند.  بر اساس همین شیوه استدلال لابد می‌توانیم بگوییم که پارتی گرفتن در تهران باید ممنوع شود چرا که تندروهای غربی که اتفاقا آن‌ها هم «از تعمیم دادن پروایی ندارند» ممکن است بگویند «تمام مردم تهران» می‌خواهند مثل غرب زندگی کنند و با چنگ و دندان هم بر شیوهٔ زندگی غربی‌شان پامی‌فشارند. شاید به همین دلیل وبلاگ‌نویسی در ایران هم  باید ممنوع شود،‌ چرا که ممکن است برخی جناح‌های تندروی داخلی نوشتهٔ چند وبلاگ‌نویس را به کل وبلاگستان فارسی تعمیم دهند و به این ترتیب بهانه به دستشان بیفتند برای آن‌چه نباید بکنند. یادم هست به دنبال سوزاندن قرآن توسط یک آمریکایی و کشتار چند مامور سازمان ملل در افغانستان به دست مسلمانان خشمگین عده‌ای در آمریکا درخواست کرده‌ بودند که کنگره آمریکا موضع رسمی‌ای در قبال حرکت تحریک‌آمیز آن کشیش بگیرد. یک وبلاگ‌نویس آمریکایی توضیح داده بود که آزادی بیان را نمی‌شود به بهانهٔ سوءاستفادهٔ عده‌ای در افغانستان تحدید کرد. چرا مشابه چنین استدلالی را در این مورد نیاوریم؟

نویسنده در ادامه می‌نویسد:

تو ای زن برقع‌خواه، تو که همهٔ مردها را پلید می‌دانی، به چه جرأت در جامعه‌ای ظاهر می‌شوی که دست‌کم نیمی از آن و دستاوردهایش ساختهٔ دست و ذهن مردان است؟ در خانه بمان و به محارمت خدمت کن.

در این‌جا نویسنده مغالطهٔ دیگری انجام می‌دهد یعنی گفتهٔ قبلی‌اش مبنی بر «پوشش برقع معنای تبعیض‌آمیزی علیه مردان دارد» را تبدیل می‌کند به «پوشندهٔ برقع نیت تبعیض‌آمیزی علیه مردان دارد». طبیعتا به دنبال این مغالطه، حالا که زن برقه‌پوش موجودی است که همهٔ مردها را پلید می‌داند لحن نویسنده تندتر می‌شود و حق حضور آن زن در جامعه را زیر سوال می‌برد و به صورت زشت و تحقیرآمیزی زن را به «خدمت‌گذار محارمش» تقلیل می‌دهد.

پرسش من از دوست عزیزی که سرلوحهٔ وبلاگ خودش را هدف بسیار متعالی‌ای به نام «تلاش برای درست پیمودن راه درست» تعریف کرده این است: «آیا نوشتن چنین مطلب پرمغالطه‌ای که در بهترین حالت توهین به اولیه‌ترین اصول آزادی است را پیمودن درست یک مسیر درست می‌دانید؟»
.
پی‌نوشت و به روزرسانی (بیست و پنج فروردین 90):
در پاسخ به این نوشته، دوست گرامی نویسندهٔ وبلاگ «مسیر یک ذره» مطلب «روبنده: مغالطه مورد نظر یافت نشد!» را منتشر کرده که به خاطر جدی گرفتن بحث و تحمل زحمت پاسخ‌گویی از او تشکر می‌کنم. برای دوستانی که احیانا بحث را دنبال می‌کنند همین‌جا نظر تکمیلی‌ام را به خصوص در رابطه با پاسخ اخیر ایشان می‌نویسم. نوشته دوم ایشان از این نظر که آن نگاه آمرانه و از بالا به پایین نوشتهٔ قبل را ندارد‌ به مراتب از نوشتهٔ قبلی بهتر است و خوبی آن این است که کمک می‌کند که خواننده فرایند استدلالی ایشان را برای گفتن مطالب نوشتهٔ اول بهتر درک کند.
.
در مورد عنوان نوشته که ذکر می‌کند «مغالطه مورد نظر یافت نشد»، واقعا سعی می‌کنم ملانقطی نباشم؛ اما حالا که موضوع مطرح شده باید عرض کنم که مغالطه یک موجود نادر دارای شاخ و دم نیست و با کمی بی‌دقتی همه‌ٔ ما ممکن است در گفتار و نوشتار روزمره و یا حتی جدی‌مان دچار آن شویم (خود من هم طبعا از این اشکال بری نیستم). من در مطلب خودم مثال‌هایی را انتخاب کردم و با استفاده از همان شیوهٔ استدلال نویسنده (و با اندکی اغراق) مغالطه‌آلود بودن آن‌ها را نشان دادم که این‌جا بیشتر توضیح می‌دهم.
.
نقل قول: زیستن در یک جامعهٔ مدرن قطعاً خوش‌اقبالی است، برای تک‌تک اعضای آن. عمر اجتماعی هیچ کس یک روز نیست، و من می‌توانم ادعا کنم هر کس در جامعه‌ای مدرن به دنیا آمده و زیسته حتماً به طور میانگین خوش‌اقبال‌تر از کسی بوده و هست که (برای نمونه) در سایه حکومت طالبان ایرانی یا افغانی نفس می‌کشد..
.
این‌که نویسنده «زیستن در یک جامعهٔ مدرن» را «قطعاً خوش‌اقبالی» می‌داند «برای تک‌تک اعضای آن» به وضوح مصداق مغالطهٔ اکولوژیک (Ecological fallacy) است. اگر روی تعریف «خوش‌اقبالی» حساس نشویم و فرض کنیم میانگین آدم‌هایی که در یک جامعهٔ مدرن (فرضا یک جامعهٔ غربی) زندگی می‌کنند نسبت به میانگین آدم‌هایی که در یک جامعهٔ توسعه‌نیافته یا در حال توسعه (فرضا افغانستان) از امکانات فردی و اجتماعی نسبی بهتری برخوردار باشند و به همین دلیل هم آن‌ها را خوش‌اقبال‌تر بنامیم، این دلیل نمی‌شود که چنین وضعی برای «تک‌تک» افراد جامعه مدرن صادق باشد. فرضا می‌توان تصور کرد فردی که در یک خانوادهٔ مرفه و تحصیل‌کرده افغان متولد شده باشد آیندهٔ روشن‌تری نسبت به فردی که در یک خانوادهٔ خیابان‌نشین و بی‌خانمان آمریکایی متولد شده خواهد داشت و در نتیجه از او «خوش‌اقبال‌تر» است.
.
نقل قول: پوشیدن روبنده دقیقاً نماد فرهنگی نیست. اگر هست، نماد کدام فرهنگ است؟ فرهنگ اسلامی، عربی، کجایی؟ بیش از نیم میلیارد زن مسلمان در جهان هست و روبنده پوشیدن فرهنگ آنان نیست.
چرا روبنده نماد فرهنگی نیست؟ آیا پوششی که ریشه در سنت، رسوم و یا مذهب افراد داشته باشد یک مصداق فرهنگی نیست؟ فرض می‌کنیم این آمار درست باشد و نیم میلیارد زن مسلمان در جهان وجود دارند که روبنده نمی‌پوشند، آیا این نشان می‌دهد که «وجود ندارد گروهی از زنان مسلمان (از فرقه‌های مختلف) که روبنده بپوشند؟».
نقل قول: روبنده به وضوح یک پوشش بدوی است، و سخن از قرن‌هاست، نه دو سال یا دو دهه.
البته چند خط بعد (پایین) نویسنده ذکر می‌کند که مشکل او با بدوی بودن روبنده نیست اما به هر حال بدوی بودن روبنده (بر فرض که قابل اثبات باشد) نشان نمی‌دهد که پوشیدن روبنده نادرست است. این‌جا شائبهٔ«سنت گریزی» ایجاد می‌شود (مثال: تعجب می‌کنم که شما به قانون قصاص باور دارید؛ این قانون به لوح حمورابی برمی‌گردد، نباید انتظار داشته باشید که در قرن بیست و یکم، بر اساس اندیشه‌های حمورابی عمل کنیم.)
.
نقل قول: من این پوشش مشخص را بدوی می‌دانم. حتی بدوی بودنش را دلیل بد بودنش نمی‌دانم. بد است، چون تناقض توهین‌آمیز و آزاردهنده‌ای دارد. کسی هم که با اختیار خود و در جامعه‌ای مدرن (باز هم بر هر دوی این شرط‌ها تآکید می‌کنم) این پوشش را برمی‌گیرد، به نظر من رفتاری غیراخلاقی مرتکب می‌شود و شایستهٔ برخورد مدنی است. اما چنین کسی در یک جامعهٔ مدرن حتماً می‌داند که تابلوی تبلیغاتی کدام گروه است، و باز چنین می‌کند. رنج زنان و مردان دربند را می‌بیند و آگاهانه وسیله‌ای برای استمرار آن می‌شود. رفتارش تبلیغ موذیانهٔ حکومت و ایدئولوژی طالبانی است. این از نظر من بدیهی است، اگر هر دو شرطی که گفتم (انتخاب آزادانه و زیستن در جامعه‌ای مدرن) برقرار باشند. از این جنبه، آن زن همانند یک تابلوی تبلیغاتی سیار است که (برای نمونه) ختنه کردن زنان را تبلیغ می‌کند، مختارانه. اختیار هم مسؤولیت‌آفرین است.
فکر می‌کنم این‌جا نیز نویسنده به مسیر مغالطه می‌رود. آیا واقعا پوشیدن اختیاری روبنده به معنای «تبلیغ موذیانهٔ حکومت طالبانی» که «ختنهٔ زنان» را تبلیغ می‌کند؟ نویسنده برای رسیدن به مطلوب خود، جهش منطقی عظیمی را در زنجیرهٔ علت و معلول انجام می‌دهد (فرضا پوشیدن روبنده می‌تواند تبلیغ برای رفتار طالبانی نباشد. این انشعاب و انشعاب‌های متعدد دیگر از سلسلهٔ استدلالی حذف شده است).
.
نقل قول: چرا رفتار تبعیض‌آمیز بد است؟ دست‌کم می‌شود گفت نمی‌خواهیم با خودمان تبعیض‌آمیز رفتار شود، پس نباید چنین کنیم. سال‌ها پیش، یک بار فامیل روبنده‌پوشی را برای نخستین بار دیدم، از آن نوعی که حتی چشمانشان را می‌پوشانند. با دست‌پاچگی سلام کردم، چون واقعاً نمی‌دانستم باید به کجایش سلام کنم، و سپس نمی‌دانستم آیا باید انتظار پاسخ داشته‌باشم، و اگر آری، به چه شکلی. به طور معمول، اگر کسی به شما سلام کند و بداند که شنیده‌اید، اما پاسخش را ندهید، رفتارتان بی‌ادبانه انگاشته می‌شود. اگر یک زن به من سلام کند و پاسخش را ندهم، فرقی در قضیه ایجاد نمی‌شود. کسی که به من سلام می‌کند یا با من هم‌سخن می‌شود، بخشی از وجود خود را بر من می‌گشاید، و به طور معمول انتظار می‌رود من نیز گشودگی متناسبی نشان دهم. اگر حاصل چند میلیون سال تکامل زیستی و چند هزار سال تکاپوی اجتماع انسانی آن است که امروزه پذیرفته‌ایم هنگام صحبت کردن با هم، توجه و احترام متقابل و همسانی داشته‌باشیم، و از جمله، به صورت هم بنگریم، پنهان کردن خود در پس دیواری متحرک در عرصهٔ عمومی نادرست است. اگر انسانی می‌خواهد به مقام لاک‌پشت هبوط کند، پروا نمی‌کنم که او را به درون لاکش بفرستم. و چون آن لاک را به نشانهٔ گرگ بودن من برگرفته، بی‌انصافی نیست که برای او چوپانی فرض کنم. باز هم تأکید می‌کنم که این برداشت‌ها فقط به زنانی مربوط می‌شوند که با انتخاب خود و در عرصهٔ همگانی یک جامعهٔ مدرن (نه در دهکده‌ای طالبانی) این پوشش را برگرفته‌اند.
در این‌جا نویسنده به بی‌دقتی‌های متعددی دچار می‌شود، در نتیجه مغالطه‌های متعددی در این یک بند قابل تشخیص هستند. به عنوان مثال نویسنده سعی می‌کند با توسط به «میلیون‌ها سال تکامل زیستی و چند هزار سال تکامل اجتماعی انسانی» نادرست بودن «پنهان کردن خود در پس دیواری متحرک در عرصهٔ عمومی» را نشان دهد که حالتی از «مغالطهٔ توسل به سنت» را تداعی میکند چون دلیلی ارائه نشده و فقط تاکید روی مدت زمان طولانی‌ای است که کاری انجام شده یا نشده است. (مثال: این قوانین از چندهزار سال پیش به ما رسیده‌است و ما همیشه به آن پایبند بوده‌ایم؛ بنابراین دلیلی برای تغییر آن‌ها وجود ندارد.)
.
می‌توان همین‌طور ادامه داد که مثنوی هفتاد من کاغذ می‌شود و هدف من از ابتدا وارد شدن به این همه جزییات نبود و آن مطلب را نوشتم چون احساس کردم نویسندهٔ وبلاگ «مسیر یک ذره» می‌تواند بسیار بهتر و تمیزتر از آن‌چه نوشته بود صحبت کند و فکر می‌کنم هدف بسیاری از ما این است که «گفتار نیک» داشته باشیم. با آرزوی موفقیت برای ایشان و همهٔ کسانی که این بحث را دنبال کردند.

با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آن‌را از طریق اشتراک در خوراک آن پی‌گیری کنید. استفاده از مطالب و عکس‌های منتشر شده در وبلاگ‌ها و فوتوبلاگ‌های من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است.

پنج سوالی که باید قبل از پدر یا مادر شدن از خودم بپرسم

این پست را مدت‌ها بود که می‌خواستم بنویسم اما به دلایل مختلف (از بی‌حوصلگی گرفته تا مصلحت‌اندیشی) نمی‌نوشتم. اما چند نوشتهٔ اخیر «همه‌ می‌دانند» که برای بچه‌دار شدن کم عارضه راه‌حلی پیدا کرده عزمم را جزم کرد. من به صورت کلی مخالف بچه‌دار شدن نیستم، اما چه کنم که پاسخ شخصی‌ای برای این «پنج سوال» نمی‌یابم و فکر می‌کنم هر کسی که می‌خواهد دارای فرزند شود باید موضع و پاسخش نسبت به این «پنج سوال» خیلی مشخص و شفاف باشد. این را هم بگویم که «اگر شما عاشق بچه‌دار شدن هستید» این نوشته برای شما نیست؛ چرا که در برابر عشق هیچ استدلالی ارزش خواندن ندارد. اما اگر از آن دست‌ آدم‌هایی هستید که نسبت به «بچه‌دار شدن» تردید دارند پیشنهاد می‌کنم به پاسخ این پرسش‌ها فکر کنید.

سوال اول: آیا بشریت به بچه‌ من احتیاج دارد؟

آیا من بچه‌دار می‌شوم چون نسبت به بقای نسل بشر احساس مسئولیت می‌کنم؟ آیا بچه‌دار می‌شوم که نسل بشر را حفظ کنم؟

بسیاری از اندیشمندان نسبت به عاقبت به خیر شدن بشر که هیچ، نسبت به این‌که بتواند از دوران «کشف امواج رادیویی» عبور کند بدبین هستند و من هم گاه و بی‌گاه به این موضوع فکر می‌کنم که واقعا محتمل است اعتماد بیش از حد نوع بشر به «ابزارهایش» کار دستش بدهد و نسلش را از روی زمین بردارد، اما اصلا فکر نمی‌کنم از ناحیهٔ جمعیت خطری متوجه بشریت باشد. به عبارت دیگر، مشکل جهان امروز انفجار جمعیت است و نه کمبود آن. در نتیجه به صورت کلان، غریزهٔ تولید مثل کردن به منظور بقای نسل را از آن دست غریزه‌هایی می‌دانم که دیگر ضروری نیستند و در نتیجه غریزهٔ تولید مثل به مثابه روشی برای بقای نسل نمی‌تواند عامل تعیین کننده‌ای در تصمیم‌گیری من برای بچه‌دار شدن باشد.

پس اگر قرار است نگرانی برای بشریت عاملی در تصمیم‌گیری من باشد بهتر است دارای فرزند نشوم و در صورتی که واقعا به بزرگ کردن بچه علاقه‌مند هستم یکی را به فرزندی قبول کنم.

سوال دوم: آیا امروز به بچه‌ نیاز دارم؟

شاید بگویید درست است که بزرگ کردن بچه دردسر دارد، اما دردسر شیرینی است و به زحمت‌هایش می‌ارزد. بله قبول که برای بسیاری از پسران و دختران پدر یا مادر شدن شیرین است اما من چنین احساسی ندارم و در این‌که پرثمرترین دوران زندگی‌ام (جوانی و میان‌سالی) را صرف سر و کله زدن با بچه‌ و وقت گذاشتن برای آن کنم، تردید دارم. آدم فقط یک‌بار عمر می‌کند و فقط یک‌بار می‌تواند 30 یا 40 ساله باشد. چرا وقت و عمرم را صرف کارهای لذت‌بخش‌تری نکنم؟ تا جایی که می‌دانم بچه‌ بزرگ کردن دست و پای پدر و مادر را می‌بندد و آن‌ها باید تمام یا بیشتر وقتشان را صرف تر و خشک کردن یا تربیت یا رفاه بچه کنند. نکته این‌جاست که من از سر و کله زدن با بچه‌ها (به جز دقایقی محدود) لذت خاصی نمی‌برم و تازه فکر می‌کنم دردسر بچه فقط محدود به همان چند سال اول نمی‌شود و بچه هرچه بزرگ‌تر می‌شود دردسرها و مسئولیت‌هایش هم بزرگ‌تر می‌شوند.

حتی زاویهٔ دید کاربردی‌تر و منفعت‌گرایانه هم چندان کمکی نمی‌کند. من برای امرار معاش به داشتن بچه احتیاجی ندارم. اولا که کار کودک در جوامع امروزی ممنوع است و عواقب جدی در پی دارد و ثانیا نوع کسب و کار من به گونه‌ای است که داشتن فرزند به آن کمکی نمی‌کند (مثلا پیشهٔ هنری شخصی که بخواهم سینه به سینه به فرزندم منتقل کنم ندارم یا این‌که کشاورزی سنتی باشم که بودن فرزندان به کشت و زرع من کمک کند).

با توجه به این‌که بزرگ کردن بچه یک وظیفه غیرقابل انکار است و در ایده‌آل‌ترین حالتش دست کم 18 سال طول می‌کشد و من هم کسی نیستم که بتوانم سرخوشانه از زیر بار مسئولیتی که پذیرفته‌ام شانه خالی کنم و در ضمن منفعت مادی یا معنوی هم ندارد، چرا باید تن به مسئولیتی دهم که این‌قدر طولانی، ناخوش‌آیند و سنگین است؟

سوال سوم: آیا فردا به بچه نیاز دارم؟

می‌گویند آدم بهتر است بچه‌دار شود که در دوران پیری «عصای دستش» باشد. «عصای دست» شدن بچه یک فرض (نسیه) است، اما برای بزرگ کردن بچه و تبدیل آن به موجود با معرفتی که واقعا عصای دست پدر و مادر پیرش باشد باید علاوه بر بخت واقبال مساعد، عمر و جوانی (نقد) را هم صرف کرد. همان فرهنگی که به من یاد داده نگران «عصای دست» دوران پیری‌ام باشم، به من یاد داده که «سرکهٔ نقد به از حلوای نسیه». پس عجالتا من جوانی‌ام را خوش باشم بهتر است. در ثانی به شهادت «آمار» (شخصی) بچه‌ها وقتی بزرگ می‌شوند می‌روند و پشت گوششان را هم نگاه نمی‌کنند و خدا نکند که پدر و مادر واقعا نیازشان به فرزندان بیفتد (منظورم برعکسش نیست؛ مثلا کمک کردن مادر بزرگ و پدربزرگ در بزرگ کردن نوه‌ها) که خیلی روزگار بدی می‌شود. فرزندان از بدو تولد «دست بگیر» دارند و تمام تلاش‌شان این است که گلیم خودشان را در این دنیای دون از آب بیرون بکشند و معمولا توان یا امکان «عصای دست» پدر و مادر پیر خود شدن را ندارند.

توضیح سوال چهارم و پنجم: با توجه به این‌که بچه‌دار شدن شوخی نیست (شما نمی‌توانید بعد از این‌که بچه‌دار شدید بدون پذیرفتن عوارض جدی جسمی، روحی و مادی از پدر یا مادر بودن استعفا دهید) پس شرط عقل این است که به حالت‌های مختلف از جمله حالت‌های منفی هم فکر کنم. مهم نیست که احتمال رخ دادن این حالت‌ها کم باشد، باید به این فکر کنم که اگر رخ داد (برای بعضی‌ها رخ می‌دهد) چکار خواهم کرد؟ من «باید» قبل از اقدام برای پدر یا مادر شدن «پاسخ» این سوال‌ها را بدانم.

در نتیجه از حالت‌های نرمال خارج می‌شوم و به حالت‌های غیرعادی ولی مهم فکر می‌کنم.

سوال چهارم: آیا می‌توانم تحت هر شرایطی مسئولیت‌های پدری یا مادری‌ام را انجام دهم (یا عواقب آن‌را بپذیرم)؟

همان‌طور که گفتم پدر یا مادر شدن موضوعی نیست که بشود از زیر آن به راحتی شانه خالی کرد و از این نظر مسئولیتی منحصر به فرد است. فرضا در مقایسه با مسئولیت در قبال همسر که می‌توان با متارکه آن را خاتمه داد، پدر و مادر تا پایان عمر پدر و مادر هستند و حتی در صورت فوت فرزند هم از عواقب از دست دادن آن مصون نیستند. در نتیجه طبیعی است که قبل از پذیرفتن مسئولیتی به این اهمیت که مادام‌العمر است و هیچ‌ راه خروج یا پشیمانی هم ندارد بهتر است مطمئن باشم که می‌توانم و می‌خواهم در همهٔ حالت‌ها و تحت هر شرایطی مسئولیتی که پذیرفته‌ام را انجام دهم. فرضا:

  • اگر در اثر سانحه یا بیماری زمین‌گیر شوم و ادامهٔ حیاتم نیازمند توجه جدی اطرافیان و جامعه باشد کودک من چکار می‌کند؟ آیا در صورت بروز چنین حالتی می‌توانم رنج ناتوان بودن (=عاجز بودن از ایفای مسئولیتی که پذیرفته‌ام) و مشاهده وضعیت پریشان فرزندم بودن را تحمل کنم؟
  • اگر فرزندم با شرایط خاص متولد شد چطور؟ شرایطی که نیازمند توجه جدی و شبانه‌روزی پدر و مادر باشد. اگر بچه دارای عارضه‌ٔ شدید جسمی یا روحی بود چطور؟
  • اگر فرزندم در اثر بیماری یا سانحه به وضعیتی لاعلاج دچار شود که لازمهٔ آن حمایت شبانه‌روزی و مادام‌العمر پدر و مادر باشد چطور؟ آیا حاضر هستم در صورت بروز چنین وضعیتی کماکان مسئولیت پدری یا مادری‌ام را ایفا کنم و خم به ابرو نیاورم (خم به ابرو آوردن احتمالا فرزند ناتوان را بسیار رنج خواهد داد)؟
  • از کجا می‌دانم بچه را خوب تربیت خواهم کرد؟ اگر بچه تبدیل به موجودی شد که از آوردن اسمش هم شرم داشتم چکار می‌کنم؟ اگر او به یک جنایتکار بزرگ تبدیل شد چطور؟

البته آدم‌ها ظرفیت‌های عجیبی برای فداکاری یا بروز خصوصیات ویژه دارند که در حالت عادی خودش را نشان نمی‌دهد (و گاه حتی خودشان به داشتن چنین خصوصیاتی واقف نیستند). با این حال پاسخ دادن به این سوال برای من آسان نیست: «آیا من در خودم آن میزان فداکاری یا اراده‌ای که بخواهم یا بتوانم تمام زندگی‌ام را به پای پرستاری از یک کودک بیمار یا ناتوان بریزم می‌بینم؟»

سوال پنجم: آیا بچهٔ من از آمدنش به این دنیا راضی خواهد بود؟

اگر روزی روزگاری بچه من از این‌که به این دنیا آمده پشیمان شود و مثلا در وضعیت بسیار رقت‌انگیزی قرار گیرد و از من بپرسد «به چه حقی من را به این دنیا آوردی؟» چه جوابی دارم که بدهم؟ اگر بچهٔ من در اثر بیماری یا فلاکت یا هر عامل دیگری «خودکشی» کرد و توی آخرین یادداشتش خطاب به من نوشت «به چه حقی من را محکوم به تحمل این رنج کردی؟» آیا پاسخی دارم که به خودم بدهم؟


.

با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آن‌را از طریق اشتراک در خوراک آن پی‌گیری کنید. استفاده از مطالب و عکس‌های منتشر شده در وبلاگ‌ها و فوتوبلاگ‌های من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است.

کاریکاتور روز: شیبِ لغزان

.

شیب لغزان*: «از ماموریت انسان‌دوستانه تا یک جنگ تمام و عیار»

.

.

* توضیح: شیب لغزان نوعی مغالطه (Slippery Slope Fallacy) است که در آن گوینده وانمود می‌کند که رخداد «ب» پیامد اجتناب‌ناپذیر رخداد «الف» است، بدون این‌که برای تببین چنین رابطه‌ای دلیلی ارائه دهد. در بیشتر موارد این مغالطه به صورت زنجیره‌ای از رخدادهای نزدیک به هم ارائه می‌شود که به تدریج «الف» را به «ب» تبدیل می‌کند. عنوان (و محتوای) این کاریکاتور به این مغالطه  اشاره می‌کند. تفسیر من از این کاریکاتور چنین است: برای متقاعد کردن یک مخاطب مخالف «جنگ» به حمایت کردن از «جنگ» می‌توان از یک موضوع مورد توافق عام مثل «انسان دوستی» شروع کرد و به تدریج (و بدون ارائهٔ دلیل) مخاطب را متقاعد کرد که نتیجهٔ اجتناب‌ناپذیر این «انسان‌دوستی» مشارکت در ب و ج و … است که در نهایت به یک «جنگ تمام و عیار» ختم می‌شود. به این ترتیب می‌توان بدون ارائهٔ مستندات و دلایل متقاعد کننده یک «انسان‌دوست» را به یک «طرفدار جنگ» تبدیل کرد.



با توجه به فیلتر بودن بامدادی در ایران، لطفا مطالب آن‌را از طریق اشتراک در خوراک آن پی‌گیری کنید. استفاده از مطالب و عکس‌های منتشر شده در وبلاگ‌ها و فوتوبلاگ‌های من به شرط «نقل قول دقیق»، «ذکر ماخذ» و «ارجاع لینک به اصل پست» بلا مانع است.